رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'طنز'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

21 نتیجه پیدا شد

  1. Hananeh.Mosavi

    آرامش زده

    هو القلم بی صدا با اشک و ناراحت زمزمه کننده رهسپارشد. اما در سکوت تاریک شب هیچ کس را نیافت... قلبش همچو ساعت کوکی که رمان سر رسیده می تپید..همچو دخترکان 15 ساله ای که از عشق هیچ چیز می دانند.. خلاصه: سال ها گذشته بود ولی هنوزم چهره ظالم اش را به یاد دارم..همان زمانی که مو های عروسک بی نوایم را با قیچی جدید سال تحصیلی اش قیچی زد. .. همان قیچی آبی آسمانی رنگ ظالم. .. چهره شرقی که از مادر بزرگش به ارث برده بود... چشمان سبز رنگی که شبیه به گربه ها بود..دستان زخمی ام یادم نمی رود وقتی مرا با دوچرخه نفرت انگیزش زیر گرفت..او همان کسی بود که وقتی فهمید معین دوست مهد کودکم مرا بوسیده موهای اورا قیچی و دستش را شکاند... او از همان کودکی اظهار داشت من موجودی دوست داشتنی و متعلق به او هستم..او همان کسی است که وقتی جوجه ام را در استخر انداخت و من پراهنش را قیچی کردم و به او گفتم از او نفرت دارم صبح برایم شکلات گذاشته بود.. او همان کسی است که وقت رفتنش با گریه به او گفتم نرو و او چشمان مرا بوسید و گفت زود می آید و مرا بغل می کند...او امیرحسین من است..کسی که در کودکی مرا دوست می داشت.. انشاالله که خوب و جذاب به پایان برسه.. من هم تمام سعی ام رو میکنم..
  2. خلاصه: راجب به پنج تا دختره ک دست شیطونو از پشت قفل کردن. برای کنکور میخوننو بخاطر این هوش بالا و پارتیاشون توی بهترین دانشگاه تهران قبول میشن. مادر پدر همشون کانادان و فقط اینا ایرانن،برای جشن قبولی تصمیم میگیرن برن ب یک سفر خارجی، در اون سفر اتفاقای قشنگی میفته ک زندگیشون یکم دستکاری میشه و اونا تنهایی سلطنت نمیکنند بلکه با حریف هایی قَدَر تر از خود بازی شروع میکنند...
  3. دل‌های لژیونر ژانر: طنز نویسنده: امگا مقدمه: ای کاش هیچ وقت قلبم در آفساید نمی ماند. ای کاش هرگز تو پشت پنالتی های بی رحمانه زندگی ام قرار نمی گرفتی. ای کاش هیچ گاه داور به ضرر ما سوت نمی زد و ای کاش من هیج وقت در بازی با قلبت مصدوم نمی شدم. وای!...دو کارت زرد در بازی احساس... من اخراج شدم.... از روی نیمکت تشویقت می کنم. با دقت پنالتی را بزن من به قدرت عشق ایمان دارم. خلاصه: النا دختر نازپرورده و نوزده ساله است که مترجم اختصاصی یه شرکته و به مهندسی آی تی می خونه. خانواده النا به واسطه شغل برادرش که بازیکن تیم فوتبال باشگاه رخش تهرانه زندگی خوبی دارند. همه لحظات زندگی باب میلشونه تا وقتی که بازیکن حرفه ایه تیم یوونتوس ایتالیا وارد زندگی شون میشه و سعی داره از رازهای پنهانی این خانواده پرده برداره.... . «با افتخار نویسنده اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه هستم» «با تشکر از آقای غلامی و عوامل انجمن رمان های عاشقانه» «کلیه اشخاص، نام ها و تیم ها زاده ذهن نویسنده و هرگونه تشابه اتفاقی می باشد» پارت گذاری هر روز رمان های دیگر من: دختران مثبت در همسایگی پسران منفی تمام شده ویتامین AD در حال تایپ در تالار رمان طنز
  4. Crazy Girl

    رمان جادوگران تئودور

    به نام خداوند آفریننده تخیل و قلم (مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون) نام رمان: جادوگران تئودور نام نویسنده: آل۱۱ ژانر: #فانتزی #طنز #عاشقانه #تریلر خلاصه‌ای از رمان: دختری به نام آندیا که یک فردیست با زندگی عادی، به‌طور تصادفی در روز اول مدرسه‌اش، به دنیایی راه پیدا می‌کند که تمامی چیز‌ها و اتفاقات ناممکن، آنجا ممکن به نظر می‌رسد. جهانی پر از شگفتی و جادو که سراسرش را جلال و شکوه فرا گرفته است، ولی یک مشکل وجود دارد؛ آندیا درست به مکانی احضار شده بود که از سراسر کیهان، افرادی را جمع آوری کرده بودند که جادو در رگ‌هایشان جریان داشت، اکنون برای آموزش، به آکادمی‌های جادوگری می‌روند تا برای جنگ پیش‌رو، آماده شوند. ولی آندیا یک دختر معمولی است، چه اتفاقی ممکن است برایش بیوفتد؟ ماجراجویی این دختر بدون جادو در این جهان سراسر جادو، یک اتفاق غیرممکن به نظر می‌آید. __________________________________________ ‌پی‌نوشت: مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون، داستان‌هایی با موضوع‌های متفاوت و جداگانه است که در آن یک شخصیت همیشه وجود دارد و ثابت است که نامش آلیس هاتسون است. مهم نیست این شخصیت اصلی یا فرعی باشد، چیزی که مهم است وجود این شخصیت در رمان‌هایی با موضوعات مختلف است.
  5. Zhra alipour |  طلبه?

