رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'هیجانی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

21 نتیجه پیدا شد

  1. Hananeh.Mosavi

    آرامش زده

    هو القلم بی صدا با اشک و ناراحت زمزمه کننده رهسپارشد. اما در سکوت تاریک شب هیچ کس را نیافت... قلبش همچو ساعت کوکی که رمان سر رسیده می تپید..همچو دخترکان 15 ساله ای که از عشق هیچ چیز می دانند.. خلاصه: سال ها گذشته بود ولی هنوزم چهره ظالم اش را به یاد دارم..همان زمانی که مو های عروسک بی نوایم را با قیچی جدید سال تحصیلی اش قیچی زد. .. همان قیچی آبی آسمانی رنگ ظالم. .. چهره شرقی که از مادر بزرگش به ارث برده بود... چشمان سبز رنگی که شبیه به گربه ها بود..دستان زخمی ام یادم نمی رود وقتی مرا با دوچرخه نفرت انگیزش زیر گرفت..او همان کسی بود که وقتی فهمید معین دوست مهد کودکم مرا بوسیده موهای اورا قیچی و دستش را شکاند... او از همان کودکی اظهار داشت من موجودی دوست داشتنی و متعلق به او هستم..او همان کسی است که وقتی جوجه ام را در استخر انداخت و من پراهنش را قیچی کردم و به او گفتم از او نفرت دارم صبح برایم شکلات گذاشته بود.. او همان کسی است که وقت رفتنش با گریه به او گفتم نرو و او چشمان مرا بوسید و گفت زود می آید و مرا بغل می کند...او امیرحسین من است..کسی که در کودکی مرا دوست می داشت.. انشاالله که خوب و جذاب به پایان برسه.. من هم تمام سعی ام رو میکنم..
  2. به نام خدا. نام رمان: دیدار پایِ سرنوشت نام نویسنده: دلماه مَلِک ژانر: عاشقانه خلاصه مرا عاشق بی‌پروا بخوان! من برای تو از هرچیزی می‌گذرم زمانی که تو تنها رویای منی! در مسیر رویایم تو از راه می‌رسی، تو می‌مانی و رفتنت جان می‌بخشد! نیستی؟ در خیال کنار تو هستم. خود سر به کوچه‌های خیس می‌زنم. تو که بودی که بخاطرت از رویایم گذشتم؟ عیبی ندارد؛ حست ناتمام ‌می‌ماند در این دل تا بازگردی. شاید کنارت باز رویایم رنگ بگیرد. *** مقدمه: اولین‌ها همیشه عجیب‌اند مثل همان دیدار! همان دیدار که چشمانت رنگ باخت، همان لحضه که هیچ‌گاه به مغزم خطور نکرد، تو همانی باشی که قلبم دچارت شود، شاید هم نبودی. آخر چه کسی می‌داند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟ سرنوشت من به چشمان تو مانند کلاف گره خورده بود، من هم به دنبال باز کردن آن گره بی هوا غرق قهوه تلخ چشمانت شدم. شاید هم اولین بار جای دیگر بود! شاید که خیال بودی و همسفر شدی.. *** پارت اول زمان حال *** صدای آهنگ سراسر ماشین رو فراگرفته بود، قطره‌های بارون آروم‌آروم روی شیشه فرود می‌اومدن. انگار این‌بار پاییز قصد داشت زودتر از راه برسه؛ اما همچنان گرم بود، بالاخره تو آخرین ماه تابستون بودیم. اعداد کوچک شده جلوی ماشین برام دهن کجی می‌کرد. کلافه از ترافیک نفسم رو رو آه مانند بیرون دادم، چند روز از برگشتنم نگذشته بود و هنوز به ترافیک این نقطه از تهران عادت نداشتم، به نظرم چهار سال پیش خیابون‌های تهران ان‌قدر خسته کننده نبود. چند بار دیگه هم به دکمه خراب کولر ضربه زدم؛ اما بی‌فایده بود باید ماشین خاک خورده‌ام رو سرویس کنم چرا که مایل به فروش ماشین عزیزم نیستم! موبایلم رو برداشتم و یک بار دیگه شماره گرفتم، بی‌هوده بود می‌دونستم این ساعت مراجعه کننده داره در نهایت براش پیام نوشتم. "سلام من تو ترافیکم، اگه خانوم ووریایی رسید بهش اطلاع بده منتظر بمونه" هنوز موشک سبز رنگ ارسال رو لمس نکرده بودم که چراغ سبز شد. بی‌خیال موبایل رو روی کاغذهای داشبورد رها کردم ماشین رو به راه انداختم با سرعت خودم رو ده دقیقه‌ای جلوی دفتر رسوندم، نفس آسوده‌ای کشیدم تقریبا به موقع رسیده بودم. سوییچ رو دراوردم. دستم روی دستگیره بود که صدای موبایل دوباره روی صندلی نشوندم. *** ان‌قدر دنبال گوشیم تو کیف گشتم که صدای زنگش قطع شد. زیر لـ*ـب زمزمه کردم: - ولش کن؛ بعداً پیداش می‌کنم. برگه‌هارو از داشبورد برداشتم که پیاده بشم گوشی از لابه‌لای کاغذا افتاد زیر صندلی. این‌‌جا بود پس! خم شدم و دست رسوندم تا بردارمش، خاک صفحه‌اش رو با گوشه شالم پاک کردم چک کردمش تماس بی پاسخم آرش بود. بلافاصله شمارش رو گرفتم. بعد از چند بوق سکوت حاکم شد. - سلام آرش، بخشید دستم بند بود! چند سرفه‌ای کرد و جواب داد: - سلام عزیز دلم خوبی؟ - خوبم عزیزم تو خوبی؟ - شکر منم خوبم، زنگ زدم ببینم ظهر وقت داری بیام دفتر باهات کار دارم. - خب شب میام خونه صحبت می‌کنیم. - مهمه! کنجکاو شدم چی شده بود که ان‌قدر عجله داشت برای گفتنش؟ - باشه عزیزم ساعت ۴ بیا کاری ندارم. - میبینمت پس مراقب خودت باش فعلا خدانگدار. - خداحافظت. دیگه وقت رو تلف نکردم از پله‌ها رفتم بالا پشت در که رسیدم دستی به مقنعه‌ام کشیدم و وارد شدم. منشی چند روزی مرخصی گرفته بود در غیابش من کارارو می‌کردم. نگاهم رو تو سالن چرخوندم تا دیدمش، خوش پوش بود خیلی زیاد در واقع. انگار که متوجه سنگینی نگاهی رو خودش شده بود چشم‌هاش رو چرخوند تا به من رسید، نگاهم کرد و با لبخند بلند شد. - ببخشید تو ترافیک بودم بفرمایید داخل اتاق الان خدمت می‌رسم. لبخند پر عشوه‌ای روی لـ*ـباش نشوند و گفت: - عیبی نداره چند دقیقه‌ای میشه که خودم رسیدم. متقابلا لبخندی تحویلش دادم و به سمت اتاقم راهنماییش کردم، رفتم سمت میز تا دفترم رو چک کنم. - آقای سلیمانی بفرمایید داخل، خانوم ارجمندی بعد ایشون میتونین تشریف ببرید، خداروشکر زیاد شلوغ نبود کاش زودتر سرکله منشی پیدا میشد، مسیر اتاق خودم رو پیش گرفتم. - آقا خلیل بی‌زحمت دوتا قهوه بیارید اتاق من یه سرم به اتاق آقای معینی بزنید که چیزی نیاز نداشته باشن. - چشم خانوم. - دستت درد نکنه، چشمت بی‌بلا! در رو پشت سرم بستم کیفم رو روی میز گذاشتم روبه رویش روی مبل خشک وسط اتاق نشستم، فکرکنم بد نیست یه تغیراتی بدم به این‌جا، سرفه مصلحتی کردم براق شدم بهش. - حالتون چه‌طوره خوبید؟ اقای معینی گفتن پروندتون طلاقه درسته؟ - بله. - که این‌طور خب مشکلتون چیه؟ دلیلتون؟ شالشو از دوشش برداشت و خیره به ریشه‌هاش گفت: - همو نمی‌فهمیم این اواخر اختلافامون بیش از هر وقت شده، بعضی وقتا حس می‌کنم یه جای کار می‌لنگه یکی از ما راه رو اشتباهی داره میره. - چند ساله ازدواج کردید؟مشاوره رفتین؟ - ۳ سال، سعید خیلی اسرار می‌کنه؛ ولی به نظر من نیاز نیست چیزی حل نمیشه دیگه این رابـ*ـطه به اخر رسیده. پس اسمش سعید بود! - خب عزیزم اگه حتی قرار به جدایی باشه باید این مراحل و بگذرونید صدرصد این اختلاف برای دادگاه دلیل محکمی نخواهد بود و در مرحله اول می‌فرستنتون مشاوره پس بهتره همین الان اقدام کنید. این‌بار با بغضی مملو از غم برخلاف تحکم صدای چند دقیقه قبلش گفت: - حس می‌کنم بدترمیشه رابطمون! - این حرف و نزن! یه شانس بده به زندگیتون، چرا از خودتون داری این شانس و می‌گیری؟ قرار نیست سر هر مشکلی فکرت بره سمت جدایی مشخصه که همدیگه رو دوست دارید باور کن گاهی وقتا جدایی تنها راه ممکن نیست گاهی بدترین راه ممکنه متوجه میشی؟ "آره. جدایی تنها راه ممکن نبود کی جز خودش این جمله رو باور داشت؟ پروندهای طلاق خسته‌ام کرده بود، درواقع من بیشتر از این‌که خواهان طلاق باشم، سعی در منصرف کردن اون‌ها از طلاق داشتم. به نظرم واقعا دلایل بی اهمیتی دارن. - بفرمایید این کارت روانشناس تماس بگیرید، که چه روزی می‌تونید تشریف ببرید مطب داخل همین ساختمون هست. بعد از رفتنش چند پرونده رو مطالعه کردم و مراجعه کنندهای سام رو پشت هم به سمت اتاقش فرستادم. عقربه ساعت چهار رو نشون می‌داد چیزی از بیان فکرم نگذشته بود که آرش جلوی چهارچوب قدعلم کرد چند قدم جلو اومد در رو پشت سرش بست و با خنده گفت: - خسته نباشید خانوم مهرزاد. - سلام همچنین اقای مهرزاد، بیا بشین. ببینم چه‌خبره که تا این‌جا ا‌ومدی چیزی شده؟
  3. Horosh Yasin

