رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

Khatere

کاربر انجمن
  • تعداد ارسال ها

    156
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

2 دنبال کننده

درباره Khatere

  • تاریخ تولد تعیین نشده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

2,304 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Khatere

Newbie

Newbie (1/14)

26

اعتبار در سایت

  1. نمی شود عاشقت نبود! نمی شود باید بودنت را محکم بغل کرد! بوسید از بس این پرستیدنی بودنت به خدا رفته! گره روسریم رو محکم کردم و خمیازه کشان از اتاقم خارج شدم‌. سالن تو سکوت فرو رفته بود‌. نگاه خمار و خواب آلودم‌ رو به دنبال مامان تو کل سالن چرخوندم . بوی سوختگی به مشامم خورد . متعجب از غیبت مامان سمت آشپزخونه دویدم . وارد آشپزخونه شدم ، نگاهم ثابت موند به قابلمه غذا روی اجاق . صدای جیلز و ویلز و در نهایت بوی بد سوختگی من رو دستپاچه کرد . بدون معطلی سمت اجاق دویدم . سریعا قابلمه رو برداشتم و روی سینک گذاشتم‌. در قابلمه رو باز کردم و با آه و حسرت به فسنجون سوخته مقابلم چشم دوختم‌. پوفی کردم و در قابلمه رو محکم بستم . با صدای بلندی داد زدم: _مامان، معلوم هست کجایی؟ از آشپزخونه خارج شدم و یکراست سمت اتاق مامان رفتم‌. در کمال تعجب و ناباوری صدای هق هق و ناله مامان به گوشم رسید‌. دست و پاهام سست شد . دلم هری ریخت و بالافاصله پریدم داخل اتاق. چراغ خاموش و صدای گریه سوزناک مامان از کنج اتاق به گوش رسید‌. چراغ رو روشن کردم‌. دلهره و مضطرب نالیدم : _خدا مرگم بده مامان چرا گریه می کنی؟ با روشن شدن اتاق مامان با دست چهره اش رو پوشند و با لحنی پرخاشگر با صدای تو دماغی و بغضدارش غرید: _خاموش کن اون چراغ لعنتی رو ، من یه لحظه نباید از دست تو آسایش داشته باشم !؟ دلم شکست . دست هام شل شد و کنارم افتاد. نگاه غمزده و دلگیرم رو دوختم به چهره سرخ ، چشم هایی اشک آلود مامان که کنار کمد لباسش نشسته و در حال بیرون ریختن لباس های نگین روی زمین بود‌. بینیش رو بالا کشید و با دستمال نم چشمش رو گرفت . دلخوریم رو نادیده گرفتم . نگران و دلواپس نالیدم : _مامان من باز چیکار کردم اینجوری داری گریه می کنی؟ یه چند روز دیگه هم صبر کن ... مامان با خشم و غضب سمتم چرخید و حرفم رو قطع کرد:. _نمک رو زخمم نباش دختر ، به اندازه کافی داغونم‌. با سستی سمت تخت رفتم و نشستم‌. با بغضی مهار شده و سوزش اشکی که نم نم حس می شد زل زدم به نیم رخ عصبی و چهره آشفته اش . مامان با درموندگی لباس های نگین رو تو بغلش جمع کرد و بی رمق بلند شد . متعجب گفتم : _لباس های نگین رو چرا جمع کردی ؟ نگاهم میخ چمدون قدیمی و کوچکی که توسط مامان از تو کمد دیواری بیرون کشیده شد ثابت موند‌. _مامان چرا چیزی نمی گی؟ نگرانی و دلهره تو دلم فوران کرد‌. مامان کنار چمدون نشست و با حسرت دونه دونه لباس های نگین رو برانداز کرد و‌ داخل چمدون جای داد . نزدیک رفتم و کنار چمدون نشستم . اشک های مامان پشت سر هم بی وقفه در حال باریدن بودن . بغض بیخ گلوم رو فشرد ‌: _مامان چرا داری چمدون نگین رو می بندی ؟ دوباره بینیش رو بالا کشید و جواب داد: _چون قراره برگرده پیش خانواده خودش . چیزی که شنیده بودم رو نتونستم باور کنم‌. برام سخته و غیر قابل باور بود نگین رفتنی باشه . تلخ خندی پر از درد زدم و نالیدم : _کجا می خواد بره ؟ شوخی می کنی دیگه؟ مامان پوزخندی تلخ زد و سری تکون داد : _عسل سر به سرم نزار ،امشب اصلا حوصله تو رو ندارم . با بغض نالیدم : _خب مامان داری نسیه جوابمو میدی ؟ نه دلیل گریه هاتو می گی نه دلیل بستن چمدون نگین رو ؟ خب من هنوز گیج موندم داری چیکار می کنی . مامان بی حوصله در چمدون رو محکم بست و با نگاهی غضب آلود به من زل زد : _چیزی نشده، آقا جاویدت زنگ زد گفت هر چه زودتر نگین رو آماده کنم میاد دنبالش . با ناباوری لب زدم ؛ _چرا ؟ با سستی بلند شد و سمت در اتاق چرخید : _نمی دونم به من چیزی نگفت فقط خیلی عصبی و بهم ریخته بود . گفت میاد توضیح میده‌. گیج و ‌منگ با دلشوره ای بدی که ته دلم موج میزد به چمدون خاکستری کنار دستم خیره موندم‌. صدای زنگ خونه من رو به خودم آورد . مامان با عجله دستی به صورتش کشید و بغضدار گفت : _پاشو برو درو باز کن فکر کنم هستی باشه ، نگین رو آورده . بی رمق بلند شدم و از اتاق خارج شدم‌. در سالن رو باز کردم، با چهره دمق و ‌گرفته هستی مواجه شدم‌. نگاهش دو ‌دو میزد . دست نگین رو محکم گرفته و بی حوصله من رو ‌کنار زد . زل زدم به چهره خواب آلود نگین که بی حال دنبال هستی می دوید . مامان وارد سالن شد و با دیدن نگین بغضش ترکید . آغوشش رو باز کرد و نگین بدون معطلی سمتش دوید . هستی بی حوصله روی کاناپه نشست و سرش رو پایین انداخت . هق هق تلخ مامان تو سالن پیچید‌. هستی با نگاهی لبالب اشک به مامان خیره موند . عصبی شدم . کنترلم رو از دست دادم و نالیدم : _مگه چی شده اینجوری ضجه و ناله می زنید. بخدا هر کی نفهمه فکر می کنه کسی مُرده . جمع کنید این بساطو ، الان جاوید بیاد باهاش صحبت می کنم . هستی با حرص دستی به نشونه بروبابا سمتم پرت کرد و پشت به من چرخید . با شنیدن دوباره زنگ خونه دستپاچه سمت آیفون دویدم‌. درو باز کردم و دست به کمر منتظر جاوید کنار ایستادم‌. طولی نکشید که جاوید با سری فرو افتاده و چهره ای درهم مقابلم ظاهر شد‌. دسته کلیدی رو که تو دستش خودنمایی می کرد رو دور انگشتش چرخوند و تو جیب کت مشکی رنگش انداخت. با دیدن نگاه منتظرم نگاهش رنگ گرفت و لبخندی خسته به روم پاشید . زیر لب سلام دادم‌. نزدیکم شد و زیر گوشم لب زد: _سلام به روی ماهت عشق جاوید‌. موجی از آرامش به تنم ریخت . لبخندی محو کنج لبم شکل گرفت . از کنارم گذشت و‌ من همچنان محو بوی عطر حضورش بودم‌. مامان دلخور و گرفته کنار هستی نشست و نگین رو تو بغل فشرد . جاوید سر به زیر و محجوب سلام کرد‌. مامان و هستی به گرمی احوالپرسی کردند‌. جاوید کنار در ایستاد و حین اینکه دست هاش رو بهم می فشرد با لحنی آروم لب زد : _راستش نمی خواستم ناراحتتون کنم . من فکر نمی کردم انقدر به نگین وابسته شدین که در این حد .. مامان بین حرف های جاوید پرید و گرفته گفت: _وابسته چیه آقا جاوید ، نگین دختر ماست . حتی فکر ش رو هم نمی کردیم ... بغض اجازه صحبت به مامان رو نداد . جاوید کلافه دستی به گردنش کشید‌. سمتش رفتم و نگاه نگرانم رو از اشک های بی وقفه مامان و بغض ناتمومی هستی گرفتم و گفتم : _جریان چیه جاوید؟ چرا یهو تصمیم گرفتی نگین رو ببری ؟ اصلا کجا می خوای ببریش؟ جاوید سمتم چرخید و پوفی کرد : _پدر بزرگ نگین تماس گرفت و به شدت برزخی و عصبانی بود .گفت چند ساله داره دنبال من می گرده کلا از جریانات من بی خبر بوده . وقتی اسد تماس می گیره و برای جشن عروسی دعوتش کنه کلا قاطی می کنه هر چی دلش خواسته به من و‌ اسد بد و بیراه گفته . نالیدم : _آخه چرا ؟ منظورش چیه؟ دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. فکش روی هم لغزید و جواب داد: _می خواد نگین رو پس بگیره ، می گه مادر بزرگش یک چشمش خونِ یک‌ چشمش گریه . نوه شو می خواد ، گفت خیلی دنبالم گشته تا نگین رو زودتر ببره اما آدرسم رو نمی دونسته . بغض تو گلوم گره زد . اشک تو چشمم دوید و با درموندگی زل زدم به نگاه مظلوم و بی گناه نگین که تو آغوش مامان فرو رفته بود . _یعنی نمی شه هیچ کاریش کرد؟ جاوید با لحنی خسته گفت: _چند روزه خواستم با هر روشی که به مغزم رسید قانعش کنم اما راضی نمی شه. فقط می گه نوه ام رو می خوام و تموم. با حرص پام رو ‌کوبیدم زمین و نالیدم : _یعنی چی؟ بعد از چند سال یهویی پیداش شده و کلید کرده روی ما. بیخود کرد از اول اجازه داد با ما بیاد . باید از همون موقع پیگیر می شد نه این همه مدت که انقدر دلبستگی و علاقه نسبت به نگین به اوج خودش رسیده‌. جاوید که شاهد بی تابیم بود نزدیکم اومد و دستم رو گرفت : _عزیزم واقع بین باش ، من هر کاری از دستم براومد انجام دادم‌. لرز بدی تو تموم تنم نشست . با پرخاشگری دست جاوید رو پس زدم و غریدم : _نمی خوام، من اجازه نمی دم کسی نگین رو ازمون بگیره . نگین دختر این خونه ست . مامان و بابا باهاش انس گرفتن اگه نباشه ، اگه بره دق می کنن. جاوید سعی کرد خونسرد باشه . آروم دستی لا به لای موهاش کشید و زیر لب گفت: _من خودم دارم عذاب می کشم عسل خانم ، بخدا راضی نیستم نگین رو ازتون جدا کنم . چشم هام رو بستم و با لحن عصبی جیغ زدم: _جاوید تو قول دادی بهم نگین برای همیشه پیشمون می مونه پس چی شد ؟ چرا انقدر زود وا دادی؟ حضور هستی رو کنارم حس کردم‌. دستم رو گرفت و به آرامش دعوتم کرد : _عسل جان آروم باش، با گریه و جیغ و داد هم میشه مشکل رو حل کرد‌. مامان چشم غره ای سمتم رفت ، اما من همچنان از داخل گر گرفتم و بند بند وجودم در حال لرزش بود‌. به هیچ عنوان دلم راضی نبود نگین رو از خودم جدا کنم‌. من با اون دختر آروم و شیرین زبون سالهاست انس گرفتم و دلبسته اش شدم . محال بود بزارم ترکم کنه . جاوید عصبی و گرفته دست به کمر زل زد به کف پارکت و سری تکون داد‌: _عسل جان من زود وا ندادم ، گفتم که مجبورم کوتاه بیام چون راه دیگه ای ندارم . درضمن اگر کارمون به دادگاه و قانون هم کشیده بشه نگین رو دست خانواده خودش می سپارن نه من یک غریبه ای بیش نیستم‌. بغضم ترکید و چشمه اشکم جوشید. با لجبازی نالیدم : _نمی خوام ، امکان نداره بزارم نگین رو ببری . جاوید با عصبانیت کنترل شده ای چنگی به موهاش زد و گفت: _خیلی خب اجازه نده ، فوقش جام ته زندونه . از اون طرف اون یارو تهدید به شکایت می کنه از این طرف تو تحت فشار قرارم بده . با اخم جواب دادم : _خودم باهاش صحبت می کنم هر جور شده راضیش می کنم . بدون توجه به چهره ای عصبی و نگاه گر گرفته جاوید سمت مامان رفتم و دست نگین رو گرفتم . جاوید با لحنی گرفته گفت: _لجبازی نکن عسل راه دیگه ای نداریم‌. سمت اتاق رفتم و با جدیت گفتم : _من خودم راضیش می کنم ، تو کاری نداشته باش . بدون معطلی سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم‌. بدون توجه به گفتگوی مامان و هستی با جاوید لب تخت نشستم . خطاب به نگین گفتم : _بیا بخواب عزیزم . نگین با بغض گفت: _خاله ، بابا چی می گه ؟ می خواد منو کجا ببره؟ خوابوندمش روی تخت و پتو رو به آرومی روش کشیدم . با لحنی به بغض نشسته گفتم : _مهم نیست ، اصلا به چیزی فکر نکن . سعی کن بخوابی . بو*س*ه ای نرم روی پیشونیش گذاشتم‌. لبخندی دلنشین به روم زد و با خیالی آسوده زمزمه کرد «چشم» . آهی کشیدم و سینه ام از حجم دردی که توش گنجیده بود سنگین شد و تیر کشید‌. تموم شب غرق در فکر به دنبال راه حلی ساده برای نگه داشتن نگین کنار خودم گشتم تا به صبح رسوندم . بعد از خوندن نماز صبح زیر پتو خزیدم . زل زدم به نیم رخ معصوم نگین غرق در خواب . دستی نوازش گونه روی موهای نرمش کشیدم و سعی کردم بخوابم . ذهنم پر کشید سمت جاوید و مراسم عروسیمون . تموم شوق و ذوقم با شنیدن خبر رفتن نگین محو و جاش رو به بغض و کینه داده بود . دو روز گذشت . خسته و کلافه از خرید برگشتم خونه . هستی شالش رو پرت کرد روی زمین و سمت آشپزخونه رفت . مامان بی حوصله و گرفته از اتاقش خارج شد و خطاب به من گفت: _چرا انقدر زود برگشتین ؟ هستی وارد شد و لیوان آب خنکی رو سر کشید گفت: _عروس خانم نق نقو لوس و بچه ننه امروز حس و حال خرید نداشت . مامان اخمی کرد و گفت: _آخر هفته عروسیتِ دختر چرا انقدر لفتش میدی ؟ به اندازه کافی خریدامون عقب افتاد‌. روی کاناپه ولو شدم و با خستگی جواب دادم : _مهم تکمیل جهیزیه بود که تموم شد، این چهار دست لباس و یکم لوازم‌ آرایش هم تو یه روز خریده می شه . مامان غرلندزنان سمت آشپزخونه رفت . با نگاهی هراسون به دنبال نگین تو کل سالن چشم چرخوندم و زیر لب خطاب به هستی نالیدم : _نگین کجاست ؟ هستی جواب داد: _مگه خبر نداری؟ سیخ نشستم سرجام و با بهت گفتم : _نه ... خبر ندارم ... هستی خندید و بلند شد: _بعد از رفتن ما بابا دخترا رو برد پارک . نفس حبس شده ام یک آن آزاد شد . پوف کلافه ای کشیده ام و دوباره ولو شدم‌. عذاب و ‌ترس اینکه نگین بی خبر از من ترکم کنه و بره بند بند وجودم رو تسخیر کرده بود . درسته همیشه و مداوم کنارم نبود اما همینکه پشتم به بودنش تو خونه کنارمون گرم بود آرومم می کرد. بابا شب همراه با دخترها برگشت خونه‌. غم بزرگی که تو نگاه حسرت بار بابا لونه کرده بود کمرم رو خم کردم‌. هنوز هم دلهره از دست دادن نگین قلبم رو می لرزوند . از حموم زدم بیرون و با ذهنی مشوش و درگیر مشغول خشک کردن موهام شدم‌. حوله رو از دورم باز کردم و تاب سفید دو بندی خنکی پوشیدم‌. شلوار راحتیم رو سریع پوشیدم و روی تختم ولو شدم‌. گوشیم رو برداشتم و زل زدم به ۶ تماس ناموفق از طرف جاوید‌. پوف بی حوصله ای کشیدم‌. از اون روز جر و بحثمون دیگه با جاوید حرف نزدم . مطمئن بودم بخاطر بی جواب گذاشتن تماس هاش ازم به شدت دلخور و ناراحته . شونه ای بالا انداختم و گوشیم رو پرت کردم روی تخت . لحظه ای دلم برای دیدنش ضعف رفت ‌. چشم هام رو بستم و بی اختیار زیر لب اسمش رو صدا زدم‌. با باز شدن ناگهانی در اتاق سیخ سرجام نشستم . جاوید گرفته و عبوس وارد شد و در اتاق رو آروم بست . تکیه داد به در بسته و حق به جانب زل زد به چهره بهت زده ام . نفسی تازه کردم و بدون توجه به نگاه خیره و ضربان ناهماهنگ قلبم زمزمه کردم : _جاوید تویی؟ پوزخندی زد و به جوابم با لحنی تلخ لب زد: _خیلی بی انصافی عسل ، اصلا ازت انتظار نداشتم . دستپاچه شدم . حق رو به جاوید دادم . من خودخواهانه پا روی تصمیم جاوید گذاشتم و مصرانه خواهان به کرسی نشوندن حرف خودم شدم. آروم بلند شدم و کنار تخت سر به زیر ایستادم . اخم کم رنگی بین ابروهام نشست . زیر لب زمزمه کردم : _جاوید بخدا دست خودم نیست ، میدونم حق با توئه اما ... عصبی و دلخور حرفم رو‌ قطع کرد ؛ _بگذریم فراموشش کن ، مهم نیست . با چند قدم بلند نزدیکم رسید و مقابلم سینه سپر کرد . دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و ادامه داد؛ _بحث و دعوای منو تو فعلا به کنار ، الان اومدم دنبال نگین . وا رفتم‌. لال شدم و با ناباوری خیره موندم به جدییت چهره و سردی نگاهش . بی اختیار قطره اشکی از چشم پایین چکید‌. نگاه عصبی جاوید ثابت موند به چشم های لبالب از اشکم‌. دستش رو بالا آورد و گونه ام رو نوازش گونه لمس کرد . _نگران نباش قول میدم خیلی زود خودمون صاحب بچه بشیم . نگین سهم ما نبود . بغض قصد داشت خفه ام کنه . لبم رو روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم‌. نه تاب و تحمل قهر و ناراحتی جاوید رو داشتم نه از دل و‌ جرات از دست دادن نگین رو . غمگین و گرفته خودم رو از آغوش امن و گرمی که به روم باز شد دریغ کردم . لب تختم نشستم و سر به زیر لب زدم : _فکرش رو نمی کردم انقدر آسون و بی دردسر نگین رو بدی به اونا ، تو که انقدر سنگدل نبودی جاوید؟ _بحث با تو بی فایده ست عسل . با حس سردی لحن کلامش یخ زدم و قلبم منجمد شد . روی پاشنه پا چرخید و بدون گفتن حرف دیگه ای تنهام گذاشت . جرات اینکه سرم رو بالا بگیرم و دنبالش بدوم و از رفتن منعش کنم رو نداشتم . فرو ریختم و آوار شدم‌. زیر پتو خزیدم و با فشردن گوش هام قصد پرت شدن از این دنیا به دنیای بی خبری رو داشتم‌. ...... نگین رفت ... درست چهار روزه نگین کنارمون نبود . مامان با دلی غم گرفته و نگاهی خیس خودش رو مشغول رسیدگی به کارهای عروسی نشون می داد‌. سوگل مدام بهونه نبودن نگین رو داشت . هستی مجبور بود برای آروم نگه داشتن سوگل هر بار به دروغ متوسل بشه . غم ... هنوز غمی که تو نگاه بابا موج میزد دلم رو به درد می آورد و من مجبور به سکوت شدم‌. چون ‌نتونستم به قولی که دادم پایبند باشم‌. آرایشگر لبخند شیرینی به روم پاشید و‌ تور رو آروم روی صورتم کشید . _خیلی خب عروس خانم عبوس و بداخلاق کارت تموم شد می تونی بری تو اتاق انتظار تا آقا داماد بیاد . تکونی به خودم دادم و آروم بلند شدم‌. به کمک مریم و هستی دنباله بلند دامنم رو گرفتم . سمت اتاق انتظار رفتم و با خستگی مقابل آینه قدی ایستادم‌. مریم و هستی زیر گوش هم مشغول پچ پچ کردن بودند‌. بی توجه به خلوت و خنده های یواشکی اون دو نفر آروم تور رو کنار زدم‌. غنچه سرخ لب هام اولین شگفتی بود که من رو به وجد آورد . به خواست خودم آرایش کم رنگ و ملیحی چهره دخترونه ام رو در بر گرفته بود . لبخند کم رنگی کنج لبم نشست . دامن بلندم رو تو مشت گرفتم و چرخی زدم . با ذوق و شوق وصف نشدنی به دختر زیبایی که تو لباس سفید عروس به دور خودش می چرخید خیره موندم . صاف ایستادم و تو رو روی صورتم انداختم‌. از پشت اون تور نازک محو برق نگاه مشتاقم بودم که با حضور ناگهانی جاوید پشت سرم لبخندم خشک شد . قلبم از حرکت ایستاد‌. جاوید سینه سپر کرده و با ژست خونه خراب کن همیشگیش درست پشت سرم ایستاده و با نگاه خونسردش من رو زیر نظر گرفته بود . به خودم اومدم و بالافاصله سمتش چرخیدم‌. نگاهش گره خورد به نگاه منتظری که از پشت اون تور نازک بهش زل زده . خیره موندم به عمق نگاهش که هنوز هم دلخوری درونش موج میزد . تک تک اعضای چهره اش رو با شگفتی و ‌دلتنگی رصد کردم . می دونم هنوز هم ازم دلخور و ناراحته ، به روی خودم نیاوردم و سرم رو پایین انداختم . بعد از مکث کوتاهی سکوت رو شکست و ‌گفت : _اگه آماده ای بریم . حسی تلخ زیر پوستم خزید . من توقع چشیدن طعم این لحظه های تلخ رو بعد از تحمل اون همه سختی و غم نداشتم . اما چه کنم که گنهکار بودم و باید تقاص بی محلی ها و لجبازی هام رو پس بدم . به سختی مانع لرزی که تو عمق صدام نهفته بود شدم و با لحنی کنایه آمیز لب زدم : _حداقل امروز رو انقدر تلخ نباش . دستی به ته ریش اصلاح شده اش کشید‌. بند دلم پاره شد . دلم برای لمس و حس زبری ته ریشش روی پوست نازک صورتم حسابی غنج رفت . پا روی خواسته دلم گذاشتم و از کنارش رد شدم که بازوم رو محکم گرفت . من رو‌ کنار خودش کشید ،اما نگاهش سمت پنجره خیره مونده بود . با سردی جواب داد: _خودت خواستی تلخ باشم . فکم رو روی هم فشردم‌. صدای عصبی آرایشگر از پشت در اتاق شنیده شد : _آقا داماد خواهشا آرایش عروس خانم رو بهم نریز کلی روش زحمت کشیدم . نگاه جاوید برافروخته و برزخی سمت در اتاق کشیده شد‌. کلافه دستی پشت گردنش کشید و بلندتر و عصبی تر از اون دختر داد زد : _زنمه دلم می خواد آرایشش رو بهم بریزم . لبم رو گزیدم و متعجب از پرخاشگری جاوید نالیدم : _خجالت بکش این چه رفتاریه ؟ بازوم رو از حصار دستش بیرون کشیدم و سمت در رفتم که با یک حرکت سد راهم شد . بدون معطلی تور ر‌و از روی صورتم کنار زد . مات و متحیر با چشم هایی گرد شده بهم خیره موند. یک قدم عقب رفت و زیر لب زمزمه کرد: _خدای من‌!...عسل ... اخم هام در هم رفت ‌. حس اینکه زشت شدم و یا مورد قبول سلیقه جاوید نشدم مثل خوره وجودم رو خورد . لبخند محوی گوشه لبش شکل گرفت . چونه ام رو تو دست گرفت، به آرومی فشرد و گفت : _به والله تا این آرایش رو خراب نکنم اگه بزارم از این اتاق بیرون بری . ناباور و متحیر لب زدم : _جاوید .... چی ... مانع ادامه حرفم شد ‌و من رو سمت خودش کشوند. فرو رفتم تو آغوشش ، بدون معطلی لب هاش رو رسوند به لب هام و عمیق و طولانی ب*و*سی*دم . اصلا دلهره یا نگرانی اینکه ممکنه آرایشم خراب بشه رو نداشتم‌. مرد اخموی من امروز هوس بو*س*ه و خرابکاری زده بود به سرش ، مگه می شه آروم بشینم و دست رد به سینه اش بزنم . جاوید دست بردار نبود ، به دور از کینه و دلخوری چنان عمیق و طولانی می ب*و*س*ید که انگار قصد داشت شیره و شهد وجودم رو بمکه . لب هام به گز گز افتاد و آروم فشاری به سینه اش وارد کردم . به سختی ازم فاصله گرفت و زیر گوشم‌ پر حرارت لب زد : _این بو*س*ه آرزوی دیرینه م بود ، ب*وس*ه ای که قرار بود بعد از دیدنت تو لباس عروس از غنچه سرخ لب ها بگیرم . نگاه نوازشگرش رنگ گرفته بود رنگی از جنس لطافت و محبت . با پشت دست گونه ام رو نوازشگونه لمس کرد و ادامه داد؛ _بو*س*ه ای به دور از تموم دلخوری ها و ناراحتی ها . دلم می خواد امروز تداعی بهترین و نابترین لحظات زندگیمون باشه . همچنان مات و مبهوت خیره به حرکت لب ها و نگاه پر حرارتش مونده بودم که با شنیدن صدای در از جا پریدم : _عسل زودباش دیر شد. حیرون‌ و سرگردون از جاوید فاصله گرفتم . نگاهم رو ازش گرفتم و تور رو روی صورتم انداختم‌. جاوید دستش رو سمتم دراز کرد و لب زد: _بریم‌. بی اختیار دستم رو به دست گرمش سپردم . نگاه مشتاقم خیره موند به انگشت های باریک و کشیده ام که لای انگشت های مردونه اش لغزید و گره خورد . دست سفید و باریکم بین دست های بزرگ و مردونه اش گم شد . با لذت زل زدم به تضاد رنگ دست های بهم پیچیده امون و زیر لب زمزمه کردم : _بیا مرد من ...بیا با هم روی این فاصله ها رو کم کنیم، بیا بریم جایی به دور از غم ها، به دور از دلتنگی ها ... جایی که خبری از گوشه ی دنج و دمق نباشه .. جایی که من موهام رو به دست باد بدم و غرق عطر تنت باشم دست هات رو لمس کنم و بگم دیدی سرنوشت دیدی اینبار نتونستی دلتنگیت رو به ما و عشقمون قالب کنی و تو بخندی و امروز بهترین روز عمرمون باشه. به دنبال جاوید کشیده شدم سمت در خروجی . نگاه عصبی آرایشگر روی لبم خیره موند و ‌مریم کلافه چنگی به گونه اش زد . جاوید اخمو و عصبی از در بیرون رفت و لحظه آخر هستی رژ قرمز رنگی رو تو دستم قرار داد . لبخند زنان تو ماشین کنار جاوید نشستم . هنوز اخم پر رنگش زینت چهره جذاب و مردونه اش قرار داشت . ماشین رو روشن‌ کرد ، با یک حرکت تور رو بالا زدم ، مقابل آینه لب هام رو غنچه کردم و رژ رو روی لب هام مالیدم‌. سنگینی نگاهش رو حس کردم . با لحنی پر از حرص لب زد: _تموم شد ؟ بریم ؟ از قصد با لوندی لب هام رو با عشوه روی هم مالیدم که نگاهش رنگ گرفت و فکش منقبض شد . با لحنی کشدار جواب دادم : _بله . حین اینکه فرمون رو می چرخوند زیر لب گفت: _یک بله ای من بهت نشون بدم ... به دور از چشم جاوید از ته دل خندیدم و تور رو روی صورتم تنظیم کردم . طولی نکشید به سالن رسیدیم‌. به کمک جاوید وارد شدم ، کنارش تو جایگاه عروس و داماد که به طرز زیبا و شگفت انگیزی تزئین شده بود ایستادم . چشم چرخوندم و با نگرانی دنبال ثمین گشتم‌. خبری ازش نداشتم و بشدت نگرانش بودم . حضور مامان رو کنارم حس کردم ، زیر گوشم گفت: _چته هی گردنتو اینور اونور دراز می کنی ؟ یه دقیقه نمی تونی بدون حرکت بشینی؟ نگران گفتم: _مامان ثمینو نمی بینم کجاست ؟ مامان حین اینکه با لبخند تصنعی اطرافش رو دید میزد زیر لب جواب داد: _نمی دونم منم ندیدمش . وا رفتم . مغموم و گرفته کنار جاوید که به فکر فرو رفته بود نشستم . ساعتی از مراسم گذشت و همچنان از ثمین خبری نبود . با نگاهی کدر و بی رنگ زل زدم به پایکوبی دختر و پسرهایی که با شوق لا به لای هم می رقصیدند . جشن به اوج خودش رسیده بود و طولی نکشید بین حصار دست های جاوید اسیر شدم و نرم در حال رقصیدن شدم . حلقه محکم دست هاش دور کمرم هر لحظه تنگ تر می شد و نگاهش خیره و عمیق تر . حرکت نوازش گونه نوک انگشتش که نامحسوس روی پوستم در چرخش بود سستم کرده و با نگاهی مخمور خیره به دو نگاه بی تاب و بی قرارش طبق عادت جدیدم لبم رو به دندون گرفتم . فشاری به کمرم وارد کرد و لب زد: _الان وقت تلافی نیست عسل بی رحم‌ نباش . چینی به بینیم دادم و به آرومی از حصار دست هاش بیرون خزیدم ‌. بین صدای جیغ و سوت دخترها که دورمون حلقه زده بودند لحن خندون و شیطون ثمین رو شناختم . با خوشحالی سمتش چرخیدم و با دیدنش تو لباس شب زیبایی به رنگ سفید که دست کمی از عروس نداشت لبخندم کش اومد . دستی براش تکون دادم که با عشوه بو*س*ه ای از راه دور سمتم پرتاب کرد‌. از ته دل خندیدم و سمت جاوید چرخیدم که یک آن با دیدن اسد تو اون کت شلوار مشکی و خوش دوخت با هیبت و جذاب تر از همیشه به نظر می رسید به وجد اومدم. زیر لب زمزمه کردم : _اسد ....اسد کجا بودی ؟ اما جاوید بجای اسد جواب داد: _دنبال سر و ‌سامون دادن به زندگیش . صدای جیغ دخترها که با خنده و شیطنت اصرار داشتند دسته گلم رو سمتشون پرت کنم من رو شگفت زده کرد . اما اسد خنده کنان با اقتدار سمتم اومد . دستش رو برای گرفتن دست گل دراز کرد . نگاهش برق زد و سمت ثمین کشیده شد‌. بدون معطلی دست گلم رو به دست اسد سپردم . کنار جاوید ایستادم و حلقه دستش دور کمرم محکم تر شد . اسد با لبخندی دلنشین و جذاب سمت دخترها که از شدت خوشی در حال غش و ضعف بودند رفت . اما ثمین .... هر قدمی که اسد به جلو برداشت ثمین به عقب برداشت . با دیدن روبرو شدن اسد با ثمین شگفت زده لبم رو جویدم . اسد دست گل رو سمت ثمین که مات و مبهوت خیره مونده به همون اسدی که حس می کرد ترکش کرده... دختر و‌ پسرها دور اسد و ثمین حلقه زدند . ثمین که از دیدن ناگهانی اسد شوکه شده بود گیج و‌ منگ دست گل رو گرفت و بویید . اسد با پرویی دستش رو دور کمر ثمین حلقه کرد و اندام ظریف و نحیفش رو به خودش چسبوند . خنده قهقه جاوید کنار گوشم و بو*س*ه ای عمیق اسد روی پیشونی ثمین حیرت زده ام کرد‌. غرق خوشی شدم و از ته دل خندیدم . مریم با بغض اما لبخند عمیقی کنار مرتضی به تماشای اون صحنه ایستاده و اشک شوق می ریخت . اسد جنتلمن شده بود ، با بیرون آوردن جعبه کوچک قرمز رنگی جیغ و سوت جمعیت به هوا رفت . ثمین ناباور و حیرت زده به اسدی که اینبار مرد و‌مردونه قدم جلو گذاشت و مقابل همه ازش درخواست ازدواج کرد زل زده و لال مونی گرفته بود . اسد صاف ایستاد و بدون معطلی حلقه رو تو انگشت ثمین فرو برد و بو*س*ه ای پشت دستش کاشت . اصلا فکر کردن به این‌ موضوع که اسد با اون طرز فکر و روحیه خشن انقدر با احساس و عاشقانه از ثمین خواستگاری کنه بشدت سخت و غیر قابل باور بود‌. بهترین و به یادموندنی ترین خاطرات خوش تو شب عروسی منو جاوید رقم خورد و ثبت شد . شبی بود پر از هیجان و شگفتی ، دلتنگی و فاصله ها کنار گذاشته شد . غم ها دور ریخته و لبخند شد عضو جدا نشدنی چهره هامون‌. با لبخند کفش هام رو دستم گرفتم و خرامان خرامان با قدم هایی بی صدا سمت اتاق خوابمون رفتم‌. جاوید خسته و بی حال تو سالن روی کاناپه نشسته و به سقف زل زده بود‌. دنباله دامنم رو گرفتم ‌و نزدیک در اتاق رسیدم که ناگهان نگاه خیره جاوید روم ثابت موند . چپ چپ نگاهم کرد . به خودم لرزیدم و بزاق جمع شده زیر زبونم رو قورت دادم‌. جاوید با یک حرکت بلند شد و سمتم دوید جیغی زدم و پریدم داخل اتاق. بدون معطلی در اتاق رو قفل کردم و خنده کنان چسبیدم به در . جاوید مشتی به در کوبید و گفت: _بیا بیرون عسل باید حرف بزنیم . خنده ام رو قورت دادم و گفتم : _من با تو حرفی ندارم ، می تونی بری دوش بگیری بعدشم بخوابی . _دِ نه دیگه من هنوز کارم تموم نشده ، باید جواب پس بدی عروس خانم لجباز و بداخلاق . با اعتراض داد زدم : _من کجا بداخلاقم همه راه به راه لقب گند اخلاقی رو بهم می دن ؟ امشب که دهنم جر خورد از بس خندیدم . نیشم یک بند باز بود . _نخیر منظور من امشب نیست ، دیدم نیش مبارک تا بنا گوش باز بود‌. سمت تختخواب رفتم و با حیرت زل زدم به گل برگ های رز قرمز روی تخت که به شکل قلب تزئین شده . جاوید ادامه داد: _باید تقاص تک تک اون لحظه ها که زجرم دادی رو بدی . خندیدم : _نکنه می خوای کتکم بزنی؟ _کتک کمِ برات خانم . خنده کنان نشستم روی تخت و مشغول باز کردن تور از لا به لای موهام شدم‌. صدای جاوید قطع شد . نیشم باز شد و با ذوق اتاق خوابمون رو از نظر گذروندم‌. قاب عکس های دو نفره منو جاوید آویخته به دیوار و چیده شده روی میز توجهم رو به خودش جلب کرد. لباسم رو از تنم بیرون کشیدم . لبخندی خبیث روی لبم نشست . می دونستم حسرت چشیدن این لحظه به دل جاوید می مونه . لحظه ای مکث کردم . دلم نیومد طعم این لحظه رو که حقش بود رو ازش بگیرم . فکر اینکه لباسم توسط دست های مردونه اش از تنم بیرون کشیده بشه گر گرفتم . داغ شدم و پر از حرارت . با قدم هایی آروم پشت در رفتم و گوشم رو چسبوندم به در . صدای جاوید از آشپزخونه به گوش رسید . _عسل خانم آتش بس ، بیا قهوه بخوریم . خنده ام شدت گرفت . با هیجان گفتم : _تلاشت بی فایده ست آقا جاوید محاله بیرون بیام . الکی تو ذهنت نقشه به هم نباف . صدای خنده اش به گوشم رسید . _باشه تو بردی زرنگ خانم ، من میرم دوش بگیرم تو هم بگیر بخواب . سری تکون دادم و آروم زیر لب گفتم : _نمی گفتی هم می خوابیدم ، خیلی خستم خیلی ، پرو. خمیازه ای کشیدم و نزدیک تخت رفتم . روی گلبرگ ها غلطیدم و عطر بوی رز آمیخته به بوی یاس حس رخوت رو به وجودم سرازیر کرد‌. سنگینی لباس و آرایش چهره و موهام مانع استراحتم می شد‌. نیم ساعت از رفتن و بیخیال شدن جاوید از تنبیهم گذشته بود‌. آروم از تخت اومدم بیرون و سمت در اتاق رفتم‌. بی صدا قفل در رو باز کردم آروم به بیرون سرک کشیدم‌. سالن غرق در سکوت و تاریکی مطلق فرو رفته بود‌. نفس عمیقی کشیدم و پاورچین پاورچین بیرون اومدم . هنوز چند قدم جلو نرفته بودم که یک آن از پشت تو آغوش گرم جاوید اسیر شدم‌. از شدت ترس جیغی زدم و جاوید خنده کنان من رو سمت خودش چرخوند و با هیجان گفت: _محاله جاوید کم بیاره ، شده تا خود صبح اینجا پشت در منتظرت می موندم تا بیرون بیای سرتق خانم‌. نفس نفس زنان دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم : _جاوید ترسیدم ... بخدا خیلی ترسیدم‌. با یک حرکت روی دست هاش بلندم کرد . نگاه مخمور و پر از عطشش رو دوخت به نگاه ترسیده ام و گفت: _خودم آرومت می کنم. فقط خودت رو بسپار دست من . دست هام دور گردنش حلقه شد و با لحنی اغواگر زیر گوشش لب زدم ؛ _ خیلی وقته تمومو وجودم رو سپردم دستت . برق نگاهش تو اون تاریکی من رو محو خودش کرد، با لذت آمیخته به دلهره و اضطراب ب*وس*ه ای نرم و پر از حس خواستن روی گونه اش کاشتم . با یک بو*س*ه داغ غافلگیرم کرد و به آرومی با پا در اتاق در بست و سمت تخت خواب رفت . ........... بی رمق و خواب آلود سمت جاوید که مقابل آینه ایستاده و مشغول خشک‌ کردن موهاش بود چرخیدم‌. زل زدم به قد رعنا ، شونه های پهن و بازوهای عضلاتیش . دستی به ته ریشش کشید و حوله رو سمتی پرت کرد‌. ناخواگاه متوجه سنگینی نگاهم شد و لبخندی شیطون روی لبش نشست . شیطنت نگاهش و یادآوری تک‌تک اتفاقات دیشب غبار شرم روی چهره ام نشست‌. لبخندی به روش زدم و آروم نشستم‌. ملحفه رو دور خودم پیچوندم و گفتم : _کجا به سلامتی؟ رکابی اش رو پوشید و جواب داد: _میرم میز صبحونه رو بچینم . نزدیکم اومد ، لبخند شرمگینم رو عمیق بو*سی*د و ادامه داد:. _تو هم برو دوش بگیر بیا من تو آشپزخونه منتظرتم‌. سری به نشونه مثبت تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم . لبخند زنان نگاه خیره اش به برهنگی پاهام ثابت مونده بود . با خنده پسش زدم و گفتم : _درویش کن دیگه ، تو که انقدر هیز نبودی ؟ دستی به ته ریشش کشید : _چیکار کنم هیچ وقت ازت سیر نمی شم‌. حین اینکه از اتاق خارج می شدم زیر لب گفتم : _خدا به داد من برسه . با عجله سمت حموم رفتم که حضورش رو پشت سرم حس کردم . رکابی اش رو با یک حرکت از تنش بیرون کشید و دستم رو محکم گرفت: _واجب شد یکبار دیگه طعمت رو بچشم‌. جیغی زدم و اعتراض صدام آمیخته به خنده های از ته دلم تو حموم پیچید: _نه جاوید بسه ..... جاوید.... ....... جرعه ای از شربت آلبالو رو نوشیدم و پا روی پا انداختم‌. با حرص زل زدم به لبخند خبیث ثمین که هنوز هم با شیطنت دست تو کیفش می چرخوند و چپ چپ نگاهم می کرد . پوف کلافه ای کشیدم : _حناق بگیری دختر چه کوفتی تو اون کیف لامصب داری ؟ مردم از فضولی . خنده اش شدت یافت ‌. مریم خنده کنان از آشپزخونه خارج شد و نزدیکم رسید . کنارم نشست و گفت: _ولش کن اینو عسل باز شوخیش گرفته . ثمین با ذوق جیغی زد ، کارت زیبا و شیکی از کیفش بیرون کشید و با هیجان گفت: _اینم از کارت عروسی منو اسد ‌. من و مریم با حیرت همزمان با هم گفتم : _وای خدای من !... با هیجان کارت رو زیر و رو کردم و برای بار چندم با شوق اسم ثمین و اسد رو کنار هم خوندم و ذوق کردم‌.. مریم کارت رو از دستم قاپید و خوشحال زل زد به ثمین و گفت:. _بالاخره زنش شدی رفت . ثمین شونه ای بالا انداخت و با لبخند پت و پهنی لم داد و گفت:. _من خیلی وقته زنش شدم رفت داداچ . مریم حیرت زده ، ضربه ای به گونه اش زد و نالید: _وویی خدا مرگم بده ، عسل چشم سفید بی حیا کم بود این پتیاره هم اضافه شد . زدم زیر خنده که یک آن اون حس حالت تهوع دوباره اومد سراغم . با عجله سمت دستشویی دویدم . مریم با خوشحالی گفت: _عسل لجبازی نکن بیا برو یه آزمایش بده من مطمئنم حامله ای . مشتی از آب به صورتم پاشیدم . بی حال و بی رمق اومدم بیرون و تکیه دادم به دیوار . با سستی لب زدم : هنوز یه ماه و خورده ای از عروسیمون گذشته ، به این زودی آخه ؟ ثمین با شیطنت گفت: _خب دختر تنورت داغه اون میزنه سریع می چسبه دیگه ‌. مریم با چشم هایی گرد شده لب زد : _بی ادب خجالت نکشیدی این حرفو زدی؟ ثمین شونه ای بالا انداخت: _نه والا خب راست می گم خندیدم و گفتم :. _بپا تنور گر گرفته تو دست گل به آب نده . نیشخند شیطونی زد : _دسته گل به آب نمیده بلکه دسته گلی مثل اسد تحویل میده‌. مریم ضربه ای محکم به بازوی ثمین زد و گفت: _بسه دیگه خجالت بکش چشم سفید . سپس سمت من چرخید و دستم رو گرفت: _زودباش برو آماده شو بریم آزمایشگاه. اینبار می خوام خودم خبر بابا شدن جاوید رو بهش بدم‌.. یک لنگه ابروی ثمین بالا رفت و با لحنی مشکوک گفت: _منظورت از اینبار چی بود ؟ مگه عسل چند بار .... مریم زد زیر خنده و دست ثمین رو کشید و با هیجان گفت: _فراموش کن ، زودباش حاضر شو همه با هم بریم‌. ذوق زده و خوشحال سمت آزمایشگاه رفتیم . با دلهره و استرس آزمایش دادم و برای گرفتن جوابش تا روز بعد از شدت هیجان مردم و زنده شدم . روز بعد مریم برای گرفتن جواب به آزمایشگاه رفت ‌. بی حال و خسته خودم رو از آغوش جاوید که بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش نیاز داشتم اما دلیل این بی تابی رو نمی دونستم بیرون کشیدم و روی زمین نشستم‌. جاوید که غرق خواب بود هوشیار شد و با چهره ای درهم و اخم آلود گفت: _باز که رفتی ؟ کش و قوصی به بدن بی جونم دادم . بزاق جمع شده زیر زبونم رو قورت دادم و با بی حالی گفتم : _حوصله ندارم ، خسته شدم انقدر خوابیدم‌‌. بلند شدم ، دستم رو گرفت و با لحنی خواب آلود و دورگه گفت: _بیا اینجا ببینم . من رو سمت خودش کشوند و تنگ تو آغوشش گرفت . حس خفگی بهم دست داد و نفس کم آوردم . با انزجار و بغضی که بیخ گلوم فشرده می شد پسش زدم و نالیدم : _ولم کن جاوید دست از سرم بردار . جاوید متعجب و گرفته گفت:. _عسل چی شده ؟چرا انقدر ازم دوری می کنی؟ به سختی خودم رو از گرمای آغوش دلچسبش محروم کردم و بلند شدم . تلوتلو خوران با حس سرگیجه از اتاق بیرون زدم‌. جاوید با عجله دنبالم دوید و زیر بازوم رو گرفت: _حالت خوبه عسل ؟ چرا بغض کردی ؟ نکنه من حرفی یا کاری کردم ازم ناراحتی ؟ تو رو خدا بگو راحتم کن. بی حوصله و عصبی دوباره پسش زدم . حس بوی تنش حالم رو بهم میزد . چشم هام سیاهی رفت و روی کاناپه ولو شدم . بدون شک مطمئن شدم که حامله ام ، این رو از تغییرات ناگهانی که هر روز تو وجودم شکل می گرفت فهمیدم . اما دل و رمقی برای توضیح دادن نداشتم‌. چشم هام رو روی هم فشردم و نالیدم : _آب سرد می خوام جاوید ، حس می کنم دارم گر می گیرم و از درون آتیش گرفتم‌. دنیا دور سرم چرخید و گوش هام سوت کشید . حس خنکای آب روی لب هام هوشیارم کرد‌. جرعه ای از آب رو نوشیدم و طولی نکشید که دوباره تو آغوش امن جاوید فرو رفتم‌. با ب*وس*ه ای عمیق رو گونه ام و نوازش دستی روی پوست شکمم از خواب بیدار شدم . چهره خندون و خوشحال جاوید مقابل نگاه تیره و تارم ظاهر شد . خم شد و بو*س*ه ای روی شکمم کاشت . مریم لبخند زنان تو محوطه دیدم ظاهر شد . حین اینکه لیوان شربت خنکی رو سمتم دراز می کرد با ذوق گفت : _خیلی خب پاشو خانم خانما که شوهرت دق کرد از نگرانی ‌. لیوان رو دست جاوید سپرد و لبخند زنان پاکتی سمتم گرفت و ادامه داد: _بیا اینم شاهکارت ، زرنگی کردم از بی هوشیت سوءاستفاده کردم به جاوید گفتم چه دست گلی به آب دادی . با ناباوری لب زدم : _مثبت بود ؟ جاوید با خوشحالی خم شد و بدون ذره ای خجالت در حضور مریم گفت: _پاشو ببین با هم چه دست گل قشنگی به آب دادیم . مریم زد زیر خنده . هنوز تو بهت و شک بودم . جاوید تنگ و خواستنی من رو در آغوش فشرد و زیر گوشم با لحنی پر از محبت نجوا گونه لب زد : _ممنونم که هستی عسل ، بابت همه چیز ازت ممنونم . از اینکه منو تو قلبت جا دادی ، از اینکه از خود گذشتگی کردی و برای فرار یه قاتل زندونی روی زندگیت قمار زدی . از اینکه منتظرم موندی و عاشقانه و بی منت عاشقم موندی و بی پروا به سختی ها و ‌فاصله ها ازم دل نکندی... بی اختیار دستم رو مقابل دهنش گرفتم و با دو نگاه لرزونم خیره موندم به دریای آرام و مملو از عشقش . بو*س*ه ای نرم کف دستم گذاشت . پر شدم از عشق ، قلبم مالامال لبریز شد از حس خواستنش . بیا منصف باشیم !معامله ای عاشقانه تو برایِ همیشه کنارم بمان و من تا به ابد به دورِ حضورت می گردم! تو برایِ همیشه بارانی بپوش من تا همیشه باران می شم .می بارم به لحظه هایت، تو بغض کن ،من اشک می شم،تو بخند،من شوق می شم. تو ببین من از نگاهت مست می شم بیا منصف باشیم ! تو برام تب کن من برات می میرم..... دفتر خاطراتم رو بستم و خاطراتی که با هر بار مرورش ضربان قلبم بالا می ره و بیشتر از قبل عاشق جاوید می شم . نگاه مشتاقم رو می دوزم به دختر پر حرف و وراجم که مشغول بازی با پسر تخس و‌ شیطون ثمین بود . لبخندم کش اومد با دیدن شیطنت های بچه ها به وجد اومدم . دست های جاوید از پشت دور شکمم گره می خوره ‌. تکونی خوردم و بیشتر خندیدم ‌. کنار گوشم لب زد: _بازم ترسیدی؟ سرم رو تکیه میدم به سینه پهن و ستبرش . صدای تپش قلش حکم نفس رو برام داشت . نجواگونه جواب میدم : _ نه، دیگه عادت کردم به یهویی ظاهر شدنت و تنگ به آغوش گرفتنت . خندید . هرم داغ نفسش لاله گوشم رو قلقلک داد‌: _ مهمونات الان می رسن همه چیز آماده ست؟ ازش فاصله گرفتم و با عقب زدن موهام مشغول چیدن شیرینی تو ظرف شدم . صدای جیغ دخترم از سالن شنیده شد . چرخیدم سمت جاوید که حالا تا کمر تو‌ یخچال فرو رفته بود : _جاوید بدو باز اون دو تا گودزیلا افتادن به جون هم . جاوید در یخچال رو بست و گفت: _کجاست مامان این پدر سوخته ؟ خندیدم: _نمی دونم یک ساعتِ با اسد رفتن تو اون اتاق چه غلطی می کنن. حضورش رو پشت سرم حس کردم ، خنده کنان دستی رو که سمت بالا تنه ام در حرکت بود رو پس زدم و آروم لب زدم : _عه زشته جاوید برو کنار . با خنده پسش زدم ، با شیطنتی که تو نگاهش موج میزد گفت: _امشب می فهمی چه غلطی تو اتاق می کردند. من رو سمت خودش چرخوند ، دست هام روی سینه اش قرار گرفت نگاهش برق زد ، هنوز محو گرمای آغوشش بود که با صدای سرفه مصلحتی ثمین سرجام میخکوب شدم . باعجله جاوید رو پس زدم و کنار رفتم‌. ثمین با نیش باز گفت: _بسه دیگه خجالت بکشید آشپزخونه جای این غلطاست ؟ جاوید خندید و سری تکون داد‌. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : _خجالت رو باید جنابعالی بکشید ؟ نیشش گشادتر شد . پشت میز آشپزخونه نشست ، نگاهش رو از جاوید که دوباره سمت یخچال رفته بود گرفت و جواب داد: _عشق بازی با یار که خجالت نداره . بجای ثمین من خجالت کشیدم ،با اشاره نامحسوس سمت جاوید زیر لب گفتم‌: _ما که به جهنم‌حداقل یه ذره جلو جاوید مراعات کن بی حیا . ثمین مثل همیشه بی پروا و سرکش لبخندی گشاد تحویلم داد : _منو جاوید این حرفا رو با هم ناداریم . دست به کمر زیر لب گفتم : _پرو جتوید در یخچال رو بست و خطاب به ثمین گفت: _آره تو نخندی کی باید بخنده ، خودت با اسد خان سیبیل کلفت عشق و حالتو کردی اومدی روی سر ما خراب شدی . هر دومون زدیم زیر خنده . خنده کنان سری تکون دادم و مشغول ریختن چایی شدم‌. زنگ خونه به صدا اومد و جاوید با عجله از آشپزخونه بیرون زد . طولی نکشید که تیرداد و میترا به همراه مریم و مرتضی هم به جمع ما ملحق شدند . طبق روال برنامه ای که چیده بودیم آخر هر هفته برای پایدار موندن رابطه دوستانه و صمیمیمون به نوبت دور هم جمع شدیم . آخر شب بعد از رفتن بچه ها روی کاناپه ولو شدم و با لبخند به جاوید که مشغول جمع کردن بساط خوراکی های ریخته شده روی میز بود خیره موندم . چشم‌های غرق از خواب و مخمورم رو به زور باز نگه داشتم . جاوید دست از کار کشید. لبخندی زد و کنارم نشست ‌. بدون معطلی سرم رو روی پاش گذاشتم . با لبخند خوشایندی که روی لبم نشسته بود لب زدم : _ولش کن جاوید صبح جمعشون می کنم بریم بخوابیم خیلی خسته ام‌. با نوازش دست های گرم و پر از محبتش بیشتر از قبل به خواب آغشته شدم‌. باران بو*س*ه روی گونه ام بارید . جاوید می بو*سی*د و زیر گوشم نجوای عاشقانه سر داد ..‌ لالایی خوند و نوازشم کرد . غرق شدم تو دنیایی پر از آرامش ، حس رخوت و دلچسبی زیر پوستم خزید و من این همه حس ناب و بکر رو مدیون حضور پررنگ
  2. _ای تمام من تحویل می شود بهار پاییزی ام.........با عیدانه ی عشقت..... ای تمام من بیا جانانه و لاجرعه بنوشیم از خم شیدایی مان و غرق شویم در مستانه گی هامان بیا هیچ شویم در سایه ی هیچستان هم ای تمام من ای تمام هستی من بیا عهد ببندیم سوگند سبزانه مان را از ساعت اکنون تا ابدیت لحظه ها..... که یار باشیم و یار و یار..... نم اشک شوق کنج نگاه بی تابم حس شد . پر شد وجودم از عشق . قلبم لبریز شد از حس خواستن . نگاهم قفل شد تو د نگاه مشتاق و خیره جاویدم که از درون آینه به من زل زده بود . خطبه عقد جاری شد و با حس موجی از لذت و عشق که دورن دلم وول می خورد با لحنی لرزون و هیجان کنترل شده واژه «بله» رو رسا و محکم ادا کردم‌. واژه ای شیرینی که جاوید با شنیدنش نفس عمیقی رو به شدت از سینه بیرون داد . بله ای که سالهاست به جاوید تحویل دادم . همزمان با لبخند عمیقی که روی لب های سرخم جا خوش کرده بود بدون معطلی قطره اشک شوقی و سمج که از کنج چشمم سقوط کرد رو پاک کردم . صدای جیغ سوت و دست بقیه شگفتیم رو دو چندان کرد . ثمین با هیجان داد زد : _آقا داماد منتظر چی هستی ، زودباش چادرشو بزن کنار . صدای خنده از ته دل دخترا شنیده شد . طولی نکشید چادرم توسط دست های جاوید کنار رفت . غرق شدم تو دریای نگاه مملو از محبتش که لحظه ای ازم چشم برنداشت . دوست داشتن دل می‌خواد نه دلیل از ته دل دوستت دارم بدون هیچ دلیلی همسفر جاده عشق و زندگی ام بهترین صدای زندگی من تپش قلب توست .. همسر با وفام من برای همسفر شدن با تو از تمام دلبستگی‌هام گذشتم حالا منم و یک بغل پر از گل های عاشقی تو وعده سبز شدن دل کویرم رو داده بودی و بغض های بی پایانم رو فرونشوندی وقتی که بارون نمی‌باره تو مهربانی ببار ای گل همیشه بهارم .... ..... از پشت پرده اشک ، اشکی شوق و حسی باور نکردنی که هنوز هم اخطار می داد این لحظات ناب خواب و‌ رویا بیش نیستن دست به گریبان بودم . با لذت و لبخند ملیحی خیره موندم به حلقه ازدواجم که توسط دست های مردونه جاوید تو انگشتم جای گرفته بود‌. هنوز هم گرما و عطر خوش دست هاش رو لا به لای دست هام حس می کردم‌. تکیه دادم به پنجره و با پس زدن پرده با حسرت به سکوت و تاریکی وهم آور حیاط خونمون چشم دوختم . خیلی زود گذشت ، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم شب عقدم بهترین لحظات زندگیم زود گذشت . تک‌تک لحظاتی که تو پستوی خاطراتم هک و ثبت شد رو با لذت مرور کردم . جاویدم بعد از مراسم عقد به احترام خواسته مامان من رو تنها گذاشت و پا روی خواسته های دلش گذشت . لحظه رفتن دستم رو فشرد و زیر گوشم با محبت و‌ صبوری لب زد ؛ _باز هم منتظر می مونیم ، لذت انتظار رسیدن به تورو دوست دارم . بی اختیار بغضم گرفت . با اینکه همسر قانونی و شرعی جاوید بودم اما تا رضایت و خواسته مامان وسط نباشه حق ملاقات و خلوت رو با جاوید نداشتم‌. نمی دونم این چه امتحانیِ که باید هر بار طعم دوری و جدایی از جاوید رو بچشم و سکوت کنم . جاوید قول داد به دیدنم بیاد . تنها به همین دیدن های چند دقیقه ای دلخوش شدم . شب رو با بی قراری و دلتنگی ، مرور خاطرات گذشته ، قدم زدن یا گاهی نشستن لب پنجره و بازی با موهام به صبح رسوندم . چند روز به همین روال گذشت . بی طاقت و‌ حیرون سرم رو از پنجره اتاقم بیرون بردم . مامان با دست پر وارد حیاط شد و در رو بست . با عجله پا تند کردم و سمت سالن خیز برداشتم‌. طولی نکشید که مامان خسته و بی حال وارد شد . ناله کنان سمت آشپزخونه رفت . نزدیک رفتم و بسته های خرید رو از دستش گرفتم: _خسته نباشی مامان، چه خبره انقدر خرید کردی ؟ رنگ چهره اش خسته و لپ هاش گر گرفته بود . داخل آشپزخونه رفت و پشت میز نشست . خرید ها رو کنار میز رها کردم و یه لیوان آب سرد برای مامان ریختم‌. آب رو سر کشید و نفسی تازه کرد: _وای مادر نگو هلاک شدم ، خوبه تیرداد منو تا سر کوچه رسوند . پیر شدم رفت دو قدم نمی تونم پیاده روی کنم . مقابلش نشستم و گفتم : _تیرداد شما رو رسوند؟ _آره مادر بابات فرستادش دنبالم منو برسونه خونه . مامان حرف می زد و از خستگی و درد زانوهاش نالید ولی من تموم مرکز حواسم معطوف دعوت مریم بود . دلهره داشتم با اینکه مطمئن بودم مامان اجازه رفتن به خونه مریم رو بهم نمی ده اما عزمم رو جزم کردم و دلم رو به دریا زدم ‌. تیری در تاریکی بود ‌. موهای پریشونم رو زدم پشت گوشم و با بی حوصلگی نالیدم : _مامان قول دادی تو این هفته اجازه بدی برم خونه مریم ، امشب دخترا دورهمی گرفتن خیلی دلم می خواد برم . مامان حین اینکه از پشت میز بلند می شد نگاه توبیخ گرش رو سمتم پرتاب کرد. نگاهم رو مظلوم کردم با خواهش و ‌تمنایی که تو چشم هام موج میزد نالیدم : _مامانم اینجوری نگام‌ نکن دیگه ، گفتم که جمعمون دخترونست . کوتاه بیا دیگه . اخم ریزی بین ابروهای نازکش نشست . سمت یخچال رفت و عصبی جواب داد: _لازم نکرده ، بیخود اصرار نکن . با لحن کشداری نالیدم ؛ _مامان...! این انصاف نیست من که زندونی نیستم‌. هستی که تازه از خواب بیدار شده بود وارد آشپزخونه شد . با چشم های پف کرده و خواب آلودی لب زد؛ _چه خبره مادر و دختر خلوت کردین ؟ مامان پوفی کرد و گفت: _خوابوندی بچه رو ؟ هستی کنارم نشست و حین اینکه با تعجب به لب و لوچه آویزونم زل زده جواب داد: _آره خوابید ، این دختره چشه چرا باز غمباد گرفته !؟ مامان که تا کمر تو یخچال فرو رفته بود غرلندزنان گفت: _نمی دونم از خودش بپرس . چپ چپ به هستی زل زدم که پرسشگر ابرویی بالا انداخت : _چته عسل خانم ؟ شوهر می خواستی که اونم جور شد باز چه مرگته ؟ دست به سینه با حرص لب زدم ؛ _مسخره خیلی لوسی ، کو شوهر ؟ بنظرت الان شوهرم کنارمه ؟ نگاه توبیخ گر مامان سمتم نشونه گرفته شد. با بهت و حیرت گفت: _والا من سی سال از ازدواجم می گذره هنوز روم نمی شه بگم شوهرم اونوقت این چشم سفید ... زیر لب استغفراللهی گفت و در یخچال رو بست . هستی که از شدت خنده قرمز شده بود گفت: _مامان تو این بی حیا رو با خودت مقایسه نکن . اخم هام غلیظ تر شد . زیر لب جوری که فقط هستی بشنوه زمزمه کردم : _والا خب راست می گم . هستی خندید و گفت: _حالا مشکل تو چیه انقدر نق میزنی؟ مامان با تشر غرید: _می خواد به بهونه خونه مریم بره دیدن جاوید . من الان این ورپریده رو خوب شناختم دیگه بهش اعتمادی ندارم . اشک تو چشم هام نیش زد . اما مهارش کردم . با اعتراض لب زدم : _مامان منکه ثابت کردم دیگه اون عسل قبل نیستم . بخدا تا الان می تونستم بیشتر از هزار بار بپیچونمت برم دیدنش . والا فقط بخاطر تصمیم شما سکوت کردم چرا انقدر بهم فشار میاری ؟ مامان چپ چپ نگاهم و سپس با آرامش فنجونش رو از چایی پر کرد . سمت هستی چرخیدم و با همون لحن ادامه دادم: _تو بگو هستی من حتی حق ندارم تا سر کوچه برم . حالا دیدن جاوید به جهنم صبر می کنم هر چقدر مامان خواسته باشه تحمل می کنم حرفی ندارم بهش حق میدم نسبت به من بی اعتماد باشه ‌، اما تا این حد محدودیت رو نمی تونم تحمل کنم . نگاه هستی غمگین شد . دستش رو ستون چونه اش کرد و خطاب به مامات گفت: _ مامان فکر نمی کنی داری یکم سخت می گیری ؟ یجورایی حق با عسل هم هست . اون موقع که نیاز بود کنترل بشه که نشد بنظرم الان نیازی نیست انقدر حساسیت به خرج بدی چون اول و آخر زنشِ دیگه . مامان دست به کمر با چهره ای عبوس گفت: _من که زندونیش نکردم ، هر جا دوست داره بره آزاده ولی تنها حق بیرون رفتن نداره . کلافه چنگی به موهام زدم ‌. هستی با محبت گفت: _مامان گلم تا کی می خوای انقدر محدودش کنی؟ گناه دارن طفلیا خب دلشون برای هم تنگ می شه ‌. الان که شرعاً و قانوناً زن و شوهرن . مامان پوزخند دردناکی زد و گفت: _می دونم نیازی نیست هی تکرار کنی ‌. من می خوام آقا جاوید بفهمه رسیدن به عسل انقدرها هم آسون نیست باید طعم انتظار و سختی رو بچشه . با حیرت خیره موندم به طرز فکر بی رحمانه مامانم . هستی تلخ خندید : _وای مامان جدیداً بی رحم شدی ، خوبه دیدی جاوید چند سال زجر کشید . شاهد بودی برای رسیدن به عسل جونش رو به خطر انداخت و شرط بابا رو بدون چون و چرا پذیرفت . من واقعا درکت نمی کنم چرا .... مامان با عصبانیتی که تو چهره اش موج میزد کنار هستی نشست . زل زد به نگاه بغضدارم و گفت: _من همه چیزو می دونم ، دلیل اینکه انقدر سخت می گیرم اینه ، جاوید آسون و راحت به دخترونگی های عسل دست پیدا کرد . اول باید تنبیه بشه دوم اینکه باید باید سختی بکشه تا قدر دخترمو بدونه . من اگه هر کاری می کنم بخاطر خود عسلِ، دارم بهش ارزش می دم . دختر من دختر دم دستی و خدای نکرده هرجایی نبود که به راحتی وارد حریم خصوصیش شد . باید تاوان پس بده ، انقدر تشنه نگهش می دارم تا بفهمه دختر من ارزشش این نبود که اینجور باهاش رفتار بشه ‌. من و هستی هاج و‌ واج با دهنی باز به مامان خیره موندیم . سرم به زیر افتاد ‌. تو اون لحظه از شدت شرم و خجالت قدرت اینکه سرم رو بالا بگیرم رو نداشتم‌. هستی خندید و با حیرتی که تو اوج صداش حس می شد گفت: _اوه مای گاد .. چه دلیل قانع کننده ای . مامان تو حرف نداری . اگه اینجوریه که منم پشتتم .عسل غلط می کنه پاشو از اتاقش بیرون بزاره ‌‌. با حرص لگدی به پاش زدم که جیغش هوا رفت : _چته وحشی چرا جفتک می زنی !؟ مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من میدونم دارم چیکار می کنم ، اگه به خواست شما جوونای بی تجربه باشه که گند می زنید به عابروی کل خاندان رفیعی ‌. عرق ترس و وحشتی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم‌. با دلهره نفسی از سر آسودگی بیرون دادم . فقط کافی بود مامان از حاملگیم بو می برد بدون شک سرم رو بیخ تا بیخ می برید و روی سینه ام می گذاشت . خدارو بیشتر از هزار بار شکر کردم که فرصت دوباره ای بهم داد . آروم از پشت صندلی بلند شدم و خطاب به مامان گفتم : _من به نظر و تصمیم شما احترام می زارم مامان ، اعتراض من اینه اگه می شه بهم اعتماد کنید . بخدا دارم عذاب می کشم وقتی می بینم ذره ای بهم اعتماد ندارین ‌، عزت نفس و غرورم له می شه . هزار بار هم گفتم بهتون حق می دم نگران باشید . خواسته من فقط اینه اجازه بدین مثل قبل زندگی کنم نه تو این محدویت و چهار دیواری که مثل یه زندونی داره خفه ام می کنه . مامان التماس نگاه و بغض صدام رو که حس کرد آروم شد . سری تکون داد و گفت : _من محدودت نکردم ، زندونی هم نیستی . خونه مریم هم اجازه داری بری اما تنها نه فقط در حضور من . پوفی کردم و ناچاراً سری تکون دادم ‌‌ نمی دونم تا کی باید این وضع و لجباری مامان رو باید تحمل کنم ‌؟ فقط می دونم غم دوری از جاوید و دلتنگی من رو از پا در میاره ‌. بدون معطلی آماده شدم ‌. چتری خوش حالت موهام رو آروم از روی پیشونیم کنار زدم . زل زدم به آرایش محو چهره ام و با تحسین و رضایت شالم رو تنظیم‌ کردم‌. کیفم رو برداشتم‌ و با خونسردی از مقابل نگاه های بی حوصله و عصبی هستی و مامان که تو چهار چوب در اتاقم به تماشای من ایستاده بودند رد شدم‌. هستی پوفی کرد و گفت: _تموم شد ، خیالمون راحت ؟ بریم ؟ مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _موندم بخاطر کی انقدر چسان فیسان کرده ؟ هستی زد زیر خنده ‌. بی توجه به کنایه مامان مشغول پوشیدن کفشم شدم. طولی نکشید که رسیدیم خونه مریم ‌. طبق معمول ثمین و میترا در حال جر و بحث بودند ‌. مریم با متانت و آرامش صلح رو بینشون برقرار کرد . کنار ثمین که روی زمین ولو شده و‌ در حال دود کردن قلیون بود نشستم . لبخندی شیطون تحویلم داد و قلیون رو سمتم چرخوند . _بیا بزن غم هاتو دود کن دختر . خندیدم و با ذوق مشغول دود کردن شدم . سنگینی نگاه توبیخ گر و عصبی مامان رو روی خودم حس کردم . به سرفه افتادم . مامان با تشر گفت: _خفه نشی یه وقت ، خجالت هم خوب چیزیه . با اعتراض نالیدم : _مامان مگه چیکار کردم !؟ ثمین دود رو از ته حلقش به شکل حلقه های پراکنده تو هوا بیرون داد و گفت: _وای خاله جدیداً خیلی داری به این دختره گیر میدی ؟ با حرص بالافاصله انگشتم رو تو یکی از اون حلقه ها فرو بردم که ثمین زد پشت دستم و غرید :. _هوی کاری به استعداد های هنری من نداشته باش . ایشی گفتم و چینی به بینیم دادم : _لوس . بلند شدم و با عجله از مقابل نگاه های تیزبین مامان به اتاق پناه بردم . روی تخت کنج اتاق نشستم . تختی که پر بود برام از خاطره .. خاطره هایی شیرین و دلچسب آمیخته به دلهره ... خاطرات محو شدن تو آغوش جاوید و به صبح رسوندن شب هایی پر از التهاب و دلواپسی .. دلتنگیم به اوج خودش رسید . نفسم تنگ شد و صورتم رو تو بالش فرو بردم‌. به دنبال بوی عطر جاویدم دستی روی تخت کشیدم و چشم هام رو بستم . غرق شدم تو عمق خاطراتم که در اتاق توسط مریم باز شد . نگاهم سمت در چرخید ‌. مریم با لحنی آروم که از لای سمتم خم شده بود گفت: _عسل بیداری ؟ سریع نشستم : _آره بیدارم . _بدو برو پشت پنجره جاوید پشت درِ . ناباور و دلواپس چنگ زدم به تپش ناهماهنگ قلبم که به یکباره قاطی کرد . _راست می گی؟ بالافاصله سمت پنجره پا تند کردم . مریم خنده کنان رفت و تنهام گذاشت . با دلتنگی و شوقی که زیر پوستم خزیده بود پرده رو کنار زدم . جاوید سر به زیر مشغول ور رفتن با گوشی اش به بدنه ماشین اسد تکیه داده بود‌. با دیدنش بعد از مدتها به وجد اومدم . اما نگاه توبیخ گر و چهره عصبی مامان مقابل نگاهم رنگ گرفت ‌. بادم خالی شد و حس کردم پنچر شدم . در اتاق باز شد. از شدت ترس سمت در چرخیدم و چسبیدم به پنجره . مریم با عجله سمتم دوید و گوشی تفلن رو سمتم پرت کرد و گفت:. _جواب بده جاوید پشت خط منتطرته . این رو گفت و هراسون رفت . لبخندم غلیظ شد . بدون معطلی تلفن رو چسبوندم به گوشم . با لرزی که تو لحن صدام حس می شد لب زدم : _جاوید. .... _جان دلم ... عسلم با شنیدن تن صدای گرم و محبت کلامش تموم دلهره و دلواپسیم دود شد رفت هوا . بغضم سنگین شد: _خوبی ... جاوید خوبی ؟ پر حرارت جواب داد: _خانمم خوب باشه منم خوبم ‌. بغضم رو فرو دادم و با گلایه نالیدم: _چرا انقدر دیر به دیر تماس می گیری ؟ مثل اینکه از این وضعیت خیلی خوشحالی ؟ نفس رها شده از سینه تنگش رو از پشت تلفن حس کردم . _بی معرفت نمی دونی چی دارم می کشم ، بخدا لحظه شماری می کنم تا این از این تبعید نجات پیدا کنیم . پرده رو کنار زدم و با دلتنگی زل زدم به قدو قامتش : _خب چرا معطلی ؟ بیا تمومش کن . نگاهش سمت پنجره کشیده شد . دستش رو روی قلبش گذاشت و با لحنی کش دار لب زد : _من از خدامه عسل ، ولی باید فعلا صبر کنیم . اشک دوید تو نگاه بی تابم : _دیگه نمی تونم جاوید، مامانم خیلی حساس شده . _می دونم عزیزم ، مجبوریم تحمل کنیم . ولی این بزرگترین و تلخ ترین تنبیهی بود که مادرت برامون در نظر گرفت . باورت نمی شه عسل تو تموم اون سالهای حبس انقدر زجر نکشیده بودم که تو این مدت عذاب کشیدم . لامصب غم دوریت داره کمرمو خم می کنه ‌. دلواپس شدم . آشفته و پریشون کف دستم رو روی شیشه پنجره گذاشتم‌. زیر لب با لحنی پر از تمنا نالیدم : _مامانمو راضی کن اجازه بده همدیگرو ببینیم‌. من نتونستم . _نگران نباش ، مطمئنم کوتاه میاد . _تو اینجا چیکار می کنی؟ دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و لبخندی زد: _مریم تماس گرفت گفت اینجایی . اومدم ببینمت که خبر بهم رسید که مامانت هم اومده . با لحنی دلسوزانه لب زدم : _بمیرم برات . ته خنده خسته اش گوشم رو نوازش داد: _خدا نکنه عشق جاوید . من هنوز خیلی باهات کار دارم . خندیدم . ناگهان در اتاق باز شد و مامان با چهره حق به جانب و دلخور وارد شد . دستپاچه شدم و گوشی رو پشتم قایم‌ کردم‌. مامان دست به کمر مقابلم زل زد بهم. مریم که پشت سر مامان ایستاده بود لبخندی دلگرم کننده تحویلم داد. به تته پته افتادم؛ _مامان ... من ..‌‌ مامان دستی به پیشونیش کشید و گفت: _نمی خوام چیزی بشنوم . کلافه پوفی کشیدم‌. با اخمی غلیظ نزدیک اومد و پرده رو کنار زد . جاوید همچنان با خونسردی به بدنه ماشین تکیه داده بود . مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _نگفتم بیای اینجا سر و‌ کله آقا جاوید هم پیدا می شه ‌. با مظلومیتی که تو نگاهم دیده شد لب زدم : _بخدا من بی خبر بودم . مریم واسطه گری کرد و گفت: _خاله جون سخت نگیر دیگه، پنج دیگه خلوت که به جایی بر نمی خوره . مامان با اخم گفت: _از دست شما جوونا ... سپس تلفن رو از دستم گرفت و ادامه داد: _فقط پنج دقیقه حق داری ملاقاتش کنی . اینم بخاطر اصرار مریم بود وگرنه ... ذوق زده شدم ، نزدیکش رفتم و با هیجان گفتم : _وای مامان قربونت برم . مامان کنارم زد و سمت در رفت گفت: _خبه خبه خودتو لوس نکن خوشم نمیاد از این مسخره بازی ها . برو زود بیا . از شدت شوق و هیجان به وجد اومدم . به دور از چشم‌ مامان دور خودم چرخیدم . مریم خنده کنان سمتم اومد و گفت: _خیلی خب حالا بیا برو تا پشیمون نشده . سری تکون دادم و بدون معطلی از اتاق بیرون زدم‌. ثمین همچنان مشغول دود کردن قلیون بود . با دیدنم گفت: _باز نری با یه بچه برگردی . سیخ سر جام ایستادم و با حیرت زل زدم به چهره خونسردش. مریم با حرص گفت: _ای لال بمیری الهی دختر ‌. مامان با اخم من رو زیر نظر گرفت ‌. متعجب و نگران از اینکه ثمین از دست گلم باخبر شده یا نه به مریم زل زدم‌. مریم نزدیکم اومد و زیر بازوم رو گرفت . سمت در خروجی هدایتم کرد و زیر گوشم لب زد: _نگران نباش ، یه زری زد . خیالت راحت ثمین از اون موضوع بی اطلاعه . با سستی نالیدم : _مطمئن باشم مریم‌. من رو به بیرون هل داد و گفت: _بخدا راست می گم دروغم چیه دختر .برو شوهرتو منتظر نزار . نفس حبس شده ام رو رها کردم و با عجله کفش هام رو پوشیدم‌. پله ها رو یکی درمیون پایین دویدم . از خونه زدم بیرون و با جاوید روبرو شدم‌. سمتش پرواز کردم . با دیدنم نگاهش برق زد . با ذوق دستم رو بین دست هاش فشرد . لبخند عمیقش از روی لبش کنار نمی رفت . با خنده گفت: _ببین کار جاویدت به کجا رسیده که مثل بچه های دبیرستانی با دلهره و اضطراب باید به دیدنت بیاد . اصلا فکرش رو نمی کردم تا این مرحله از شکنجه پیش برم . هیجان زده و پر از شگفتی زل زدم به پوزخند تلخ و ته ریش نامرتب و موهای بهم ریخته اش . _بس کن دیگه جاوید گله و شکایتو بزار کنار ، اجازه بده نگات کنم‌. نگاهش کشیده شده سمت پنجره . زیر لب گفت: _اما من به این نگاه و خلوت پوچ قناعت ندارم . بیشتر عذاب می کشم . حس تشنگیم شدت می گیره . سرم رو پایین انداختم و به آرومی گفتم: _من‌ خودم محتاج دلگرمی و قوت قلبم ، اونوقت تو داری بیشتر به زخمم نمک می پاشی . فشاری به دستم وارد کرد . عمیق و‌خواستنی زل زد به نگاه نمدارم : _قربونت بره جاوید ، نبینم زخماتو . بیا بریم داخل ماشین عزیزم . با نگرانی سمت پنجره چرخیدم . نگاه غضب آلود مامان رو پشت پنجره حس کردم‌. دو دل و مضطرب تو ماشین نشستم . جاوید کنارم جای گرفت و گفت: _نگران نباش رفت مامانت . نفس حبس شده ام رو فوت کردم‌؛ _هر چی هست از حماقت و بی عقلی های خودمِ که می کشم‌. جاوید زل زد به روبروش و جواب داد: _دقیقا مشکل همینجاست . موندم چطور اون حماقت ازم سر زد که اینجوری تو دردسر افتادیم ، باز هم جای شکرش باقیه اون بچه سقط شد‌. با یاد آوری اون اتفاق و شنیدن جمله سقط بچه به خودم لرزیدم . هنوز هم ترس و وحشت اون لحظه ها تو تک تک سلول های تنم حس می شد . جاوید سمتم چرخید . گرمی دستش رو روی گونه ام حس کردم‌. از فکر بیرون پریدم . آروم و پر از غم لب زد: _روزی صدبار به خودم لعنت می فرستم که باعث شدم دلهره و عذاب ترس و وحشت تک تک اون لحظه ها رو حس کنی و دم نزنی . این وسط تموم دلواپسی ها ، غم ها و بی اعتمادی ها نصیب تو شد . هیچ وقت خودمو نمی بخشم عسل ، من اومده بودم جبران کنم نه اینکه زخم جدیدی به زخم هات اضافه کنم . دستش رو بین دو‌ دستم فشردم و لبخندی دلگرم کننده به روش زدم : _الان وقت این حرفاست نیست ، گذشته ها گذشته . به همون اندازه منم مقصر بودم . درضمن تو هم به اندازه من حتی بیشتر از من سختی و ‌عذاب کشیدی ، نیازی نیست زندگی سختمون رو از اینی که هست بدتر کنیم . این روزها هم می گذره . خندیدم و دستی به ته ریشش کشیدم : _انقدر آیه یاس نخون آقای شلخته ، این چه وضعشه ؟ تلخ خندید : _غم هجران تو منو شیدا و مجنون کرده عیال . با شنیدن واژه عیال ذوقی وصف نشدنی به وجودم سرازیر شد . عمیق خندیدم . فاصله ها رو از بین برد . لبخندم رو با شوق و پر از حرارت ، طولانی و عمیق بو*س*ید . دقایقی رو خرج از بین بردن دلتنگیمون کردیم . انقدر عمیق و طولانی نگاهش کردم تا یاد و خاطره اش توشه لحظه های دلتنگیم رو پر کنه . جاوید رفت و بی قرارتر از همیشه به رفتنش خیره موندم . نگاه خیسم رو بدرقه راهش کردم‌. چنگ زدم به قلب نیمه جونم و با قدم هایی سست سمت بالا رفتم . تموم شب مامان تو فکر بود . بدون توجه به ما دخترها تو سکوت تلخی فرو رفته و به نقطه ای نا معلوم خیره مونده بود . آخر شب برگشتیم خونه . مسواک زدم و بعد از باز کردن موهام روی تختم خزیدم ‌. در اتاق آروم باز شد و مامان بی صدا وارد شد‌. چراغ خواب رو روشن کردم و با تعجب لب زدم : _مامان ؟ در و بست و نزدیکم رسید . مقابلم لب تخت نشست . _چیزی شده مامان؟ سری به نشونه منفی تکون داد: _نه عزیزم ، نگران نباش . _پس ...؟ لبخندی به روم زد و گفت: _چقدر عجولی دختر ، صبر کن می گم دیگه . دلهره ته دلم پیچید. بی قرار با نگاه پرسشگری زل زدم به مامان‌. لبخندش عمیق تر شد و گفت: _امشب منو بابات در مورد تو و جاوید حرف زدیم. لبخندم گشاد شد: _خب ؟ _بابات گفت جاوید تماس گرفته و اصرار داره زودتر بساط عروسی رو بپا کنه . به سختی مانع ذوق و جیغ خفه ای که تو گلوم گیر کرده بود شدم . _خونه و‌ ماشین رو گذاشته واسه فروش . وا رفتم : _چرا ؟ _می خواد یه خونه همین اطراف بخره ، درضمن بابات گفت خدا رو شکر جاوید سرمایه و‌ پس انداز برای روبراه کردن یه زندگی مرفه و بی دردسر برای دخترمون رو داره جای نگرانی نیست ‌. با خوشحالی بالش رو تو بغلم فشردم و دستم رو ستون چونه ام کردم : _پس بابا هم راضی شد ؟ _آره یجورایی ، با اینکه ته دلش یکم نارضایتی حس می شه و دلش نمی خواد به این زودی ترکمون کنی ولی با اینحال عقیده داره برید سر خونه زندگیتون بهتره . تعلل و دست روی دست گذاشتن هم فایده ای نداره ‌. تو هم که رفتنی هستی چه امروز چه فردا . درضمن از قدیم‌ گفتن پسر و دختر مثل آتیش و ‌پنبه هستن هر جا با هم تنها باشن یه خرابی رو به بار میارن . خنده از ته دلم رو به شدت کنترل کردم . مامان با خنده گفت: _ای زهرمار ، از خوشی سکته نکنی ؟ صورتم ‌رو تو بالش فرو بردم و شلیک خنده ام رو رها کردم‌. مامان ادامه داد: _این سخت گیری ها و محدویت هم یکم لازمتون بود باید تنبیه می شدین با اینکه باب میلم نبود و آتیش دلم خنک نشد ولی راه دیگه ای ندارم دیگه، فقط می تونم دعا کنم خوشبخت و عاقبت بخیر بشین . مامان با لبخند دلنشینش ب*و*س*ه ای نرم روی پیشونیم نشوند و ادامه داد: _قول بده دختر سر به راهی باشی ، عابروی پدر و مادرتو حفظ کن . با دار و ندار شوهرت بساز و سعی کن مثل خونه بابات به زندگی مشترکتون گند نزنی .