    خانم حاج آقا

    بسم الله الرحمن الرحیم رمانی عاشقانه با ژانری مذهبی.. داستان زندگی طلبه ای را روایت می کند که با وجود سختی های معیشتی زندگی مجبور به ازدواج با کسی می شود که او از پسر طلبه داستان متنفر است. اما حاج آقای ما با وجود تلخی های او صبوری می کند و در این بین جنگ و جدل های بانمکی چاشنی داستان زندگی شان می شود..
  6. « شیشۀ زندگی » ژانر : کمدی ، عاشقانه ، فانتزی مقدمه : من اعتقاد دارم هر عملی در این دنیا عکس العملی دارد ... با هر مرگ یک زندگی متولد می‌شود با هر پژمردگی یک شکوفه سر از خاک در میآورد برخی به عمل معجزه می‌گویند اما عکس العمل را نحس می‌دانند ... و این تنها چیزی است که من به آن اعتقاد ندارم تا وقتی عکس العمل نباشد ، عمل نیست ! مرگ نباشد زندگی نیست ... پژمردگی نباشد شکوفه نیست ... و اگر ضعف نباشد قدرت نیست !... خلاصه : من دارم میرم ! کجا ؟ دارم میرم یه کسی رو از ذهنم پاک کنم چه کسی رو ؟ کسی که دوستش دارم .... چرا می‌خوام پاکش کنم ؟ چون نباید عاشقش میشدم ... چون اگه عاشقش بشم می‌بازم ... چون اگه خودم برم دیگه نیازی نیست از قدرتم استفاده کنم باید از ذهنم پاکش کنم ولی می‌دونی ؟ اون بیست ساله تو ذهنمه ! اگه تو بودی پاکش می‌کردی ؟! اگه تو بودی عاشقش می‌موندی و می‌باختی ؟ اگه می‌خوای بدونی تو این سفر بیست ساله کنارم باش ... بیا ببین اگه تو بودی بازم اونو پاک می‌کردی یا شجاع تر از منی ؟ اگه تو بودی می‌رفتی یا می‌موندی ؟! نمی‌دونم تو چیکار میکردی اما من با همه فرق دارم ... قپی نمیام جون داداش ! منظورم از اینکه فرق دارم واقعیه ... ای بابا هم خرو میخوای هم خرما رو ؟! خودت بخونی قشنگتره ها اونجوری میفهمی چرا فرق دارم یا اصلا چرا همچین ایده احمقانه ای دارم... « انجمن نویسندگان فرنیا » « تمامی اتفاقات داستان غیرواقعی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشد ، اسامی شهرها و روستاها کاملا واقعیست و برای تصور بهتر داستان با جزئیات نوشته شده است البته تغییرات در آنها جزو اتفاقات خیالی محسوب میشود » ______________________________________ ترانه : در تاکسی سبز رنگ رو بستم و به آدرسی که سونی دیوونه فرستاده بود ، نگاه کردم ... مطب دکتر روان‌شناس گلرخ هخامنش !... از اونجایی که زندگی من با هخامنشیان گره خورده دیگه تعجب نمی‌کنم ... اون‌قدر که دور و برم هخامنش و هخامنشیان هست دوران کوروش و کاساندان اصلی نبوده ... حالا شمام بعداً باهاشون آشنا میشید واستون عادی میشه(: با دیدن عقربهٔ ساعت که روی شش و چهل و پنج دقیقه چشمک می‌زد دست از سر تاریخ کوفتی برداشتم و به سمت ساختمان پزشکان دویدم ... صدایی تو سرم جیغ زد : طبقهٔ چندم بود ؟ طبقهٔ چندم بود؟! صورت سونی اومد جلوی چشمام : _ ته ته جان طبقهٔ دومـــه دوم ... یکم از اون گچ تو مغزت استفاده کن دستی تو چشمای سونی تکون دادم که محو شد دکمهٔ آسانسور رو فشردم و طبقهٔ دوم پیاده شدم ... دوتا اتاق سمت چپ و راست راهرو بود حالا اینور برم یا اونور ؟! خونه خاله کدوم وره ؟! از این وره و از اون وره دیش دیری دی دین ماشالا آقایون دست ، خانوما رقص نگاهی به هر دو در انداختم و با اعتماد به غریزم به سمت در چپ رفتم و با یه حرکت دستگیره رو به سمت پایین کشیدم ... باز شدن در همانا و شنیده شدن صداهای ناهنجار همان ! صدای ناهنجار منظورم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ولی نظرتو دوست داشتم /: با تعجب به داخل اتاق نگاه کردم، سطل زبالهٔ قرمزی از روی جعبه ها شوت شد روی زمین و مثل یویو به در و دیوار خورد، با برخورد به یه تی زمین شور، دستهٔ تی به سمت جعبه های رنگاوارنگ روبه روش حمله کرد و جعبه ها آماده شدن برای سقوط آزاد سمت من که خورده مغزهای توی جمجمم دستامو بالا آورد و در اتاقو بست ... همهٔ این اتفاقات تو نیم صدم ثانیه افتاد اما صدایی به حجم سی سال کتک کاری پیاپی داشت ... با چشمای ورقلمبیده و میّت گون سر جا ایستادم ... نود درجه چرخش لازم بود تا تابلوی ( انباری ) رو بخونم... واقعا تف تو غریزه ! آخه چرا باید انباری تو طبقه دوم باشه !!!!! ذلیل شده ها مگه شما زیرزمین ندارید ؟! دستی به مانتوی سبزم کشیدم و تک سرفه ای کردم تا پرستیژم دوباره برگرده خدا کنه مسئول دوربین خواب باشه وگرنه سوژۀ جمع خانوادگیشون میشم ... فاتحهٔ درشتی نثار روح اموات سازنده ساختمون کردم و به سمت راست راهرو قدم برداشتم ... اینبار با چک کردن تابلوی ( دکتر گلرخ هخامنش ) وارد اتاق شدم زیر لب غر میزدم : ایشالا یبوست بگیری سونی تو که می‌دونی من تنها برم سر کوچه هم گم میشم چرا باهام نمیای ؟! _ سلام بفرمایید ؟ با ترس به پسر جوون پشت میز خیره شدم ... جل الخالق جدید شده ؟ مگه منشیا یه دختر تازه به دوران رسیدهٔ تلخ و پر فیس و افاده نبودن ؟! شونه ای بالا انداختم و تق تق کنان به سمت میزش قدم برداشتم : _ سرمدی هستم ، ترانه پسره _ سهیلی هستم ، تینوش ... کارتونو بگید خانوم مگه اسم فامیله پوکرفیس نگاهی به صورت مُردنیش انداختم مشخص بود چند سالی ازم کوچیک‌تره ، با لحن کوچه بازاری گفتم : _ نمک پاش کسایی که میان مطب دکتر چیکار دارن؟ خب وقت ملاقات دارم دیگه پوفی کرد و سررسید زیر دستشو باز کرد : _ اسمت چی بود؟ _ ترانه سرمدی یه تای ابروش دوید لب پنجره یه لیوان آب خورد از منظره لذت برد دوباره برگشت : _ زن دکتر کوروش هخامنشیان ؟ اینم یه هخامنش نام دیگه ... به بقیه هم میرسیم لبخند پر حرصی زدم : _ نه پس زن ناصرالدین شاه قاجارم موذیانه پرسید : _ کدومشون ؟! با صورت جمع شده و چندش نگاش کردم که به خودش اومد و شونه ای بالا انداخت : _ اصلا به من چه ... برو تو دکتر بیکاره میبینی که مگس اینجا پر نمیزنه پشت چشمی نازک کردم و وارد اتاق دکتر شدم ؛ گلرخ خانم که واقعا از شدت بیکاری پرورش پشه باز کرده بود ، از روی صندلی بلند شد : _ سلام عزیزم با ریتم ادامه دادم : _ سلام عزیزم ! عزیزم سلام ! دوست دارم عاشقتم وسلام پوکر نگام کرد ، روی صندلی نشستم رو به روی من نشست و دفتری به دست گرفت : _ اسمتون ؟ _ ترانه سرمدی بیست و هشت ساله از تهران دستی تو هوا چرخوند : _ از اونجایی که می‌خوایم محیط دوستانه ای داشته باشیم همون ترانه کافیه
  7. nazaninhs

    رمان ترکیب عشق |به قلم ساحل

    به نام خدایی که عشق را همانند نامش یگانه آفرید. (پ.ن: لطفا صفحه اینستاگرام من رادنبال کنید sahel_pourdeh_org@) خلاصه: به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟؟ خب... من هم ندارم... ولی به نفرت در نگاه اول اعتقاد دارم چرا که در نگاه اول به آرسام(هم دانشگاهی) حسه نفرت بهم دست داد. این داستان در مورده منه.یه دختر شیطون و لجباز و مغرور که حرف زور توی کتش نمی‌ره... کارشناسی ارشد شیمی هستم و با یه هدف خیلی بزرگ دارم رشته ی شیمی رو دنبال می‌کنم. من و آرسام توی دانشگاه باهم آشنا شدیم و بعد از طی ماجرا های خنده دار و هیجان انگیزی که خنده روی لباتون میاره داستان اکشن می‌شود . و بعد هم کمی دلخراش و در آخر مانند تمام داستان ها کلاغه به خونش می‌رسه و داستان عاشقانه به پایان می‌رسه .
  8. پسر حاج آقا نویسنده: zahra ghasemi دوستان توجه کنید رمان اصلا مذهبی نیست. " مقدمه" گاه اعتقاد خفه ات می کند‌‌‌. مانند بغضی که در گلو جمع می شود‌‌‌. باید داد زد. باید فریاد کشید! نباید گذاشت ذره ذره وجودت را بگیرد. فریاد می کشم و می گویم: اعتقاد‌! گذشته ام را به تو دادم.‌‌‌ حال را نیز به تو دادم. اما "آینده ام" را به تو نمی دهم. خلاصه: آتنا دختری 22 ساله دانشجو دانشگاه تهران بر حسب تصادف با شایان صالحی آشنا میشه. یه پسر پر از عقده! پر از خشم! پسر حاج آقا صالحی. پسری که از اعتقادات خانوادش متنفره و رابطش رو به کل باهاشون قطع کرده. و از قضا آتنا مجبور میشه به خاطر زنده موندنش با شایان زندگی کنه. با یه پسر که خودش هم نمیدونه مهربونه یا خلافکار و این وسط بلایی نمی مونه که شایان و آتنا سر هم نیارن:)
  9. A_N_farniya

    ماموریت نا متعادل

    نام رمان : ماموریت نا متعادل نام نویسنده : نویسندگان فرنیا موضوع رمان : عاشقانه ، طنز ، پلیسی ، اجتماعی خلاصه ای از رمان : داسـتانـ دوخواهر کهـ بدونـ اطلاعـ یکدیگر در یکـ هدفـ پاگذاشتهـ اند ... یکـ اتفاقـ رازهـا را بـرمــلا می‌کنــد ... پـسـ از سالهـا گمشــدهـ بازمیـگردند ، نفرتـ ها عشـقـ میـشوند ... برخـی میـروند و برخـی میمـانند ...
  10. horosh