    حقیقت خواب

    به نام نامی یزدان ... خوابیدن را دوست دارم چون تنها جایی است که تو به من تعلق داری. دیشب خوابتو دیدم باز با دوتا چشم اشکی من از خواب پریدم کابوس داغون چشمای گریون تو عمرم اینجوری عذاب ندیدم از من یه دیوونه ساختی که جاش گوشه تخته در زندگی و بستی روم که باز بشه بختت به خیال خودت که اون همه جوره پاته مثل منم تو سختیا میرسه به دادت نه دیشب خوابتو دیدم باز با همون چشم مشکیتو صورت کشیدت نشسته بودی شاید منتظرش بودی از خوابم پریدم تا خواستم پیش تو بشینم ........ #پارت1 *این مرد کیه؟چرا همش تو خوابمه؟یعنی چه معنی میده این خواب؟ الان یه ماهه که این خوابو میبینم. انگار که کمک می خواد. ولی چرا صورتش معلوم نیست؟ خدایا چرا نمی فهمم چی میگه صداش واضح نیست. هر دفعه که میاد یه چیزی میگه ولی چرا من هیچی از حرفاش نمیفهمم. _دیاااار *هان چیه؟! _بیا بریم خالت اینا منتظرن! هوففف این چه سریه من نمی دونم خالم اینا هر جمعه مارو دعوت میکنن خونشون. من نخوام برم باید کیو ببینم؟ «منو» *هان؟ اصن تو کیی؟ «وجدان محترمت» *ای بابا یه روز نشد از دست تو راحت باشم! «خیلیم به خودت افتخار کن که من وجدان توام» *برو برو مزاحم نشو فعلا کار دارم «مزاحمم عمته» دیدم صداش نمیاد پاشدم لباسامو پوشیدم. همین جوری نچرال پاشدم رفتم سوار ماشین شدم. _دختر تو نباید یه ذره آرایش کنی؟ قیافه خودتو تو آینه دیدی؟ مث این مرغای فارغ شدی! *ماااامااان؟!! _یامان نگاهی به حیاط کردم دیدم بابا تشریف فرما شد *هی بابا _هی تو کلاهت *تا حالا شده بهم بگی جانم؟ _تاحالا شده بگی باباجون؟ *آره 1300دفه _اونارو حساب نکن اونارو همش برای این گفتی که خرت تو گل گیر کرده بود. واقعیشو تا حالا نگفتی *خب حالا _چیه حالا چی می خواستی بگی *میخواستم بگم مگه عروسی که انقد دیر آماده میشی _شصت تو گاز بگیر خدا نکنه تا دهنمو باز کردم جواب بابا رو بدم یهو مامان کیفشو کوبوند توسر بابا _آتیش کن بریم مرد با یه بچه دهن به دهن می ذاری؟ بابا با بیچارگی کلشو خاروند و ماشینو روشن کرد &&&&&&&& #پارت2 دستتت درد نکنه خاله حالا برو تو خونه نکنه می خوای تا خونمون بدرقمون کنی؟ یه خنده نمکینی کرد و خیلی یه دفعه ای درو بست. وا به حق چیزای دیده و ندیده. فک کنم کلا خونواده ما یه تختشون کمه! هرچی نتیجه گیری کردم از کار خاله به جایی نرسیدم. ولش بابا وقتی به خودم اومدم دیدم ماشین تو حیاط خونست و مامانم اینا رفتن داخل. وقتی میگم خونوادمون کلا یه تختشون کمه الکی نمیگم. حالا زمین به آسمون میرسید اگه صدام میکردن! قدم زنون وارد خونه شدم و پیش به سوی اتاقم. به محض باز کردن در اتاقم بدو بدو رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روش.سه سوت لالا ......... *آهای آقا وایسا. چرا بر نمی گرده؟ *با شمام!! آروم آروم سرشو داشت برمی گردوند که همون موقع یه نوری باعث شد نبینمش و همه جا سفید شد. چشمامو باز کردم دیدم تو اتاقم. وای خدا داشتم میدیدیمش، چرا اینجوری شد، چرا اون نوره باعث شد نبینمش؟ دارم دیوونه میشم. باید به یه مشاور خودمو نشون بدم آره بهترین کار همینه! پاشدم از جام و رفتم پایین یه صبخانه بزنم بر بدن. *اوممممم، چقده خوشمزس همینجوری داشتم می خوردم که یکی اومد یه پس کله ای نثارم کرد. همچین که ب گشتم دیدم مامان خانوم وایساده بالا سرم. *دیگه چیه بابا، داشتم کوفت میکردم ها _کوفت بخوری *مثلا با این پس کله ای می خواستی اعلام حضور کنی؟ باشه سلام صب بخیر _با من یکه بدو نکن ها زیر لب همین جوری داشتم غر می زدم *نمی دونم فازش چیه آخه سر راهی چیزیم؟ چرا منو انقده اذیت میکنه؟ _ساکت صداتو نشوم اوفففف &&&&&&&& #پارت3 *آدرسش همینجا بود فک کنم *چقده بلندهههههه دیگه گردنم نمیکشید بره عقب تر! *رگ به رگ شد بیخیال برم تو ببینم مشکل ما به دست این مشاور درست میشه یا برم خودمو به تیمارستان معرفی کنم. رفتم تو آسانسور دکمه طبقه ۱۸رو زدم و پیش به سوی روانپزشک گرام رفتم داخل مطب پیش منشی *سلام ببخشید وقت گرفته بودم برا ویزیت _بله، اسمتون؟ *دیار بابایی یه نگاه به سیستم کرد و گفت: _یه بیمار داخله داره ویزیت میشه بعدش شما میتونی بری *اوکی رفتم رو صندلی نشستم تا این بیمار تشریف بیاره بیرون تا ما بریم داخل دیگه داشتم چرت میزدم که اومد بیرون _خانوم بابایی بفرمایین داخل پاشدم رفتم پشت در اتاق یه تقه زدم (بله پس چی فکر کردین من خانوم محترمی هستم) و داخل شدم وای مامانم اینا این دکتره چقده نانازه به چشم برادری _بفرمایین داخل خانوم از هپروت در اومدم رفتم نزدیک و روی صندلی نشستم *سلام _سلام. در خدمتم *راستش یه چند وقتیه یه خواب میبینم که خیلی عجیبه.... ...... _این خواب یه خواب عادی نیست و اینکه از لحاظ روانشناسی هم توضیح واضحی نداره و از نظر من این خواب برای شما یه پیامی داره و با توجه به توضیحات شما این خواب دفعه به دفعه کامل تر میشه و به نظرم به همین زودیاست که چهره اون فرد رو ببینید. فقط یه سوال زمانه خاصی این خواب رو میبینین؟ منظورم اینه که روز خاصی از هفته یا شایدم ماه این خواب رو میبینین؟ روز خاص؟ آره شنبه!!! چرا بهش توجه نکرده بودم؟ یه روز بعد از مهمونی خاله اینا!!! * شنبه _نمیدونم باید چی بگم ولی برام جالبه واقعا باید تهه این ماجرا رو بفهمم. شماره تلفن تونو بدین بهم *........ _اوکی میتونین برین. *مرسی فعلا _خدافظ فکرمو مشغول کرده بود یعنی چی می تونه باشه؟ می خواد چی بهم بگه اون مرد که هی به خوابم میاد؟ نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن ........
  4. نام رمان: آسانسور جهنمی نام نویسنده: KJ.HANA سه ژانر اصلی: تخیلی ترسناک معمایی خلاصه: آدم ها هیچوقت خوب کامل و یا بد کامل به دنیا نمیان. همه چیز بستگی داره به آدمای اطراف و اتفاقایی که میوفته. هرکس یک نیمه فرشته و یک نیمه شیطانی داره و خود اون شخص تصمیم میگیره که کدوم روی خودشو به ما نشون بده. اما چه اتفاقی میوفته اگه هر دو روی خوب و بد همدیگه رو ببینند؟ مقدمه: ما ۸ نفر بودیم.۸ نفر با زندگی معمولی که درگیر اتفاقاتی شدیم که نباید.تنها اشتباهمون بازی بود که نباید میکردیم ، وارد آسانسوری شدیم که نباید می شدیم.ما وارد بازی شدیم که بوی خون و مرگ می داد ، اون باعث میشد هر لحظه احساس مرگ کنیم. ما ۸ نفر بودیم اما بعد از اون اتفاق دیگه نه... پارت1: هیوا: از دفتر رئیس خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. از عصبانیت موهام رو بهم ریختم و به طرف آسانسور حرکت کردم. یه روزی خودم با دستای خودم میکشمش. شاید براتون سوال باشه که چه اتفاقی افتاده؟ بزارید براتون توضیح بدم اما اول بزارین خودمو معرفی کنم: اسم من هیوا آدینس. ۲۰ سالمه و یکی از طراحان اصلی شرکت B & A توی لندن هستم. اوهوم... همون شرکت معروف و با مدیر عاملی جناب دامون تهرانی!!!! مردی ک هرروز خدا مرگشو با دستای خودم تصور میکنم. چرا؟ چون اون عوضی یه رئیس سرد، بی احساس و خشنه که کل شرکت ازش وحشت دارن. و الان هم بعد از اینکه مطمئن شد خوب قهوه ایم کرده و گند زده به طراحی ک کلی براش وقت گذاشتم و تلاش کردم از دفترش بیرونم کرد. من... برای این طراحی ... حسابی کار کرده بودم. دوهفته کامل زمان برد، ۳ شبانه روز نخوابیدم تا بتونم کاملش کنم. بعد حضرت آقا در میاد میگه: طراحیت افتضاحه. و با آروم ترین و رو مخ ترین لحن ممکن!!!! اون... یه عوضی به تمام معناس. از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم. قیافم داغون داغونه شبیه روح های توی فیلمای ترسناک شدم موهای بهم ریخته مشکیم رو صورتم ریخته و چشم هام پف کرده و رنگ صورتم فرقی با گچ دیوارای شرکت نداره. با همین وضع رو به روی آسانسور وایمیسم و دکمه رو میزنم تا بالا بیاد و به طبقه ۱۰ ام که دفترمه برگردم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم. کارما بزنه به کمرت الهی دامون که خوابو ازم گرفتی. همینطوری داشتم زیرلبی دامون رو مورد عنایت قرار میدادم که آسانسور بعد یه قرن رسید. همینطوری به عددی که نشون میداد طبقه ۵ ام زل زده بودم منتظر باز شدن در بودم. همینکه در باز میشه با قیافه های متعجب دو تا از همکارهام رو به رو میشم. بدون اینکه به خودم زحمت بدم و ازشون بپرسم از چی تعجب کردن و یا حتی به صورتشون نگاه کنم بیصدا وارد آسانسور میشم‌. همینکه در بسته شد هردوشون با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنن. باز چشون شده رو فقط خدا میدونه. هردوشون رو میشناسم : بردیا تابش و تیام زارع. جزو تیم فناوری اند و با هوراز پارسا به معنای واقعی کلمه بمب انرژی شرکت محسوب مبشن. این دوتا دلقکی که الان گیرشون افتادم همیشه خدا دردسر درست میکننولی با اینحال همیشه کارشونو بی عیب و نقص انجام میدن.بخاطر همینم هست که تا الان اخراج نشدند. ولی الان چه نقشه شومی برام کشیدن که دارن این اداهارو درمیارن رو نمیدونم. اصلا میدونی چیه؟ نچ نمیخوام بدونم؛ بخاطر اون دامون آشغال به اندازه کافی عصبیم. سری تکون میدم و دکمه طبقه 10 رو فشار میدم و بر میگردم سرجام.