رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

Zahrafatemi

کاربر انجمن
  • تعداد ارسال ها

    88
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

11 دنبال کننده

درباره Zahrafatemi

  • تاریخ تولد تعیین نشده

آخرین بازدید کنندگان نمایه

1,334 بازدید کننده نمایه

دستاورد های Zahrafatemi

Newbie

Newbie (1/14)

  • Week One Done
  • One Month Later
  • One Year In نادر

نشان‌های اخیر

29

اعتبار در سایت

  1. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #عشق_پرسه_میزند #زهرافاطمی #پارت50 **** صبح که سرکار حاضر شد همان دم در که فرزاد وارد مغازه شد، عذرش را خواست! دلیلش را هم با فیلم هایی که از او داشت نشانش داد! پسرک اول زیر بار نمی‌رفت، ولی یوسف تهدیدش کرد اگر خودش اعتراف نکند پای پلیس را به ماجرا باز می‌کند و این اصلا خوشایند او نبود! تنها لطفی که در حقش کرد بخاطر آن یک سالی که در مغازه اش بود، چیزی از او نخواست و ریالی از آن پول ها را نخواست تا برگرداند! کلا یوسف مرامش این مدلی بود، کسی که اعتمادش را سلب کرده همان بهتر که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند! عذر فرزاد را که خواست، روی صندلی اش لم داد و در ذهنش به دنبال یک جایگزین خوب گشت! هر چه فکر کرد ، آدم بدرد بخوری پیدا نکرد! پیامی روی گوشی اش آمد. خم شد و گوشی را از روی میز برداشت. پیام از طرف جغله آمده بود! «این گوشی بهترین چیزیه که تو عمرم داشتم، چندتا عکس هم باهاش گرفتم، خیلی خوبه بازم ممنون داداش» لبخندی روی لبش نقش بست. اولین بار بود توانسته بود کسی را با چنین چیز کوچکی خوشحال‌کند! درست ترش این است اولین بار بار کسی را می‌دید با چنین چیزی اینقدر خوشحال شود! به ناگاه با فکر به او، چیزی در ذهنش جرقه زد و بشکنی توی هوا زد و سریع برایش تایپ کرد : «تا اون مهاجران گور به گور شده برمیگردن، میخوای یه شغل پاره وقت داشته باشی؟ حقوق و خورد و خوراکت هم با من! جدا از اینا چهارتا دختر ژیگور پیگور میبینی دلت باز میشه؟ یه آدرس میفرستم بیا همین جا! همین الان حرکت کن» همزمان با ارسال این پیامش دو مشتری از مدل همان ژیگور پیگور ها وارد مغازه شدند و یوسف گوشی را روی میزش گذاشت و برخواست! از قیافه اشان خنده اش گرفت، دل آدم که با اینها باز نمی‌شود، والا بیشتر بساط مسخره بازی بیشتر را فراهم می‌کنند! مخصوصا با آن لب های گنده ی پروتزی اشان! *** جغله جلوی آینه داشت مسواک می‌زد که با بلند شدن صدای گوشی و آمدن یک پیامک آن هم از یوسف تقریبا روی گوشی شیرجه زد و پیامش را باز کرد! لبش به لبخند باز شد و سریع برخواست، چه بهتر از این! انگار این روزها برخلاف طلا، خدا او را بیشتر از هر کسی دوست داشت که زود به زود خوشحالش می‌کرد.
  2. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    نه این پیج شخصی منه برای پارت گذاری پیج جدید زدم، @romanzahra71
