جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'رمان در حال تایپ'.
9 نتیجه پیدا شد
-
قوانین بخش رما ن های در حال تایپ | ویژه انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Ali gholami در رمان عاشقانه
انجمن رمان های عاشقانه انجمنیست برای رواج کتاب و کتابخوانی در جهت پیشرفت علاقمندان به کتاب و کشف استعدادهای نو همچنین فرصتی برای پرورش استعدادها... اما هر شروعی نیازمند اصول و قوانینی است که در جهت همکاری و پیشرفت انجمن، باید در رعایت این قوانین کوشا باشیم. *** نحوه ی تایید رمـان: قبل از هر چیزی به معرفی ناظران این بخش میپردازیم اسامی ناظران رمـان: 1_ @فرنوش گل محمدی 2_ @Elnaz.sh 3_ @Aram محتوای پست آغازین جهت تایید: 1. نام رمـان 2. ژانر داستان 3. خلاصه ی داستان 4. سه پارت از رمان پست آغازین در صورت نداشتن یکی از محتوای بالا توسط ناظران تایید نخواهد شد. سپس عنوان رمـان به شکل زیر خواهد بود: نام کتاب | نام نویسنده کاربر انجمن رمان های عاشقانه در پایان با ارسال موضوع، پیامی در جهت نمایشِ پس از تایید توسط مدیران، برای شما نمایش داده می شود. *** نکات و جزئیات: انتخاب نام رمـان: *از انتخاب نام های تکراری برای رمـان خود خودداری فرمایید و قبل از ارسال رمـان خود در انجمن و گوگل جستجو کنید. *از قراردادن اسامی با محتوای غیراخلاقی و غیرفرهنگی برای کتابها، خودداری فرمایید. همچنین استفاده از فونت های تزئینی برای نام کتاب ممنوع می باشد. *برای انتخاب نام رمـان دقت و حوصله خرج دهید، چرا که پس از طراحی جلد درخواست تغییر نام رمـان رد می گردد. از طرفی برای انجمن و جستجوی گوگل مشکلاتی را به همراه خواهد داشت. خط قرمزها: *نوشتن سوژه ها و صحنه های خلاف عرف و شرع یا تابوشکن که باعث ایجاد مشکل برای انجمن باشد، بدون تذکر حذف و با خاطی برخورد خواهد شد. *فن فیک نویسی؛ یعنی استفاده از شخصیت های واقعی و معروف در رمان و ساختن داستان ساختگی برای آنها، ممنوع است و در صورت مشاهده رمان بدون اخطار قبلی از سایت حذف میگردد. پس در انتخاب موضوعات و صحنه ها دقت فرمایید. **در صورت مشاهده ی چنین مواردی گزارش بزنید. فونت مورد استفاده: *برای نوشته ها از فونت های خوانا و سایز متوسط استفاده شود. استفاده از سایزهای بسیار بزرگ و سایزهای کوچک ممنوع می باشد و در صورت مشاهده اخطار دریافت خواهید کرد. تعداد خط ها و پست ها: * نوشته ی شما در صورتی به عنوان رمـان به صفحه ی اصلی سایت خواهد رفت که هر پست حداقل 20 خط در کامپیوتر یا لپ تاپ، و دستکم 60 خط در گوشی شده و رمـان شما در نهایت بیشتر از 50 پست ارسالی شود. *بین سطرها فاصله نیندازید تا پس از پایان کار و تبدیل به فرمت های دانلود مشکلی پیش نیاید. رمـان های دوجلدی: *نویسنده های عزیزی که جلد اول خود را به اتمام رسانده اند، تا زمانی که استارتِ تاپیکِ جلدِ دومِ رمـان خود را نزده اند، جلد اول رمـان ایشان برای دانلود به صفحه اصلی سایت نخواهد رفت. ارسال های ممنوعه در پست ها: *ارسال هر گونه پست، به غیر از محتوای کتاب، در تاپیک ها ممنوع می باشد. *قراردادن هر گونه فایل مالتی مدیا (عکس، فیلم، موزیک) در تاپیک های کتاب و استفاده از شکلک در میان