    کلبه قلبم

    به نام خدا با سلام خدمت مدیر محترم و خوانندگان گرامی امیدوارم که بتوانیم همکاری طولانی مدتی باهم داشته باشیم. *کلبه ی قلبم* نویسنده :horosh #ژانر: عاشقانه و کمی غمگین خلاصه:دختری که از بچگی حتی یک روز خوش هم ندیده.پسری که خیلی بی رحمه و ضربه می زنه مخصوصا به روح و روان انسان،کاری با اون دختر می کنه که متفاوت با اون شخصیتش هست ، تغیری می کنه که برای همه جای سوال می شه که اون چجوری انقدر تغیر کرده.باید دید که آخر این موضوع به چه چیزی ختم می شه مقدمه: من از بیگانگان هرگزننالم که بامن هرچه کرد آن آشنا کرد ضربان قلبم را طوری بالا برده ای که گوش فلک را کر کرده. من را تا اوج آسمان ها بردی، نگاهت را از آنجا به چشمانم دوختی و من به یکباره باختم، چه را باختم؟ قلبم را. جای خالیش را حس نخواهم کرد چرا که تو لایق آن هستی،نباشی هم من تورا لایق خواهم دانست. گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چه می دارم دل تقدیم تو باد این عشق ابدی پارت یک* شخص سوم با درد هایی که اثر تازیانه ها بود باز هم در هم نشکست. خودش را با زحمت از زمین جدا کرد و با نگاه شرورش چشمانم را می کاوید، خودش را چند قدمی به نزدیکی من کشاند وبا لبخند ترسناکی گفت:بلاخره امروز قرارداد من و تو تموم شد من دیگه اینجا کار نمی کنم. تازه یادم افتاد که امروز قرارداد تمام می شود. نگاهش را از چشمانم به زمین سر داد و با تقلا خودش را از من دور کردو از اتاق بیرون رفت. امروز هم دوباره در برابر دستورم سرپیچی کرد و با من مثل همه ی این دوسال رفتار کرد. هر وقت این دستور را به او می دادم اما سرپیچی می کرد من هم با تازیانه هایی که به بدن ضعیفش وارد می کردم ، می خواستم مجبورش کنم به اینکه عضو گروه سیاه شوداما او آنقدر سرسخت بود که خودم از کتک زدن او خسته می شدم و دست می کشیدم از آن اما در طول ضربه هایی که به بدنش وارد می کردم صدایی از دهانش خارج نمی شد. ... از اتاق خارج شدم اما با صحنه ای که مقابلم دیدم عصبانی شدم. او چمدانش را جمع کرده بود می خواست برود.رفتم جلوتر و با داد گفتم:کجا؟ گفت :تورو سننه؟قراردادمون تموم شده قرار بود یه مدتی حمالی تورو کنم که دیگه موعد قرار داد تموم شد برم پی کار خودم اگه هم بخوای جلوی منو بگیری دیگه چیزی می شه که نباید بشه تو که می دونی من چقدر برای اربابت ارزش دارم؟ چیزی نگفتم و کنار کشیدم.رفت و من نتوانستم اورا وارد گروه سیاه کنم.او چقدر سرسخت بود و این سرسختی مرا وادار می کرد که اورا مجبور کنم یکی از اعضای گروه سیاه باشد. پارت دوم* آوینا با پاهای خسته درخیابان تنهاییم قدم برمی داشتم.آن چمدان سنگین هم باری بر دوشم شده بود،جسمم هم که تازیانه خورده. همانطور که راه می آمدم ماشینی جلویم را گرفت و دونفر که غول بیابانی آمدند من را داخل ماشین جا دادند و در آخر دستمالی به زور روی دهانم گذاشتند و من را به دنیای بی‌خبری هل دادند. آرشاویر -آقا یه دختر تو خیابون بود گرفتیم آووردیمش.به نظر بی خانمان بود. سری به معنای تائید و بیرون راندن آن برایش تکان دادم و او هم رفت بیرون در راهم به هم کوبید.باید سری به آن دختر بزنم ببینم چه کسی را گیر آورده اند. دست هایم را داخل جیب شلوار پارچه ایم کردم و با قدم های استوارم زمین را به لرزه وا داشتم. دوتا محافظ روبه روی اتاقش ایستاده بودند تا فرار نکند.وقتی نزدیکشان شدم یکی از آنها به طرفم آمد و گفت :دختره به هوش اومده ولی دهنشو با چسب بستیم تا مزاحم اوقات شما نشه و سر وصدا راه نندازه با نگاه سرد و بی تفاوتی از کنارش رد شدم و دستگیره در را پایین کشیدم، وارد اتاق شدم. پارت سوم* آوینا چشمانم را باز کردم اما طلاتم نور های خورشید چشمانم را اذیت کرد آنهارابستم و بار دیگر باز کردم، به اطرافم نگاهی انداختم و ترسیدم .با خودم گفتم:اینجا کجاس معلوم نیس کدوم احمقی منو آوورده اینجا آمدم دهانم را باز کنم و داد بزنم که در باز شد و یک مرد هیکلی که با فیل هیچ فرقی نداشت وارد اتاق شد . داد زدم:آهای غول بیابونی منو چرا آووردی اینجا؟ -صداتو بیار پایین اگه نیارم چی؟ -خودم میارم پایین . سریع به سمتم هجوم آورد و چسبی به دهانم زد .دستانم را با طناب بست و رفت بیرون. خدایا چیکارکنم ؟چجوری از دست اینا خلاص شم؟ مگه من چیکار کردم که باید تو بچگی مامان و بابام بمیرن ،من تنها شم ؟ مگه یه بچه چقد می تونه تحمل کتک داشته باشه؟حالا هم که بزرگ شدم باید تو خونه این و اون خدمتکاری کنم ، بعدشم بیان منو بدزدن ببرن. همینطور که داشتم ازخدا گله می کردم درباز شد و یک مردی که اخم کرده بود و نگاهش آب را یخ می زد ،وارد اتاق شد و چسب دهانم را باز کرد بعد هم با صدایی سرد تر از چهره اش گفت: اسمت چیه؟ منم با نگاهی سرد به چشمانش زل زدم و گفتم :آوینا گفت:بدون هیچ مقدمه ای میرم سر اصل مطلب تو باید مدتی اینجا خدمتکار من باشی فهمیدی؟ دادزدم:اگه نخوام چی؟ -خونت پای خودته. وای ترسیدم، برو بینیم بابا مملکت قانون داره تو که نمی تونی هر غلطی دلت خواست انجام بدی. -بهتره فکراتو بکنی بعد هم بدون هیچ حرفی رفت بیرون. حالا چیکار کنم؟ من که چن وقت خونه این واون کار کردم اینم روش ولی باید ازش بخوام که کاری به من نداشته باشه و حد و مرز خودشو بدونه. قبول می کنم.با این فکر ها چشمهایم روی هم افتادند، آنقدر خسته بودم که خواب من را با خودش برد.
  11. Dokhilash