  3. #16 -نه که ما دستمون پره پره! عذرخواهی برای ما برنج و گوشت میشه مرد حسابی؟ چرا یه ذره دور اندیشی نداری؟ اصلا من به درک، سه تا بچه گذاشتی تو دامن من! این یکی که موقع زنشه، اون یکی هم دور دیگه باید فکر جهازش باشی، این بچه هم برای درس و مشق و مدرسه پول میخواد... دیگه خرج های خونه و قسط هایی که داریم هم به درک! مهدیه ظرف غذای خودش را جلوی پدرش گذاشت. -مامانی حرص نخور، من یکی تا آخر عمرم شوهر نمیکنم... مادرش عصبانی به او توپید. -تو گوه میخوری، خجالت نمیکشی جلوي بزرگترت اسم شوهر میاری ورپریده؟ تو دهنت هنوز بوی شیر میده! محسن به زور خنده اش را خورد و به خواهر رنگ پریده اش نگاهی انداخت، دلش به حالش سوخت. -راحله خانم، اون دختره که امروز اومد خونه اسمش چی بود؟ راحله انگار در شوک قرار گرفته باشد تا محسن این را گفت لبش به لبخند باز شد و چشمانش برق زد. -وای دیدی چه دختر دسته گلی بود؟ ماهه ماه... هزارتا خواستگار داره... محسن کاسه ای از سالاد را نامحسوس جلوی پدرش گذاشت و اشاره کرد که غذایش را بخورد، بعد با همان لبخند رو به مادرش گفت: -واقعا؟ چند سالشه مگه؟ مادرش با رویی گشاده و ذوقی آشکارا از اول شروع کرد به تعریف کردن از سارا! غذای پدرش که تمام شد محسن قاشق و چنگالش را درون بشقابش گذاشت و الهی شکری گفت و از مادرش تشکر کرد. -خب مادر، میخوای یه قرار بذاریم باهاش حرف بزنی؟ محسن لیوان دوغ خالی شده اش را درون بشقاب گذاشت و برخاست. -واقعا حیف شد، دختر خوبیه ها، ولی گفتم تو ماشین بهتون، من... مادرش بی معطلی قاشقش را سمتش پرت کرد و محسن خندید و جاخالی داد و تا مادرش خواست بجنبد به اتاقش پناه برد. -یکی از یکی بی عقل تر... همشون به توی... نگاهش که به شوهرش افتاد که مشغول خوردن آخرین قاشق سالادش است دود از کله اش بلند شد. -مگه قرار نشد جای غذا دفترچه بخوری؟ رحیم کاسه را درون ظرف گذاشت. -والا اینقدر دست‌پختت مثل خودت تکه آدم نمی تونه ازش بگذره... راحله همزمان هم حرص می‌خورد و هم سرخ و سفید می‌شد از حرف شوهرش، در تمامی این سال ها بدهکاری و نداری، تنها اخلاق خوب شوهرش و زبان گرمش بود که او را دلگرم می‌کرد. رحیم خوب بود، مرد زندگی بود، برای زن و زندگی همه کاری میکرد اما مهربانی اش بیش از اندازه بود آنقدر که از خود گذشتگی بیش از حدش باعث خیلی کمبود ها در زندگی اشان شده بود اما هیچ وقت بچه هایش چیزی نگفته بودند و راضی بودند، این اخلاقشان به خودش رفته بود که برای همه چیز زیادی قانع باشند.
  4. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #عشق_پرسه_میزند #زهرافاطمی #پارت49 گوشی را روی میز آشپزخانه گذاشت و همانطور که از حرص با گوشه ی روسری خودش را باد میزد برخواست و زیر گاز را خاموش کرد! خیر سرش برایش کلم پلو درست کرده بود که انقدر دوست دارد؛ حیف آن همه زحمت، باید به حرف شوهرش گوش می‌کرد و خودش را به بیخیالی می‌زد! ولی مادر بود و مادرها تا آخر عمر بخواهند هم نمی‌توانند بیخیال بچه اشان شوند. **** دو قلوپ نوشابه را به زور در حلق جغله خالی کرد تا سرفه هایش بند بیاید و آخر سر که خیالش از بابتش راحت شد دوتا پس کله ای نثارش کرد. -بترکی! جغله خندید و به گوشی اش اشاره کرد. -مبارک باشه! یوسف نگاه سرسری به گوشی انداخت. -قبلی رو که به لطف فامیلت زدم تو دیوار... چند میلیون پول بی زبونو حروم کردم! اینم براش چندتایی دادم ولی اصلا پشیمون نیستم شاید خواست خدا بود اونجوری تموم فیلم و عکس هایی که باهاش داشتم از بین بره که دیگه فکرم نچرخه سمتش... این را گفت و بی معطلی گوشی تاشو را از جیبش بیرون آورد و توی بغل جغله پرت کرد. -اینم اشانتیون گرفتم، چون هیچکی دور و برم کلاسش به این مدل نمیاد فقط به درد خودت می‌خوره... جغله با بهت به گوشی و یوسف نگاه می‌کرد! باورش نمیشد برایش گوشی گرفته باشد! یوسف آخرین گازش را به ساندویچ زد و با دهان پر گفت : -چته؟ نکنه به کلاس تو هم نمیخوره؟ بغض کرده بود جغله ی بیچاره! باورش نمی شد! در آخر میان شاخ های درآمده ی یوسف گریه اش گرفت گرفت و بغضش شکست! یوسف هاج و واج مانده بود آخر این بشر چه مرگش شده؟ جرعه ای از نوشابه را خورد تا صدایش را صاف کند، بعد به سمتش چرخید. -الان چی شد؟ من نفهمیدم!؟ گریه ات بخاطر چیه؟ باور کن بهت ترحم نکردما... خدا وکیلی اینو اشانتیون برداشتم یه ریال هم پول ندادم... دست دومه... جغله گوشی را در دستش فشرد و با آستین اشک ها و همچنین آب دماغش را پاک کرد که صدای یوسف را درآورد! -چندش... بگو بهت دستمال بدم خو... جغله به سمتش چرخید و به گوشی اشاره کرد! -ممنونم داداش... داداش!؟ چه واژه ی غریبی بود! هم برای او و هم برای جغله! خندید. -اون که قابلت رو نداره... ولی خب گریه ات برای چی بود؟ -اولین باره کسی برام چیزی میخره! یوسف نگاه خیره اش را به او داد، به راستی که واقعا این بچه حسابی طفلکی بود! -بیخیال بابا! به این فکر کن این رشوه اس قراره خامت کنم که آدرس اون دختر ه رو او بدی! جغله به ناگاه خنده اش گرفت و یوسف خوشحال از این خنده چشمکی تحویلش داد! چقدر این پسرک ریز جسه می رفت تا دلش جا باز کند؛ مخصوصا از وقتی به او گفته بود "داداش"! انگار خدا خواسته بود تا جای برادر نداشته اش را با حضور او پر کند. **** پیج اینستا @roman_baraaan6 **
  5. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #48 *** شب شده بود و هر دو گرسنه! یوسف بغل یکی از دکه های ساندویچی نگه داشت و ساندویچ فلافل گرفت! همیشه ی خدا آرزوی چنین ساندویچی هایی را داشت اما دو سال تمام به خاطر طلا، دندان روی جگرش گذاشته بود و بیخیالش شده بود! هر دو روی جدول گوشه ی خیابان نشسته بودند و و با ولع مشغول خوردن بودند! غذایی که بعد از مدت ها به جفتشان حسابی چسبیده بود! یوسف خواست ساندویچ دوم‌ش را گاز بزند که گوشی اش زنگ خورد. مادرش بود‌؛ آخر تاب نیاورده بود و زنگ زده بود! تماس را وصل کرد و همزمان گازی به ساندویچش زد. -جونم... -کجایی تو پسر!؟ دلم هزار راه رفت! داییت گفت صبح آزاد شدی؟ تو نباید از صبح یه خبر به من بدی؟ شماره ات هم که نداشتم زنگ زدم از دوستت سهیل پرسیدم! آخه چه کاریه که با ما و خودت میکنی مادر؟ اون دختره ارزشش رو داره که این بلاها رو سر خودت بیاری؟ به والله تو اراده کن ده تا دختر خوب و خانواده دار برات ردیف میکنم یکی از یکی خوشکل تر! یوسف خندید. -میخوای برام حرمسرا بزنی؟ خب خیلی خوبه چرا یه دونه رو اول برای بابا درست نمیکنی که هر شب هرشب نخواد التماس کنه! -یووسف! مادرش آن طرف خط سرخ شده بود، این بچه آدم بشو نبود! -حرف منو نپیچون... به خاک پدر بزرگت یه بار دیگه بشنوم رفتی طرف اون دختره شیرم رو حلالت نمیکنم.... -نترس... رفته اونور آب، بخوامم دیگه دستم بهش نمیرسه... الان هم زن یکی دیگه اس تو هم که منو میشناسی اخلاقم چطوریه! منتها این یه اتفاق رو نمی تونستم کوتاه بیام و از کاری که کردم اصلا پشیمون نیستم... در آخر هم اضافه کنم وقتی من دنیا اومدم شیر نداشتی بهم بدی گاو مش باقر و شیرخشک به خوردم دادین گمونم بخاطر اینه که اینقدر اخلاقم گاوی شده! جغله با این حرف یوسف به خنده افتاد و لقمه در گلویش پرید و به سرفه افتاد! -یوسف خدا بگم چیکارت کنه! من حریف زبونت نمیشم... فقط... با شنیدن صدای سرفه و خنده ای مخلوط، کنجکاو خودش حرفش را قطع کرد! -با کی بیرونی!؟ به همه دوستات زنگ زدم، هیچ کدوم خبری ازت نداشتن؟ یوسف خندید و دست دور گردن جغله انداخت و همانطور که انگار مادرش جلوی رویش باشد ژستی گرفت و گفت : -با دوست دختر جدیدم! تیپش هم از این سانتال مانتال هاس که عاشقشی... از قیافه اش دیگه برات نگم که... مادرش دیگر طاقت نیاورد! جیغی کشید و دوتا فحش آبدار نثار عمه اش کرد و تماس را قطع کرد! داشت غصه ی چه کسی را می‌خورد؟ حقا که این جماعت مرد آدم بشو نبودند!
