رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان مخدر مجازی | انجمن رمان های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

آراز:
عصبی یقه علی و گرفتم و داد زدم: یعنی چی سوخته؟ کی سوزوندتش؟ پس شما چه غلطی می‌کردید؟
- داداش ما یک ثانیه‌ام از خونه غافل نشدیم، این‌جا فقط همین در و داره اگر از این‌جا می‌رفت بیرون ما می‌دیدیم.
- پس چجوری رفته پشت ساختمون؟ ها؟ بنال دیگه! بال در آورده؟ شعبده بازی کرده؟
صدام از مرحله داد به عربده ارتقا پیدا کرد و هم زمان یقش و ولش کردم و هلش دادم.
- مگه فیلمه لعنتی؟ شما بی عرضه‌اید نفهمیدین یه در دیگه‌ام داره، اصلاً مگه میشه آدم به این کله گنده‌ای خونش فقط یه در داشته باشه؟ با توام.
- شرمنده داداش.
دور خودم دور می‌زدم و تنها کاری که برای آروم شدنم از دستم بر می‌اومد، موهام و چنگ زدن و نفس عمیق کشیدن بود.
بعد چند دقیقه که صدا از کسی در نیومد به سمت علی برگشتم و گفتم: هدف کشتنش بود که مرد...
انگشتم و سمت همشون گرفتم و گفتم: با همتونم یه جوری این قضیه و تعریف می‌کنین و صحنه سازی می‌کنین که انگار کار ما بوده، شیر فهم شد؟
همه سرشون و تکون دادن و علی گفت: باشه داداش تو آروم باش فقط!
اومدم برم تو ماشین بشینم که گوشیم زنگ خورد، بدون این‌که نگاه کنم کیه؟ تماس و وصل کردم.
- داداش کجایی سه ساعته بهت زنگ می‌زنم، دختره فرار کرد.
تحمل این‌ یکی و دیگه ندارم، دیگه ظرفیت یک هفته‌ عصبانیتم توی یه شب تکمیل شد، دیگه کنترلم دست خودمم نیست... فقط خدا می‌تونه من و آروم کنه.
- چی میگی مرتیکه؟ پس شما اون‌جا چه گ.و.ه.ی می‌خوردین؟ چهل نفر آدم از پس یه دختر بر نیومدین؟ بیچارتون می‌کنم!
تلفن و قطع کردم و سمت یکی از موتورها رفتم و یقه صاحبش و با یه دست گرفتم و کنار کشیدم.
زیر لب با خودم گفتم: یعنی ممکنه آیسل همه چی و فهمیده باشه؟
خودمم جواب خودم و دادم: پس چی فکر کردی؟ حتماً کشتن فرخم کار خودشه.
و دوباره خودم بودم که با حرف خودم مخالف بودم.
- نه! آیسل من آدم کش نیست، اون آزارش به مورچه‌ام نمی‌رسه... اون توی این قصه فقط نقش قربانیه بی گناه و داره، فقط همین!
- آیسل تو؟ از کی تا حالا شده آیسل تو؟
- آز همون وقتی که خودش و به آب و آتیش زد تا من و از زندان آزاد کنه... یا نه! از اول اولش که بدون این‌که بفهمه وارد بازیش کردم و خواستم کنارم باشه، درست همون موقعی که خودم، خودم و زندان انداختم و کاری کردم تا داستان و جوری که من می‌خوام بشنوه و طبق حدسیاتم به خاطر دل مهربونش طاقت نیاره و بیاد کمکم... درست از سه سال پیش!
موتور و درست جلوی پای فرید نگه داشتم، جوری که از ترس این‌که موتور نخوره بهش چند قدم عقب رفت.
از موتور پیاده شدم و آروم آروم رفتم سمتش.
- مگه من بهت نگفتم نزار بره؟ مگه نگفتم اگر بره خودت و مرده فرض کن؟ ها؟ نگفتم؟ پس الان خودت و مرده فرض کن.
تمام حرصم و سرش خالی کردم و اون زیر ضربه‌های دستم بی‌هوش شد و آدماش لاشه‌اش و به زور کشوندن اون‌ور؛ اما من بازم دلم خنک نشده بود و سر گردون یه مسیری و می‌رفتم و برمی‌گشتم.
شماره‌اش و گرفتم، ولی جواب نداد، بارها گرفتم، ولی بی نتیجه موند، اون وقت شب بدون در نظر گرفتن ساعت به خونشون زنگ زدم و عموش جواب داد و من بدون این‌که حرفی بزنم قطع کردم، خونه‌ام نبود چون یکی از تلفن‌ها تو اتاق خودشه و سریع جواب میده، ولی عموش بعد چندتا بوق برداشت.
کجا دنبالت بگردم دختر؟
برگشتم سمت بچه‌ها و با داد گفتم: همتون همه جای تهران پخش می‌شین، هرجوری شده باید تا صبح پیداش کنید، فهمیدین؟
می‌دونستم خواسته‌ام غیر منطقی بود، ولی از ترس من بی چون و چرا قبول کردن و  پنج دقیقه بعد همه رفته بودن و خودمم سوار موتور شدم و راه افتادم، نمی‌دونم کجا؟ همین‌جوری مستقیم می‌رفتم و اطراف خیابون و نگاه می‌کردم.
یه نوری بین اون همه تاریکی چشمم و گرفت و سریع به اون سمت رفتم.
نه... این نمی‌تونه آیسل باشه!
چراغ موتور روشن بود و نور کمش روی دختری بود که روی خاک‌ها بی هوش افتاده بود و خاک و شن‌های اطرافش از خون، قرمز بودن.
این نمی‌تونست آیسل باشه، یعنی... نباید آیسل باشه!

