رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان آرام جانم | انجمن رمان های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

خلاصه داستان :قصه ما درباره ی دختریه به اسم آرام. تویه حادثه آرام پدر و مادرش رو از دست میده .

مازیار پسر عمو و نامزد  آرام تمام دارایی پدر آرام رو بالا می کشه. و طلبکار ها هر روز مزاحم آرام میشن .آرامی که داغدار  مرگ پدر و مادرش بود .!

دایی آرام که ضامن بود ،به زندان میفته.!وآرام قصه ما ،توی تنهاییش فصل  دیگری از زندگی رو میبینه .!

مقدمه :

<<به نام تک نوازنده ی گیتار قلبم >>

زندگی همیشه جوری که ما میخواییم  نیست ...

اینو تو نگاهی که به گذشته ام کردم فهمیدم.

فهمیدم یه روزایی داشتم که خیلی سخت بود برام  ...

هیچ وقت فکر نمی کردم اون روز ها اون مشکلات یه روزی تموم شهاماشد...

روزهای شادی که فکر نمی کردیم دیگه برگردند .یا تکرار شند اما بهترش تکرار شد...

جایی خوندم که نوشته بود :

(زندگی همیشه یه جور نیست  . مثل چرخ فلکی که می چرخه. مدام بالا و پایین داره .پس تو سختی ها هیچ وقت ناامید،ودر خوشی ها هیچ وقت مغرور نشو)

و گذشت زمان بود که اینو بهم ثابت کرد.

(چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند .

مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند .

قصه ها فانی و باقی تو بخند .

گر دلت از ستم و قصه برنجد تو بخند .)

طوری بخند که حتی تقدیر شکستنش رو بپزیره.!

و چنان عشق بورز که تنفر راهش رو بگیره وبره. 

وطوری مفید زندگی کن .که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشه .

و یادت باشه این زندگی نیست که میگزره این ماییم که رهگزریم. 

 

 

  • Like 3
  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در در ۱۳۹۸/۵/۱۲ در 16:22، salme گفته است :

خلاصه داستان :قصه ما درباره ی دختریه به اسم آرام. تویه حادثه آرام پدر و مادرش رو از دست میده .

مازیار پسر عمو و نامزد  آرام تمام دارایی پدر آرام رو بالا می کشه. و طلبکار ها هر روز مزاحم آرام میشن .آرامی که داغدار  مرگ پدر و مادرش بود .!

دایی آرام که ضامن بود ،به زندان میفته.!وآرام قصه ما ،توی تنهاییش فصل  دیگری از زندگی رو میبینه .!

مقدمه :

<<به نام تک نوازنده ی گیتار قلبم >>

پارت اول

زندگی همیشه جوری که ما میخواییم  نیست ...

اینو تو نگاهی که به گذشته ام کردم فهمیدم.

فهمیدم یه روزایی داشتم که خیلی سخت بود برام  ...

هیچ وقت فکر نمی کردم اون روز ها اون مشکلات یه روزی تموم شهاماشد...

روزهای شادی که فکر نمی کردیم دیگه برگردند .یا تکرار شند اما بهترش تکرار شد...

جایی خوندم که نوشته بود :

(زندگی همیشه یه جور نیست  . مثل چرخ فلکی که می چرخه. مدام بالا و پایین داره .پس تو سختی ها هیچ وقت ناامید،ودر خوشی ها هیچ وقت مغرور نشو)

و گذشت زمان بود که اینو بهم ثابت کرد.

(چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند .

مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند .

قصه ها فانی و باقی تو بخند .

گر دلت از ستم و قصه برنجد تو بخند .)

طوری بخند که حتی تقدیر شکستنش رو بپزیره.!

و چنان عشق بورز که تنفر راهش رو بگیره وبره. 

وطوری مفید زندگی کن .که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشه .

و یادت باشه این زندگی نیست که میگزره این ماییم که رهگزریم. 

صدای هشدار گوشیم بلند شد .آهنگی که همیشه عاشقش بودم.ولی از وقتی که هشدار  گوشیم شده بود،هر صبح بیشتر و بیشتر ازش بدم میومد.!

دستم رو از زیر پتو بیرون بردم ،وبا حرص گوشیم رو خاموش کردم .چشمام داشتگرم خواب میشد که صدای مامان بلند شد .

_آرام تو که هنوز خوابی .یادت رفته هفت ونیم باید فرودگاه باشیم. ناسلامتی نامزدت داره میاد.

به سختی بلند شدم .با حسرت نگاهی به تختم کردم و خواب آلود گفتم: 

_باشه مامان جان الان آماده میشم .

مامان درحالی که داشت از اتاق بیرون  میرفت با حرص گفت :

_ مگه مجبوری شبا تا دیر وقت بیدار باشی ؟

سریع بلند شدم ،ودست و صورتم رو شستم .جلوی آینه که وایسادم مثل همیشه  بادیدن موهای بلندم عزا گرفتم. موهای خرمایی که بلندیشون  تا زیر کمرم می رسید.  شونه کردنشون علاوه بر این که مشکل بودکلی از وقتم رو می گرفت. 

بابا هیچ وقت نمیزاشت کوتاهشون کنم.بابای مهربونی که من عاشقش بودم .بعضی وقتا که حوصله شونه کردنشون رو نداشتم شونه به دست میرفتم سراغش . و اونم بدون هیچ مخالفتی با لبخند  برام شونه شون میکرد . 

میونه خوبی با آرایش کردن نداشتم .کل آرایشم یه برق لب بود و بس . بعد از عوض کردن لباسام حاظر و آماده رفتم بیرون .

دایی با دیدنم با شیطنت گفت:

 چه عجب  زیبای خفته  آماده شد . 

بی حوصله گفتم :خب دیگه حالا که آمادمبریم.

دایی خندید گفت :  مثلا نامزدش قراره  بیاد.منو بگو فکر میکردم این از ذوق دیدن مازیار شب رو خواب نمیره.

بابا با لبخند گفت :خب حتما خواب نرفته ؛که این قدر بی حوصله اس .

خندم گرفت . یاد دیشب افتادم که نرسیده به بالشت چطور خوابم برده بود .

بابا مثل همیشه آروم رانندگی میکرد . سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم .فکرم پیش مازیار بود .مازیاربرادر زاده ی بابا بود .پدر و مادرش رو وقتی که ۴ساله بود تو یه تصادف  از دست داده بود . و از همون موقع بابا ومامان سرپرستیش رو قبول کرده بودند . یه جورایی هم بازیه بچگی هام بود . 

یاد روزی افتادم که قرار بود برای ادامه تحصیل بره کانادا. همش تو خودش بود .هرچه قدر اصرار میکردم که دلیلش رو بگه حرف نمی زد و فقط بانارحتی نگام میکرد .

ولی آخرش طاقت نیاورد ، قبل رفتنش با  بابا حرف زد . اون شب مازیار منو از بابا خواستگاری کرده بود.

بابا اوایلش مخالفت کرد و گفت :

هنوز واسه این حرفا خیلی زوده. ولی وقتی اصرار ها وبی تابی هایمازیار رو دید .تصمیم گیری رو به خودم سپرد . 

بابا وقتی داشت باهام حرف میزد چقدر ذوق وشوق داشت .میدونستم که از خداشه مازیار پسری که خودش بزرگ کرده بود دامادش هم بشه .مامان هم همین حس رو داشت  .

ولی من تردید داشتم .منی که همه این مدت مازیار رو فقط به چشم یه برادر دیده بودم ،خبر خواستگاریش واقعاشوکه ام کرده بود .

اون روزها مازیار همش  تو گوشم زمزمه های عاشقونه سرمیداد . وقتی که تردیدم رو میدید اشک تو چشماش جمع میشد و میگفت:

_آرام میدونی اگه جوابت منفی باشه. من دق میکنم. من میمیرم. 

من مازیار رو دوست داشتم هیچ وقت نمیتونستم غم ناراحتیش رو ببینم .با خودم گفتم وقتی که نفرت میشه به دوستی تبدیل شه .پس چرا دوست داشتن نتونه به عشق تبدیل شه .و با این فکر جواب مثبت  رو دادم.

در فرودگاه میون اون همه جمعیت با چشم دنبال مازیار می گشتیم. به محض دیدنش براش دست تکون دادیم . با لبخند به طرفمون اومد.

چقدر با اون روزایی که تازه میخواست بره فرق کرده بود .چهار شونه و اندامی ورزیده.

 

 

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه
در در ۱۳۹۸/۵/۱۳ در 22:05، salme گفته است :

 

فصل دوم

آروم و درعین حال با قدم هایی محکم به طرفمون گام برداشت .  بعد از سلام و احوال پرسی های رایج به طرف ماشین حرکت کردیم .

مازیار که کنارم وایساده بود آروم جوری که بقیه نشنوند گفت :

_دلم خیلی برات تنگ شده بود آرام.وقتی شنیدم رشته ی مورد علاقت دارو سازی قبول شدی ،خواستم یه چند روزی رو مرخصی بگیرم بیام ایران.! ولی میدونی که درگیر پایان نامم بودم . 

قبل از اینکه چیزی بگم دایی که معلوم بود حس شیطنتش دوباره گل کرده  گفت:

_مازیار نمیدونی نامزدت چقدر خاطرتو میخواد ،از دیشب که میدونست قراره بیای یه لحضه هم نخوابیده .قدرشو بودن. میدونی روزایی که نبودی،آرام حتی یه لقمه هم درست حسابی غذا نمی خورد. ولی دیشب از خوشحالی یه قابلمه غذا رو تنهایی خورد .!

هر چقدر چشم غره رفتم که بس کنه اما بیخیال نمی شد. با حرص گفتم :داایییی

دایی خندید و گفت:

_جاانم .نمیخوای مازیار بدونه چقدر دوستش داری.!

مازیار خندید و گفت:نیازی به گفتن نیست. خودم میدونم. البته در این که من بیشتر دوستش دارم هیچ شکی نیست. 

باشنیدن حرف مازیار با خجالت سرم رو انداختم پایین .احساس کردم گونه هام رنگ گرفت .دختر خجالتی نبودم ،ولی جلوی مامان و بابا معذب میشدم .

دوباره یاد اون موقع ها که تازه میخواست بره افتادم .چه قدر خجالتی و سر به زیر بود. انگار فرهنگ کاندا خیلی روش تاثیر گذاشته بود. 

 ***

خدمتکار ها از صبح افتاده بودن به جون خونه .!قرار بود، به مناسبت فارغ التحصیل شدن مازیار جشن بگیریم گوشیم رو بر داشتم و شماره ی ترنم رو گرفتم .بوق دوم رو هنوز کامل نخورده بود که جواب داد.

_به سلام آرام خانم.!چه عجب یادی از ما کردی  ؟ 

خندیدم گفتم:

_اولا که علیک سلام دوما که همین دیروز بودبهت زنگ زدم .!حالا اینارو بیخیال ،امشب چه ساعتی میخوای میای؟ 

_ دقیق نمیدونم .ولی خیلی کنجکاوم که زودتر آقنامزدت رو ببینم .ببینم اصلا بهم میاین یا نه؟شاید طرفای نه یا نه نیم بیام..

_نه اگه میشه زودتر بیا.ناسلامتی تو دوست منی.نمیخوام حوصلم سر بره.

ترنم خندید و گفت:

_یعنی میگی با وجود نامزدت بازم حوصلت سر میره؟

_ دوستای مازیار همه دعوتن ،بعد از این همه مدت مطمئنم نمیزارن مازیار لحضه ای از کنارشون جم بخوره. 

_باشه اگه تونستم زودتر میام ،راستی آرام ،سعیدم  با خودم بیارم .

یادحرص گفتم :

_نه مگه پارتیهکه میخوای دوست پسر بیاری ؟میخوای مامانم دوستیم رو باهات غدقن کنه.

_باشه بابا.حالا چرا میزنی ؟

_ترنم تو کی میخوای دست از دوست پسرای      رنگ وارنگت برداری؟ خسته نشدی ؟

با خنده گفت :

_بی خیال آرام !باز شروع نکن، همه که مثل تو بچه مثبت نیستند! ،دوروز دنیا رو بزار خوش باشیم .!

_باشه قبول ولی فوق فوقش یکی .نه اینکه روزی با یکی .!

خندید باشیطنت گفت :

_ مادربزرگ تو چی میدونی که این طوری کیفش بیشتره ؟اون جوری زود خسته میشی .

 یاد حرف مامان افتادم که تو این جور مواقع همیشه میگفت :(نرودمیخ آهنین در سنگ)

و واقعا هم که نمی رفت. پس مثل همیشه بیخیال شدم.میدونستم اگه تا صبح هم نصیحتش میکردم بازم بی فایده بود.! بعداز خدا حافظی گوشی رو قطع کردم.

ترنم بهترین دوستم بود . دوستی ما از راهنمایی شروع شد .و خیلی زود صمیمیتمون شکل گرفت،وبهم وابسته شدیم .طوری که اگه یه روز من مدرسه نمی رفتم ،ترنم هم یه بهونه ای میکرد ونمیرفت .!همش میگفت بدون تو مدرسه هیچ صفایی نداره  .یا اگه اون نمیومد اون روز اصلا واسم نمی گذشت.!همیشه پشت هم بودیم. و اگه کسی به طرف مقابلمون کوچک ترین توهینی میکرد .ده برابر بزرگ ترش رو میزاشتیم تو کاسش.!یادش بخیر چه روزایی بود .

 

 

 

 

در در ۱۳۹۸/۵/۱۳ در 22:05، salme گفته است :

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

فصل سوم

برای بار آخر خودم رو تو آینه قدی اتاق بر انداز کردم .لباس مجلسی یاسی رنگ که سوغات مازیار بود خیلی بهم میومد.موهامو کج شونه کرده بودم و پشت سرم با کلیپس جمعشون کرده بودم . ویه آرایش ملیح .صندلای مشکیم رو هم پوشیدم همه چیز تکمیل بود.شالمو سرم انداختم و رفتم بیرون .مهمونا کم کم در حال اومدن بودن . همه جای سالن رو از نظر گزروندم اما خبری از مازیار نبود .مثل اینکه هنوزاز خونه اش نیومده بود .!

خونه ای  آپارتمانی که از پدرش بهش ارث رسیده بود. رفتم و کنار مامان که مشغول گفت و گو با چند تن از مهمونا بود نشستم .ومشغول احوال پرسی با مهمونا شدم .

ترنم هنوز نیومده بود .!مثلا قرار بود زود بیاد . همیشه همین جوری بود !هر وقت جایی قرار میزاشتیم اول من حاظر میشدم و بعد از یه ساعت سر کلش پیدا میشد .

وای که چقدر این عادت بدش حرصم رو در می آورد.تو فکر ترنم بودم که چشمم خورد به مازیار که تازه داشت از در سالن میومد تو .حسابی شیک و پیک کرده بود .در یک چشم به هم زدن دوستاش دورش رو گرفتن.! و احوال پرسی ها شروع شد .به مازیار چشم دوختم با اینکه با دوستاش صمیمی رفتار میکرد ،اما غروری که در چشماش موج میزد انکار نکردنی بود.

کمی که گذشت ، متوجه شدم از جمع دوستاش جدا شده وداره میاد طرف من  ناخوداگاه یاد حلقم افتادم و استرس گرفتم .حلقه ای که در یک سهل انگاری افتاده بود تو چاه فاضلاب.!مازیار ا اومد کنارم با لبخنددستشو به طرفم دراز کرد و گفت:

_بیا آرام میخوام تورو به دوستام معرفی کنم .

باشه ای گفتم و بلند شدم .

بعد از سلام و احوال پرسی منوبه جمع دوستاش معرفی کرد بعضیاشون متهل بودن و با همسراشون اومده بودن .و بعضیابا نامزداشون اومده بودند. خیلی زود صمیمی میشدن .با شروع اهنگی شاد همه زوجا رفتن وسط .

مازیار دستش رو به طرفم دراز کرد و با خنده گفت :

_افتخار میدی بانو؟

خندیدم و گفتم:

_اوه چه رمانتیک.!

دستمو که تو دستش گرفت متوجه حلقه شد و پرسید:

_حلقت کو آرام؟ 

با مِن مِن گفتم :

_تو چاه فاضلاب

.وبعد  ادامه دادم :

_خب خب راستش تو حموم بودم که 

مازیار با خنده حرفم رو قطع کرد وگفت:

_که یهو افتاد تو چاه فاضلاب ! این حواس پرتیت یه روزی کار دستت میده ها  گفته باشم .!حالا بیخیال بریم وسط تا اهنگ تموم نشده .

از این که مازیار اینقدر راحت با این مسئله برخورد کرده بود تعجب کرد .با خودم گفتم حتما کلی بابت حلقه از دستم دلخور میشه .مازیار خیلی ماهرانه میرقصید و منو با خودش همراه می کرد .خندیدم و با شیطنت گفتم :

_قبلنا تو رقص این قدر ماهر نبودی،نکنه کاندا میرفتی پارتی و با دوست دخترات میرقصیدی!

یه تای ابروش رو داد بالا وبا خنده  گفت:

_از کجا فهمیدی کلک ؟

_خب دیگه ما اینیم. حالا این دوست دخترای عتیقهات چندتا بودن ؟

یه کم سرشو خاروند متفکرانه گفت :

_اووم هر چی فکر میکنم دقیق یادم نمیاد !

_ولی جدا از اینا چقدر بدسلیقه بودن .فکر میکردم فقط من بد سلیقم.!

مازیار خندید وگفت:

_کشته مرده غیرتتم آرام .با خودم گفتم الانه که حسودی کنه ومن ذوق کنم. ولی زهی خیال باطل.!

با خنده گفتم :

_چون میدونستم شوخیه چیزی نگفتم. اگه جدی بود که الان کچل بودی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

رمان باحالیه

ولی نباید الان مازیار باهاش خوب باشه 

بعد یهو ولش کنه 

چون اول که مازیار اومد خواستگاریش نمی دونست که قراره مامان و بابای آرام بمیرن که ، ولی در کل موضوع خیلی خوبی داره و خفنه :) 

لینک به دیدگاه
در 46 دقیقه قبل، Baharh.sharhan گفته است :

رمان باحالیه

ولی نباید الان مازیار باهاش خوب باشه 

بعد یهو ولش کنه 

چون اول که مازیار اومد خواستگاریش نمی دونست که قراره مامان و بابای آرام بمیرن که ، ولی در کل موضوع خیلی خوبی داره و خفنه :) 

خیلی ممنون عزیزم ?

لینک به دیدگاه

بعد از سه دور رقصیدن دیگه واقعا خسته شدم به مازیار چشم دوختم و گفتم :

_خسته نشدی؟

_نه مگه تو خسته شدی ؟

_ آره، دیگه دارم سر گیجه میگیرم.

_باشه.پس برو بشین .الان واست یه نوشیدنی خنک میارم حال کنی .

باشه ای گفتم و رفتم رومبل دونفره گوشه سالن نشستم. چشمم خورد به مازیار که سرگرم صحبت با دوستاش بود .مثلا آقا می خواست واسم نوشیدنی بیاره .

_سلااااااام. 

باشنیدن صدای بلند ترنم که انگار بلندگو قورت داده بود.! با ترس تو جام پریدم .ترنم زد زیر خنده. با اخم رومو برگردوندم .اومد نزدیکم .

_آرام خانومی، جواب سلام واجبه ها.

بازم چیزی نگفتم و همچنان با اخم نشسته بودم .اومد کنارم دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت:

_قهری خانومم؟ باور کن میخواستم زود بیام اما این داداش کیارش ما، که از دنده ی چپ پا شده بود قبول نمیکرد، سویچ ماشینشو بده طول کشید تا راضیش کنم ؟

_بسه دیگه لازم نکرده دیر کردنتو توجیح کنی .دیر کردن و بد قولی یکی از عادتاییه که فکر نکنم ترکش کنی.

ترنم خندید و گفت

_شنیدی که از قدیم گفتن: ترک عادت موجبه مرضه. حالا واقعا دلت راظی میشه من مرضی چیزی بگیرم ؟

خندیدم و گفتم:

_ این همه مرض داری .حالا چه عیبی داره یکی دیگه هم اضافه شه ؟

ترنم با دستش که دور بازوم حلقه شده بود محکم ازم نیشگون گرفت .صدای آخم بلند شد.وگفتم :

_دیدی گفتم مرض داری. میگن حقیقت تلخه ،تو هم تحمل حقیقتو نداری ؟

_من مرض دارم من تحمل حقیقتو ندارم ؟تو چی ؟تحمل نیشگونای منو داری ؟و خواست دوباره نیشگون بگیره که دستشو گرفتم و نزاشتم .

شوخی  شوخی دعواهامون شروع شده بود .!یکی اون میزد و یکی من .یکی من می گفتم ویکی اون!تا اینکه صدای مامان بلند شد. 

_چه خبرا دخترا ؟اینجا رو با میدون جنگ اشتباه گرفتین ؟

به ترنم نگاه کردم که حالاساکت و مظلوم نشسته بود.انگار نه انگار که خانم تا یه دقیقه  پیش چطوری با من کل کل میکرد.مامان اینبار با خنده گفت :

_امان از دست شما ها. !فقط کافیه شما دوتا باهم باشین به یه دقیقه نرسیده اونجا رو میزارید رو سرتون.

بعد از اینکه مامان رفت ترنم گفت :

 _خدا بگم چکارت کنه آرام ؟جلوی مامانت آبرو نزاشتی برام.!

_وااا به من چه ؟!میخواستی با من کل کل نکنی.درضمن مامانم از بس ما رو اینجوری دیده که واسش عادی شده . 

ترنم خندید وگفت :

_نه،فکر نکنم واسش عادی بشه.راستی این نومزدت کجاست ؟خیلی کنجکاوم ببینم اونی که راضی شده این دوست عتیقه ما رو بگیره رو ببینم .

_عتیقه خودتی و عمه های نداشتت .

به مازیار نگاه کردم پشت به ما  کنار دایی امیر وایساده بود . بادست بهش اشاره کردم .و گفتم :

_اونِهاش.!

_کدوم رو میگی ،اون که داییته. 

_دیوونه چشماتو خوب باز کن .اونی که کنار داییم وایساده .

حالا مازیار طوری وایساده بود که راحت تو دید بود .ترنم حرفی نمی زد و به مازیار چشم دوخته بود.

_میگم ترنم واسه دانشگاه خرید کردی ؟منظورم مانتو وکفش کیف واینا...

ترنم چیزی نگفت وفقط خیره به مازیار بود . انگار سوالم رو نشنیده بود .! مثل خودش ازش نیشگون گرفتم. !

_آخخ .چه مرگته آرام ؟

_ هیچی سوال پرسیدم جواب ندادی .

_جدی کی ؟!اصلا چی پرسیدی ؟

_ پرسیدم واسه دانشگاه خرید کردی ؟ مانتو و کفش کیف اینا منظورمه ؟اگه نه که با هم بریم بریم؟ 

_نه هنوز. میگم نومزدت عجب تیکه ایه.  تو اونو ول میکنی میخوای با من بیای خرید؟!

 

خواستم جوابش رو بدم اما با دیدن مازیار که داشت میومد طرف ما چیزی نگفتم : کنارم وایسادبه ترنم سلام داد و گفت :

 _ عزیزم معرفی نمیکنی؟

به ترنم که حالا به قول خودش خانومانه نشسته بود نگاه کردم وبا لبخند  گفتم:

_ترنم ریاحی دوست چندین و چند سالم.

مازیار به ترنم نگاه کرد وبا لبخندگفت:

_از آشنایی با شما خوشوقتم. 

با شروع شدن آهنگی شاد که حس رقصیدن رو در جوونا فعال میکرد .همه زوجا مثل قبل ریختن وسط.موندم اینا خستگی سرشون نمی شه 

مازیار که دید من رقص بقیه رو تماشا میکنم با خنده گفت:

_نکنه هوس رقص کردی  ؟ تو که سرگیجه داشتی خانم خانما .!

_نه کی گفته که من هوس رقص کردم .فقط تعجب کردم که اینا بدون ذره ای خستگی  اینجوری پر انرژی دارن میرقصن .

_آره عزیزم همه که مثل تو زود خسته نمیشن .

ترنم با خنده گفت :

_تا جایی که من یادمه آرام همیشه خستس؟ هر وقت ازش میخوام بریم جایی خانم بی حوصلس یا خستس؟یا به قول خودش حسش نیست ؟خدا بهتون صبر بده ؟

مازیار قیافه غمگینی به خودش گرفت وگفت :

_ راست میگیا.واقعاخدا بهم صبر ایوب بده .

باحرص گفتم :مازیااار!

 مازیار  خندید ترنم هم با خنده گفت :

_حقیقت تلخه خانم خانما.!

با قهر رومو برگردوندم .حرف خودمو به خودم پس داده بود.

مازیار نگام کرد وگفت:

_میبینش مثل بچه ها قهر میکنه .!

ترنم دوباره با خنده گفت:

_ این تا بوده همین بوده.!

دیگه واقعا ناراحت شدم .از اینکه این قدر راحت با هم سر به سرم میزاشتن و اصلا به روی خودشون نمی آوردن ،دلم گرفت .ازشون انتظار نداشتم  از ترنمی که بهترین دوستم بود و از مازیار که مثلا نامزدم بود.

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه
در 5 ساعت قبل، salme گفته است :

بچه میشه نظرتون رو در مورد پارت آخری که فرستادم بگین عیب ها و مشکلاتش رو 

سلااااام رو زیاد نوشتی تو چاپ یا دانلود دچار مشکل میشی

سلااام بهتره

نوموزدت نه نامزدت

رمانت خیلی خوبه

لینک به دیدگاه

پارت چهارم

مازیار به دیدن دوستش که تازه اومده بود،رفت .ترنم وقتی فهمید که از دستش دلخورم با پشیمونی گفت:

_آرام تو ناراحت شدی ؟باور کن منظوری نداشتم فقط خواستم حرفایی که وقتی اومدم زدی رو تلافی کنم !

راست می گفت،ترنم همیشه همین جوری بود .اخلاقش همین بود خیلی زود با همه راحت می شد .براش فرقی نداشت که طرف مونث بود،یا مذکر . همیشه تو هر موقعیتی دوست داشت که سربه سرم بزاره .و ناگفته نماند که من هم یکی بودم بدتر از خودش! بهش نگاه کردم و با شیطنت گفتم :

_ میدونی ترنم آدم با وجود دوستی مثل تو هیچ نیازی به دشمن نداره.!

ترنم اخم کرد

_ بد اخلاق نشو دیگه؟

دستم رو کشید و بلندم کرد .با تعجب گفتم: 

_کجا ؟

به پیست رقص اشاره کرد 

_ اونجا.!

مخالفت کردم اما ترنم ،بی توجه دستمو کشید وبه پیست رقص برد.ومجبورم کرد که همراهیش کنم . متوجه مازیار شدم .که شاد و خوشحال با سوسن که از فامیل پدری بود ، می رقصید. !مازیاری که جز من به بقیه دخترا حتی یه نگاه خشک خالی هم نمی انداخت .!حالا چقدر راحت و بی پروا با اون دختر می رقصید.انگار کارم شده بود،مقایسه کردن مازیار حال و مازیار گذشته .!

و چقدر تفاوت احساس می شدبین این دو مازیار .انگار اون مازیار رو کوبیدن و جاش یه مازیار دیگه ساختن. 

از دستش دلخور شدم .درست بود که عاشقش نبودم .اما دوستش که داشتم اونو به عنوان نامزدم پزیرفته بودم .

یادش بخیر .! اون روزایی که مازیار نامزدم نبودو فقط پسر عموم بود یه دوست،یه همبازی،وشاید،یه برادر.آره ،یه برادر ، من مازیار رو  عین یه برادر دوست داشتم .برادری که هیچ وقت نزاشت و نخواست که برادر صداش کنم . برادری که همیشه تفاوت سنی مون  رو ندید می گرفت و همیشه پایه ی شیطنتام بود.برادری که همیشه شیطنت های منو به گردن می گرفت تا مامان و بابا دعوام نکنن . چقدر دلم برای اون مازیار تنگ شده بود.

اهنگ تموم شد وبا هم به طرف میزی که روش انواع نوشیدنی گذاشته بودرفتیم.ترنم لیوان آب میوه  رو از رو میز برداشت و با حسرت بهش نگاه کرد .

_ میگما آرام چی میشد این الکل دار بود؟!

با دست محکم زدم پس کلش که صدای آخش بلند شد .

_ بابا نخواستیم  ،تو خودت یه پا الکلی جوری میزنی که هوش از سر آدم میره .

_ تو هیچ وقت آدم نمی شی .

خندید وگفت:

-عزیزم فرشته ها که آدم نمیشن .حیوونام همین طور به خاطر همین من ازت هیچ وقت انتظار آدم شدن ندارم .

-یعنی میخوای بگی من حیوونم؟ 

_آره یه شاپانزه ی دوست داشتنی .!

با گفتن این حرف سریع پا به فرار گذاشت و رفت تو حیاط .ومنم به دنبالش .تو حیاط اون می دوید ومن به دنبالش .تند و فرز پشت درختا پناه میگرفت. اونقدر دویدیم که آخر خسته و کوفته رو چَمنا دراز کشیدیم .ترنم شروع به خندیدن کرد .

_به چی میخندی ؟

_به خودمون که ۱۸ سالمونه. ولی به قول مامانت عین دختر بچه های ۸ ساله می مونیم. 

خندیدم و گفتم:

_من که هیچ وقت دوست ندارم بزرگ شم .

_منم همین طور.

_یعنی شما گُنده بَکا هنوز فکر میکنید بچه این ؟

صدای پر از شیطنت دایی بود ، که مثل همیشه دوست داشت سربه سرمون بزاره .از رو چمنا بلند شدیم به دایی نگاه کردم .تو اون کت شلوار مشکی چقدر خوشتیپ شده بود. اخم کردم .

_برو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز.بعد میفهمی 

 گنده بک کیه ؟

ترنم خندید

_باید آینه از اون بزرگ بزرگا باشه که بشه کل هیکلش رو به نمایش بزاره .وگرنه تو این آینه معمولی ها که نصفش هم به زور نشون میده .

 دایی مصنوعی اخم کرد 

_از خداتون هم باشه. همین هیکل آروزی خیلی از دختراست.

خندیدیم و هم زمان گفتیم :

_پیشکش همون دخترا.!

دایی خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد خندید وگفت :

_ بچه کوچولو ها برین تو خونه اگه نمیخواین آقا دزده بیاد ببردتون.!

ودرهمین حین که گوشیش رو جواب میداد ازمون دور شد .

**

بعد از صرف شام مهمونا کم کم شروع به رفتن کردن ترنم هم پالتوش رو پوشید و عزم رفتن کرد .

_کجا ؟!

_وقت رفتنه عزیزم .میریم خونه 

_الان که دیر وقته میگم امشب بمون فردا صبح برو.

_میخوای کیارش سر به نیستم کنه.میدونی که صبح زود باید بره سر کارش،ماشینش رو لازم داره  دیر وقتم نیست الان واسه من سر شبه .

وبعد از اینکه خدا حافظی کرد رفت .

 خسته  و خواب آلود روی مبل نشستم .

_خوابت میاد خانم خانما ؟

صدای مازیار بود.هنوز از دستش ناراحت بودم به خاطر همین به تکون دادن سرم اکتفا کردم.!کنارم نشست .از اخم رو صورتم انگار به ناراحتیم پی برد .

_ناراحتی حرف نمیزنی ؟

چیزی نگفتم .! خندید.!

_یادت میاد آرام بچگی ها تا ازم ناراحت می شدی می گفتی قهر قهر تا قیامت و یه ساعت بعد قیامت میشد.

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

پارت پنجم

بهش نگاه کردم عمیقاً توی فکر بود .!

_یادش بخیر چه روزایی بود. اون موقع ها چقدر دنیا از نظرمون کوچیک بود .! قهر و آشتی ها چقدر کوتاه بودند.چقدر قانع بودیم .دلمون کوچیک بود وآرزوهامون هم کوچیک تر .

بهم نگاه کرد .خندید،دستمو گرفت  :

_باید برات حلقه بگیرم،تا همه بدونن که جنابعالی صاحاب داری و اینهمه روت خیره نشن .

با این که هنوز دلخور بودن اما کنجکاوی اومون نداد ساکت باشم

_ کی به من خیره شده بود؟

_خیلیا که نمی دونستن تو نامزد داری.

نگاهم کشیده شد سمت دست مازیار .هیچ حلقه ای نبود.!تعجب کردم.

_پس حلقه ی تو کجاست؟ 

_ راستش یادم نمیاد بار آخر کجا گذاشتمش.!

چقدر راحت گفت که یادش نمیاد.نه مثل من استرس داشت واسه گفتنش . ونه مثل من  مِن مِن کرد.ونه مثل از این بابت  شرمندگی داشت .آروم دستم رو رها کرد،مثل اینکه می خواست بره ..حین بلند شدن گفت:

_خیلی خوابم میاد.!دیگه باید برم خونه دیر وقته.تو هم که معلومه بدجور خوابت میاد پس شب خوش خانم خانما. 

_نمیمونی ؟

_نه دیگه باید برم .میخوام صبح زود بیدار شم برم شرکت .

_باباگفت که بری شرکت؟

_نه بابا .!اون که میگفت یه چند روزی استراحت کن بعد بیا ولی خودم خواستم از فردا برم.دیگه آخرش که باید کارم رو شروع کنم .

_باشه پس شب توهم خوش. 

مازیار بعد از خداحافظی با مامان و بابا رفت. خسته و کوفته از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .وروتختم وِلو شدم .با این که خوابم میومد اما خواب نمیرفتم. شاید به خاطر فکری بود که درگیر بود.درگیر مازیاری که روزی دیوانه وار عاشقم بود.نگاهش این عشق رو داد میزد .اما حالا نگاهش هم فرق داشت .

نگاهی که گاه روی ترنم ثابت می موند. و اینکه چقدر راحت با یکی جز من می رقصید. ورفتار راحتش با بقیه دخترا ،یعنی این همون مازیار بود.نه تفاوت ها بود بین این دو مازیار .یادمه وقتی میخواست بره، موقع خداخافظی ازمن توی چشماش اشک جمع شده .!همش می گفت دل کندن از من چقدر براش سخته .یاد موقعی افتادم که هنوز چند ماه از رفتنش نگذشته بود،که می خواست به خاطر من برگرده! ودرسش رو همین جا ادامه بده اما بابا نزاشت.

یه جایی خوندم که نوشته بود <عشقی که  آتیشش تند باشه یه روزی، یه جایی سرد میشه> یعنی مازیار هم عشقش سرد شده بود .!

از تصور اینکه قراره با مردی زیر یک سقف زندگی کنم که هیچ عشقی به من نداره ،قلبم رو آشوب گرفت .اما نه اگه مازیار هنوز عاشقم نباشه ،هنوز دوستم نداشته باشه خودم این ازدواج رو بهم میزدم .اما اگه دوستم نداشت پس چرا میخواست برام حلقه بگیره .چرا نگاه بقیه  به من براش مهم بود . 

اون شب اونقدر فکر وخیال های مختلف تو سرم بود ،که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.