  6. #15 *** مهدی به سراغ محسن رفت و خواست برای ناهار به سر سفره بیاید، در ماشین را باز کرد، آهنگی که از ضبط روشن بود را قطع کرد و از ماشین پیاده شد. دمپایی اش را همان دم در بیرون آورد و آستین پیراهنش را بالا زد، بوی استنبلی پلو در کل فضای خانه پیچیده بود. دستانش را در روشویی شست و سر سفره نشست. تا پدرش خواست سر سفره بیاید کاسه سالاد شیرازی اش را برداشت و مشغول خوردن شد. پدرش جانمازش را جمع کرد و توی قفسه گذاشت، یا خدایی گفت و برخاست. همگی سر سفره که نشستند، بسم الله ی گفت و خواست که شروع کند اما به ناگاه دید پیش دستی جلویش غیب شده! به محسن نگاه کرد. -الان وقت مسخره بازیه؟ محسن ظرفش را برداشت و مشغول کشیدن غذا شد. -والا از اینجا که منم تا اونجا ک شمایین تا بخوام کش بیام و ظرف رو بردارم لو میرم یه پس گردنی هم حواله ام میشه... دیوانه ام مگه... همیشه برای چنین اتفاق هایی فرضیه اینه باید به نزدیکترین کستون شک کنید! رحیم به سمت پسر کوچکترش مهدی چرخید و بی هوا گوشش را گرفت. -پدر سوخته من همسن توهم؟ خجالت نمیکشی؟ -آخ... درد میاد بابا... به خدا من نبودم... مامانی بود! گوشش را رها کرد و به سمت راحله برگشت که کنارش نشسته بود و مشغول غذا خوردن بود! -خانم شما ديگه چرا؟ شما که تاج سر مایی دیگه... بقيه حرفش با گذاشتن چند دفترچه قسط در پیش دستی و قرار دادن آن جلوی رویش در دهانش ماند! -بفرما بخور، بخور ببینم چجور میخوای خودتو سیر کنی؟ شنیدم باز یکی از اونایی که ضامنش شدی قسطش رو پرداخت نکرده؟ رحیم دستی به پیشانی اش کشید و دفترچه ها را از درون ظرف برداشت. -میده، این ماه دستش خالی بود، خودش هم کلی شرمنده بود و اومد عذر خواهی کرد... راحله دست از غذا خوردن کشید.
  7. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #عشق_پرسه_میزند #زهرافاطمی #پارت47 ماشین را روبه رویش پارک کرد و برایش بوق زد. جغله که در احوال خودش غرق بود سرش را بلند کرد؛ همی که یوسف را دید به ناگاه لبخند روی لبش نشست! تکیه ازش را از دیوار برداشت و از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند. قدم برداشت و به سمتش رفت و سرش را جلوی شیشه ماشینش خم کرد. یوسف با سر به عمارت اشاره کرد. -چه عجب یه بار تو رو مشغول تفریح دیدیم! خودش هم از حرفش خنده اش گرفت تفریح! چه تفریحی بود واقعا! ... یا نه شاید هم کاری کردی انداختنت بیرون؟ این بیرون نشستی اعتصاب؟ جغله کلاهش را کمی عقب کشید. -هیچکس خونه نیست، همه رفتن مسافرت! یوسف کنجکاو ابرویی بالا انداخت. -با اون بی آبرویی باید بگی رفتن مهاجرت نه مسافرت! جغله شانه ای بالا انداخت. یوسف راست می‌گفت بیشتر به مهاجرت شبیه بود تا مسافرت! -هر چی حالا... اومدی اینجا باز معرکه راه بندازی؟ اصلا کی از زندون آزادت کردن؟ یوسف اوهویی تحویلش داد. -میبینم زبون درآوردی؟ کمی به سمتش خم شد! -نکنه به دختره گفتی اون خواسته از احوالم خبر دار بشه؟ جغله نتوانست نخندد! چه دل خجسته ای داشت یوسف! -اون نقش دیدنت هم نداره! بادش حسابی خالی شد، هیچ چیز مطابق میلش نبود! یوسف دست دراز کرد و در ماشین را باز کرد! -سوار شد بریم دور دور اگه کاری نداری... جغله بی تعارف در را کامل گشود و سوار ماشینش شد و مشکوک نگاهش کرد! -همچین بی دختری که اومدی دست به دامن من شدی؟ یوسف که از زبان تازه شکفته شده ی جغله خوشش آمده بود با شوخی کلاهش را پایین‌تر کشید! -زر نزن بچه، فعلا از بقیه دخترا حالم به هم میخوره... تو هم میخوام ببرم بگردونم شاید فرجی شد از زیر زبونت تونستم یه چیزی بیرون بکشم... جغله از این صداقتش خوشش آمد! کلا جدیدا این مرام لوطی گری اش جذبش کرده بود و از بودن در کنار یوسف بدش نمی‌آمد. یوسف آهنگی برایش گذاشت و او را با خودش برد.
  8. #14 وارد ساختمان که شد، بی توجه به پدرش که گوشه سالن نشسته بود و خودش را مشغول خواندن روزنامه کرده بود، از پله ها بالا رفت، سپهری جا خورده بود، سپرده بود که یکی از خدمتکار ها کیف پولش را خالی کند، خودش هم که حسابش را خالی کرده بود، دوست و رفیق به درد بخوری هم نداشت که بخواهد سراغش برود! اینکه چطور با این سرعت به خانه برگشته بود تعجب آور بود، تمام مدت منتظر بود با او تماس بگیرد و التماسش کند اما نشد آنچه انتظارش را می کشید! هنوز به بالای پله ها نرسیده بود که تن صدایش را بالا برد و صدایش زد. -مادرت بهت ادب یاد نداده؟ سلام کردن به بزرگتر تو قاموس تو نمی گنجه بچه؟ همانجا بالای پله ها متوقف شد، برگشت و به پدرش نگاه کرد! بنازد به رفاقت محسن که اینطور آبرویش را خرید، مگرنه کم کمش باید برای پول آن اسنپ فکستنی از این آقای مثلا پدر تقاضای پول می‌کرد! -بزرگتری که از بزرگتری کمربند زدن به کوچیکتر از خودش رو بلد باشه و با این همه ادعا مادر پیرش رو ول کنه توی خونه سالمندان بزرگترم نیست، به سن بلوغ هم نرسیده... رک بگم، برای من هنوز دنیا نیومده! پدرش طاقت نیاورد، دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود، روزنامه را گوشه سالن پرت کرد. با گام‌ های بلندش از پله ها بالا رفت، اما برخلاف تصورش لیلی همانجا ایستاده بود و منتظرش مانده بود! به او که رسید خواست دستش را بلند کند و سیلی بزند اما لیلی با اشاره دستش خواست صبر کند، آینه اش را از درون کیفش بیرون آورد به صورتش نگاهی انداخت و بعد آینه را درون کیف انداخت! -چه غلطی میکنی الان؟ خیلی ریلکس به پدرش نگاه کرد. -میخوام بعد از اینکه با سیلی صورتمو کبود کردین وقتی خواستم پست بذارم مطمئن باشم عکسم خوب می افته، بالاخره دختره تغاری سپهری بزرگم عیبه بخوام تو عکس هام بد به نظر برسم... اشتباه میگم پدر جان؟ دستش همان بالا مشت شد! -گمشو برو تو اتاقت تا چشمم بهت نخوره! لیلی پوزخندی روی لبش نشست. -داشتم می رفتم گم بشم تو اتاقم اتفاقا، خودتون صدام زدید و همین باعث تضعیف اعصابتون شد، نکنید این کارو با خودتون، برای سلامتیتون خطر داره پدر جان، ناسلامتی قراره سال دیگه تو نمایندگی انتخابات مجلس ثبت نام کنید... باید از همین الان روی خودتون و اعصاب بسیار آرومتون کار کنید پدر جان! آن پدر جان آخرش از صد فحش بدتر بود برایش، دندان قروچه کرد و با اشاره دست خواست تا گورش را گم کند، لیلی لبخند به لب،چون پرنسس های دیزنی از سه پله باقی مانده بالا رفت و به سمت اتاقش گام برداشت. -شکوفه، قرص های اعصاب منو بیار اتاقم.... سپهری این را گفت و به سمت اتاقش گام برداشت، به خاطر این نیم وجب بچه همیشه خدا اعصابش خراب بود و مغزش تیر می‌کشید و هیچ وقت آرامش نداشت.