محتوای رمـان ممنوع می باشد. *در صورت مشاهده ی پست اسپم در تاپیک تایپ رمـان، حتما گزارش بزنید. (کاربران عزیز حق ارسال پست در تاپیک رمـان نویسنده را نداشته و برای ارائه نظرات به صفحه پروفایل نویسنده یا صفحه نقد رمـان مراجعه نمایند.) جزیره ی متروکه: *اگر از آخرین ارسالی نویسنده در تاپیک رمـان یک ماه زمان بگذرد، به جزیره ی متروکه منتقل خواهد شد. *تقاضای حذف کامل رمـان پذیرفته نخواهد شد. در عوض امکان درخواست انتقال به جزیره ی متروکه وجود دارد تعداد رمـان های همزمان در حال نگارش: *هر نویسنده همزمان اجازه ی قراردادن سه کتاب را دارد. حق نشر و پیگردهای قانونی: *قرار دادن کتب چاپی در انجمن ممنوع می باشد. *کپی برداری از نویسندگان یا رمـان های دیگران، بدون اجازه نویسنده اثر ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد. *تنها شخص نویسنده حق انتشار رمـان خود را دارد و هیچ شخص ثالثی، چه با اجازه ی صاحب اثر و چه بی اجازه حق نگارش رمـان را نخواهد داشت. **در صورت مشاهده ی چنین مواردی بلافاصله رمـان حذف و با کاربر خاطی برخورد می گردد.- 415 پاسخ
-
- 36
-
- رمان در حال تایپ
- ارسال رمان
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان در حال تایپ رمان خشاب پر اسلحه غلاف | satan_evil
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Satan_evil در رمان عاشقانه
نام رمان: خشاب پر،اسلحه قلاف ژانر: جنایی، عاشقانه نویسندگان: satan_evil & girl_evil خلاصه: اعتماد از دست رفته میشه توقع الکی از کسی که ذرهای براش مهم نیستی! به ترتیب، زندگی پر هیاهوی بین عقل و قلب باعث توهمات بیجا، حالت تهوع و رول های پیچیده شده میشه و زندگی آدمها رو با کامی محکم به هوا میفرسته. در این بین چشمهای بیحال و قرمزی که دود زده شده؛ بیشتر مورد توجه قرار میگیره تا دودی که بالاخره یه روز باعث کدر شدن زندگی خیلیا میشه. -
رمان یک شب ماه میاد | | انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Zhra alipour | طلبه? در رمان عاشقانه
علی پسری مذهبی هست که عاشق آیدا دختر بدحجابی میشود که طبق دستوری ، قصد کشتن علی را دارد. آیدا محو مهربانی و محبت علی میشود اما وقتی رئیسش خانواده اورا تحت شعاع قرار میدهد، ناچار به انجام این نقشه میشود. علی در پی پیداکردن مجهولات راز پدربزرگ جانبازش میشود اما وقتی برای پیدا کردن حقیقت به تهران میرود مورد سوء قصد مادرش قرار میگیرد!!- 38 پاسخ
-
- 3
-
- عین
- رمان آنلاین
-
(و 6 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
ملکه (queen) پارت 1 با ترس به پشت سرش نگاه کرد هنوز هم داشتن دنبالش میکردن نفس کم آورده بود پاهایش دیگر جان نداشت اما گویی یک نفر در سرش صدایش میکرد و میگفت بدو !… نایست!. الان وقت تسلیم شدن نیست فقط بدووووو با صدای تیری که شنید جیغ محکمی کشید سرعتش رو بیشتر کرد اما ناگهان پایش به سنگی گیر کرد افتاد دستش از سابیده شدن به آسفالت درد میکرد پرده اشک جلوی چشمش رو تار کرد آن قطره سمج سد این پرده را شکست به بیرون راه یافت و روی گونه زیبای دخترک چکید - نه ...