  3. .... بلندتر بگو "دوستت دارم" آن‌قدر که‌حتی دورترین زن جهان هم بداند این ‌جا زنی ‌ست ‌ روزی‌ هزار بار قربانِ قد و بالایت می‌رود زنی ‌که هرچه از عشق می‌داند را میانِ آغوشِ امن تو آموخته است... در یخچال رو آروم بستم ،لبخندی از جنس خوشحالی و ذوق گوشه لبم خودنمایی می کرد . لبخندی که حالا شده بود عضو جدا نشدنی چهره ام‌. نگاه خیره مریم و لبخند شیطونش که روی من ثابت مونده بود رو شکار کردم . ابرویی بالا انداختم و پارچ آب خنک رو روی میز گذاشتم‌. لیوان آب خنک رو با یک نفس سر کشیدم تا ذره ای از الهتاب درونیم کاسته بشه . سمت مریم ابرویی بالا انداختم و زمزمه وار لب زدم : _به چی می خندی مریم خانم ؟ آخرین استکان داخل سینی رو از چایی خوشرنگی پر کرد و جواب داد: _به اون نیش باز جنابعالی که یه ثانیه هم کنار نمی ره . از ته دل ذوق کردم و پشت میز نشستم : _مریم ، باورت نمی شه وقتی بابا رو‌می بینم اینجوری با جاوید گرم گرفته و خوشحاله از شدت خوشی تو پوست خودم نمی گنجم . سینی رو سمتم هول داد و گفت: _بله دیگه شاه داماد به این دسته گلی داره باید هم خوشحال باشه . حالا هم یه لحظه اون نیش مبارک رو ببند و مثل یه دختر آفتاب مهتاب ندیده چایی رو ببر آقا دوماد چشمش به جمال عروس خانم روشن بشه . از ته دل خندیدم و بلند شدم . دستی به لباس مرتبم کشیدم و آروم سینی رو برداشتم . هنوز باور اینکه جاوید برای خواستگاری پا پیش گذاشته و همه حرف هاش رو با پدرم زده برام سخت و غیر قابل هضم بود . حس اینکه مثل همیشه تو خواب و رویا معلقم رو پس زدم . اینبار واقعیت داشت ، حقیقت محض بود. مریم نگاه خندون و رضایت بخشش رو بدرقه راهم کرد ، سمت سالن رفتم و صدای خنده های از ته دل ثمین اولین چیزی بود که توجه ام رو به خودش جلب کرد . پوفی کشیدم و وارد شد . نگاه دلخور و عصبی مامان از جاوید گرفته و سمت من کشیده شد . نگرانی چنگ زد به دلم . مامان هنوز بابت اتفاق گذشته از جاوید دلخور و ناراحت بود . با اینکه سعی کردم از دلش در بیارم تا اون اتفاق شوم رو فراموش کنه اما هنوز کم و بیش ناراحتی و دلخوری تو چهره اش هویدا بود . اما مطمئن بودم جاوید بلده چطور از دلش در بیاره . نفس کشداری بیرون دادم و وارد سالن شدم . جاوید سر به زیر و متین با اقتدار و جذبه ای که تو وجودش سراغ داشتم بین بابا و تیرداد نشسته بود . با دیدنش بی اختیار لبخندم پر رنگ شد . تیرداد طبق معمول مشغول تعریف و تمجید از دلیری و خودگذشتگی های جاوید طی اون ماموریت بود . با دیدن لبخند غلیظ و نگاه رضایت بخش بابا روی جاویدم ذوق عظیمی کنج دلم خزید و باعث شد تموم تلخی های غم گذشته رو به یکباره از یاد ببرم‌. از اینکه جاوید به آسونی تونسته خودش رو تو دل بابا جا کنه قند توی دلم آب شد . پس به راحتی و بدون دردسر می تونه گله و شکایت های مامان رو از بین برده و دلش رو بدست بیاره . با حس حضورم وسط سالن نگاه ها سمتم کشیده شد . سعی کردم خود دار باشم . ثمین دست از چرت و پرت گویی برداشت و با نیش گشاد به من زل زد . زیر سنگینی نگاه بابا و جاوید دستپاچه شدم و قلبم از شدت هیجان شروع کرد به کوبیدن . نیش خند کنج لب های جاوید دلم رو زیر و رو کرد . نزدیک تر رفتم و سینی رو مقابل بابا گرفتم، زیر سنگینی نگاه خیره و عمیق جاوید له شدم و دلهره آمیخته به شرم ته دلم موج زد . بابا با خوشرویی زیر لب تشکر کرد ، لبخندی زدم و طولی نکشید که مقابل جاوید قرار گرفتم . لبخندش عمیق تر شد . اخم ریزی بین ابروهام نشوندم ، لبم رو روی هم فشرده و زیر لب لب زدم : _بفرمایید چایی . تیرداد که متوجه ما بود خنده کنترل شده اش رو جمع کرد . جاوید بعد از برداشتن استکان چایی خنده کنان سرش رو پایین انداخت . مریم وارد شد و ظرف شیرینی رو روی میز گذاشت و کنار ثمین نشست . مامان همچنان با بادبزن مشغول باد زدن چهره گر گرفته اش بود . بعد از تعارف چایی به تیرداد و‌ مرتضی همیشه آروم و سر به زیر سمت مامان چرخیدم ‌. با دیدن اخم غلیظ روی پیشونیش دلم هری ریخت ‌. عاجزانه ازش خواستم اخمش رو باز کنه و بخنده . پشت چشمی نازک کرد و نگاه دلخورش رو ازم گرفت . با ناراحتی کنار مامان نشستم ، با اشاره نامحسوس و جویدن لبش به نشونه اینکه سالن رو ترک کنم اخم هام بیشتر درهم رفت . پوفی کردم و کلافه سمت اتاقم رفتم . طولی نکشید که ثمین و مریم هم به من ملحق شدند . ثمین که تا کمر از لای در بیرون اتاق بود، گفتگو و بحث رو زیر نظر گرفت و خوشحال سمتم دوید . کنارم لب تخت نشست و گفت: _عسل جاوید خواستگاری کرد، بابات هم داره با جدییت گوش می ده . دیگه تموم شد خانم عروس شدی رفت . حین اینکه با استرس پوست ناخنم رو می جویدم زل زدم به مریم که خندید و گفت: _نخیر دلت رو صابون نزن ، اینجور که من مامان عسلو می بینم فکر نکنم به این آسونی ها دختر به آقا جاوید بده‌. ثمین وا رفت: _چرا ، خاله خیلی هم دلش بخواد همچین دوماد دسته گلی نصیبش بشه . نیشم گشاد شد : _مطمئنم بابا قبول کنه مامان هم رد نمی کنه . مریم گفت: _بابات که بله ، اینطور که من می بینم شاید همین امشب عقدتون کنه . ولو شدم روی تخت . زل زدم به ثمین که گوشی به دست مشغول شماره گیری بود . _با کی داری تماس می گیری؟ کلافه و سردرگم چنگی به موهای کوتاهش زد ؛ _چند روزه اسد پیداش نیست ، هر چی می گیرمش جواب نمی ده . مریم متعجب پرسید: _نکنه باز ضدحال زدی بهش ؟ بلند شد دست به کمر شروع کرد به قدم زدن : _نه..... این چند وقت خیلی گرفته و عصبی بود من زیاد پاپیچش نشدم . غم نهفته تو اوج صدای لرزون و نگران ثمین نشون دهنده تحول و تغییر بزرگیِ که تو وجودش شکل گرفته بود ‌. غرق فکر بودم که مامان وارد اتاق شد و گفت: _مریم جان آقا مرتضی صدات میزنه عزیزم . مریم بدون معطلی بلند شد و سمت در اتاق پا تند کرد. به دنبالش از اتاق بیرون زدم . جاوید در حال پوشیدن کفشش بود ، نگاه بی قرارم قفل چهره مردونه و نگاه بی تابش شد . لبخندم کش اومد . صدای سرفه مامان از پشت سرم شنیده شد . هولزده و دستپاچه لبخند دست و پا شکسته ام رو جمع کردم. سمت مامان چرخیدم . یک آن با اخم غلیظ و تشر نگاهش روبرو شدم . دست و پام رو گم کردم و خجالت زده نگاهم رو زیر انداختم. بابا به دنبال جاوید و تیرداد از خونه بیرون رفت . حتی نشد لحظه آخر با جاوید خداحافظی کنم‌. مریم و ثمین هم تنهام گذاشتن. با سردرگمی وارد اتاقم شدم. حضور ناراحت و دلگیر مامان تو اتاقم دلم رو آشوب کرد . در اتاق رو بست . با همون اخم زل زد به چهره نگران و نگاه پر از سوالم : _تو یه ذره شرم و حیا تو وجودت پیدا نمی شه دختر؟ یعنی خجالت سرت نمی شه؟ دلهره ته دلم سرازیر شد، نالیدم : _چرا ؟ چی شده ؟ مامان با حرص زد پشت دستش و با چشم‌های گشاد شده ادامه داد: _انگار یادت رفته بینتون چه اتفاقی افتاده؟ انقدر بی حیایی که راست راست جلو این پسره می چرخی ؟ با اعتراض دوباره نالیدم : _کدوم پسره مامان؟ چرا انقدر پیچیده اش می کنی؟ جاوید ... حرفم رو قطع کرد ،عصبی تر از قبل انگشتش رو بالا آورد و‌ گفت: _خوب حواستو جمع کن عسل از این به بعد تموم رفت و آمد ، گردش و تفریح حتی تلفنت چک می شه . دیگه نمی زارم با بی عقلی هات آبروی ما رو ببری . حیرت زده و متعجب لب زدم : _دلیل این رفتارا چیه مامان؟ می دونم اشتباه کردم . بهتون حق می دم اما... مامان کلافه و عصبی جیغ خفه ای زد و غرید: _هیس !.. بسه ساکت باش عسل ، گوش کن ببین من چی می گم‌. تا وقتی نرفتی سر خونه زندگیت حق نداری با جاوید ملاقات داشته باشی . خفه خون گرفتم و بهت زده زل زدم به اخم های غلیظ و خشم نگاهش. مامان نگاه عصبیش رو ازم گرفت و ادامه داد: _بابات جواب مثبت رو به جاوید داد، با اینکه من موافق این وصلت نیستم ولی چاره ای جز قبولش ندارم چون می دونم دست خورده خودشی و مجبورم .... به اینجای حرفش که رسید گر گرفت و لبش رو جوید . از شدت شرم و خجالت آرزو کردم ای کاش زمین دهن باز کنه و من رو یکهو ببلعه. عرق شرم روی پیشونیم نشست و نگاه رنگ باخته ام رو پایین انداختم . جرات اینکه دهن باز کنم و حرف بزنم رو تو وجودم پیدا نکردم ‌. و اینکه ذوق عجیبی آمیخته به بی قراری و دلتنگی زیر پوستم خزید . به‌وضوح گل انداختن لپ هام رو حس کردم . بالاخره با ازدواج من و جاوید موافقت شد . درسته تا رسیدن به هم هنوز سختی هایی پیش رو داشتیم اما همین انتظار هم برام شیرین و خواستنی بود . انتظاری که می دونستم تهش ختم می شه به آغوش امن و گرم جاویدم ‌. لحظه آخر با دیدن بی قراری جاوید بیشتر از همیشه بی تابش شدم . حاضرم دوباره سالها به انتظار دوباره دیدنش انتظار بکشم به شرط اینکه امیدوار باشم امتداد این انتظار شیرین ختم می شه به جاوید عزیزم . مامان تا تونست برام حد و مرز تعیین کرد ، خط و‌ نشون کشید و تهدید کرد . چاره ای جز قبول شرط و شروط های مامان نداشتم . مجبور شدم به دنبال چند سال انتظار و جدایی از جاوید چند ماه رو سنگ صبر رو روی دلم بزارم و دم نزنم‌. آخه مگه میشه جاوید این اطراف باشه و قلب عسل براش نتپه ؟ مگه می شه عسل صدای جاوید رو بشنوه، بوی عطرش رو حس کنه و دیوونه نشه ؟ محاله بتونم لحظه ای به دور از افکار و رویاهای شیرینم کنار جاوید بی تاب و بی قرار نباشم . من هنوز همون عسلم ، عسل یکدنده و لجباز که برای رسیدن به جاوید دست به هر کاری می زنه . یک هفته گذشت ... هفت روز پر از دلتنگی ، دلتنگی و باز هم دلتنگی ... دلم بی حد و مرز بی تاب و بی قرار جاوید بود . دقیقا حس و‌ حال معتاد به مواد نرسیده ای رو داشتم که برای رسیدن به لحظه ای از جنس آرامش به خودش می پیچه به هر دری می زنه تا به خواسته اش برسه . تمنا ، خواهش و التماسی که تو نگاهم بی تابم موج میزد مامان رو بیشتر از قبل روی تصمیمش راسخ تر می کرد . مریم هر روز خبر جدیدی از جاوید به گوشم می رسوند از اینکه اون هم دست کمی از من نداره..از اینکه دلش تنگه و به احترام مامان پا روی دلش گذاشته و چاره ای جز تحمل نداره . مریم و مرتضی پا پیش گذاشتند و برای صحبت در مورد تعیین روز جشن و مراسم عقد یک شب رو در نظر گرفتند . از شدت خوشی تو پوست خودم‌ نمی گنجیدم . بی تاب تر از همیشه به انتظار دوباره دیدن جاوید دستی به سر و صورتم کشیدم .... اما با دیدن مریم و مرتضی بدون حضور جاوید بادم خالی شد و بغض سنگینم بزرگتر شد . بابا روز عقد رو تعیین کرد . روز جمعه ... درست دو روز بعد ... اونم تو خونه خودمون . خودم رو به ظاهر خونسرد و آروم نشون دادم ولی دلم‌... درون دل و وجودم چنان جشن و پایکوبی بپا بود که بدون شک اگه مامان می فهمید فاتحه ام خونده بود . از اینکه بی حد چشم سفید و بی حیام به مامانم حق می دم . به قول بابا من شرم و حیا رو قورت دادم و یک لیوان آب هم روش .... مامان همچنان سفت و محکم من رو تحت کنترل گرفته بود تا دوباره گند نزنم. پوفی کردم و کلافه مشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . موهام رو داخل شالم فرو بردم و نالیدم : _مامان نمی شه کوتاه بیای ، بزاری با مریم و ثمین برم خرید؟ مامان حین اینکه جوراب هاش رو می پوشید با اخم جواب داد: _نخیر ... لازم نکرده ، بزارم که با اونا بری که یک راست ببرنت پیش اون پسره . لبم رو با حرص جویدم و غر زدم : _اون ‌پسره دیگه کیه ؟ اسم داره مامان جان ، اسمش جاویدِ . مامان بلند شد و غرلند زنان گفت؛ _خوشم نمیاد اسمشو هی صدا بزنم واسه من هنوز همون پسره ست که دامنتو لکه دار کرده . با کف دست کوبیدم وسط پیشونیم . با اضطراب نالیدم : _هیس مامان... عابروم رو بردی بخدا ، آروم تر اگه بابا بشنوه .... کیفش رو برداشت و جواب داد: _خیلی خب انقدر بیخ گوشم نق نزن دختر ، آماده شو بریم کلی کار ریخته سرم .وقت ندارم به اراجیفت گوش بدم‌. عبوس و اخم آلود کیفم رو از روی تخت برداشتم و جلوتر از مامان راه افتادم‌. پشت فرمون نشستم . مامان کنارم نشست و گفت: _زنگ بزن به دخترا بگو اونا هم بیان . با دلخوری زل زدم به روبروم و گفتم : _کدوم دخترا!؟ _وا ...خب مریم و ثمین رو می گم . بی رمق ماشین رو روشن کردم و زیر لب گفتم : _خودت بگو من حال ندارم‌. مامان پشت چشمی نازک کرد و گوشیم رو که تحت تصرف خودش بود از کیفش بیرون کشید و مشغول شد . پوفی کشیدم و سمت پاساژ مورد نظر مامان راه افتادم . طولی نکشید که دخترا هم به ما ملحق شدند‌. مامان خرید رو شروع کرد ، از لباس زیر گرفته تا آرایش ،کفش و کیف برام تهیه کرد . مریم که به سختی با دست های پر قدم میزد از مقابل ویترین طلا فروشی رد می شد یک آن سمت مامان چرخید و با تعجب گفت: _خاله حلقه اردواج مونده ؟ نمی خوای بخرید؟ مامان وا رفت و نالید: _وای امروز نمی تونم ، خسته شدم .ان شاءالله فردا . مریم لبخندی زد و گفت: _خاله جان حلقه رو دیگه باید در حضور آقا دوماد خرید . درضمن فراموش کردین دیگه وقتی نمونده . نگاه کلافه مامان سمتم چرخید . ثمین با دست های پر پرید وسط و خوشحال گفت: _اصلا نگران نباشید الان زنگ می زنم شاه دوماد بیاد‌. ته دلم هری ریخت ‌. قدمی عقب برداشتم و دور از چشم مامان لبخند کم رنگی روی لبم ‌نشوندم . درسته تو این مدت می تونستم به آسونی و بدون دردسر مامان رو بپیچونم و به ملاقات جاوید برم ... اما خود مادرم مهم تر بود از اینکه به خواسته و تصمیمش احترام بزارم پا روی خواسته و تمنای دلم گذاشتم . از اینکه اینبار لجبازی رو‌ کنار گذاشتم و به خواسته مادرم ارزش و بها دادم از ته قلب خوشحال و راضی بودم . با این کارم یجورایی آتیش گر گرفته قلب مادرم رو سرد کردم‌. با کوتاه اومدن و سکوتم در برابر تصمیم مادرم یجورایی دل شکسته و مظلومش رو بدست آوردم . این بزرگترین لذتی بود که کنار دلتنگی هام حس کردم و چشیدم . مامان سردرگم و متفکر به نقطه ای نامعلوم خیره موند . مریم که سکوت مامان رو دید لبخندش غلیظ تر شد . چشمکی حواله ام کرد و رو به ثمین گفت: _بزن ثمین جان ، بگو زودتر بیاد این شا دوماد که پاهامون تاول زد . شرم و هیجان ، دلهرن و اشتیاق با شدت بیشتری یک آن ته دلم سرازیر شد‌. دوباره دیدن جاوید بعد از چند روز دوری طوفانی سهمگین درون دلم بپا کرد . ثمین تماس گرفت و گفت جاوید تا نیم ساعت دیگه میاد. شوق دیدنش لرز عجیبی به دلم تزریق کرد . دور از چشم مامان با اشتیاق و نگاه منتظرم خیره موندم به خیابون . نیم ساعت به اندازه یک سال برام گذشت . با دیدن قد و قامت بلند و هیبت مردونه جاوید که از دور نزدیکمون رسید بی تاب شدم ‌. یک سر و‌ گردن از بقیه بلند تر به نظر می رسید. دستپاچه شدم و دلم هری ریخت ‌. شگفت زده و هیجان زده زل زدم به اون همه جذابیت نفس گیر که از همون فاصله دور حس می شد . تیشرت سفیدی پوشیده و موهای اصلاح شده اش رو یکدست سمت بالا هدایت کرده بود . با دیدن ته ریش همیشه مرتبش که جذابیتش رو دو چندان کرده بود دلم زیر و رو شد . دلم رو زیر و‌ رو شد . سرش پایین افتاده و همراه با یک اخم جذاب یک دستش رو تو جیب شلوار جین ذغالی رنگش فرو برده و سمت ما در حرکت بود . ثمین که متوجه حیرت و شگفتی من شده بود با شیطنت گفت: _اوف .... عسل شوهرت عجب تیکه ایه لامصب . به خودم اومدم و لبم رو از داخل گزیدم . ثمین با همون لحن دوباره ادامه داد: _فقط نفس عمیق بکش .... اوم ... آره ... فعلا الان نفس عمیق آرومت می کنه . سپس سمتم چرخید و با خنده گفت: _خواهش می کنم الان نخورش .... جیغ خفه ای کشیدم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم روی پاش که جیغش در اومد . از لای دندون های قفل شده در حالت خنده نالیدم : _خفه شو ثمین گاف دادی احمق . مامان چپ چپ نگاهم می کرد . دستی به پیشونیم کشیدم و بالافاصله نگاهم رو پایین انداختم‌. زیر چشمی زل زدم به لبخند جذاب جاوید که نزدیکم ایستاده بود‌. دنیا مقابل نگاهم رنگ باخت . همه از حرکت ایستادن و فقط لبخند خواستنی جاوید بود که برام حکم زندگی ‌ نفس کشیدن رو داشت . تپش قلبم یک ضرب در حال کوبیدن بود . جاوید سلام داد . همگی با خوشرویی جواب دادیم الا مامان که هنوز سرسنگین و سرد با جاوید رفتار می کرد. اما مرد مهربون و با گذشت من مثل همیشه با احترام و لحنی پر از محبت با مامان احوالپرسی کرد . مریم برای از بین بردن سنگینی جو سریع گفت: _خب جاوید جان خرید حلقه و اینا دست خودتو می* بو*س*ه ما رفتیم که حسابی خسته شدیم . فکم باز موند‌. مامان بهت زده نالید: _کجا بریم دختر ، منم باید کنارشون باشم . مریم با خوشرویی دست مامان رو گرفت و دنبال خودش کشوند گفت: _خاله جون کوتاه بیا دیگه ، فردا جشن عقدشونه بزار یکی دو ساعت با هم خلوت کنن . انقدر سخت نگیر . حلقه هم که کاری نداره خودشون انتخاب می کنن. مامان ناراضی و ناراحت به من و جاوید نگاهی انداخت و زیر لب نالید : _آخه ... دلم برای مظلومیت مامانم سوخت . حس کردم تا مامان راضی نباشه دل منم به این خلوت راضی نیست . نگاهم رو از اشتیاق نگاه جاوید گرفتم و دنبال مامان دویدم‌. دستش رو گرفتم و خطاب به مریم گفتم : _نه مریم من دلم می خواد مامان کنارم باشه . رنگ نگاه مادرم تغییر کرد . خاکستری غبار گرفته نگاه بی رنگش یک آن برق زد و رنگ لبخند به خودش گرفت . مریم متوقف شد و ثمین با حرص لگدی به یکی از مانکن های کنار دسش زد . جاوید با خوشرویی و رضایتی که تو نگاهش موج میزد لبخندی به روم پاشید . مریم دست مامان رو رها کرد . با لبخند رو به مادرم گفتم : _بریم . لبخند مامان عمیق تر شد سری تکون داد و کنارم راه افتاد. جاوید جلوتر از ما خانم ها با سری بالا گرفته در حرکت شد . با لذت زل زدم به هیکل ورزیدن و اندام درشت همسر آینده ام . ته دلم کلی قربون صدقه اش رفتم و زیر لب زمزمه سوره و ان یکادو رو شروع کردم . زل زدم به ست رینگ های زیبای و چشمگیری مقابل من و جاوید قرار گرفت . نفس گرمش نزدیک لاله گوشم حس کردم. مور مورم شد و حس دلچسبی تو تک تک سلول های تنم رخنه کرد . _نمی خوای انتخاب کنی عسل بانو ؟ زیر لب گفتم: _می خوام ... ولی انتخابش سخته . به نظرم همه اش قشنگه . _خب ، پس بزار من انتخاب کنم قبول داری دیگه ؟ لبخندی به روش زدم : _شک نداشته باش ، من همیشه تو رو قبول داشتم . نگاه خاصش دقیق شد و لبخندش عمیق تر . آروم تر زمزمه کرد: _حیف که نمی تونم اینجا جوابتو بدم . لبم رو جویدم ، لب زدم : _جواب چی ؟ _جواب این دلبری هاتو ، د لامصب گاز نگیر اون لبارو . با حرکت انگشتش پشت دستم حس اینکه جریان برق از وجودم عبور کرد نگاهم خمار و قلبم از حرکت ایستاد . دستپاچه شدم و آروم فاصله گرفتم‌. جاوید لبخندش رو قورت داد و بعد از انتخاب حلقه هامون یک ست سینه ریز ظریف و چشمگیری رو هم برام خرید . چشم های مامان با دیدن دست و دلبازی جاوید گرد شد و برق نامحسوس نگاهش خوشحالم کرد‌. بعد از خرید حلقه جاوید ازمون جدا شد و سمت دیگه ای رفت . ایستادم و با حسرت به رفتنش خیره موندم . تو این مدت کوتاه که کنارم بود لحظه ها شیرین و لذت بخش تر از همیشه برام می گذشت . باز هم برای رسیدن به اون لحظه های ناب و خواستنی تن به هر سختی و ذلتی خواهم داد . _یعنی انقدر دوستش داری؟ با شنیدن صدای مامان کنار گوشم یکه خوردم بالافاصله نگاهم رو از جای خالی جاوید گرفتم و دوختم به نگاه منتظر مامان . سکوتم رو که دید سری تکون داد: _خیلی خب آه کشیدن و حسرت کافیه بریم دیره دختر . دنبال مامان راه افتادم . به کمک دخترا خرید ها رو صندوق عقب جای دادیم . بعد از خرید به همراه مریم سمت آرایشگاه رفتیم . شب همگی دور هم جمع شدیم ‌. خبری از اسد و جاوید نبود . ثمین همچنان با غم نبودن اسد مدارا می کرد . دل تو دلم نبود، فقط چند ساعت به گره خوردن دست هامون به هم مونده بود. بی تاب و دلی مملو از شوق و ذوق آمیخته به اضطراب شب رو به صبح رسوندم . هم اینکه از خواب بیدار شدم یکراست سمت پنجره دویدم . پرده رو ‌کنار زدم . با دیدن جاوید که کنار تیرداد ایستاده و کارگرها در چیدن صندلی دور میز های گرد کوچک که جای جای حیاط بزرگ و با صفای خونمون قرار داشت، بودند سر ذوق و شوق اومدم . مرتضی روی نربودن در حال ریسه کشیدن بود . نگاهم کشیده شد ته حیاط ، بابا کنار عمو دایی و شوهر عمه هام دور یک میز نشسته و در حال بگو بخند بودند. با دیدن این همه خوشی و خنده ، جشن و شادی بغض کوچکی تو گلوم گره زد . باورم نمی شد بعد از این همه سختی ، تلخی ، غم و گریه ، حسرت و دلتنگی برسه روزی که اینجوری از ته دل بخندم و از شدت خوشی بغض گلوم رو فشار بده . از همون فاصله زل زدم به لبخند خاص و ابهت چهره مردونه جاوید . دلم لرزید و بغضم سنگین تر شد. لبخند از روی لبهاش کنار نمی رفت . با بغض زمزمه وار لب زدم : _امروز برای همیشه برای هم می شیم ، فاصله ها کنار می ره و اونوقت بدون ذره ای حسرت ، دلواپسی و نگرانی می تونم بشینم ساعت ها نگاهت کنم‌. من چطور تا رسیدن به اون لحظه تاب بیارم ؟ اصلا فکرش رو می کردی، که با این شدت عاشق هم بشیم؟ که بی اندازه دل ببندیم؟ هوای حالمون اینگونه بی تاب بشه؟ نیمی حال خوب و نیمی دلهره بچسبه به مغز استخونمون؟ دلمون بدجور گیر هم بیفته؟ و شب ها بی لالایی خوابمون نگیره؟ تو دنیام رو زیر و رو کنی و من... راستی، من کجای قلبت جا دارم، که اینطور زود به زود هوام رو می کنی؟ می دونی؟ ساعتی ست که از تو بی خبرم و انگار نبض های وجودم دیگه نمی زنن ،بیا و بشین رو به روی چشم های مشتاقم می خوام حس قشنگت رو لمس و بودنت رو ابدی کنم ... حضور خاله ها و عمه دخترهای فامیل داخل خونه شوق هیجان و دلهره رو تو رگهام جاری کرد . بالافاصله رفتم حموم و بعد از نیم ساعت بشور و بساب بیرون اومدم . نزدیک شب شد . لباس سفید مخصوص عقدم رو پوشیدم . مریم و هستی با کلی نقد و اعتراض مشغول آرایش صورت و موهام شدند. آرایشم تموم شد و با لذت زل زدم به سنگ تمومی که مریم و هستی روی صورتم گذاشتند . آرایش ملیح و ساده ای رو چهره ام نشوندند و موهام رو به طرز زیبایی پشت سرم با شکوفه های ریز سفید و صورتی بسته و تزئین کردند . تقریبا همه مهمان ها رسیده بودند . داخل حیاط پایکوبی به راه بود . جشنی سنتی که باب میل پدرم بود ، حضور آقایون داخل حیاط و خانم ها داخل ساختمون . هستی چادر سفیدی ر‌وی سرم انداخت . بغض به همراه لبخند شیرینی چهره مهربونش رو مزیین کرده بود . ثمین اینبار برعکس همیشه لباس موقر و خانمانه ای به تن داشت و موهای کوتاهش رو به طرز زیبایی حالت داده بود . عمه و خاله مدام دور سرم اسپند دود می کردند . صدای موسیقی و پایکوبی از بیرون به گوش می رسید . هیجانی و شگفت زده همراه با موجی از دلهره و اضطراب چادر رو روی سرم کشیدم و مقابل پنجره ایستادم‌. انعکاس تصویر غنچه لب های سرخم روی شیشه پنجره نگاه داغ و پر حرارتم رو معطوف خودش کرد. لبخندم شکل گرفت و با باز شدن در اتاقم به آرومی سمت در چرخیدم‌. با دیدن ناگهانی چهره همیشه آشنا و نفس گیرش تو چهار چوب در قلبم از حرکت ایستاد . محو جذبه و صلابت نگاهش شدم . مثل همیشه متین و موقر ، آراسته و پر از غرور مقابلم ایستاد . طرح لبخند جذابش با نگاه پر از تحسنیش قلبم رو به زانو در آورد . موهای ریخته شده روی پیشونیم رو کنار زدم و با نگاه سیری ناپذیرم خیره‌ موندم به اون همه جبروت و صلابتی که از وجودش زبونه میزد‌. صدای دست و جیغ و سوت من رو به خودم آورد . لبخندم عمیق تر شد و جاوید سر به زیر نزدیک شد‌. مریم با لبخند شیطونی در اتاق رو به رومون بست . با دیدن در بسته و حس کمترین فاصله برای رسیدن به اون آغوش امن و گرم تموم وجودم رو نا آروم کرد‌. جاوید سخاوتمندانه آغوشش رو به روم باز کرد . بدون معطلی سمتش پا تند کردم . دلتنگی به اوج خودش رسید و با تموم وجود غرق و آغشته آغوشش شدم . جاوید من رو تنگ تو آغوشش فشرد و نفس عمیق و حبس شده اش رو کنار گوشم رها کرد‌. خندیدم‌. از ته دل یه دل سیر خندیدم . جاوید با اشتیاق لبخندم رو عمیق و خواستنی بو*سی*د‌. وادارم کرد بشینم‌. وسط اتاق نشست ، روی پاهاش نشستم و چادر رو روی سر هر دومون کشید . حالا زیر اون چادر سفید بیشتر از قبل نفس گرمش پوست نازک صورتم رو می سوزموند . بینیم رو چسبوندم به بینیش ، برای بار چندم لب های سرخ و‌ خندونم رو با شور و هیجان بو*س*ید‌. با دلتنگی و عشق دو طرف صورت مردونه اش رو قاب گرفتم ، برای بار چندم اصابت زبری ته ریشش به پوست گونه نازکم‌ لذت بخش ترین سوزش دنیا رو حس کردم‌. جای جای صورتش مهر لب های سرخم خودنمایی می کرد . صورتم رو غرق بو*س*ه کرد ، صورتش رو غرق بو*س*ه کردم . و من هنوز قبول دارم بی حیاترین دختر روی زمینم . اونم فقط برای جاویدم ، برای مَردم و مردی که قراره تا لحظاتی بعد همسر شرعی و قانونیم بشه . صدای خنده های ریز و ب*وس*ه های یواشکی مون‌ زیر اون چادر ناتمومی و لذتبخش ترین لحظات عمرم بود . با صدای در به خودم اومدم و بالافاصله چادر رو کنار زدم و از روی پاهای جاوید بلند شدم . جاوید ایستاد و با دیدن مهر لب هام روی صورتش چنگی به گونه ام زدم . لبم رو به دندون گرفتم و نالیدم : _وای جاوید صورتت . نگاه مخمور و پر از حرارتش روی لبم ثابت موند . لبم رو رها کردم اما به ثانیه نرسید که لب هام به تصرف گرمای لب های جاوید در اومد . بی اختیار دستم لا به لای موهاش لغزید و بدون اعتراض خودم رو تو آغوشش رها کردم‌. دوباره صدای در شنیده شد منو جاوید سیری ناپذیر بودیم . جاوید کلافه جدا شد و‌ چنگی به موهاش زد . با دیدن پریشونیش دوباره لبم بین دندون هام گرفته شد . بالافاصله دستم رو مقابل لبم گرفتم . نمی دونم این‌ چه عادت بدی بود که این‌ چند روزه گرفتارش شده بودم‌. صدای عصبی و کنترل شده مامان از پشت در به گوش رسید: _عسل خانم نمی خوای بیای بیرون عاقد اومده . حیرون و آشفته چادرم رو روی سرم انداختم . نزدیک آینه کنار جاوید که مشغول رد گم کنی اثرات مهر لبهای عمیق من بود ایستادم . خم شد، دستی به ته ریشش کشید. مطمئن از روبراه شده چهره اش سمتم چرخید و با شطنتی که تو اوج نگاهش موج میزد گفت: _تلافیشو سرت در میارم . چشم هام گشاد و نیشم‌ شل شد : _آخ جون من عاشق تلافی های تو هستم . لبش به خنده باز شد ، حتی نگاهش هم خندید: _شیطون شدی عسل خانم . با خنده کنترل شده چادرم رو زدم زیر بغلم . لپم رو کشید، نزدیک اومد و زیر گوشم لب زد: _بزن بریم ، فاصله ها رو باید هر چه زودتر برداشت من دیگه تاب و تحمل دوریتو ندارم . غرق شدم تو عمق نگاه خیره و سیری ناپذیرش . دوست داشتنت زيبا ترين حس دنياست... برای دوست داشتنت نيازی به اجازه ی پدرم نيست... و نه حتی تاييد مادرم... برای دوست داشتنت لزومی ندارد... به نداشته هايت فكر كنم... به اينكه نمی توانی خواسته هايم را برآورده كنی... برای دوست داشتنت مقايسه لازم نيست...! چون نمی خواهم انتخابت كنم... فقط می خواهم دوستت بدارم...! برای دوست داشتنت همين كه چشمانم را ببندم... و كنارت راه بروم كافيست... بدون هيچ لمس و آغوشی...! برای دوست داشتنت همين كه دير به دير در كنارت، هوای بهار را نفس بكشم و قلبم را گرم كنم كافيست... همين كه كنارت،با فاصله،قدم بزنم و... شكوفه ها را متر كنم، ببينم كه نگاهم می كنی و ميخندی،كافيست...! برای دوست داشتنت... چيز زيادی لازم ندارم...! چون فقط ميخواهم دوستت داشته باشم... مثل همين ارتفاع...! مثل چراغ های روشنِ بی كسی شهرم... تو فقط با همه ی نداشتن ها و دور بودن هايت بخند... تو ساده ترين اتفاق زندگی ام هستی...! نمی خواهم داشته باشمت... فقط می خواهم دوستت بدارم...! تو واقعی ترين انتخاب من بودی... در تمام سال های منطقی بودنم... انگار اين بهار آمد... كه فقط تو را دوست بدارم... دوستت دارم... مثل بارانی كه بی وقفه باريد... مثل بهار و شكوفه هايش... مثل قدم هايت وقتی از من دور می شدی... دوستت دارم...! همين و بس ...! در اتاق توسط جاوید که تو ابهت و وقارش فرو رفته بود باز شد، دستم رو گرفت ، کنارش قدم برداشتم. با دیدن سفره عقد ، دخترهای شاد و خندون حلقه زده بینمون به وجد اومدم . کنار جاوید نشستم . مریم نزدیکم اومد و با خوشرویی حین اینکه چادرم رو روی موهام مرتب کرد زیر گوشم لب زد: _ چشم‌ سفید یک ساعت روی آرایشت کار کردیم یه دقیقه نتونستی تحمل کنی ؟ خنده ام رو کنترل کردم و سرم رو پایین انداختم‌. نیشگونی ریزی از بازوم گرفت که سیخ سرجام نشستم ، خندید و ادامه : _والا مامانت حق داره یه لحظه تنهات نزاره. چشم غره ای رفتم و زیر لب غرلندزنان گفتم : _حالا پنج دقیقه خلوت چه خرابی بار آورد؟ مریم با لحنی پر از حرص لبخندی کج و ‌کوله تحویلم داد . چادرم رو پایین کشید و گفت: _بسه چقدر حرف می زنی، عروس انقدر پر چونه و وراج ندیدم . لبخند زنان سرم رو پایین انداختم و مشغول ور رفتن با ناخن هام شدم . رنگ صورتی ناخن هام عجیب به دلم نشست . با شنیدن صدای مامان که ناگهان هوش و حواسم رو معطوف خودش کرد دست از چک کردن لاک صورتی ناخن هام کشیدم . _خانم ها سکوت رو رعایت کنید عاقد تشریف آوردند. همهمه ای بپا شد ‌. دستپاچه و حیرون سرم رو کمی بالا بردم . ولی چادر مانع دیدم به اطراف شد . صدای نرم و مملو از محبت هستی کنار گوشم من رو متوجه خودش کرد : _بیا عسل قران رو بگیر دستت . با حس لمس قران بین دست هام موجی از آرامش به تنم سرازیر شد . بوضوح لرزشی که تو وجودم حس کردم رفته رفته کم رنگ و در آخر محو شد . حس گرمایی که از حضور جاوید به وجودم ساطع می شد ضربان ناهماهنگ قلبم رو آروم کرد . تموم تن گوش شدم و با موجی از دلهره که تو دلم پیچید به زمزمه نرم کنار گوشم‌ توسط جاوید گوش سپردم ؛
  4. حس عجیب و دست نامرئی من رو با قدرت هر چه تمام تر سمت خونه کشوند . دوباره شروع کردم به دویدن . چقدر من دیدنت رو دوست دارم در خواب در غروب در همیشه یِ هرجا ... هر جایی که بتوان تو رو دید ، صدا کرد ، و از انعکاسِ نامت کیف کرد... چقدر من دیدن تو رو دوست دارم .. لحظه ای بعد خودم رو مقابل در خونه اسد یافتم‌. با مشت افتادم به در بسته . زیر لب با التماس اسم جاوید رو صدا زدم . بی تاب و بی قرار ، دلم خواست مثل روح و یا شبحی از اون در بسته عبور و سمت جاویدم پرواز کنم‌. صدای عربده اسد شنیده شد: _کیه؟ .... صبر کن لامصب دارم میام لگد محکمی به در زدم و نالیدم : _اسد زودباش . در باز شد و فک اسد با دیدن پایین افتاد. با حیرت گفت: _عسل تو اینجا .... بدون توجه به حرفش بالافاصله کنارش زدم و به سمت ساختمون دویدم . اسد با عجله دنبال دوید و گفت: _عسل کجا میری ؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ با لحنی لرزون و صدایی مرتعش جاوید رو صدا زدم . وارد سالن شدم که نگاه خیسم درست گره خورد به نگاه خسته و کدر جاوید که با تعجب نیم خیز شده بود . ساکت و صامت ، شگفت زده و متحیر به چهره آروم اما پر از خط و زخمش خیره موندم . اسد مشتی به در سالن زد و با اعتراض گفت: _می دونم کار ثمین احمقِ، گند زد به نقشه هام . تموم تن چشم شدم و با دلتنگی زل زدم به جاوید که چشم ازم بر نمی داشت. چشمه اشکم جوشید و با بی قراری زدم زیر گریه . جاوید از خود بی خود شد و نالید: _عسل ... خواست سمتم قدم برداره که با جیغ زار زدم : _نیا جلو .... همونجا بمون‌. اسد غرلند کنان ما رو تنها گذاشت . با پشت دست اشک هایی که بی وقفه در حال باریدن بودند رو پاک کردم . با تن صدایی گرفته و بغضدار ادامه دادم: _جاوید تو اینجایی و نباید به من خبر می دادی ؟ نگفتی من دق کردم از دوری و بی خبریت . دریغ از یه تماس خشک و خالی که فقط بهم بگی نگران نباش من خوبم . تو می دونی این مدت بهم چی گذشت ؟ تن صدام هر لحظه اوج می گرفت و شدت گریه ام بیشتر شد . دردی که تو کمرم و زیر دلم حس شد ضعف و ناتوانی رو به تن لرزونم تزریق کرد‌. جاوید بی قرار و نگران سمتم پا تند کرد و تو یک حرکت غافلگیر کننده من رو تو وجود خودش حل کرد . فرو رفتم تو آغوشش و با لذت به کوبش محکم و نامیزون قلبش که لالایی آرامبخش لحظه هام بود گوش سپردم . چنگ زدم به لباسش و نالیدم ؛ _جاوید تو گفتی چند روز صبر کنم اما شد دو هفته . بخدا داشتم دیوونه می شدم . نوازش مملو از محبتش روی موهام اوج گرفت . لحن خسته و صدای گرفته اش قلبم رو آتیش زد : _الهی من قربون دلت برم ، عسلم خانم خوشگلم تموم شد همه چیز تموم شد .از این لحظه به بعد دیگه جدایی بینمون نیست . دیگه تنهات نمی زارم . باور اینکه همه اش خواب و‌ رویا باشه برام سخت بود . من با تموم وجود عطر ناب تنش رو به مشام کشیدم ، با دقت و لذت به صدای تپش گوشنواز قلبش گوش سپردم و گرمای بی نظیر آغوش مردونه اش رو حس کردم اما هنوز باور اینکه تو آغوشش نفس می کشم رو نداشتم . جاوید جوری من رو تو آغوش می فشرد که حس کردم صدای شکستن تک تک استخون هام شنیده می شه . آغوشت رو تنگ تر کن حسادت می کنم حتی به هوایی که بین من و توست آغوشت رو تنگ تر کن که بی مرز می خواهمت..... محو گرمای تن و حضور باور نکردنیش ، دردی رو که تو تموم وجودم ریشه زد رو کنار زدم اما جاری شدن مایع گرم و‌ حس خیس شدن لباسم لحظه ای رعشه ای به اندامم وارد شد . فشار دست جاوید به دورم دردی که تو کمرم پیچید رو تشدید کرد . اخم ریزی بین ابروهام نشست . به آرومی تکونی به خودم دادم و فاصله گرفتم . نگاه حسرت بار و گرفته اش روم ثابت موند . قلبم که به تازگی ریتم گرفته بود ضربان ناهماهنگش رو از سر گرفت . نگاه هولزده و نگرانم بالا اومد و صاف نشست تو نگاه مضطرب جاوید. _عسل ... خوبی ؟ چرا رنگت پرید؟ گوش هام سنگین شد . بزاق دهنم رو قورت دادم . صدای سوت ضعیفی تو گوشم نواخته شد‌. حرکت لب هایی جاوید که صدام میزد من رو نگران تر کرد‌. چیزی نمی شنیدم . با سستی لب زدم ؛ _جا.... جاوید .... نوازش و حرارت دستش رو روی گونه ام حس کردم‌. کمرم و قسمتی از زیر دلم تیر کشید . سست شدم و اخم هام درهم رفت . به تنها چیزی که نمی خواستم فکر کنم از دست دادن مهمون ناخونده ام بود که تکه ای از وجود جاویدم بود. کشیده شدم تو آغوشش و پلک هام روی هم افتاد. پاهام قدرت نگه داشتن وزنم رو نداشتن و در نتیجه دنیا مقابل نگاهم تیره و تار شد . ‌‌‌‎‌....... تا وقتی من هستم، تو به هیچکس نیاز نداری دوستت داشته باشد! من عوض تمام آدمهایی که هرروز از کنارت رد می شوند، با عجله، بی آنکه حتی تو را ببینند و شاید به تو تنه هم بزنند، دوستت دارم! من جای کارگرهای ساختمان نیمه کاره ی توی کوچه تان دلم برایت لک می زند... جای همه آنهایی که تو را نمی شناسند، جای همه آنهایی که تو را میبینند، جای همه آنها که نمی بینند، من جای همه دوستت دارم! من جای آنهایی که یک گوشه دیگر این دنیا زندگی میکنند و نمی دانند تو دقیقا "تمام دنیای منی" دوستت دارم!من جای کودکی که نابینا متولد می شود، چشم می گردانم برای دیدنت! من عوض تمام آدمهای روی زمین دلم برایت تنگ می شود. من تنهای تنها، جای همه آنهایی که دوستت ندارند، می پرستمت! "هیچکس" نمی تواند مثل من، این همه ساده، برای کسی دیوانگی کند... به آرومی از لای پلک های نیمه بازم زل زدم به سفیدی سقف بالا سرم . سکوت و آرامش اتاق ، بوی الکل حضورم رو تو یکی از اتاقهای بیمارستان گوشزد کرد . سوزش و دردی که هنوز حس می شد من رو هوشیار کرد . به آرومی سرم رو چرخوندم و خیره موندم به سِرم دستم . کسی تو اتاق نبود . توان اینکه حرف یا داد بزنم رو نداشتم‌. حتی قدرت اینکه چه اتفاقی افتاد و تو چه وضعیتی هستم اصلا برام مهم نبود‌. هم اینکه جاویدم و سالم و سلامت برگشته کافیه . صدای باز و بسته شدن در اتاق رشته افکارم رو پاره کرد‌. به امید اینکه جاوید باشه سر چرخوندم و با دیدن مریم نگاه مشتاقم رنگ باخت . لبخندی خسته به روم پاشید و کنارم نشست : _بیداری عسل ؟ خوبی عزیزم؟ درد نداری؟ سکوتم رو که دید دستی نوازش گونه روی پیشونیم و موهام کشید: _خوب می شی عزیزم . سپس لبخندش غلیظ تر شد و با شیطنت ادامه داد: _راستی چشمت روشن آقاتون سرحال و قبراق برگشته ، اینبار خودش کنار تو و نی نی می مونه . مریم سعی داشت با زبون بی زبونی جوری که من شکه نشم به طور غیر مستقیم خبر سقط شدن بچه رو بهم بده ، حسی که همون لحظه اول پیچیده شدن درد تو وجودم حس کردم . حتی نگاه غمزده و گرفته مریم صحت این خبر رو داد میزد . بغض تو گلوم ریشه زد . چه زود رفت . دلم گرفت و بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و لا به لای موهام گم شد . مریم بغضش گرفت و رد اشک رو پاک کرد : _قربونت برم گریه نداره ، این نشد یکی دیگه ، برو خدا رو شکر باباش سالمه . لپم رو کشید و دوباره با شیطنت ادامه داد: _تا چشم روی هم بزاری دوباره شکمت بالا میاد . میون گریه لبخندی دردناک کنج لبم جای گرفت ‌. ذوق عجیبی که بالاخره جاوید هست و کنارم می مونه زیر پوستم خزید و قلبم مالامال از عشق پر شد و جوشید‌. بودن و برگشت جاوید تموم غم و نگرانیم رو از بین برد‌ بی تاب دیدن جاوید بغضدار گفتم : _کجاست ؟ آروم لب زد: _تو حیاط بیمارستان ، تو بخش زنان ورود آقایون ممنوعِ گل دختر . درضمن زودتر خوب شو برگردیم خونه ، مامانت نگرانته نمی دونه اینجایی . بهش گفتیم رفتیم باغ لواسون دو سه روز بعد برمی گردیم . بلند شد و تخت رو دور زد ‌. نزدیک پنجره رفت و پرده رو کنار زد و گفت: _راستی چی شد این اتفاق افتاد؟ جاوید گفت یهویی سر و‌ کله ت پیدا شد و بعد از کلی گله و شکایت بیهوش شدی . گلوم می سوخت و لب هام خشک شده بود . به سختی لب هام رو تر کردم و جواب دادم : _تو خیابون از داخل ماشین افتادم روی زمین . مریم حیرت زده ضربه ای به گونه اش زد و نالیدم : _وای خدا مرگم بده ، آخه چرا ؟ _ثمین زنگ زد گفت جاوید اومده و الان خونه اسدِ ، منم نتونستم صبر کنم سریع رفتم اصلا کنترل رفتارم دست خودم نبود . یه حس قوی منو سمت جاوید می کشوند . مریم سری از روی تاسف تکون داد و نزدیکم اومد : _ببین سرنوشت کار خودشو می کنه ، قسمت این بوده بچه بره و باباش برگرده. پس بهتره راضی باشیم به رضای خدا . چشم هام رو بستم ، بهم فشردم . سوزش اشک رو حس کردم . زیر لب نالیدم : _راضیم به رضای خدا ... ........ شب رو به اصرار جاوید تو بیمارستان موندم . صبح روز بعد میشه گفت سرحال و قبراق از بیمارستان مرخص شدم . به کمک مریم سمت ماشین که کنار خیابون پارک شده بود رفتم . جاوید با دیدنم هولزده و نگران پایین پرید . سمتم پا تند کرد . قدم هام رو محکم تر تند تر برداشتم‌. دلم خواست سمتش پرواز کنم ، فقط دو تا بال کم داشتم‌. نزدیکش که رسیدم دستم رو گرفت و بین دست هاش فشرد ‌. بی قراری تو آغوش کشیدنم تو نگاهش موج میزد . با حسرت زل زد به تک تک اعضای صورتم و زمزمه کرد: _خوبی عسلم؟ لب زدم : _خوبم .... تو خوب باشی عالیم . _جاوید قربونت نگاه خسته ات بره . فشاری به بازوش وارد کردم . با اخم گفتم : _خدا نکنه .... دستش رو دور کمرم انداخت و زیر گوشم لب زد: _بریم عزیزم . من رو سمت ماشین هدایت کرد . مریم لبخندزنان صندلی عقب نشست و گفت ؛ _یکم دیگه تحمل کنید خونه که رسیدیم حسابی از خجالت همدیگه در بیاین . سمتش چرخیدم، با خط و نشون پشت چشمی براش نازک کردم . خنده اش شدت گرفت و جاوید بدون معطلی ماشین رو روشن و آروم حرکت کرد . یکراست رفتیم سمت خونه مریم . مریم اصرار داشت شب رو کنارش بمونم تا فردا با حال بهتری خونه خودمون برم‌. وارد اتاقی که مریم از قبل برام آماده کرده بود شدم‌. با اینکه تموم دیروز رو خوابیده و استراحت کرده بودم اما هنوز گرد و غبار خستگی از چهره ام کاملا پیدا بود . به انتظار جاوید موندم ، از پشت پنجره زل زدم به رفتن جاوید . دلم‌ گرفت ‌. با شونه هایی خمیده سمت در چرخیدم که مریم وارد شد و گفت: _عسل جان بیا برو دوش بگیر عزیزم . با دلگیری گفتم ؛ _جاوید کجا رفت ؟ خندید: _فرستادمش خرید کنه ، تو باید تقویت بشی خون زیادی ازت رفته . دلم آروم گرفت . مریم حوله تمیزی سمتم گرفت و گفت: _برو تا نیومده . با سستی وارد حموم شدم‌. دوش کوتاهی گرفتم و با عجله بیرون زدم‌. سرگیجه اومد سراغم . لب تخت نشستم و بعد از خشک کردن موهام یک طرف شونه ام بافتمشون . آرایش محوی روی چهره بی رنگ و لعابم نشوندم . روی تخت خزیدم که در اتاق باز و جاوید تو چهارچوب در ظاهر شد . قلبم شروع کرد به کوبیدن . وارد شد و بی تاب و بی قرار سمتم قدم برداشت. بلند شدم و بدون معطلی سمتش پا تند کردم . طولی نکشید که غرق آغوشش شدم . با لذت و اوج دلتنگی بوی تنش رو به جون خریدم‌. سرش رو تو گودی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید : _خدایا شکرت ، چقدر منتظر این لحظه بودم . یعنی باور کنم بیدارم؟ از گرمای وجودم گرم شدم و آروم گرفتم . سرش رو بالا گرفت و وادارم کرد چشم های خمارم رو باز نگه دارم . عمیق و خواستنی نگاهم کرد . از اون نگاه هایی که گونه هام رنگ می گرفت و عرق شرم روی پیشونیم می نشست . از اون نگاه هایی که مجبورم می کرد سرم رو تو یقه اش فرو ببرم و برای فرار از شیطنت نگاهش چشم هام رو روی هم فشار بدم . کنار گوشم با لحنی اغواگر زمزمه کرد: _باز کن اون چشم ها رو ، نفسم بند به اون نگاه . عسل دلتنگتم چیکار کنم این آتیش دلتنگی سرد بشه ؟ خجول خندیدم و بینیم رو بیشتر به سینه اش مالیدم . آروم موهام رو پشت گوشم زد و ب*و*س*ه ای نرم و ریز روی لاله گوشم کاشت . _آخ عسل بدونی من تو این مدت چی کشیدم . عسل تشنه ام تشنه ....دارم می سوزم . هر چی نگات می کنم سیرآب نمی شم . تو بگو چیکار کنم ؟ نگاه کوتاهی بهش انداختم . محو زخم های انگشت شمار جای جای صورتش شدم . بیشتر از قبل خودم رو بهش چسبوندم و با نوک انگشت رد زخم ها رو نوازش گونه دنبال کردم ؛ _جاوید چیکار کردی با خودت!؟ دستش رو روی گردنم نوازش وار کشید و سرش رو نزدیک تر آورد . حرکت لب های خندونش آروم از زیر گوشم تا کنار لب هام کشیده شد. لبخند ریزی کنج لبم نشست . با صدای آرومی که دلم روو زیر و رو کرد، با حرارت و لحن خاص خودش لب زد؛ _این انصاف نیست! یار زیبای من وقتی می خندی فکری هم به حال این دل بیچاره من بکن! گناه که نکردم عاشق شدم . چونه ام رو تو گرمای دست مردونه اش اسیر و مجبورم کرد نگاه بی تابم رو تو نگاه مخمور و دلتنگش قفل کنم. چشم های مرد زندگیم برق زد و درخشش دلم رو لرزوند . نگاهش رنگ عشق گرفت ، دست هام رو دور گرندش حلقه زدم و پیشونیم رو چسبوندم به گونه اش . تجسم چشم های خمار و حلاوت نگاهش دلم رو محکم به در و دیوار سینه ا‌م کوبید . قلبم تاب و تحمل این همه نزدیکی و آروم گرفتن رو نداشت ‌. دوباره لب زد: __دیگه تحمل از دست دادن و جدایی از تو کار من نیست . حتی برای یک ثانیه هم نمی خوام بدون تو نفس بکشم ‌. فردا شب میام با آقای رفیعی صحبت می کنم. نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم . قلبم اینبار ریتم گرفت . چشم هام رو بستم . حس دریای از آرامش و رخوت به قلبم سرازیر کرد . هنوز چشم هام بسته بود که لمس شدن لب هام توسط لب های داغش احساس و موجی از لذت و خواستن تو وجودم سرازیر شد . دست کشید رو بافت موهام و زیر لب پر از احساس برام خوند : بگذار...من بیشتر دوستت بِدارَم بیشتر عاشقت باشم ،بیشتر بخواهمت! بگذار... من بیشتر در آغوشَت بگیرم بیشتر ببوسمت ،بیشتر ببینمت بگذار من باشم که هر لحظه برایت می میرد! کارهای سخت را بگذار برای مَردِ داستان! تو کمی زنانه بخندی و... حضرتِ عشق باشی کافی ست! سر مست شدم از حضور نابش و تا شب تو آغوش هم از دلتنگی و دلواپسی ،از عشق ، خواستن .... از هر چیزی که می تونست حال دل های خسته و بی رمقمون رو خوب کنه حرف زدیم. بافت موهای بلندم رو باز کرد و نوازش های بی دریغش رو نثار روح تشنه ام کرد . لبخند به روش پاشیدم و غرق بوسه ام کرد . سرش رو روی پام گذاشت و از روز ها ، از لحظه های تلخ و سختی که به امید دیدن من گذرونده برام تعریف کرد . از اینکه نیلوفر اون دختری که تو ذهنم ازش رقیب عشقی ساخته بودم یکی از نفوذی های نیروهای ویژه پلیس بوده و لحظه آخر جون جاوید رو نجات میده . مات و متحیر غرق بازی سرنوشت به چشم های بسته جاوید که به خواب رفته بود زل زدم .