***

هوا سرد بود ،و ترنم بی توجه به سردی هوا ،توی پاساژ توی هر مغازه ای سرک میکشید. وتا مانتوی مورد نظرش رو پیدا نمیکرد بیخیال نمی شد. از این پاساژ به پاساژ دیگه ،واقعاً خسته شده بودم وشکمم به قار و قور افتاده بود . ولی ترنم پر از انرژی بود انگار خستگی براش معنایی نداشت. !

_ترنم بی خیال یه روز دیگه بیا و خوب بگرد.خسته ام به خدا. 

_خودت خریدِت رو کردی نمیزاری من خرید کنم ولی کور خوندی .من دست خالی نمیرم خونه.!

دوباره غر زدنام شروع شد .اما ترنم بیخیال تک به تک مغازه ها رو می گشت. آخر سر عصبی برگشت به طرفم :

_من چه غلطی کردم با تو اومدم خرید. تنها میومدم بهتر بود .اصلا تو چرا با مازیار نرفتی خرید؟ 

_خب بهش گفتم ولی گفت که کار داره وگرنه مغز خر نخورده بودم که بخوام با تو بیام .

_ خب حالاکه اومدی باید تحمل کنی .من مثل تو ساده پسند نیستم.یه چیزی میخوام که تک باشه.شیک باشه .

_ونگاه پسرا رو جذب کنه .

خندید 

_ایول زدی به هدف .!

_خاک تو سرت که هیچ وقت آدم نمی شی. 

_تو از چی ناراحتی،درسته باهاشون دوست میشم  ،اما فقط محض سرگرمیه ! یه خط قرمزایی هم دارم .هیچ وقت نمیزارم از حدشدن بگزرن اینو بدون آرام .

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت ششم 

پشت ویترین مغازه مانتویی نظرش رو جلب کرد.و رفت داخل  ،خدا خدا میکردم که همین جا خریدش رو بکنه و بریم .ترنم از تو اتاقک پرو صدام زد .

_به نظرت خوبه ؟

بدون اینکه دقیق نگاه کنم چجوریه سریع گفتم :

_آره خیلی خوبه ،خیلی بهت میاد.! اصلا انگار برای تو دوختش. 

_هووی بوزینه ،چشماتو خوب باز کن  ببین دقیق بهم میاد نه این که ندیده تعریف کنی .

کلافه نگاش کردم سر این یکی رو نمی شد کلاه گذاشت.

_اولاً که بوزینه خودتی دوما اگه نظر منو میخوای به نظرم یه کم زیادی شلوغ پلوغه بیشتر بهش میخوره مانتوی مجلسی باشه تاواسه دانشگاه .

با اخم نگام کرد:

_ اصلا تو چیزی از شیکی میدونی ؟همیشه دنبال ساده ترین هایی 

_ ساده و در عین حال شیک .بعدشم به قول مامانم زیبایی در عین سادگیست  اینو بفهم.!

 

بعد از خرید راهی خونه شدیم ،از ترنم خواستم که بزاره من رانندگی کنم .وقتی سوار شدیم آروم شروع کردم به رانندگی ،ترنم نفسی از سر آسودگی کشید برخلاف منی که عاشق سرعت بودم اون از سرعت می ترسید .با شیطنت نگاهش کردم انگار از نگاهم قصدم رو فهمید و با استرس وپشیمونی گفت:

_چه غلطی کردم سویچ رو دادم به تو ،آرام کاری نکن دیگه بهت اعتماد کنم ، جون عمه هات رو قسم میدم مثل آدم برون.!

بلند خندیدم .پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جا کنده شد.سرعتم لحضه به لحضه بیشتر میشد وماهرانه از کنار ماشینا لایی می کشیدم. 

_به جون کی قسمممیدی ؟به جون عمه های نداشتم ؟

بهش نگاه کردم ،کمر بندش رو بسته بود و محکم به صندلیش تکیه داد .چشماش  رو بست و شروع کرد یه چیزایی رو زمزمه کردن .

_ چی میگی با خودت؟وصیت نامه تو کامل میکنی؟

_نذر میکنم اگه سالم رسیدم توی گاو رو در راه خدا سر ببُرم .

با بدجنسی سرعتم رو بیش تر کردم. داد زد 

_غلط کردم،اصلا گاو منم که به تو اعتماد کردم سویچ رو دادم گاو منم که دوستی مثل تو دارم .!

با این که عاشق سرعت بودم اما دلم نیومد بیشتر از این ترنم رو اذیت کنم و سرعت ماشین رو کم کردم.

 

وارد خونه شدیم بوی عطر بهار نارنج مثل همیشه تو ویلاپیچیده بود. ومن از استشمام این بو هیچ وقت سیر نمیشدم  عمیق نفس کشیدم ،نگاهم افتاد به ترنم.

_ترنم چیزی به مامانم نمی گی ها میره به بابا میگه و اونم ماشینی که برای تولدم سفارش داده  رو بهم نمیده .

ترنم با تعجب نگام کرد

_برات ماشین سفارش داده ؟

خندیدم

_بهم نگفته مثلا قراره روز تولدم سوپرایز شم .

_پس تو از کجا میدونی ؟

_دیشب وقتی داشتم از کنار اتاق مامان و بابا رد میشدم اتفاقی شنیدم .ولی هنوز موندم بابا چطور راضی شد برام ماشین بخره ؟البته مامان مشخص بود که از این کار بابا چقدرمخالفه .آخه میدونه تا چه حد عاشق سرعتم؟

ترنم خندید 

_وای آرام خوش به حالت،گفته باشم اولین سواری رو باید به من بدی ؟

 یادرانندگی امروزم که افتاد  یهو گفت :

_نه من غلط بکنم بخوام با تو سوار شم باید بزاری خودم رانندگی کنم .راستی اونقدرام خوشحال نباش اون ماشین برات حکم عزراعیل رو داره یه روز نمیگزره خبر میدن بیاین جنازت رو جمع کنن.! 

از روی کفشایی که روی جا کفشی بود معلوم بود مازیار هم تو خونست بی توجه به ترنمی که یه سره داشت غر میزد و نصیحتم می کرد که آروم برونم رفتم تو خونه .

مازیار و مامان تو سالن نشسته بود.  بلند سلام  دادم و رفتم رو صندلی کنار شومینه نشستم و دستای یخ کردم رو گرفتم جلوش ترنم هم بعد از سلام و احوال پرسی اومد و رو مبل کناریم نشست.

_آرام برو شطرنجم روکه اون دفعه یادم رفت رو بیار که میخوام برم ؟

_چرا تو که تازه اومدی ؟

_ مازیار اینجاست اینجا نباشم بهتره .

_اون چه کار به تو داره ؟

_این قدر بحث نکن برو دیگه.

باشه ای گفتم و بلند  شدم شطرنج تنها بازی بود که هیچ وقت حریف ترنم نمی شدم و هر دفعه می باختم البته ناگفته نماندترنم بعضی جاهاش رو تقلب می کرد .

بعد از عوض کردن لباسام  شطرنجش رو برداشتم و رفتم بیرون مامان توی سالن نبود و مهین خانم خدمت کارمون باسینی قهوه مشغول پذیرایی از ترنم و مازیار بود .رفتم کنار ترنم شطرنجش رو گرفتم جلوش.

_بیا اینم شطرنجت ولی یادت باشه دفعه قبل تقلب کردی که بردی .

خندید وگفت:

_برو بابا بلدنیستی بازی کنی بهونه میاری اصلا تا حالا شده که من ببازم .

_آره اگه تقلب نکنی باختت آسونه .

مازیار که  به جر وبحث ما نگاه میکرد گفت:

_بازی شطرنج علاقه میخواد و بعد از اون حواس جمع و تمرکز  که اگه علاقه داشته باشی بهش ناخداگاه حواست جمع میشه و تمرکزت میره بالا .تا جایی که یادم میاد آرام  علاقه ی  زیادی به شطرنج نداشت .ولی من مثل شما علاقه ی زیادی به این بازی دارم.

فکری به ذهنم رسید

_اصلا شما دوتا که این قدر ادعا دارین بازی کنین ببینم .هر کی باخت امشب ناهارمهمون همون .

هر دوتاشون با اشتیاق زیاد قبول کردن و بازی شروع شد .

ترنم خیلی ماهرانه بازی می کرد مازیار هم همینطور هر دوتاشون سخت تمرکز کرده بودن حدث زدن اینکه برد با کیه خیلی سخت بود آخرای بازی بود ترنم بیشتر مهره هاش رو از دست داده بود و قیافش نا امیدانه بود خندیدم و گفتم:

_مثل اینکه ناهار مهمون توییم. 

ترنم نا امیدانه نگام کرد انگار هنوزم باور نکرده بود که باختنش نزدیکه .

مازیار نگاهی به چهره نا امید ترنم انداخت و گفت :

_هنوز واسه حدس زدن نتیجه زوده .

ترنم دوباره تمرکز کرد مازیار خیلی راحت می تونست که وزیر ترنم رو بیرون کنه اما نمی کرد آخرای بازی بود ومن احساس می کردم که مازیار عمداًجوری بازی می کنه که ببازه و برد با ترنم باشه احساسم درست بود و ترنم بازی رو برد.

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت هفتم

به اتاق مامان رفتم ،مامان روی تخت نشسته بود و با دستش شقیقه هاش رو ماساژ میداد مثل اینکه باز میگرنش گرفته بود .میگرن مامان ارثی بود ومن هم گاهی وقتا بدجور دچارش میشدم .رفتم کنارش .

_باز میگرنت گرفته مامان؟قرص خوردی ؟

_آره خوردم ولی فایده نداره ؟سرم بدجور درد می کنه؟

نگران کنارش رو تخت نشستم .

_به مهین خانم بگم برات جوشونده بیاره ؟اصلا چطوره بریم دکتر 

مامان مهربون نگام کرد آروم خندید

_نگران نباش عزیزم چیزی نیست یه سر درد سادست استراحت کنم خوب میشم.

_خداکنه. وبعد ازکمی مکث گفتم :

_مامان ما تصمیم گرفتیم نهار بریم بیرون

اخم کرد و گفت :

_پس اون همه غذایی که مهین خانم بنده خدا درست کرده واسه کیه؟ 

خندیدم 

_نگران نباش مامانی، بابا هست ،دایی هم که میاد.

_منو بگو به مهین خانم گفتم غذای مورد علاقت رو درست کنه ؟

رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم 

_شام که همین جام مامان. 

اخم رو صورتش باز شد و آروم گفت:

_ امان از دست شما جوونا.!باشه برین به سلامت خوش بگزره .

خداحافظی کردم و رفتم بیرون. 

رفتم تو اتاقم ،ترنم تو اتاقم بود و جلوی میز آرایش نشسته بود و با وسواس خط چشمی که صبح کشیده بود رو پر رنگ میکرد.دستش می لرزید تعجب کردم ترنمی که همیشه ماهرانه خط چشم می کشید چی باعث شده بود که دستاش بلرزه.بعد از عوض کردن لباسام رفتم کنارش برق لب صورتیم رو برداشتم و یه کم ازش رو زدم .به ترنم نگاه کردم انگار تا فردا صبح می خواست آرایش کنه دستشو کشیدم و گفتم:

_ بریم دیگه؟ مازیار منتظره عروسی که قرار نیست بریم ؟

_به کم صبر کن آرام این رنگ رژ بهم نمیاد بزار عوضش کنم .

وقتی دید توجه نمی کنم  گفت:

_حداقل بزار کیفم رو بردارم.

کیفش رو برداشت و رفتیم بیرون .

مازیار تو ماشین منتظر نشسته بود .بعد از اینکه سوار شدیم حرکت کرد .

_خب کجا بریم به نظرتون ؟

خواستم حرف بزنم که ترنم سریع گفت:

_بام لند ،البته اگه شماهام دوست دارین ؟

من مازیار هم موافقت کردیم.و دیگه تا رسیدن به اونجا کسی حرفی نزد .

نگاهی به مِنو انداختم و گفتم:

_ من کباب برگ میخورم ترنم تو چی میخوری ؟

 حواسش نبود دوباره صداش زدم به خودش اومد 

_هان ؟

_هان نه بگو بعله .سوال پرسیدم نهار چی میخوری؟

_فرق نداره هرچی شما می خورین ؟

_مطمئنی ؟من کباب برگ میخورم که تو زیاد دوست نداری مازیار هم جوجه

_نه کباب برگ هم شد غذا،باز جوجه بهتره منم جوجه می خورم .

مازیار سر تکون داد و گارسونی که داشت از کنارمون رد می شد رو صدا کردو غذا سفارش داد.بعد از خوردن غذا مازیار قهوه ودوتا قلیون سفارش داد .

ترنم خیلی ماهرانه قلیون می کشید حلقه حلقه دود میکرد هوا بعد از اینکه خوب کشید نی قلیون رو به طرفم گرفت.

_بیا دیگه دارم سر گیجه می گیرم .

خندیدم و گفتم:

_یادت رفته من قلیون نمی کشم .

مازیار نگاهی بهم انداخت وبا لحنی که انگار کمی تمسخر آمیز بود گفت:

_تو که دوستشی باید بهتر از همه بدونی که چقدر بچه مثبته .!

با اخم بهش نگاه کرد و سریع گفتم:

_ تو هم باید بهتر از همه بدونی که بابا چقدر مخالف دود و دمهِ.

خندید وگفت :

_ خب عزیز من ؟اگه بکشی از کجا می فهمه که قلیون کشیدی ؟اون که اینجا نیست ؟

لحن تمسخر آمیزش مخصوصا جلوی ترنم بدجور آزارم می داد .این مازیاری که جلوم نشسته بود واقعا همون هم بازی بچگیام بود.

نه،!من این مازیار رو نمی شناختم .چطور این قدر افکارش عوض شده بود.

_یعنی می گی حالا که بابا مخالفه، فقط جلوش نکشم.

دود قلیونش که حالا غلیظ تر از قبل شده بود روتو صورتم فوت کرد.نگاش رو ازم گرفت و گفت :  

_نه من اینو نگفتم.منظورم این بود که خودت دوست نداری که نمی کشی.

آره دوست نداشتم کاری که بابا ،باهاش مخالف بود رو به هیچ وجه دوست نداشتم حرفی نزدم نمی خواستم این بحث روبیشتر  ادامه بدم.

فنجون قهوه ام رو برداشتم و بی توجه به داغ بودنش سر کشیدم. 

مازیار قهوه اش رو خورد و آخر سر نگاهی به من انداخت وگفت :

_احساس سنگینی میکنم میای یه کم تا دریاچه قدم بزنیم  واسه هضم غذا هم خوبه ؟

نگاهی به ترنم انداختم ، با خودم گفتم اگه برم ممکنه ناراحت شه که بی توجه به اون رفتیم بیرون.

_بی خیال مازیار تو این سردی میخوای سرما بخوریم ؟

ترنم خندید و گفت:

_واا آرام هوا به این خوبی کجاش سرده  .

 نگاهی به مازیار انداخت و دوباره گفت:

_  آرام زیاد سرماییه هوا به این خوبی از نظرش سرده آدم بیاد بام لند و دریاچه ش رو نبینه؟ من میام به جاش 

وارفتم، خدای من این دیگه کی بود منو بگو که به خاطر اون نمی خواستم برم ؟

مازیار باشه ای گفت وبلند شدن و جلوی چشمای متعجب من رفتن بیرون

 

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت هشتم

ده دقیقه گذشت ،بیست دقیقه گذشت،  اما نیومدن.کلافه و بی حوصله نشسته بودم و به رفتوآمد آدما نگاه می کردم.پسری که رومیز کناریم نشسته بود دائم نگام می کرد هیز بودن از سر و روش می بارید چقدر دلم میخواست با لنگه کفشم محکم می کوبیدم تو فرق سرش تا دیگه جرعت هیز بازی نداشته باشه .آخر سر  بلند شدو اومدکنارم نشست :

_سلام خانمی ،قالت گزاشته نیومده سر قرار؟

عصبی بلند شدم کیفم رو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم قبل از اینکه از کنارش رد شم بند کیفم رو گرفت خندید:

_خانم خوشگله بامن بهت بد نمی گزره؟

عصبی نگاش کردم دوست داشتم اون لحضه تمام حرص و عصبانیتم رو سر اون خالی کنم .جوری سرش داد زدم که باعث شد همه با تعجب نگام کنند:

_افرادی هیزی مثل تو حتی ارزش نگاه کردنم نداره؟ فهمیدی ؟

بندکیفم رو ازحصار دستش کشیدم ورفتم بیرون .میون اون همه جمعیت با چشم دنبالشون گشتم اما ندیدمشون .دیگه نمی تونستم صبر کنم.

عصبی و کلافه رفتم طرف خیابون ،راننده تاکسی زرد رنگی اونجا منتظر مسافر بود، رفتم طرفش وبعد از دادن آدرس سوار شدم وراننده حرکت کرد.

وقتی رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم از دست مازیار وترنم ناراحت و دلخوربودم از اینکه بی توجه به من که تو رستوران تنها بودم رفته بودند بیرون و از اینکه خیال اومدن نداشتند .رفتار ترنم آزارم میداد از اینکه این قدر با مازیار راحت برخورد می کرد .و نگاه مازیار به ترنم که انگار عادی نبود .

کلافه و بودم وذهنم درگیر دوست نداشتم به این چیزا فکر کنم حتی فکر کردن به این موضوع آزارم می داد.

این جور مواقع که از چیزی ناراحت می شدم همیشه خوابیدن رو ترجیح می دادم چون تنها خوابه که میتونه آدم رو به عالم بی خبری بکشونه واز هجوم هزار فکر نجات بده .اما هر چقدر تو جام غلت زدم خواب نمی رفتم .بلند شدم ورفتم سراغ قرصای آرام بخش مامان .

مامان تو اتاقش خواب بود آروم و بی سر وصدا رفتم سراغ داروهاش پارچ آب هم همون جا روی عسلی گزاشته بود سرسری دوتا آرام بخش خوردم و رفتم تو اتاقم و رو تختم داراز کشیدم هنوز به چند دقیقه نکشیده بود که چشمام خمار خواب شد وبه آغوش خواب رفتم .

 

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

***

عقربه ها روی ساعت سه رو نشون میداد ومن چهار نیم عصرکلاس داشتم .مامان دوباره با نگرانی نگام کرد :

_ آرامم نظرت عوض نشد ،دلم طاقت نمیاره بچهاماینجا تنها...

دایی اخم کرد:_یعنی من اینجا کشکم ؟

خندیدم وباشیطنت گفتم :شما از کشکم یه چیزی اون ور تری.!

کوسن روی مبل رو برداشت ومحکم پرت کرد به طرفم ،به سرعت جا خالی دادم  خورد به بابا که ساک به دست تازه از پله ها اومده بود پایین .

دایی شرمنده به بابا نگاه کرد:_تقصیر من نیست تقصیر این بچته که بد مزه می ریزه ...

بابا مهربون لبخند زد و رو به مامان گفت :

_می بینی خانم هنوز نرفتیم افتادن به جون هم،تنها باشن چکار می کنند.

قیافه مظلومی به خودم گرفتم به دایی اشاره کردم :

_بابا اینم با خودتون ببرید،من از دست این امنیت جانی ندارم.

_من که از خدامه هر دوتون بیاین همگی باهم میریم شمال ،اینجوری خیلی بهتره 

دایی_ منم از خدامه بیام اما خودتون میدونین چقدر تو بانک کار ریحته سرم ،تا تعطیلی نباشه نمی تونم برم جایی .وبعد با خنده ادامه داد...ناسلامتی سالگرد ازدواجتونه  نیاید یه بارتنهایی بدون مزاحم برید سفر ،باور کنید اینجوری بیشتر خوش میگزره.

بابا خندید وبه من نگاه کرد:

_تو چی بابا نظرت عوض نشده ؟

_نه باباجون ،اگه بیام کلی از درسام عقب میافتم،فردا قراره بریم آزمایشگاه یه آزمایش مهم داریم .شما برین به قول دایی سفربدون مزاحم بیشتر می چسبه .

بابا اومد نزدیک بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید :

_شما هیچ وقت مزاحم نیستین ،مواظب خودت باش عزیزم. 

_چشم باباجون...

مامان معترض به دایی نگاه کرد :

_اگه الان ازدواج کرده بودی زنت رو میاوردی اینجا بچه ام تنها نبود . 

_باز که شما همه چیز رو ربط دادین به ازدواج نکردن من .

_خب آرزومه هرچه زودتر عروسی یه دونه داداشم روببینم .تو هم که اصلا زیر بار ازدواج نمیری.

دایی مامان رودرآغوش گرفت وگونش رو بوسید :

_ آرزو به دل نمیمونی ،آبجی بزرگه 

عشق خواهر وبرادری بینشون اونقدر زیاد بود که بعضی وقت ها حسودیم میشد که چرا من برادر ندارم. 

مامان اومد نزدیکم بغلم کرد :

_مواظب خودت باش دخترم .زیاد تنها نمون تو خونه ،به ترنم بگو بیاد پیشت، به مازیار هم سفارش کردم بیاد و بهت سربزنه .

_برای بار هزارم چشم مامان جون .

به خودم که اومدم یهو بغض کردم اولین باری بود که مامان وبابا بدون من میرفتن مسافرت .میدونستم دل تنگشون میشم.

تادم در بدرقشون کردم کاسه آبی که از مهین خانم گرفته بودم رو به محض دور شدنشون پشت سرشون ریختم همون آبی که می گفتن روشنایی میاره ...

یهو ته دلم رو دلشوره گرفت .یه دلشوره عجیب پشیمونی اومد سراغم که چرا باهاشون نرفتم دایی انگار فهمید دستم رو گرفت وبه طرف خونه کشید:

_بریم خانم خانما زود آماده شو که دانشگاهت دیر میشه .!

یاد کلاسم که افتادم سریع رفتم تو اتاقم تا آمادهشم.

اون روزمازیار  از اینکه تنهایی از رستوران اومدم خونه از دستم خیلی عصبانی شد،حتی دلیلش رو هم نپرسید اما تو نگاه ترنم شرمندگی موج میزد وقتی رفتارسردم رو باخودش دید طاقت نیاوردوگفت:

_منو ببخش آرام،به خدامن اون روز فقط می خواستم برم بیرون و دریاچه رو ببینم. 

دلخور بود از دستش، اما اون نگاه شرمنده وپشیمون وادارم کرد که ببخشمش.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت نهم سریع آماده شدم کیفم رو برداشتم ورفتم بیرون،دایی هم حاظر وآماده روی مبل نشسته بود وداشت با تلفن حرف میزد معلوم بود تماس کاریه .رفتم ومتتظر رو مبل روبه روش نشستم .بعداز اینکه خداخافظی کرد بهم نگاه کرد وگفت:

_آرام میتونی خودت بری ؟یه کارفوری ومهم برام پیش اومده که باید سریع برم بانک؟

از جاش بلند شد ومنتظر نگام کرد:

_آره بابا ،خیالت راحت با تاکسی میرم تو به کارت برس ؟

دایی سریع خداحافظی کرد و رفت ،گوشیم رو درآوردم خواستم اسنپ بگیرم اما زود پشیمون شدم تصمیم گرفتم تا یه جاییش رو پیاده برم.

به آسمون نگاه کردم ابری ابری بود ابرای سیاه تو آسمون پراکنده بودند آسمون هوای باریدن داشت،عاشق بارون بودم اما اون لحضه بیشتر از اینکه خوشحال بشم نا خداگاه دلشوره ای که از قبل داشتم بیش تر شد.

تا یه جایی رو پیاده رفتم اما به خاطر این که دیرم نشه تاکسی گرفتم و بعد از دادن آدرس سوار شدم. بارون تند وتیز شروع کرد به باریدن از پشت شیشه به آدمایی نگاه کردم که سعی می کردن قبل از خیس شدن واسه خودشون پناهگاهی پیدا کنند .برعکس من که عاشق خیس شدن زیر بارون بودم .

وقتی رسیدم سریع کرایه رو حساب کردم وبه طرف کلاس رفتم خدا خدا می کردم که استاد هنوز نیومده باشه .رفتم تو کلاس  استاد هنوز نیومده بود خداروشکر کردم و رفتم نشستم .وبه محض نشستنم استاد هم اومد،نگاهی به اطراف انداختم باچشم دنبال ترنم می گشتم اما خبری ازش نبود !تعجب کردم، سابقه نداشت ترنم سر کلاسا غیبت کنه نگرانش شدم .بعد از کلاس باید حتما بهش زنگ می زدم .

استاد درس رو شروع کرده بود سعی کردم توجهم رو به درس بدم ...

بعد از نیم ساعت که از کلاس گزاشته بود تقه ای به در خورد با به فرمایید گفتن استاد در باز شد وترنم تو درگاه در ظاهر شد معلوم بود مدت زیادی رو زیر بارون بوده چون مانتو هاش خیس خیس بود.

استاد با تعجب نگاش کرد وگفت :

_خانم ریاحی میدونین ساعت چنده ؟نیم ساعت از وقته کلاس گزشته.

باصدای گرفته وآرومی که انگار از ته چاه میومد گفت:

_ببخشید استاد دیگه تکرار نمی شه .

_نباید هم تکرار بشه بروبشین .

به آرومی درو بست واومد تو کلاس ،چشمش که به من خورد صورتش گرفته تر از قبل شدتو چشماش انگار غم نشسته بود.حتی یه ذره هم آرایش نداشت ،تعجب کردم ترنمی که حتی تاسر کوچه بدون آرایش نمیرفت...

اومد کنارم نشست و آروم بهم سلام داد،جوابش رو دادم خواستم دلیل گرفته بودنش رو بپرسم اما واگزارش کردم به بعد از کلاس چون سرکلاس استاد کریمی مگه می شد حرف زد عین چی پاچه می گرفت.

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت دهم

سر کلاس ترنم همش تو خودش بود که باعث شد چند بار استاد بهش تذکر بده .

بعد از کلاس ازش پرسیدم:

_چیزی شده ترنم ؟چی باعث شده که همش تو خودت باشی ؟

 سعی کرد به زور لبخند بزنه :

_ چیزی نیست نگران نباش .

دستش رو گرفتم سرد سرد بود .

_چرا یه چیزی هست ؟یه چیزی که باعث شده بهم بریزدت؟

نگاهی به صورت نگرانم انداخت .تو نگاهش انگار شرمندگی بود، انگار ازم خجالت می کشید .اما چرا؟

_چیزی نیست خواهری .فقط امروز یه کمی کسالت دارم همین .

می شناختمش تا دلش نمی خواست هرکاری می کردی حرفی نمی زد.پس دیگه چیزی نپرسیدم ورفتیم بیرون .

بارون تند تر از قبل می بارید .ترنم کلافه گفت:

_حالا تو این بارون چطوری تاکسی گیر بیاریم؟ 

همون لحضه سعید دوست پسر ترنم که خیلی وقت بود ندیده بودمش جلومون سبز شد.

ترنم سریع بهش توپید :

_تواینجا چکار میکنی؟

_اومدم ببینمت باهات حرف دارم ؟

_چه حرفی ؟مگه نگفتم دیگه نمی خوام ببینمت؟

_ترنم چرا این جوری رفتار می کنی؟ 

_چجوری رفتار می کنم ؟ببین من خسته ام می خوام برم خونه حوصله ندارم اینجا بمونم وبه حرفای تو گوش بدم.

_باشه اول به حرفام گوش بده بعد برو .

ترنم اخم کرد و با کلافگی گفت:

_باشه هرچه زود تر حرفاتو بزن و برو .

سعید بهم نگاه کرد انگار دو دل بود که جلوی من حرفاشو بزنه یانه ؟

اونجا نموندم .خداحافظی کردم وخواستم یه راست برم خونه .هنوز زیاد ازشون دور نشده بودم که بند کیفم کنده شد وافتاد پایین.زیپش باز بود به خاطر همین همه جزوه هام هم افتاده بودن بیرون .

سریع خم شدم تا قبل از اینکه خیس بشن جمعشون کنم .

صدای ترنم اومد :

_بارون خیلی شدیده ،زود حرفاتو بزن می خوام برم خونه 

چون پشت درخت بود بهم دید نداشتن. 

صدای گرفته سعید اومد:

_چرا ترنم ؟چرا یهویی ترکم کردی چرا این قدر باهام سردشدی؟می دونی ترنم کم کم داشتم احساس می کردم که می تونم تورو عاشق خودم کنم؟

 ناخواسته دوست داشتم حرفاشون رو گوش بدم.آدم فضولی نبودم اما بدجورحسکنجکاویم گل کرده بود.

ترنم_ببین سعید من نمیدونستم که تو دوستی بینمون رو این قدر جدی می گیری؟من هیچ حسی به تو ندارم این دوستی باید یه جای تموم می شد یانه ؟

_چرا این قدر یهویی ؟بهم جواب بده تا نگی بی خیالت نمی شم ؟

کیفم رو برداشتم وبلند شدم . خواستم برم اما با داد ترنم تو جام میخ کوب شدم.

_ اگه بگم عاشق یکی دیگه شدم بی خیالم میشی؟!

خدای من یعنی ترنم عاشق شده بود؟

از لای شاخ و برگ درخت نگاهم افتاد بهشون.سعید دو زانو رو زمین افتاده بود.چقدردلم به حالش سوخت .با صدای بی نهایت غمگینی گفت:

_عاشق کی من میشناسمش؟

چشم افتاد به صورت ترنم که حالا غرق اشک شده بود.با صدای تحلیل رفته ای گفت:

_  اسمش مازیاره ،مازیار کیانی .!!

وا رفتم  خدای من درست شنیدم ترنم بهترین دوستم کسی که از یه خواهر بیشتر دوستش داشتم عاشق نامزدم شده بود ؟عاشق کسی که قراره همسرم بشه ؟اشکام سرازیر شد ،باید باور میکردم؟

ترنم می خواست بره وقتی داشت رد می شد منو دید.دست پاچه شدوبا تعجب پرسید:

_آرام تو ...تو هنوز نرفتی؟

چیزی نگفتم ،اشکامو که دید با شک ومِن مِن پرسید :

_ تو...توهمه ی... همه ی حرفامو شِ...شنیدی؟

سکوت کردم هنوزم تو بهت بودم.با دست پاچگی گفت:

_آرام باور کن ...باورکن من هرچی به سعید گفتم فقط به خاط این بود که بی خیالم شه .

خواست ادامه بده که بلند شدم ودادزدم:

_بس کن ترنم نمی خوام چیزی بشنوم .هیچ وقت فکر نمی کردم که همچین آدمی باشی ؟از سعید خسته شده بودی آره؟دنبال دوست پسر جدید می گشتی ؟ لابد باخودت گفتی کی بهتر از مازیار؟

بعد از کمی مکث با صدای آروم تری ادامه دادم:

_ چرا ؟چراترنم ؟من خر تو رو خواهر خودم می دونستم .این بود جواب اعتمادم ؟

همه کسایی که اونجا بودن با تعجب نگامون می کردن.

صورت ترنم هم غرق اشک بود اومد نزدیکم ودستم رو گرفت .خواست چیزی بگه که سریع دستم رواز دستش کشیدم بیرون و دادزدم:

_بهم دست نزن.! 

نموندم وبا سرعت زدم بیرون .زود تاکسی گرفتم و سوار شدم .باید حدث میزدم که دلشوره های امروزم بیخود نبود.

نزدیک خونه که رسیدم با تعجب به بیرون نگاه کردم .دم در خونه ماشینای زیادی پارک بود زود حساب کردم و پیاده شدم .جمعیت زیادی دم در خونمون بود از بین اون جمعیت دایی رو دیدم که کنار دوستش میثم وایساده بود سرش پایین بود و شونه هاش داشت می لرزید .

ضربان قلبم شدت گرفت تو دلم انگار رخت چنگ می زدن .استرس افتاد به جونم وهمه ی تن وبدنم شروع به لرزیدن کرد

رفتم پیشش وگفتم :

_دایی چی شده چرا مشکی پوشیدی ؟

دایی که منو دید گریش شدت گرفت وحرفی نزد.

جمعیتی که اونجا وایساده بود با تاسف وترحم نگام می کردن.

رو به میثم کردم وبا صدای بلندی گفتم:

_آقا میثم شما بگین چی شده؟

_خواهش میکنم آروم باشین اتفاقی نیافتاده؟

دادزدم :_چرا چیزی نمیگین به خدا دارم از نگرانی می میرم ؟

دستپاچه بود وبه من من افتاده بود :

_پدر ومادرتون توراه...توراه به خاطر ...به خاطر لغزندگی جاده چپ کردندپدرتون ...پدرتون درجا از دنیا میره اما...اما مادرتون رو وقتی رسوندن بیمارستان همونجا ...همونجا تموم میکنه ...من ...من واقعا متاسفم

خدایا من چی داشتم میشنیدم؟نه اینا همش دروغه؟آره دروغه ... پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشت همه جا تیره وتارشدو افتادم رو زمین ودیگه چیزی نفهمیدم...

 

 

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت یازدهم 

وقتی چشم باز کردم همه چیز برام گنگ ومبهم بود.به سرم توی دستم خیره شدم .یهو یاد اون روز بارونی افتادم یاد حرفای ترنم به سعید که یک باره خط بطلان کشید روی تموم اعتمادو دوستیم وبعد از اون یاد دایی افتادم یاد پیرهن مشکیش و یاد حرفای میثم که عین ناقوس مرگ تو سرم به صدا در دراومد وتمام وجودم رو به رعشه انداخت. اما نه این حقیقت نداشت مامان وبابا هیچ وقت تنهام نمیزاشتن .

گیسو بانو یکی از فامیلای خیلی خیلی دور مادرم که شمال زندگی میکردکنارم نشسته بود.  زن فوق العاده مهربونی بود بادیدن من دستاش رو به حالت دعا گرفت وگفت : خدایا شکرت!

وبعد نگاهش رو به من دوخت وبه روم لبخند زد .

_خداروشکر که بهوش اومدی دخترم ،دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.

با بغض بهش خیره شدم .

_گیسو بانو من میخوام برم خونه ،تا الان دیگه مامان وبابا باید برگشته باشن .!دلم خیلی تنگ شده براشون 

گیسو بانو قرانی که توی دستش بودرو آروم بست   بوسید وگزاشتش رو میز کناریش، چشماش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکاش رو پاک کرد ،انگار مردد بود که حرفش رو بزنه یا نه ؟همون موقع دایی اومد.به دایی نگاه کردم برخلاف همیشه  مرتب و آراسته نبود ته ریشش بلند تر از حد معمول شده بود .وموهاش پریشون ریخته بود رو صورتش واز همه بدتر لباس مشکیش بود.  

دوباره حرفای میثم تو سرم تداعی شد احساس می کردم که از درون دارم آتیش می گیرم .آتشی که انگار قصد داشت تمام وجودم رو به خاکستر تبدیل کنه .اما نمی خواستم حرفاش رو باور کنم به خودم دلداری میدادم که همش دروغه، توهمه 

_دایی حرفای میثم دوستت دروغ بود مگه نه ؟چرا اون حرفا رو زد ؟به چه حقی؟

دایی با نگاهی که مملو از غم وناراحتی بود بهم چشم دوخت .اما چیزی نگفت .اشکام سرازیر شد .

_منو برین خونه ،نمی خوام اینجا بمونم.

_تازه بهوش اومدی عزیزم هروقت دکتر مرخصت کرد چشم می برمت.

داد زدم :

_نمی خوام میخوام برم خونه پیش مامان بابا. 

گیسو بانو _آروم باش دخترم اینجا بیمارستانه.!