همین که دکمه رو میزنم تیام میپره پشت بردیا. کلافه با صدایی گرفته میپرسم: میرید بالا؟ تیام خودشو بیشتر پشت بردیا قایم میکنه. حال بردیا هم بهتر از اون نیست ، با رنگی پریده و چشمایی که تعجب میکنم کف آسانسور نیوفتادند بهم زل زده. هردوشون مثل بید میلرزند. با اینکه از رفتاراشون گیج شدم ولی شانه ای بالا میندازم و برمیگردم. به خل و چل بازیاشون عادت کردم برای همین جدی نمیگیرمشون. پارت2: با صدای خیلی آروم جوری که مثلا من نشنوم باهم پچ پچ میکنن تیام: واقعیه!! این لعنتی واقعیه بردیا!!! نمیخوام... دیگه نمیخوام برم بالا نمیخواااام!!!! بردیا: اون... اون حتی حرف زد.اون حرف زد. تیام... آسانسور داره میره بالا نه پایین!! تیام: ما... میمیریم... مگه نه؟ حالا چیکار کنیم؟ بردیا: نباید باهاش حرف بزنیم وگرنه میبرتمون... فقط خفه شو تیام... دهنتو ببند ، صدات درنیاد. درباره چه کوفتی حرف میزنن این دیوونه ها؟ دیگه نمیتونم تحملشون کنم به اندازه کافی اعصابم داغون هست. عصبی سمتشون برمیگردم و داد میزنم - شماها امروز چه مرگتون شده؟؟! بیشتر به گوشه آسانسور برمیگردند. هوفی میکنم و برای صدمین بار برمیگردم. بیخیال دختر ارزششو ندارن که بخوای دستتو به خونشون کثیف کنی و بری زندان. آسانسور در طیقه هشتم متوقف میشه و یکی دیگه به جمعمون اضافه میشه. خدارو شکر میکنم که هوراز نیست. همینکه داخل شد اون دوتا دلقک اون پشت سر هاشونو بالا میگیرن و نگاهش میکنن. با لبخندی که همیشه رو لباشه نگاهمون میکنه. کارن: سلام پسرا. سلام هی... خدای من هیوا حالت خوبه؟ شبیه روح شدی ، چیشده؟ تیام و بردیا بالاخره از اون پشت با تعجب میان بیرون بهم نگاه میکنن. تیام: صبرکن... چی؟هیوا؟ بردیا: برگام... واقعا خودشه. تیام بردیارو کنار میزنه و میاد رو به رو و موهامو از صورتم کنار میزنه. تیام: هیوا؟ چرا انقدر ... داغونی؟ پوکر فیس به هر سه تاشون که منتظر جواب منن نگاه میکنم و با تشر رو به تیام میگم: - از جلو چشام خفه شو فقط تیام دستاشو به نشونه تسلیم بالا میبره. کارن: بار اولتونه که میبینینش که اینطوری میکنین؟ بردیا: حاجی فکر کردیم یه روح واقعیه طوری برمیگردم طرفش که تیام هم یه قدم به عقب برمیگرده. - روح؟؟! ناموسا؟ الان داری جدی میگی؟ تیام: عامم... گوش کن... میتونیم توضیح ب... نزاشتم حرفشو کامل بزنه. صورتمو برمیگردونم و میگم : - نمیخوام حتی یه کلمه بشنوم. کارن وقتی میبینه خیلی عصبیم میاد رو به روم و میگه: - حسابی عصبانی امروز؟ چیشده؟ چپ چپ نگاهش میکنم . کارن: صبر کن...نگو که باز... با حالت زاری میگم: - آرهههه... بازم طراحیمونو قبول نکرد عوضی. دستی به پیشونیش میکشه. کارن: محض رضای خدا این پسر چشه؟ هیچوقت از هیچی خوشش نمیاد. - کارن ، الانه که بزنم زیر گریه. کارن: باور کن منم همینطور ولی بیا جنبه مثبت قضیه رو نکاه کنیم. میتونیم بازم روی یه طرح دیگه باهم کار کنیم. مگه نه؟ ما همیشه تهش کارمون خوب از آب درمیاد. - ولی کارن... ما واقعا خیلی سر این طرح سخت کار کردیم. کارن: میدونم ولی اینکه برای ما چیز جدیدی نیست. اون همیشه طرحامونو قبول نمیکنه ولی در آخر از طرحامون استفاده میکنه . بیا دوباره انجامش بدیم و اینکه... نگاهش میکنم و با خنده میگم: - خوشبین باش. آره بیا انجامش بدیم * کارن سرمد * اون هم مثل من طراح اصلی شرکته و هردو لیدر تیم طراحی هستیم و به خاطر همین ما تنها کسایی هستیم که با رییس شرکت مستقیم در ارتباطیم. چه سعادتی کارن قبل از اینکه من استخدام بشم اینجا کار میکرده و اولین نفری بود که وقتی اومدم اینجا باهام هم صحبت شد. اون موقع کارن تنها لیدر تیم و تنها طراح اصلی بود تا وقتی که من تو کارم حرفه ای تر شدم و دامون والا مقام بهم ارتقا درجه عطا کردند تا با کارن جزو طراح اصلی شرکت بشم. الان باهم تیم طراحی رو رهبری میکنیم و تبدیل به یه دوست خیلی صمیمی شده برام. اون همیشه با همه مهربون و خوش برخورده و همیشه خدا هم خوشبینه و تقریبا کل شرکت عاشقشن. با صدای عصبی تیام همگی برمیگردیم طرفش. پارت 3 تیام: دوباره اون دامون عوضی داره عوضی بازی در میاره؟ دندون قروچه ای میکنه و با پوزخند میگه تیام: فقط شنیدن اسمش باعث عصبانیتم میشه. بردیا: هی ... این نفرت شدید نسبت بهش رو تمومش کن. ما همه ازش متنفریم ولی باهاش کنار میایم. آروم باش. ایندفعه دستاشو مشت کرد که نشون از عصبی بودن بیش از حدش بود. تیام: تو متوجه نمیشی. موضوع... فقط درباره رییس عوضی بودن نیس... کارن: یادمه تو و هوراز و دامون بهترین دوستای بچگی بودین. سه تایی باهم بزرگ شدین.قبل از اینکه دامون رییس بشه با من توی تیم طراحی بود. به طرف کارن برمیگردم و با چشمای گرد شده نگاهش میکنم . - اون اینجا تو تیم طراحی کار میکرد؟ اون یه طراح بوده؟؟ کارن: آره. اون آدم خیلی خوبی بود ، خیلی هم با استعداد بود ؛ ولی گمونم رییس بودن حسابی تغییرش داده. تیام: هیچوقت فکرشو نمیکردم که داشتن این موقعیت باعث میشه که... با بغض حرفشو ادامه داد: - اون... دوست دوران بچگیم بود ولی الان ... هه ... حتی شنیدن اسمش باعث میشه حالت تهوع بگیرم... سعی میکنم آرومش کنم. - هی هی اغراق نکن. هیچوقت نمیدونستم دوست دوران بچگیته... بین حرفم پرید تیام: بود... دوست دوران بچگیم بود. تو متوجه نیستی هیوا ، پس لطفا تلاش نکن. اصلا میدونی چیه؟ من هزار بار فکر اینکه از این شرکت استعفا بدم به سرم زده ، ولی من همین الانشم دوستایی پیدا کردم که ارزششون از اون بیشتره. بهش نشون میدم چقدر قویتر از اونیم که فکر میکنه ؛ بهش نشون میدم که دیگه بهش هیچ احتیاجی ندارم. بردیا: خیلی خب کافیه دیگه. برای اینکه جو عوض بشه نگاهی به بردیا کردم و چشمکی نثارش کردم که با تعجب نگاهم کرد خیلی عادی ادامه دادم - هی میخوام که همگیتون بیاین دفترم. منو کارن میخوایم یه چیزی رو نشونتون بدیم. بردیا که انگار فهمیده باشه چی به چیه گفت: - به روی چشم بانوی من نگاهی به تیام کردم -در خدمتگذاری حاضرم بانو انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش به حدی عصبی بود که سفیدی چشماش رو به قرمزی بود. تیام همیشه همینطور بود. هیچوقت برای مدت طولانی عصبی نمیموند و با یه شوخی ساده حال و هواش عوض میشد. لبخندی میزنم و همگی به طرف دفتر کار منو کارن حرکت میکنیم.
  5. به نام ایزد خورشید و ماه نام رمان:قلب یخی سرگرد نویسنده: hanieh.s.hosseiny کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه(بانوی شب) ژانر:عاشقانه،پلیسی،تراژدی و هیجانی خلاصه: دومأمور، از دو بخش مختلف، با دو جنسیت متفاوت، با اخلا‌ق‌ و رفتارهای مخلاف یکدیگر، مجبور به همکاری باهم در حل یک پرونده‌ی خطرناک میشوند و با این همکاری گلوله‌ی سرآغاز مشکلاتشون به هوا شلیک میشه. مقدمه: سردم مثل کولاک زمستان!سردی که سالیان ساله همدم و همراهم شده.سرمایی که از شدتش، قلب عاشقم به مانند کوه یخی شده.قلب یخی‌!قلبی از جنس یخ که به جرقه‌ای نیازمنده تا دوباره بسوزه و خاکستر بشه،ولی من هرگز نمی‌ذارم دلم؛ تا دوباره به مشتی خاکستر تبدیل بشی!هرگز!نمی‌زارم گذشته تکرار بشه پس باید، یخی باشی!کولاک و سرد تا کسی جرئت نابودیت رو پیدا نکنه!باید بهترین از کولاکی که اونها رو میکشه؛باید! اکرمی خودشو بهم رسوند و گفت: -قربان گرفتیمش!اما هنوز کلمه‌ای حرف نزده! با سردی ذاتی صدام گفتم: -حتما باید من برم سروقتش؟! با حالتی که رگه‌هایی خنده‌درش وجود داشت گفت: -مثل اینکه ارادت خاصی بهشون دارین! و بعد خندید.همیشه باید کتک کاری راه بندازم تا آدم شن، لعنتی‌ها!اکرمی هنوز می‌خندید.اخمی بهش کردم که خودشو جمع وجور کرد‌. -بفرمایید سرگرد! وبا دستش به اتاق بازجویی اشاره کرد. به در اتاق که رسیدیم، اکرمی احترام نظامی گذاشت و با آزاد باشم رفت. نفس عمیقی کشیدم.نباید عصبی بشم!نباید!اگه اینبار کنترلمو از دست بدم،سرهنگ برام تعلیقی رد می‌کنه و این یعنی....... هیستریکس دستی به پیشونیم کشیدم.هنوز هیچی نشده، قاطی کردم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و دروباز کردم.وارد اتاق شدم و پشت بندش درو با پام محکم بستم. نگاهم رو به مرد تقریبا سی‌ساله ای که پشت میز بازجویی نشسته بود، دوختم.چشم‌های سرخ و فرورفته‌اش و صورت زردش حاکی از معتاد بودنش بود؛اما هیکل ورزیده‌اش سعی در رد کردن این حقیقت داشت. حالم از هرچی معتاد مفنگیِ بهم میخوره!آشغالای بی‌غیرت! درست همین اول کاری با دیدن قیافه‌ی نحس یاروعه، اعصابم قاراشمیش شده بود و وای به حال وقتی که چرا و پرت بگه.زیر لب آروم باشی به خودم گفتم و جلو رفتم. صندلی روبه‌ روییشو عقب کشیدم و نشستم.میکروفن مقابلشو تنظیم کردم و با حالتی سرد و یخی، لب زدم: -خب، میشنوم! یک دقیقه‌ای گذشته بود و مردک همینطور خیره نگاهم میکرد و حرفی نزده بود.سیم‌های مخم اتصالی شده بودن با خفه خون گیریش.داد زدم: -مگه نشنیدی چی گفتم مرتیکه؟؟؟کری؟واکن اون دهنتو! از دادم ترسیده بود ولی بازم چیزی نگفت. پارچ آبی که روی میز بود و برداشتم و لیوان کنارشو پر کردم.یک نفس لیوانو سر کشیدم و محکم روی میز کوبیدم.به وضوح صدای ترک خوردن لیوان تو اتاق پیچید.