  5. دستش بالا اومد و با ملایمت نشست روی گونه گل انداخته ام . نگاه مملو از دلهره ام میخ چهره عبوسش شد . جاوید تو خودش فرو رفت و اخم هاش غلیظ تر شد . دستی که دور کمرم سفت شده بود به آرومی شل شد . یک قدم ازم فاصله گرفت و نگاهش رو پایین انداخت . به تبعیت از جاوید قدمی عقب برداشتم ، دنباله نگاهش رو گرفتم و رسیدم به زخم عمیق پهلوش که خون ازش جاری شده بود . با دیدن خون جیغی زدم و با ترس نالیدم : _جاوید تو خونریزی داری ... با اخم سری تکون داد و از کنارم گذشت . با نگرانی دنبالش داخل حموم پا تند کردم . سمتم چرخید و گفت: _تو کجا داری میای؟ برو بیرون . با بهت گفتم : _جاوید خونریزی ... بدون اینکه نگاهم کنه با سردی گفت: _خودم می تونم از پس زخمم بربیام نیازی به کمک تو نیست . بغض به تموم نقاط وجودم ریشه زد ، این رفتار سرد و تلخ جاوید برام غیر قابل تحمل بود ‌. اشک تو چشم ‌هام حلقه زد و با لب های فشرده شده سری تکون دادم . جاوید پشت بهم چرخید و دوش آب رو باز کرد . بی رمق و سرخورده وارد رختکن شدم ‌. لگدی بی جون به در بسته زدم و با بغض سنگینی که گلوم رو فشار می داد مریم رو صدا زدم . اما بی فایده بود ، کسی برای نجاتم نیومد . غم روی غم ته دلم تلمبار شد و بغضم رو ترکوند. من کی انقدر دل نازک شده بودم که با یک اخم جاوید اینجور از هم پاشیده شدم ؟ چرا تحمل قهر و سرد بودنش رو ندارم ؟ من هنوز تشنه اون لبخند و نگاه گرمش بودم . چیکار کنم که جاوید بیشتر از این به من و حال خرابم مشکوک نشه ‌. اشک هام بی محابا روی گونه هام جاری شدند‌. موهای بهم ریخته ام رو کنار زدم و سرم رو خم کردم . دستم بی اختیار روی شکمم نشست ‌. با یادآوریش بغضم سنگین تر شد . یک آن با شنیدن صدای جاوید به خودم اومدم . بالافاصله اشک هام رو ‌پاک کردم و با لحنی گرفته جواب دادم؛ _چیه ؟ هنوز دلخور بود : _شلوارکم رو بده . چشم چرخوندم و شلوارک طوسی که آویزون بود دیدم . با چهره ای درهم و گرفته شلوارک رو سمتش پرت کردم ‌. دست هام رو روی سینه قلاب کردم و به در بسته تکیه دادم ‌. سنگینی نگاهش رو حس کردم . اما بی توجه به نگاهش قهرآلود به نقطه ای نا معلوم زل زدم ‌. داد زد ؛ _بیا اینجا ‌. نگاه سردم سمتش چرخید ‌. با تشر غریدم : _شرمنده غلام حلقه به گوشتون نیستم هی برم بیام . جواب داد: _بهت گفتم بیا بگو خب . چپ چپ نگاهش کردم که غرلندزنان سمتم پا تند کرد و مچ دستم رو محکم گرفت . هاج و واج به حرکتش خیره موندم ‌ من رو به دنبال خودش داخل حموم کشید . با حرص دستم رو کشیدم و غریدم: _چی می خوای هی منو اینو اونور می کشونی؟ بعد از اشاره ابرو سمت جعبه کمک های اولیه با حالت دستوری گفت: _باید زخمم رو پانسمان کنی . با چهره ای دلخور و گرفته لب زدم: _به من ربطی نداره . سمت رختکن راه افتادم که سریع در حموم رو بست . بی حوصله گفت: _عسل ، نتونستم جلو خونریزی رو بگیرم . الان واقعا به کمکت نیاز دارم ‌. نتونستم افسار نگاه سرکشم رو سمت زخمش کشیده شد رو به دست بگیرم . دلم برای خواهش و‌ تنمایی که تو نگاهش موج میزد پر پر شد . نفسم رو بی صدا بیرون دادم و سمت جعبه رفتم . به نرمی گفت: _هر روز بعد از دوشی که می گیرم با هزار بدبختی زخمم رو پانسمان می کنم . مشغول زیر و رو کردن محتویات جعبه شدم . با سردی گفتم : _چرا نمی گی اسد یا مرتضی کمکت کنن!؟ _نمی خوام هر بار به زحمت بیفتن . لبخندی از جنس تمسخر روی لبم نشست: _بله دیگه زخم های شما هم یکی دو تا نیست ماشاالله هر روز هم به تعدادش اضافه میشه . دلخور شد ؛ _آفرین ....جدیداً تکیه های آب دار حواله ام می کنی . دلم زیر و رو شد . تقصیر خودش بود ، خواستم بگم تلخ نشو تا تلخ نشم . خالی از هر حسی زل زدم به چهره گرفته اش . سری تکون داد و روی صندلی کنج حموم نشست ‌‌. با اکراه نزدیک رفتم و مقابلش ایستادم . موندم چطور زخمش رو ببندم . نه جایی برای نشستن بود نه دسترسی آسون به زخم پهلوش . تعللم رو که دید پرسشگر نگاهم کرد و گفت: _چی شده ؟ شونه ای بالا انداختم و با حرص گفتم : _دستم به زخمت نمی رسه . پوفی کرد . بعد از مکث کوتاهی اشاره ای به پاهاش کرد و گفت: _بیا بشین روی پام . قلبم از حرکت ایستاد . لحظه مغزم ارور داد . به خودم اومدم و با بهت زل زدم به پیشونی اخم آلود جاوید : _منتظر چی هستی ؟ بیا دیگه . محال بود بتونم تو اون فاصله کم نفس به نفس جاوید کارم رو انجام بدم . مکثم طولانی شد و که با بداخلاقی گفت: _عسل خجالت نداره ، آب از سر منو تو گذشته . دیگه حد و مرزی بین منو تو نمونده . دلهره ، اضطراب ، تردید آمیخته به هیجان و عشقی که تو تک تک سلول های تنم خفته و حالا بیدار شده بود خیره موندم به نگاه منتظرش . حق با جاوید بود ، آب از سرمون گذشته . ما خیلی وقت بود که حد و مرز ها رو شکسته و با هم یکی شدیم . تردید و دلهره رو کنار زدم . سعی کردم خونسرد باشم . نفسم تو سینه حبس شد . نزدیک رفتم و با اکراه روی پاش نشستم . نگاه خیره اش روم سنگینی داشت . این همه نزدیکی بار اولم نبود اما با هر بار نزدیک شدن به جاوید تموم حس های زنانگیم بیدار می شد . بوضوح گل انداختن لپ هام رو حس کردم‌. جاوید سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد . دستش از پشت دور کمرم برای محکم نگه داشتنم سفت شد . نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به طغیان حس های درونیم و شرمی که زیر پوستم خزید مشغول ضد عفونی زخمش شدم . جاوید چشم هاش رو روی هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد : _دلم می خواد زخم های تن و بدنم هیچ وقت ترمیم نشن . ای کاش هر روز به بهونه دیدن تو و لمس دست ها و نفس کشیدن نفسهات تموم تنم پر بشه از زخم چاقو . دستم از حرکت ایستاد . سرم رو بالا گرفتم و محو لالایی نگاهش که خیره به من تموم روح و جسمم رو غرق آرامش کرده بود شدم . قلبم ریتم گرفت و با لذت گوش دادم به آهنگ ناب صدای بم و جذابش که عجیب من رو شیفته خودش کرده بود . لحظه ای از خودم متنفر شدم که هر بار زخم های تن و بدنش رو به تمسخر گرفتم . با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و لب زدم : _اما من هر بار با دیدن زخمهات می میرم و زنده میشم . با ملایمتی موهام رو پشت گوشام هدایت کرد و نرمتر از همیشه گفت: _تنها دلخوشی من داشتن این زخم ها به بهونه دیدن توئه عسل . وگرنه مدام خودتو ازم دریغ می کنی . دوباره پلک هاش روی هم افتاد ، رنگش پریده به نظر اومد ‌. نگرانش شدم ‌. دستم رو آروم روی بازوی برهنه و ورزیده اش گذاشتم : _خوبی جاوید؟ رنگت پریده . دستی به پیشونیش کشید و موهاش رو سمت بالا هدایت کرد : _بخاطر خونریزیه ، یه لحظه سست شدم . مثل اینکه زخمم خیال خوب شدن نداره چند روزه مدام خونریزی داره . با بغض گفتم : _چرا مواظب خودت نیستی جاوید ؟ زخمت عمیقه نیاز به مراقبت داره . باید استراحت کنی ‌. به جلو خم شد ، با جمع شدن صورتش پی به دردی که می کشید بردم . دلم خون شد و بی اختیار اشک تو چشم هام حلقه زد . بی رمق روی پاش جابجا شدم و با عجله مشغول بستن زخمش شدم . زیر لب مشغول فحش دادن به باعث و بانی این زخم لعنتی شدم . بدون معطلی زخم رو بستم و با نگرانی زل زدم به نگاه خیره اما پر از حرف جاوید که روم ثابت مونده بود . لب زدم : _خوبی؟ نگاه گرم و خواستنیش مهربون شد . زمزمه کرد : _بذار آرامشمو کنار تو به دست بیارم ،برای من انگار آرامش رو هم قد و اندازه‌ی دست های تو ساختن همون قدر گرم ،همون قدر لطیف.. فشاری به دستم وارد کرد. محو جملات دلنشین و مملو از محبتش شدم‌. نتونستم مانع احساسات لبریز شده از عشق و خواستنش بشم . بی پروا با تموم وجود پر شدم از عشق . نزدیک رفتم و لبخند کم جونی که کنج لبش خودنمایی می کرد ب*و*س*ی*د*م . قلبم کوبش ناهماهنگش رو از سر گرفت . لب های داغ و مردونش روی لب هام لغزید . زمزمه کرد: _خوب نیستم عسل . دو طرف صورتش رو با دست های لرزونم قاب گرفتم . اخم ریزی بین ابروهام نشست ‌. نفس کم آوردم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش . مثل خودش ملایم ، نرم و پر از احساس زمزمه کردم : _باید خوب باشی ، من کنارتم جاوید . بيا لباس هم باشيم دكمه دكمه روي تن هم ب*و*س*ه بدوزيم ،دلم مي خواد دست من در آستينِ تو باشد دستِ تو در آستينِ من.... طوري كه عطر تنمون گيج بشه و آغوش، نفهمه چه كسی اون يكی رو بيشتر از دیگری دوست داره ...راستش رو بخوای من از اين جنس سردرگمی ها كه نمي دونیم تار عاشق تر است يا پودر خوشم میاد .... ساعتی کنار هم به دور از همه دلخوری ها و سردی ها تموم دلتنگی ها رو شستیم و تک تک لحظه ها رو پر کردیم از عشق و خواستن . هر بار حرکت دستش روی شکمم حس می شد تموم غم های دنیا روی قلبم تلمبار و سنگینی اش کمرم رو خم می کرد . دنیا روی سرم آوار می شد و زیر رگبار نگاه های داغ و آتشینش جون می دادم و هر بار برای فرو دادن بغضم لبم رو می گزیدم . بالاخره در حموم توسط مریم باز شد و با سختی تونستم از جاویدم دل بکنم و‌ جدا بشم . جاوید خسته و بی رمق تموم روز رو استراحت کرد . تیرداد بشدت نگران و دلواپس حال جاوید بود . مریم و میترا لحظه ای از رسیدگی به مرد اخموی من دست نکشیدند . روز بعد جاوید تقریبا سرحال و آروم از تختش بیرون اومد . اما هنوز خستگی و درد ته چهره اش موج میزد . روی کاناپه نشست و رو به من که در حال خوابوندن پارسا بودم گفت: _بقیه کجان ؟ تیرداد، اسد ، مرتضی ؟ به آرومی پارسا که خوابش برده بود رو کنارم روی کاناپه گذاشتم و گفتم : _نمی دونم ، صبح با هم رفتن بیرون ‌. سری تکون داد و زل زد به صفحه سیاه تی وی ‌. حضور مریم نفس حبس شده نا معقول تو سینه ام رو آزاد کرد . هنوز دلشوره و دلهره ته دلم پیچ می خورد . مریم با سینی چایی وارد شد و با دیدن جاوید لبخندش عمیق شد : _خوبی جاوید جان!؟ سری به نشونه تایید تکون داد . اما دلیل اخم های غلیظش هنوز برام گنگ و مبهم بود . مریم استکان چایی رو مقابلش گذاشت و خطاب به من گفت : _امشب قراره برگردیم تهران ، تیرداد گفت زودتر آماده بشیم . جاوید گفت: _تیرداد کجاست ؟ مریم کنارم نشست و جواب داد: _به من چیزی نگفت کجا میره فقط گفت آماده باشیم شب حرکت می کنیم . دوباره سری تکون داد و با نگاه خاصش به من خیره موند . دستپاچه شدم .. لبخند کم رنگ مریم رو نادیده گرفتم و اخم ریزی بین ابروهام نشوندم . جاوید پوفی کرد، بلند شد و سمت در خروجی رفت . مریم که مطمئن از رفتن جاوید، خنده کنترل شده اش رو رها کرد و گفت: _دختر این نگاهش اشاره نامحسوس بود ، یعنی اینکه پاشو بیا کارت دارم . لبم رو جویدم و خنده ام رو قورت دادم . مریم با شیطنت اضافه کرد:. _فکر کنم دیروز حسابی بهش خوش گذشته . حتما دلش می خواد تا نرفتیم یه دور دیگه باهات معاشقه داشته باشه . با دلواپسی اطرافم رو زیر نظر گرفتم و آروم گفتم : _وای مریم تو رو خدا نگو الان ثمین بیاد بشنوه باز می شم سوژه داغش . یک آن صدای ثمین از پشت سرم به گوش رسید : _چی می گید بیخ گوش هم شما دو تا روانی ؟ مریم هولزده گفت: _یا بسم الله این از کجا پیداش شد ؟ با حیرت زل زدم به حضور ناگهانیش و لب زدم : _تو چطوری مثل جن اینجا ظاهر شدی ؟ خندید و روی کاناپه ولو شد : _احمق از پشت سرت اومدم . سپس به سمت پله هایی که از طبقه بالا به پایین ختم می شد اشاره کرد . پشت چشمی نازک کردم و مشغول خوردن چاییم شدم ‌. مریم دوان دوان رفت سمت آشپزخونه و داد زد : _وای کیکم سوخت . میترا خمیازه کشان از اتاق اومد بیرون و گفت: _چه خبره باز جلسه گرفتین ؟ ثمین بی حال گفت: _نبابا فضول خانم ، نگران نباش حرفی هم باشه از تو پنهون نمی مونه . بیا چایی کوفت کن با کیک سوخته . میترا با لبی آویزون و عبوس لب زد: _ بی تربیت . مریم با خوشحالی برگشت و گفت: _آخیش به موقع رسیدم نزدیک بود بسوزه کیک نازنینم . ثمین گفت: _خب کجاست این کیک عزیز شما ؟ بیارش بخوریم دیگه . مریم با اخم جواب داد : _نابغه کیک داغه بزار سرد بشه ، می میری بخوری که . میترا گفت: _بده بخوره بمیره . ثمین لگدی به پای میترا زد که جیغش هوا رفت ‌. مریم با تشر و اخمو بین میترا و ثمین نشست ‌. خنده کنان قندی سمت ثمین پرت کردم و گفتم: _چته باز وحشی شدی ؟ ثمین کش و قوسی به خودش داد و گفت: _دلم درد می کنه . میترا به آرومی گفت: _خب خدا رو شکر نزدیکه ، بازگشت همه بسوی اوست ‌. ثمین با حرص بلند شد ولی مریم بالافاصله مانعش شد و گفت: _چیکارش داری دختر خوبم داره با هورمونای بهم ریخته اش مدارا می کنه . میترا گفت: _هورموناش بخوره تو سرش . ثمین اینبار جیغی زد و گفت: _میترا نذار سگ بشم . در این حین اسد و مرتضی وارد شدند ‌. مریم با دیدن اسد خوشحال شد و گفت: _اسد جان مرگ من این ثمین رو ببر بیرون امروز یکم بهم ریخته و داغونه . میترا تا خواست حرف بزنه مریم دو دستی دهنش رو چسبید و مانع شد . ثمین بلند شد و موهای بلندش رو کنار زد و با بی تفاوتی گفت: _لازم نکرده کسی منو ببره خودم میرم .چلاق که نیستم . اسد عصبی و پرخاشگر غرید : _حرف مفت نزن با خودم میری . مرتضی پوفی کرد و کنار مریم نشست . چاییم رو که خنک شده بود تا ته سر کشیدم . یک آن دلپیچه اومد سراغم . حالت تهوع و بزاق جمع شده زیر زبونم رنگ رو از رخسارم پروند . کسی متوجه من نبود . به آرومی بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی پا تند کردم. نرسیده به در دستشویی کنترلم رو از دست دادم و اوق زدم . سکوت تو سالن حکم فرما شد ‌. با عجله وارد دستشویی شدم ‌، لحظه آخر لحن نگران و آشفته جاوید که صدام زد دلهره رو به دلم سرازیر کرد . انقدر اوق زدم و که سرم به دوران افتاد . دیگه چیزی تو معده ام نمونده بود بالا بیارم . با حس تلخ شدن کامم و تار شدن چشم هام دستم رو ستون دیوار مقابلم کردم تا از سقوط ناگهانیم جلوگیری کنم . گوش هام سنگین شد و صدای گنگ و نامفهوم از پشت در به سختی شنیده شد . شرشر آب و صدای نفس نفس زدن هام در هم آمیخت . زانوهام شل شد و به سختی مشتی آب روی صورتم پاشیدم . چهره رنگ پریده ام درون آینه مقابل نگاه بی رمقم چرخید و چرخید ....سبک شدم و حس کردم مثل پر کاهی روی هوا معلق موندم . پلک هام روی هم افتاد و در لحظه آخر نفهمیدم چطور از حال رفتم . با حس ضربه های پی در پی روی گونه ام و پاشیده شدن آب روی صورتم هوشیار شدم ‌. به سختی از لای پلک های بهم چسبیده ام تونستم چهره نگران و رنگ پریده مریم رو تشخیص بدم‌. _بمیرم برات عسل ، چت شد یهو؟ چرا بیهوش شدی ؟ خوبی الان ؟ جاییت درد نمی کنه ‌؟ مریم پشت سرهم رگباری سوال می پرسید و آب روی صورتم می پاشید . ثمین کلافه مریم رو کنار زد و گفت: _خیسش کردی مریم بسه دیگه ، ناراحتی ببریم زیر دوش اساسی بشوریم بیارمیش ... هان چطوره ؟ مریم عصبی و نگران کنار رفت . اینبار میترا ثمین رو کنار زد و لیوان آب قندی که تند تند هم میزد نزدیک لب هام آورد و گفت : _پاشو بخور قربونت برم، فشارت افتاده . ثمین با اخم گفت: _این چه فشاریه که راه به راه می افته ؟ چه مرگشه این دختر راه به راه بالا میاره ... یک آن ساکت شد و با چشم های گرد شده زل زد به نگاه بی رمقم و به فکر فرو رفت. چشم هام رو روی هم فشردم و جرعه ای از آب قند خنک و شیرینی که تو حلقم ریخته شد رو خوردم‌. مریم کلافه زیر لب غرید: _خفه شو دختره بی عقل ، چرا چرت و پرت می گی پاشو برو به جاوید بگو عسل به هوش اومده ‌. ثمین متفکر نگاه پر از شک و تردیدش رو ازم گرفت و سمت در رفت . لحظه ای بعد جاوید هراسون و عصبی تو چهار چوب در نمایان شد . دلم هری ریخت و به سختی نیم خیز شدم . جاوید بدون اینکه به من نگاهی بندازه خطاب به مریم گفت: _آماده اش کنید ببرمش بیمارستان .. مریم دستپاچه نالید: _چیزی نیست جاوید جان ، نگران .... حرفش رو قطع کرد و با ناملایمتی گفت: _نمی خوام چیزی بشنوم همون که گفتم . به سختی لب از لب باز کردم و بی حال گفتم : _من جایی نمیرم ... جاوید عصبی شد و از لای دندون های قفل شده اش غرید: _مجبوری بری .. میترا اتاق رو ترک کرد و جاوید در رو محکم بست . سمت مریم که هراسون و دستپاچه وسط اتاق ایستاده بود‌ چرخید. تن صداش رو پایین تر آورد و با همون قهر و عصبانیتی که تو صداش موج میزد خطاب به مریم گفت: _من تو این دو سه روز دیدم حال عسل نرمال نیست ، بهم قول دادی برای حالت تهوع و رفتارای عجیب عسل توضیح قانع کننده ای داری . مریم نگاهی سمتم انداخت و با لحنی لرزون گفت :. _والا چی بگم ... من . عزمم رو جزم کردم و با لحنی محکم و قاطع بجای مریم جواب دادم : _حق با توئه موضوع مهمیه . مریم نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و پوفی کشید . جاوید مات و متحیر به من خیره موند . مریم بدون معطلی اتاق رو ترک کرد و تنهام گذاشت ‌. جاوید سمتم چرخید و با نگاه باریک شده و‌منتظر گفت: _می شنوم ، بگو نفس حبس شده ام رو با یک فوت غلیظ بیرون دادم . _جاوید من باردارم . حس کردم زانوهاش شل شد . دیگه مخفی کردن این‌ موضوع فایده ای نداشت . رنگ باخت و مشت های گره زده اش باز شد . با تردید ، ناباوری و بهت پرسید: _چی گفتی؟ با پشت دست اشکی که آماده جاری شدن بود رو پاک کردم با حرص غریدم: _همون که شنیدی . خیلی سعی کردم بویی نبره تا با افکاری پریشون درهم ماموریتش بهم نریزه اما نشد. جاوید ناباور و بهت زده با دو دست چنگی به موهاش زد و تکیه داد به در بسته ‌. نالید؛ _دروغ می گی؟ با لرزششی که ته صداش موج میزد دوباره غمگین تر از قبل نالید: _وای ... وای .... من چیکار کردم ؟ عسل من .... من .. نتونست ادامه بده و با کوبیدن کف دستش به پیشونیش پشت در بسته اتاق آوار شد . با درموندگی زل زدم به گردن خم شده جاوید . رگ گردنش متورم شد . رنگ از رخسارش پرید و چشم هاش رو بست . با غم زل زدم به درموندگی جاوید . من قادر به تحمل شکست و خم شدن جاوید نبودم . جاوید من مرد همیشه مقتدر و جذاب من الان وقت شکستن و فرو ریختن نیست . تو این لحظات سخت و طاقت فرسا نیاز به همراهی و قوت قلبت دارم نه این شکست . برای پیدا کردن آرامش از دست رفته ام سخت محتاج تکیه دادن به شونه محکمت هستم . الان وقت شکستن و فرو ریختن نیست . من به امید تو، بودن کنار تو تا اینجای قصه به دنبالت دویدم وقت فرو پاشیدن نیست . بی رمق صداش زدم ، سرش بالا اومد . نگاه بغضدارم خیره موند به دو گوله چشم هایی سرخ از رگه های خون که فریاد چه کنم کنم سر میداد . نیاز به همدلی و همدردی داشتم ، این حس رو تو نگام خوند . آروم بلند شد و سمتم اومد ‌. دستم رو سمتش دراز کردم‌. نگاهش ابری شد . دستم رو محکم بین دست های سرد و لرزونش فشرد . نزدیکم شد و با ناراحتی بی محابا بو*س*ه ای روی پیشونیم کاشت و بغضدار لب زد: _هیچ وقت نتونستم خوشحالت کنم ، هر بار کنار من بجای چشیدن طعم آرامش و‌ خوشبختی فقط درد کشیدی و عذاب کشیدی . عسل تو این عشق فقط بدبختی و بدبیاری سهم تو شد و بس . من رو در آغوش فشرد و ادامه داد: _من شرمنده تم عسل بخدا نابود شدم . خودم رو تا تونستم تو آغوشش ، آغوشی که مأمن تنهایی هام و دردم هام بود فرو بردم . با لذت عطر تنش رو به مشام کشیدم‌. با بی قراری لب زدم : _من تموم سختی های این عشق که برام ذره ذره شیرین و لذت بخش بود رو با همه وجود به جون خریدم جاوید . عشق تو هیچ وقت برام بدبیاری و بدبختی نداشته . من از همون لحظه که حس کردم دلم رو بهت باختم ، با اینکه پر بود از انتظار ، جدایی وداع . سختی ، فراغ ، حسرت ... اما لحظه به لحظه برای داشتن اون حس قشنگ بیشتر از قبل از عشق پر می شدم . صورتش رو قاب گرفتم و ادامه دادم : _از وقتی حس کردم دوستت دارم با داشتن این حس قشنگ و دلنشین خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا می دونم . بخاطر همین برای داشتنت روزی صدبار هم شده میمردم . سرش روی شونه ام فرود اومد . با لحنی گرفته ، بغضدار بم و خشدارش نالید : _عسل بیشتر از این شرمنده ام نکن من با این حجم از گناه و پشیمونی چطور نفس بشکم ؟ من بد کردم عسل ، من هیچ‌ وقت خودمو نمی بخشم .... دستم رو ‌دور گردنش حلقه زدم ، زیر گوشش زمزمه وار صداش زدم : _اتفاقیه که افتاده ، میدونم راه برگشتی نیست اما می شه درستش کرد‌. چنگی به موهاش زد و با عصبانیت غرید: _لعنت به من ، لعنت خدا به من ...‌ چرا باید .... بی رمق لب زدم : _سرزنش بسه جاوید ... سرش پایین افتاد . دستش سمت شکمم دراز شد ‌، قلبم به تب و تاپ افتاد‌. دستش تو نیمه راه به یکباره مشت شد ‌. خم شد و کنارم دراز کشید . به آرومی سرش رو روی پام گذاشت و دستش رو دور شکمم حلقه زد. با بغضی که سعی در مهارش داشت گفت: _همین فردا میرم ماموریت ، هر چه زودتر قال قضیه رو می کَنم و برمی گردم . وقتی برگشتم هر جور شده عقدت می کنم ، دیگه نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . اینبار نوبت منه ، تموم خوشی های دنیا سهم توئه . دیگه نمیزارم اشکی از چشم هات بریزه تو فقط باید بخندی . برای من بخندی تا به عشق دیدن خنده های تو نفس بکشم . بودنت بهترین نعمتی بوده خدا می تونسته به یک نفر بده، که از بختِ خوبم نصیبِ من این خوشبختی شده... نصیبِ من شده عاشق بودنت و دست کشیدن توی تارهای پریشونت... نصیبِ من شده هوایِ تنت رو ذخیره کردن توی ریه هایم... و نصیبِ من شده نفس کشیدن زیر همون آسمونی که نفس می کشی... نصیبِ من شده که طعمِ آغوشت رو بچشم و سهمم از دنیا آرامشش باشه و بس... نصیبِ من شده که زل بزنم توی رنگ چشم هات و از غرق شدن واهمه ای نداشته باشم... خدا تو رو که آفریده حتما حواسش پرت آرزو های من بوده، وگرنه انقدر به بودن و ماندن و نفس ها و رنگ چشم ها و دستها و آغوش یک نفر مبتلا بودن اصلا طبیعی نیست... پلک گشودنت برای خودت که نه برای منی هست که معنی بهشت رو با تو فهمیدم . ........ به چشمهایم زل زد و گفت : - با هم درستش می کنیم ! و من تازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد."با هم"......چه لذتی داشت این با هم حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد . حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت . حسی که به واژه ی " با هم " داشتم رو با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم!... تنها کسی که وحشت تنهایی رو درک کرده باشد می تونست حس من رو تو اون لحظات، درک کنه ! دو روز از رفتنش گذشت ، وقتی رفت تموم هوش و‌‌ حواسم رو هم با خودش برد . شده بودم‌ مرده متحرک نه میلی به خوردن غذا داشتم نه حس و حال برای زندگی . تموم مرکز حواسم معطوف حال جاوید بود ، اینکه می تونه با اون حجم از درگیری ذهنی و فکری ماموریتش رو به پایان برسونه یا نه . دلهره و نگرانی مثل پیچک تو تموم تنم پیچیده و بغضی سنگین و سمج دست از سرم بر نمی داشت . خسته شدم انقدر از پنجره اتاقم زل زده بودم به ماه و ستاره های ریخته شده تو دل آسمون . پنجره رو بستم و با قدم هایی بی جون از اتاقم خارج شدم‌. مامان حین اینکه سمت آشپزخونه می رفت با دیدن چهره بهم ریخته و عبوسم اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست . _خدا ختم بخیر کنه ، باز چی شده اعصابت بهم ریخته ست؟ با حرص موهایی که دو طرف شونه ام بافته شده بود رو محکم کشیدم و‌ زیر لب نالیدم : _هیچی مامان، خوابم نمی بره . مامان استغفرالهی زیر لب زمزمه کرد و غرلند کنان از کنارم گذشت . نگاهم سمت بابا که مشغول صحبت با مخاطب پشت گوشیش بود کشیده شد . اخم هام باز شد . چهره جدی و متفکر بابا کنجکاوم کرد‌. شوق عجیبی زیر پوستم خزید . خوشحال از اینکه تیرداد پشت خط و خبری از جاوید برام داشته باشه اخم هام از هم باز کرد‌. خیلی نامحسوس سمت بابا پا تند کردم‌. بابا دست به کمر تو سالن مشغول قدم زدم بود . خودم رو مشغول جمع کردن ظرف میوه و پیش دستی های روی میز نشون دادم . اما تموم حواسم معطوف بابا بود . بابا همچنان با جدییت سر تکون می داد و ‌اخم هاش بیشتر از قبل غلیظ تر می شد‌. دلم به دلشوره افتاد. با شنیدن اسم تیرداد از زبون بابا که صداش زد دلم هری ریخت . مطمئن شدم اتفاقی افتاده که بابا انقدر پریشون و آشفته ست . دست و پام رو گم کرد . بابا سمتم چرخید و‌ با دیدن من اخم هاش پررنگ تر شد . دستپاچه شدم و سرم پایین افتاد . بابا با همون اخم غلیظ از کنارم رد شد و سمت اتاقش رفت . دلهره طوفان درون دلم بپا کرد . کلافه و سردرگم به دور خودم چرخیدم . پشت دستم رو گاز گرفتم و نگاه نگرانم روی در بسته اتاق بابا ثابت موند . نتونستم بی تفاوت باشم‌. سمت اتاق دویدم . مامان وارد شد و با دیدن من که چسبیده بودم به در بسته اتاق بابا هاج و‌ واج موند . ‌ _عسل چیکار داری می کنی؟ هولزده و پریشون نالیدم؛ _هیس مامان بعداً بهت میگم . مامان پوفی کرد و ‌رفت . _نمی دونم این دختر امشب چه مرگش شده ؟ با عجز زل زدم به مامان و دوباره نالیدم: _جون من مامان یه دقیقه آروم باش ببینم بابا چی میگه . ناگهان در اتاق به شدت باز شد و به داخل پرت شدم . به سختی خودم رو کنترل کردم تا پخش زمین نشم . قلب بی زبونم با ضربان بالایی در حال کوبش بود . بابا اخم آلود و عصبی گفت: _چی می خوای عسل ؟ لال شدم و به تته پته افتادم . دست هام رو بهم فشردم و با شرمندگی زیر لب گفتم : _ببخشید بابا من ... _لازم نکرده توضیح بدی ، بیا داخل کارت دارم . متعجب و پرسشگر وارد شدم و زل زدم به اخم های غلیظ بابا که در اتاق رو بست . سمت کتابخونه کوچیک کنج اتاقش رفت و کتابی انتخاب کرد . تا حدودی به سکوت چهره درهم بابا که حس بدی رو به وجودم القا می کرد و یجورایی حامل خبر خوبی نبود پی بردم . این حس تلخ ذهن و قلبم رو درگیر کرد. بابا پشت میزش نشست و گفت: _عسل هنوز به من نگفتی دلیل بیماریت چیه که اینجوری داغونت کرده ؟ رنگ از رخسارم پرید . حس کردم زیر پام خالی شد و ته دره سقوط کردم . چند قدم عقب رفتم‌ و لب پنجره نشستم . بابا موشکافانه و دقیق حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود . بزاق جمع شده زیر زبونم رو به سختی قورت دادم و لبخند تصنعی روی لب نشوندم . با لرزش نامحسوسی که تو عمق صدام حس می شد به سختی جواب دادم: _گفته بودم بهتون باباجون ، رفتم دکتر .... بهم گفت ... گفت که فشارم پایینِ و یجورایی بخاطر فشار عصبی ... بابا حرفم رو قطع کرد و گفت:. _چرا فشار عصبی ؟ مشکلی داری دخترم ؟ اگه واقعا چیزی هست که اذیتت می کنه به من بگو . دستپاچه تر از قبل گفتم؛ _وای نه بابا مشکل .... نه.... اصلا خیالتون راحت . با حس سکوت عجیب بابا و نگاه دقیق و پر از حرفش که دلهره رو به وجودم تزریق می کرد لال شدم . کتاب رو باز کرد و به سختی نگاه مشکوکش رو ازم گرفت . نگاه لرزون و وحشت زده ام از اینکه نکنه شک کرده یا بویی برده دوختم به تسبیح سفید دونه درشت پیچیده دور مچ دستش . سینه ام سوخت . این رو از فشار نفس و نفس هایی که تو سینه ام حبس شده بود حس کردم . عرق سردی از روی تیغه کمرم تا پایین راه گرفت ‌. موهام رو کنار زدم که نگاه بابا دوباره سمتم نشونه گرفته شد . نگاه دقیقش که صاف نشست تو نگاه وحشت زده ام . _من می دونم دردت چیه ، نیازی نیست خودخوری کنی . وا رفتم . حس اینکه از،یک بلندی پرت شده باشم پایین بهم دست داد . با لحنی گریون و نگران نالیدم : _چی بابا ؟ هنوز اون اخم وحشتناک چسبیده به ابروهای پرپشت و جوگندمی بابا ترس رو تو وجودم تشدید می کرد . بابا جواب داد: _چیزی هم دستگیرت شد؟ _چ... چی ... بابا؟ _پشت در اتاق .... فال گوش ایستاده بودی ؟ ابروهام بالا پریدند و نفسم دوباره حبس شد: _آهان ... نه ! اگه بگم تپش قلبم رو از ته گلوم حس می کردم دروغ نگفتم . من تو اون لحظه درد قلبی رو که از جا کنده بود رو به وضوح حس کردم‌. سری تکون داد و گفت: _تیرداد پشت خط بود . وا رفتم . اما هنوز با ترس و لرز به بابا خیره مونده بودم . اما تنها چیزی که من رو به آرامش دعوت می کرد آرامش نگاه و لبخند کم رنگی بود که روی لبش نقش بست . _خوشبختانه ماموریت داره خوب پیش میره ، اما ... بلند شدم ،حین اینکه عرق جمع شده لای دست هام رو پاک می کردم نزدیک بابا رفتم : _اما چی ؟ پوفی کرد و مشغول ورق زدن کتابش شد و‌ جواب داد : _جاوید هنوز خونریزی داره ، تیرداد می گفت مثل اینکه بهش شک کردن . مدام سوال پیچش می کنن و اینکه ... کلافه شدم حیرون، دلم خواست جیغی بزنم ، کله او رو بکوبم به دیوار و عربده بزنم بگم تو رو خدا نسیه جواب نده بابا ، بخدا دارم دق می کنم از این بی خبری .. با ظاهری خونسرد زل زدم بهش کتاب رو بست و گفت : _و اینکه جاوید اصلا حواسش به کارش نیست ، تیرداد خیلی نگرانه . با دست لرزونم فشاری به شقیقه ام وارد کردم . بدون شک این نگرانی من رو از پا در می آورد ‌. بابا دست هاش رو روی سینه قلاب کرد و خیره موند به چهره رنگ پریده ام : _موندم به این پسر چی بگم وقت رفتن کلی نصیحتش کردم اما مثل اینکه کارساز نبود . متعجب از حرف های بابا نالیدم : _من منظورتون رو نمی فهمم ، چرا اینارو دارین به من می گید ؟ من ... بابا آروم به جلو خم شد و دقیق تر از قبل غرق شد تو دریای نگاه دلواپسم و لب زد : _چون تو اون ماموریت لعنتی بین اون همه قاتل های خطرناک ، قاچاقچی های بی ناموس و خدا نترس همه حواس جاوید پی دختر بی عقل و دیوونه منه که اگه به خودش نیاد فاتحه اش صد در صد خونده ست . جا خوردم و عرق سردی روی پیشونیم نشست . خجالت زده و شرمنده نگاهم رو از بابا دزدیم ‌. _نیازی نیست سرتو بندازی پایین ، دلبستن که خجالت نداره. اونم تو که شرم و حیا رو خوردی و یه آب هم روش . تو اون لحظه از شدت شرم دلم خواست مثل یک قطره آب فرو برم زیر زمین و محو بشم . _به اون پسره کله شق گفتم برگردی با هم صحبت می کنیم اما نمی دونم چشه که داره بی گدار به آب میزنه ؟ با عجز افتادم به جون ناخن هام . مطمئنم جاوید بخاطر این مهمون ناخونده که عجیب این روزا مهرش بدجور به دلم افتاده درگیری ذهنی پیدا کرده ‌. بابا ادامه داد: _جاوید مرد و مردونه پای قولش ایستاد . ناخداگاه سرم بالا رفت و نگاه مشتاقم خیره به لبخند کنج لب های بابا ثابت موند: _گفتم بیای اینجا تا همه چیزو برات تعریف کنم . لازم دونستم ناگفته هایی رو در مورد جاوید بهت بگم . جدا از نگرانی و دلهره که ته دلم انباشته شده بود لبخندی از جنس عشق نسبت به جاویدم روی لب نشست ‌. سر تا پا گوش شدم و مشتاقانه زل زدم به بابا . _یادته قبلا بهت گفته بودم برای آزادی جاوید فکرایی تو سرم دارم ؟ ناخنم رو جویدم و لب زدم : _آره تا حدودی یادمه . لبخند کم رنگش محو شد و غم عظیمی تو نگاهش موج زد . با تلخی ادامه داد: _که تو گند زدی به همه برنامه هام ... قلبم از حرکت ایستاد. شرم دوید تو نگاهم . بابا اخمی کرد و نگاهش رو سمت پنجره چرخوند : _برنامه هایی که واسه آزادی جاوید داشتم همه اش نقش برآب شد . بگذریم .... گذشت . اما جاوید با تسلیم کردن خودش و اعتراف اینکه من دستی تو فرارش نداشتم اعتبار چندین و‌ چند ساله ام رو بهم برگردوند. جاوید می تونست خیلی راحت از کشور خارج بشه اما مرد و ‌مردونه تسلیم شد و‌ منو از اون منجلابی که غرق شده بودم نجات داد . من هم این لطفش رو بی جواب نذاشتم‌. هشت سال حبسی که براش در نظر گرفتن به نصف رسوندم . سه سال به همکاری تیرداد پیگیر پرونده اش شدم تا اینکه تونستم باقی مونده حبسش رو بخرم . محو حسرت ، غم پنهانی که لا به لای گفته های بابا نهفته بود رفتنش رو سمت پنجره دنبال کردم‌. پدر عزیزم ، بابای مهربون و دلسوزم من چطور تونستم قلب بزرگت رو با اون بی رحمی بشکنم ؟ بابای نازنینم تموم اون روزها تو فکر آزادی جاوید نقشه ها داشته و منِ احمق بی خبر از همه جا چه راحت و آسون گند زدم به همه چیز . حس تنفر نسبت به خودم تو دلم پیچید . بابا پنجره رو باز کرد و دست هاش رو پشت سرش گره زد: _جاوید بالاخره آزاد شد و من به اِزای آزادیش درخواستی ازش داشتم که بدون چون و‌ چرا پذیرفت . درخواست اینکه تو یکی از ماموریت های تیرداد که چند ساله درگیرشِ نتونسته بهش پایان بده همکاری داشته باشه . جاوید اینجا هم مردونگیش رو ثابت کرد . اما قبل از شروع ماموریت تورو ازم خواستگاری کرد . با شنیدن این حرف نتونستم ساکت بشینم یا عکس العملی نشون ندم‌. با یک حرکت بلند شد و با حیرت لب زدم ؛ _خوا... خواستگاری کرد؟ بابا سمتم چرخید . لحظه ای با نگاه رنگ گرفته و لبخند کم رنگش من رو زیر نظر گرفت . لبم رو از داخل گزیدم و سرم رو پایین انداختم‌. _آره ،تعجب کردی ؟ مشغول ور رفتن با دستبند دور دستم شدم . سکوت کردم و زیر چشمی زل زدم به بابا که سری تکون داد و پشت بهم چرخید . سکوت رو شکست و ادامه داد:. _خلاصه اینکه عسل خانم بگم برات ، جاوید به علاقه شدیدی که نسبت به تو داشت اعتراف کرد . درسته ازش کینه داشتم و ناراحت بودم اما جبران کرد . پس دیگه نیازی ندیدم سنگ جلو پاش بندازم . منم قبول کردم ، گفتم شرط داره ، باز هم بدون چون و چرا قبول کرد . گفتم هر وقت ماموریت رو تموم کردی و‌ پرونده این باند خطرناک به خوبی بسته شد می تونی بیای دست عسلو بگیری . چطور بگم دختر ، چرا انکار کنم من واقعا تحت تاثیر شجاعت و دلیری این مرد قرار گرفتم‌. مردونگی رو به حدش رسونده ، تو این زمونه کمتر مردهایی مثل جاوید که تا ته مرام و معرف پیش رفتن پیدا می شه ‌ من مطمئنم هیچ ‌مردی مثل جاوید نمی تونه دختر منو خوشبخت کنه . فقط امیدوارم به خودش بیاد و تموم حواسش رو سمت ماموریت معطوف کنه، اگه بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمی بخشم . بابا گفت .. باز هم گفت ... از تک تک دلیری و از خودگذشته گی های جاوید برام حرف زد . و من هر لحظه بیشتر از قبل شرمنده اش شدم . شرمنده اینکه مردونه پای قولش ایستاد و برای رسیدن به من با جون خودش بازی کرد . از اینکه برای با بودن کنار من تا دل خطر پیش رفت و منِ احمق هر بار کنایه زدن از اینکه چرا جاوید مدام بی تفاوت از کنارم رد می شه و ساکت مونده و با هر بار دوری و جدایی اذیتش کردم . از خودم متنفر شدم چرا هر بار به زخم هایی که بخاطر رسیدن به من روی تن و بدنش به یادگار مونده تعنه زدم و اون فقط سکوت کرد . دلم یک دل سیر گریه خواست . تنها راه ترکیدن این بغض سیب شده بیخ گلوم هق زدن و جیغ زدن بود اما محال بود بتونم این بغض رو بشکنم . به سختی مقابل ریزش اشک هام شدم ، با دلی خون و مشت هایی گره زده زل زدم به نقطه ای نامعلوم . من دلم می خواد اون موقع که صدای جفتمون از خستگی گرفته بشینم کنارت لیوانم رو بغل کنم اونجوری که تو دوست داری. تو بغلم کنی اونجوری که من دوست دارم با صدای خسته ات حرف زدنت رو گوش کنم. با عشق تکون خوردن لبات رو نگاه کنم بازی کنم با رگ های دستهات... خیره بشم به بهشت بین یقه و گردنت دلم می خواد روی بزرگترین پله برقی دنیا بایستیم و همدیگرو نگاه کنیم. که نترسم می خوریم زمین غرق بشم تو عمق نگاهت خواستنیت دلم می خواد قهوه ام رو دوست نداشته باشم و بجاش قهوه ی نصفه خورده ی تورو بنوشم . دوست دارم دست ببرم لای موهات و راه برگشت رو گم کنم. دلم می خواد تمام طول روز هام رو بدم و بجاش تو رو اول صبح و آخر شب کنارم حس کنم‌... ......... گذشت .. ثانیه ها،لحظه ها دقیقه ها ساعت ها به تمامی اندازه سالیان دراز برام کش می اومدو دلواپسی ، نگرانی ، دلهره و حسرت رو تو قلبم سرازیر می کرد . تیرداد برگشت اما هنوز موفق به دیدنش نشدم . بابا همچنان سکوت اختیار و این سکوت عجیبش بیشتر از همیشه نگرانم کرده . اسد هم برگشت ، صدای مرتضی رو هم از پشت خط وقتی با مریم حرف می زدم شنیدم . کسی از جاوید برام نگفت . اسم جاوید که وسط می اومد حضور همه به یکباره محو می شد . خواب و کابوس های ناتمومی که ذره ذره نابودم کرده بود هر شب بیشتر می شد. صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد . سمت تلفن خیز برداشته و به خیال اینکه صدای گرم جاوید غافلگیرم می کنه گوشی رو به گوشم چسبوندم و با شوق لب زدم : _الو جاوید... صدای جیغ و هیجانی که تو لحن مرتعش ثمین نهفته بود قلبم رو از جا ک‍َند : _عسل آب دستتِ بزار زمین فقط برو خونه اسد ..زودباش ... ترس و وحشت ریخت تو دلم . _عسل برو ، جاوید الان خونه اسدِ، من خودم صداشو شنیدم ولی اسد خر انکار کرد . حس کردم زیر پام خالی و دنیا روی سرم آوار شد . قدرت اینکه حرکتی از خودم نشون بدم تو وجودم حس نکردم . نگران و آشفته لب زدم: _تو ... تو مطمئنی صدای جاوید بود؟ چرا اسد انکار کرد ... نکنه ... ثمین با عجله گفت: _نمی دونم جریان چیه منم دارم خونه اسد نمی تونم بیام دنبالت خودت برو . نفهمیدم‌ چطور گوشی رو روی تلفن پرت کردم . تپش قلب اومد سراغم . هق هق شدیدی مخلوط از گریه و خنده شادی ، دلهره ، اضطراب سردرگمی از تو حلقم شنیده شد . نتونستم مقابل هیجانی که سراسر وجودم رو گرفته بگیرم . جوری فلج شده بودم که نتونستم دکمه های مانتوم رو ببندم‌. با دست هایی لرزون شالم رو روی سرم انداختم‌. بدون توجه به دامن بلند سفید گلدارم که زیر پام گیر می کرد با حالت دو سمت در دویدم . لحظه آخر صدای جیغ مامان که «کجا میری عسل؟» رو شنیده و بی جواب گذاشتم سمت حیاط دویدم‌. هراسون کنار ماشین بابا ایستادم از پشت شیشه پنجره با هیجان زل زدم به سوئیچ داخل ماشین . بدون معطلی در حیاط رو باز کردم . پشت فرمون جا گرفتم و با سرعت هر چه تمام تر سمت خونه اسد روندم . تو کل مسیر با خودم حرف زدم و جیغ زدم . ترس اینکه مبادا جاوید خوب نباشه و من با صحنه غیر قابل تحملی روبرو بشم تموم وجودم رو مثل خوره می خورد . انتظار و شوق دیدنش سر تا پام رو در بر گرفته و اشک رو به چشم هام هدیه داده بود . هنوز باور اینکه جاوید حالش خوبه و ماموریتش رو با موفقیت پشت سر گذاشته برام غیر قابل هضم بود . سوال اینکه چرا اسد حضور جاوید رو انکار کرده غم سنگینی رو ته دلم بوجود آورد . رسیدم نزدیک خونه اسد . تو ترافیک گیر کردم ، پشت سرهم بوق زدم . با مشت و لگد افتادم به فرمون و دنده ماشین . بی فایده بود ‌. با این وضع یا خودم رو به کشتن می دادم یا شب می رسیدم . ماشین رو گوشه خیابون پارک کردم . تا خونه اسد یک خیابون کوتاه فاصله داشت . بدون معطلی در ماشین رو باز کردم . کنترلم رو از دست دادم . انقدر شدت هیجانم بالا زده بود که نفهمیدم خودم رو چطور از ماشین پرت کردم پایین ‌. با گیر کردن دامنم به پام ناغافل پخش زمین شدم و با اصابت زانوم به آسفالت جیغم هوا رفت . قدرت اینکه تکون بخورم رو نداشتم، زانوم رو تو چنگ گرفتم و نالیدم : _وای پام مامان ... از شدت درد اشک تو چشم هام حلقه زد . لحن نگران خانمی که از کنارم رد می شد من رو متوجه خودش کرد : _ای داد بیداد چیشد خانم ؟ حالت خوبه؟ از پشت پرده اشک زل زدم به خانم جوونی که نگاه نگرانش روم ثابت مونده بود . با عجز و ناتوانی سری تکون دادم ، دستش رو سمتم دراز کرد: _پاشو خانمی زشته وسط خیابون نشستی با این وضع . تازه متوجه شدم دامنم کنار رفته و برهنگی پام تا زانو مشخصه . با بغض روی زخمی که در اثر ضربه به زمین ساییده شده و خون ازش بیرون می زد پوشندم . با دردی که تو پام پیچید به کمک اون خانم ایستادم . دستم رو به کمر گرفتم ، تشکر کردم و تلوتلو خوران سوئیچ رو برداشتم . با قدم هایی بی جون ، لنگان لنگان داخل کوچه دویدم . دیگه چیزی نمونده بود . بدون توجه به دردی که تو تموم تنم می پیچید سمت خونه دویدم . نفس نفس زدم ‌. با حرص موهام خیس از عرقم رو پشت گوشم زدم . گلوم خشک و نفس هام کوتاه و مقطع شد . سینه ام سوخت و ضربان قلبم کند شد . لحظه ای دنیا مقابل چشم هام تیره و تار شد . زیر لب یا خدایی گفتم و کنار دیوار نشستم‌. نفس عمیقی کشیدم و با خودم نالیدم : _تورو خدا عسل آروم باش ، هنوز اتفاقی نیفتاده . چرا خودتو باختی؟ یکم صبور باش .... لب زدم : صبور باش .... آروم تر و آروم تر زمزمه کردم ؛ _عسل صبور باش ، جاوید حالش خوبه من مطمئنم . عزمم رو جزم کردم و روی پا ایستادم . زانوم تیر کشید . چشم‌هام قدرت بیناییش رو بدست آورد . با قدم هایی شمرده و آروم سمت خونه اسد راه افتادم‌.