نه الان وقطش نیست بلند شو افرین بلند شو همینطور که این حرفا رو زیر لب زمزمه میکرد دستی روی شونه اش نشست با بی رحمی اون رو از رو زمین بلند کرد _ که فرار میکنی هرزه اولین ضربه به صورتش … درد داشت و باعث شد اشک های بیشتری رو گونه اش سرازیر شود -چرا لالمونی گرفتی حرف بزن بی آبرو ! چی میگه اون دختر ؟ که همخواب دیگران میشی اره !! از دادی که زد بیشتر به خودش لرزید خواست بگویید دروغ است باور نکن تو یکی باور نکن عمو اما نمیتوانست زبونش را تکان دهد حرفی بزند با چک بعدی ای که خورد روی زمین افتاد باعث شد صورتش روی آسفالت کشیده شود درد را تا مغز استخوانش حس کرد احساس کرد گونه اش پاره شده دستش را سمت صورتش برد وقتی به صورتش دست زد درد بدی را احساس کرد با نگاه ترسان دوباره به آن مرد سیاه پوش که لقب عمو را یدک میکشید نگاه کرد - گفتن بکشمت ..گفتن آدم بیحیا هرزه باید بمیره به اطراف شاره کرد - همینجا میکشمت کسی حتی جنازه ات هم پیدا نمیکنه با ترس نگاهش کرد خودش را روی زمین عقب کشید دید که عمویش اسلحه را درآورد به سمت او نشانه گرفت -خداحافظ اولین شلیک .. بی جان روی زمین افتاد فقط صدای قارقار کلاغ ها رو میشنید گوشش سوت میکشید همانند سوت قطار که به ایستگاه رسیده است اری قطار او هم به ایستگاه پایانی رسیده بود با آخرین توان گفت - هیچوقت نمیبخشمتون بعد آن صدای خنده بلند و دومین گلوله -برو بدرک برو بدرک ب..رو..بدرک ..صدای کلاغ ها ..قار قار .. صوت قطار ...و بعد تاریکی مطلق حال به موسیقی بی کلامی که پخش میشد گوش میکردم عاشق صدای ویالون و پیانو با هم بودم -دا دا دا دادااااا هوم هو هوهوهومممم زیر لب ریتم آهنگ رو میزدم به بیرون نگاه میکرد از این بالا مردم عین مورچه های کوچیک دیده میشدن و من انگار عقابی بودم که از این بالا اونها رو نگاه میکرد تنها و منتظر یک طعمه و شکار خوب تو این شهر - خانوم آقا اصلان اومدن با اسم اصلان لبخندی روی لبم نشست اما سریع اون رو پاک کردم انگار گویی اصلاً لبخندی روی صورتم نبوده - بهش بگو بیاد داخل - بله خانوم فقط چای یا قهوه -قهوه -بله تعظیمی کرد از اتاق خارج شد - خانوم منتظر شماست آقا اصلان - باشه صدای در رو شنیدم - بیا تو اصلان به سمت میز مشکی رنگم رفتم روی صندلی چرمی نشستم به اصلان که وارد اتاق شد نگاه کردم _ شیری یا روباه اصلان - شیرم شیر بعد دستشو برد بالا پوشه مشکی رنگ داخل دستش رو بهم نشون داد کم کم اون لبخندی که پنهونش کرده بودم دوباره راه خودش رو روی صورتم پیدا کرد سریع از بلند شدم سمتش رفتم که باعث شد پاهام بهم گره بخوره نزدیک افتادنم بود منتظر بودم صورتم نابود بشه که بین زمین و هوا معلق موندم - چته دختر اروم باش نزدیک بود خودت را نابود کنی بعد کمک کرد صاف وایستم پوشه را از دستش گرفتم - بده من ببینم اینو عکس خودش بود با همون دختر مشخصاتشون هم داخل پوشه بود - کارت عالی بود اصلان یک مژدگونی پیش من حتماً داری - چاکر پاکرم -باز زدی تو کانال لاتی - ولش کن اینو الان میخوای چیکار کنی با لبخندی که دندونای سفیدم رو نشون میداد بهش نگاه کردم - هیچی وقتشه که ملکه خودشو نشون بده !!! بازی شروع شد اصلان .. رفتم سمت میز پوشه رو روش گذاشتم - اونجا واینستا بیا بشین قراره خیلی اتفاقها بیوفته همه باید بفهمن ملکه برگشته …..