  • Sad 2
لینک به دیدگاه

بالای سرش با زانو روی زمین افتادم، دستام می‌لرزید و برای رسیدن به سرش مقاومت می‌کرد، نمی‌تونم...
آروم صداش کردم: آیسل... آیسل چشمات و باز کن.
باز نکرد، چرا باز نکرد؟
سرش و آروم بالا و آوردم و خودمم قشنگ رو زمین نشستم و سرش و توی بغلم گرفتم.
- آیسل باز کن چشمات و! ببین من این‌جام‌ چرا خوابیدی؟
بلند داد زدم: بهت میگم چشمات و باز کن، چرا باز نمی‌کنی؟ ها؟ خوابیدی؟ نباید بخوابی، وقتی من پیشتم حق نداری بخوابی.
کم کم صدام تحلیل رفت و آروم شد.
- من بلد نیستم خواهش کنم، بلد نیستم نازت کنم تا بیدار بشی، بلد نیستم تو گوشت زمزمه کنم تا چشمات و باز کنی.
دوباره صدام بالا رفت و آخرین جملم و با داد گفتم.
- وقتی اسمت و صدا می‌زنم مجبوری بیدارشی.
صدای موتور اومد، ولی سرم و برنگردوندم، بچه ها بودن دوییدن سمتون و کنارم نشستن، می‌خواستن نبضش و بگیرن که دیگه خون به مغزم نرسید.
- دست بهش نزن، دستت بهش بخوره بیچارت می‌کنم، یه بلایی سرش بیاد همتون و می‌کشم... اگر چشماش و باز نکنه چشماتون و از کاسه درمیارم.
علی آروم گفت: داداش آروم باش نمیشه این‌جوری بزاریمش، ممکنه بلایی سرش بیاد باید سریع‌تر ببریمش بیمارستان.
فقط گفتم: برو ماشین و بیار.
بعد چند دقیقه ماشین جلوم ایستاد، بلند شدم و یه دستم و زیر زانوش گذاشتم و دست دیگه‌ام دور شونه‌هاش حلقه کردم و بلندش کردم.
یکیشون در عقب و باز کرد و گذاشتمش صندلی عقب و خودمم کنارش نشستم و سرش و روی پام گذاشتم.
- برو فقط سریع برو.
علی با سرعت سرسام آوری می‌رفت و من فقط به صورتش که فرقی با گچ دیوار نداشت نگاه می‌کردم.
با انگشتم موهاش و کنار زدم و زیر لب گفتم: چرا از دستشون فرار کردی؟ کجا می‌خواستی بری؟
ماشین یهو روی دست‌انداز رفت و هممون پرت شدیم بالا و با شدت دوباره به حالت اول برگشتیم که آیسل از درد ناله بلندی کرد.
عصبی به علی گفتم: کوری نمی‌بینی حالش و؟ نمی‌تونی مثل آدم بری؟
با صدای آیسل سریع سرم و پایین آوردم و گوشم به دهنش نزدیک کردم تا بفهمم چی میگه.
- دستم... درد می...کنه.
- الان میریم بیمارستان، یکم تحمل کن.
دوباره بیهوش شد چون جوابم و نداد.
- علی چرا نمی‌رسیم؟
- داداش نزدیکیم.
ماشین و هنوز نگه نداشته درش و باز کردم و بیرون اومدم و آیسل و از رو صندلی بلند کردم و یه دور، دور خودم چرخیدم تا اورژانس و پیدا کنم و به محظ این‌که چشمم بهش خورد، دوییدم.
- یکی... یکی کمک کنه حالش بده تصادف کرده.
پرستارا با دیدنم سریع برانکادر آوردن و منم آیسل و روش خوابوندم.
پرده های کناری و کشیدن و دکتر اومد و معاینش کرد.
- از دست‌هاش و گردنش عکس بگیرین و تا وقتی‌ام جوابش نیومده تکونش ندین.
سریع جلو رفتم و گفتم: دکتر چیزیش شده؟
- احتمال شکستگی هست، ولی تا عکس‌ها نیان نمیشه چیزی گفت به غیر از اینا مشکل دیگه‌ای نیست.
چیه؟ کمه؟ می‌خوای منم بزنم پاش و بشکنم تا این مشکلام به چشمت بیان؟ هم‌چین میگه مشکل دیگه‌ای نیست انگار حتما باید می‌رفت کما تا مشکلی باشه.
کلافه موهام و چنگ زدم و زیر لب گفتم: امشب زودتر بگذره ظرفیتم دیگه تکمیله.

لینک به دیدگاه
در در 22 تیر 1399 در 11:13، توپراک گفته است :

صبر کن ببینم من تا شب دووم میارم یا نه؟معلومه که نه.....بعدم اون همه خون چرا بیچاره فقط دستشو یکم این و اون کرده دیگه

خب بدبخت کلی رو خاکا منتظر آراز بوده تا بیاد معلومه خون‌ریزی میکنه ?