  6. سعی کردم خودم رو عادی و خونسرد جلوه بدم اما موفق نبودم. خودم رو مشغول ور رفتن با استکان چاییم کردم که حضورش رو مقابلم حس کردم . زل زدم به یک جفت کفش کتونی مشکی سفید که مقابل نگاهم ظاهر شد . سرم رو بالا گرفتم ، لبخند کم رنگش رو به روم پاشید . با لحنی گرفته و خش دار لب زد: _میدونم چشم دیدنم رو نداری ازم دلخوری بهت حق میدم ، اما ..... روی زانو خم شد و دقیق تر از قبل خیره شد تو نی نی نگاه لرزون و مشتاقم که پشت پرده خونسردی در حال ذوق و شوق بود . ادامه داد: _یک خلوت دو نفره به دور از تموم تلخی ها و اتفاقات این چند وقت ، شاید بتونه سردی بینمون رو از بین ببره ... دستش رو سمتم دراز کرد ، نگاهم رو از جذبه نگاه مخمورش گرفته و دوختم به دست دراز شده اش. استکان رو کنار گذاشتم و بدون توجه به دست دراز شده اش بلند شدم . لبش رو به هم فشرد و دستی رو که بی جواب مونده بود پشت گردنش کشید . صاف ایستادم و خاک مانتوم رو تکوندم . کفش هام رو پوشیدم و کنار جاوید قرار گرفتم . دست به سینه چند قدم جلوتر ازش قدم زنان سمت دریاچه رفتم . صدای قدم های محکم و مردونه اش از پشت سرم به گوش رسید . آهی کشیدم و زل زدم به دسته ای از پرواز کلاغ های سینه آسمون که سکوت جنگل رو با آواز بد صداشون در هم شکستند . جاوید قدم بلندی برداشت و ‌درست کنارم قرار گرفت . حضور گرمش بهم آرامش و اطمینان خاطر می داد . حدس اینکه تنها گذاشتن من و جاوید باز هم نقشه بچه هاست کار چندان سختی نبود . جاوید حین اینکه دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود به روبرو خیره موند و بالاخره سکوت رو شکست: _عسل نگفتی علت این ضعف بدنی و بی حالیت چیه ؟ فکر نمی کنم بخاطر اون اتفاق ... یک آن از حرکت متوقف شدم ‌‌. باز هم شرم زیر پوستم خزید . جاوید مکث کرد . دستپاچه با نگاهی گریزون لب زدم : _میشه در مورد اونشب حرف نزنیم ، من ... من هنوز دارم تاوان اون گناه رو پس میدم .نمی خوام با یادآوریش ... اخم هاش در هم رفت: _تاوان چی؟ منظورت چیه؟ نفسم تو سینه حبس شد. با لحنی اوج گرفته و‌ مرتعش جواب دادم : _گفتم که چیزی نگو ... فکر کنم مریم بهت گفته باشه مادرم بخاطر این موضوع چه عذابی کشیده . کلافه پوفی کرد ‌و گفت: _من اشتباهم رو پذیرفتم اما فرار نکردم همینجام ، حاضرم هر تاوانی که مستحقش هستم رو پس بدم چون گنهکارم . اما عسل .... با التماس و خواهشی که تو لحن صدام موج میزد نالیدم : _تو رو خدا تمومش کن جاوید، اون قضیه تموم شد رفت . فراموشش کن . تو سکوت لحظه ای زل زد به حلقه جمع شده تو چشم هام . با بی قراری گفت: _اگه تموم شد رفت پس این حلقه اشک چیه تو چشمات ؟ این بغض صدات آخر منو می کشه عسل . این دوری و تلخی ، سردی و قهر.... بخدا دیگه تحملم تموم شده ... پس من کی لذت خنده های از ته دل تو رو بچشم ؟ دلم پوسید از بس همیشه گرفته و ابری دیدمت . زانوهام شل شد . دلم برای دل تنگ و گرفته جاوید تپید . روی تخته سنگ بزرگی کنار درخت نشستم و لب زدم : _ مگه قرار نبود به دور از تلخی و سردی ها دو‌ کلوم با هم حرف بزنیم ... پس این گله و شکایتا چیه جاوید؟ _گله و شکایت نیست ، می خوام علت این غم پنهون تو نگاهت رو بدونم ، علت این دوری و جدایی ... با سردی جواب دادم: _خودت بهتر میدونی.. پوفی کرد: _می خوام تو بهم بگی . پوزخندی دردناک زدم : _حرف زدن با تو بی فایده ست ، تو بلدی چطور طرف مقابلت رو گیج کنی. _چرند نگو عسل ، اگه منظورت این ماموریته که بعداً همه چیز برات روشن میشه تو الکی داری زندگی رو برای هر دومون تلخ و زهر می کنی . _اگه قراره بعدا بفهمم ، چرا الان همه چیز رو برام روشن نمی کنی تا زندگی رو به کاممون تلخ نکنم ؟ سری بالا انداخت، قاطع و‌ محکم جواب داد: _خیلی دلم می خواد همه چیز رو مو به مو برات تعریف کنم تا از این اشتباه در بیای اما مجبورم، فعلا باید سکوت کنم نمی تونم بی گدار به آب بزنم . فقط این رو بدون اون چیزی که تو فکر می کنی نیست . من با اون دختر هیچ رابطه ای ندارم و .... حرفش رو قطع کردم و با تندخویی گفتم : _اگه رابطه ای نداری و برات مهم نیست این ‌ماموریت کوفتی رو بزار کنار. مات و متحیر زل زد به جدییت نگاه سردم . دستی لا به لای موهاش کشید و تلخ خندید ؛ _ داری شوخی می کنی عسل ؟ سکوتم رو که دید ادامه داد: _ فکرش رو نمی کردم انقدر بچگانه فکر کنی؟ مگه خاله بازیه که بیام بیرون ؟ میدونی داری چی میگی؟ با بغض نالیدم : _پس من چیکار کنم ؟ چه خاکی تو سرم بریزم ؟ اگه بری دبی و دیگه ... نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید . هق هقم رو تو گلو خفه کردم سریع بلند شدم و پشت به جاوید چرخیدم . نمی خواستم شکست غرور و خرد شدن عزت نفسم رو ببینه . دلم نمی خواست از دستش بدم. نگاهم به سمتش کشیده شد که چقدر گرفته و مغموم شونه اش رو به تنه درخت تکیه داده و غرق در فکر به نقطه ای نامعلوم زل زده . موهای بهم ریخته ام رو پشت گوشم فرستادم و به سختی مانع ریزش اشک هام شدم . یادم میاد چقدر از این دخترهای نق نقو و سست که سر هیچ و پوچ میزنن زیر گریه بدم می اومد . به نظرم گریه اوج ضعف طرف رو نشون میده . نگاهش که بهم افتاد اخم هام در هم رفت . با همون حال خراب فاصله ها رو طی کرد و بهم نزدیک شد . تکیه دادم به یکی از درخت های کهنه و ‌کهنسال جنگل . جاوید هم به تبعیت از من تکیه زد به درخت و کنار گوشم با محبت نجوا گونه لب زد: _یعنی انقدر در نظرت سست و ضعیفم که برگشتی تو کارم نباشه؟ عسل اینو نگو که بهم اعتماد نداری؟ با صدای به بغض نشسته ام لب زدم : _اگه قوی بودی انقدر راه به راه چاقو تو دل و جیگرت فرو نمی رفت . کلافه چنگی به موهاش زد و گفت: _لامصب من هر بار خنجر از پشت خوردم ، کسی حریفم نیست که از مقابل باهام روبرو بشه . محو تک تک جملات دلنشین و حقیقتی که با تموم وجود پذیرفته بودم که جاوید هر بار مرد و‌ مردونه از هر امتحان و سختی روزگار با افتخار و سربلند بیرون اومده . پس شکی در قوی بودنش نبود . تقصیر جاوید نیست من بهونه گیر و لجباز شدم . نگاهم رو قفل زد به نگاه منتظرش . آروم زیر لب زمزمه کردم: _این ماموریت چی داره که انقدر لجوجانه سفت و محکم دو دستی بهش چسبیدی ؟ لبخندی دلنشین تحویلم داد: _با ارزش ترین چیزی که حاضرم برای داشتنش جونم رو هم بدم‌. مات و متحیر چشم دوختم به برق نگاهش . چرا حرف های جاوید همیشه برام گنگ و ‌مبهمه؟ چرا تو تک تک واژه ها جملاتش رمز و رازی پیچیده نهفته ست که من رو مغلوب و شکست خورده به زانو در میاره؟ با برخورد نفس داغش به گوشم از خود بیخود شدم : _نکن عسل انقدر بی رحم نباش. قهر کردنات رو میزارم پای ناز کردنات که بدجور هم خریدارش هستم . تو خلسه شیرینی فرو رفتم که یک آن با حرکت دستش رو که شکمم میخکوب شدم و از جا پریدم‌. بدون معطلی ازش فاصله گرفتم . دستپاچه زل زدم به چهره بهت زده اش . با دلخوری لب زد: _عسل یعنی انقدر .... دستپاچه تر از قبل نالیدم : _جاوید درکم کن ، حس و حالش نیست ... _حس و حال چی؟ من فقط یکم گرمای آغوشت رو می خوام همین .. هولزده اطرافم رو زیر نظر گرفتم و جواب دادم : _نمی خوام ... اینجا ... لبخندی محو گوشه لبش نشست . دستی به پشت گردنش کشید و زیر لب با لحنی جذاب زمزمه کرد: _امشب می خوام کنارم باشی به تلافی اون مدتی که خودتو ازم دریغ کردی . با چشم‌های گرد شده و قلبی لرزون زل زدم به لبخند شیطنت آمیزش . با بی تفاوتی لب زدم : _دیگه خبری از خلوت و تنهایی نیست من دیگه اون آرامشی که دنبالشی رو نمی تونم بهت منتقل کنم . طبق عادتش دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با اقتدار و جدییت گفت: _مگه دست توئه؟ مجبوری باید کنارم باشی . البته شاید فعلا کوتاه بیام ولی وقتی از ماموریت برگشتم آمادگی هر کاری رو باید داشته باشی . یه لنگه ابروم بالا رفت ؛ _منظور؟ خندید با پرویی جواب داد: _ازدواج، رابطه تنگاتنگ و در آخر بچه هامون .. با شنیدن اسم بچه قلبم از حرکت ایستاد . با حس اینکه جاوید بو برده و غیر مستقیم داره به موضوع اشاره می کنه ته دلم خالی شد . لال شدم . صدای مریم از فاصله نه چندان دور شنیده شد: _عسل کجایی؟ به خودم اومدم و بدون معطلی از مقابل حرارت و گرمای نگاه مخمورش گذشتم و تلوتلو خوران سمت مریم پا تند کردم . به کمک مریم و میترا سفره رو پهن کردیم . تیرداد کنار منقل ایستاده و سریع سیخ های جوجه کباب شده رو دست به دست وسط سفره می رسوند . مریم به جز جوجه سفره رو با سلیقه خاص خودش توسط غذاهای خوش طعم خودش چید . بعد از شستن دست هام سمت سفره رفتم و با دیدن جای خالی که کنار جاوید برام باز کردند اخم هام درهم رفت . نیش ثمین باز بود و با اشاره ابرو جای خالی کنار جاوید رو نشونه گرفت . سری تکون دادم و بی تفاوت به نگاه خیره و خنده های ریز میترا و ثمین کنار جاوید نشستم‌. طبق معمول سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم . جاوید بشقابی از برنج پر کرد و مقابلم گذاشت ‌. با بی میل و رغبت زل زدم به غذاهای سفره . بازم هم با دیدن و‌ استشمام بوی غذا حس کردم دل و روده ام به هم گره خورد . نگاهم میخ ظرف زیتون وسط سفره موند . سنگینی جاوید رو روی خودم حس کردم . صدای گرم و ‌زمزمه ملایمش رو کنارم گوشم حس کردم: _چرا نمی خوری عسل؟ چیزی می خوای؟ بی اختیار سمتش چرخیدم و نگاهم قفل نگاه مهربونش شد . چیزی نگفتم و بالافاصله نگاهم رو ازش گرفتم . لبخندی کم رنگ به روی نگاه های خندون و پنهانی بقیه که منو جاوید رو زیر نظر گرفته بودند روی لب نشوندم . عرق شرم روی پیشونیم نشست . یادم نمیاد تا این حد خجالتی و مظلوم بوده باشم. مریم که می دونست کنار غذا فقط می تونم زیتون بخورم با محبت گفت: _جاوید جان اون ظرف زیتونو بزار کنار دست عسل . جاوید بدون معطلی ظرف زیتون رو کنار دستم گذاشت و زیر لب گفت: _غذاتو بخور جون بگیری ، انقدر طولش نده سرد شد . بزاق جمع شده زیر زبونم رو قورت دادم و با درموندگی لبخندم رو حفظ کردم . حس اینکه حالت تهوع تو وجودم تشدید می شد ضربان قلبم رو بالا برد . همگی با ولع در حال خوردن بودند ، فکر اینکه اگه قراره کنار سفره ‌.... دیگه نتونستم ادامه بدم و بدون معطلی لیوان آب رو برداشتم و با یک نفس سر کشیدم . مریم با نگرانی من رو زیر نظر داشت . جاوید دست از خوردن کشید و با چهره ای اخم آلود به من زل زد ‌. بعد از خوردن آب حس بالا اومدن محتویات معده ام دستپاچه ام کرد . با نگرانی زل زدم به مریم که نامحسوس سعی داشت آرومم کنه اما بی فایده بود . همینکه چشمم به غذا های سفره افتاد نتونستم تحمل کنم . دستم رو مقابل دهنم گرفتم . با عجله بلند شدم . نگاه متعجب و بهت زده بقیه روم ثابت موند . هولزده بدون اینکه کفش هام رو بپوشم تا جایی که تونستم از کنار بقیه دور شدم . کنار درختی ایستادم و بدون معطلی محتویات معده ام که جز همون یک لیوان آب چیز دیگه ای نبود بالا آوردم‌. صدای گرفته و لحن نگران جاوید من رو متوجه خودش کرد: _عسل حالت خوبه؟ چیزی شده!؟ نفس هام کند و مقطع شد ، رنگم پرید و بوضوح لرزش دست و پاهام حس رو کردم‌. زانوهام شل شد و با قدم های سست نزدیکش رفتم . با خونسردی ظاهری جواب دادم: _خوب... خوبم ... نگران نباش فقط ... فاصله رو از بین برد و دستم رو گرفت. هر لحظه بیشتر از قبل ابروهاش درهم رفت : _عسل دروغ نگو، حال خرابتو از رنک پریده و گودی زیر چشم هات دارم می بینم و حس می کنم . چرا هی اصرار داری که خوبی ؟ کلافه و سردرگم رد عرق سردی که از کنار شقیقه تا کنار گوشم راه گرفته بود رو پاک کردم و نالیدم : _چه لزومی داره دروغ بگم، دارم میگم حالم خوبه . فکش روی هم فشرده شد، با عصبانیت پشت بهم چرخید و تنهام گذاشت . دلهره و اضطراب به وجودم سرازیر شد . موندم چطور جاوید رو قانع کنم تا انقدر پیگیر حال خراب من نباشه ‌. مطمئنم به این آسونی هم دست بردار نیست . بی رمق سمت دریاچه رفتم ، پاچه شلوام رو دادم بالا . کنار آب نشستم و پاهام رو تا زانو تو آب خنک و زلال فرو بردم . حس رخوت و دلچسبی تو وجودم نشست . نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به حالت تهوع و سرگیجه ام که همچنان گرفتارش بودم خودم رو سرگرم بازی با آب کردم . با دیدن مریم که سمتم پا تند کرده بود صاف نشستم . نزدیکم رسید و نفسی تازه کرد و ‌گفت: _خوبی عسل؟ _اوهوم . کنارم نشست و ادامه داد: _چی گفتی به جاوید که عصبی و بداخلاق گذاشت رفت؟ با دلهره ای که ته دلم پیچید گفتم : _کجا رفت؟ _نمی دونم ، جوابمونو نداد . بالاتکلیف و حیرون سرم رو پایین انداختم . مریم مثل هر بار که دستم رو بین دست هاش می گیره و موجی از آرامش رو به دلم سرازیر می کنه اینبار هم حس اطمینان خاطر بهم بخشید و لبخندی گرم تحویلم داد: _بلند شو ، کافیه این تنهایی و خلوت . جاوید رو یک جوری دست به سر می کنیم . نگاه لرزون قفل شد تو نگاه آرومش: _بقیه مشکوک نشدن؟ خندید: _نه خیالت راحت ، بهشون گفتم دارو مصرف می کنی اینم بخاطر عوارض داروئه . نفسی از سر آسودگی کشیدم . لبخندی از روی قدر دانی به روش زدم و زمزمه وار لب زد: _ممنونم مریم ، من اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم !؟ بلند شد و وادارم کرد بایستم : _الان وقت این حرف ها نیست بریم پیش بقیه نزار شک کنن. سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم‌. از اون ساعت به بعد گردش و تفریح بدون حضور جاوید برام کسل و خسته کننده شده بود . بغضدار و غمگین به جای خالیش خیره موندم . تا غروب تو جنگل موندیم و به اصرار مریم به ویلا برگشتیم . مریم بهم قول داد تا جاوید رو قانع و تا حدودی آرومش کنه . با خستگی تموم وارد ویلا شدم . زل زدم به فضای نیمه تاریک سالن نشیمن فرو رفته تو خلوت و سکوت . نگرانی و دلهره اینکه جاوید رفته باشه تموم وجودم رو در بر گرفت . یکراست سمت اتاقم رفتم و بدون اینکه چراغ رو روشن کنم تکیه زدم به در بسته . در بالکن باز بود و نسیمی خنک در حال وزش بود . زل زدم به پرده رقصان تو هوا . نفسم رو بی صدا فوت کردم و قدمی به جلو برداشتم . نزدیک در بالکن رفتم و با لذت خیره موندم به قرص ماه تو دل آسمون . صدای جیرجیرک و بوی ناب درخت نارنج پشت پنجره اتاقم، دیدن و شمردن تک تک ستاره های چشمک زنان آسمون تنها دلخوشی و سرگرمیم تو اون لحظه بود . ...... با حس رخوت و نوازش نسیم ملایم لا به لای موهام بی اختیار لبخندی روی لبم نشست . بیشتر از قبل خودم رو لای پتو پیچوندم و تا این حس لذتبخش رو بارها تجربه کنم . صدای آواز خوندن ثمین از داخل حیاط شنیده شد . هوشیار شدم و با حرص غرلند زنان سرم رو زیر بالش فرو بردم . در بالکن اتاقم باز بود . صدای مزاحم ثمین که نزدیک تر از قبل به گوش می رسید عصبیم کرد . سرم رو بالا آوردم ، با لحنی عصبی و صدای دورگه داد زدم : _ثمین میشه خفه شی خواهشاً؟ لحظه ای بعد پرده اتاق از بیرون کنار زده شد و ثمین با تاب سفید و شلوارک جین بشدت کوتاه مقابلم ظاهر شد . چشم‌هام گرد شد و با تعجب زل زدم به شیلینگ آب داخل دستش . ثمین با نیش باز گفت: _احمق تموم سفرتو تو این تختخواب حروم کردی ، پاشو بیا بیرون از این هوای پاک و دل انگیز لذت ببر . نیم‌خیز شدم و گفتم : _تو الان با این وضعیت و شیلینگ آب اونجا چه غلطی می کنی؟ عقب رفت و با لذت شیلینگ آب رو بالای سرش گرفت . آب با شدت زیادی روی سر و صورتش ریخت . ثمین با ذوق جیغی زد و گفت: _عسل آب بازی خیلی حال میده ، پاشو بیا بازی کنیم . ثمین واقعا نهایت لذت رو از سفر برده بود، من از اینکه نتونستم مثل ثمین بدون افکار واهی و آزار دهنده از تک تک لحظه هام لذت ببرم بشدت غبطه می خورم . نفسی از جنس حسرت بیخ گلوم گیر کرد . ثمین همچنان در حال جیغ زدن و بالا پایین پریدن بود . سری تکون دادم و دوباره دراز کشیدم . ثمین با ذوق جیغ زد: _نمیای عسل ؟ با بی حالی نالیدم : _نه خوش بگذره ، ترجیح میدم بخوابم . با گذاشتن ساعدم روی چشم هام سعی کردم دوباره بخوابم که یک آن با پاشیده شدن ناگهانی آب روی سر و صورتم جیغی زدم و صاف نشستم . ثمین بی رحمانه با شیطنت شیلینگ آب رو سمتم نشونه گرفته و من رو مورد هدف خودش قرار داد . جیغ زنان هولزده از روی تخت پایین پریدم و لحنی کشدار که عصبانیت درونش موج میزد داد زدم : _ثمین .....بمیری خیسم کردی . مثل موش آب کشیده کنار تخت ایستادم . آب از سر و صورت و موهام چکه می کرد . لرز بدی تو تنم نشست . لباس هام خیس و به بدنم چسبید . صدای عربده تیرداد از بیرون به گوش رسید ثمین قهقه زنان پا گذاشت به فرار و رفت . با حرص زل زدم به تختخوابم که خیس از آب شده بود . با لب و‌ لوچه ای آویزون پام رو محکم کوبیدم زمین و هر چی فحش بلد بودم حواله ثمین کردم . با کمری دولا شده از اتاق زدم بیرون ، هنوز آب از تموم بدنم چکه می کرد وارد سالن شدم . صدای خنده میترا و مریم از آشپزخونه شنیده می شد . اسد طبق معمول مقابل تی وی لم داده و مشغول دیدن فوتبال بود ‌. پاورچین پاورچین سمت حموم رفتم که یک آن سر و ‌کله ثمین با نیش باز پیدا شد . اسد با دیدن وضع پوشش نامناسب ثمین اخم هاش در هم رفت ‌. ثمین بی تفاوت به اسد خنده کنان نزدیکم اومد و گفت: _وای عسل بیدار شدی عزیزم ؟ با حرص و فکی فشرده شده زل زدم به چهره سرخ شده از خنده اش . اسد سمتم چرخید و با دیدن وضعیتم چشم هاش گرد شد . لبخند کج و‌کوله ای به روش زدم ‌. ثمین دستم رو گرفت و از شدت خنده منفجر شد . بریده بریده لا به لای خنده های از ته دلش دوباره گفت: _کجا بودی عسل نکنه دیشب تو تختت بارون باریده ؟ از شدت شرم سرخ شدم و از لای دندون های بهم قفل شده ام زیر لب غریدم : _ثمین خفه شو عابرومو بردی . ثمین با شیطنت من رو سمت حموم هول داد و گفت: _عیبی نداره برو یه دوش بگیر شاید خوش اخلاق شدی . در حموم رو باز کرد و با یک حرکت من رو پرت کرد تو رختکن حموم . از شدت حرص جیغ خفه ای زدم و فحش رکیکی حواله اش کردم که گفت: _بی تربیت ، تو که بچه مثبت بودی . پام رو محکم کوبیدم به زمین و جیغ زدم : _فقط خفه شو ، خفه شو . صدای شُر شُر آب از داخل حموم توجه ام رو به خودش جلب کرد . صدای ثمین از پشت در به گوشم رسید: _فقط سعی کن تو حموم بهت خوش بگذره . چشم هام گرد شد. شیطنت تو اوج صدای ثمین موج میزد . شصتم خبر دار شد که داخل حموم خبرایی هست . بزاق دهنم رو جمع کردم و زل زدم به در بسته حموم . لباس خیسی که به تنم چسبیده بود رو از خودم جدا کردم . زیر لب غرلند زنان به زیر پام که خیس شده بود خیره شدم‌. با حالت گریه دور خودم بالاتکلیف چرخیدم . صدای آب قطع شد ، با دلهره مکث کردم . لحظه ای بعد در حموم باز شد . چشم‌هام گرد شد . حدس اینکه چه کسی می تونه تو حموم باشه کار سختی نبود . زیر لب خدا خدا کردم که ..... نیم تنه برهنه جاوید که آب از سر و صورتش می چکید از لای در بیرون اومد . جیغ خفه ای کشیدم و چشم هام رو بستم . بدون معطلی پشت به جاوید سمت در چرخیدم و دستگیره رو‌ چرخوندم . بی فایده بود ، ثمین احمق در حموم رو قفل کرده بود . صدای زمخت و خراشیده جاوید تو گوشم پیچید: _تو اینجا چیکار می کنی؟ قلبم با تپش شدیدی در حال کوبش بود . با دلهره و اضطراب دست هام رو چسبوندم به در و زیر لب نالیدم: _نمی دونم . دلم گریه خواست، همونجا بشینم و یک دل سیر زار بزنم . فقط دستم به ثمین نرسه ، مشغول خط و نشون کشیدن برای ثمین بودم که گرمی صداش درست کنار گوشم حس شد : _چرا چسبیدی به در ؟ برو کنار . برخورد نفس های گرمش به لاله گوشم غوغایی درون دلم بپا کرد . مور مورم شد و با عجله کنار کشیدم . دوباره پشت بهش چرخیدم و با شدت بیشتری چشم‌هام رو روی هم فشردم . بوی صابون و شامپو و بخاری گرمی که از داخل حموم بیرون زد حالم رو دگرگون کرد ‌. سرم گیج رفت و نفسم تو سینه حبس شد . حس کردم هوا برای نفس کشیدن کم آوردم . با تنگی نفس هوای حبس شده تو ریه ام رو به سختی بیرون دادم . جاوید با حرص مشتی به در زد و گفت؛ _این در چرا قفله ؟ بلافاصله لب زدم : _قفلش کردن . _کدوم احمقی این در رو قفل کرده؟ با پشت دست عرق جمع شده روی پیشونیم رو پاک کردم . با سستی نالیدم : _ثمین . جاوید زیر لب لااله الا اللهی گفت و اینبار با شدت بیشتری جوری عربده زد که با پیچیده شدن تُن صداش تو حموم به خودم لرزیدم‌. گوش هام رو فشردم و با عجز نالیدم: _تو رو خدا داد نزن ... نچی کرد و زیر لب غرلندزنان گفت: _این مسخره بازی ها چه معنی میده ؟ چشم هام رو باز کردم‌ و با حرص لبم رو روی هم فشردم: _من به ربطی نداره ، نکنه فکر می کنی من ازش خواستم این کارو کنه ؟ لحن تلخش ضربان قلبم رو ضعیف کرد: _نه والا ، میدونم از این بخارا ازت بلند نمی شه . دست به کمر تو همون چند وجب جا دو قدم جلو رفتم و زیر لب گفتم : _خیلی پر رویی بخدا . یک آن بازوم توسط دست های قدرتمندش کشیده شد . سمتش چرخیدم و سینه به سینه ، رخ به رخ مقابلش ایستادم . اخم غلیظش و نگاه طوفانیش رعشه به اندام لرزونم وارد کرد : _چرا پشت بهم ایستادی؟ چرا صاف تو چشم هام زل نمی زنی جواب بدی؟ لال شدم‌. متوجه شدم حوله ای دور کمرش پیچیده . رنگم پرید و از درون گر گرفتم، پوست لبم رو از داخل جویدم‌. حرف ها و ناگفته های زیادی برای گفتن داشتم اما بغضی سرکش با فشردن گلوم مانعم می شد . غرق شدم تو تلخی نگاه قهوه ای رنگش ، از درون آوار شدم . تا حالا انقدر جاوید رو پریشون و عصبی ندیده بودم . من عادت داشتم به محبت های بی دریغ و ناز کشیدن های ناتمومیش . اما با دیدن اخم های غلیظش که همچنان در هم پیچیده و نگاه سردش خالی از محبت به چشم های غمگینم خیره مونده بود غمی پنهان کنج دلم خزید . فشار دستش روی بازوم شدت گرفت ، اما جرات اعتراض نداشتم . نگاه دلخورم رو از موهای نمدار و بهم ریخته اش گرفتم و دوختم به خیسی مژه های بهم چسبیده اش . نگاهش دو دو میزد . رطوبت تن و بدنش و نگاه یخ زده اش سرما رو به وجودم منتقل کرد . سکوت دنباله دارم رو که دید لب زد: _حداقل خوبیش اینه اینجا نمی تونی از دستم فرار کنی ، باید رک و پوست کنده بهم دلیل آشفته گیت رو بگی . مثل خودش تلخ شدم و سرد . براق شدم و با فشار دستم به سینه ستبر و محکمش زیر لب غریدم : _نمی دونم چرا جدیدا‍‌ً سعی داری از زیر زبونم حرف بکشی ؟ موندم چی بهت بگم دست از سرم برداری ؟ دستش دور کمرم حلقه شد و من رو بیشتر از قبل به خودش چسبوند . حس تپش قلبش سستم کرد . با همون لحن لب زد: _حرف های مریم ذهنم رو مشغول کرد، می خوام از زبون خودت بشنوم چی شده . حس می کنم موضوع مهمی رو ازم پنهان می کنید . دست هام روی سینه اش مشت شد . سرم رو پایین انداختم تا مبادا غم ‌نگاهم رسوام کنه ‌. اخم ریزی روی ابروهام نشست . با لرزشش نامحسوسی که تو عمق صدام حس شد لب زدم : _توهم زدی جاوید، چیزی نیست . به نرمی فکش روی هم فشرده شد و با نگاه توبیخ گرش گفت: _منو خر فرض کردی؟ چشم هات یه چیز دیگه ای میگه عسل .. طوفان تو دلم بپا شد . با همون اخم تصنعی پر از حرص از کوره در رفتم : _میشه کوتاه بیای؟ من حالم خوب نیست دارم اینجا خفه می شم .
  7. نمی گی هم چه مرگت شده . نگاهم غمگین شد و اضطراب ته دلم سرازیر شد‌. ثمین پا روی پا انداخت و بدون توجه به نگاه سرزنش آمیز مریم اضافه کرد: _ببینم عسل خانم اصلا خبر داری جاوید دوباره چاقو .... مریم با چشم های گرد شده هولزده جیغی زد و خطاب به ثمین غرید: _عه ثمین بسه ببند اون چاک بی صاحاب رو، چی می گی تو . سپس چشم غره ای سمتش حواله کرد . حس اینکه سطلی از آب جوش رو سرم ریخته شد بهم دست داد . ثمین دستپاچه و حیرون سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.. سیخ سرجام نشستم و با چشم هایی از حدقه بیرون زده با لحن لرزونی نالیدم : _چی .... چی شد ثمین؟ دو ... دوباره بگو ؟ مریم کلافه و عصبی پوفی کرد و نگاهیی مملو از خشم سمت ثمین پرتاب کرد . با لبخند کم جونی حین اینکه دست هاش رو بهم می مالید خطاب به من گفت: _نگران نباش عزیزم، چیزی نیست ، یه زخم سطحی بود که خدارو شکر رفع شد . با دست هایی لرزون ظرف هندونه رو روی میز رها کردم و بلند شدم . دلهره و اضطراب اومد سراغم ‌. دلم ریش شد و با حالی خراب سمت پنجره رفتم . بی رمق پنجره رو باز و نفسی تازه کردم . حضور مریم رو کنارم حس کردم که با محبت ادامه داد: _گفتم که نگران نباش عسل، بخدا حالش خوبه . اصلا قرار نبود تو چیزی بفهمی. ثمین با لحن غمگینی گفت: _با اون حال خرابش چند بار اومد اینجا سراغ تو رو گرفت . مریم با تشر غرید: _ثمین خفه شو ، نمی بینی حالش بد شده ؟ ثمین پوفی کرد و بلند شد . بدون حرف سمت اتاق رفت و در رو محکم بهم کوبید . لرزش دست و پاهام کم بود که لرزشش دلم هم اضافه شد . بغضم شدت گرفت و اشک تو چشم هام جمع شد . با لحنی گرفته و بغضدار نالیدم ؛ _بمیرم براش ، حتما خیلی اذیت شده ؟ به آرومی سمت مریم چرخیدم و ادامه دادم: _تو رو خدا بهم بگو چطور این اتفاق افتاد؟ مریم بالاتکلیف و نگران نگاهش رو دوخت به نم چشم هام و گفت: _راستش تو یکی از درگیری های این ماموریت کوفتی با ضربه چاقو به پهلوش زخمی می شه . آه سینه سوزی از عمق قلبم بیرون خزید و چشمه اشکم جوشید . آخه تا کی زخم چاقو ...؟ مریم با دلسوزی ادامه داد: _عسل گریه نکن عزیزم الان حالش خوبه ، به موقع رسوندش بیمارستان. با پشت دست اشک جاری شده روی گونه ام رو پاک کردم و نالیدم : _الان کجاست؟ حالش خوبه ؟ _گفتم‌ که حالش خوبه ، الان هم خونه اسدِ، تیرداد و مرتضی لحظه ای تنهاش نمی ذارن . بلاتکلیف و حیرون نگاهم خیره موند به نقطه ای نامعلوم . باز هم بی تابی به تک تک سلول های تنم تزریق شد و دلتنگیم به اوج رسید. نوازش دست مریم روی بازوم من رو متوجه خودش کرد . لبخند دلگرم کننده ای به روم پاشید و لب زد: _نگرانیت بی فایده ست ، سعی کن به خودت فشار نیاری . به من اعتماد داشته باش عسل ، جاوید حالش خوبه و اصلا جای نگرانی نیست . دست به سینه تکیه دادم به لب پنجره و با همون لحن بغضدار لب زدم: _دست خودم نیست، تا نبینم و مطمئن نشم حالش خوبه آروم نمی گیرم . فشاری به دستم وارد کرد و گفت: _خب چرا نمی ری دیدنش؟ نگاهم رنگ غم گرفت و سرم پایین افتاد. مریم سکوتم رو که دید ادامه داد: _نمی خوای بهم بگی دلیل این کناره گیریت از جاوید چیه؟ دو دل و سرگردون با پا روی زمین ضرب گرفتم . نمی دونم گفتنش به مریم کار درستی هست یا نه ؟ ولی در کل تعریف اون ماجرا یک مقدار برام سخت و خجالت آور بود . نگاه منتظر و لبخند مهربونش رو که دیدم دلم قرص شد . حس کردم می تونم مثل همیشه به مریم اعتماد کنم و از راه حل های سنجیده اش نهایت استفاده رو ببرم . دل رو زدم به دریا و به سمتش چرخیدم . نگاهش دقیق تر شد و آروم لب زد: _چیزی شده عسل؟ چرا انقدر پریشون و آشفته به نظر میای؟ مشکلی پیش اومده !؟ نفس عمیقی کشیدم و عزم رو جزم کرد . با دلهره آمیخته به شرم تموم اتفاقات اون شب رو برای مریم تعریف کردم ‌. عرق شرم روی پیشونیم نشست و با سری فرو افتاده نگاه خجالت زده ام رو از نگاه بهت زده و ناباور مریم دزدیم . آروم لب زدم: _اینجوری نگام نکن مریم، من الان دارم تقاص بی عقلی و‌ حماقتم رو پس میدم . مریم نفس بلند و کشداری کشید و با ناباوری گفت: _راستش موندم چی بگم عسل ، اول اینکه از تو این بی فکری توقع نداشتم دوم هم از بی احتیاطی جاوید. سری تکون دادم و گفتم : _تقصیر اون نیست، من می تونستم مانع بشم اما..... با حس گنگ و عجیب دست به گریبان شدم‌. مریم لب زد: _آبی که ریخته شده دیگه جمع نمی شه، کار از سرزنش هم گذشته . این وسط بزرگترین ضربه به تو خورد عسل، تو باید تاوان این گناه رو پس بدی . نگاه رنگ باخته و خسته ام سمتش چرخید: _مریم دارم بدجور تاوان پس میدم ، بخدا موندم با این مشکل بزرگی که داره روز به روز بزرگتر میشه چطور کنار بیام‌. مریم متوجه منظورم شد و با نگرانی و دلهره خیره شد به نیم رخ ماتم زده ام . دستم رو گرفت، فشاری وارد کرد و آروم گفت: _نگران نباش، من کنارتم عسل. تا جایی که کمکی ازم بر بیاد ازت دریغ نمی کنم . دستش رو بین دست هام گرفتم و سمتش چرخیدم با بغض نالیدم: _مریم خیلی می ترسم ، بخدا وحشت از لحظه هایی که قراره خانواده ام از این ماجرا بویی ببرن تموم آرامش روز و شبم رو ازم گرفته . تموم مدت کابوس می بینم و ترس از دست دادنشون لحظه ای رهام نمی کنه . اینبار مامان و‌ بابام طاقت و تحمل اشتباه دیگه ای از طرف من رو ندارن ، مطمئنم با فهمیدن این موضوع برای همیشه از دستشون میدم . مریم با دلسوزی اشک هایی که بی محابا روی گونه ام می غلطیدند رو پاک کرد و گفت: _هیس ، آروم باش عسل. هنوز که اتفاقی نیفتاده . قبل از اینکه بویی ببرن خودمون حلش می کنیم. فردا با هم میریم پیش یه دکتر خوب، بهت قول میدم این مشکل رو هر چه زودتر رفع می کنیم . تنها کاری که می تونی بکنی اینه آرامشت رو حفظ کن و سعی داشته باش از این حال و هوا بیرون بیای. سعی کن تا موقعی هم وقتش نرسیده بیشتر مواقع اینجا کنار ما باش تا مامانت کمتر به تغییراتت شک کنه . فشاری به شقیقه هام وارد کردم و گفتم : _مریم، نمی خوام جاوید بفهمه. اون به اندازه کافی مشکلات داره . مریم سری تکون داد و گفت: _خیالت راحت ، فقط یه چیزی ... _چی؟ _سعی کن ثمین متوجه نشه می شناسیش که خیلی دهن لقه . می ترسم خبر به گوش جاوید برسه ‌. سری به نشونه تایید تکون دادم و با نگاهی که دلهره درونش موج میزد به لبخند شیرین پسر مریم که تازه از خواب بیدار شده بود زل زدم‌. دلم برای معصومیت نگاه خواب آلود و لبخند بامزه اش ضعف رفت . ناخداگاه دست رو روی شکمم گذاشتم و لبخندم محو شد. من چطور می خوام جواب این گناه بزرگ رو به خدا پس بدم ؟ یه لحظه غفلت یک عمر پشیمونی رو برام رقم زد . اخم هام در هم رفت و حس تلخ گناه تو وجودم ریشه زد . من یک عمر چطور با این عذاب زندگی کنم ؟ با کدوم رو از خدا خواسته هام رو بخوام ؟ بار دیگه نوازش گرم دست مریم روی دستم و زمزمه زیر لبش لحظه ای آرامش رو به دلم دعوت کرد: _نگران نباش من کنارتم ... لبخندی کم جون روی لبم نشست . با ورود ثمین به بحثمون خاتمه دادیم و مریم دستپاچه گفت: _فکر کنم وقت خوردن شله زرد رسیده . من برم بکشم . ثمین سمت جا کفشی رفت و بعد از برداشتن کفش هاش با بداخلاقی گفت: _من میرم بیرون قدم بزنم شب میام . با ناراحتی گفتم : _کجا میری ثمین؟ قهر نکن دیگه، تو که انقدر لوس نبودی؟ کفشش رو پوشید و گفت: _میرم قدم بزنیم اگه میای منتظر بمونم . مریم متعجب زده از آشپزخونه بیرون زد و با دیدن ثمین اخمی کرد: _کجا به سلامتی؟ ثمین دست به سینه تو سکوت زل زد به مریم . چرخیدم سمت مریم و گفتم ؛ _میریم پیاده روی تا غروب بر می گردیم . مریم بدون اینکه اعتراضی داشته باشه سری تکون داد و گفت: _عسل مراقب خودت باش و زود برگرد . لبخندی زدم و زیر لب گفتم : _باشه خیالت راحت. همراه ثمین تا غروب بیرون بودیم و گشتیم . به ظاهر شاد و سرحال ‌برگشتم خونه، با حضور تیرداد و میترا لبخند کم رنگی روی لبم جون گرفت. میترا مدام بخاطر کاهش وزن و بی حالی چهره ام ابراز نگرانی می کرد . اما مریم هر بار با لبخند جوابی قانع کننده تحویلش می داد . مهم تر از این تیرداد پیشنهاد سفر چند روزه ای رو به شمال بهمون داد و ثمین بی تاب تر از همه با اشتیاق قبول کرد و قرار شد دو روز بعد راهی بشیم . مامان با شنیدن این خبر خوشحال شد و استقبال کرد و بدون ذره ای مخالفت خودش چمدونم رو بست ‌. روز رفتن رسید و همگی بدون جاوید و مرتضی راهی شمال شدیم . کل مسیر رو با حالی خراب و آشفتگی گذروندم . ثمین جز دلقک بازی و شیطنت کاری دیگه ای ازش بر نمی اومد . اسد مظلوم و آروم تر از همیشه به نظر می رسید و سعی می کرد کمتر به ثمین گیر بده . مریم تو کل مسیر مدام نگران حالم بود و بیشتر از یک مادر دلسوز هوام رو داشت . حتی با وجود حس طروات و دیدن و لمس طبعیت هم نتونستم به اون آرامشی که دنبالشم دست پیدا کنم. هر چی بیشتر به شمال نزدیک و از جاوید دورتر می شم حس خلاء و تلخی لحظه هام شدت پیدا می کرد. بالاخره به مقصدمون رسیدیم و اسد و تیرداد برای جابجایی و انتقال وسایل به ویلا دست به کار شدند . با قدم هایی بی جون سمت پله ها رفتم . بی رمق و خسته رو به میترا که مشغول عوض کردن پوشک پسرش بود گفتم : _میترا خسته شدم کجا می تونم استراحت کنم ؟ میترا سرش رو بالا گرفت و گفت: _عزیزم برو ببین در اتاق ته راهرو قفله یا باز؟ اگه باز بود همونجا استراحت کن . سرگیجه مانع مقاومت در برابر ایستادگیم شد . تلوتلوخوران سمت راهرو رفتم. دستگیره رو چرخوندم و بعد از باز شدن در اتاق یکراست روی تخت کنار در بالکن ولو شدم و پلک های لرزونم رو برای لحظه ای روی هم فشردم . بدون توجه سر و صدا ، جیغ و گریه های بچه های مریم و میترا به خواب عمیقی فرو رفتم . .... با تکون های آرومی از عمق خواب بیرون کشیده شدم . از لای پلک های بهم دوخته شده به زحمت چهره مهربون مریم رو تشخیص دادم .. _عسل بلند شو دیگه چقدر می خوابی، گرسنه ات نشده؟ کش و ‌قوسی به تن و بدن خشک شده ام دادم و نیم خیز شدم . با صدای دورگه ای لب زدم: _مریم حالم ... اصلا خوب نیست . حالت تهوع دارم . کنارم نشست و با لحن محبت آمیزی گفت: _بهتره یه آبی به صورتت بزنی تا سرحال بشی، گذشته از این بچه ها حال خرابت رو میزارن به حساب خستگیت . درضمن اونا می دونن کسالت داری پس بیخود نگران نباش . نفس عمیقی کشیدم و پشت سر هم بزاق جمع شده زیر زبونم رو قورت دادم . به دنبال مریم از اتاق خارج شدم و بعد از شستن دست و صورتم به بقیه ملحق شدم . سفره بزرگی وسط سالن پهن شده بود و همه برای کمک به مریم در حال انجام کاری بودند . بلاتکلیف ، گیج و‌ منگ کنار سفره ایستادم . میترا پسرش رو که از گردنش آویزون بود رو به زحمت کنار سفره نشوند . خطاب به من گفت: _بشین عسل جان، الان بهتری؟ لبخندی زدم و سری تکون دادم . کنار سفره نشستم و با بی میلی زل زدم به غذاهای رنگارنگ چیده شده مقابلم . مریم حتی تو سفر هم از آشپزی و پختن انواع غذاها برای بقیه کوتاهی نکرد . طولی نکشید که همگی دور سفره جمع و مشغول خوردن شدیم. بی میل و رغبت مشغول لقمه گرفتن شدم . مقابل نگاه های محبت آمیز آغشته به دلسوزی بقیه به زور لقمه رو قورت دادم و لبخندی زدم . ثمین زیر لب زمزمه کرد: _خفه نشی عسل، آرومتر . مریم با تشر غرید: _ثمین غذات رو بخور . ثمین غرلندزنان لقمه بزرگی رو چپوند تو حلقش و شروع کرد به خوردن . همه در حال خوردن ، بگو و بخند بودند الا تیرداد که غرق در فکر به غذاش خیره مونده بود . دلم گواهی بد داد. شدت نگرانیم بابت اینکه نکنه اتفاقی برای جاوید افتاده بیشتر شد . به ظاهر خونسرد اما با درونی طوفان زده و درگیر با فکر و خیالات واهی تو خودم فرو رفتم ‌. میترا که متوجه سکوت تیرداد شد آروم گفت: _چیزی شده تیرداد؟ چرا غذات رو نمی خوری؟ نگاه ها به سمتش نشونه گرفته شد . تیرداد به خودش اومد و لحظه ای به میترا خیره موند . سری تکون داد و لب زد: _نه... چطور مگه ؟.... چیزی نشده. میترا سکوت اختیار کرد . دلهره چنگ انداخت به دلم . آروم بلند شدم و بدون حرف سمت در خروجی پا تند کردم . صدای نگران مریم من رو به خودش آورد: _کجا میری عسل؟ سمتش چرخیدم‌. اسد گفت: _اگه می خوای بری لب ساحل باید صبر کنی با هم بریم چون فاصله اش با اینجا زیاده . تنها نری بهتره . سری تکون دادم و زیر لب گفتم: _نه .... نمیرم کنار دریا... همین نزدیکی ها قدم میزنم‌. ثمین با ابروهایی بالا رفته گفت: _عسل نرو ، اینجا سگ داره . می خورنت. میترا ریز ریز خندید و تیرداد با اخم خطاب به ثمین گفت: _بجای گفتن این مزخرفات بلند شو باهاش برو . تنهاش نزار . دستپاچه گفتم : _نه نیازی نیست ، می خوام تنها باشم . بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای بمونم به راه خودم ادامه دادم . ساعتی رو تو تنهایی و سکوت بیرون از ویلا گذروندم . تموم محدوده فکریم و هوش و حواسم معطوف جاوید بود . بالاخره دل از تنهایی و خلوتم کندم . با سری فرو افتاده وارد ویلا شدم . تیرداد مغموم و گرفته روی مبل لم داده و به فکر فرو رفته بود . فرصت رو غنیمت شمردم و نزدیک رفتم . متوجه ام شد و خودش رو جمع و جور کرد . خبری از بقیه نبود . مقابلش نشستم و با نگاهی اجمالی به اطرافم پرسیدم: _بقیه کجا رفتن؟ خستگی تو عمق صدا و چهره اش موج میزد: _رفتن استراحت کنن . سری تکون دادم که با جدییت اضافه کرد: _عسل حالت خوبه؟ دستپاچه شدم . لب زدم: _آره ... چطور مگه؟ _حس می کنم اون عسل قبراق و شاد قبل نیستی، یجورایی شکسته و بهم ریخته به نظر می رسی . سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: _می تونم یه سوال ازت بپرسم ؟ به زحمت مانع لرزش صدام شدم و جواب دادم؛ _آره... بپرس . _می دونم به من ربطی نداره ، اما حس می کنم بین تو و جاوید اتفاقی افتاده . قلبم از جا کنده شد . چهره ام رنگ باخت و عرق سری روی پیشونیم نشست . با دستپاچگی لب زدم: _چرا همچین فکری می کنی؟ من .... دستش رو بالا آورد و مانع صحبتم شد: _جاوید اصلا خودش نیست، چیزی نمونده بود تو یکی از این درگیری ها از دستش بدیم ‌. عسل، یه چیزی این بین هست که داره جاوید رو نابود می کنه . چرا جواب تلفن هاش رو نمیدی؟ دلیل این دوری و جدایی ناگهانی چیه؟ لال شدم . سردرگم و آشفته ، فقط به نگاه منتظر و پر از سوال تیرداد زل زدم . تو دوراهی سختی گیر افتاده بودم و بدجور تو منجلاب غم ها دست پا میزدم . به دنبال جوابی قانع کننده برای آروم کردن تیرداد گشتم اما هر چی سکوت کردم بیشتر از قبل تو باتلاق سردرگمی ها فرو رفتم . تیرداد که سکوت دنباله دارم رو دید گفت: _بگذریم ، نیازی نیست به خودت فشار بیاری. جاوید هم سکوت اختیار کرده . نگرانی من بابت خود ِ جاویدِ ، اگه همینجور پیش بره بدون شک خطرات بزرگی در کمینشِ. با مظلومیت گفتم: _تنم و بدنمو نلرزون تیرداد، تو حواست بهش باشه . پنجه های مردونه اش رو لای هم گره زد و گفت: _تا جاییکه بتونم حواسم هست، اما قدم بعدی یعنی مرحله آخر ماموریت رو که خارج از کشورِ چیکار می تونم بکنم؟ صاف نشستم و حیرت زده گفتم: _منظورت چیه؟ تکیه داد و با نوک انگشت کنار ابروش رو خاروند و جواب داد: _فعلا که بخاطر استراحت جاوید ماموریت رو متوقف کردیم ولی بالافاصله بعد از بهبودیش باید همراه با اون باند خطرناک راهی دُبی بشه . لرز بدی تو تنم نشست . به تته پته افتادم . _چی.... دُ.... دبی چرا؟ _گفتم که مرحله آخره، طبق نقشه درست دو روز بعد از مستقر شدنشون تو دبی و قرار بعدی موقع تحویل جنس های قاچاق ما وارد ماجرا می شیم و به امید خدا به این ماموریت خاتمه میدیم . با نگاهی ترسیده و بهت زده زل زدم به چهره درهم تیرداد . پس علت این بهم ریختگی و آشفتگیش همین موضوع بود . با لحن نگران و لرزونی لب زدم: _تیرداد.... نگاهش بالا اومد و خیره به من موند. ادامه دادم: _اگه بلایی سر جاوید بیاد .... پوفی کرد و چنگی به موهاش زد: _تموم مرکر نگرانیم بابت همین موضوعه ، ترسم از اینه که جاوید با این حال خراب و آشفتگیم نتونه از پس مرحله آخر بر بیاد و .... سکوت ناگهانی و طوفان غم درون نگاهش چهار ستونم بدنم رو لرزوند . با فشردن لبم روی هم مانع ریزش اشک هام شدم . دلواپس جاوید شدم ، ای کاش می تونستم لحظه ای از دور ببینمش . اما هر با یاد آوری چشم های گریون مامانم که مثل خنجر درون قلبم فرو می رفت و قولم رو بهم گوشزد می کرد بیشتر از قبل تو خودم فرو رفتم . تیرداد بلند شد و دستی به موهای بهم ریخته اش کشید: _عسل ازت می خوام با جاوید صحبت کنی من بیشتر از اینکه نگران ماموریت باشم دلواپس خودشم . نمی خوام با بی احتیاطی جونش رو به خطر بندازه . سرم پایین افتاد و تو سکوت تلخی فرو رفتم . چرا من رو بند نمی کنی به خودت؟ من بند شدن به تو رو می خوام. من مالِ کسی شدن می خوام... تو می دونی مالِ کسی شدن یعنی چه؟ یعنی کسی هست که همیشه نگران از دست دادنتِ ... یعنی تو تعلق داری به کسی، یعنی نشانی داری .و هر وقت که گم بشی کسی هست که دنبالت بگرده و نگرانت بشه، چرا من رو مال خودت نمی کنی؟ دست هام منتظره ،چشم هام دو دو میزنه ... شونه هام سردش می شه ،دلم هی شور می زنه و پاهام بیقرار و بی تاب تو... و خاطراتت در پی هم، قطار... بیا این بند .... من رو بند کن به خودت دلم بند شدن می خواد..!! ........ دو روز رو با دلی مملو از غم، اضطراب و نگرانی ،دلواپسی ، دلهره و در آخر اوج دلتنگی که رفته رفته من رو از پا در آورده بود گذروندم . تموم اون دو روز تو تخت لای پتو فرو رفته و با نگرانی به خطرات احتمالی که قرار بود جاویدم رو ازم بگیره فکر کردم‌. از طرفی کینه و دلخوری بابت دوباره نادیده گرفتنم توسط جاوید تو تموم وجودم موج میزد . حضور مریم رو تو اتاق حس کردم . کنارم نشست و با حرص گفت: _وای عسل بسه تو رو خدا کپک زدی این زیر . خیر سرمون اومدیم تفریح ، بلند شو بریم ساحل . نتونستم گرمای زیر پتو رو تحمل کنم . عرقی رو که روی گردن و لای موهام جمع شده بود رو با پشت دست پاک کردم و با چهره ای آویزون پتو رو کنار زدم‌. مریم با چشم های گرد شد سری تکون داد و با لب های فشرده روی هم غرید؛ _مجبوری تو این گرما بری زیر پتو ؟ چرا داری خودتو شکنجه میدی؟ تیشرتم رو با یک حرکت بیرون کشیدم و پرت کردم کنج اتاق . نفس عمیقی بیرون دادم و دستی به گردنم کشیدم . با نسیم خنکی که از پنجره وزید عرق روی تن و بدنم خشک شد . کلافه نفسم رو فوتی کردم ، ثمین مثل همیشه شاد و سرحال وارد اتاق شد و با جیغ گفت: _یوهو کجایین نفله ها؟ مریم بلند شد و سمت کمد لباس رفت و گفت: _تو که هنوز آماده نشدی؟ ثمین در اتاق رو بست و با نیش خند زل زد به بالا تنه نیمه برهنه ام . با لحن کشدار وشیطنت آمیزش گفت: _جون ، بخورمت یا نگات کنم سفید برفی؟ اخم هام به هم گره خورد و پتو رو مقابلم گرفتم . _هیز چشم چرون ، خجالت بکش بی تربیت . با یک پرش پرید روی تخت و دستش رو ستون چونه اش کرد . با همون اخم غلیظ تکیه دادم به تاج تخت . ثمین حین اینکه با نیشخند نگاهم می کرد خطاب به مریم گفت؛ _چرا شما دو تا آماده نشدین؟ چرا این ورپریده لخت نشسته اینجا؟ منتظر کسیِ احتمالا ؟ بالشت رو پرت کردم سمتش گفتم: _پاشو برو آماده شو مگه نمی خوای بری بیرون ؟ اینجا ور دل من نشستی که چی بشه؟ صاف روی تخت نشست و گفت: _خب راست میگم . پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم. مریم بعد از زیر رو کردم چمدونم حوله ام رو بیرون کشید و مقابلم گرفت؛ _تا تو یه دوش بگیری ما هم آماده می شیم . بعد زیر بازوی ثمین رو گرفت و ادامه داد؛ _تو هم بلند شو بریم کارت دارم . ثمین با ذوق سمت در پا تند کرد و گفت: _اسد از خواب بیدار شده ، باز اخلاقش سگی شده من برم یکم اذیتش کنم، بدجور کرمم گرفته . مریم جیغ زد: _وای نه ثمین ، تو رو خدا صدای اونو در نیار . از روی تخت بیرون اومدم و گفتم : _ولش کن مثل اینکه هوس کتک زده به سرش . مریم خندید : _نه دیگه کار از کتک گذشته ، الان اسد فهمیده چطوری رامش کنه . شونه ای بالا انداختم و سمت حموم رفتم . مریم صدام زد ، سمتش چرخیدم و با نگاه منتظرم زل زدم به چهره گرفته اش . نزدیک اومد و گفت: _عسل بابت جاوید .... با شنیدن اسم جاوید ته دلم خالی شد . سرم پایین افتاد. مریم ادامه داد: _دو روزه دارم می بینم چقدر عذاب می کشی، واقعا کاری از دستم برنمیاد. نفس عمیقی کشید: _ تیرداد بهم گفت قراره جاوید بره دبی ، خواستم بهت بگم سعی کن به این موضوع فکر نکنی و تو چه بخوای چه نخوای اون میره ... بغض خیمه زد تو گلوم . حرفش رو قطع کردم و نالیدم: _اگه بره دیگه برنگرده چی؟ اگه اینبار موفق نشه و ..... حتی فکر کردن به این اتفاق که بلایی سرش بیاد و دیگه نداشتمش هم مو به تنم سیخ می شد اشک به چشمم دوید . این اشک های دم دستی فقط منتظر شنیدن اسم جاوید بودن تا بدون اجازه شروع به باریدن کنن. _دیگه این اصرار که چرا کنارم نیست رو ندارم . فقط همینکه بدونم سالمه ، نفس می کشه برام کافیه . حتی دیدنش از دورترین فاصله هم برام بزرگترین نعمته. مریم‌ لبخند دردناکی روی لب نشوند و به سختی مانع حلقه زدن اشک تو چشم هاش شد: _می دونم عزیزم درکت می کنم . اما امید داشته باش جاوید سالم و سلامت بر می گرده. دستت رو می گیره و می رید دنبال زندگیتون . جاوید رو دست کم نگیر ... چنگی به حوله ام که روی تخت بود زدم و با دردی که تو قلبم حس شد نالیدم: _مریم بخدا نگرانشم ، دیگه یه نقطه سالم روی تن و بدنش نمونده . هر بار جای جای بدنش که رد زخم چاقو و بخیه رو می بینم قلبم آتیش می گیره . چرا این مصبیت ها تمومی نداره؟ _اینبار رو هم بسپارش به خدا، الان باید تموم مرکز توجه ت معطوف این مشکل بزرگ که چطوری برطرفش کنیم . با یاد آوری این اتفاق غم عظیمی ته دلم خونه کرد . با شونه هایی افتاده سمت حموم رفتم . مغزم از کار افتاده بود. بعد از حموم و خشک کردن موهام از اتاق بیرون زدم . اسد خواب آلود و عصبی که کنار مبل مقابل تی وی نشسته و در حال بازی با ps4 بود . ثمین روی مبل دقیقا پشت سر اسد لم داده و با قرار دادن هر دو پای خودش روی کمر و‌ کتف اسد مشغول بازی با گوشی اش بود ‌. با دیدن این صحنه لحظه ای لبخند روی لبم نشست ‌. ثمین فارغ از غم دنیا با فشاری که به کمر اسد وارد کرده غرق خودش بود . مریم نفس زنان پسرش رو روی زمین کنار اسد نشوند و با دیدن پرویی ثمین سری از روی تاسف تکون داد . جالب اینجا بود اسد با اینکه با تموم دقت محو بازی بود اعتراضی به آزار و اذیت ثمین نداشت . مریم از کنارم رد شد و غرلند زنان گفت: _خدا اینم شفا بده راحت بشیم . ثمین با دیدنم لبخندش گشاد شد: _عه اومدی؟ اگه حاضری بریم دیگه ؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم . ثمین شاد و شنگول بلند شد‌. شال سفیدی روی سرش انداخت و با عجله سمت در دوید . اسد با چهره اخم آلو همچنان محو بازی بود . مریم با قرار دادن اسباب بازی کنار دست پسرش رو به اسد گفت: _اسد جان حواست به این بچه باشه ما میریم زود برمی گردیم . اسد سری تکون داد و سریع گفت: _باشه باشه خیالت راحت . میترا بچه به بغل از پله ها اومد پایین و با خنده گفت: _اسد جان حواست به پارسا هم باشه . اسد پوفی کرد و با حرص سری تکون داد . میترا کیفش رو انداخت رو دوشش و با عجله به دنبال ثمین سمت بیرون دوید . با حسرت به اینهمه انرژی و سرحالی ثمین و میترا غبطه خوردم . بی حال و خسته دنبالشون راه افتادم . ثمین نشست پشت فرمون ماشین اسد . تا شب لب ساحل بودیم ‌. بی رمق زل زدم به آب بازی و جیغ های ثمین و میترا که تو آب دریا دنبال هم می دویدن . آهی کشیدم و چند قدم رفتم جلو تر آب دریا تا ساق پام می رسید . خنکی آب و صدای برخورد موج ها به لب ساحل حس رخوت و دلچسبی رو به وجودم سرازیر کرد . نسیم خنکی در حال وزیدن بود . حس و حال اینکه نزدیکتر برم و مثل ثمین و میترا شوق آب بازی رو داشته باشم تو وجودم حس نمی شد‌. مثل پیرزن های دل مرده و نا امید به محو غروب خورشید شدم . به خواهش مریم دل از دریا و ساحل کندیم و راهی ویلا شدیم . با لرز بدی که تو تنم نشسته بود دست به سینه وارد ویلا شدم . با دیدن اسد که مشغول بازی با بچه ها بود اخم هام از هم باز شد . صدای قهقه های اسد و جیغ و شادی بچه ها کل فضای ویلا رو در بر گرفته بود . با عجله سمت اتاقم پا تند کردم و وارد شدم . لباس هام رو عوض کردم و با تن و بدنی کرخت و خسته خودم رو به دست خواب سپردم . ساعتی بعد با زور و اجبار مریم از خواب نازم بیدار شدم و با کلی نق سمت آشپزخونه کشیده شدم . مریم با حرص برام غذا کشید و وادارم کرد تا لقمه آخر بخورم . بی میل و رغبت با حال خرابی که داشتم بدون اعتراض مشغول خوردن شدم . آخر شب بود و همگی دور هم مشغول دیدن فیلم ترسناک بودند. خبری از تیرداد نبود . دلهره با شدت بدی خودش رو به دلم زد . ای کاش می شد برای یک لحظه صدای گرم جاوید رو شنید . آروم و قرار نداشتم . کنار ثمین مقابل تی وی نشستم ، گیج و‌ منگ به فیلمی که پخش می شد زل زدم . اما تموم حواسم معطوف جاوید بود . در ورودی باز و تیرداد با چهره ای خسته وارد شد . یک لحظه با تعجب به جمعمون خیره موند. اسد که مشغول خوردن تخمه بود با نیش خند کنج لبش گفت: _به موقع اومدی داداش، فیلم داره به جاهای حساسش می رسه . زل زدم به تصویر دختر و پسر برهنه ای که روی تخت .... میترا جیغی زد و خندید . ثمین با حرص چشم غره ای سمت اسد رفت و زیر لب گفت: _بی تربیت چشم سفید . اسد از شدت خنده قرمز شد . مریم سریع دوید و تی وی رو خاموش کرد و گفت: _خیلی خب وقت خوابه . اسد با اعتراض غرید: _چرا خاموشش کردی ؟ ما آدمیم اینجا نشستیم . ثمین ایستاد دست به کمر شد و با حرص جواب داد: _لازم نکرده ، مناسب سن شما نیست . بفرما برو بخواب . تیرداد سری تکون داد و بدون توجه به بقیه سمت اتاقش رفت. اسد نیشخند زنان با شیطنت گفت: _باشه هر چی ثمین خانم بگه ، بریم بخوابیم . میترا سرخ شد از خنده . مریم لبش رو گزید و پسرش رو بغل کرد و خنده کنان رفت . نیش ثمین شل شد و با خنده گفت: _باشه بریم . با تعجب به دست های گره زده ثمین و اسد که سمت اتاق خواب می رفتن زل زدم . ثمین که متوجه نگاه خیره ام شد لبش رو غنچه کرد و بوس از راه دور برام پرت کرد‌. لبخندم کش اومد . اسد خنده کنان وارد اتاق شد، ثمین به دنبالش وارد شد ولی با عجله تو یک حرکت غافلگیر کننده پرید بیرون و در اتاق رو روی اسد قفل کرد . خنده ای خبیثانه ای کرد و بلند گفت: _شتر در خواب بیند پنبه دانه .. صدای اسد از اتاق شنیده شد: _ثمین خانم من که از این اتاق بیرون میام که .... بی حوصله و بی رمق بلند شدم . بدون توجه به کل کل اسد و ثمین دوباره سمت اتاقم رفتم . خزیدم روی تخت ، سرم به بالش نرسیده خوابم برد . نیمه های شب با شنیدن صدای گفتگوی چند نفر از داخل سالن هوشیار شدم . اما بی توجه به اون صداها سرم رو زیر پتو فرو بردم و نفهمیدم کی خوابم برد . با حس نسیم خنکای بهاری لبخندی روی لبم نشست و به پهلو چرخیدم . یک آن با حس حالت تهوع و سرگیجه بدی از که هوشیارم کرد سیخ نشستم . بدون معطلی از روی تخت پایین پریدم و از در بالکن به بیرون از ویلا پا تند کردم‌. کنار باغچه اوق زدم و از شدت فشار دردی که تو سرم پیچید خم شدم. تنها حسی که حالم رو خوب کرد وزیدن نسیم صبحگاهی به پوست تبدار صورتم بود که تونست سر پا نگهم داره . نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به پاهای برهنه اهم که زیر سنگ ریزه های زمین دادشون در اومده بود . پاورچین پاورچین رفتم داخل اتاقم . صدای غرغر شکمم شنیده شد‌. دستی به شکمم کشیدم ، بی سر و صدا راهی آشپزخونه شدم . هوس زرد آلود زد به سرم . همینکه وارد آشپزخونه شدم از دیدن ناگهانی جاوید پشت میز آشپزخونه یکه خوردم . سر جام میخکوب شدم . بهت زده زل زدم به چهره خواب آلود و خسته جاوید که با نگاهی سیری ناپذیر و مشتاق به من خیره مونده بود . با دهنی باز و چشم های گرد شده حضور باور نکردنیش رو تو این وقت صبح بعد از مدتها دوری حس کردم. قلبم وحشیانه و بی قرار خودش رو به در و‌ دیوار سینه ام می کوبید ‌. دلتنگی تو وجودم طغیان کرد . جاوید از پشت میز بلند شد ، با محبت و نگاه تشنه اش زمزمه وار لب زد: _عسل ...خوبی عزیزم ؟ به خودم اومدم و قدمی به عقب برداشتم . تحمل اینکه درست کنارم باشه و اجازه لمس و استشمام بوی تنش رو نداشته باشم برام غیر قابل هضم بود . من هنوز تشنه آغوش و تمنای نوازش دست هاش رو داشتم. جاوید بدون توجه به عقب نشینی و اخم غلیظم نزدیک اومد . هر قدمی که نزدیک تر می شد تپش قلبم شدتش بیشتر می شد . تو یک لحظه نفهمیدم چطور خودم رو تو آغوشش در نزدیکترین نقطه امن دنیا کنار تپش قلبش حس کردم . چشم هام خود به خود بسته و تو خلسه شیرینی فرو رفتم . باور اینکه بعد از این همه مدت دوری باز هم آغوشش نفس می کشم برام غیر قابل باور بود . نفس گرمش کنار لاله گوشم و نوازش دست های مردونه اش روی موهای پریشونم و فشردن بیش از حدم تو حصار آغوشش نشونگر اوج دلتنگیش تو این مدت بود . تپش قلب ناهماهنگم ریتم گرفت و تموم خشکی و سفتی عضلاتم شل شد . بیشتر از قبل تو آغوشش فرو رفتم و با تموم وجود عطر تنش رو به جون خریدم . هنوز سیرابش نشدم که حضور ناگهانی تیرداد من رو متوجه خودش کرد . بالافاصله ، با بی میلی از دنیای آرامشم فاصله گرفتم. عرق شرم روی پیشونیم نشست . جاوید عقب رفت و دستی به گردنش کشید . تیرداد که قرمز شده بود سرفه ای کرد ، با صدای خشدار و دو رگه اش گفت؛ _ببخشید شرمنده بدموقع اومدم . معذرت ... این رو گفت و بالافاصله بیرون رفت . جاوید چنگی به موهاش زد و دوباره سمتم اومد . زل زدم به چهره مردونه اش ، به ته ریش نامرتب و موهای پریشونش . دستم رو گرفت و به آرومی سمت خودش کشید . بدون اعتراض نزدیکش رفتم . بی محابا مُهر گرم و خواستنی لبهاش رو روی پیشونیم کاشت و با لحنی گرفته که دلتنگی درونش موج میزد گفت: _عسل هر بار بیشتر خودت رو ازم دریغ می کنی بیشتر تشنه دیدنت و دلتنگت می شم . این حس آخر منو از پا در میاره . پشت میز نشستم و دست های لرزونم رو لای هم فشردم . سرم پایین افتاد . حرفی برای گفتن نداشتم . محتاج شنیدن صدای گرمش بودم . کنارم جای گرفت . دستش رو دورم انداخت من رو بین حصار دست هاش زندونی کرد . نفسم تو سینه حبس شد و سرم رو بالا گرفتم . صورتش تو یک میلیمتری صورتم قرار داشت . هنوز دست از نگاه کردنم برنداشته بود . تک تک اعضای صورتم رو با دلتنگی و غبار گرفته از غم رصد کرد . سیر نشدم از این همه نزدیکی و نفس کشیدن هوای ناب دو نفره مون . _چرا انقدر بی رحمی عسل؟ به سکوت دنباله دارم ادامه دادم . تحمل اینکه کنارم باشه و من نخوام لمس ته ریش نا مرتبش رو دوباره تجربه کنم مثل خوره تموم وجودم رو می خورد. بی تاب بی قرار دستم رو روی ته ریشش گذاشتم و با دلتنگی و بغضی که بیخ گلوم رو می فشرد نوازشش کردم . بی قراری تو عمق صداش حس شد: _عسل نگرانم کردی ، چرا انقدر لاغر و ضعیف شدی؟ چرا برام حرف نمی زنی؟ یکم گله کن شکایت کن، فحشم بده .... در و دل کن ..... چرا انقدر نگاهت غم داره؟ زبری ته ریشش قشنگترین حس دنیا رو تو وجودم سرازیر کرد. اگه جاوید بزاره بره و برای همیشه ترکم کنه ؟ .... اگه تو این ماموریت شکست بخوره .... حس تلخ و زجر آوری به تموم نقاط بدنم نفوذ کرد . دستم شل شد و سرم پایین افتاد . اشک تو چشم هام حلقه زد . جاوید دلنگران و آشفته دستم رو بین دستش فشرد : _چرا انقدر سردی؟ عسل بگو راحتم کن‌.بخدا نگرانتم . از پشت پرده اشک زل زدم به چهره نگرانش . لبم رو بهم فشردم و از لا به لای بغض گیر کرده بیخ گلوم نالیدم: _تو که رفتنی هستی چرا هر بار میای قلبمو به آتیش می کشونی ؟ تو بهم بگو .... بگو چرا دست از سرم برنمی داری ؟ به خدا خسته شدم از این وضعیت . جاوید تا خواست لب باز کنه مریم خمیازه کشان وارد شد . با دیدن مریم قطره اشکی که روی گونه ام چکید رو بالافاصله پاک کردم . جاوید مغموم و‌ گرفته فاصله گرفت . کلافه و ناراحت بلند شد و از مقابل نگاه بهت زده مریم که خشکش زده بود گذشت و بیرون رفت . مریم با نگاه ناباورش رفتن جاوید رو دنبال کرد و کنارم نشست : _عسل ... جاوید اینجا چیکار می کنه؟ کی اومده ؟ بغضم رو فرو دادم : _نمی دونم ، منم الان دیدمش . اشک هایی که بی محابا پشت سرهم روی گونه هام می غلطیدند رو با پشت دست پاک کردم و ادامه دادم : _مریم بهش بگو تا وقتی اینجاست سعی نکنه نزدیکم بیاد . می خوام وقت رفتنش دل کندن ازش برام راحت تر بشه ‌ دیگه تحمل درد جدایی رو ندارم . می شه انقدر بو*س*ه بارونم کنی که منو خواب ببره؟ می شه جوری صدام کنی که قند توی دلم آب بشه.. ؟ می شه بشینم کنار دستت، دستت رو بیاندازی دور گردنم، بینی ات رو بچسبونی به بینی ام، چشم بدوزی به چشمم و دیوانه ام کنی...؟ می شه انقدر حریصانه و یکریز " دوستت دارم " زیر گوشم زمزمه کنی که دیگه گوشم بدهکار هیچ حرف حسابی نباشه....؟ می شه دستهات فقط گره دست های من بشه.؟ تو با من قدم بزنی، من به آدم ها فخر بفروشم ...می شه راه بیای با این دل بی قرار و ‌خسته ام ...؟ می شه برای همیشه بغلم کنی ؟ سرم رو روی شونه ات بذارم ..هی بوسه بزنی به موهام ... می شه عطر موهام دیوونه ات کنه...؟ یعنی می شه مال هم بشیم...؟ نفست به گردنم می خورد و دستت روی شانه ی من است زیر گوشم "هستم" را طوری می گویی که واج به واجش در تمام جان من می ریزد و نمی دانی این واژه از تمام روح من بزرگ تر است و در من جا نمی شود می گویی "هستم" و حجمی از هستی مرا به پرواز درمیاوری دوست داشتن تو در ذهن من و بودنت در روح من جای نمی گیرد. دلم می خواهد قلبم را توی دستت بگیری و ببری زیر گوشت تا موسیقی تپش آن هم به جان تو عشق من را بریزد وقتی که تو هستی زندگی دیگر زندگی نیست مرا میبری روی ابرها برای قدم زدن و نگاهم می کنی و من همه چیز را یادم می رود راستی لبخند خدا صدایم بزن گمانم اسمم هم فراموشم شده! آخرین دکمه مانتوی سفید رنگم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . تصمیم گرفتم برای دوباره روبرو شدن با جاوید عزمم رو‌ جزم و ذره ای خوددار باشم‌. بی اختیار دستم سمت رژ صورتی رنگم و نگاه بی فروغم روی لب های خشک و بی رنگم ثابت موند . دل و رمقی برای خود آرایی نداشتم‌. لب های خشکم رو با زبون تر کردم و رژ رو با حس تلخی که درگیرش شدم روی میز پرت کردم . لحظه ای به چهره بی روح و نگاه سردم زل زدم . دستم نشست روی هاله ای کم رنگ از کبودی که دور چشم هام احاطه شده بود . نگاه کدر و بی فروغ رو لحظه ای بستم و دست از رصد کردن چهره رنگ و رو رفته ام برداشتم . مغموم و گرفته از اتاق خارج شدم . کسی رو تو سالن ندیدم . اما صدای جیغ و خنده های ثمین و میترا از بیرون شنیده شد . طبق معمول مریم رو تو آشپزخونه پیدا کردم . وارد شدم و با بی حوصله زل زدم به سبد پیک نیک که مریم مشغول جای دادن استکان ها داخلش بود . حضورم رو حس کرد و لبخندی دلنشین بروم زد: _عه بیدار شدی خانم خوشخواب؟ نزدیکتر رفتم و گفتم : _کجا به سلامتی؟ در سبد رو بست و با ذوق گفت: _می خوایم بریم جنگل ، گفتم تا بیدار بشی من بساط تفریح رو آماده کنم . ناخداگاه اشک تو چشم هام حلقه بست . لب هام رو بهم فشردم و با سستی روی صندلی نشستم‌. مریم که متوجه حال خرابم شد لبخندش محو و با نگرانی لب زد: _خدا مرگم بده چی شد عسل؟ حالت خوب نیست؟ بینیم رو بالا کشیدم و با پشت دست نم کنج چشمم رو پاک کردم . با بغض نالیدم : _من موندم با این وضعیت و شرایط مزخرفم چرا با شما بلند شدم اومدم شمال . مریم نگران تر تر از قبل کنارم نشست و دستم رو بین دست هاش گرفت. با خوشرویی گفت: _عزیزم چرا این حرف رو میزنی، اتفاقا تو این شرایط نیاز به تفریح و گردش داشتی . چرا انقدر خودخوری می کنی؟ سرم رو بالا گرفتم و با غم نالیدم : _مریم باور کن دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم ، من باید زودتر از شر این بچه راحت باشم . مریم پوفی کرد و با صدای آرومی گفت: _هیس آرومتر عسل، خودتو کنترل کن دختر . گفتم بهت همین که برگردیم پیگیر این موضوع می شم‌. یکی از دوستام دکتر خوبی رو بهم معرفی کرده مطمئن باش هر چه زودتر تموم میشه میره پی کارش . انقدر عجله نداشته باش. با لحن آروم زمزمه کردم : _کی قراره برگردیم ، جاوید هم که اومده اینجا می ترسم بو ببره . _نگران نباش ، فقط سعی کن زیاد باهاش روبرو نشی . با درموندگی سرم رو بین دست هام فشردم و گفتم : _به مامانم قول دادم دیگه با جاوید ملاقات نداشته باشم ، اگه بفهمه جاوید اینجا کنارمه دق می کنه ، حتما با خودش این فکر رو می کنه باز هم بهش دروغ گفتم . مریم بلند شد و سبد رو آروم روی زمین گذاشت و گفت: _قرار نیست مامانت بفهمه . درضمن جاوید هم با این حال خراب و زخم عمیقمش این همه راه رو کوبیده اومده اینجا فقط بخاطر تو . نگاه هراسونم قفل شد به چهره خندون مریم ‌که ادامه داد: _مرتضی دیشب می گفت همینکه جاوید فهمید تو هم با ما شمال اومدی بدون در نظر گرفتن حالش زده به جاده . می گفت اصلا براش مهم نبود خونریزی داره فقط تنها هدفش دیدن تو بوده . قلبم شروع کرد به کوبیدن و دلم برای دوباره دیدنش ضعف رفت اما ... با حالت گریه دوباره نالیدم : _مریم من تو دو راهی بدی گیر افتادم ، از یه طرف نمی تونم بی تفاوت به بودنش کنارم باشم از یه طرفی هم نباید سمتش برم . من حالم اصلا خوب نیست باید هر چه زودتر برگردم تهران و یه خاکی تو سرم بریزم . مریم نگران و آشفته زل زد به ناله های از ته دلم . تاب نیاورد و گفت: _دختر آروم باش ، من با جاوید صحبت کردم . بهش گفتم حالت زیاد خوب نیست و این سفر هم فقط بخاطر تقویت روحی تو در نظر گرفته شده . گفتم پاپیچت نشه . تو فکر فرو رفت مطمئنم منظورم رو فهمید که قول داد خلوتت رو بهم نزنه . حالا هم یه چیزی بخور سرحال بشی بچه ها بیرون منتظرن . بی حوصله از پشت میز بلند شدم و گفتم : _مریم من نمیام حال ندارم ، می خوام برم ساحل قدم بزنم‌. مریم خم به ابرو آورد و غرید: _بیخود کردی، لازم نکرده با این حال خرابت تنهایی بری ساحل . مجبوری با ما بیای. نزدیک در آشپزخونه رسیدم و با لحنی گرفته جواب دادم : _جاوید هم میاد؟؟ _آره، تیرداد کلی از اومدن جاوید خوشحال شد . درضمن تیرداد معتقدِ این سفر برای روحیه و قوت قلب جاوید هم لازم و ضروریه . پس بهتره لجبازی رو بزاری کنار و سعی کنی هم به خودت خوش بگذره هم به بقیه . حق با مریم بود ، نمی خواستم این سفر رو به کام بقیه تلخ کنم ‌. نمی خواستم بقیه هم به پای غم و غصه های من بسوزن و خاطره تلخی از این سفر داشته باشند . سری به نشونه تایید تکون دادم و بدون اعتراض سمت در خروجی رفتم . با تردید تو چهارچوب در به تماشای بقیه ایستادم . تیرداد و اسد مشغول تمیز کردن ماشین بودند‌. مرتضی هم طبق معمول در حال بازی با بچه ها بود . نگاهم کشیده شد سمت ثمین که در حال بالا رفتن از درخت بود، میترا هولزده جیغی زد که اسد متوجه ثمین شد ‌. تیرداد کلافه پوفی کشید و اسد با قدم هایی محکم و عصبی سمت ثمین رفت . تیرداد دست به کمر نزدیک میترا که با ترس به ارتفاع بلند درخت که ثمین با خنده روی شاخه اش نشسته زل زده بود ایستاد . نزدیکتر رفتم ، چشم چرخوندم و با بی قراری به دنبال جاوید تموم محوطه بیرونی ویلا رو زیر نظر گرفتم . صدای جیغ ثمین بلند شد ، با ترس سمت صدا چرخیدم . اسد سنگی برداشت و برای تهدید ثمین غرید: _ثمین نیای پایین با همین سنگ میزنم پرت بشی پایین ‌. تیرداد با صبوری زیر بازوی اسد رو گرفت و گفت: _نگران نباش ، ثمین از بچگی روی درخت و دیوار بزرگ شده کارشو بلده . ثمین با ذوق جیغ دیگه ای زد و با تموم شجاعت روی شاخه درخت ایستاد و بلند داد زد: _هلاکتم تیرداد . اسد با حرص جوری که رگ گردنش متورم و چهره اش سرخ از خشم شده بود غرید: _مگه نمی بینی چقدر ارتفاعش زیاده؟ اگه بیفته مغزش متلاشی میشه . مرتضی خندید و با شیطنت گفت: _جدی ؟ مگه ثمین مغز هم داره؟ ثمین دست به کمر با جیغ گفت: _دستت درد نکنه آقا مرتضی از شما توقع نداشتم . حالا شدم بی مغز؟ اسد با تشر غرید: _د آخه اگه مغز داشتی الان اون بالا نبودی؟ ثمین از کوره در رفت و داد زد: _اصلا به توچه ، فضول . نگاه اسد طوفانی شد . ثمین به اطرافش نگاه کرد و با ذوق ادامه داد: _بهتون توصیه‌ می کنم شما هم بیاین بالا پیش من، جاتون خالیه تموم منظره شمال و دریا از این نقطه قابل دیدِ . اسد پوفی کرد و با لبخند زل زدم به نگرانی و دلواپسی اش نسبت به ثمین . مریم با دست پر به جمعمون محلق شد و با دیدن ثمین روی بلندترین نقطه درخت جیغی زد و گفت: _وای خدا مرگم بده ، این عفریته بی مغز اونجا چیکار می کنه ؟ مرتضی خندید . اخم های ثمین در هم رفت . تیرداد بی تفاوت به ثمین سبد رو براشت و سمت ماشین رفت و گفت: _اون روانی رو ولش کنید بچه ها ، کمک کنید زودتر راه بیفتیم . مرتضی حین اینکه سمت ماشین می رفت خطاب به تیرداد گفت: _نظرت چیه چادر بزنیم شب رو هم تو‌ جنگل بمونیم ؟ تیرداد سری تکون داد و گفت: _فکر خوبیه . مریم با نگرانی سمت درخت پا تند کرد گفت: _ثمین بسه دیگه بیا پایین می خوایم حرکت کنیم . <