- 14 پاسخ
-
- 1
-
- رمانی باژانری مختلف وبسیارهیجانی
- رمان عاشقانه
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان یاقوت مشکی|ساجده میرحسینی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای sajedeh_hi در رمان عاشقانه
رمان: یاقوت مشکی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ماجرایی، پلیسی مقدمه: گرمای طاقت فرسای تابستان... تمام میشود! سرمای لرزان زمستان... تمام میشود! خندههای شیرین زندگی... تمام میشود! رنجهای دردناک زندگی... تمام میشود! و عمر آدمی نیز تمام میشود! حتی خود این دنیا که تمام گرما، سرما، شادی و رنجها را در خود جای داده است، روزی به پایان میرسد! پارتاول| همه جا تاریک بود، صداها گنگ و تصاویر تار! بیتوجه به دردی که در تکتکِ سلولهای بدنم پیچیده بود، دنبال دو جفت یاقوت مشکیام بودم که از دستانم رها شده بود. نباید آنها را گم میکردم... نباید... امّا هیچ توانی برای پیدا کردنشان در بدنم نمانده بود! سرم را رو به آسمان بلند کردم و آخرین تصویری که دیدم ستارگان درخشانی بود که به ماه نورانی زینت داده بودند... نگاهم در نگاه ترسیدهی نیلی بود که مردک روانی، باچاقو خراش خفیفی زیر گلویش ایجاد کرد که صدای جیغ منو بقیهی پرسنل، در بیمارستان پیچید. مردک با صدای زمختش رو به ما گفت: - قبول میکنین یا نـه؟ قبل از اینکه خانم زند مخالفت کند، خودم را وسط انداختم و گفتم: - قبول... قبول میکنیم! نگاه جمعیت به سوی من چرخید. ترنم سقلمهای به پهلویم زد و گفت: - دیوونه شدی دختر؟ ما نمیتونیم... نزاشتم باقی حرفش از دهانش خارج شود و گفتم: - چه فرقی میکنه؟ ما پزشکیم و وظیفهمون درمون بیماراست غیر از اینه؟ و بعد نگاه نگرانم را به نیلی دوختم و گفتم: - جون نیلی مهمتره یا زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان؟! این را گفتم و خواستم قدمی بردارم که مچم اسیر دستان ترنم شد. نگاه پراطمینانم را به چشمانش دوختم که از روی ناچار مچم را رها کرد. همین که قدمی به سمت نیلی برداشتم، مردک قدمی عقب رفت و نیلی را هم با خود عقب کشاند: - جلو نیا... - مگه نمیخوای بیمارت درمان شه؟ نمیدانم از چه هراس داشت که نگاهش مردد بود. به دوستش که دختر بچهای را در بغل داشت، اشاره کرد جلو بیاید. مرد جلو آمد و دختر بچه را روی تنها تختی که توی اتاق بود گذاشت. نگاهم را از نیلی جدا کردم و به دختر بچهای که صورتش غرق در خون بود، چشم دوختم. جای زخمهای روی صورت و بدنش نشاندهنده این بود که از کسی کتک خورده؛ ولی چه کسی دلش آمده بود دست روی این دختر بچه شش-هفت ساله بلند کند؟! به آن مردک نگاه کردم که همچنان چاقو را تهدیدوار زیر گلوی نیلی گرفته بود. نگاه مرا که دید، با خشم غرید: - حواست به کارت باشه تا خط دومو رو گلوش ننداختم! با اینکه ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، سعی کردم آرامش ظاهریام را حفظ کنم. عکسالعملی به حرفش نشان ندادم و نگاهم را به دخترک دوختم که از درد به دور خودش میپیچید. با بتادین زخمش را