هِه آروم باشم چه حرف خنده داری! منی که تمام قلبم رو آشوب گرفته بود چطور می تونستم آروم باشم .

جیغ کشیدم :

_نمی خوام آروم باشم می خوام برم پیش مامان وبابا چرا نمی فهمین ؟دایی چرا مشکی تنت کردی؟

با سر صدام چندتا پرستار اومدن داخل یکی از پرستارا با اخم گفت:

_آروم باشین خانم چرا این همه سر صدا راه انداختین .

بلند تر از قبل داد زدم :

_من نخوام آروم باشم کی رو باید ببینم .

جیغ می کشیدم وصدام لحضه به لحضه بیشتر اوج می گرفت .دایی ،پرستارا ،گیسو بانو همه سعی داشتن آرومم کنن .اما من فقط دوست داشتم از اونجا برم بیرون ،دوست داشتم برم خونه وبا چشم خودم ببینم که حرفای میثم دروغه ،یتیم شدنم دروغه.!

سرم توی دستم رو محکم کشیدم بیرون که باعث خون فوران بزنه .اما برم مهم نبوداون لحضه فقط دوست داشتم هرچه زودتر از اون محیط حفقان آور برم بیرون .

چند تا پرستار دیگه هم اومد سعی داشتن منو بخوابونن رو تخت .

یکی از پرستار سریع آرام بخشی رو بهم تزریق کرد.دیگه هیچ جونی برام نمونده بود که مقاومت کنم رفته رفته حالت گیجی بهم دست دادوچشمام آروم آروم بسته شد .

حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد

عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی

یوسف من تا ًقیامت ً همنشین چاه شد

ویرایش شده توسط salme
  • Sad 2
لینک به دیدگاه

پارت دوازدهم

وقتی چشمام رو باز کردم بر خلاف دفعه قبل داد نزدم فریاد نکشیدم فقط وفقط عین یه مجسمه به دیوار رو به روم خیره می شدم واشک می ریختم .!

شوکی که بهم وارد شده بود اون قدر بزرگ بود که هضمش واسه قلب کوچیکم سخت بود .سخت تر از چیزی که می شد فکرش رو کرد . این که یهو بفهمی پدر ومادرت رو از دست دادی . 

پدر ...تکیه گاهم رو کسی که همیشه پشتم بود باکوچک ترین ناراحتی من ناراحت و با خوشحالیم خوشحال می شد .مادر ... مادری که فقط برام مادر نبود یه دوست بود .مادری که همیشه دوستانه پای حرفام می نشست و راه و چاه رو نشونم میداد.مادری که هیچ وقت هیچ زمان سرزنشم نمیکرد . چطور می تونستم باور کنم که دیگه نیستن.!

دایی و گیسو بانو و حتی مازیار هرچه قدر سعی می کردن که باهاشون حرف بزنم ولی بی فایده بود.

صدای پچ پچ وار مریض تحت کناری که داشت با بالا سریش حرف میزد به وضوح شنیده میشد .

_ میگما اون روز فهمیدی این دختر چرا وقتی بهوش اومد این قدر گریه داد و بیداد کرد؟

_آره بابا، تو که منو می شناسی وقتی از چیزی کنجکاو باشم  تا از اون چیز سر در نیارم بی خیال نمی شم .

_کنجکاوی نه بگو فضولی حالا بگو دلیلش چی بود.

_  من فضولم پس تو چرا این همه سوال پیچ میکنی ؟

_باشه بابا منم لنگه خودت .حالا دلیلش رو بگو .

کمی مکث کردوبا صدای آروم تر وپر از ترحمی گفت:

_ دختر پیچاره ، پدر و مادرش رو از دست داده به خاطر همینم به این حال افتاده .

_وای راست میگی ...!طفلکی پس حق داشت اون طور دادوبیداد کنه. 

هق هقم شروع شد .دلم بیش تر از قبل گرفت دختری که همه حسرت زندگیش رو می خوردند الان بهش ترحم می کردند .یعنی باید باور می کردم یتیم شدنم رو.بابا...مامان...مگه نگفتین زود بر می گردین پس چرا تا الان نیومدین .بابا تو که از بدقولی متنفر بودی پس چرا خودت هم بد قولی کردی، چرا این دفعه به قولت عمل نکردی.

مازیار ودایی اومدند .دایی که گریه ام رو دید صورتش غمگین تر شد اومد نزدیکم سعی کرد لبخند بزنه .

_عزیزم دکترت مرخصت کرده ،ولی گفته اگه همین جوری پیش بری بدون آب غذا دوباره جات اینجاست.

مازیار اومد نزدیکم  بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم 

_من آرام رو می برم تو ماشین ،نسخه داروها تو اتاق دکتر جا موند تو برو بیارش .

دایی سری تکون داد و رفت و مازیار قدم زنان منو به طرف خروجی بیمارستان بردو کمکم کرد بشینیم تو ماشین .کمی که گذشت دایی هم اومد .

و مازیار راه خونه رو در پیش گرفت .

 صدام  از زور بغض گریه می لرزید.

_نمی خوام برم خونه . 

دایی با مهربونی گفت:

_پس میخوای کجا بری عزیزم؟

سخت بود گفتنش همون طور که باورش سخت بود. 

_قبرستون

مازیار_ بعداًهم میتونی بری الان حالت زیاد خوب نیست .

دایی با صدای گرفته ای گفت :

_بهتره ببریمش .شاید کمی آروم تر شه .

 مازیار سری تکون داد و به طرف قبرستون تعقیر مسیر داد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سیزدهم

دایی قبر مامان و بابا رو با دست بهم نشون داد.پاهام تحمل جسمم رو نداشت .با قدمایی سست ولرزون به طرف قبر مامان و بابا رفتم ،هر قدمی که بر می داشتم انگار به سختی جابه جا کردن یک کوهبود .!

اشک دیدم رو تارکرده بود و نمی تونستم واضح ببینم اشکام رو پس زدم و با ناراحتی به دوتا سنگ قبر روبه روم چشم دوختم .

با خوندن اسمای روی قبر برای لحظه ای احساس کردم که نفسم گرفت .شهریار کیانی ...ریحانه بیاتی ...

نشستم کنار قبر بابا و با نگاهی پر از گله به سنگ قبر سرد چشم دوختم .اشکام صورتم رو خیس کرد و هق هقم از سر گرفته شد.

_ این رسمش بود بابا ؟اینکه بری وبرای همیشه تنهام بزاری ؟نگفتی دخترت چطور بدون تو طاقت میاره؟نگفتی آرام بدون تو چطور آرام باشه؟

زار میزادم و گله می کردم گله از پدری که خودش نبود .رفته بود وفقط خاطراتش به جا مونده بود .

_بابایی تو که بد قول نبودی ؟مگه نگفتی زود بر میگردین ونمی زارین  دخترتون تنها بمونه ؟پس چطور باور کنم نبودنت رو؟درک نبودنتون برام آسون نیست بابااااا

پدرم...

ای کاش تو باز آیی ومن پای تو بوسم 

درسجده روم صورت زیبای تو بوسم 

هرجا که برفتی ودمی جای گرفتی

آنجا بروم گریه کنان جای تو بوسم 

به با گریه وهق هق به سنگ قبر مامان زل زدم .

_مامان تو دیگه چرا ؟چطور دلت راضی شد تنهام بزاری ؟  رفتی ونگفتی که دخترت چطور با غم نبودنت کنار بیاد .

چه کنم باغم خویش؟

که گهی بغض دلم می ترکد

دل تنگم ز عطش می سوزد ؛

شانه ای می خواهم؛

که گذارم سر خود بر رویش

وکنم گریه که شایدکمی آرام شوم،

ولی افسوس مادرم نیست

شده بود مثل روز اول تو بیمارستان گریه میکردم جیغ میزدم وصداشون می زدم التماس می کردم تا بلند شند.داد زدم :

_ خدایاا اگه خوابم ودارم کابوس می بینم ،هر چه زود تر بیدارم کن .بزار تموم شه این کابوس لعنتی.!

تک توک آدمایی که اون اطراف بودند با ترحم نگام می کردند .

دایی ومازیار اومدندنزدیکم.به دایی نگاهکردم چشمای سرخش نشون می داد که اونم گریه کرده .

مازیار_آرامتو تازه از بیمارستان مرخص شدی حالت زیاد خوب نیست بهتره بریم.

دایی هم حرفای مازیار رو تایید کرد بازوهام رو گرفتند می خواستن کمکم کنند بلند شم ،مقاومت کردم دوست نداشتم از اونجا برم .

  • Sad 2
لینک به دیدگاه
در 4 ساعت قبل، Baharh.sharhan گفته است :

اه میخواستم لایکت کنم ولی بیشتر از این نمیشه پارت بعدی رو هم زود بزار دختر

چشم ?

نظرت چیه عزیز درباره رمانم؟خوب عالی بد متوسط هرچی هست بگو من ناراحت نمیشم آخه واسه خیلیا رمانم جالب نیست

ویرایش شده توسط salme
لینک به دیدگاه
در در ۱۳۹۸/۶/۱۸ در 16:10، salme گفته است :

پارت یازدهم 

وقتی چشم باز کردم همه چیز برام گنگ ومبهم بود.به سرم توی دستم خیره شدم .یهو یاد اون روز بارونی افتادم یاد حرفای ترنم به سعید که یک باره خط بطلان کشید روی تموم اعتمادو دوستیم وبعد از اون یاد دایی افتادم یاد پیرهن مشکیش و یاد حرفای میثم که عین ناقوس مرگ تو سرم به صدا در دراومد وتمام وجودم رو به رعشه انداخت. اما نه این حقیقت نداشت مامان وبابا هیچ وقت تنهام نمیزاشتن .

گیسو بانو یکی از فامیلای خیلی خیلی دور مادرم که شمال زندگی میکردکنارم نشسته بود.  زن فوق العاده مهربونی بود بادیدن من دستاش رو به حالت دعا گرفت وگفت : خدایا شکرت!

وبعد نگاهش رو به من دوخت وبه روم لبخند زد .

_خداروشکر که بهوش اومدی دخترم ،دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.

با بغض بهش خیره شدم .

_گیسو بانو من میخوام برم خونه ،تا الان دیگه مامان وبابا باید برگشته باشن .!دلم خیلی تنگ شده براشون 

گیسو بانو قرانی که توی دستش بودرو آروم بست   بوسید وگزاشتش رو میز کناریش، چشماش پر از اشک شده بود با گوشه چادرش اشکاش رو پاک کرد ،انگار مردد بود که حرفش رو بزنه یا نه ؟همون موقع دایی اومد.به دایی نگاه کردم برخلاف همیشه  مرتب و آراسته نبود ته ریشش بلند تر از حد معمول شده بود .وموهاش پریشون ریخته بود رو صورتش واز همه بدتر لباس مشکیش بود.  

دوباره حرفای میثم تو سرم تداعی شد احساس می کردم که از درون دارم آتیش می گیرم .آتشی که انگار قصد داشت تمام وجودم رو به خاکستر تبدیل کنه .اما نمی خواستم حرفاش رو باور کنم به خودم دلداری میدادم که همش دروغه، توهمه 

_دایی حرفای میثم دوستت دروغ بود مگه نه ؟چرا اون حرفا رو زد ؟به چه حقی؟

دایی با نگاهی که مملو از غم وناراحتی بود بهم چشم دوخت .اما چیزی نگفت .اشکام سرازیر شد .

_منو برین خونه ،نمی خوام اینجا بمونم.

_تازه بهوش اومدی عزیزم هروقت دکتر مرخصت کرد چشم می برمت.

داد زدم :

_نمی خوام میخوام برم خونه پیش مامان بابا. 

گیسو بانو _آروم باش دخترم اینجا بیمارستانه.!

هِه آروم باشم چه حرف خنده داری! منی که تمام قلبم رو آشوب گرفته بود چطور می تونستم آروم باشم .

جیغ کشیدم :

_نمی خوام آروم باشم می خوام برم پیش مامان وبابا چرا نمی فهمین ؟دایی چرا مشکی تنت کردی؟

با سر صدام چندتا پرستار اومدن داخل یکی از پرستارا با اخم گفت:

_آروم باشین خانم چرا این همه سر صدا راه انداختین .

بلند تر از قبل داد زدم :

_من نخوام آروم باشم کی رو باید ببینم .

جیغ می کشیدم وصدام لحضه به لحضه بیشتر اوج می گرفت .دایی ،پرستارا ،گیسو بانو همه سعی داشتن آرومم کنن .اما من فقط دوست داشتم از اونجا برم بیرون ،دوست داشتم برم خونه وبا چشم خودم ببینم که حرفای میثم دروغه ،یتیم شدنم دروغه.!

سرم توی دستم رو محکم کشیدم بیرون که باعث خون فوران بزنه .اما برم مهم نبوداون لحضه فقط دوست داشتم هرچه زودتر از اون محیط حفقان آور برم بیرون .

چند تا پرستار دیگه هم اومد سعی داشتن منو بخوابونن رو تخت .

یکی از پرستار سریع آرام بخشی رو بهم تزریق کرد.دیگه هیچ جونی برام نمونده بود که مقاومت کنم رفته رفته حالت گیجی بهم دست دادوچشمام آروم آروم بسته شد .

حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد

عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد

گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی

یوسف من تا ًقیامت ً همنشین چاه شد

فقط باید بفهمید چه زمانی واقعا طالب موفقیت هستید؛ چون دیگر هیچ‌وقت تسلیم نمی شوید و مهم نیست آن وقت دیگر شرایط چه‌قدر رو به سختی برود.

«از هر مورد نگارشی تنها یک مثال زده می شه و شما باید مابقی رو ویرایش کنید.»

? نکات نگارشی

گنگ و مبهم
اعتماد و
مامان و بابا
می‌کرد کنارم
با دیدن
و گفت
و بعد 
و به
و گذاشتش
و موهاش
و از
هر وقت
و صدام
داد و چشمام
 حفظ حریم خصوصی کلمات با فاصله.

بود. یهو
نمی‌ذاشتن.
گفت: خدایا
زد.
دخترم، دیگه
شدم.
- گیسو «خط دیالوگ این - درسته و این _ اشتباهه»
کرد، انگار
نه؟ همون
بود. و موهاش
می‌گیرم. آتشی
کنه. اما
نه؟ چرا
زد؟ به
دوخت. اما
شد.
نگفت. اشکام
خونه، نمی‌خوام
زدم. زدم : 
باشم.
می‌فهمین
انداختین.
ببینم.
گرفت. دایی، پرستارا، گیسو
و بقیه ی موارد.
طرز قرارگیری علائم نگارشی: کلمه+ علامت+ یک فاصله+ ادامه متن.

نمی‌ذاشتن(از گذاشتن میاد)
می‌کرد
می‌شدم
می‌خوام
می‌دادم
می و نمی از کلمات با معنا جدا هستند مگر اینکه زیبایی خودشون رو از دست بدند. مثال: میشه، میاد و موارد مشابه.


واو از کلمات مستقل جداست.
مثال: میرم و/ میرم رو.
اینکه از و یا رو استفاده کنید به قدرت تشخیص نویسنده بستگی داره.

بود. زن
بست بوسید
همیشه مرتب
فواصل اضافی بین کلمات.

اومدی.
در پایان جملات علائم نگارشی بگذارید.

گذاشتش
از گذاشتن میاد.

گیسو بانو_آروم
این طور نوشتن اشتباهه، حس و حال قبل دیالوگ، حرکات و رفتار فرد رو بنویسید یا بگید گیسو بانو گفت با فلان لحن و حرکت یا همچین چیزی و : بگذارید.
خط دیالوگ اشتباهه و نوشتن اسم پشت خط دیالوگ هم اشتباهه.
خط دیالوگ اینه - 

بیمارستانه.!
یا نقطه یا علامت تعجب. جمله یا خبری میشه یا تعجبی دیگه غیر از اینه؟

هه
از نوشتن نیشخند زدن یا پوزخند زدن و نظایر این استفاده کنید.

«قیامت»
تنوین چیه گذاشتید؟

? نکات آموزشی

 فضاسازی: متوسط.

 حس پارت: متوسط.

علائم نگارشی: ضعیف.


خسته نباشید بابت پارت زیباتون❤️
منتقد م.حمیدی.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

پارت چهاردهم

_نه من جایی نمیام ،دست از سرم بردارید.

دایی با ناراحتی گفت:

_بعدا هم میاییم عزیزم ،دیر وقته داره شب میشه بهتره بریم

_گفتم که نمیام!شما ناراحتین برید.

هرچه قدر تقلاکردم که بزارن بمونم اما فایده نداشت.

خونه بدون پدر ومادر چه قدر بی روح بود،خونه که نه ماتمکده بود!

گیسو بانو هرچه قدر اصرار کرد که از سوپی که درست کرده بود بخورم  موفق نشد .

روی مبل راحتی خیره به عکس مامان وبابا نشسته بودم گریه میکردم وبا عکسشون حرف میزدم !

ترنم کنارم نشسته بود ،و همش ازم میخواست که 

آروم باشم .

_ آرام خواهش میکنم آروم باش ،این قدر غصه نخور !

شاید برای هزارمین بار بود که این جمله رو می شنیدم .! آروم بودن تو این موقعیت واقعا توقع بی جایی بود .!عصبی نگاش کردم انگار دوست داشتم،

تمام حرص و ناراحتیم رو سر اون خالی کنم !داد زدم:

_آروم باشم ؟! اگه پدر ومادر خودت مرده بودند می تونستی آروم باشی ؟

با بهت و تعجب نگام کرد. چشماش پر از اشک شده بود . معلوم بود انتظار این حرف رو ازم نداشت . مازیار اومد کنارم .

_آرام ،دوستت فقط میخواست دلداریت...

حرفش رو قطع کردم :

_من نیازی به دلداری کسی ندارم. 

از جام بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم . به تختم پناه بردم .سرم به شدت درد میکرد .آروم و قرار نداشتم .

زندگی بدون پدر و مادرم حتی تصورش هم برام سخت بود . خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که مجازاتش اینقدر سنگین بود . کاش منم باهاشون می بردی !نگفتی من  بدون اونا چطور طاقت بیارم!

نمیدونم چقدر گذشت . چقدر گریه کردم ؟چقدر از خدا گله کردم ؟و کی به عالم بی خبری ،به آغوش خواب رفتم ؟فقط دوست نداشتم دیگه بیدار شم. و چشمم رو به این  دنیای بی رحم  باز کنم !

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پارت پانزدهم

روز ها ساعت ها لحظه ها حتی ثانیه ها به سختی می گذشت یا بهتره بگم اصلا نمیگذشت. 

گیسو بانو دوماه اول رو پیشم موند و برام نقش یک پرستار دلسوز و مهربون رو داشت. همیشه سعی داشت با حرفاش آرومم کنه .بعضی شبا که خواب نمیرفتم تا صبح کنارم می نشست و با صوت دلنشینش برام قرآن می خوند.

بعد از رفتنش حس تنهایی و غربت پیش از پیش قلبم رو مچاله کرد. 

دایی به خاطر من که تنها نمونم تاجایی که میتونست سر کار نمی رفت وخونه می موند .

بعضی وقت ها شاهد بودم که چطور تو خلوتش اشک می ریخت. مادرم فقط براش خواهر بزرگ تر نبود مادرش هم بود ،وبابا فقط برای من پدر نبود برای دایی امیر هم مثل یک پدر بود .

مازیار اوایل زود به زود بهم سر میزد ،اما وقتی بی حوصلگی و رفتار سردم رو دید .سر زدناش کم تر شد اونم معلوم بود به زور میاد ،وقتی هم میومد کار  رو بهونه می کرد و زود میرفت .بعد از یه مدتی فهمیدم که با ترنم دوست شده بود . تو حیاط تلفنی باهاش حرف می زد که متوجه شدم .

 داغون بودم و با فهمیدن این حرف داغون تر شد.

تو این  حال روحی بد که نه گریه ونه چیز دیگری آرومم میکرد ،خواب رو به هر چیزی ترجیح میدادم!

کارم شده بود خوردن قرصای آرام بخش وخواب های عمیق .دایی اوایل چیزی نمی گفت !می دونست که بهشون نیاز دارم .

اما وقتی زیاده رویم رو دید ،مانعم شد.شیش ماه از اون حداثه کزایی گذشته بود ودایی اصرار داشت برم دانشگاه .

اما من دیگه تمایلی به درس خوندن  نداشتم .

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

منی که برای تحصیل در رشته ی مورد علاقم دارو سازی  کلی تلاش کرده بودم و ذوق وشوق داشتم حالا هیچ انگیزه نداشتم.!

اما دایی بی خیال نمی شد و دائم اصرار می کرد. وتا به خواسته اس نرسید بی خیال نشد .

هر روز بعد از کلاس می رفتم بهشت زهرا گریه می کردم ،گله می  کردم، برای بی کسیم برای تنها شدنم اما نه تنها سبک نمیشدم  بلکه دلم از نبودشون بیشتر و بیشتر می گرفت .

سخت بود  پذیرفتن اینکه دیگه نیستن ، باور نبودنشون برای منی که به خود قول نفهمیدن داده بودم، هر روز آرزو می کردم کاش از خواب بیدار بشم و بفهمم که همش خواب بوده یه کابوس تلخ،کابوسی که تموم شد اما نه برعکس  گذشت روزها با بی رحمی این حقیقت تلخ رو به من ثابت می کرد.

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

پارت شانزدهم 

می گن گذشت روز ها میتونه مرهمی باشه برای غصه هایی که سنگینی میکنند رو قلبت .

اما نه گذشت زمان نه تنها مرهم نمی شد بلکه برعکس هر روز با بی رحمی تمام تر  این حقیقت تلخ زندگیم رو به رخم می کشید .

واقعا راسته که می گن آدمی تو روزای سختش راحت تر می تونه آدمای دور اطرافش رو بشناسه.

مازیاری که یه روزی ادعای عاشقیش گوش فلک رو کر کرده بود، کجاست حالا ؟

چرا تو این روزای سختی که گذشت کنارم نبود ،چرا هیچ وقت سعی نکرد دلداریم بده یا آرومم کنه.

چرا کاری نکرد که اون روهم توی غمم شریک بدونم مگه مامان و بابا برای اون  پدر و مادری نکرده بودن؟ 

پدر و مادری که اگرچه پدر ومادر واقعیش نبودند اما کمترم نبودند.

حالا بدتر از اینا چرا رفت با ترنم بهترین دوستم کسی که جایگاهش رو توی زندگیم بالاتر از یه خواهر میدونستم دوست شد؟

هه ترنم ،ترنمی که تو هر جمعی می نشست می گفت:

《 دوستی من و ترنم فقط یه دوستی ساده نیست.یه چیزی فراتر از دوستیه !ما یه روحیم در دو بدن.》

پس چی شد اون دوستی که هی ازش دم میزد؟ 

***

سر کلاس درس نشسته بودم بدون این که تمرکزی سر مباحثی که استاد توضیح می داد داشته باشم! 

استاد با اخمی که گویا جزء جدا نشدنی صورتش بود نگاهی بهم انداخت و گفت :

_خانم کیانی حواستون کجاست؟ 

نمی دونم برای چندمین بار بود که استاد این سوال رو ازم می پرسید؟

با این حرف استاد همه نگاه ها منتظر به من دوخته شد ! انگار همه کنجکاو بودن دلیل این بی حواسی رو بدونند.

با صدایی که انگار از ته چاه میومد بی حوصله گفتم:

_ببخشید استاد .

انگار فهمید که حالم زیاد خوب نیست به بیرون اشاره کرد و گفت:

_اگه حالتون خوب نیست می تونید برید بیرون .

منم که از خدا خواسته وسایلم رو جمع کردم واز کلاس زدم بیرون. دوست داشتم فقط برم بهشت زهرا ! حوصله خونه رو نداشتم خونه ی سوتوکوری که حالا بی شباهت به خونه ارواح نبود .

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت هفدهم 

قبل از اینکه از دانشگاه برم بیرون  گوشیم زنگ خورد .از تو کیفم درش آوردم مازیار بود .پوزخند زدم ، آقا تازه فهمیده بود نامزدی هم داره .

شاید از کاراش پشیمون شده باشه .جواب دادم :

_ الو...

_الو سلام آرام، کجایی ؟

_دانشگاهم دارم میرم بهشت زهرا واسه چی ؟

_میخوام ببینمت ،بیام دنبالت؟

بی حوصله جواب دادم :

_نه آدرس بده خودم میام.

_باشه پس بیا کافه ی ....

باشه ای گفتم و گوشی رو قطع کردم .به آسمون نگاه کردم هوا ابری بود، رفتم بیرون و برای اولین تاکسی که از اون جا می گذشت دست تکون دادم وقتی وایستاد سوار شدم ،راننده که مرد مسنی بود بعد از شنیدن  آدرس راهی شد .

از پنجره به بیرون خیره شدم ،بارون شروع به باریدن کرده بود،دیگه هیچ ذوقی واسه بارون نداشتم  ،منو یاد روز بارونی یتیم شدنم مینداخت. 

وقتی رسیدم بعد از دادن کرایه پیاده شدم در شیشه ای کافه رو باز کردم و رفتم داخل با چشم دنبال مازیار گشتم اثری ازش نبود هنوز نیومده بود!

جایی رو برای نشستن انتخاب کردم و نشستم. و برای خودم قهوه سفارش دادم .از در شیشه ای کافه به بیرون چشم دوختم ،بارون تند تر از قبل شده بود  . قهوه تلخم رو مزه مزه کردم .

چشمم به مازیار افتاد ،ماشینش رو پارک کرده بود و داشت به طرف کافه میومد . در رو باز کرد و اومد داخل ،منو که دید به طرفم اومد .صندلی روبه روم رو کشید عقب و نشست .

_سلام خوبی؟ 

_سلام ممنون.

منتظر بودم تا حرفش رو بزنه اما سکوت کرده بود .

_چکارم داشتی مازیار ؟

_میگم حالا،به قهوه ام اشاره کرد و گفت:

_سرد نشه .

کنجکاو بودم ببینم چی میگه به خاطر همین قهوه ام رو سر کشیدم و منتظر بهش چشم دوختم احساس میکردم کمی دست پاچه است.

_  من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم ،به خاطر همین زود میرم سر اصل مطلب.

کمی مکث کرد و گفت  :

_ میدونی آرام، وقتی که تورو  از عمو خواستگاری کردم سنم خیلی کم بود ،اون موقع چی میدونستم عشق و عاشقی چیه ،وقتی عمو بهم گفت که برای تحصیل برم کاندا فکر اینکه برای یه مدت طولانی از تویی که یه جورایی هم بازی بچگیام بودی اذیتم می کرد. شیطنت هات رو دوست داشتم یه دختر تخس که هیچکس حریفش نبود ، اما وقتی اومدم تو خیلی تعقیر کرده بودی دیگه مثل گذشته باهام رفتار نمی کردی وقتی هم که عمو و زن عمو فوت شدند دیگه بدتر،شدی یه دختر افسرده و گوشه گیر. 

عرق رو پیشونیش رو پاک کرد ؛

_فکر کنم جدا شدنمون به نفع هر دومون باشه ‌!

 شکستن غروم رو، قلبم رو به راحتی  احساس میکردم،چقدر راحت می گفت که دیگه نمیخوادم.سعی کردم لااقل جلوش خونسرد باشم پوزخند زدم و گفتم :

_ کارم رو راحت کردی مونده بودم چطور ی بگم که دیگه نمیخوامت. مناگه راضی شدم  به خواستگاریت جواب مثبت بدم فقط به خاطر بابا بود ،فکر میکردی عاشقتم ،هِه چه خیال خامی !

مازیار با تعجب نگام کرد انگار انتظار این حرفا رو ازم نداشت .

کیفم رو برداشتم و بلند شدم و به طرف در خروجی رفتم، قبل از اینکه برم بیرون  ترنم رو دیدیم داشت میومد داخل  ،هنوز باورش برام سخت بود .

از بس فکر و ذکرش پیش مازیار بود متوجه ام نشد، چقدر به خودش رسیده بود بوی عطری که زده بود کل کافه رو گرفته بود .

واینستادم و سریع زدم بیرون.

 

 

 

 

 

  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

پارت هجدهم

بارون شدید تر از قبل می بارید. دقیقا مثل همون روز تلخی که فهمیدم  پدر و مادرم رو برای همیشه از دست دادم . یه روز بارونیه دیگه و یه اتفاق تلخ دیگه .

صورتم خیس بود اما نه از قطره های بارون از انفجار بغضم، شکسته شدن غرورم، خورد شدنم .

اونم توسط کسایی که بیشتر از چشمام بهشون اعتماد داشتم. 

مازیاری که اگر چه عاشقش نبودم اما دروغ چرا ؟دوستش که داشتم ،اونو به عنوان کسی قرار بود همسرم بشه پذیرفته بودم. مازیاری که دیروز ادعای عاشقی می کرد و امروز حرف از نخواستن میزد .

و ترنمی که  همیشه اونو خواهر خودم میدونستم وتو عالم رفاقت هیج وقت براش کم نزاشتم .چطور تونست به اعتمادم خیانت کنه .

چطور تونستن اینقدر راحت خوردم کنند . 

بی توجه به عابرانی که با عجله عبور می کردند.خسته و بی رمق رو نیمکت رنگ و رو رفته ی کنار پیاده رو نشستم . سرم رو با دستام گرفتم و به حال خرابم هق زدم .

_ واا دختریه دیوونه رو میبینی؟ حتما یه چیزی کم داره تو این بارون نشسته اینجا!

_  آره واقعا شایدم چیزی زده باشه .

هر عابری که می گذشت با تعجب دربارم حرف میزد و چه راحت بهم انگ دیونگی میزدند .مردمی که انگار از بدو تولد یاد گرفته بودند تو هر شرایطی دست از قضاوت کردن نکشند. 

زمان و مکان رو به کل از یاد برده بودم.نمیدونم چقدر گذشته بود  چقدر گریه کرده بودم وقتی سر بلند کردم خیابون خلوت خلوت بود .با ترس به ساعتم نگاه کردم ساعت ده ونیم بود سریع گوشیم رو از کیفم در آوردم باید یه دایی می گفتم بیاد دنبالم .اما با دیدن خاموش بودنش آه از نهادم بلندشد. به خاطر بارون تندی که بی وقفه باریده بود همه ی مغازه ها تعطیل کرده بودند و خیابون خلوت بود. 

با ترس راه افتادم میخواستم برم سر چهار راه شاید اونجا می شد تاکسی پیدا کنم.

پژو مشکی که با سرعت از کنارم گذشت ، باعث شد  آب گل آلود چاله خیابون تمام لباسم رو به گند بکشه. و این برای منی که به شدت وسواسی بودم افتضاح بود . زیر لب بهش فحش دادم بهش خواستم به راهم ادامه بدم که با دیدن پژو که حالادنده عقب زده بود و داشت بر میگشت، ترس همه ی وجودم رو فرا گرفت . قدمامو تند کردم کم کم شروع کردم به دویدن .

ماشین متوقف شد و دوتا پسر پیاده شدند . پسری که راننده بود به طرفم دوید .

_کجا میری خانم خوشگله ؟ !میخوای برسونمت ؟

ترس همه ی وجودم رو گرفته بود کیفم از دستم افتاد اما بی توجه بهش فقط می دویدم .

 پسره بلند خندید

_ خانمی لازم نیس بترسی ما‌که کاریت نداریم عزیزم .

صدای پاش رو از نزدیک حس کردم معلوم بود نزدیک تر شده  با ترس خدا رو صدا میزدم و التماس میکردم کمکم کنه .

هیچ جونی برام نمونده بود .پام پیچ خورد ومحکم افتادم زمین درد رو با تک تک سلول های بدنم حس می کردم .

صدای خنده ی پسرا بلند شده بود با وقاحت تمام بلند بلند میخندیدند .پسر اولی که حالا نزدیکم شده بود گفت :

_چی شد افتادی جوجو! لازم نبود اینجوری فرار کنی !با من اونقدارم بهت بد نمیگزره. 

گریه میکردم و میان هق هق گریه ام با التماس گفتم :

_خواهش میکنم کاریم نداشته باشین. شما مگه خودتون خانواده ندارین که افتادین دنبال من.

پسر دومی که  با خنده ی چندش آوری بهم زل زده بود گفت

_هه تو خودت معلومه این کاره ای وگرنه این ساعت تو این خیابون خلوت که پرنده هم پر نمی زنه چکار میکنی ؟

اومدن نزدیک بازوم رو گرفتن و بلندم کردن. و بی توجه به تقلا هایی که میکردم یه طرف ماشین میکشوندنم. جیغ می‌کشیدم و التماس می کردم که ولم کنن.  نزدیک ماشین بودیم با تمام توانم فریاد میزدم و فقط خدا رو صدا میزدم. 

 بی ام و مشکی رنگی که از اونجا می گذشت زد رو ترمز و رانندش که مرد جوون وچهار شونه ای بود سریع اومد پایین. 

 پسرا با خشونت سعی داشتن که منو سوار ماشین کنند اما با تمام توانم تقلا می کردم .

مرد جوون که حالا نقش یه ناجی رو داشت برام سریع به طرفمون اومد داد زد :

_این جا چه خبره؟ 

یکی از پسرا با پرویی داد زد به تو چه آقا ،برو پی کارت

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت  نوزدهم

با قدمایی محکم سریع به طرفمون اومد به بازوی یکی پسرا چنگ انداخت و غرید :

_شما مگه خودتون ناموس ندارید مفنگی های عوضی؟ 

پسری که راننده بود داد زد :

_زنمه، یه دعوای خانوادگیه به تو چه ؟برو پی کارت ،دنبال شر نگرد!

وحشت زده به مرد نگاه کردم میترسیدم که حرفاش رو باور کنه و وبی خیال شه با صدایی که از شدت گریه زیاد گرفته بود نالیدم:

_آقا به خدا داره دروغ میگه ؟من میخواستم برم خونه ام مزاحمم

پسر راننده نزاشت حرفم رو کامل کنم داد زد :

_خفه شو !

ومحکم هلم داد تو ماشین ،خواستن سریع سوار شن که مرد جوون باهاشون درگیر شد بازوی پسری

که گرفته بود با خشونت کشید وخیلی راحت پرتش کرد پسره نتونست تعادلش رو حفظ کنه ومحکم افتاد صدای آخش بلند شد عصبی بلند شد وبه طرف مرد خیز برداشت باهم در گیر شدند .

پسر دومی بطریه شیشه ای رو که تو دستش بود از پشت محکم کوبید تو سرش ،جیغ زدم و با وحشت بهش چشم دوخته بودم .صورتش از درد جمع شده بود ولی حتی اخ هم نگفت .سرش خون میومد با لگد محکم وبا خشونت کوبید به شکم پسری  که باهاش درگیر بود. پسر از درد فریاد زد ومچاله وار افتاد از درد به خودش می  می پیچید.

پسری که از پشت با بطریه شیشه ای کوبیده بود تو سرش خواست دوباره حمله کنه که در یک حرکت دستش رو گرفت و محکم پیچوند طوری که صدای شکستن استخوناش هم حس میشد !پسر از درد فریاد میکشید و التماس میکرد که ولش کنه:

_آقا غلط کردم ،گه خوردم ،بی خیال شو جون هر کی دوست داری.

دستش رو ول ومحکم با لگد کوبید تو پهلوش وداد زد :

_گمشید از اینجا!