اما....... بلند شدم و دور میز آروم آروم قدم زدم. -انگار قصد حرف زدن نداری؟!اگه همینطور خفه خون بگیری و اطلاعات ندی مجبور میشم کاری‌و بکنم که اصلا اشتیاقی برای انجامش ندارم! با حالت مسخره‌ای که با چهره‌اش هماهنگ بود گفت: -آوازه‌ی خوش‌نامی تونو شنیدم.دستتون طلاست!منو از این سعادت محروم نکنید جناب سرگرد! بعدش هم لبخند کثیفی زد.قصد تحریک کردنم و داشت و کاملا موفق شده بود به هدفش برسه.با عصبانیت کف دستامو روی میز کوبیدم و انگشت‌اشاره‌ام رو به نشونه‌ی تهدید بالا آوردم: -ببین، به جون عزیزترین کسم قسم میخورم،قسم میخورم که اگه همینطور به چرندیاتت ادامه بدی یه جای سالم تو تنت نمیذارم!فهمیدی؟ خنده‌ی مسخره‌ای کرد: -بله، درسته!احیانا عزیز ترین کست، سانیا صابری معشوقه‌ی شیخ محمود نیست!دبی چیکار میکرد با شیخ محمـ...... با فریادم صداشو برید. -خفه‌شو مرتیکه! به سمتش خیز برداشتم و یقشو گرفتم.با یک حرکت از روی صندلی بلندش کردم و مقابلم گرفتمش.دستمو مشت کردم و بالا آوردم.غریدم: -یه بار دیگه، زر مفتی که زدی و تکرار کن، عوضی! لبخند موذی زد و گفت: -گفتم خواهرت با شیخ مح.... فریاد زدم: -ببر صداتو آشغال! مشتمو عقب بردم و همینکه خواستم تو صورتش بکوبم و دندون‌هاشو خورد کنم، دستی مانعم شد. کسی در قدرت دستمو گرفته بود و اجازه‌ی حرکت بهم نمی‌داد.بی‌توجه به کسی که منو گرفته بود، سعی کردم دستمو آزاد کنم؛ اما اون محکم‌تر گرفتم و گفت: -اگه بزنیش مجبور میشم بازداشتت کنم! با صدای سرهنگ محسن سلیمی، سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.عصبی به چشم‌های زل زد. دوباره نگاهم رو به مردک دوختم.واسم مهم نیست که بازداشت بشم یانه!مهم حیثیت خواهرمه که تو این چندماه الکی و اشتباه به تاراج رفت.آبروی خواهرم وسط بود و این آشغال......تلاش کردم تا دستمو آزاد کنم و صورت نحس مردکو داغون کنم که سرهنگ با صدای بلندی روبه حسام و محمد ورضا که درست دم درگاه وایساده بودن و نگران نگاهم میکردن، گفت: -بیاین ببرینش به اتاقم تا دوباره کار دستمون نداده! اون سه‌تا جلو اومدن که فریاد زدم: -دست به من زدید، تردید! سرهنگ هم مثل من گفت: -مجبور شدید دستبند بهش بزنید! از چیزی که شنیدم شوکه شدم.سرهنگ همچین حرفی زد، اونم به خاطر یه آشغال عوضی!؟خواستم چیزی بگم که صدای مردک ساکتم کرد: -چیکار کردی که مافوقت هم از دستت عاصی شده!؟هی هی هی سرهنگ به جای من گفت: -تو خفه‌شو! تا به حال به یاد ندارم که سرهنگ این مدلی حرف بزنه حتی با یه قاتل!سرهنگ امروز خیلی منو........ ادامه داد: -مگه نشنیدین چی گفتم؟ به طرفم اومدن که پسشون زدم و از اتاق خارج شدم. چند قدمی مونده بود که به اتاق سرهنگ برسم که حسام خودشو بهم رسوند و گفت: -سرهنگ گفت تا نیومدم حق نداری از اتاق جم بخوری و خودش از اون مرد قاچاقیه بازجویی می‌کنه! با خاطر حرفی که زد عصبی نگاهش کردم که پیش دستی کرد: -به خدا سرهنگ گفت اینـ.... بی‌توجه به اینکه حرف میزنه داخل اتاق سرهنگ شدم. روی یکی از صندلی‌هایی که جلوی میز سرهنگ دور میز مستطیل شکلی چیده شده بود، نشستم. خیلی خیلی خسته بودم و خمار خواب!دوره که چشم روی هم نذاشتم. به پشتی لم دادم و دست‌هامو بغل گرفتم.چشم‌هامو بستم و سعی کردم کمی بخوابم. *** روی زمین دراز کشیده بودم.وسط دشت پر از گل‌های قرمز و یخ‌زده‌ای بودم.آسمون آبی پیش زمینه‌ی دشت پر از گل شده بود.بلند شدم و نگاهم و اطراف چرخوندم.سانیا شاد دور خودش می‌چرخید و سانیار هم مثل همیشه لبخند زنون مشغول کشیدن منظره‌ای از زیبایی های طبیعی اطرافش و به تصویر می‌کشید. غرق لذت نگاهشون میکردم که ناگهان زمین به لرزه افتاد.تلو تلو خوردم و زمین خوردم. سرمو که بلند کردم از دیدن منظره‌ی اطرافم متعجب شدم.داخل حفره‌ی عمیقی افتاده بودم و به دست‌و پاهام زنجیرهای بزرگی وصل بود و منواسیر اون فضای تاریک کرده بودم. سر چرخوندم که چشمم به دونفر افتاد که به سمتم میومدن.روی هوا راه میرفتم و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشدم.کنارم وایسادن که از بهت فریاد زدم: -شما؟ ساره و مسعود با خنده‌های شیطانیشون قلب یخیم رو مورد هدف قرار داده بودن و سعی در نابودیم داشتن.دست‌هام و به زحمت روی گوشهام گذاشتم تا صداشونو نشونم.کنترلم با دیدنشون از دستم در رفته بود.دست‌ها و زانوهام میلرزیدن و دندون‌هام به هم مخوردن. فریاد زدم: -خفه‌شین!نشنوم صداتونو!بسه بس کنین!خسته ام خسته! همون‌طور که قهقهه میزدن، با هم گفتن: -حقته!هر اتفاقی که واست افتاده حقته!این زندگیه جهنمی هم از سرت زیاده احمق کوچولو!لایق برزخم نیستی، سگ کثافت! سرمو تکون دادم و داد زدم: -نه!!!بسه!تمومش کنین!نه!!! با احساس اینکه کسی روم آب ریخت سریع چشم‌هایم رو باز کردم. سرهنگ نگران و ناراحت نگاهم میکرد.از سرو صورتم آب می‌چکید.عصبی به پارچ توی دستش چشم دوختم که گفت: -از فریادهایی که میکشیدی ستون های ستاد می‌لرزید!صدات زدم بیدار نشدی، مجبور شدم! سرهنگ مقابلم روی صندلی جا گرفت.خودمو جمع و جور کردم و راست روی صندلی نشستم. -گفتین جایی نرم، کار خاصی داشتین؟؟
  6. رمان گرداب تباهی ژانر: عاشقانه، احساسی، هیجانی، معمایی خلاصه.. النا مهرزاد دختر خوانواده سرشناسی که علاقه‌ای به تحصیل نداره... سودای داشتن کافه النا را در جهتی قرار میده که دست سرنوشت اونو با کسی... روبه رو میکنه که گذشتش مملو از راز‌های قدیمی متصل به خوانواده مهرزاد . سراب عشق چه تقدیری را برای شخصیت‌های رمان رقم میزنه؟ مقدمه اولین بار که تو را دیدم هیچ به مغزم خطور نمی‌کرد تو همان باشی که قلاب قلبم به قلبت گیر کند خب اخر چه کسی می‌داند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟ سرنوشت من به چشمان تو مثل کلافی گره خورد و من به دنبال باز کردن آن گره درگیر قهوه تلخ تو شدم تو مثل سوار کار حرفه‌ای تا می‌توانستی تازاندی در جاده قلبم و من برای اولین بار تمام احساساتم را به دست تو باختم *** پارت 1 -بابا من روی تصمیمم هستم و عوضش نمی‌کنم تعنه و حرفای پشت سرم هم تحمل می‌کنم اگ..اگه باعث سر افکندگیتون هستم از اینجا میرم. مامان و دانیال باهم اسممو با اعتراض و عصبانیت صدا زدند _حرفای من همین بود که زدم گوشی و سوییچ و از کانتر برداشتم و بدون حرف از خونه زدم بیرون، سوز هوا سرد بود و به لرز انداختم سوار ۲۰۷ ابیم شدم و با سرعت دور شدم از خونه گناه من چیه! اینکه نمی‌خوام درس بخوانم؟ اینکه استعدادی تو درس ندارم؟ یا اینکه دخترم! شایدم گناهم علاقمه. بابا مخالفه چون دوست نداره دنبال علاقم برم چرا؟ چون براش افت داره دختر آرمان مهرزاد، دکتر مهندس و معلم و.. نشه و کافه‌چی بشه!تقصیر من چیه تو خانواده‌ای هستم که همه تو کارشون مشهورن از برادر خودم گرفته تا عمو و دختر عمو، عمه دکتر مهندس و منم جور اونا رو باید بکشم. خوب من نمی‌خوام، من متنفرم از هرچی مسعله فیزیک و شیمی و ریاضی متنفرمم از تاریخ و فلسفه ۳سال به اجبار رشته تجربی و خوندم که هر امتحان بالای ۱۳ نمره نیاوردم و با پول اومدم بالا و با کلی استاد و دبیر رتبه کنکورم بیاد ۵ رقمی و تهش فوق دیپلم کامپیوتر بگیرم و حالا بشینم تو خونه روز به روز افسرده تر من این زندگی رو نمی‌خوام چیکار کنم؟ صدای گوشی پارازیت زد به افکارم. بعله دانیال: النا بیا خونه بابا می‌خواد باهات حرف بزنه -حرفای همیشگی؟ دانیال: فکر نکنم حرفای جدید داره که انقدر جدیه گفت زود بیای -اوکی چراغ زدم و از راهی که اومدم برگشتم و وقتی رسیدم بوق زدم و عمو رحمان در و باز کرد بی حوصله ماشین رو پارک کردم و ابی به صورتم زدم تو حیاط و با سردی هوا عطسه‌ای کردم و وارد خونه شدم. سکوت بدی بود! مامان با استرس که تو چشماش معلوم بود نگاهم می‌کرد و دانیال با نگرانی -سلام بابا با سر اشاره‌ای به مبل کرد و نشستم منتظر چشم دوختم بهش بابا: حرفای اخرمو می‌خوام بهت بگم، النا من هرچی که گفتم بخاطر خودت بود و اینده‌ای که برات ارزو داشتم (با مکث ادامه داد) ولی به اجبار نمی‌شه تو نمی‌خوای و تلاش من بی فایده است، اما باید بدونی که انتخاب این راه سخته و با کلی مشکلات من پدرتم و مثل این سال ها که واسه ایندت جنگیدم الان هم کمکت می‌کنم واسه راهی که در پیش داری، اما از من نخواه از انتخابت حمایت کنم و پشتت در برابر طعنه و حرف ها بمونم باشه؟
  7. نام رمان:انتخاب من نام نویسنده:لیانا پژوهان ژانر: طنز، راز آلود، هیجانی خلاصه:ایلماه دختری شیطون و بازیگوش و البته مغرور که از بچگی آرزوی خواننده شدن داره و می‌دونه این خواسته اش بر خلاف قوانین کشوره، حالا باید تصمیم بگیره و انتخاب کنه که خانواده اش رو ترک کنه یا قید آرزوی دیرینه اش بزنه، در این بین با خواستگاری نیما مردانی ترانه ساز معروف کشور که ۱۷ سال از ایلما بزرگ تره تصمیم گیری سخت تر میشه... مقدمه:حالت را بی‌خیال دختر...لبت را خندان و ظاهرت را حفظ کن.خودت را برای یک ظاهربین دیگر آماده کن!اینجا کسی تو را برای دلت نمی‌خواهد!کاش می‌توانست فهماند جنس زن بودن جرم نیست اماتو خودت را برای دیگری مهیا کن،به آنان که تو را به جرم زن بودن می‌ترسانند فقط لبخند بزن
  8. njmhjfry33@gmail.com