ضدعفونی کردم. در همین حین سر و صدای بیرون از اتاق توجهام را جلب کرد. مردکی که هنوز اسمش را نمیدانستم، وقتی دید حواسم پرت شده، رو به دوستش گفت: - برو اینا رو خفه کن! مرد با لحن لوتی گفت: - رو چِشم داش کریم. این را گفت؛ اما فرصتی برای اطاعت از دستور آن مردک که حالا فهمیده بودم کریم نام دارد، پیدا نکرد. دکتر فرهمند در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق شد. باصدای وحشطناکی که برخورد در با دیوار بیمارستان ایجاد کرد، نتوانستم نگاهم را به سمت دکتر فرهمند نچرخانم. صورتش از شدت خشم به قرمزی میزد. میتوانستم لرزش دستان مشت شدهاش را ببینم. کار، کارِ ترنم بود!مطمئن بودم او دکتر فرهمند را خبردار کرده است. کریم که دید من دست از کار کشیدهام، غرید: - مثل اینکه شوما میخواین این انترن کوچولو بمیره! - اگه اتفاقی برای هر یک از پرسنل بیفته، توهم میمیری. پس با جون خودت بازی نکن! این را دکتر فرهمند گفت که کریم در جوابش پوزخندی زد و گفت: - منو از مرگ نترسون دکتر! مردن واس ما بازی هر روزمونه. نگاه دکتر به سمت من کشیده شد، نگاه گذرایی به دخترکی که پشتم قرار داشت، انداخت و بعد رو به کریم گفت: - اون بچه چی؟ با جون اونم حاضری بازی کنی؟ نمیدانم کریم چه برداشتی از حرف دکتر کرد که نیلی را رها کرد با چاقویش به سمت دکتر حملهور شد. حرکت چاقو به سمت سینهی دکتر فرهمند، مصادف شد با جیغ من و برخاستنم از روی تخت؛اما قبل از فرود آمدن چاقو در سینهی دکتر، با دستش مانع اصابت تیغهی چاقو با سینهاش شد. کریم با خشم به چاقو فشار وارد کرد که حلقهی انگشتان دکتر دور تیغهی چاقو تنگتر شد. مطمئن بودم خراش عمیقی در دستش ایجاد شده و خونهایی که از لای انگشتانش جای میشد، فرضيهام را اثبات میکرد. دکتر دست سالمش را روی دست کریم که ضامن چاقو را گرفته بود، گذاشت و با قدرت چاقو را بیرون کشید. دیدن آن صحنه و فوران خونها از دست دکتر، مو بر تنم سیخ کرد! با این دل نازک نارنجیام چطور میتوانستم جراح شوم؟! بدون توجه به موقعیتام، خواستم به سمت دکتر بروم که توسط کسی که مقنعهام را کشید، به عقب رانده شدم. از پشت یک دستش را دور شکمم حلقه کرد و چاقوی ضامنداری را از جیبش در آورد و زیر چانهام گذاشت. چه جامعهای شده بود که هرکس برای خود سلاح سردی در جیب داشت! انگار مکان های عمومی این شهر، میدان جنگ شده بود! سردی چاقو را که زیر چانهام حس کردم، لرزیدم، ترسیدم! آخر این ماجرا چه میشد؟! حالاکه چاقو بدست دکتر فرهمند افتاده بود، میخواستند گرو کشی کنند؟! کریم پوزخندی زد و رو به دکتر گفت: - شوما چی آق دکتر؟ حاضری با جون خواهرزادت بازی کنی؟ این ها چه میگفتند؟! من و دایی را از کجا میشناختند؟! مطمئن بودم آنها بیشتر از چند اراذل اوباشاند. وگرنه چطور میتواتستند از رابطه من و دایی باخبر باشند درحالی که حتی پرسنل بیمارستان هم خبر نداشتند!- 2 پاسخ
-
- 1
-
- رمان جدید
- رمان آنلاین
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