لینک به دیدگاه
در 11 ساعت قبل، توپراک گفته است :

ظرفیتت تکمیله؛گوه خوری نکن خب برو خواستگاری برو بگیرش گوه اضافی هم نخور ضرر داره بده کایان بخوره

واقعا این همه خشونت نیازی نیستا زیادی داری حرص می‌خوری نگرانم وسطای رمان برسه دیگه یه بلایی سرت بیاد??

لینک به دیدگاه

- چی شد دکتر؟
- خداروشکر نه گردنشون نه دستشون مشکلی نداره، بازوشون یکم پاره شده که دو تا بخیه خورد فقط...
با شنیدن کلمه فقط حواسم شیش دونگ به دهن دکتره جمع شد تا ادامه حرفش و بگه.
- فقط چی؟
- دیسک کمر دارن درسته؟
- بله چطور؟
- خب این اصلاً خوب نشد چون فشار زیادی به کمرشون وارد شده یعنی چطوری بگم به نخاع فشار میاره و بعد از این ممکنه که به صورت لحظه‌ای پاها یا دست‌ها یه یه طرف بدنشون بی حس بشه.
لکنتم دست خودم نبود، انگار مغزم فرمان گفتن اون کلمه‌ها و با تاخیر صادر می‌کرد.
- یع...نی چی بی... حسیه ... لح...ظه‌ای؟
- یعنی ممکنه چند ثانیه پیام‌های عصبی به عضلات پا یا عضو مربوطه نرسه.
- خطرناکه؟
- خب طبیعتاً بله.
- درمانش؟
- با عمل احتمال خوب شدن و از بین رفتن بی حسی هستش؛ اما بازم خطر کاملاً رفع نمیشه.
- پس عملش کنین... تا بهوش نیومده عملش کنین.
- نمیشه که به این زودی ایشون اگر بخوان عمل بشن با حداقل بیست و چهار ساعت بستری باشن.
- باشه بستری باشه.
- پس شما فرم و پر کنید تا پس فردا عمل انجام بشه.
سرم و تکون دادم و اونم از اتاق بیرون رفت، منم می‌خواستم پشت سرش برم که با صدای آیسل سریع برگشتم و با دیدن چشمای بازش با دوقدم خودم و تختش رسوندم و یکم متمایل شدم روش و نگران گفتم: خوبی؟ جاییت درد می‌کنه؟
تا حالا اسمم و نگفته بود... بیشتر شریک صدام می‌زد.
شونزدهم بهمن هزار و سی‌صد و نود و هشت، ساعت سه صبح... این تاریخ و یادم نمیره، چنان مظلومانه صدام کرد که دلم رفت براش! دلم برای چشمای پر از اشکش رفت!
- آراز...
از هیجان چیزی نتونستم بگم، یعنی می‌خواستم جواب بدما، ولی نشد
- آراز خوب میشم؟
چی بهش بگم؟ امید واهی بدم؟ الکی لبخند بزنم و بگم معلومه که خوب میشی؟ نه این‌ها تو کار من نبوده و نیست.
- اگر خوب نشدی منم میزنم یکی استخون‌هام و می‌شکنم باهم ناقص شیم!
با این‌که نصفه بود، ولی دلم و خوش کرد با این‌که لبخندش کم بود؛ اما کافی بود.
- دیوونه!
روی صورت منم ناخودآگاه لبخند نشست، ولی سریع پاک شد و جاش و به اخم عمیقی داد.
- چه جوری فرار کردی؟ چرا فرار کردی؟
- وقتی پریدم رو کول اون یارو و دیدم نیستی ترسیدم! وقتی روم اسلحه کشید با خودم گفتم یه بلایی سرت آورده... خب منم... منم هول شدم اومدم دنبالت کن یهو کنترل موتور از دستم خارج شد و افتادم.
صاف وایسادم و برای بار چندم و نمی‌دونم! ولی دوباره حرصم و سر موهام خالی کردم.
- نگاه کن توروخدا معلوم نی چی می‌زنه به موهاش که حتی این‌جوریم داره می‌کششون یه تار موهم کنده نمیشه ازش.
زمزمه زیر لبیش، حرص وجودم و کامل از بین برد و میل عجیبی به قهقه زدن به وجود آورد، ولی جلوش و گرفتم و با لبای فشرده شده که از خندم جلوگیری می‌کردن گفتم: ترکیه‌ایه.
با تعجب سرش و بالا گرفت و گفت: چی میگی با خودت؟
- شامپوم و میگم، مال ترکیه‌اس.
اگر یک ثانیه دیگه اون‌جا می‌موندم، می‌ترکیدم از اتاق بیرون رفتم و سرم و انداختم پایین و به خاطر این‌که صدای خندم بلند نشه دستم و گاز گرفتم ولی شونه‌هام می‌لرزید.
با صدای یه پرستاره سرم و بالا گرفتم.
- آقا گریه می‌کنی؟
دیگه نتونستم... بلند زدم زیر خنده و اونم با یه خدا شفا بده گذاشت رفت.
پنج دقیقه کامل خندیدم و بعدش دکترش و خبر کردم و گفتم بهشون اومده.