    سوتفاهم شیرین

    به نام خدا با سلام و خسته نباشید من اولین زمانیکه که می‌نویسم اگر قلمم بد بود به بزرگ واری خودتون ببخشید. بالاخره این چرخ فلک می‌چرخه و روزای خوب هم میاد پس امیدت به خدا باشه دوست عزیزم❤️ خلاصه: رمان درمورد دوتا دختره که هر دو کپی همن از لحاظ چهره فقط یکیش داخل خانواده پولدار بوده و یکیش فقیر دختر پولدار یعنی دلسا با دوست پسرش فرار می‌کنه و خانواده دختره ادرسشو و به پلیس میدند و خودشون هم دنبالش میگردن تا اینه نامزد دلسا پیدا می‌کنه دختر فقیر رو که یعنی مینا و خیال می‌کنه دلسا است و........ .....................(مبینا)................. از وقتی یادم میاد بابام معتاد بود مامانم بخاطر همین طلاق گرفت و بعد چندسال شوهر کرد من خودم تنها بودم نه خواهری داشتم و نه برادری مجبور بودم بخاطر شکمم کار کنم همیشه هم سر هر ماه بابام کتکم میزد تا پولای که کار کردم و بدمش تا بره مواد بگیره داخل یه روستوران نظافت چی بودم بخاطر اینکه پسری مزاحمم نشه و یا اذیتم نکنه خودمو شبیهه پسرا کرده بودم موهامو و مدل لباسمو ورفتارمو امروز قرار بود حقوقمو بدن و من فکر این بودم که باهاش اجاره خونه مونو بدم ؛ شکمم رو سیر کنم البته اگر بابام نخواهد هوس کنه که کتکم بزنه برای پول موادش طبق معلوم داشتم زمینو تی میزدم که یکی محکم بهم تنه زد و باعث شد بیفتم رو زمین با حرص برگشتم با چشای بسته گفتم :چته یابو جلوتو نگاه کن زدی داغونم کردی اه اه مردم جلوشونم دیه نگاه نمیکنن _ حالا مگه چی شده درحالی که سر به زیر داشتم مچ دستمو ماساژ میدادم گفتم : یابو کم مونده دستم بشکنه میگه حالا مگه چی شده _ پسر هم اینقدر سوسول سرمو آوردم بالا که بهش بتونم که پسره چشاشو ریز کرد و متعجب گفت: دلسا این چه قیافه ای هان این با منه من که دلسا نیستم سرمو به پشت برگردونم هیچ‌ دختری ندیدم سمت راست و چپ هم نگاه کردم هیچکی ندیدم رو به پسره با اخم گفتم :با منی پسره در حالی که که خم میشد با با اخم و چشای ریز کرده گفت:آره که با توام بعد ادامه داد:این چه قیافه آیه بعد بدون اینکه به من محلت بده گفت:باید به عمو بگم با اخم گفتم :چیو بگید آقا اصلا معلومه چی میگید برو مزاحم نشو بعدم بدون توجه به اون بلند شدم و غرلند گفتم : بیا مردم رو برق میگیره مارو چراغ موشی آدم سالم به پستمون نمیخوره تا ربع ساعت دیه رستوران بسته میشد منم کارام تموم میشد
  9. به نام خدا نام رمان:قاتل حرفه ای (مامور 4) ژانر:تخیلی ، عاشقانه ، هیجانی نویسنده:یاسی XY کاربر انجمن رمان های عاشقانه خلاصه :مامور 4 درمورد قاتل حرفه ای میباشد که توسط اصلاح ژنتیکی تبدیل به یک ماشین قتل شده است و با بارکدی که پشت گردنش حک شده شناخته میشود ، هدف جدید او زن جوانی می باشد که در حال فرار از نیروهای قدرتمند و مخفی است این ماموریت افشاگری های تکان دهنده ای در مورد مامور کشنده و طعمه اش را به ارمغان میاورد .
  10. مقدمه: زجر دادم،شکنجه کردم،آزار دادم،کشتم و... انتقام گرفتم از بی گناه ترین! کسی که دنیایش من بودم و من دنیایش را با دستان خودم خراب کردم. تنبیه شد، درد کشید،غصه خورد اما چیزی نگفت! تا اینکه... و رفت! رفت و چشمهای نمدارش را از من گرفت. چشمانی که دلیل نمداریشان من بودم! ولی من نمی‌گذارم...میروم و او و چشمانش همیشه باید در کنار من باشند! من اجازه نمیدهم این انتقام اشتباهی نه اورا، نه چشمان نمدارش را و نه عشقش را از من بگیرد! منی که بد کردم و انتقامی اشتباه گرفتم... از اویی که بی گناه ترین بود! خلاصه: امیرحسین رادمان مردی خشن، جدی و ثروتمندی که با تمام مال و اموالش تنها چیزی که برایش اهمیت دارد خانواده‌اش است! خانواده‌ای که او فرض میکند مقصر مرگشان فرهاد آریاست و... انتقام می‌گیرد! انتقام می‌گیرد از بی گناه ترین!هستی آریا!انتقامی پر از درد و رنج از اویی که بدون تقصیر است. و پایان این انتقام اشتباهی به چه چیزی ختم می‌شود؟! به یک عشق آتشین یا به جدایی؟
  11. ❤به نآم خدآی قـلم❤ سلام.ژانر "ازدواج اجباری" شاید تکراری باشد ولی رمان من کاملا متفاوت و با پایانی دور از تصوره.امیدوارم خوشتون بیاد از رمانم.باتشکر? مقـدمه: مـ ـن مـ ـحکوم هـسـ ـتم...! به واژه ای "اجــ ــبآر"...! بـه"اجــ ــــبآر" خنـدیـدنـ...! بــــه "اجـــ ــــــبآر" مـآنـ ـدن...! بــــــه "اجــــــ ـــــــــبآر"سـکوت...! مـهر"اجــــــــ ـبآر"بر بغـض گلـویم سنـگیـنی میـکنند...! . " ســرنـوشت" و بـآز هم "اجـــ ـــباری" بـــی رحــمــانـه خلاصه رمان:دختری به نام "آوا" در سطح متوسط جامعه زندگی میکنه، "برهان"پسری مظلوم که شاگرد نجاره.عشقی شعله ور سراغشون میاد،و باهم نامزد میکنن. سورن پسری پولدار ظاهری خشن ولی قلبی مهربون داره،اما زخمی بزرگی که تو گذشته خورده باعث شده قلب مهربونش از سنگ بشه و راه و رسم سنگدل بودن در وجودش جوونه بزنه،حتی ممکنه عاشق دختر قصه امون بشه و به خاطر به دست اوردنش اونو نابود کنـه. ❤بــه قــلم: فـاطمه مـرادی❤ """ بـه نـام خـالق عـ ـشق""" "نام رمان: عشق و جـنون" نـویسنده: fatemeh. mradz "•عـضو رسـمی انـجمن رمـان های عـاشقانه•" پـــارت اول: به سنگ قبرهای سرد روبه روم ذول زده بودم. قطره های ریز و درشت بارون صورتمو نوازش میکرد!. نمیدونم برای بار چندم بود که اسم های روی سنگ قبر با خودم زمزمه میکردم؟!. مردمی که رد میشدن سری از تاسف برام تکون میدادن.! یعنی تا این حد تحقیر شده ام؟!. دستی روی شونه ام نشست، سرمو برگردوندم.! کی میتونست باشه؟! جز آنـاهیتا تنها همدم من تو این دنیا. صدای خسته و کلافشو شنیدم ناراحت شدم که برای من از کار و زندگیش دست کشیده. آنـاهیتا: آوا بریم خونه نگاه کن هوا سرده بارون داره میاد. نمیخواستم سربار باشم، بلند شدم نگاه آخرمو به سنگ قبرهای خیس شده و سرد انداختم، با صدای گرفته ام زمزمه وار گفتم. آوا: باز برمیگردم پیشتون. لباس های خیسم تنمو سنگین کرده بودن. آنـاهیتا در ماشینو برام باز کرد نشستم و خودشم نشست و استارت زد. آهنگ شادی به صدا دراومد، اینکارا برای خوب شدن حاله منه اما حال من با این چیزا خوب نمیشه. آوا: منو برسون در خونه ی مجد، خودتم برو خونه استراحت کن ممنون بابت این چند وقت. صدای ضبطو کم کرد. آنـاهیتا: باز میخوای بری اونجا چکار؟ هفته ی دیگه دادگاه، کم زجر نکشیدی واسه جور کردن پول و سند. طاقتم تموم شد و با صدای بلند شروع کردم به داد زدن. آوا: میخواای چکار کنمم؟ من کسیو به جز برهان دارم ها؟ مادر و پدرمم مررردن من تنهاام، باید تلاشمو ب... پرید وسط حرفم و اونم شروع به داد زدن کرد.! آنـاهیتا: فقط بلدییی تلاش الکی کنی، مثل احمق ها میمونی. با حرفش چشام گرد شد.! تو طول این سال ها با من اینطوری حرف نزده بود.! خودم اعصابم داغون بود اصلا حوصله بحث نداشتم. آوا: نگه دار... انـاهیتا: ببخشید، دست خودم نبود... آوا آوا: گفتم نگه دار. زد روی ترمز و نگه داشت. آنـاهیتا: بخدا من خیلی تو فکرتم داری برای برهان خودتو میکشی... باشه میرسونمت خونه ی مجد، اما میدونی که طاقت ندارم ببینم جلوم داری پر پر میشی اما نمیتونم کاری کنم برات. با بغض به شیشه مه گرفته نگاه کردم.! هیچی نگفتم، خسته بودم از این همه تنش... استارت ماشین زد و حرکت کرد. چشامو بستم،همه جا تاریک شد... کاش دیگه چشام باز نشن.! چشایی که میخوان نبودن برهان ببینید برای چی خوبن؟؟!. با وایسادن ماشین چشامو باز کردم.! بدون توجه به آناهیتا از ماشین پیاده شدم. حرفش ناراحتم کرده بود، اما یه جورایی حق داشت، واقعا احمقم... هه آیفون زدم... ۱بار... ۲بار....۳بار... بالاخره درو باز کرد. سرمو آوردم بالا و به چشای بی رحمش ذول زدم. آوا: سلام. جوابی نداد... آوا: من اومدم برا... مجد: میدونم برای چی اومدی، اما گفتم که رضایت از آقای راستین باید بگیرید. باز... بازهم اسم اون مرد عجیب اومد.! آوا:اما پسره شما بوده،آخه چه ربطی به اقای راستین داره؟ مجد: همین که گفتم برو دفتر اون، این حرف آخرمه. درو محکم بست... آخه چقدر بی رحم شدن مردم؟!! برهان من بی گناهه... از اون خیابون کوفتی اومدم بیرون... از توی کیفم کارت اون مرد عجیب درآوردم... یه آژانس گرفتم و به سمت آدرس شرکت راستین رفتم. برای آخرین تلاشم...اگه نشد...منم میمیرم...! به شرکت بزرگ روبه روم نگاه کردم...این دنیا دنیای پولداراست... بی پول باشی جاییی نداری تو این شهر بی رحـم....! وارد شرکت شدم. سمت آسانسور رفتم، باز شد مرد قد بلندی اومد بیرون تنه ی محکمی بهم زد که افتادم زمین. بلند شدم... دلیل کاره این مرد رو نفهمیدم?!... روبه منشی گفتم:با آقای راستین کار دارم. با تمسخر توی نگاش از سرتا پامو نگاه کرد و پوزخندی زد...! شاید حق داشت،نمیدونم چند وقته این لباسای مشکی تنمه؟چند وقته غذامو درست نخوردم؟ این روزا هیچی نمیدونم؟!.. منشی: بدون وقت قبلی نمیتونین ببینیدشون... آوا:لطفا کارم ضروریه م... منشی:گفتم وقتمو نگیرین بفرمایید لطفا. در اتاق راستین با شدت باز شد و چهره عصبیش نمایان شد... با قدم های محکم سمت میز منشی رفت و گفت:مگه نگفتم هروقت خانم آوا آسایش تشریف آوردن،بدون وقت قبلی بیان؟؟!. منشی با ترس ومن من کنان گفت:بب...ببخشید...من نمی.... با دادی که زد با تعجب بهش ذول زدم!. هیچ رییسی حق نداشت سر کارمندش اینطور داد بزنه!... آقای راستین: خفه شو،اخراجی. بدون توجه به التماس هاش اومد سمتم و روبه بهم گفت:سلام خیلی وقته منتظرتم. آوا:سلام،آقای راستین نیاز نبود ا... بدون توجه به حرفم با تحکم گفت: دنبالم بیا. چیزی نگفتم در اتاقشو باز کرد... پشت میزش نشست،اشاره ای به من کرد و گفت:بشین. با مکث کوتاهی نشستم و....
  12. نام رمان: ماری اژدها نما! نویسنده: rangin کاربر انجمن رمان های عاشقانه ژانر: ترسناک، تخیلی مقدمه: مار و اژدها از یک خانواده اند! هر دو کودکند، اما کمی جثه اژدها بزرگ تر است! فرقی ندارد مار باشی یا اژدها مهم باوریست که از بدو تولد در ذهنت بوده است... خلاصه: به دنبال موجودات عجیبی به نام « تیپوس ها»! چه کسی می‌داند آنها کجا هستند؟ دخترکی که به دنبال تیپوس ها روانه شهری غریب و سراسر عجیب می‌شود...
  13. مقدمه: چشم آبی تر از آیینه گرفتارم کرد آن سیه موی چه رندانه سر دارم کرد روح پژمرده ی من حوصله اش بود کجا او به یک موج چنین واله و پرگارم کرد سال ها بود که در غفلت خود شاد بودم تا که یک برق چنین تیشه یِ حجارم کرد گفته بودم که دگرپیرم و دل وارد بازی نکنم وه چه رقصی است که این نادره ناچارم کرد من که در گبر و یهودی بودنم شک ها بود او چنین اهل دل و عابد و دین دارم کرد بحر بی آبی من موج خروشان تهی دستی بود او یکی تاج به من داد و کله دارم کرد سال ها ارزن هستیم جویی ارزش داشت گرمیش بین که چه سان راهی بازارم کرد «فهیم بخشی» خلاصه: رمان در مورد دختری هست به نام تانیا! تانیای قصمون پدر و مادرش رو توی یه تصادف از دست داده و توی یه برج همراه خانواده عمو خسرو که رفیق شفیق باباش بوده زندگی میکنه، البته توی واحد رو به روییشون! تانی خانوم با وجود غم بزرگ زندگیش، خیلی شر و شیطونه. جوری که پسرا از دستش عاصی هستن! حالا یه روز که تانیا با دلی، بهترین دوستش(دختر عمو خسرو) می‌ره خرید با آقا تیان رمانمون آشنا میشه که......... میدونم خلاصه نویسیم افتضاحه ها......! پس نظرت چیه توی ادامه رمان باهامون همراه بشی......! مرسی از همراهیتون♥️
  14. تینا

    قلب سنگی

    نویسنده:تینا.م هدف:هدف ان است که عشق هیچ ربطی به فقیر بودن ندارد پاتگذاری:نامشخص خلاصه:این رمان درمورد پسری است که دوران دانشگاه عاشق یک دختر میشه و ابراز علاقه میکنه که دختر اونو بخاطر اختلاف طبقاتی تحقیر و مسخره میکنه و پسر ماهم از اون روز قلبش سنگی میشه و...... لینک صفحه رمان:https://forum.romankade.com/search/?q=قلب سنگی&quick=1
  15. asal_oz1

    نبرد انتقام

    نام رمان:نبرد انتقام به قلم:asal_zare خلاصه از رمان: داستان روایتگر زندگی تلخ دختریست به نام ارام که تنهاست دختری که هدفش فقط انتقام است انتقام سالهای بی کسی سالهای تنهایی و دست تقدیر زندگی این دختر را به سوی اینده ای می‌بره که انتظارش رو نداره...» با افتخار عضو انجمن رمان های عاشقانه مقدمه: چشمانت افتابِ در گندمزار که سایه ام را رقصیده اند و اغوشِ بی جان، سیاهِ بر دوش بر موجهایِ زرد میانِ گندمهایِ بِکر تمامِ نفس کشیدنم دوست داشتنم عاشق شدنم پرستیدنم همه و همه مقدمه ای بوده اند " برای دوست داشتن تو" برای اغازِ فصلِ عشق که باهر طپش زیباییِ لبهایت خون رگهایم شود.
  16. Atoss1400

    ماه و آب

    #پارت3 دایی بهرامه لبخندی می زنم که بیشتر به پوزخند شباهت داره آروم وارد خانه می شم در دلم پوزخندی می زنم اینجا هنوز هیچ تغییری نکرده هنوز حتی از دیوار هاش هم تجمل می باره . به پذیرایی که میرسیم حضورش رو حس می کنم! صدای آرام پاهاش وآن صدای عصای فاخرش ... هنوز ندیده غروری که از چهره اش می ریزه رو می تونم حس کنم به سمت پله ها بر میگردم و میبینم مرد بزرگ زندگیم رو ... اسطوره ام رو... که نابود کرد من رو ...مادرم رو....و همه آینده ام رو.... در دل زار می زنم هرچقدر که فکر می کنم باز هم دوستش دارم که باز دلم می خواد به آغوشش پناه ببرم و زاز بزنم و بگم خیلی سخت بود تو نبودی ،پشتم نبودی و من هیچ تکیه گاهی نداشتم...... خیلی سخت بود.... اما محکم می ایستم همان طور که این سال ها ایستادم احساساتی نمی شم ، گریه نمی کنم همان طور که این سال ها گریه نکردم یادمه آخرین بار که در آن بیمارستان لعنتی که آرزو هام رو سوزوندند و رفتند اونقدر گریه کردم که کارم به بیهوشی چند روزه کشید یادمه که وقتی بیدار شدم دیگه گریه نکردم تا به امروز که مقابل قاتل آرزو هام ایستاده ام. آره قاتل! همیشه که نباید آدم کشت که قاتل شد گاهی با یه حرف بایه نگاه ، آدم قاتل می شه قاتل یک آرزو قاتل یک رویا...!
  17. Atoss1400

