Zahra,A ارسال شده در 27 فروردین 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین 1399 (ویرایش شده) نام رمان: هتل مرگ نویسنده: Zahra.A ژانر: معمایی، تخیلی، ترسناک خلاصه: شخصیتهای اصلی مانند دیگران وارد این هتل می شوند روز بعد پی میبرند که تا قبل پایان تابستان کسی اجازه خروج از هتل را ندارد در غیر این صورت خواهد مرد. این چهار شخصیت به همراه دختر مو نقرهای به دنبال کشف راز هتلاند؛ غافل از این که اتفاقات عجیبی انتظارشان را میکشند. زامبیها از کجا آمدهاند؟ چرا نباید از نیمه شب تا پنج صبح از اتاقمان خارج شویم؟! راز کتابخانه ممنوعه چیست؟ شاید یک روز بفهمیم. ویرایش شده 26 آذر 1400 توسط Zahra,A 7 لینک به دیدگاه
آرمیتا ارسال شده در 27 فروردین 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین 1399 تایید شد لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 28 فروردین 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین 1399 (ویرایش شده) تو جادهی کوهستان بودیم و کم کم هوا داشت به تاریکی میرفت. برای همین دنبال با دوستم نگار، به دنبال راه چاره گشتیم. نگاهمون به یک جاده فرعی افتاد که از وسط کوه و صخرهها میگذشت. از اونجایی که نگار روی صندلی کمک راننده نشسته و به تابلوی کنار جاده نزدیکتر بود، روی تابلو دقیقتر شد. در حالی که به نظر میرسید داره تابلو رو میخونه، خطاب به من گفت: - سایا یکم سرعتت رو کم کن. فکر کنم روش کلمه هتل رو دیدم. متعجب سرعتم رو کمتر کردم و منتظر پاسخ نگار شدم. به تابلو که نزدیکتر شدیم نگار رو به من گفت: - اگه این جاده فرعی رو بریم به یک هتل میرسیم. یک تای ابروم رو بالا انداختم و پرسیدم: - آخه کدوم اُسکلی وسط کوه هتل میسازه؟! نگار لبخند کجی زد و جواب داد: - یک یارویی! نگاهی به اطرافم انداختم و به ناچار گفتم: - فکر کنم چارهی دیگهای نداریم. انگار باید شب رو تو همین هتل بمونیم. مسیرم رو به سمت جاده فرعی تغییر دادم و سعی کردم با احتیاط بیشتری برونم. خدا رحم کنه! اینجا از دو طرف جاده، صخرههای بلندی هست و هیچ تضمینی نیست که رومون الوار نشن! اصلا چرا اینجا رو اسفالت کردند؟ چه طوری بین این صخرهها یک مسیر درست کردند؟! نگار اومد جَو بده، برای همین با شیطنت گفت: - فرض کن یهو یک جن با کله بز و بدن آدم، سر راهمون سبز بشه! بعدش... . حرفش رو قطع کردم و جواب دادم: - بعدش تو سکته می کنی و رو دستم میافتی. جونِ من زنده بمون! نگار کمی حرص خورد، اما یهو فازش عوضش شد و کمی ترسیده پرسید: - وای سایا! اینجا دیگه کجاست؟ در حالی که هنوز تو ماشین بودیم. هتل رو دقیق برانداز کردم. لعنتی، مثل هتلهای جن زدهست! هیچ چراغ و نور و چرت و پرتی ندارع تا قشنگ به نظر بیاد. ولی کاملا معلومه چه قدر بزرگه! رو به روش ماشین رو نگه داشتم و رو به نگار پرسیدم: - به نظرت پیاده بشیم؟ کاملا از قیافهاش معلوم بود که منصرف شده و نمیخواد به هتل بیاد. به نظرم خیلی ترسیده! دستم رو گرفت و آروم پرسید: - من خیلی نگرانم! میگم نکنه توش واقعا جن داشته باشه؟ یا آدمکُش و این چیزها؟ همین که اومدم جواب بدم ناگهان هتل غرق در روشنایی شد. هتلی که تا همین چند دقیقه پیش داشت زهره ترکمون میکرد، الان مثل قصر سیندرلا شده بود. در حالی که نگاهم روی چراغهای خوشگلش بود، جا خورده گفتم: - فکر کنم میخواستند سورپرایزمون کنند! نگار دوباره از این رو به اون رو شد و هیجانزده گفت: - فکر کنم یادشون رفته بود چراغها رو روشن کنند. الان خیلی قشنگ شده! دلم می خواد داخلش رو هم ببینم. فکر کنم حق با نگار باشه. تازه شب شده برای همین طبیعیه که اولش تاریک باشه. در همین حین، متوجه مردی که کنار در هتل ایستاده بود، شدم. به نظر میاد یکی از کارکنان هتل باشه. باید اول ماشین رو پارک کنم، برای همین شاید اون بدونه پارکینگ کجاست! ویرایش شده 26 آذر 1400 توسط Zahra,A 3 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 1 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) کمی گاز دادم تا به اون مرد نزدیکتر بشیم. اما با چیزی مواجه شدیم که ما رو شوکه کرد. نگار با اخم ریزی گفت: - این که یک مدل یا به عبارتی مجسمهست! حس میکنم سرمون کلاه رفته! آخه از دور بدجور شبیه آدم زنده بود. فکر کنم اول شبی تو درندشت، توهم زدیم. کمی چاره اندیشی کردم و رو به نگار گفتم: - من میرم یک سر و گوشی آب بدم. تو همین جا بمون و هوام رو داشته باش. به نظر میرسید کمی ترس به دلش افتاده برای همین بلافاصله دو دستی بازوی راستم رو گرفت و نگران پرسید: - نرو! ممکنه خطرناک باشه. اگه یک وقت روحی، گرگی، جلوت سبز بشه چی؟ لبخند گرمی به روش پاشیدم و جواب دادم: - چیزیم نمیشه. امیدت به خدا باشه. با کمی مکث ادامه دادم: - چند تا آیت الکرسی بخون تا ترست کم بشه. با کمی مکث جواب داد: - حفظ نیستم و اگه بخوام از رو گوشی بخونم؛ نمیتونم چهار چشمی تو رو بپایم. کُرکهام فر خوردند برای همین لبخند ماتی گفتم: - پس هر چی بلدی بخون. این رو گفتم و بدون این که منتظر جواب یا واکنشش باشم، از ماشین پیاده شدم. اطراف رو دقیق بررسی کردم که با صدای مردی از جا پریدم: - سلام، مسافر هستید؟ در حالی که به خاطر ترس بدنم کرخت شده بود سمتش برگشتم و با لبخند بیجونی جواب دادم: - علیک، ب...بله. تک خندهای کرد و گفت: - متاسفم که ترسوندمتون. دنبال چیزی میگشتید؟ یخم باز شد و با ملایمت گفتم: - دنبال جای پارکینگ میگشتم یا حداقل یکی که کمکمون کنه. خجالت زده ادامه دادم: - آخه اینجا خیلی بزرگه و نمیدونم که... . بقیه حرفم رو خوردم ولی انگار این مرد دو زاریش افتاد و گفت: - اشکالی نداره. از این اتفاقات پیش میاد. چند قدمی به سمتم برداشت و در ادامه رو به دیوار گفت: - بفرمایید اینم پارکینگ! یهو کرکره بالا رفت و با یک پارکینگ بزرگ و درخشان مواجه شدم! تمام مدت همین جا بود؟ طرح و رنگ کرکره خیلی شبیه دیوار هتل بود، برای همین متوجهش نشدم؛ مخصوصا که شب هم شده و نور زیادی در اطراف نیست. همچنان محو تماشای پارکینگ بودم که صدای مرد به گوشم خورد: - ماشینتون رو به داخل ببرید تا به داخل هتل راهنماییتون کنم. یهو ماشین عین جت از کنارمون رد شد و یک گوشهای پارک شد. فکر کنم نگار با دیدن این فضای درخشان، زده به سیم آخر و برای دیدن داخل هتل طاقت نداره. با قدمهای بلند و سریع، سمتش رفتم و چمدونها رو از صندوق عقب بیرون آوردیم. بعد از اتمام کارمون سمت مرد رفتیم. ای بابا! واجب شد اسمش رو بپرسم. قبل از این که دهن وا کنم، نگار سریع پرسید: - سلام آقا، بابت کمکتون ممنون. راستی چی صداتون بزنیم؟ مرد لبخند ملیحی زد و جواب داد: - سلطانی هستم؛ سیروانِ سلطانی! باعث افتخاره که هتل ما رو برای اقامت برگزیدید. نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: - لطفا اجازه بدید به داخل هتل راهنماییتون کنم. نگار هیجان زده گفت: - بله حتماً. لطف میکنید. این نگار عمرا بتونه سر سنگین رفتار کنه! آخه مگه هتل ندیدهای دختر؟! الان سلطانی فکر میکنه که یک تختهات کمه! ویرایش شده 26 آذر 1400 توسط Zahra,A 2 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 5 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) داخل شدیم که از شدت شکوه هتل انگشت به دهن موندیم. وای خدا! چه لوسترهای بزرگ و قشنگی داره. معلومه خیلی گروناند! از ترکیب رنگ طلایی و سفید هم تو کاغذدیواریها و راهپلهها خیلی استفاده شده. این یک هتل معلموی نیست؛ انگار یک هتل سلطنتیه! نمردیم و پامون به همچین جای شیک و پر زرق و برقی وا شد! شایدم همه هتلهای معروف اینجوری هستند و ما ندیدیم. نگار بلاخره به خودش اومد و سعی کرد باوقارتر رفتار کنه؛ ولی خب بازم هیجانزده شد و رفت تا خودش اتاق بگیره. مطمئنم داره مخ طرف رو میخوره که بهترین اتاقشون رو بدن اما مسلماً بهترین اتاق، هزینه بیشتری هم داره! هوم؟ من اصلا به این جاش فکر نکرده بودم. اگه پولش زیاد باشه، چی؟ نه، فقط یک شبه! تازه من و نگار، حسابهای بانکیمون اونقدرام وضعشون خراب نیست. پس میتونیم از پسش بربیایم! عجیبه! یعنی نگار تو کرایه اتاق به مشکل برنخورده که تا الان صداش درنیومده؟! اومدم برم سراغش که زود سر و کلهاش پیدا شد. انگار هوا آفتابیه و این از صورت شنگولش معلومه. کمی نگران پرسیدم: - زیاد که گرون نبود؟ لبخند مطمئنی زد و جواب داد: - فقط پونصد تومن دادم. چشمهام گرد شدند و با شک و شُبهه پرسیدم: - مطمئنی برای یک شب همین کافیه؟! یعنی شام و اتاق مناسب میدن؟ کمی تو فکر رفت و در جواب گفت: - والا فکر نکنم چاخان کنند. یارو بهم گفت که شبی برای هر نفر، فقط پونصد تومن! فکر میکردم مثل هتلهای مشابه خودش، حداقل یک یا دو میلیون بگیره. خدا رو شکر که زیاد گرون نبود! رو به نگار گفتم: - مرسی، بعداً باهات تسویه میکنم. ابروهاش تو هم رفتند و معترض جواب داد: - تسویه چی چی؟ اینجوری بگی ناراحت میشما! پونصد تومن که چیزی نیست. خندهی آرومی کردم و گفتم: - خیلی خب، دیگه نمیگم. بریم ببینیم چه اتاقی برامون دَر کردی! رو هوا اوکی رو داد و سمت اتاقمون که در طبقه سوم قرار داشت، به راه افتادیم. این هتل پنج طبقه داره و به نظر میرسه به جای طبقههای بیشتر روی وسعت تمرکز کرده. یعنی آنقدر پهناور هست که نیازی به طبقههای بیشتری نباشه! چمدونهامون رو خودمون حمل کردیم و دیگه نذاشتیم کمکمون کنند. درحالی که از پلهها بالا میرفتیم گوشه و کنارهای هتل رو هم از نظر میگذروندیم. در آخر به اتاقمون رسیدیم. نگار که کلید دستش بود، در رو باز کرد و داخل شدیم. نگار هیجانزده گفت: - وای! چقدر بزرگه! خیلی خوشگله! خیلی باکلاسه! بدون اینکه سمش برگردم، با حالتی پوکر گفتم: - تو رو جدت کمی خانوم باش! ویرایش شده 30 اردیبهشت 1401 توسط Zahra,A 1 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 6 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) چمدونش رو گوشهای گذاشت و شنگول پرسید: - آخه چرا باید احساساتم رو پنهون کنم؟ من از پنهون کاری خوشم نمیاد. منم چمدونم رو کنار تخت گذاشتم و جواب دادم: - باشه اما سعی کن کنترلشون کنی؛ چون اون وقت مردم فکر میکنند خل و چلی و شاید شوهر هم گیرت نیاد! روی یکی از تختها نشست و پوکر گفت: - باشه سعی میکنم. اتاقمون دوتا تخت مجزا داره که با هم یکی دومتری فاصله دارند و با همچین شکوهی، طبیعتاً مبلمان و آشپزخونه و حموم و سرویس و لوستری کوچیک هم داره. البته که همهی اینا از اون باکلاسها و گرونها هستند. نگاهم به ریسههای آفتابی که به زیبایی اتاق رو تزیین کرده بودند افتاد. از اینا هم گذاشتند؟! تازه فرشش هم از اون باکیفیتها و خوشگلاشه! عجب هتل خر پول و با کیفیتیه! ولی چرا فقط پونصد تومن گرفت؟ باید حداقل نفری دو یا سه میلیون بگیرند. بیا بیشتر از این بررسی نکنیم! کم کم دارم خل میشم. نگار به طرز عجیبی ساکته! طبیعتاً باید کل اینجا رو زیر و رو میکرد. الان مگه در چه حاله که آنقدر آروم مونده؟ سمتش برگشتم که دیدم با یک تبلت گنده داره ور میره! متعجب پرسیدم: - اون رو از کجا آوردی؟ بدون اینکه سرش رو از تو تبلت دربیاره، جواب داد: - مال هتله و فکر کنم استفاده ازش مجازه. به نظرم اینم جزو سرگرمیها و مزایای اینجا باشه. فعلا دارم بررسیش میکنم تا ببینم چی داره. سمتش رفتم و پرسیدم: - از کجا میدونی استفاده ازش مثلاً مجازه؟ سرش رو بلند کرد و کاغذی رو سمتم گرفت و گفت: - چون اینو رو بهش چسبونده بودند. روش هم نوشته «فقط افرادی که در این اتاق ساکن هستند حق استفاده از این تبلت را دارند.» - عجب! که اینطور. آهی کشیدم و با کش و قوسی که به بدنم دادم، گفتم: - خیلی خب، پس فعلاً اون رو بذار کنار تا بریم شام بخوریم. چون خیلی گشنمه! - باشه. از اتاق خارج شدیم ولی هاج و واج موندیم که کجا بریم! در همین حین با صدای آقای سلطانی توجهمون بهش جلب شد: - خانومها، مشکلی پیش اومده؟ سمتش برگشتیم. مردد نگاهی به نگار انداختم و سپس رو به آقای سلطانی گفتم: - راستش با اینجا آشنا نیستیم و ... . بقیه حرفم رو نتونستم بگم که خودش گفت: - که اینطور، یعنی از دفترچه راهنمایی که تو اتاقتون بود استفاده نکردید؟ نگار کمی تو فکر فرو رفت و پرسید: - دفترچه راهنما تو اتاقمون داشتیم؟ آقای سلطانی لبخند ملیحی زد و جواب داد: - بله احتمالاً موقع تمیزکاری روی میز کامپیوتر گذاشتنش که نتونستید متوجهش بشید. چون روش ملافه کشیده شده. سوالی نگاهش کردم و گفتم: - ام، کامپیوتر هم داریم؟ دوباره با اون لبخندش جواب داد: - بله، مودمش هم اینترنت پرسرعت و نامحدود داره. میتونید ازشون استفاده کنید. چون تمام وسایل اتاق تا زمان اقامتتون متعلق به شما هستند. به هر حال اگه قصد دارید جایی برید، من میتونم راهنماییتون کنم. بهش گفتیم که دنبال غذاخوری میگشتیم و با خوشرویی ما رو تا اونجا هدایت کرد. ولی زمانی که به رستوران رسیدیم، از فضای داخلیش نورونهای مغزمون اتصال کردند! آخه اینجا رستورانه؟! ویرایش شده 30 اردیبهشت 1401 توسط Zahra,A 1 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت 1399 (ویرایش شده) روی دیوارهای رستوران منظره جنگل وجود داشت اما این فقط یک عکس نبود. این جنگل کاملاً طبیعی و متحرک به نظر میرسید و حتی حیوونها هم داخش رفت و آمد میکردند و باد شاخههای درختها رو تکون میداد. صدای نغمه پرندهها هم فضای رستوران رو زیباتر میکرد. این شاخههای درختان تا سقف امتداد دارند و روی سقف هم طرح آسمون شب و کهکشان وجود داره. البته طرح که چه عرض کنم؛ اینم متحرکه دیگه! یک رستوران با دیوار و سقفهایی که تصویرهای متحرک دارند. زمینشم با تختهست. حس میکنم این زمینش اون همه ابهت رو زیر سوال برد! یعنی این یک گیفه؟ یا مستند؟ یا شایدم فیلم؟ حس میکنم شبیه هیچکدوم نیست! چون این کل دیوار و سقفها رو در بر گرفته و جوریه که انگار ما وسط جنگلیم. در کل با این همه جمالات، باید براش خیلی زحمتت کشیده باشند. نگار دستم رو کشید تا پشت میزی بشینیم. کمی بعد از نشستمون، توجهم به آبشاری که پشت سر نگار بود جلب شد. یک آبشار بزرگ که به رودخونهای بزرگ میریخت و این رود... . جان؟! آبشاره واقعیه! واقعا آب ازش شر شر میکنه و از رودخونه هم داره به سمت پایین میره. فکر کنم ادامهاش توی طبقه پایینتر باشه. این صدای آب و پرندهها و دویدن حیوونها و کهکشان بالای سرمون... واقعاً فوقالعادهست! یکم غیر منطقی و عجیبه ولی خیلی باحاله! آنقدر غرق اطرافم شدم که نفهمیدم نگار کی غذا سفارش داد. نگار کمی به سمتم مایل شد و آروم گفت: - سایا، الان تو داری ندید بدید بازی درمیاری! قیافه پوکری به خودم گرفتم و جواب دادم: - ولی حداقل صدام درنمیاد و دارم خیلی عادی نگاه میکنم. اخم کمرنگی کرد و پرسید: - یعنی میگی من سر و صدا میکنم؟ لبخند ملیحی زدم و گفتم: - من چنین حرفی نزدم! بگذریم بیا شام بخوریم. پوفی کرد و جواب داد: - اوکی، من که از گشنگی هلاکم! غذاشون انصافاً خیلی خوشمزه بود. بعد از اون همه گرسنگی کشیدن، خیلی چسبید. بلند شدم و رو به نگار گفتم: - بلند شو بریم یکم پیاده روی کنیم تا غذامون هضم بره و بتونیم هر چه زودتر بخوابیم. نگار هم بلند شد و مظلومانه پرسید: - به این زودی بخوابیم؟ من دلم میخواد تو هتل گشت بزنیم و بعدش تا نصفه شب با اون نت نامحدود فیلم نگاه کنم. نمیشه آنقدر سخت نگیری؟ لبخند مهربونی زدم و گفتم: - پس صبح نباید خواب بمونی ها! به علاوه من که نگفتم الان وقت خوابه. فعلاً قراره یکم وقت بگذرونیم. سعی کن دیگه چیزی نخوری. نیشش باز شد و خرذوق گفت: - حله به مولا! ویرایش شده 22 خرداد 1401 توسط Zahra,A 1 1 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 13 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت 1399 با تمام سرعت سمت در دویدیم چون اتاق پسرا نزدیکتر بود اونجا رفتیم و درو پشت سرمون قفل کردیم هممون نفس نفس میزدیم پخش زمین شدیم عرق سردی رو بدنم بود با اینکه چیز زیادی ندیدیم ولی همون تاریکی و دیدن اون پسربچه باعث شده بود بدنم یخ بزنه. میلاد در حالی که نفسنفس میزد گفت: -دیگه جونی برامون نمونده سایا نگار شبو همینجا بمونید شما رو اون تخت ماهم رو این تخت میخوابیم. بدون اینکه چیزی بگیم فقط نگاهشون کردیم.کیوان پتو رو روش کشید و گفت: - قسم میخورم پسرای خوبی باشیم. - قسم خوردیا. میلاد هم دراز کشید و گفت: - خیالتون راحت باشه. همونجوری دونفری روی تخت خوابیدیم طولی نکشید که خوابمون برد. *** چشمامو باز کردم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود آروم نگار رو تکون دادم. - نگار بلند شو. چشماشو مالید و خواب آلود نشست. - هوم چی شده؟ - صبح شده باید بریم اتاق خودمون. از روی تخت بلند شدیم و آروم از اتاق خارج شدیم و سمت اتاقمون رفتیم بعد از نمازصبح دیگه خوابمون نبرد چون دیروز عصر رو خوابیده بودیم. نگار پرسید: - سایا خواب بدی که ندیدی؟ خونسرد جواب دادم: - چرا اتفاقا خواب دیدم دارم زامبیها رو نفله میکنم. - پس واقعا دیدی! -چیز عادییه - عادی؟! باورم نمیشه یکیو کشتم به نظرت من قاتلم؟ - نگار اون یه انسان نبود، همونطور که دیدیم اون یه زامبی بود درست مثل فیلما اگه زنده بمونن همه رو یا میکشن یا به خودشون تبدیل میکنن. - از کجا میدونی اگه گاز بگیرن این اتفاق میافته؟ - احتیاط شرط عقله. - من دیگه نمیام خودتون برید. - بهت حق میدم بترسی خب بریم صبحانه بخوریم. - باشه. از اتاق خارج شدیم که همزمان از اتاق بغلیمون یه دختر بیرون اومد ابروهاش نقرهای و رنگ چشماش مثل چشمای گربه بود من در برابر این خیلی عادیام. متوجهمون شد و گفت: - صبح بخیر خانوما. لبخندی زد و ازمون دور شد، نگار خیره گفت: - چقدر عجیب بود. - شک دارم چهرش مصنوعی باشه اصلا برای خوردن اشتها نداشتیم به زور یه تیکه نون و چای خوردیم. باز همون مرده شاید بهتر باشه اسمشو بپرسم. - ببخشید آقا... نزدیکمون شد و گفت: - بله امری داشتید؟ - خب میخواستم بدونم اسم شریفتون چیه؟ - من سیروان سلطانی هستم. با لبخند مرموزش پرسید: - خانوما شما دیشب کجا بودین؟ از کجا فهمیده؟ حالا چی بگم؟! - بهتون گفته بودم در ساعات 12 تا 5 صبح اتاقتون رو ترک نکنید خطرناکه. - چه خطری؟ - مثل اینکه واقعا کنجکاوین! - بله کیه که کنجکاو نباشه چرا نمیشه؟ راز این هتل چیه؟ جدی نگاهش کردم جدی شد و جواب داد: - هتلی که با مرگ تسخیر شده فقط خدا میدونه چه خبره... ازمون دور شد نگار با دستای مشت شده گفت: - دلم می خواد بزنم تو کلش هر بار میآد یه چیز معمایی میپرونه و میره جواب آدمم نمیده... سایا اون دختر مو سفیده داره نگاهمون میکنه. چشم چرخوندم داشت با لبخند ما رو نگاه میکرد سه تا ساندویچم دستش بود سمتمون قدم برداشت و بهمون نزدیک شد دوتا از ساندویچاش رو بهمون داد. - ساندویچ کره و مربا هویج بخورین و ضعف نکنین. نگار گفت: - ممنون اشتها نداریم. جدی گفت: - اگه نخوری به خوردت میدم. نگار از نگاهش خشکش زد: - ممنونم من سایام از آشنایی باهات خوشبختم. - منم نگارم. - من تارام امیدوارم دوستای خوبی باشیم. - امیدوارم. روبه من گفت: - موهات خیلی خوشرنگه. - برای تو هم عجیبه. - حق داری قیافم یکم غیرعادیه. نگار گفت: - لباساتم خیلی روشنه. - دوست دارم رنگ لباسم به رنگ موهام نزدیک تر باشه. # میلاد - کیوان به نظرت امشبم بریم؟ - آره باید بریم. - باز شدن خود به خود اون در واقعا متعجبم کرد. - اینطور که فهمیدم اونا نمیتونن حرف بزنن یا مثل ما فکر کنن فقط میتونن ببینن و بشنون و انگار ذهنشون توسط کسی کنترل میشه. - کنترل میشه؟ - به نظرت عجیب نیست که اونا ساعت 12 میان تو هتل پرسه میزنن و ساعت 5 برمیگردن اگه تحت کنترل کسی نبودن باید همون بیرون میموندن یا روزا هم به مردم حمله میکردن. - آره اصلا اون در چطوری باز میشه کنترل از راه دور؟ این زامبیا چطوری به وجود اومدن؟ شاید یه ویروسه. - احتمال اینکه یه ویروس باشه زیاده. - جواب تمام سوالا اونوره جایی که این موجودات از اونجا میان. - رفتن به اونجا به شجاعت، مهارت و ریسک نیاز داره. بلند شدم و دستامو تو جیبام گذاشتم. - نمیتونیم دخترا رو ببریم. - با کار نگار واقعا هنگ کردم. - از کی تاحالا با اسم کوچیک صداش میکنی؟ سریع گفت: - جان؟ از اول همین کارو میکردیم. - ولی این فرق میکنه تو جوری اسمشو میگی انگار... - میخوای ثابت کنی که من از نگار خوشم میاد؟ ما تازه یه روزه همو دیدیم. - عشق در یک نگاه! خیلیم بهم میاین. - آره اونم مثل من چشمای عسلی و موهای بور داره. - پس قشنگ آنالیزش کردی. - خب داشتیم در مورد چی حرف میزدیم؟! - خیلی ضایع بحث رو عوض کردی. - میلاد بس کن یکم خجالت آوره. - خجالت داداشمونو عشق است. - بریم یک دور تو هتل بزنیم. - باشه #سایا با نگار و تارا به ماهی های تو آکواریم نگاه میکردیم. - تارا دیشب خوب خوابیدی؟ تارا خیره به ماهی سفیدی که نزدیکمون بود گفت: - راستش نه. نگار سمتش برگشت و پرسید: - چرا؟ تارا آهی کشید و گفت: - چون خانم مسنی که هم اتاقیم بود بهش اجازه دادن از هتل بره نصفه شب چمدوناشو برداشت و رفت. - مگه میشه؟ نگار با تعجب پرسید: - چطور ممکنه؟! با شنیدن صدای کیوان سمتش برگشتیم. - دقیقا. - شما هم اینجایین؟ میلاد گفت: از اون سلطانیِ پرسیدم گفت که آدمای بین سنین 10 تا 40 سال میتونن وارد بشن ولی نمیتونن خارج بشن و کسایی که نمیتونن وارد بشن فقط 24ساعت میتونن بمونن نه بیشتر... 2 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 20 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت 1399 نگار با افسوس گفت: - ای کاش 9سالم بود! تارا به سمتی اشاره کرد و گفت: - اون دختره کیه دست تکون میده؟! من و نگار، سرمون رو چرخوندیم. سمتمون دوید. نگار سریع گفت: - هین! ملیسا توام اینجایی؟! ایستاد و گفت: - باورم نمیشه نگار! فکر نمیکردم این جا ببینمت! میلاد نزدیکم شد و پرسید: - ایشون کی باشن؟ - دخترعموی نگار از ملیسا پرسید: - چند وقته اینجایین؟ - یک هفته! با امروز میشه هشت روز. نگار روبه ملیسا گفت: - خوشحالم که سالمی. ملیسا جواب داد: - یک پیرزن غرغرو توی اتاقم بود که الان رفت. تارا لبخندی زد و گفت: - پس توام تنها شدی! ملیسا رو به ما پرسید: - اتاقتون کجاست؟ تارا جواب داد: - برای من، کنار نگار و سایاست! - پس من هم میام پیش تو. تارا گفت: - خوشحال میشم بیای. - اسمت چیه؟ - تارا! - وای سایا اگه تو و تارا یکیتون پسر بودید موهای بچتون دیدنی بود. یعنی صورتی می شد؟ یا چندتا زرشکی چندتا سفید... - شوخی بسه! فعلا بریم از این جا لذت ببریم. - مثل همیشه بیاحساسی! میلاد آروم در گوشم گفت: - این دختره چه قدر حرف میزنه. بیچاره شوهرش. - شوهر داره؟ - نه بابا مجرده. میلاد رو به بقیه گفت: - خب... من و سایا میریم چندتا سوال از اون آقا سیروان بپرسیم تابعد! آستین مانتوم رو کشید همراهش رفتم. میلاد: امشب میخوای بیای؟ - معلومه که میام ولی شاید نگار نیاد. - نگار میره با دخترعموش سرگرم میشه. - آره. - امشب باید حواسمون رو بیشتر جمع کنیم. - واقعاً جای کنجکاویه که این زامبیا از کجای هتل میان که باز برمیگردند همون جا! - فهمیدنش زمان و قوت زیادی میخواد. - کیوان رو پیش سه تا دختر تنها گذاشتی! - نمیخورنش که... تارا که مثل یه مرد محکمه! نگار هم دختر خوبیه! فقط به ملیسا اعتمادی نیست. - عجیبه که فقط ما داریم تحقیق میکنیم و کسِ دیگهای تلاشی نمیکنه! هرچند اگه شما بهمون پیشنهاد همکاری نمیدادید؛ ماهم چارهای جز صبر نداشتیم. - کیوان من رو روشن کرد! منم مثل شما بودم. اون عاشق کشف کردنه! - و عاشق نگار... با چشم های گرد شده نگاهم کرد. - چیه؟ - منظورت چیه؟ - چون دیشب داشت نگار رو نگاه میکرد من هم خودم رو به خواب زدم و به روم نیاوردم. - از کیوان بچه مثبت بعیده... - یه جوری میگی انگار خودت با کلی دختر بودی یا بهشون چشم داشتی! - هیچ دختری مورد پسندم نیست! وگرنه الان بچه داشتم. -مگه چندسالته؟ - 23. ابروهام تو هم رفت تعجبی پرسید: - چی شده؟! - پنج سال ازم بزرگتری. خنده ای کرد و گفت: - یعنی 18 سالته؟ - آره! - قیافت به 18 ساله ها میخوره، ولی بقیه چیزات نه! - چرا؟ - چون مثل آدمای بیستوچندساله رفتار میکنی درحالی که قیافه و سنت 18 سالهست. - خب حالا چه سوالی میخوای بپرسی؟ -اونو گفتم تا بتونیم از اون موقعیت فرار کنیم. -عجب شلغمی هستی تو! - الان باید بگی چه نابغه ای هستی تو! -باشه عجب بالتازاری هستی تو! (همون کارتون پروفسور بالتازار) رویه روم ایستاد درست مثل کسایی که میخوان ابراز عشق کنن. - سایا میدم زامبیا بخورنتا! - پس شب نمیام. - شوخی کردم چه زود به دل گرفتی. - مگه نمیدونی دخترا قلب و روح لطیفی دارن؟ - چرا میدونستم ولی نمیدونستم توام جزءشونی! - همون شلغمی که هستی. برگشتم و سمت نگار و بقیه راه افتادم میلاد ناچار دنبالم اومد با دیدن کمدیهای روبهروم ایستادم میلاد خندهای کرد و گفت: - واوو اینجا رو باش مثل اینکه به دوستای عزیزمون داره خوش میگذره. - ملیسا هم که با تارا خوشه. - انصافا خیلی بهم میان. - تو این مدتی که رفتیم چه اتفاقی افتاده که قشنگ با هم خو گرفتن؟! - مهم نیست بیا بریم بستنی بخوریم. - به حساب تو. - مگه غیر از اینه! سمت دیگهای رفتیم رو نیمکت نشستم میلاد رفت بستنی بگیره کمی بعد برگشت. - باورت میشه بستی مجانی بود برای همین سهتا گرفتم. - ممنون. یکی از بستنیها رو بهم داد؛ کنارم نشست و گفت: - نه به روزای قشنگش نه به شبای ترسناکش عجب هتلیه! - کاملا مناسب آدمای ماجراجویه. - تو خوشت نمیاد؟ - هنوز ازش لذت نبردم. - من که بهم خوش میگذره... 1 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 21 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت 1399 کمی مکث کرد و ادامه داد: - خیلی دلم میخواد بدونم انتها اون راهروی تاریک چی هست؟ - ولی خیلی ترسناکه تو نمیترسی؟ - ترس دشمن انسانه آدم فقط باید از خدا بترسه. - کاملا حق با توئه. *** وقت ناهار بود که بلاخره نگار و کیوان پیداشون شد پشت میز نشستن میلاد باز شروع به حرف زدن کرد. - خب بچه ها ناهار امروز جوجه و سالادِ سبزیجات به همراه دسر و سوپ هستش. نگار گفت: - همشو باید بخوریم؟ من اونقدر جا ندارم! - خودم میز رو درو میکنم. میلاد دستشو زیر چونهش گذاشت و گفت: - آره تا سایا رو داری غم نداری هر چقدرم بخوره چاق نمیشه. - هوی مگه اندامو نمیبینی! - دارم میبینم که میگم. بعد 10 دقیقه ناهارمونو آوردن، نگار بعد از اینکه قاشق اولشو خورد گفت: - وای خیلی خوشمزهس! کیوان: غذاهاشونم خیلی خوبه. - همین؟ محشره بابا. میلاد روبه من که داشتم عین بلانسبت گاو میخوردم گفت: - سایا مگه از قحطی اومدی؟ - گفتم حالا که مردامون دارن مثل یه خانوم میخورن منم مثل یه مرد بخورم. لبخندی زد و گفت: - سایا دختر جالبیه آدم کنارش حوصلهش سر نمیره. - مگه دلقکم؟ - ذهنت خیلی منفیگراست ناسلامتی ازت تعریف کردم. - دست شما درد نکنه. - قابلی نداشت. کیوان: عجب کمدینهایی هستین شما. *** ساعت 23:50 بود نگار پیش ملیسا و تارا رفت منم سمت اتاق پسرا رفتم تقهای به در زدم صدای میلاد به گوشم خورد. - بیا تو. در رو باز کردم و وارد شدم هر کدوممون یه وسیلهی تیز و کوچیک برداشتیم... از اتاق خارج شدیم و سمت در رفتیم بعد دو دقیقه در به آرومی باز شد کیوان به آرومی گفت: - باز شد بدویین بریم. سریع وارد راهرو شدیم این بار از دفعهی قبل بیشتر جلو رفتیم. میلاد: سهتاشون تو 8متریمونن. کیوان: دارن نزدیک میشن. سرجامون ایستادیم ناگهان سرعت هر سهشون زیاد شد و سمتمون حمله ور شدن دوتاش پسر و یکی دختر بود سریع کاردهامونو تو مخشون زدیم که پخش زمین شدن. میلاد با تاسف گفت: -باورم نمیشه که یه دختر رو کشتم. کیوان نفس عمیقی کشید و گفت: - ولی اگه نکشی اونا میکشنت. راهرو تموم شد و به یک انباری رسیدیم. انباری کاملا روشن بود چون لامپ داشت از پلهها پایین رفتیم که صدای قدم هایی باعث شد با سرعت به سمت عقب برگردیم کیوان در حالت آمادهباش گفت: - کی اونجاست؟ فرد از تاریکی بیرون اومد. - تارا؟! لبخندی زد و گفت: - میبینم که شکارچیای خوبی شدین! از پلهها پایین اومد و ادامه داد: - ساعت فراموش نشه! میلاد جواب داد: - ساعت دوازدهونیمه! کلی وقت داریم. با احتیاط و آروم آروم جلو رفتیم. تارا اشارهای به جلو کرد و گفت: - نگاه کنید! کلی زامبی از اونجا دارن میان! کیوان نگاهی انداخت و گفت: - تعدادشون زیاده! تارا در جواب گفت: - نمیتونیم از پسشون بربیایم! باید زودتر بریم بیرون. با دو؛ از پله ها بالا رفتیم و سمت خروجی دویدیم. - باورم نمیشه یعنی تو این ساعات این همه زامبی میان هتل؟! کیوان: حتما همین طوره! رفتیم اتاق پسرها! من حس عجیبی داشتم برای همین رفتم سرویس و اوج فاجعه رو در اون لحظه دریافتم. وای نه! الان پد از کجا بیارم باید برم اتاق خودمون؟! از سرویس خارج شدم و گفتم: - من میرم اتاق خودمون. هنوز اونا نرسیدن کیوان گفت: -خیلیخب شماها میتونید برید. با تارا از اتاق پسرها خارج شدیم و سمت اتاق من و نگار رفتیم. وارد اتاق شدیم و درو قفل کردیم. تارا روی تخت نشست و گفت: - من و نگار جاهامون رو باهم عوض کردیم تا کسی شک نکنه! - جدی؟ - آره. - پس یعنی الان تو هم اتاقیمی؟ - اوهوم. - ببینم برای چی واسه برگشتن به اتاق عجله داشتی؟ - هین!! خوب شد یادم انداختی سریع یه پد برداشتم و سمت سرویس دویدم تارا متوجه قضیه شد... *** خودمو روی تخت انداختم و نفس راحتی کشیدم - سایا دوست پسر داری؟ - جان؟ نه.! - آخه قیافت به دخترایی میخوره که کلی پسر رو روی انگشتشون میچرخونن! - خب توام شبیه دخترها تو فیلمهای اکشنی! خندهای کرد و گفت: - ممنون. نگاهم به موهاش افتاد! این هم موهاش تا کمرشه! یعنی فقط من موهام خیلی کوتاهه؟! - سایا نظرت چیه یه نگاهی به هتل بندازیم؟ - الان؟ - آره. کنجکاو نیستی؟ این از من خیلی شجاعتره! - باشه بریم ببینیم. در اتاق رو باز کردیم و داخل راه رو ایستادیم. در رو بستم که یکیشون سمتم حملهور شد تارا سریع با پا شوتش کرد که محکم به دیوار خورد و ضربه مغزی شد! به دنبالش چندتای دیگه هم اومدند. من عین بوق؛ جنگیدن تارا رو تماشا میکردم. جاخالی میداد و هر کدوم رو به روشی نفله میکرد! قدرت و مهارتش من رو انگشت به دهن گذاشت. مگه یه دختر چه قدر میتونه قوی باشه؟! دستم رو کشید و رفتیم اتاق، سریع در رو بست. زبونش رو دور دهنش کشید و گفت: - ایول! خیلی کیف داد! - آره کارت فوق العاده بود! من که در عجب موندم. - واقعا زیادن! بدون مهارت و تجهیزات هیچکس نمیتونه اون بیرون سالم بمونه. 1 1 3 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 24 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت 1399 -باید شمشیر یا یه چیز محکم بردارم تا بکوبم تو سرشون -به نظرت جالب نیست؟ اونایی که کشته میشن یا خونشون روی زمین میریزه فرداش هیچ اثری ازشون نیست -لابد یا زنده میشن یا یکی میاد جمعشون میکنه -آره خیلی دلم میخواد بدونم کی این کارو میکنه -شاید بهتر باشه یه دوربین اون بیرون بزاریم -ولی اگه متوجه بشن خیلی بد میشه خندهای کرد و گفت: -اونوقت آقا سیروانه صبح میپرسه خانوما شما تو در اتاقتون دوربین گذاشته بودید؟ مگه نگفتم کار خطرناکی نکنید! خندیدم و گفتم: -آره اون اگه بفهمه گیر میده شاید بهتر باشه به پسرا بگیم -بهتره بخوابیم شببخیر -شببخیر با تارا به همون محل اکواریم رفتیم نگار با دیدن من با دو سمتم اومد -وای سایا ببخشید که دیشب بیخبر جامو با تارا عوض کردم لبخندی زدم و گفتم: -نه اشکالی نداره منو تارا روحیمون خیلی به هم میخوره ملیسا دست به سینه گفت: -سایا چطور مِطوری؟ خونسرد گفت: -مرسی خوبم پشت چشمی نازک کرد و گفت: -خیلی بیاحساسی -آخرین باری که بهت رو دادم نزدیک بود دفترخاطراتمو بخونی -وای هنوز یادته! -امکان نداره چاپلوسیهای تو یادم بره -خیلی ممنون که بهم فکر میکنی -خواهش میکنم اون روز اتفاق خاصی نیوفتاد تا اینکه شب شد باز هم ما چهار نفر وارد زیر زمین شدیم این دفعه تندتر رفتیم و به همون انباری رسیدیم چون زودتر رسیده بودیم هنوز خبری از زامبیها نبود به اطراف سرک کشیدیم با صدای قدمهایی سریع به سمت عقب برگشتیم نگار و ملیسا بودن ملیسا لبخندی زد و گفت: -شببخیر اومدیم کمک کیوان با تعجب پرسید: -برای چی اومدین؟ از کجا فهمیدی؟ از پلهپا پایین اومدن نگار جواب داد -راستش ملیسا متوجه رفتارای عجیبتون شده بود مجبور شدم بهش بگم ملیسا به پشت سرمون اشارهای کرد و گفت: -هی اونجا رو یه هیولا داره میاد میلاد سریع نفلهش کرد ملیسا با خوشحالی سمت نزدیکترین قفسه رفت -وای اینجا رو باش! این شیشه چقدر شبیه آب پرتقاله داخل شیشه رو بو کرد و گفت: -بوی پرتقالم که میده شیشه ای که توش قرمز بود رو برداشت و بو کرد -ها اینم که بوی گیلاس میده کل شیشه زرد رنگ رو تو قرمز ریخت -رنگش شد نارنجی چقدر جالبه سری از سر تاسف تکون دادیم راست میگن آدمای خل باهوش میشن؟! ناگهان صدای جیغش پدراومد سمتش برگشتیم شیشه رو تو دهن زامبی کرده بود و هی جیغ و داد میکرد کمی بعد زامبی ثابت موند همه تعجب کردیم شیشه از دهنش افتاد و تمام محتویاتش به زمین ریخت خیره نگاهش کردیم رنگ صورتش عادی شد -من اینجا چیکار میکنم؟ اصلا اینجا کجاست؟ دهن هممون باز موند این شاهکار خُلمون بود تبدیل زامبی به حالت انسانیش ملیسا که از ما هم متعجبتر بود -من بودم؟! نه بابا امکان نداره من بوده باشم! اون شیشه فقط توش آبِ پرتقال و گیلاس بود... میلاد: زود باشین از اینجا بریم باید فکر کنیم از انباری و اون در خارج شدیم اون پسر هیچی یادش نمیاومد همش میپرسید من چرا اونجا بودم؟ چه اتفاقی افتاد؟ پسره رفت اتاقش ما هم رفتیم اتاق پسرا تا راجع به اتفاقی که افتاد بحث کنیم روی تخت نشستیم میلاد گفت: -اون مادهها واقعا چی بودن؟! دستمو زیر چونم گذاشتم و گفتم: -خیلی جالب بود میلاد: فردا میریم هر چی محلول زرد و قرمزه رو جمع میکنیم کیوان: ولی اگه ببینن که اونا سرجاشون نیستن شک میکنن فقط باید کمی از اونا رو برداریم نگار گفت: -آره باید دوتا ظرف کوچیک برداریم و از هر شیشه یه مقدار توش بریزیم میلاد: فردا شب همو همینجا میبینیم تارا بلند شد و گفت: -شببخیر ما هم بلند شدیم همین که بلند شدم به فنا رفتم قیافم تو هم رفت نگار متوجهم شد و گفت: -سایا حالت خوبه؟ تند گفتم: -آره خوبم بریم دیگه هنوز همهی زامبیها تو هتل نبودن فقط چندتا بودن با پشتیبانی تارا سریع به اتاقمون رفتیم روی تخت ولو شدیم -سایا جاییت درد میکنه؟ -نه حالم خوبه بخوابم حالم بهتر میشه -به نظر من فردا نیای بهتره - امکان نداره باید بیام -ولی شاید فردا حالت خوب نباشه - این یه چیز عادیه من قویتر از این حرفام -باشه هر جور راحتی -شببخیر -شببخیر #میلاد -کیوان مگه تو نگفتی که اون دختره مرده بود پس چرا این پسره زنده بود؟ کیوان روی تختش دراز کشید و گفت: -نمیدونم خودمم گیج شدم اما مطمئنم که اون دختره مرده بود -از کجا مطمئنی؟ -چون خودم مرگشو جلوی چشمام دیدم -چی؟ -اون دختر قبل از اینکه بیایم اینجا تصادف کرد و ... دیگه ادامه نداد -کیوان! حالت خوبه؟ -آره خوبم -نه معلومه که خوب نیستی مگه ما رفیق نیستیم؟ دردتو به منم بگو -چی بگم میلاد ول کن بگیر بخواب -اسمش چی بود؟ -اسمش... نشست و سرشو با دستاش گرفت و با اندوه گفت: -اسمش نگار بود -نگار؟ -من... با دستای خودم اونو کشتم -کیوان ببخشید که یادت انداختم -نگار خیلی شبیه اونه هم اسمش هم رفتاراش -برای همین مجذوب نگار شدی؟ چون تو رو یاد اون میاندازه؟ -من نباید با احساسات اون بازی کنم نباید سمتش میرفتم -کیوان الان دیر شده شاید نگار هم از تو خوشش میاد اگه ازش دوری کنی ممکنه دلش بشکنه 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 31 اردیبهشت 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت 1399 سرشو بلند کرد و خیره نگاهم کرد -من تا حالا دوبار عاشق شدم اونوقت تو... -من چی؟ بالشش رو سمتم پرتاب کرد که تو صورتم خورد -توی نفله یه بارم عاشق نشدی دلت از چیه؟ -دلم واسه خودمه هیچ دختری لیاقت منو نداره -خودشیفته -باشه باشه من خودشیفتهام -ولی تو و سایا خیلی به هم میاین خوابیدم و گفتم: -سایا؟ من تارا رو ترجیح میدم -نه تارا به درد تو نمیخوره باید یه دختر باشه که زورت بهش برسه وگرنه تو خونه جنگ جهانی میشه -یعنی میگی من زورم به سایا میرسه؟ -آره دیگه معلومه #سایا از اتاق خارج شدم. همه جا نیمه تاریک و غرق در سکوت بود چشمم به نگار افتاد از اتاقشون بیرون اومده بود صداش کردم -نگار؟ اصلا واکنشی نشون نداد و راهشو ادامه داد دنبالش دویدم از پیچ که گذشت گمش کردم. یعنی چی؟! کجا رفت؟! -نگار؟ جلوتر رفتم ناگهان در یکی از اتاقها باز شد و فرد خیلی قد بلند سیاه پوشی ازش بیرون اومد شنل مشکی که داشت صورتشو پوشونده بود تقریبا باهام ده متر فاصله داشت نکنه عزرائیله؟ نه بابا فکر نکنم به آرومی سمتم قدم برداشت ترسی به دلم نشست دویدم وقتی به اتاقمون رسیدم هر چقدر دستگیره در رو کشیدم در باز نشد. -تارا؟ تارا درو باز کن تارا نگاهی به پشت سرم انداختم که دیدم فاصلهاش باهام تقریبا پنج متر شده دویدم تا شاید میلاد اینا درو باز کنن به راهروی سمت اونا که رسیدم در اتاقشونو زدم هر چقدر صداشون کردم و در زدم خبری نشد وحشتزده آیتالکرسی رو شروع به خوندن کردم در هر اتاقی رو زدم جواب نمیدادن هنوز خبری از اون یارو نبود صدای نفسهایی باعث شد سرمو آروم بچرخونم که با دوتا چشم گربهای و صورت رنگ پرید مواجه شدم حتی قدرت جیغ کشیدن نداشتم. سمت انتهای راهرو دویدم قلبم به شدت میتپید آروم آروم سمتم اومد و تو دو متریم ایستاد دستشو پشتش برد و با دیدن نگار ماتم برد -نگار؟ حالت خوبه ولی اون نگار نبود رنگش تغییر کرده و دهنش خونی بود. نه نگار تو نه! -نگار صدامو میشنوی؟ سمتم حملهور شد که از خواب پریدم عرق سردی رو بدنم نشسته بود هنوز صبح نشده بود و تارا هم خواب بود. از ترس نمیتونستم بخوابم میترسیدم دوباره اون خواب رو ببینم اون فرد سیاه پوش قدب لند کی بود؟! با صدای تارا از جا پریدم -هین! نشست و گفت: -بابا منم نترس خواب بد دیدی؟ -آ...آره -آروم باش فقط یه خواب بود -خواب دیدم نگار هم زامبی شده یه فرد قد بلند سیاه پوش هدایتش میکرد میخواست منم گاز بزنه -همه چی به وقتش درست میشه امیدت به خدا باشه اون روز همش دلم شور میزد. ای دل یکمم شیرین بزن! نگران نگار بودم؛ نکنه خوابم حقیقت پیدا کنه؟! زیباییها و امکانات هتل دیگه برام جالب نبودند. این برای زوجها لذت بخشه نه من! دلم برای خانوادهام تنگ شده. میلاد سمتم برگشت و پرسید: -هوی چته؟ دمقی -هیچیم نیست -معلومه که یه چیزیت هست میدونم به خاطر وضعیتمون ناراحتی ولی ناراحتی چیزی رو درست نمیکنه -خودمو که راضی میکنه -ای بابا سایا تو دختر قویی هستی از تو بعیده انقدر زود تسلیم بشی نگار رو نگاه کن ببین چه سرحاله -نگار به خاطر کیوان خوشحاله -خب پس ملیسا رو ببین -اون بشر که همش با یکی چت میکنه و میخنده -پوف! تارا چی؟ -تارا خیلی قویه تجربیاتش هم خیلی زیاده -سایا؟ -هان؟ -پس درد تو مجردیه؟ اخمام تو هم رفت تند گفتم: -نخیر کی گفته؟ -آخه هر کی شاده به خاطر یکیه ولی تو تنهایی -پس یعنی الان من کنار یک کرگردن ایستادم؟ لبخندی رو صورتش نشست. -ببند نیشتو -خوشحالم که منم آدم حساب میکنی -دیگه اونقدرم بیاحساس نیستم! -مفهوم شد میخوای یک پیتزا بزنیم تو رگ؟ -آره خیلی خوبه یادم نمیاد آخرین باری که پیتزا خوردم کی بود -پس بریم *** پشت میز نشستم و گفتم: -تو مجردی؟ -آره -چرا ازدواج نمیکنی؟ -یه نگاه به دور برمون بنداز -خب اینجا هم میشه -آره ولی دختر خوب پیدا نمیشه -امشب میخوایم هر چیز زرد و قرمز رو برداریم -باید زودتر بریم تا زامبیها تو دست و پا نباشن -به نظرت شبیه فیلمای اکشن نیست؟ -نه شبیه فیلمای ترسناکه خندهای کرد و جواب داد: -چند تا آدم که زده به سرشون کجاش ترسناکه؟ -اینکه مُردند و دوباره سرپا شدند و به زندهها حمله میکنند! -ولی به نظر من همشون مرده نیستند میبینی بعضیاشون مثل اون پسره زنده هستند ولی بعضیاشون مثل اون دختری که کیوان دم اتاقمون کشتش زنده نیستند. -از کجا تشخیصشون بدیم؟ -نمیدونم پیتزاتو بخور از دهن میافته -محکم میچسبمش نیوفته -بعضی وقتا خیلی مزه پرونی میکنیا. خیلی زود پیتزامو تموم کردم. نگاهم به میلاد افتاد؛ که یه تای ابروشو بالا داده و خشکش زده بود. -بله امرتون؟ -دختر باید غذا رو با وقار و متانت بخوره نه عین گوسفند -آدم باید خاکی باشه -لااقل جلوی من رعایت کن -تو که داداش گلابی خودمی -من آبجی زرشکی نمیخوام همون مشکی رو بدید خونسردیم رو حفظ کردم. از لای دندونام با حرص و لبخند ساختگی گفتم: -میخوای منو عصبانی کنی تمساح؟ -معلومه که نه خانومِ اسبِ آبی با صدای تارا دهنم بسته شد پشت میز نشست و گفت: -به به میبینم که خوب با هم گرم گرفتید 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 4 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد 1399 ابرویی بالا انداختم و گفتم: -تو به این میگی گرم گرفتن؟ پشت میز نشست و گفت: -پس دارید تیکه میاندازید؟ میلاد جواب داد -مگه میشه با سایا گرم گرفت تا گرم میشی جزغالهات میکنه. ابروهام تو هم رفت. -چی زر زدی؟ تارا سریع گفت: -بگذریم چی شد که تو این هتل افتادید؟ آهی کشیدم و گفتم: -منو نگار از اصفهان برمیگشتیم ولی به خانوادههامون نگفتیم تا غافلگیرشون کنیم ولی خودمون غافلگیر شدیم! میلاد: چه تصادفی ما هم از اصفهان برگشتیم تارا با لبخند گفت: -چه جالب خیلی باهم تفاهم دارید -تارا تو از کجا اومدی؟ -خب راستش من از تایلند میام میلاد سوت کوتاهی زد و منم دهنم باز موند -تایلند؟ -با مامانم تایلند زندگی میکنیم ولی چون بابام ایران بود اومدیم تهران مامانم رفت پیش بابام ولی من مستقیم رفتم مشهد زیارت برگشتم دیدم شبه گفتم تو این هتل بمونم باقی داستانم که میدونید. دستمو زیر چونهام گذاشتم و گفتم: -تایلند... -ولی خیلی دلم میخواد برم ژاپن -چرا ژاپن؟ -میخوام از نزدیک انیمه ساختنشون رو ببینم و چند تا انیمه جدید هم بگیرم. منو میلاد عین خنگا نگاهش کردیم هم زمان گفتیم: -انیمه دیگه چیه؟ چشماش گرد شد. -نمیدونید انیمه چیه؟! واقعا متاسفم نصف عمرتون هدر رفت بدون انیمه چطور زندگی میکنید؟ میلاد: خب حالا بگو چیه؟ -به انیمیشنهایی که توسط ژاپن ساخته میشه میگن انیمه، انیمههایی که شما دیدین فوتبالیستها و قهرمانان تنیس و پونیو و چندتای دیگه. -جانِ من تو به اینا میگی انیمه؟ کجاش عالیه؟ -عزیزم اینا فقط معمولیهاشن کلی بهترش هست برای دختری مثل تو که اولین بارتم هست من خادمسیاه، توکیوغول، دفترمرگ و کدگیاس رو پیشنهاد میکنم میلاد رو به من آروم گفت: -سایا واقعا میخوای بری ببینی؟ -خب وقتی تارا خوشش میاد امتحانش ضرر نداره میلاد: میخوای کارتون نگاه کنی؟ -اون انیمهست نه کارتون تارا: ایول طرفداری تا شب نشستم چیزایی که تارا گفته بود رو نگاه کردم؛ خب چه کنم بیکارم دیگه! تا نیمه شب لحظه شماری میکردم تا بریم اون محلولها رو پیدا کنیم. بلاخره وقتش رسید طبق معمول نزدیک در منتظر شدیم؛ همین که باز شد با سرعت سمت انباری دویدیم. میلاد حین اینکه میدویدیم گفت: -من و تارا مراقبیم شما هم همه شیشهها رو بگردین به انباری رسیدیم. نگار با کیوان سمت راست رفتند من و ملیسا هم سمت چپ رفتیم ولی هر رنگی بود جز قرمز و زرد هر بویی داشتند جز گیلاس و پرتقال رو به بقیه گفتم: -اونا میدونن ما اومدیم اینجا برای همین شیشهها رو عوض کردند میلاد بدون اینکه سمتم برگرده جواب داد: -حالا مطمئنیم اینجا تحت کنترله بیاید بریم داخلتر همه با تعجب نگاهش کردیم قیافههامون رو که دید گفت: -چیه؟ نکنه میترسید؟ زود باشید قبل از اینکه زامبیا برسن باید بریم. با تردید سمتش رفتیم ولی دوتا راهرو بود. تو دیوار راست یه راهرو و تو سمت چپ دیوار روبه رومون هم یه راهرو بود نگار پرسید: -حالا از کدوم بریم؟ کیوان جواب داد: -زامبیها از سمت راست میان تا حالا ندیدم از سمت چپ بیان به نظر من از چپی بریم. تارا حرفش رو تائید کرد. سمت راهروی سمت چپ رفتیم. بعد از طی کردن حدودا پنج متر ایستادیم ادامه راهرو یعنی یکم بیشتر از مسیری که طی کرده بودیم به یک آسانسور ختم میشد و سمت راست یه راهروی دیگه بود که روبهروش ایستاده بودیم تارا دست به کمر گفت: -چقدر جالب! همش راهرو درست کردند! خب با آسانسور بریم یا از اینجا؟ میلاد در جواب گفت: -خوب میدونی که این راهروی هفت متری سرتاسرش پر از لیزره ملیسا با وحشت گفت: -ل... لیزر؟ دستامو مشت کردم و گفتم: -آره یعنی اگه بهشون بخوریم نابودیم ملیسا با همون حالتش جواب داد -بیاید برگردیم من میترسم تارا با لبخند گفت: -بسپردیش به خودم با چند تا حرکت ژیمیناستیک به انتهای راهرو رسیدُ ما که ماتمون برد. دستشو داخل جیبش برد و چندتا تیله درآورد؛ با تیلهها به دستگاهها ضربه زد همشون از کار افتادند رو به ما گفت: -خب زود بیاید اینور ناگهان همه جا تو تاریکی فرو رفت دستامو سریع جلوی دهان ملیسا و نگار گرفتم تا جیغ نزنن با نوری که سمتمون اومد تونستیم همدیگه رو ببینیم صدای تارا رو از نزدیک شنیدم -عوضیا برقا رو قطع کردن چارهای نیست باید برگردیم با تعجب پرسیدم -چراغ قوه از کجا آوردی؟ -این لامپه چراغ قوه نیست میلاد وسط حرفمون پرید و گفت: -بعدا میتونید حرف بزنید قبل از اینکه دیر بشه بیاید بریم ملیسا:چطوری بریم؟ هم تاریکه هم زامبیا بیرونن! -نگران نباشید من حواسم هست دنبالم بیاید تارا جلوتر رفت؛ ما هم دنبالشم راه افتادیم و به اتاقامون برگشتیم. لباسامو عوض کردم و روی تخت نشستم روبه تارا گفتم: -چطوری لامپ رو روشن کردی؟ لبخند مرموزی زد و چشماشو بست و منو تو خماری گذاشت. 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 13 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد 1399 *** از خواب بیدار شدم با دیدن تخت خالی تارا تعجب کردم. این وقت شب کجا رفته؟! نگاهی به ساعت انداختم یک ربع به پنج بود تا الان باید اوضاع آروم باشه. لباس پوشیدم که ناگهان در به آرومی باز شد؛ یک پسر بچه مو بور بهم خیره شد لبخندی زد و دوید، سریع دنبالش رفتم. -صبر کن... وسط راهرو ایستادم کجا رفت؟ سرش رو از اتاقی بیرون آورد و بهم خندید. سمت اتاق رفتم و داخل شدم؛ روی صندلی چوبی پشت به من نشسته بود. با صداش سرجام میخکوب شدم. -تو دختر ترسویی هستی... -چی؟! -تو داری ادای آدمای شجاع رو درمیای -تو چند سالته؟ -تنهایی بده نه؟ نزدیکش شدم فقط یک قدم باهاش فاصله داشتم از صندلی پایین اومد و سمتم برگشت. عروسکی رو که دستش بود سمتم گرفت با دیدنش سریع گفتم: -این عروسک رو از کجا آوردی؟ -ترسیدی؟ این فقط شبیه اونه... یک عروسک بیآزاره -با اون مو نمیزنه چطور میگی فقط شبیهِ -من هیچوقت دستم به اون نمیرسه برای همین شبیهش رو درست کردم خیلی قشنگه نه؟ -تو عروسک آنابل رو دوست داری؟ -بله چون اون مثل من تنهاست -تو تنهایی؟ نه تو تنها نیستی خدا همیشه پیشته -ولی... -تو نباید ناامید بشی توام میخوای مثل آدمای بد خدا رو فراموش کنی؟ -من خوابم میاد لبخندی زدم و گفتم: -پس برو بخواب -برام قصه بگو تا خوابم ببره -باشه روی تخت خوابید عروسکشم بغلش گرفت! آخه من قصه بلد نیستم از کجا بیارم؟! یک قصه از خودم براش تعریف کردم -آجی... -جونم؟ -یکی زیر تختمه... -هان؟ خم شدم و زیر تخت رو نگاه کردم با دیدن همون پسر زیر تخت تعجب کردم نگاهی به روی تخت انداختم لبخندی بهم زد دوباره به زیر تخت نگاه کردم چرا این دوتا شبیه هم هستن؟! پسری که زیر تخت بود با ترس آروم گفت: -یکی روی تختمه... یعنی این واقعیه؟! با ترس نگاهم میکنه ولی دیگری با لبخند نگاهم میکنه... -سایا... سایا... سر جام سیخ نشستم؛ خواب بود؟! قلبم تند تند میزد تارا کنارم نشست و پرسید: -حس کردم خواب بدی میبینی برای همین بیدارت کردم -آره خواب بدی بود به موقع بیدارم کردی بعد از ظهر سالن آکواریم رفتیم. خیره به ماهیها آهی کشیدم؛ تارا سمتم برگشت و پرسید: -چی شده؟ چرا آه میکشی؟ -هر بار یک اتفاق باعث میشه عقب نشینی کنیم ما چند شبه داریم وقت تلف میکنیم دستشُ رو شونهام گذاشت و جواب داد: -بلاخره که حقیقت روشن میشه با صدای میلاد سمتش برگشتیم. کنار تارا ایستاد و پرسید: -چی شده؟ تارا جواب داد: -سایا از اینکه همش اتفاقاتی باعث میشه تا در بریم شاکیه! نگاهی بهم انداخت و گفت: -وای سایا خانوم خشمگینِ تند گفتم: -نخیر من عصبانی نیستم تارا با چشمای گرد شده گفت: -سایا کاملا مشخصه که عصبانی هستی درکت میکنم. میلاد به دنبالش گفت: -آره اگه برقا نمیرفت حتما ادامه میدادیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و گفتم: -نه شما میتونستید برید ولی مراعات ما رو کردید تو و کیوان که پسرید و تارا هم واسه خودش جنگجویی هست فقط ما سه نفر تو دست و پاییم به نظر من امشب شما باید بدون ما برید مطمئنا خیلی خوب پیش میرید میلاد واسه اینکه جو رو درست کنه گفت: -خب دخترا نظرتون چیه بستنی بخوریم؟ تارا لبخندی زد و جواب داد -آره فکر خوبیه بیا بریم سایا دستمو گرفت و سمت میزها رفتیم. روی صندلی نشستم و سرمو روی میز گذاشتم با صدای پسربچهای سرم رو بلند کردم. -آجی... نـه! همون پسر هست که تو خواب دیدم با چشمای خمارش گفت: -آجی عروسکم زیر میز افتاده میشه بدیش؟ با تته پته گفتم: -ع... عروس... سک؟! تارا خم شد و دستشو زیر میز برد. وای خدا! با دیدن یک خرس تو دستش نفس راحتی کشیدم. پسر خرس رو بغل کرد و با تشکر کوتاهی رفت. تارا نگاهی به صورتم انداخت و گفت: -سایا چی شد؟ یهو رنگت پرید! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: -چیزی نیست من عالـیم! در همین حین نگار و کیوان هم به جمعمون اضافه شدند نگار نزدیک تارا نشست و کیوان هم نزدیک میلاد. با صدای پسر بچه نگاه همهمون سمتش چرخید خیره به نگار گفت: -آجی تو مثل آبجیم خوشگلی نگار مثل اینکه لبخند زورکی بزنه جواب داد -مرسی خب اسمش چیه؟ پسر جواب داد -نگار -چه تصادفی اسم منم نگارِ -واقعا؟ کیوان بلند شد و گفت: -من میرم هوا بخورم میلاد نیشخندی زد و گفت: -هر وقت تونستی بری هوا خوری منم خبر کن کیوان پوفی کرد و گفت: -خب حالا هر چی سمتی رفت نگاهی به همدیگه انداختیم نگار پرسید: -یهو چش شد؟! میلاد سریع گفت: -بیخیالش حتما حالش خوب نبوده بگذریم... روبه پسرک گفت: -خب آقا پسر فکر میکردم پسرا تو این سن ماشین و ربات دوست دارن ولی انگار تو این خرس رو بیشتر دوست داری پسر نگاهی به خرس تو بغلش انداخت و جواب داد -این مال من نیست مال آبجیمه -پس حتما دلت براش تنگ شده اشکالی نداره درک میکنم هر وقت از هتل رفتیم میتونی آبجیتو ببینی -من هر کاری کنم دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش -چرا؟ خارج از کشورِ؟ -نه اون مرده چشمامون گرد شد لبخند غمگینی زد و ادامه داد -ولی اینجا هر شب خوابش رو میبینم رو بهش گفتم: -واقعا متاسفم خدا بیامرزتش سریع بحث رو عوض کرد و گفت: -ببینم شما سعی نکردید تا راهی برای نجات پیدا کنید؟ به همدیگه نگاه کردیم تارا جواب داد -اتفاقا به یک چیزایی رسیدیم ولی هنوز مبهم موندن -مبهم؟ چرا از سلطانی نپرسیدید؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 14 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد 1399 -اون که چیزی بهمون نمیگه -چون شما سعی خودتون رو نکردید باید پیله میکردید که بهتون بگه -تو از کجا میدونی که میگه؟ هر بار که پرسیدیم یه لبخند مرموز زده و رفته -پس چرا به من گفته؟ نگار: چی؟! میلاد: به تو گفته؟! من: چی گفته؟! تارا: کی؟! قیافههامونو از نظر گذروند و گفت: -عین اوسکولا نگاه نکنید اون چیزی به من نگفت ولی یه شیشه بهم داد یه محلول نارنجی... نگار با خوشحالی گفت: -خودشه همونی که دنبالش بودیم میلاد با نگاه متفکرانهای از پسر پرسید -خب حالا اون محلول کجاست؟ میشه نشونمون بدی؟ تارا سریع گفت: -نه اینجا نمیشه اونا مطمئنا حرکات ما رو زیر نظر دارن باید بریم اتاق میلاد پوفی کرد و جواب داد -آره راست میگی نباید بیاحتیاطی کنیم پسر از پشت میز بلند شد و گفت: -شب میام اتاق پسرا و اون رو با خودم میارم میبینمتون داشت میرفت که پرسیدم -اسمت چیه؟ ایستاد و گفت: -طاها میلاد دستشو زیر چونهاش گذاشت و گفت: -اون پسر شاید خیلی کمکمون کنه تارا جواب داد -از اون چیزی که نشون میده خیلی بیشتر میدونه شب بود. وای نه! بازم شب! با هم توافق کردیم که امشب من و نگار و ملیسا نریم؛ برای همین من ساعت نه خوابیدم هر چند کنجکاو بودم بدونم میخوان چی کار کنند. با حس نفسهایی کنار گوشم سریع چشمامو باز کردم و سیخ نشستم تارا که رفته بود و کسی هم تو اتاق نبود. دستم رو رو گوش چپم گذاشتم؛ پس اون چیزی که حس کردم خیال بود؟! گوشیمو از رو عسلی برداشتم که کاغذ کوچیکی رو زیرش دیدم. کاغذ رو هم برداشتم روش با مداد شمعی سبز نوشته بود "سلام" عین خنگا سرمو خاروندم حتما تارا نوشته تا وقتی بیدار شدم احساس تنهایی نکنم هـه! کاغذ رو برگردوندم "من زیر تختم" بدنم یخ کرد. چ... چی؟ ترسیدم زیر تخت رو نگاه کنم یعنی چیه؟ نه نگاه نمیکنم ولی فضولیم گل کرده. چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و زیر تخت گرفتم. آروم سرمو پایین بردم یهو با دیدن عروسکی زیر تخت نفس راحتی کشیدم فکر کردم یک چیز ترسناکه نه صبر کن! اون که... دوباره زیر تخت رو نگاه کردم این... این... عروسک آنابله! موهای تنم سیخ شدند. دراز کشیدم و زیر پتو رفتم. آروم باش اون واقعی نیست؛ فقط شبیه اونه. آیت الکرسی خوندم و چشمامو بستم. میترسیدم چشمامو باز کنم و با یک چیز ترسناک مواجه بشم... چشمامو باز کردم و ساعت گوشیمو نگاه کردم. الان وقت نمازه. وضو گرفتم و چادرمو سر کردم. تارا خواب بود. نشستم که سجادم رو پهن کنم. نگاهم به زیر تختم افتاد؛ یعنی عروسکه هنوزم اونجاست؟ چراغ گوشیمو روشن کردم و زیر تخت گرفتم. با دیدن عروسک که دستش یه چاقوی خونی بود گوشی از دستم افتاد. یا خدا! ملافه تختم کم کم بالا رفت انگار یکی زیرش بود یک دفعه قسمتی از ملافه خونی شد اما همچنان اون فرد داشت بلند میشد ،مگه چند متره؟! اومدم داد بزنم تا تارا بلند بشه ولی صدام درنیومد. حتی بدنمم تکون نمیخورد وای نه! خیره به روبه روم درمونده بودم. آهان من دارم خواب میبینم باید بیدار بشم چشمام و چند بار باز و بسته کردم بیدار شو سایا! بیدار شو! کم کم داشت جلو میاومد ناگهان... چشمامو باز کردم و سیخ نشستم. تارا جلوی آینه موهاشو شونه میکرد. از تخت پایین اومدم و زیر تخت رو نگاه کردم، هیچی نبود حتی اون کاغذا هم ناپدید شده بودند. در کمال تعجب سمت تارا رفتم و پرسیدم -تارا تو یک کاغذ و عروسک ندیدی؟ سمتم برگشت و جواب داد -نه من همین که اومدم خوابیدم به چیزی دست نزدم -واقعا؟ اَه -چی شده مگه؟ -ولش دیشب چی کار کردید؟ -هیچی -هیچی؟ یعنی چی؟ -هر چقدر منتظر موندیم در باز نشد طاها هم برگشت -خیلی عجیبه -آره این اولین بار بود چیزی نگفتم که پرسید -راستی سایا قضیه عروسک و کاغذا چی بود؟! لبخند مصنوعی زدم و گفتم: -فراموشش کن چیز مهمی نبودند -واقعا؟ -بیا بریم پیش بقیه -باشه اون روز بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت و دوباره شب رسید. تصمیمم قطعی بود؛ امشب هم قراره همراهشون نرم. ساعت نه خوابیدم. با صدای افتادن چیزی چشمامو باز کردم و نشستم. نگاهی به اطرافم انداختم با دیدن کتابی پایین تختم خم شدم و کتاب رو برداشتم. جلد قهوهای سوختهای داشت و ضخامتش تقریبا سه سانت بود. صفحهی اولشو باز کردم که با دیدن کاغذ کوچیکی که لاش بود ابرویی بالا انداختم. کاغذ رو برداشتم "سلام دلت برام تنگ شده؟" اوق تو کی باشی که دلتنگ بشم؟ صفحههای بعدی کتاب رو نگاه کردم همش سفید بودند. چاخان! نکنه باید ازش به عنوان دفتر خاطرات استفاده کنم؟! کتاب رو روی عسلی گذاشتم که ناگهان اتاق غرق در تاریکی شد. هیچ جا رو نمیتونستم ببینم. صدای باز شدن در باعث شد ترس به دلم بشینه. صدای قژ قز کفشاش سکوت رو میشکست. با روشن شدن اتاق تارا رو روبه روم دیدم. با تعجب پرسیدم: -تارا تو کی اومدی؟ روی تختش نشست و جواب داد -وقتی دیدم برقا رفت زود خودم رو رسوندم -کسی رو ندیدی؟ -نه -کفشات قژ قژ میکنن؟ -من همیشه تو خریدن کفش دقت میکنم تا کفشام قژ قژ نکنن این کفشمم کاملا بیصداست -راستی سایا اون کتاب چیه؟ با دیدن کتاب سریع گفتم: -دفتر خاطراتمه کتاب رو توی کولم گذاشتم. تارا مشکوک نگاهم میکرد. واسه ماست مالی پرسیدم -خب امشب چطور بود؟ -بازم آش و همون کاسه -چی؟! -در باز نشد -چرا؟ -نمیدونم شاید باید همه باهم بریم -فردا باید یک چیزایی از سلطانی بپرسم -میخوای ازش چی بپرسی؟ -درباره همین دو شب -ولی اگه اون بفهمه ممکنه مانعمون بشه -نه نمیشه مطمئنم البته منم نمیخوام به طور مستقیم ازش بپرسم با چندتا داستان فرعی سوالم رو میپرسم -پس خیلی حواست رو جمع کن سوتی ندی -ازش سوتی میگیرم از اتاق خارج شدم و مشغول سرچ سلطانی شدم؛ با صداش سرجام ایستادم. -دنبال من میگردی؟ سمتش برگشتم. باز یک سینی دستش بود و همون لبخند مرموز همیشگیش رو صورتش بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -میخواستم یک چیز مهمی رو بهتون بگم -بفرمایید -شما گفته بودید که از نیمه شب تا پنج صبح از اتاقمون خارج نشیم -بله گفته بودم -بدون شک الان اکثر افراد هتل میدونن که شبها چه اتفاقی میافته؛ اینو قبول دارین؟ لبختدی زد و جواب داد -همینطوره -من دوبار نیمه شب از اتاقم خارج شدم تا پیش دوستم برم ولی چیزی ندیدم اوضاع آروم و بیخطر بود با سکوتش ادامه دادم -قضیه چیه؟ اگه نفرین برطرف شده ما بریم خونمون -نفرین؟ کمی متعجب شدم جواب دادم -بله نفرین همون چیزی که باعث این اتفاقها شده -خانوم جوان اگه تموم این چیزها به خاطر نفرین یا وجود چیز شیطانی بود حتی افراد مسن و بچهها هم گرفتارش میشدند و نمیتونستند از هتل خارج بشن... -چی؟ منظورتون چیه؟! -کارتون خوبه اگه همینطور سعی کنید میتونید معما رو حل کنید راهش رو گرفت و ازم دور شد. دستامو مشت کردم و با حرص گفتم: -چرا چیزی نمیگید؟ توجهی نکرد. خب همونطور که پیداست پاتوقمون شده سالن آکواریم؛ پس منم همونجا رفتم. نه تنها جوابی گیرم نیومد بلکه گیجترم شدم. پشت میز کنار بقیه نشستم و سرمو رو میز گذاشتم. همینطور با خودم حرف میزدم -نفرین نیست پس چیه؟ چه معمایی؟! یعنی خوابهام بیمعنین؟ اگه نفرین یا تسخیر نیست پس چیه؟ میلاد دستی برام تکون داد و پرسید -سایا کجایی؟ حالت خوبه؟ تارا هم به دنبالش پرسید -آقای سلطانی چی گفت؟ میلاد:سایا؟ تارا:سایا؟ نگار:سایا؟ اسممو خیلی دوست دارند هی اکو میدن بهش؟ کلافه گفتم: -ولم کنید چقدر زود محبوب شدم از پشت میز بلند شدم و سمت آکواریم رفتم. درحال تماشای ماهیها بودم که حضور طاها رو کنارم حس کردم اونم درحال که چشمش رو ماهیها بود گفت: -تو یک چیزی رو از ما مخفی میکنی -من؟ چیزی نیست که مخفیش کنم -انگار میخوای تنهایی همه چی رو درست کنی -چرا همچین فکری میکنی؟ -چون آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 17 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد 1399 -جان؟ -با این کارت انگار میخوای خطر رو به جون بخری -من که کار خطرناکی نمیکنم -تو رو مرکز دایره ایستادی حواستو جمع کن -منظورت چیه؟ سمتش برگشتم که با جای خالیش مواجه شدم. چقدر زود فلنگو بست! یعنی باید به بقیه بگم؟ دونستن اینا به چه دردمون میخوره؟ شاید به کارمون بیاد. با صدای تارا به عقب برگشتم؛ -هی... دستمو گرفت و پیش خودشون برد. روی صندلی نشوندم و غرید -خب حالا هر چی که سلطانی گفت رو تف کن بیرون متعجب گفتم: -چی؟ -به ما هم بگو با سکوتت داری میری و اعصابم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حالشو ندارم سلقمهای بهم زد و جواب داد -اگه نگی اوضاع رو بدتر میکنی ما باید هوای هم رو داشته باشیم آهی کشیدم و گفتم: -خیلی خب میگم سلطانی گفت که اگه تموم این چیزها به خاطر نفرین یا وجود چیز شیطانی بود حتی افراد مسن و بچهها هم گرفتارش میشدند و نمیتونستند از هتل خارج بشن... با این حرفش گیجترم کرد تارا و میلاد نگاهی به هم انداختند. میلاد گفت: -پس این هتل تسخیر شده نیست اگه نیست پس چطوری مردهها حرکت میکنند؟! یعنی یه انسان میتونه همچین کاری بکنه؟ در جواب گفتم: -این برای منم سوالِ... قابل باور نیست یکم عجیبه میلاد روبه تارا پرسید -تو چی فکر میکنی؟ تارا روی صندلی نشست و جواب داد -من باور میکنم با تعجب پرسیدم -یعنی تو باور میکنی که یکی مثل ما همچین کاری کنه؟ دست راستشو زیر چونهاش گذاشت و خیره به وسط میز گفت: -شاید برای شما غیرطبیعی باشه ولی برای من نیست شما فقط جنایات داعش رو میدونید از دیگر جنایات تو دنیا چیز زیادی نمیدونید فیلمای ترسناک فقط فیلم نیستند چکیدهای از دنیاییِ که ازش بیخبریم هر چیم که باشه ما باید تا ته این تونل رو بریم تا به این قضیه خاتمه بدیم من و میلاد به هم نگاه کردیم و یهو زدیم زیر خنده؛ تارا با تعجب نگاهمون میکرد. میلاد خندهشو کمتر کرد و گفت: -شبیه فرماندهها شدی حرفش رو تائید کردم و گفتم: -دقیقا خیلی جدی و باحال شدی یاد دیشب افتادم و کم کم خنده از رو صورتم محو شد. آروم گفتم: -تارا سمتم برگشت و جواب داد -بله؟ -یادته بهت گفتم کفشات صدا داره و تو گفتی نه؟ -آره -اون در واقع کس دیگهای بود وقتی برقا رفتن اون وارد اتاق شد و فقط صدای کفشاش سکوت اتاق رو میشکست. میلاد متفکرانه پرسید: -پس تو به خاطر این آشفته بود؟ با کمی مکث جواب دادم -نه فقط این نیست منتظر بهم خیره شدند. ادامه دادم -وقتی شما رفته بودید از خواب که بیدار شدم روی عسلی یک کاغذ بود که داخلش نوشته بود "سلام" و صفحهی بعدش نوشته بود "من زیر تختم"... اولش فکر کردم تارا داره باهام شوخی میکنه ولی وقتی زیر تخت رو نگاه کردم عروسک واقعی آنابل رو دیدم ولی صبح وقتی نگاه کردم زیر تخت نبود و دیشب هم یک دفتر پیدا کردم که داخلش باز از اون کاغذها بود این بار نوشته بود "سلام دلت برام تنگ شده بود؟" بعد برقا رفتن و در باز شد و اون فرد وارد اتاق شد اگه تارا نمیاومد معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد. بیهیچ حرفی به همدیگه نگاه کردیم. میلاد سرشو خاروند و گفت: -من که دیگه گیج شدم دیگه مخم کار نمیکنه تارا لبخندی زد و گفت: -این رو مطمئنم که کار جن و اینجور موجودات نیست خیالتون راحت ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: -از کجا مطمئنی؟ لبخندی زد و جواب داد -چون اگه کار اونا بود تا الان من باید میدیدمشون تند گفتم: -تو جن دیدی؟ خونسرد جواب داد -معلومه -چطوری؟ -چون تجربهشون کردم من واقعا دیدمشون -نترسیدی؟ -نه دلیلی برای ترسیدن وجود نداره ترس باعث میشه اونا راحتتر بهت غلبه کنند -هر چی هم باشه بلاخره بازم ترسناکه -خب... با صدای تلوزیون سمتش برگشتیم -تارا کره اسب قهرمان... عجب کارتونی! من و میلاد به تارا نگاه کردیم؛ هیچ واکنشی نشون نداد خیلی عادی پرسید: -چیه؟ به هم نگاه کردیم و یهو زدیم زیر خنده! البته دستامونو جلوی دهنمون گذاشته بودیم. تارا با چشما گرد شده گفت: -به چی میخندین؟ شونههاتون میلرزه! هی با شماهام... میلاد صداشو صاف کرد و در حالی که اثر خنده رو صورتش بود گفت: -حتی تو کارتون هم قهرمانی! تارا سمتش برگشت و جواب داد: -منظورت چیه؟ خب تشابه اسمی هم وجود داره دیگه -آخه اون اسبه موهاشم سفیده -آهان پس شما میگین اگه من اسب بودم اون شکلی بودم -دیگه اونطوری هم که نه -خب اگه انیمه خون سی رو نگاه کرده باشید اسم دختره سایا هست و شمشیرزنیش هم خیلی خوبه با ذوق پرسیدم -واقعا؟ -آره ندیدیش؟ -باید ببینمش میلاد ابرویی بالا انداخت و گفت: -اون انیمهست تو که با دیدن عروسک میترسی خوب به دلت راه نده با حرص گفتم: -یعنی تو میگی من ترسوام؟ -پس شاید نگار هم اتاقی تارا بوده -قزل باش حرف دیگهای نداری؟ -درسته که موهام قهوهایه ولی قرمز نیست -همین دیگه تو موهات قهوهایه ولی ادای قزل باشها رو در میاری بلند شدم و گفتم: -پسرای شاختر از تو رو بیشاخ کردم تو که شاخ هم نداری با قدمهای محکم ازشون دور شدم. نمیدونم چرا به خاطر رنگ موهام و قیافهام همه اذیتم میکنند مگه زرشکی چشه؟ لابد شبیه دخترای خیابونیام که با همه میپرند. نگاهم به نگار و کیوان افتاد؛ غرق صحبت با هم بودند. ولی این کیوان خیلی نزدیک نگار نایستاده؟! نگار هم انگار تو هپروته! با صدای طاها که کنارم بود سمتش چرخیدم -نگاه کردن دو تا زوج کار خوبی نیست -کی اومدی؟ -تو دختر بدبختی هستی -جان؟! -شبیه سوسانویی درحالی که مثل سویا بدبختی با تعجب پرسیدم: -منظورتو نمیفهمم یعنی چی -پس حتما خیلی خنگی خونسردیم رو حفظ کردم و گفتم: -قضیه من چه ربطی به اونا داره؟ -من حوصله داستان تعریف کردن ندارم شب قراره بیای دیگه؟ -شب؟ با کمی مکث ادامه دادم -من... سریع گفت: -اگه تو بیای در باز میشه بودن یا نبودن نگار و ملیسا تاثیری نداره -من؟ -تا حالا باید فهمیده باشی که اونا تو رو هدف قرار دادند مثل همیشه تو مرکز توجهی ببینم چی کار میکنی. -حرفات یکم ترسناکه لبخندی زد و گفت: -همینطوره چیزای مرموز از ترسناکاند اینکه هیچ شیطانی تو این قضیه دخالت نداره موضوع رو پیچیدهتر میکنه با چشمای گرد شده پرسیدم -تو از کجا میدونی؟ -بچهها رو دست کم نگیر -اونقدارم بچه نیستی -برای تو لابد هستم که تعجب میکنی -بذار اول حال این دوتا رو بگیرم جیک تو جیک شدند نفس عمیقی کشیدم و با قدمهای محکم سمتشون رفتم. مشت محکمی بینشون کوبوندم که به دیوار خورد و نگار و کیوان شوکه کمی عقب رفتند. آخ دستم! مثلا خواستم خفن وارد بشم. قیافم رو جدی نشون دادم و دست به کمر گفتم: -چشم بزرگترها رو دور دیدید دارید جیک تو جیک حرف میزنید؟ فاصله اسلامی رو رعایت کنید دیگه نبینم تو یقه همدیگه حرف میزنید کیوان صداشو صاف کرد و گفت: -نه اینطور که فکر میکنی نیست؛ با هم فاصله داشتیم! ابرویی بالا انداختم و گفتم: -منظورت همون فاصلهایه که نور فقط با قطر 10میکرومتر میتونه عبور کنه؟ نگار دستپاچه گفت: -سایا نگران نباش اصلا مگه تو پیش تارا اینا نبودی؟ جذبهام رو از دست دادم. رسما زد تو پرم. شمرده شمرده جواب دادم: -خب بودم ولی حوصلهام سر رفت کیوان با نیش باز گفت: -میدونم میلاد باز دلتو شکونده بیخیال! ارزششو نداره اون خیلی سنگه جدی شدم و گفتم: -اون قزل باش کیه که دلمو بشکنه؟ این منم که دلش رو میشکونم... من در برابر پسرا زره فولادی دارم. نگار سریع گفت: -آره هیچکس نمیتونه حریف سایا بشه کیوان به دیوار تکیه داد و مطمئن گفت: -میلاد هم تا حالا کسی حریفش نشده با لبخند گرمی جواب دادم: -باشه همین که قلبشو تسخیر کنم کافیه نگار مبهوت گفت: -سایا نکنه از میلاد خوشت میاد؟! سریع جواب دادم -معلومه که نه! اگه ازش خوشم میاومد که بازنده بودم کیوان لبخندی زد و گفت: -من مدتهاست منتظرم ببینم میلاد چطوری عاشق میشه اصلا عشق سوزان برای میلاد باید خیلی جالب باشه انگشت شستش رو سمتم گرفت و گفت: -من بیصبرانه منتظرم موفق باشی تند گفتم: -خب! بیاید با هم بریم زود باشید سمت میلاد و تارا رفتیم و پشت میز نشستیم. میلاد با دیدن من گفت: -سایا عین سماقِ اشتهای منو باز میکنه و باعث میشه هوس زرشک پلو کنم اما به نظر نمیاد آشپزیش خوب باشه از کوره در رفتم و بهش توپیدم: -تو باز شروع کردی؟ خیلی هم آشپزیم خوبه قزل باش! خونسرد جواب داد: -تو از اینکه موهات زرشکیه رنج میبری برای همین منو قزل باش صدا میکنی تا احساس دلتنگی نکنی همین هم خوبه سریع گفتم: -اصلا هم اینطور نیست من رنگ موهامو دوست دارم برخلاف آنهشرلی که رنگ قرمز موهاش رو دوست نداشت دستشو زیر چونهاش گذاشت و گفت: -پس تو رنگ قرمز رو دوست داری برای همین دوست داری موهای منم قرمز باشه این نشون میده تو چقدر به من علاقهمندی! با دیدن لبخند عمیقش با حرص گفتم: -هر وقت توی گوشِت رو دیدی علاقهی منم میبینی میلاد خواست چیزی بگه که کیوان با لبخند گفت: -این اولین باره که میبینم میلاد انقدر سربهسر یک دختر میذاره شاید از سایا خوشش میاد تارا هم دنبالش گفت: -آره دلش رفته قبل از اینکه چیز دیگهای بیان کنند؛ سریع گفتم: -بس کنید این چه بحثیه؟ ما اومدیم تا مشکلاتمون رو حل کنیم نه اینکه جوک بگیم جدی باشید از جذبم بدجور ساکت شدند. ایول بابا! روبه کیوان و تارا گفتم: -ما فهمیدیم که کار موجود شیطانی نیست یعنی این هتل تسخیر یا نفرین شده نیست معما پیچیدهتر شده کیوان نفسشو بیرون داد و گفت: -این اطلاعات بهمون کمک میکنه ولی کارمون رو سختتر روبه من گفت: -سایا تو باید امشب باهامون بیای لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 17 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد 1399 سیخ نشستم. تارا هم سمتم متمایل شد و گفت: -آره این دفعه باید بیای طاها پشت میز نشست و گفت: -منم همین رو بهش گفتم. فقط یکی مونده؛همه سمت میلاد برگشتیم. پوفی کرد و گفت: -باشه باشه من اصرار میکنم که افتخار بدی و ترسهات رو باهامون به اشتراک بذاری. همه با هم گفتند: -میلاد! من و میلاد خشکمون زد. میلاد لبخند از خود متشکری زد و گفت: -چه هماهنگ هستید! سایا... لحنش خیلی آروم بود. سرمو بلند کردم که با چهره غضبناکش مواجه شدم؛ چه ترسناکه! جدی گفت: -اگه امشب با ما نیای آقای سیاه پوش رو احضار میکنم؛ افتاد؟! بیخیال گفتم: -حالا که اصرار میکنی باشه چشماش آتیشی شد ولی خونسرد جواب داد: -هر جور میخوای فکر کن فقط قهر نکن. نگاهشون سمتم چرخید و با کنجکاوی بهم خیره شدند. نگار با تعجب گفت: -این اولین میبینم سایا با یک پسر قهر میکنه. کیوان به دنبالش گفت: -منم نمیدونستم سایا هم قهر میکنه. با چشمای گرد شده گفتم: -چی دارید میگید؟ هر چی میلاد بگه رو باور میکنید ولی حرفای منو باور نمیکنید؟ حالت صورتشون عوض شد. تارا روبه من گفت: -سایا امروز خیلی زود ناراحت میشی تو که همیشه با میلاد بحثت میشد امروز چرا اینطوری شدی؟ بلند شدم و سر به زیر گفتم: -شاید چون خیلی وقته آسمون رو ندیدم عین یه پرنده تو قفس موندیم و به جون هم افتادیم... میرم فکر کنم شب میبینمتون. برگشتم اتاقمون و روی تخت نشستم. نگاهم به دفتر افتاد؛ چرا این روی تختمه؟ برداشتمش و صفحهی اول رو باز کردم. روی خط سوم نوشته بود " من از اون چیزی که فکر میکنی ازت دورترم" نامه نگاری اونم تو روز روشن؟! کِی اومده تو اتاق؟ نگاهم به یک شیشه کوچیک که روی عسلی بود و رنگش قرمز بود؛ افتاد. شیشه رو برداشتم و درش رو باز کردم. بوی گیلاس به مشامم خورد. این... این... یکی از چیزاییه که دنبالشیم! سریع سراغ دفتر رفتم و صفحه بعدی رو باز کردم. صفحه دوم تو خط هفتم نوشته بود "دلت برام تنگ نشده؟" دستام رو از عصبانیت مشت کردم. چرا من باید دلم برای تو تنگ بشه؟ تو دیگه کدوم خری هستی چرا فقط به من نامه نگاری میکنی؟ صبر کن! اگه اون هر دفعه بیاد و تو این دفتر یک چیز بنویسه؛ پس یعنی اگه من چیزی براش بنویسم اون میخونه! باید صبر کنم. اگه بازم چیزی نوشت اون وقت براش یادداشت میذارم. دفتر و شیشه رو تو کولهام گذاشتم و بلند شدم. مخم داره میترکه بهتره یه دوش بگیرم شاید سبکتر شم. حولم روو برداشتم و در رو باز کردم؛ همین که پامو داخل حموم گذاشتم با احساس سوزش شدیدی روی مچ راستم روی زمین افتادم. بدنم بیحس شده بود و نمیتونستم تکون بخورم. چشمام کم کم سنگین شد و ... *** به سختی چشمامو باز کردم سرم رو سمت تخت تارا چرخوندم روی تخت نشسته بود و داشت کتاب میخوند. نگاهش که به بهم افتاد از جاش بلند شد و با عجله سمتم اومد، با نگرانی گفت: -سایا حالت خوبه؟ اومدم بلند بشم که سرم تیر کشید و ولو شدم. دستامو رو سرم گذاشتم و گفتم: -سرم درد میکنه -یادته چی شد؟ -چی؟ -چرا جلوی در حموم بیهوش بودی؟ -خب... تازه یاد اون اتفاق افتادم. سریع گفتم: -پام -پات؟ چیزی نیست پات خوب شده -پام رو انگار... -یک چیزی نیش زد؟ -آره صبر کن نیش زد؟ -جای دندونای یک مار بود ولی خودشو پیدا نکردیم -همین که خواستم برم تو یهو پام روو نیش زد و بعدشم بدنم بیحس شد -الان جاییت درد نمیکنه؟ -نه حالم خوبه الان ساعت چنده؟ -ساعت 08:05 -فکر نمیکنم بتونم امشب بیام سرم گیج میره. لبخندی زد و گفت: -سایا -بله؟ -وقتی اومدی اتاق ساعت چند بود؟ -خب ساعت نه و نیم بود فکر کنم -الان چنده؟ -هشت و... بقیه حرفمو نتونستم بگم. با تعجب به تارا نگاه کردم. نگاه سوالیم روو که دید گفت: -تو سه روز بیهوش بودی با چشمای گرد شده پرسیدم -سه روز؟ شوخی میکنی! -نه جدی میگم -سابقه نداشته انقدر بخوابم -این که خواب نبود انگار اون مار یک سم غیر از سم خودش رو وارد بدنت کرده چون براش پادزهر پیدا نکردیم خودت حالت بهتر شد -یعنی سمش کمیاب بوده؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 18 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 خرداد 1399 -با زهرمار فرق داشته اینو آقای سلطانی گفت. -آهان پس ایشون گفته با تقهای که به در خورد یک نگاه به در و یک نگاه به تارا کردم. تارا بلند شد و درحالی که سمت در میرفت گفت: -حتما اومدند حالتو بپرسند در رو باز کرد و پسران برتر از گل وارد شدند. خیلی بده که نمیتونم بلند بشم انگار فلج شدم. میلاد روی صندلی نشست و با لحن نیش همیشگیش رو به من گفت: -میبینم که به هوشی ولی عین نوزاد تو تخت موندی کیوان که قیافه خونسرد منو دید سریع گفت: -میلاد الان وقت این حرفا نیست سایا خوشحالم به هوش اومدی حالت چطوره؟ خیره به سقف جواب دادم: -ممنون حالم خوبه فقط وقتی بلند میشم سرم تیر میکشه میلاد با پوزخند گفت: -به نظر من اون در با سایا مشکل داره وقتی سایا نیست باز نمیشه وقتی هم تصمیم میگیره بیاد یه جوری کلکشو میکنه تا اومدنش به تاخیر بیافته. نگاهی بهش انداختم و جواب دادم: -با اینکه ازش دل خوشی ندارم ولی مستر قزل باش راست میگه! سریع نشستم که چشمام سیاهی رفت. سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم. صدای تارا رو از نزدیک شنیدم -سایا تو باید هنوز دراز بکشی چشمامو باز کردم و گفتم: -سه روز رو تخت بودم دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم -مگه میتونی وایستی؟ از تخت پایین اومدم و چند قدم راه رفتم روبه تارا گفتم: -دیدی؟ حالم خیلی خوبه! میلاد بلند شد و گفت: -حالا که آنشرلی حالش خوبه ما میریم سمتم برگشت و جدی گفت گفت: -یه ربع دیگه تو میز شماره 20 منتظرتم دفتر رو هم با خودت بیار پسرا رفتند منم یک دوشی گرفتم. جلوی آینه ایستادم تا موهامو خشک کنم در کمال تعجب به موهام خیره شدم. تارا رو صدا زدم؛ سمتم برگشت و پرسید: -چیزی شده؟ به موهام اشاره کردم و گفتم: -موهام بلندتر نشده؟ بلند شد و کنارم ایستاد. مشغول آنالیز کردن موهام شد. با تعجب گفت: -تو سه روز موهات خیلی رشد کرده یعنی به خاطر اون نیشه؟! موهامو خشک کردم و جواب دادم: -بعد از اون اتفاق تا الان موهام تقریبا ده سانت رشد کرده پس هیچ شکی نیست که به خاطر اون سمه لباس پوشیدم و دفتر رو هم برداشتم. سمت سالن اکواریم رفتم. میز 20 کجاست؟ شمارهی میزها روی از نظر گذروندم. کلافه پوفی کردم که چشمم به آقای سلطانی خورد سمتش رفتم و پرسیدم: -سلام من دنبال میز 20 میگردم ولی پیدا نمیکنم خندهای کرد و به سمتی اشاره کرد گفت: -سلام میز 20 اونجاست یک جای کاملا خلوت و خوب تشکر کردم و سمتش راه افتادم. اول باید میگفتی میزِ کجاست بعد میرفتی آبروم پیش سلطانی رفت! پشت میز نشستم و با اخم غلیظی گفتم: -چرا بهم نگفتی میز 20 کجاست؟ مجبور شدم از سلطانی بپرسم به صندلی تکیه داد و گفت: -فکر کردم راهو بلدی نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم. دفتر رو، روی میز گذاشتم و گفتم: -اینم دفتر با تعجب دفتر رو برداشت و گفت: -جلدش شبیه کتابه -منم اولش همین فکر رو کردم صفحه اول رو باز کرد و بعد سراغ صفحهی دوم رفت. در کمال تعجب دیدم تا صفحهی پنجم هر صفحه یک جمله بود جلوتر رفتم و گفتم: -اینا رو من ندیدم -ظاهرا تو بیهوش بودنت هم دست از سرت برنداشتند -تو صفحه سوم نوشته "من منتظرم" صفحه چهارم"برات یک هدیه دارم" صفحه پنجم"حالت چطوره؟" دفتر رو رو میز گذاشت و ادامه داد: -هیچ چیز به درد بخوری نگفته ولی اینکه گفته برات یک هدیه دارم باید بری اتاقت -یعنی این دفعه چی فرستاده؟! با چشمای گرد شده پرسید: -یعنی قبلا هم فرستاده؟ -آره یک شیشه کوچیک درست همونی که ملیسا گفت بوی گیلاس میده -ممکنه که این بار اون یکی رو بده؟ -من میرم ببینم جای نریا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. در اصل میخواستم بدوم ولی خب پیش این همه آدم ممکن نیست. کنار کولهام زانو زدم و درست و حسابی گشتم. زیر تخت رو نگاه کردم؛ هیچی یافت نکردم! ای بابا پس کجاست؟! آهان زیر بالشم! بلند شدم و سریع بالشم رو برداشتم. حدسم درست بود؛ ولی اینکه وازلینِ! یعنی چی؟ وازلین رو برداشتم و داخلش رو هم نگاه کردم؛ خودِ وازلینِ... شیشه قبلی رو هم برداشتم و از اتاق خارج شدم. پشت میز نشستم. میلاد سمتم متمایل شد و پرسید: -آوردیش؟ وازلین رو روی میز گذاشتم. میلاد گیج نگاهم کرد و پرسید: -وازلین؟ شیشه رو روی میز گذاشتم و گفتم: -اینم برای دفعهی قبله شیشه رو برداشت و بو کشید سرشو بلند کرد و گفت: -این همونی نیست که ملیسا گفت بوی گیلاس میده -خودشه -پس چیزی که هدیه داده این وازلینِ؟ -آره زیر بالشم بود -خیلی عجیبه به چه کارمون میاد؟ -به بقیه هم بگیم؟ -نه این یک رازه اگه همه بفهمن ممکنه که دیگه به تو پیامی نفرستن دستمو زیر چونهام گذاشتم و آرنجم رو به میز تکیه دادم و پرسیدم: -به نظرت چرا فقط با من این کارا رو میکنند؟ -چون تو نه مثل تارا شجاع و قوی هستی نه مثل نگار ترسویی نه مثل ملیسا خلی نه مثل ما پسری! گیج گفتم: -هان؟! -سایا از نظر اونا تو خیلی خاصی باید خیلی مراقب باشی نباید تنها بمونی وگرنه ممکنه برات اتفاقی بیافته -حالا که فهمیدیم کار جن و این چیزا نیست پس کار کیه؟ -کار کی نه! کار چیه؟ -یعنی تو میگی ممکنه آدمم نباشه؟! -شاید یک انسان نخبه و جهش یافته هست ولی بازم تو کَتَم نمیره -اگه امشب هم اتفاقی بیافته که باعث بشه بازم نتونیم بریم چی؟ انگار هم میخوان بریم هم میخوان نریم -خدا میدونه چی میشه -دفتر کو؟ -گذاشتم رو صندلی دفتر رو روی میز گذاشت. صفحه ششم رو باز کردم با دیدن جملهای رو خط دهم متعجب پرسیدم: -تو صفحه ششم چیزی نوشتی؟ -نه من فقط گذاشتم روی صندلی کنارم -پس یعنی... -چی شده؟ -تو این مدت کم کی این جمله نوشته شده؟ -ببینم دفتر رو برداشت و گفت: -مثل وازلین چیزی به حساب نمیای درحالی که قدرت درمانت زیاده تو چشمام خیره شد و گفت: -ازت تعریف کرده! -واقعا تعریفه؟ -این کارش ثابت کرد که اون انسان نیست چون هر چی بود باید میدیدمش -کار جن نیست کار انسان هم نیست پس کار کیه؟ نکنه کار فضایی چیزی باشه؟! -خندهای کرد و گفت: -نه فضایی کجا بود؟ به نظر من دوتاشونم باهم همکاری میکنن مغز متفکر انسان و کسی که همه رو میترسونه و کارای سه سوته رو انجام میده اون جن باشه گیج نگاهش کردم و گفتم: -بازم نفهمیدم خیلی مسخره شد که! -هر چی باشه انگار برای فهمیدنش باید بیشتر فکر کنیم لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 19 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد 1399 -فکر کردن زیادی فایدهای نداره با عمل به جایی میرسیم -فکر کنم به اندازه کافی حرف زدیم بریم پیش بقیه بلند شدم و دفتر رو برداشتم شیشه و وازلین رو هم تو جیبم گذاشتم. روبه میلاد گفتم: -پس من اینا رو میبرم بعدا میام پیشتون. برگشتم اتاق و همه چی رو سرجاشون گذاشتم. نگاهم به شیشه افتاد؛ برداشتمش و درش رو باز کردم. خیلی عمیق بو کشیدم انگار مربای گیلاسه! نوک انگشتم رو کمی بهش زدم و مزه کردم. خوشمزهست ولی حس میکنم حالم یک طوری شده. نکنه اینم سمه؟ نه اگه سم بود درجا پس میافتادم. شیشه رو تو کولهام گذاشتم و سمت پاتوق همیشگیمون رفتم. مثل همیشه کنار تارا نشستم. تارا خیره به صورتم گفت: -سایا کار خاصی کردی؟ خوشگلتر شدی با اینکه هیچ آرایشی رو صورتت نیست متعجب جواب دادم: -نه هیچ کاری نکردم حتما به نظرتون اومده میلاد چونشو گرفت و متفکرانه گفت: -به نظر منم خیلی خوشگل شدی یکم عجیبه همین چند دقیقه پیش دیدمت ولی این شکلی نبودی پوفی کردم و گفتم: -من فقط دفتر رو گذاشتم سرجاش و برگشتم دیگه به قیافهام دست نزدم با صدای نگار سمتش برگشتیم: -آخ بیاین کمک خیلی سنگینه با کیوان از دو طرف یک کیسه پارچهای که انگار توش خیلی چیزا بود؛ نگه داشته بودند. بلند شدم و سمتشون رفتم؛ نگاهی به کیسه انداختم و پرسیدم: -تو این کیسه چیه که انقدر بزرگه؟ نکنه دارید سیبزمینی میبرید؟ کیسه رو زمین گذاشتند کیوان جواب داد: -آقای سلطانی گفت این کتابهای قدیمی به دردمون میخورند فکر نمیکردم انقدر سنگین باشند کیسه رو با دست راستم برداشتم که دهنشون باز موند. نگار با تعجب گفت: -ما دونفری جون کندیم تا اینجا آوردیمش تو چطوری یک دستی برداشتی؟ سنگین نیست؟ دستمو بالا پایین کردم و جواب دادم: -نه به نظرم سبکه کیوان خیره به دستم گفت: -نمیدونستم انقدر زورت زیاده نگار سریع گفت: -من سایا رو بهتر از شما میشناسم اون دختر خفنیه ولی دیگه انقدر قوی نیست به نظرم شرایط هتل روش تاثیر گذاشته کیوان پرسید: -پس چرا رو ما اثر نذاشته؟ نگار دست به کمر جواب داد: -اثر گذاشته منتها برعکس شما زورتون کم شده کیوان دستی لای موهاش کشید و گفت: -عجب! سمت میز رفتم و گفتم: -بریم اتاق؟ تارا و میلاد با کمی مکث بلند شدند. درحالی که سمت اتاق پسرا میرفتیم تارا خیره به من گفت: -سوگوینِه! نگار با تعجب پرسید: -یعنی چی؟ به جای تارا جواب دادم: -یعنی فوقالعادهست... تارا درست گفتم؟ شستش رو سمتم به نشونه اوکی گرفت. نگار دوباره پرسید: -این چه زبانی بود؟ جواب دادم: -ژاپنی نگار: نمیدونستم زبان ژاپنی هم بلدی خندهی کوتاهی کردم و گفتم: -نه بلد نبودم اینجا یاد گرفتم به اتاق رسیدیم کیسه رو، رو زمین گذاشتم و نگار هم درو قفل کرد. دور کیسه نشستیم. هر کدوممون یک کتاب برداشتیم همشون ضخیم و قدیمی بودند. با تقهای که به در خورد نگاه همهمون سمت در چرخید. با شنیدن صدای طاها از جام بلند شدم -منم درو براش باز کردم و نشستیم. نگار کلافه گفت: -این کتابها چطوری بهمون کمک میکنند؟ هر کدوم درباره یک چیز نوشته طاها کتابی برداشت و گفت: -اگه قرار بود به همین راحتی جوابش پیدا بشه که قبل از ما حل شده بود با صدایی که به آرومی تو گوشم اکو شد؛ سرمو بلند کردم و گوشامو تیز کردم. -سایا سرمو به سمت در متمایل کردم که میلاد پرسید -سایا چیزی شده؟ سمتش برگشتم و گفتم: -شمام میشنوید؟ بعد از مدتی تارا گفت: -من که چیزی نمیشنوم کیوان هم به دنبالش گفت: -آره هیچ صدایی نیست ناباور نگاهشون کردم. یعنی فقط من میشنوم؟! -سایا... صداش متوقف نمیشه! کم کم داره میره رو اعصابم. سعی کردم روی کتاب خیلی تمرکز کنم تا متوجه صداش نشم. رو به بقیه پرسیدم: -شما هم زبان کتابتون فرق میکنه؟ واسه من فقط عکساش رو میتونم بفهمم متنش خیلی عجیبه تارا جواب داد: -آره برای من ژاپنی نوشته مشکلی باهاش ندارم طاها: برای من روسی نوشته نگار: واسه من فکر کنم هندی باشه کیوان: برای من فارسیِ اما کلماتش قلمبه سلمبهست باید همش ترجمه کنم میلاد: برای من تایلندیِ تارا میتونه ترجمهاش کنه کتاب رو به تارا داد. الان یک کتاب رو کیوان ترجمه میکنه دوتاش رو تارا بقیهاش چی؟! نگار کلافه گفت: -وای ای کاش هندی بلد بودم. میلاد سریع کتاب رو از دستش قاپید و گفت: -هندی تخصص منه الکی که این همه فیلم هندی نگاه نکردم ما سه نفر یعنی طاها، نگار و من با دیکشنری که تو گوشیهامون بود افتادیم به جون کتاب، همش درباره خونآشامها بود اینکه قدرت شنوایی قوی دارند و زورشون خیلی زیاده. نگاه پوفی کرد و گفت: -دونستن درباره خونآشام به چه دردمون میخوره؟ طاها کتاب رو ورق زد و جواب داد: -ما حتی نمیدونیم مشکلمون چیه پس نباید بگیم به چه دردی میخوره! شاید به درد خورد. حرفشو تائید کردم و گفتم: -درسته شاید یه چیز توش پیدا کردیم -سایا... باز اون صدا! با صدای نگار به خودم اومدم. -هی! اینجا نوشته یک انسان با خوردن خون اصیلزاده خونآشام میشه به نظرتون واقعیه؟ خندهای کردم و گفتم: -این کتاب همه مطالبش که حقیقت نداره خونآشام فقط ساختگیه کتاب رو ورق زدم. ترجمه یکی از جملهها این بود که خونآشاما پوست سفیدی دارند و اغلب چهره زیبایی دارند. ای خدا! خسته شدم. تا شب به ترجمه ادامه دادیم؛ ملیسا هم به کمکمون اومد.موقع شام عین ملخ افتادیم به جون میز؛ بدجور از پا افتادیم. تا نزدیک نیمه شب استراحت کردیم و راس ساعت جلوی در جمع شدیم. همین که باز شد سریع رفتیم داخل؛ وقتی به انبار رسیدیم یکی از قفسهها پر از کیک بود. ملیسا یکی از کیکها رو برداشتم و با خوشحالی گفت: -به نظر خوشمزه میاد. 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 28 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد 1399 خواستم جلوش رو بگیرم تا نخوره ولی میلاد مانعم شد. یعنی بذاریم بخوره؟ لابد فکر میکنه ملیسا این بار هم یک چیز رو کشف میکنه. ملیسا پنجت ا کیک خورد چیزیش هم نشد و بازم به خوردن ادامه داد درحالی که میخورد گفت: -شما هم بیاید بخورید کیکهاش مثل پشمک آب میشن خیلی خوشمزه و سبکن! انقدر با اشتها میخورد که دیگه نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم. منم قدمی برداشتم و یک کیک رو تو دهنم گذاشتم. چشمام گرد شد این کیک چقدر نرم و سبکه انگار پشمک میخورم. با دیدن ما بقیه هم بهمون ملحق شدند. هر چی کیک تو قفسه بود رو خوردیم. ملیسا زبونشو دور دهنش کشید و خمار گفت: -وای مثل خواب میمونه خیلی خوشمزه بود! با صدای میلاد سمتش برگشتیم: -آماده باشید دارن میان قطره چکانها رو تو دستامون آماده باش نگه داشتیم. تارا مسئول نفله کردن زامبیهای مرده بود و میلاد و کیوان هم باید زندهها رو نگه میداشتند تا ما سه نفر با قطره چکان اون چیز رو تو حلقشون بریزیم. حتی اسمشم نمیدونیم! طاها هم یک تفنگ داشت که باهاش دارت شلیک میکرد. از کجا اینو آورده؟! میلاد و کیوان هی نوبتی میگرفتند؛ من و نگار هم تند تند از شیشه، که تو دست ملیسا بود پر میکردیم و دهنشون میریختیم. هر کدوم که به حالت اول برمیگشت اول گیج سوال میپرسید، بعدش میترسید و یهو در میرفت. ما هم بیتوجه تند تند به کارمون میرسیدیم. بدون اینکه برگردم از ملیسا پرسیدم: -ساعت چنده؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -ساعت دقیقا سه میلاد پوفی کرد و گفت: -دیگه کافیه برمیگردیم اتاقامون برگشتیم؛ خسته و کوفته لباس عوض کردم و روی تخت ولو شدم. کمی بعد با صدای جر و جر در چشمامو باز کردم. -سایا... خشکم زد. ناگهان پتوم از سرم کشیده شد. سریع محکم گرفتم و روی سرم کشیدم. اون فرد هم هی پتوم رو میکشید ولی منم ول کن نبودم. زیر ل**ب تند تند آیتالکرسی رو میخوندم. با حس نبودن کشش پتو رو ول کردم ولی انگار یک چیزی روی پامه. پتو رو کمی بالا بردم و روی پام رو نگاه کردم. ننـــه! عروسک آنابل عین همونی که تو فیلمش بود. چطور ممکنه اون اینجا باشه؟ ولی با اون مو نمیزنه. نترس این اصلا خطرناک نیست میخوان منو بترسونن. پتو رو از روش برداشتم ولی چیزی نبود. هن؟! کجا رفت؟ همین الان اینجا بود! شاید خیال کردم. یهو ملافه عین خوابم رفت بالا انگار یکی زیرش بود؛ تقریبا هم قد من شده بود که با دوتا مشتام زدم تو سرش و بلند گفتم: -گمشو بذار بخوابم دیگه اتفاقی نیوفتاد ولی تارا با صدای من بلند شد و سمتم اومد. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: -سایا چی شده؟ با دستای مشت شده جواب دادم: -دیگه چیزی نیست که منو بترسونه همش مسخره بازیه -اتفاقی افتاد؟ -آره انگار فیلمای احضار و آنابل رو دارم با چشمای خودم تو واقعیت میبینم خنده کوتاهی کرد و کنارم نشست. با لبخند ملیحی پرسید: -پس دیگه نمیترسی؟ منم لبخندی زدم و گفتم: -منتظر صحنههای ترسناک بعدی هستم دراز کشید و گفت: -از این به بعد شبها باید کنار هم بخوابیم هر اتفاقی افتاد نباید هم رو تنها بذاریم -باشه تا صبح راحت خوابیدم. ای کاش تارا زودتر اومده بود. فردا مثل همیشه سر اون میز جمع شدیم. میلاد با تاسف گفت: -دیشب نصف اون شیشه رو مصرف کردیم کاش بیشتر داشتیم تارا به دنبالش گفت: -در عوض خیلیها نجات پیدا کردند با صدایی که تو سالن پخش شد ساکت شدیم -خانومها و آقایون بخش زمستانی هتل افتتاح شد! با تعجب به هم نگاه کردیم. نگار گفت: -نکنه منظورش حراجیِ؟ بلند شدم و گفتم: - بریم ببینیم؟ نگار و تارا هم بلند شدند. گشتیم تا بلاخره پیداش کردیم روی در نوشته بود "این بخش فقط در ساعات 7 تا 10 صبح باز است" آروم داخل شدیم که مبهوت محیطش شدیم. نگار ناباور گفت: -باورم نمیشه داره برف میاد برف واقعی! تارا گلوله برفی درست کرد و گفت: -خیلی جالبه چطوری درستش کردند؟! گوله برفی زدم تو مخش و گفتم: -بیخیال الان رو بچسب پسرا عین بوق فقط ما رو تماشا میکردند. میلاد گفت: -داشتیم حرف میزدیم کیوان هم به جمع ما پیوست و به دنبالش طاها هم اومد.میلاد که هنگ کرده بود گفت: -کیوان؟ تو هم؟ کیوان جواب داد: -توام بیا انقدر بیروح نباش... بیاید آدم برفی درست کنیم میلاد با حرص گفت: -مگه بچهای؟ تارا گفت: -پس بیاید خونه یخی درست کنیم میلاد بالاخره نرم شد و اومد. ما که بلد نبودیم ولی انگار این مستر و تارا بلد بودند. تا وقتی کارشون تموم بشه، تماشاشون کردیم. مبهوت خونه برفی موندم. سمت نگار برگشتم که با جای خالیش مواجه شدم؛ کیوان هم نبود. با تعجب از تارا پرسیدم: -پس این دوتا کجا رفتند؟ طاها خیره به خونه برفی گفت: -رفتند قلب بترکونند! به همدیگه نگاه کردیم و یهو زدیم زیر خنده. میلاد گلوشو صاف کرد و گفت: -خب برفی بازی تموم شد حالا بریم ادامه بحث... تارا جواب داد: -این بار بریم بخش فضا خیلی قشنگه میلاد بعد از کمی مکث گفت: -باشه بریم از سالن خارج شدیم و سمت سالن فضا رفتیم. معلومه خیلی هزینه کردند تا هتل این همه امکانات داشته باشه. همین که وارد سالن شدیم. شوکه به تارا چسبیدم. تارا به واکنش من خندید و گفت: -جالبه نه؟ همه دیوارها و حتی کف سالن صورتی از فضاست انگار که تو هوا معلقی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -حس میکنم قراره سقوط کنم انگار واقعا تو کهکشانم -حالا خوبه پاهات رو زمینه -بریم بشینیم پشت میز نشستیم. میلاد هم رفت و با چهار تا بستنی برگشت. روی صندلی نشست و گفت: -خب فردا شب هم باید همین کارو تکرار کنیم؟ طاها خمار جواب داد: -نه باید به عنوان نمونه بقیهاش رو نگه داریم و دنبال ساختن مادههای بیشتری باشیم تارا با کمی تامل گفت: -درسته ولی در اصل ما باید دنبال راهی باشیم تا مردهها هم به حالت اولشون برگردند یعنی دیگه حرکت نکنند ولی با این روش فقط زندهها تغییر میکنند میلاد کلافه گفت: -من که دیگه اون کتابهای عتیقه رو نمیخونم مخم سوت کشید انقدر ترجمه کردم آخرشم فقط یک مشت اطلاعات درباره موجودات عجیب غریب نسیبمون شد به دنبالش گفتم: -ما اول باید بفهمیم که کی مسئول این ماجراست؟ و ته اون راهروها به کجا ختم میشه؟ اونوقت بهتر میتونیم مشکل رو حل کنیم -سایا... به سمت عقب یعنی در سالن برگشتم. بازم اون صدا! با صدای میلاد سمتش برگشتم. -چیزی شده؟ به در سالن اشاره کردم و گفتم: -شما هم میشنوید؟ میلاد و تارا متعجب به هم نگاه کردند. تارا پرسید: -چی رو؟ کلافه جواب دادم: -همین صدا دیگه همون که اسم منو صدا میکنه بعد از کمی مکث میلاد جواب داد -من که صدایی نمیشنونم -صدای به این واضحی رو چرا نمیشنوید پس من چطوری میشنوم؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 29 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد 1399 نگاهشون نگران شد. طاها گفت: - چون اون میخواد فقط تو بشنوی -این اولین بار نیست شاید باید منبع صدا رو پیدا کنم بلند شدم که میلاد سریع گفت: -شاید بهتر باشه نری این جور صداها خیلی مرموزند ممکنه خطرناک باشه -تو روز به این روشنی و این همه آدم چیز خطرناک کجا بود؟! از سالن خارج شدم. از بین افراد گذشتم. انگار این صدا فقط تو ذهنمه؛ اصلا معلوم نیست از کجا میاد. با احساس اینکه صدا از سمت راستم به وضوح شنیده میشد از پلهها پایین اومدم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. آخ!! سرم داره گیج میره. به سختی بلند شدم. بدنم خیلی درد میکرد ولی خوشبختانه سالم موندم. اما نه! دست چپم رو خواستم تکون بدم که درد شدیدی رو احساس کردم. بیحرکت دستمو رو هوا نگه داشته بودم. وای نه دست چپم به فنا رفت! -خانوم سایا ترسیده سرمو بلند کردم. آقای سلطانی بود طبق معمول یک سینی هم دستش بود! نگاه ترسیدهام رو که دید سریع گفت: -وای میبینم که دستتونو حسابی کتک زدید! دنبالم بیاید تا دستتونو گچ بگیرم با تعجب گفتم: -گچ؟! -بله احتمال اینکه ترک یا شکستگی باشه زیاده -وای نه! من خیلی بدشانسم! دنبالش رفتم. به دفتر پرستاری رسیدیم روی صندلی نشستم. بعد از گشتن قفسهها با یک جعبه برگشت. در جعبه رو که باز کرد فقط یک چیز متعجبم کرد. یک شیشه با مایع زرد رنگ! در شیشه رو باز کرد و بوی پرتقال به مشامم خورد. سریع پرسیدم -این چیه؟ -این باعث میشه دستتون زیاد تو گچ نمونه و زودتر خوب بشه -چرا بوی پرتقال میده؟ -نگران نباشید آب پرتقال نیست یک داروی شفا بخشِ قلمو رو به محلول آغشته کرد و سمتم گرفت. -این رو، روی دستتون از آرنج تا مچ بکشید تا من به پرستار بگم بیاد شیشه رو برداشت و رفت. مشغول کشیدن قلمو روی ساق دستم شدم. چقدر مشکوک! فقط شیشه رو برداشت. کاملا مشخصه که اون یک چیز مهم بود! پرستار اومد. بعد از گچ گرفتن دستم، به اتاق برگشتم. و از روی بدشانسیم همه تو اتاق ما بودند. از جمله تارا، نگار، طاها، میلاد و کیوان. با دیدن دستم چشماشون گرد شد نگار و تارا سمتم دویدند. نگار هول گفت: -س... سایا د... دستت چی شده؟! تارا به دنبالش پرسید: -چه بلایی سر دستت آوردی؟! بیتوجه از کنارشون گذشتم و نشستم. نگار و تارا هم دو طرفم نشستند. میلاد خیره به دستم گفت: -میخواستی منبع صدا رو پیدا کنی نه اینکه دستت رو بشکنی تند گفتم: -پیدا کرده بودم اما همین که خواستم سمتش برم پام گیر کرد و با کله اومدم پایین طاها دستشو زیر چونهاش گذاشت و گفت: -تا وقتی دستت خوب بشه نمیتونی با ما بیای کیوان خندهای کرد و گفت: -به نظرم اونا دوست دارند سایا تو اتاق بمونه تا بیان بترسوننش تارا تو فکر رفت و کمی بعد گفت: -جن نیست ولی یک چیزی هست که میتونه نامرئی بشه... نگار به دنبالش گفت: -وای نه یک روح نفرین شدهست! میلاد جواب داد: -به نظرت یک روح نفرین شده میتونه این همه اتفاق رو با برنامه و کلی راز پیش ببره؟ حرفشو تائید کردم و گفتم: -یک مغز متفکر پشت این ماجراست چون هر بار مانع اومدن من میشه و با اتفاقاتی مانع جلو رفتن ما میشه تارا متفکرانه گفت: -ولی اراده ما نباید ضعیف بشه... شده با نفله کردن اونا تا ته راهروها میریم ولی نکته اینه که با اینکه هر بار کلی زامبی رو میکشیم تعدادشون تغییر نمیکنه نگار سرشو بلند کرد و گفت: -حالا که یادم افتاد من اون پسری که کشتم رو دیشب دیدم کیوان هم به دنبالش گفت: -درسته منم چندتایی رو که کشته بودم رو دوباره بینشون دیدم همه به هم نگاه کردیم. طاها گفت: -یعنی اونایی که مردهاند هر چقدر بکشیمشون دوباره میان! از فیلما هم ترسناکتر شد که! تارا خندید و گفت: -ای خدا! قضیه داره جالب میشه بهترین راه اینه که مرکز دایره رو پیدا کنیم یاد حرف طاها افتادم که گفت تو رو مرکز دایره ایستادی! اون برخلاف سنش انگار خیلی چیزا میدونه ولی نمیگه. نکنه چشم سومش بازه؟! کمی سمتش متمایل شدم و انگشت اشارهمو روبه رو بین دو ابروش نگه داشتم. دستم تقریبا باهاش یک متر فاصله داشت. تند دستشو روی پیشونیش گذاشت و گفت: -اونطوری نکن حالم بد میشه میلاد هم به دنبالش پرسید: -برای چی اونکارو کردی؟ نشستم و گفتم: -چیز مهمی نبود نگاه تارا نشون میداد که منظورمو فهمیده بود. اینکه طاها از یک متری احساس کرده بود یعنی چشم سومش یکم فعاله شایدم زیاد! کیوان پرسید: -حالا شب چی کار کنیم؟ میلاد جواب داد: -به نظرت چی کار میشه کرد؟! اگه سایا با ما نیاد در باز نمیشه در نتیجه شب رو میکپیم کیوان بعد از کمی مکث گفت: -یادم نبود یعنی تا دست سایا خوب بشه ما نمیتونیم بریم؟ نگاهی به دست گچیم انداختم و با افسوس گفتم: -با این کار از رفتن ما و درنتیجه یافتن جواب جلوگیری میکنند! همش هم منِ بدبخت باید یک بلایی سرم بیاد میلاد نگاهی به همه انداخت و گفت: -ماموریت جدیدمون اینه؛ یک لحظه هم از کنار سایا جُم نمیخوریم تا براش اتفاقی نیافته، تارا شبها باید حواسش جمع باشه ما هم روزها آهی کشیدم و گفتم: -عجب! حالا باید عین یک بچه همه مراقب من باشند کیوان جواب داد: -خب میلاد اول تو! ما میریم دوساعت دیگه شیفتمون عوض میشه همه بلند شدند. منم بلند شدم. میلاد به کنارش اشاره کرد و گفت: -بیا اینجا بشین تو نباید از کنار من تکون بخوری بقیه خندیدند که با ناراحتی گفتم: -نه من نمیخوام با اون تنها باشم همش دعوامون میشه کیوان صداشو صاف کرد و گفت: -نگران نباش اگه اذیتت کرد بگو بیام ادبش کنم -خالی نبند تو که زورت به میلاد نمیرسه اگه بیای اون ادبت میکنه میلاد خندهای کرد و گفت: -آفرین خوب منو شناختی نگاه اخم آلودی بهش انداختم که ادامه داد -سایا با این وضع من نمیتونم باهات بحث کنم پس نگران نباش کیوان هم گفت: -دیدی؟ خودش هم اعتراف کرد که بچه خوبی میشه میلاد آتیشی گفت: -چی گفتی کیوان؟ جرات داری یک بار دیگه بگو زود فلنگو بستند و من و میلاد موندیم. سمتش رفتم و با نیممتر فاصله کنارش رو زمین نشستم. یهو یاد اون شیشه که توش مایع پرتقالی مانند بود افتادم. روبه میلاد گفتم: -این رو یادم رفت بگم... سمتم برگشت و پرسید: -چی رو یادت رفت؟ -آقای سلطانی درست چیزی شبیه اون ماده زرد رنگ که بوی پرتقال هم میداد بهم داد و گفت به ساق دستم بزنم گفت باعث میشه دستم زود خوب بشه بعد هم شیشه رو برداشت و رفت میلاد تند گفت: -چرا زودتر نگفتی؟ -خب یادم رفته بود لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 29 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 خرداد 1399 -خوبه چند لحظه پیش اتفاق افتاد که یادت رفت. -حالا که گفتم -اگه اون واقعا همون باشه ما میتونیم محلول نارنجی رو درست کنیم ولی بهتره که دنبال راهی باشیم تا حتی مردهها هم دیگه حرکت نکنند -آره به نظرم آقای سلطانی خیلی میتونه کمکمون کنه ولی این کارو نمیکنه شاید اجازه نداره چیزی بگه چون ممکنه جون خودش یا بقیه به خطر بیفته -درسته دقیقا همینطوره اون با اینکه میتونه ولی نباید کاری کنه، خیلی بده! -ای کاش یک سرنخی داشتیم -سایا دفترتو زود بیار شاید بازم چیزی نوشته باشه سریع بلند شدم و دفتر رو برداشتم. کنارش نشستم و دفتر رو باز کردم. تا صفحهی 10 همش شکلک بیتفاوت بود. میلاد متعجب پرسید: -یعنی چی؟ شکلک رو برای تفریح گذاشته؟! -نه به نظرم احساسشو گذاشته -احساس؟ -فکر کنم منظورش اینه که از من خیلی بیشتر انتظار داشتند ولی اونطوری که فکر میکردند نشدم -آهان تو فکر میکنی منظورش اینه؟ -این فقط یک احتمالِ ولی مگه نه اینکه ایموجی حالت خودته؟ هر حالی داشته باشی اون ایموجی رو میفرستی -این یعنی اونا منتظرند تو یک حرکت خفن بزنی! سرمو بلند کردم و پرسیدم: -حرکت خفن؟ -آره یک چیزی که توجه اونا رو جلب کنه -مثلا چی؟ -من چه میدونم تو با اونا صمیمی هستی از کوره در رفتم و گفتم: -من که با اونا صمیمی نیستم خودشون همش میان سراغم -حتی برات نامه و هدیه میفرستند -نه که خیلی به درد شما هم نمیخوره -هر روز هم بهت پیام میده -ولی من که نمیتونم بهش پیام بدم -میتونی -چطوری؟ -توام باید تو دفتر یک چیز بنویسی تا وقتی سراغ دفتر میاد ببینه -مطمئنی جواب میده؟ -امتحانش مجانیه -حالا چی بنویسم؟ -تو کی هستی؟ -به نظرت واقعا میگه کیه؟ -نه نمیگه اما برای شروع بد نیست -باشه با خودکار آبی تو صفحهی بعد نوشتم "تو کی هستی؟". میلاد دفتر رو برداشت و کمی بعد گفت: -خطت اصلا تعریفی نداره! تند پرسیدم: -چی گفتی؟ خیلی خونسرد درحالی که نگاهش روی دفتر بود گفت: -گفتم اصلا خوش خط نیستی -یک بار دیگه بگو -به دست خطت از ده، شش میدم -جرات داری بازم بگو -فکر کنم طاها خطش از تو بهتر باشه -یک فرصت دیگه میدم تا حرفت رو اصلاح کنی -برات کلاس خوش نویسی میذارم اخمی کردم و گفتم: -ازت بدم میاد خندید و به سمت چپش اشاره کرد -بیا اینجا بشین یک کاغذ هم بیار -داری مسخرهام میکنی؟ -نه من نمیخوام دیگران ذهنیتشون درباره تو بد بشه دست به کمر پرسیدم: -از کی تا حالا تو به فکر منی؟ -از امروز -خط من خیلیم خوبه -واقعا؟ اول بیا خط منو ببین دستشو تو جیب پیراهنش کرد و کاغذی درآورد. -چرا تو جیبت کاغذ داری؟ -محض احتیاط -الان محض احتیاطِ؟ -آره تو که کاغذ نمیاری و این دفتر هم دفتر تمرین نیست کنارش نشستم و گفتم: -خب بنویس خط شاهکار جناب رو ببینم -همینی که گفتی رو مینویسم دهنم باز موند ولی به روی خودم نیاوردم. عوضی خیلی خوش خطِ؛ انگار چاپ شده یا همچین چیزی! خودکار رو دستم داد و گفت: -خب حالا تو بنویس هر چقدر زور زدم نتونستم عین اون بنویسم. بازم بهم خندید و گفت: -حالا شد یک چیزی ولی اگه قراره برای هر جمله خوش خط این همه وقت بذاری فایده نداره بذار نشونت بدم دستشو روی دستم گذاشت که شوکه به عقب پرت شدم و غریدم -داری چه غلطی میکنی؟ کم مونده بود بیوفتم و دست چپم به فنا بره که دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت: -دختره احمق از دستت سیر شدی؟ صاف نشستم و گفتم: -تو نباید به من دست میزدی ناسلامتی نامحرمی -دارم بهت خطاطی یاد میدم همونطور که دکتر میتونه به مریضش دست بزنه استاد آموزشی هم میتونه -از خودت قانون درنیار -خب من هر چقدر بنویسم و توضیح بدم تو یاد نمیگیری باید عملی بهت یاد بدم سمت کولهام رفتم و دستکشهای چرمِ مشکیمو پوشیدم. کنار میلاد نشستم و گفتم: -خب حالا میتونی یاد بدی -عجب مارمولکی هستی! آتیشی گفتم: -چه زری زدی؟! -اونقدرام خنگ نیستی اونقدر گرم نوشتن شدم که گذر زمان رو نفهمیدم. با باز شدن در سرمو بلند کردم. کیوان و نگار دهنشون باز مونده بود، تارا انگار داشت تئاتر تماشا میکرد، طاها هم مثل همیشه بی هیچ حسی نگاه میکرد و ملیسا هم داشت، ای بیشعور داره عکس میگیره! میلاد سرشو بلند کرد و خونسرد پرسید: -جان؟ کیوان گفت: -مثل اینکه بد موقعی مزاحم شدیم میلاد جواب داد: -خوبه خودت فهمیدی مگه نمیبینی داریم خطاطی میکنیم؟ کیوان نگاهی به دستامو انداخت و گفت: -خطاطیِ رمانتیک؟ -دستکشِ سایا انقدر ضخیم و نرمه که حس میکنم یک موش گرفتم دستمو عقب کشیدم و با حرص گفتم: -به دست من میگی موش؟! -حرفم رو پس میگیرم خوکچه هندی -خوکچه هندی؟ -آره هم پشمالویه هم یکم از موش بزرگتره کیوان گیج گفت: -خب میلاد شیفتت تموم شده میلاد سمتش برگشت و جواب داد: -خب من به جای شیفت شما هم کار میکنم بدون حقوق؛ حالا برید قلب بترکونید نگاه خیره میلاد روی کیوان باعث شد کیوان و نگار هر دوشون سرخ بشند. پس گردنی نثارش کردم و گفتم: -ببند گاله رو روبه کیوان گفتم: -شما میتونید برید من و میلاد داریم خطاطی میکنیم کیوان جواب داد: -باشه هر طور راحتید لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 30 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد 1399 و همگی ترک اتاق کردند. با پرت شدنم به جلو دستمو پشت گردنم گذاشتم و با حرص سمت میلاد برگشتم و توپیدم: -مگه مرض داری؟ -چیزی که عوض داره گله نداره -من دستم تو گچه اگه میافتادم دستم بدتر میشد بیخیال گفت: -اگه میافتادی میگرفتمت -غلط کردی -فعلا بیا مشقاتو بنویس خم شدم رو کاغذ و مشغول نوشتن شدم. اتفاقی نگاهمو سمت زیر تخت چرخوندم. با دیدن عروسک آنابل تو فیلم تنم یخ کرد. تند سیخ نشستم. میلاد متعجب از رفتارم پرسید -چی شد؟ -چیز مهمی نیست دوباره مشغول نوشتن شدم. نگاهی به زیر تخت انداختم نیدونستم گیج بشم یا بترسم! این دفعه عروسک آنابل واقعی بود. ناگهان مار سیاهی از پشتش بیرون اومد. داشت سمت ما میاومد. سریع به میلاد چسبیدم و با تته پته گفتم: -می...میلاد... ا...او...اون -چیه سایا؟ -اون مار... زیر تختم میلاد نگاهی به زیر تخت انداخت و گفت: -اونجا که چیزی نیست -چرا همونجاست پشت سرش هم یک عروسکه -سایا حتما خیالاتی شدی هیچی نیست منم نگاهی به تخت انداختم. خالی خالی بود با دقت نگاه کردم. چیزی نبود. دستمو روی دست گچیم گذاشتم و خیره به زمین گفتم: -باور کن اونجا بود داشت سمت ما میاومد -میدونم تحملش برات سخته -من میترسم دیگه نمیتونم تحمل کنم میترسم اتفاق بدی بیفته. حتی نمیتونم گریه کنم. میلاد! -آروم باش امیدت به خدا باشه. همه چی درست میشه -من نمیخوام کسی قربانی این ماجرا بشه هر چی میگذره بدتر میشه سمتم برگشت. با همون حال زارم گفتم: -داری چیکار میکنی دیوونه؟ -هیس! -هوی! -دارم آرامش میدم -کسی آرامش دادنِ تو رو نخواست قزل باش چه بوی خوبی هم میده! چشمام داشتند سنگین میشدند که با کنایه گفت: -بد نمیگذره که؟ تختت اونجاست اخم کمرنگی کردم و گفتم: -مثل اینه که بهت چشم بدهند ولی بینایی نوچ -تو نباید در برابر یک مرد گاردتو پایین بیاری -مگه تو مردی؟ تو پسری -ولی تو زود وا رفتی -من زود وا نرفتم فقط خوابم گرفت -مگه شب نخوابیدی؟ -خوابیدم ولی خب چشمِ دیگه سنگین میشه بلند شد؛ روی صندلی نشست و گفت: -بیا بخواب من اینجا میشینم -من تک و تنها جلوی تو بخوابم؟ عمرا! -سایا لجبازی نکن -تو نامحرمی؛ موقع خواب یک خطایی کردم تو میبینی -همین چند ثانیه پیش میخوابیدی -من نخوابیدم! فقط به قول خودت در آرامش فرو رفنم -پس میخوای من بخوابونمت؟ -نخیر من اصلا خوابم نمیاد -اگه بخوابی برات بهتره زمان زود میگذره -پس به یکی از دخترا بگو بیاد -تو دلت میاد وقت اونا رو بگیری؟ -پس خودت چی؟ -من کاری ندارم برای همین، همین جا میمونم -پس بهم زل نزنیا -تو فکر کردی من وقتی خوابی میام به صورت مشنگت نگاه کنم؟ خودم رو کنترل کردم و شالمو رو سرم محکم کردم. روی تخت نشستم و جدی گفتم: -وقت بخیر دراز کشیدم و پتو رو ، رو سرم کشیدم. خوابیدن با این دست سخته! با صدای میلاد چشمامو باز کردم. -سایا بلند شو ناهارتو بخور به دست راستم تکیه دادم و نشستم. میلاد سینی غذا رو ، رو تخت گذاشت. خودش هم روی صندلی نشست و مشغول خوردن شد. با کمی مکث منم مشغول شدم. بعد از ناهار قرار شد تارا بیاد. از تخت پایین اومدم و روبه میلاد گفتم: -افسردگی گرفتم میخوام یکم قدم بزنم بلند شد و جواب داد -باشه فقط از من دور نشو حین اینکه قدم برمیداشتیم نگاه خیره میلاد رو، روی خودم حس میکردم. سمتش برگشتم و پرسیدم -چرا اینطوری بهم زل زدی؟ نگاهش یکم ناراحت بود. با تاسفی که تو صداش بود گفت: -رنگت پریده! انگار حالت خوب نیست. حس میکنم لاغرتر شدی. کاملا آسیب پذیر شدی دیگه اون سایای قوی نیستی -بازم هست؟ -آره خیلی... خیلی بده یک دختر شر یک روزه آروم بشه. -خب شر بودم که به این روز افتادم -دلم میخواد بازم بحث کنیم تند گفتم: -شاسکول ما کارای مهمتری داریم خندید و گفت: -حالا شدی سایای قبل -دلم نمیخواد با این وضعم باهات دهن به دهن بشم -میدونی دراصل یعنی چی؟ -چیه مگه؟ یعنی بحث کردن دیگه تازه ده هزاریم افتاد! هجوم خون رو به صورتم حس کردم؛ هم از عصبانیت و هم از خجالت! غریدم -میلادد... خندید و الفرار منم افتادم دنبالش. -صبر کن ترسوی سوسک دل -با همین دست گچیم میزنم وسط مخت تا تالاموس و هیپوتالاموست از اول درست برنامه ریزی بشن -من سابقه کتلت کردن پسرا رو دارم جرات داری وایستا همینطور دور میز میدویدیم. تارا، نگار، ملیسا، کیوان و طاها هم ما رو تماشا میکردند. یهو توسط تارا روی صندلی کشیده شدم. دستمو محکم گرفت و گفت: -تو دستت همینجوریش هم معلوم نیست کی خوب میشه دیگه واسه چی با میلاد بدو بدو میکنی؛ اگه بیوفتی چی؟ با اخم کمرنگی گفتم: -اگه یک پسر بره رو اعصابت تو فقط نگاهش میکنی؟ کیوان جواب داد -درک میکنم میلاد میره رو اعصابت ولی الان باید تحویلش نگیری -الان شما دور این میز جمع شدید چیکار کنید؟ تارا جواب داد -خوش و بش؛ کار دیگهای هم هست؟ به پلاستیک مشکی که رو زمین بود اشاره کردم و گفتم: -پس اینا چیه؟ -قراره بریم دوباره مطالعه کنیم تا وقتمون پر بشه -خب الان بریم؟ میلاد پرسید -مگه نمیخواستی قدم بزنی؟ -به نظرت من الان دارم قدم میزنم؟ -حرفی ندارم... بریم اتاق ما؟ همه حرفش رو تائید کردند. از پشت میز بلند شدیم. اومدم پلاستیک رو بردارم که نفسم بند اومد. چقدر سنگینه! تارا واکنشم رو که دید با تعجب پرسید: -چی شد؟ -خیلی سنگینه نگار هم متعجب گفت: -وزن اینا نصف کتابهای دفعهی قبلِ؛ چطور نمیتونی برداری؟ تارا به دنبالش گفت: -آره اون سری خیلی راحت برداشتی درمونده به پلاستیک نگاه کردم که با لبخند ملیحی گفت: -قیافهات رو اونطوری نکن الان بدنت ضعیف شده طبیعیه که نتونی برش داری پلاستیک رو برداشت و سمت اتاق پسرا راه افتادیم. طاها روبه من با همون حالت خمارش گفت: -پرندهات داره به سمت افق پرواز میکنه -هان؟! -مراقب باش سقوط نکنی و سمت بقیه دوید. پرندهام داره به سمت افق پرواز میکنه؟! عجب حرفایی میزنه. صدای تارا رشتهی افکارمو پاره کرد -سایا عقب نمونی قدم بلندی برداشتم که انگار یک دستی مچ پام رو گرفت و تعادلم رو از دست دادم. به شدت زمین خوردم و گچ دستم هم خرد شد. صدای نالهام باعث شد سمتم برگردند و حملهور شوند. نگار من رو نشوند و نگران پرسید: -سایا خیلی درد میکنه؟ با صورتی که از درد جمع شده بود جواب دادم: -د...دستم! دیگه انگشتام رو هم نمیتونم تکون بدم سمت اتاق پرستاری رفتیم. تارا گفت: -سایا چی شد که افتادی؟ -انگار یک چیزی پام رو گرفت نگار و ملیسا سوالی به هم نگاه کردند. رفتیم داخل و دستم رو دوباره گچ گرفتند. گفتند که دستم خیلی بدتر شده و اگه مراقب نباشم اتفاق بدتری برای دستم میافته. به اتاق پسرا رفتیم. همه مشغول مطالعه شدند و این بار من به درد نخورم. با افسوس روی تخت دراز کشیدم. امروز من نتونستم نصف اون کتابهایی رو که دفعهی قبل به راحتی برداشتم، رو بردارم. چرا؟ خب شکی نیست که من الان عادیم؛ انگار اون روز غیر عادی بودم. چون سفیدتر و خوشگلتر شده بودم. زورم هم زیاد بود. ولی چطوری؟! یادم نمیاد اون روز کار خاصی کرده باشم. خب من... نکنه... هین! وای نه! حتما دارم اشتباه میکنم اما اینطور نیست که اشتباه کنم. اون شیشه! سریع از تخت پایین اومدم که با تعجب سمتم برگشتند. تارا سرتا پام رو برانداز کرد و پرسید: -کجا؟ -باید از یک چیز مطمئن بشم -چی؟ -خب نمیتونم بگم -سایا ما در این موقعیت نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم به میلاد خیره شدم که بلند شد و گفت: -من همراهش میرم آخیش نجات یافتم. این روزا میلاد شده راز نگه دارم. خب وظیفشه! غیر از اینه؟ از اتاق خارج شدیم. درحالی که سمت اتاق ما میرفتیم پرسید -سایا قضیه چیه؟ -وقتی مطمئن شدم میفهمی -از چی مطمئن بشی؟ -میخوام یک چیزی رو کشف کنم -میخوان منو تو خماری بزاری -آره، درسته که مردها کم صبرند ولی بلاخره باید صبر کردن یاد بگیری -که مردها کم صبرند! -بله -اونوقت یعنی تو خیلی صبوری؟ -اوهوم -اگه صبور بودی دستت رو نمیشکستی -مگه دست من بود؟ همش منو نشونه میگیرند کاری از دستم برنمیاومد -منو باش که این همه صبر کردم و تحملت کردم -مگه من چمه؟ -کنار اومدن با دختری که همش باهاش بحث میکنی سخته و صبرِ زیاد میخواد -داری از خودت تعریف میکنی؟ -حقیقته -منی که تا قبل از این ضد پسرا بودم باید با یکیش رفیق باشم و تازه رازم رو هم بهش بگم -بلاخره باید تغییر کنی به اتاق رسیدیم. در رو باز کردم و وارد اتاق شدیم. میلاد در رو بست. سمت کولهام که کنار تخت بود رفتم و بدون اینکه برگردم گفتم: -همونجا بمون جلو نیا -چرا؟ -نمیخوام چیزی ببینی -خیلیخب در شیشه رو باز کردم. دفعهی قبل فقط کمی از نوک انگشتمو آغشته کردم. این بار کل بند اول انگشتم رو داخل شیشه بردم و سریع تو دهنم گذاشتم. در شیشه رو بستم و تو کولهام گذاشتم. میلاد پشتش به من بود. روی تختم نشستم و گفتم: -خب میتونی برگردی برگشت و دقیق براندازم کرد. به تخت تارا اشاره کردم و گفتم: -اونجا بشین -چه دستوریم میده روی تخت نشست. انگار منتظر بود من چیزی بگم. -پنج دقیقه صبر کن -چرا؟ -خب پنچ دقیقه باید بگذره تا مطمئن بشم -از چی؟ -صبر کن دیگه -انگار تو واقعا میخوای صبر منو امتحان کنی -صبر کردن خیلی خوبه خندهی کوتاهی کرد و گفت: -راستش منم مثل توام -در چه مورد؟ -منم تا حالا با هیچ دختری گرم نگرفتم یعنی نه تنها بهشون رو ندادم بلکه حتی باهاشون بحث هم نکردم -پس چرا با من بحث میکنی؟ -شاید چون تو با بقیه فرق داری -از چه لحاظ؟ -اولین باره یک دختر مو قرمز میبینم و خودمم نمیدونم چرا از بحث کردن با تو لذت میبرم -خیلی وقته آفتاب رو ندیدی مخت رو خاک برداشته -آره حتی نمیتونیم از پنجره بیرون رو ببینیم -خیلی بده اتاقت پنجره نداشته باشه -ولی اینجا اونقدرام بد نیست هتل جالبیه با اتفاقهای مرموز و ترسناک و امکانات جالب -بلاخره هر چیز بدی باید یک ویژگی خوب هم داشته باشه گوشیم رو نگاه کردم پنج دقیقه گذشته بود. الان دیگه تقریبا باید اثر کنه. بلند شدم و گفتم: -برگردیم پیش بقیه؟ بلند شد و جواب داد: -آره بریم کمی به سمت چپ متمایل شد و گفت: -سایا موهات -موهام چی؟ -از کی مو مصنوعی سرت بود؟! یا نکنه موهای خودته؟ -من مو مصنوعی نمیذارم -پس یعنی موهای خودت این قدر بلنده؟ -داری مسخره میکنی من موهام کوتاهه اصلا تو چه جوری موهای منو میبینی؟ -شاید بهتر باشه یک دستی پشتت بکشی با تعجب دستمو رو کمرم کشیدم که چشمام گرد شد. موهام تا کمرم بلند شده بود. میلاد نزدیکتر شد و گفت: -رنگ موهات روشنتر و پوستت هم سفیدتر شده؛ کلا خوشگلتر شدی گیج به میلاد نگاه کردم. همچنان به موهام خیره شده بود. با اخم غلیظی گفتم: -چشماتو درویش کن اینجوری به موهام زل نزن روی صندلی نشست و گفت: -پس سورپرایزت این بود! -نخیر خودمم خبر نداشتم حالا روتو اونور کن موهامو جمع و جور کنم روشو برگردوند. شالم رو باز کردم و مشغول بافتن موهام شدم. لامصب تموم هم نمیشه. چه قدر بلند شده! یعنی نگار همیشه با موهای بلندش اینجوری سر میکنه؟! گیره کوچیکی به موهام زدم و شالم رو سرم کردم. روبه میلاد گفتم: -خب تموم شد برگشت و دست به سیـ*ـنه پرسید: -نمیخوای بگی چی کار کردی؟ -بگم شاید عصبانی بشی -مگه کار بدی کردی؟ -نه ولی ریسک کردم -خب بگو ببینم چه ریسکی کردی؟ -اون مایع قرمز رنگ تو شیشه رو یادته؟ -آره -خب اون دفعه که زورم زیاد شده بود یکم از اون رو مزه کردم... الان هم کل بند اول انگشت اشارمو بهش آغشته کردم و خوردم محکم رو میز کوبید و گفت: -دختره احمق اگه یک بلایی سرت میاومد چی؟ از جونت سیر شدی؟ -نگفتم عصبانی میشی -تو خیلی بیاحتیاطی حالا میخوای به بقیه چی بگی؟ بگی یک شیشه قرمز پیدا کردم و ازش خوردم؟! هــا؟ منم مثل خودش بلندتر گفتم: -حالا که زندهام و اتفاقی نیوفتاده از اون گذشته من قرار نیست به کسی چیزی بگم چون ممکنه اتفاق بدتری بیافته اونا تا وقتی به من توجه میکنند که به کسی چیزی نگم وگرنه ممکنه برن سراغ یکی دیگه صداش رو پایین آورد و پرسید -خب پس بلند شدن موهات و سفیدتر شدن پوستت اینا رو چی میگی؟ -خب رنگ پوستم حتما فکر میکنند به خاطر وضعیتمه و موهام رو هم میگم یک مار نیشم زد و چند دقیقه بعد موهام بلند شدند -عجب سوسماری هستی! -چه زری زدی؟ -همون زری که شنیدی لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 31 خرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد 1399 نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم. یهو گچ دستم شکست. با حرص گفتم: -آخه چرا این گچه انقدر زود میشکنه؟! نگاهم به میلاد افتاد که ماتش برده بود. متعجب پرسیدم: -تو چته؟ خیره به دستم گفت: -دستت رو مشت کردی -خب که چی؟ -یعنی درد نمیکنه؟ دستم رو مشت و باز کردم. انگار خوب شده بود. کم کم لبخند عمیقی رو صورتم نشست. بلند شدم که میلاد هم به دنبالم بلند شد. لبخندی زد و گفت: -خب اونقدرام بد نشد که اونو خوردی دستت خوب شد -آره از خوشحالی محکم زدم به قفسه سیـ*ـنهاش که فکر کنم از زیادی زورم تعادلشو از دست داد و نزدیک بود از پشت بیافته ضربه مغزی بشه. سریع یقشو گرفتم و سمت خودم کشیدم. صورتامون خیلی نزدیک بود و دستهای منم رو قفسهی سیـ*ـنهاش بود. ولی صورت هر دومون بیحس بود. تو چشمام خیره شد و گفت: -چه قدر از نزدیک زشتی! -همچنین در همین حین در باز شد. هر دومون سمت در برگشتیم. همه دهنشون باز مونده بود و طاها هم بیهیچ حسی نگاه میکردم. سریع میلاد رو محکم هل دادم عقب که روی تخت افتاد. کیوان لبخند نمایشی زد و گفت: -فکر کنم اونقدرام بد نیست که شما با هم تنها باشید چون در این صورت دعواتون نمیشه نگار مشکوک نگاهم کرد و گفت: -سایا تو خیلی عوض شدی قضیه چیه؟ -من عمرا عوض بشم -آخه گیره زدی به موهات و رنگ سفیدتر شده چطوری گریم کردی؟ -آهان آخه موهام یکم بلند تر شده بودند گفتم گیره بزنم و... کیوان وسط حرفم پرید و گفت: -سایا گچ دستت شکسته و انگار دستت خوب شده نگار هم تازه متوجه شد و گفت: -وای آره چرا نفهمیدم ملیسا چشماشو ریز کرد و گفت: -سایا خیلی عجیب شدی به ما بگو چی کار کردی؟ نگار پرسید: -دستت چطوری زود خوب شده؟ از کوره در رفتم و گفتم: -ولم کنید چه قدر سوال میپرسید! من از کجا بدونم؟ اگه میدونستم که این همه بلا سرم نمیاومد. منم میخوام دلیل همه چیز رو بدونم روی تخت نشستم و به زمین خیره شدم. صدای میلاد رو شنیدم -فعلا اعصاب مصاب داغونه برید به کارتون برسید کمی بعد صدای بهم خوردن در اومد که نشون از رفتنشون بود. میلاد با تن صدای آروم پرسید: -سایا خوبی؟ بدون اینکه سرم رو بلند کنم جواب دادم: -خوبه میدونی حالم خوب نیست و بازم میپرسی -میخوای... حرفش رو قطع کردم و گفتم: -نه نمیخوام؛ نمیخوام درباره هیچ چیز حرف بزنیم فقط آرامش میخوام -باشه باشه بشین انیمه نگاه کن با حرص گفتم: -داری مسخره میکنی؟ -شاید آرومت کنه -خیلیم چیز خوبیه -علف به دهن بزی شیرینه -بز خودتی تا شب فقط با گوشیم مشغول بودم. خوشبختانه دیگه بلایی سرم نیومد. نیمه شب سمت در رفتیم و داخل شدیم.همینطور که جلو میرفتیم طاها گفت: -اصلا حس خوبی ندارم تارا هم به دنبالش جواب داد: -آره منم حس عجیبی دارم همین که به انباری رسیدیم شوکه یک قدم به عقب برداشتیم. دستمو جلوی چشمای طاها گرفتم. کیوان شوکه گفت: -خدای من! اینا دیگه چین؟! به حالت چندش رومو برگردوندم و گفتم: -چه قدر چندش آورن! تارا خیره به صحنه روبهرو گفت: -چه وسایل زجر دهندهای چیزی که روبهرومون بود شبیه یک جنایت بود همه جا لکههایی از خون بود و تو قفسهها وسایل شکنجه و سلاح سرد بود. چیزای بدتری هم بود که جرات ندارم به زبون بیارم. به سختی نفس میکشیدم. میلاد پرسید: -شما که فکر نمیکنید اون دستها واقعی باشند؟ تارا هم پرسید: -اون قلب که تو شیشه و درون محلول سبز رنگه واقعیه؟ کاملا واضح و شفاف داره میزنه؛ انگار زندهست! شیشهها رو از نظر گذروندم که با دیدن دوتا چشم که تو محلول بودند و سمتم برگشتند؛ سریع با ترس گفتم: -اون چشمها هم سمت ما برگشتند و من رو نگاه کردند کیوان روبه ما گفت: -بهتره امشب رو بیخیال بشیم دیگه نمیتونم این منظره زشت رو تحمل کنم حرفش رو تائید کردیم و سریع سمت اتاقامون حرکت کردیم. همین که وارد اتاق شدیم؛ در رو قفل کردم و روی تختم ولو شدم. با حال زار گفتم: -حتی نمیخوام دیگه بهش فکر کنم فرض کنید امشب نرفتیم رو تخت دراز کشید و جواب داد: -آره همینطورِ -12 شب گذشت و ما هنوز کاری نکردیم چیزی نمونده بشه دو هفته؛ خانوادههامون نگران نیستند؟ -پدر و مادر من که نگرانم نیستند چون کاملا مطمئنند به همین راحتی چیزیم نمیشه -به همین راحتی تابستونمون داره هدر میره -تو خوشحال نیستی یک تابستونِ ترسناک رو میگذرونی؟ اونم تو یک هتل با کلی امکانات و دوستای تازه -چرا خوشحالم ولی اگه کاری نکنیم تا آخر تابستون اینجا میمونیم و سال بعد هم دوباره همین وضع پیش میآد -من که خیالم تختِ همه چی درست میشه تا الانش هم کلی چیز فهمیدیم -ولی معما هنوز حل نشده -اونم حل میشه -امیدوارم هر چه زودتر حل بشه لباسام رو عوض کردم و با شببخیر کوتاهی خوابیدم. *** با دیدن طاها که نزدیک اون در بود تعجب کردم. تقریبا چهار متر باهاش فاصله داشتم. صداش زدم -طاها صبر کن سمتم برگشت و گفت: -تویی؟ دنبالم نیا -نه وایستا نرو خطرناکه 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 1 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر 1399 -خطرناک؟ خطرناک اینِ که من بیرون دایرهام و تو مرکز دایره... ما خیلی با هم فاصله داریم -این خیال توئه در حقیقت ما خیلی به هم نزدیک هستیم -خیالات رو دست کم نگیر و وارد راهرو شد.وحشت زده دنبالش دویدم. از پیچ گذشت. با اینکه میدویدم باز هم بهش نمیرسیدم. در نهایت به انباری رسیدم. قفسهها پر از تابوت های کوچیک مختلف بودند. صداش زدم -طاها؟ کجا رفتی؟ -خیالات رو دست کم نگیر با شنیدن صداش قدمی جلو برداشتم که در انباری محکم بسته شد. با عجله سمتش رفتم. هر کاری کردم باز نشد. وای نه! این تو گیر افتادم. پس طاها چی؟ جلوتر رفتم. چرا تو قفسهها تابوتهای کوچیک گذاشتند؟ به چه دردی میخورند؟! از بین دو راهرو فقط اونی که زامبیها ازش بیرون میاومدند باز بود. راهرویی که ما داخلش رفتیم یک در فلزی جلوش بود. نفس عمیقی کشیدم و کم کم داخل راهرو شدم. بوی الکل به مشامم میخورد. پیچ رو رد کردم. هیچ اثری از طاها نبود. جرات هم نداشتم صداش کنم. ایستادم و به اتاقها خیره شدم. عجیبه که اینجا اتاق داره. در طول این راهرو دوتا اتاق هست. عزممو جزم کردم و گفتم: -طا... -سایا زبونم بند اومد. صداش دقیقا کنار گوشم بود و نفسهاش رو به خوبی حس میکردم. آروم سمتش برگشتم. قدش نیم متر از من بلندتر بود و کاملا مشکی بود. حتی صورتش هم مشخص نبود. ولی همین باعث ترسم شده بود. چاقوی خونی که تو دستش بود رو وارد شکمم کرد. مبهوت به خودم خیره شدم. تازه درد رو حس کردم. نه من نمیتونم این جا بمیرم! هنوز خیلی زوده! هنوز طاها رو پیدا نکردم! چشمام رو باز کردم. هوف! همش خواب بود؟ خیلی واقعی بود. یعنی اون جا واقعا این شکلیه؟ تارا تو اتاق نبود. این دختر چه قدر سحرخیزه! از تخت پایین اومدم و لباسهام رو عوض کردم. نمیتونم به دفترِ نگاه نکنم بنابراین سراغش رفتم و صفحه مورد نظرم رو باز کردم. با دیدن متن ابروهام رفت بالا. "جالبی! ولی دیگه از مد افتادی!" از مد افتادم یعنی اینکه دیگه با من کاری ندارند. باید یک نفس راحت بکشم. دفتر رو سر جاش گذاشتم و از اتاق خارج شدم. همه پشت میز نشسته بودند و تو خودشون بودند. پشت میز نشستم و پرسیدم -شماها چتون شده؟ نگار بیحال جواب داد -چیزی نیست سمت میلاد برگشتم و پرسیدم -میلاد تو یک چیزی بگو اونم بیحال جواب داد -چی بگم والا -یک چیز بگو دیگه؛ چرا این قدر تو خودتونید؟ کیوان جواب داد: -نیمه شب طاها دچار تبی شد که نه بالا میره نه پایین میاد -خب زود خوب میشه شما جوری ناراحت شدید که انگار خوب نمیشه -به نظر تو عجیب نیست دیشب اون چیزهایی که دیدیم هم زمان شد با تب طاها -صبح زود اومدید این جا که با هم افسردگی بگیرید؟ تارا تو چرا؟! تو که دختر قوی هستی بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: -حتی سنگ هم آب میشه -ای بابا پس چرا من افسردگی نگرفتم؟ حتما شما یک چیزی شنیدید که باهم ناراحتید تارا رو به بقیه گفت: -به نظرتون بگم؟ سرهاشونو به علامت مثبت تکون دادند. چی میخواد بگه؟! سمتش برگشتم و جدی گفت: -دیشب چند دقیقه بعد از اینکه خوابیدیم؛ بلند شدم تا آب بخورم. بعد از این که آب خوردم برگشتم تا بخوابم ولی با دیدن تو که به سقف خیره شده بودی سمتت اومدم. هر چقدر صدات کردم و دستم رو جلوی صورتت تکون دادم متوجه نشدی؛ فهمیدم که تو خوابی ولی چشمات بازِ... ناباور بلند شدم و گفتم: -داری شوخی میکنی! امکان نداره من... با جدیت منو نشوند و گفت: -سایا هنوز حرفم تموم نشده -باشه بقیهاش رو بگو -بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که تو وقتی خوابت برد چشمهات باز شد چون تا قبل از اون چشمهات بسته بود. حالا فهمیدی؟ این محکمترین دلیلی هست که به خاطرش تو فکر فرو رفتیم. دیشب سه تا اتفاق عجیب افتاد که تو عجیبتر از همه بودی. ما داریم دنبال دلیلش میگردیم؛ از وقتی تو این هتل اومدیم تو از همه غیرعادیتری همهی اتفاقها برای تو میافته. قضیه ترسناکتر و پیچیدهتر شده. سایا تو باید هر چی میدونی و کارهایی رو که انجام دادی رو به ما بگی درمونده به نگاههای سوالیشون نگاه کردم. نمیتونم بگم. از عاقبت حرفم میترسم. از طرفی تازه یک چیزایی داره دستگیرم میشه؛ باید یک جوری بپیچونم. تارا دستاشو قلاب کرد و زیر چونهاش گذاشت و گفت: -خب سایا ما منتظریم مصمم گفتم: -متاسفم نمیتونم چیزی بهتون بگم من خودمم گیج شدم -چرا نمیتونی بگی؟ -این یک رازه -حتی اگه این راز جون بقیه رو به خطر بندازه؟ -اگه بگم همه چی بدتر میشه -پس تو دلیلش رو میدونی -من این کارو به خاطر شما میکنم ولی تارا دست بردار نبود؛ دوباره گفت: -مریضی طاها به خاطر همینِ و به نظر من اگر تو به ما بگی شاید بتونیم حالش رو بهتر کنیم؛ لاقل باید یکم بگی کلافه شدم. وای! چرا ول نمیکنه؟ بقیه هم چیزی نمیگن. حتما افسار حرفهاشون رو دست تارا دادند تا اون حرف بزنه. میلاد تو که میدونی! تو چرا چیزی نمیگی؟! بهشون بگو نمیتونم بگم. شاید نمیخواد خودش رو تو دردسر بندازه. فقط خوابیدن به طور غیر ارادی، با چشم باز، باعث شده تو دردسر بیفتم. فکر کنم به خاطر خوردن اون مایع گیلاس ماننده. شکی توش نیست. اون باعث افزایش قدرت، رشد سریع مو، سفیدتر شدن پوست، روشنتر شدن مو، زیباتر شدن، ترمیم بافت آسیب دیده بدن و خوابیدن با چشم باز میشه. این همه خاصیت توش هست. واقعا اون چیه؟ حتی باعث شد ناخنهام رشد کنند و منم دوباره گرفتمشون. صدای تارا رشتهی افکارم رو پاره کرد. -سایا حواست کجاست؟ -هان؟ نگار سرشو از رو میز برداشت و گفت: -بسه دیگه سایا بگو دیگه ما کنار هم هستیم اتفاقی نمیافته؛ انقدر وقت رو تلف نکن ملیسا هم مصمم بهم خیره شد. باید بگم؟ شاید بهتر باشه بگم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اتفاقهای زیادی برام افتاد ولی مهمترینشون پیدا کردن اون دفتر بود و ما... ناگهان احساس خفگی کردم. نمیتونم نفس بکشم. یهو چی شد؟ خشکم زده بود. تارا با تغییر حالتم نزدیکم شد و تکونم داد. وقتی دید واکنشی نشون نمیدم جدی گفت: -سایا حالت خوبه؟ یک چیزی بگو. صدای منو میشنوی؟ سایا! میلاد بلند شد و گفت: -فکر کنم الان باید بیخیال حرف زدن بشیم سایا حالش خیلی بده نگار نگران گفت: -یک کاری کنید نمیتونه نفس بکشه مگه بدن من چه قدر دووم میآره. هنوز زنده موندم! تارا خواست تنفس دهن به دهن بده که میلاد گفت: -صبر کن من این کار رو میکنم نانــــی؟! (چی؟!) وای نه! به فنا رفتم! بدبخت شدم. چونهام رو سمت بالا گرفت. وای! یکی به دادم برسه. از عصبانیت داغ کردم. هوی یارو نیا. گمشو!! یهو نفسم بالا اومد و از خفگی و خشک شدگی نجات پیدا کردم. سریع میلاد رو به عقب هل دادم و بیحال رو زمین نشستم. ملیسا دستاشو به گونههاش زد و گفت: -وای! رنگش از قبل هم سفیدتر شده! داره از دست میره بلند شدم و دستی به سر و روم کشیدم. تارا در حالی که به من خیره شده بود گفت: -سایا... 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 2 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر 1399 نذاشتم ادامه حرفش رو بگه و گفتم: - من میرم به طاها سر بزنم. و سریع سالن رو ترک کردم. خدایی اون چی بود؟ همین که خواستم حرفی بزنم یهو نفسم بند اومد. هیچی احساس نکردم. چطور اون اتفاق افتاد؟ به اتاق طاها اینا رسیدم. تقهای به در زدم که صدای خانومی رو شنیدم: - بفرمایید. دستگیره در رو کشیدم و وارد شدم. سلام مختصری دادم. فکر کنم مامانش بود لبه تخت نشسته بود و دستمال رو بدنش میکشید. - سلام تو باید سایا باشی. متعجب جلوتر رفتم و پرسیدم. - منو میشناسید؟ - طاها از همهتون تعریف کرده از رنگ موهات شناختمت. - بله شما مامانش هستید؟ - آره. نگاهی به طاها که خواب بود انداختم و ناراحت گفتم: - چی شد که تب کرد؟ - بشین رو صندلی پاهات خسته میشه. صندلی رو جلوتر کشیدم و نشستم. شروع به صحبت کرد: - تا ساعت 11 حالش خیلی خوب بود اما بعد از اون کم کم احساس سرما کرد هر چقدر لباس گرم پوشید، غذای گرم خورد، دورش پتو پیچوندم، کنار شوفاژ نشست ولی فایده نداشت اون همش میگفت خیلی سردمه تا اینکه وقتی نیمه شب شد دیدم بدنش داغ شده؛ دیگه حال خوشی نداشت. براش تببر گرفتم و وقتی برگشتم دیدم روی تخت خوابیده. هر چه قدر هم صداش کردم جواب نداد. از اون موقع تا حالا هر دارویی دادم هر آمپولی زدم هر چه قدر بدنشو با دستمال مرطوب خنک کردم تبش پایین نمیآد. و عجیبتر اینه که دمای بدنش رو درجه ثابتی مونده نه بالا میره نه پایین میآد اصلا هم بلند نمیشه. به سختی غذا میخوره. میترسم خدای نکرده یک مریضی گرفته باشه. - فکر نمیکنم مریضی باشه؛ ما دلیلش رو پیدا میکنیم ممنون که بهم گفتید. - واقعا میتونید بفهمید؟ - بله معما از اینجا حل کردنش از ما؛ ایشالله زود خوب میشه. - موفق باشی. از اتاق خارج شدم. این تب طاها با وضعیت انبار که دیشب دیدیم یعنی به هم مربوطاند؟! اگه به هم ربط داشته باشند که حلش راحتتر میشه. ولی نمیدونم چرا واسه تنها راه درمان همش یاد اون مایع قرمز میافتم. درسته که دستم رو خوب کرد اما معلوم نیست تب طاها رو پایین بیاره یا نه! از اون گذشته اون علاوه بر بهبود قدرتهای دیگهای هم به فرد میده. شاید طاها تحمل اون رو نداشته باشه و بهش ضرر کنه. باید برم روش بیشتر مطالعه کنم. نگو که دوباره باید اون کتابهای عتیقه رو بخونم؟! وای نــه! من کتابی با متن فارسی میخوام تا زود به جواب برسم. آقای سیروان باید بدونه. رو در رو شدن با اونم سخته؛ انگار ذهنتو میخونه خیلی هم مرموز حرف میزنه. همیشه هم یک سینی دستشه!با صداش سیخ ایستادم: - سایا خانوم. به سمت عقب برگشتم. یک سینی خالی دستش بود. جواب دادم: -بله؟ - دنبالم بیاید تا کتابخونه رو بهتون نشون بدم. نکنه فکرم رو خوند؟! از کجا فهمید؟ برگشت و راه افتاد. با چندتا قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و دنبالش رفتم. عجب جای خلوتی! کتابخونه اینجاست؟ جلوی یک در ایستاد و گفت: - بفرمایید. با تردید دستگیره رو کشیدم. با دیدن قفسههای بلند و کلی کتاب مبهوت شدم. این همه کتاب؟! سمتش برگشتم و گفتم: - میتونم همشو بخونم؟ - بله؛ خب من میرم به کارام برسم. درو بست. قدم زنان به کتابها نگاه میکردم. از کجا شروع کنم؟ باید کتابی پیدا کنم که به تب طاها مربوط باشه و همینطور مایعهای رنگیِ عجیب. ناگهان اسم کتابی بهم چشمک زد"معجونهای عجیب" سریع از تو قفسه برداشتمش و پشت میز نشستم. صفحهی دوم رو باز کردم. - معجون از بین بردن جوشها و لکها، معجون پرپشت کردن مو و رفع مشکل طاسی، معجون شفاف کردن پوست، معجون رشد سریع موها و ناخونها، معجون خوابآور و رفع خوابآلودگی، معجون عوض کردن رنگ چشم و مو، معجون بلند شدن قد، معجون چاقی و لاغری، معجون از بین بردن موهای اضافه، معجون رفع خرابی دندانها، معجون درمان سرماخوردگی و گلو درد، معجون درمان کرونا، معجون درمان ایدز، جان؟! مگه همچین چیزی هم هست؟! لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 3 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر 1399 خب بقیه رو بخونیم. معجون درمان انواع سرطان، معجون انعطاف پذیر شدن بدن، معجون رفع گرسنگی، معجون از بین بردن سنگهای اعضای بدن، معجون قوی کردن بینایی-شنوایی-بویایی-لامسه-چشایی، چه زری زدی؟! عجب معجونهای مسخره و عجیبی امیدوارم به دست بشر نیفته! معجون ایجاد چال گونه و برداشتن چال گونه، معجون درمان رایمیمونی (از خودم درآوردما!)، رایمیمونی چه کوفتیه؟! معجون درمان وسواس، معجون خوش صدایی، معجون از بین بردن شوره و شپش و ریزش مو، معجون پرش بلند، معجون افزایش هوش، معجون محکم کردن استخوانها، معجون افزایش قدرت، معجون درمان زخم-سوختگی-شکستگی، معجون رشد سریع گیاه، معجون افزایش گل در گیاه و درخت، معجون نگه داشتن نفس به مدت یک ساعت در آب، معجون به دست آوردن دل افراد و معشوقه، معجون روشن شدن رنگ مو و پوست، معجون درمان سیاه زخم، معجون درمان بچهدار نشدن، معجون جوان ماندن، معجون هنرهای رزمی، معجون به دست آوردن حافظه، معجون تبدیل زرافه به دایناسور، معجون تبدیل تمساح به دایناسور، خدایی؟! شاید بهتره بگم این کتاب رو نابود کنند. خیلی معجونهای بدی و عجیبی داره. معجون تبدیل به پری دریایی، معجون تبدیل به پری، واو! معجون درمان آبله مرغان، معجون درمان بیماری قلبی، نه بابا چیزای خوبی هم داره! معجون ده برابر کردن شی و موجودات، معجون هنرمند شدن، معجون سریع دویدن، معجون درمان کرمهای مختلف در بدن، اَیی چندش! معجون درمان بیماریهای خود ایمنی، معجون درمان هپاتیت. بلندشدم و دستهام رو کشیدم. وای! خسته شدم چه قدر معجون هست (باور کنید خودمم خسته شدم!). ای خدا هنوز 90 درصدش مونده!نــه! من همون کتابهای عتیقه رو میخوام. نشستم و ادامه دادم: - معجون درمان کجی دندان، معجون درمان افسردگی، معجون درمان روفایلیدیوس (اینم از خودم درآوردم)، معجون درمان زهرمار، هه هه!معجون درمان سم، معجون درمان تومور مغزی، معجون... - معجون... با صدای آقای سلطانی سیخ نشستم. - خانوم سایا... - بله؟ - خواب بودید؟ - کی؟ من؟ نه. - چیزی به اذان ظهر نمونده و به زودی وقت ناهار هم میشه. بلند شدم و پرسیدم: - میتونم بعد از ظهر هم بیام؟ - البته فقط در این مورد به کسی چیزی نگید. - بله میفهمم یک کتابهایی هست که کسی نباید ازشون باخبر بشه. - همین طوره. از کتابخونه خارج شدم و سمت اتاقمون رفتم. سمت سرویس رفتم و بعد از وضو گرفتن جا نمازم رو باز کردم. تارا مشکوک نگاهم میکرد. بهش توجهی نکردم. باید بعد از ظهر یک جوری بپیچونم و برم بقیه معجونها رو بخونم. بعد از ناهار اومدم برم که تارا دستش رو دور شونههام انداخت و گفت: - کجا به سلامتی سایا خانوم؟ هنوز چیزی برای ما نقل نکردی، درضمن مگه نباید دنبال درمان طاها باشیم؟ - منم دارم میرم همین کار رو انجام بدم سلامتی طاها از اعتراف مهمتره. . - چندتا مخ از یک مخ بهتره. - ولی من تو تنهایی بهتر فکر میکنم. - خیلیخب برو. آخیش بلاخره بیخیال شد! خیلی بااحتیاط سمت کتابخونه رفتم و داخل شدم. همون کتاب رو برداشتم و پشت میز نشستم. باز باید معجون بخونم؟! - معجون چند طعم کردن نان، معجون خارج شدن روح از بدن به مدت یک ساعت، معجون عوض کردن رنگ پوست، معجون خوش اخلاقی، معجون جوان شدن، معجون تبدیل به خونآشام به مدت 24 ساعت، معجون درمان زامبی، چی زامبی؟! بذار صفحهاش رو به خاطر بسپارم. معجون درمان تب، خب فعلا بقیه رو بیخیال این دوتا آخری رو میخونم. معجون درمان زامبی صفحهاش رو باز کردم. چشمهام گرد شدند. چرا هیچی ننوشته؟ خالیه خالیه. درمان تب رو هم صفحهاش رو باز کردم. وای نه! اینم چیزی نداره. کل صفحههای کتاب رو از نظر گذروندم همشون خالی بودند بدون حتی یک نقطه! یعنی تا الان سرکار بودم؟! با ناراحتی و ناامیدی کتاب رو سرجاش گذاشتم. بیخیال این همه کتاب تو این کتابخونه هست. یک کتاب کهنه چشمهام رو قلقلک داد. سمتش رفتم و از قفسه برداشتم. همین که بازش کردم همه جا در تاریکی فرو رفت. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 6 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر 1399 سریع کتاب رو بستم که همه چی به حالت اولش برگشت. یعنی این کتاب باز باشه همه جا تاریک میشه و نکته جالبش اینجاست که تو تاریکی خوده کتاب خیلی خوب و شفاف دیده میشه انگار از خودش نور داره. لای کتاب رو کمی باز کردم ولی وضع محیط تغییری نکرد. آها پس باید کاملا باز باشه تا اثر کنه. ایول پس حله. بذار ببینم چی نوشته. راز خالی بودن کتابهای عجیب؛ وقتی برای پیدا کردن معما کتابی را باز میکنید در کمال تعجب با صفحات خالی مواجه میشوید. سوال این است که چرا؟ پس یعنی بیدلیل این کتاب را اینجا گذاشتهاند؟ ولی حقیقت چیز دیگریست. در واقع شما فقط نمیتوانید کلمات را ببینید. - آهان پس یعنی باید با استفاده از چشم مسلح ببینم؟ اگر میخواهید معما را آشکار کنید کتاب را کاملا باز کنید تا اسرار کتابها برایتان آشکار شوند. در غیر این صورت شما در جاهلیت خود به سر خواهید برد و هیچوقت دلیلش را نخواهید فهمید. - عمرا مگه از جونم سیر شدم تو تاریکی بمونم؟! همینجوری هم کلی اتفاق ترسناک واسم افتاده. ترس برای افرادی است که مشتاق یافتن حقیقت نیستند. حقیقت روزی آشکار خواهد شد اما چه بهتر که زودتر از روز موعود به آن پی ببرید. - روز موعود؟ فقط من یک روز موعود میشناسم که اونم ظهور امامزمان هست. ولی این چیزی که نوشته منظورش یک چیز دیگه هست. درضمن ترسو خودتی! منظور از روز موعود پایان دنیا نیست همین که آزادی در این جا حاصل شود و درهای آزادی به سوی مسافران باز شوند هم یک روز خاصی است. - آهان منظورش هتله که همه توش موندیم و منتظر روزی هستیم که بتونیم از اینجا بیرون بریم. شما دوست دارید آزادی داشته باشید آن هم بدون امکانات یا اسیر بودن را با تمامی امکانات ترجیح میدهید؟! - معلومه تنها چیزی که میخوام آزادیِ. آزادی با آزادی مفهوم متفاوتی دارد. چه بسا کبوتری آزادی داشته باشد ولی در کویری رها و آواره باشد. در حالی که فردی در قصر با شکوهی زندانی است با این وجود از نظر خودش چیزی کم ندارد. - چرا حس میکنم هر چی میگم درباره همون توضیح میده؟! انسان موجود کنجکاویست که در پی کشف حقایق هستی است حتی اگر در یک کاهدان هم باشد در پی شمردن کاههای آنجاست. - وای کتابِ ترسناکه هر چی میگم یک بحث جدید دربارهاش باز میکنه. شما دنبال چه چیزی هستید؟ جواب سوال خود را به زودی خواهید یافت. موضوعات مختلفی در این باره وجود دارد. پس یافتن پاسخ، کار دشواری خواهد بود. -کتاب عزیز و عجیب که انگار میفهمی چی میگم زود باش بگو چطوری بفهمم تو کتاب خالی چی نوشته؟ نابرد رنج گنج میسر نمیشود، مزد آن گرفت جان خواهر که یافت کرد! - جان؟ بازم باید در به در بگردم؟! کتابهای زیادی وجود دارند کافیست به سراغشان رویم. - مزخرف یک ساعته منو کاشته. گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی! - برو بابا من حلوا دوست ندارم. دیگه به بقیه متنهاش توجه نکردم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. شاید تو کتابهای دیگه پیدا کردم. خواستم برم که همون کتاب از اطرافش نوری ساطع کرد. عین بازیها که اطراف دکمهای میدرخشید. سمتش رفتم و دوباره از جاش برداشتم و پشت میز نشستم. عزمم رو جزم کردم و کتاب رو کامل باز کردم که طبق معمول همه جا تو تاریکی فرو رفت. کتاب رو جلوی صورتم گرفتم تا اطرافم که تاریک بود رو نبینم. شروع کردم به خوندن که نوشته بود "با اشعه فرابنفش همه چی حله!" عین خنگها یک تای ابروم رو بالا انداختم. یعنی چی؟! ادامهاش رو خوندم "با چراغ قوهای که نورش فرابنفشه همه چی حله!" آخه چراغ قوهی این جوری به چه دردم میخوره؟! اصلا از کجا بیارم؟ کتاب رو پایین آوردم که با دیدن فردی که یک ملافه سفید روش بود و تو دو متریم ایستاده بود با وحشت سریع کتاب رو بستم که همه چی عادی شد. بلند شدم و اطراف رو دقیق نگاه کردم؛ انگار نه خانی اومده نه خانی رفته! کتاب رو سر جاش گذاشتم و از کتابخونه خارج شدم. حالا من آقای سلطانی رو از کجا پیدا کنم؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 7 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر 1399 - دنبال من میگردید؟ هول سریع به عقب برگشتم. گیج گفتم: - بله؛ شما این جا بودید؟ لبخند همیشگیش رو زد و پرسید: - چی کار میتونم براتون بکنم؟ - چراغ قوه فرابنفش دارید؟ - البته بفرمایید. دستش رو تو جیبش کرد و چراغ قوهای رو بیرون آورد و سمتم گرفت. در کمال تعجب چراغ قوه رو گرفتم و پرسیدم: - شما از کجا میدونستید؟! - من مسئول رفع احتیاجات مسافرها هستم طبیعیه از مشکلاتشون خبر داشته باشم. - هان؟ بازم جواب درست و حسابی نداد. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون من میرم به مطالعهام برسم. سریع وارد کتابخونه شدم و سراغ اون کتاب رفتم. واسه امتحان به طور تصادفی صفحهای رو باز کردم و نور رو روی صفحهاش انداختم که نوشتههاش پدیدار شد. دهنم وا موند! وااوو!! سریع سراغ فهرست رفتم و چیزی که میخواستم رو پیدا کردم. - مواد لازم برای معجون؛ یک قطره مایع گیلاس مانند، یک قطره آب لیمو، یک قطره آب پرتقال طبیعی، یک قطره خون پری خب همش حله فقط خون پری از کجا گیر بیارم؟؟ اصلا مگه پری وجود داره؟؟!! صبر کن معجون تبدیل به پری وجود داشت. بزار ببینم. صفحهاش رو پیدا کردم. خب مواد لازم... - یک قطره مایع پرتقال مانند، نوک قاشق گرده گل، همان مقدار فلفل، دو قطره آب، سه در سه میلی متر توت فرنگی، یک جفت پر زنبور، یک قطره خون فردی که قرار است تبدیل شود. معجون برگشتن به حالت اول؛ یک عدد میگو، سه عدد دانه گوجه سبز، دو قطره مایع آلو مانند هوف! سایا زده به سرت؟ واقعا میخوای امتحانش کنی؟ میخوای پر زنبور بخوری؟! از کجا معلوم حقیقت داشته باشه؟ ممکنه بلایی سرت بیاد! نه من باید معجون درمان طاها رو پیدا کنم. این طور که معلومه درمانی براش پیدا نمیشه. تب خیلی عجیبیه! از اون گذشته معجون برگشتن به حالت اول خیلی آسونه. مایع آلویی هم حتما آقای سلطانی داره! صبر کن ما تو هتلیم از کجا پر زنبور گیر بیارم؟!! ولی نباید ریسک کنم، باید ببینم بچهها به چه نتیجهای رسیدند. از کتابخونه خارج شدم و سمت اتاق طاها رفتم. تقهای به در زدم که صدای مامانش رو شنیدم: - بفرمایید. دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم. مامانش براش قرآن میخوند. نزدیکشون شدم و پرسیدم: - حال طاها چطوره؟ قرآن رو روی میز گذاشت و ناراحت جواب داد: - چی بگم والا؛ بچهام نه تنها تبش پایین نیومده بلکه گه گُداری ناله هم میکنه. تازه آبله مرغون هم گرفته. آخه مگه چه قدر میتونه تحمل کنه. کاش پام میشکست و به این هتل نمیاومدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم! هر دوایی بهش دادیم فایده نداشته. خیلی نگرانشم! یک لحظه هم آرامش ندارم. تو خوابم طاها رفت و دیگه برنگشت. منم نتونستم پیداش کنم. نکنه تعبیرش اینه که... نه نه! من نمیتونم بزارم براش اتفاقی بیفته. باید هر طور شده نجاتش بدم. فقط قراره به پری تنبدیل بشم و بازم به حالت قبلم برگردم. ولی طاها بین مرگ و زندگیه وضعش خیلی وخیمه. باید از الان دست به کار بشم. آروم گفتم: - من نجاتش میدم شما براش دعا کنید. از اتاق خارج شدم و اطراف رو نگاه کردم تا آقای سلطانی رو پیدا کنم. در همین حین از اتاقی خارج شد که با عجله سمتش رفتم و صداش زدم: - آقای سلطانی؟ ایستاد و سمتم برگشت. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: - من به چندتا چیز احتیاج دارم. با کمی مکث کلیدی از تو جیب پیراهنش درآورد و گفت: - فکر میکنم این خیلی لازمتون بشه. - این چیه؟ - این کلید آزمایشگاهه فقط باید قول بدید چیزهایی که بین ما رد و بدل میشه بین خودمون بمونه. کلید رو ازش گرفتم و گفتم: - چشم به کسی نمیگم و حواسم رو جمع میکنم. خیلی ممنون. - کلید طلایی برای کتابخونه و کلید نقرهای برای آزمایشگاهه. - آزمایشگاه کجاست؟ - دقیقا کنار کتابخونهست. - آهان بازم ممنون. با قدمهای بلند و سریع سمت آزمایشگاه رفتم. روبه روی در ایستادم و کلید رو تو قفلش چرخوندم. در باز شد. هوف پس درست اومدم. رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم. واو! این جا خیلی بزرگ و جالبه! الان وقت مبهوت شدن نیست باید مواد لازم رو پیدا کنم. هر چی که میخواستم رو به علاوه پر زنبور پیدا کردم و روی میز گذاشتم. طرز درست کردنش یادم مونده بود. همه رو با هم مخلوط کردم به طوری که دیگه مشخص نبود داخلش چیه. شیشه رو به دهنم نزدیک کردم ولی با تردید روی میز گذاشتم. اگه بخورم معلوم نیست چی میشه ولی الان وقت تردید نیست باید بخورمش. معجون رو برداشتم و بعد از سر کشیدن شیشه خالی رو روی میز گذاشتم. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 8 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 تیر 1399 هیچ مزهای نداشت! خیلی عجیبه! پس چرا هیچی احساس نمیکنم؟ شاید باید چشمهام رو ببندم. چشمهام رو بستم و بعد از ده ثانیه بازشون کردم که با دیدن اطرافم جا خوردم. خیلی خیلی ترسناکِ! حس بدیِ کوچیک باشی. همه چی در نظرم اون قدر بزرگ شده بود که نمیدونستم چی کار کنم! با صدای عجیبی سمت عقب برگشتم. جیغ بنفشی کشیدم. البته با این جثهام صدام اصلا چیزی به حساب نمیاد. یک سوسک بود و چون الان کوچیکم قشنگ جزئیاتش رو میتونم ببینم. خدایا! چه قدر خوبه که حشرات کوچیکاند! وگرنه ما یک خواب خوش هم نداشتیم. چیزی که روبهروم هستش هم ترسناکه هم چندشآور! شدیداً مومورم میشه. حالا خوبه فقط یک سوسک هست و حشرهی بدتری نیست! سمتم اومد که با وحشت پا به فرار گذاشتم. هی به پشت سرم نگاه میکردم. لامصب چه تند هم میاد! حین این که میدویدم گفتم: - خاله سوسکه شایدم آقا سوسکه، خواهش میکنم منو نخور! من کارهای خیلی واجب و مهمی دارم. ای خدا! اینقدر دنبال من نیا. بزرگ بشم تلافی میکنمها! پس تو کارتون تینکربل چطوری با حشرات این قدر رابطهشون خوبه؟ (سایا چی داری میگی اون فقط یک کارتونه واقعی نیست که!) دیگه داشتم کم میآوردم، خسته شدم این قدر دویدم. پریدم که دیدم دیگه پایین نیومدم. اِ چی شد؟! همین طور بالا و بالاتر میرفتم. نکنه به تار عنکبوت وصل شدم؟ یهو روی میز افتادم. سریع سمت آینه کوچیکی که روی میز بود رفتم و به شیشه تکیهاش دادم تا خودم رو داخلش ببینم. با خطکشی که اون نزدیکی بود قدم رو اندازه گرفتم. دقیقا هفت سانت بودم. به خودم توی آینه خیره شدم که دوتا چیز عجیب دیدم. یکم اون وری شدم که با دیدن دوتا بال دهنم باز موند. پس پر زنبور به خاطر این بود؟! باورم نمیشه. یک بار دیگه با دقت بهشون نگاه کردم که تکون خوردند. واو میتونم تکونشون بدم پس به خاطر همین بالا رفتم چون پرواز کردم. چی؟ پرواز کردم؟ من میتونم پرواز کنم؟ جون من؟! آخ جونم! پریدم و رو هوا چرخ زدم. خدایی خیلی کیف میده انگار دارم خواب میبینم. صبر کن نکنه واقعا دارم خواب میبینم؟! یک دفعه محکم به سقف خوردم که خواب نبودنم اثبات شد. خب باید سریع برم کتابخونه و اون معجون رو بخونم. کلید رو از روی میز برداشتم. نکنه؟ با دست دیگهام جیبهام رو بررسی کردم که دیدم بله، هر چی تو جیبهام بوده کوچیک شده از جمله گوشیم. سمت در پرواز کردم. چه خوب که پرواز میکنم و مجبور نیستم راه برم. روی دستگیره بالا و پایین پریدم که باز شد. به سختی بستمش و با کلید قفلش کردم. سمت کتابخونه رفتم. وای یعنی اینم باید با کلی بدبختی قفلش رو باز کنم بعد دستگیره رو بکشم؟ نگاهم به فضای خالی زیر در افتاد. پایین رفتم و بررسیش کردم. اون قدری بود که بتونم به راحتی از زیرش رد بشم. کمی خم شدم و ازش رد شدم. کتاب معجونها رو از قفسه به سختی حمل کردم و روی میز گذاشتم. صفحهی مورد نظر رو باز کردم و طرز درست کردن معجون رو خوندم؛ تنها یک چیزش آهم رو درآورد. " پریای که از خون او استفاده میشود باید بالغ باشد. پریها سه روز پس از تولد بالغ میشوند یعنی 72 ساعت." وا رفتم. چی؟ یعنی من باید سه روز تو این حالت بمونم؟ نه امکان نداره. تو این مدت طاها دووم میآره؟! درمونده روی میز نشستم و چشمهام پر اشک شد ولی نذاشتم تا اشکهام بریزند. من نباید این قدر زود کم بیارم. نگاهم به صفحه دیگه افتاد که نوشته بود: "معجون نامرئی شدن" من نمیتونم با این ریختم به بقیه سر بزنم؛ پس باید نامرئی بشم. طرز تهیهاش رو خوندم. نقره، یک قطره آب شبنم، مایع بیرنگ که مانند عسل سفت است و مزه آب سیب میدهد، آب پیاز، عصاره بیرنگ کردن، خب مواد تشکیل دهندهاش عجیب غریب نیستند؛ باید دوباره به آزمایشگاه برگردم و این معجون رو درست کنم. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 9 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر 1399 سمت شکاف پایین در پرواز کردم و حین پرواز خودم رو با زمین موازی کردم و از زیرش رد شدم. همینه! ایول به خودم. با همین روش از شکاف زیر در آزمایشگاه هم رد شدم و داخل رفتم. سریع از هر چیز کمی برداشتم و داخل بالن ریختم. به سختی تکونش دادم؛ چون در این حالت من از بالن کوچیکترم و تو دستهام جا نمیشه. بالن رو تا جایی که معجونِ بیرنگ نزدیک دهانهاش بشه خم کردم و سریع ازش خوردم و بالن رو صاف گذاشتم. خب حالا از کجا بفهمم نامرئی شدم؟ آهان فهمیدم. سمت آینه پرواز کردم و سعی کردم خودم رو توش پیدا کنم ولی چیزی ندیدم. به آینه چسبیدم ولی باز هم خودم رو ندیدم. خب این یعنی نامرئی شدم! الان میتونم به بقیه سر بزنم؛ نه! هنوز زوده. تا فرصت هست باید برم تو کتابخونه و مطالعه کنم. شاید تونستم چیزهای بهتری پیدا کنم. به کتابخونه برگشتم و سراغ کتاب معجونها رفتم. در پایان معجون نامرئی شدن نوشته شده بود " اثر معجون پس از سه روز به صورت خودکار از بین میرود و فرد به حالت اولیهاش باز میگردد، یعنی دیگه نامرئی نیست" واو! چه باحال دقیقا وقتی که میتونم از خونم استفاده کنم نامرئی بودنمم تموم میشه. حالا تو این مدت من چیکار کنم؟ فکر کنم باید شبها رو کنار کتابها بخوابم! چون وقت آزاد زیادی داشتم، تا شب مشغول خوندن معجونهای مختلف شدم. عجب دستورالعملهای عجیبی هم داشتند. چندتا سوال ذهنم رو مشغول کرده بودند. اول این که شب کجا بخوابم؟ دوم، چطوری بخوابم؟ سوم؛ شب هیولا مَیولا نیاد سراغم؟ چهارم؛ الان تارا و بقیه درباره من چی میگن؟ پنجم؛ طاها تا وقتی که معجون رو درست کنم دووم میآره؟ ششم... عه بسه دیگه، تو همینها رو حل کن بقیه پیش کش! پوفی کردم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. شاید الان مثل قبلم نباشم ولی هنوز هم خودمم، پس باید نمازم رو بخونم. آهان! میرم اتاق خودمون، هم وضو میگیرم؛ هم وضعیت رو میسنجم. یعنی الان اونا چه قدر نگران من شدهاند؟! نمیتونم تصورشم بکنم که الان دارند چی کار میکنند. بلند شدم و با پرواز از زیر در رد شدم و سمت اتاقمون رفتم. با دیدن شکاف زیر در گل از گلم شکفت! وای چه قدر خوبه که همه درها یکم با زمین فاصله دارند. سریع داخل اتاق رفتم. کسی نبود! خب فرصتِ طلایی! سمت سرویس رفتم و بعد از وضو گرفتن و این چیزها، نمازم رو خوندم و از اتاق خارج شدم. با این وضعی که دارم، همه چی در نظرم یک جوریه. هنوز بهش عادت نکردم؛ مثل خواب میمونه. سالنها رو گشتم و بلاخره اکیپمون رو پیدا کردم. خب جمعشونم جمعه، فقط... این دختری که پشتش به منه کیه؟! میلاد رو بهروی دختره بود؛ بنابراین رفتم بالای سر میلاد و به دختره خیره شدم. با چیزی که دیدم تنم یخ کرد و جون از بدنم رفت! این... این... امکان نداره! نه چطور ممکنه؟! خدایا نکنه من واقعا خوابم؟ ولی یک خواب نمیتونه این قدر طولانی باشه؛ پس واقعیه! چیزی که با چشمهام میدیدم رو نمیتونستم باور کنم. بی حال روی میز نشستم و مات به فرد روبهروم خیره شدم. این منم؟! ولی اگه این منم پس اینی که تبدیل به پری شده کیه؟ درسته! منه واقعی خودمم. کسی که این جا نشسته و داره نقش من رو بازی میکنه قلابیه. اما این چطور ممکنه؟! درست وقتی که رفتم، یکی پیدا شده و خودش رو جای من جا زده. رو اعصابتر اینه که همه فکر میکنند که اون منم! اما الان یک چیز بیشتر از بقیه من رو آزار میده؛ و اون این هست که این سایایِ قلابی چرا این قدر با میلاد راحته؟ میلاد درمورد من چه فکری میکنه؟ میگه سایا میخواد مخم رو بزنه و تسلیم من شده. این فرد داره من رو پیش دوستهام خراب میکنه. با شونههایی افتاده بلند شدم و به کتابخونه برگشتم. داخل یکی از قفسهها، کنار کتابها نشستم و زانوهام رو بغل کردم. تقریبا دو متر از زمین فاصله داشتم. هعی! سه روز باید این طوری بمونم و عذاب بکشم. اصلا اگه سه روز بعد برگردم، اون دختره هنوز همونجاست و بقیه تو این که سایای واقعی کیه گیج میشن. صدای شکمم رفت رو اعصابم؛ آخه الان وقت گشنه شدن بود؟ چی کار کنم؟ خیلی گشنمه! وای نه! من دیگه جون ندارم دوباره پرواز کنم برم آشپزخونه. دوباره صدای مبارک شکم دراومد. ای درد! پس بعضیا چطوری سه روز بدون غذا دووم میارن؟ اون وقت من زود گشنهام شده. ناگهان دومار که یکی سفید و دیگری سیاه بود از سمت چپم نزدیک شدند و از روبهروم رد شدند. خشکم زده بود. خیلی بزرگاند! نه من خیلی کوچیکم! قطرشون تقریبا یک سانت بود ولی چون من هفت سانت شدم برای من بزرگاند. با دیدن غذاهای روبهروم و نوشیدنیها چشمهام برق زدند. برام غذا آوردند؟ سمت راستم بودند و به من نگاه میکردند. سوالی به اون دوتا و به غذاها نگا ه کردم، که مار سیاهه با دمش بشقاب غذا رو نزدیکم کرد و قاشق رو به دستم داد. هر دو انگار منتظر بودند تا من بخورم. جلل خالق! این مارها زبون میفهمند! تازه کل چشمهاشون یک رنگ بود و برق میزد. واسه سیاهه آبی پررنگ و واسه سفیده فیروزهای بود. جونم! چه چشمهای خوشگلی! مثل جواهر برق میزنند. نمیدونم میشه بهشون اعتماد کرد یا نه؛ اما لاقل میدونم یا از گشنگی میمیرم یا از مسمومیت. قاشق رو پر کردم و به دهان گذاشتم. وای! خیلی خوشمزهست! همه ظرفها رو خالی کردم و یک دلی از عزا درآوردم. رو به بهشون گفتم: - نمیدونم میفهمید چی میگم یا نه؛ ولی ممنونم که برام غذا آوردید. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 12 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر 1399 یکم بهم خیره شدند و بعد سفیده با دمش من رو هل داد که به پشت روی چیز نرمی افتادم. متعجب به اطرافم نگاه کردم. برام جای خواب آماده کرده بودند و این چیزی که روش خوابیدم هم خیلی نرمه. با کمال میل کاملا ولو شدم و پتوی گرم و نرم رو روی خودم کشیدم. اون مارها هم کنارم با فاصله چند سانتیمتر خوابیدند. نکنه بادیگاردم شدند؟! آیتالکرسی خوندم و با توکل به خدا به خواب رفتم. به آرومی چشمهام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یک مار سیاه بود. شوکه با ترس سریع نشستم که با یادآوری اتفاقات دیروز به خصوص شبِ، نفسی از سر آسودگی بیرون دادم. صبحونهام رو آماده کرده بودند. مار هم این قدر کدبانو؟! غیرقابل باوره! وای خواب موندم، نتونستم نماز صبحم رو بخونم. از جا بلند شدم و بدنم رو کشیدم. ناگهان یاد اون دختر افتادم؛ بله، همونی که شبیه منه و وانمود میکنه که منه! باید زود ته و توی این قضیه رو دربیارم. چطور ممکنه به محض این که تصمیم گرفتم تا سه روز تو این حالت بمونم، یکی دیگه پیدا شد و کاملا هم شبیه من هست؟! پریدم و از باریکهی پایین در از کتابخونه خارج شدم. این بار کنار هم نبودند و هرکس یک طرفی رفته بود و... جان؟! اون دختره داره چه غلطی میکنه؟ داره با میلاد لاس میزنه؟ اجازه نمیدم من رو پیش اون خراب کنی. نزدیکشون رفتم و از فاصلهی یک متری بهشون خیره شدم. واسه میلاد خوشمزه بازی درمیآورد ولی میلاد یک طور خاصی نگاهش میکرد؛ انگار پی برده بود اون سایای واقعی نیست! البته کاملا ضایع مخ نمیزد ولی چون رفتارش با من فرق داشت، میلاد این رو فهمیده و حتما براش سواله که چه اتفاقی برای سایا افتاده؟ که این قدر رفتارش عوض شده! میلاد نگاه سرد و خشکی(مگه قطبه؟!) بهش انداخت و گفت: -من میرم دوباره کتاب بخونم، شاید یک چیز به درد بخوری پیدا کردم. تو هم به جای این کارها بهتره به فکر خوب شدن طاها باشی. این رو گفت و ازش دور شد. چه قدر خوبه که میلاد جلوش کم نمیآره؛ وگرنه وقتی برگشتم میلاد رو خفه میکنم! کمی بعد، دختر از سالن خارج شد. دنبالش رفتم. یعنی داره کجا میره؟ در کمال تعجب جلوی کتابخونه ایستاد و کلیدی از داخل جیبش بیرون آورد. با چرخوندن کلید داخل قفل و باز شدن در، چشمهام گرد شدند. این دختر واقعا کیه؟! کتابی برداشت و روی صندلی پشت میز نشست. در حالی که نگاهش روی صفحات کتاب بود؛ خشک گفت: - سایا تو کجایی؟ سخته نقش تو رو بازی کنم! کسی مجبورت نکرده ادای منو در بیاری. نه که خیلی خوب نقش بازی میکنی؟ داری ذهنیت همه رو درباره من خراب میکنی. بلند شد و کتاب رو سر جاش برگردوند. در همین حین در باز شد و آقای سیروان داخل اومد. جدی گفت: - ورود به این کتابخونه ممنوعه! چرا به این جا اومدید؟ دختر سمتش قدم برداشت و گفت: - خودت بهتر میدونی! جان؟ یعنی همدیگر رو میشناسند؟! نگاه پر حرفی به هم انداختند؛ البته حس کردم یک نفرتی هم بینشون زد و بدل شد. پس آقای سیروان میدونه که اون من نیستم. دختر درحالی که میرفت گفت: - روز خوش، مهماندار عزیز! با رفتنشون اون جو سنگین هم از بین رفت. کاملا مشخصه که آقای سیروان خیلی چیزها میدونه ولی انگار نمیتونه چیزی بگه. تمام روز فقط این ور و اون ور رفتم. وای پس کی سه روز میشه؟! من تا اون موقع نمیتونم دووم بیارم. ولی فرصته تو این مدت بفهمم اون دختر که جای من هست کیه؟ از کجا اومده؟ چرا این قدر ظاهرش شبیه منه؟! دختره کیه که آقای سیروان اون رو میشناسه؟! کلی سوال داشتم و خودم خبر نداشتم؟ عجب! چیزی به نیمه شب نمونده بود. از کتابخونه خارج شدم و راهرو رو تا رسیدن به اون در طی کردم. میخواستم بدونم هنوز هم بقیه به اون جا میرن یا نه؟! ولی تنها چیزی که جلوی در به چشمم خورد یک چیز بود؛ و اون همون دختری بود که شبیه من بود! خدای من! اون تنهایی این جا چی کار میکنه؟! به محض باز شدن در داخل شد. خواستم دنبالش برم ولی ترسیدم؛ ترسیدم از این که اونا از وجود من باخبر باشن و در و ببندند. اون وقت من تنها تو اون انباری گیر میافتم، بدون این که کسی بدونه. مردد و کنجکاو بودم ببینم اون دختر الان داره چی کار میکنه؟ درحالی که این پا و اون پا میکردم و دو دل بودم، تارا رو دیدم که نزدیک در میشد. چی؟! تارا؟ اون تنهاست؟ چرا تنها اومده؟ اصلا چرا اومده؟ وقتی تارا وارد راهرو شد دیگه تردید رو کنار گذاشتم و به دنبالش رفتم. تار،ا دارم از فضولی میمیرم بدونم میخوای چی کار کنی! به انباری رسیدیم. من و تارا همزمان نگاهمون به اون دختر افتاد که کنار قفسهها بود. وقتی که متوجه تارا شد، سمتش برگشت. تارا سعی کرد خونسردیبش رو حفظ کنه و از کوره در نره. بعد از یک نگاه طولانی که بینشون رد و بدل شد تارا جدی پرسید: - سایا این جا چی کار میکنی؟ مخصوصا تنها! دختر به قفسه تکیه زد و با لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، به جای جواب پرسید: - خودت این جا چی کار میکنی؟ تارا کمی اخم هم چاشنی حالتش کرد و گفت: - جالبه! سوال رو با سوال جواب میدی؟ اول من پرسیدم. دختره کم نیاورد و جواب داد: - خب پس اگه اولین سوال رو تو پرسیدی؛ بهتر نیست که اولین جواب رو هم خودت بدی؟ خیلی رو اعصابه! به همه تیکه میاندازه. تارا قدمی سمتش برداشت و گفت: - من اومدم چون دیدم تو به این جا اومدی. کنجکاو شدم بدونم برای چی؟ چون ما قرار گذاشتیم تا خوب شدن طاها، دیگه به این جا پا نزاریم. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 16 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر 1399 دختر دوباره پوزخندی زد و گفت: - چون دلم برای دوستهام تنگ شده بود. تارا متعجب ابرویی بالا انداخت. منظورش از دوستهاش چیه؟! ابروهاش تو هم رفتند، قدمی سمت دختر برداشت و گفت: - هه! دوستهات تو این جای مخوف زندگی میکنند؟ جالبه! خیلی جالبه! پس تو واقعا سایا نیستی؛ چون اصلاً به تسخیر شدهها نمیخوری! چه راحت فهمید. از کجا این قدر مطمئنه؟ دختر خودش رو به اون راه زد و جواب داد: - منظورت رو نمیفهمم. تارا به قفسه تکیه زد و در حالی که به زمین خیره شده بود، گفت: - سایا یک خال سیاه زیر مچ دست راستش داره و جدیداً موهاش بلند شده بود؛ همچنین سایا اهل نماز خوندن بود. سرش رو سمت دختر چرخوند و با لبخند پیروزمندانه پرسید: - خب، این سه دلیل کافی نیست؟ رفتارهای عجیبت هم این رو ثابت میکنه. خدا! این تارا وانمود میکنه چیزی نمیدونه، درحالی که اسطورهی اطلاعاته و میتونه وقتی خالی بستیم راحت مچ همهی ما رو بگیره. از اون چیزی که فکر میکردم زرنگتره.دختر فقط سکوت کرد برای همین تارا ادامه داد: - خب الان قلابی بودنِ تو مهم نیست. من فقط یک سوال دارم؛ سایا کجاست؟ همین جام! همین جام! (یکم ریتم به خرج بدید) دختر با چشمهای سرد در جوابش گفت: - اوه! سایا! هر وقت پیداش کردی سلام من رو بهش برسون. تارا با لحن تندتری پرسید: - چه بلایی سرش آوردی؟ خونسرد جواب داد: - چطور میتونم کسی رو نابود کنم، درحالی که ندیدمش؟ سایا خودش رفت؛ چون میخواست طاها رو نجات بده. منم نمیدونم اون کجاست و چی کار میکنه. آتش خشم تارا خاموش شد و آروم پرسید: - یعنی سالمه؟ - مطمئن باش تا وقتی خودش بلایی سرش خودش نیاره، سالم میمونه. از کجا میدونی من چندتا بلا سر خودم آوردم؟ عجب علم غیب خفنی داری! من خودم رو تبدیل به پری کردم، معجون نامرئی شدن رو خوردم، غذاهایی که دوتا مار برام میارند رو میخورم، تو اون کتابخونه عجیب میخوابم، تازه سه روز باید این جوری بمونم، با اطمینان کامل بدون هیچ ترسی کنار مارها میخوابم. واو! این همه خودم رو ناکار کردم و خبر نداشتم؟! تارا حین رفتن پرسید: - نمیترسی به بقیه بگم؟ دختر با اطمینان جواب داد: - معلومه که نمیگی؛ چون نمیخوای بقیه نگران بشن. اما نگران نباش، سایا خودش برمیگرده. - امیدوارم! تارا چرخید و از انباری خارج شد. اون دختر هم به دنبالش رفت. پوف! هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. سمت در انباری پرواز کردم که یک دفعه بالهام توان پروازشون رو از دست دادند و تالاپ، رو زمین افتادم. با آخ و اوخ بلند شدم که دیدم در داره بسته میشه. چی؟ نه! تا به خودم بجنبم؛ در بسته شد و علاوه بر اون چراغها هم خاموش شدند. فقط مقدار کمی نور باعث میشد اطرافم رو بتونم ببینم. حالا چی کار کنم؟ ترس بدی تو دلم نشست. درمونده ایستاده بودم و جرات حرکت رو نداشتم که پسری رو با موهای قرمز روبهروم دیدم. جلل خالق! چه قدر شبیه پسرهای انیمهای هست! خیلی کارتونیه! کت بلند سفید و شلوار ست کتش تنش بود. موهاش یکم بلند بود؛ اون قدری که به راحتی روی پیشونیاش میریخت. چشمهاش هم قرمز پررنگ بود و یک بادبزن هم دستش بود. من مبهوت بهش خیره شده بودم و اون با چشمهای سرد و صورت بیحالت من رو تماشا میکرد. بلاخره به حرف اومد و با نیشخندی گفت: - به! سایا خانوم؛ چه قدر آب رفتی! بلاخره دیدمون به جمالت روشن شد. سمتم خم شد و از پاهام گرفت و ایستاد. اون به اندازه یک انسان معمولی بود و من خیلی کوچیک. تقلا میکردم تا از دستش خلاص بشم ولی کاملا بدیهی بود که نمیتونم و زورم بهش نمیرسه. سر و ته رو هوا بودم و بدنم از ترس کرخت شده بود. با دست دیگهاش شالم رو باز کرد که موهام که الان دیگه بلند بود؛ قشنگ پدیدار شد. درحالی که انگشتش با موهام بازی میکرد گفت: - واو! چه موهای قشنگی! چه رنگ زیبایی! درست مثل خودمی. من عاشق رنگ قرمزم. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 22 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر 1399 با حرص گفتم: - موهای من زرشکیه نه قرمز. - پس خانوم کوچولوی ما حرف هم میتونه بزنه. صبر کن مگه من نامرئی نبودم؟ پس چطور اون من رو میبینه؟! با این فکر متعجب بهش خیره شدم که گفت: - نامرئی بودنت فقط رو آدمها تاثیر داره نه چیزهای دیگه. تو نمیتونی از چنگم فرار کنی. نگاهش خبیث و نیشش باز شد. چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم. اون دندونهای نیش، درست مثل خونآشامها داشت. با انگشتش صروتم رو نوازش کرد که به خاطر یخ بودن انگشتش سرم رو عقب کشیدم. یعنی واقعیه؟! یک خونآشام واقعی؟ نه حتما داره من رو دست میاندازه؛ چون خونآشام حتی اگه واقعی باشه هیچوقت خودش رو به انسانها نشون نمیده. پوزخندی زد و گفت: - میخوای بدونی من چیم؟ پس ببین. خوب اون آینه رو نگاه کن. روی دیوار یک آینه قدی بود. این از کجا اومد؟! میترسیدم تو آینه چیز وحشتناکی ببینم. نفس عمیقی کشیدم و به آینه خیره شدم. خدا جونم! نجاتم بده. هین! شروع کردم آیتالکرسی رو زیر لب خوندم. بدنم بیحال شده بود و دیگه نایی نداشتم. این ترسناکه! این فرد تو آینه دیده نمیشه و من فقط خودم رو، روی هوا میبینم. یک جا خونده بودم خونآشامها توی آینه دیده نمیشن. روی کف دستش نشوندم. سرم پایین بود و به سختی نفس میکشیدم. الان من دارم از ترس هم دمای اون میشم. سرش رو نزدیکم آورد که چشمهام رو محکم بستم. وقتی خطری حس نکردم آروم چشمهام رو باز کردم. در کمال تعجب دیدم داره من رو بو میکنه. عقب کشید و گفت: - سایاحیف که کوچیکی وگرنه حتما طعم خونت رو میچشیدم. خدا شکرت که کوچیکم وگرنه الان رو گردنم دوتا سوراخ گنده درست شده بود و کم خون هم میشدم، تازه بیهوش هم میشدم. دستش رو عقب کشید که در معرض سقوط قرار گرفتم ولی رو هوا موندم. آخیش بازم میتونم پرواز کنم. یعنی قدرت این رو داره که باعث بشه بالهام توانایی پروازشون رو از دست بدن؟! قدمی عقب رفت و گفت: - از دیدنت خوشحال شدم. بعدا میبینمت؛ سایا! این رو گفت و تو تاریکی از دیدم خارج شد. با روشن شدن چراغها و باز شدن در سریع از انباری و اون مکان خارج شدم. سمت کتابخونه رفتم و با خیال راحت زیر پتوی گرم و نرمم ولو شدم. عجب شبی بود! کاملا سکته رو کامل زدم. یکی از مارها بهم سلقمه زد و باعث شد بشینم. با دم سیاهش به سمتی اشاره کرد. مسیرش رو دنبال کردم که به یک نقطه نورانی رسید. دقت که کردم یک کتاب روی میز صفحهاش باز بود؛ و نور طلایی از صفحاتش بود. مار سفید کنارش بود وبه نظر میرسید ازم میخواست اون جا برم. بلند شدم، سمت میز پرواز کردم و کنار کتاب روی میز ایستادم. مار سفید، به یک شیشه کوچیک، که داخلش قطره چکان بود اشاره کرد.داخلش یک مادهی براقِ طلایی بود. با دمش روی برگههای کتاب که روش هیچ نوشتهای نبود؛ زد و در کمال تعجب نوشتههایی روش ظاهر شدند. شروع به خوندنش کردم: - این معجونِ بازگشت به گذشته هست و میتونی با خوردن هر قطرهاش یک ساعت به عقب برگردی. با چشمهای گرد شده رو بهش پرسیدم: - واقعا؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد. پس اگه برگردم عقب با اون شخص عجیب هم مواجه نمیشم. با یادآوری اون شخص، این که داخل آینه دیده نمیشد به خاطرم اومد. خیلی ترسناک بود! خونآشام کنارت میایسته و تو آینه دیده نمیشه ولی جنها تو آینه کنارت دیده میشن و در واقعیت کنارت کسی رو نمیبینی. کاملا برعکس هم هستند! چه جالب و رعبآور! با قطره چکان چند قطره از معجون رو خوردم تا به زمانی که شام میخوردم برگردم. یهو همه جا در جلوی چشمهام تیره و تار شد و هیچ جا رو ندیدم. وای نه کور شدم! نه برقها رفتند. یک دفعه چی شد؟ ناگهان بیناییم برگشت. با تعجب به قاشق دستم و بشقاب غذای روبهروم خیره شدم. من واقعا به چند ساعت پیش برگشتم؟! خیلی خوبه! سمت مارِ سفید برگشتم و گفتم: - وای کارت عالی بود. اون معجون واقعا راستکی بود. مارها عجیب به هم نگاه کردند. یعنی منظورم رو نفهمیدند؟ تنها کسی که برگشته به عقب خودمم و اونها از چیزی خبر ندارند؟! پس به خاطر همین نگاهشون سوالی هست! - حالا که فکرش رو میکنم؛ من تا حالا کل کتابخونه رو نگشتم، فقط این اطراف رو بررسی کردم. بلند شدم که هر دو دمهاشون رو به هم گره زدند و مانعم شدند. دست به کمر پرسیدم: - موضوع چیه؟ فقط میخوام تو کتابخونه گشت بزنم. مار سفید دهنش رو باز کرد و گفت: - تو نباید بری. دهنم وا موند. شوکه قدمی به عقب برداشتم و با تته پته گفتم: - ت...تو حرف میزنی...ی؟! چه خواب قشنگی! جلوتر اومد و ادامه داد: - تنهایی امنیت نداره. خطرناکه! من که هنوز تو شوکِ حرف زدن بودم گفتم: - یک مارِ سخنگو! مامان جونم! پس چرا تا الان حرف نمیزدی؟ - چون بهت اعتماد نداشتم. ولی حالا میبینم که تو خیلی ریسک میکنی! - تو معمولی نیستی! چه طوری حرف میزنی؟ - من و خواهرم در اثر طلسم به مار تبدیل شدیم. - پس یعنی... حرفم رو قطع کرد و گفت: - ما در اصل انسانیم. خوشبختانه فقط از نظر ظاهری شبیه مار شدیم و روی عقل و حرف زدنمون تاثیر نگذاشته. 1 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 25 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر 1399 سرم رو متفکرانه تکون دادم. این بار مار سیاه جلو اومد و گفت: - از این حرفها بگذریم؛ مکانهای دیگهی کتابخونه ممکنه اتفاقهای بدی بیفته. ما نمیدونم اون جا چه جوریه، ولی میدونیم امنیت این بخش از سایر بخشها بیشتره. با ابروهای بالا انداخته در جواب گفتم: - شوخی میکنی؟ من اکثر جاهاش رو گشتم. فقط اونهایی رو که دور هستند رو ندیدم. - این در طول روز هست! دقیقاً از نیمه شب تا پنج صبح کتابخونه دیگه امن نیست. چون تو کوچیک هستی، جات تو اینجا امنتره وگرنه تو حالت اصلیت اینجا هم نباید باشی. - راستی حالا که حرفش شد. من معجون نامرئی خوردم. یعنی اون فقط رو آدمها تاثیر داره؟ بقیه موجودات میتونند من رو ببینند؟ - درسته. پوفی کردم و کلافه پرسیدم: - ای بابا. چرا ناقص درستش کردند؟ شما نمیدونید چه طوری میشه طلسمتون رو از بین برد؟ مار سیاه نگاهی به مار سفید انداخت و اون به جای سیاهه جواب داد: - زمانی که راز کتابخونه کشف و حل بشه. - واو! - راستی تو قرار بود سه روزِ دیگه پیش دوستهات برمیگردی؛ ما وقتِ زیادی برای اکتشاف تو اینجا نداریم. با افسوس جواب دادم: - راست میگی! اگه میشد بیشتر میموندم؛ ولی هم باید معجون رو به طاها برسونم تا حالش خوب بشه و هم دیگه نباید بذارم اون دختر مرموز جای من باشه. اون داره من رو پیش بقیه خراب میکنه. - ای کاش میشد زمان بیشتری رو اینجا بمونی تا بهمون کمک کنی. - اوهوم. راستی میشه اسمهاتون رو بدونم؟ - اسم من سانا و اسم خواهرم سانای هست. اسمهاشون مثل اسم من هست فقط تو نقطه فرق دارند. (و حالا سانا، کت و شلوار اتومبیلِ شما! نخندید؛ قبل از این که اسم کف پوش بشه اسم انسان بود!) با لبخند جواب دادم: - من هم سایام. سانای روبه سانا (جونه من قاطی نکنیدها! مار سفید سانا هست.) گفت: - آبجی من یک فکری دارم. شاید بهتر باشه یک سایایِ بدل درست کنیم. البته این سایای جدید در موادش از خون سایا هم باید استفاده کنیم، تا رفتارش شبیه اون بشه و کسی شک نکنه. من و سانا به هم نگاه کردیم و اون جواب داد: - فکر بدی نیست. فقط ما میتونیم همچین چیزی درست کنیم؟ سانای سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و جواب داد: - آره فقط باید یک فکری برای اون سایای قلابی بکنیم. سانا آهی کشید و گفت: - اوه! راست میگی. اون رو چی کار کنیم؟ سانای سلقمهای بهش زد و گفت: - نگران اون نباش. هنوز مونده تا سه روزِ سایا تموم بشه. فعلا باید به فکر کتابخونه باشیم. با این حرفش سمت کتاب معجونها که روی میز بود پرواز کردم و صفحهی مربوط به پروازِ بدون بال رو باز کردم. مواد لازم برای تهیهاش رو خوندم: - پنج قطره آب مقطر، نیم گرم پودر آهن ربا، مایع ژلهایِ بیرنگ، یک عدد پر کلاغ، یک قطره خونِ پریِ نابالغ. سمت سانا و سانای که خیره و متعجب من رو نگاه میکردند و برای کارم منتظر جواب بودند، برگشتم. به کتاب اشاره کردم و گفتم: - این جا معجونِ پروازِ بدون بال هست. قبل از ماجراجویی باید درستش کنیم تا شما بخورید. نگاهی به هم انداختند و سانای با افسوس گفت: - سایا ما نمیتونیم از کتابخونه خارج بشیم. چون بقیه ما رو میبینند. تو فکر فرو رفتم. بین کتابخونه و آزمایشگاه افراد زیادی تردد نمیکنند و اون قدر هم از هم دور نیستند. سرم رو بلند کردم و جواب دادم: - من حواسم هست. با پشتیبانیِ من، به آزمایشگاه میریم .اون جا معجون نامرئی رو میخورید؛ بعدش هم معجونِ جدید رو درست میکنیم. با کمی تاخیر قبول کردند و پایین در منتظر موندند. نگاهی به فرمول معجون انداختم تا یادم بمونه و از باریکهی پایین در به بیرون رفتم. اطراف رو دقیق بررسی کردم. وقتی که مطمئن شدم کسی نیست به دوتا خواهر اشاره کردم و با سرعت سمت آزمایشگاه رفتم و داخل شدیم. در مدتی که من معجون جدید رو آماده میکردم، اونها هم معجون نامرئی رو خوردند و جای تعجب این بود که من باز هم میتونستم ببینمشون. پس واقعا راسته که فقط رو آدمها تاثیر داره. معجون رو سمت سانا و سانای گرفتم و گفتم: - بفرمایید. این هم از نوشیدنیِ پرواز. 