  9. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #46 * یوسف بعد از اینکه دایی فرهادش که سرهنگ کارکشته ای بود، کارهای ترخیصش را انجام داد بالاخره توانست از شر آن جای خفقان آورد که تمام مدت در و دیوارش طلا را به خاطرش می آوردند خلاص شود، البته خود امیر هم شکایتش را پس گرفته بود و بی سر و صدا رفته بود تا چشمش به یوسف نخورد! خودش هم مانده بود آه یوسف دامانشان را گرفته بود یا چیز دیگری که چنان آبروریزی وحشتناکی به بار آمده بود! * به جبران گوشی تکه تکه شده اش اولین کاری که کرد یک گوشی مدل بالا از مغازه ی دوستش خرید و لحظه ی آخر که خواست حساب کند چشمش پشت ویترین به یک گوشی تاشو قدیمی افتاد! برایش آن مدل نوستالژی محسوب‌ می‌شد، ناخواسته لبخندی روی لبش نشست و با اینکه دست دوم بود آن را با یک سیمکارت اضافه به عنوان اشانتیون برداشت! * بعد از چند روز به سرکار برگشت و فرزاد شاگردش را مرخص کرد تا خودش در مغازه بماند. آمدن یکهویی اش شاگردش را دستپاچه کرده بود و همین از نگاه تیزبین او دور نماند؛ برای همین رفتارهای مشکوکش سپرده بود دو دوربین در داخل و بیرون مغازه نصب کنند آن هم بی اطلاع فرزاد! با همان بی حوصلگی دخل را شمرد و از کسری زیاد آن جا خورد! حساب مغازا را چک کرد و بعد به سراغ فیلم های دوربین در گوشی اش رفت! خیلی مشتری داشتند! پس این دخل خالی این وسط چه می گفت؟! آخر فیلم اما دلیلش را فهمید، نمک به حرام لعنتی همه را در جیب شلوارش گذاشته بود و رفته بود! قبل مشتری های ثابتش گفته بودندکه دستگاهش درست شده یا نه چرا که مجبور به پرداخت وجه نقد نباشند الان دلیلش را می‌فهمید که پسرک کلاش با این طرفند کلی پول به جیبش می‌زند، دیگر همین را کم داشت! عشقش که خیانت کرده بود؛ عروسی اش آنطور از آب در آمده بود! به همه فامیل گفته بود زنش را فرستاده کانادا تا ادامه تحصیل بدهد، دروغ شاخداری که حتی خودش هم باورش نمیشد! طلا آن طور آبروریزی به بار آورده بود! پرونده ای که در آگاهی برایش گشوده شده بود و در آخر همین شاگرد نامردش را کم داشت! نفس عمیقی کشید و به لوازم اطرافش که اکثرا از بهترین برندها بودند خیره شد! ذهنش به یکباره به سمت آن دخترک پر کشید. لعنتی آن گنده ترین غلط کردنش را جا انداخته بود! هر وقت که یادش به آن می افتاد، تا مغز استخوانش تیر می‌کشید و داغونش می‌کرد! با هر جان کندنی بود تا عصر در مغازه ماند و کلافه از سرو کله زدن با چند مشتری در مغازه را بست و راهی خانه شد! نرسیده به خانه، یادش به نصیحت ها و حرف های پدر و مادرش و آبغوره گرفتنش که افتاد، بیخیال رفتن شد! حوصله ی هیچ چیز را نداشت. آنقدر در خیابان ها چرخید تا خودش را جلوی آن عمارت لعنتی دید! خواست برگردد اما نگاهش به جغله افتاد که گوشه ای از دیوار کز کرده و خودش را با سنگ ریزه ای روی زمین مشغول کرده بود!
  10. #13 نگاهش که به کله مبارکش می افتد به زور خنده اش را مهار می‌کند. -بر عکس بابای من هر جا میره با خودش روشنایی میبره... اصلا نور و معنویت ازش تشعشع میشه... لیلی پوفی کشید. -خوش به حالت، کاش میشد جای باباها رو عوض کرد، من الان چیکار کنم هیچی پول ندارم، رفیقام هم مسخره ام کردن و بعد تو خیابون ولم کردن و رفتن! -اولین کاری که میکنی رفیقات رو عوض کن، اینا به درد لای جرز دیوار هم نمیخورن... -اونو که دارم براشون، چنان ادبشون کنم... ولی میشه خواهش کنم تو بیای دنبالم؟ محسن خندید، این دختر از هر فرصتی سواستفاده می‌کرد! -نه قربون، بنزین مفت ندارم بیام دنبالت. -خسیس، بهت میدم... -هنوز جای قبلی درد میکنه! -خیلی بیشعوری... الان من تک و تنها تو خیابون چه غلطی بکنم؟ -آدرس دقیقت و تیپی که زدی رو برام اس کن... -خیلی جیگری... تماس را که قطع کرد بلافاصله پیامی از طرف لیلی آمد، او هم بی معطلی برایش با همان آدرس و آدرس خانه اش اسنپی گرفت و راننده که تماس گرفت گفت چه تیپی دارد. بعد هم پیامی به لیلی داد که برایش اسنپ گرفته و بلافاصله‌ لیلی که بد رکی خورده بود پشت سر هم، هر چه در توانش بود از الفاظ رکیک بهره برد و اینفدر برایش پیام فرستاد تا دستانش خسته شد، آخرین پیامش مصادف شد با ایستادن یک پراید سفید با آرم اسنپ جلوی پایش. -شال زرد و مانتوی سفید شما هستین درسته؟ اسنپ می‌خواستین؟ لیلی جیغش را خفه کرد و با تکان سر در عقب را باز کرد و با حرص در ماشین نشست. هیچ پیامی از محسن نیامده بود، از ماشین که پیاده شد خواست تا صبر کند تا از داخل خانه برایش پول بیاورد که گفت با حسابش پرداخت کرده و لیلی را همانجا دم در شرمنده محسن کرد! با خجالت برایش نوشت: -تو که حرص میدی، چرا حساب میکنی؟ -رسیدی خونه؟ بهش پنج ستاره بدم؟ نفس عمیقی کشید و نوشت : -آره بده... آرام شده بود، به طرز عجیبی تمام عصبانیتش فرو کش کرده بود، رفتار محسن همیشه خدا مثل آب روی آتش عمل می‌کرد و آرامش را به او تزریق می‌کرد.
  11. عزیز با اجازه خودم دارن پارت گذاری میکنن.. ممنونم ازتون ?
  12. #12. -دیدی دختره رو؟ اسمش ساراس، ماشالله یه تیکه جواهره، از هر انگشتش یه هنر میباره... اهل پسر بازی و این چیزا هم نیست، دیدی تا سلام کردی چه سرخ و سفید شد برات!؟ نفس عمیقی کشید، واقعا مادرش چه دل خجسته ای داشت دیگر! -من خواجه ام... این را گفت و در میان بهت و حیرت راحله، در را بهم کوبید و قفل ماشین را زد! مادر بیچاره هر چه بال بال زد تا در را باز کند اما انگار نه انگار! آخر سر هم نفسی از حرص کشید و لگدی به ماشین زد و رفت. همین کارش لبخند به لب محسن آورد. با ویبره ی گوشی اش در جیبش، آن را بیرون آورد، لیلی بود، گوشی را دم گوشش گذاشت. -بی‌شعور روانی بی اعصاب... یک ماهی بود بدون سلام همیشه با این الفاظ و همانند آن شروع می‌کرد. -روی صندلی دراز به دراز لم داد. -الان کی اعصابت رو خرد کرده که داری سر من خالی میکنی؟ -این معلم آدم فروش کنکور، تا جیک میشم گوشی دست میگیره زنگ میزنه به بابام... اونم برای اولین بار موجودی کارتمو گرفت و جلو دوستام که خواستم حساب کنم سنگ رو یخ شدم... -اون همه پول معلم خصوصی میده بعد تو قال میذاری؟ والا من بودم تو خونه راهت نمی دادم... -از این کارا نمی‌کرد، کسر شانش بود دخترش تو کارتش پول نباشه، معلوم نیست کدوم بی پدری تو گوشش وز وز میکنه که اینکارو کرده... محسن به ناخن های شکسته دستش نگاهی انداخت و یادش افتاد که حتما با ناخن گیر صاف و صوفش کند. -به جای جیغ جیغ کردن بشین کتاب بخون... درست رو بخون، آخر درس خوندن کجاش سخته که هی از زیرش در میری؟ -اونجاش که تحمل اون معلم های بیخود رو ندارم... همشون از دم خبرچین و مزدور بابامن... محسن خندید. -خوشم میاد باباته و اینجور جبهه میگیری و بهش لطف داری، اگه کس و کارت نبود چیکارش میکردی؟ -میسپردم یکی بفرستش ناکجا آباد تا اینقدر چشمم بهش نخوره... همان موقع در حیاط باز شد و محسن کمی سرش را بلند کرد و پدرش را دید که دو کیسه در دستش دارد و وارد حیاط شد و با پا در را پشت سرش بست.
  13. Zahrafatemi