    جلوه ماه در آب

    #پارت2 برگشتم به جایی که تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام توی اون خوابیده. به در ورودی عمارت که می رسم نیلی با عجله بیرون میاد. و من گم می شم توی آغوش خواهرانه اش. ونفس می کشم عطر وجود این همیشه خواهر رو... من چطور تاب آوردم پنج سال دوری اش رو... از آغوشش که بیرون میام همه خانواده کنار در ورودی ایستادند! به رسم ادب سلام می دم که اول از همه آرمین پسر دایی بهرام به خودش میاد :آیسو کجا بودی تو دختر؟! پوزخندی میزنم وبا یک ابروی بالا رفته نگاهش می کنم انگار خودش هم می فهمه که جواب سوالش چیه! چون در حقیقت من جایی نرفته بودم این اونها بودن که من رو رها کرده بودن... خاله شکوفه جلو میاد و من رو در آغوش می کشه :کجا بودی خاله؟؟ کجا بودین؟؟ وهق هق گریه اش بلند می شه ومن اجازه می دم آروم شه و نفس می کشم عطرش رو عطری که عجیب بوی مادر می ده. :چرا رفتی چرا خبر ندادی ؟؟ خواهرم کو؟؟؟ شیرینم کو آیسو چرا نیومده؟؟ ؛حرف می زنیم خاله حرف می زنیم ... صبر کن! دایی بهرام که تا اون لحظه ساکته جلو میاد ودر آغوشم می کشه :خوش اومدی دایی بیا بریم داخل آقاجون منتظرته! خونسردی ام روحفظ می کنم بند کیف کوچیکم رو توی مشتم فشار می دم و نیشگون ریزی از رون پام می گیرم تا از استرس رو به رو شدن با اون مرد رو از خودم دور کنم! بادستی که پشتم قرار می گیره و من رو به جلو هدایت می کنه به خودم میام.
  18. immayawriter@gmail.com

    رمان "خیالات‌تار⁦⁦"

    #خیالات‌تار ❄️ راحیل دختر ناامید و خسته‌ایه که در گذشته عاشق اشتباه ترین فرد زندگیش شده و به قعر سختی و تنهایی رفته و گذشته برای اون یادآور تاوان پس دادن و حماقت بی‌پایانه! دختری که از زندگیش فقط برادری کوچک‌تری براش مونده که قطع نخاع شده...! برادری که اگر دارو‌های گرون قیمتش رو نخوره ممکنه از دستش بده... راحیلی که دربه‌در دنبال دنبال یک راه برای نجات زندگیش از مرداب می‌گرده، اما به محض آشنا شدنش با دیار مردی که ظاهراً رییس یک دانشگاهه، اما معلوم میشه که قیم راحیلِ زندگیش صد و هشتاد درجه تغییر می‌کنه... زندگی عجیبی که درگیر عشق و جذابیت میشه، اما در پس این اتفاقات خوب چه چیزی نهفته هست...؟!
  19. fatemeh_r_m

    سرانجام انقام

    _بازنویسی و حذف جملاتی که قابل قبول نیست برای انجمن رمان های عاشقانه_ خلاصه رمان : ماجرا از انتقام شروع میشه این وسط مثل همه داستانا قربانی هم داره خب! ایلیا بعد از از دست دادن پدر و مادرش فشار سختی روش بود اما بخاطر خواهرش خودشو قوی نشون داد و خودکشی ایسان به معنی مرگ ایلیا تموم شد مثل مرده ای بود که فقط نفس می‌کشید این درد جوری نابودش کرد که انتقام میتونست تنها راه ارامشش باشه در اون شرایط تنها چیزی که ارومش می‌کرد انتقام از باعث بانی مرگ تنها خواهرش این مساوی شد با دزدیدن باران اما مگه عشق قبل از اومدن به قلب ادما تقه میزنه ؟ ایلیا انتقام و یاد گرفته بود اما چنگیدن با قلب خودشو نه! سرنوشت مثل دکتر برای ایلیا و باران ارامش تجویز میکنه و بعد از مدتها قلباشون اروم میشه و پر میشه از عشق ولی زندگی همیشه جوری که ما می‌خوایم جلو نمیره مدتی که گذشت باران تحت فشار ایلیا قرار گرفت و از همه بدتر دوری از برادرش تاثیر بدی گذاشت روش و شرایط روحی بدی قرار گرفت و ایلیا برای خوب کردن حال باران وارد بازی دیگه ای شد نقش این بار اون عاشق بودن بود اما قافل از اینکه اون واقعا عاشق شد وسط بازی اما خب گفتم که زندگی همیشه جوری که ما دلمون می‌خواد حرکت نمیکنه باران باردار میشه چند ماه بعد از کسی میشنوه که ایلیا برای خوب کردن حال اون ابراز علاقه کرده این حرف باعث میشه باران بی سر و صدا از اونجا بره بعد رسیدن به تهران متوجه مرگ برادرش میشه و تو اون شرایط بد مجبور به مهاجرت به خارج از کشور میشه چند سال میگزره هر با درد دوست داشتن و ترد شدن زندگی میکنه ایلیا برای حفظ سرمایه پدرش مجبور به ازدواج با شخصی غیر از باران میشه و این دردناک تر از دوری از دختری که عاشقش بود و بچه‌ای که مادرش بارانش بود *پایان خوش* ۳پارت اول رمان: _ نگین بیا بریم دیر شد چقدر حرف می‌زنی ، الان استاد میاد میگه چند بار بهتون بگم سر کلاس من دقیق باشین ، همینطور که صدامو کلفت کرده بودم می‌گفتم یهو نگین بلند زد زیر خنده نگین: وای دختر چقدر خوب اداشو دراوردی! خودمم خندم گرفته بود بعد کلی خندیدن رفتیم سر کلاس خداروشکر هنوز صالحی نیومده بود ، بعد چند دقیقه اومد و شروع کرد به درس دادن منم جدی و سریع داشتم همه نکته ها رو داخل دفتر می‌نوشتم ، همیشه تو درس جدی بودم چون عاشق رشتمم ولی خوب شیطونیمم داشتم دیگه! با فکر شومی که تو ذهنم بودبه نگین نگاه کردم اونم مثل من بود خیلی بامزه می‌شد وقتی زمان درس می‌شد چشماشو ریز می‌کرد الانم جوری با دقت به صالحی نگاه می‌کرد انگار می‌خواست حرفتشو از تریق چشماش تو ذهنش ثبت کنه، یواش دستمو بردم پشت سرش و یه خال از موهاشو کشیدم یه جیغ کشید که همه به ما نگاه کردن با تعجب! نگین انگار حواسش نبود تو کلاسیم که بلند شد و بلند شروع کرد به حرف زدن نگین: اخه من چند بار بگم این کارو نکن تو که می‌دونی من متنفرم از این کار! یه بند با عصبانیت حرف می‌زد که با داد استاد انگار موقعیتشو فهمید سریع با دستش زد رو دهنش ، اما دیرر بود صالحی با داد گفت: خانوما بیرون! نفهمیدم چجور کیفمو برداشتم دست نگین و گرفتمو دوییدیم به سمت محوطه وسط حیاط دانشگا بودیم که بلاخره ایسادیم ، دلمو گرفتم و زدم زیر خنده بعد چند دقیقه به نگین نگاه کردم که با عصبانیت به من نگاه می‌کرد نگین: باران می کشمت! به خودم اومدمو شروع کردم به دوییدن بلند بلند می‌خندیدم که یهو خوردم به یه نفر سرمو گرفتم بالا چشمام قفل شد رو چشماش اونم با تعجب زل زده بود به من زیر لب یه چیزی گفت که فکر کنم گفت باران نه بابا خیالتی شدم منم ، عصبانی شده بودم اما سعی کردم خونسرد باشم _امم ببخشید! +عینک نیاوردی؟ جا خوردم از لحن تندش من خونسردیمو حفظ کردم اون داشت سر من داد می‌زد +من عینک لازمم تو چی توام عینک لازمی مثل اینکه ، به غیر از عینک به تربیتم نیاز داری به چه اجازه ای سر من داد میزنی؟ برگشتم برم چند قدم نرفته بودم که دستی نشست رو مچ دستم و گرمایی بغل گوشم +هنوزم مثل همون موقعی لجباز ، زبون دراز ، حاظر جواب ، ......مغرور ، مودب ، ولی نمی‌تونی واسه من تعین تکلیف کنی خانوم کوچولو اوکی؟ نفهمیدم کی رفت چقد همونجوری وایساده بودم با صدا کردنای نگین برگشتم طرفش _وا نگین چی شدی چرا داری گریه میکنی دختر؟ نگین: وای باران همش تقصیر من بود با پسره بحث کردی ببخش! با دستم اشکشو پاک کردم _دیونه تقصیر تو چرا تمومش کن نگین نگین: باشه تو فکر رفتم یعنی چی حرفاش مگه منو می‌شناخت _نگین نگین: جانم _میگم تو پسررو شناختی؟ نگین: اهوم مگه نشناختی _نه کی بود؟ نگین: باران تو نشناختیش ؟ ۳ سال پیش کلاس گیتار که می‌رفتیم پسر خاله ارمان استادمون که یکی از استادا بود چند جلسم به جای ارمان اومد ، ایلیا محتشم! _یادم اومد پس بگو چشماش چقدر اشنا بود برام بهم گفت مثل همون زمانم نگین: اهوم دریا میگفت خواهرش دقیقا همون شبی که واسه خاله و عمو اون اتفاق افتاد فودت کرد می‌گفت خودکشی کرده و ایلیا بعد مرگ خواهرش دیگه مثل سابق نشد حتی ارمان _چقدر بد دلم گرفت (ایلیا) راه رفته رو برگشتم، دیگه حوصله نداشتم داخل ماشین نشستم ، باورم نمیشد باران و دیدم بعد ۲سال... ۲۶ سالم بود، رشتم تجربی بود، تمومش کرده بودم و داشتم واسه تخصص ثبت نام می‌کردم ، که اون اتفاق افتاد ، پدرم و پشتیبانمو تو یه تصادف از دست دادم ، همون روز مامانم بخاطر قلب مریضش به خاطر بابا سکته کرد و هردوشونو از دست دادیم خیلی سخت بود . عاشق گیتار بودم از بچگی کلاس می‌رفتم با ارمان یه اموزشگاه زده بودیم ، باران از روز اول چشماش یه نیرویی داشت که دلت می‌خواست غرق شی تو جنگل چشماش ، پسر دختر بازی نبودم یا بقول ارمان زیادی مغرورم ، ولی باران فرق داشت با همه و همه کس برای من ! آیسان خیلی وابسته مامان بابا بود ، خیلی اذیت شد منم اذیت شدم ولی من پسر بودم باید خودمو پیدا می‌کردم دوباره اما ایسان نه یه سالی از فوت مامان بابا می‌گذشت هر دومون یه کم به نبود مامان بابا عادت کرده بودیم. تا اینکه ایسان یه روز اومد پیشم ، چشمای نازش پر از غم بود. امد تو بغلم برام از دلش گفت ، از حال خرابش ، اجی کوچولوی من عاشق شده بود ، ایسانو خیلی دوس داشتم به جونم وصل بود عاشق بهراد شده بود ، استادش بود ولی اون هیچ توجه ای به ایسان نداره یه ماهی از اون موضوع گذشت ایسان روز به روز تو دار تر می‌شد! *** (ایسان) وارد پاتوق همیشگیمون کافه گل یخ شدیم مهتا به زور آوردتم بیرون زورگوهه دیگه چی کار کنم ، رو میز همیشگیمون نشستیم ، اینجا یجوریه که میز دید نداره ولی تو به همه جا دید داری خیلی دوسش داریم! تو فکر بودم که یه دختر پسر از پله ها امدن بالا چشم ازشون گرفتم ولی یه لحضه بالا گرفتم *** هنوزم باورم نمیشه ، که امروز غروب اون اتفاق افتاد ، با یادش قلبم درد میگیره اشکام صورتمو می پوشونن خودمو جمع کردم ، کنار تخت زار زدم واسه بدبختیم که نابودم کرد واسه بی رحمی بهراد نه تقصیر اون نیست ، تقصیر این قلبه که بد جایی گیر کرده چرا هر کس که دوست دارمو خدا از من میگیره!!
  20. نگارکتاب