    ​​​​​​​نوئل نقره ای

    ☆به نام افریننده قلم☆ زندگی صدای تیک تاک ثانیه های گذراست! ثانیه هایی که با سنگ دلی زندگی را در خود می‌بلعند... اما ناگهان در لحظه ای متوقف می‌شوند! لحظه ای که تنها صدای تپش های قلب معصومی به گوش می‌رسد که دل بسته ی آدم شده و آدمی که با دیدن نگاه جسورانه ی حوا نفس در سینه حبس کرده است! اینجاست که عشق از ثانیه ها پیشی میگیرد... دل آرا دختری زیبا که جسورانه با بیرحمی دنیا مقابله کرده و تبدیل به دختری خود ساخته شده. پسری که ناخواسته در اعماق قلب خود جایی برای عشق باز می‌کند و کم کم نگاه جسورانه ای تمام قلبش را احاطه می‌کند... دست نورا که داشت به سمت گوشم میومد و روی هوا نگه داشتم که صدای اخ و اوخش در اومد +تو که میدونی من روی گوشام حساسم چرا کرم میریزی _باشه باشه دیگه دست نمیزنم ولم کن دستمو شکستی +تا به غلط کردن نیوفتی ول نمیکنم با شنیدن حرفم یکی از ابروهاش رفت بالا و چشماش و ریز کرد ، خوب این حالتش و میشناسم. قبل از این که بهم فرصت انجام کاری رو بده محکم زد زیر زانوم که روی زمین افتادم دستش و از دستم بیرون کشید و با قیافه ای پیروزمندانه دست به سینه برام ژست گرفت که سریع از روی زمین بلند و شدم و پام و پشت زانوش گزاشتم و به سمت زمین حلش دادم که تعادلش و از دست داد و از گردنم اویزون شد ، با دیدن قیافش خندیدم و خواستم بندازمش رو زمین که صدای خنده ی بابا رو شنیدم و به سمتش برگشتم همینطور که میخندید گفت _دوباره که اویزون هم شدین این چه وضعیه به اینه ای که کنارمون بود نگاه کردم و با دیدن حالتمون با خنده نورا رو ول کردم که حواسش نبود و پهن شد کف زمین نورا_ایی ، نابودم کردم دار و ندارم صاف شد همینطور که از روی زمین بلند میشد دستش و روی باسنش گذاشته بود و زیر لب غر میزد ، خواستم حرفی بزنم که بابا گقت _سن بابابزرگ منو دارین ولی هنوز بچه این نورا_وا عمو جون شما که دیگه پیر شدین هنوز به فکر خوشگذرونی اید ما که تازه اول جوونیمونه هنوز مونده تا بزرگ بشیم _پیر کجا بود بچه من تازه اول چل چلیمه با صدای قار و قور شکمم همینطور که به سمت پله ها میرفتم گفتم +بحث بین شما تمومی نداره من برم به داد شکمم برسم... به سالن بزرگ پایین رسیدم که با دیدن رز صداش زدم و گفتم برام عصرانه اماده کنه ، داشت میرفت که بابا و نورا ام اومدن و نورا رفت که به مامانش کمک کنه. بابا روی کاناپه نشست و با دست اشاره کرد که کنارش بشینم با لبخندی که به پهنای صورتم بود کنارش نشستم که دستش و دورم حلقه کرد و گفت _باز چی ازم میخوای که اینطوری لبخند ژکوند تحویلم میدی بدون معطلی گفتم +اخر هفته تولد نوراست منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم +میخوام براش مهمونی بگیرم... قبل از این که حرفم تمون بشع گفت _نمیشه با اعتراض نگاهش کردم که ادامه داد _خودت میدونی اخر هفته قرار معامله دارم ، توام باید با من بیای +ولی بابا به بودن من نیازی نیست نمیشه... با دیدن چهره ی جدیش حرفم و قورت دادم و با گفتن باشه ای به بحث خاتمه دادم. نورا با سینی ای پر از تنقلات جلو اومد و رزم پشت سرش به آرومی قدم بر می‌داشت همیشه همینقدر آروم و خونسرد بود بر عکس نورا که همیشه پر انرژی بود ، اصلا شبیه مادرش نیست! نورا سینی رو روی میز گذاشت و رز اونا رو روی میز چید و خواست دوباره به سمت آشپزخونه بره که بابا ازش خواست بمونه و کنار ما بشینه. رزالین یا همون رز از وقتی که نورا چهار سالش بود تا الان اینجا کار میکنه و از مادری که هیچوقت ندیدمش برام عزیز تره! من و نورا ام که باهم بزرگ شدیم و بهترین و تنها دوستمه و البته رابطه ی خوبی با بابام داره بعد این همه سال واقعا شبیه یه خانواده شدیم.
  12. ? ? ? ? ?

    سیگار های یخ زده

    حالم خوب نیست! تمام تنم درد می‌کنه! اشکام صورتم رو خیس کردن! لباس عروس خیس و خونیم بیشتر از همه بهم دهن کجی می‌کنه! دلم میخواد پارش کن! دلم میخواد جیغ بکشم و خودمو بکشم! می‌خوام بمیرم اما تیم حفاظتی که طاها برام چیده اجازه ی آب خوردنم بهم نمیده! این روزا چقدر درد دارم توی سینم! مگه من عروس نیستم؟! چرا همه بالای سرم اشک میریزن؟! مگه من با لباس سفید عروسیم مردم که دارن گریه میکنن؟! سیانا هق هق کنان کنارم میشینه و دستامو محکم میگیره! درد لعنتی من با این چیزا حل نمیشه! صدای عربده ی طاها رو می‌شنوم! داره فحش میده! به کی؟! چه کسی می‌تونه توی این لحظه لایق حرومزاده گفتن های طاها باشه! کایرا خانوم توی آغوش البرز فرو می‌ره و صدای هق هق اش بلند میشه! دستام میلرزه! سردمه! انگار وسط یه کوه پر از برف ل.خت ایستادم! کاش میتونستم اشک بریزم! کاش میتونستم چیزی بگم! دوباره صدای عربده ی طاها تو گوشم میپیچه: مگه با تو نیستم کثافت! پاشو گمشو بیا اشغال! میام جنازت رو میندازم روی زمین! چنگی به ساعد دستم میزنم. زهر و سمی که داره تمام وجودم رو در هم می‌شکنه داره تبدیل به یه سرطان توی سینم میشه! درد دارم .... خدایا درد دارمممم! لیوان شربت و کیک مقابلم قرار میگیره! سیا با گریه مقابلم زانو میزنه و قاشق حاوی کیک خامه ای رو مقابلم میگیره و بریده بریده میگه: بخور عزیزم .... خواهش میکنم ....نقره ... خوشگلم نگام کن! نمیتونم توی چشماش نگاه کنم! بغضامو میبینم ... دردامو میبینم ... حقارتمو میبینم! چشمای پر از ترحمش داره حالم رو بهم میزنه! پسر سه ساله ی البرز توی بغل آرسام خنده ای می‌کنه و در حالی که داره بازی می‌کنه گردنشو به آغوش می‌کشه! چه بلایی سرم اومده؟! داغم ... حالیم نیست ... شاید بهتره بگم دیگه برام مهم نیست! قاشق رو کنار میزنم و از جام بلند میشم. نگاه نگران سیانا روم میشینه و التماسم می‌کنه تا آروم باشم! لبخند ملایمی میزنم و میگم: من آرومم ... من همیشه آروم بودم سیا! خون دستم رو روی لباس عروس میکشم و نزدیک طاها میشم. صدای عربده هاش واضح تر میشه: عرشیا ... پاشو بیا ... پاشو بیا بیشرف! بهت میگم پاشو بیا حرومزاده! کاش موقعی که تو بیمارستان به دنیا اومدی میمردی تا اینطوری منو دق ندی عرشیا! پاشو بیا کثافت آبروی منو نبر حیوون زاده! نمیای؟! نمی‌دونم عرشیا چی بهش میگه! دنیا مقابلم سیاه میشه از صدای عربده ی طاها: خفه شووووو! خفه شو ... حر.ومزاده ...‌ خفه شو و لال بمیر بی غیرت! دهنتو ببند بی همه چیز! نفسم رو توی سینم حبس میکنم! چرا از اینکه گفت کاش مرده بودی ناراحت نشدم!؟ چرا برام اهمیت نداشت؟! به سکسکه می افتم. صدای هقم نگاه طاها رو به سمتم میکشونه. بهت زده نگاهم می‌کنه! یه لباس عروس خیس و خونی! یه عروس پریشون و یه آدم در هم شکسته با روح خورد شده مطمئنا تمام توجه هارو به خودش جلب می‌کنه! سر خوردن خون رو روی دست چپم حس میکنم! داغی بیش از حدش داره تمام وجود یخ زدم رو التیام میبخشه! من دیگه خسته نیستم! بهت زده گوشی رو از گوشش فاصله میده! برای لحظه ای دستش روی آیفون می‌ره! داره می‌خنده ... بلند می‌خنده! عرشیا _ آع آع! طاها من بهت گفتم عاشقشم ... تو هم باور کردی! پیام منو بهش برسون! ببخشید عزیزم که سر سفره ی عقد ولت کردم! صدای قاه قاه خنده های شرورش دیگه مثل قبل برام جذاب نیست! عرشیا _ آخه می‌دونی عزیزم ... تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه! دوباره و دوباره دیوانه وار می‌خنده! انتهای صداش از شدت خنده نازک میشه: وای خدایا چقدر خندیدما! میگم طاها درسته جای ددیش هستی! ولی خیلیییی خوب حال میده! درک میکنم عاشق زن و زندگیتم هستی! ولی اینم امتحان کن! هنوز زن من نشده که عروست بشه و برات حلال بشه امتحانش کن! خیلی خوبهههه! صدای عربده ی طاها برای بار دوم توی گوشم میپیچه: عرشیا ... عرشیا میکشمت! به قرآن میکشمت! به ارواح خاک همون آدمی که عزادارشی میکشمت تا نتونی اینقدر بی غیرت باشی! توی گ.وه همیشه ‌و همه جا منو سر افکنده می‌کنی عرشیا! این دفعه دیگه نمیذارم قسر در بری؟! صدای پر تمسخرش لای خنده هاش تو گوشم میپیچه: وات؟! قسر در برم؟! کی خواست فرار کنه! مثلا من الان توی خونمون نشستم و در حالی که دارم شام عروسی و کیک خوشمزه ی عروسیمون رو میخورم تام و جری میبینم! خدا وکیلی پولی که به این هتل دادی حلالشون! اووووم چقدر خوشمزس غذا! به نقره بگو که ببخشید نتونستم توی دهنش کیک بذارم! عوضش ... با قهقهه ای که میزنه صدای خنده های ناز دختری تو گوشم میپیچه: عرشیا ... صد دفعه بهت گفتم بدم میاد روی تنم چیزی بمالی! این همه بی حسی طبیعی نیست! این که برام مهم نیست که الان لخت تو بغل یه زنیکه خوابیده! منگم! چیزی داره توی مغزم میدوه و چشمام همه چیز رو دو تا میبینن! هیچ کدوم از جمله هاش نمیتونن به اندازه ی حرف آخرش من رو به نابودی بکشونن: چی باعث شده فکر کنی من با یه دختر سرطانی که معلوم نیست تا دو سه سال دیگه زندس یا نه میمونم! بهت گفته بودم از بابا های خنگ بدم میاد طاها؟! مثلا الان حالمو بهم میزنی! تمام تنم سر میشهانگار ضربه ی محکمی به سرم کوبیده میشه! من درمان شده بودم! من نمی‌مردم! من حالم خوب بود خدایا! عرشیا دوباره می‌خنده! چقدر حالم ازش بهم میخوره! عرشیا _ فقط در صورتی میام که بگی الان افتاد و مرد! بوووم! حرفش کار سازه! پاهام سست میشن اما پرت زمین نمیشم! لای فریاد های مغزم صدایی التماس وار میناله که کم نیارم و شکست نخورم! دوباره عرشیا زر میزنه و زر میزنه و زر میزنه: خیالت تخت اینقدر دختر تمیزیم هست باورت نمیشه طاها .... روزی دو بار حموم می‌ره! صدای قاه قاه خنده هاش مثل یه محرک اعصاب میمونه! دستام مشت میشه و روی رون پام فرود میاد! طاها نگاهی به دستای خونیم میندازه و گوشی رو قطع می‌کنه. خوبی عزیزم؟! سیانا عزیزم لطفا بیا کمکش کن! صدای هق هق راشل و پشت بندش حرفاش بلند میشه: بابا عرشیا چی گفت؟! میاد؟! طاها _ جمع کنید بریم خونه! کایرا خانوم جیغ می‌کشه و بر خلاف شخصیت فوق العاده مودبش فحش بدی نثار عرشیا می‌کنه! خستس از پسر عوضیش! همه خستن از داشتن یه شرور دردسر ساز مثل عرشیا! ___________ سرمو به شیشه تکیه میدم. صدای برخورد قطره های بارون به سقف ماشین آشوب درونیمو بیشتر می‌کنه! خبری از آرامش نیست! امروز شبیه روز های پر تنش توی پرورشگاه بود! روزی که چشمامو باز کردم و فهمیدم تا آخر عمرم یه بدبخت باقی میمونم! روزی که فهمیدم هر چقدر سگ دو بزنم یه بی پدر مادرم که معلوم نیست مشروعم یا حرام حسی مشابه با امروز داشتم! چطور تا الان زنده بودم؟! من هیچی نداشتم ... نه پدر ..‌ نه مادر! من باید خیلی قبل تر خودم رو خلاص میکردم! دیر کرده بودم....خیلی دیر! با توقف ماشین دست راشل روی بازوم میشینه. نگاهم به سمت شکمش کشیده میشه! چقدر آرزو داشتم منم یه روز خبر حاملگیمو به عرشیا بدم! اما الان .... صدای غمگین راشل توی گوشم میپیچه: آخرین چیزی که بچم نیاز داره یه دایی روانی هست نقره! دیگه نمیخوام هیچ وقت عرشیا رو ببینم! چشمامو می‌بندم! بر خلاف اینکه به عنوان یه خواهر شوهر زیادی عاشق راشلم اما الان صداش شبیه یه جادوگر داره رو نروم می‌ره! البته خواهر شوهرم نشد! کاش خفه شه ...! [اوووو من میپرستمت بلوندی!] چه نیازی هست که بلوندی گفتناش رو مرور کنم وقتی سر سفره ی عقد با گفتن نه ی بلند ترکم کرده و داد کشیده که یه هرزم؟! [تو نقره نیستی تو یاقوت منی بلوندی!] من یه آدم بی ارزش بودم! خبری از یاقوت و نقره نبود! [اونا منو کشتن ولی تو از من یه مَرد ساختی!] من ازت یه مرد ساختم عرشیا ولی تو از من یه مُرده ساختی! یه مُرده وحشی! ____
  13. نام رمان:خواهر تقلبی نویسنده:پانیذ بابائی نویسنده رمان جنگل نفرین شده خلاصه:درمورد دختری به نام روشنک که خانوادش رو طی یه اتفاق مرموز و پنهان از دست می‌ده و به خاطر نداشتن فامیلی به پرورشگاه منتقل می‌شه.یه نفر سرپرستی اون رو به عهده می‌گیره.بعد از سال ها که روشنک بزرگ می‌شه ازش خواسته ای داره؛خواسته ای که باعث تغییر انچنانی زندگیش میشه.
  14. کیانا کی پيشينيان