لینک به دیدگاه

خود دکتر وضعیت و براش توضیح داد و من بیرون اتاق موندم چون... چون طاقت دیدن حالش و وقتی اون خبر و بهش می‌داد نداشتم‌‌.
وقتی دکتره اومد بیرون سمتش رفتم و پرسیدم.
- چی‌شد؟ گفتین؟
- آره خیلی دختر محکمیه فکر کردم الان می‌زنه زیر گریه ولی فقط زمان عملش و پرسید.
چند ثانیه مکث کرد و گفت: پسر جون برو پیشش خوب نیست هی تو خودش بریزه.
سرم و تکون دادم و اونم رفت، چند دقیقه کلافه جلوی در رژه رفتم، آخرشم یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم با صدای در سرش و به سمتم برگردوند و نگام کرد.
- چطوری دختر؟
لبخند زد و سرش و تکون داد و آروم گفت: همون‌طوری.
- تو تخت بیمارستان افتادی هنوزم مزه می‌پرونی؟
با چشمای خسته یه چشمک زد و دیگه هیچی نگفت.
کنارش نشستم و آروم دستش و گرفتم.
- چرا هیچی نمیگی؟
- چی بگم؟
- مثلاً الان به خاطر این‌که ناقص شدی باید گریه کنی.
- تهش که چی؟
منظورش و نگرفتم و سوالی نگاش کردم.
- من گریم و کردم و دو روزم غمباد گرفتم رو این تخت، کمرم خوب میشه؟ نه نمیشه! با گریه و زاری هیچی درست نمیشه.
- ناراحت نیستی اصلاً؟
- ناراحتم، ولی چه کاری از دستم بر میاد؟
جواب این سوالش و منم نمی‌دونستم پس سکوت بهترین راه بود.
- به سهراب خبر بدم؟
- گوشیم این‌جاست؟
- نه ولی...
نوکیایی که همیشه همراهم بود و از جای جاسازم در آوردم و جلوی صورتش گرفتم.
- این و داریم!
با خسته‌ترین حالت ممکن لبخند زد و گفت: پاشو برو سیم‌کارتم و بردار بیار‌.
سیم‌کارتش و از گوشیش در آوردم و دوباره تو اتاق برگشتم و گوشی و بهش دادم.
- می‌خوای بهش بگی بیمارستانی؟
- نه میگم چند روزی رفتم چالوس.
بعد از خبر به سهراب به عمو اسمائیلش زنگ زد تا هماهنگ کنه اگر سهراب ازش چیزی پرسید بگه اومده ماشین و برده.
گوشی و سمتم گرفت و گفت: تو دیگه برو.
- چی میگی برای خودت کجا برم؟
- بچه نشو شریک، اون‌ها از همه طرف زیر نظرت دارن، همین الانشم شاید من و دیده باشن.
راست می‌گفت، اگر آیسل و ببینن بد میشه، ناچار سرم و تکون دادم و گفتم: خیله خب، ولی قبل عمل پیشتم‌ چیزی نیاز نداری؟
- نه مواظب خودت باش.
از اتاق بیرون رفتم و به یکی از پرستارا سه تا تراول دادم تا حواسش به آیسل باشه‌.
ماشین و تو حیاط پارک کردم و سوییچ و سمت یکی از بچه‌ها پرت کردم تا بزارتش توی پارکینگ.
از سنگ فرش‌ها که رد می‌شدم چشمم به یه کاغذ افتاد که پایین بوته‌های کنار سنگ‌ها افتاده بود، خورد.
خم شدم و برداشتمش.
یه پاکت کاغذی بود که یه کاغذ کوچیک توش بود و فقط یه جمله نوشته شده بود.
- ماه که کامل شه، نورش روی دریاچه میوفته و ماهی‌ها کور میشن!
پس کامل شد...