  8. سکوت کرد و آروم بلند شد . دستم رو گرفت و با همون لحن نگران ادامه داد: _بلند شد عسل، بیا برو تو حیاط یه هوایی بخور . بسه انقدر خودتو زجر دادی . بی رمق پتو رو کنار زدم و با سستی سعی کردم بلند بشم ‌. سرگیجه ام شدت گرفت و حالت تهوع به حال خراب دامن زد . معدم پیچ و تابی خورد ‌. حس کردم برای لحظه ای تموم محتویات معدم سمت دهنم هجوم آوردند. بدون معطلی مقابل دهنم رو گرفتم . با قدم هایی بی جون تلوتلو خوران از کنار هستی که غم و نگرانی تو چهره اش موج میزد رد شدم و از اتاق بیرون زدم ‌. یکراست سمت دستشویی رفتم و هر چی بود و نبود داخل معده ام رو بالا آوردم . زانوهام شل شد و دنیا مقابل نگاه بهت زده ام تیره و تار شد . با ضربه های آروم وارد شده روی گونه ام و لحن بغض دار مامان هوشیار شدم . _عسل ... دخترم، چت شد مادر؟ خوبی عزیزم . بغضش غلیظ تر شد و گریه امون نداد. از لای پلک های بهم چسبیده تصویر نگاه خیس و رنگ پریده مامان رو تشخیص دادم . گیج و منگ با نگاهی خسته اطرافم رو زیر نظر گرفتم‌. طبق معمول اتاقم و همون تخت همیشگیم. هستی مقابل نگاه بی رمقم ظاهر شد . حین اینکه دستپاچه و هراسون آب قند رو هم می زد با صدای لرزونی گفت: _پاشو خواهر عزیزم، پاشو اینو بخور فشارت افتاده‌. گفتم بالاخره بلایی سر خودت میاری. بیا حرفم رو گوش ندادی . مامان با فشردن لبش مانع گریه اش شد ‌. دستش رو زیر سرم برد و وادارم کرد نیم خیز بشم : _بلند شو مادر تکیه بده، این آب قند رو بخور سرحال بشی .. هنوز آثار سرگیجه و حالت تهوع حس می شد . با دلهره و نگرانی پشت سرهم بزاق زیر زبونم رو قورت دادم . توضیح اینکه این بهم ریختگی حالم بار اول یا دومم نیست، برام سخت و نگران کننده بود . از اینکه چند روز پشت هم به طور مداوم دچار این سرگیجه و حالت تهوع می شم ترس بد و دلهره تلخی تموم وجودم رو در بر می گیره . حدس اینکه اتفاقات مهمی تو بدنم و چرخه ی قائده گیم رخ داده کار چندان سختی نبود . من همچنان این حس تلخ شک و دودلی رو که تو دلم پیچ و تاب می خوره رو با اجبار تحمل می کردم . و راهی جز سکوت نداشتم و بس .... با حس برخورد لبه خنک و خیس لیوان به لبم به خودم لرزیدم . هستی مقابلم نشست . چند جرعه از آب قند رو نوشیدم . چشیدن خنکای آب و طعم شیرینش حس رخوت و سستی رو ازم دور کرد. به کمک مامان تکیه دادم و چشم هام رو بستم . با حس گرمای دست هستی روی دستم به خودم اومدم‌. لبخندی مهربون به روم پاشید: _بهتری عسل؟ خوبی خواهری؟ مامان نتونست تحمل کنه و با بغض نالید: _مگه نمی بینی وضعیتشو؟ داره تو تب می سوزه بچم . این رو گفت با گوشه شالش اشک کنج چشمش رو پاک کرد‌. اخم های هستی درهم رفت و گفت: _تقصیر خودشه مادر من، بس که خودشو تو اتاق حبس کرد و غصه خورد .ببین غم چه بلایی سر آدم میاره . ناموساً رنگ و روی میت خیلی از تو بهتره و سرحال تره . مامان با تشر نالید: _دو از جونش ، زبونتو گاز بگیر دختر . هستی کلافه اما نگران با چهره ای به بغض نشسته بلند شد و گفت: _مامان بهتره ببریمش بیمارستان ، این احمق قصد خودکشی داره . با شنیدن اسم بیمارستان دستپاچه شدم . با چشم هایی از حدقه در اومده نالیدم : _نه ، بیمارستان نمیام، من خوبم . مامان بلند شد و حین اینکه با دستمال خیسی گونه هاش رو پاک می کرد گفت: _تا فردا صبر می کنیم اگه بهتر شدی که هیچی ولی اگه دیدم وضعیت همینه به زور هم شده می برمت بیمارستان . بغض بیخ گلوم رو فشرد. غم و دلهره دوید تو دلم و نگرانی ته دلم خیمه زد . مامان اتاق رو ترک کرد و هستی دست به کمر زل زد بهم : _امشب دخترا میان اینجا ، پاشو یه سر و سامونی به این بهم ریختگیت بکش . پتو رو روی سرم کشیدم و جواب دادم : _باشه تو برو منم میام . بعد از رفتن هستی به هر زحمتی بود دستی به سر و صورتم کشیدم . موهای گره خورده ام رو شونه زدم و آرایش ملیحی روی صورت رنگ پریده ام نشوندم . تاب و شلوار نخی خنکی به رنگ آبی ‌پوشیدم . تصمیم گرفتم خودم رو خوب و سرحال نشون بدم تا کمتر سوال پیچ بشم. همچنان تو دریای شک و دودلی دست و پا میزدم‌. وارد آشپزخونه شدم . با حس بوی قرمه سبزی به مشامم دوباره حالت تهوع بهم دست داد. دست رو برای جلوگیری از سقوطم حائل بین خودم و دیوار آشپزخونه قرار دادم‌. با قدم هایی بی جون از مقابل نگاه ماتم زده مامان گذشتم . لبخند بی رمقی تحویلش دادم و سمت یخچال رفتم . سعی کردم آروم باشم و نسبت به بوی غذایی که پیچیده و معدم رو دچار دگرگونی کرده بی تفاوت باشم‌. در یخچال رو باز کردم گیج و سردرگم زل زدم به محتویات چیده شده داخل یخچال . با بی میلی نگاهم رو از انواع خوردنی های رنگارنگ گرفتم . بعد از بستن در یخچال سمت مامان چرخیدم . مامان در قابلمه رو بست و صندلی رو عقب کشید و با محبت گفت: _بیا بشین مادر، برات میوه پوست بگیرم‌ بخوری جون بگیری . با صدای ضعیفی جواب دادم: _میشه برم تو حیاط ، اینجا خیلی گرمه ... مامان با ذوق گفت: _آره عزیزم چرا نمیشه . سپس خطاب به هستی که مشغول صحبت با تلفن بود گفت: _هستی برو زیر اندازو تو حیاط پهن کن . بدون اینکه منتظر هستی بمونم برای فرار از شر اون بو که حالم رو دگرگون کرد به سمت حیاط پا تند کردم‌. زیر انداز رو زیر سایه درخت کنار باغچه پهن کردم . نشستم و با نگاه بی فروغم زل زدم به آسمون . نزدیک غروب بود و صدای جیغ و بازی بچه هایی که تو کوچه مشغول بازی بودند به گوش رسید . سرم روی زانوم فرود اومد و تنها آروزیی که داشتم این بود ای کاش برگردم به زمان بچگیم . به دورانی که نه غم رو می شناختم نه حسرت و طعم تلخ درد رو . با کوله باری از غم و حسرت ، ترس و دلهره که کمرم رو خم کرده به انتظار مصیبت هایی نشسته بودم که بدون شک ضربه نهایی رو به پیکر بی جونم وارد و برای همیشه محو و نابودم می کنه . عذاب اینکه چرا اونشب انقدر وقیحانه پیش رفتم و بدون در نظر گرفتن احتمالات به حماقتم ادامه دادم من رو از پا در آورده بود . مشت گره شده ام رو محکم کوبیدم به زمین و به زحمت بغض مهار شده ام رو کنترل کردم . صدای پای شخصی من رو به خودم آوردم. سرم رو بالا گرفتم ، هستی رو خندون و سرحال دیدم . لحظه ای به حال خوش هستی غبطه خوردم . سینی حاوی ظرف میوه مقابلم قرار گرفت . دلم پیچ تاب خورد. میلی به خوردن نداشتم‌. هستی لبخند به لب گفت: _دخترا بیان دسته جمعی با هم میریم بیرون شب گردی . مطمئنم حضور ثمین و مریم و میترا حالت رو بهتر می کنه . لبخند کم رنگی کنج لبم شکل گرفت . از اینکه مامان و هستی گناه بزرگم رو نادیده گرفتن و مدام برای بهتر شدن حالم از کوچکترین کاری دریغ نمی کنن ممنون و سپاسگزار بودم . هستی به زور تا تونست میوه به خوردم داد . اما در آخر نتونستم تحمل کنم و تموم میوه هایی که به خوردم داد ته حیاط کنار باغچه بالا آوردم . هستی نچ نچی کرد و گفت: _الان مطمئنم از دست رفتی عسل. زدی خواهر و مادر اون معده لعنتی رو ..... تلوتلوخوران با کمری دولا سمت پله ها رفتم و نشستم . برای جلوگیری از ریزش اشک هام پشت سر هم نفس عمیق کشیدم . طولی نکشید که سر و کله ثمین به همراه مریم و میترا پیدا شد . جو‌ خونه از اون حالت دلگیری و گرفته بیرون اومد. با اومدن ثمین لبخند بار دیگه مهمون لبهام شد . انقدر من رو خندون و اذیت کرد که لحظه ای تموم نگرانی هام رو به دست فراموشی سپردم . آخر شب هم به پیشنهاد هستی بیرون رفتیم و ساعتی رو تو خیابون ها گشتیم . مریم کنار یک ویتامینه ترمز کرد و به عقب چرخید و گفت: _نظرتون با شیر پسته چیه؟ چینی به بینیم دادم و گفتم : _من میل ندارم . ثمین با حرص داد زد: _تو ببند خواهشاً کسی از تو نظر نخواست نکبت . میترا زد زیر خنده : _هلاک ابراز محبتتم دختر . نیش ثمین باز شد . دست به سینه نشستم و خنده ام رو کنترل کردم . نگاهم چرخید سمت سینی های بزرگ حاوی لواشک و زغال اخته .... و ترشیجات هایی که با دیدنشون آب از لب و لوچه ام جاری شد . دلم ضعف رفت و بزاق زیر زبون جمع شد. با ذوق گفتم : _من لواشک می خوام . هستی با تشر غرید: _بیخود، لازم نکرده .پدر اون معده لامصبو درآوردی همین هم مونده از این آت و آشغال ها بخوری که زخم معده بگیری . با اعتراض نالیدم : _هستی ، فقط همین یکبار .... ثمین و مریم خنده کنان از ماشین اومدن بیرون . هستی حین اینکه کیفش رو روی شونه جابجا می کرد با سرسختی ابرویی بالا انداخت و گفت: _نخیر نمیشه ، من به مامان قول دادم مواظبت باشم‌. این رو گفت و به دنبال میترا از ماشین پیاده شد. تک و تنها تو سکوت تلخ و حالی خراب تو با اخم‌هایی غلیظ خودم فرو رفتم‌. مریم از دور دستی برام تکون داد و لب زد: _بیا دیگه چرا نشستی؟ به ناچار قبول کردم و از ماشین پیاده شدم‌. سعی کردم نگاه سرکشم که خواهش و تمنا درونش موج میزد رو از اون ترشیجات هوس انگیز بگیرم . سمت دخترها پا تند کردم و به جمعشون ملحق شدم . ...... نفس زنان دست ثمین رو که من رو به دنبال خودش از پله ها به سمت بالا می کشوند پس زدم . با حس سوزش گلوم لحظه ای برای تازه کردن نفس سوخته ام لب پله وا رفتم و با خستگی نالیدم: _کشتی منو ثمین، دستم کنده شد. دارم میام دیگه چرا انقدر عجله داری؟ نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم. ثمین خم شد و خنده کنان گفت: _خیلی تنبل شدی عسل ، چهارتا پله رو رو نتونستی بیای بالا . پوفی کردم : _حالا چه عجله ایه ؟ با آسانسور می رفتیم چی می شد مگه؟ صاف ایستاد و گفت: _نچ نمی شه ، باید یکم ورزش کنی تا از این کسالت و بی حوصله گی در بیای . حالا هم زود باش بلند شو مریم منتظره . بی رمق و سست روی پا ایستادم . کمرم رو صاف کردم و بقیه پله ها رو به آرومی بالا رفتم‌. مریم با دیدنم گل از گلش شکفت . طبق معمول کفگیر و ملاقه به دست در حال آشپزی بود . با دیدن قابلمه حاوی شله زرد روی اجاق نگاه خسته ام برق زد . مریم که متوجه خوشحالی و برق نگاهم شد لبخندی زد و گفت: _ای جانم ، هوس شله زرد کردی بودی؟ نزدیک رفتم ‌و با ذوق نگاهی به داخل قابلمه انداختم و گفتم: _وای مریم تا حالا به اندازه الان از دیدن شله زرد انقدر خوشحال نشده بودم . چه کردی دختر مطمئنم طعمشم مثل قیافش عالیه . لبخندش غلیظ شد : _عالیه عزیزم، یه کم دیگه صبر کنی حاضره . ثمین قاشقی برداشت و با نیش باز کنارم ایستاد و‌ گفت: _الان مزه شو می چشم میگم بهت چه طعمی داره . مریم عجله به خرج داد و بالافاصله در قابلمه رو بست و اخم آلود خطاب به ثمین گفت: _بیخود کردی. ناخونک زدن هم ممنوع ، حالا هم بزن به چاک تا با کتک پرتت نکردم بیرون . ثمین دهن کجی کرد و زیر لب گفت: _ایش ....خیلی خب بابا وحشی .. این رو گفت و سپس خنده کنان دستم رو چسبید و من رو به دنبال خودش به سمت سالن کشوند . با حرص زدم پشت دستش و غریدم: _امروز دیوونه شدی ثمین ؟ چرا منو راه به راه دنبال خودت از این‌ور به اونور می کشونی!؟ دستم رو رها کرد و خنده کنان کنار پسر مریم که روی کاناپه خوابیده ولو شد و گفت: _باز این وروجک که خوابیده . مریم لبخند زنان با ظرف پر از هندونه قاچ شده وارد سالن شد و گفت: _خب عسل خانم چه عجب از این طرفا؟ چی شد بالاخره دل کندی از اتاقت؟ نشستم و پا روی پا انداختم‌. ظرف حاوی هندونه قرمز که مریم سمتم دراز کرد گرفتم و جواب دادم: _عادت کردم به تنهایی و سکوت . ثمین که مشغول ور رفتن لپ های تپل پسر مریم بود گفت: _نخیر خانم من که می دونم باز یه مرگت شده که خودتو تو خونه حبس کردی. دستپاچه شدم و به تته پته افتادم : _ن ...نه ... اصلا هم اینطور نیست . مریم با حرص ثمین رو پس زد و کنار پسرش جای گرفت و با عصبانیت غرید: _خبر مرگت کوری نمی بینی بچه خوابیده ؟ چرا اذیتش می کنی ؟ ثمین با خنده گفت: _آخه حال میده نمیشه از این لپ ها گذشت . مریم با اعتراض خطاب به من گفت: _عسل باورت نمی شه همین فسقل بچه از این ورپریده می ترسه . همینکه صداش رو می شنوه از شدت ترس از این‌ور به اون ور فرار می کنه . فقط هم بلده گاز بگیره وحشی . ثمین زد زیر خنده . مریم با حرص ادامه داد: _زهرمار . برو اسد رو گاز بگیر. چیکار داری به این طفل معصوم ؟ ثمین نیشگونی از بازوی مریم گرفت و گفت: _تو این شیرین عسلو با اون گوشت تلخ هیولا مقایسه می کنی؟ کافیه سمتش برم منو می خوره . خندم گرفت و گفتم : _راستی ثمین رابطه ات با اسد به کجا ختم شد!؟ لم داد و گفت؛ _چند وقته ندیدمش، اصلا نمی دونم کدوم گوریه. فقط بعضی مواقع به بهونه های مختلف میاد اینجا . سپس با نیش باز ادامه داد: _اینو مرتضی بهم گفت . مریم خنده از جنس محبت روی لب نشوند و گفت: _بنده خدا هنوز هم دلش گیره این گودزیلاست . مرتضی می گه اسد هر شب موقع خواب هنوز هم با خیره شدن و حرف زدن با عکس ثمین خوابش می بره . لبخندم عمیق شد و حس دلسوزیم نسبت به علاقه ناتمومی اسد به ثمین تو دلم موج زد: _وای قلبم آتیش گرفت، خدا ازت نگذره ثمین. مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت: _خاک بر سر ثمین بشه الهی ، حیف اون جوون رعنا و رشید که داره عمرش به پای این چلغوز هدر میره . ثمین صاف نشست و با اعتراض نالید: _تو رو خدا راحت باشید، برید طناب بیارید منو دار بزنید دلتون خنک بشه . سپس دستش رو سمت من نشونه گرفت و ادامه داد: _چرا به این خل و چل چیزی نمی گی جاوید بدبختو داره دق میده ؟ لبخندم محو شد و دستپاچه تو خودم فرو رفتم . مریم اخمی کرد و گفت: _اتفاقا با عسل خانم هم کار دارم، ایشون هم امروز باید جواب پس بده . ثمین سمتم چرخید و با حرص گفت: _تو چرا جواب این بشر رو نمی دی؟ نگرانته ، مرتضی گفت جاوید چند وقته تو خودشه و اصلا روبراه نیست . با دلهره دستی به گردنم کشیدم و زمزمه کردم : _راستش .... شرایطم ... ثمین از کوره در رفت و ادامه داد: _بهونه نیار عسل ، نمی دونم دوباره چت شده رفتی تو اون سوراخ کپیدی.
  9. وارد سالن شدم و با دیدن جاوید که سرش رو بین دست هاش می فشرد غمگین شدم . با حالتی گرفته و نگران سینی رو مقابلش روی میز گذاشتم‌. متوجه حضورم شد و زیر لب تشکری کرد . نگران تر از قبل زیر نظر گرفتمش . رنگش گر گرفته و چشم‌های بشدت خمارش قرمز شده بود . دستی به گردنش کشید و با یک حرکت بلند شد . سمت سرویس بهداشتی رفت . آروم و بی قرار بلند شدم و ترجیح دادم برای فرار از سنگینی نگاهش به اتاق پناه ببرم . دستگیره رو چرخوندم و برای بار چندم نگاه نگرانم رو به در نیمه بسته سرویس بهداشتی دوختم . در این بین جاوید با سری فرو افتاده اما خیس از آب از دستشویی خارج شد . مات و مبهوت به چهره خیسش که آب از موها و صورتش چکه می کرد خیره شدم. با چنگ زدن به موهای خیسش بند دلم پاره شد و همزمان با نگاه خیره اش به سمت بالا هدایتشون کرد . محو حرکات خواستنی و جذابش شدم . جاوید با قدم هایی محکم نزدیکم اومد، بعد از خاموش کردن چراغ دوباره سالن تو تاریکی مطلق فرو رفت . گیج و‌ منگ به تاریک روشنی اطرافم خیره موندم . پاهام خشک و به زمین چسبید. ناگهان دستش دور کمرم حلقه شد و زمزمه پر حرارت و نفس داغش با برخورد به لاله گوشم از خود بی خودم کرد: _مثل اینکه باید یک جور دیگه ای متقاعدت کنم !. مثل مجسمه ای خشک شده محو عطر تن و گرمای سوزان وجودش شدم . با قرار گرفتن صورتش درست مقابل نگاه متعجب زده ام زبونم بند اومد . دقیق تر از قبل زد تو چشم هام و ادامه داد: _بعد از دیدنت، لحظه ای نبوده که عاشقت نبودم. من حتی لحظه ای یک تار گندیده تو رو با هزار جور دختر دیگه مقایسه نکردم . نگاهم رو به روی اون همه خواستن که عشق ازش چکه می کرد بستم . دست لرزونم روی سینه اش ، درست قستمی که قلبش مثل طبل در حال کوبش بود قرار دادم . جرات اینکه زل بزنم تو نگاه مخمورش و بی رحمانه بگم هنوز هم ته دلم راضی به این همه نزدیکی نیست رو نداشتم . فشاری به سینه اش وارد کردم و قدمی عقب رفتم . جاوید رهام نکرد. قدمی نزدیک اومد . توسط نیروی عجیب و خواستنی سمت آغوشش کشیده می شدم . قلبم درست مماس با عضلات پهن و محکم سینه ستبر و مردونه اش قرار گرفت و به نرمی سعی کردم از حصار تنگ دست های قدرتمندش بیرون بیام اما چندان موفق نبودم . با برخورد دوباره نفس داغش به لاله گوشم سست و بی حال شدم . نرم و پر از حرارت کنار گوشم هجی کرد: _به دور از تموم دلخوری ها و ناگفته هامون می خوام لذت بخش ترین و به یادموندنی ترین شب رو برای هم رقم بزنیم و تو مجبوری پا به پای من ادامه بدی حتی اگه از من کینه به دل داشته باشی. نگاه بهت زده ام نشست تو نگاه خیره اش که روی لب هام ثابت مونده بود . حرکت انگشت شصتش روی لبم من رو به خودم آورد . بالافاصله دستش رو پس زدم و نالیدم: _این خودخواهی ... من .. در اتاق توسط جاوید با شدت باز شد. تکونی خوردم و با دلهره زل زدم به اتاق تاریکی شاید تا لحظه بعد .... به دنبالش کشیده شدم داخل و توسط دست های قدرتمندش چسبیدم به در بسته اتاق . بین حصار دست هایی که من رو تو خودش حل کرده بود زندونی شدم . وسوسه تسلیم شدن در برابر خواسته هاش تو تموم وجودم نفوذ کرد . قلبم همچنان ناجوانمردانه در حال کوبش بود . صورتش رو تو گودی گردنم فرو برد، بی تاب شدم و بی قرار . فاصله من رو از چی می ترسونه ؟از اینکه کیلومترها جدایی انداخته بود بین دست هامون!؟ از اینکه نگاهمون رو از هم دور کرده بود .. از اینکه نمی تونم با تموم وجود در آغوش بگیرمش؟! من رو از چی می ترسونه این فاصله ی لعنتی وقتی قلبم رو شش دونگ به نامش زدم ... وقتی مثل خون تو رگهام می چرخه و زندگی میده و نفس میده ... وقتی دلم تنها به شوق تموم شدن این دوری می تپه ...هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت می شم . این فاصله من رو از چی می ترسونه وقتی قلب هامون در نزدیکترین حالت ممکن کنار هم آروم گرفته اند ؟! من از این فاصله ها باکی ندارم ... تا وقتی عشقت تو دلم هست عاشقونه دوستت دارم .. دست هایی آروزی لمس تنش رو داشت با بی قراری دور گردنش حلقه شد. هنوز ته دلم غم انباشته شده مانع لذت بردنم از این همه نزدیکی عاشقانه می شد . جاوید سرش رو بالا آورد و با نفسی کشدار و مقطع زیر گوشم زمزمه وار از عشق و خواستن لب زد . خودم رو تو آغوشش جمع کردم . اینبار نوبت من بود صورتم رو تو گودی گردنش فرو ببرم و با تموم وجود عطر تنش رو نفس بکشم و به جون بخرم . نفس کم آوردم ، حرکت دستش از زیر لباسم روی برآمدگی های بالا تنه ام حالم رو خرابتر از قبل کرد. عرق شرم روی پیشونیم نشست و دستش رو پس زدم. بی قرار لب زد: _هیس، عسل آروم باش ... با اخم پشت به جاوید چرخیدم و فاصله رو بیشتر کردم . تلوتلو خوران عقب نشینی کردم و با بغض یقه لباسم رو بالا کشیدم . نگاهم میخ حرکت دست هایی شد که برای باز کرد تک تک دکمه های پیراهنش بالا رفت . چشم هام سیاهی رفت و به زحمت بزاق دهنم رو قورت دادم. نگاه ناباور و بی رمقم بالا رفت و ثابت موند روی لبخند جذابی که کنج لبش دلبری می کرد . حرارت تنم بی نهایت بالا رفت این رو از گر گرفتی صورتم و گل انداختن لپ هام حس کردم . جاوید لباسش رو از تن بیرون کشید و سمتی پرت کرد . و سخاوتمندانه بالا تنه عضلاتی و بازوهای ورزیده اش رو به نمایش گذاشت . با دیدن هیبت و هیکل تنومندش تموم تنم لرزید . دستی به گردنش کشید و دوباره نزدیکم رسید . هیکل تو پر و اندام ورزیده اش روم سایه انداخت ‌. به جرات می تونم بگم به هیچ عنوان نه می تونستم حریف قلب یکدنده و لجبازم بشم نه خواسته های ناتمومی جاوید . مقابلم که رسید خم شد و با یک حرکت من رو مثل پر کاه روی دست هاش بلند کرد . ناخداگاه دست هام دور گردنش حلقه و نگاه هراسونم به نگاه داغ و آتشینش گره خورد . تن و‌ بدنش مثل کوره در حال سوختن بود . با لمس پوست داغ تنش خون تو رگهام دوید و تموم وجودم به آتش کشیده شد. جاوید فاصله ها رو از بین برد زبری ته ریشش لذت بخش ترین سوزششی بود که با تموم وجود حسش کردم . کف دستم روی سینه داغ و پهنش قرار گرفت . ضربان ناهمانگ و‌ محکمش ناب ترین ملودی بود که تا حالا شنیدم . بی محابا مهر آتشتین و داغ لب هاش روی گونه ام فرود اومد . نفس های مقطع و نیمه جونم رو به سختی رها کردم . با تموم وجود پا روی منطقم گذاشتم و بی توجه به فریادهای مکررش که تصمیمم رو گوشزد می کرد چشم به روی نگاه خمار جاوید بستم و خودم رو تسلیم خواسته هاش کردم . بعضی وقت ها جای ب*و*س*ه هایت سخت درد می کند دستانم را که نمی گیری می لرزند بغلم که نمی کنی پاهایم سست می شوند به چشم هایم که زل نمیزنی اشک هایم یک لحظه بند نمی آید فکرم پر است از سوال هایی که پاسخش را نمی دانم لب هایم... آه چه بگویم... احساسات داغ و آتشینمون مثل پیچک به دورم پیچید و لحظه به لحظه بیشتر از قبل به هم نزدیک و در آخر جوری با هم یکی شدیم که محال بود بتونیم به آسونی از هم دل بکنیم .. نیمه های شب، نوازش گرم دست های پر قدرت ، لمس و حس زبری ته ریش مردونه اش، صدای نفس های داغی که با هر برخوردش به پوست تبدارم از خود بی خود می شدم و زمزمه های زیر لبش که مدام شدت عشقش رو هجی می کرد، طعم ب*و*س*ه های ریز و درشتی که جای جای صورت گل انداخته و گردنم فرود می اومد در آخر حس درد و سوزشش آمیخته به لذت تموم نشدنی که بند بند وجودم رو در بر گرفت تک تک لحظاتم رو پر کرد . دوستت دارم به اندازه شرم پنهان شده در ب*و*س*ه ای که چشمم را وادار به بستن می کنه . غلتی زدم و با دردی آشنا که تو تموم تنم پیچید هوشیار و اخم هام در هم رفت . با سستی موهای پخش شده روی صورتم رو کنار زدم و آروم لای پلک هام رو باز کردم‌. لحظه ای با گنگی و ناباوری به اطرافم نگاهی انداختم . یک آن با یادآوری اتفاقات دیشب روی همین تخت خون تو صورتم دوید و گر گرفتم . با دو دست چنگی به گونه های سرخم زدم . از اینکه برای بار دوم لذت یکی شدن با جاوید رو چشیدم غیر قابل باور بود . و این اوج حماقتم رو رسوند که باز هم در نتونستم در برابر خواسته های جاوید مقاومت کنم و در نتیجه به راحتی خودم رو تسلیمش کردم‌. نادم و پشیمون سرم رو بین دست هام فشردم و از اینکه انقدر بی اراده و سست بودم عصبی شدم . با لب هایی آویزون و بغض لای گلوم به دنبال لباسم روی تخت گشتم . چشم به پیراهن سفید رنگ جاوید که روی زمین خودنمایی می کرد افتاد. دستی به پیشونیم که هنوز داغ و ملتهب بود کشیدم. ملحفه رو به دور خودم پیچوندم و بدون اتلاف وقت تلوتلو خوران سمت لباس پا تند کردم . سریع پوشیدم و حین بستن دکمه ها با نگاه بی رمقم از لای در نیمه باز اتاق سالن رو زیر نظر گرفتم‌. خوشبختانه خبری از جاوید نبود . دلهره دوباره چشم تو چشم شدن تو نگاه خیره اش ته دلم خیمه زد و عرق شرم رو روی پیشونیم نشوند . با اینکه بار اولم نبود ولی اتفاقات دیشب صد و هشتاد درجه با دفعه قبل تفاوت داشت . با یادآوری تک تک اون لحظات بیشتر از قبل تو خودم فرو رفتم و از خودم خجالت کشیدم‌. دستی به قفسه سینه ام کشیدم و با اضطرابی که تو تک تک سلول های تنم رخنه کرد به تصور سرخ شده از شرمم درون آینه زل زدم . لبم رو جویدم و زیر لب ثمین رو فحش کش کردم : _خدا ازت نگذره ثمین، تف به ذاتت دختر. ببین منو تو چه مصیبتی انداخته . آروم سمت در رفتم و به بیرون از اتاق سرک کشیدم . اثری از جاوید نبود . نامطمئن و با احتیاط از اتاق خارج شدم ‌. سمت آشپزخونه رفتم . موهام رو بالای سرم جمع کردم و به دنبال جاوید نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم . با شنیدن صدای شرشر آب از داخل حموم ابروهام بالا رفت . دلهره بار دیگه به دلم چنگ زد . سعی کردم خونسرد باشم . سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دست و صورتم دوباره به همون اتاق پناه بردم . دستی به صورت رنگ باخته ام کشیدم‌. خستگی از سر و صورتم می بارید. به دنبال لباسم گشتم تا از شر این پیراهن جاوید که پاهای برهنه ام رو به نمایش گذاشته بود فرار کنم . روی تخت نشستم و بالاخره لابه لای پتو پیداش کردم‌. تو مشتم فشردمش و به سختی بلند شد . حضور دوباره و پررنگ جاوید تو اتاق با بالا تنه برهنه اش که مشغول خشک کردن موهاش بود ، دستپاچه و به دنبالش هوش رو از سرم پروند . حوله آبی رنگ رو دور گردنش انداخت و با نگاه سیری ناپذیرش تک تک اجزای صورتم رو رصد کرد . شرم و خجالتم رو پشت اخم غلیظی پنهون کردم . با لحن عصبی و دلخور گفتم : _به اسد زنگ بزن بیاد این درو باز کنه. دست هاش رو زد به کمر و با لبخندی کج و خواستنی کنج لبش مهربون تر از همیشه لب زد: _زنگ زدم میاد. هنوز هم برای فرار از چشم تو چشم شدن با جاوید نگاهم رو ازش می دزدیدم. حضور نابش رو نزدیک خودم حس کردم . با اخم فاصله گرفتم که با لبی خندون بازوم رو گرفت و منو به خودش نزدیک کرد. سرم رو پایین انداختم . الهتاب و حرارت رو به وضوح از گر گرفتگی چهره ام می شد حس کرد. حرکت دستش رو پوست داغ شکمم من رو از جا پروند . لرز بدی تو تنم نشست . ترسیده و هولزده گرمای دستی رو که زیر لباسم حس می شد پس زدم و قدمی به عقب گذاشتم . غریدم: _به من دست نزن ... چشم هاش رو ‌تنگ پر حرارت گفت: _ امیدوارم زودتر اسد برسه ، وگرنه تضمین نمی کنم جات دوباره تو بغلم روی اون تخت نباشه . خون دوید تو صورتم‌. از شدت شرم گر گرفتم و با حرص گفتم : _شتر در خواب بیند پنبه دانه. لبخندش غلیظ تر شد : _دیشب یکی از بهترین و لذت بخش ترین شب های عمرم بود، عسل تو فوق العاده بودی . یعنی میشه یکبار دیگه طعمت رو بچشم ؟ پوزخندی روی لبم نشست . پسش زدم و با حرص گفتم : _خیلی وقیحی، بی حیا .. حوله رو از دور گردنش برداشت و پرت کرد روی تخت . هنوز نگاه خیره اش روی اندامم در گردش بود. جدیداً جاوید چقدر هیز و بی حیا شده بود. با خونسردی زل زد به پاهای کشیده و برهنه ام . دستی به گردنش کشید و زیر لب زمزمه وار هجی کرد: _وقتش رسیده برای آینده مون یه فکرایی بکنیم وگرنه امروز فرداست که مامان بابا بشیم . چشم هام گرد شد و با تمسخر جواب دادم: _شما شاید قسمت باشه بابا بشی ولی من نه . دستی به ته ریشش کشید و گفت: _چطور مگه؟ با سستی از کنارش رد شدم و سمت در اتاق رفتم : _چون من قصد ازدواج ندارم. نیشخندی زد : _شوخی می کنی دیگه؟ سوالش رو بدون جواب گذاشتم و وارد سالن شدم . حضورش رو پشت سرم حس کردم . راهش رو کج کرد و سمت کاناپه رفت . ولو شد و با همون لبخند غلیظش گفت: _دیشب رو که فراموش نکردی ؟ با این حال باز هم روی حرفت هستی؟ ترجیح دادم مثل خودش شرم و حیا رو قورت بدم . بی پروا جواب دادم : _چه فرقی می کنه، بار اولم نبود. مثل اینکه اون شب اتاق کنج حیاط رو فراموش کردی ؟ خیره شد به نقطه ای نامعلوم . لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نقش بست: _مگه میشه فراموش کرد؟ پوزخند دردناکی زدم و گفتم : _من برای رسیدن به تو هر کاری انجام دادم اما دریغ از .... بغض اجازه صحبت رو بهم نداد . حرفم رو نیمه تموم گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم . با حالی خراب که به سختی تونستم سر پا بایستم لیوان رو آبی برای خودم ریختم و پشت میز نشستم . باورت بشه يا نه، روزی می‌رسه که دلت برای هيچ کس به اندازه من، تنگ نمی شه. براي نگاه کردنم، خنديدنم و حتی اذيت کردنم! برای تمومِ لحظاتى که کنارم داشتی، روزی می رسه که تو حسرتِ تکرار دوباره ی من خواهی موند‌. می‌دونم روزی که نباشم هيچ کس، تکرارِ من نخواهد شد...! سکوت تلخی که بینمون حکم فرما شد بیشتر از هر حس دیگه ای عذابم می داد. دلم خواست جاوید آرومم کنه و با نوازش دست هایی که مرهم زخم قلب شکسته ام هست تموم درد هام رو التیام ببخشه.... اما .... مثل همیشه سکوت اختیار کرد و من رو که تو آتش حسرت در حال سوختن بودم تنها رها کرد . صدای جاوید به گوشم خورد . بغضم رو پس زدم و دستی به صورتم کشیدم: _عسل برو یه لباس مناسب بپوش الان اسد میاد تو راهه . نفسی تازه کردم و زیر لب هزار بار به بخت بدم لعنت فرستادم . خونسرد و اخمو از مقابل نگاه سنگین و خیره جاوید رد شدم و سمت اتاق رفتم . بدون معطلی مانتوم رو پوشیدم . حاضر و آماده لب پنجره به تماشای حیاط سرسبز و باصفای خونه اسد چشم دوختم . در اتاق توسط جاوید باز شد . نگاهم روی چهره سرد و یخ زده اش که مشغول بستن دکمه سر آستین لباس مشکی رنگش بود ثابت موند . موهاش رو به طرز دیوونه کننده ای به سمت بالا هدایت کرد و گفت: _اگه حاضر شدی بریم . با لحن گرفته ای جواب دادم : _من خودم ماشین دارم . مزاحم شما نمی شم . نگاه تلخم رو ازش گرفتم و سمت سالن رفتم . _حیف که الان عجله دارم وگرنه .. حین اینکه کفش هام رو پوشیدم با تمسخر گفتم: _وگرنه چی ؟ .... صاف ایستادم و با تلخی ادامه دادم: _دیشب هم بهت گفتم آقا جاوید، خیلی وقته راه ما از هم جدا شده . دیگه سعی نکن حتی اسمم رو هم بیاری . نگاهش کدر و طوفانی شد . بدون توجه به فک فشرده اش گفتم : _درضمن ... اتفاق دیشب رو هم بزار به پای سرگرمی و تفریح . صادقانه بگم منم لذت بردم ....اما هیچ وقت به تکرارش یک لحظه هم فکر نکن . همه چیز بین ما تموم شده ست . این خلوت هم جشن جداییمون بود . جاوید لبخند کم رنگی روی لب نشوند و سری تکون داد و گفت: _این چرندیاتو میزارم به حساب حال خرابت ، وگرنه می دونستم چه جواب بهت بدم تا دیگه اسم این جدایی لعنتی رو نیاری. سپس با با احتیاط کلیدی رو از جیب شلوارش بیرون کشید و قفل درو باز کرد . لبخندش غلیظ شد و ادامه گفت: _درضمن جوجه رو آخر پاییز می شمارن . با حیرت و ناباوری به کلید دستش خیره موندم . _تو ... کلید .... با حرص ادامه دادم: _خیلی پستی ‌..حس می کنم دارم کم کم ازت متنفر می شم ‌. از کنارم گذشت و گفت: _سعی کن به اخلاق و‌ روحیات جدیدم عادت کنی چون چه بخوای چه نخوای زن من میشی و مادر بچه هام . پس این سرتق بازی ها رو بزار کنار . با حیرت زل زدم به هیبت و جبروتش که تو اون کت و شلوار خوش دوخت و چهره همیشه جذاب و ‌موقرش همچنان از من دل می برد . ............ بی حوصله ، کرخت و بی حال وارد اتاقم شدم . عصبی و آشفته مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم‌. بدون اینکه متوجه حضور مامان به داخل اتاقم بشم غرلند زنان زیر لب به ثمین فحش دادم . _عسل مادر چی شده چرا پریشونی؟ با شنیدن صدای مامان دقیقا پشت سرم جا خوردم و سمتش چرخیدم . دستپاچه و حیرون زل زدم به چهره متعجب مامان‌. به خودم اومدم و با ظاهری خونسرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده لبخندی کم جون تحولیش دادم . با لحن لرزونی جواب دادم: _عه سلام مامان، شما کی اومدین اتاق ؟ نگران و با دلهره ای که تو چهره اش موج میزد گفت: _سلام به روی ماهت، چرا رنگت پریده دخترم ؟ خوبی ؟ لبخند مصنوعی روی لبم رو غلیظ تر کردم و بدون توجه به اضطراب ته دلم با صدای ضعیفی جواب دادم : _خوبم مامان، چیزی نیست . لبخندی نامطمئن زد و دستی نوازش گونه روی صورتم کشید. دوباره گفت: _نگرانت شدم ، رنگت پریده و چشم هات خسته و بی رمقن . دیشب کجا بودی !؟ قلبم از حرکت ایستاد. دست لرزونم بالا رفت و دور مچ دستش نشست . موندم چه جوابی به این مادر بی گناه و‌ نگران بدم . چی می تونستم بگم؟ بگم باز هم لکه ای از جنس ننگ و بی آبرویی به بار آوردم ؟ بگم تا کمری که خم شده با این ضربه سهمگین از وسط نصف بشه؟ شرمنده و خجالت زده سرم پایین افتاد. نمی خواستم زل بزنم به نگاه پاک و‌ معصومش و مثل همیشه دروغ بگم . مامان من بی نهایت مظلوم و آروم بود. من هربار از مظلومیتش سواستفاده کردم و‌ هر بار هم چوب حماقتم رو خوردم . نامطمئن لب زدم؛ _خونه مریم بودم . لبخندش پررنگ شد: _حتما دیشب تا صبح بیدار بودین که انقدر خسته و داغونی؟ خوش گذشت ؟ نگاه شرمنده ام که عذاب وجدان درونش موج میزد رو ازش دزدیدم و خنده کم جونی کردم: _آره ... خوش گذشت ‌. دروغ چرا ...‌ اینبار رو راست گفتم‌. لذتی وصف نشدنی رو که کنار جاوید و لابه لای آغوشش تجربه و حس کردم به یاد موندنی ترین اتفاق مهم زندگیم به شمار می رفت . و من هرگز منکر این لذت نمی شم . جاوید با من مثل یک پرنسس رفتار کرد، جوری به من نزدیک شد که ذره ای ناملایتمی و خشونت حس نکردم. میون اینهمه عذاب دلهره و نگرانی جون گرفتن لبخند معنی دارم کم بود که نظر مامانم رو به خودش جلب کنه : _به چی می خندی؟ سری تکون دادم و نفسم رو که تو سینه حبس شده بود بیرون دادم: _مهم نیست ... مامان با خوشرویی ادامه داد: _برو دوش بگیر بیا الانه که سرو کله هستی پیدا بشه . زنگ زد گفت تو راهم . بی حوصله سری تکون دادم و سمت حموم رفتم‌. هنوز پوست تنم و بند بند وجودم آغشته به عطر جاوید بود. بی میل و رغبت زیر دوش ایستادم و با چشم های بسته نفس عمیقی کشیدم . هنوز جای تک تک ب*و*س*ه های نرم اما آتشینش روی تنم می سوخت . باران ب*و*س*ه هایی که تمومی نداشت، هر چی بیشتر بو*س*ه فرود می اومد تشنه تر از قبل به سمتم هجوم می آورد . با یادآوری اون لحظات پر حرارت و دلهره آور لبخند کم رنگی روی لبم نشست. حوله رو دور خودم پیچوندم و بیرون اومدم ‌. یکراست سمت کمدم رفتم و تاپ دو بندی زرد و شلوار راحتی به رنگ سفید گلدار پوشیدم . حین اینکه حوله رو دور موهام پیچوندم از اتاق خارج شدم . خبری از بابا نبود . یکراست سمت آشپزخونه رفتم . مامان مشغول برش دادن کیک شکلاتی دست پخت خودش بود . دلم برای هر چه زودتر لقمه زدن یک ‌تیکه از اون کیک ضعف رفت. نزدیک شدم و گفتم : _وای مامان دستت درد نکنه بازم کیک پختی. مامان سرحال و قبراق سرش رو بالا گرفت و خندون گفت: _به نگین و‌ سوگل قول داده بو .... نگاه منتظرم به ادامه حرف مامان که به یکباره قطع شد، روی لبخند محو شده اش ثابت موند . با تعجب لب زدم: _چی شد؟ نگاه ناباور و حیرت زده مامان روی گردنم خیره موند . ضربان قلبم بالا رفت . دست کشیدم به گردنم ، هنوز نگاه مات و متحیر مامان روی گردنم ثابت مونده بود . آروم لب زدم: _مامان چی شد؟نمی خوای بگی؟ کارد و چنگال از دست مامان روی میز افتاد . با حالی خراب میز رو دور زد و نزدیکم رسید . ترسیده و نگران زمزمه کردم: _مامان .... هنوز دست لرزونم به دنبال ردی از نشونه ای که اینطور مادرم رو بهم ریخت روی گردنم در گردش بود . مامان که رو به انفجار بود با لحنی لرزون پرسید: _عسل این لکه های کبودی روی گردن و سینه ت چیه ؟ قلبم از جا کنده شد . یک آن آوار شد. عرق شرم تموم تن و بدنم رو در بر گرفت .. ترس، دلهره ، خجالت ، شرمندگی به یکباره ته دلم سرازیر شد . یک قدم به عقب برداشتم و خجالت زده چنگی به گلوم زدم . چقدر احمق بودم که فراموش کردم شدت ب*و*س*ه های جاوید امکان اینکه ردی از خودشون بجای بزارند رو داره و‌ من بی خبر از این رسوایی با بی پروایی مقابل مادرم ظاهر شدم . وای بر من و ....وای بر من . بازوم توسط مامان به چنگ گرفته شد . با عصبانیت تو صورتم غرید: _مگه من با تو نیستم عسل ؟ چرا جواب منو نمی دی؟ معنی این لکه ها روی گردن تو چیه؟ دستپاچه و حیرون عقب گرد کردم و چسبیدم به دیوار . بغض راه گلوم رو بست و اجازه صحبت بهم رو نداد . لال مونی گرفتم و با شرمندگی دستم رو روی پیشونیم گذاشتم . مامان سست شد و با بی حالی روی صندلی نشست . با بغض نالید: _حداقل بهم بگو دیشب کدوم خراب شده ای بودی؟ چرا بهم دروغ میگی ؟ با شرمندگی و‌ اوج خجالت سرم پایین افتاد. چه جوابی داشتم به مادر غم دیده و رنجورم بدم ؟ با این حماقتم کمر مادرم شکست . اشک هایی که بی صدا ریختن و راه خودشون رو پیدا کردند و بی وقفه پشت هم روی گونه هام غلطیدند . مامان هراسون و ناباور با چشم هایی گشاد شده به نقطه ای نامعلوم زل زد و با بغض نالید: _من خیالم راحت بود دخترم سرش به سنگ خورده و عاقل شده ، آسوده خیال و مطمئن از اینکه دیگه دچار اشتباه نمی شه به حال خودت رهات کردم . دستم رو مقابل دهنم بردم تا مانع حرف زدنم بشم ، سکوت کردم تا مامان از بغض و درد خالی بشه هر چند محال بود ... مامان با صدای بلند داد زد: _نمی دونستم این دختر میشه بلای جونم. سپس سمتم چرخید و گفت: _راستش رو بگو عسل به خدا قسمت میدم اینبار دروغ نگو و بهم حقیقت رو بگو ..دیشب کجا بودی؟تا صبح تو بغل کی بودی که این ننگ و رسوایی رو به بار آوردی؟ نتونستم جواب بدم . بغضم سنگین تر شد. به سختی از لای اون تخته سنگی که راه گلوم رو سد کرده بود نالیدم : _مامان ... تو ...رو خدا ... داد زد: _عسل بگو فقط بگو کی بوده؟ شرم ته دلم موج زد . نگران بابت حال خراب مادرم به سختی زیر لب هجی کردم: _جا.... جاوید . رنگ از رخسار مامان پرید . با دست محکم کوبید روی زانوش و لبش رو جوید: _خدا منو بکشه الهی ، عسل بی عابرومون کردی . با ترس و دلهره که پاهام رو سست و لرزون کرده بود نالیدم : _مامان... نفمیدم چی شد ... ن... مامان با چهره ای برافروخته و خشمگین به یکباره فوران کرد و داد زد: _ای کاش میمردم و این روز رو نمی دیدم . دختر تو به کی رفتی ؟ بخدای احد و واحد که من همچین دختر بی حیا و چشم سفیدی نبودم . هستی هم شیطون بود ، شر بود ولی به اندازه تو بی چشم و رو و بی حیا نبود . چشمه اشکم جوشید و اما اجازه باریدن ندادم . سرم بیشتر از قبل خم شد . بی قرار و آشفته بلند شد و دوباره ادامه داد: _تو چطوری به خودت اجازه میدی شب تو بغل یه مرد غریبه و نامحرم تا صبح بخوابی؟ شرم و حیا نداری؟ انقدر چشم سفیدی ؟ مقابلم ایستاد و با صدای خراشیده و جیغ مانند تو صورتم فریاد زد: _بی حیا اینارو بابات ببینه چه جوابی داری بهش بدی؟ بابات اگه بفهمه شب رو تو بغل یه نامحرم بودی زنده ت نمیزاره . با بغض چشم هام رو روی هم فشردم و لبم رو گزیدم . مامان لحظه ای مکث کرد و زل زد به چهره ام . نفس نفس می زد و به سختی خشمش رو کنترل می کرد . با صدایی گرفته که انگار از ته چاه شنیده می شد بی رمق نالید: _عسل نگو اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاده؟ ترس و وحشت ، بغض و نگرانی تو نی نی نگاه خیسش موج میزد . با حیرت سرم رو بالا گرفتم ‌. قلبم کوبش ناهماهنگش رو از سر گرفت . رنگم پرید . قدرت و‌ توان اینکه بخوام اون موضوع مهم رو پنهان کنم ازم سلب شد . نگاه وحشت زده ام تیر آخر رو رها کرد. با سکوت و لب های فشرده شده ام ضربه آخر رو هم به پیکر نحیف مادر بیچاره ام وارد کردم . مامان که منتظر شنیدن واژه «نه من هنوز همون عسلم» از دهنم بود با دیدن فرو افتادن سرم نگاه بغض دارش بارونی شد ‌. به وضوح فرو ریختن و درد آوار شدن دنیا رو روی سرش حس کردم . مامان بی رمق روی صندلی نشست . زمزمه وار لب زد: _حتما تو زندگیم یه گناهی مرتکب شدم که خدا تو رو بهم داد. شکافی روی قلبم ایجاد شد . کامم تلخ و نگاه باروی شد . من برای بار دوم با حماقتم اینبار قلب مادرم رو شکستم و تیکه تیکه کردم . هنوز عذاب و درد شکستن قلب و پایمال کردن غرور پدرم فراموش نشده بود که تکه تکه شدن قلب و سرازیر کردن غم به اندازه یک دنیا درون دل مادرم هم اضافه شد . بخشش حق من نیست . لیاقت من فقط مرگه ...عسل دختری که مدام تیشه به ریشه زندگی و خانواده اش میزنه فقط لایق مرگه و بس . من هر بار با بی عقلی و حماقتم جریحه دار کردن غرور و شکستن قلب خانواده ام رو هدف می گیرم . چرا من زنده ام ...؟ الان چرا نفس می کشم!؟ نفس کشیدن برای من و امثال منه احمق حرومه ... مامان ناله کنان سرش رو روی میز گذاشت و زیر لب آوای گریه سر داد ‌. طاقت عذاب کشیدنش رو ندارم . با عجله کنار پاش زانو زدم و با بغضی که قصد انفجار نداشت و سعی در خفه کردنم داشت نالیدم: _مامان تو رو خدا گریه نکن ... عسل برات بمیره ..چرا خودتو عذاب میدی ؟ هر چی میگی راست میگی... حق با توئه ...من بچه نا اهلم ، من نفهم و بیشعورم .... بخدا دوستش دارم ..‌ سرم پایین افتاد .. با حضور نگران و دستپاچه هستی تو چهارچوب در آشپزخونه نگاه خیسم سمتش چرخید . مامان همچنان گریه می کرد . هستی نفس زنان خودش رو به مامان رسوند و با وحشت گفت: _چیشده؟ چرا گریه می کنید ؟ کسی طورش شده ؟ لبم رو گزبدم و بدون اینکه جواب هستی رو بدم بلند شدم یکراست سمت اتاقم پا تند کردم ‌. در اتاق رو محکم بستم و به در تکیه زدم . با ناباوری زل زدم به نقطه ای نامعلوم . هنوز ته دلم آشوب و طوفان بپا بود ‌. سرگیجه و دلواپسی امونم رو بردید. بعد از قفل کردن در اتاق سمت تختم رفت . بی رمق ولو شدم روی تخت ‌. از شدت خجالت و شرم سرم رو تو بالشت فرو بردم . حالا باید چیکار کنم ؟ چطور تو چشم های مادرم نگاه کنم ‌. حس اینکه دنیا به آخر رسیده و راهی برای فرار ندارم قلبم بیشتر از قبل درد و گریه ام شدت گرفت ‌. از اینکه بخاطر یک لحظه سهل انگاری و بی پروایی من مادرم به این حال و روز افتاد بشدت ناراحت شدم ‌. عذاب بد و‌حس تلخی تموم وجودم رو در بر گرفت . بغضدار و گرفته زیر لب خودم رو نفرین و به بخت بد و شومم لعنت فرستادم ‌. ترس و دلهره اینکه قرار باشه بابا هم از این موضوع خبردار بشه مثل خوره به جونم افتاد . ساعت ها تو تنهایی و خلوتم هق زدم و گریه کردم . هستی بیشتر از ده بار پشت اتاقم اومد و التماس داشت تا بیرون بیام اما من همچنان خودم رو تو اتاق حبس کرده و به اقبال بد و حماقت های ناتمومیم زار زدم و زار زدم..... شب از راه رسید . سرم به شدت درد می کرد و چشم هام بخاطر گریه پف و قرمز شده بود . تلوتلو خوران سمت آینه رفتم . سرم گیج و لحظه ای چشمام سیاهی رفت . دستم رو کنار شقیقه ام قرار دادم و با فشردنش سعی در آروم کردن دردی که تو تموم سرم می پیچید کردم . ولی بی فایده بود . نگاه بی فرغم لحظه ای روی لکه های قرمز رنگ گردن، سر شونه و در آخر روی سینه ام که برام دهن کجی می کرد خیره موند ‌. چنگی به موهای پریشونم زدم و با بیچارگی لب تختم نشستم . صدای هستی از پشت در به گوش رسید: _عسل ؟ خواهر قشنگم می شنوی؟ سرم بالا اومد. با نگرانی که تو عمق صداش حس شد ادامه داد: _خواهری بیا بیرون دیگه، نگرانتم بخدا. بیا مامان رفت بیرون من تنهام . با غم زل زدم به در بسته . نیاز داشتم سرم رو روی شونه کسی بزارم و از ته دل هق بزنم . بی حال با کمری خمیده و شونه هایی افتاده سمت در اتاق رفتم . کلید رو تو قفل چرخوندم‌. در توسط هستی باز شد و به ثانیه نکشید که با چهره غمزده وارد شد . چشم های خیس و پف کرده اش نگاهم رو شرمنده تر کرد . لب زد: _عسل ؟ چیکار کردی با خودت ؟ چشمه اشکم خشکیده و رمقی برای ریختن اشک نداشتم . شونه ای بالا انداختم ، با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه شنیده می شد جواب دادم : _چیکارم داری؟ با دلخوری نگاهم کرد. نزدیکم اومد و دستم رو گرفت . وادارم کرد لب تخت بشینم . با گنگی زل زدم به نگاه مملو از حرف هایی که دقیقا می دونم در مورد چی هست . به آرومی مقابل پام نشست و نفس عمیقی کشید : _عسل مامان همه چیزو برام تعریف کرد‌. سرم پایین افتاد: _خب مسلمه که به تو می گفت . _نمی خوام سرزنشت کنم دقیقا مثل اشتباه قبلت . فقط موندم دلیل اینکه انقدر بی گدار به آب میزنی و با آینده ات بازی می کنی چیه؟ عسل اینبار رسما تیشه به ریشه خودت زدی ‌. فشاری به دستم وارد کرد و با بغض نشسته تو گلوش ادامه داد: _اگه بار قبل کمر مامان بابا خم شد اینبار واقعا شکست... بدجور هم شکست . عسل اگه بابا بفهمه برای همیشه از دستش میدیم . این چه عشقی آتشینیه که دچارش شدی؟ چرا سرد نمی شی عسل؟ دیگه چی مونده که دو دستی تحویلش ندادی؟ بخدا این عشق نیست جنونِ عسل جنون . چرا تا حالا خودم به این نتیجه نرسیدم که این حس قوی و سوزننده والاتر از عشق و علاقه ست؟ به جرات می تونم بگم حسی به نام پشیمونی و ندامت تو وجودم زاده نشده . حتی درست در این نقطه از زندگی پر از غمم قرار دارم باز هم تموم وجود نفس و جون ناچیزم رو پیش کش جاوید می کنم ‌. من دختری احمق به اسم عسل دیوانه وار شیفته و شیدای جاویدی هستم که حس می کنم دیگه اون جاوید قبل نیست . جاوید من تغییر کرده اما من چیز زیادی ازش نمی خوام زندگی برای خودش! فقط در آغوشم بگیره قول میدم زندگیم ، همون جا تو حصار آغوش گرمش، لای عطر پیراهنش ، تو گرمای تنش، میون صلابت سینه اش... همون جا در مرز جنون و منطقم تموم شه. جاوید، مرد بی وفای من فقط در آغوشم بگیر بگذار در آرامش بمیرم! با تکون شدید دستم توسط هستی نگران و ‌مضطرب از اعماق فکر بیرون کشیده شدم : _عسل چرا ماتت برده؟ حالت خوب نیست؟ سری تکون دادم و دستی به صورتم کشیدم : _خوبم ... نگاهش دقیق شد . لبش رو گزید و آرومتر لب زد: _نکنه .... نکنه مشکلی داری؟ منظورم ... دستپاچه شدم . شرم دوید زیر پوستم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم . _بگو عسل، کار از خجالت گذشته . حداقل یه چیزی بگو شاید بتونم کمکت کنم .من خواهرتم . دستش رو پس زدم و بی حوصله گفتم: _چیزی نیست ، مشکلی هم ندارم هستی .من حالم خوبه فقط .... فقط چی؟ _نگران مامانم، اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم ؟ بلند شد و کنارم نشست: _مامان به کنار حداقل می تونه چهار تا جیغ بزنه و گریه کنه . بابارو بگو... فقط یک درصد فکر کن بابا بفهمه ... دلهره و اضطراب اومد سراغم‌. با غم دست هستی رو فشردم و نالیدم: _هستی بجای اینکه نمک به زخمم بپاشی کمکم کن و نزار بفهمه ... من به درک ، آینده و زندگی تباه شده ام به جهنم بخدا ذره ای نگرانی بابت آینده نحسم ندارم . چون آب از سرم گذشته . نگرانی من فقط مربوط به مامان و باباست . هستی کمکم کن ... بابا دق می کنه مطمئنم ... هستی با سردرگمی پوفی کشید . فشاری به دستم وارد کرد و گفت: _نگران نباش، مامان نمیزاره بابا بویی ببره . اگه این خبر به گوش بابا برسه مطمئن باش زندگیمون بهم می ریزه. . جهنم واقعی تو این خونه بپا می شه . بابا هر چیزی رو می تونه تحمل کنه الا ننگ این رسوایی . چنگی به موهام زدم و سُر خوردم روی زمین . زانوهام رو تو بغل فشردم و با ناباوری لب زدم: _هستی.... ؟ _جانم ؟ _اصلا فکرش رو نمی کردم کارم به اینجا برسه . پوزخند دردناکی زد و گفت: _عشق پدر آدمو در میاره ، ننگ و رسوایی به بار میاره . یه معشوق برای بدست آوردن دل یارش از همه چیزش می گذره ‌. پا میزاره روی ممنوعه ها و هیچ وقت به عواقبش فکر نمی کنه . سوزشش اشک رو تو چشم هام حس کردم . مگه جاوید نمی گه عاشقمه ؟پس چرا برای بدست آوردن دل من دست روی دست گذاشته؟ هنوز هم چشم به راهی که رفتی دارم میدونم یک روز می رسه که میای و این فاصله ها رو پاک می کنی. این اشک هایی که بی محابا صورتم رو خیس کردند. این غم ها رو که با لحظه لحظه زندگیم عجین شدند . . . می دونم بر می گردی و با بو*س*ه های نرم و لذت بخشت گل لبخند روی لب هام می کاری و ...من هنوز هم چشم به راهی که رفتی دارم ... مستاصل و گرفته طول و عرض اتاق رو با اضطرابی که دامنگیرم بود قدم زدم . یه هفته ست که مدام با التماس و خواهش به پای مامان می افتم و سعی دارم آرومش کنم . میدونم این درد ، دردی نیست که به این آسونی تسکین پیدا کنه. من با بی رحمی و خودخواهی بذر غم رو تو دل مادرم کاشتم . مادری که هنوز هم با وجود این و‌ضع اسف بار و حماقت های بی پایان من همچنان نگران سلامتیم بود . طبق معمول تو سالن کنار پاش نشسته و سرم رو روی پاهای کم جونش قرار دادم . نوازش گرم اما لحن دلخور و نگاه مملو از غم و ناراحتیش نگرانم کرد‌. سرم رو بالا گرفتم و با غم زل زدم تو نگاه بی فروغش . لب زدم: _مامان حداقل کتکم بزن دلت خنک بشه ، اینجوری غم هاتو نریز تو خودت. چرخش نگاه ماتم زده اش روی نگاه غبار گرفته ام دلم رو بیش از پیش طوفانی کرد‌. آه سینه سوزی بیرون داد و با بغض خفته ای که تو اوج صداش حس شد نالید: _پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن، چند روزه بابات گیر داده میگه چرا عسل انقدر ضعیف و لاغر شده . نمی خوام بابات بویی ببره . سری تکون دادم و بدون حرف بلند شدم‌. البته بغض گره زده بیخ گلوم مانع شد . به سختی با ریزش شدید اشک هام که آماده باریدن بودند مقابله کردم‌. با قدم های بی جون سمت اتاقم رفتم‌. صدای زنگ خونه به گوش رسید .مامان با کمری خمیده سمت آیفون در رفت . آروم خزیدم داخل اتاقم‌. نگاهم روی صفحه روشن شده گوشیم که روی تخت افتاده بود ثابت موند . نزدیک رفتم . باز هم تماس بی جواب از طرف جاوید . اخم هام درهم فرو رفت . بی توجه به ۱۲ تماس بی پاسخ سمت حموم رفتم‌. دیگه دل و رمقی برای دوباره دیدنش نداشتم‌. ترس و دلهره ، از اینکه با بودن کنارش سمت ممنوعه ها کشیده بشم تموم تنم رو تحت کنترل خودشون گرفته بودند . خسته شدم از اینهمه عاشقی و دل دادن ...ا نمی دونم تا کی باید این وضع رو تحمل کنم !؟ با مغزی مملو از سوال بی جواب و دلی پر از دلهره وارد حموم شدم ‌. خیلی وقت بود به این حبس عادت کردم . تموم وقتم یا تو اتاق داخل تختم سپری می شه یا تو سالن خیره به تلویزیون با افکاری درهم ریخته و مشوش می گذره. مامان مدام نگران حالم بود . بابا همچنان غر می زد و دلیل این حال خراب رو از مادرم می پرسید . شدم مُرده متحرک. بی حوصله و بی رمق، خواب آلود و رنگ پریده‌. کم حرف و بدون تحرک‌. سنگینی نگاه های نگران مامان بیشتر از همیشه عذابم میداد. من لایق اینهمه دلسوزی و محبت رو نیستم . زیر دوش ایستادم . همزمان با آب اشک هام از سر و صورتم پایین ریخت . هق هقم رو تو گلو خفه کردم . چنگی به بغض سرکش بیخ گلوم زدم و بدون توجه به سرگیجه کف حموم نشستم‌. عطر تنت گرفته فضای جان را بگیر از من بغض و خستگی را فاصله گرچه اجباریست اما این اجبار گاهی اختیاریست اختیار تو شده این همه دوری چاره ندارم جز صبر و صبوری... کرخت و بی جون روی تختم خزیدم و پتو رو دور خودم پیچوندم . کسل تر از همیشه موهای نمدارم رو جمع کردم تصمیم گرفتم ساعتی رو چرت بزنم‌. طولی نکشید که لحن مملو از محبت هستی شنیده شد: _عسل؟ عسلی؟ اسکلت؟ عمیق خندید و ادامه داد: _پاشو میت برات آبمیوه آوردم ، بلند شو بخور جون بگیری .شدی یه پوست روی استخون. با لحن گرفته و صدای خش داری جواب دادم؛ _میل ندارم هستی بیخیالم شو‌ نچی کرد‌. با یک حرکت پتو رو از روم کنار زد و لب تخت نشست . با حرص نگاهم رو دوختم به لبخند گشادش . آب پرتقال رو سمتم گرفت و با همون لبخند حرص درآر گفت: _پاشو دیگه لوس نشو، امشب دخترا میان اینجا . اینو بخور یکم انرژی بگیری. پشت به هستی چرخیدم و سرم رو تو بالش فرو بردم . بی رمق نالیدم : _حوصله ندارم هستی خوابم میاد. دلهره ته دلم پیچید اما با فرو دادن بغض گلوم مانع لرزش صدام شدم‌. هستی با نگرانی لب زد: _دختر بسه دیگه چقدر خواب، هر وقت میام می بینم دوخته شدی به این تخت لعنتی . بخدا مامان داره دق می کنه عسل . داری خودتو از بین می بری . به زحمت پلک های سنگین و خسته ام رو از هم باز کردم ‌. زل زدم به صحنه آشنای این روزهای سختم که قرار نیست به آسونی دست از سرم برداره . هستی سکوتم رو که دید ، خم شد و زل زد به چهره ام . دنباله نگاه سردم رو گرفت تا رسید به صفحه روشن شده گوشیم‌ که کنار دستم رها شده بود . پوفی کرد و گفت: _حداقل جوابشو بده بگو خودشو خسته نکنه و انقدر تماس نگیره‌. پلک هام روی هم افتاد . لب زدم: _اصلا حسش نیست هستی ، نمی خوام صداشو بشنوم . نوازش دستش روی موهام حس شد: _آخه تا کی؟ خواهر قشنگم حداقل تکلیفش رو روشن کن . داری می بینی ول کن نیست . روزی بیشتر از صدبار تماس می گیره . دوباره دلهره ، اضطراب دلشوره و غم تو دلم موج زد . چنگ زدم به موهام و دست هستی رو کنار زدم . با بغض نالیدم: _بهش بگو دست از سرم برداره، من حالم خوب نیست ‌. گرمی اشک رو‌ کنج چشمم کردم . لحن ناراحت و گرفته هستی دگرگونم کرد: _عسل یک ماه گذشت، فراموشش کن . اتفاقی که افتاده دنیا به آخر نرسیده . چرا انقدر سعی داری بزرگش کنی و به خودت صدمه برسونی ؟ سمتش چرخیدم . بالاخره قطره اشکم چکید . صدای بم و گرفته ام اشک رو مهمون چشم‌های هستی کرد: _چی می گی؟ هستی داری هزیون میگی؟ به نظرت موضوع مهمی نیست ؟ باید به این آسونی فراموش بشه؟ تلخ شدم و ادامه دادم: _مگه میشه؟ اصلا امکان نداره بتونم اون حماقتم رو فراموش کنم . نگاهش رنگ غم به خودش گرفت: _خب دلیل نمی شه که انقدر خودتو عذاب بدی و این دنیا ارزشش رو نداره بخاطر اتفاقات گذشته به خودت سخت بگیری و اینجوری خودتو داغون کنی . نه تنها خودت بلکه به پای تو بقیه هم دارن نابود میشن . یکم به خودت بیا دختر. بزاق زیر زبونم جمع شد و سرم به شدت تیر کشید ‌. فشاری به شقیقه او وارد کردم و به زحمت نیم خیز شدم ‌. بی توجه به گردش اتاق دور سرم و دل پیچه دلم کنار هستی نشستم . موهای نم دارم رو کنار زدم و بزاق زیر زبونم رو قورت دادم . نگاه نگران هستی روم ثابت موند. با بغض دستش رو روی پیشونیم قرار داد و ‌نالید: _عسل حس می کنم حالت اصلا خوب نیست ‌. رنگت پریده و چشم هات یه جوری شده ...