پسرا که از درد ناله میکردند دو تا پا داشتن دوتای دیگه هم قرض کردند وسریع سوار ماشینشون شدند ورفنتد

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیستم

با ترس بهش نگاه کردم  از سرش هنوز خون میومد.دستمال پارچه که مامان برام گوشه هاش رو گل دوزی کرده بود و یادگارش بود رو سریع از تو جیبم در آوردم گرفتم سمتش .

_از سرتون خون میاد.

نگاهش بهم افتاد اخم کرده بود دستمال رو ازم گرفت و سعی کرد خون روی سرش رو پاک کنه معلوم بود درد داره  از حالت چهره ش که جمع شده بود مشخص بود .

بوی عطر تلخ و سردش اونجا رو پر کرده بود.پیرهن مشکی تنش بود که آستیناش رو زده بود بالا.از اندام عضلانیش معلوم بود ورزش کاره .چهره اش با این که اخم داشت چقدر دوست داشتنی بود ،شاید دلیلش این بود که شده بود ناجی من .

با صدای لرزونم که انگار از ته چاه میومد سعی کردم ازش تشکر کنم.

_ممنونم که ....

نزاشت جمله ام رو کامل کنم و با همون اخمش  با صدای بم و جدیش گفت:

_به دختر تک و تنها این موقع شب ؟

کمی مکث کرد و دوباره گفت :

_میدونی اگه من نرسیده بودم ممکن بود چه بلایی سرت بیارند؟

 واقعا چه توجیهی داشتم که قانع کننده باشه .با همون صدای لرزون و تحلیل رفته ام گفتم :

_ ببخشید اگه میشه گوشی تون رو بدین زنگ بزنم به داییم بیاد دنبالم .شارژ گوشیم تموم شده خاموشه.

سری تکون داد ورفت تو ماشینش رو صندلی نشست خم شد گوشیش رو از صندلی کناری برداشت و به سمتم گرفت اشاره کرد که بگیرمش .

رفتم کنارش و با دستای لرزونم گوشی رو از دستش گرفتم و سریع شماره دایی رو گرفتم .چند بوق که خورد صدای خسته و گرفته ی دایی اومد.

_بله ؟

بغض کرده بودم :

_دایی منم آرام.

دایی با صدای بلند وعصبانی گفت:

_کجایی تو دختر؟ اون گوشیه لامصبت چرا خاموشه ؟ نمیگی من نگرانت میشم ؟ ازسر شبه که دارم دنبالت میگردم ،جایی نبود که سر نزده باشم .چرا این قدر بی فکری؟ بگو الان کجایی؟

گریم گرفت .وقتی صدای گریم رو شنید نگران گفت:

_کجایی آرام ؟بگو الان بیام دنبالت .

آدرس رو بهش گفتم سریع گفت:

_اون جا چکار میکنی تو ؟الان میام دنبالت .

و گوشی رو قطع کرد .

گوشیش رو گرفتم طرفش و آروم تشکر کردم .

 

 

_

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست و یک

صدای زنگ گوشیش بلند شد زد رو اتصال و کلافه جواب داد :

_ بگو بنیامین.

_...

_کاری برام پیش اومد نتونستم خودم رو برسونم.جلسه رو کنسل کن از طرف من از شرکا عذرخواهی کن.کارمندا رو هم مرخص کن .

خسته بودم و زانوهام به خاطر افتاده شدنم می سوخت. شلوارم جای زانوهاش پاره شده بود و سرخی خون خودنمایی میکرد . لباسم هم که بدتر پر از خاک وگل .سر وضعم کلا افتضاح بود. 

گوشیش رو که قطع کرد یه نگاه کلی بهم انداخت با صدای بم گیراش گفت:

_سروپا واینسا ،تا اون موقع که داییت بیاد بیا تو ماشین .

میترسیدم یا بهتره بگم بهش اعتماد نداشتم آروم جواب دادم :

_نه ممنون ،کنار پیادهرو میشینم.

انگار فهمید که بهش اعتماد ندارم ،چیزی نگفت و دوباره با گوشیش مشغول شد.

کنار پیاده رو منتظر نشستم .با دیدن پورشه سفید رنگ دایی انگار دنیا رو بهم بخشیدن سریع بلند شدم دایی که سرعتش خیلی بالا بود با دیدنم سریع زد رو ترمز و پیاده شد به طرفم اومد.

قبل از اینکه حرفی بزنم سریع اومد نزدیکم با اینکه معلوم بود عصبیه ، بغلم کرد برای لحظه ای حس کردم که آغوشش چقدر بوی بابا رو میداد.

_ حالت خوبه آرام ؟

_خوبم دایی .

از آغوشش جدام کرد اخم داشت

_چرا نیومدی خونه؟تا این وقت بیرون موندی که چی؟

سریع همه چیز رو به دایی گفتم تا قانعش کنم به جز حرفای مازیار رو،دوست نداشتم راجب بهش حرف بزنم،بهونه کردم که حالم خوب نبود.

دایی هنوز اخم داشت معلوم بود قانع نشده اما با این حال به طرف مردی که به دادم رسیده بود رفت و مردونه ازش تشکر کرد. بعد از اون بهم اشاره کرد که سوار ماشین شم وبریم.

لحظه آخر نگاهی به مرد انداختم دوست داشتم میرفتم ودرست حسابی ازش تشکر میکردم یا حداقل خداحافظی میکردم . اگه نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد،واز طرفی هم به خاطر من سرش آسیب دیده بود. هنوز سوار نشده بودیم که گازش رو گرفت رو رفت .

هر دو سوار شدیم وقتی دیدم دایی حرکت نمیکنه بهش چشم دوختم ،سرش رو گذاشته بود رو فرمون و چیزی نمی گفت .معلوم بود که خسته است.برای لحظه ای دلم براش سوخت واقعا حق داشت .

دایی مهربونم خودش رو به آب و آتیش میزد که من حالم خوب شه واین قدر افسرده نباشم ،اما من هر روز بیشتر نا امیدش میکردم و امروز که از همیشه بدتر. باید به خاطر دایی هم که شده سعی کنم از این قالب افسرده و گوشه گیرم  بیرون بیام.

صداش زدم :

_دایی...

سرش رو بلند کرد اما چیزی نگفت،اخم داشت معلوم بود به زور خودش رو کنترل میکنه چیزی بهم نگه.حق داشت ،امروز خیلی نگرانش کرده بودم تا خود خونه فقط سکوت کرده بود.

 

 

  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست و دو

به خونه که رسیدم ،دایی به اتاقش رفت ،بهش حق میدادم که ازم دلخور باشه .به اتاقم رفتم بااینکه دیر وقت بود  اما لباسام رو درآوردم و رفتم حموم ،حوصله ی وان رو نداشتم  آب رو ولرم کردم و زیرش وایسادم. واقعا اگه اون مرد که حتی اسمش روهم نمیدونم به موقع به دادم نرسیده بود معلوم نبود چه بلایی به سرم میومد ،حتی فکرش هم تنم رو میلرزونه. یاد دستمال پارچه ای که مامان برام دوخته بود افتادم ،یادم رفت بگیرمش. چقدر من اون دستمال رو دوست داشتم یادگار مامان بود .گوشه هاش گل دوزی شده بود و یه گوشش هم مامان اسم منو گل دوزی کرده بود.حیف شد!

سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم.آب رو بستم و حوله به تن رفتم بیرون .بعد از پوشیدن لباسای راحتیم به تخت خوابم رفتم اون قدر خسته بودم که طولی نکشید به خواب رفتم.

یه ماه از اون حادثه کزایی گذشته بود .ترنم دیگه به دانشگاه نمیومد اما برام مهم نبود همون روز به خودم قول دادم خودش رو خاطراتش رو چال کنم ،نه تنها اون بلکه مازیار رو هم باید به فراموشی میسپردم.  حتی دوست نداشتم با دایی راجب بهش حرف بزنم. هر وقت دایی ازش می پرسید سریع بحث رو عوض می کردم. 

به خاطر دایی هم که بود سعی داشتم افسرده نباشم .و حتی اگه به زور هم شده لبخند بزنم .

اما انگار زمانه بد جور باهام رو دور لج افتاده بود. و همین لبخند های زوری رو هم  نمی خواست.

دایی فیلم گذاشته بود  با هم نشسته بودیم به تماشا،صدای آیفون بلند شد.سیمین جواب داد :

_بله .

_...

_باشه،باشه بهشون میگم .

دستپاچه رو کرد به طرف دایی. 

_ببخشید آقا امیر از اداره ی پلیسن با شما کار دارن. 

دایی با تعجب گفت:

_با من ؟نگفتن چکار دارن؟

_نه آقا فقط گفتند با شما کار دارند.

دایی رفت کنار آیفون، جواب داد:

_بفرمائید آقا؟

_...

_بله خودم هستم کاری داشتین؟

_...

_باشه الان میام.

سریع بلند شدم وگفتم:

_دایی چکارت دارن؟

_نمیدونم آرام ،تو بشین من الان میام.

و رفت بیرون .نتونستم بشینم شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون.

مامور که پشت سرش چند مرد هم بودند نگاهی به دایی امیر انداخت :

_امیر بیاتی ؟

_بله خودمم.

ببخشید از شما و همچنین مازیار کیانی شکایت شده.

دایی با تعجب گفت :

_اون وقت میشه بگین به چه دلیل ؟

_مهلت پرداخت بدهی طلب کارا تموم شده ،اما هیچ خبری نیست.مازیار کیانی که کلا گوشیشون رو خاموش کردند .و معلوم نیست کجان، طلب کارا ازشون شکایت دارند ،از طرفی هم چنده ماهه وام بانکی که از طریق شما واسه توسعه کارخونه دریافت کردن قرضاش پرداخت نشده.

دایی امیر دوباره با تعجب گفت:

_شما مطمئینین که قرضای بانک ماهیانه پرداخت نشده ؟

مامور  چند برگه کپی شده رو از تو پوشه در آورد وبه طرف دایی گرفت :

_بفرمائید خودتون ببینید .

دایی سریع به برگه هانگاه کرد انگار حرفای مامور  همش درست بود .کلافه گفت:

_تو همین ماه همه ی قرضای پرداخت نشده رو یه جا پرداخت میکنیم. 

یکی از مردا که پشت سر مامور وایساده بود طلب کارانه گفت:

_پس تکلیف ما چی میشه این وسط؟ بدهی ما رو کی میدین.

دایی دوباره گفت:

_آقای محترم شما صبر داشته باشین بدهی شما هم پرداخت میشه .

انگار قانع نشده بودند شروع کرده بودند به سر وصدا ،همسایه ها همه با تعجب نگاه میکردند.بلاخره دایی به زور قانعشون کرد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت ۲۳

بعد از رفتنشون،دایی کلافه رفت تو خونه گوشیش رو برداشت و شماره ی مازیار رو گرفت.

خاموش بود ،دوباره گرفت ،اما بازهم خاموش بود .

کلافه  بهم نگاه کرد وگفت:

_آرام آخرین باری که مازیار رو دیدی کی بود ؟

یاد اون روز کزایی تو کافه افتادم،روزی که با بی رحمی حرف از نخواستن می زد . روز شکسته شدن غرورم.

سر بلند کردم دایی منتظر جواب بود.همه چیز رو بهش گفتن ،تک تک حرفای مازیار رو .

بعد از شنیدن حرفام عصبی شد وبا صدای تقریبا بلندی گفت:

_ وای آرام چی داری میگی تو؟من این حرفا رو الان باید بشنوم ؟چرا همون روز بهم نگفتی؟

بغض کرده به دایی که عصبی بهم چشم دوخته بود.آروم گفتم:

_من...من... حالم خب نبود،دوست نداشتم حتی در موردش حرف بزنم.

دایی کلافه وار دست کشید تو موهاش اخم رو صورتش نشون میداد تا چه حد عصبانیه . 

_اینم شد دلیل ، الان باید بفهمم اون مازیار نمک به حروم چکار کرده؟میدونم چکار کنم باهاش.

بعد از زدن این حرف سریع سوئیچش رو برداشت وبعد پوشیدن کتش رفت بیرون.

سریع پالتوم  رو پوشیدم و رفتم بیرون .نمیتونستم منتظر بشینم تا دایی بیاد.

 با دیدنم گفت:

_بشین آرام،زود میام.

مخالفت کردم وگفتم :

_نه منم میام ،نمیتونم صبر کنم تا بیای .

 دیگه مخالفتی نکرد و بعد از سوار شدنمون راه افتاد. 

جلوی آپارتمانی که خونه  مازیار اونجا بود پارک کرد.و پیاده شدیم.واحد مازیار تو طبقه ی سوم بود،رفتیم بالا.

دایی زنگ روز زد،اما باز نکرد .هرچه قدر زنگ در رو زد اما هیچ خبری از مازیار نبود .

یکی از همسایه که مرد مسنی بود و داشت از پله ها  میومد پایین در حالی که نفس نفس می زد گفت :

_اینجا نیستن آقا ،منتظر نمونین!

دایی نگاهی به مرد انداخت کمی مکث کردو پرسید :

_ببخشید کی رفتن ، شما خبر دارین ؟اصلا شما میدونین کجا رفتن ؟

_ نه من خبر ندارم کجا رفتن ،فکر کنم سه هفته ی پیش بود ساک به دست داشت با عجله می رفت .پرسیدم ازش که کجا میره ،اما جوابی نداد و فقط گفت اگه دیر برسه از پروازش جا می مونه.

خدای من یعنی مازیار...  هم من و هم دایی با تعجب مرد نگاه می کردیم ،باورش سخت بود .

مرد مسن  بعد از زدن حرفش از اونجا رفت .حدث اینکه مازیار تمام ثروتی که بابا با ذره ذره عرق ریختن به دست آورده بود بالا کشیده باشه و فرار کرده باشه مثل خوره به جونم افتاده بود . و در دل آرزو میکردم که یک حدث باقی بمونه.

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت بیست وچهار

نویسنده :سلمه دادگر

به دایی نگاه کردم،هر دوتامون آشفته و کلافه بودیم. به طرف پله ها رفت ودر همون حال گفت:

_بریم آرام.

سوار ماشین که شدیم دایی راه خونه رو در پیش گرفت.

_آرام تو رو می رسونم خونه ،خودم میرم شرکت شاید تونستم خبری بگیرم.

_منم می...

نزاشت حرفم رو تموم کنم.

_نه آرام تو بشین خونه منم زود میام.

مخالفت بی فایده بود.پس تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم .

 تو خونه ذره ای آروم وقرار نداشتم،و گوشی به دست هر لحظه منتظر بودم که دایی زنگ بزنه.چند ساعتی که گذشت وقتی دیدم زنگ نزد خودم شمارش رو گرفتم اما جواب نداد. استرس و دلهره ام بیشتر شده بود.به هیچ وجه دوست نداشتم حدث هایی  که زدم واقعیت داشته باشند .

دم دمای غروب بود ،که دایی اومد،صورت آفشته وناراحتش گواه خبرای بد بود. 

_ چی شده دایی ؟مازیار چرا قسط ها رو پرداخت نکرده بود؟اصلا کجا گذاشته رفته؟ 

دایی  با ناراحتی نشست رو مبل. خدایا آخه چرا این قدر نارحته ؟

_ دایی چرا چیزی نمیگی ؟ 

با ناراحتی نگام کرد و عصبیگفت:

_ فقط کافیه دستم به اون مازیاره نمک به حروم بیفته،روزگارش رو سیاه میکنم!حقوق کارگرا رو نداده، هیچ کارگری تو کارخونه نبود ،حتی کارگرا هم شکایت کردن !

کمی مکث کرد و دوباره با ناراحتی گفت:

_همه ی حسابای پدرت رو خالی کرده و فلنگ رو بسته ! همه ی دارایی بابات که حالا می شد ارثیه تو ،همه رو بالا کشیده . همه ی شرکا ازمون شکایت کردن ،از طرف بانک هم وام میلیاردی که برای توسعه کاروخونه گرفتن ،پای من گیره چون من باعث شدم که این وام به پدرت شهریار تعلق بگیره. 

خدای من چی داشتم می شنیدم؟  آخه مازیار چطور تونسته بود این قدر راحت از اعتماد بابا سوءاستفاده  کنه ؟ چطور تونست اون همه خوبی که بابا در حقش کرده بود رو نادیده بگیره؟ 

 اشکای سمجم دوباره باریکه های روی گونه ام شدند .

_بابا کجایی که ببینی مار در آستینت پرورش میدادی؟

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارا بیست وپنج

دایی ناراحت نگام کرد صورت پر از اشکم رو که دید اومد کنارم نشست موهام رو نوازش کرد وگفت :

_نگران نباش دایی،شهر هرته مگه ؟ بلاخره که یه نشونی ازش پیدا میکنم.

میدونستم که خودش هم به حرفاش شک داره!

از حالت چهره اش مشخص بود که تا چه نگرانه،هر چه بود پای اونم گیر بود ،از یه طرف موقعیت  شغلیش، واز طرف دیگه اعتبارش! 

کلافه وار دستی به موهاش کشید و بلند شد .

_من میرم بخوابم عزیزم یه کمی سرم درد میکنه  تو هم نشین اگه شامت رو خوردی برو بخواب.

با بغض لب زدم:

_دایی اگه مازیار پیداش نشه چی میشه ؟خواهش میکنم بهم بگو.

با مهربونی گفت:

_نیازی نیست به این چیزا فکر کنی گلم ،درست میشه!

نمی تونستم آروم باشم،استرس ،عصبانیت، ناراحتی،بغض ،همه با هم هجوم آورده بودند و من آرام رو برعکس اسمم از همیشه نا آرام تر کرده بودند. تو رخت خوابم همش غلت میزدم اما خواب نمیرفتم،انگار خواب باهام بیگانه بود. آخر سر هم مثل همیشه به قرصای آرام بخشم که به دور از چشم دایی خریده بودم روی آوردم .

چند روز گذشت دایی به هر دری میزد تا بتونه نشونی از مازیار پیدا کنه، اما انگار به کاهدون می زد دریغ از کوچک ترین نشونه ای،به همه رفقای مازیار سر زده بود حتی به همه ی اونایی که کاندا بودند زنگ زده بود، هیچ کدوم خبری از مازیار نداشت. از هر طرف تخت فشار بودیم .بانک،شرکا ،حتی کارگرا هم حقوقشون رو میخواستن .همه ی حسابای بابا صفر شده بودند.

روز به روز انگار بیشتر به عمق فاجعه پی میبردیم،و دایی نا امید تر از قبل میشد آخر سر تصمیم گرفت که بلیط بگیره و بره کاندا میگفت شاید رفته باشه اونجا!

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت بیست وشش

تو اتاقم نشسته بودم امتحان داشتم و مشغول خوندن جزوه هام بودم ،اما ذره ای هم حواسم متمرکز نبود میدونستم این امتحان رو هم مثل امتحان قبلی گند میزنم .

صدای زنگ در اومد ،جزوه ها رو گذاشتم کنار و از اتاقم رفتم بیرون ،دایی که با لب تابش مشغول بود سریع به طرف آیفون رفت و جواب داد .

_بله بفرمایین؟

_...

_بله خودم هستم.

_...

باصدای تحلیل رفته ای دوباره گفت:

_آقا صبر کنید الان خودم میام .

به طرف در خروجی رفت با استرس صداش زدم:

_دایی کجا داری میری، اصلاکی بود؟

کلافه جواب داد:

_زود میام دایی ،تو همین جا بمون.

وسریع رفت بیرون ،ترس و دلهره ام بیشتر شده بود،نگران بودم،خدایااا من دیگه تحمل یه اتفاق تلخ دیگه رو ندارم.

رفتم تو اتاقم شالم رو سرم کردم و رفتم بیرون،با دیدن ماشین پلیس و چند مامور یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد.

دایی داشت تند تند با یکی از مامورا که دستبند تو دستش بود حرف میزد، ماموره حرفش رو قطع کرد وگفت:

_آقای محترم چند بار بگم ما ماموریم ومعذور،من باید وظیفه ام رو انجام بدم. نهایت کاری که بتونم انجام بدم اینه که دستبند نزنم.

به طرف دایی رفتم وبا صدایی که از شدت نگرانی و استرس می لرزید گفتم:

_دایی چی شده اینا اینجا چی  میخوایین. 

دایی نگاه غمگینی بهم انداخت ولب زد :

_ آرام نیازی نیست تو نگران نباش همه چیز درست میشه اینو مطمئن باش.

مامور بازوی دایی رو گرفت و کلافه وار گفت:

_آقا مجبورم نکنید دستبند بزنم خودتون راه بیفتید دیگه.

همسایه ها همه اومده بودن بیرون و با تاسف و ترحم  نگاه میکردن،اشکام سرازیر شده بود. 

_   اخه به چه جرمی ! دایی نرو !خواهش میکنم تو دیگه تنهام نزار،دایی...

رفتم جلوی ماموری که حالا دایی امیر رو به طرف ماشین میبرد ایستادم و التماس وار گفتم:

_آقا خواهش میکنم نبرینش، همه ی قسطا رو پرداخت میکنیم هر جوری شده فقط خواهشا داییم رو نبرین؟

دایی عصبی گفت:

_آرام برو تو خونه ،گفتم که درست میشه.

نرفتم و همون جا با صورت اشکیم به ماموره نگاه میکردم ،وقتی دید تکون نمیخورم گفت:

_خانم من که کاره ای نیستم لطفا برین کنار!

نرفتم دوست داشتم التماس میکردم اما داییم تنها کسی که برام مونده رو به بازداشتگاه نمیبردن، بچه که نبودم میدونستم قضیه از چیقراره؟

دایی وقتی نگاه خیره ی همسایه رو دید دوباره عصبی و کلافه گفت:

_آرام چرا به حرفم گوش نمیدی، برو تو خونه گفتم که همه چیز درست میشه ،چند بار بگم نیازی نیست نگران باشی.

اما من این حرفا حالیم نبود، گریه کردم ،اشک ریختم وهق زدم اما چه سود! دایی رو به طرف ماشین بردن و سوار شد،تا لحظه آخر نگاه نگرانش به طرف من بود.

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت بیست و هفت 

دو زانو نشستم رو زمین ،و نظاره گر ماشین پلیس بودم که حالا از پیچ وخم کوچه گذشت،چه   صحنه ی بدی بود ،بد که چه عرض کنم فاجعه بود،برای منی که حالا حس تنهایی و اندوه بیشتر از قبل آزارم میداد.

برای دایی که بیگناه به بازداشتگاه میبردنش. یکی از همسایه که زن مسنی بود به طرفم اومد دستش رو به طرفم گرفت وبا لحن ترحم انگیزی گفت:

_وای دخترم، چه اتفاق بدی؟حالا عیب نداره درست میشه، بزار کمکت...

نذاشتم حرفش رو بزنه ، متنفر بودم از ترحم ،از فضول بودناشون، اینکه دائم منتظر بودن تقی به توقی بخوره و بساط خاله زنک بازیشون شروع شه و هزار تا حاشیه بسازن.

بی توجه بلند شدم و رفتم تو خونه، نشستم رو مبل تو دلم به مازیار که مسبب این اتفاق بود ناسزا میگفتم ،سرم رو با دستام گرفتم ،خدایا خودت کمکمون کن. 

یاد حرف مامان افتادم که همیشه میگفت :

(_آدم از هر چیزی بترسه عاقبت به سرش میاد)

دقیقا مثل حال زار من ،منی که همیشه از تنهایی متنفر بودم حالا چقدر بد گریبان گیرم شده بود .

یه دفعه به یاد ترنم افتادم ،جرقه ای از امید در سرم به صدا در اومد ،آره ترنم شاید اون از مازیار خبر داشته باشه. آره ،آره،باید همین طور باشه!

سریع به طرف اتاقم رفتم و آماده شدم ،به اتاق دایی رفتم سوئیچ ماشینش رو از رو میزش برداشتم و رفتم بیرون ،عصر بود و هوا کم کم به طرف تاریکی میرفت،اما من بی توجه راه خونه ی ترنم رو در پیش گرفتم . در دلم خدا خدا میکردم که حداقل بتونم به نتیجه ای برسم یا حداقل بتونم سر نخی پیدا کنم. 

نزدیک خونش که رسیدم ،پژوی سفید رنگ برادر بزرگ ترش ،مهران مشخص بود .خودش هم بهش تکیه داده بود اخم داشت معلوم بود عمیقا تو فکره.

ماشین رو که پارک کردم ،نگاهش بهم افتاد ،اخمش غلیظ تر شد. پیاده شدم وبه طرفش رفتم.سلام‌ دادم رو به روم وایساد وبا لحن تندی گفت :

_چی میخوای؟

تعجب کردم ،آخه هیچ وقت برادرش رو این جوری ندیده بودم . اوف معلوم نیست چه مرگشه! زنش  بنفشه که حالا کنارش وایساده بود با تعجب نگام میکرد .خدایا معلوم نیست اینا چشونه! لب زدم:

_با ترنم کار دارم ،اومدم ببینمش. 

اینو که گفتم،تعجب بنفشه بیشتر شد،مهران برادرش که حالا صورتش قرمز شده بود عصبی گفت :

_هِه یعنی میخوای بگی از چیزی خبر نداری؟

 یه دفعه اومد بازوم رو کشید وگفت:

_یاشایدم اومدی یه سر وگوشی به آب بدی واسه اون ترنم ذلیل شده؟ دستش باهاش تو به کاسه اس آره ؟

داد زد:

_بگو یالا ،بگو کدوم گوریه الان ؟

یا خدا این از چی حرف میزنه، این دیوونه بازی ها واسه چیه دیگه؟

 بنفشه دست پاچه گفت:

_  مهران این چه کاریه؟ صدات رو بیار پایین آبرومون رفت.

مهران داد زد:

_ آبرو؟مگه آبرویی هم مونده واسمون؟ بی آبرویی بیشتر از این؟

دوباره عصبی نگام کرد:

_بگو کدوم گوریه این دختر ؟ من که میدونم شما همه جیک وپوکتون باهمه، خودم چند بار شنیدم که می گفتی(صداش رو دخترونه کردو مسخره گفت:

_( من همیشه مازیار رو برادر خودم میدونستم ،نمیدونم این حسم به مازیار عوض میشه یا نه؟ ) من که میدونم تو دیوونش کردی؟ تو خامش کردی با وجود اینکه نشون کرده ی پسر عموشه بره سمت اون مازیار آشغال ؟میخواستی از زیر ازدواج با اون مردتیکه در بیای ، راه دیگه نداشتی آره؟!

خدای من،من چی داشتم می شنوم، عصبی بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و مثل خودش داد زدم:

_چی داری میگی آقا؟! مازیار همه ی هست ونیست بابام رو بالا کشیده  و زده به چاک؟طلب کارا ریختن سرمون اگه اومدم اینجا برای اینه که فکر میکردم از طریق ترنم یه سر نخ به دست بیارم نه چیز دیگه ای؟ 

با  شنیدن حرفام مهران خشکش زد،و بر خلاف دفعه قبل آروم گفت:

_ یعنی مازیار از ایران رفته ؟

سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم ،کلافه نشست رو پله آخر خونشون،بدون هیچ حرفی؟ چشماش دو کاسه ی خون شده بود ، یهو عصبی بلند شد به طرف خونه رفت ودر همون حال داد زد:

_ به درک از این به بعد دیگه ترنم مُرده واسمون، اصلا از اولم خواهر آشغالی به اسم ترنم نداشتیم ،مُرد !تموم . حق ندارین حتی اسمشم به زبون بیارین.

بنفشه محکم زدپشت دستش. خواست به طرف خونه بره که سریع صداش زدم برگشت نگام کرد :

_بنفشه چه اتفاقی افتاده ؟خواهش میکنم بهم بگو

بنفشه که زن مهربونی بود جواب داد:

_آرام میبینی مهران حالش خوب نیست زده به سیم اخر، شمارم رو که داری امشب اس بده بهم میگم بهت .

ب

حرفش رو که زد، سریع رفت تو خونه

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست هشت

 

ناامید به طرف ماشین رفتم سوار شدم ،و راه خونه رو در پیش گرفتم. تا حدودی یه چیزایی دستگیرم شده بود،دوباره من بودم و اشکایی که تمومی نداشت ،من بودم و دلی که بی نهایت گرفته بود.

 

چراق قرمز شده بود توقف کردم ، خسته و درمونده سرم رو گذاشتم روفرمون ،خدایا آخه چرا به هر دری میزنم بسته است. 

چرا وقتی هنوز غصه های قبلی تو دلت سنگینی میکنند، وتو هنوز هضمشون نکردی، غصه های جدید بی رحمانه و کاری تر از پا درت بیارن؟یک دل و این همه غصه ؟آخه مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره ،چقدر میتونه تحمل کنه؟

یهو یاد امشب افتادم که باید تک و تنها تو خونه سر میکردم ،دست و پاهام یخ زد و شروع به لرزیدن کردم .همیشه از تنهایی میترسیدم. 

مهین خانم خدمتکارمون که برای دیدن بچه هاش به شهرش رفته بود ، از اونجا  زنگ زد و گفته بود : (وضع بچه هاش بهتر شده و دیگه نمیخوان کار کنه )میدونستم بهونه میاره.

بعد از فوت مامان و بابا دل و دماغ کار کردن تو خونه رو نداشت.علی آقا ،باغبون پیر وسالخورده رو هم که دایی مرخص کرده بود . از تصور تنهاییم حس ترس، حس ضعف بدجور وجودم رو احاطه میکرد.

چراق سبز شده بود. اما هیج جونی نداشتم که بخوام رانندگی کنم.یه حس پوچ بدجور آزارم میداد،ماشینای پشت سری دائم  بوق میزدن که حرکت کنم ،اما من بی حرکت نشسته بود.

مغزم هیچ فرمانی رو صادر نمی کرد. همه دستاشون رو گذاشته بودن رو بوق،میدونستم ترافیک شده ،میدونستم الان  اگه شیشه رو میدادم  پایین معلوم نبود چه فحشایی رو می شنیدم.اما پس چرا حرکت نمیکردم.

حس ترس ،حس ضعف باعث شده بود بدجور قالب تهی کنم،یکی محکم با کلید میزد رو شیشه بهش نگاه کردم یه مرد اخم آلود که پشت سرش چند نفر دیگه هم وایستاده بودند .

 

با دستای لرزون و یخ زدم شیشه رو دادم پایین ،مرد عصبی وبا پرخاش گفت:

 

_خانم شما شعورتون نمیرسه چراق سبز شده باید حرکت کنین؟ یه نگاه به پشت سر تون بندازید ببینید چه ترافیکی درست کردین ؟

 

یکی از مردایی که پشت سرش وایساده بود با صدای کلفتی گفت:

 

_زن راننده باشه همینه دیگه ،بابا زن رو کی گفته به رانندگی ؟زن فقط باید بشینه تو خونه ،خونه داریش رو بکنه؟ 

 

_ خانم واسه چی حرکت نمیکنین؟حرکت کنیددیگه ،تا چراق دو باره قرمز نشه، یه ملت رو الاف کردین که چی؟

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست ونه 

نگاهی بی تفاوت بهشون انداختم ،حوصله نداشتم جوابشون رو بدم ،پام رو گذاشتم رو پدال گاز و به طرف خونه حرکت کردم. .خونه سوت و کور تر از همیشه بود. خیلی وقت بود که دایی با سربه سرگذاشتن هاش ومن با شیطنت هام خونه رو،رو سرمون نزاشته بودیم .

انگار در و دیوار خونه هم واسه اون روزا  تنگ شده بود ،و اون روز ها رو طلب میکرد.

شب ساعتای هشت که شد دیگه طاقت نیاوردم و شماره بنفشه رو گرفتم،دوست داشتم هرچه زود تر بدونم چه اتفاقی افتاده بود .چند بوق که خورد جواب داد ،با صدای آرومی گفت:

_ بله بفرمائید؟

_سلام بنفشه ، منم آرام.

_ سلام آرام جان،چرا اینقدر زود زنگ زدی.

_ میخوام هرچه زودتر بدونم چه اتفاقی افتاده ،میتونی حرف بزنی ؟

_صبر کن ،الان میرم تو حیاط.

یه چند دقیقه ای گذشت که  با صدایی آروم تر از قبل گفت :

_الو آرام صدام رو داری؟

_بله بنفشه ،حالا بگو چه اتفاقی افتاده.

_ باشه میگم 

کی مکث کرد وگفت:

_چند هفته پیش قرار بود کامران ،پسر خاله ی ترنم که نشون کرده ی هم بودند،علناّ بیاد خواستگاری واسه مهریه و قرار مدار عروسی و این حرفا ،ترنم که خبر رو شنید زیر بار نرفت! پاش رو کرده بود تو یه کفش که کامران رو نمیخواد.همه از این حرف ترنم تعجب کرده بودند ،چون ترنم قبلا حرفی از نخواستن نزده بود.همه ازش دلیل میخواستن.اونم گفت که عاشق مازیار شده وقراره به زودی بیاد خواستگاری !نگو چه بلوایی به پا شده بود،هیچکس زیر بار نمی رفت .وقراره خواستگاری کامران سر جاش بود . تا این که ترنم گفت دیگه دختر نیست!

با تعجب گفتم:

_چی داری میگی بنفشه ؟

_ آرام، من نمیخوام مهران متوجه غیبتم بشه به خاطر همین هر اتفاقی که افتاده رو سریع گفتم.

_باشه ،بعد چه اتفافی افتاد.

_با این حرفش تا تونست از مهران کتک خورد، اما با این حال حرفش رو پس نگرفت.همه فکر میکردند که ترنم به خاطر اینکه از زیر بار ازدواج با کامران در بره این حرف رو میزنه .بردنش واسه معاینه همه چیز واقعیت داشت .مهران و بابا تا حد مرگ ترنم رو کتک میزدن.مادرش التماس میکرد که کتکش نزنند حالش حتی از ترنم هم بدتر بود.مهران زده بود به سیم آخر می گفت اگه مازیار رو گیر بیارم زنده اش نمیزارم،اما باز هم زیر بار ازدواجشون نمی رفت. هر کاری میکردیم راضی نمی شد. بعد از دو هفته ترنم دیگه تحمل نکرد و فرار کرد . هیچکس نمیدونه کجاست ، اوضاع از قبل هم بدتر شد.هرچی میگردیم اثری از ترنم نیست.

با صدای ضعیفی گفتم :

_بهتره دیگه نگردین، مازیار هرجا باشه ایران نیست ،ترنم هم باهاشه .

_ جو خیلی متشنجه اینجا آرام ،هیچکس آروم وقرار نداره، مادر ترنم سکته کرده،شانس آورده که زنده مونده. میدونم حال تو هم این روزا زیاد خوش نیست.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست ونه 

بعدا از خدا حافظی کردن با بنفشه ،بی حال و بی رمق نشستم رو مبل .دیگه نمیدونستم باید چه کار کنم ،دستم به هیچ جا بند نبود.نمیدونم چقدر گذشت کهگوشیم زنگ خورد.

به صفحه اش نگاه کردم گیسو بانو بود جواب دادم  صدام بغض داشت،حالم رو پرسید،خوب نبودم شدیدا به یکی نیاز داشتم که باهاش دردودل کنم کی  بهتر و مهربون تر از گیسو بانو؟.همه چیز رو مو به مو گفتم بهش.