    توت فرنگی

    به نام خدا توت فرنگی... صدای آلارم موبایل خیلی وقت بود که روی اعصابم بود ولی توان بیدار شدن نداشتم، حاضر بودم نصف عمرمو بدم ولی بتونم یک ساعت دیگه بخوابم!!! با نوازش دستی که روی موهام نشست و شروع به ناز کردن موهام کرد لبخند روی لبم نشست یواش اسممو صدا میزد _"ترانه جان، عزیزم " آروم آروم چشمام باز کردم اما با دیدن موجود سبز رنگی که در چند سانتی صورتم بود از ته دل جیغ گوش خراشی کشیدم و از روی تخت پریدم! انگار موجود سبز رنگ هم ترسیده بود چون جیغ بلندی کشید و شروع به فحش دادن کرد!!!! _"چته روانی؟! ترسیدم!!! مردم دختر دارن منم دختر دارم، تا اخر عمر میمونی رو دستم با این خل بازیات بیچاره " تازه هوشیار شده بودم موجود سبزرنگ مامانم بود؟! _" مامان تویی؟! چرا شبیه شرک شدی ؟؟؟ " _" ماسک گذاشتم نکبت! خانوم سیدی از دبی برام اورده!" پوووف، مرده شور این خانوم سیدی رو ببرن که دست از سر ما برنمیداره... اخرین دفعه ای که برامون سوغاتی اورده بودو یادم نمیره.. تشک برقی اورده بود، بابام عادت داره یه پارچ آب کنارش بزاره و بخوابه نصبه شبی با صدای فریاد بابام پریدیم تو اتاقش بنده خدا مدام داد میزد: از برق بکشیدم
  15. Saghar_rad

    رابطه ممنوعه

    عشقی که نباید ایجاد می شد!ـ احساسی که نباید جوانه میزد که اکنون نهال می شد! ممنوعه ای دردناک ولی شیرین! پسری که بخاطر عشق به خواهرش که قانونش بود ممنوعه هارو کنار زد می گویید چرا؟! چون برادری بود در لباس برادر!
  16. طوفان پسر پرورشگاهی که همراه رقیبش عرفان طی اتفاقی باهم فرار میکنن و در یه فست‌فودی شروع به کار میکنن یکی از مشتری های همیشگی قست فودی متوجه ی صدای خوب طوفان و عرفان و علاقه شون در موسیقی باخبر میشود و پنهانی به اونها آموزش میده و..........
  17. ☆به نام خالق آفریننده اِنس و جن☆ اسم: میکــده‌ے ابلیس ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی نویسنده: زهرا عاشقی شروع: 99/11/11 ♡خلاصه♡ دختری از جنس پاکی... پسری از جنس آتش... یک جنگ نا تموم و نابود کننده... یک عاشقی پایان ناپذیر... دختر و پسری که با پذیرفتن هم، آینده هم رو رقم می‌زنند و پا تو دنیای ابدی میزارن. دنیای که فقط مخصوص فرشته‌ها و شیاطین هست. دختری که اشتباهی به جای اینکه به جهنم بره سر از بهشت در میاره:| دختر و پسر دوانشجویی که هر دو شیطان هستن و سرنوشتشون با دیدن یه نامه عجیب بهم میخوره... پسری که از قدرت خاصی برخورداره و با اینکه دختره وست رد به سینه‌اش زده با عاشقانه مواظبشه اما... چه اتفاقاتی ممکنه در این مسیر زندگی براشون بیوفته؟ آیا میشه بهم برسن؟ ✧مقدمه✧ یک وقت‌هایی آدم دلش می‌خواهد یکی یکی لباس‌هایش را بکند‌؛ بشود لخت مادرزاد. راه بی‌افتد داخل شهر و توی صورت آن‌های که با دست نشانش می‌دهند نعره بزند "خوب کردم! می‌فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم؛ دلم خواست بکنم؛ دلم خواست گند بزنم به زندگی‌ام، بله به زندگی یک نفر دیگر هم گند زدم! تاوانش را هم دادم... نوش جانم، تاوان مابقیش را هم می‌دهم" بعد برود روی بلندترین سکویی که می‌بیند. دست‌هایش را از دو طرف باز کند و رو به یک شهر، نه! نزدیکتر... رو به همسایه، همکار، شوهر عمه، پسر دایی، نه! نزدیک تر... به خواهر، برادر، مادر بگوید: "سرتان را بالا بگیرید و ببینید این منم! همین‌قدر بد! همین‌قدر زشت! اما پشیمون نیستم! پاش بی‌افتد دوباره همین کارها را می‌کنم، دوباره تا قِران آخر تاوانش را می‌دهم سرتان را هم که بالا نگیرید باز هم این منم، من! بعد از آن بالا سُر بخورد پایین. هندزفری را بگذارد توی گوشش و راه برود، راه برود و راه برود...
  18. asal khnloo