باعجله واردخونه شدم،درخونه بازبودونیازی نبوددربزنم بایه هل اروم واردخونه شدم؛ صدای پچ پچ ناواضح و آرومی توخونه میپیچیدوهرچی به اتاقشون نزدیک میشدم واضح ترمیشد.. +آسکی مانبایدچیزی به هدیکابگیم یکم منتظربمون اخه عشق من نمیبینی اون حالش چطوریه؟! -من تحمل نمیکنم هایکااون گناه داره خودت بایدببینی که چطوری داره عذاب میکشه من تحمل نمیکنم ببینم اینطوریه حالش میرم همه چیوبهش میگم اون عاقله میفهمه حس میکردم این صحبتابه من مرتبطه..وارداتاق شدم +هایکا؟!چیشده؟!چرادرخونه بازبود؟؟چیزی شده؟؟ باشنیدن صدای من هردوشون باصورتی رنگ پریده برگشتن سمتم آسکی باصورت گریون وهایکاپریشون بودونگاه سرگردون من بینشون میچرخیدتاچیزی بدونم -داداشی چیشده؟!آسکی به کی نبایدچیزی بگه؟! بااین حرفم هایکاپریشون دستی بین موهای قهوه ایش کشیدوصورتشوبرگردوند -آسکی توبگوچیشده؟!دارم نگران میشم بگیددیگه +نیازی نیست ازاونابپرسی من بهت میگم.. باشنیدن این صدابهت زده سرجام خشک شدم.این صداواقعیت نداشت فقط یه رویاست..باناباوری سرموبرگردوندم وباصورتی بهت زده به تصویرورویای روبه روم خیره شدم..بادیدنش حس کردم ازبلندی سقوط کردم وتمام دنیادربرابرچشمام سیاه شدودرآخرفقط فریادزدن اسمموازرویای شیرینم شنیدم... #رمان شب های بعدازتو _#به قلم فاطمه_ف #درحال تایپ
- 5 پاسخ
-
- رمان در حال تایپ
- رمانی باژانری مختلف وبسیارهیجانی
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان یاقوت مشکی|ساجده میرحسینی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای sajedeh_hi در رمان عاشقانه
رمان یاقوت مشکی ژانر: عاشقانه، ماجرایی، اجتماعی، پلیسی گرمای طاقت فرسای تابستان... تمام میشود! سرمای لرزان زمستان... تمام میشود! خندههای شیرین زندگی... تمام میشود! رنجهای دردناک زندگی... تمام میشود! و عمر آدمی نیز تمام میشود! حتی خود این دنیا که تمام گرما، سرما، شادی و رنجها را در خود جای داده است، روزی به پایان میرسد! پارتاول| همه جا تاریک بود، صداها گنگ و تصاویر تار! بیتوجه به دردی که در تکتکِ سلولهای بدنم پیچیده بود، دنبال دو جفت یاقوت مشکیام بودم که از دستانم رها شده بود. نباید آنها را گم میکردم... نباید... امّا هیچ توانی برای پیدا کردنشان در بدنم نمانده بود! سرم را رو به آسمان بلند کردم و آخرین تصویری که دیدم ستارگان درخشانی بود که به ماه نورانی زینت داده بودند... نگاهم در نگاه ترسیدهی نیلی بود که مردک روانی، باچاقو خراش خفیفی زیر گلویش ایجاد کرد که صدای جیغ منو بقیهی پرسنل، در بیمارستان پیچید. مردک با صدای زمختش رو به ما گفت: - قبول میکنین یا نـه؟ قبل از اینکه خانم زند مخالفت کند، خودم را وسط انداختم و گفتم: - قبول... قبول میکنیم! نگاه جمعیت به سوی من چرخید. ترنم سقلمهای به پهلویم زد و گفت: - دیوونه شدی دختر؟ ما نمیتونیم... نزاشتم باقی حرفش از دهانش خارج شود و گفتم: - چه فرقی میکنه؟ ما پزشکیم و وظیفهمون درمون بیماراست غیر از اینه؟ و بعد نگاه نگرانم را به نیلی دوختم و گفتم: - جون نیلی مهمتره یا زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان؟! این را گفتم و خواستم قدمی بردارم که مچم اسیر دستان ترنم شد. نگاه پراطمینانم را به چشمانش دوختم که از روی ناچار مچم را رها کرد. همین که قدمی به سمت نیلی برداشتم، مردک قدمی عقب رفت و نیلی را هم با خود عقب کشاند: - جلو نیا... - مگه نمیخوای بیمارت درمان شه؟ نمیدانم از چه هراس داشت که نگاهش مردد بود. به دوستش که دختر بچهای را در بغل داشت، اشاره کرد جلو بیاید. مرد جلو آمد و دختر بچه را روی تنها تختی که توی اتاق بود گذاشت. نگاهم را از نیلی جدا کردم و به دختر بچهای که صورتش غرق در خون بود، چشم دوختم. جای زخمهای روی صورت و بدنش نشاندهنده این بود که از کسی کتک خورده؛ ولی چه کسی دلش آمده بود دست روی این دختر بچه شش-هفت ساله بلند کند؟! به آن مردک نگاه کردم که همچنان چاقو را تهدیدوار زیر گلوی نیلی گرفته بود. نگاه مرا که دید، با خشم غرید: - حواست به کارت باشه تا خط دومو رو گلوش ننداختم! با اینکه ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، سعی کردم آرامش ظاهریام را حفظ کنم. عکسالعملی به حرفش نشان ندادم و نگاهم را به دخترک دوختم که از درد به دور خودش میپیچید. با بتادین زخمش را ضدعفونی کردم. در همین حین سر و صدای بیرون از اتاق توجهام را جلب کرد. مردکی که هنوز اسمش را نمیدانستم، وقتی دید حواسم پرت شده، رو به دوستش گفت: - برو اینا رو خفه کن! مرد با لحن لوتی گفت: - رو چِشم داش کریم. این را گفت؛ اما فرصتی برای اطاعت از دستور آن مردک که حالا فهمیده بودم کریم نام دارد، پیدا نکرد. دکتر فرهمند در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق شد. باصدای وحشطناکی که برخورد در با دیوار بیمارستان ایجاد کرد، نتوانستم نگاهم را به سمت دکتر فرهمند نچرخانم. صورتش از شدت خشم به قرمزی میزد. میتوانستم لرزش دستان مشت شدهاش را ببینم. کار، کارِ ترنم بود!مطمئن بودم او دکتر فرهمند را خبردار کرده است. کریم که دید من دست از کار کشیدهام، غرید: - مثل اینکه شوما میخواین این انترن کوچولو بمیره! - اگه اتفاقی برای هر یک از پرسنل بیفته، توهم میمیری. پس با جون خودت بازی نکن! این را دکتر فرهمند گفت که کریم در جوابش پوزخندی زد و گفت: - منو از مرگ نترسون دکتر! مردن واس ما بازی هر روزمونه. نگاه دکتر به سمت من کشیده شد، نگاه گذرایی به دخترکی که پشتم قرار داشت، انداخت و بعد رو به کریم گفت: - اون بچه چی؟ با جون اونم حاضری بازی کنی؟ نمیدانم کریم چه برداشتی از حرف دکتر کرد که نیلی را رها کرد با چاقویش به سمت دکتر حملهور شد. حرکت چاقو به سمت سینهی دکتر فرهمند، مصادف شد با جیغ من و برخاستنم از روی تخت؛اما قبل از فرود آمدن چاقو در سینهی دکتر، با دستش مانع اصابت تیغهی چاقو با سینهاش شد. کریم با خشم به چاقو فشار وارد کرد که حلقهی انگشتان دکتر دور تیغهی چاقو تنگتر شد. مطمئن بودم خراش عمیقی در دستش ایجاد شده و خونهایی که از لای انگشتانش جای میشد، فرضيهام را اثبات میکرد. دکتر دست سالمش را