لینک به دیدگاه

آیسل:
به پرستاری که داشت سرمم و چک می‌کرد نگاه کردم و بعد یکم دست دست کردن بهش گفتم: ببخشید خانم؟
با لبخند نگاهم کرد و جواب داد.
- جانم؟
- میشه به یکی زنگ بزنم و خبر بدم که این‌جام؟
- البته.
گوشیش و در آورد و بهم داد و منم شماره آبتین و گرفتم.
- بفرمایید؟
- آبتین آیسلم.
- تویی! شماره جدیده؟
- نه نه ببین یه چیزی میگم هول نشو فقط خب؟
سریع و نگران گفت: چیزی شده؟ خوبی تو؟
- آره آره من خوبم فقط بیمارستانم.
- چی؟ بیمارستان برای چی؟
- بیا این‌جا بهت میگم.
- کدوم بیمارستان؟
- میلاد.
قطع کرد و جوابم و نداد و منم گوشی پرستاره و با کلی تشکر بهش پس دادم‌.
به نیم ساعت نکشیده بود که آبتین رسید، مثل گاو در و باز کرد پرید تو و منم از این کارش نزدیک بود یه سکته بزنم.
- چته؟ چرا این‌جوری میای تو زهر ترک شدم؟!
بدون توجه به حرفم سریع جلو اومد و دستم و گرفت و نگران و پشت سر هم شروع به حرف زدن کرد.
- چی شدی تو؟ خوبی؟ چرا این‌جایی؟...
می‌خواست ادامه بده که مانعش شدم و پریدم وسط حرفش.
- عه خب حالا توهم! یه سره گازش و گرفتی داری میری، صبر کن میگم برات.
دیگه چیزی نگفت و منتظر بهم نگاه کرد و منم همه چی و گفتم.
- عملت خطرناکه؟
- نه بابا چه خطرناکی! حالا من و ول کن، فارسی‌جانی و چه کار کردین؟
- همه چی همون‌طوری که می‌خواستیم شد، راستی!
سرم و به معنی چیه؟ تکون دادم و اونم ادامه داد.
- به پلیس گزارشی دادی؟
- آره با همون ایمیلم درست تاریخی که هر ماه براشون می‌فرستم، فرستادم.
- چی نوشتی؟
- خودت که می‌دونی، نه اسمی از کسی بردم، نه آدرس مکانی و گفتم، نه مدرکی فرستادم یعنی یه جوری سر بسته براشون تعریف کردم که دهنشون بسته شه.
- خب تا کی می‌خوای گزارش بدی؟
- فعلا بهشون نیاز دارم! تا الان خوب باهام راه اومدن اگر دیگه نفرستم اونام ساز مخالف می‌زنن و می‌پیچن تو دست و پامون.
سرش و تکون داد و بعد یکی دو دقیقه مکث گفت: آراز کجاس؟
- رفت.
- نمی‌‌دونی کی میاد؟
- چرا گفتش قبل عمل میام البته نمیشه بازم ریسک کرد تو برو یه وقت دیدی زد به سرش دوباره پاشد اومد.
- باهاشون صحبت می‌کنم که گوشیت و بدن بهت، اتاق خصوصیه دیگه.
- دستت درد نکنه.
خداحافظی کرد و رفت و منم مثل تمام زمان‌های تنهاییم برای بار... نمی‌دونم چندم به سر انجام این بازی فکر کردم که امیدوارم خوب باشه.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من یه نقد کنم صبا.....

اون لحظه یی که آبتین دست آیسل و گرفت باید آراز میرسید و میدید و صحنه های خوبی می‌آفرید......عه یا از پشت در میدید یکم گریه میکرد و شکست عشقی میخورد????

خلاصه که رمانتیک نیست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلام دوستان 

من واقعا شرمنده همتونم ، کلا این تابستون برای من فقط بد شانسی بود. تو این وضع کرونا و آلوده بودن بیمارستانا از شانس بد من راهی بیمارستان شدم که البته خداروشکر خداروشکر کرونا نگرفتم 

من تمام این مدت نکران این بودم که نکنه رمان پاک بشه ولی به لطف یکی از دوستام خداروشکر این اتفاق نیوفتاد و با یکی از ادمینا حرف زده بودن خلاصه سرتون و درد نیارم از امشب دوباره پارت میزارم و اینم بگم که تو  بیمارستان کلی ایده جدید اومد تو ذهنم و قراره همتون و حرص بدم?

لینک به دیدگاه

آراز:
ماده اولیه‌ای که از جنین تهیه میشه دیگه آخراشه، وقتی درست بشه روی سه تا ترنس و دو تا معلول ذهنی آزمایش میشه، نتیجه‌اش چیز جالبی میشه...
نوکیا و در آوردم و روشنش کردم.
- به کایان خبر بدین محلول جنین داره آماده میشه.
بعد از مطمئن شدن از ارسالش دوباره خاموشش کردم و داخل جیبم گذاشتم.
وارد خونه شدم و لباسام و با تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و آیپد و برداشتم و دوباره به طبقه پایین برگشتم.
از شدت خستگی روی مبل دراز کشیدم و از همون‌جا داد زدم.
- محسن داداش زنگ بزن برای همه غذا سفارش بده.
- رواله دادا.
آیپد و روشن کردم و پرونده بمب جدیدمون و مرور کردم.
یعنی چی؟ اگر DNA جنین و با یه ترنس با گروه خونی B منفی ترکیب کنیم و وارد بدن بکنیم قلب واکنش نشون میده!
لپتاپ و پرت کردم و از جام بلند شدم.
نه! نه! نه! نباید نشون بده، نباید این‌طوری بشه، باید یه راهی باشه.
از بس مسیر جلوی تلویزیون و رفتم و اومدم سر گیجه گرفتم و مجبوری روی مبل نشستم.
با دستام محکم به دسته های مبل کوبیدم.
- لعنتی!
- چرا این‌جوری شد؟ چه چیزی و اشتباه نوشتم؟ فقط مغز باید واکنش نشون می‌داد اونم فقط دو نیم‌کره به مخچه و ساقه نباید آسیبی برسه.
کلافه پشت  هم هی تکرار کردم.
- چه کار کنم؟ چه کار کنم؟ چه‌ کار کن...
خودشه!
سریع آیپد و برداشتم و به رادیولوژی قلبش نگاه کردم.
آره خودشه! اگر دو میلی اپی نفرین و پنج دهم میلی آرام‌بخش با دوز بالا و پونزده میلی باز کننده رگ قلب و اول با DNA ترکیب کنیم دیگه قلب واکنش نشون نمیده؛ اما با وجود اپی نفرین ممکنه معده حساس بشه!
مهم نیست، اون و بعداً می‌تونیم حل کنیم.
باید دستور جدید و برسونم به آزمایشگاه!