    افسانه زیبا روها

    تقدیم به همه ی کتاب دوستان به خصوص ان طرف درطرف دریاها.کوها.جنگلا شهری است که متفاوت. افسانه ی زیبا روها به قلم:نگار نادرپور شاهزاده همان طور که عصبی ونگران درحال راه رفتن بود. داشت با وزیر اعظم درباره ی مراسم سالانای سرزمین مانورا صحبت می کردند. -به نظر من مراسم رو باید در ضلع شرقی قصر برگزار کنیم.چون مردم برای اومدن راحت تر هستند و به سمت ابشار نقره ای هست. وزیر اعظم سری به نشانه چشم سرورم تکان داد و از ان جا دور شد. شاهزاده که از صبح از ان قسمت قصر به این قسمت قصرامده بود حسابی خسته شده بود و قصد داشت کمی استراحت کند. شاهزاده تصمیم گرفت چند ساهتی به اتاقش برود و دوباره پیگر مراسم قصر باشد. هر ساله رسم بود که بخاطر جدا شدنه کنگه از باکچه چشنی را بگیرند. پدر شاهزاده شاه هوراد هم بر باکچه و هم بر کنگه نظارت داشت. برای هر کدام شهرداری را انتخاب کرده بود تا به امور مردم و مشکلات کشور هایشان رسیدگی کنند. بخاطر همین شاهزاده ضلع شرقی قصر را به وزیر اعظم پیشنهاد داد تا مردم کنگه نیز بتوانند در این مراسم شرکت کنند. وقتی به اتاقش رسید در را که باز کرد خودش را روی تخت انداخت و از شدت خستگی یادش رفت لباس هایش را عوض کند و سپس به خواب فرو رود. سکوت و باز هم سکوت تا اینکه .................................................................................................................................................................................... ========================================== فصل یک/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// .وقتی به شهری عجیب می روی. از زبان شاهزاده ========================================= چشمانم را که باز کردم خودم را در اتاقم پیدا نکردم بلکه روی یک علوفه ای اسبی در حال خوردنش بود پیدا شده بودم. انگار اسب مرا نمی دید چون همان گونه درحال خوردن علوفه ها بود. بلند شدم و لباسم را تکان دم تا علوفه ها از رویش بروند. اما علوفه در لباسم یافت نکردم. عجیب بود چون من روی علوفه ها خوابم برده بود پس چرا هیچ علوفه ای به لباسم نچسبیده بود. البته من در اتاق خودم روی تخت خوابیده بودم. پس این جا چی کار می کردم. شروع کردم به قدم زدن تا شاید بفهمم کجا هستم. اما پاهایم نبودند. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل روح شده بودم. و در هوا معلق بودم. پس باید پرواز می کردم. شروع به حرکت کردم. جای عجیبی بود. یادم نمیا د تو باکچه و کنگه چنین جایی باشه یا بوده من نیمده ام؟ پس باید با پدر صحبتی مفصلداشتم باشم که چرا منو اینجا نیورده. همین طور که در خیالت خودم غرق بودم. چیزه عجیبی توجه من رو به خودش جلب کرد. ابشاراری رو دیدم که که هر چند ثانیه یک بار فشار اب تغییر می کرد. لابه لای ابشار پری دریایی های کوچکی درحال شنا بودند که گه به گاهی رنگ هاشون عوض میشد. جلوتر رفتم ابشار سفید رنگ بود یا شاید هم من درست نمی دیدم. تصمیم گرفتم کل ابشار را به بینم به سمتی رفتم که ابشار به سمت پرتگاهی وصل بود. ارتفاع پرتگاه زیاد بود،طوری اگر کسی ذره ای پایش را ان طرف تر بگذارد،قطعا به خانه مرگ میره. سمت پرتگاه بین ابشارو پرتگاه ابشار کوچک تری قرارداشت. که رنگ اب ابشار سبز لجنی بود حدس زدم که اسید باشه بخاطر همین زیاد به اب نزدیک نشدم،اما وقتی یادم اومد که الان روح بودم ترس رو از وجودم فراری دادم و به سمت ابشار رفتم.. یک حسی بهم می گفت پشت این ابشار یک غار هست یه غار مخفی.. خواستم به سمت ابشار برم که.... ************************************************************************************************************************************************************************************************ ############################################# فصل دوم :حقایق ناگفته از زبان راوی........................................ شاهزاده باترس و لرز از خواب بلند شد،و به دنبال لیوان اب گشت. ترس در چشمانش موج میزند. چند شبی میشد که خواب این شهر عجیب را می دید اما هنوز وقتی از خواب برمی خاست با ترس بلند میشد و به دنبال اب میگشت. چرا شاهزاده هر شب این خواب رها می دید؟ و چرا هر دفعه وقتی به ورودی غار نزدیک میشد از خواب بر میخیزید؟ هزاران سوال بی جواب در ذهنش مسافر بودند و او هیچ مهمان خانه برای ان در ذهنش پیدا نمی کرد که ان را به ان جا دعوت کند. گیج و سردرگم بود،سعی می کرد به خواب برود. اما خوابش نبرد. مانده بود چه کاکند؟ تا طلوع خورسید خیلی مانده بود. رفت و دفتری کوچکی را از میز کنار کتابخانه اتاقش برداشت. و بعد به سمت لیوان چوبی که روی میز عسلی کنار تخت بود رفت و مدادی برداشت. شروع به نوشتن کرد که شاید خواب مهمان چشمانش شود. می نوشت و می نوشت ولی خوابش نمی برد. یک دفعه فکری به سرش امد . و شروع به نوشتن کرد اما اینبار با توجه به زندگی اش. -من شاهزاده نیهاد هستم. 23 سالمه و قراره 4سال دیگه به عنوان پادشاه سرزمین مانورا معرفی شم. دوتا برادر دارم .نیکان و ماکان . نیکان 16سالشه و یه پسر پرحرف هست که بذاریش تا شب حرف میزنه اما ماکان اخلاقش خیلی با نیکان فرق داشت. شاهزاده قلم اش را روی تخت گذاشت و بعد اش کمی فکر کرد. یعنی ماکان و نیکان مثل من از این خواب ها می بینند؟ یا فقط من هستم؟ کمی خسته شده بود و تصمیم گرفت به خواب برود. روی تخت اش داراز کشید که هیچی نشده بود به دنیای خواب رفت. و تاصبح خوابید. از زبان نیهاد.###############$#$ صبح با صدای جیغ داد از خواب پریدم. این از اون خواب ها ی عجیب اینم از این دوتا برادر نازنیم که نمی زارن من بخوبم. یعنی من به عنوان یک انسان به هیچ وجه حق خواب نداشتم. -دفترررر من کجاس؟چرا ورررش داشتی.مگهه من به تو نگفتم حق نداری بدون اجازه به وسایل من دست بزنی. نیکان صدای خنده هاش بلند و پابه فرار گذاشت. خدا جونم این دوتا دیونه باز قصر رو روی سرشون گذاشتن. با عصبانیت از خواب شیرینم که برادرام خرابش کرده بودند بلند میشم و با عصبانیت در رو حول میدم و وارد راهروی قصر میشم. شما دوتا چه تونه دوباره قصر رو روی سرتون گذاشتین؟ هر دوشون با تعجب من رو نگاه می کردن تا اینکه خنده هاو قهقهه های نیکان شروع شدو منم با خشم نگاش کردم. دیدم نگاه ماکان روی لباس هام مونده. وای خدای من یادم رفلت... به طرف اتاق رفتم و لباس خوابم رو با یه دست لباس سفید که از ابریشم بود عوض کردم. لباس خیلی خوش دوخت خوش تن بود. قطعا هم باید این طوری میشد خیاط های قصر جز ماهر ترین خیاط های باکچه و تنگه بوند،اگه لباس ها خوش دوخت نبودند الان در قصر نبودند. در ان دنیا داشتند دنبال نخ و سوزن هایشان می گشتند. بعد از اینکه لباس هایمرا عوض کردم سر وقت اون دوتا برادر مافوق عقلم رفتم. توی باغ قصر در حال دویدن بودند. ماکان دنبال نیکان بود که دفتر محاسباتش را پس بگیرد. خدایا این بشر که می دونه ماکان روی وسایلش حساسه پس چرا دفتر را برداشته. خدمتکارهای بخش اب چند سطل اب دستشون بود و داشتند می بردندو وقتی من رو دیدند تعظیم کردند و خواستند به راهشون ادامه بدند که.. -صبر کنین. همه ی خدمتکار های بخش اب ایستادند و حرکتی نکردند. -میشه دوتا از سطل های اب تون رو به من بدین؟ خدمتکار های بخش اب بدون معطلی دو سطل اب به دست من دادند. منم بعد از تشکر به سمت دو برادرم رفتم تا نقشه شومم رو روشون پیدا کنم. همون طور که ماکان به دنبال نیکان می گشت،نیکان رو پشت اتاق اصناد دیدم که سعی کرده بود قایم بشه،اما خب خوب پنهان نشدهبود. دیدم همه حواسش به ماکان هست که داره دنبالش می گرده. ارام و ارام جلو رفتم تا متوجه من نشه. وقتی بهش رسیدم ارام یکی از سطل های اب رو برداشتم و کل اب رو روی لباسش ریختم. و با هر چه در توان داشتم دویدم. چند قدمی نرفته بودم که صدای دادو هوار نیکان بلند شد. داشت به سمتم می دوید که اون یکی سطل اب را که از خدمتکار ها ی بخش اب گرفتم. روی صورتش پاشیدم. همون طور که می دویدم. ماکان رو دیدم که دستاش رو به نشانه اینکه دمت گرم بالا اورد. به سمتش رفتم و دفتری را که نیکان برداشته بود بهش دادم. -اینو کی ازش کش رفتی؟من ندیدم. -ما اینیم دیگه. بعد هردو باهم به سمت قصر رفتیم. هنوز صبحانه نخورده بودم و واقعا داشتم از گشنگی غش میکردم. -صبحانه خوردی؟ -نه هنوز ،تو چه طور. -منم هنوز چیزی نخوردم.بیا بریم تو تالار روم که حتما پدرو مادر الان منتظر ما هستن. با سرش باشه ای گفت و سپس با یکدیگر همراه شدند و به سمت تالار روم همراه شدیم. داشتم قیافه ی نیکان رو تصور می کردم که الان از شدت عصبانیت شبیه گوجه ای شده که می خواهند با ان رب درست کنند. لبخندی روی لبانم نقش بست. که ماکان سلقمه ای به من زدو گفت چی شده این جوری میخندی؟ به ماکان نگاه کردم. -داشتم قیافه ی نیکان رو تصور میکردم. پوزخندی زد و دیگر هیچ حرفی بینمان ردو بدل نشد. تا اینکه به تالار روم رسیدیم. ماکان به من نگاهی انداخت و من هم به ماکان نگاهی کردم. نیکان پیش مادرم(هلنا)بود. قطعا به مادر گفته بود من دوتا سطل اب رو سرش خالی کردم. ماکان دوباره به من نگاهی کرد وزیرلب زمزمه کرد،بد بخت شدیم رفت. داشتیم با ماکان یواشکی در میرفتم که ندیمه مادرم مارا رو صدا زد. -شاهزاده نیهاد،شاهزاده ماکان بانو هلنا با شما ها کار داره. ندیمه مادرم زنی 60 ساله بود که همه اونو رو روجین صدا می زدند.اسم اصل اش میا کاساندرا بود اما خب به خاطر اینکه اسمش طولانی بود . همه اونو روجین صدا میزدند اما مادرم اون رو میا صدا میزد. منو و ماکان هم که راه فراری پیدا نکردم تصمیم گرفتیم به سمت ماردم(بانو هلنا)بریم. داستان از زبان هلنا مادر شاهزاده های جوان^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ لباس هایم را پوشیده بودم و داشتم اماده میشدم که به تالار روم بروم. که صدای جیغ زدن های ماکان و نیکان راشنیدم. دوباره باز این دوتا دعواشون شده بود. یاد بچه گی اشون افتادم،وقتی بچه بودند. خیلی اروم بودند. هر سه تاشون. چند تا از بانو های قصر میگفتند که بچه های ملکه هلنا ویدر دارن. (ویدر یه مریضی شایع بوده که یه مدت در سرزمین مانورا شیوع پیداکرده بود و پس از یک سال همین طور یکسال ادامهداشت تا اینکه بدون هیچ دلیلی این بیماری قطع شد.) اما حالا که ماکان و ناهاد و نیکان بزرگ شده بودند .هر روز خدا قصر روی سرشون بود. بانوان قصر هم که این شایعه رو رو درست کرده بودند.هر وقت من رو می دیند سریع تعظیم می کردند ومی رفتند. -میا لطفا بیا داخل. میا خدمتکارم از خودم 10سال بزرگ تر بود.حکم مادرم رو برام داشت. -صبح بخیر بانو هلنا. -صبح بخیر.