_وای آرام ،بمیرم برای دل مهربونت که اینقدر سختی کشیدی؟ واقعا فکر نمی کردم مازیار با اون ظاهر غلط اندازش همچین آدمی باشه؟قربون خدا برم ، واقعا راسته که میگن نمیشه با ظاهر آدمی رو شناخت! واقعا چطور دلش اومد باهات اینکارا رو بکنه؟

با بغض گفتم:

_ گیسو بانو من خیلی تنهام ،داغونم تو بگو چکار کنم؟

_واقعا نمیدونم چی بگم بهت که تسکین دل مهربون و رنج کشیدت باشه.اما همینقدر بگم بهت که تو تنها نیستی توکل به خدا کن که خدا حلال مشکلاته.اصلا عزیزم یه مدت بیا شمال،هرچه قدر دوست داشتی اینجا بمون. مطمئنم روحیه ات بهتر میشه ،بیا قدمت رو تخم چشمام.

_نمیتونم گیسو بانو ،هنوز تکلیف دایی مشخص نیست معلوم نیس قاضی چی میگه ،از طرفی درس و دانشگاه رو چکار کنم؟اما گیسو بانومیشه شما بیاین پیشم ؟من از تنهایی میترسم.

گیسو بانو اهی کشید و گفت :

_شرمندتم دخترم !کاش میتونستم اما فرزانه  تازه وضع حمل کرده ،یه مدت پیش منه.جوونه و بی تجربه. عزیزم بازم میگم توکل به خدا کن،دعا کن ،انشاالله همه چیز حل میشه.

بعد از خدا حافظی با گیسو بانو نگاهی به سالن بزرگ ویلا انداختم،هنوز بیشتر لامپ ها خاموش بودند وسالن تاریک بود به ساعت نگاه کردم یازده شب بود،کوچک ترین صدایی از تلویزیون گرفته تا هر وسیله ای  میومد وحشت میکردم. با ترس و لرز به اتاقم رفتم تا بخوام. تو اتاق همه لامپ هارو روشن کردم تا زیاد نترسم اما بازهم فایده ای نداشت دست و پاهام یخ شده بود.خواستم دراز بکشم که یهو صدای شکسته شدن چیزی باعث شد با وحشت از جا بپرم.

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سی

صدا انگار از بیرون میومد با ترس به طرف پنجره رفتم و بازش کردم.باد سردی به صورتم خورد ،گلدون کنار پنجره رو باد انداخته بود و هزار تکه شده بود.باد تندی می وزید و پرده ها رو تکون میداد! 

پنجره رو بستم و به طرف تختم رفتم .اون شب تا نیمه های شب بیدار بودم.اون شب تا نیمه های شب بیدار بودم و دعا میکردم از این وضع کنونی خلاصی پیدا کنم. 

شب های دیگه هم همین وضع بود اما کم کم عادت کردم و ترسم کمتر شده بود. طلب کارا طلبشون رو میخواستن تمام زمین هایی که به اسمم بود فروخته شد. بابت زمینا ذره ای هم ناراحت نبودم، تمام ناراحتیم از خونه بود که رهن بانک بود.

میدونستم خونه هم ثبت بانک میشه ،و باید این خونه رو ترک میکردم، به ملاقات دایی رفتم دیدن دایی در زندان چقدر برام سخت بود . 

ته ریشش بزرگ و نامرتب بود.ولباس فرم زندان برای دایی که هیکل ورزیده ای داشت یه کم براش تنگ بودند. 

_آرام عزیزم ،قول بده بهم زیاد غصه نخوری!سعی کن بیشتر تمرکزت رو درسات باشه،همه چیز درست میشه ،به میثم گفتم کلید خونه ام رو بیاره بده بهت،برو اونجا.

 هر ماه مبلغی از درآمد بوتیک رو که باهم شریکیم می فرسته برات.محکم باش آرام. 

دایی به خاطر پارتی بازی که برای گرفتن وام برای بابا کرده بود .سه سال محکوم به زندان شده بود‌. به خونه رفتم همه ی وسایلم رو جمع کردم ،همه ی لباس و وسایل بابا و مامان رو هم به جز چند دست لباس ازشون بقیه رو فرستادم پیش گیسو بانو تا بده به نیازمندان .

گوشیم زنگ خورد ،میثم بود جواب دادم:

_سلام آرام خانم ، من بیرون منتظرتونم.

_سلام، ممنون بی زحمت کلیدارو بدین خودم با تاکسی میرم مزاحمتون نمیشم. 

_نه خواهش میکنم ،چه مزاحمتی بفرمایید من میرسونمتون.

_ باشه پس الان میام بیرون.

نگاهی به خونه ی سوت و کور انداختم ،تک تک خاطراتم جلوی چشمام بودند.و وقتایی که مامان با حرص صدام میزد:(دختر یه کم اون گوشیت رو بزار کنار بیا شامت رو بخور،ببین چقدر لاغرشدی)ومنم با خنده جواب میدادم:(واا، مامان من کجام لاغره،همه آرزوی هیکل باربی من رو دارن،چی فکر کردین پس)

وقتایی که بابا با دایی مچ اندازی میکرد،و من خونه رو میزاشتم رو سرم ودائم بابا رو تشویق میکردم.

وقتایی که صدای خندیدنام کل خونه رو می گرفت. 

و مامان تشر میزد :آروم تر دختر،صدات تا سر کوچه هم میره. و بابا از مامان میخواست که زیاد گیر نده بهم. چه روزایی بود اون روزا،چقدر شاد و خوشبخت بودم. از عرش با کله افتاده بودم به فرش. چقدر دل کندن از این خونه برام سخت بود.

آهی از سر حسرت کشیدم ،دسته ی چمدون رو گرفتم و به طرف در خروجی رفتم. 

 

 

 

لینک به دیدگاه

پارت سی و یک

به ماموری که از طرف بانک اومده بود نگاهی انداختم و کلیدارو گرفتم سمتش.کلیدارو گرفت .با قفل بزرگی که در دست داشت در رو قفل کرد.و گفت:

_خوبه خودتون راحت اومدید بیرون، وگرنه کارم سخت میشد، میدونید که قراره قفل ها هم عوض شن.

سری به نشونه ی آره تکون دادم و به طرف میثم رفتم.وقتی من رو چمدون به دست دید ،سریع به طرفم اومد!

_سلام ، چمدون رو بدین به من ،شما سوار شین ،من میزارم صندوق عقب.

جواب سلامش رو دادم تشکر کردم ،و دسته ی چمدون رو رها کردم و سوار ماشین شدم.میثم هم بعد از گذاشتن چمدون سوار شد و ماشین رو روشن کرد.تا لحظه آخری که ماشین دور میشد،نگاه حسرت بارم به خونه بود. چقدر دل کندن سخت بود.با نوک انگشت نم اشکی که در چشمم بود رو پاک کردم .بس بود گریه و زاری،این همه اشک ریختم، این همه گریه کردم به کجا رسیده بودم.

نه تنها چیزی حل نشده بود،بلکه فقط وفقط شرایط رو از چیزی که بود، به کام خودم تلخ تر و دشوار تر کرده بودم.

میثم جلوی خونه ای آپارتمانی توقف کرد.پیاده شدیم ،کلیدارو گرفت سمتم.

_  طبقه سوم ،واحد دو مال امیره شما برین من چمدونتون رو میارم.کلیدارو گرفتم و گفتم:

_خیلی ممنون،نیازی به زحمت نیست دیگه بیشتر از این نمیخوام وقتتون رو بگیرم.

لبخند زدو  جواب داد:

_ نه آرام خانوم ،چه زحمتی ؟امیر کم لطف در حق من نکرده،شما برین من میارم.

دوباره تشکر کردم ورفتم داخل آپارتمان،سوار آسانسور شدم و عدد سه رو فشردم،جلوی در ورودی وایسادم ،کلید انداختم و در رو باز کردم.

همه ی وسایل بوی نو می دادند، مدت زیادی نبود که دایی اینجا رو خریده بود،خونه ی قشنگی بود.مبل های راحتی  آسمونی رنگ که با پرده ها ست شده فضای ملایمی رو به سالن بخشیده بود ،دو تا اتاق خواب داشت، میثم چمدونم رو گذاشت تو یکی از اتاق ها که قبلا به سفارش دایی برام آماده کرده بود.خوبیش این بود که تراس داشت،و دلگیر نبود. 

همه چیز آماده بود ،یخچال هم توسط میثم پرشده بود از مواد خوراکی و نیازی به خرید نداشتم.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سی و دو 

از یه میثم تشکر کردم که جواب داد:

_خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست،من رو برادر خودتون بدونید ،چیزی نیاز داشتین حتما بگین بهم.

_ ممنون ،باشه حتما.

بعد از این که رفت،به اتاق رفتم چمدونم رو باز کردم و تک تک لباسام رو گذاشتم تو کمد،نگاهی به قاب عکسی که از خونه آورده بودم انداختم.یه عکس خانوادگی ،رو مبل نشسته بودیم بابا دستش رو حلقه کرده بود دور کمر مامان هر دو لبخند میزدند.

نگاهم افتاد به مازیار که لبخند به لب کنارم نشسته بود ،عکس رو از قاب در آوردم و با قیچی کوچکی که داشتم، مازیار رو از عکس جدا کردم.پاره کردم و انداختم دور.نه تنها از عکس بلکه از ذهنم و از تک تک خاطراتم.

چطور باید باور میکردم اون عشق آتشینی که اوایل دائم ازش دم میزد،همش دروغ بود.مازیار الحق که بازیگر خوبی بودی.

عکس رو گذاشتم تو قاب،و قاب رو گذاشتم بالای تخت.رفتم حموم بعد از یه دوش آب گرم حوله ی لباسیم رو پوشیدم و رفتم بیرون ،قهوه درست کردم و رفتم تو اتاق،جزوه هام رو از تو کوله ام بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم.خیلی از درسام عقب افتاده بودم و اساتید دائم تذکر میدادند که اگه همین جوری پیش برم  این ترم رو افتادم ،ساعت چهار و نیم که کلاس داشتم  آماده شدم و رفتم بیرون.

تاکسی گرفتم و راهی دانشگاه شدم ،سر کلاس بر خلاف دفعه های قبل سعی میکردم کمی به توضیحات استاد گوش بدم و  فرمول هایی که اشکال داشتم رو متوجه شم. 

کلاس که تموم شد اکثر بچه ها رفتند بیرون،یه ساعت دیگه  دوباره کلاس داشتیم حوصله ی بیرون رفتن نداشتم ،نرفتم بیرون و همون جا منتظر نشستم.

صدای پچ پچ وار چند نفر از دانشجو ها که جلوتر از من نشسته بودند بلند شد.متوجه شدم که دارن راجب به من حرف میزنند.

_خداییش خیلی مغروره ،میبینی هیچ دوستی هم نداره.

کناریش آروم جواب داد:

_دختره ی مغرور ،چند بار خواستم سر حرف رو باهاش باز کنم اما بهم محل  نداده بود .انگار کی هست حالا.

پوزخند زدم هِه چه راحت دخترک رنج کشیده ای که این روزها به زور سعی داشت سر وپا بمونه و از سختی روزگارش دم نزنه رو قضاوت میکردند.چرا فکر نمی کردند شاید مشکلی داشته ،چقدر فکر کردن براشون سخته این مردمی که  همیشه و هرجا راحت قضاوتت میکنند ،اهمیت ندادم،برام مهم نبود راجب بهم چه فکری میکنند.

بعد از این که خوب غیبت کردند رفتن بیرون،کتابم رو باز کردم و سرگرم خوندن شدم.کمی که گذشت انگار از آخر کلاس صدای گریه میومد حدثم درست بود.

نرگس دختر شاد و سرزنده ای که همیشه با شیطنت هاش جو کلاس رو شاد نگه میداشت!چی باعث شده بود الان این جوری اشک بریزه؟

 

 

 

 

 

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سی و سه

هیچ وقت نمیتونستم نسبت به درد و رنج کسی بی تفاوت باشم،حتی اگه خودم از درون داغون باشم،بلند شدم و رفتم رو صندلی کناریش نشستم.سرش رو گذاشته بود رو دسته ی صندلی و متوجه حضورم نشده بود.دستم رو گذاشتم رو شونه اش و پرسیدم:

_ چیزی شده نرگس؟

سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکیش نگام کرد ،اما حرفی نزد!دستمالی رو از تو جیبم در آوردم و گرفتم سمتش.آروم تشکر کرد و ازم گرفت.

گوشیش زنگ خورد جواب داد:

_بگو حامد.

_...

صدای محزون وضعیفی که از پشت خط شنیده میشد انگار یه پسر نوجوون بود.

نرگس دوباره با صدای بلندی گفت:

_خب من الان چه غلطی بکنم ، تو مردی مثلا،من از سر قبرم پول جور کنم.

_...

باشه قطع کن ببینم چه خاکی میتونم تو سرم بریزم.

نگاهی به صورت ناراحتش انداختم ودلجویانه گفتم:

_اگه اتفاقی افتاده بگو ،شاید تونستم کمکت کنم.

نرگس نگاهی بهم انداخت انگار تردید داشت حرف بزنه یانه،آخر سر سکوتش رو شکست ،انگار میخواست با یکی درد و دل کنه ،  ناراحت لب زد:

_مادرم بیماری قلبی داره! باید هرچه سریع تر عمل شه ،اما واسه پول عملش موندیم.نمیدونم دیگه چکار کنم ،فکرم به جایی قد نمیده!

نا خوداگاه یاد مادر خودم افتادم ،یاد صورت مهربونش درک میکردم حال نرگس رو،دوست داشتم کمکش کنم.

_چقدره پول عملش ؟

نرگس که عمیقا تو فکر بود لب زد و مبلغ رو گفت. یاد کارت دایی افتادم نمی خواستم زیاد ولخرجی کنم ،اما دوست نداشتم بی خیال کمک به نرگس بشم.پس مهربون جواب دادم:

_ من میتونم کمکت کنم.

نرگس که بهش بر خورده بود سریع بلند شد و گفت:

_اگه باهات حرف زدم به این معنی نبود که ازت صدقه میخوام.

خواست بره که دستش رو گرفتم وبرای این که بیشتر ناراحت نشه گفتم:

_اشتباه متوجه شدی،صدقه چیه هر وقت تونستی بهم پس بده. 

دوباره نشست،دو دل بود که قبول کنه یا نه ،که دوباره گوشیش زنگ خورد کلافه جواب داد:

_بله حامد چرا این همه زنگ میزنی؟

_...

نگران گفت:

_ باشه، باشه، آروم باش الان خودم رو می رسونم. نگاهی بهم انداخت و سریع گفت:

_من باید برم.

بهش گفتم صبر کنه ،شمارم رو سریع نوشتم و دادم دستش.

_این شماره ی منه اگه به کمکم نیاز داشتی بگو.

برگه رو گرفت و سریع گفت :

_باشه،خیلی ممنون آرام.

و سریع رفت بیرون.

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سی وچهار

اون روز نرگس بهم زنگ زد و گفت:کمکم رو قبول میکنه و هر وقت تونست بهم برمی گردونه.خوشحال بودم که تونستم کمکش کنم.

از اون روز به بعد نرگس شده بود بهترین دوستم ،دختر خوبی بود ،وبرای دوستیمون کم نمیزاشت.

تو این مدت کم جوری باهام صمیمی شده بود ،که گویا سال ها بود باهم دوست بودیم! بعد از عمل موفقیت آمیز مادرش دوباره شده بود دختر شاید و شیطون قبل.

بودن با نرگس باعث میشد ،کمتر احساس تنهایی کنم ،هر روز بعد از کلاس به اصرار نرگس میرفتیم خونه شون .

پدر نرگس فوت شده بود وبه جز برادرش حامد که نوزده ساله بود یه خواهر چهارده ساله داشت،که یه پاش آسیب دیده بود و مجبور شده بود با عصا راه بره !

پاش شکسته شده بودوآسیبش جدی بودو باید جراحی میشود و فقط پنجاه درصد امکان داشت،پاش بعد از جراحی خوب شه! 

نرگس تو یه شرکت داروسازی به عنوان منشی مشغول به کار بود. کار میکرد تا از عهده ی خرج ومخارجشون بر بیاد،تا مادرش کار نکنه ،تا بتونه پول جراحی خواهرش رو جور کنه.

و خواهر و برادرش راحت درسشون رو بخونند.با تموم اینا خم به ابروش نمی آورد و روحیه ی شادی داشت!

طوری که هیچکس متوجه مشکلاتش نمیشد،علاوه بر نرگس ،خانوادش هم باهام خیلی مهربون بودند،وجوری باهام رفتار میکردند که گویا من هم عضوی از خانوادشون هستم .

خانواده ی صمیمی شون رو دوست داشتم،از تموم مشکلاتم خبر داشتن،و موجب دل گرمی من میشدن.

اما امان از وقتی که تو خونه تنها میشدم ،ساعتایی که کلاس نداشتیم و نرگس میرفت سر کار.

انگار ساعت اصلا نمیگذشت ،و این تنهایی بدجور کلافم میکرد.

بیرون بارون می بارید واین بارون، تدایی گر خاطرات تلخ گذشته ام بود.خاطره ی تلخ یتیم شدنم ،خاطره روزی که مازیار با بی رحمی تمام حرف از نخواستن میزد.

یاد اون شب کزایی افتادم ،که اسیر اون دوتا پسر شده بودم که به زور میخواستن سوار ماشینم کنند.

معلوم نبود اگه اون مردی که حتی اسمش رو هم نمیدونم به دادم نمی رسید،معلوم نبود چه اتفاقی برام می افتاد.

پشت پنجره رو صندلی گهواره ای نشسته بودم و قهوه ام رو مزه مزه میکردم. دلم گرفته بود و سرم از هجوم خاطرات تلخ گذشته ام درد میکرد.

هر روزی که تو خونه تنها بودم همین  وضع بود ،جوری که از تنهاییم متنفر بودم.

صدای زنگ در اومد،یعنی کی میتونست باشه این موقع روز.

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سی و پنج

نرگس بود ،دکمه رو فشردم و در با صدای تیکی باز شد ،اومد بالا در ورودی رو براش باز کردم. ،شده بود موش آب کشیده!

_به سلام آرام خانم گل.

_علیک سلام، دیوونه این چه وضعیه،شدی موش آب کشیده ،سرما نخوری یه وقت.

رفت و کنار شومینه نشست وگفت:

_وای نگو آرام ،فکرشم نمی کردم امروز بارون بیاد،چتر نبردم مردم از سردی سه ساعت زیر بارون منتظر تاکسی بودم،که آخرش گیرم نیومد و مجبور شدم با بنیامین بیام.

خندیدم و در همون حین که حوله کوچکی رو به دستش میدادم پرسیدم :

_ بنیامین؟کیه که این قدر خودمونی اسمش رو به زبون میاری؟

حوله رو گرفت و دست پاچه جواب داد:

_ واا،مگه من گفتم بنیامین؟ آقای قادری رو میگم،حواسم نبوده حتما.

خندیدم و گفتم:

_ آره همینه که تو میگی.

_ باشه بابا،تو هم هی گیر میدی،بابای خدا بیامرزم این قدر بهم گیر نمیداد،برو زود واسم قهوه بیار که خیلی هوس کردم.

قهوه درست کردم و با دوتا فنجون قهوه از آشپز خونه رفتم بیرون و کنار نرگس نشستم.نرگس تشکر کوتاهی کرد و گفت:

_ما رو نمی بینی خوشی؟

ناراحت جواب دادم:

_ نه بابا ،چه خوشی؟وقتایی که خونه تنهام اصلا انگار زمان باهام لج میکنه ،اصلا نمیگذره.

_ خب تنها نمون ،برو خونه ی ما،مامان و شادی هم خیلی خوشحال میشن.

_ نمیشه که دائم ،خونه ی شما باشم.همین جوری هم بیشتر اوقات خونه ی شمام بی خیال از تو چه خبر کار و بار خوب پیش میره؟

قهوه اش رو برداشت و در همین حین ک مزه مزه اش میکرد گفت:

_ یه چند روزی کارم سخت شده ،خانم تهرانی کسی که نکته به نکته کارا رو واسه آق رئیس (آرشاویر سرمد )گزارش می کرد استعفا داده تا موقعی که یه نفر دیگه جاش بیاد من مجبورم علاوه بر کار خودم شب به شب گزارش کارا رو واسش ایمیل کنم. واقعا خسته کننده اس کاش زودتر یه نفر پیدا شه.

مکث کرد و بهم نگاه کرد،انگار فکری به ذهنش رسیده باشه سریع گفت:

_میگم،تو که از تنهایی خوشت نمیاد چطوره اسم تورو پیشنهاد بدم واقعا فرصت خوبیه برات ،هم کار میکنی،وهم از تنهایی در میای.اینجوری فکرت هم مشغول میشه و کمتر فکر وخیال گذشته رو میکنی.

_چی داری میگی نرگس ،من درسم رو به زور بخونم،اون وقت تو میگی بیام واسه کار!بی خیال .

_ دیوونه واقعا فرصت خوبیه برات،خب منم هم درس میخونم هم کار میکنم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سی وشش

قهوه ام رو مزه مزه کردم وبی خیال گفتم:

 _من خودم رو بهتر می شناسم،پس بی خیال نرگس.

نرگس کلافه سری تکون دادو گفت:

_واقعا دیوونه ای ،مگه نمیگی تنهایی؟ خب اینجوری به جز دانشگاه مواقع کار هم با همیم.واقعا موقعیت شغلی خوبیه،حقوقش هم نسبت به کارش خیلی خوبه،مگه نمیخوای سر پای خودت وایسی؟من به خاطر خودت میگم.

پیشنهاد نرگس واقعا خوب بود،اما میترسیدم از پسش برنیام یا استخدام نشم.

_نرگس من هنوز مدرکم رو نگرفتم،مطمئنا خیلیا که مدرک هم دارن میان واسه استخدام، اصلا از کجا معلوم استخدامم کنند؟

 نرگس با لبخند جواب داد:

_اونش بامن !با بنیامین ،منظورم آقای قادری حرف میزنم، مطمئنا قبول میکنه ،میای واسه استخدام یه ماه به صورت آزمایشی البته با حقوق کار میکنی،کارت خوب باشه موندگار میشی.

خندیدم و گفتم:

_ چه سرو سری با این بنیامین داری،که حرفت رو قبول میکنه.

نرگس کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد وبا حرص گفت:

_ لیاقت نداری آرام،لیاقتت همینه بشینی خونه در و دیوار رو تماشا کنی و غمبرک بگیری منو باش میخوام از تنهایی درت بیارم ،هی گیر میده واسه من!

خندم رو قورت دادم و گفتم:

_باشه بابا ،حالا چرا زود جوش میاری؟

دوباره با حرص گفت:

_فردا میای واسه استخدام ،یا بیام به زور ببرمت.

_تا فردا فکرام رو میکنم.

ادام رو در آورد و مسخره گفت:

_فکرام رو میکنم،انگار ازش خواستگاری کردند.عروس خانم فردا جوابت بله نبود حسابت با کرام الکاتبینه گفته باشم.

نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد:

_وای دیر شد،برم خونه که عیال منتظره!

با خنده گفتم:

_عیالت حتما اون شادی خل وچله.بشین سرجات تو که تازه اومدی .

_باید از اینجا برم دارخونه،واسه داروهای مامان،دیر وقت میشه. تو بیا باهم بریم،امشب هم خونه ی ما بمون.

_ نه ممنون نرگس،مامان حالش بهتره؟

با خوشحالی جواب داد:

_خداروشکر بهتر از قبله.

_خب پس خداروشکر،سلام برسون بهش.

_چشم خانم خانما،امشب خوب فکرات رو واسه کار بکن ،اگه خواستی زنگ بزن بهم تاکسی میگیرم میام دنبالت باهم بریم.

_ باشه،خبرت میکنم.

_ یه وقت خر نشی،موقعیت به این خوبی رو از دست بدیا،از من گفتن بود.

خیلی بی ادبی،گفتم که فکرام رو میکنم.

سریع لپم رو بوسید،بوسه که چه عرض کنم تف مالی بود،خداحافظی کرد و زد بیرون.

دختریه دیونه میدونست وسواس دارم از عمد تف مالی میکرد،گونه ام رو با دستمال پاک کردم.بعد از رفتنش دوباره خونه سوت و کور شد.

شب موقع خواب فکرم بدجوری درگیر پیشنهاد نرگس بود،نمیتونستم چه جوابی بهش بدم،میترسیدم از پس این کار بر نیام واز طرفی هم تنها موندنم رو دوست نداشتم،آخر سر دلم رو زدم به دریا و تصمیم گرفتم قبول کنم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سی و هفت

صبح زود تر بیدار شدم تا نمازم قضا نشه،بعد از فوت مامان و بابا شبایی که گیسو بانو بالای تختم برام قرآن می خوند انگار ذره ذره آرامش از دست رفته ام رو به وجودم تزریق میکرد.

وقتی دایی افتاد زندان،دیگه نبود تا با صوت دلنشینش برام قرآن بخونه.هر وقت زنگ میزد توصیه میکرد ،برای آرام گرفتن دلم قرآن بخونم.

واقعا وقتایی که قرآن میخوندم و با خدا درد و دل میکردم ،انگار آروم تر بودم.

این شد که تصمیم گرفتم نمازم رو هم بخونم،سر نماز از خدا میخواستم کمکم کنه،رهام کنه از فشار مشکلاتی که گریبان گیرم شده بود.دعا میکردم واسه دایی،دعا میکردم تا مازیار و ترنم به سزای کارشون برسند.انگار واقعا قلبم آروم می گرفت ،انگار خدا یه جورایی ته دلم رو قرص میکرد.

یه دوش آب گرم گرفتم و رفتم بیرون،چادر نمازی که گیسو بهم هدیه داده بود ،رو سرم کردم،جانمازم رو پهن کردم ،بعد از خوندن نمازم شروع به دعا خوندن کردم یاد الهی نامه ای افتادم که بابا بعد از نمازش با صدای دلنشینش زمزمه میکرد،شروع به خوندن کردم:

الهـي باز آمديم با دو دست تهي چه باشد اگر مرحمي بر خستگان نهي.

الهـي گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني.

الهـي هر دلشده اي با ياري و غمگساري و من بي يار و غريبم.

الهـي چراغ دل مريداني و انس جان غريباني، كريما آسايش سينه محباني و نهايت همت قاصداني

الهـي جرم من زير حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران

الهـي اين چيست كه با دوستان خود كردي كه هر كه ايشان را جست ترا يافت و تا ترا نديد ايشان را نشناخت.

الهي عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم.

الهـي بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن و ما را به بلاي خود گرفتار مكن.

الهـي چون به تو بنگريم شاهيم و تاج بر سر وچون بخود نگريم خاكيم و از خاك كمتر

الهـي

هر كس تو را شناخت هرچه غير تو بود بینداخت.

بعد از تموم شدن الهی نامه ،جانمازم و چادر نمازم رو مرتب تا زدم و سر جاشون گذاشتم.بعد از خوندن نمازم انگار ناآرامی هام کمتر میشد،ودلم قرص تر!

 لباسام رو که پوشیدم نگاهی به آینه انداختم کمی از کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم .بعد از آماده شدنم رفتم تو آشپزخونه قهوه جوش رو روشن کردم و قهوه درست کردم،در همین حین گوشیم رو درآوردم تا به نرگس زنگ بزنم هنوز شمارش رو نگرفتم که صدای زنگ آیفن بلند شد،به طرف آیفن رفتم نرگس بود،خندم گرفت .چقدر عجوله این دختر میدونم اومده که اگه جوابم نه باشه به زور راضیم کنه.

دکمه آیفن رو فشردم تا در باز شه ،در ورودی رو هم براش باز گذاشتم.ورفتم تو آشپز خونه دوتا فنجون قهوه ریختم،صداش که از همون دم در بلند شده بود اومد:

_هوی، صابخونه کدوم وری؟

دختریه دیوونه،سر صبحی باید همه همسایه هارو بیدار میکرد صداش زدم:

_بیا،تو آشپز خونه ام.

اومد تو آشپزخونه.وقتی منو آماده دید لبخند زد:

_سلام به آرام گلی خودم.

_غلط سلام،  دیوونه چرا داد میزنی باید همه ی همسایه ها رو بیدار کنی ؟

  خندید و گفت:

_ خب بیدار شن ،خونشون از ما رنگین تر که نیست،ما صبح زود بیدار باشیم اونا تو خواب ناز باشن.

قهوه ای که براش ریخته بودم رو برداشت و نشست رو صندلی خواست یه جا سر بکشه که دهنش سوخت.

_وای آرام خدا بگم چکارت کنه سوختم! چطوری قهوه ی به این داغی رو میخوری ،دختره ی دیوونه.

خندیدم و چیزی نگفتم که دوبازه با لبخند گفت:

_تصمیم درستی گرفتی، مطمئنا پشیمون نمیشی؟

_خدا کنه.

_ صبحونه خوردی؟

_نه میل ندارم.

_یعنی چی ؟گرسنت میشه دیوونه.باید بخوری!

میدونستم باز تا صبحونه نخورم بی خیال نمیشه.

_نرگس جان هر کی دوست داری گیر نده.گرسنه ام شد یه چیزی میخرم واسه خودم.

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سی و هشت

 پوف،باشه بابا به خاطر خودت میگم.

فنجونای قهوه رو شستم و آماده رفتن شدیم که نرگس دوباره شروع کرد به گیر دادن.

_وا،آرام همین جوری میخوای بیای ؟مثل روح میمونی،برو یه رژ بزن به لبات ،آدم خوف میکنه نگات کنه!

کلافه گفتم:

_وای نرگس؟جوری که تو گیر میدی بهم بابای خدا بیامرزم نمی دادم.

نرگس خندید هولم داد طرف اتاق وگفت:

_حرف خودم رو به خودم پس نده!برو زود باش یه رژ بزن به لبات.

پوفی کردم و رفتم تو اتاق ،کمی از برق لب صورتیم رو زدم به لبام.

که صدای نرگس دوباره بلند:

_ وای آرام قرار نبود که از من خوشگل تر بشی.

دیگه واقعا دوست داشتم از دستش گریه کنم،دستمالی رو برداشتم که پاکش کنم که سریع خندیدو گفت:

_باشه،باشه پاک نکن بریم که دیر شد.

رفتیم بیرون از نگهبان که مرد پیر وسالخورده ای بود خواستم که واسمون تاکسی بگیره،تاکسی که اومد سوار شدیم.کمی استرس داشتم نمیدونستم استخدام میشم یانه؟

وقتی رسیدم نرگس پشت میزش نشست،به صندلی کناریش اشاره کرد وگفت:

_ بیا بشین اینجا آرام ،آقای قادری هنوز نیومده باید با اون حرف بزنیم.

سری تکون دادم و نشستم،نرگس مشغول کارش شد.چیزی نگذشت که صدای یه مرد که بلند سلام داد اومد،نرگس سریع بلند شد و آروم جواب سلامش رو داد.فهمیدم همون بنیامینه که قراره باهاش حرف بزنیم،بلند شدم و سلام دادم.

لبخند زد و گفت:

_پس آرام خانم شمایی،بیایند تو اتاقم باید فرم پر کنی.

اینو که گفت بدون اینکه منتظر جواب بمونه به طرف اتاقش رفت،نگاهی به نرگس انداختم و گفتم _تو نمیای نرگس؟

نرگس لبخند زد و گفت:

_ نه توباید فرم پر کنی ،نیازی به من نیست.

به طرف اتاق بنیامین رفتم،نگاهی به پلاک روی در انداختم که روش نوشته بود،بنیامین قادری مدیر عامل،رفتم داخل، پشت سیستمش نشسته بود منو که دید برگه ای رو به سمتم گرفت و گفت :

_ اینم از فرم،جاهایی که علامت زده رو باید پر کنین.

تشکر کوتاهی کردم و فرم رو ازش گرفتم با خودکاری که رو میز بود شروع به نوشتن کردم.

بعد از اتمام فرم ،برگه رو به سمتش گرفتم،ازم گرفت و شروع به خوندن کرد.بعد از این که خوندش لبخندی زد وگفت:

_خب شماره تماست رو هم که نوشتی ،الان میتونین برین ،فردا بهتون خبر میدم.

_ باشه خیلی ،ممنون.

بعداز خداحافظی کوتاهی که کردم رفتم بیرون.

نرگس سریع بلند شد و به طرفم اومد :

_ چی شد آرام.

خنده ام گرفت از خودم بیش تر استرس داشت:

_ هیچی نرگس،قرار شد فردا بهم خبر بده.

رفتم خونه،اون روزم کلاس نداشتم و تنهاییم بدجور کلافم می کرد بی حوصله می نشستم رو مبل و کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکردم یا کتابی رو به قصد مطالعه باز میکردم.ساعتی هم تصمیم میگرفتم با خوندن درسام خودم رو مشغول کنم.

اما بازم حوصله ام سر میرفت،به فکر کار افتادم و ناخودآگاه دعا کردم که پذیرفته شم.

پارت سی و نه

ساعت ده شب بود و من تازه شام خورده بودم و مشغول شستن ظرفا بودم!

گوشیم زنگ خورد،دستام رو خشک کردم و گوشیم رو از تو جیب سارافونم در آوردم.

یار مهربون این روزهام نرگس بود،جواب دادم:

_ جانم نرگس.

با خوشحالی گفت:

_مژده بده،عزیزم.

 با خنده گفتم:

_چی شد استخدام شدم.

خندید و گفت:

_ قراره یه ماه آزمایشی بیای سرکار ،از کارت راضی باشن موندگار میشی.

خوشحال شدم ،واقعا بهتر از تنهاییم بود.

از روز بعدش میرفتم سرکار،ساعت کاریم از صبح ساعت هفت و نیم تا دو ظهر بود البته روزایی که صبح دانشگاه داشتیم باید عصر از ساعت سه میرفتیم تا هشت شب.

اوایل برام سخت بود اما بعد از گذشت دو هفته کم کم تونستم عادت کنم،صبح هاکه واسه نماز بیدار میشدم تا ساعت هفت و نیم که باید میرفتم سرکار نمی خوابیدم و درسام رو میخوندم.

هر روز ریز به ریز کار ها رو یاداشت میکردم تا هر وقت آقای سرمد رئیس کل از سفر اومد،براش گزارش کنم.

پشت سیستم نشسته بودم و مشغول ثبت گزارشایی که به دست آوردم بودم‌.

که یهو با صدای بلند یه نفر از جا پریدم،صدا از تو راه رو میومد.

__بنیامین من فقط دو هفته اینجا نبودم، مگه نمی دونستی نباید قرار داد شرکت مهرآرا رو امضا کنی،رفتی قرار داد کاوه، کسی که بدترین و سرسخت ترین رقیبمونه و چند بار خواسته زمینمون بزنه رو امضا کردی.

جوری داد زده بود که من به جای بنیامین ترسیده بودم،صدای بنیامین اومد که دستپاچه جواب داد:

_به خدا حواسم نبود ،میدونم کوتاهی کردم ،فکر میکردم اینم‌ یه قرار داده مثل بقیه قراردادهایی که امضا کردیم.خب فسخش میکنیم.

دوباره باصدای بلندی گفت:

_ هیچ توجیحی برام قانع کننده نیست بنیامین، گند زدی فکر کردی فسخ قرار به همین راحتیاست.