  10. لبخندزنان نزدیک رفتم، ولی یک آن با دیدن جاوید که سوار روی موتر سمت خونه در حرکت بود دستپاچه شدم . با دیدنش هری دلم ریخت، دلتنگی و شوق دیدنش بعد از مدتها دلم رو زیر و رو کرد . با قدم های محکم سمت ماشین مریم دویدم و بدون معطلی نشستم کنارش . هولزده به مریم که با تعجب نگاهم کرد نالیدم: _مریم تو رو خدا راه بیفت زود باش . ثمین با تعجب صندلی عقب نشست و گفت: _چیشد، چرا رم کردی یهو ؟ خم شدم و تو صندلیم فرو رفتم : _پشت سرتو ببین، جاوید داره میاد . ثمین جیغی زد و‌گفت: _ای وای اسد هم باهاشِ . با حرص داد زدم : _مریم برو دیگه تا نرسیدن، نمی خوام منو ببینه . مریم سری تکون داد و بدون معطلی حرکت کرد. آروم به پشت چرخیدم و جاوید رو زیر نظر گرفتم ‌که کنار موترش حین اینکه دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده ایستاده و با اخم به رفتن ما چشم دوخته بود . نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم . عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم . ثمین از پشت نزدیکم شد و گفت: _تا کی می خوای فرار کنی؟ جاوید دست بردار نیست . مریم عینکش رو روی چشم گذاشت و گفت: _دقیقا الان شدی لنگه ثمین، زبون نفهم و بیشعور . ثمین مشتی به بازوی مریم زد و غرید: _الان به من توهین کردی یا عسل؟ خندید؛ _چه فرقی داره ؟ دوتاتون خل و چلو داغونید . با حرص زل به روبرو و گفتم : _والا من و ثمین مثل تو انقدر خوش شانس نیستیم، وگرنه الان تو بغل ما دو تا هم نفری دو تا بچه بود . ثمین با حالت گریه نالید: _ای وای نمک به زخمم نپاش انتر . من بچه می خوام . مریم با شیطنت گفت: _ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست . ثمین با خنده جواب داد: _کودک درونم الان دو سه تا بچه داره ولی من هنوز دارم دنبال نیمه گمشده ام می گردم‌. _نیمه گمشده ت حاضر و آماده منتظر توئه هرچند گور به گورش کردی با این اخلاق مزخرفت . ثمین با نیش باز گفت: _خیلی خب از این بحث خارج بشیم ، حالا کجا بریم ؟ عینکم رو زدم به چشم هام : _اول بریم خرید . مریم با خوشرویی اضافه کرد: _بعدشم بام تهران، چطوره ؟ ثمین با ذوق گفت: _عالیه . بعد از چند ساعت چرخیدن تو چند پاساژ راهی بام تهران شدیم . شب بود و با شگفتی از اون ارتفاع زل زدیم به تهران، شهر همیشه بیدار . غرق اون همه زیبایی شدم که ثمین گفت: _یادمه آخرین بار با اسد اومدم اینجا، خیلی خوش گذشت . پوزخندی تلخ روی لبم نشست . به دنبال خاطرات خوشم ‌کنار جاوید تو پستوی ذهنم گشتم ‌ولی بی فایده بود . خاطراتمون رفته رفته کمرنگ شده و از بین رفته بود. خیلی وقت بود به خودم اجازه مرور خاطراتم رو ندادم . عشق جاوید باید با تموم اون خاطرات ریز و درشت توی ذهنم دفن می شد و این تنها راهی بود که می تونستم به راحتی فراموشش کنم . مریم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و‌ گفت: _دخترا بریم ، دیر وقتِ. ثمین بلند شد و خاک مانتوی مشکی رنگش رو تکوند : _بریم، بیشتر دلم گرفت اومدم اینجا. مغموم و گرفته هر سه کنار هم به راه افتادیم . ..... کنار تو، تمام دنیا رو فراموش می کنم... و جهان کوچک می شود به اندازه ی دست های مردانه ات ؛ و بزرگ می شود به وسعتِ حضورِ جانانه ات . برای من همین بس ست که کنار تو تَر و تازه می شم و نهال های قلبم ،دونه به دونه از دوست داشتنت سر به بیرون می آورن.. و من که یک بار دیگه ،آرامشِ تو باشم تمامِ عشق تو باشم ... نگاه شاد و دوست داشتنی میترا که در رو به روم باز کرد لبخندم رو عمیق تر کرد . دستم رو فشرد و با خوشرویی گفت: _خوش اومدی عسل عزیزم بیا داخل . کنار رفت و با همون لبخند پت و پهن روی لبم وارد شدم . با دیدن مریم و ثمین ، مرتضی و تیرداد و البته اسد به وجد اومدم . لبخند زنان نزدیک رفتم و سلام دست جمعی تحویلشون دادم . همگی با خوشرویی جواب دادن و مریم من رو کنار خودش نشوند و گفت: _جمعمون جمع بود ولی ... ثمین با خنده پرید وسط حرف مریم و با شیطنت گفت: _خل و اسکولمون کم بود . زد زیر خنده و دود قلیون رو از تو حلقش سمت اسد که با اخم بهش زل زده بود بیرون داد . خنده ام شدت گرفت و سیبی رو برداشتم و سمت ثمین پرت کردم . تیرداد بلند شد و قلیون رو از مقابل ثمین برداشت و غرید: _بسه دیگه چقدر قلیون می کشی خفه شدیم . ثمین دو دستی قلیون رو چسبید و مانع شد: _وای نه تو رو خدا بزار بمونه . اسد که با اخم غلیظی تو کاناپه فرو رفته همچنان به ثمین زل زده بود . تیرداد بیخیال شد و سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد . میترا با سینی چایی وارد سالن شد و کنارمون نشست . پارسا و ماهان پسر مریم با خنده و شیطنت از سر و کول اسد بالا می رفتن و بازی می کردند‌. خنده کنان مشغول خوردن میوه شدم که مریم کنار گوشم نجواگونه لب زد: _از جاوید خبری نداری؟ لبخندم محو شد . دست از خوردن کشیدم و آروم گفتم : _ نه! چطور مگه؟ مریم تکه ای از هندونه رو تو دهنش گذاشت : _مثل اینکه ماموریت داره تموم میشه. _جدی می گی؟ _آره، تیرداد گفت داریم به مرحله آخر نقشه نزدیک می شیم . سرم رو ‌پایین انداختم و لب زدم : _اون دختره هنوز ور دل جاویدِ؟ مریم خندید: _نگران نباش، جاوید داغشو به دل دختره میزاره خیالت راحت . با حرص جواب دادم : _اصلا هم نگران نیستم، اتفاقا منم می خوام داغمو به دل جاوید بزارم . مریم با دلسوزی گفت: _نه نگو دختر طفلی بچم جاوید گناه داره، خیلی نگرانتِ. اسد می گفت این روزا جاوید خیلی بهم ریخته و آشفته ست . درکش کن مجبوره تا این حد پیش بره . کلافه پوفی کردم: _میشه انقدر کشش ندی مریم ؟ بیخیال . پشت چشمی نازک کرد و گفت: _بی لیاقت. تیرداد کنار میترا نشست و دستش رو دور گردنش انداخت . خطاب به اسد گفت: _کارای جشن چطور پیش میره ؟ نگاه خسته و مخمور اسد سمت تیرداد چرخید : _داره خوب پیش میره . مریم با ذوق گفت: _جشن ؟ به چه مناسبتی؟ تیرداد حین اینکه جرعه ای از چایی اش رو نوشید جواب داد: _مربوط به ماموریتِ. ثمین دود غلیظ قلیون رو تو هوا فوت کرد و گفت: _پس ما هم دعوتیم . اسد با بداخلاقی جواب داد: _نخیر، الکی به دلت صابون نزن . تیرداد خندید و خطاب به اسد گفت: _بزار بیان، مشکلی نیست . اسد با فکی فشرده زل زد به نیش باز ثمین . میترا با سرحالی گفت: _عالیه! حالا این جشن چه روزی هست ما باید آمادگی داشته باشیم؟ تیرداد جواب داد: _دو روز دیگه . با تردید زل زدم به نقطه ای نامعلوم . مطمئن بودم اینبار نمی تونستم نسبت به حضور جاوید تو جشن بی تفاوت باشم . تو فکر بودم اما یک آن با فریاد عصبی اسد خطاب به پسر بچه های شیطون تیرداد و مرتضی که همچنان از سر و کولش بالا می رفتن از جا پریدم : _ گمشین برید اونور دیگه دهن منو صاف کردین. مرتضی و با خنده پسرش رو که توسط اسد روی مبل پرت شده بود بغل گرفت و گفت: _آرامتر وحشی اینا بچن. اسد به زور ماهان رو که آماده گریه بود از خودش جدا کرد و با بد اخلاقی جواب داد: _والا حوصله خودمو ندارم این تخم جن ها هم همینکه منو می بینن از سر کولم بالا می رن . ثمین با پوزخند گفت: _حیف بچن و گرنه اگه می دونستن همچین هیولایی هستی اصلا سمتت نمی اومدن . اسد با نگاهی خوفناک و اخم غلیظ ثمین رو زیر رگبار نگاه خشمگینش گرفت . فکش روی هم لغزید اما ترجیح داد سکوت اختیار کنه. تیرداد سرفه ای کرد و با روشن کردن تی وی به بحث خاتمه داد. با لبخند محوی اخم های غلیظ و نگاه گر گرفته ثمین رو زیر نظر گرفتم‌. شب خوبی رو کنار هم گذروندیم اما در گوشه ترین گوشه دلم حسی به نام دلهره در حال تکاپو بود . حسی که مانع ادامه راهی که قاطعانه در حرکت بودم می شد . ..... با وسواس قفل گردنبند ثمین رو بستم و دستی به موهای کوتاهش کشیدم ؛ _حیف شد ای کاش موهاتو کوتاه نمی کردی. ثمین با احتیاط دستی به دامن بلند کشید و سمتم چرخید: _اون شب زد به سرم، آخه اسد گفت موهای بلندتو دوست دارم . ضربه آرومی به پیشونیش زدم: _کله شق . خندید و گفت: _بنظرت لباسم قشنگه؟ عسل هنوز به این لباس های بلند عادت نکردم . می ترسم بیفتم‌. لپش رو کشیدم و با لبخند گفتم : _نترس ، درضمن بپوش تا عادت کنی . پوفی کشید و چرخی زد . نیم تنه آستین کوتاه با دامن پفی از جنس تور به رنگ آبی که به زیبایی تو تنش نشسته بود ثمین رو بیشتر از همیشه جذاب کرد . _مطمئنم اسد امشب با دیدنت از این رو به اون رو می شه . ثمین نگاهی به لباس مشکیم انداخت. لبش رو بهم فشرد و گفت: _عسل تو می خوای این لباسو بپوشی؟ نگاهی به لباس ماکسی و رنگ تیره اش انداختم : _آره چطور مگه ؟ _آخه چرا رنگ تیره ؟ دلم می خواد یه رنگ شاد بپوشی . بی حوصله سمت آینه چرخیدم و جواب دادم : _با همین لباس راحتم. ثمین سمت کمدم رفت . مشغول بستن دستبندم شدم که ثمین مقابلم ظاهر شد و با ذوق گفت: _احمق لباس به این قشنگی داری بعد این آشغالو پوشیدی؟ _ولم کن ثمین الکی گیر دادی به لباس من‌ با حرص گفت: _یعنی عسل اگه اینو نپوشی می فرستمت سینه قبرستون . پوفی کشیدم و با ناچاری زل زدم به لباسی که سمتم دراز شده بود . دستی به دامن بلندم کشیدم . خیره شدم به بالا تنه لباس جذب و چسبون که بیشتر سمت راست سینه و شونه ام رو پوشنده بود . تنگی لباس از بالا تنه تا رون هام ادامه داشت و از اون قسمت به بعد همراه با چاک بلندی که داشت گشادی دامنم رو بیشتر به نمایش می گذاشت . لبخندم غلیظ شد و موهای مواجم رو دورم ریختم‌. ثمین با شگفتی دورم چرخید؛ _خیلی قشنگ شدی عسل، مطمئنم امشب جاوید خون به مغزش نمی رسه . اینو گفت و زد زیر خنده . دامنم رو جمع و جور کردم و گفتم : _آقا جاوید امشب اصلا قرار نیست منو ببینه . لبخندزنان گفت: _زر نزن، امکان نداره . پوزخندی حواله اش کردم و پشت بهش چرخیدم و لب تخت نشستم . ثمین مشغول زیر و رو کرد محتویات کیفش شد . نزدیکم اومد و دسته کلیدی سمتم گرفت : _بیا عسل این کلیدای خونه اسد . متعجب زل زد به دسته کلید : _چیکارش کنم ؟ پوفی کرد و کنارم نشست : _قرار بود بری چمدونم رو ببندی بیاری ، من فردا قراره برم خونمون بیشتر وسایلم اونجاست. با تردید دسته کلید رو گرفتم و تو مشتم فشردم : _چرا خودت نمی ری ؟ _نمی خوام با اسد تنها باشم، چند بار بهش گفتم چمدونم رو ببند بیار اهمیت نداد . این کلید رو هم خودش بهم داد گفت من خونه نیستم خودت برو. _مگه نمی گی گفته خونه نیست ، خب خودت برو . کلافه با لحنی عصبی غرید: _حالا چی میشه تو بری؟ میمیری ؟ گفتم که بهش اعتماد ندارم . _خیلی خب به اعصابت مسلط باش آخره شب میرم . نفس آسوده ای کشید و گفت: _حالا شد ، آفرین دختر حرف گوش کن . با اکراه بلند شدم و کلیدا رو انداختم ته کیفم . آماده رفتن شدیم . همراه ثمین و مریم و البته میترا سمت جشن که تو خونه باغ بزرگی که توسط اسد برپا شده بود رفتیم . داخل باغ شدیم . خونه ویلایی بزرگ و چشم نوازی که وسط باغ قرار داشت توجهمون رو به خودش جلب کرد‌. به راهنمایی اسد که مقابل در ورودی منتظرمون بود وارد ساختمون اصلی شدیم. داخل سالن پر بود از آقا و خانم های جوون که هر کدوم کنار هم در حال رقص یا بگو بخند بودند‌. با دیدن اون فضا صمیمی و جو دوستانه به وجد اومدم . ثمین زیر لب گفت: _چقدر بدبختیم ما همگی بدون پارتنر اومدیم . میترا با لبخندی گشاد گفت: _حالا یه امشب رو مجبوریم دیگه. مریم خطاب به میترا گفت: _یعنی قرار نیست مردامون بیان ؟ میترا پشت یکی از میزهای نشست و جواب داد؛ _ امشب نه تیرداد میاد نه جاوید و مرتضی. مریم پنچر شد و کنار میترا نشست : _حیف شد. ثمین موهاش رو پشت گوشش زد و با نیش باز گفت: _خیلی خب شما بشنید حسرت بخورید منم میرم یه پارتنر جذاب واسه خودم دست و پا کنم . مریم با تشر غرید: _بشین سر جات ثمین، اسد اینجاست مرگ من یه امشب رو عصبانیش نکن . دستی تو هوا تکون داد و گفت: _جهنم مهم نیست بزار بسوزه . کیفش رو پرت کرد تو بغل مریم و کناره های دامنش رو گرفت و رفت . نگاهم رو به اطراف چرخوندم و کنار مریم نشستم . طولی نکشید که ثمین کنار مرد جوون و خوش پوشی که در حال بگو بخند بودند دیده شد . مریم با حیرت صاف نشست و گفت: _وای این دختر دیوونه ست، بخدا اسد ثمینو با این پسره ببینه وحشی میشه . میترا دستی تکون داد: _ولش کن، هر بلایی سرش بیاد حقشه . دستم رو زدم زیر چونه ام. با نگاه خیره ام رقص دو نفره ثمین کنار اون مرد جذاب رو زیر نظر گرفتم‌. یک آن اسد با چهره ای خونسرد و جدی وارد سالن شد . اولین صحنه ای که نظرش رو‌ جلب کرد رقص دو نفره ثمین و اون مرد جوون بود . پوفی کردم رو به چهره نگران مریم لب زدم : _بفرما، اینم از آقا اسد، پیداش شد . _الهی گور به گور بشی ثمین با این لجبازی هات . اسد با چهره ای برافروخته لحظه ای ثمین رو زیر نظر گرفت . قدمی به جلو برداشت یک آن عقب کشید و بی تفاوت به خنده های ثمین راه خودش رو ادامه داد . میترا خنده کنان گفت: _خب مثل اینکه خطر رفع شد . نفس آسوده ای کشیدم و تکیه دادم به صندلیم . اما ناگهان دوباره سر و ‌کله اسد با چهره ای به خشم نشسته و چشم های قرمز که انگار ازش خون می چکید پیدا شد . حین اینکه کتش رو بیرون می کشید قدم قدم به ثمین نزدیک شد . دلهره ریخت ته دلم . بلند شدم و با حیرت زل زدم به اسدی که مثل ببری خشمگین آماده تکه تکه کردن طعمه اش بود . مریم به تبعیت از من بلند شد و دلواپس تر از قبل نالید: _وای بدبخت شدیم . اسد نزدیک ثمین رسید . زیر بازوش رو گرفت و سمت خودش کشید . لبخند ثمین با دیدن خشم اسد محو شد . مرد جوون با تعجب زل زده بود به حرکات عصبی اسد . نتونستم تحمل کنم . سمتشون پا تند کردم و نزدیک شدم . همهمه ای بوجود اومد . جو سالن بهم ریخت . اما صدای موسیقی همچنان تو فضا پخش بود . ثمین به حالت قهرآلود تو صورت اسد غرید : _به تو هیچ ربطی نداره . اما اسد بدون توجه به اعتراض ثمین سمت اون مرد حمله ور شد و تو یک چشم به هم زدن زیر مشت و‌ لگد گرفت و پخش زمینش کرد . جمعیت با ترس از اسد فاصله گرفتن . ثمین با بغض زل زد به پیکر نیمه جون اون مرد بدبخت ‌. نزدیکش رفتم و دستش رو گرفتم‌. گیج و منگ سمتم چرخید . با دیدن من بغضش گرفت و سرش پایین افتاد . اسد با عصبانیت زیر بازوی اون مرد رو گرفت و بزور بلندش کرد. اسد به همین راحتی هر کسی رو دلش بخواد بدون ذره ای ترس و وحشت از سر راهش بر می داشت . دست ثمین رو فشردم و به دنبال خودم کشوندم : _بیا بریم ثمین، جای ما اینجا نیست . بهتره برگردیم خونه . بغض اجازه صحبت به ثمین رو نداد . سری تکون داد و با مظلومیت دنبالم راه افتاد. مریم و میترا با چهره های درهم و گرفته مقابلم ظاهر شدن. مریم با لحنی دلخور رو به ثمین غرید: _خوبه خیالت راحت شد جشن رو کوفتمون کردی ؟ میمردی یه دقیقه کنار ما می موندی؟ نیومده باید برگردیم. ثمین سر به زیر و گرفته به سکوتش ادامه داد‌ میترا گفت: _حالا عیبی نداره ، بپوش بریم تا اسد پرتمون نکرده بیرون . ثمین مشغول پوشیدن مانتوش شد، طاقت نیاورد و زیر لب با بغض نالید: _نشد یه بار مثل آدم ازم خواهش کنه دست از لجبازی هام بردارم، هر بار با خشونت کتک و فحش مانعم شد . من موندم اسد که منو نمی خواد میگه ازم متنفره پس چرا دست از سرم برنمی داره ؟ چرا نزدیک هر مردی میرم سریع سر و کله اش پیدا میشه ؟ لبخندی زدم و جواب دادم : _خب خره دوستت داره، اگه گفته ازت متنفره همه اش از روی عصبانیت بوده تو جدی نگیر . درضمن این رفتارش نشون دهنده شدت عشقش به توئه. در کل اسد اصلا راضی نیست تو رو کنار مرد دیگه ای ببینه براش غیر قابل تحمله . تو هم سعی کن کوتاه بیای. ثمین پوزخند دردناکی زد و دوباره نالید: _آرزو به دل موندم یکبار مثل آدم یا یه جنتلمن واقعی رفتار کنه خسته شدم از این همه خشونت و زورگویی . _خب اخلاقش اینه، بنظرم همین اخلاق گندشِ که جذابیتش رو دو برابر کرده . بینیش رو بالا کشید و شالش رو روی سرش انداخت : _من میرم خونه تو هم برو چمدونم رو بیار فردا منتظرتم . سری تکون دادم و لبخندی به روش پاشیدم: _باشه برو مواظبت خودت باش. سری تکون داد و ازم فاصله گرفت . مریم نزدیکم اومد و سویچ ماشین رو سمتم گرفت : _بیا با ماشین من برو خوبیت نداره با این سر و‌ وضع با آژانس بری . لبخندی از جنس قدر دانی به روش زدم : _ممنونم مریمی . لبخندی زد و همراه میترا که دستی به نشونه خداحافظی برام تکون داد دنبال ثمین راه افتاد . بعد از رفتن دخترا مانتوم رو پوشیدم‌ و سمت اسد که مشغول صحبت با تلفن بود رفتم‌. اسد با دیدنم تماس رو قطع کرد و سمتم چرخید . هنوز آثار خشونت و عصبانیت تو چهره اش هویدا بود . نگاهش رو دوخت بهم و گفت: _کجا رفتن اینا؟ دست به سینه جواب دادم : _رفتن خونه، ثمین حالش خوب نبود . كلافه دستی به ته ریشش کشید و گفت: _بخدا خسته شدم از دست کله شقی های این دختر، نمی دونم قراره کی سربه راه بشه . با محبت گفتم : _حق با توئه قبول دارم ثمین زیاده روی می کنه اما با زورگویی و خشونت هم نمیشه پیش رفت . قبول کن تو هم خودخواهی . خندید ، عمیق و مردونه . لبخندم کش اومد . جواب داد: _بگذریم ، این بحث رشته دراز داره باید بشینم اساسی باهاش صحبت کنم . کیفم رو روی شونه جابجا کردم و گفتم : _خیلی خب، پس سعی کن زودتر این ماجرارو تمومش کنی بره . دست هاش رو تو جیب شلوار مشکی خوش دوختش فرو برد . کنارم شروع کرد به قدم زدن و گفت: _پس تو هم قول بده جواب داداش جاویدو بدی، بنده خدا داره دق می کنه . چشم هام رو از روی حرص بستم . پوفی کشیدم و سمتش چرخیدم. با لبخند مملو از عصبانیت زیر لب غریدم: _خواهشا پای اونو وسط نیار اصلا حوصله اش رو ندارم . چنگی به موهاش زد: _چرا؟ علتش چیه؟ کلافه و عصبی لحظه ای زل زدم به نگاه منتظرش. طاقت نیاوردم و جواب دادم ؛ _علتش اینه که دوست داشتنش بی فایده ست، به پای همچین آدم بیخیالی مثل جاوید نشستن کار احمقانه ایه، سعی نکن متقاعدم کنی اسد من به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم ، حس من به جاوید عشق و علاقه نیست حماقتِ محضِ. با پریشونی دستی لابه لای موهاش کشید : _اگه منظورت به رابطه اش با اون دختره که باید بگم داری زود قضاوت می کنی .کاملا واضحه که عشق جاوید به تو بی حد و مرزه و بودنش کنار اون دختر مربوط به ماموریت و بس. موندم چرا نمی خوای قبول کنی اینا همه نقشه ست نه واقعیت . با جدید جواب دادم: _هر چی می خواد باشه چه نقشه چه ماموریت یا حقیقت یا هر کوفت زهرمار دیگه ای . من قبل از اینکه جاوید محکوم به حبس بشه این تصمیم رو گرفتم که اتفاقا با حضور این خانم روی تصمیمم راسخ تر شدم . _اشتباه نکن عسل پشیمون میشی . ازش فاصله گرفتم و با گفتن جمله «مهم نیست» به بحثمون خاتمه دادم . اسد دست به کمر به رفتم چشم دوخت . پشت فرمون نشستم . با دیدن عروسک پاندای کوچیکی که از آینه مقابلم آویزون بود لبخندم کش اومد . ضربه ای به پاندا زدم که دور خودش چرخید . چراغ رو خاموش کردم ، ترجیح میدم تو سکوت و بدون هیچ نوری رانندگی کنم . نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو روشن کردم‌. تو کل مسیر تموم فکر و حواسم معطوف جاوید شد . هرگز فکرش رو هم نمی کردم بزرگ شدن این همه دلگیر باشه! که گاهی زندگیم طعم قهوه بگیره همون قدر تلخ همون قدر تیره... به این در و اون در بزنم که حالِ دلم کمی خوب بشه، که روزهای نحسم کمی رنگ زندگی بگیره ، که کمی لبخند تو زندگیم معنا پیدا کنه! هرگز فکرش رو هم نمی کردم که زندگیم انقدر با غم در آمیخته بشه که تنها دلخوشیم گذر زمان باشه! و حالا من ،جوانی که پیر شده ام و مبتلام به روزمرگی! و افسردگی خصوصیت بارزیست تو وجود من که روز به روز بیشتر تو روح و‌ روانم رخنه می کنه! و من هر شب آرزو می کنم به روز های کودکیم برگردم، که تنها درد زندگیم زخمِ زانوهام باشه ! مقابل خونه اسد توقف کردم و آروم پیاده شدم‌. نگاهی به ساعت مچیم که ۱۱:۳۰ رو ‌نشون می داد انداختم . سری تکون دادم و‌ سمت در ساختمون رفتم . کلید انداختم و وارد حیاط شدم . با دیدن تاریکی و سکوت وهم آور حیاط بزرگ با درخت های سر به فلک کشیده حس گمشده ای تو جنگل متروکه ای بهم دست داد‌. ترس دوید تو دلم و با قدم های بلند و سریع خودم رو به در ورودی ساختمون رسوندم . دامن بلندم رو زیر بغلم گرفتم . دستگیره رو چرخوندم و خواستم قفل در رو بار کنم که در خودش باز شد . شونه ای بالا انداختم و بدون توجه به این‌ موضوع پریدم داخل . صدای موسیقی آروم و‌ بی کلام به گوشم خورد . لحظه ای مات و متحیر به فضای تاریک روشن سالن چشم دوختم . اما خبری از کسی جز من تو خونه نبود . دستی به موهام که دور گردنم پیچ خورده بود کشیدم و نفسی تازه کردم . راهرو رو طی کردم و وارد سالن شدم . یادمه ثمین گفت چمدون و‌ بقیه وسایلش داخل اتاقِ اسدِ . بدون معطلی وارد اتاقی که شک داشتم متعلق به اسدِ شدم . اما با دیدن قاب عکس بزرگی از دو نفره های عاشقانه اسد و ثمین که بالای تخت خواب خودنمایی می کرد شکم به یقین تبدیل شد . لبخندم پر رنگ شد و سمت کمد رفتم . چمدون جلف و بد رنگ ثمین رو از داخل کمد بیرون کشیدم . ناگهان در اتاق باز شد و قامت جاوید مقابل نگاه ترسیده و وحشت زده ام ظاهر شد . از شدت ترس جیغ خفه ای زدم و چسبیدم به کمد . جاوید قدمی نزدیک اومد و گفت: _چیزی نیست منم .. دست هام سست و زانوهام شل شد . چمدون از داخل دستم افتاد کنار پام. بهت زده و متحیر خیره موندم به چهره ناباور جاوید که دست کمی از من نداشت . لرز بدی به بدنم رعشه وارد کرد . قلبم بی وقفه میزد و عرق سردی روی پیشونیم نشست . زیر لب با سستی هجی کرد: _جاوید ...!؟ جدا از حیرت ترسی که با ورود ناگهانیش تو وجودم ریخته شد حالم رو خراب کرد . جاوید نزدیکتر اومد و با لحنی محبت آمیز لب زد: _معذرت می خوام ، ترسوندمت . به سختی سعی کردم روی پاهای کم جونم بایستم . بدون توجه به نگاه های تشنه و شگفت زده جاوید و کوبش نامنظم قلبم که خواهان حل شدن تو دریای نگاهش رو داشت خم شدم و چمدون رو برداشتم‌. جاوید جوری نگاهم می کرد که انگار سالها از من دور بوده . نگاه سیری ناپذیرش رو بی جواب گذاشتم و با اخم غلیظی مشغول جمع کردن لباس های ثمین شدم . حضورش رو مقابلم حس کردم ، این رو از پهن شدن سایه اش روی خودم حس کردم . اخم آلود و عبوس سرم رو بالا گرفتم و چند قدم به عقب برداشتم . با تشر گفتم : _یک ‌قدم دیگه نزدیکتر بیای جیغ میزنم . جاوید دو دستش رو فرو برد لابه لای موهای خیسش و گفت؛ _آروم باش عزیزم، من کاری بهت ندارم . پوزخند تمسخر آمیزی روی لب نشوندم و گفتم : _من عزیز کسی نیستم، تنهام بزار. این رو گفتم و خم شدم بعد از بستن زیپ چمدون کمر راست کردم . نگاه سرد و قهرآلودم گره خورد به نگاه نافذ و گیرای جاوید . لحظه ای از خود بی خود شدم و با ظاهری خونسرد نگاهم رو ازش گرفتم‌. نتونستم منکر اون همه جذابیت و ابهتی که تو وجودش زبونه می زنه بشم‌. لحظه ای ته ریش اصلاح شده، موهای مرتب و ظاهر آراسته و موقرش رو با گذشته اش مقایسه کردم . در نظرم جاوید تو هر وضعیتی که باشه در هر حال بی نهایت جذاب و خواستنیِ. و من هنوز نمی تونم عشق لبریز شده ام رو نسبت به جاوید انکار کنم . چمدون رو دنبال خودم کشوندم و از کنارش گذشتم . لحن گرفته و آهنگ صدای نابش من رو از رفتن منع کرد: _لامصب حداقل بمون دو کلام باهام حرف بزن، میدونی من چند وقته تو حسرت دیدنت می سوزم ؟ سمتش چرخیدم و با سردی جواب دادم: _اولا من با تو حرفی ندارم، دوماً سوختن جنابعالی تو حسرت ها به من ربطی نداره . _تلخ نشو عسل، دلتنگتم بزار نگاهت کنم تا سیراب بشم . _من وقتی برای این مسخره بازی ها ندارم . به سختی نگاهم رو از سینه برهنه اش که دلبری می کرد گرفتم . سه دکمه یقه اش باز و سخاوتنمدانه سینه ستبر و مردونه اش رو در محدوده دیدم به نمایش گذاشته بود . نفسم تو سینه حبس شد و قلبم از شدت هیجان تو سینه جون داد . سعی کردم کششی که نسبت تو وجودم به یکباره طغیان کرد رو مهار کنم اما حس حضورش تو اتاق، کنار هم اون هم بعد از مدت طولانی دوری احساساتم رو بر انگیخته بود . چمدون رو دنبال خودم سمت در اتاق کشوندم ، دستگیره رو فشردم و در رو باز کردم اما یک آن با بسته شدن ناگهانی در اتاق توسط جاوید سرجام میخکوب و نگاه اخم آلودم قفل نگاه مخمورش شد . با لحنی عصبی لب زدم: _معنی این حرکت چیه؟ نزدیک اومد و از سمت بازو چسبید به در ، درست نقطه مقابلم قرار گرفت و جواب داد: _نمی زارم بری، امشب من و تو باید هر جور شده با هم حرف بزنیم . خونم به جوش اومد. چشم هام رو باریک و لب هام رو بهم فشردم و غریدم: _اصلا تو امشب اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید تو اون ماموریت کوفتی باشی؟ لبخندی جذاب کنج لبش نشست. با دیدنش دلم ضعف رفت . دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و دسته کلیدی بیرون کشید . دو قدم عقب رفتم و اون فاصله ناچیز رو بیشتر کردم . کلید رو تو مشتش فشرد و‌ جواب داد: _اسد این کلیدا رو داد بهم . اصرار داشت امشب بیام خونش، وقتی تو رو اینجا دیدم متوجه شدم حضورت تو این خونه نقشه اسد بود‍ِ. فکم شل و نگاهم کدر شد . اما خودم رو نباختم و جری تر از قبل با تمسخر گفتم : _توهم زدی آقا، نقشه ای تو کار نیست . این ماجرا ساخته ذهن خراب خودته ، مشخصه که توهمه چون خودت مدام در حال کشیدن نقشه هستی . بدون اینکه تغییری تو چهره اش به وجود بیاد با خونسردی زل زد بهم‌. با یک حرکت پسش زدم و در اتاق رو باز کردم‌. نفس زنان چمدون سنگین ثمین رو به دنبال خودم کشوندم . با همون اخم و چهره عصبی به پشت چرخیدم ‌. جاوید حین اینکه دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برده بود با نگاه خیره اش که بند بند وجودم رو به لرزه انداخته بود دنبالم راه افتاد . به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و سمت در ورودی رفتم . با بی میلی دستگیره در رو بین انگشت های لرزونم فشردم . دلم بی تابی بیشتر موندن کنار معشوق رو داشت . اما مغزم مصرانه دستور رفتن رو صادر کرد . سعی کردم اینبار قاطعانه دستورات مغزم رو مو به مو انجام بدم تا دوباره طعم تلخ جدایی و انتظاری تو گذشته چشیدم برام تکرار نشه . احساسات سرکشم رو تحت سلطه خودم در آوردم . با خونسردی دستگیره رو فشرد . اما با کمال ناباوری با قفل بودن در مواجه شدم . حیرت زده چندبار دستگیره رو چرخوندم‌. فایده نداشت . با حرص دسته کلیدی رو که ثمین در اختیارم گذاشته بود افتادم به جون در . اما تلاش بی فایده بود . در قفل شده بود . ولی من مطمئنم موقع ورودم این در باز بود . با نگاهی آتشین و زخم خورده سمت جاوید که کمی دورتر از من به با همون ژست خونه خراب کن و نیشخند روی لب به تماشام ایستاده بود زل زدم . متوجه نگاه غضب آلودم که شد آروم لب زد: _مشکلی پیش اومده ؟ از بین فک فشرده ام پرسیدم : _چرا این در لعنتی قفله؟ علت این مسخره بازی ها چیه ؟ اخمی کرد و صاف ایستاد: _متوجه منظورت نمی شم، تو فکر می کنی من در رو قفل کردم ؟ داد زدم : _خودتو به کوچه علی چپ نزن . مطمئنم کار خودته . دو قدم نزدیک تر رفتم و با حرص نالیدم : _جاوید اصرارت بی فایده ست، من حتی برای یک ثانیه هم دلم نمی خواد زیر یک سقف کنارت بمونم چه برسه بشینم و به مزخرفاتت گوش بدم‌. چهره اش در هم و نگاهش طوفانی شد . فک فشرده و نگاه دلخورش لحظه ای من رو از گفته هام پشیمون کرد . اما باز هم خودم رو نباختم . جاوید سری تکون داد و نزدیکم اومد . بدون اینکه زل بزنه به نگاه ماتم زده ام با همون اخم وحشتناک دسته کلید رو از جیبش بیرون کشید. حضورش تو نزدیک ترین نقطه به من تپش قلبم رو بیشتر کرد . پوست صورتم از التهاب درونم در حال سوختن بود . من تحمل این همه نزدیکی نداشتم . با لحنی دلخور و‌ گرفته لب زد: _چطور بهت ثابت کنم من این در لعنتی رو قفل نکردم . حین اینکه با امتحان تک تک کلیدها به جون قفل در افتاد ادامه داد: _تا قبل از اینکه تو اینجا بیای باز بود، احتمالا کار اسدِ. گیج و منگ به دسته کلید که توسط جاوید روی زمین پرت شد خیره موندم . جاوید گرفته و مغموم پشت بهم چرخید و سمت سالن رفت . از اینکه با رفتار تند و تلخم دل جاوید رو رنجوندم بشدت ناراضی و پشیمون شدم . به تبعیت از جاوید من هم بعد از پرت کردن کلید و چمدون روی زمین سمت سالن رفتم‌. جاوید وسط سالن دست به کمر مشغول شماره گیری بود . تکیه دادم به دیوار. دلخور و گرفته زل زدم به قد و قامت رشید و بی نقصش . یکبار دیگه دلتنگی چنگ زد به دلم . مهارش کردم‌. جاوید به حرف اومد . با عصبانیت از پشت تلفن غرید: _اسد این مسخره بازی ها چیه؟ چرا در قفله؟ صدای خندون اسد تو فضای سالن پخش شد: _داداش عصبانی نشو، به کمک بچه ها یه موقعیت برای خلوتتون ایجاد کردیم . امشب بهترین فرصته که تموم گله و شکایت ها رو بریزید دور و برید سر خونه زندگیتون . متحیر و خجالت زده آمیخته به عصبانیت از این تصمیم بچه گانشون زل زدم به اخم های غلیظ جاوید که با قطع تماس چنگی به موهاش زد . با این حرکتش بند دلم پاره شد . بالافاصله نگاه بی قرارم رو ازش دزدیدم و به زمین دوختم . جاوید سمتم چرخید . سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. سرم رو بالا گرفتم . نگاه قهرآلودم لحظه ای خیره به نگاه سردش گره خورد . دستی به گردنم کشیدم اون تکیه از موهایی که دور گردنم پیچ خورده بود رو با حرص پس زدم و سمت یکی از دو اتاق کنار هم پا تند کردم‌. جاوید رفتنم رو دنبال کرد. وارد اتاق شدم . یکراست رفتم سمت پنجره . به امید اینکه از پنجره راهی به بیرون باشه پرده رو کنار زدم . با دیدن حصارهای پنجره فکم روی هم فشرده شد . عصبی و آشفته پام رو محکم به زمین کوبیدم . لعنت به این شانس ‌. موندم امشب رو چطور با این سر و وضع کنار جاوید تو این چهار دیواری تحمل کنم . ته دلم طوفانی بپا شد . خونه خالی، خلوت دو نفره و اینکه با احساسات سر به فلک کشیده قلب نیمه جونم که همچنان تمنای آغوش گرم جاوید رو داشت باید چطور کنار بیام؟ توی این چهار دیواری نیرویی عجیب اما قوی که با ساطع کردن یه انرژی محسوس و البته جاذبه جنسی که امشب به طرز وحشتناکی گرفتارش شده بودم من رو بی قرار از تر قبل کرد .جوریکه تو باتلاق دو دلی ها دست پا می زدم . قلبم دیوانه وار خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید که هر آن منتظر انفجارش شدم. بدتر از این تنفسم هم مثل ضربان قلبم نامنظم شده و بی تابم کرده بود . دوباره همون کشش غیر قابل توجیه رو نسبت بهش حس کردم . دوباره سمت پنجره هجوم بردم‌. با اصابت نسیم خنکی که دوست ملتهبم رو نوازش داد بیشتر از قبل بی قرار شدم . نفس عمیقی کشیدم و چند قدم عقب رفتم‌. دو تقه به در خورد . هولزده سمت در چرخیدم . لحن سخت و خراشیده جاوید دلم رو لرزوند: _لازم نیست خودت رو تو اتاق حبس کنی من میرم بخوابم . لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: _درضمن فکر رفتن رو هم از سرت بیار بیرون ، من اجازه نمی دم این وقت شب با این وضع بری بیرون . با تردید لب تخت نشستم . بی رمق و گرفته شالم رو از روی سرم بیرون کشیدم . موهای پریشونم رو جمع و یک طرف شونه ام ریختم . با خستگی دراز کشیدم و تو تاریک روشنی اتاق تموم محوطه اتاق دنج و کوچیک رو زیر نظر گرفتم‌. تخت خواب یک نفره درست کنار پنجره ، میز توالت کنار در و کمد کوچیک لباس ته اتاق از جمله وسایل چیده شده داخل اتاق بود . نفسم رو بیرون دادم و به حالت طاق باز دراز کشیدم . بی احساس و بی منطق، اینهمه بچه ها برای خلوتمون نقشه ریختن و فسفر سوزوندن اونوقت آقای بی بخار رفت بخوابه . حقا که آبی از این بشر گرم نمی شه . من اون دندون لق رو باید هر چه زودتر بکشم چون مطمئنم جاوید خودخواه تر از اونیه که برای بدست آوردنم قدم برداره . سست و بی حال نشستم ‌. لباس شبم یه مقدار سنگین و دست و پا گیر بود . باید هر چه زودتر از شرش راحت بشم . بلند شدم و دقایقی با ذهنی درگیر و دلهره خیمه زده ته دلم مشغول قدم زدن شدم‌‌. دل رو زدم به دریا و نزدیک در رفتم . آروم بازش کردم و از لای در بیرون رو دید زدم . خبری از جاوید نبود . چراغ خاموش و سالن تو سکوت مطلق فرو رفته بود . با قدم هایی بی صدا از اتاق خارج شدم . یکراست رفتم سراغ چمدون ثمین که کنار در ورودی رها شده بود . به آرومی و بدون سر و صدا چمدون رو بغل زدم و سمت اتاق رفتم . وارد شدم و پشت در تکیه زدم . نفس حبس شده ام رو با یک فوت بلند بیرون دادم . نشستم کنار چمدون و بدون معطلی زیپش رو باز کردم . مشغول زیر و رو کردن لباس های جلف و نیم تنه و بد رنگ ثمین شدم . خاک تو سرت ثمین این سلیقه مزخرفت‌ با حرص تک تک لباس ها رو برانداز کردم . تنها لباس ماکسی اندامی از جنس حریر که بینشون بدجور چشمک می زد توجهم رو جلب کرد. با ذوق بلند شدم و مقابلم قرار دادم ‌. جنس خنک و نرمش حس خوبی بهم القا کرد . بالافاصله برای قفل کردن در دویدم با ناباوری با قفل بدون کلید مواجه شدم‌. زیر لب هر چی فحش ناموسی و رکیک بلد بودم حواله ثمین و اسد کردم . احتمالا کلید ها رو برداشتن تا من نتونم در اتاق رو روی جاوید قفل کنم ‌. گندتون بزنن با این طرز فکر خراب و منحرفتون . لگدی به در زدم و با حرص لباسم رو از تنم بیرون کشیدم . هولزده و آشفته سریع لباس رو پوشیدم و مقابل آینه قدی که به کمد لباس چسبیده بود ایستادم . رنگ لباس دو بندی مشکیم پر بود از طرح های ریز و‌ درشت گل های رز قرمز که بدجور به پوست سفیدم می اومد . موهام رو دورم ریختم و دست به کمر زل زدم به نیشخند بدجنس روی لبم درون آینه مقابلم . چیزی درون دلم وول خورد و مجبورم کرد اتاق رو ترک کنم . با پوشیدن اون لباس حس سبکی و راحتی بهم دست داد . خوشحال و راضی از وضعیتم از اتاق بیرون زدم . احتیاطاً یقه شل لباسم رو بالا دادم و سمت آشپزخونه رفتم . مطمئن از نبود جاوید با آسودگی در یخچال رو باز کردم . لیوان رو از آب خنک پر کردم ‌. بدون معطلی چند قلوپ از آب خنک رو خوردم تا التهاب در‌نیم رو کاهش و آتیش گر گرفته ته دلم رو خاموش کنه . هنوز آب از گلوم پایین نرفته بود که جاوید تو درگاه آشپزخونه ظاهر شد . با حضور ناگهانیش دستپاچه شدم و یک آن با پریدن آب تو گلوم و سد شدن راه تنفسیم به سرفه افتادم . این بشر قصد داشت امشب من رو سکته بده . هولزده و پریشون زل زدم به چهره نگرانش که قصد نزدیک شدن رو داشت . با همون حال در حین سرفه زدن دستم رو بالا بردم و نالیدم: _نزدیک نیا ... با حیرت متوقف شد . دلخوری و ناراحتی تو عمق نگاهش موج میزد . با چند سرفه تونستم راه گلوم رو باز کنم و نفس عمیقم رو بیرون بدم . لیوان آب رو تو مشتم فشردم و از پشت پرده اشکی که تو مقابل دیدم رو گرفته بود به چهره گرفته جاوید زل زدم‌. سری تکون داد و گفت: _چرا با من انقدر غریبی می کنی؟ دردت چیه عسل ؟ چرا رک و ‌پوست کنده بهم نمی گی مشکلت با من چیه ؟ دستی به گردنم کشیدم و گلوم رو صاف کردم: _مگه قرار نبود بری بخوابی، الان دقیقا اینجا چیکار می کنی؟ چپ چپ نگاه پر از کینه اش عمیق تر شد و بدون جواب دادن به سوالم سمت یخچال رفت . بعد از باز کرد در یخچال خم شد و ظرف میوه رو بیرون کشید . زیر لب با همون لحن خراشیده گفت: _رک و پوست کنده بگم ... تو که کنارم زیر یه سقف باشی خوابم نمی بره . دلم هری ریخت ، و به یکباره غنج رفت . با ظاهری خونسرد سرم رو پایین انداختم و اخم روی پیشونیم رو غلیظ تر کردم . ترجیح دادم دوباره به همون اتاق دور از دید جاوید پناه ببرم تا راحت تر بتونم این لحظات طاقت فرسا رو بگذرونم . در واقع منم دقیقا همین حس و‌ حال جاوید رو داشتم . وقتی عشقم، مرد زندگیم زیر یک سقف کنارمه محالِ بتونم لحظه ای چشم روی هم بزارم‌. به سختی افسار احساسات سرکشم رو تحت کنترل گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم آشپزخونه اون فضای خفقان آور رو ترک کردم‌. همین که پام رو داخل سالن گذاشتم دستم توسط جاوید کشیده شد . تو یک چشم به هم زدن سینه به سینه همدیگه قرار گرفتیم . لحظات نفس گیری بودم . در واقع نفس کم آوردم و حس اینکه قلبم از حرکت افتاد نگرانم کرد . نگاه مخمور جاوید از چشم هام کشیده شد و سمت یقه بازم امتداد پیداد کرد . گر گرفتم ، حس کردم هر آن امکان اینکه بیهوش بشم وجود داره . نگاه داغ و پر از حرارتش رو به سختی از یقه ام گرفت و دوباره زل زد به چشم های گرد شده ام . لبش رو با زبون تَر کرد و با لحنی بم و گرفته زمزمه کرد: _انقدر خودت رو ازم دریغ نکن، خیلی بی رحمی عسل . داری ذره ذره نابودم می کنی. من امشب اینجام تا تموم گله و شکایتت رو برطرف کنم . نفس حبس شده ام رو به سختی خارج کردم . فشاری به سینه محکمش وارد کردم و زیر لب نفس زنان نالیدم : _اینجوری نه ... تو این حالت من .... بیشتر از قبل من رو به خودش فشرد و با اخم غلیظی گفت: _حق نداری تکون بخوری، باید در نزدیکترین نقطه به من باشی تا بهتر بتونم قانعت کنم . اینبار با فکی فشرده غریدم: _تو داری وضع رو بدتر می کنی جاوید، من نمی خوام انقدر نزدیک ... سرش رو خم و با لب های وسوسه انگیزش لب هام رو دنبال کرد اما با قاطعیت توسط دست لرزونم سرش رو به سمتی کج کردم و نالیدم: _تو رو خدا ولم کن جاوید. ناکام از چشیدن لب هام با بالا پایین رفتن سیبک گلوش پی به عصبی شدنش بردم . لحظه ای چشم هاش رو روی هم فشرد و زیر لب با لحنی رنجیده گفت: _یعنی باور کنم تا این حد ازم بیزار شدی ؟ سکوت کردم و با بغض سرم رو انداختم پایین . دست های قفل شده دور کمرم شل شد و ازم فاصله گرفت . موهای ریخته شده کنار صورتم رو پشت گوشم زدم و چند قدم عقب رفتم . هنوز با نگاهی پر از حسرت و غم به من زل زده بود . دلم آتیش گرفت و بغضم سنگین تر شد . لب زد؛ _چرا ؟ صریح جواب دادم: _دلم باهات صاف نمی شه ... غمگین تر از قبل خیره موند به عمق نگاهم . دروغ می گفتم مثل سگ ، دلم بی قرار تر ازهمیشه تمنای آغوشش رو داشت اما حس تلخی که دامنگیرم بود مانع ابراز عمیق احساساتم می شد . _بگو می شنوم ... نفسی تازه کردم و بدون توجه به ضربان شدید قلبم لب زدم: _جاوید راه ما از هم جدا شده، باید قبول کنی که دیگه عسل و جاوید سه سال قبل با اون همه عشق و خواستن نیستیم. خسته شدم از اینهمه انتظار و در آخر نرسیدن به تو ... کم آوردم . دیگه دلی برام نمونده . همون سه سال پیش که بهم گفتی برو دنبال زندگی و آینده ات تصمیم گرفتم مهرت رو برای همیشه از قلبم بیرون کنم . دست هاش رو زد به کمر و با دو نگاه مخمور اما گرفته و دلخورش زل زد بهم و گفت: _من برگشتم که گذشته ها رو جبران کنم ، حاضرم برای تک تک اون لحظاتی که به خاطر من عذاب کشیدی تاوان پس بدم، هر حکمی که صادر کنی بدون چون و چرا قبول می کنم اما ....اما اگه بخوای خودت رو ازم بگیری ساکت نمی مونم عسل ... چون تو متعلق به منی . لحظه ای برای مهار دست هام که عاجزانه تمنای به آغوش کشیدن و لمس ته ریش مردونه اش رو داشتن مشت شدند . با همون بغض ریشه زده تو عمق وجودم خیره موندم به چهره جدی و قاطعش . با لحن لرزون و صدای ضعیفی زمزمه کردم : _من اون فرصتی رو که ازم خواستی بهت دادم، اما .... نگاهش عمیق تر شد . ادامه دادم: _اما خرابش کردی جاوید. تموم لحظات تو پر شده از اون ماموریت کوفتی. از وقتی از زندون آزاد شدی هر روز منتظر این بودم تا بیشتر کنار خودم حست کنم اما تو هر بار بیشتر از قبل ازم فاصله گرفتی ‌. نزدیک شد و کلافه دستش رو لا به لای موهاش فرو برد: _حق با توئه، این ماموریت لعنتی بد موقع تو مسیر زندگیم قرار گرفت. من حرفت رو قبول دارم عسل ولی خدا شاهده من تموم تلاشم اینه زودتر این پرونده جمع و جور بشه بره پی کارش . لحنش مهربون و آرومتر شد: _جون دلم، خودت می دونی حضور من تو این ماموریت دستور بابات بود، من موظفم تا تهش برم . بغضم رو قورت دادم و با حرص گفتم : _باشه قبول اینا به کنار هر چند قانع نشدم ولی بحث در موردش بی فایده ست . لبخندی کم رنگ روی لبش نشوند و با خوشرویی گفت: _بگو اگه باز هم گله داری بریز بیرون عسل خانم . با نگاهی مملو از کینه و‌ دلگیری سر تا پاش رو رصد کردم‌ و با لحنی عصبی لب زدم : _چرا تو این ماموریت لعنتی اون دختر باید نقطه مقابل تو باشه ؟ چرا به جای تو اسد انتخاب نشد یا خود تیرداد!؟ چرا تو ؟ لبش رو گزید تا مانع کش اومدن لبخندش بشه . نگاهش رنگ گرفت و شیطون شد: _پس بگو چرا عسل خانم انقدر بهم ریخته و الکی اوقاتمونو خراب کرده . . با حرص توپیدم؛ _منظور؟ سری تکون داد : _تموم مشکل تو اون دختره ست، البته مریم و ثمین یه چیزایی بهم گفتن که من قبول نکردم . با خودم گفتم عسل منطقی تر ازین حرفاست که بخاطر این موضوع پیش پا افتاده و مزخرف بخواد همه چیز رو بهم بریزه . _الکی زبون نریز، خودت میدونی موضوع کوچیکی نیست . کلافه تر از قبل فوتی کرد و گفت: _چرا انقدر پیچیده اش می کنی عسل؟ با حرص پام رو به زمین کوبیدم و جیغ زدم : _جاوید بس کن ... اون دختر بیشتر از یک هفته ور دلت تو خونت بوده و شاید هم تو بغلت خوابیده ... اون وقت تو توقع داری از کنار همچین موضوع مهمی بی تفاوت رد بشم ؟ عصبی شد و دلخور: _یعنی به من اعتماد نداری؟ دست به سینه ازش رو گرفتم و قاطعانه گفتم : _من با کسی رو دروایسی ندارم، مخصوصا تو . _یعنی چی؟ _یعنی ای