میا.میا اماده شو میخوام به تالار روم برم . میا سرش را اندکی خم کردو رفت. لباس ابی اسمانی پوشیده بودم که پایینش پرستو های کوچکی در حال نغمه خودندن بودند. موهای مشکی ام رو بالای سرم بستم و چتری هام رو جلوم ریختم. همراه میا راهی تالار روم شدم. دو روزی میشد هوراد رو ندیده بودم.اونم در گیر مراسم سالیانه بود که هر سال برگذار میشه.و همین طور اعلام کردنه نیهاد به عنوان جانشین. خودم با این قضیه خیلی موافق نبودم. چون دوست نداشتم حس حسادت بین این سه تا برادر به وجود بیاد. به خاطر همین یه روز به میا گفتم بره به هر سه تاشون بگه بیاد. #دوماه پیش -نیکان ماکان و نیهاد من سر جانشین میخوام مخالفت کنم . هر سه هاج و واج به من نگاه کردند. که نیکان به حرف اود. -برای چی اخه... نزاشتم ادامه ی حرف اش رو بزنه. -اگه وقتی نیهاد پادشاه مانورا شد من دوست ندارم باهم دشمنی کنین. دوست دارم مثل الان باهم خوب باشین بخاطر همین.. حالا ماکان اجازه نداد من حرفم رو کامل بزنم. -مامان میشه بگین چرا باید بین ما حسادت باشه. اولیین که خود من حوصله کارهای قصر رو ندارم. بعد من همون مشاور یا وزیر بشم بس برام . از بابت ماکان خیالم راحت بود اما نیکان از بچه گی چون بچه اخر بود یه حس حسادتی توی چشماش موج میزد. همیشه از این میترسیدم نکنه که نیکان بخواد از برادرش انتقام بگیره. #الان به تالار روم که رسیدیم. رفتم و روی صندلی که مخصوص ملکه بود نشستم و منتظر ماندم صبحانه ها رو رو بیارند. داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم که فرمانده ی نیرو های قصر ارتا فیلج تون رو دیدم. فیلج تون تقریبا هم سن نیهاد بود. پدر ارتا یکی از وزیر های قصر بود که جناه جنوبو شرق مانورا رو اداره می کرد. پسرش از همون بچه گی با نیهاد دوست بوده و بازی میکرد. فرمانده نگهبان ها تا منو دید سری به نشان احترام تکان داد. چند دقیقه که گذشت چند خدمت کار صبحانه رو اوردند و شروع به گذاشتن اون روی میز کردند. چند دقیقه بعد که کارشون تموم شد. نیکان رو دیدم که مثل موش آب کشی وارد تالار شد. با تعجب به هش نگاه کردم. پس جیغ دادشون به خاطر همین بود. با عصبانیت از روی صندلی برخاستم و به سمت نیکان رفتم. معلوم بود ترسیده بود. چون داشت از ترس به خودش می لرزید. -شما سه تا یه موقع نزارین اب خوش از گلوی من پایین بره ها؟ همین طور که نگاهم می کرد سرش رو پایین انداخت. واقعا با بچه های دو سه ساله فرقی نداشتند. -باز چه دسته گلی به اب دادی؟ نیکان منو نگاه کردو گفت: -چرا همیشه میگین باز چه دسته گلی به اب دادین؟یعنی اون دوتا پریزاد هستند و به هیچ گناهی مرتکب نشدند.؟ -من ظور من این نبود .چون از بچه گیت تو دعوا رو شروع میکردی. حالا به چه دسته گلی به خاک دادی؟ اینقدر عصبانی بودم که حواسم نبود باید چی بگم. نیکان گفت -می گن چه دسته... -تو نمی خواد از من ایراد بگیری،بگو چی کار کردی تا مجبورت نکردم 100کلاغ پر بری. شروع کرد به تعریف ماجرا منم گوش دادم...
  21. نام رمان:شکوفایی عشق در خرابه های عالم نام نویسنده:شیرین فرودی ژانر:هیجانی,روانشناسی,عاشقانه,اجتماعی خلاصه:داستان درمورد دختری دانشجو که به علتی مجبور است برای تکمیل پایان نامه اش به کشوری غریب برود و در آنجا به درمان پسری 29 ساله که در دام اعتیاد و افسردگی قرار گرفته و حالت های دیوانگی به خود گرفته بگذراند ....خواندن این رمان خالی از لطف نیست مقدمه فراموش مکن تا باران نباشد، رنگين کمان نيست، تا تلخي نباشد، شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انسانی نيرومندتر و شايسته‌تر می‌سازد خواهي ديد... آري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند. عشق هم، برای بودنش نیاز به تنفر و نیرنگ دارد، تا بتوان فرق عشق را از هوس تشخیص داد. عشق، نیاز به بودن کسی است، تا در بدترین قسمت زندگی‌ات دستت را بگیر و از باتلاق فریب و هوس نجاتت دهد. عشق‌به همین نجات تو ختم نمی شود، گاهی معشوقت در آن باتلاق اسیر می‌شود، که باید در آن زمان وفاداری ات را به‎عشق واقعیت را نشان دهی. پارت اول اوف، چه قدر هوا گرمه، خدایا این آندیا چرا نمیاد؟! اینم منو دست انداخته، خدایا چرا همچین آدمای بد قول آفریدی هان؟ واقعا برای چی آفریدیشون ؟غیر از عشوه خرکی برای پسرا کار خاصی می‌کنن؟فقط منِ بی قل و قش رو از شوهر کردن محروم می‌کنن آندیا: _داشتی باکی حرف می‌زدی؟ دنده رو عوض کردم و ماشین شروع به حرکت کرد. من: -هیچی داشتم با خدا حرف می‌زدم که هدفش از ساختن اینگونه انسان هایی توی جهان غیر از ضرر به من و امثال من به چه دردی می‌خورن؟ با لحن اعتراض‌گونه ای صدام زد. آندیا: _واقعا که... اصلا حیف من که دوست تو ام! ابرویی با انداختم ،با خنده تمسخر آمیزی جوابش رو دادم. من: -عه نه بابا، فکر کنم اشتب زدی فرزندم، من باید این جمله رو بگم، اولا که سرویس شخصی خانم شدیم، دوما باید جایت می‌ذاشتم برم تو بمونی و خط واحد، تا برسونتت دانشگاه که اگه دوبار دیر کنی مجبوری با خط یازده تشریف بیاری دانشگاه، بابا دختر الان دیگه 23 سالته نزدیک‌های ترم آخریم دیگه باید... _خیله خوب بابا فهمیدم هی حرفای تکراری روزانه‌ات رو بهم نگو، هی می‌گی نزدیک شوهرمه ، هی این و بزن توسرم خوبه تو 4ماه بزرگ‌تری ها. من: -درسته اما من که می‌دونی مشکل پسندم، تازه کو شوهر؟! تازشم اول باید تو رو شوهر بدیم که دیگه کسی چشمش به شما نباشه تا یه نگاهی هم به ما کنن همه که مثل شما زیبا نیستن! آندیا: _وا شیرین این چه حرفیه ؟!چرا خودت رو دست کم می‌گیری ؟چی تو کمتر از کسای دیگه است ؟دَرسِت که خوبه نفر اول دانشگاهی، تازشم این چشمات لامصب سگ داره، اوم اندامت هم بد نیست تازه... حرفش رو قطع کردم. -خیله خب باشه، اوف خداروشکر تو پسر نیستی وگرنه صد باره به من نظر کرده بودی ها؟ لبخند شیطانی زد ،دندون‌هاش رو بهم نشون داد. آندیا: _جون عزیزم امشب دیگه مال من می‌شی. جیغ محکمی زدم من: -عه دختر الان می‌زنی که داغونمون می‌کنی (لحنم رو شیطانی کردم) حالا عجقم امشب منو مال خودت می‌کنی؟؟ من می‌ترسم می‌شه بزاری وقت دیگه. پارت دوم آندیا: _نچ نچ چه بی حیایی شیرین، زدی رودست هرچی بی حیا های مملکته. -(لحن لاتی گرفتم) من: _ببین خواهر من اگه یه بار دیگه، فقط یه باردیگه، به من بگی بی حیا، بی غیرت با همین(انگشتای دستم اشاره کردم) _دستام جوری می‌زنمت که به پوکی به همین دیفال دانشگاه؛ حالا هم پیاده شو ضعیفه که می‌خوام ماشین پارک کنم. آندیا:(با خنده جوابم رو داد) _باشه شیرین، فقط دیگه با این لحن حرف نزن که آبروی نداشتت بر باد می‌ره. من: -خیله خوب خانم اخلاق حالا زود باش که استاد بیرونمون می‌کنه. آندیا: _بریم در کلاس رو زدیم. استاد: _بفرمایید آندیا: _سلام استاد استاد: _سلام خانم بلیوان، از این طرفا ؟!خوش اومدین قدم رو تخم چشم ما گذاشتین. من پریدم وسط حرف استاد من: -سلام استاد شرمنده روی روشن و حموم رفته و زیبای شما ،صبح شنبه زیبای بهاریتون بخیر واقعیتش... استاد پرید وسط حرفم استاد: _خانم فرودی نمی‌خواد چرب زبونی کنی. خنده خجی زدم من: -آخه استاد به ما این وصله ها میاد؟ که به ما می‌چسبونید. والا یکم این ماشین پدر من تعمیرات نیاز داشت، تا من ببرم و درستش کنم و خانم بلیوان آماده بشن یه 20دقیقه ای طول کشید ،حالا میزارید بیایم تو؟ استاد لبخند مصنوعی زد، که حساب کار دستمون اومد، که یعنی پاتون توی کلاس بیاد قلم میشه و ما هم راهمون رو کج کردیم ،که بریم ؛ وسط راه استاد صدامون زد، اون قدر خر ذوق شدیم که کل دندونامون پیدا بود. من: -بله استاد بیام کلاس؟ استاد: _نه فرزندم یعنی اون لحظه‌ می‌خواستم هرچی دم دستم بود توی سر استاد پرت کنم. من: -پس چی؟ استاد: _میخواستم دو چیز بگم ؟ من: -بفرمایید استاد: _اولا برید داخل اتاق استادان، دوما در رو از حرصتون محکم نبندین. کل کلاس از لحن شوخی و کنف شدن من رفت هوا و صندلی و میزشون رو از خنده میجوییدن وای خدا ضایع شدم فهمید می‌خوام در و محکم ببندم به بچه ها رو کردم . -بچه ها راحت باشید حیف صندلی و میز بیت المال نیست که حروم خنده هاتون بشه، بخندین، راحت باشین(باحرص رو کردم به استاد) _با اجازه استاد پارت سوم آندیا: _چی شد ؟ من: -چی می خواستی بشه؟ قهوه‌ایمون کرد یه آب هم روش ،الانم باید بریم اتاق استادان مثل این که این پیر خرفت کارمون داره (حرصی تر ) _خدا آخه اینم شانسه به من دادی ،نه واقعا اون بالا نشستی هی به ریش نداشته من می‌خندی؟ آندیا: _راستی شیرین ،می‌دونی چرا پسری باهات دوست نمی شه؟ من: -خداوکیلی آندیا اگه بخوای این 1ساعت رو چرند بگی ها میزنم هشتک پشتکت می‌کنما . آندیا: _آخه همش غر می‌زنی، اصلا دقت کردی از صبح که سوار شدیم هی ناله و نفرین کردی؛ به خدا من خیلی تحملت می‌کنم؟ به لحن حرف زدنش که مثل بچه ها گلایه می‌کرد، خندیدم آندیا: _نخند راست میگم من: _خوب تو خودت ببین ،اون از صبح اینم از الان ،والا سومیش رو به خیر بگذرونه، پاشو حالا بریم یکم توی حیاط بعدش هم بریم اتاق این پیر مرد پر حاشیه که فکر کنم می‌خواد امروز من رو دق بده. آندیا: _بد بین نباش من: -نیستم واقعیته آندیا: _اصلا هر چی خودت می‌دونی ،من که دیگه کفری شدم از دستت. من:(باحالت لوسی) _بریم عجیجم یه چیزی بخولیم سیل بشیم چاق بشیم منت استاد نکشیم. آندیا: _بریم زنگ خورد و به سمت اتاق استاد رفتیم. استاد: _بفرمایید من: -اجازه هست استاد: _بیا تو دخترم آندیا: _سلام استاد من: -سلام استاد با لبخند نگاهمون کرد استاد: _سلام جانم، بیاید تو کار واجبی باهاتون دارم. من: -بله بفرمایید استاد: _خانم فرودی من یه مریضی به پستم خورده که وقت معالجه اون رو ندارم چون من تا 1ماه دیگه عازم سفر هستم ؛برای بیماری همسرم که حتما باید عمل بشه و این مریضی هم که دارم روش درمان آسون داره اما باید هرچه سریع تر درمان بشه و چون من وقت کافی ندارم می‌خوام شما و خانم بلیوان تحت نظرش داشته باشین من: _خوب استاد این همه استاد و پروفسور و دکتر حالا چرا ما ؟از الان می‌گم من قبول نمی کنم. استاد: _چرا؟ من: -خیلی واضحه استاد اولا ما تجربه کافی رو نداریم دوما فکر کنید مریض رو بدین دست ما اونوقت چی میشه؟ آندیا: _چی میشه شیرین؟ من: -هیچی آندیا جان شاید روش اشتباهی روش انجام بدیم بعد مریض تر می‌شه استاد: _نترسین خودم از دور هواتون رو دارم اگر وقت داشتم حتما خودم می‌رفتم ؛اما همین مریض از هم کیش های خودتونه ،بیشتر می‌تونید باهاش ارتباط بر قرار کنید. آندیا: _استاد من قبول میکنم. تکیه ای به صندلی دادم من: -نه استاد من قبول نمی کنم، تازه هنوز مدرک هم نگرفتیم .اگه چیزیش بشه شما پاسخگو هستین.
×
×
  • اضافه کردن...