    زندگی دومم به عنوان یک پسر

    به نام خدا نويسنده:asal ژانر:طنز،تخيلى خلاصه داستان درمورد يه پسره كه طى يه اتفاق زندگى اولش تو دنيا رو يادش مياد و... #پارت ١ داشتم مثل هميشه تو اتاق ورزشم بكس تمرين ميكردم و به كيسه بكس ضربه ميزدم كه با باز شدن در هواسم پرت شد و كيسه بكس با شدت به سرم برخورد كرد و روی زمین انداختم من : من کجام اين تصاوير چي هستن ، اين نوزاد كيه ، اينجا كجاست آشغال دونيه نه اين اتاقم منه ، از سگا بدم مياد نمی دونم چرا دنبالم میکنن . صبر كن ببينم از كجا اينا رو مى دونم اين منممم تو ١٦ سالگى به خاطر تصادف مردممم یعنی من دختر بودم با صداى آرمان به هوش اومدم آرمان : رايان چیشدى پسر حالت خوبه چشمام و باز كردم و از جام بلند شدم من : اين تصاوير چى بود ديگه كه ديدم داشتم همینجوری زیر لب باخودم حرف میزدم و بى توجه به صدا زدنای آرمان از اتاق پرزش بیرون اومدم و از پله هاى خونه دوبلكسم بالا رفتم و به طرف اتاقم رفتم و درشو باز كردم و خودمو روى تخت پرت كردم من : واى خداجون اين تصاوير چى بودن ديگه يعنى اون دختر من بودم يعنى ممكنه اون تصاوير زندگى قبليم باشن نه احتمالش كمه شايد روح يا جن تسخيرم کرده نه این هم امکان نداره روی تخت نشستم و موبايلمو برداشتم و تو نت سرچ كردم : ديدن تصاويرى عجيب بعد از ضربه خوردن به سر . اه اينا هم كه همش مينويسن بعد از ضربه به سر بايد چيكار كنيم و دليل سردرد چیه . گوشيم رو روى كاناپه توى اتاقم پرت كردم و روى تخت دراز كشيدم و ارنج دستم و روى چشمام گذاشتم خوب اگه اين تصاوير مال زندگى اول من باشن يعنى من يه دختر بودم و حالا پسر شدم جالبه ولى يكمم ترسناكه اون كشور يه كشور خارجى بود اره احتمالا كشوره خارجى بوده چون مردم بی حجاب اینور اونور میرفتن .
  19. hanieh.s.hoseiny

    رمان مرد لات و دخترعاشق

    به نام خالق آسمان‌ها و زمین نام رمان:مرد لات و دخترعاشق نویسنده: hanieh.s.hosseiy کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه(بانوی شب) ژانر:عاشقانه، پلیسی و طنز خلاصه: شایا پسری لات و غیرتی است که در یک دیدار تصادفی،زمانی که حتی توان نفس کشیدن نداشت؛ با دختری که ناجی‌اش بود آشنا میشود و به حریم خانه‌ی او را پیدا می‌کند و برای ادای دینی به او بادیگارد مخصوصش میشود. «شایا» خون گوشه‌ی لبم و با پشت دستم پاک کردم و به کامران که روی زمین افتاده بود، پشت کردم.همینکه خواستم قدم از قدم بردارم؛ با حرفی که زده طرفش برگشتم: -حر....زاده‌ی....دی...ث! فریادی زدم و برگشتم به سمتش: -چه زری زـ... با فرو رفتن چاقوی دنده‌دارش به پهلوم حرف تو دهنم ماسید. به جلو خم شدم که دستشو گذاشت روی شونم و به عقب برد و چاقو رو بیرون کشید؛ و محکم‌تر از قبل چندبار بهم ضربه زد.نفسم بند اومده بود اما خودمو نباختم و با آخرین توانم همون دستی که چاقو رو گرفته بود پیچوندم.دستشو روی کمرش گذاشتم و به سمت بالا بردم، که آخش بلند شد: -آخ! با کوبیدن آرنجش به پهلوی زخمیم دستشو ول کردم.با دستم زخمم و فشار دادم تا دردش کمتر بشه که سوزشی تو بازوم احساس کردم.نگاهی به بازوم کردم، زخمیش کرده بود.فکر کنم عمیق باشه! لعنت بهت آشغال!همیشه تو دعواها زخمی می‌شدم اما اینبار خیلی بد ضربه زده بود و چشمهام تار میدید.خودمو سر پا نگه داشتم. کامران بهم حمله‌ور شد.دست راستشو که چاقو گرفته بود و سعی داشت دوباره زخمیم کنه رو گرفتم.اونم با قدرت سعی داشت دوباره به پهلوم ضربه بزنه. با شنیدن جیغ زنی از تقلا دست کشید و با گفتن دوباره بهم میرسیم، پا به فرار گذاشت. به دیوار تکیه دادم و سر خوردم.دستمو روی زخمم گذاشتم و چشمهام رو بستم.آخ که چقدر وحشتناک در می‌کرد،خیلی وحشتناک!آخه لعنت بهت کامران!لعنت!اینبار دستمم بهت برسه کشتمت یعنی عوضیِ الوات! دستی تکونم میداد: -آقا!آقا چشماتونو باز کنید!آقا!...........الو اورژانس،یه نفر اینجا زخمی شده، یه آمبولانس بفرستید به این آدرس(......)! این چی میگه؟نمی‌تونم نفس بکشم، میخواد چشمهام رو باز کنم؟! -کیان بیا اینجا، یه نفر زخمی شده! اینبار صدای مردونه ای منو دعوت به باز کردن چشمهام میکرد، اما واقعا توانشو نداشتم. مرد-اورژانس چی‌شد پس؟؟ نفسهام به شماره افتاده بود و خس خس نفسم بلند شده بود. -هنوز زنده‌اس!زودباشید! با احساس اینکه از زمین کنده شدم و روی تختی گذاشتنم، با آسودگی از اینکه زنده می‌مونم ومی‌تونم انتقامم رو از کامران بگیرم،به خواب رفتم. «آرام» دستشو تو دستم گرفتم و بوسه‌ای روش نشوندم.خداروشکر الان حالش خوبه؛امل اگه فقط چند دقیقه دیرتر میرسیدم،حالا..........دکتر گفت که روده‌هاش بدجوری آسیب دیدن و بعد یه عمل خطرناک،حالا بهتر شده ولی هنوز بی‌هوشه.من تاب بسته دیدن چشمهاشو ندارم.قطره اشک سمجی که سعی داشت از چشمم جاری بشه و با انگشت گرفتم و بلند شدم.عقب‌گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم.
  20. Zahra_A.B

    نفسی برای سینا

    به نام خالق حق نام نویسنده: زهرا میرزایی ژانر: عاشقانه، طنز، کمی غمگین خلاصه: دختری سرخوش و خوش‌رو، با احساساتی سرزنده و شاداب که یک رزمیکار ماهر است و ورزش جزوی از زندگی اوست. مدتی با شخصی زندگی میکند و به خواسته باطنی تن به ازدواجی میدهد که به مشکل برمیخورد و... سخن نویسنده: شاید الان توی ذهن خیلی‌ها باشه که عه الان با فلانی که کلکل میکنه مزوج میشه و عاشق فلانی میشه و... باید بگم که سخت در اشتباهید! این داستان رو جوری نوشتم که پایانش اصلا قابل پیش بینی نیست و هر لحظه یک اتفاق جدید میوفته. ممنون میشم از همراهیتون.
  21. نگارکتاب