  11. سرم پایین افتاد . با لرزش عجیبی که ته دلم حس می شد به در بسته و جای خالی جاوید لحظه ای خیره موندم . حسرت موند و زل زدن به خیره گی نگاهش دلم رو آشوب کرد. صدای مریم شنیده شد: _عسل نمی خوای بیای ؟ غذا از دهن افتاد‌. فوت بلندی کردم و چشم هام رو روی هم فشردم . همچنان دلم راضی به رفتنش نبود . با قدم های کم جون سمت آشپزخونه رفتم . تو درگاه در آشپزخونه به تماشای بقیه که در حال خوردن شام بودن ایستادم‌. مریم با دیدنم لبخندی زد و گفت: _بیا عزیزم . سری تکون دادم و نزدیک رفتم‌. کنار مریم پشت میز جای گرفتم . نگاه تیرداد روم ثابت موند‌. با نگاه پرسشگرم سمتش ابرویی بالا انداختم : خندید و با شیطنت لب زد: _چی بهش گفتی گذاشت رفت ؟ به بشقاب حاوی برنجی که توسط مریم مقابلم قرار گرفت زل زدم و لبخندم رو پنهان کردم : _به جون تو چیزی نگفتم ، خودش خواست بره . مرتضی لبخند زنان به جای تیرداد ادامه داد؛ _بله شما که راست میگی ، معلوم نیست تو اتاق چه بالایی سرش آوردی که فرار کرد . چپ چپ نگاهش کردم . تیرداد با همون لحن شیطون گفت: _نگو که تهدیدش کردی ؟ پوفی کردم که مریم با حرص گفت: _بسه دیگه بزارید غذاش رو بخوره بنده خدا . چقدر سوال پیچش می کنید . بی میل و رغبت مشغول خوردن شدم‌. تیرداد رو به من دوباره گفت: _من از امشب به بعد تا دو هفته خونه نمی رم ، می تونی تو این چند وقت کنار میترا بمونی ؟ یک قلوپ آب از لیوانم خوردم و سری تکون دادم؛ _آره می تونم ، اما کجا می خوای بری ؟ تیرداد دست از خوردن کشید : _ماموریت به جای حساسش رسیده ، بچه ها شب و روز درگیر این پرونده هستن من هم باید کنارشون باشم . آخرین قاشق حاوی برنج و قرمه سبزی رو به زور فرو دادم . با دستمال دور لبم رو تمیز کردم و بلند شدم . رو به تیرداد لب زدم: _میشه منو تا خونه برسونی ؟ مریم هولزده گفت: _چرا انقدر زود؟ بی حوصله گفتم : _باید برم خونه ، کار مهمی دارم . مریم با دلخوری جواب داد: _امشب اصلا خوش نگذشت ، اون از دعوای ثمین و اسد ، این هم از تو . جاوید هم الکی گذاشت رفت .معلوم نیست چتونه همگیتون خود درگیری دارین . لبخندی از روی محبت زدم . خم شدم و ب*و*س*ه ای روی گونه اش گذاشتم . با دلجویی زمزمه کردم : _قربونت برم ، حساس نشو قول میدم دفعه بعد از این اتفاق ها نیفته . مریم دست به سینه با دلخوری پوفی کشید و چیزی نگفت ‌. تیرداد بلند شد و گفت: _پس زودتر آماده شو من پایین منتظرتم‌. مرتضی و مریم به تبعیت از من و تیرداد بلند شدن . وارد اتاق مریم شدم . بدون معطلی مانتوم رو پوشیدم . مریم وارد شد و با نیش باز رو بهم لب زد: _زودباش بگو تو اتاق بینتون چه اتفاقی افتاد . لحظه ای گیج نگاهم روی لبخند مریم ثابت موند . مریم خنده کنان ادامه داد: _خودت میدونی تا نفهمم چی شده نمی زارم بری ، باید دلیل اون لپ های گل انداخته ت رو بدونم . نیشم شل شد. دست به کمر سعی کردم لبخندم رو جمع کنم . موندم چی به مریم بگم تا دست از سرم برداره . ابرویی بالا انداخت . شالم رو مرتب کردم . شونه ای بالا انداختم و جواب دادم : _به جون تو اتفاق خاصی نیفتاد ، فقط حرف زدیم همین . مریم با چشم هایی باریک شد گفت: _منو بچه فرض کردی ؟ مگه چی می گفت که انقدر گر گرفته بود . خنده کنان کیفم رو روی دوشم انداختم‌. سری تکون دادم . مریم دست بردار نبود . حین اینکه سمت در اتاق پا تند کردم و گفتم : _گفتگویی رد و بدل نشد . یه لنگه ابروش بالا پرید . خنده کنان انگشتم رو روی لبم کشیدم و با شیطنت گفتم : _بحثمون سر این بود . مریم به وجد اومد و با شگفتی گفت: _ورپریده چشم سفید . لبم رو‌ گزیدم و بدون اینکه ادامه بدم از اتاق زدم بیرون . مریم خنده کنان دنبالم راه افتاد‌ بعد از خداحافظی با مرتضی کفش هام رو‌ پوشیدم . دستی برای مریم که از ته دل می خندید تکون دادم و از پله ها سمت پایین سرازیر شدم . با احتیاط در رو بستم و سمت تیرداد که داخل ماشین مشغول مرتب موهاش بود چرخیدم . با قدم هایی آروم جلو رفتم‌. متوجه ام شد و لبخندی زد. دستگیره در ماشین رو گرفتم‌. سرم رو بالا بردم و لحظه ای به خاکستری آسمون شب خیره موندم‌. نفس عمیقی کشیدم ‌. ته دلم حس سبک و عجیبی وول میزد که وادارم می کرد لبخندم رو روی لب حفظ کنم‌. بی دلیل خوشحال بودم و راضی . حس نشات گرفته از بودن کنار جاوید و لذت سرازیر شده تو وجودم من رو به آرامشی که مدتهاست تو حسرتش مونده بودم رسوند . با شنیدن صدای تیرداد به خودم اومدم : _عسل دیر شد . با عجله بعد از باز کردن در کنارش نشستم‌. تیرداد بدون معطلی فرمون رو ‌چرخوند و ادامه داد: _به چی فکر می کنی ؟ اون لبخند جدا نشدنی روی لبت رو به چی تعبیر کنم؟ لبم رو گزیدم‌. مشغول بستن کمربندم شدم . لبخندم رو خوردم و برای فرار از جواب دادن به سوالش گفتم : _چیز خاصی نیست ، کمربندت رو ببند زیر لب چیزی گفت و مشغول بستن کمربندش شد . شیشه پنجره رو پایین کشیدم‌. نسیم خنک بهاری اردیبهشت ماه پوست گر گرفته صورتم رو به نوازش گرفت . صدای زنگ موبایل تیرداد توجهم رو به خودش جلب کرد . سمتش چرخیدم . تیرداد مشغول صحبت با مخاطب پشت خط شد . با زمزمه زیر لب واژه لعنتی رو با حرص ادا کرد . متعجب از رفتارش زل زدم به چهره اخم آلودش . گوشی رو خاموش و با یک حرکت روی داشبورد پرت کرد . تکونی خوردم و مردد لب زدم: _چی شد ؟ اتفاقی افتاده ؟ سعی کرد لبخند بزنه ، اما موفق نشد‌ اخم های غلیظ و حال دگرگونش مانع آرامشش شد‌. _چیز مهمی نیست . پوفی کرد و به سکوتش ادامه داد . دلهره اومد سراغم . حس اینکه نکنه علت این بهم ریختگی ناگهانی تیرداد ، جاوید باشه خون تو رگهام یخ بست . تکیه دادم به در و با نگرانی گفتم : _تیرداد نمی خوای بگی ؟ لحظه ای نگاهش سمتم چرخید . دستی به ته ریشش کشید‌. اخم هام در هم رفت . _خب نگران شدم ، بگو دیگه . سرعتش رو‌ کم کرد‌. اخم هاش باز شد و لبخند کم رنگی روی لبش نشست . سری تکون داد و‌ با خنده گفت: _واقعا شما خانم ها چه موجودات عجیبی هستین . یه لنگه ابروم بالا رفت: _چطور!؟ خندید ؛ _به حس فضولی و کنجکاویتون می گید نگرانی ، من موندم حالا چرا ما مردا با اینکه می دونیم دردتون چیه باز هم گولتونو می خوریم . دست به سینه با چشم های باریک شده لبم رو روی هم فشردم . با تندی جواب دادم ؛ _مهم نیست اسمشو چی میزاری، مهم اینه تا ته قضیه رو برام تعریف نکنی نمی زارم بری . خنده اش شدت گرفت : _خوبه شدی لنگه مریم . دستی تو هوا پروندم و با حرص جواب دادم ؛ _خیلی خب ، طفره نرو . زودباش بگو قضیه چی بود؟ تیرداد سری تکون داد و به روبرو خیره موند‌. نفس عمیقی کشید: _گفتم‌که مهم نیست ، در رابطه با ماموریت بود . نتونستم رو حس فضولیم سرپوش بی خیالی بزارم‌. تیرداد باید به سوالای مبهم و گره خورده تو ذهنم جواب بده . نگاهم عمیق و خیره تر شد : _باشه نگو مهم نیست ، ولی مجبوری به چند تا از سوال های من جواب بدی . با لحنی خسته و کشدار گفت: _باشه گوش میدم بپرس . _آفرین، عالیه . لبخندش پررنگ شد. نفس عمیقی کشیدم . حین اینکه با دقت نیم رخش رصد می کردم پرسیدم : _می خوام بدون دقیقا نقش جاوید تو این ماموریت چیه ؟ جاوید داره چیکار می کنه ؟ تیرداد با خستگی که تو چهره اش هویدا بود نیشخند کم رنگی روی لب نشوند . سری تکون داد و به فکر فرو رفت . منتظر پاسخ تیرداد لحظه ای تو سکوت به چهره اخو آلوش که به روبرو خیره مونده بود زل زدم‌.. _نمی خوای جواب بدی؟ تیرداد لبش رو از داخل گزید و با لحنی بی رمق و گرفته جواب داد: _فکر کنم دفعه قبل هم در مورد حضور مهم و پررنگ جاوید برات توضیح دادم . نگاهم رو سمت جلو چرخوندم و دست به سینه نشستم‌. با جدییت لب زدم: _نه اون همه چیز رو که دستگیرم بشه . فقط گفتی یکی از مهره های اصلی ماموریته . _خب ، این یعنی پاسخ کامل من به سوالاتت . با حرص گفتم : _نه دیگه تیرداد ، قول دادی جواب بدی . من می خوام همه چیزو در مورد جاوید بدونم . لبخندش تلخ شد ؛ _دقیقا مثل گذشته ، با چه ترفند هایی اطلاعات رو از زیر زبونم می کشیدی بیرون . یادته ؟ بی تفاوت به تلخی لحنش با بی پروایی جواب دادم : _پس رک و راست جواب بده . وادارم نکن از ترفندام استفاده کنم . لحظه ای سکوت حکم فرما شد . تیرداد کنار خیابون پارک کرد و سمتم چرخید . اما نگاه سرد و بی حوصله من همچنان به لوح کوچک قرآنی که از آینه ماشین آویزون بود ثابت موند. لحن گرم و صدای بم مردونه اش وادارم کرد نگاهم رو بدوزم به اون دو نگاه دلخور اما مهربونش : _عسل خانم تلخ نشو ، باز کن اون اخم ها رو . نیازی نیست با ترفند به جواب سوالاتت برسی من دربست نوکرتم . لبم به خنده کم رنگی کش اومد . خیلی وقته دیگه اون حس نفرت و انزجار تو دلم نسبت به تیرداد از بین رفته و جاش رو به حس محبت از جنس رفاقت داده . مردونه خندید : _چیزی می خوری برات بگیرم ؟ نگاه شفاف و روشنم رو دوختم به لبخندش؛ _نه ، فقط از جاوید برام بگو . سری تکون داد و گفت: _موقعیت جاوید فعلا خوبه ، تو نگرانش نباش . جاوید یکی از مهمترین ستون این پرونده ست که اگه یک ساعت نداشته باشیمش این ماموریت با شکست مواجه می شه . تقریبا کل راه رو رفتیم . _خطری تهدیش نمی کنه ؟ سری بالا انداخت : _خیالت راحت ، جاوید کاملا تحت کنترل ماست . شنود مخصوص تو لباسش جاسازی شده که مطمئنیم هیچ خطری تهدیدش نمی کنه . نفسی عمیق کشیدم : _اون دختره .... سکوت کردم ، حتی تلفظ اسمش هم لرزه به اندامم وارد می کرد . به علاوه لب هاش نگاهش هم خندون شد : _جات تو قلب جاوید محفوظه خانم ، اونجور که تو قلبش رو تحت تصرف و سطله خودت در آوردی محاله اون دختره بتونه نزدیکش بشه. با اینکه ذره ای از نگرانیم کم نشد ، لبخندی روی لب نشوندم . مشغول ور رفتن با انگشترم شدم‌. تیرداد نگرانی و دلهره رو از نگاهم خوند: _به جاوید ایمان داشته باش ، نگرانیت بی مورده . اون دختر هم نمی تونه بیشتر از این پاشو از گلیمش درازار کنه . جاوید می دونه داره چیکار می کنه . بی رمق و گرفته گفتم : _مطمئنی ؟ _اینو دیگه از من نپرس از قلبت بپرس ‌. بی حرکت تو سکوت زل زدم به انگشترم . تیرداد ماشین رو روشن کرد و ادامه داد: _میشه همین امشب بری پیش میترا ؟ من باید برم ، مثل اینکه بچه های اطلاعات خرابکاری کردن. نگاهم بالا اومد . لبخندی به روش پاشیدم : _باشه میرم ،فقط اول باید یک سر برم خونه . _می رسونمت. ️خیره شدم به دوردست ها ، به آسمونی که بی شک نگاه جاویدم قفل تک ستاره ای شده که تو تنهایی خودش سوسو می کنه .. من حسودم ... حتی به بادی که موهات رو نوازش می کنه حتی به آفتابی که تنت رو گرم می کنه تو لباست رو کم می کنی و من نگران نگاه خورشیدم! من حسودم حتی به دست هات که گاه دست به سینه می ایستی! احساس می کنم خودت رو در آغوش گرفته ای من حسودم به هر چشمی که تو رو نگاه می کنه. من حسودم به لبخند هات، از نثارشان به دیگران من حسودم به هر چیزی که تو رو حس می کنه!!! ساعتی بعد زانو به بغل کنار میترا که مشغول بازی با پسر شیطونش بود تو خودم فرو رفتم . نگاه بی تاب و‌ منتظرم به اخم شیرین پسر بچه تخس تیرداد ثابت موند تا با لبخند شیرینش دلم رو شاد کنه . میترا با ذوق بینیش رو چسبوند به بینی کوچک پسرش و با لحنی بچگانه گفت: _بخند دیگه مامانی ... خاله منتظره .. بخند ... لپش رو کشیدم و گفتم : _مثل باباش اخمو و جدی و بداخلاقه . میترا خنده کنان جواب داد: _دقیقا نسخه دوم تیردادِ ، مطمئنم در آینده پلیس خوبی میشه . _ای بابا اینم باید پلیس بشه ؟ میترا با عشق پسرش رو تو بغلش چلوند و گفت: _بله ، دستور باباشِ. _اتفاقا به قیافش هم میخوره . پدر سوخته یه لبخند تحویل ما نداد . میترا با ذوق خندید‌. دستی به موهام کشیدم و بلند شدم‌. خمیاره کشان سمت اتاقی که میترا در اختیارم گذاشت رفتم : _من میرم بخوابم شب بخیر . میترا با لحن بچه گانه ای دست پسرش رو تکون داد و گفت: _شب بخیر خاله بداخلاقِ تنبلِ و عنق خودم . زیر لب زهرماری حواله میترا کردم و وارد اتاق شدم‌. روی تخت خزیدم و تو خودم مچاله شدم‌. چهره جاوید مقابل نگاه خواب آلود و خسته ام نقش بست . با یادآوری اون لحظات تو آغوش جاوید دلم هری ریخت . لبخندم کش اومد و صورتم رو تو بالشت فرو کردم‌. ..... یک هفته گذشت .... نه خبری از تیرداد بود نه جاوید و اسد و مرتضی . ثمین رو با هزار بدبختی بعد از ۴ روز پیدا کردم . هنوز هم مثل قبل عصبی و پرخاشگر به نظر می رسید . به اصرار میترا مریم و ثمین هم به ما ملحق شدن . ثمین تموم وقت تو خودش بود . گوشه گیر و‌ منزوی مدام در حال خودخوری بود . کاملا واضح بود نگران اسد شده اما وانمود می کرد اصلا بهش فکر نمی کنه . دلهره و اضطراب نشات گرفته از نبود و بی خبری جاوید اعصاب نداشته ام رو خط خطی کرده بود‌. سعی کردم آروم باشم و مثل ثمین تظاهر به خوب بودن کنم . مغموم و گرفته مقابل تی وی نشسته و با ذهنی مشوش و پریشون به صفحه سیاه و تاریکش زل زدم‌. میترا نزدیکم اومد و بچه رو انداخت تو بغلم : _بیا اینو بخوابون عسل، من کار دارم. بی رمق زل زدم به چهره پارسا پسر تخس تیرداد که ۴ انگشتش رو به زور تو حلقش فرو می برد . لبخندم غلیظ شد . دستش رو از داخل دهنش بیرون کشیدم‌. میترا گوشی موبایلش رو سمتم گرفت و گفت: _بیا این مدل های رنگ مو رو ببین به من میاد هر کدومو پسندیدی نظرتو بگو . سری تکون دادم و موبایل رو گرفتم‌. میترا با عجله سمت آشپزخونه رفت. پارسا رو روی پام تنظیم کردم و تکیه دادم‌. بی حوصله مشغول ورق زدن تصاویر شدم . پارسا مدام نق نق میزد و تکون می خورد . شروع کردم به لالایی خوندن ‌. با دست های تپل و ‌کوچکش چشم های خواب آلودش رو مالید . پستونک رو تو دهنش فرو بردم ، پلک هاش روی هم افتاد . مشغول دید زدن عکس ها بودم که با پیامک وارد شده به گوشی میترا به خودم اومدم . پیام از طرف تیرداد بود . دلم لرزید . دلهره ، اضطراب ، استرس همگی به یکباره تو وجودم سرازیر شد‌. از قسمت گالری بیرون اومدم . وارد صندق پیام ها شدم . با اینکه می دونستم میترا از این حرکتم ناراحت میشه اما نتونستم بی تفاوت باشم. کارم زشت و ناپسند بود اما بدون معطلی وارد پیام شدم . با خوندن متن پیام از طرف تیرداد قلبم از حرکت ایستاد . خون تو رگ هام یخ بست و دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن . «میترا حواست باشه عسل چیزی نفهمه ، دهن لغی نکنی یا سوتی بدی . من بهت اعتماد دارم » از پشت پرده اشک زل زدم به صفحه خاموش شده موبایل . بغض ، ترس ، وحشت ، نگرانی ، دلهره همگی دست به دست هم دادند تا منو از پا در بیارند. هولزده گوشی رو سمتی پرت کردم. نفهمیدم چطور پارسا رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم‌. پاهام یاریم نمی داد . اینبار بغض به طرز بی رحمانه ای به تموم وجودم شبیخون زد . چهره و نگاه خواستنی جاوید لحظه ای از مقابل چشم هام دور نمی شد . چند قدم دور خودم چرخیدم . هراسون و دلنگران سمت مبل رفتم و بعد از چنگ زدن به گوشی سمت آشپزخونه پا تند کردم . بی تاب و بی قرار وارد شدم . میترا که مشغول شستن ظرف ها بود متوجه ام شد . با دیدن حال خرابم وا رفت و لبخندش محو شد. گوشی رو سمتش دراز کردم سعی کردم بغضم رو پس بزنم: _میترا این ... میترا هولزده شیر آب رو بست ، دست های خیسش رو با دستمال پاک کرد و سمتم پا تند کرد: _چی شده عسل چرا رنگ شده مثل گچ؟ جوابی ندادم و از کنارش گذشتم‌. پشت میز روی صندلی آوار شدم . زمزمه «ای وای خاک تو سرم» میترا حالم رو خراب تر کرد . سنگینی سرم روی میز فرود اومد . به سختی لب زدم: _تو رو خدا بهم بگو میترا چه اتفاقی افتاده ؟ چی رو از من پنهون می کنید؟ حضور نگرانش رو کنارم حس کردم ، بی رمق سرم رو بالا گرفتم . میترا با لب و‌ لوچه ای آویزون گرفته و دمق گفت: _اون چیزی که تو فکر می کنی نیست عسل ، جاوید سالمه . _دروغ می گی. دستم رو فشرد : _به جون پارسا راست میگم . سری بالا انداختم : _میترا فقط به اسم خدا قسم بخور . کلافه شد و لحظه ای چشم هاش رو بست . _بخدا قسم می خورم جاوید چیزی نیست ، مشکل یه چیز دیگه ست . نفس عمیقی کشیدم . اما هنوز درد دلهره قفسه سینه ام می سوزوند. نگاهش زیر افتاد . با ناراحتی گفت: _راستش در مورد اون دختره ... با حرص و نفرت گوش هام رو محکم گرفتم و زیر لب نالیدم: _نگو ... نیار اسم نحسشو... _خیلی خب ، آروم باش . چیز مهم نیست فقط ... دوباره سکوت کرد بی رمق نالیدم: _میترا بگو دیگه دقم دادی لعنتی . با مظلومیت گفت: _آخه به تیرداد قول دادم به تو چیزی نگم . خودمم فال گوش وایستاده بودم بعدش بزور از زیر زبونش کشیدم بیرون . کلافه غریدم : _وای سرسام گرفتم چرا حاشیه میری بگو دیگه مردم از دلواپسی . دستی روی سرش کشید و موهای دم اسبیش رو باز کرد . چپ چپ نگاهش کردم و که پشت چشمی نازک کرد: _عسل میگم بهت ولی قول بده خر نشی بری به تیرداد بگی . مصرانه لب زدم: _نه خیالت راحت . هنوز قلبم مثل طبل در حال کوبش بود . میترا حین اینکه با دنباله موهای رنگ شده اش بازی می کرد زیر لب گفت: _راستش یه کوچولو به مشکل برخوردن ، اون شب که تیرداد تو رو آورد اینجا پشت در اتاق اسم جاوید به گوشم خورد . منم کنجکاو شدم ، میدونی تیرداد چیزی از روند ماموریتش به من نمی گه . با جدییت گفتم : _خیلی خب ادامش ... _هیچی دیگه تیرداد گفت بهم خبر دادن اون دختره بدون هماهنگی با جاوید رفته خونه اش . که البته همه از جمله تیرداد و مرتضی و اسد به سختی تونستن از در پشتی فرار کنن . چیزی درون دلم شکست . پس اونشب علت خراب شدن حال تیرداد این بوده . عرق سردی روی تنم نشست . نفرت تو تموم وجودم خیمه زد . میترا ادامه داد: _نزدیک بود ماموریت لو بره که جاوید مانع شده . ماتم زده نالیدم : _چطوری مانع شده ؟ بزاق دهنش رو قورت داد و با مظلومیت گفت: _نمی دونم . دلم ریش شد و آشوبی پا شد . میترا ضربه آخر رو هم زد: _الان نزدیک یک هفته ست دختره آویزون ور دل جاوید نشسته . تیرداد می گه جاوید هنوز موفق نشده دست به سرش کنه . خونم به جوش اومد . با یک حرکت بلند شدم . با سقوط صندلی به پشت میترا جیغ خفه ای کشید: _وای ترسیدم دختر چته ؟ بدون توجه به میترا از آشپزخونه بیرون زدم . با قدم هایی محکم اما لرزون ، قلبی بی جون و حالی خراب مانتوم رو پوشیدم‌. سمت در رفتم که میترا مانعم شد : _کجا میری عسل نمی بینی داره بارون می باره ؟ با حرص پسش زدم و غریدم : _به جهنم ، برو کنار . تلوتلو خوران کفش هام رو پوشیدم . حتی صدای شدید رعد برق که در هم کوبیده می شد هم نتونست من رو از رفتن منع کنه . بدون اینکه دکمه های مانتوم رو ببندم پریدم بیرون . یکراست رفتم زیر چتر آسمون و صورتم رو بالا گرفتم . بارون بشدت می بارید و صورتم رو می شست . با اصابت قطرات ناتمومی بارون روی سر و صورتم حس خوشایندی بهم دست داد . آروم شروع کردم به قدم زدن . شالم خیس شد و به موهام چسبید . وارد پیاده رو شدم . حس خلاء تو وجودم ریشه زد . بدون مقصد به راهم ادامه دادم. تنها کسی که بدون دلهره خیس شدن زیر بارون آروم قدم میزد من بودم . عابران پیاده هر کدوم زیر سرپناهی می دویدن و با تعجب به من خیره می شدند . طولی نکشید شدت بارون بیشتر و حضور مردم تو خیابون کمرنگ تر شد . تک تنها با لبخند عریض اما تلخ مثل زهر روی لب مشغول قدم زدن شدم . شالم خیس شده و قطرات بارون از صورتم چکه می کرد. حتی صدای غرش سهمگین رعد برق ذره ای ترس تو دلم بوجود نیاورد . رفتم تا شسته بشه اون حس تلخ و علاقه مزخرفم به جاویدی که برای بدست آوردنم ذره ای تلاش نکرد . تا کی بازیچه بمونم ؟ انتظار تا کی؟ خسته شدم انقدر زل زدم به راهی که بارها با حسرت لب زدم شاید برگرده .. همزمان با قطرات بارون که صورتم رو خیس کرده اشک هایی که بی محابا در حال ریختن بودن رو پس زدم . قطره های اشک، می چکید روی صورتم.. یکی اینجا دلتنگِ و تنهاست یکی اینجا از درد زانوهایش رو توی شکمش جمع کرده، فقط جایِ خالی یک نفر ، منو را از پا در آورده... یک نفر بغلم کنه و بگه مهم نیست، نه جای خالی اون یک نفر، نه این دردها... اگر مهم بودم ترک نمی شدم، نه اینکه تنهایی مجبور باشم این حجم از درد تنهایی و‌ حسرتش رو به دوش بکشم... از حرکت متوقف شدم ، قدرت اینکه قدم دیگه ای به جلو بردارم ازم سلب شد‌. لرز خفیفی تموم وجودم رو در بر گرفت . دست هام رو زیر بغلم فرو بردم . کنار پیاده رو لب پله ای نشستم ، سرم رو بالا گرفتم . زیر لب اسم جاوید رو بارها تکرار کردم . عذاب اینکه اون دختر تموم اون یک هفته رو کنار جاوید من زندگی کرده روح رو از تنم خارج می کرد . باز هم طعم تلخ و گس شکست رو چشیدم. سرم روی زانواهام فرود اومد ، چشم‌ هام رو بستم و سعی کردم هر حسی به که جاوید ختم می شه از بین ببرم و فراموش کنم‌. صدای هولزده زنی ناشناس منو رو از جا پروند: _دخترم ، حالت خوبه ؟ چرا اینجا نشستی؟ گیج و سردرگم سرم رو بالا گرفتم و نگاه بی رمقم رو دوختم به چهره متعجبش . ادامه داد: _خانمی داره بارون می باره اینجا نشستی که چی بشه؟ سرما می خوری . زیر بازوم رو گرفت و وادارم کرد بلند بشم . _مشکلی پیش اومده ؟ منتظر کسی هستی؟ بی حال و گرفته سری بالا انداختم . زیر لب با صدای ضعیفی گفتم : _می خوام برم خونه ، اما ... چترش رو بالای سرم گرفت و گفت: _خونتون کجاست ؟ اگه نزدیکه خودم ببرمت . بازوم رو از حصار دستش بیرون کشیدم : _نه ممنون خودم میرم . ازش فاصله گرفتم و بدون توجه به صدا زدنش به سمت خونه تیرداد راه افتادم . با شونه هایی افتاده و قدم هایی بی جون پشت در خونه تیرداد ایستادم . زنگ رو فشردم و بی رمق نشستم . بارون سیل آسا همچنان در حال باریدن بود . طولی نکشید که در خونه توسط میترا که هولزده نگاهم می کرد باز شد . زیر بازوم رو گرفت و نالید: _خدا مرگم بده عسل کجا رفته بودی ؟ نگرانت شدم . دستش رو پس زدم و بی حوصله وارد شدم . میترا با نگرانی ادامه داد: _وای دختر چیکار کردی با خودت ؟ کجا بودی؟ بغض اجازه حرف زدن رو بهم نداد. وارد سالن شدم . میترا دستم رو چسبید و سمت حموم کشوند: _بیا برو یه دوش آب گرم بگیر داری می لرزی . هولم داد داخل حموم . بالاتکیف و سردرگم لحظه ای تو حموم ایستادم . هاج و‌ واج خیره موندم به تصویر دختری داغون و گرفته که از داخل آینه به من زل زده بود . نگاهم رو با انزجار از آینه گرفتم و زیر دوش ایستادم . حس کسی روداشتم که تموم دنیا روی سرش خراب شده . به معنای واقعی کلمه شکست خورده بودم ، آره بدجور هم شکستم و خرد شدم . اینبار پاهایی رو که سمت جاوید قدم برداره می شکنم و خرد می کنم . چشم هایی که حسرت دیدنش رو دارن رو کور می کنم . دست هایی که آرزوی لمس ته ریش مردانه اش رو دارند قطع می کنم . این عشق و علاقه باید از ریشه خشکیده بشه .ولی ... ولی ای كاش مي گفتی چقدر دلتنگِ حضورم هستی... و من حضورم رو هزار بار پررنگ تر مي كردم یا هر بار نبودنم کنارت رو تکرار می کردی .. تا يك عمر كنارت جون می دادم اما چیزی نگفتی سكوتت،سكوتت،سكوتت ما رو از هم دور و بودنمون رو کنار هم محال کرد. و حسرتت رو جای آرزوهای شیرینم نشوند . روی تخت غلطیدم و پتو رو دور خودم پیچوندم . با نوازش دستی روی موهای نمدارم هوشیار شدم . سمتش چرخیدم و از پشت پرده اشک چهره نگران مریم رو دیدم. لبخندی شیرین تحویلم داد: _خوبی عسل؟ کامل سمتش چرخیدم و سرم رو روی زانوهاش گذاشتم . حرکت نوازش دستش رو موهام حس لطیفی رو به وجودم سرازیر کرد . _میترا بهم گفت بی هوا زدی بیرون . چرا انقدر بی فکری دختر؟ به سکوتم ادامه دادم . چیزی شبیه تخته سنگی سفت و محکم بیخ گلوم جا خوش کرده بود . مریم ادامه داد: _داری تو تب می سوزی دختر ، چرا انقدر بی احتیاطی؟ صدای باز و ‌بسته شدن در اتاق و به دنبالش لحن گرفته ثمین خطاب به مریم وادارم کرد بشینم . _بیا اینم از سوپ . بینیم رو بالا کشیدم و با سستی زانوهام رو تو بغل فشردم . ثمین لب تخت نشست و سینی رو سمتم گرفت . با خنده رو به من گفت: _می بینم که رو به موتی دختر . بی رمق زل زدم به موهای کوتاه شده اش . پا روی پا انداخت و ادامه داد: _برای خودکشی راه های بهتری هم هست ، چرا خز بازی در میاری ؟ سینی رو ازش گرفتم و با صدای گرفته و خش دارم جواب دادم: _میشه زخم زبون نزنی ؟ نزدیک شد و با اخم لب زد: _یعنی به نظرت جاوید ارزش این رو داره که داری اینجوری خودتو نابود می کنی؟ مریم با تشر ثمین رو کنار زد: _برو کنار الان وقت این حرف ها نیست ، نمی بینی حالش خوب نیست . ثمین از کوره در رفت و غرید: _مغز خر خورده این دختره، چرا حالیش نیست جاوید اگه ذره ای ارزش براش قائل بود یه حرکتی انجام میداد. مریم چشم غره ای رفت و لبش رو گزید، و آروم لب زد: _بسه ثمین ، تمومش کن. سرخورده و حقیر نگاهم خیره موند به بخار سوپ داخل ظرف . حقیقت مثل پتک تو سرم کوبیده شد. ثمین با عصبانیت اتاق رو ترک کرد . مریم کنارم نشست و با دلجویی گفت: _اهمیت نده ، این دختره دیوونه شده . تو سوپت رو بخور . سینی رو گذاشتم کنارم و زمزمه وار لب زدم : _حق با ثمینِ ، من خیلی احمقم . مریم دستی نوازش گونه روی بازوم کشید: _فراموشش کن عسل ، الان وقت این حرف ها نیست بهتره فعلا به فکر سلامتیت باشی . بعدا در موردش حرف می زنیم . کاش می دونستی یک زن از لحظه ای که "دوستت دارم" می گه از لحظه ای که ب*و*س*ی*ده می شه، از لحظه ای که به آغوش کشیده می شه، دیگه خودش نیست می شه تو می شه با هم بودن... اون لحظه که ترکش می کنی دو نیم اش می کنی و یک نیمه اش رو با خودت می بری! نگو زمان همه چیز رو حل می کنه . که زمان، تنها، جستجو رو برای یافتن نیمه دیگرش کند می کنه . نگو فراموش کن که من چشمم همیشه باقی می مونه به نیمه رفته دیگرش... نفهمیدم دو روز رو چطور با حال خراب و داغونم سپری کردم‌. تموم وقت تو اتاقم لای پتو روی تخت تو خودم فرو رفته و به آینده نامعلومم فکر کردم. تو این مدت مامان و هستی بیشتر از همیشه کنارم موندن . تقریبا مریم، ثمین و میترا هر روز بهم سر میزدن . تموم استخون های تنم درد می کرد و تب دست از سرم بر نمی داشت . به سختی خودم رو به پهلو چرخوندم . صدای آروم هستی من رو هوشیار کرد : _عسل بیداری ؟ از لای پلک های بهم چسبیده ام لب زدم : _اوهوم، چیشده ؟ گوشی تلفن رو بین دست هاش فشرد و کنارم نشست : _بیا با تو کار دارن . نیم خیز شدم : _کیه ؟ شونه ای بالا انداختم . با تردید گوشی رو از هستی گرفتم‌ و نزدیک گوشم بردم . سرفه ای کردم و بدون توجه به خس خس و سوزش سینه ام لب زدم : _بله ؟ صدای گرم و لحن نگران جاوید که اسمم رو هجی کرد ضربان قلبم رو بالا برد . _عسل ... عزیزم، می شنوی؟ بغض بیخ گلوم رو فشرد . حتی شنیدن صدای گرمش از دوردست ها مرحمی شد برای زخم های قلبم . چنگی به گلوم زدم . بدون اینکه جواب بدم تماس رو قطع کردم‌. تلفن رو انداختم تو بغل هستی و گفتم : _بهش بگو دیگه به من زنگ نزنه . هستی گیج و منگ لب زد: _چرا ؟ چیشده ؟ خزیدم زیر پتو : _حالم خوب نیست حوصله کسی رو ندارم . هستی بلند شد و گفت: _بهتره جوابشو بدی عسل وگرنه بلند میشه میاد اینجا . چنگی به پتو زدم و با فکی فشرده نالیدم: _غلط می کنه بیاد . با حرص پتو رو کنار زدم و ادامه دادم : _بهش بگو عسل مُرد، دیگه جاوید برام مهم نیست . هستی سری از روی تاسف تکون داد و رفت . با سستی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم‌. بدون معطلی قفلش کردم‌. چشم هام سیاهی رفت و سرگیجه باعث شد همونجا پشت در چمبره بزنم . تنگی نفس و حرارت بالای تنم سست و بی رمقم کرد. به سختی بلند شدم و با کمری خمیده سمت تختم رفتم‌. زیر پتو خزیدم و نفهمیدم کی خوابم برد . با شنیدن صدای کوبیده شدن در هوشیار شدم . هستی داد زد: _عسل چرا درو قفل کردی ؟ بی حوصله پتو رو ‌کنار زدم . نیم خیز شدم و با حرص نشستم. اما ناگهان با شنیدن صدای جاوید از پشت در بسته اتاقم میخکوب شدم : _عسل باز کن درو، می خوام ببینمت . قلبم شروع کرد به کوبیدن . بدون توجه به خواهش و التماس قلبم که تمنای دیدن جاوید رو داشت با عجله زیر پتو پناه گرفتم. با دست گوش هام رو محکم فشردم تا وسوسه دیدنش کار دستم نده‌. جاوید همچنان پشت در صدام میزد و با خواهش و التماس خواهان دیدنم بود‌. تصمیم گرفتم ازش دور باشم تا راحت تر بتونم مهرش رو که تو تموم وجودم ریشه زده کم کم از بین ببرم . بايد فراموش كنم تمام احساستم رو به جاوید، تموم حس علاقه و عشق رو ... غیر از این نابود می شم ... میان شعله ی خاطرات می سوزم و خاکستر می شم ... گاهی باید فراموش کنم همون طور که فراموش شدم ... جاوید دست بردار نبود، خودش رو به هر دری میزد تا منو ببینه ولی من خودم رو ازش دریغ کردم‌. می خوام به پای حسرت دیدنم بسوزه . یک ماه گذشت ... طی این مدت جاوید هنوز موفق به دیدنم نشد . با اینکه به شدت دلتنگش بودم اما با بی رحمی پا روی دلم گذاشتم و مصرانه روی تصمیمی که گرفتم پافشاری کردم . مشغول شونه زدن به موهام بودم که ثمین با عجله وارد شد و گفت: _تو هنوز آماده نشدی؟ مریم پایین منتظره . بالافاصله موهام رو بستم و شالم رو برداشتم : _بریم کارم تموم شد. ثمین جلوتر از من راه افتاد. دستی برای مامانم که مشغول حرف زدن با نگین بود تکون دادم: _مامان من رفتم چیزی لازم نداری؟ مامان با محبت گفت: _نه دخترم خدا به همرات مواظب خودت باش. سرحال و قبراق دنبال ثمین راه افتادم . مریم رو پشت فرمون منتظر دیدم .
  12. صاف نشستم . خم شدم و فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم ‌. مقابل مریم قرار گرفتم و با محبت دست های گرم و حمایتگرش رو فشردم : _ممنون که هستی مریم . اعتراف می کنم تو این همه مدت دوری از جاوید انقدر به آرامش نرسیده بودم که امشب با حرف هات آرومم کردی . مریم با محبت موهام رو پشت گوشم زد و گفت: _ناگفته هایی بود که باید زده می شد . من نمی تونم ناراحتیت رو ببینم‌ عسل . عین همین نصیحت ها رو هم به ثمین زدم ، چه فایده ؟ کو گوش شنوا ... از این گوش شنید از اون گوش ریخت بیرون. ولی خوشحالم امشب حرف هام روت تاثیر داشت و امیدوارم به خودت بیای و انقدر خودخوری نکنی و غصه نخوری . آروم زمزمه کردم : _سعیم رو می کنم . مریم لبش رو گزید و گفت: _راستی تا یادم نرفته بهت بگم ..مرتضی قراره شب جمعه تیرداد و اسد و جاوید رو دعوت کنه ، می خواستم یک جوری که نفهمی بکشونمت اینجا تا با جاوید تنها حرفاتو بزنی . لبخندم محو شد . دست هام شل و سست شد. مریم نگران لب زد: _چی شد؟ با اضطراب موهام رو کنار زدم : _نه مریم ، اصلا آمادگیش رو ندارم ، نمی دونم چرا وقتی نیست دلتنگشم ولی وقتی کنارمه ازش دلگیر و ناراحتم . جوری که دلم می خواد هر چی فحش و ناسزا بلدم حواله اش کنم . مریم خندید: _خوبه دیگه ، مرگ یک بار شیون هم یک بار . خواهش و التماس رو ریختم تو نگاهم و مظلومانه لب زدم : _نمی شه من نیام ؟ ابرویی بالا انداخت: _نوچ امکان نداره ... من دست تنهام ، از ثمین که آبی گرم نمی شه . حداقل تو بیا یکم کمکم کن ‌. وسوسه دوباره دیدن جاوید دلم رو زیر رو کرد . دلم به تب و تاب افتاد . حرفهایم به سوی تو که می دوند معنی شان می ریزد مانند خجالت، زمان ب*و*س*ه! یا مثل ترس، وقت گفتن اولین دوستت دارم! حرف هایم نزدیک تو رنگشان میپرد مثل دل بعد از دیدار مثل هوش پس از آغوش مثل آخر همین شعر... آمدی... همه اش پرید! زمان زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم گذشت . چشم روی هم گذاشتم شب جمعه از راه رسید . تو عرض این چند روز تموم گفته های مریم نسبت به علاقه منو جاوید رنگ باخت . بدتر از اون هر بار با یادآوری نیلوفر عاشق و شیدای جاوید گُر می گرفتم و می سوختم. غرلند زنان کمربند پهن مانتو آبی کاربنی روشنم رو دور کمر باریک بستم . لحظه ای پلاک زنجیرم رو روی گردن ثابت نگه داشتم و به فکر فرو رفتم . با مشتی که توسط ثمین به کمرم وارد شد دنیا مقابل چشم هام تیره و تار شد . از شدت ترس دستم روی سینه ام ثابت موند: _دستت بشکنه ثمین، قلبم منفجر شد . ثمین که حاضر و آماده کیفش رو روی شونه اش تنظیم می کرد خندون گفت: _اینو‌ زدم که یادت نره امشب هوای منو داشته باشی ، درضمن زودباش مرتضی پایین منتظره. زیر لب هر چی فحش ناموسی بلد بودم حواله اش کردم . ثمین خنده کنان بدون توجه به فحش های رکیکم اتاق رو ترک کرد . شال سفید مخلوط با گل های آبی ست مانتوم رو روی سرم انداختم . لحظه آخر نگاه رضایت بخشی به چهره آرایش شده ام انداختم و بدون معطلی اتاق رو ترک کردم . طولی نکشید که کنار مریم تو آشپزخونه مشغول ریختن چایی شدم . ثمین با دلواپسی و نگرانی طول و عرض آشپزخونه رو قدم زد و حرص خورد . مریم که تا کمر تو یخچال فرو رفته بود بیرون اومد و غرید: _وای سرسام گرفتم ثمین ، خبر مرگت برو بیرون نق بزن بزار به کارهام برسم . آخرین فنجون رو از چایی پر کردم و لبخندی زدم : _گفتم که نگران نباش میاد ، دیدی که مرتضی هم گفت قول داده بیاد . ثمین کلافه پشت میز نشست : _من اون کله خر رو می شناسم ، اگه بفهمه من اینجام می زاره میره. این رو گفت و با حالت گریه سرش رو روی میز گذاشت . مریم سری از روی تاسف تکون داد و سراغ قابلمه غذاش رفت . صدای زنگ خونه ثمین رو از جا پروند ‌ مریم زد زیر خنده . دستپاچه و حیرون میخکوب شدم . نگاه نگران ثمین روم ثابت بود. ‌ نفس حبس شده ام رو رها کردم و سینی چایی رو سمت سالن بردم . مرتضی و تیرداد که نیم ساعت زودتر رسیده بودند کنار هم روی کاناپه مقابل تی وی لم داده و در حال شکستن تخمه بودن . نزدیک رفتم ‌و سینی رو روی میز گذاشتم . مرتضی با خنده گفت: _چه عجب این چایی رسید گلومون پاره شد انقدر داد زدیم چایی می خواییم ‌. تیرداد حین اینکه تخمه می خورد نگاه خیره اش روی بازی فوتبال که از تی وی پخش می شد گرفت و گفت: _چلاق که نبودی خودت میاوردی . مرتضی خنده کنان بلند شد و گفت: _پاشو خودتو یه تکونی بده بچه ها رسیدن . مریم سراسیمه خودش رو به در ورودی رسوند . تا خواست در رو باز کنه با عجله خودم رو رسوندم به آشپزخونه . نفسم تو سینه حبس شد . صورتم به شدت گر گرفت و تپش قلبم شدتش بیشتر شد . شوق دوباره دیدن جاوید دلم رو زیر رو می کرد . ثمین با رنگی پریده دست به کمر تو سکوت غرق شده بود . خنده ام شدت گرفت ‌. ثمین متوجه ام شد و زیر لب با حرص لب زد: _مرگ ، نیشتو ببند . مریم خوشحال و قبراق وارد شد و گفت : _عسل جان بیا این شیرینی ها رو هم ببر ‌ تا به خودم اومدم دیدم ظرف شیرینی تو دستم گذاشته شد . دستپاچه و حیرون زل زدم به ثمین . بزاق دهنم رو قورت دادم و سریع ظرف رو گرفتم سمت ثمین : _بیا تو ببرش ثمین . مریم پوفی کرد . ثمین حیرت زده گفت: _چی من؟ خل شدی ، الان اسد منو ببینه میره ... با اصرار گفتم : _تو ببرش من نمی زارم بره خیالت راحت ‌. ثمین نفس عمیقی کشید: _مطمئنی ؟ _اوهوم . ثمین سینه سپر کرد و با دلنگرانی ظرف رو بین دست هاش فشرد و رفت ‌. مریم با لبخند گفت: _تو مجبورش کردی ثمین امشب این لباسو بپوشه ؟ خندیدم : _آره ، قول داد به حرفم گوش بده ‌ مریم حین اینکه مشغول جمع کردن ظرف ها از روی میز بود گفت: _حالا با این تونیک و شال خوش رنگ شده یک خانم زیبا و با شخصیت ‌ اسد امشب از شدت تعجب دیوونه نشه خوبه . با خنده از پشت دیوار آشپزخونه به داخل سالن سرک کشیدم‌. ثمین تو اون تونیک قرمز با آستین سه ربع که دستبند ظریف نقره اش بشدت می درخشید حسابی تو چشم بود . اسد هنوز متوجه اش نشده بود . نگاه هراسونم لحظه ای میخ چهره سرد و خسته جاوید که به دور از بقیه روی کاناپه لم داده بود ثابت موند ‌. دلم برای خستگیش ضعف رفت . ولی با یادآوری اون دختر و علاقه اش به جاوید اخم هام در هم رفت . ثمین با لبخند ظرف رو روی میز گذاشت . نگاهم روی چهره خشک و عصبی اسد که با دیدن ناگهانی ثمین درهم رفت چرخید . حضور مریم رو‌ کنارم‌ حس کردم . به تبعیت از من در حال سرک کشیدن به داخل سالن شد . زیر گوشم نجواگونه لب زد: _وای اسد ثمینو دید . با دلهره افتادم به جون ناخن هام . اسد با چهره ای خشمگین نگاهش رو پایین انداخت . ثمین با نگاهی سراسر دلخوری که کینه درونش موج میزد به اسد چشم دوخت. مرتضی با اکراه بلند شد و ظرف شیرینی رو از ثمین گرفت . اسد با یک حرکت بلند شد و رو به مرتضی غرید: _تو که من گفتی کسی جز خودمون خونه نیست ؟ پس این اینجا چه غلطی می کنه ؟ ثمین سرخ شد . تیرداد بی توجه به عکس العمل اسد مشغول تخمه شکستن خودش بود . جاوید کلافه دستی به صورتش کشید و زیر لب چیزی گفت . نتونستم تحمل کنم . مریم نگران و آشفته به آشپزخونه برگشت . نفسم رو بی صدا بیرون دادم . دستی به سر و وضعم کشیدم . با قدم هایی کم جون سمت سالن رفتم‌. ثمین با دیدنم سمتم اومد . دیدن حقارت ثمین تو اون وضعیت برام غیر قابل تحمل بود . نزدیک کاناپه رسیدم . نگاه خسته و بی رمق جاوید که به سقف دوخته شده بود متوجه ام شد . خونسرد و بی تفاوت به سنگینی نگاه جاوید رو به اسد گفتم : _چی شده اسد؟ چرا عربده می زنی؟ مرتضی گرفته و دلگیر کنار تیرداد نشست ‌. اسد که هر بار با حرص به موهای آشفته اش چنگ میزد جواب داد: _چیز مهمی نیست ، رفع شد . ثمین سری از روی تاسف تکون داد و زیر لب خطاب به اسد گفت: _خیلی پست و بی غیرتی . جاوید بدون حرف بلند شد . زیر چشمی تموم حواسم رو دوختم به هیبت و قامت بلندش . دستپاچه شدم . تموم وجودم به یکباره رفت روی ویبره . چشم چرخوندم و پشت به جاوید مقابل اسد ایستادم . تیرداد اخم غلیظی روی پیشونیش نشوند و گفت: _اینجا چه خبره امشب؟ چرا هر بار بهم می رسید مثل سگ به جون هم می افتین ؟ ثمین با چهره ای غضب آلود سمت اتاق رفت . لحن بم و‌ صدای خراشیده جاوید تو گوشم زنگ خورد : _اسد ، پس قولی که دادی چی شد !؟ کنار رفتم و دست به سینه خطاب به اسد گفتم : _ثمین بچگی کرده ، بی عقلی کرده . این حقش نیست اینجور نادیده گرفته بشه . درضمن به اشتباهش پی برده پس بیشتر از این نمک به زخمش نپاش . اسد دلخور و گرفته با نگاهی عصبی به تک تکمون خیره موند . پوزخندی زد و گفت؛ _خوبه، بیشتر طرفداریش کنید تا بیشتر به زندگیم گند بزنه . از کوره در رفت و دوباره عربده زد؛ _چرا همیشه انگشت انتقاد سمت من نشونه گرفته می شه؟ گناه من چیه ؟ چرا باید من سرزنش بشم ؟ جاوید با فرو بردن دست هاش تو جیب شلوارش خشک و سرد جواب داد: _چون داری از حدت خارج می شی ، اون غرور لعنتی رو بشکن و برو دنبالش . صدای باز و بسته شدن در خروجی خبر از رفتن ثمین رو می داد . تیرداد خندید و سری تکون داد.. مریم نگران و دلواپس کنار در ایستاد و لب زد: _نتونستم جلوشو بگیرم رفت . جاوید نشست و با جدییت لب زد: _برو دنبالش . اسد کلافه و گرفته نالید؛ _اما ... جاوید اخم غلیظی تحویلش داد. اسد سرش رو پایین انداخت و بعد از چنگ زدن به کتش که روی کاناپه افتاده بود با قدم هایی بی جون سمت در خروجی رفت . لبخند کم رنگی کنج لبم شکل گرفت . جذبه و جدییت جاوید ذوق عجیبی رو ته دلم سرازیر کرد . یجورایی ته دلم خالی شد ، اما حفظ ظاهر کردم و با خونسردی جای اسد نشستم . پا روی پا انداختم . مریم هم به تبعیت از من کنارم نشست و استکان چایی رو از روی میز برداشت . زیر چشمی جاوید رو تحت کنترل نگاهم گرفتم . سر به زیر به نقطه ای نامعلوم زل زده بود . صدای زنگ گوشی تیرداد حواسم رو معطوف خودش کرد . صاف نشست و با عجله دکمه اتصال رو فشرد . مرتضی با نگاه خیره اش تیرداد رو زیر نظر گرفت . ناگهان تیرداد عصبی شد و داد زد: _چرا زودتر خبر ندادی ؟ مگه من نگفتم هر مشکلی پیش اومد سریع بدون فوت وقت اطلاع بدین ؟ لبش رو گزید . سپس با حرص گوشی رو قطع و‌ روی کاناپه پرت کرد . مرتضی دستپاچه استکان چایی اش رو روی میز رها کرد و پرسید: _چی شده تیرداد؟ تیرداد حیرون و سرگردون به دنبال چیزی زیر میز گشت . نگاه متعجبم سمت جاوید که با خونسردی در آرامش به رفتار گنگ تیرداد زل زده بود، ثابت موند. تیرداد کیف مشکی رنگی رو بیرون کشید و سریع روی میز گذاشت . حین اینکه زیپ کیف رو باز می کرد رو به جاوید گفت: _بچه های اطلاعات بودن ، گفتن دوربین مخفی از کار افتاده و تصویر ندارن . جاوید بلند شد و سمت تیرداد رفت . دقیقا کنار تیرداد در محدودیت دید من نشست . با ولع سر تا پاش رو برانداز کردم‌. با وجود هیکل درشت و تنومند تیرداد ، جاوید باز هم یک سر و‌ گردن ازش بلند تر و درشت تر بود . ته دلم برای لمس ته ریش مردونه اش ضعف رفت . ابروهای درهم ، نگاه نافذ و طرح منحنی لبخند کجش روی لب قلبم رو از کار انداخت . جاوید با همون اخم غلیظ لب تاپی رو‌ که تیرداد مقابلش روی میز گذاشت سمت خودش چرخوند‌. در سکوت مشغول بررسی شد . طولی نکشید که اخم های گره زده تیرداد محو و لبخندش گشاد شد . مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: _کارت درسته داداش . تیرداد ضربه ای به بازوی ورزیده جاوید زد و با خوشحالی گفت: _می دونستم همیشه راه حلی برای هر مشکل داری . جاوید لبخندی کم رنگ روی لب نشوند و گفت: _شانس آوردین ، این دوربین و شنود رو امروز محض احتیاط جاسازی کردم . تیرداد سرحال و قبراق زل زد به صفحه لب تاپ و خندید: _خیلی می خوامت ، کارت عالی بود داداش . مریم با آرنج ضربه ای به پهلوم وارد کرد و زیر گوشم لب زد: _ببین شوهرت چه دلبری می کنه . نیشگونی از پاش گرفتم و لب زدم: _هیس ، می شنوه . تیرداد خنده کنان صفحه لب تاپ رو سمت منو مریم چرخوند و با نیش باز گفت: _بیا ببین مریم ، اینم از نیلوفر خانم زید آقا جاوید ، همون که کچلمون کردی ببینیش . حس کردم یک آن رنگم پرید . صدای تپش قلب دیوونه ام به گوش رسید . سعی کردم آروم باشم .اما نتونستم نگاه کنجکاوم رو از تصویر دختر زیبایی که با نگاه اغواگر و لب های قلوه ای قرمز رنگش که عجیب خیره کننده بود بگیرم . نگاه جاوید روم سنگینی کرد . مریم با چشم هایی گرد شد زل زد به تصویر نیلوفر . تیرداد با یک حرکت لب تاپ رو بست و گفت؛ _خیلی خب کافیه دیگه ، خوردینش تموم شد . به سختی تونستم پلک بزنم . عجیب دلم خواست با عجله این خونه و آدماش رو ترک ‌کنم و به کنج اتاقک تنگ و تاریک خودم پناه ببرم . جاوید بعد از برگشتش کاملا تغییر کرده بود . حس می کنم این مرد سرسخت و‌نفوذ ناپذیر با نگاه های سرد و‌ یخ زده اش اون جاوید مهربون و خندون من نیست . فکم روی هم فشرده شد . نگاه خیره و پر از حرفم به نگاه سرد جاوید گره خورد . بدون اینکه چشم ازش بردارم بلند شدم . نگاه مریم روم خیره موند: _کجا ؟ پوزخندی تلخ روی لبم شکل گرفت : _میرم میز شام رو بچینم . مریم بلند شد و زودتر از من راهی آشپزخونه شد . به هر جون کندنی بود زیر رگبار نگاه سنگین جاوید استکان ها رو جمع کردم ‌. یکراست سمت آشپزخونه رفتم . سینی رو روی میز رها کردم . بی رمق و گرفته پشت میز روی صندلی ولو شدم‌. مریم نگران سمتم اومد : _خوبی عسل ؟ عرق سردی روی پیشونیم نشست : _نه .... مریم بخدا دیگه جونی برام نمونده . دستی نوازش گونه روی بازوم کشید: _می دونم عزیزم ، درکت می کنم .‌نمی خوام ته دلت رو خالی کنم ، ولی امشب جاوید برعکس همیشه سرسخت و بی تفاوت به نظر می رسه . از سردی نگاهش یخ زدم . دلگیر و دمق لب زدم : _دیدی مریم از دستش دادم .... فشار دستش تنها مرحمی بود برای تسکین قلب شکسته و درد کشیده ام . مریم تنهام گذاشت و رفت . بلند شدم . غرق فکر مقابل سینک مشغول شستن استکان های چایی شدم . با قرار گرفتن پیش دستی های کثیف کنار دستم به خودم اومدم . نگاهم به پشت چرخید . با حیرت نگاه ترسیده ام خیره موند به نگاه مخمور جاوید که تو یک قدمیم ایستاده بود ‌ هول شدم ، استکان از دستم در رفت و داخل سینک افتاد . جاوید نزدیک شد و شیر آب رو بست . محو نگاه خمارش روی صورتم شدم . کاملا سمتش چرخیدم و چسبیدم به سینک . لرزش دست هام تموم اعتماد بنفسم رو از بین برد . بزاق دهنم رو قورت دادم . سعی کردم برای فرار از تب نگاه و گرمای تنش که پوست تنم رو می سوزوند فاصله بگیرم اما جاوید با یک حرکت غافلگیر کننده مچ دستم رو چسبید و مانعم رفتنم شد . _نرو ، حرف بزن . مچ دستم رو بین حصار دستش برای فرار چرخوندم . نگام رو زیر انداختم‌. با فکی فشرده هجی کردم : _ولم کن من با تو حرفی ندارم. زل زدم به حرکت باز و بسته شدن لب های مردونه اش که گفت: _نمی خوای دلتنگیت رو رفع کنم ؟ گیج و منگ پلکی زدم . دست از تقلا زدن کشیدم ، آروم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم . هرم داغ نفس های سوزانش پوست صورتم رو سوزوند . از اینهمه نزدیکی به وجد اومدم اما حس سرکشم رو سرکوب کردم . حرارت و‌ دمای بدنم بالا رفت . حرکت انگشتش روی گونه گل انداخته ام سستم کرد ‌‌. با اینکه با تموم وجود تشنه آغوشش بود اما دستش رو پس زدم و سعی کردم فاصله بگیرم . جاوید عقب کشید و نگاهی به اطراف انداخت ‌. نفس حبس شده ام رو رها کردم . اما به یکباره دستم رو گرفت و با قدم های محکم به دنبال خودش کشوند . از آشپزخونه بیرون زد و بدون معطلی وارد اتاق شدیم . در اتاق رو پشت سرش بست و نزدیکم شد . با حیرت خیره موندم به نگاه خمار و لبخند گوشه لبش . دست قدرتمندش دور کمر باریکم حلقه شد‌. با یک حرکت من رو به خودش چسبوند . دست هام تو آغوشش جمع و نگاه متعجب زده ام قفل نگاه داغ و مخمورش شد . مهر لب هاش بی محابا روی پیشونیم نشست . ناخداگاه پلک هام روی هم افتاد . زیر گوشم لب زد: _اینجا می تونم رفع دلتنگی کنم . سپس عمیق تر و با احساس تر هجی کرد : _عسل دلم بدجور هواتو کرده ،بزار یه دل سیر تو رو تو خودم حل کنم تا این قلب دیوونه آروم بگیره . بغض اجازه حرف زدن بهم رو نمی داد. با تموم وجود گرما و بوی تنش رو به جون خریدم . قلبم مثل طبل در حال کوبیدن بود . بینیش رو لای موهام فرو برد . نفس عمیقی کشید و فشار دستش رو دور کمرم بیشتر کرد . ب*و*س*ه ای نرم روی گونه ام گذاشت و صدای خش دارش که اوج خواستنش رو نشون میداد زمزمه کرد: _باورم نمی شه باز هم می تونم بوی تنت رو به مشامم بکشم و از فشرده شدنت تو آغوشم لذت ببرم . لذت شنیدن تک تک واژه هایی که زیر گوشم هجی می کرد روحم رو به پرواز و قلب نیمه جونم رو وادار به تپش وا می داشت . سعی کردم برای لحظه ای تموم دلخوری و دلواپسی ها رو کنار بزنم و با تموم وجود به جبران حس دلتنگی که من رو از پا در آورده بود از تک تک ثانیه های با هم بودنمون نهایت لذت رو ببرم . قلب تپنده جاوید تو سینه محکم و زیر دستم به شدت در حال کوبش بود . دلم خواست زیر گوشش فریاد بزنم و بگم بیشتر از قبل بغلم کن .الان فقط نیاز دارم بغلم کنی، حرکتی به قدمت خود بشریت که معناش خیلی فراتر از تماس دو بدنِ در آغوش گرفتن یعنی از حضور تو احساس تهدید نمی کنم، نمی ترسم این قدر نزدیک باشم، می تونم آروم بگیرم، تو خونه ی خودمم، احساس امنیت می کنم و کنار کسی هستم که درکم می کنه. پیشونیش چسبید به پیشونیم . نگاهمون به هم گره خورد . شالم رو پس زد و دستش رو فرو برد لای موهام . _چرا من هیچ وقت ازت سیر نمی شم ؟ هر لحظه بیشتر از قبل تشنه و تشنه تر می شم ؟ مست بوی تنش ، لب زدم : _یعنی باور کنم عین این حرف ها رو به اون دختره نزدی ؟ لبخندش کش اومد . حرکت انگشتش رو لبم از خود بی خودم کردم ‌. دستش رو پس زدم و نالیدم : _جواب منو بده ... مردونه خندید ، دلم ضعف رفت . لب زد: _گور بابای دختره .... این رو گفت و به یکباره راه تنفسیم بسته شد . گرمای لب هاش روی لب هام دنیام رو کُن فیکون کرد . حرکت بی وقفه و مهر لب های عمیقش روی لب هام نفس رو تو سینه ام حبس کرد . دست هام رو بگیر و ببر جایی دور از این آدم ها ! دور از این هیاهو ! جدا از این همه جدایی ها! ببر به کور ترین نقطه جهان! جایی که با آرامش ب*و*س*ه روی لب هات بشونم . با فشار دستم روی سینه اش فاصله ای ناچیزی رو به وجود آوردم . حرکت دست جاوید لای موهام متوقف شد . زبونش رو روی لبم کشید . دلم لرزید و زانوهام شل شد . حرکت لب هاش تا کناره های لاله گوشم امتداد یافت . تموم تنم مور مور کرد . صدای مریم از پشت در بسته اتاق شنیده شد: _بچه ها شام سرد شد ،. هولزده و دستپاچه عقب کشیدم ‌. دستم رو روی لبم گذاشتم . حس کردم صورتم گر گرفته و لپ هام رنگ انداخته . لب هام گزگز می کرد و قلبم وحشیانه در حال کوبش بود . نفسم حبس شد و سعی کردم نگاهم رو از نگاه خیره و خمار جاوید بدزدم . جاوید کلافه دستی به گردنش کشید و گفت: _معذرت می خوام یه لحظه از خود بی خود شدم . پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و برای جلوگیری از لرزش دست و دلم از نگاه کردن به جاوید اجتناب کردم . موهام رو که توسط نوازش دست های جاوید پریشون و بهم ریخته شده بود رو محکم بستم . جاوید دستی به سر و صورتش کشید و بدون معطلی از اتاق خارج شد . مطمئن از رنگ و رو پریده ام پوفی کشیدم و به دنبال جاوید از اتاق خارح شدم . نیش مریم با دیدن لپ های گل انداخته ام گشاد شد . جاوید کتش رو برداشت و سمت در خروجی رفت . مرتضی با اعتراض نالید: _کجا دادش داریم شام می خوریم ؟ جاوید لبخندی کج تحویل مرتضی داد و گفت: _میل ندارم ، میرم پاتوق ببینم بچه ها چیکار کردن . مریم با دلخوری گفت: _آخه بدون شام .... جاوید سمت من چرخید ، حین اینکه کتش رو می پوشید با لبخند شیطنت آمیزی زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت: _دیگه گشنم نیست ، سیر شدم . عرق شرم روی پیشونیم نشست . اما خودم رو نباختم و با نگاهی غضب آلود بدرقه اش کردم‌. جاوید رفت و‌ با حسرت به جای خالیش زل زدم . آغوش تو مترادف امنیت و دنیای منه آغوش تو ترس‌های منو می‌بلعه آغوش تو یعنی پایان سردردها ،یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها ،آغوش تو یعنی "من" خوبم! بلند نشی، بری! بغلم کن من از بازگشت بی‌هوای ترس‌ها می‌ترسم...