    رمان عشق پرسه می‌زند

    #45 *** خیلی زمان نبرد تا این بی‌آبرویی چون لکه ی ننگی روی پیشانی هر دو نشیند! امیر تمام سعیش را می‌کرد تا هر جا و هر سایت و کانال و... که می بیند را شده با پول بخرد تا آن مزخرف ها را از آنجا پاک کنند! اما ویروسی بود برای خودش! خود ابلهه اش میلیون ها تومن برای پیج مزخرف طلا هزینه کرده بود تا آمارش بالا برود تا خانم بتواند عقده های درونی اش را خالی کند، فکرش را نمی‌کرد همان بشود بلای جانش! همه ی اینها و بی آبرویی پسر با ابهت خاندان جدا و تهدید های بانو برای از شر طلا خلاص شدنش هم جدا و افسردگی که طلا دچارش شده بود هم جدا! در آخر وقتی بانو نتوانست از پس امیر بر بیاید مجبورشان کرد مدتی را از کشور خارج شوند و آبها که از آسیاب افتاد برگردند! امیر بی برو برگشت قبول کرد و با طلا راهی سفر شد... خود بانو هم برای اینکه کمی به خودش استراحت بدهد برای مدتی به ویلای شمالش رفت و کوکب را نیز با خودش برد! ماند جغله در خانه ای با آن وسعت و ابهت تنها! البته سیستم دزدگیری آن خانه و دوربین های مدار بسته اش در تمام شهر حرف اول را می‌زد و همه ی اهالی خانه از این بابت خیالشان راحت بود، اما باز هم جغله جز آن خانه، جایی را نداشت و تا آن روز از زندگی اش اینقدر بیکار نشده بود که به در و دیوار زل بزند و حوصله اش سر برود. از طرفی کنجکاو بود چه بلایی سر یوسف آمده؟ چیزی که جرات پرسیدنش را از هیچ کسی نداشت! سه روزی از رفتن اهالی عمارت می‌گذشت و علنا فقط مگس می پراند. حوصله اش که سر رفت از خانه بیرون زد و همان جلوی در عمارت خودش را با تکه چوبی که آرام روی زمین می‌کشید سرگرم کرد!
×
×
  • اضافه کردن...