صدای قدماش میومد که داشت نزدیک میشد،به نرگس نگاه کردم کمی رنگ پریده بود،صداش زدم که گفت:

_وای آرام،هیچ وقت رئیس رو اینجوری عصبانی ندیده بودم ،پیچاره بنیامین !

بوی عطر تلخی توی فضا پیچید،یه بوی خاص، ناخدواگاه نفس عمیقی کشیدم و بوی عطر رو با تمام وجود به ریه هام فرستادم،چقدر این بو آشنا بود. سر بلند کردم و صاحب این بو رو تو درگاه در که داشت میومد داخل دیدم. مردی با اندامی ورزیده ،با چهره ای بی نهایت آشنا، چقدر این چهره برام آشنا میومد .نرگس و بقیه ی کارکنان اون قسمت سریع بلند شدن و سلام دادن.من هم مطابق بقیه بلند شدم و سلام کردم.

بدون اینکه کوچک ترین نگاهی بهمون بندازه با همون اخمی که به چهره داشت،سری تکون داد و رفت تو اتاقش.صدای همهمه کارکنان بلند شده بود،بنیامین بلند گفت:

_چه خبرتونه شلوغ کردین؟به کارتون برسین.

همه مشغول کارشون شدند ،خودم رو سرگرم ادامه ی کارم کردم،اما فکرم به آرشاویر سرمد بود.

چقدر چهره اش آشنا بود،یهو یاد اون شب کزایی افتادم،یاد مردی که به موقع به دادم رسیده بود.آره خودش بود!همونی که اون شب شده بود ناجی من و به راحتی آب خوردن از پس اون دوتا پسر براومده بود!

همونی که به خاطر من اون شب سرش آسیب دید وخون ریزی داشت ولی خم به ابروش نیاورد.

نگاهی به چهره آشفته بنیامین انداختم،کلافه رو صندلی که نزدیکش بود نشست. و آروم گفت:

_گند زدم،گند.

نرگس که صداش رو شنیده بود دلجویانه گفت:

_ناراحت نباش، الان اگه آقا چیزی میگه به خاط اینه که عصبانیه.

بنیامین ناراحت لب زد :

_حق میدم بهش،نباید اون قرار داد رو امضا میکردم.

نرگس خواست دوباره حرفی بزنه که صدای تلفن رو میزش بلند شد، سریع جواب داد.

_ بله آقا؟

_...

_باشه،باشه الان میگم بیاد.

گوشی رو گذاشت سر جاش نگاهی بهم انداخت و تند گفت:

_آرام ،گزارشات این مدت رو میخواد،برو منتظرش نزار.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

پارت سی ونه

باشه ای گفتم و بلند شدم،پوشه ی گزارشات اون مدت رو برداشتم و به طرف اتاقش رفتم،نگاهی به پلاک روی در انداختم آرشاویر سرمد رئیس کل.

تقه ای به در زدم و رفتم داخل،پشت به من،رو به دیوار شیشه ای، وایساده بود.و دست به سینه چشم دوخته بود به بیرون.

تک سرفه ای کردم وگفتم:

_ببخشید،گزارشات این مدت رو آوردم. 

نگاهش رو از بیرون گرفت،بی حرف رفت و رو صندلیش نشست ،اخم داشت،معلوم بود هنوز از دست بنیامین عصبیه اشاره کرد که پوشه رو بدم دستش،بی هیچ حرفی پوشه ی آبی رنگ رو دادم دستش.

عینک مطالعه اش رو از رو میزش برداشت و در همون حین که میخواست بخونه،اشاره ای به صندلی های راحتی کرد وگفت:

_بشین،سرو پا واینسا.

تشکر کوتاهی کردم ونشستم، نگاه بی تفاوتش به من بیشتر از چند ثانیه هم طول نکشید، هیچ واکنشی مبنی براینکه بدونم منو شناخته انجام نداد.حق هم داشت نشناسه، با اون سر وضعی که من اون شب داشتم،نگاهی گزرا به اتاق انداختم

نظم خاصی تو اتاق به چشم میخورد،یه گوشه از اتاق کتاب خونه ی کوچکی بود که کتاب ها با نظم خاصی تو قفسه ها قرار گرفته بودند و یه طرف اتاق اختصاص داده شده بود،به پوشه ها و یه سری اسناد.

لوح ها و تقدیر نامه هایی که رو دیوار خودنمایی میکرد نشون گر پیشرفت چشمگیرش بودند .چیزی که بیشتر از همه این اتاق رو خاص میکرد دیوار شیشه ای بود که به محض ورود به چشم میخورد.

این نظم خاص تو اتاق ،و جدییتش هنگام خوندن گزارشات نشون میداد که چقدر تو کارش قانون مند و حساسه.تلفن روی میزش رو برداشت و شماره ای رو گرفت و گفت:

_خانم کامیار ،به بنیامین بگو بیاد تو اتاقم.

بعد از تلفنش نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و گفت:

_چرا هیچ نشونی از قرارداد شرکت مهر آرا نیست ؟

وای پاک یادم رفته بود که یاداشتش کنم،حالا چی باید میگفتم خودم رو نباختم و گفتم :

_ببخشید، یادم رفته بود یاداشت کنم.

با همون اخم و جدیتی که داشت گفت:

_فراموش کردن،هیچ توجیح قانع کننده ای نیست واسه من، میدونم تازه کاری پس همین اول کاری باید بدونی که من به شدت معتقدم کارمندام، حقوقی که میگیرن واقعا حقشون باشه،و کوچک ترین کوتاهی تو کارشون رو به هیج وجه نمیتونم نادیده بگیرم.

اشاره ای به پوشه ی گزارشات کرد و گفت:

_ ببر و تا آخر ساعت کاری ،کامل بیار واسم.مات شده نگاهی بهش انداختم یعنی واقعا این همه رک و صریح گویی ،این لحن کوبنده، لازم بود،نمیتونست یه کم نرم تر برخورد کنه‌.

بلند شدم و پوشه رو برداشتم،نمیتونستم جواب ندم ،پس متقابلا مثل خودش اخم کردم و گفتم:

_خودتون هم میگین یه کارمند تازه کار ،پس اونقدر ها هم دور از انتظار نیست یک کارمند تازه کار اشتباهاتی داشته باشه.

برای لحظه ای نگاهش رنگ تعجب گرفت ،نمیدونم شاید انتظار نداشت،مثل خودش رک و صریح جواب بدم.پوشه رو از میز برداشتم و رفتم بیرون، بنیامین رو دیدم که میخواست بره داخل،وقتی اخمای درهمم رو دید آروم پرسید:

_چیزی شده آرام خانم؟

_نه فقط ،یادم رفته بود قرار داد شرکت مهر آرا رو ثبت کنم.

لبخندی زد و گفت :

_اگه توبیختون کرده،به دل نگیرین اون الان از دست من عصبانیه.

اینو که گفت رفت تو اتاق ،خواستم برم که صدای سرمد رو شنیدم:

_ بنیامین نمی تونستی یه نفر رو استخدام کنی که سابقه کاری داشته داشته باشه؟

صدای بنیامین رو شنیدم که گفت :

_نمیدونستم ، آخه تو خودت همیشه میگی باید به جوون تر ها هم فرصت داد.سرمد دیگه چیزی نگفت و درمورد قرار داد شرکت مهر آرا شروع کرد به حرف زدن.معلوم نبود  این کاوه کیه که اینجوری ازش متنفرند.

پوفی کشیدم و رفتم پشت میزم نشستم،یکی نبود بگه،آرام نونت کم بود ،آبت کم بود که خواستی بیای سرکار. 

یهو یاد بابا افتادم،وقتایی که میرفتم شرکت دیدنش، چقدر با کارمندا متواضع برخورد میکرد.قطعا هیچکس بابا نمیشد.واقعا هیچ وقت حتی فکرش روهم نمی کردم ،که روزی من هم به عنوان یک کارمند ساده مشغول به کار بشم. نرگس وقتی دید تو فکرم پرسید:

_چیزی شده آرام؟

نگاهی به نرگس انداختم وبا حرص پرسیدم:

_نرگس این همه ،رئیس ،رئیس میکردین اینه رئیستون؟

نرگس خندید و گفت:

_واا،چشه مگه؟

_چش نیست ؟همین اول کاری معلومه از اون بد احلاقاست.

_نه بابا،فقط خیلی سخت گیر و قانون منده،رو کارش خیلی دقیقه ،از کارمندا هم همین انتظار رو داره، همینم باعث شده تو این سن به این جا برسه، ولی بداخلاق نیست.

حرفی نزدم ،و مشغول کارم شدم ،که نرگس دوباره گفت:

_بیچاره،بنیامین جلوی این همه آدم سرش داد زده بود؟

به صورتش که حالا رنگ ناراحتی گرفته بود،نگاه کردم و با خنده گفتم:

_خب حالا ،تو چرا این همه واسش ناراحتی؟

نرگس دست پاچه گفت:

_مگه حتما باید دلیل داشته باشم؟

خندیدم وبی حرف مشغول کارم شدم.

ساعت نزدیک هفت و نیم بود، ونیم ساعت دیگه ساعت کاریم تموم میشد.چون صبح کلاس داشتم مجبور شدم ظهر بیام سر کار .کش و قوسی به خودم دادم وبرای بار آخر نگاهی به گزارشات انداختم تا هیچ کم و کسری نداشته باشه .

بلند شدم و به طرف اتاق آقای سرمد رفتم،تا گزارشات اون روز رو تحویلش بدم

تقه ای به در اتاقش زدم و با بفرما گفتنش رفتم داخل.

_ ببخشید،گزارشات امروز رو آوردم.

پوشه ی گزارشات رو دادم دستش،شروع به خوندن کرد.

نگاهی گزرا، به میز شلوغ پلوغش انداختم،یهو چشمم خورد به دستمال گلدوزی شده ای که گوشه ی میز گذاشته بود.همون دستمالی بود که اون شب بهش داده بودم تا خونی که از سرش میومد رو پاک کنه. دستمالی که روش اسمم توسط مامان دوخته شده بود.

سرخی خون خشک شده روش خود نمایی میکرد!

آرشاویر سر بلند کرد و وقتی نگاه خیره ام رو به دستمال دید،مردد نگام کرد ،کمی مکث کرد و وبا تردید پرسید:

_من شمارو قبلا جایی ندیدم؟

پووف اصلا دوست نداشتم راجب به اون شب بارونی حرفی بزنم ،بر خلاف میل باطنیم جواب دادم:

_بله ،همون شب بارونی که اسیر اون دو تا پسر بودم و شما به موقع به دادم رسیدین.

_اهان گفتم چهره تون آشناست.

نگاه دوباره ای به پوشه انداخت و گفت:

_ کارت خوب بوده،و کم و کسری نداره امیدوارم همین جوری هم پیش برین.

تشکر کوتاهی کردم و خواستم برم بیرون .

 لحظه آخر نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم :

_خیلی ممنون که اون شب به دادم رسیدین،اون شب نشد درست و حسابی ازتون تشکر کنم.

نگاه بی تفاوتی بهم‌ انداخت و با لحن خشکی گفت:

_ممنون،نیازی به تشکر نیست، هر دختر دیگه ای هم بود بی شک کمکش میکردم. 

این حرف رو که زد بی تفاوت مشغول کارش شد. اوف چقدر سرد و مغروره این مرد !

هیچ وقت دوست نداشتم آدمی رو از سر ظاهر قضاوت کنم،اما نمیدونم چرا دائم در مورد این مرد رای صادر میکردم‌.یاد دستمالم که یادگار مامان بود افتادم.باید سر فرصت ازش پس میگرفتم.

نرگس زودتر از من کارش تموم شده بود،بنیامین به بهونه این که راهش همون طرفاست ،گفت که میرسوندش.

با فکر به بنیامین و نرگس لبخندی رو لبام اومد. میدونستم که بینشون یه احساسی شکل گرفته ولی رو نمیکنند.

تاکسی گرفتم و رفتم خونه،نگاهی به خونه انداختم ،پووف نظافت لازم بود،لباسام رو با لباس راحتی عوض کردم. و شروع به جارو و گرد گیری کردم ،بعد از اتمام کارم نگاهی به سر تا سر خونه که از تمیزی برق میزد انداختم. کد بانویی بودم وخودم خبر نداشتم. تصمیم گرفتم که به جای حاظری خوردن،این دفعه خودم شام درست کنم.دلم ماکارونی میخواست.

 

 

لینک به دیدگاه

پارت چهل

بعد از مدتی فهمیدم که نسبت به آرشاویر اشتباه فکر میکردم. آرشاویر با کارمندا همیشه متواضع برخورد میکرد.اگه اشتباهاتی داشتند،با لحن ملایمی بهشون تذکر میداد.

احترام خاصی برای همه قائل بود.چیزی که بیشتر از همه در رفتارش به چشم میخورد برخوردو احترام گذاشتن بی حد و اندازه ای که برای بزرگ تر از خودش قائل بود. بعضی وقت ها منو به یاد بابا مینداخت.

همه ی کارمندا عاشقش بودند و در عین حال ابهتی که داشت باعث شده بود بی اندازه ازش حساب ببرند. نه تنها کارکنان بله همه شرکا هم همین طوربودند،تو هر جلسه ای که برگزار میشد،همیشه تصمیم نهایی رو بر عهده ی آرشاویر میزاشتند.

به خاطر قضاوت اشتباهم،شرمنده ی وژدانم بودم ،واین شرمندگی زمانی بیشتر شد که آرشاویر به خاطر لحن تند اون روز ازم معذرت خواست.

نگاهی به ساعت مچیم انداختم ،ساعت کاری تموم شده بود اما چون کارم طول کشیده بود مونده بودم .نرگس هم مونده تا باهم بریم ،وقت نماز بود.میدونستم تا برم خونه نمازم قضا میشه ،همیشه سعی میکردم نمازام رو سر وقتشون بخونم .

 از قبل وضو داشتم بلند شدم و نگاهی به نرگس

 انداختم و گفتم:

_نرگس میدونی کجا باید نمازم رو بخونم.

قبل از اینکه نرگس چیزی بگه بنیامین که پوشه به دست اومده بود تو اتاق خندون جواب داد:

_انتهای راه رو سمت چپ.

تشکر کردم،حدث میزدم دیرم شه، به خاطر همینم چادر نمازم رو با خودم آورده بودم.از توکیفم چادرم رو درآوردم .بنیامین منتظر وایساده بود که من برم بیرون، میدونستم اومده تا با نرگس حرف بزنه.نگاهی به نرگس انداختم، از حرکاتش متوجه شدم که کمی دست پاچه شده.لبخندی بهش زدم و رفتم بیرون.

خوش حالی نرگس آرزوم بود،با این همه سختی که متحمل میشه واقعا خوشبختی حقشه.

رفتم تو کتاب خونه ای که انتهای راه رو بود.اتاقک کوچیکی بود که یه گوشه اش انواع و اقسام کتاب چیده شده بود.کف اتاقک فرش شده بود،معلوم بود این اتاقک متعلق به آرشاویره نمی دونستم درسته نمازم رو این جا بخونم یانه.

خب چه کنیم دیگه بنیامین گفت اینجا بخونم،از خدا خواسته فقط میخواست اون جا نباشم،تا بتونه راحت با نرگس حرف بزنه.

پنجره اتاقک رو باز کردم.باد خنکی صورتم رو به نوازش گرفت.

یه آرامش خاصی داشت این اتاقک به ظاهر ساده.

هوای اتاقک کمی خنک تر شده بود،جانمازی که رو کنسول کوچکی گذاشته شده،رو برداشتم.

بوی عطر تلخ و سردی بینیم رو نوازش میداد.

جانماز رو نزدیک بینیم گرفتم و عمیق بو کشیدم. 

بوی این عطر جانماز بهم می فهموند که صاحبش کیه.

دوباره تردید اومد سراغم ، یعنی درسته از جا نمازش استفاده کنم؟

پوفی کشیدم و خودم جواب خودم رو دادم.نمیخوام که بدزدمش.

چادر نمازم رو سرم کردم،نگاهی به آینه ی کوچیکی که اون جا بود انداختم ،با چادر نماز چهره ام چقدر بچه گونه معلوم میکرد .یاد حرف نرگس افتادم که میگفت :_با چادر نماز چهره ات چقدر معصوم و دوست داشتنی میشه.

 جانماز رو پهن کردم و شروع به خوندن نمازم کردم.

بعد از خوندن نمازم دعا که خوندم بلند شدم .جانماز رو تا زدم و گذاشتم سر جاش. بوی عطری کل اتاقک رو گرفت و این نشون میداد که یه یه نفر اومده تو.

عقب گرد کردم،که ببینم کیه که محکم خوردم به یه چیز سفت و سخت.

از درد دماغم صورتم جمع شد، صدای آخم بلند شد ،چشمام رو از درد بستم.

صدای نگران و مردونه ای اومد که پرسید:

_خوبی؟

چشمام رو باز کردم که ببینم کیه،پوف پس این چیز سفت سخت آرشاویر بود.دستم رو از رو دماغم که مطمئنا قرمز شده بود برداشتم.ودر جواب بهش خجالت زده گفتم :

_ممنون خوبم،تقصیر خودمه که اومدم اینجا نماز بخونم ،آخه آقای قادری گفت بیام ،نمیدونستم متعلق به شماست!

لبخند کم رنگی زد و گفت:

_ عیب نداره، بازم بابت دماغتون معذرت میخوام.

 

اینو که گفت به طرف جانمازش رفت.دیگه چیزی نگفتم و رفتم بیرون.

بنیامین رو دیدم که داشت میرفت تو اتاقش،بر خلاف قبل صورتش کمی پکر بود.رفتم تو اتاق،نرگس که نگاهش بهم افتاد پرسید:

_دماغت چی شده ،چرا قرمزه؟

قضیه رو گفتم بهش خندید:

_خب دیوونه،چرا رفتی اونجا نماز بخونی؟

با حرص گفتم:

_یادت رفته،بنیامین گفت برم.

نرگس دوباره با خنده گفت :

_پسره ی دیوونه،فقط میخواست دست به سرت کنه

باید میرفتی پایین نمازخونه هست اونجا.

_نمیدونستم تو که نگفتی بهم ،حالا چی میگفت،وقتی اومد صورتش خندون بود حالام که داشت می رفت تو اتاقش گرفته بود.

نرگس ذوق زده گفت:

_ازم دعوت کرد،امشب شام باهاش برم بیرون.

_خب تو چی گفتی بهش؟

_قبول نکردم.

_واا،چرا دیوونه؟

_گفتم درس دارم، به قول مامانم دختر باید سنگین باشه،اگه همون لحظه قبول میکردم با خودش میگفت چقدر از خدا خواسته است.اونم گفت باشه واسه یه شب دیگه.

خندیدم و گفتم:

_من که میدونم تو از خداته قبول کنی حالا واسش ناز میکنی؟

وسایلمون رو جمع کردیم و باهم رفتیم بیرون،به اصرار نرگس باهم رفتیم خونه اش.

حامد که مثل همیشه تو حیاط توپ بازی میکرد در رو باز کرد،منو که دید لبخند زدو گفت:

_بَه آرام خانم ،چه عجب چشممون به جمال شما منور شد؟

خندیدم و در جواب بهش گفتم:

_اولا سلام،دوما من که همیشه اینجام.

با خنده جواب داد:

_آره نه شنبه ها که همیشه اینجایی!

نرگس پوفی کشید و گفت:

_نمیخوای از جلوی در بری کنار بیاییم تو؟

حامد خندید و از جلوی در کنار رفت:

_بفرمائید دو شیزه های گرامی.

نرگس دوباره گفت:

_ببینم بچه درساتو خوندی امروز؟ناسلامتی کنکور داری،رتبه ات یه وقت شارژ ایرانسل نشه.

حامد که از لفظ بچه بدش میومد با حرص گفت:

_ چقدر گیر میدی آبجی،آره خوندم باور نداری از شادی بپرس.

نرگس سری تکون داد و باهم رفتیم تو خونه،شادی رو مبل رنگ و رو رفته ای کتاب به دست نشسته بود،اما لای کتاب گوشیش رو قایم کرده بود و داشت بازی میکرد.

نرگس سری به نشونه تاسف تکون داد وبا کنایه گفت:

_ چه بچه ای درس خونی!خسته نشی این همه درس میخونی؟

شادی دست پاچه برگشت و بادیدنمون سلام داد و گفت:

_آره واقعا،خسته شدم از همون ظهره دارم یه سره میخونم.

خنده ام گرفت از رو هم نمی رفت. نرگس با حرص گفت:

_آره ،اون عمه ی منه گوشیش رو میزاره لای کتاب باهاش بازی میکنه دختره ی ورپریده.

شادی سریع گفت:

_آبجی به خدا دفعه اولم بود.

در همون حین که بهم اشاره میکرد بشینم رو به شادی گفت:

_باشه،دفعه اول و آخرت باشه.نبینم معلمات بگن درسِت ضعیف شده وگرنه گوشی بی گوشی‌.

صدای مادر نرگس از تو آشپزخونه اومد:

_شادی جان مادر کی بود در میزد؟

شادی که حالا لو رفته بود کتابش رو بست و گذاشت کنارش وبا شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت:

_نرگس و اون دوست دیوونه اش.

مادر نرگس سریع گفت:

_واا ،مادر این چه حرفیه،درست حرف بزن.

اینو که گفت از تو اشپز خونه اومد بیرون.

با روی باز اومد طرفم،سلام دادم که با مهربونی جواب داد.

_سلام به روی ماهت دخترم.چه عجب اومدی یه سری به ما بزنی؟

در جواب بهش لبخند زدم و گفتم:

_خودتون میدونید که یه مدته میرم سرکار،و از یه طرف دانشگاه،دیگه واقعا نشد بیام.

_مهم اینه که الان اومدی،باید جبران کنی و بمونی، وگرنه به این زودیا که نمیزارم بری.

نرگس بلند شد و داشت میرفت تو آشپزخونه که مادرش زود گفت:

_بشین دخترم چایی گذاشتم دم کشید خودم میارم، از سر کار میای خسته ای.

نرگس لبخندی به مادرش زد:

_باشه ممنون مامان.

نگاهی به شادی انداختم و گفتم:

_ببینم دختر ،حالا من شدم دیوونه؟

شادی با پروویی جواب داد:

_آره ، چون این دفعه برام خوراکی نخریدی !

با تعحب نگاش نکردم ،با این که چهارده سالش بود ،اما مثل بچه های نه یا ده ساله بود!

 

 

لینک به دیدگاه

پارت چهل ویک

_چقدر تو پرویی دختر!

نگاهی به نرگس که خسته ولو شده بود رو مبل انداختم:

_نرگس به نظرت زدنش جایز نیست؟

نرگس لبخند بدجنسانه ای زد :

_جایز چیه بابا؟از واجباته...

این حرف رو که زد ،بالشتک کوچیکی که زیرش بود رو در آورد،ومحکم پرت کرد به طرف شادی.

خورد به کله اش ،صدای آخ شادی بلند شد،نرگس بی توجه گفت:

_دختره ی پرو،آرام مگه وظیفه شه هر دفعه خوراکی بخره برات؟

شادی قیافه ی معترضی به خودش گرفت:

_بابا شوخی کردم،اصلا آرام عشقه همین که بیاد دیدنمون کافیه.

با خنده نگاش کردم:

_باشه اینقدر مزه نریز،پات بهتره درد نداره؟

_اهوم،با عصا میتونم راه برم.

نرگس نگاه مهربونی به خواهرش انداخت:

_انشا الله بعد از جراحی،عصا رو هم میزاری کنار و راحت راه میری.

شادی با ذوق خندید:

_کی آبجی ؟به خدا دلم لک زده واسه راحت راه رفتن.

نرگس نگاهی محزونی به خواهرش انداخت:

_به زودی،پول که بیاد دستم میرم پیش یه دکتر متخصص خوب واست نوبت میگیرم.

آفرین خانم (مادر نرگس) در همون حین که بلند میشد گفت:

_توکل به خدا،انشاالله که خیره.

این حرف رو که زد ،رفت تو آشپز خونه و با چایی و میوه اومد.

خانواده نرگس رو خیلی دوست داشتم،جوری باهام رفتار میکردند که انگار منم جزئی از خانوادشون بودم.حامد و شادی ،جوری راحت وصمیمی برخورد میکردن،که انگار منم خواهرشون هستم!مادرش آفرین خانم که همیشه منو شرمنده ی مهربونیش میکرد.

هر وقت نرگس میومد خونه ام،یه ظرف پر از غذا میداد دستش تا بیاره واسم.

دست پختش رو دوست داشتم.کلا عاشق جو صمیمی این خانواده بودم،واز داشتن دوستی مثل نرگس به خودم می بالیدم.کسی که بیشتر از ظاهرش به باطنش بیشتر اهمیت میداد.

و قلبش که خالی از هر کینه ودورنگی بود.

بر خلاف ترنم که همیشه عادت داشت پشت سر بقیه حرف بزنه مسخرشون کنه و اطرافیانش رو بخندونه.

خانواده نرگس، اگرچه از نظر مالی سطح پایینی بودند،اما دوستی و محبتی که بهم داشتند،دلِ پاک ومهربونشون قدر یه دنیا ارزش داشت.

نرگس بلند شد استکان های رو میز رو جمع کرد تا ببره به آشپز خونه،منم بلند شدم و ظرف های میوه رو جمع کردم تا ببرم .نرگس نگام کرد وگفت:

_بزار آرام خودم جمع میکنم.

_تو که دستت پره،میارم خودم‌.

رفتیم تو آشپز خونه.

آفرین خانم مشغول آشپزیش بود:

_آرام جان ، خودمون جمع میکردیم.

_نه آفرین جون ،کاری نکردم که‌.

لبخندی به صورتم زد و نگاهی به نرگس انداخت و ناراحت گفت:

_نرگس ، مادر اینقدر این دختر رو امیدوار نکن که پاش خوب میشه،اومدیم و عمل پاش موفق نبود اون وقت خر بیار باقالی بار کن.

نرگس استکانها رو گذاشت رو ظرف شویی و تکیه داد به کابینت وگفت:

_من امید دارم که خوب میشه.

_باشه دخترم،ولی باید احتمالات رو هم بسنجیم.

نگاهی به من انداخت و گفت:

_ این طور نیس آرام؟

سری تکون دادم و روبه نرگس گفتم:

_مادرت راست میگه نرگس،اگه خدای نکرده عملش موفق نباشه شادی که امید داره پاش خوب بشه ،دلش بیشتر می شکنه.

نرگس که انگار کمی قانع شده بود،سری تکون داد وگفت:

_بهترین دکتر رو می گیریم، خوب میشه انشاالله، من که دلم روشنه.

شیر آب رو باز کردم خواستم ظرفا رو بشورم،که نرگس سریع اومد کنارم مانعم شد:

_بروبشین آرام خودم میشورم. 

اصرار بی فایده بود مجبورم کرد که برم بشینم .

اون شب تا دیر وقت خونه ی نرگس بودم،شب نرگس، از داییش که مسن بود و تاکسی داشت خواست که برسوندم، ،هر کاری کردم کرایه رو قبول نکرد.

درو باز کردم ورفتم تو خونه از خستگی بدنم کوفته شده بود.صبح چون پنجشنبه بود سرکار نمیرفتم وبه جاش باید ظهر میرفتم.میخواستم صبح برم بهشت زهرا،وبعد از اون ملاقات دایی،با این که وقتای ملاقات همیشه میرفتم دیدنش اما بازم دلم تنگ میشد براش.

بعد از خوندن نمازم ،بلند شدم و رو تختم ولو شدم،چیزی نگذشته بود که به آغوش خواب رفتم.

صبح زود از خوابم بیدار شدم،نگاهی به قاب عکس مامان و بابا که بالای تختم، بود انداختم دلم بی نهایت تنگ بود براشون ،برای ذره ای در آغوش کشیدنشون،استشمام عطر تنشون.

بوسیدنشون،نه بوسیدن سنگ سرد قبرشون.

کمدم رو باز کردم ،خیلی وقت بود که مشکی نمی پوشیدم اوایل به اصرار دایی و بعد اصرار نرگس .اما دلم همیشه عزا دار بود.

وپنج شنبه ها که میرفتم بهشت زهرا همیشه مشکی می پوشیدم.

اگر چه لبخند میزدم،اگرچه دم نمیزدم ،اگرچه سعی داشتم سروپا بمونم اما غمی که در دلم رخنه کرده بود،انکار کردنی نبود!

 بعضی وقت ها بدجور اوقات تلخی میکردم،ترنم باعث شده بود،گاهی اوقات به دوستیِ نرگس بیچاره شک کنم.

وبا خودم فکر میکردم پاش برسه نرگس هم خودش رو نشون میده،و همین افکارم باعث میشدگاهی بدجور پاچه اش رو بگیرم.

نرگس بیچاره چیزی نمی گفت،انگار میدونست دلیلش رو.

رفتم ملاقات دایی،دایی امیر لبخند میزد،سربه سرم میزاشت ،میدونستم اینا همه به خاطر اینه که حال و هوام گرفته نشه.

بانگاه گرفته ای بهش ذُل زدم:

_دایی؟

_ جون دایی؟

کلافه گفتم:

_ کی تموم میشه؟کی میای بیرون؟

دایی مهربون لبخند زد وگفت:

_ میثم وکیل گرفته برام،یه وکیل خبره ،دنبال کارامه،به امید خدا که همه چیز درست میشه.

بعداز دیدن دایی رفتم بهشت زهرا،سر راه چند شاخه گل رز، سفید و قرمز خریدم.

مامان عاشق گل رز بود،هر دو سنگ قبر رو با گلاب شستم وگلا روپرپر کردم و ریختم روشون.

با گریه لب زدم :

_بابا،مامان،دل منم مثل این گلا پرپر شده!پر میزنه براتون،بگین چکار کنم،تا این قلب نا آروم اندکی ،آروم بگیره.

اشک میریختم و صدای هق هق گریه ام باعث شده بود چند نفری که اونجا بودند با ترحم نگام کنند!

کوه هم که باشه آخرش از تنهایی از درد و رنج به ستوه میاد،چه برسه به منی که هیچ وقت ،هیچ زمان ادعای قوی بودن نداشتم.

گریه کردم،اما آروم نشدم بلکه بدتر از قبل دلم گرفت ،کلا پنجشنبه ها برای من همیشه دلگیر بود.

نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت دو ونیم شده بود،دو دل بودم که برم سرکار یا نه؟میدونستم اگه برم خونه دلم بیشتر از تنهاییم میگیره.

حداقل سر کار نرگس بود و فکرم کمی مشغول کارم میشد.

اشکام رو پاک کردم ،بعد از خوندن فاتحه ای بلند شدم

تاکسی گرفتم و آدرس شرکت رو دادم بهش ،نگاهی به آینه ی جلو انداختم ،چشمام پف کرده بود وقرمز بود ،دماغمم به قرمزی میزد. بیحال سرم رو تکیه داده بودم،به شیشه.

وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و رفتم پایین،سلامی به نگهبان پیر وسالخورده دادم نگاهی به لباسای مشکیم انداخت، ونگاهش رنگ تعحب گرفت،اما مثل همشه با مهربونی جواب سلامم رو داد.

صدای بم و مردونه ای اومد که سلام میداد،برگشتم آرشاویر بود،مثل همیشه بوی عطر تلخ و سردش تو فضا پخش شده بود.

_سلام پدر جان ،خسته نباشی.

پیرمرد که گویا از لفظ پدر،خیلی خوشش میومد با ذوق ومهربونی به آرشاویر نگاه کرد،مثل پدری که به پسرش نگاه میکرد:

_درمونده نباشی پسرم.

سلامی به آرشاویر دادم که آروم جواب داد،به طرف آسانسور رفتم هر چه قدر دکمه رو میفشردم خبری از آسانسور نبود.

حوصله نداشتم صبر کنم،به طرف پله ها رفتم آرشاویر اومد با اولین بار که دکمه رو فشرد آسانسور اومد پایین، صدای آرشاویر که صدام میزد اومد:

_ بیاین خانم کیانی اومد.

عقب گرد کردم ورفتم تو آسانسور.به محض سوار شدنم دکمه رو فشرد.وآسانسور حرکت کرد.

《آرشاویر》

نگاهی به آینه رو به روم انداختم،چشمم خورد به دختری که امروز سر تا پا مشکی پوشیده بود.زیر لب زمزمه کردم،آرام... چقدر این اسم بهش میومد،دختری با ظاهری‌ که همیشه آروم بود،اما برخلاف ظاهر آرومش،برخلاف لبخندی که بعضی اوقات رو لبش بود ،غمی که تو چشماش بود ،اون نگاه گرفته و محزون انکار کردنی نبود.

برای اولین بارکمی به صورتش دقیق شدم،با دیدن چشمای قرمز و پف کردش،چهره ی رنگ پریده اش تعجب کردم.

منو یاد اون شب بارونی انداخت که از دست اون دوتا پسر نجاتتش داده بودم.

چه چیزی باعث شده بود که این دختر با این سن کم،اینقدر نگاهش غمگین و گرفته باشه ،چه غمی میتونست داشته باشه این دخترک به ظاهر آروم.

چهره اش شبیه دختر بچه ها بود،بدون ذره ای آرایش !سفیدی پوستش با سیاهی لباسش هارمونی قشنگی رو به وجود آورده بود.

یاد چهره اش با چادر نمازش افتادم،مثل یه دختر بچه ی معصوم شده بود. 

تره ای از موهای لَختِش که کج شونه کرده بود افتاد رو صورتش،آروم دستش رو برد سمت موهاش و موهاش رو زد پشت گوشش.

سرش رو بلند کرد و نگاهم رو غافلگیر کرد.

سریع نگاهم رو از روش برداشتم و مثل همیشه چهره ای بی تفاوتی به خودم گرفتم،و اخم کمرنگی که اکثر مواقع سرکار رو پیشونیم نقش می بست.

آسانسور ایستاد،بی حال و بی رمق،آروم رفت بیرون ،معلوم بود حالش زیاد رو به راه نیست صداش زدم:

_خانم کیانی ؟

_نگاه بی فروغش رو منتظر دوخت بهم و آروم لب زد:

_بله؟

_ حالتون خوبه؟

_خوبم ممنون.

_به هر حال دوست ندارم کارمندم مریض حال بیاد سرکار. هیچ اجباری نیست به همه گفتم ،اینجور مواقع میتونند مرخصی بگیرند.

حرفام رو که زدم منتظر نموندم و رفتم تو اتاقم،به خاطر دیر اومدنم کلی از کارای اون روزم عقب افتاده بود

نشستم پشت میزم،چشمم خورد به دستمالی که رو میز گزاشته بودم،برداشتمش، گوشه هاش گل های ریزی دوخته شده بود و یه گوشش اسم آرام نخ دوزی شده بود.

نمیدونم چرا این دستمال رو دور ننداخته بودم؟

گزاشتمش سر جای قبلیش و مثل همیشه مشغول کارم شدم.

<<آرام>>

نرگس با دیدنم،نگران پرسید :

_چیزی شده آرام، چرا امروز اینقدر رنگ پریده ای ؟

به صورت نگرانش به زور لبخند زدم:

_خوبم نرگس!

نرگس آروم پرسید:

_از بهشت زهرا میای.

_اهوم.

_ خدا رحمت کنه پدر ومادرت رو ،میخوای امروز رو برات مرخصی بگیرم؟

_نه ،خونه بیشتر دلم میگیره.