روی دست کریم که ضامن چاقو را گرفته بود، گذاشت و با قدرت چاقو را بیرون کشید. دیدن آن صحنه و فوران خونها از دست دکتر، مو بر تنم سیخ کرد! با این دل نازک نارنجیام چطور میتوانستم جراح شوم؟! بدون توجه به موقعیتام، خواستم به سمت دکتر بروم که توسط کسی که مقنعهام را کشید، به عقب رانده شدم. از پشت یک دستش را دور شکمم حلقه کرد و چاقوی ضامنداری را از جیبش در آورد و زیر چانهام گذاشت. چه جامعهای شده بود که هرکس برای خود سلاح سردی در جیب داشت! انگار مکان های عمومی این شهر، میدان جنگ شده بود! سردی چاقو را که زیر چانهام حس کردم، لرزیدم، ترسیدم! آخر این ماجرا چه میشد؟! حالاکه چاقو بدست دکتر فرهمند افتاده بود، میخواستند گرو کشی کنند؟! کریم پوزخندی زد و رو به دکتر گفت: - شوما چی آق دکتر؟ حاضری با جون خواهرزادت بازی کنی؟ این ها چه میگفتند؟! من و دایی را از کجا میشناختند؟! مطمئن بودم آنها بیشتر از چند اراذل اوباشاند. وگرنه چطور میتواتستند از راب طه من و دایی باخبر باشند درحالی که حتی پرسنل بیمارستان هم خبر نداشتند!- 29 پاسخ
-
- 1
-
- رمان در حال تایپ
- رمان جدید
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان آتشِ جان | زهرا مرادیگرپی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای z.moradi.g در رمان عاشقانه
نام رمان: آتشِ جان نویسنده: زهرا مرادیگرپی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی خلاصه و مقدمه: آه که نبودت به من آتشِ جان زد! سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد... دل به تو دادم که غمم برهانی نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی کاش که شود باز، که یک روز تو بیایی و، بمانی! **** چنگ بر گلو میاندازم تا دستان بغضی که گلویم را میفشارد را از خود برانم! اما مگر زورم میرسد؟ مگر میشود عزیزترینم را با چشمانِ بسته و دستان سرد و بیجان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟ مگر میشود او را اینچنین بیجان ببینم و از غصه نمیرم؟ بغضم طغیان میکند… از پس اشکهای داغ و خروشانم، به چشمان بستهای خیره میشوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره میکردم. نه! بی تو بودن کار من نیست. آروزی زندگی را از من مگیر! من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد. چشم باز کن! یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان، یا مرا هم با خود ببر!- 7 پاسخ
-
- انجمن رمان های عاشقانه
- رمان در حال تایپ
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
رمان عاشقانه رمان خواب تلخ | زهرا مرادیگرپی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای z.moradi.g در رمان عاشقانه
نام رمان: خواب تلخ نویسنده: زهرا مرادیگرپی ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: خواب تلخ قصهی زندگی دختری است که در آستانهی رسیدن به رویای دیرینهاش، روزگار برخلاف خواستههایش پیش میرود و یک بازگشت غیر منتظره زندگیاش را متحول میکند.