  • Like 2
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

آیسل:
- آیسل خوبی؟
- آره بابا چند بار می‌پرسی؟
- آیسل من میام.
برای این‌که قطع نکنه با صدای بلند صداش‌کردم.
- آراز، یعنی چی میام؟ من خوبم تا دو ساعت دیگه‌ام می‌برنم اتاق عمل لازم نیست بیای.
- نه من میام.
- میگم نمی‌خواد بیای... الو... الو.
با حرص گوشی و پایین آوردم و با تصور این‌که گوشی، آرازه  ، گوشی و جلوی صورتم گرفتم.
- سرتق کله خراب ببین می‌تونی گند بزنی به همه چی؟! هوف!
در اتاق و زدن و بعدش... وای آبتین تو دیگه نه!
بلند داد زدم: آبتین تو این‌جا چه کار می‌کنی؟
بنده خدا جلوی در خشکش زد.
- چته چرا داد می‌زنی؟ خب عمل داری منم نتونستم بمونم خونه پاشدم اومدم... یعنی راستش به خاطر یه چیز دیگه‌ام هست.
سریع بعد از این‌که حرفش تموم شد گفتم: چیزی شده؟
- نه نه هول نکن، همه چی خوبه فقط...
- فقط چی؟
- چیزه!
- چیه؟
چشم‌هاش و محکم بست و سریع گفت: عاشق شدم.
- چی شدی؟
آروم لای یه چشمش و باز کرد و با شک بهم نگاه کرد و یواش گفت: از یکی خوشم میاد.
با انگشت‌هام عدد دو رو نشون دادم و گفتم: همش دو روز... همش‌دو روز من نبودم، چه جوری تو دو روز عاشق شدی؟
وقتی خیالش راحت شد که واکنشم خیلی تند نیست، کامل چشم‌هاش و باز کرد و اومد روی صندلی کنار تخت نشست.
- خب قضیه مال این دو روز که نیست، سه ماهی هست ‌می‌شناسمش.
- حالا کی هست؟
- سروان فرناز جاوید.
اسمش برام خیلی آشناست... کجا شنیدم؟ یا کجا دیدم؟ با یادآوری اسمش چشمام تا آخرین سایز ممکن باز شد و از تعجب سریع سرم و برگردوندم که آبتین ترسیده یکم خودش و عقب کشید.
- فرناز جاوید؟! همونی که توی ماموریت سهرابه؟ دختره که گونه‌هاش یکم برجستش و چشماش عسلیه؟ که توی دایره تحقیقات ماموریته؟
- آ...ر...ه هم...و...ن
یکم چشمام و بستم تا تمرکز کنم و چیز بدی نگم تا بعدش پشیمون بشم، زندگیه خودشه، نمی‌تونه به خاطر من از زندگیش بزنه که! تا همین‌جاشم مرامی کمکم کرده.
لبخند آرومی زدم.
- مبارک باشه! خوشگلم هست.
- چیزی نمی‌خوای بگی؟
- زندگیه خودته آبتین، من حق دخالت ندارم پسر، حتماَ قلبت یه چیزی توی این دختر دیده که ازش خوشش اومده دیگه؛ اما فقط به قلبت گوش نکن ببین عقلتم قبولش داره؟ اگر داره به هیچ وجه زمان و از دست نده و بهش بگو، باشه؟
با تموم شدن حرفم روی لبش خنده نشست.
- باشه.
با یادآوری این‌که آراز داره میاد این‌جا و شاید حتی الانم رسیده باشه از استرس زیاد یهو صدام بالا رفت.
- آبتین پاشو پاشو آراز داره میاد این‌جا شاید الان تو بیمارستان باشه، تو رو ببینه تو اتاق بدبختیم.
خیره بهم خشکش زده بود، وای خدا من و بین کیا انداختی آخه؟ چرا الان باید مشنگ بازی در بیاره؟
- میگم پاشو برو، چرا مثل چوب خشکت زده.
هول زده سریع از جاش بلند شد و به سمت در رفت، می‌خواست در و باز کنه که در زودتر از اون خودش باز شد...
آراز سریع خودش و توی اتاق پرت کرد و گفت: خداروشکر فکر کردم بردنت برای عمل حاضرت کنن آخه گفتی دو ساعت دیگه عملته.
آروم آب دهنم و قورت دادم و بهش زل زدم.
 

  • Haha 3
لینک به دیدگاه
در 6 ساعت قبل، توپراک گفته است :

یا صاحب رعد و وحشت

یا خود خانم آنجلینا جولی

یا صاحب رعدو برق های بلند

آراز طوفان میکنه؛میزنه دکور آبتین و میارا پایین....خدایه من فاجعه ی خونینی در راه است????

طوفان بی صدا راه میندازه? 