نرگس نگاه ناراحتی بهم انداخت،مشغول کارمون شدیم.

چیزی نگذشت که صدای بلند شکوهی که داشت سر زیر دستش داد میزد،سکوت اون قسمت رو شکست.

_فرخی تو واقعا نمیفهمی؟یا خودت رو میزنی به نفهمیدن؟ چند بار من اشتباهاتت رو گوشزد کنم.اما این دفعه فکر کنم بهتر باشه به آقای رئیس بگم.

فرخی بیچاره که مرد مسنی بود ،قیافه ی ناراحت و شرمنده ای به خودش گرفته بود ،سریع گفت :

_نه ، خواهش میکنم به آقا نگو قول میدم این دفعه حواسم رو بیشتر جمع کنم!

شکوهی دوباره صداش رو بلند کرد :

_به بچه ی آدم یه بار می گند ،نه ده بار ...

همه کارمندا دست از کارشون کشیده بودند و چشم دوخته بودند به شکوهی که بی پروا سر فرخی داد میزد.

در همین حین آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و...

 

  • Like 2
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت چهل و دو

در همین حین آرشاویر از اتاقش اومد بیرون نزدیک شکوهی وایساد:

_چه خبرته شکوهی چرا اینجا رو گزاشتی رو سرت ؟

شکوهی با دیدن آرشاویر سریع گفت:

_آقا،این فرخی کارش رو اصلا درست انجام نمیده ،اصلا حواسش جمع نیست،چند بار اشکالاتش رو بهش گوشزد کردم اما انگار واقعا نمیفهه.

نگاهی به فرخی انداختم،سرش رو انداخته بود پایین دلم به حالش سوخت چقدر بیچاره جلوی همه ی کارمندا تحقیر شده بود.

آرشاویر اخم کرد‌و رو به شکوهی گفت:

_ چند بار گفتم زیر دستتون مشکلی داشت بیایید به من بگید هان ؟چند بار گفتم ؟نفهم تویی یا اون؟ شعور نداری که نباید جلوی بقیه سر کسی بابت این مسائل کوچیک داد زد ؟خودت کم تو کارت سهل انگاری داشتی که حالا سرِ زیر دستِت اینجوری داد میزنی ؟خوبه الان اخراجت کنم؟

شکوهی با شنیدن کلمه ی اخراج سریع و التماس وار گفت:

_نه خواهش میکنم آقا،من زن و بچه ی کوچیک دارم ،قول میدم دیگه تکرار نشه.

آرشاویر با اخم نگاش کرد:

_ نباید هم تکرار بشه،وگرنه دفعه ی بعد بی برو برگرد اخراجی،برو و به کارت برس.

شکوهی سریع چشمی گفت و مشغول کارش شد،نگاهی به فرخی که هنوز سرش پایین بود انداخت،دستش رو گزاشت رو شونه اش و گفت :

_حواست رو جمع کن،سعی کن اشتباهاتت رو دیگه تکرار نکنی.آخر ساعت هم بیا تو اتاقم...

اوضاع که آروم شد، رفت تو اتاقش، و من دوباره به این فکر کردم که چقدر قضاوتم راجب به این مرد اشتباه بود،اگرچه واقعا هم غرور داشته باشه،اما خوب مردونگی بلده ،خوب بلده اوضاع رو چطور کنترل کنه. اولین مردی بود که به جز بابا و دایی‌ ،در دلم تحسینش کرده بودم.چقدر کاراش سنجیده و‌به جا بود.

واقعا به کارمنداش حق میدادم اینجوری دوستش داشته باشند و احترام زیادی براش قائل باشند.

طوبی که یکی از کارمندای طبقه ی پایین بود ،مثل همیشه با آرایش غلیظ و عطر تندی که زده بود اومد طرف نرگس،وبا صدای نازکش گفت:

_آقای رئیس تو اتاقشون هستند؟

نرگس که مثل همیشه با دیدن طوبی و اون تیپ و قیافه اش به زور خودش رو کنترل میکرد تا نخنده جواب داد:

_بله تو اتاقشونن.

طوبی با شنیدن این حرف به طرف اتاق آرشاویر رفت و در زد،همین که رفت داخل نرگس زد زیر خنده:

_وای آرام ،قیافه اش رو میبینی؟ طفلکی طوبی اینقدر به خودش میرسه و عطر میزنه که توجه آقا رو به خودش جلب کنه،اما حتی یه نیم نگاهم بهشون نمیندازه!

به خاطر لحن بامزه ی نرگس خنده ام گرفته بود،اما با این حال خندم رو کنترل کردم گفتم:

_بی خیال نرگس،به قول خودت خوب نیست پشت سر کسی حرف زد!

آخرای ساعت کاریم بود، بیشتر کارکنا رفته بودند بلند شدم کیفم رو برداشتم،بنیامین و نرگس قرار بود برن بیرون، نرگس حاظر و آماده منتظر بنیامین نشسته بود ،بنیامین اومد داخل اتاق نگاهی به نرگس انداخت و با لبخند گفت:

_آماده این نرگس خانم، بریم؟

نرگس متقابلا لبخند زد:

_آره منتظر شما بودم.

نگاهی به من انداخت :

_تو نمیای آرام؟

_ نه عزیزم شما برین خوش بگذره.

بنیامین با همون لبخندی که رو لبش بود گفت:

_حداقل بیا برسونمت.

تو این مدتی که اینجا کار میکردم ،بنیامین خیلی راحت برخورد میکرد.

_نه ممنون ، با تاکسی میرم.

دوباره خندید:

_نداشتیما،بیا خودم، میرسونمت.

صبر نکرد تا مخالفت کنم وجلوتر از من و نرگس رفت بیرون ،خندم گرفت،چقدر راحت برخورد میکرد ،دیگه مخالفت نکردم،و باهم رفتیم بیرون،نزدیک ماشین که رسیدیم گوشی بنیامین زنگ خورد.

جواب داد:

_بگو آرشاویر؟

_...

_الان؟

_...

بنیامین پوفی کشید و گفت:

_باشه، الان میارم.

گوشی رو که قطع کردو ناراحت گفت:

_آرشاویر،رفته موسسه گوشیش رو فراموش کرده ازم خواست که ببرم براش.

نرگس نگاهی به بنیامین انداخت :

_میخوای یه روز دیگه بریم.

نگاهی به قیافه ی ناراحت بنیامین انداختم لبخند زدم وگفتم:

_گوشیشون کجاست؟ شما برین ،آدرس بدین من میبرم.

چشمای بنیامین از خوشحالی درخشید و با شیطنت گفت:

_‌ خدا خیرتون بده ،خدا میدونه چقدر سخت نرگس رو راضی کردم که قبول کنه باهم بریم بیرون. گوشیش تو اتاقشه رو میز،آدرس رو هم برات میفرستم.

به قیافه خوشحال ،بنیامین لبخند زدم وبعد از خداحافظی به طرف اتاق آرشاویر راه افتادم.

گوشیش رو که از تو اتاقش برداشتم ،تاکسی گرفتم و آدرسی که بنیامین برام فرستاد رو بهش دادم،باید میرفتم موسسه ی حمایت از کودکان بی سرپرست ،کنجکاو شدم یعنی اون جا چکار میتونست داشته باشه؟

بعد از این که رسیدم کرایه رو حساب کردم و رفتم پایین،رفتم داخل موسسه ،از راهروی باریکی که داشت گذشتم خانمی که داشت از اونجا می گذشت پرسیدم:

_ببخشید با آرشاویر سرمد کار دارم ،شما میدونید کجان؟

با شنیدن اسم آرشاویر لبخند زد و گفت:

_آره عزیزم چرا ندونم؟

با دست به اتاقی اشاره کرد.

اونجان تو اون اتاق...

تشکر کردم وبه طرف جایی که گفته بود رفتم.اتاق خیلی بزرگی بود،با بچه های قد ونیم قد،با چشم دنبال آرشاویر گشتم،دیدمش وسط بچه هایی که با خوشحالی دورش رو گرفته بودند با لبخند نشسته بود.اسباب بازی های که خریده بود رو با خوشحالی به دست بچه ها میداد

باورم نمیشد

که این مرد آرشاویر باشه، چشمش که به من خورد نگاهش رنگ تعجب گرفت،بلند شد و به طرفم اومد:

آروم سلام دادم و گفتم:

_آقا بنیامین با دوستم نرگس قرار داشتن ،این شد که من گوشی تون رو آوردم‌.

گوشیش رو گرفت از دستم و تشکر کرد.و گفت :

_به خاطر من اومدین ،پس صبر کنین میرسونمتون.

قبل از اینکه چیزی بگم ،دوباره بچه ها احاطش کردند،هر کدوم ازش چیزی مپرسید،آرشاویر با مهربونی جواب میداد یکی از دختر بچه ها که چهره ی معصومی داشت با صدای بچگانه اش پرسید:

_عمو چرا این دفعه اینقدر دیر اومدی،مگه نگفتی دفعه بعد زودتر میام.

آرشاویر با مهربونی به صورت دخترک لبخند زد ،دسته ای از موهاش رو از صورتش کنار زد وگفت:

_یه کاری برام پیش اومده بود نگار خانم ،تو ببخش عمو رو.

دخترک که حالا میدونستم اسمش نگاره دوباره با خوشحالی خندید،پشت سرهم سرش رو تکون داد وگفت :

_ میبخشم،میبخشم.

اینو که گفت بدو کنان رفت و رو تختش نشست،و با اسباب بازیش سر گرم شد،موهاش پریشون دورش ریخته بود، همیشه عاشق بچه ها بودم ،از بس ناز بود دلم براش ضعف رفت!

رفتم و کنارش نشستم وبا مهربونی گفتم:

_سلام خانم،خانما.

دختر بچه گنگ نگام کرد،اما زود لبخند زدو گفت:

_سلام خاله.

بچگونه خندید:

_اما تو که خالم نیستی.

دستم رو نوازش وار رو موهاش که مثل پنبه نرم بود کشیدم و با لبخند گفتم:

_تو فکر کن،خالتم.

نگاهی بهم انداخت و یهو دستش رو برد سمت شالم وکشیدش،شال از سرم افتاد.

با تعجب نگاش کردم،نگاهی به موهای بلندم که با کش کوچیکی بالای سرم بسته بودم انداخت.و بلند گفت:

_خاله موهای منم مثل موهای خودت میبندی؟

اینو که گفت،چند تا دختر بچه ی دیگه هم اومد کنارم:

_خاله مال من روهم ببند.

_خاله چرا موهای من مثل تو تا زیر کمرم نیست.

همه ی بچه ها نگاهشون رو دوخته بودند بهم،چشمم خورد به آرشاویر که بهم خیره شده بود.حس کردم گونه هام از خجالت رنگ گرفت،آرشاویر هم زود نگاهش رو ازم گرفت.

شالم رو از نگار گرفتم،وانداختم سرم.

نگار برس کوچیکی رو آورد و پشت بهم نشست،با مهربونی شونه رو از دستش گرفتم ونرم،نرم شروع کردم به شونه زدن موهاش کردم وبا کش مویی که دستش بود بالای سرش بستم.

_خب اینم از موهات،تموم شد میتونی بلند شی ؟

با لحن بچگونه اش گفت :

_مرسی خاله جون !

چه زبونی هم داشت نیم وجبی ،سریع بلند شد و به طرف آینه رفت،با دیدن موهاش که بالای سرش بسته بود با ذوق به طرف آرشاویر رفت:

_عمو،موهام رو ببین، خاله برام بستشون.

آرشاویر دستی رو سرش کشید و با لبخند نگام کرد وگفت:

_از خاله تشکر کردی؟

پشت سر هم سرش رو تکون داد:

_ آره،آره.

دختر بچه هایی که کنارم بودند،رو نوبتی موهاشون رو شونه کردم و بافتم براشون.

بودن با این بچه ها وشیرین زبونی هاشون حس خوبی روبهم دست میداد، موهاشون رو شونه کردم،با خوشحالی از کنارم بلند شدن ورفتن پی بازی.

نگاهم افتاد به دختر بچه ی که با ناراحتی کنارم وایساده بود.با این که پنج شیش ساله اش بیشتر نبود،روسری کوچیکی رو سرش بود که گوشه هاش رو محکم گره زده بود،وتا ابروهاش کشیده بود پایین،جوری که ابروهاش اصلا دیده نمیشد.

با لبخند نگاش کردم:

_چیزی شده،خاله؟

دختر بچه که اشک تو چشماش جمع شده بود با ناراحتی گفت:

_ کاش منم مو داشتم!

اون صدای ناراحت ، چشمای اشکیش و چهره ی درهمش دلم رو به درد آورد.و باعث شد اشک تو چشمام جمع شه.حدث زدم سرطان داشته باشه اما نمیدونستم از چه نوعی.

 خانمی اومد تو اتاق با دیدن دختر بچه کنارم زود گفت:

_بهار چرا از تختت بلند شدی ،مگه نگفتم باید استراحت کنی؟

اومد طرفش بغلش کردو بردش،بغض کرده بودم،خدایا مگه چند سالش بود که علاوه بر درد یتیمی وبی سرپرستی سرطان هم داشت؟بچه ای که تو این سن بچگی نمیکرد!

با دیدن بچه های یتیمی که خوش حال و ذوق زده به اسباب بازی هاشون نگاه میکردن،بچه هایی که با چشماشون داد میزدند که چقدر به نوازش شدن،به مهربونی به در آغوش کشیده شدن نیاز دارن.

من اگر چه یتیم بودم،اما داییم رو داشتم، یه سقفی بالای سرم بود.حداقل سلامتیم رو داشتم،اما اون دختر بچه ی سرطانی..

اشکام صورتم رو خیس کرد،با دیدن آرشاویر که نگاهش به من بود،سریع بلند شدم ورفتم بیرون.

نشستم رو یکی از صندلی هایی که بیرون گذاشته شده بود،اشکام بی محابا صورتم رو خیس میکرد.

آرشاویر زود اومد بیرون و با دیدنم آروم پرسید:

_ چیزی شده؟

اشکام رو پاک کردم میخواستم حرفی بزنم اما نمیدونستم چی بگم،آرشاویر انگار فهمیده بود دلیل گریه ام رو.

کنارم نشست وبا ناراحتی گفت:

_بهار پنج سالشه،یه سالی میشه که با بیماریش دست و پنجه نرم میکنه!این اواخر شیمی درمانی خیلی ضعیفش کرده.

آروم لب زدم:

_خوب میشه؟

_اونش دیگه دست خداست،نمیدونم با این شیمی درمانی ها یی که این اواخر پی در پی شده دووم میاره یا نه؟

 دستمال تمیزی رو از جیبش در آورد و به سمتم گرفت،تشکر کردم و ازش گرفتم.اشکام رو پاک کردم،

دوباره رفت تو اتاق،بلند شدم و از نگار که اومده بود بیرون و با عروسکش بازی میکرد پرسیدم:

_نگار جون ،میدونی بهار تو کدوم اتاقه؟

نگار به یکی از اتاقا اشاره کرد و گفت :

_اوووم ،تو اون اتاق خوابیده.

به طرف اتاقی که گفته بود رفتم،با دیدنش که آروم ومعصومانه رو تختش دراز کشیده بود،چهره ی درد کشیده اش،دلم بیشتر گرفت.

به طرف اتاقی که گفته بود رفتم،دیدمش آروم ومعصومانه رو تختش دراز کشیده بود بود ،رفتم و کنارش نشستم،چشماش رو باز کرد و نگاهش رو دوخت بهم آروم نوازشش کردم :

_میخوای برات قصه بخونم که راحت تر بخوابی؟

لبخند زد و خوشحال گفت:

_میخونی برام؟

_ چرا که نه عزیز دلم؟

یاد قصه ای افتادم که تو عالم بچگی مامان برام میخوندش،همون طور که موهاش رو نوازش می کردم شروع به خوندن کردم.

چشماش کم کم داشت بسته میشد،آرشاویر اومد تو اتاق،خواست چیزی بگه که با انگشت اشاره بهش فهموندم که چیزی نگه.

بهار که خوابید پتو رو ،روش مرتب کردم و کشیدم روش.

سنگینی نگاه آرشاویر رو ،رو خودم حس میکردم،بلند شدم و رفتم کنارش حس میکردم رنگ نگاهش یه جوری خاص شده،آروم پرسیدم:

_چیزی میخواستین بگین؟

متقابلا آروم جواب داد:

_نگار گفت که اینجایی،گفتم صدات بزنم بریم.

_باشه ممنون.

آروم در اتاق رو بستم و پشت سر آرشاویر راه افتادم.اندام عضلانی و ورزیده ای داشت و محکم قدم بر میداشت.

در عقب رو باز کردم وسوار شدم،فکرم درگیر بچه ها بود درگیر بهار و اون صورت رنگ پریده و معصومش ،کودکی که کودکی نمیکرد.

صدای آرشاویر از فکر بیرونم کشید:

_خانم کیانی؟

از تو آینه نگام میکرد، گیج پرسیدم :

_بله؟

_حواستون نیست ؟چند باری هست که صداتون میزنم!آدرستون رو میخواستم بپرسم.

_ببخشید،فکرم درگیر بچه ها بود.

آدرس رو که دادم بهش راه افتاد،تا رسیدن به خونه دیگه هیچ حرفی نزدم،سرم رو طبق عادت تکیه داده بودم به شیشه و به بچه ها فکر میکردم.

دیدن بچه ها انگار تلنگری بود برام، اینکه بهم فهمونده بشه، فقط من نیستم که دلم پر از غصه است،فقط من درد یتیمی رو نچشیده ام .حداقل من تو بچگیم سایه پدر و مادر بالا سرم بود.حداقل من سلامتیم رو داشتم،دایی رو داشتم و اونقدرام تنها نیستم.

اما این بچه ها،بچه هایی که انگار با چشم هاشون داد میزدند که چقدر نیاز دارند،به آغوشی مادرانه،به دستی که پدرانه نوازشون کنه.

بچه هایی که با دیدن آرشاویر ذوق زده خودشون رو تو آغوشش جای می دادند.

چهره ی درهم بهار که انگار نشانگر درد وغمی بود که در عالم بچگی در دلش رخنه کرده بود،اون درد کشیده اش لحظه ای از جلوی صورتم کنار نمی رفت.

خدایا منو ببخش به خاطر تموم روزایی که ندونسته ناسپاسیت رو میکردم.

دوباره با شنیدن اسمم توسط آرشاویر به خودم اومدم،صورتم پر از اشک شده بود،ماشین رو جلوی خونه پارک کرده بود،و نگاه منتظرش رو از تو آینه دوخته بود بهم،دوباره همون نگاه خاص از بی حواسیم لجم گرفت،اشکام رو زود پاک کردم و با صدای گرفته ای که گویا از ته چاه میومد تشکر کردم و رفتم پایین.

 

لینک به دیدگاه

پارت چهل و سه

تا وقتی که رفتم تو خونه ،منتظرم وایساد،در آپارتمان رو با کلید باز کردم و رفتم تو.پام رو که گذاشتم تو صدای لاستیک های ماشین نشون گر رفتنش بود.

خسته و کوفته رفتم تو خونه،مثل همیشه حوله ام رو برداشتم و رفتم تو حموم.

بعد از یه دوش آب گرم،قهوه جوش رو،روشن کردم، شب رو باید تا دیر وقت بیدار میموندم و درسام رو میخوندم صبحش کلاس داشتم‌،اما حین درس خوندن دائم فکرم کشیده میشد سمت بچه ها ،دوست داشتم دوباره برم پیششون.

گوشیم رو از تو جیبم در آوردم، رفتم تو نت و اسم آرشاویر سرمد رو سرچ کردم،باورم نمیشد،مقاله های زیادی که نوشته شده نه تنها تو ایران بلکه تو کشور های اروپا یی هم به چاپ رسیده بودند.

توی همه ی سایت ها خبر از موفقیت ها و سربلندیش هاش بود.

یه چیزی دیگه رو هم فهمیدم اینکه یکی از بزرگ ترین وسرسخت ترین حمایت کننده های بچه های بی سرپرست بود.

رفتم تو اینستا و دوباره اسمش رو سرچ کردم.

گوشیم رو گزاشتم کنار و دوباره مشغول خوندن کتابم شدم، اون شب نفهمیدم چقدر گذشت ، صبحش که بیدار شدم فهمیدم رو کتابم خوابم برده بود.

وارد کلاس که شدم طبق معمول با چشم دنبال نرگس گشتم مثل همیشه آخر کلاس نشسته بود،حس میکردم قیافه اش کمی ناراحته!رفتم و کنارش نشستم،سلام دادم که برعکس همیشه آروم جواب داد!

_چیزی شده نرگس ؟حس میکنم ناراحتی.

نرگس نگاهی بهم انداخت و ناراحت لب زد:

_آرام میدونستی که بنیامین قبلا زن داشته؟ 

با تعجب نگاش کردم:

 _نه !جدی میگی؟خودش گفت بهت؟

_اهوم،جدا شدن از هم ،بچه هم داره.یه پسر بچه ی چهار ساله به اسم امیر سام.

با تعجب به چهره ی ناراحت و گرفته ی نرگس نگاه کردم :

_الان تو از وجود بچه ناراحتی، یا زنی که طلاقش داده؟

نرگس دلخور نگام کرد:

_منو اینجوری شناختنی آرام؟اون طفل معصوم چه گناهی داره،که بخوام از وجود اون ناراحت باشم.از این ناراحتم که چرا بنیامین قبلا نگفت بهم که زن داشته،دیشب باید می فهمیدم؟ به نظرت مهم نیست که قبلا زن داشته؟

_ببخش عزیزم فقط یه سوال بود،حالا نگفت واسه چی جدا شدن؟

_می گفت از همون اول هم رابطه ی عاشقانه ای نداشتن باهم، به اصرار مادرش باهاش ازدواج کرده ،زنه دوست پسر داشته، بعد از به دنیا آوردن بچش هر چی طلا و جواهر داشته فروخته رفته خارج از کشور،طلاقش روهم غیابی گرفته.واقعا نمیفهمم حتی دلش به حال اون طفل معصوم هم نسوخته.

با تعجب به نرگس چشم دوخته بودم،آخه یه آدم چقدر میتونست دلش از سنگ باشه که بچه ی چند روزه ی خودش رو بزاره بره؟!

بعد از تموم شدن کلاس رفتیم بیرون، باید میرفتیم شرکت ،خواستم تاکسی بگیرم که نرگس مخالفت کرد میخواست تا یه جاییش رو پیاده بریم.

سنگ کوچیکی که جلوی پام بود رو لگد زدم،نگاهی به صورت ناراحت نرگس انداختم:

_نرگس، بنیامین واقعا پسر خوبیه،من از تو چشماش میخونم که چقدر دوست داره،به خاطر یه آدم بی ارزشی که قبلا تو زندگیش بوده و حالا هیچ جایگاهی تو زندگیش نداره ،ربطه ات رو با بنیامین خراب نکن.

_خب نباید اینو قبلا بهم می گفت؟

_ خب حتما دلیلی،داشته! بنده خدا هر دفعه میخواست باهات بره بیرون تو قبول نمی کردی.

نرگس سری تکون داد و گفت :

_حق با توئه،اما واقعا شُکه شدم،انتظارش رو نداشتم که قبلا زن داشته باشه.

تا یه جاییش رو پیاده رفتیم،از نرگس خواستم که تاکسی بگیریم اما دوست نداشت بیاد سرکار، میخواست قدم بزنه.

به تصمیمش احترام گزاشتم،وتاکسی گرفتم و راهی شرکت شدم.

نیامین با دیدنم سریع اومد به طرفم ،معلوم بود نگران نرگسه:

_آرام، نرگس کجاست؟چرا نیومد باهات؟

_خیلی ناراحت بود گفت میخواد یه کم قدم بزنه!فکر نکنم امروز بیاد شرکت.

بنیامین بعد از شنیدن حرفام سریع گوشیش رو درآورد؟که زنگ بزنه به نرگس.

_زنگ نزن، بی فایدس ،من نرگس رو میشناسم،بهتره بزاری به حال خودش باشه.

بنیامین کلافه گوشیش رو گذاشت تو جیبش،وآروم لب زد:

_حالش خوب بود؟

نگاهی به صورت نگرانش انداختم،از چشماش میشد خوند که چقدر نرگس رو دوست داره:

_باهام حرف زد همه چیز رو گفت،فکر کنم باید موضوع فرزند وهمسر سابقت و رو زود تر بهش می گفتی،بیشتر ناراحتیش هم از همینه.

_حق داره،شاید دلیلم مسخره باشه ،اما میترسیدم بگم و از دستش بدم.

بعد از حرف زدن با بنیامین راهی اتاق کارمون شدم،از کنار آزمایشگاه که داشتم رد میشم حس کردم اسمم رو از زبون کسی شنیده باشم،برگشتم عقب و نگاهی به داخل آزمایشگاه انداختم،افراد زیادی با مانتو فرم سفید ،مشغول کار بودند،متوجه سه پسر شدم،که در حین کار، سخت گرم حرف زدن بودند،.حس میکردم کسی پشتم سرم وایساده!ما ناخداگاه بیشتر حواسم به گفتگوی پسراجمع شده بود!صداشون رو می تونستم بشنوم.

_آره بابا،همین دختره که مسئول گزارشای کاره،آرام کیانی رو میگم!

_خب؟

_می دونستی دختره شهریار کیانیه؟

_چی داری میگی؟شهریار کیانی؟!همین که فوت شد ،همین که قبلا صاحب بزرگ ترین تولیدی لباس بوده،نه بابا حتما اشتباه فهمیدی،دختر اون میاد اینجا مشغول به کار شه؟

_نه مطمئنم که خودشه،نامزدش که پسر عموش هم بوده، همه دارایی باباش رو بالا کشیده و الفرار،میدونستی الان داییش هم زندانه؟

تا پسره خواست چیزی بگه،صدای عصبی آرشاویر رو شنیدم:

_من اینجا به شما حقوق میدم،که بشینین خاله زنک بازی راه بندازین؟خجالت نمی کشین از سنتون؟

پسرا با دیدن من و آرشاویر که حالاکنارم وایساده بود شوک زده نگامون میکردند.حرفاشون بدجور ناراحتم کرد،دوست نداشتم کسی مخصوصا تو محیط کار از زندگی خصوصیم خبر داشته ! از ترحم بیزار بودم ،حالا که آرشاویر هم فهمید .

آرشاویر دوباره باصدای بلندی گفت:

_خودتون رو زدید به کری؟نمی فهمید حواستون فقط باید متمرکز کارتون باشه؟

پسرا که تازه به خودشون اومده بودند،قیافه ی شرمنده ای به خودشون گرفتند:

_آقا،ببخشید ،دیگه تکرار نمیشه؟

هر سه نفرشون پشت سر همین رو تکرار می کردند،همه ی کسایی که اونجا کار میکردند ،با تعجب به آرشاویر و پسرا نگاه میکردند.

.

گوشی آرشاویر زنگ خورد ،در همین حین که گوشیش رو در می آورد،با همون اخمی که رو پیشونیش نقش بسته بود نگاهی به پسرا انداخت و گفت :

_بار آخرتون باشه،دفعه بعد تذکر نمیدم بی برو برگرد اخراج.

اینو که گفت،به طرف اتاقش راه افتاد،دیگه صبر نکردم و رفتم تا به کارم برسم،بیچاره زنا اسمشون بد در رفته واسه خاله زنک بازی ،اینا که دست هرچی زنه از پشت بستند،از این که آرشاویر حالشون رو گرفته بود دلم خنک شده بود.

هر چه قدر بیشتر می گذشت ،هرچه قدر بیشتر از آرشاویر می دونستم، از مرد مرموزی که سرکار اینقدر جدی و با ابهت ولی پیش بچه ها متواضع مهربون بود ،دوست داشتم بیشتر بدونم.

یه حس عجیبی اومده بود سراغم،خودمم نمی دونستم چه مرگم شده.

صبح ها با یه انرژی عجیبی که خودمم نمی دونستم از کجا میاد ،از خواب بیدار میشدم.

با ذوق گل های تو تراس رو آب میدادم ،گل برگ های لطیفشون رو نوازش می کردم.

نمازم رو می خوندم،میرفتم سراغ آمده شدن ،منی که قبلا هر لباسی میومد تو دستم می پوشیدم انگار وسواس پیدا کرده بودم،که چه لباسی بپوشم؟!

دوست داشتم کارم رو به بهترین نحو انجام بدم،نگاهی به گزارشا که تو سیستم تایپ شده بود انداختم.کارم دیگه تموم شده بود.

نگاهی به بنیامین که بر هر بهونه ای سعی داشت بیاد این قسمت انداختم،سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود و پچ پچ وار با هم حرف میزدن.

خوشحال بودم ،نرگس دیگه از دست بنیامین دلخور نبود ،هر دو همو دوست داشتن،آرزوی خوشبختیشون رو داشتم.

آرشاویر از اتاقش اومد بیرون ،در همون حین که کتش رو می پوشید،لبخند زد و خطاب به بنیامین گفت:

_بنیامین تو چرا همش اینجایی؟

بنیامین که تازه به خودش اومده بود،از نرگس که کمی خجالت زده بود فاصله گرفت،خودش رو نباخت و با خنده به خودش اشاره کرد وگفت:

_کی؟منو میگی ؟ از آرام بپرس من تازه اومدم، مگه نه آرام؟

خنده ام گرفت یه جوری آرام خطابم میکرد که انگار سال هاست منو می شناسه. موندم این کی پسر خاله شده بود؟

آرشاویر با همون لبخندی که رو لبش بود،با تاسف سرش رو تکون داد:

_از دست رفتی بنیامین،دوربینای تو اتاق واسه چی نصب شدن پس؟فکر میکنی نمی بینمت؟

بنیامین که حالا لو رفته بود ،مونده بود چی بگه که آرشاویر دوباره گفت:

_من میرم پیش بچه ها،حواست به کار باشه ،شاید کاوه اومد،خودت قرار داد رو امضا کردی ببین میشه باهاش کنار اومد.

تا اسم بچه ها رو گرفت ذوق زده و بدون فکرگفتم:

_منم میتونم بیام؟ البته اگه مشکلی نیست؟

آرشاویر با تعجب نگام کرد:

_واقعا دوست داری بیای ؟

 آروم گفتم:

_آره،دوست دارم یه بار دیگه بچه ها رو ببینم.

نرگس با لبخند نگاهی به آرشاویر که هنوز متعجب بود انداخت و گفت:

_آرام عاشق بچه هاست،بچه هارو خیلی دوست داره.

آرشاویر با لبخند کم رنگی نگام کردو گفت:

_چرا که نه؟پایین منتظرتونم.

اینو که گفت ،رفت بیرون،نمی خواستم زیاد منتظرش بزارم؟زود وسایلم رو جمع کردم و پوشه ها رو مرتب گذاشتم تو کشو ها وبعد از خداحافظی با نرگس و بنیامین رفتم پایین.

دیدمش مشغول حرف زدن با نگهبان بود،منو که دید از نگهبان خدا حافظی کرد و به طرف ماشینش رفت ،در جلو سمت شاگرد رو باز کرد و خودش هم رفت نشست.

با تعجب به در باز شده نگاه کردم،آرشاویر نگاهش رو دوخت بهم و با خنده گفت:

_باور کن من راننده شخصی یا راننده ی تاکسی نیستم!

از لحن شیطنت وار صداش،خندم گرفت،نشستم جلو و درو بستم:

_ببخشید.

سریع گفت:

_واسه چی؟

_خب واسه این که دفعه قبل عقب نشستم و این فکر به ذهن شما رسید.

دوباره خندید ،واااین چِشه امروز اینقدر می خنده.

_نیازی به عذر خواهی نیست،راستی فکر نمی کردم یه نفر دیگه به جز خودم بودن با بچه هارو اینقدر دوست داشته باشه.

نگاه خیره ام رو دوختم به خیابون و آروم گفتم:

_بچه ها رو دوست دارم،چون بر خلاف آدم بزرگا قلب کوچیکشون مثل آینه صاف صافه،و عاری از هر کینه و سیاهیه.

اینو که گفتم،نگاه خیره ی آرشاویر رو حس کردم اما زود نگاهش رو ازم گرفت و به خیابون چشم دوخت.

بعد از کمی جلوی یک فروشگاه اسباب بازی بزرگ نگه داشت:

_ میشه کارتم رو از تو داشبورد بدی بهم؟

 باشه ای گفتم و داشبورد رو باز کردم،اوف چقدر شلوغه،با دست وسایلش رو کنار زدم و دنبال کارتش می گشتم،اما میون اون همه وسایل نمیدیدمش.

_ نمی بینیش؟

_نه ،پیداش نیست.

تو جیباش رو گشت،اما ندیدش.کمی خم شد و با کنار زدن وسایل تو داشبورد دنبال کارتش گشت. نفسم از این همه نزدیکی حبس شده بود،بوی تلخ عطرش رو بهتر از همیشه میتونستم حس کنم،نفسام به شماره افتاده بود.

کیف کوچیکی رو برداشت و زود ازم فاصله گرفت، نگاهی به داخل کیفش انداخت،کارتش رو دید.بعد از برداشتن کارتش زود رفت بیرون.

نفس حبس شده ام رو با صدا،آزاد کردم!

دستی به گونه های ملتهبم کشیدم،از حس عجیب و ناشناخته ای که اومده بود سراغم هیچ سر در نمی آوردم.

بعد از کمی آرشاویر همراه با یک مرد که کیسه های پر از اسباب بازی رو تو دستش بود،اومد بیرون،مرده با خنده با آرشاویر حرف میزد،کیسه هارو گذاشت تو صندوق عقب ماشین و بعد از

لینک به دیدگاه

پارت چهل و چهار

خدا حافظی سوار شد،مثل قبل با دیدن بچه ها ،عجیب روحیه گرفته بودم.نگار رو بغل کردم و بوسیدمش،بقیه بچه هام سریع خاله خاله کنان اومدن طرفم.

همه رو نوبتی در آغوش می گرفتم،می بوسیدم و نوازش می کردم.واقعا عشق و علاقه ای که به بچه ها داشتم بی حد و اندازه بود.

نگاهم افتاد به آرشاویر،که خیره نگاهم می کرد،وقتی نگاهم رو،روخودش دید به خودش اومد،اشاره ای به کیسه های تو دستش کرد وگفت:

_آرام خانم میای کمک؟

اولین باری بود که به اسم صدام میزدم،حس عجیبی داشتم ،سریع بلند شدم و رفتم کنارش:

_ ببخشید، اون قدر واسه دیدن بچه ها ذوق داشتم که یادم رفت کمک کنم.

سری تکون داد و چیزی نگفت.کیسه ها رو گزاشت رو زمین ،بچه ها همه با ذوق دورِمون جمع شده بودند،از ذوق وشوق اونا به وجد اومده بودم.چقدر دیدن چشماشون که می درخشید لذت بخش بود برام.

آرشاویر کیسه ای که متعلق به پسرا بود رو باز کرد و اسباب بازی های پسرونه،که بیشتر ماشین‌کوچیک و هواپیما بودند رو به با خوشحالی بینشون تقسیم میکرد.

کیسه ای که پر بود اسباب بازی های دخترونه رو باز کردم،با دیدن خرس های پشمالو و عروسک های باربی یاد بچگیام افتادم،چقدر اتاقم پر بود از این عروسکا.