  13. ..... عشق غیر این است که من اینجا سر درد می گیرم و تو آنجا از درد به خودت می پیچی... اینکه من اینجا اشک از چشمانم می آید و تو آنجا یک چیزی شبیه بغض توی گلویت حس می کنی... عشق غیر از این است که من حس می کنم چقدر دوستت دارم و به ثانیه نکشیده تو دوستت دارم را روی لب می آوری، اینکه باهم دلتنگی مان را ابراز می کنیم... عشق غیر از این است که من اینجا تا صبح خوابِ آغوشِ تو را می بینم و تو صبح از رویای چشمانم که کاش تمامی نداشت حرف میزنی... عشق غیر از این است که فاصله حریفِ حسمان نمی شود و ندیدن هیچ چیز از آن کم نمی کند... با وسواس در شیشه ای کافی شاپ رو کنار زدم و ‌وارد شدم . بی تفاوت به سنگینی نگاه چند پسر بچه سوسول ابرو برداشته و دراز ، موهای رها شده کنار صورتم رو پشت گوشم هدایت کردم‌. ثمین که ته کافی شاپ منتظرم نشسته بود با تکون دستش اعلام حضور کرد . نیش خند کمرنگی روی لب نشوندم . کیف سفیدم رو روی شونه جابجا کردم و نزدیک ثمین که با حرص مشغول بازی با گوشیش بود شدم . کیفم رو روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم : _سلام خوبی ؟ کی رسیدی ؟ ثمین کلافه پوفی کرد و با حرص موبایلش رو پرت کرد روی میز : _اَه جواب نمیده لامصب . متعجب زل زدم به گوشی همراهش : _چی شده ثمین چرا پریشونی؟ ناراحت و گرفته چنگی به موهای ریخته شده روی شونه اش زد و با کشیدن شال صورتی رنگش به جلو موهای پریشونش رو مخفی کرد؛ _لعنتی جواب منو نمیده ، نمی دونم چه مرگشه ؟ دست به سینه نشستم ، کاملا متوجه شدم منظورش اسد بود: _خب دختر اونجور که تو قهوه ایش کردی منم بودم جوابتو نمی دادم .ولش کن دیگه گندشو در آوردی ثمین . ندامت و شرمندگی تو نگاهش موج زد . با مظلومیت پرسید: _راست می گی؟ یعنی انقدر حرفم بد بود که حتی نمی خواد صدامو بشنوه ؟ آهی کشیدم . خم شدم به جلو ، با لحنی دلسوز جواب دادم ؛ _ببین ثمین درسته دوستت داره ، چند ساله بخاطر اشتباهی که کرده منتت رو کشیده تا بخشیده بشه . اما تو هم زیادی شورشو در آوردی ، نباید تو جمع غرورش رو هدف می گرفتی و خردش می کردی . غمگین شد و نگران . با نگاهی بغض دار مشغول بازی با ناخن های بلند و صورتی رنگش شد : _حق با توئه ، پشیمونم مثل سگ ، نباید اونشب اون حرف ها رو میزدم . امروز هم خونه مریم با مرتضی دیدمش ، همینکه فهمید من اونجام بالافاصله رفت بیرون تا با من چشم تو چشم نشه . دستم رو ستون چونه ام کردم . دلسوزی فایده ای نداشت، ثمین به معنای واقعیه کلمه گند زده بود . تو مهمونی مقابل بقیه چشم تو چشم اسد داد زد و گفت « تو برام یه سرگرمی بیش نیستی پس انقدر مثل کنه به من نچسب » با یادآوری جمله کوبنده و شرم آور ثمین عرق سردی روی پیشونیم نشست . اون لحظه دیدن چهره حیرت زده و شکست خورده اسد هیچ وقت از ذهنم و دفتر خاطراتم پاک نمی شه . من حق رو به اسد میدم ، باید هم از ثمین فراری باشه . ثمین دستم رو‌ گرفت و با بغض فشرد: _عسل تو باهاش حرف بزن ، بخدا اونشب من تو حال خودم نبودم . تقصیر خودش بود مدام گیر میداد ، الکی سر هیچی داد میزد. من احمق هم دور از چشمش نوشیدنی ممنوعه مصرف کرده بودم اصلا هوش و حواسم سر جاش نبود . کلافه دستی به صورتم کشیدم: _دیگه بدتر ، بگم ثمین زهرماری کوفت کرده دست خودش نبوده زده جلو جمع قهوه ایت کرده شما به بزرگیت ببخش . لب و لوچه ثمین آویزون شد . با حرص ادامه دادم : _واقعا مخت معیوبه ، مثل اینکه قولت رو یادت رفته ؟ فراموش کردی به اسد قول دادی دیگه لب به اون زهرماری نمی زنی ، چی شد پس ؟ اسد اینو بفهمه اوضاع بدتر می شه . چند وقت بزار تو حال خودش بمونه ، تو هم بجای اینکه هی مثل کنه بچسبی بهش دنبال این باش که چطور می تونی اسد رو خوشحال کنی . با بغض لب زد : _چیکار کنم ، مخ من کار نمی کنه . تو رو خدا کمکم کن . دستش رو فشردم . با لبخند گفتم : _نگران نباش ، من و مریم هستیم به شرط اینکه هر چی گفتیم نه نمی گی . صاف نشست و نگاهش برق زد: _باشه قول میدم . پشت چشمی نازک کردم: _فقط قولت مثل قول هایی که به اسد بخت برگشته میدی نباشه . نیشش شل شد : _به جون عسل اینبار راست می گم‌. عمیق خندید و با خوشحالی گفت: _بفرما مریم خانم هم اومد . با لبخند به پشت چرخیدم . مریم با لبخند دلنشین و چهره مهربونش نزدیک شد . ثمین صندلی رو براش عقب کشید و مریم با خوشرویی نشست . مشغول احوالپرسی شدیم . گارسون سفارشاتمون رو روی میز چید و رفت ‌. با لبخند رو به مریم گفتم : _چرا انقدر دیر اومدی؟ مریم کلافه پوفی کرد : _راستش درگیر بچه بودم ، مرتضی که عجله داشت رفت منم مجبور شدم سر راه بچه رو بزارم پیش هستی . بنده خدا قبول کرد . ثمین قاشقی از بستنیش رو تو دهنش گذاشت و بی پروا گفت: _چیکار کنه بنده خدا ، بچه رو می بری می زاری خونه اش توقع داری چی بگه ؟ تکیه دادم و رو به مریم لب زدم : _نگران نباش ، هستی عادت داره . نگین هم هفت روز هفته اونجاست. هستی قبل اینکه باردار بشه چند سال مربی مهد کودک بود اون عاشق بچه هاست هیچ وقت ازشون سیر نمی شه . مریم لبخندی زد : _خلاصه دستش درد نکنه بعضی مواقع بچه رو نگه می داره . _خب بگذریم ، مرتضی خوبه ؟ ثمین چپ چپ نگاهم کرد . حس اینکه با پرسیدن سوال مزخرفم که دقیقا برسم به جاوید ولی گند زدم رنگ رو از رخسارم پروند . مریم که مشغول خوردن بستنیش بود متوجه منظورم نشد و گفت: _آره خوبه ، دیشب ساعت ۴ اومد صبح زود دوباره رفت باز دوباره اومد و نیم ساعت پیش رفت . ثمین با لبخند کنترل شده و لحن کشداری پرسید: _دقیقا نمی دونی علتش چیه ؟ مریم شونه ای بالا انداخت : _فکر کنم به خاطر ماموریتی که با تیرداد همکاری داره . ابروهام بالا رفت . ثمین دوباره پرسید: _میونه مرتضی با تیرداد چطوره ؟ بهتر شده؟ مریم لبخندزنان با ذوق جواب داد: _آره خیلی با هم خوب شدن ، تازه روز به روز هم رفتارشون نسبت به هم داره بهتر و بهتر میشه . من خیلی خوشحالم . با شوق لب زدم : _عالیه ، دیدی بالاخره از خر شیطون اومد پایین . ثمین با لب هایی آویزون گفت: _مریم از اسد خبر نداری ؟ نمی دونی چیکار می کنه ؟من خیلی نگرانشم . مریم تکیه داد به صندلی و با دستمال کاغذی دور لبش رو تمیز کرد . لبخندی به روی ثمین زد و گفت: _نگران نباش اسد کنار مرتضی زیر دست تیرداد و جاوید تو این ماموریت مشغولند . به گفته مرتضی که تا این مرحله از نقشه خدا رو شکر مشکلی پیش نیومده . ثمین با لبخندی کش اومده زل زد به مریم . تموم حواسم معطوف مریم شد . با شنیدن اسم جاوید گوش هام تیز و تپش قلبم شدت گرفت . مریم با گذاشتن دست هاش روی میز با حیرت و شگفتی رو به من ادامه داد: _مرتضی می گفت نقشه ای که جاوید برای گیر انداختن اون باند خطرناک کشیده حرف نداره . وقتی تیرداد تموم جزییات نقشه جاوید رو برای آقای رفیعی توضیح داده بابات همون لحظه از شدت تعجب دهنش باز مونده . باورت نمی شه عسل ، جاوید با ترفند، ایده ها و شجاعت و غیرتی که تو این ماموریت به خرج داده همه رو شگفت زده کرده ‌. بابات به تیرداد گفته حیف این جوون که نصف بیشتر عمرش رو تو زندون هدر داده . ثمین با لبخندی گشاد گفت: _قربونش برم ، حس می کنم دارم کم کم شیفته اخلاق و روحیات جاوید می شم‌. مریم ضربه ای پشت دست ثمین زد و با اخمی شیرین گفت: _بیخود کردی ، همون اسد رو بدبخت کردی بسته . به ظاهر خونسرد لبخندی غلیظ روی لبم نشوندم اما با شنیدن حرف های مریم غوغایی تو دلم به پا شد . جاوید بالاخره تونست شجاعت و مردونیگش رو به همه ثابت کنه ‌مخصوصا بابام . شور و شعفی که تو تموم وجودم پیچ و تاب میزد غیر قابل توصیف بود . مریم خنده کنان دوباره تکیه داد و رو به ثمین گفت: _البته تو تنها کسی نیستی که شیفته جاوید شده . ثمین حین اینکه چپ چپ نگاهم می کرد جواب داد: _بله بله ، بر منکرش لعنت . زنش اینجا دارن از خوشی بال در میاره . سپس آروم جیغ زد : _مریم بگیرش پرواز نکنه . اینو گفت و با شدت زد زیر خنده‌ خنده ام رو به زحمت کنترل کردم و زیر لب گفتم : _زهر مار ، لوس .... هر هر خندیدیم . جمع کن اون نیش بی صاحابو... ثمین که غش کرده بود از خنده به زحمت خودش رو جمع و جور کرد . مریم خنده کنان موهای رنگ کرده اش رو داخل شالش زد و ادامه داد: _حرف تو دهنم موند ، داشتم می گفتم . به جز شما دو نفر هستن خیلیا شیفته که نه بهتره بگم عاشق و شیدای جاوید شدن . لبخندم محو شد . ثمین با شیطنت مشتی روی میز زد : _منظورت چیه؟ مریم شونه ای بالا انداخت . نگاهش روم ثابت موند . کنج ابروش رو خاروند و گفت: _راستش تو این ماموریت ، نیلوفر خانم یکی از اصلی ترین مهره های اون باند بعد از ملاقات با جاوید یک جورایی بند رو آب میده و به جاوید علاقمند می شه . ثمین با حیرت و دهنی باز گفت؛ _نه ....!؟ نگو... قلبم ضعیغه. سعی کردم لبخندم رو حفظ کنم . دست به سینه نشسته و به ظاهر خونسرد مشغول بازی با پلاک زنجیرم شدم ولی از درون دریای طوفان زده با کوبیده شدن رعد برقی از جنس ترس و وحشت که رعشه به اندامم وارد کرد. سست و بی حالم شدم . هنوز نگاه یخ زده و لرزونم روی فک افتاده ثمین ثابت مونده بود . مریم با هیجان ادامه داد: _تیرداد می گه این اتفاق و علاقه اون خانم راه رو برامون باز و کارمون رو راحت تر می کنه . ولی جاوید تو این قسمت از نقشه باید محتاطانه رفتار کنه وگرنه عواقب خطرناکی در انتظارشه . قلبم تیر کشید . حس اینکه سرم به شدت سنگین شد سرگیجه بهم دست داد دگرگون شدم. نفهمیدم چطور بلند شدم . صندلی به عقب افتاد. نه تنها نگاه هولزده مریم و ثمین بلکه نگاه متعجب بقیه روم ثابت موند . بدون توجه به زمزمه مریم که حالم رو می پرسید کیفم رو چنگ زدم . تلوتلو خوران از میز فاصله گرفتم و سمت در خروجی پا تند کردم . ثمین صدام زد . پاهام قدرت و توانایی خودشون رو از دست دادن . زانوهام شل شدن . لرز بدی تو دلم نشست . نگرانی و دلهره چنگ زد به دلم . نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به خیابون . بدون توجه به نگاه های گنگ و خیره مردم با حالی آشفته و داغون راه پیاده رو، رو پیش گرفتم . سرگیجه و حالت تهوع به سمتم هجوم آوردند . دستم رو برای جلوگیری از سقوط ناگهانیم روی زمین به دیوار چسبوندم . زیر بازوم توسط شخصی محکم گرفته شد . با بغض به پشت چرخیدم . مریم نگران و گرفته لب زد: _عسل چرا با خودت اینکارو می کنی؟ پلک هام رو لحظه ای روی هم فشردم و آروم نشستم ‌. من حتی حاضر نمی شم برای لحظه ای جاویدم رو با کسی قسمت کنم چطور می تونم تحمل کنم زن دیگه ای برای دیدن مرد من اینهمه بی تابی کنه ؟ من به هوایی که تو نفس می کشی هم حسادت می کنم، به اون چهارخونه های آبی و سورمه ای که هر روز در آغوشت می کشند... به اون ساعت بند قهوه ات که چفت مچِ مردانه ات می شه... من به بالشتت که شب تا صبح صورتت رو بوسه بارون می کنه، و به وقت دلتنگی قدِ آغوشت می شه هم حسادت می کنم... من به آینه اتاقت که هر روز نگاهت رو دل سیر تماشا می کنه حسادت می کنم... پایِ تو، پایِ اسمت، پایِ هرچیزی که تو توش دخیل باشی وسط بیاد، من لقب حسود ترین آدم دنیا را از آن خودم می کنم... پشت پنجره لب طاقچه نشستم و پرده حریر سفید با گل های ریز آبی صورتی رو کنار زدم . زل زدم به تک ستاره چشمک زن تو دل پهناور آسمون بالای سرم . پنجره توسط مریم باز شد . نگاه خسته ام میخ لبخند و به دنبالش فنجون قهوه داخل دستش موند . فنجون رو سمتم دراز کرد و زیر لب گفت: _بخور آرومت می کنه . بدون مخالفت دستم رو برای گرفتن فنجون دراز کردم . بوی تلخ قهوه مشامم و گرمای دلچسب ساطع شده از دیواره های فنجون پوست دستم رو نوازش داد‌. هجی کردم : _ممنون . مقابلم نشست . هنوز اون لبخند دلنشین روی لب هاش دلگرمم می کرد . آروم لب زد: _نمی خوای بخوابی؟ ساعت از سه هم گذشته ؟ نگاهم رو از لبخند مریم گرفتم و دوختم به بخار فنجون قهوه ام . با لحنی خش دار و گرفته جواب دادم : _از این به بعد خواب برای چشم‌های من حرومه ، دیگه نمی تونم با این دلهره و اضطراب که تو دلم می پیچه بخوابم . سعی کردم لرزششی که تو عمق صدام حس میشه رو کنترل کنم ‌ اما موفق نشدم . مریم تکیه داد به پنجره . نفس عمیقی کشید و با لحنی دلسوزانه گفت: _داری تیشه به ریشه خودت می زنی دختر ، هنوز که اتفاقی نیفتاده. سکوت کردم . لبخندش کش اومد و ادامه داد: _تا دیروز شعارت این بود که عشق مزخرفه و هیچه ... پوچه ... یه احساس الکی و وقت تلف کردنه ... می گفتی دیگه بود و نبود جاوید برات مهم نیست و حاضری سر به تنش نباشه ... چی شد ؟ هان ؟ مغموم و گرفته به حال و روز خودم پوزخندی زدم . چی بودم چی شدم .... تا دیروز حس می کردم احساساتم بازیچه دست جاوید شده ، به شدت تظاهر می کردم ازش نفرت دارم ،ولی الان ..... مریم سکوت رو شکست و گفت: _می دونم عزیزم ، عشقت به جاوید خیلی وقتِ ثابت شده ست ، از همون روزی که برای فرارش روی زندگیت قمار زدی ‌. کاملا درک می کنم تموم اون حرف هات از روی دلخوری و حسرت نداشتنش بود. کی می تونه باور کنه عشق جاوید و عسل کهنه و بی رنگ بشه ؟ من مطمئنم جاوید هر جا و کنار هر زن دیگه ای باشه همچنان دیوونه وار عاشق توئه و دوستت داره . نگاهم نمدار شد . ولی بغضم هر لحظه سنگین تر شد ‌ با لحنی لرزون لب زدم : _می ترسم دل ببنده .... منو فراموش کنه ... مریم سری تکون داد و نزدیکتر شد: _مردها تو تموم عمرشون یکبار عاشق می شن ، وقتی هم که دل دادن محاله دل بکنن . اگه می بینی سکوت کرده و چیزی نمی گه دلیلش این نیست که دوستت نداره . لبخندش غلیظ تر شد ، نگاهش سمت آسمون چرخید. با خنده ادامه داد : _می دونی جاوید اگه تا الان بهت نگفته دوستت دارم دلیلش این نیست عاشقت نیست ، عوضش صدات خش دار که باشد رنگ از رخسارش می پره و نگرانی داغونش می کنه . حواسش به تار موی افتاده توی صورتت که چشم هات را اذیت می کنه هست... مریم با شگفتی دستم رو فشرد و ادامه داد: _یادت بهم گفتی یکهو وسط خیابون دست هاش رو میزاره دو طرف صورتت و داد میزنه: ای من فدای این بودنت بشم.. نگاهم به دور دست ها خیره موند. مریم نفس عمیقی کشید زل زد به آسمون : _جاوید حواسش هست صدات از بغض نلرزه و قطره اول به دوم نرسیده یک کاری می کنه که لبهات باز بشه و بخندی.. میم مالکیتی که موقع صدا زدنت می زاره ته اسمت، می ارزه به تک تک جمله های عاشقانه ی دنیا... با یادآوری تک تک خاطراتم و شنیدن حرف های بی نظیر مریم نگاهم رنگ خوشی گرفت ‌. لبخندی کمرنگ روی لبم جا خوش کرد .. نگاه مریم روی لبخندم خیره موند. با خوشرویی زمزمه کرد: _آره همینه بخند ... بریز دور اون غصه ها و حسرت های کمر شکن رو ، قوی باش و ‌محکم . به پایدار بودن عشقتون امید داشته باش . مطمئنم جاوید هیچ‌ وقت جایگاهی رو که تو ، در قلبش داری با کس دیگه ای شریک نمی کنه ‌. جاوید می دونه هیچ دختری عسل خودش نمی شه ‌. پس نگران نباش و خیالت راحت راحت ، جاوید مال خود خودته ...
  14. سکوت رو ضمیمه نگاه حسرت بارش کرد و از بابا فاصله گرفت . فکش روی هم فشرده شد و سری تکون داد . بابا با دلجویی دستش رو روی شونه اش گذاشت و ادامه داد: _بگذریم ، سرنوشت بعضی مواقع ناجوانمرانه باهامون کنار میاد . جاوید با فرو بردن دست هاش تو جیب شلوار مخمل کبریتی اش سرش رو بالا گرفت . در یک لحظه گره خوردن نگاهمون به هم رعشه ای وحشتناک به بدنم وارد کرد . تموم تنم شروع کرد به لرزیدن . نه جاوید دست از نگاهش کشید نه من قدرت قطع این تماس چشمی ناگهانی رو داشتم‌. حس رخوت و دلچسبی به تموم تنم سرازیر شد . از گرمای نگاهش گرم شدم و رفته رفته گر گرفتم . خنده و شوخی بابا خطاب به جاوید حواسش رو معطوف خودش کرد . دستپاچه و حیرون عقب نشینی کردم و با قدم هایی لرزون پشت در اتاقم پناه گرفتم . سینه ام از شدت هیجان بالا پایین می رفت ‌. شدت کوبش ضربان قلبم سر سام آور بود . حوالی خیالم پرسه میزنی، توی سینه‌ام نفس می کشی، کنار گوشم آرام ‌آرام شعر می خونی و مقابل نگاه سیراب ناپذیرم مدام می خندی تارهای ریخته روی صورتت را کنار میزنی و باز مثل همیشه برقِ نگاهت من رو رسوای عالم می کنه .... مدت زمان طولانی رو با هیجان و شگفتی وجب به وجب اتاقم رو قدم زدم و زیر لب اسمش رو زمزمه وار هجی کردم‌. در اتاق باز شد . ثمین با رنگ و رویی پریده بدون حرف وارد شد . نگاه متعجبم میخ گره ابروهاش شد . بدون معطلی مانتو و شالش رو برداشت و مشغول پوشیدن شد . حین اینه دکمه مانتو اش رو می بست چنگی به کیف روی تختم زد و گفت: _کاری نداری من میرم !؟ متعجب لب زدم : _کجا ؟ چی شده ثمین ؟ کیفش رو روی دوش انداخت: _حال ندارم ،میرم خونه بخوابم . کاملا واضح بود ضد حالی که از طرف اسد خورده اینجوری داغونش کرده . سری تکون دادم : _باشه هر جور راحتی . زیر لب شب بخیری گفت و با سری فرو افتاده رفت . پوفی کردم و ناگهان نگاهم به موبایل ثمین روی تخت خیره موند . با عجله گوشی رو برداشتم . با احتیاط از لای در به بیرون خیره موندم . بابا رو مشغول صحبت با تیرداد دیدم، چشم چرخوندم و آروم از لای در به بیرون خزیدم . با قدم هایی بی صدا سمت در خروجی پا تند کردم . کفشم رو پوشیدم . بیرون پریدم و با دیدن ثمین تو آسانسور دستی تکون دادم و با صدای آروم گفتم : _ثمین گوشیتو فراموش کردی . ثمین که غرق در فکر به زمین خیره مونده بود متوجه ام شد . پوفی کرد و از داخل آسانسور بیرون اومد . بدون حرف گوشی رو از دستم قاپید و غمگین و گرفته سمت آسانسور رفت . نگاهم به در بسته آسانسور خیره موند . دلم برای غم نگاهش گرفت . تلخی غم رابطه شکست خورده بین اسد و ثمین تو دلم نشست . دستم رو از زیر شال روی گردنم گذاشتم و آهی کشیدم . به آرومی سمت در چرخیدم . یک آن چیزی رو که می دیدم برام غیر قابل باور بود . زیر لب نالیدم: _نه .... در کمال ناباوری با جاوید روبرو شدم . جاوید خونسرد و آروم از در فاصله گرفت و نزدیکم اومد ‌. یک قدم به عقب برداشتم . دوباره اون حس لرز و شگفتی تو وجودم رخنه کرد . نگاه گرم و گیرای جاوید با لذت روی تک تک اعضای چهره ام در گردش شد . بهت زده از دیدن ناگهانیش با این همه نزدیکی گر گرفتم . با سستی دستم رو تکیه دادم به دیوار. جاوید تو یک چشم به هم زدن در خروجی رو بست و نزدیکم رسید ‌. دستم رو محکم بین دست گرمش گرفت و به دنبال خودش سمت آسانسور کشوند . لال شدم . متحیر و شگفت زده به دنبالش داخل آسانسور کشیده شدم . نفسم تو سینه حبس و تپش ناهماهنگ قلبم شدت گرفت ‌. در آسانسور بسته شد . چسبیدم به دیواره اتاقک کوچیک آسانسور . جاوید با لبخند کم رنگی که کنج لبش نگاه متعجبم رو خیره خودش کرده بود نزدیکم قرار گرفت . در کمال ناباوری بین بازوهای قدرتمندش حبس شدم . بیشتر از قبل کنج چهار دیواری آسانسور تو خودم فرو رفتم . جاوید سخاوتمندانه تموم آغوشش رو بروم باز کرد . دست های مردونه اش دو طرفم رو احاطه کرد . با لحنی لرزون و نگاه ناباورم لب زدم : _داری چیکار می کنی؟ هرم داغ نفسش پوست گل انداخته صورتم رو به نوازش گرفت . گرمای وجودش نفس گیر و بوی ناب تنش دیوونه کننده بود . با لذت بوی تنش رو به مشام کشیدم . کف دو دستم روی سینه محکم و ستبرش قرار گرفت . سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی جاوید مصرانه قصد یکی شدن رو باهام داشت . سرش رو خم کرد و زیر گوشم با لحنی محبت آمیز و آغشته به دلتنگی لب زد: _سعی نکن بینمون فاصله رو به وجود بیاری ، من برای بدست آوردنت دست به هر کاری می زنم. برخورد هرم نفس داغش به گردنم دلم زیر و رو کرد . قلبم توان این همه نزدیکی رو نداشت . احساس سرگیجه و ضعف پاهام رو سست و بی جون کرد . فرو رفته بودم تو آغوشش ، حریصانه بوی تنش رو نفس کشیدم . پلک هام روی هم افتاد و بغض بیخ گلوم خیمه زد . دلخور و گرفته ، علارقم میل قلبیم به سختی پسش زدم . با بغض نالیدم : _ولم کن، نمی خوام .... مصرانه مچ دستم رو چسبید : _عسل گوش کن به حرف هام ، بخدا اینبار اومدم جبران کنم . فقط بهم فرصت بده ‌. عاجزانه خودم رو از حصار آغوش تنگ و گرمش بیرون کشیدم . با دست هایی لرزون دکمه همکف رو فشردم . جاوید با بی میلی ازم فاصله گرفت . دست به کمر چنگی به موهای اصلاح شده اش زد . محو چهره مردونه و خواستنیش شدم . اشتیاق لمس موهای مرتب و نوازش ته ریش جذابش بزرگترین آرزوی خفته کنج قلبم زخمیم بود . نفس زنان با تموم اوج دلتنگیم به حرکات خیره کننده اش زل زدم . نگاه نگرانش روم ثابت موند . در آسانسور باز شد . بدون معطلی از اون اتاقک و فضای خفقان آورش فرار کردم . با قدم های محکم و سریع سمت در خروجی پا تند کردم . جاوید بدون حرف دنبالم راه افتاد . گرمی اشک رو روی گونه هام حس کردم‌. با حیرت دست کشیدم رو گونه خیسم . کی به این اشک های لعنتی اجازه ریختن داد؟ به چی حقی این چشم های خسته سر خود مدام در حال باریدن بودن؟ صدای بم و گرفته اش من رو متوجه خودش کرد: _عسل ؟ کجا میری ؟ بدون توجه به جاوید به مقصد نامشخصم ادامه دادم . دوباره دستم توسط جاوید سمت خودش کشیده شد . درست مقابلش تو یک قدمیش متوقف شدم و با نگاه بارونیم خیره موندم به چشم های مملو از ناگفته هایی که دلم تمنای شنیدنش رو داشت . مسخ برق نگاهش شدم . چرا سیرابش نمی شدم ؟ پیچیده اش می کنی این قصه سر و ته نداره این قصه جاریست ،تا تو هستی و من برای هر بار دیدنت هزار بار نقشه می کشم .هزار بار زیر لب با خود جملاتی می چینم که آخرش ختم خواهد شد به لال شدن پیش چشمانت! نگاهش رنگ غم به خودش گرفت . سرش پایین افتاد ، اما دستم رو رها نکرد . گرمای وارد شده به وجودم توسط حرارت دست مردونه اش بار دیگه خاکستر کهنه آتیش قلبم رو روشن کرد . انگشت شصتش رو نوازش گونه پشت دستم لغزوند . پوست دستم سوخت و آتیش قلبم گر گرفت . دلتنگی تو نی نی نگاه بی تابش بی داد می کرد: _می دونم ازم دلخوری ، بهت حق میدم . سکوت کرد . بعد از مکث کوتاهی نفس عمیقی کشید: _می دونم خودخواهیه ، اما ازت می خوام گذشته ها رو فراموش کنی . سرم رو پایین انداختم و با یک حرکت دستم رو از دستش بیرون کشیدم . نگاهش کدر شد و رنگ حسرت به خودش گرفت . لب زدم : _من خیلی وقته گذشته های تلخ و پوچم رو ریختم دور . تلخند دردناکی روی لبم نقش بست . نگاهش روی لبم خیره موند. با بغض ادامه دادم؛ _ دفتر خاطراتی که با اسم کسی پُر میشه اما حضورش هیچ کدوم از لحظه های با اون بودن رو حس نکرده و این خیلی غم انگیزه ، چرا باید این خاطرات کشنده و زجر آور رو تو دلم نگه دارم ؟ خاطراتی که جز سوزوندن قلبم فایده دیگه ای ندارن .من تموم این سال های دور از تو با غم از دست دادنت گذروندم ، عادت کردم .جاوید دیگه نمی تونم رفتنت رو ببینم . من به نبودنت خو گرفتم ازت می خوام من و‌ تموم لحظه هام رو دوباره آغشته به خودت نکنی . این تنها خواسته منه . با بی رحمی نگاه بغض دارم رو از جاویدی که تو سکوت به فاصله های بینمون که لحظه به لحظه بیشتر می شد خیره موند گرفتم . بدون توجه به ضجه و التماس قلبم که با درموندگی خودش رو به در و دیوار سینه ام می کوبید نگاه مملو از خواهش جاوید رو نادیده و راه خونه رو پیش گرفتم‌. مغموم و گرفته وارد حیاط خونه شدم . بی میل و رغبت در رو بستم که ناگهان با قرار گرفتن پای جاوید لای در، لحظه آخر هولزده به چهره عصبیش خیره موندم . لبم رو با حرص گزیدم و فشاری به در وارد کردم اما جاوید بدون توجه به اصرار من برای بستن در با یک حرکت وارد شد و مقابلم قد علم کرد . چند قدم فاصله گرفتم و با دلخوری به چهره بی نقص و مردونه اش زل زدم . دست هاش تو جیب شلوارش فرو رفت . تن صدای گرفته و لحن بمش دلم رو لرزوند : _این رسمش نیست عسل خانم ، خوبیت نداره درو روی مهمون بست . گر گرفتم . نگاهی غضب آلود حواله اش کردم. پوزخندی زدم و‌ زیر لب هجی کرد: _هه مهمون ...اتفاقا تو زندگیم حکم یک مهمونو داشتی . با قدم های تند سمت ساختمون راه افتادم . طولی نکشید مقابلم ظاهر و چهره ای گرفته مانع رفتنم شد: _چرا انقدر تلخ شدی عسل ؟ گفتم که بهت حق میدم ازم دلخور باشی ولی... لبخندی از روی حرص زدم و حرفش رو نیمه تموم گذاشتم : _دلخور ...؟ تو فکر می کنی من از تو دلخورم ؟ سکوت کرد ، فکش روی هم فشرده شد . دستش رو با یک حرکت پس زدم و زیر لب غریدم: _آقا جاوید بهتره بری همون جایی که بودی ، من همون سه سال پیش کفشایی که برای رفتن انتخاب کرده بودی رو با عشق واکس زدم . نگاهش کدر شد . از کوره در رفتم و با همون لحن ادامه دادم: _دارم یاد می گیرم بدون امید به اون تکیه گاه خیالی که قرار بود احماقانه زندگیم نکبتیم رو بسازم عادت کنم و پیش برم خواهشا گند نزن به برنامه هام . با قدم هایی محکم راه پله ها رو پیش گرفتم . جاوید دوباره مقابلم ظاهر شد . شونه هام رو محکم گرفت و فشرد . نفسم گرفت . وادارم کرد لب پله بشینم . مسخ حرکات و نگاه گرمش شدم‌. بدون اعتراض لب پله نشستم و‌ با دو نگاه منتظر زل زدم به جاویدی که رنگ غم تموم چهره اش رو پوشنده بود ‌. مقابلم زانو زد و نفس عمیقی کشید ‌. هنوز هم دلتنگشم . بی قرارتر از همیشه خیره موندم به حضورش ، به جاویدی که حضور ناگهانی و ناباورش رو پذیرفتم‌. جاوید برگشته بود و به انتظار تلخ و حسرت هام پایان داده بود ولی ... ولی من این رو نمی خوام ‌.. اعتمادی که به جاوید داشتم دود شد رفت هوا . من به دوباره داشتنش کنار خودم ایمان ندارم . حس اینکه مثل قبل که حضورش تو زندگیم موقت بود تو دلم قوت گرفت . من عشق و محبتش رو نصفه و نیمه درک کردم پس چطور می تونم به خودم بقبولونم که موندش کنارم حتمی و ابدیه . که دوباره نمی زاره بره .. نگاه گرم و خواستنیش بالا اومد و صاف تو نگاه منتظرم نشست ‌. هنوز مچ هر دو دستم تو حصار دستش فشرده می شد . کلافه پوفی کرد و گفت: _نمی خوام سرسری قانعت کنم و به زور وادارت کنم دوباره قبولم کنی . فقط می خوام به حرف هام گوش بدی . نگاه تشنه ام رو ازش گرفتم‌. نمی خواستم از عمق نگاهم به دلتنگیم پی ببره . به اندازه کافی رسوای عالم شدم‌. آروم بلند شد و کنارم نشست . معذب شدم . گرمای سوزننده ای که از تنش ساطع می شد حرارت تنم رو بالا برد . به روبرو خیره موند و با همون لحن گرفته ادامه داد: _اینبار رفته بودم که برنگردم ، رفتم که روند زندگی بهم ریخته و آشوبی که تو سرنوشتت به پا شد به حالت قبل برگرده .تا دوباره بشی همون عسل رفیعی دختر دردونه بابات ‌. رفتم که بخشیده بشی و به جایگاه اصلیت به آغوش گرم خانواده ت برگردی . ورود من از همون لحظه اول به زندگیت همراه با غم ، حسرت ، تنهایی ، طرد شدنت اشتباه محض بود . اشتباهی که با خودخواهی خودم قد کشید و تبدیل به غول مشکلات شد . تموم سعی و تلاش من این بود که به زندگی عادیت برگردی . طعم خوشبختی رو بچشی چون مطمئن بودم که کنار من هیچ‌ وقت آروم و هیچ. وقت خوشحال نمی شی . . امکان نداشت کنار درد و غم هایی که من تحملش می کردم آسیب نبینی . تموم دغدغه و آروزی من خوشبختی کنار خانواده ت بود . بغضم رو فرو دادم . گفته های جاوید تا حدودی دلم رو نرم کرد اما هنوز ... نگاه بغضدارم سمتش چرخید . نمی دونم چرا هنوز ازش دلگیر بودم ... کلافه دستی به موهاش کشید و سرش پایین افتاد . ادامه داد: _تا قبل از اینکه تیرداد بساط آزادیم رو فراهم کنه تو این فکر بودم که تصمیمم کاملا درسته ، کاملا از آینده تاریکم واضح بود که دیگه رنگ آرامش و خوشبختی رو نمی بینم . ولی بعد از این اتفاق و آزادیم .... پریدم بین حرفش با لحنی تلخ و آمیخته به بغض نالیدم : _ فهمیدی که باید بری دنبال عسل ؟ عسلی که هنوز تو تب عشقت می سوزه ؟ دختری که هر بار دلت بخواد ولش کنی بری و هر وقت هم هوس کنی بری دنبالش . عسل احمق هم موظفه و مجبوره قبولت کنه ؟ چون عاشقته ....‌ درسته ؟ غمگین تر از قبل زل زد بهم . دستم رو بین دست های گرمش فشرد . مخالفتی نداشتم ، به این گرما نیاز دارم . _گوش کن عسل ، قبول دارم برگشتم به زندگیت منصفانه نیست اما من تموم تلاشم رو می کنم که بتونم گذشته ها رو جبران کنم . این آزادی بزرگترین فرصتیه که می تونم برای بدست آوردن دلت ازش استفاده کنم . فقط کافیه بهم فرصت بدی . تکیه دادم به نرده ها و عمیق تر از قبل خیره موندم به نگاه خیره و مسخ کننده اش: _ اگه بگم اون حس تو وجودم کشته شده و تلاشت بیهودست باز هم ادامه می دی؟ غوطه ور شد تو دریای غم نگاهش : _مطمئن باش یک روز به آخر دنیا هم که بمونه من دست ازت نمی کشم عسل، تا آخر دنیا دنبالت میام و تا راضیت نکنم خسته نمی شم ‌. تکیه ام رو از نرده ها برداشتم . نزدیکش رفتم . خیلی نزدیک ... از اینکه نگاه گیرای جاوید رو تو کمترین فاصله از خودم حس کردم غیر قابل باور بود . سرسخت شدم و غیر قابل نفوذ . سرم پایین افتاد . دستم رو آروم از حصار دستش بیرون کشیدم . مخالفتی نکرد . بی توجه به سنگینی نگاهش لب زدم: _برام فرقی نداره چیکار می کنی، تو مختاری هر جور دلت می خواد پیش بری . بلند شدم ؛ _فقط یک توصیه برات دارم ، دلی شکست و تکه تکه شد دیگه راهی برای ترمیمش پیدا نمی کنی پس الکی شعار نده . به تبعیت از من بلند شد . دستش رو بالا آورد و تره ای از موهام رو که روی پیشونیم ریخته بود کنار زد. با جدییت لب زد : _شعار نیست .... تو هم مختاری هر جوری دوست داری فکر کنی . من فقط ازت فرصت خواستم . نگاهش رو ازم گرفت و یک‌ پله پایین رفت : _وقتی دو قلب برای هم بتپه هیچ فاصله ای دور نیست هیچ زمانی زیاد نیست و هیچ عشق دیگه ای نمی تونه ما رو از هم دور کنه. محکم ترین برهان عشق اعتمادِ ، پس عسل خانم بهم اعتماد داشته باش من اومدم که بمونم و رفتن تو برنامه هام نیست . هر جور دلت می خواد منو از خودت برون ، ولی اینو بدون پشت هر در بسته ، سر هر کوچه و راهی که می ری من اونجا ایستادم . و تا زمانی که آتیش خاکستر شده قلبت رو مثل قبل روشن نکنم دست بردار نیستم . جاوید نگاه مملو از درد و لبخند تلخش رو ازم گرفت و تنهام گذاشت . به رفتنش چشم دوختم . اين حجم احساس رو نمي تونم پشت قفس نگه دارم . نمی تونم زندانی اش كنم و براش زندان بان بزارم . بدون شک فرار مي کنه ، لحظه به لحظه بوی تنت رو بو مي كشه. احساس ، منطق نيست كه روي ترازوی عدالت سبک سنگين بشه . من نمي تونم اين حجم از بغض رو تو گلوم با زمزمه ی آروم باش نگه دارم . نمي توم با حرف هاي زيبات ، ريزش اشک هام رو روی گونه هام متوقف كنم بغض كه حالیش نمي شه ، از همون چشم هایی كه تو رو دیگه ندید جاري می شه اين همه دوری رو نمی تونم با صدات جبران كنی ، نمي تونم جاده را بشكافم، نمی تونم مه شكن بشم تو اين هوای ابری دلم ، من نمی تونم از راه دور برام بوسه بفرستی و اميد وار باشی كه روی گونه هام می شینه یا نه . دست هام كه حالیشون نمی شه، همين كه دست هات تو ‌دست هام قفل نشود ، سردشون می شه . من ، نمی تونم ، خونه آينده مون رو خراب كنم ، نباید فردا ها را از هم بگيریم . تو نمی تونی زير تمام قول هایی كه ضمانتش جون جفتمونه بزنی ، جون كه نميفهمه ، اگر به قول هات عمل نکنی ، آروم جسم را ترک می کنه ...
  15. ده روز گذشت ... لحظه به لحظه این ده روز رو جون دادم و عذاب کشیدم . سردرگم بین دوراهی بزرگ زندگیم ، عشق یا جدایی روز و شبم رو به سختی گذروندم . طبق معمول ، مثل همیشه جنگ و جدال بین عقل و دلم .... عقلم این عشق رو با دست پس میزد و قلبم با پا پیش می کشید . مثل مجسمه ای خشک شده مقابل یخچال به ظرف غذایی که از دیشب مونده بود چشم دوخته بودم اما همه افکار بهم ریخته و حواسم پی صحبت های زیر گوشی تیرداد و بابا بود . ناغافل از مقابل یخچال کنار زده شدم : _بیا برو اونور دختر ، کار و زندگی نداری مثل چوب اینجا خشک شدی ؟ گیج و منگ زل زدم به مامان که ظرف غذا رو از داخل یخچال برداشت . فشاری به شقیقه ام وارد کردم و بدون توجه به غرغرهای مامان پشت میز آشپزخونه نشستم . مامان مشغول گرم کردن غذا شد . حین اینکه ناخن دستم رو می جویدم زیر لب پرسیدم: _مامان ؟ _جانم ؟ سمتش چرخیدم: _یک ساعته تیرداد چی میگه بیخ گوش بابا؟ مشکوک میزنه . صدای خنده آروم مامان من رو متعجب کرد : _چیزی نیست مادر ، داره از شیرین زبونی های پسرش حرف می زنه . لب و لوچه ام آویزون شد . بی قرار و بی تاب سرم رو روی میز گذاشتم‌. زیر لب با خودم غر زدم : آخه من چیکار کنم ؟ چرا هی به خودم قول میدم دیگه بهش فکر نکنم ولی هر کی از راه می رسه اولین کاری که می کنم سراغ جاوید رو می گیرم ؟ چرا انقدر سست و بی اراده ام ؟ چرا نمی تونم رو تصمیم راسخ باشم ؟ چرا من انقدر احمقم؟ با قرار گرفتن بشقاب باقالی پلو مقابلم روی میز یک آن همه چیز رو فراموش کردم‌ . اشتهام تحریک شد . مامان با خوشرویی گفت: _بخور دخترم ، از دیشب تا الان چیزی نخوردی .رنگت هم که مثل همیشه پریده . لبخندی از روی قدر دانی زدم . قاشق رو برداشتم و با میل و رغبت شروع کردم به خوردن . حین اینکه لقمه ام رو می جویدم گفتم : _نگین کجاست؟ _هستی اومد دنبالش برد خونه خودش . ابرویی بالا انداختم . هنوز دو لقمه نخوردم ، دل درد بدی اومد سراغم . چهره ام در هم رفت ، مامان که مشغول ریختن چایی بود با دیدن قیافه درهم رفته ام گفت: _چی شد دختر؟ قاشق رو پرت کردم تو بشقاب و با کمری خم شده بلند شدم . _کجا میری عسل بیا غذات رو بخور؟ با سستی جواب دادم : _ نمی خوام دلم درد می کنه . مامان با حرص نالید: _از بس غذا نخوردی دل و روده ات بهم چسبیده ، بیا بشین بخور بچه کار دستمون نده . بدون توجه به سر وضعم که شلوار گرمکن کرم رنگ و تیشرت زردی به تن داشتم دستی تکون دادم و نالیدم؛ _نمی خوام. موهای ژولیده و بافته شده ام رو که از روی شونه ام آویزون بود رو با حرص کنار زدم و سمت اتاقم رفتم‌. در رو به هم کوبیدم و لب تختم نشستم . با سستی مشغول دوباره بافتن موهای بهم ریخته ام بودم که با شنیدن صدای در به خودم اومدم . داد زدم : _کیه ؟ بیا داخل . در باز و صدای سرفه مصلحتی تیرداد به گوش رسید که به دنبالش اضافه کرد: _اجازه هست؟ دستپاچه شدم . بالافاصله خودم رو جمع و جور کردم : _آ... آره بیا داخل . تیرداد لبخند زنان وارد شد و آروم در اتاق رو پشت سرش بست . تکیه داد به در بسته اتاق و با لحنی محبت آمیز گفت: _خوبی؟ هنوز هم ازش دلخور بودم . پشت چشمی نازک کردم ، حین اینکه با بافت بلند موهام بازی می کردم بدخلق و دلگیر جواب دادم: _بنظرت باید خوب باشم ؟ زدی زیر قولت جناب ... عمیق خندید و من لحظه ای با دلسوزی به موهای سفید شده کنار شقیقه اش خیره موندم . _حق با توئه ، من تا جاییکه در توانم بود پیش رفتم عسل ولی ... بالشت روی تخت رو برداشتم و تو بغلم فشردم : _مهم نیست ، فراموش کن . سرش رو بالا گرفت و دوباره خندید : _تا کی می خوای ازش فرار کنی ؟ فکرش رو نمی کنی وقتش رسیده باهاش حرف بزنی؟ پوزخندی تلخ حواله اش کردم . انگشت هام رو داخل موهام فرو بردم و جواب دادم: _ما قبلا حرف های آخرمون رو با هم زدیم ، به نظر من حرفی برای گفتن نمونده . خودش گفت برو دنبال زندگیت منم رفتم زیر لب با شوخی گفت: _چقدر هم که تو حرف گوش کن هستی و البته لجباز نیستی . دوباره زد زیر خنده . جدیدا حس می کنم تیرداد دیگه اون جدییت و تعصب گذشته رو نداره ، از وقتی با میترای شیطون ازدواج کرده صد و هشتاد درجه تغییر کرده . میترایی که تونست به آسونی خودش رو تو دل تیرداد جا بده . با حرص گفتم : _هه هه خنده دار بود منم خندیدم . سری تکون داد و با فشار دادن دو انگشت کناره های لبخند کش اومده اش سعی در محار کردن خنده اش داشت . کلافه ادامه دادم: _خلاصه اینکه جناب تیرداد من علاقه ای به دیدن ایشون ندارم پس سعی نکن قانعم کنی ملاقاتش کنم . سری تکون داد و با فرو بردن دست هاش تو جیب شلوارش سمت پنجره رفت . با اخم خیره موندم به هیکل تو پر و استخون بندی محکمش که با بالا رفتن سنش قوی هیکل تر از همیشه به نظر می رسید . با همون اخم زیر لب گفتم: _استخون ترکوندی چه خبره انقدر وزنت رو بالا بردی سکته می کنی می افتی میمیری پرونده های ناتمومیت می مونه رو دست بابام. نگاهش رو از بیرون پنجره گرفت و با به خنده من خیره موند: _سنم رفته بالا عسل ، چه بخوام چه نخوام وزنمم میره بالا ، مخصوصا با غذاهای خوشمزه ای که میترا می پزه . لبخندم کش اومد . با لحنی دوستانه لب زدم: _از میترا راضی هستی ؟ می سازه باهات؟ لبخندش مهربون شد: _بهترین انتخاب بود ، ممنونم ازت . آروم لب زدم : _خوشحالم . میترا انتخاب من ، یکی از دخترهای شیطون و سر به هوای فامیل که تیرداد بدون چون و چرا قبول کرد . وقتش رسیده بود برای این مرد اخمو و نچسب یک همراه و رفیق در نظر می گرفتم تا راحت بتونه مهر من رو از دلش بیرون بکشه . واقعا از اینکه تیرداد موفق شد من رو فراموش کنه و به زندگیش سر و سامون بده به شدت خوشحال و راضی بودم . و همیشه غبطه این رو می خورم که ای کاش من هم ذره ای از ارداه محکم و قوی تیرداد رو داشتم . دستی به موهاش کشید و پوفی کرد : _عسل بحث رو خوب پیچوندی ، من امروز اومدم اینجا در مورد جاوید باهات صحبت کنم ولی انگار ... حرفش رو نیمه تموم گذاشتم: _لازم نکرده ، گفتم که نمی خوام بشنوم . هنوز آمادگیش رو ندارم . با دو دست صورت ملتهب و گر گرفته ام رو پوشندم و نالیدم: _من هنوز رفتنش رو نتونستم هضم کنم تیرداد ، تو چطور ازم می خوای حضور دوباره اش رو به این آسونی بپذیرم ؟ مقابلم ایستاد و با چهره ای خندون خم شد و عمیق زل زد تو نگاه طوفانیم که هر لحظه امکان باریدنش بود: _دختر خوب انقدر سخت نگیر ، جاوید بی صبرانه منتظر دیدنته . من اینو تو نگاه خسته و البته مشتاقش خوندم . دلم آتیش گرفت و یک آن شعله ور شد . قلبم دیوونه وار شروع کرد به کوبیدن . باور اینکه جاوید مشتاق دیدنم باشه برام سخت بود . هر لحظه بیشتر از قبل بی قرار و دلتنگ تر شدم . دستپاچه و حیرون بالشت رو تو بغل فشردم و برخلاف میل قلبیم نالیدم : _چرا انقدر سنگ اون جاوید خودخواه رو به سینه می زنی ؟ مگه ندیدی چطور بی رحمانه گذاشت رفت ؟ اون برام ذره ای ارزش قائل نشد، من ازش گله دارم تیرداد . لبخندش کم رنگ شد . صاف ایستاد و دست به سینه به فکر فرو رفت ‌. بعد از مکث کوتاهی با جدییت لب زد: _من همه حرف ها و ‌گله هات رو قبول دارم و بهت حق میدم ، اما اگه من هم جای جاوید بودم همین کار رو می کردم. با لحنی اعتراض آمیز نالیدم : _چرا؟ _چون راهی نداشت ، جاوید نمی تونست تا آخر عمر فراری باشه و هر لحظه از زندگیش رو آمیخته با ترس و وحشت بگذرونه . مهم تر از این ، واقعا بی انصافی بود کنار تباه شدن جوونی و زندگی خودش سرنوشت یک انسان دیگه ای رو هم خراب کنه . جاوید برای بهتر شدن اوضاع زندگیت کنار کشید چون می دونست بابات هیچ جوره با ازدواج شما موافقت نمی کنه . پوزخندی دردناک به این حقیقت بزرگ زندگیم زدم . خواسته های من همیشه اشتباه و دور از واقعیت بودند. و این تنها مشکل من تو زندگی بود . تیرداد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بگذریم ، خودت رو آماده کن امشب مهمون داری . با نگاهی متعجب سرم رو بالا گرفتم: _مهمون ؟ لبخند پت و پهنی تحویلم داد که اخم هام در هم رفت . _اخم هات رو باز کند، یکم جدی باش عسل خانم . بهتره با حضور پر رنگ و دوباره جاوید کنار بیای . با شنیدن حرفش ته دلم خالی شد . احساس عجیب و غریبی با دلهره شدیدی ته دلم سرازیر شد . بزاق دهنم رو قورت دادم و مظلومانه نالیدم : _نگفتی مهمون امشب ... خندید. عمیق و جذاب خندید : _آقا جاوید به دعوت پدرتون امشب میاد اینجا . به یکباره لرز عجیبی تموم وجودم رو لرزوند . آشوبی ته دلم بپا شد . دستپاچه و حیرون بلند شدم و بالشت رو سمتی پرت کردم . _وای نه .... خندید. با التماس از آستینش آویزون شدم و با استرسی که به وجودم سرازیر شده بود نالیدم : _تیرداد خواهش می کنم منو تحت فشار قرار ندین بخدا آمادگیش رو ندارم ‌ با ملایمت و محبت دستم رو گرفت و فشرد : _عسل آروم باش ، خونسردیتو حفظ کن مجبوری با جاوید روبرو بشی . اونم خسته ست و شکست خورده ، برای ترمیم زخم های عمیق قلبش نیاز به همراهی و قوت قلب تو داره . پس خودتو ازش دریغ نکن. دستم شل شد و نگاهم بغضدار . حق با تیرداد بود . مثل همیشه ... ازش فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم‌. هیجان زده و متحیر شروع کردم به قدم زدن . تیرداد لبخند زنان سمت در رفت و دستی برام تکون داد: _شب می بیمنت . با سستی و ضعفی که تو پاهام حس می شد به سختی ایستادم . به رفتنش خیره موندم و زیر لب زمزمه وار نالیدم: _خدایا کمکم کن ... باور اینکه جاوید اینجا تو خونه من ، زیر یک سقف ..... نه محاله ... آغوش گرم تو مترادف امنیتِ آغوش ناب تو ترس‌های منو می‌بلعه آغوش امن تو یعنی پایان سردردها یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها آغوش بی نظیر تو یعنی "من" خوبم! بلند نشوی، بروی! بغلم کن من از بازگشت بی‌هوای ترس‌ها می‌ترسم... برخلاف میل قلبیم و کش مکش بین عقل و قلبم بدون معطلی خودم‌ رو داخل حموم پرت کردم . دلم می خواست امشب آراسته و مرتب به نظر برسم . هر چند که جاوید اون شب تو اون وضعیت یک دل سیر منو دید زد . با عجله افتادم به جون موهای بافته شدم‌. هیجانی که تو تموم تنم موج میزد و لرزش بی وقفه دست هام مانع پیشروی کارهام می شد . نفهمیدم چطور با اینهمه استرس و دلهره که به جونم افتاده بود چطور دوش گرفتم . با دلهره عذاب آوری بیرون اومدم و مقابل آینه نشستم . موهام رو سشوار کشیدم‌. زیر ابروهام که تقریبا پر شده بود رو مرتب کردم‌. پوست شفاف ، موهای خوش حالت براقم طراوت همیشگی رو به چهره ام برگردوند . کاملا از اون حالت پژمردگی و آشفتگی بیرون اومدم . آرایش کم رنگ و مختصری روی صورتم نشوندم و با لب هایی آویزون مقابل کمدم ایستادم . ندای قلبم من رو سمت زیباترین لباس هام می کشوند اما فرمان مغزم ..... مدام بهم تلخی های گذشته رو بهم تذکر و یادآور می شد. ‌‌ به یک باره تموم خاطرات تلخ حسرت ها ، اشک ها ، بغض و تنهایی هایی رو که بعد از رفتن جاوید چشیدم و تحمل کردم مقابل نگاه شوق زده ام جون گرفتن و ‌زنده شدن . برق نگاهم کم سو و در نهایت خاموش شد . دست هام سست و لباس آبی رنگ توی دستم مشت و در آخر مچاله شد . با بغض لباس رو پرت کردم ته کمد و با سلانه سلانه سمت تختم رفتم . با بغض سیب شده راه گلوم به ناخن های دستم خیره موندم‌. هوس اینکه لاک قرمز رنگی روی ناخن های بلندم بشونم تبدیل به حسرت شد . آهی کشیدم . درمونده و حیرون بین دو راهی سختی گیر افتادم . قبول یا رد کردن جاوید تو این شرایط سخت روحیه داغونم کار خیلی سختی بود . دلم همچنان تنمای دیدنش رو داشت و مدام با بی تابی تموم خاطرات خوش و لحظه های با هم بودنمون رو به یادم آورد . بدون توجه به خواهش و التماس دلم سمت کمد رفتم . تونیک مشکی رنگی رو برداشتم مقابل آینه ایستادم . با افسوس زل زدم به نگاه زخم خورده و چهره شکست خورده ام . سرخورده و گرفته شال طوسی رنگی رو روی سرم انداختم‌. نگاهم روی عقربه های ساعت خشک شد ، هر ثانیه ای که می گذشت برام حکم یک سال رو داشت . ثانیه ها و دقیقه ها کش اومده بود . به سختی تونستم خودم رو به آرامش دعوت کنم . با شنیدن صدای خنده و گفتگو هوشیار شدم . قلبم به تلاطم افتاد . با قدم های تند خودم رو به در رسوندم . گوشم چسبید به در بسته اتاقم و با تموم وجود به صداها گوش دادم . تک تک سول های تنم با بی قراری اسم جاوید رو فریاد میزدند اما من سر سختانه با بی رحمی پا روی خواسته هاشون میزاشتم . با تکون خوردن دستگیره در از اعماق فکر بیرون پریدم ‌ چند قدم از در فاصله گرفتم . نفسم تو سینه حبس شد . در باز شد ، مقابل نگاه بهت زده ام مریم و ثمین با نیش باز پریدن داخل . قلبم ریتم گرفت و با خیالی آسوده نفسم رو بی صدا بیرون دادم . ثمین با شیطنت گفت: _چرا وا رفتی ؟ ناقلا منتظر جاوید بودی؟ مریم با نگرانی سمتم اومد و من رو تو آغوش گرفت : _خوبی عسل ؟ باز هم که بی رنگ و رو و بی حالی ، حالت خوبه ؟ لبخند کم جونی روی لبم نشوندم: _خوبم ... چیزی نیست . ثمین حین اینکه مانتوی سفید بشدت کوتاهش رو از تن بیرون می کشید نزدیک تخت رفت و گفت: _ولش کن این الان استرس داره خفه اش می کنه . به احتمال زیاد امشب از ذوق به دیار باقی بشتابه ‌. مریم شلیک خنده اش رو محار کرد و رو به ثمین با تشر گفت : _وا ، دور از جونش . خبر مرگت درست حرف بزن . نگاه گیج و منگم روی لبخند پت و پهن ثمین ‌که روی تخت ولو شد ثابت موند ‌. مریم دستم رو گرفت و با محبت من رو نشوند روی صندلی ‌. دوباره خطاب به ثمین که فجیحانه در حال جویدن آدامسش بود با اخم غرید: _این چه وضعیه ثمین ؟ مگه قرار نبود یه لباس درست حسابی بپوشی؟ ثمین با بی خیالی نشست . دست کشید روی نیم تنه سفید رنگش که تصویر بزرگی از اسکلت روش خودنمایی می کرد: _چشه مگه ؟ این بهترین و عابرو مندانه ترین لباسم بود . لبخندم پر رنگ شد . مریم چشم غره ای رفت : _پس اون شکم و ناف بی صاحابت چیه این وسط ؟ خجالت نمی کشی بی حیا؟ اینبار بابای عسل با کتک پرتت می کنه بیرون. ثمین با هیجان بلند شد و قری به کمر باریکش داد و خندید: _امشب بابای عسل حواسش پرت جاوید‍ِ . با اشتیاق به اندام بی نقص و طرز لباس پوشیدن ثمین که بی پرواییش رو به رخ می کشوند خیره موندم . زنجیر نقره و بلندی رو دور گردنش انداخت و با ذوق خطاب به من گفت: _باورم نمی شه عسل ، امشب اسد هم میاد . بعد ۴ ماه بالاخره ریخت نحسشو می بینم . مریم زد زیر خنده و رفت سمت کمد لباس هام : _عسل بیا یه لباس آدم بده بهش بپوشه ، این امشب می خواد عابروی ما رو ببره . ثمین با اخم سمتش چرخید و غرید: _بیخود ، لازم نکرده من لباسمو عوض نمی کنم . مریم با تشر ادامه داد: _باز می خوای تیرداد رو سگ کنی ؟ _اون بره واسه زنش سگ بشه . مریم دست به کمر زیر لب غرلند زنان چشم غره ای سمت ثمین رفت . با دلشوره بدی که خودش رو به دیواره دلم کوبید و حضور جاوید رو گوشزد کرد مثل فنر از جا پریدم . شروع کردم به قدم زدن . ثمین که مشغول بستن موهاش بود با شیطنت گفت: _باز این دیوونه رَم کرد . با دلهره عذاب آوری که ناگهان ته ریخته شد نالیدم : _ثمین نگو ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشه . حس می کنم تو دلم رخت و لباس مشت و لگد می زنن . دلم آشوبه من امشب تحمل دیدن جاوید رو یهویی بعد از سه سال ندارم . هنوز باورش نکردم ، حس می کنم خوابم . چرخیدم سمت مریم و با لحنی لرزون ادامه دادم: _تو رو خدا اگه خوابم بیدارم کنید ، من ظرفیت این همه هیجان و شگفتی رو ندارم می ترسم ... ثمین کنارم قرار گرفت ‌ دستش رو دورم حلقه کرد: _ببین عسل ، چه بخوای چه نخوای این حقیقت داره که جاوید آزاد شده و برگشته . قبول کن بیداری و این لحظات خواب نیست . عزیزم پشت سر هم نفس عمیق بکش این راه آرومت می کنه . نفس حبس شده ام رو بیرون دادم ، چنگ زدم به گلوم و تا خواستم لب باز کنم صدای زنگ در ورودی از بیرون به گوشم رسید . هیجان ، دلهره ، ترس ، بغض آمیخته به شوق همگی دست به دست هم دادند تا تموم قدرت و تواناییم رو سلب کنن. زانوهام شل شد . مریم اولین کسی بود که از اتاق بیرون رفت . ثمین با نیش باز سینه سپر کرد و با ذوق تنهام گذاشت . طولی نکشید صدای خنده آشنای تیرداد توجهم رو به خودش جلب کرد . بدون معطلی سمت در اتاق دویدم . نفس نفس زدم و از لای در به تماشا ایستادم . نگاه گرم تیرداد به همراه اسد که با جذبه و چهره همیشه اخمو اش سمت سالن می رفت به نگاه منتظرم گره خورد . لبخند زنان سری تکون داد و به دنبال اسد سمت سالن رفت ‌. نفس کشدار و سنگینم رو بیرون دادم . مامان با خوشرویی کنار در به استقبال مهمان ها ایستاده بود . ثمین با همون نیش باز شده تا بنا گوش از داخل آشپزخونه دستی برام تکون داد . بی اهمیت به بال بال زدن های ثمین نگاه مشتاقم رو به در ورودی دوختم ‌. مامان کنار رفت و مرتضی با چهره همیشه خندون و مهربونش وارد شد ‌. گلوم خشک و لرزش پاهام شدت گرفت . شخص بعدی بالافاصله بعد از مرتضی با ورودش تموم قشنگی و لذت های دنیا رو تو یک لحظه تو وجودم سرازیر کرد . جاوید سر به زیر با قامت بلند بالا ، هیکل چهارچونه و سینه همیشه ستبر و محمکش تو چهار چوب در ظاهر شد . ‍ با دیدنت ،حواس پنجگانه و قلبم در هم می ریزد چشمانت را می شنوم صدایت را می بینم عطر آغوشت را لمس می کنم دستانت را با پنجه هایم می بویم و درنهایت... مهربانی ات را می چشم . با من چه می کنی محبوبِ من ؟ جاوید سر به زیر با لبخند کم رنگی که کنج لبش دلبری می کرد سلام زیر لبی تحویل مامان داد و به دنبال مرتضی در مقابل نگاه تشنه و حسرت بارم مثل نسیم خنکی گذشت . نسیمی دلنوازی که بار دیگه دلم رو با خودش برد و دوباره بی هوا عاشقم کرد ‌... دستگیره در رو بشدت فشردم و ناخواسته لبم رو گزیدم . این حجم از دلتنگی و هجوم دریای عشق که تو دلم طوفان به پا کرده بود قلبم رو بیشتر از قبل بی قرار کرد . نگاه سرشار از شادی و شیطنت ثمین روی چهره اخمو و بداخلاق اسد در چرخش بود . اینبار اسد اعلام جنگ و به شدت در برابر ناملایمتی و لجبازی های ثمین ایستادگی می کرد . مریم لبخند زنان با سینی حاوی فنجون های چایی سمت سالن رفت ‌. پسر بازیگوش و شیطون مریم با شیطنت از سر و کول مرتضی بالا می رفت و با شیرین زبونی هاش خنده رو به لب همگی می نشوند . نگاه هراسونم به دنبال جاوید تو نیمی از سالن که در محدوده دیدم بود در گردش شد . اما تنها کسی که تو اون لحظه هر بار با دیدنش خون تو رگهام یخ می بست پدرم بود که با چهره ای سرد ، صلابت و سکوت سنگین ، نگاه خیره اما پر از کینه ای که به شخص مقابلش چشم دوخته بود نگرانم می کرد. حدس زدم اون شخص که در محدوده نگاه طوفانی و غضب آلود پدرم گیر افتاده کسی نیست جز جاوید . دلشوره ته دلم خیمه زد . مریم با خوشرویی مشغول خوش و بش با جاوید بود . تموم تنم به یکباره گوش شد و با لذت تک تک کلماتی که از زبون جاوید شنیده می شد با جون و دل به گوش سپردم. مریم خوشحال و خندون سینی خالی رو روی میز قرار داد و سمتم اومد ‌. چشمکی زد و نزدیکم رسید ‌ با ذوق کنار گوشم لب زد: _عسل ، بخدا قسم می خورم تموم هوش و‌ حواس جاوید پرت توئه . بزاق دهنم رو قورت دادم . با لحنی لرزون و گونه های گل انداخته ام به آرومی گفتم : _چطور مگه ؟ مچ دستم رو گرفت و سمت خودش کشوند : _بیا برو خودتو نشون بده دلش آروم بگیره . با عجله دستم رو از حصار دستش بیرون کشیدم و دوباره پشت در اتاقم پناه گرفتم : _نه .... نمی تونم مریم پوفی کشید و گفت: _خیلی خب نیا ، ولی از ثمین یاد بگیر ببین با نگاه دریده و شیطانیش نزدیکه اسد بیچاره رو ببلعه . دستم رو برای محار شلیک خنده ام مقابل دهنم گرفتم ‌. نگاهم کشیده شد سمت ثمین که با بی پروایی ظرف شیرینی رو برداشت و سمت سالن رفت . نگاه سرد بابا هنوز روی جاوید ثابت مونده بود و من بدبختانه هنوز موفق نشدم یک دل سیر جاوید رو تماشا کنم . ثمین ظرف رو روی میز گذاشت و کنار مامان نشست . اسد با چهره ای اخم آلود بلند شد و با لحنی عصبی رو به بابا گفت: __جناب رفیعی اگه امری با بنده ندارید رفع زحمت کنم ؟ کار مهمی دارم باید برم . بابا که با اخم های غلیظ به اسد زل زده بود سری تکون داد و تسبیحش رو دور دستش چرخوند و با جدییت جواب داد: _نه کاری ندارم می تونی بری . اسد با احترام سری تکون داد و بدون توجه به نگاه خیره و دلخور ثمین سالن رو ترک کرد . بالافاصله پناه گرفتم و دستی به صورت گر گرفته ام کشیدم . در اتاق باز شد و مریم وارد شد : _حالا چرا قایم شدی عسل ؟ سری بالا انداختم و نالیدم : _نه نمی تونم ، مگه بابامو نمی بینی چقدر عصبیه ؟ مریم تکیه داد به در بسته اتاق: _آره متوجه شدم .فکر کنم هنوز نسبت به حضور جاوید اینجا تو خونه اش کنار نیومده . _اوهوم دقیقا همینه ، فقط موندم اگه هنوز از جاوید کینه به دل داره چرا دعوتش کرده اینجا ؟ لبش رو روی هم فشرد و جواب داد: _حتما سعی داره با این موضوع کنار بیاد ولی یک جورایی اتفاقات گذشته آزارش میده . کلافه انگشت هام رو فرو بردم لای موهام . ادامه داد: _تو نگران نباش ، هر چی هست بین خودشون حل می کنن. نیازی نیست فکر و ذهنت رو درگیر کنی . نفسم رو بیرون دادم : _راستی چرا اسد رفت ؟ مریم دست به سینه سری تکون داد: _فکر کنم به خاطر ثمین رفت ، چون از همون لحظه اول با دیدن ثمین بهم ریخت . انگشت به دهن به نقطه ای نامعلوم خیره موندم : _بهش حق میدم ، سه سال برای بدست آوردن دل ثمین دنبالش دوید . آخرش چی نصیبش شد هیچی . به نظرم ثمین حق ببخش رو نداره ، طبق معمول با بی عقلی هاش غیرت اسد رو نشونه گرفت و غرورش رو له کرد . من به اسد حق میدم ثمین رو نادیده بگیره ‌. _چه می شه کرد ، از ثمین مغز فندوقی چه گله ای می شه داشت ؟ با شنیدن صدای مرتضی که مریم رو صدا میزد حرف هامون نیمه تموم موند . مریم با عجله بیرون رفت . نفس عمیقی کشیدم و قلب بی تابم رو به آرامش دعوت کردم . آروم و بی صدا از لای در نگاهم رو دوختم به بابا که مشغول صحبت با تیرداد بود . کسی جز بابا تو محدوده نگاه خیره ام دیده نمی شد . مریم رو کنار در خروجی مقابل مرتضی که مشغول پوشیدن کفشش بود دیدم . ثمین به همراه مامانم تو آشپزخونه مشغول بود . تعجب زده گیم بابت رفتن ناگهانی اسد و مرتضی رو کنار زدم . تموم هوش و‌ حواسم رو معطوف نگاه سرد و چهره مملو از غضب بابا کردم . تیرداد بلند شد با خوشرویی کنار بابا نشست و مشغول توضیح دادن موضوعی گنگ که مهم به نظر می رسید شد . بابا هر بار با تکون دادن سرش و تایید گفته های تیرداد اخم های غلیظش کمرنگ تر می شد . با استرس مشغول جویدن ناخن هام شدم . هنوز موفق به دوباره دیدن جاوید نشدم و این باعث می شد حال خرابم بیشتر از قبل داغون بشه . مثل مجسمه ای خشک شده نه دل رفتن و پنهان شدن تو اتاقم رو داشتم و نه جرعت پیش رفتن و ظاهر شدن مقابل نگاه عصبی بابام رو داشتم . لحظه ای نگاه بابا گرم و لبخندش پررنگ شد . بابا سری تکون داد و بلند شد . قلبم از حرکت ایستاد . قامت ورزیده جاوید تو چهار چوب نگاه منتظرم نمایان شد . جاوید با لبخند نزدیک رفت و دستش رو سمت بابا دراز کرد . با هیجان و شگفتی به هیکل تنومندش که روی بابا سایه انداخته بود زل زدم ‌ همه تنم چشم شد و به نیم رخ جذابش خیره موند ‌. بابا خندون و خوشرو دست جاوید رو فشرد و گفت: _یه زمانی تنها هدف و آرزوم کشتن و از بین بردن تو ، تو زندگیم بود ولی الان با خدمت هایی که با ما کردی نظرم نسبت بهت عوض شد . تیرداد ایستاد و خندید‌. بابا ادامه داد: _البته هنوز هم بدجور دلم می خواد گردنتو بشکنم و استخون هاتو خرد کنم . جاوید مردونه خندید و فشاری به دست بابا وارد کرد : _گردن من از مو هم باریک تره ، حق با شماست . تیرداد ضربه ای آروم به کتف جاوید زد و با لحنی شیطنت آمیز گفت: _فعلا نه داداش ، لازمت داریم . ماموریت تموم شد خودم دو دستی تحویلت میدم . نگاه سرشار لذت و چهره بشاش بابا تموم سنگینی غم رو از دوشم برداشت و تلخی طعم حسرت رو که از اعماق قلبم نشات می گرفت رو از بین برد . حس کردم آزاد شدم و سبک . در کمال ناباوری بابا نزدیک رفت و پدرانه جاوید رو در آغوش گرفت : _ای کاش عجله نمی کردی و ذره ای صبر داشتی، اونوقت بدون اینکه چند سال زجر بکشی زودتر از این طعم آزای و لذت زندگی رو می چشیدی ‌افسوس که ... سوزشش اشک تو چشم هام نیش زد . بغض تو گلوم گره زد . چنگ زدم به گلوم و نفس گیر کرده لای گلوم رو به سختی رها کردم . از پشت پرده اشک خیره موندم به جاوید که غبار کم رنگی از غم و حسرت چهره اش رو در بر گرفت .
×
×
  • اضافه کردن...