لینک به دیدگاه

- نه... چیزه... گفتن سرمم تموم بشه می‌برن... آره همین و گفتن.
از لکنت من تعجب کرد و انگار تازه یاد آبتینی که از تعجب جلوی در خشکش زده بود و افتاد.
به سمتش برگشت و گفت: شما؟
طی یه حرکت غیر قابل باور که برق از سرم پروند، آبتین سریع با دوتا سرفه به خودش اومد و گفت: دستیار دکترشون هستم، شیفتم و تحویل دادم گفتم یه سر دیگه بهشون بزنم و معاینات اخر و بکنم که مشکلی برای عمل پیش نیاد... با اجازتون.
یعنی باور کرد؟ از قیافش که چیزی نمیشه فهمید، وقتی آبتین از در بیرون رفت، آراز روی صندلی کنار تخت نشست و دستم و گرفت.
- نمی‌ترسی که؟
خب الهی شکر فکر کنم باور کرد.
- نه بابا برای چی بترسم؟ ته تهش اینه میمیرم دیگه!
اخم‌هاش و توهم کشید و گفت: این چه حرفیه؟ من حالا حالاها باهات کار دارم.
- برای چی پا شدی اومدی؟ نیازی نبود که.
- دختر خوب قول من قوله! بهت گفته بودم قبل عمل کنارتم.
جواب جملش تنها لبخندی بود که خستگی ازش می‌بارید.
- چشمات خستس دختر.
چرا امروز این‌قدر از کلمه دختر استفاده می‌کنه؟ یعنی منظوری داره؟
- چیزی نیست این چند روز یکم هم حوصلم سر رفته هم خستم کرده.
- این عمل تموم بشه دیگه راحت میشی.
سرم و تکون و دادم و گفتم: نه شریک تازه اولشه، طول میکشه تا عادت کنم ورزش مورد علاقم و کنار بزارم تازه خستگیام داره شروع میشه.
چیزی نگفت و فقط نگام کرد، برای این‌که جو و عوض کنم تک خنده‌ای کردم و گفتم: دقت کردی از وقتی این کارگاه بازی‌ها و شروع کردیم چه قدر بلا سرم اومده؟ دمشون گرم خوب باند نحثی دارن.
نه تنها نخندید بلکه اخم کرد و زیر لب با حرص گفت: درستش می‌کنم!

لینک به دیدگاه

آراز:
از اتاق بیرون اومدم و به سمت پذیرش رفتم.
- ببخشید خانم اسم دکتر آیسل مهرپرور و می‌خوام.
- چند لحظه...
تو سیستم سرچ کرد و بعد چند ثانیه گفت.
- میثم خدایی، اتاقشونم طبقه سومه.
ازش تشکر کردم و با آسانسور به طبقه سوم رفتم.
دمشون گرم این‌قدر راه‌رو دارن آدم گیج میشه، یه ربعه دارم می‌گردم اتاق یارو و پیدا کنم، نیست که نیست.
یه پرستاره از کنارم رد شد که سریع صداش کردم.
- ببخشید اتاق دکتر میثم خدایی کجاست؟
- راه‌رو پنج.
زنه پذیرشیه میمرد همین و می‌گفت که من این همه وقت علاف نشم؟
در زدم و وارد اتاق شدم.
- بفرمایید.
- خسته نباشین من همراه خانم آیسل مهرپرورم، دو ساعت دیگه عمل دارن.
از جاش بلند شد و دست داد.
- خیلی خوش‌بختم جناب، آقای علایی تمام موارد لازم و به من گفتن خیالتون راحت باشه، اگر خدا بخواد عمل خوبی خواهیم داشت.
- آقای علایی کیه؟
- دکتر قبلیشون دیگه.
- آها بله، ولی من برای این نیومدم.
منتظر نگام کرد تا ادامه حرفم و بگم.
- می‌خواستم بپرسم شما دستیار دارین؟
- متوجه نشدم!
اه تو با این گیرایی پایینت چه جوری دکترا قبول شدی.
- دستیار، asistent، کار آموز، دارین یا نه؟
- بله دارم.
- بعد دستیاری دارین که الان شیفتش تموم شده باشه؟
قشنگ مشخصه کلافه شده ها.
- آقای محترم چرا باید به سوال‌های شما جواب بدم؟
- دلیلش و بعد از گرفتن جواب سوال‌ها میگم.
- بله دارم خانم شاهی الان شیفتشون تموم شد.
از همون اولم فهمیدم یه ریگی به کفشته بچه خوشگل!
بی حرف بلند شدم و بی توجه به دکتره که صدام می‌کرد از اتاق بیرون اومدم و به حیاط رفتم تا گوشیم و بگیرم.
- سپهر گوش کن ببین چی میگم، دوربین بخش جراحی بیمارستان .... و هک می‌کنی، فیلم‌های تاریخ هفت اردیبهشت حدود ساعت‌های دو یا سه بعد از ظهر به بعد، یه پسره قد بلند تقریباً چهارشونه که یه سویی طوسی تنشه وارد اتاق دویست و هفتاد و پنج میشه، می‌خوام ببینم کیه؟چه کارس؟ اسمش چیه؟ هرچی که یه سرش به این می‌خوره و می‌خوام اوکی؟
 