    افسانه زیبا روها

    تقدیم به همه ی کتاب دوستان به خصوص ان طرف درطرف دریاها.کوها.جنگلا شهری است که متفاوت. افسانه ی زیبا روها به قلم:نگار نادرپور شاهزاده همان طور که عصبی ونگران درحال راه رفتن بود. داشت با وزیر اعظم درباره ی مراسم سالانای سرزمین مانورا صحبت می کردند. -به نظر من مراسم رو باید در ضلع شرقی قصر برگزار کنیم.چون مردم برای اومدن راحت تر هستند و به سمت ابشار نقره ای هست. وزیر اعظم سری به نشانه چشم سرورم تکان داد و از ان جا دور شد. شاهزاده که از صبح از ان قسمت قصر به این قسمت قصرامده بود حسابی خسته شده بود و قصد داشت کمی استراحت کند. شاهزاده تصمیم گرفت چند ساهتی به اتاقش برود و دوباره پیگر مراسم قصر باشد. هر ساله رسم بود که بخاطر جدا شدنه کنگه از باکچه چشنی را بگیرند. پدر شاهزاده شاه هوراد هم بر باکچه و هم بر کنگه نظارت داشت. برای هر کدام شهرداری را انتخاب کرده بود تا به امور مردم و مشکلات کشور هایشان رسیدگی کنند. بخاطر همین شاهزاده ضلع شرقی قصر را به وزیر اعظم پیشنهاد داد تا مردم کنگه نیز بتوانند در این مراسم شرکت کنند. وقتی به اتاقش رسید در را که باز کرد خودش را روی تخت انداخت و از شدت خستگی یادش رفت لباس هایش را عوض کند و سپس به خواب فرو رود. سکوت و باز هم سکوت تا اینکه .................................................................................................................................................................................... ========================================== فصل یک/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// .وقتی به شهری عجیب می روی. از زبان شاهزاده ========================================= چشمانم را که باز کردم خودم را در اتاقم پیدا نکردم بلکه روی یک علوفه ای اسبی در حال خوردنش بود پیدا شده بودم. انگار اسب مرا نمی دید چون همان گونه درحال خوردن علوفه ها بود. بلند شدم و لباسم را تکان دم تا علوفه ها از رویش بروند. اما علوفه در لباسم یافت نکردم. عجیب بود چون من روی علوفه ها خوابم برده بود پس چرا هیچ علوفه ای به لباسم نچسبیده بود. البته من در اتاق خودم روی تخت خوابیده بودم. پس این جا چی کار می کردم. شروع کردم به قدم زدن تا شاید بفهمم کجا هستم. اما پاهایم نبودند. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل روح شده بودم. و در هوا معلق بودم. پس باید پرواز می کردم. شروع به حرکت کردم. جای عجیبی بود. یادم نمیا د تو باکچه و کنگه چنین جایی باشه یا بوده من نیمده ام؟ پس باید با پدر صحبتی مفصلداشتم باشم که چرا منو اینجا نیورده. همین طور که در خیالت خودم غرق بودم. چیزه عجیبی توجه من رو به خودش جلب کرد. ابشاراری رو دیدم که که هر چند ثانیه یک بار فشار اب تغییر می کرد. لابه لای ابشار پری دریایی های کوچکی درحال شنا بودند که گه به گاهی رنگ هاشون عوض میشد. جلوتر رفتم ابشار سفید رنگ بود یا شاید هم من درست نمی دیدم. تصمیم گرفتم کل ابشار را به بینم به سمتی رفتم که ابشار به سمت پرتگاهی وصل بود. ارتفاع پرتگاه زیاد بود،طوری اگر کسی ذره ای پایش را ان طرف تر بگذارد،قطعا به خانه مرگ میره. سمت پرتگاه بین ابشارو پرتگاه ابشار کوچک تری قرارداشت. که رنگ اب ابشار سبز لجنی بود حدس زدم که اسید باشه بخاطر همین زیاد به اب نزدیک نشدم،اما وقتی یادم اومد که الان روح بودم ترس رو از وجودم فراری دادم و به سمت ابشار رفتم.. یک حسی بهم می گفت پشت این ابشار یک غار هست یه غار مخفی.. خواستم به سمت ابشار برم که.... ************************************************************************************************************************************************************************************************ ############################################# فصل دوم :حقایق ناگفته از زبان راوی........................................ شاهزاده باترس و لرز از خواب بلند شد،و به دنبال لیوان اب گشت. ترس در چشمانش موج میزند. چند شبی میشد که خواب این شهر عجیب را می دید اما هنوز وقتی از خواب برمی خاست با ترس بلند میشد و به دنبال اب میگشت. چرا شاهزاده هر شب این خواب رها می دید؟ و چرا هر دفعه وقتی به ورودی غار نزدیک میشد از خواب بر میخیزید؟ هزاران سوال بی جواب در ذهنش مسافر بودند و او هیچ مهمان خانه برای ان در ذهنش پیدا نمی کرد که ان را به ان جا دعوت کند. گیج و سردرگم بود،سعی می کرد به خواب برود. اما خوابش نبرد. مانده بود چه کاکند؟ تا طلوع خورسید خیلی مانده بود. رفت و دفتری کوچکی را از میز کنار کتابخانه اتاقش برداشت. و بعد به سمت لیوان چوبی که روی میز عسلی کنار تخت بود رفت و مدادی برداشت. شروع به نوشتن کرد که شاید خواب مهمان چشمانش شود. می نوشت و می نوشت ولی خوابش نمی برد. یک دفعه فکری به سرش امد . و شروع به نوشتن کرد اما اینبار با توجه به زندگی اش. -من شاهزاده نیهاد هستم. 23 سالمه و قراره 4سال دیگه به عنوان پادشاه سرزمین مانورا معرفی شم. دوتا برادر دارم .نیکان و ماکان . نیکان 16سالشه و یه پسر پرحرف هست که بذاریش تا شب حرف میزنه اما ماکان اخلاقش خیلی با نیکان فرق داشت. شاهزاده قلم اش را روی تخت گذاشت و بعد اش کمی فکر کرد. یعنی ماکان و نیکان مثل من از این خواب ها می بینند؟ یا فقط من هستم؟ کمی خسته شده بود و تصمیم گرفت به خواب برود. روی تخت اش داراز کشید که هیچی نشده بود به دنیای خواب رفت. و تاصبح خوابید. از زبان نیهاد.###############$#$ صبح با صدای جیغ داد از خواب پریدم. این از اون خواب ها ی عجیب اینم از این دوتا برادر نازنیم که نمی زارن من بخوبم. یعنی من به عنوان یک انسان به هیچ وجه حق خواب نداشتم. -دفترررر من کجاس؟چرا ورررش داشتی.مگهه من به تو نگفتم حق نداری بدون اجازه به وسایل من دست بزنی. نیکان صدای خنده هاش بلند و پابه فرار گذاشت. خدا جونم این دوتا دیونه باز قصر رو روی سرشون گذاشتن. با عصبانیت از خواب شیرینم که برادرام خرابش کرده بودند بلند میشم و با عصبانیت در رو حول میدم و وارد راهروی قصر میشم. شما دوتا چه تونه دوباره قصر رو روی سرتون گذاشتین؟ هر دوشون با تعجب من رو نگاه می کردن تا اینکه خنده هاو قهقهه های نیکان شروع شدو منم با خشم نگاش کردم. دیدم نگاه ماکان روی لباس هام مونده. وای خدای من یادم رفلت... به طرف اتاق رفتم و لباس خوابم رو با یه دست لباس سفید که از ابریشم بود عوض کردم. لباس خیلی خوش دوخت خوش تن بود. قطعا هم باید این طوری میشد خیاط های قصر جز ماهر ترین خیاط های باکچه و تنگه بوند،اگه لباس ها خوش دوخت نبودند الان در قصر نبودند. در ان دنیا داشتند دنبال نخ و سوزن هایشان می گشتند. بعد از اینکه لباس هایمرا عوض کردم سر وقت اون دوتا برادر مافوق عقلم رفتم. توی باغ قصر در حال دویدن بودند. ماکان دنبال نیکان بود که دفتر محاسباتش را پس بگیرد. خدایا این بشر که می دونه ماکان روی وسایلش حساسه پس چرا دفتر را برداشته. خدمتکارهای بخش اب چند سطل اب دستشون بود و داشتند می بردندو وقتی من رو دیدند تعظیم کردند و خواستند به راهشون ادامه بدند که.. -صبر کنین. همه ی خدمتکار های بخش اب ایستادند و حرکتی نکردند. -میشه دوتا از سطل های اب تون رو به من بدین؟ خدمتکار های بخش اب بدون معطلی دو سطل اب به دست من دادند. منم بعد از تشکر به سمت دو برادرم رفتم تا نقشه شومم رو روشون پیدا کنم. همون طور که ماکان به دنبال نیکان می گشت،نیکان رو پشت اتاق اصناد دیدم که سعی کرده بود قایم بشه،اما خب خوب پنهان نشدهبود. دیدم همه حواسش به ماکان هست که داره دنبالش می گرده. ارام و ارام جلو رفتم تا متوجه من نشه. وقتی بهش رسیدم ارام یکی از سطل های اب رو برداشتم و کل اب رو روی لباسش ریختم. و با هر چه در توان داشتم دویدم. چند قدمی نرفته بودم که صدای دادو هوار نیکان بلند شد. داشت به سمتم می دوید که اون یکی سطل اب را که از خدمتکار ها ی بخش اب گرفتم. روی صورتش پاشیدم. همون طور که می دویدم. ماکان رو دیدم که دستاش رو به نشانه اینکه دمت گرم بالا اورد. به سمتش رفتم و دفتری را که نیکان برداشته بود بهش دادم. -اینو کی ازش کش رفتی؟من ندیدم. -ما اینیم دیگه. بعد هردو باهم به سمت قصر رفتیم. هنوز صبحانه نخورده بودم و واقعا داشتم از گشنگی غش میکردم. -صبحانه خوردی؟ -نه هنوز ،تو چه طور. -منم هنوز چیزی نخوردم.بیا بریم تو تالار روم که حتما پدرو مادر الان منتظر ما هستن. با سرش باشه ای گفت و سپس با یکدیگر همراه شدند و به سمت تالار روم همراه شدیم. داشتم قیافه ی نیکان رو تصور می کردم که الان از شدت عصبانیت شبیه گوجه ای شده که می خواهند با ان رب درست کنند. لبخندی روی لبانم نقش بست. که ماکان سلقمه ای به من زدو گفت چی شده این جوری میخندی؟ به ماکان نگاه کردم. -داشتم قیافه ی نیکان رو تصور میکردم. پوزخندی زد و دیگر هیچ حرفی بینمان ردو بدل نشد. تا اینکه به تالار روم رسیدیم. ماکان به من نگاهی انداخت و من هم به ماکان نگاهی کردم. نیکان پیش مادرم(هلنا)بود. قطعا به مادر گفته بود من دوتا سطل اب رو سرش خالی کردم. ماکان دوباره به من نگاهی کرد وزیرلب زمزمه کرد،بد بخت شدیم رفت. داشتیم با ماکان یواشکی در میرفتم که ندیمه مادرم مارا رو صدا زد. -شاهزاده نیهاد،شاهزاده ماکان بانو هلنا با شما ها کار داره. ندیمه مادرم زنی 60 ساله بود که همه اونو رو روجین صدا می زدند.اسم اصل اش میا کاساندرا بود اما خب به خاطر اینکه اسمش طولانی بود . همه اونو روجین صدا میزدند اما مادرم اون رو میا صدا میزد. منو و ماکان هم که راه فراری پیدا نکردم تصمیم گرفتیم به سمت ماردم(بانو هلنا)بریم. داستان از زبان هلنا مادر شاهزاده های جوان^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ لباس هایم را پوشیده بودم و داشتم اماده میشدم که به تالار روم بروم. که صدای جیغ زدن های ماکان و نیکان راشنیدم. دوباره باز این دوتا دعواشون شده بود. یاد بچه گی اشون افتادم،وقتی بچه بودند. خیلی اروم بودند. هر سه تاشون. چند تا از بانو های قصر میگفتند که بچه های ملکه هلنا ویدر دارن. (ویدر یه مریضی شایع بوده که یه مدت در سرزمین مانورا شیوع پیداکرده بود و پس از یک سال همین طور یکسال ادامهداشت تا اینکه بدون هیچ دلیلی این بیماری قطع شد.) اما حالا که ماکان و ناهاد و نیکان بزرگ شده بودند .هر روز خدا قصر روی سرشون بود. بانوان قصر هم که این شایعه رو رو درست کرده بودند.هر وقت من رو می دیند سریع تعظیم می کردند ومی رفتند. -میا لطفا بیا داخل. میا خدمتکارم از خودم 10سال بزرگ تر بود.حکم مادرم رو برام داشت. -صبح بخیر بانو هلنا. -صبح بخیر.میا.میا اماده شو میخوام به تالار روم برم . میا سرش را اندکی خم کردو رفت. لباس ابی اسمانی پوشیده بودم که پایینش پرستو های کوچکی در حال نغمه خودندن بودند. موهای مشکی ام رو بالای سرم بستم و چتری هام رو جلوم ریختم. همراه میا راهی تالار روم شدم. دو روزی میشد هوراد رو ندیده بودم.اونم در گیر مراسم سالیانه بود که هر سال برگذار میشه.و همین طور اعلام کردنه نیهاد به عنوان جانشین. خودم با این قضیه خیلی موافق نبودم. چون دوست نداشتم حس حسادت بین این سه تا برادر به وجود بیاد. به خاطر همین یه روز به میا گفتم بره به هر سه تاشون بگه بیاد. #دوماه پیش -نیکان ماکان و نیهاد من سر جانشین میخوام مخالفت کنم . هر سه هاج و واج به من نگاه کردند. که نیکان به حرف اود. -برای چی اخه... نزاشتم ادامه ی حرف اش رو بزنه. -اگه وقتی نیهاد پادشاه مانورا شد من دوست ندارم باهم دشمنی کنین. دوست دارم مثل الان باهم خوب باشین بخاطر همین.. حالا ماکان اجازه نداد من حرفم رو کامل بزنم. -مامان میشه بگین چرا باید بین ما حسادت باشه. اولیین که خود من حوصله کارهای قصر رو ندارم. بعد من همون مشاور یا وزیر بشم بس برام . از بابت ماکان خیالم راحت بود اما نیکان از بچه گی چون بچه اخر بود یه حس حسادتی توی چشماش موج میزد. همیشه از این میترسیدم نکنه که نیکان بخواد از برادرش انتقام بگیره. #الان به تالار روم که رسیدیم. رفتم و روی صندلی که مخصوص ملکه بود نشستم و منتظر ماندم صبحانه ها رو رو بیارند. داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم که فرمانده ی نیرو های قصر ارتا فیلج تون رو دیدم. فیلج تون تقریبا هم سن نیهاد بود. پدر ارتا یکی از وزیر های قصر بود که جناه جنوبو شرق مانورا رو اداره می کرد. پسرش از همون بچه گی با نیهاد دوست بوده و بازی میکرد. فرمانده نگهبان ها تا منو دید سری به نشان احترام تکان داد. چند دقیقه که گذشت چند خدمت کار صبحانه رو اوردند و شروع به گذاشتن اون روی میز کردند. چند دقیقه بعد که کارشون تموم شد. نیکان رو دیدم که مثل موش آب کشی وارد تالار شد. با تعجب به هش نگاه کردم. پس جیغ دادشون به خاطر همین بود. با عصبانیت از روی صندلی برخاستم و به سمت نیکان رفتم. معلوم بود ترسیده بود. چون داشت از ترس به خودش می لرزید. -شما سه تا یه موقع نزارین اب خوش از گلوی من پایین بره ها؟ همین طور که نگاهم می کرد سرش رو پایین انداخت. واقعا با بچه های دو سه ساله فرقی نداشتند. -باز چه دسته گلی به اب دادی؟ نیکان منو نگاه کردو گفت: -چرا همیشه میگین باز چه دسته گلی به اب دادین؟یعنی اون دوتا پریزاد هستند و به هیچ گناهی مرتکب نشدند.؟ -من ظور من این نبود .چون از بچه گیت تو دعوا رو شروع میکردی. حالا به چه دسته گلی به خاک دادی؟ اینقدر عصبانی بودم که حواسم نبود باید چی بگم. نیکان گفت -می گن چه دسته... -تو نمی خواد از من ایراد بگیری،بگو چی کار کردی تا مجبورت نکردم 100کلاغ پر بری. شروع کرد به تعریف ماجرا منم گوش دادم...
×
×
  • اضافه کردن...