دخترا از جمله نگار که سر دسته شون بود با ذوق منتظر بودند،عروسکا رو در می آوردم و با خوشحالی میدادم دستشون،بعضی هاشون می پریدند تو بغلم و محکم می بوسیدنم.

آرشاویر هم با لبخند به خوشحالیشون نگاه میکرد.

بچه ها همه با شادی سرگرم بازی با اسباب بازی های جدیدشون بودند،با چشم دنبال بهار می گشتم،اما پیداش نبود. از آرشاویر که سرگرم حرف زدن با یه پسر بچه بود پرسیدم:

_ببخشید شما ،میدونین،بهار کجاست؟

آرشاویر نگاهش رو از پسر بچه گرفت و به من دوخت و با لحن ناراحتی گفت:

_تو اتاقی که اون روز بود،زیاد نمی تونه سروپا باشه!

چقدر دلم برای بهار می سوخت،آهی از سر ناراحتی کشیدم،بلند شدم خرس صورتی که خیلی دوست داشتنی بود رو از تو کیسه در آوردم،بلند شدم و به طرف اتاقی که بهار بود راه افتادم.

بهار مثل اون روز ، یه گوشه از تختش مچاله وار خوابیده بود.

چقدر لاغر و نحیف شده بود،رنگ پریده تر از گذشته،بر خلاف دفعه قبل شال سرش نبود،حتی یک تار مو هم رو سرش پیدا نبود،هیچ ابروی هم نداشت.

خدایا آخه بهار چند سالشه مگه که طاقت شیمی درمانی رو داشته باشه؟

چشمای بی فروغش باز بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.صورته رنگ پریده اش و لبایی که خشک شده بود و به سفیدی میزد،هیچ شباهتی به دختر چهارساله ای که تازه ابتدای زندگیش بود نداشت.بغضم رو به زور قورت دادم ،رفتم کنارش با دیدنم لبخند نصف و نیمه ای زد:

_خاله شمایین،همونی که اون روز برام قصه دختر کبریت فروش رو خوند؟

آروم پیشونیش رو بوسیدم:

_آره عزیزم،اومدم دیدن تو،این خرس کوچلو رو هم آوردم تا با خودت بخوابونیش.

بهار آروم دستاش رو از هم باز کرد،خرس صورتی رو گزاشتم تو آغوشش،آروم نوازشش کرد،حلقه ای آغوشش رو تنگ کرد و با مهر عروسکش رو در آغوش گرفت:

_خاله دوباره برام قصه می خونی؟

صدای آرشاویر اومد:

_چرا تنبل خانم؟نکنه میخوای بخوابی،ناسلامتی عموت اومده،نمیخوای یه کم از تختت بلند شی؟

بهار ‌که لبخند کم رنگی رو لبش بود،با صدای دلنشینی گفت:

_نه عمو فقط دلم میخواست،یه بار دیگه قصه ی دختر کبریت فروش رو بشنوم.

آرشاویر با بهار حرف میزد سعی داشت با شوخی هاش بهار رو بخندونه،از حرفای بهار میشد فهمید که چقدر دوست داره بره بیرون،معلوم بود خیلی وقته که بیرون رو ندیده،همش می پرسید،بیرون هوا چه جوریه، الان شبه یا روز.

بعد از اینکه رفتیم بیرون ،با لحنی که ناراحتی درونش موج میزد ،رو به آرشاویر گفتم:

_طفلکی بهار معلومه خیلی وقته نرفته بیرون ،یعنی نمیشه بردش بیرون؟ مگه نمیگن روحیه اش رو نباید از دست بده،نمیگن خودش رو نباید ببازه؟خب اینجوری که دائم رو تختش باشه بدتر افسردگی می گیره.

آرشاویر سری به نشونه ی تایید حرفام تکون داد:

_خودمم به این فکر رسیدم،اما دکترش میگه باید استراحت مطلق باشه،و زیاد سر وپا نمونه.

_میتونم با دکترش حرف بزنم.

چهره ی بی تفاوتی به خودش گرفت وگفت:

_هرچند میدونم بی فایده است،اما اگه میخوای باشه.

گوشیش رو از تو جیبش در آورد،شماره ی دکترِ بهار رو گفت بهم، شماره اش رو گرفتم ،بعد از چند بوقی که خورد صدای مردی که بهش می خورد مسن باشه به گوش رسید :

_ سلام آقای دکتر.

_سلام شما؟

_ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم،بابت بهار زنگ زدم ،حس میکنم خیلی افسرده شده،حال روحیش خوب نیست،مگه نمیگین نباید روحیه اش رو ببازه،خب اینجوری که بدتر روحیه اش رو از دست میده.

_شما درست میگین،اما شیمی درمانی باعث شده خیلی ضعیف شه،میدونین که نباید زیاد سروپا باشه،به هیچ وجه براش خوب نیست.

_نمیشه ببریمش بیرون؟تو ماشین که زیاد قرار نیست سروپا بمونه،شاید اینجوری کمی از حالت افسردگیش بیاد بیرون.

صدایی به گوش نرسید،معلوم بود داره فکر میکنه ،بعد از کمی صداش که هنوز مردد بود به گوش رسید:

_اگه زیاد طول نکشه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه،اما تاکید میکنم نباید زیاد طول بکشه.

با خوشحالی ازش تشکر کردم و قبل از اینکه نظرش عوض شه خدا حافظی کردم و قطع کردم.آرشاویر با تعجب نگام می کرد ،فکر نمی کرد که بتونم راضیش کنم،بهار خوشحال از اینکه قرار بود بره بیرون لحضه ای لبخند از رو صورت معصومه اش کنار نمی رفت.آرشاویر رفته بود تا به مسئول موسسه بگه که قراره بهار رو ببریم بیرون،اولش قبول نمی کرد اما وقتی فهمید دکترش اجازه داده به زور راضی شد.

روسریش رو براش بستم و بعد از آماده کردنش،خواستم بغلش کنم که آرشاویر مانع شد و خودش بهار رو در آغوش گرفت.

رفتیم بیرون،و تو خیابونا دور می زدیم بهار با خوشحالی زل زده بود به بیرون،مثل اسیری که بعد از مدت ها آزاد شده باشه.

_عمو میشه بریم شهربازی؟

آرشاویر آینه رو تنظیم کرد رو صورت بهار:

_حالت که خوب بشه دفعه بعد قول میدم که ببرمت، باشه بهار خانمی.

بهار ناراحت نگاهش رو دوخت بهم ،انگار ازم میخواست آرشاویر رو راضی کنم،دلم ناراحتیش رو نمی خواست پس رو به آرشاویر آروم گفتم:

_نمیشه ببریمش؟نمیزاریم زیاد سرو پا بمونه.

آرشاویر مرددبود، معلوم بود نگرانه نگاهی از آینه به بهار که معصومانه زل زده بود بهش انداخت،معلوم بود دوست نداره بهش نه بگه ، هرچند که دو دل بود اما قبول کرد.

بهار با شادی سوار تاب شده بود و با خوشحالی برامون دست تکون میداد.و من از خوشحالیش ذوق زده نگاش می کردم.

سوار سرسره می شد،و خوشحال بازی می کرد و با صدای بلند می خندید.

گاهی با ذره ای مهربونی چه راحت میشد دلی رو به دست آورد،اگه ما آدمای سنگی این کره ی خاکی این اصل رو می فهمیدیم هیچ وقت محبت و دوستیمون رو از کسی دریغ نمی کردیم،دیگه هیچ وقت هیچ کودکی غمگین نبود ،حتی اگه اون کودک، بیماری سختی مثل سرطان داشته باشه. من به چشم خود دیدم که یک کودک غمگین با ذره ای محبت از طرف من و آرشاویر چگونه شاد و خوشحال شده بود و دیگه هیچ خبری از صورت رنگ پریده و چشمان بی فروغش نبود.

گویا که هیچ دردی نداره و یه بچه ی شاد مثل بقیه بچه هاست .

با بهار سوار ماشین برقی شدیم و بهار مثل بقیه بچه ها از خوشحالی جیغ می کشید،آرشاویر با لبخند نگامون میکرد.

شالم افتاد و موهام پخش شد رو صورتم،حواسم نبود،آرشاویر دیگه لبخند نزد و اخم کم رنگی خیره ام شده بود.

نگاه خیره ی چند پسر رو که دیدم به خودم اومدم و شالم رو درست کردم.

اون روز با تموم لذتی که داشت گذشت،آرشاویر اول بهار رو برد و بعد به طرف خونه ی من راه افتاد،وقتی رسید تشکر کوتاهی کردم و پیاده شدم، وقتی داشتم میرفتم تو خونه شیشه ی ماشینش رو داد پایین و صدام زد:

_خانم کیانی؟

خوبه، جلوی بچه ها آرام خانم بودم الان شدم خانم کیانی،نگاه منتظرم رو دوختم بهش،با لبخند کمرنگی نگام میکرد.

_بله؟

_ممنونم؟

_بابت چی ؟

_ بابت امروز، راستش مدت ها بود نمیدونستم چجوری بهار رو شاد کنم،اولین بار بود که بهار رو اینقدر شاد و خوشحال می دیدم.

چهره ی شاد بهار جلوی چشمم اومد ،لبخند زدم:

_هرچند که کار خاصی نکردم،اما خوشحالم که بهار رو امروز شاد دیدم.

_به هر حال بازم ممنون.

اینو که گفت بر خلاف دفعه قبل صبر نکرد و رفت.

تن خسته و کوفته ام رو،رو مبل رها کردم، گوشیم که رفته بود رو ویبره ، از تو جیبم در آوردم ،با دیدن اسم نرگس با لبخند جواب دادم:

_بَه نرگس خانم، با بنیامین خوش میگذره؟این روزا که کلا یادت رفته یه دوستی هم داری.

صدای خنده ی نرگس اومد.

_تو که عزیزمی ،بیا درو باز کن که دم درم.

خوش حال بلند شدم ،دکمه ی آیفن رو زدم ودرم براش باز گزاشتم،رفتم تو اتاقم،هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که نرگس اومد ،میخواست بیاد تو اتاق که سریع گفتم:

_نیا ،دارم لباس عوض میکنم.

نرگس مثل همیشه شروع کرد به غُر زدن:

_نشد من یه بار بیام دیدنت،تو مثل آدم بیای پیشوازم.

خندیدیم

_ بابا، تازه اومدم خونه ،وقت نکردم لباس عوض کن.

بعد از عوض کردن لباسام رفتم بیرون:

_سلام به نرگس خانم،چی شد یادت افتاد یه دوستی داری؟

_دیوونه منو تو که همیشه همو می بینیم.

_سر کار که آره ،اما از وقتی با بنیامین دوست شدی نیومدی خونه ام.

_ خب، الان که اومدم تا دیر وقتم همین جام.

ظرف پلاستیکی که رو میز گزاشته بودش رو برداشت،اینم شیرینی مامان پز.

با دیدن شیرینی های خوشرنگ تازه یادم افتادم که چقدر گرسنه ام.مثل همیشه مادر نرگس، با مهربونی هاش شرمنده ام کرده بود.

نرگس گوشیش رو از تو جیبش در آورد،لبخند اومده بود رو لباش ،معلوم بود بنیامینه،در همون حین خطاب بهم گفت:

_ بلند شو،یه چایی بریز که با این شیرینی ها می چسپه.

با بی حالی گفتم:

_جون تو نرگس اینقدر خسته ام که نگو،برو زعفرون هم بریز تو چایی.

نرگس با دهن باز نگام می کرد:

_ خداییش رو که نیست ،سنگ پا قزوینه،چکار کردی مگه ؟یکی ندونه فکرمیکنه خانم کوه کنده.

_تو،برو،برات تعریف میکنم.

 نرگس رفت تو آشپز خونه چایی گذاشت و اومد بیرون و دوباره کنارم نشست.

_میگم آرام،بنیامین تصمیم گرفته فردا بزنیم به طبیعت توهم بیا.

_ بی خیال نرگس، شما دونفری میرین بگردین ،من بیام که چی.

_نه فقط ما دونفر نیستیم ،آرشاویر رو هم قراره بنیامین راضی کنه،تو هم بیای میشیم چهار نفر.آرام خواهشا نه نیار،فردا که تعطیله بمونی خونه که چی بشه؟

دو دِل بودم،صبحش قرار بود ، برم بهشت زهرا نمیدونستم قبول کنم یانه،اما قبول هم نمی کردم نرگس تا صبح بی خیال نمی شد.

پس قبول کردم،نرگس خوشحال از قبول کردنم،بلند شد و رفت تو آشپز خونه،چایی به دست اومد بیرون.

_آرام زود بخور که بریم بیرون.

_ بیرون واسه چی؟

یکی از شیرینی هارو برداشت و قبل از این که بزاره دهنش،جواب داد:

_پولام رو جمع کردم ،یه دست لباس خوشگل بخرم واسه خودم خسته شدم از این چند دست لباس تکراریم.

باشه ای گفتم و چاییم رو برداشتم، بوی عطر زعفرون و هل یچید زیر بینیم،خیره شدم به بخارش،دلم برای نرگس می سوخت، درس میخوند و از طرفی سخت کار میکرد و یک تنه داشت یه خانواده رو می چرخوند،ولی خم به ابروش نمی آورد.بیشتر حقوقی که می گرفت هزینه داروی های مادرش می شد و از طرفی هزینه تحصیل خواهر و برادرش ودر آخر خورد وخوراکشون.

هیچ وقت برای خودش چیزی نمی خرید.

بعد از شستن فنجونای چایی، رفتم تو اتاق تا آماده شم،مانتوی آبی تیره با شلوار جین مشکی و شال همرنگش،گوشیم رو برداشتم و شماره ی میثم رو گرفتم چند بوق بیشتر نخورده بود که جواب داد:

_سلام خوبین آرام خانم؟ 

صدای چند نفری که از پشت خط میومد نشون میداد که حدثم درسته و بوتیک بازه.

_سلام ممنون شما خوبین،خانواده خوبن؟

_خداروشکر سلام می رسو...

حرفش تموم نشده بود که خندید:

_ببخشیدا،پاک یادم رفته بود که مغازم!

خندیدم:

_زنگ زدم بپرسم،بوتیک بازه؟با دوستم می خواستم بیام.

_بیاین آبجی،قدمتون سر چشم،بازم نبود برای شما باز می کردم،والا کم حق به گردن امیر ندارم.

تشکر کردم و بعد از قطع گوشی با نرگس رفتیم بیرون،تاکسی گرفتم و آدرس بوتیک رو دادم بهش.

نرگس با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون، زود گفت:

_دیوونه شدی آرام،منو میبری بالا شهر،اینجور جاها وصله ی تن من نیست دیوونه ،باید کل حقوق این ماهم رو بدم تا فوقش بتونم یه دست لباس بخرم.

_خیالت راحت ،بوتیک سهم بیشترش مال داییمه،تخفیف میده بهمون

_وای آرام راست میگی ، دیوونه من جای تو بودم سر دو روز میرفتم بوتیک رو خالی می کردم و میومدم.بابا یه کم سو استفاده کن

 

لبخندی به نرگس زدم ،امافقط خودم میتونستم تلخیش رو حس کنم،نرگس تو چه میدونی که یه روزی با ترنمی که به ظاهر دوست بود،چطور ،تک تک مغازه هاو پاساژا رو متر می کردیم

و از اون ور با کلی خرید که به بیشترشم هیچ نیازی نداشتیم بر می گشتیم خونه.

نویسنده :سلمه دادگر

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در در 19 مرداد 1398 در 12:35، salme گفته است :

بچه میشه نظرتون رو در مورد پارت آخری که فرستادم بگین عیب ها و مشکلاتش رو 

سلااااام طولانیه قشنگ نیست بهتره کوتاهش کنی.

پریدم تو جاماز جام پریدم

راظی راضی

 

اینا رو درست کن عزیزم وگرنه باید کلی هزینه ویراستاری بدی.

موفق باشی?

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • 3 ماه بعد...
در در 19 اسفند 1398 در 03:01، salme گفته است :

پارا بیست وپنج

دایی ناراحت نگام کرد صورت پر از اشکم رو که دید اومد کنارم نشست موهام رو نوازش کرد وگفت :

_نگران نباش دایی،شهر هرته مگه ؟ بلاخره که یه نشونی ازش پیدا میکنم.

میدونستم که خودش هم به حرفاش شک داره!

از حالت چهره اش مشخص بود که تا چه نگرانه،هر چه بود پای اونم گیر بود ،از یه طرف موقعیت  شغلیش، واز طرف دیگه اعتبارش! 

کلافه وار دستی به موهاش کشید و بلند شد .

_من میرم بخوابم عزیزم یه کمی سرم درد میکنه  تو هم نشین اگه شامت رو خوردی برو بخواب.

با بغض لب زدم:

_دایی اگه مازیار پیداش نشه چی میشه ؟خواهش میکنم بهم بگو.

با مهربونی گفت:

_نیازی نیست به این چیزا فکر کنی گلم ،درست میشه!

نمی تونستم آروم باشم،استرس ،عصبانیت، ناراحتی،بغض ،همه با هم هجوم آورده بودند و من آرام رو برعکس اسمم از همیشه نا آرام تر کرده بودند. تو رخت خوابم همش غلت میزدم اما خواب نمیرفتم،انگار خواب باهام بیگانه بود. آخر سر هم مثل همیشه به قرصای آرام بخشم که به دور از چشم دایی خریده بودم روی آوردم .

چند روز گذشت دایی به هر دری میزد تا بتونه نشونی از مازیار پیدا کنه، اما انگار به کاهدون می زد دریغ از کوچک ترین نشونه ای،به همه رفقای مازیار سر زده بود حتی به همه ی اونایی که کاندا بودند زنگ زده بود، هیچ کدوم خبری از مازیار نداشت. از هر طرف تخت فشار بودیم .بانک،شرکا ،حتی کارگرا هم حقوقشون رو میخواستن .همه ی حسابای بابا صفر شده بودند.

روز به روز انگار بیشتر به عمق فاجعه پی میبردیم،و دایی نا امید تر از قبل میشد آخر سر تصمیم گرفت که بلیط بگیره و بره کاندا میگفت شاید رفته باشه اونجا!

 

خدا نكنه باي آدم بد بياد از هرطرف ميباره

 

داستانرقشنگ وغم انگيزيه

لینک به دیدگاه
در در 26 فروردین 1399 در 01:31، salme گفته است :

پارت چهل و چهار

خدا حافظی سوار شد،مثل قبل با دیدن بچه ها ،عجیب روحیه گرفته بودم.نگار رو بغل کردم و بوسیدمش،بقیه بچه هام سریع خاله خاله کنان اومدن طرفم.

همه رو نوبتی در آغوش می گرفتم،می بوسیدم و نوازش می کردم.واقعا عشق و علاقه ای که به بچه ها داشتم بی حد و اندازه بود.

نگاهم افتاد به آرشاویر،که خیره نگاهم می کرد،وقتی نگاهم رو،روخودش دید به خودش اومد،اشاره ای به کیسه های تو دستش کرد وگفت:

_آرام خانم میای کمک؟

اولین باری بود که به اسم صدام میزدم،حس عجیبی داشتم ،سریع بلند شدم و رفتم کنارش:

_ ببخشید، اون قدر واسه دیدن بچه ها ذوق داشتم که یادم رفت کمک کنم.

سری تکون داد و چیزی نگفت.کیسه ها رو گزاشت رو زمین ،بچه ها همه با ذوق دورِمون جمع شده بودند،از ذوق وشوق اونا به وجد اومده بودم.چقدر دیدن چشماشون که می درخشید لذت بخش بود برام.

آرشاویر کیسه ای که متعلق به پسرا بود رو باز کرد و اسباب بازی های پسرونه،که بیشتر ماشین‌کوچیک و هواپیما بودند رو به با خوشحالی بینشون تقسیم میکرد.

کیسه ای که پر بود اسباب بازی های دخترونه رو باز کردم،با دیدن خرس های پشمالو و عروسک های باربی یاد بچگیام افتادم،چقدر اتاقم پر بود از این عروسکا.

دخترا از جمله نگار که سر دسته شون بود با ذوق منتظر بودند،عروسکا رو در می آوردم و با خوشحالی میدادم دستشون،بعضی هاشون می پریدند تو بغلم و محکم می بوسیدنم.

آرشاویر هم با لبخند به خوشحالیشون نگاه میکرد.

بچه ها همه با شادی سرگرم بازی با اسباب بازی های جدیدشون بودند،با چشم دنبال بهار می گشتم،اما پیداش نبود. از آرشاویر که سرگرم حرف زدن با یه پسر بچه بود پرسیدم:

_ببخشید شما ،میدونین،بهار کجاست؟

آرشاویر نگاهش رو از پسر بچه گرفت و به من دوخت و با لحن ناراحتی گفت:

_تو اتاقی که اون روز بود،زیاد نمی تونه سروپا باشه!

چقدر دلم برای بهار می سوخت،آهی از سر ناراحتی کشیدم،بلند شدم خرس صورتی که خیلی دوست داشتنی بود رو از تو کیسه در آوردم،بلند شدم و به طرف اتاقی که بهار بود راه افتادم.

بهار مثل اون روز ، یه گوشه از تختش مچاله وار خوابیده بود.

چقدر لاغر و نحیف شده بود،رنگ پریده تر از گذشته،بر خلاف دفعه قبل شال سرش نبود،حتی یک تار مو هم رو سرش پیدا نبود،هیچ ابروی هم نداشت.

خدایا آخه بهار چند سالشه مگه که طاقت شیمی درمانی رو داشته باشه؟

چشمای بی فروغش باز بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.صورته رنگ پریده اش و لبایی که خشک شده بود و به سفیدی میزد،هیچ شباهتی به دختر چهارساله ای که تازه ابتدای زندگیش بود نداشت.بغضم رو به زور قورت دادم ،رفتم کنارش با دیدنم لبخند نصف و نیمه ای زد:

_خاله شمایین،همونی که اون روز برام قصه دختر کبریت فروش رو خوند؟

آروم پیشونیش رو بوسیدم:

_آره عزیزم،اومدم دیدن تو،این خرس کوچلو رو هم آوردم تا با خودت بخوابونیش.

بهار آروم دستاش رو از هم باز کرد،خرس صورتی رو گزاشتم تو آغوشش،آروم نوازشش کرد،حلقه ای آغوشش رو تنگ کرد و با مهر عروسکش رو در آغوش گرفت:

_خاله دوباره برام قصه می خونی؟

صدای آرشاویر اومد:

_چرا تنبل خانم؟نکنه میخوای بخوابی،ناسلامتی عموت اومده،نمیخوای یه کم از تختت بلند شی؟

بهار ‌که لبخند کم رنگی رو لبش بود،با صدای دلنشینی گفت:

_نه عمو فقط دلم میخواست،یه بار دیگه قصه ی دختر کبریت فروش رو بشنوم.

آرشاویر با بهار حرف میزد سعی داشت با شوخی هاش بهار رو بخندونه،از حرفای بهار میشد فهمید که چقدر دوست داره بره بیرون،معلوم بود خیلی وقته که بیرون رو ندیده،همش می پرسید،بیرون هوا چه جوریه، الان شبه یا روز.

بعد از اینکه رفتیم بیرون ،با لحنی که ناراحتی درونش موج میزد ،رو به آرشاویر گفتم:

_طفلکی بهار معلومه خیلی وقته نرفته بیرون ،یعنی نمیشه بردش بیرون؟ مگه نمیگن روحیه اش رو نباید از دست بده،نمیگن خودش رو نباید ببازه؟خب اینجوری که دائم رو تختش باشه بدتر افسردگی می گیره.

آرشاویر سری به نشونه ی تایید حرفام تکون داد:

_خودمم به این فکر رسیدم،اما دکترش میگه باید استراحت مطلق باشه،و زیاد سر وپا نمونه.

_میتونم با دکترش حرف بزنم.

چهره ی بی تفاوتی به خودش گرفت وگفت:

_هرچند میدونم بی فایده است،اما اگه میخوای باشه.

گوشیش رو از تو جیبش در آورد،شماره ی دکترِ بهار رو گفت بهم، شماره اش رو گرفتم ،بعد از چند بوقی که خورد صدای مردی که بهش می خورد مسن باشه به گوش رسید :

_ سلام آقای دکتر.

_سلام شما؟

_ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم،بابت بهار زنگ زدم ،حس میکنم خیلی افسرده شده،حال روحیش خوب نیست،مگه نمیگین نباید روحیه اش رو ببازه،خب اینجوری که بدتر روحیه اش رو از دست میده.

_شما درست میگین،اما شیمی درمانی باعث شده خیلی ضعیف شه،میدونین که نباید زیاد سروپا باشه،به هیچ وجه براش خوب نیست.

_نمیشه ببریمش بیرون؟تو ماشین که زیاد قرار نیست سروپا بمونه،شاید اینجوری کمی از حالت افسردگیش بیاد بیرون.

صدایی به گوش نرسید،معلوم بود داره فکر میکنه ،بعد از کمی صداش که هنوز مردد بود به گوش رسید:

_اگه زیاد طول نکشه، فکر نکنم اشکالی داشته باشه،اما تاکید میکنم نباید زیاد طول بکشه.

با خوشحالی ازش تشکر کردم و قبل از اینکه نظرش عوض شه خدا حافظی کردم و قطع کردم.آرشاویر با تعجب نگام می کرد ،فکر نمی کرد که بتونم راضیش کنم،بهار خوشحال از اینکه قرار بود بره بیرون لحضه ای لبخند از رو صورت معصومه اش کنار نمی رفت.آرشاویر رفته بود تا به مسئول موسسه بگه که قراره بهار رو ببریم بیرون،اولش قبول نمی کرد اما وقتی فهمید دکترش اجازه داده به زور راضی شد.

روسریش رو براش بستم و بعد از آماده کردنش،خواستم بغلش کنم که آرشاویر مانع شد و خودش بهار رو در آغوش گرفت.

رفتیم بیرون،و تو خیابونا دور می زدیم بهار با خوشحالی زل زده بود به بیرون،مثل اسیری که بعد از مدت ها آزاد شده باشه.

_عمو میشه بریم شهربازی؟

آرشاویر آینه رو تنظیم کرد رو صورت بهار:

_حالت که خوب بشه دفعه بعد قول میدم که ببرمت، باشه بهار خانمی.

بهار ناراحت نگاهش رو دوخت بهم ،انگار ازم میخواست آرشاویر رو راضی کنم،دلم ناراحتیش رو نمی خواست پس رو به آرشاویر آروم گفتم:

_نمیشه ببریمش؟نمیزاریم زیاد سرو پا بمونه.

آرشاویر مرددبود، معلوم بود نگرانه نگاهی از آینه به بهار که معصومانه زل زده بود بهش انداخت،معلوم بود دوست نداره بهش نه بگه ، هرچند که دو دل بود اما قبول کرد.

بهار با شادی سوار تاب شده بود و با خوشحالی برامون دست تکون میداد.و من از خوشحالیش ذوق زده نگاش می کردم.

سوار سرسره می شد،و خوشحال بازی می کرد و با صدای بلند می خندید.

گاهی با ذره ای مهربونی چه راحت میشد دلی رو به دست آورد،اگه ما آدمای سنگی این کره ی خاکی این اصل رو می فهمیدیم هیچ وقت محبت و دوستیمون رو از کسی دریغ نمی کردیم،دیگه هیچ وقت هیچ کودکی غمگین نبود ،حتی اگه اون کودک، بیماری سختی مثل سرطان داشته باشه. من به چشم خود دیدم که یک کودک غمگین با ذره ای محبت از طرف من و آرشاویر چگونه شاد و خوشحال شده بود و دیگه هیچ خبری از صورت رنگ پریده و چشمان بی فروغش نبود.

گویا که هیچ دردی نداره و یه بچه ی شاد مثل بقیه بچه هاست .

با بهار سوار ماشین برقی شدیم و بهار مثل بقیه بچه ها از خوشحالی جیغ می کشید،آرشاویر با لبخند نگامون میکرد.

شالم افتاد و موهام پخش شد رو صورتم،حواسم نبود،آرشاویر دیگه لبخند نزد و اخم کم رنگی خیره ام شده بود.

نگاه خیره ی چند پسر رو که دیدم به خودم اومدم و شالم رو درست کردم.

اون روز با تموم لذتی که داشت گذشت،آرشاویر اول بهار رو برد و بعد به طرف خونه ی من راه افتاد،وقتی رسید تشکر کوتاهی کردم و پیاده شدم، وقتی داشتم میرفتم تو خونه شیشه ی ماشینش رو داد پایین و صدام زد:

_خانم کیانی؟

خوبه، جلوی بچه ها آرام خانم بودم الان شدم خانم کیانی،نگاه منتظرم رو دوختم بهش،با لبخند کمرنگی نگام میکرد.

_بله؟

_ممنونم؟

_بابت چی ؟

_ بابت امروز، راستش مدت ها بود نمیدونستم چجوری بهار رو شاد کنم،اولین بار بود که بهار رو اینقدر شاد و خوشحال می دیدم.

چهره ی شاد بهار جلوی چشمم اومد ،لبخند زدم:

_هرچند که کار خاصی نکردم،اما خوشحالم که بهار رو امروز شاد دیدم.

_به هر حال بازم ممنون.

اینو که گفت بر خلاف دفعه قبل صبر نکرد و رفت.

تن خسته و کوفته ام رو،رو مبل رها کردم، گوشیم که رفته بود رو ویبره ، از تو جیبم در آوردم ،با دیدن اسم نرگس با لبخند جواب دادم:

_بَه نرگس خانم، با بنیامین خوش میگذره؟این روزا که کلا یادت رفته یه دوستی هم داری.

صدای خنده ی نرگس اومد.

_تو که عزیزمی ،بیا درو باز کن که دم درم.

خوش حال بلند شدم ،دکمه ی آیفن رو زدم ودرم براش باز گزاشتم،رفتم تو اتاقم،هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که نرگس اومد ،میخواست بیاد تو اتاق که سریع گفتم:

_نیا ،دارم لباس عوض میکنم.

نرگس مثل همیشه شروع کرد به غُر زدن:

_نشد من یه بار بیام دیدنت،تو مثل آدم بیای پیشوازم.

خندیدیم

_ بابا، تازه اومدم خونه ،وقت نکردم لباس عوض کن.

بعد از عوض کردن لباسام رفتم بیرون:

_سلام به نرگس خانم،چی شد یادت افتاد یه دوستی داری؟

_دیوونه منو تو که همیشه همو می بینیم.

_سر کار که آره ،اما از وقتی با بنیامین دوست شدی نیومدی خونه ام.

_ خب، الان که اومدم تا دیر وقتم همین جام.

ظرف پلاستیکی که رو میز گزاشته بودش رو برداشت،اینم شیرینی مامان پز.

با دیدن شیرینی های خوشرنگ تازه یادم افتادم که چقدر گرسنه ام.مثل همیشه مادر نرگس، با مهربونی هاش شرمنده ام کرده بود.

نرگس گوشیش رو از تو جیبش در آورد،لبخند اومده بود رو لباش ،معلوم بود بنیامینه،در همون حین خطاب بهم گفت:

_ بلند شو،یه چایی بریز که با این شیرینی ها می چسپه.

با بی حالی گفتم:

_جون تو نرگس اینقدر خسته ام که نگو،برو زعفرون هم بریز تو چایی.

نرگس با دهن باز نگام می کرد:

_ خداییش رو که نیست ،سنگ پا قزوینه،چکار کردی مگه ؟یکی ندونه فکرمیکنه خانم کوه کنده.

_تو،برو،برات تعریف میکنم.

 نرگس رفت تو آشپز خونه چایی گذاشت و اومد بیرون و دوباره کنارم نشست.

_میگم آرام،بنیامین تصمیم گرفته فردا بزنیم به طبیعت توهم بیا.

_ بی خیال نرگس، شما دونفری میرین بگردین ،من بیام که چی.

_نه فقط ما دونفر نیستیم ،آرشاویر رو هم قراره بنیامین راضی کنه،تو هم بیای میشیم چهار نفر.آرام خواهشا نه نیار،فردا که تعطیله بمونی خونه که چی بشه؟

دو دِل بودم،صبحش قرار بود ، برم بهشت زهرا نمیدونستم قبول کنم یانه،اما قبول هم نمی کردم نرگس تا صبح بی خیال نمی شد.

پس قبول کردم،نرگس خوشحال از قبول کردنم،بلند شد و رفت تو آشپز خونه،چایی به دست اومد بیرون.

_آرام زود بخور که بریم بیرون.

_ بیرون واسه چی؟

یکی از شیرینی هارو برداشت و قبل از این که بزاره دهنش،جواب داد:

_پولام رو جمع کردم ،یه دست لباس خوشگل بخرم واسه خودم خسته شدم از این چند دست لباس تکراریم.

باشه ای گفتم و چاییم رو برداشتم، بوی عطر زعفرون و هل یچید زیر بینیم،خیره شدم به بخارش،دلم برای نرگس می سوخت، درس میخوند و از طرفی سخت کار میکرد و یک تنه داشت یه خانواده رو می چرخوند،ولی خم به ابروش نمی آورد.بیشتر حقوقی که می گرفت هزینه داروی های مادرش می شد و از طرفی هزینه تحصیل خواهر و برادرش ودر آخر خورد وخوراکشون.

هیچ وقت برای خودش چیزی نمی خرید.

بعد از شستن فنجونای چایی، رفتم تو اتاق تا آماده شم،مانتوی آبی تیره با شلوار جین مشکی و شال همرنگش،گوشیم رو برداشتم و شماره ی میثم رو گرفتم چند بوق بیشتر نخورده بود که جواب داد:

_سلام خوبین آرام خانم؟ 

صدای چند نفری که از پشت خط میومد نشون میداد که حدثم درسته و بوتیک بازه.

_سلام ممنون شما خوبین،خانواده خوبن؟

_خداروشکر سلام می رسو...

حرفش تموم نشده بود که خندید:

_ببخشیدا،پاک یادم رفته بود که مغازم!

خندیدم:

_زنگ زدم بپرسم،بوتیک بازه؟با دوستم می خواستم بیام.

_بیاین آبجی،قدمتون سر چشم،بازم نبود برای شما باز می کردم،والا کم حق به گردن امیر ندارم.

تشکر کردم و بعد از قطع گوشی با نرگس رفتیم بیرون،تاکسی گرفتم و آدرس بوتیک رو دادم بهش.

نرگس با چشمایی که از حدقه زده بود بیرون، زود گفت:

_دیوونه شدی آرام،منو میبری بالا شهر،اینجور جاها وصله ی تن من نیست دیوونه ،باید کل حقوق این ماهم رو بدم تا فوقش بتونم یه دست لباس بخرم.

_خیالت راحت ،بوتیک سهم بیشترش مال داییمه،تخفیف میده بهمون

_وای آرام راست میگی ، دیوونه من جای تو بودم سر دو روز میرفتم بوتیک رو خالی می کردم و میومدم.بابا یه کم سو استفاده کن

 

لبخندی به نرگس زدم ،امافقط خودم میتونستم تلخیش رو حس کنم،نرگس تو چه میدونی که یه روزی با ترنمی که به ظاهر دوست بود،چطور ،تک تک مغازه هاو پاساژا رو متر می کردیم

و از اون ور با کلی خرید که به بیشترشم هیچ نیازی نداشتیم بر می گشتیم خونه.

نویسنده :سلمه دادگر

 

پس ديگه پارت نمي زاريد؟

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...