لینک به دیدگاه

- با مدیر بیمارستان هماهنگی دیگه؟
- آره الان کل بیمارستان من و به عنوان رزیدنت بخش جراحی و دستیار دکترت می‌شناسن.
سرم و تکون دادم و فلشم و به لپ‌تاپ وصل کردم.
- آبتین... آخه من به تو چی بگم؟
- چی شده مگه؟
- من گفتم فلشی که توی کشوی سمت راسته میز کامپیوتره و بیار.
- نه تو گفتی کشوی چپ.
- واقعاً الان تو این وضعیت می‌خوای با من بحث کنی؟
بی حرف و مظلوم نگام کرد، ای بابا یه جوری نگاه می‌کنه آدم دلش نمیاد چیزی بهش بگه.
وارد سایت سیاه( darkmood) یا همون سایت ممنوعه‌ای که گوگل و فایر‌فاکس و کلا از طرف اینترنت جهانی فیلتره، شدم و به چندتا از هکر‌های سیاهی که قبلاً کمکشون کرده بودم، پیام فرستادم، جُرج از کانادا، هِرمی از انگلستان و کیوانچ از کره جنوبی.
نباید هیچ ردی توی سایت به جا می‌زاشتم، چون قطعاً کل سایت و زیر و رو می‌کنن و با وجود این سرگیجه و خواب‌آلودگی ناشی از مورفین و سرم‌ها قطعاً خراب می‌کردم.
- داری چه کار می‌کنی آیسل؟
- از بقیه کمک می‌خوام.
- قطعاً نمی‌خوای باور کنم که نمی‌تونی کار به این آسونی و انجام بدی!
- بعضی وقت‌ها حتی کارای آسونم از بهترین و قوی ترین آدما برنمیاد آبتین! نباید از کسی انتظار داشت.
- حالا آدم‌های قابل اعتمادی‌ان؟
- تمام هکر‌های سایت سیاه و اونایی که حرفه‌این قسم خوردن.
تعجب و توی صداش می‌شنیدم و همین‌جوری که با یه سری کد برای سایت بیمارستان یه جور سپر امنیتی درست می‌کردم تا وقتی بچه ها شروع می‌کنن مشکلی پیش نیاد، جوابشم می‌دادم.
- قسم چی؟
- حتی شده اگر بمیرنم اسمی از هکر دیگه‌ای نبرن.
- حالا پای قسمشون هستن؟
- هکر‌هایی که تونستن خودشون و تا مرحله سایت سیاه یا حتی بالاتر از اون برسونن، خیلی چیز‌ها دیدن، خیلی چیز‌ها شنیدن، پس درکشون یکم با بقیه متفاوت تره، بعضی از اونا خیلی جاها به داد خیلی از آدم‌ها رسیدن بدون این‌که در خواست پول یا چیز دیگه ای در عوضش بکنن، درسته بعضیام پول می‌گیرن و از این راه کسب در آمد دارن، ولی خب اینم یه نوع استعداده و میشه ازش به عنوان شغل استفاده ‌کرد؛ اما یه دسته هست که از همه اینا بالاتره، هکرایین که نه از کسی پول می‌گیرن، نه اسمی ازشون هست، اینا تقریباً بالاترین دسته‌ان، این هکرا قسم می‌خورن که از این استعداد یا حرفه‌اشون توی کار‌های خلاف استفاده نکنن، یا اگرم چیزی بود به نفع مردم یا بقیه باشه، قسم می‌خورن که اگر هویتشون آشکار شد، نه اسمی از کسی ببرن، نه از کارهای تیمی یا حمله‌های سایبریشون چیزی بگن.
- خب تو الان می‌خوای چه کار کنی؟
- از سه نفر از کشور‌های مختلف کمک گرفتم تا خودشون این کار و حل کنن.
- چرا خودت نکردی؟
- حالم خوب نیست و می‌ترسم یه جایی و خراب کنم.
هر سه تاشون اوکی دادن، قرار شد یک دقیقه دیگه شروع کنیم.
- تو تنهایی می‌تو...
- ساکت باش می‌خوایم شروع کنیم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 ماه بعد...
در در 28 شهریور 1399 در 15:18، سبا علی محمد گفته است :

به زودی فایل کامل رمان منتشر میشه

اگر دوست دارید انلاین بخونید توی تلگرام ادامه میدیم

@saba_amk_novel

ایدی کانال تلگرام 

سبا جان نه تو تلگرام میزاری نه اینجا اگه از رمانت مطمءن نبودی  نمی نوشتیش ماروهم تو خماری نمیزاشتی??‍♀️??‍♀️??‍♀️??‍♀️??‍♀️???????

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...
  • 1 ماه بعد...
در در 28 شهریور 1399 در 15:18، سبا علی محمد گفته است :

به زودی فایل کامل رمان منتشر میشه

اگر دوست دارید انلاین بخونید توی تلگرام ادامه میدیم

@saba_amk_novel

ایدی کانال تلگرام 

کجا منتشر میشه ؟?

تازه من تلگرام ندارم فقط شادو واتساپ دارم پس چه جوری این رمانو بخونم آخه خیلی دوستش دارم.?

لینک به دیدگاه
در در 11 بهمن 1399 در 09:37، سبا علی محمد گفته است :

دوستان رمان کامل شدس و دست ویراستار هستش و بعدش هم میره برای گزینش تا به صورت کامل د سایت قرار بگیره شرایط آنلاین گذاشتن را ندارم

کدوم سایت اینجا یا یه جای دیگه ؟?

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...