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 30 تیر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر 1399 معجون رو از همه طرف بررسی کردند و به نوبت سر کشیدند. یهو تو هوا شناور شدند. اول خیلی تعجب کردند اما کمی بعد به خودشون اومدند و سانا با خوشحالی گفت: - وای باورم نمیشه که دارم پرواز میکنم. تازه تو آینه هم دیده نمیشم. جملهی آخرش تو ذهنم اکو شد. تو آینه هم دیده نمیشم. صبر کن ببینم. اون آینهای که داخل انباری توش خودم رو دیدم؛ اون بدون شک یک آینهی معمولی نیست. چون تو آینهی عادی من دیده نمیشم ولی تو اون آینه دیده شدم. اصلا از کجا آینه ظاهر شد؟! صدای سانای رشتهی افکارم رو پاره کرد: - سایا هستی؟ باید برگردیم کتابخونه. پرواز کردم و گفتم: - معجون نامرئی سه روز بعد اثرش از بین میره. پس باید همراه خودمون داشته باشیم. من باید ازش درست کنم. مدتی هم برای درست کردن معجون نامرئی گذشت و بلاخره کارمون در آزمایشگاه به اتمام رسید و به کتابخونه برگشتیم. تا نیمه شب صبر کردیم و بلاخره حرکتمون رو شروع کردیم. یعنی اون طرف چه جوری هست؟ با احتیاط وارد قسمت ممنوعه شدیم. با دیدن قفسهها خواستم دهن وا کنم که سانا دمش رو جلوی دهنش گرفت و با هیس گفتن ساکتم کرد. خدا جونم! دوتا آنابل دارن قفسهها رو تمیز و مرتب میکنند. جوری حرکت میکنند که انگار زندهاند؛ اما در حقیقت عروسکی بیش نیستند. به راهمون ادامه دادیم. چشممون به یک قفسه خورد که پر از مار بود و همهی مارها اندازه سانا و سانای بودند. چه قدر هم رنگارنگ هستند! بین کتابها میخزیدند و بعضیهاشون هم به طبقهی دیگهی قفسه میرفتند. نگاهمون رو از اونها گرفتیم و با سرعت بیشتری حرکت کردیم. قفسهی بعدی، پر از کتابهای مشکی بود. حتی ورقهاشون هم سیاه بود و نوشتههای روی جلدشون هم قرمز. هر چی بیشتر میریم؛ این جا عجیبتر میشه! قفسهی بعدش، شیشههای آزمایشگاهی بود؛ که با مایعهای رنگی مختلفی پر بودند. نگاهم به یکی از شیشهها افتاد که روش نوشته بود: «معجون تبدیل زامبی به انسان» لبخند عمیقی روی صورتم نشست. با خوشحالی گفتم: - وای این همون معجونی هست که ما دنبالش بودیم. دستم رو پیش بردم تا برش دارم که سانای وحشتزده بهم هشدار داد: - نه! صبر کن. اما دیگه دیر شده بود. چون من زودتر معجون رو گرفتم. با افتادن سایهی ترسناکی روی قفسه آروم سمتش برگشتیم. هین! بدبخت شدیم! یک مار بود. ای بابا این هتل هم که فقط مار به ما تحویل میده. همشون هم سیاه از آب در میان. اما این مار با اون مارها فرق میکنه این یکی خیلی بزرگه! خیلی خیلی بزرگه! با این جثهی کوچیک من بزرگتر هم دیده میشه. یک مارِ سیاه که چشمهاش کاملا قرمز بودند و قطرش هم حدوداً بین سی تا چهل سانت بود. درازیش هم الله و اعلم! کاملا خشکمون زده بود که با باز شدن دهن گندهاش سریع پا به فرار گذاشتیم. البته ما که نمیدویم؛ پرواز میکنیم. همچنان میدویدیم و ماره هم دنبالمون میاومد. سرعتش به خاطر قفسهها و جثهی بزرگش زیاد نبود؛ وگرنه شاید سریعتر میبود. سریع تو یک قفسه بین کتابها پناه گرفتیم. همین که خواستیم نفسی تازه کنیم باهامون چشم تو چشم شد و انگار قشنگ ما رو شناسایی کرد؛ مخصوصا من! سانا آروم گفت: - بیاید زود در بریم. این مار ممکنه زهرش رو سمتمون پرتاب کنه. خیلی مشکوک میزنه. از پشت کتابها جیم زدیم و دوباره با شتاب دنبالمون افتاد. سانای هراسان گفت: - وای خدا! یاد ماردوش افتادم. سانا هم حرفش رو تائید کرد و جواب داد: - آره، خیلی شبیه مارهای اونه. حتی صداش هم اون جوریه. یهو نمیدونم چی شد که مارِسیاه ایستاد و دیگه از اون جلوتر نیومد. ما هم ایستادیم و با تعجب نظارهاش کردیم. سانا گفت: - فکر کنم این جا محدودیتهایی داره و به خاطر همین اون از این بیشتر جلو نمیاد. بهشون نزدیکتر شدم و پرسیدم: - یعنی چیزهای مخوفتری در انتظارمون هستند؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت: - بیاید ادامه بدیم. حواستون رو بیشتر جمع کنید. با افسوس گفتم: - منم دیگه به چیزی دست نمیزنم. سانای سرش رو سمتم چرخوند و گفت: - سایا هنوز اون شیشه دستته؟ ببین اون ماره هنوز اون جاست. فکر کنم به خاطر این معجون هست. بهتر نیست پسش بدی؟ 1 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 10 مرداد 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مرداد 1399 به معجون نگاه کردم. دلم نمیخواد پسش بدم. این راه درمان همه هست. باید به همین راحتی بیخیالش بشم؟ ولی اگه ندم ممکنه موقع برگشت اون مار باز برامون مشکل ایجاد کنه. آهی کشیدم و گفتم: - باشه. الان معجون رو بهش میدم. فقط امیدوارم من رو نخوره. آروم سمت مار پرواز کردم و رو به روش منتظر موندم. خب مثل این که واقعا از این جلوتر نمیاد. دستهام رو جلو بردم و گفتم: - ببین من این رو بهت پس میدم؛ پس بهتره که من رو نخوری. سرش رو کمی خم کرد. فکر کنم منظوری اینه که این رو روی سرش بزارم. شیشه رو روی سرش گذاشتم که برگشت و از نظرمون دور شد. پیش دخترها برگشتم. سانا با دمش نوازشم کرد و گفت: - از اول اون رو میدادی دختر! ناراحت نباش. اون جور که من دیدم توی معجون درست کردن ماهر شدی. پس میتونی اون رو هم درست کنی. با افسوس، کمی جلوتر رفتم. ما حتی نمیدونیم به کجا داریم میریم؟ سمت دخترها برگشتم که با جای خالیشون مواجه شدم. این دوتا کجا رفتند؟! نگاهم رو سمت دیگهای چرخوندم که با چهرهای آشنا مواجه شدم. خداجونم! همون یارو! صورتش در چند سانتی صورتم بود و با لبخند عمیق و رو اعصابی بهم خیره شده بود. از شدت ترس خشک شده بودم و حتی قدرت جیغ زدن هم نداشتم. ناگهان شیشهای بالای سرم گرفت و مایع بیرنگش رو به فرق سرم سرازیر کرد. تا به خودم بیام؛ احساس کردم که بزرگ شدم و اندازهی اولم شدم. متعجب به خودم و به این فرد مو قرمز نگاه کردم. هنوز پریام ولی جثهام بزرگه! چرا این کار رو کرد؟ سمتم قدم برداشت که اقدام به فرار کردم. وای! نه! نمیتونم پرواز کنم! سمت قفسهها دویدم و از راههای تصادفی فرار کردم. هر چی بیشتر میرم؛ انگار بیشتر تو این کتابخونه گم میشم. الان من کجام؟ صدای خندهای که از همه جا انعکاس میشد رو شنیدم. داره به من میخنده؟ اینجا خیلی عجیبه! تقریبا یک هاله مثل دود همه جا هست و از اون گذشته؛ چرا تو قفسهها اسکلت و جمجمه هست؟ واسه موجودات عجیب و غریبی بودند. بعضی از جمجمههایی که شبیه واسه آدمها بودند، بالاشون سوراخی به قطر شش سانتیمتر بود و تازه دندونهای نیش هم داشتند. من اینجوری احساس میکنم یا این جمجمهها واقعا دارند من رو تماشا میکنند؟ نه خدایی دارند من رو نگاه میکنند. یک قدم جلوتر رفتم که باز نگاهشون روی من چرخید. ترسناکه! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم اما با گرفته شدن مچ دستم متوقف شدم. یکی از اسکلتها دستم رو گرفته بود. شروع کردم به جون کندن، تا خودم رو خلاص کنم. لامصب خیلی سفت چسبیده! عصبانی شدم و با شدت دستم رو کشیدم. اسکلت وا مونده بر اثر کشیده شدنِ دستم پخش زمین شد. فکر کنم گند زدم. یک حس عجیبی به پشت سرم دارم. یعنی برگردم؟ آروم برگشتم که دیدم مار سیاهه داره برام فس فس میکنه. بازم که همونقدر ازم بزرگه! محکم با دمش من رو به بالا پرت کرد و سمتم شیرجه زد. دهنش رو باز کرد. وای نه! دارم میرم تو دهنش! چی کار کنم؟ نه! من نمیخوام اینجا بمیرم. در یک حرکت دهنش رو بست و من رو بلعید.از ترس چشمهام رو بستم و با دستهام صورتم رو پوشوندم. کارم تمومه! الان هضم میشم. همچنان میرفتم پایین و بدنم از ترس میلرزید و انگشتهام یخ کرده بودند. با فرود اومد در یک جای سفتی، شوکه شدم. آروم چشمهام رو باز کردم و از لای انگشتهام نگاه کردم. وای دارم نور میبینم! همه جا هم سفیده! دستهام رو از جلوی صورتم برداشتم و اطرافم رو بررسی کردم. تا چشم کار میکرد سفیدی بود و زمینهاش هم کاشیهای سیاه و سفید بودند. 2 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 15 اسفند 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند 1399 چشمهام رو با کف دستهام مالیدم و ایستادم. با دیدن میزِ مدیریتِ بزرگی که مقابلم قرار داشت، شوکه شدم. پسر عینکیای که پشت میز نشسته بود؛ بدون این که بهم نگاهی بندازه، گفت: - اوه، این اولین باره که یک مشتری به اینجا میاد. فکر نمیکردم یک دختر باشه! سرم رو خاروندم و گیج پرسیدم: - هان؟ مشتری؟ بدون توجه به سوالم، چیزی تو دفترِ بزرگش نوشت و ادامه داد: - این بار یک فرد بالغ برگزیده شده، امیدوارم به اندازه کافی کتاب خونده باشه. طلبکار، دست به سینه پرسیدم: - تو مسئول کتابخونهای؟ دستش رو زیر چونهاش گذاشت و درحالی که با لبخند مرموزی نگاهش رو بهم دوخته بود، جواب داد: - درسته، من مدیر اینجا هستم ولی تا حالا مشتری نداشتم. - چرا؟ پوزخندی نثارم کرد و با تکیه زدن به صندلیش در جواب گفت: - چون فقط افراد برگزیده میتونند بیان و بقیه هیچ شانسی ندارند. نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: - اینجا هم کتابخونه ست. اما کجای هتل قرار داره؟ خندید و جواب داد: - بهتره که هیچ کدوم رو ندونی. کنجکاو مثل مشنگها، پرسیدم: - توام مثل ما انسانی؟ چه طوری مدیر کتابخونه شدی؟ بیحوصله گفت: - تو خیلی سوال میپرسی. آخی، بدبخت رو پوکوندم. دستپاچه جواب دادم: - ببخشید، اما همشون دهنم رو مشغول کردند. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: - من میخوام راز کتابخونه رو کشف کنم تا بعدش با کمک دوستهام، به این مشکلات خاتمه بدم. آهی کشید و به ناچار گفت: - چه دختر سمجی! باشه پس اول داستان خودم رو برات تعریف میکنم. حدود یک سال پیش، من و داداش کوچیکم، به این هتل اومدیم. بگذریم که چه اتفاقاتی افتاد. اما ما هم مثل تو کنجکاوی کردیم و از اینجا سر در آوردیم. داداشم به موزهی آزمون رفت و به چهل سوالی که ازش پرسیده شد به جز یکی درست جواب داد. برای هر سوال، یه فرصت پاسخگویی هست. اگه در این فرصت نتونی جواب درست رو بدی؛ برای همیشه تو اون موزه حبس میشی. ولی اگر کسی موفق شد، میتونه افرادی که در اون موزه موندند رو همراه خودش بیرون ببره. واو! کُرکهام فر خورد. سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود، به زبون آوردم: - نمیفهمم. پس خودتون چی؟ لبخند غمگینی زد و جواب داد: - متاسفانه من برای آزمون انتخاب نشدم، برای همین اینقدر در این مکان منتظرش موندم تا صدایی منو به عنوان مدیر کتابخونه، برگزید. 1 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 13 فروردین 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین 1400 سرم رو خاروندم و پرسیدم: - این هتل، زیادی فانتزی نشده؟! آهی کشید و جواب داد: - همین فانتزی شدنش منو هلاک کرده. راستی اسمت چیه؟ من هوریارم. - منم سایام. به قفسهای که در همون نزدیکی بود، اشاره کرد و گفت: - اون کتاب ضخیم، که جلد نارنجی داره رو لمس کن. شاید برای آزمون انتخاب شدی؛ البته اگر آمادگیش رو داشته باشی. مصمم جواب دادم: - من برای هر چیزی آمادهام. آسوده خاطر لبخندی زد و گفت: - پس برو شانست رو امتحان کن. سمت قفسه قدم برداشتم و مردد دستم رو سمت کتاب بردم. سایا، آروم باش! این به خاطر دوستهات و افرادیِ که قربانیِ این هتل میشن. دستم رو به کتاب چسبوندم که لحظهای همهجا تو سیاهی فرو رفت و به دنبالش از یک سالن بزرگ که شبیه موزه بود، سر در آوردم. رو اطرافم دقیقتر شدم. پشت سرم، یک در بزرگ بود و روبهروم که دقیقا اون ور موزه بود، هم یک در بزرگ دیگه وجود داشت. اطرافم هم پر از حیوانات و چیزهای استثنایی بود. خب اینجا موزهست و طبیعیه که اینها داخلش باشند. صدای خانومی در فضا منعکس شد و گفت: - به موزهی چهل آزمون خوش آمدید. لطفاً برای سوال اول آماده شوید. سوالها هنگام اعلام آمادگی شما پرسیده میشوند. نفس عمیقی کشیدم و مصمم گفتم: - بسیار خب، من آمادهام. بلافاصله صدا گفت: - نام کامل این جانور چیست؟ یهو در باز شد و یک دایناسور که فکر کنم تیرکس بود، از در بیرون اومد. فاصلهمون خیلی زیاد بود به نظرم حدودا بین سی تا چهل متر بود. آروم آروم سمتم میاومد. یا خدا! خیلی بزرگ و ترسناکه! بلند گفتم: - تیرکس. صدا گفت: - پاسخ، اشتباه. دو فرصت دیگر، باقی مانده است. چی اشتباهه؟ مطمئنم اسمش همین بود. یهو تیرکسمون متوجه من که به دیر تکیه داده بودم شد و دوان دوان سوی من میاومد. جان؟! داره میاد! زود باش سایا! به مغزت فشار بیار. اگه اسمش تیرکس نیست، پس چیه؟ آهان! حالا یادم افتاد. تیرکس مخفف اسمش بود و اسم کاملش فکر کنم تیروناسوروکس بود! هان؟ درست گفتم؟! انگار یک جای کار می لنگه! باید بیشتر فکر کنم. با صدای غرش تیرکس، از جا کنده شدم. وای! فاتحهام خوندهست! پا به فرار گذاشتم. اون هم دنبالم میدوید و زمین رو به لرزه در میآورد. با تموم وجود میدویدم و از بین آثار موزه که اونجا بودند، میگذشتم. اینا سرعت تیرکس رو کم میکنند. چون بزرگه نمیتونه به راحتی دنبالم بدوه. داری چی میگی؟ اسم کاملش چی بود؟ یهو بر فراز سرم ظاهر شد و سرش رو مقابلم گرفت. با غرشی که کرد، نفسم بند اومد و دیگه نای تکون خوردن نداشتم. 1 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 7 اردیبهشت 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت 1400 یهو آمپر آدرنالینم زد بالا و با چشمهای بسته، ترسیده داد زدم: - Tyrannosaurus rex «تیراسانورکس» صدای خانومه تو فضا منعکس شد و گفت: - پاسخ صحیح! لطفاً برای پرسش بعدی، آمادگی خود را اعلام نمایید. اون دایناسور به محض گفتن جواب درست، یک جورایی انگار آب شد رفت تو زمین! شایدم دود شد رفت هوا! خلاصه که بی هیچ اثری ناپدید شد. نفس عمیقی کشیدم تا برای سوال بعدی آماده بشم. از وقتی به اینجا اومدم، این چندمین باره که نفس عمیق میکشم؟! با صدایی رسا گفتم: - سوال بعدی. سوال پرسیده شد: - نام این مار چیست؟ همون در بزرگ باز شد. این بار من وسط موزه بودم و به در نزدیکتر! با وارد شدن یک مار راه راهی سفید و قرمز، کُرکهام فر خوردند! وای ننه! این اولین باره که ماره به این بزرگی رو از نزدیک میبینم. جرات تکون خوردن نداشتم برای همین متوجه من نشده بود. خب از اونجایی که مارها با فرو سرخ میبینند و موجودات زنده رو با گرمای بدن و حرکتشون تشخیص میدن؛ پس حرکت نکردن بهترین راه نجاته. الآنم جناب مار، فقط راست راست داره من رو تماشا میکنه. خب لابد فکر میکنه من بخاریم! باور کن من شوفاژی بیش نیستم. از فرصت استفاده کردم تا اندازه مار رو آنالیز کنم. بله! از بس با مارها دست و پنجه نرم کردم؛ دیگه پوست کلفت شدم و ازشون نمیترسم. قطر مارمون تقریبا بیست سانت و طولش هم فکر کنم، پنج متر میشد. فقط اون چشمهای سفیدش من رو کشته که همچنان دارند من رو خیره تماشا میکنند. نکنه این ماره دیدش با بقیهی مارها فرق داره؟ بگذریم. باید اسمش رو بگم. اسمش چی بود؟! ماره راه راهی قرمز و سفید؟ افعی دو رنگ؟ مار زنگی زال؟ شایدم... . وای! نه! عمرا بدونم اسمش چیه. همین اول کاری فاتحهام خوندهست! ولی از اون جایی که سه تا فرصت دارم؛ پسر بهتره شانسم رو امتحان کنم. صدام رو صاف کردم و گفتم: - مار زال راه راهی قرمز و سفید. فقط امیدوارم درست باشه. البته احتمالش خیلی کمه. مسلماً اون سوال همچین جواب مسخرهای نداره. در کمال تعجب صدا گفت: - پاسخ صحیح. لطفاً برای پرسش بعدی آمادگی خود را اعلام نمایید. این مار هم مثل دایناسور، غیب شد رفت پی کارش! یا جد مار کبری و همین طور افعیها! فکر کنم از شدت شوک اونها دو بار پشت سر هم پوست بندازند. باورم نمیشه! جوابش به همین سادگی بود؟ آروم باش سایا. گاردت رو پایین نیار. ممکنه یک سوال خیلی سخت بپرسه و تو با ندونستن جوابش بیچاره بشی. نه من به خدا توکل میکنم و امیدوارم همهی سوالات رو درست جواب بدم. حالا بزن بریم واسه سوال بعدی! اعلام آمادگی کردم و سوال پرسیده شد: - نام این جاندار چیست؟ بازم نام؟! با اومدن کروکودیلی از در، چشمهای گرد شدند. چی؟ یک خزندهی دیگه؟! نکنه سوالات شامل اسم خزندگان هست و من باید نام همشون رو بگم؟! 2 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 28 اردیبهشت 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت 1400 صدام رو صاف کردم و گفتم: - کروکودیل. همونطور که انتظار داشتم پاسخ صحیح بود و سراغ سوالات بعدی رفت. ۲۳ تا از سوالها رو جواب دادم. ولی حس خیلی بدی داشتم. به طرز عجیبی سوالات خیلی آسون بودند. اگه تا این حد آسون هستند، پس چرا داداش هوریار نتونسته بهشون جواب بده؟ اون فقط تو یک سوال گیر کرد. یعنی ممکنه منم تو یک سوال گیر کنم؟ نکنه میخوان ناگهانی یک سوال سخت ازم بپرسند؟ اصلا اگه داداش اون این جا گیر کرده پس باید هر طور شده باهاش مواجه میشدم. ولی چرا تا الان اتفاقی نیفتاده؟ همه چی خیلی عادی پیش میره. نه خبری از داداش گیر کردهی هوریار هست؛ نه سوالهای سخت! باید گاردم رو حفظ کنم. امید همه به منه! سوال بعدی رو جواب دادم و همینطور سوال بعدش رو. ای کاش همهی سوالات راحت باشند. نمیدونم این هتل دوباره چه خوابی برام دیده که این قدر آرومه. میگن وقتی بچه ساکته؛ بدون که داره خرابکاری میکنه. امیدوارم در پایان هیچ خرابکاریی در کار نباشه! سوال بیست و هشتم پرسیده شد: - تعداد افراد هتل را تخمین بزنید. هان؟! آخه من از کجا بدونم؟ چه توقعاتی داری ها! ولی بلاخره باید بهش جواب بدم؛ برای همین نمیتونم ازش فرار کنم. سایا، خوب فکر کن. باید قبلا دربارهاش خونده یا شنیده باشی. صحبتهای همه رو تو ذهنم مرور کردم. از جمله؛ میلاد و کیوان، نگار و ملیسا، تارا و طاها، آقای سلطانی و دوقلوها که تو کتابخونه باهاشون آشنا شدم و خیلیهای دیگه... . کتابهایی که خوندم بودم رو هم سعی کردم به خاطر بیارم. آهان! یادم اومد. یک بار با دوقلوها راجع به جمعیت هتل صحبت میکردیم. عدد مورد نظر رو گفتم و منتظر تائید موندم. - پاسخ صحیح... . دیگه به بقیهی حرفهاش توجه نکردم؛ چون بعد هر سوال همین رو تکرار میکنه. فقط ده تا سوال دیگه مونده و بعد... . درسته، آزادی! بعد از اعلام آمادگیم، سوال پرسیده شد: - چرا شب نباید مو را شانه زد؟ ای بابا! یک سوال راحت و عجیب دیگه. البته از این هتل و کتابخونهی اسرار آمیزش، چیزی غیر از اینم انتظار نمیره. بزار یک جواب شانسی بدم ببینم چی میگه. صدام رو صاف کردم و گفتم: - لابد انگار داری موی میّت رو شونه میزنی. در کمال تعجب و ناباوریم جواب داد: - پاسخ صحیح، ... . عه! اینم که شانسی درست از آب دراومد! یعنی چی؟ پس برای همین نباید موها رو شب شونه کرد. عجب! سوال بعدی لابد از اینم عجیبتره. اشکالی نداره، منم یک مو قرمز عجیبم! لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 25 خرداد 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد 1400 *میلاد* روی تختم دراز کشیده و تو افکارم غرق بودم. سایا اخیرا یکم عجیب شده. از نظر همه رفتارش عادیه؛ اما برای من یکم متفاوته. چون سایا هیچوقت با من اینقدر محترمانه برخورد نمیکنه و تازه بلعکس، کلی باهام کلکل میکنه. اما این سایا خودش رو ضعیف نشون میده و در برابر من کاملا بیدفاع و آرومه. گاهی اوقات هم حس میکنم میخواد مخم رو بزنه. علاوه بر اینها اون قبلا خیلی به طاها سر میزد و از حالش جویا میشد اما حالا حتی به طاها هم سر نمیزنه و فقط سعی داره خودش رو تو دل ما جا کنه. قضیه خیلی پیچیدهست! باید نه و توش رو دربیارم. کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده و من نمیتونم از کسی بپرسم. این دختره واقعا سایاست؟ یا یکی دیگه؟ اگه خودشه چرا یهو شخصیتش عوض شده؟ و اگر یک فرد دیگهست پس خوده سایا کجاست؟ از کی این جوری شده؟ با تقهی که به در اتاق خورد نشستم و گفتم: - بفرمایید. در کمال تعجب، تارا با لبخندی وارد شد و پرسید: - بد موقع که مزاحم نشدم؟ تک خندهای کردم و جواب دادم: - نه، اصلا. فقط غرق فکر بودم. با فاصله کنارم نشست و پرسید: - فکرِ چی؟ نکته معناداری بهم انداخت و پرسید: - سایا؟ از اون جایی که حرفش باعث شد تا جا بخورم، سریع پرسیدم: - چه طور به این نتیجه رسیدی؟ - چون اخیرا خیلی تو فکری و وقتی به سایا بر میخوری هم کلی بهش خیره میشی. نگاهم رو ازش گرفتم و خونسرد گفتم: - یک وقت فکر نکنی عاشقش شدما! فقط به خاطر یک چیزی نگرانشم. درحالی که نگاهش رو به زمین دوخته بود، گفت: - پس توام متوجه سایای متفاوت شدی! با چشمهای گرد شده سمتش برگشتم و پرسیدم: - توام فهمیدی؟ - از زمانی که برای جلسات نمیاومد و میگفت میخواد تنهایی مطالعه و مشکل طاها رو حل کنه، یکم بهش مشکوک شدم. بعدش هم یک مدت غیبش میزد و در آخر بعد یک غیبت طولانی برگشت و دیگه هیچوقت فلنگ رو نبست. کم کم متوجه شدم که اون تو حل مسائل خنگتر شده و به طاها و حل اتفاقات هتل اهمیت چندانی نمیده. نگاهی بهش انداختم و گفتم؛ - و به این نتیجه رسیدی که سایا خودش نیست. - آره، یا اتفاقی برای حافظهاش افتاده یا این که... . ناباور حرفش رو ادامه دادم: - یا این که اون سایا نیست! جفتمون از این حرف خشکمون زد. چه بلایی سر سایا اومده؟ لعنتی! باید بیشتر مواظبش میبودم. لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 23 تیر 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر 1400 بلند شد و درحالی که سمت در میرفت گفت: - من میرم دنبالش. تو سایای فعلی رو سرگرم کن و خیلی خوب حواست بهش باشه. ممکنه یک سری اطلاعاتی ازمون جمع کنه و به جایی ارسال کنه و باعث بشه اونا به سایا صدمه بزنند. بلند شدم و جواب دادم: - باشه، نگرانش نباش. با این که باید جلوت رو بگیرم اما میدونم بازم پای حرفت میایستی و این که در حال حاضر تو بهترین کسی هستی که میتونه دنبال سایا بره. پس خیلی مواظب خودت باش. هر دوتون باید سالم برگردید. سرش رو سمتم برگردوند و لبخند کمرنگی زد و گفت: - بعداً میبینمت. از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. مثل این که تارا مطمئنه که سایای واقعی یک جای دیگهست. باید بهش اعتماد کنم. امیدوارم هر دوشون سالم و بیدردسر برگردند. کمی بعد اتاق رو ترک کردم تا به طاها سر بزنم. به اتاقشون که رسیدم؛ تقهی کوتاهی به در زدم. صدای بفرمایید مامانش رو که شنیدم با یاالله گفتنی داخل شدم. طبق معمول لبهی تخت طاها نشسته بود و موهای طاها رو نوازش میکرد. دستش تسبیح بود و گویا زیر لب ذکر میگفت. صدام رو صدام کردم و گفتم: - سلام، ببخشید که مزاحم شدم. اومدم ببینم طاها در چه حاله. دستی به صورتش که فکر کنم از اشکهای مکرر خیس بود، کشید و به آرومی جواب داد: - سلام میلاد جان، ممنون که بهش سر میزنی. همونطور که میبینی... . ادامهی حرفش با هق زدن متوقف شد و سریع شالش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای زاریش رو نشنوم. چون حالش خیلی خراب بود دیگه چیزی نپرسیدم و ترجیح دادم خودم ببینم. چند قدم برداشتم و به تخت طاها نزدیک شدم. با دیدن حال و روزش جا خوردم. اون که وضعیتش تغییر نمیکرد پس چرا یهو... . خیلی وضعش خرابه! پوستش اونقدر پریده که رنگش سفیدِ مایل به طوسی_خاکستری شده و در معرض نور هم انگار که رو پوستش پودر اکلیل پاشیده باشند، میدرخشه. رگهای بدنش کمی برجسته شدند و تیرگیشون کاملا مشخصه. دستی به پوست صورتش کشیدم که با حس سردیش سریع عقب کشیدم. چرا وضع طاها روز به روز بدتر میشه؟ مگه شرایطش غیر قابل تغییر نبود؟! پس چرا... . مادرش که من رو ماتم زده دید خونسردیش رو حفظ کرد و گفت: - تا وقتی سایا بهش سر میزد و دستی به صورتش میکشید، حالش بدتر نمیشد و همونجوری میموند. اما از وقتی اون نیومد؛ به طرز عجیبی هر لحظه شرایط طاها بدتر شد تا این که الان، حتی میترسم بهش نگاه کنم. اون خیلی تغییر کرده. حتی دیگه همون چند ثانیه که لای چشمهاش رو باز میکرد هم دیگه انجام نمیده. درحالی که به طاها خیره شده بودم، ناباور پرسیدم: - سایا؟! - درسته. با این که فقط یک لمس و نگاه ساده بود؛ اما خیلی تاثیرگذار بود. نمیدونم، چرا؟ سرم رو بلند کردم و گفتم: - امیدتون به خدا باشه. همه چی درست میشه. اتاق رو ترک کردم. یک بعضی تو گلوم گیر کرده بود و داشت خفم میکرد. بغضی که برگرفته از ترس، نگرانی، سر درگم بودن، دلتنگی و... بود. با وجود سایا، طاها حالش بدتر نمیشد؛ چون یک جورایی اونا روی سایا کراش زدند و انگار به خاطر اون، کمی به طاها رحم کرده بودند. اما حالا که سایا نیست، دلیلی برای رحم کردنشون وجود نداره. فکر کنم بیشترِ راز هتل، به سایا مربوط باشه. اصلا چرا سایا برای اونا مهمه؟ چی در سایا وجود داره که توجهشون رو جلب کرده؟ یعنی سایا دلیلش رو میدونه؟ *** *سایا* پوف! ای خدا! مُردم از بس به مغزم فشار آوردم. اگه برای حل سوالات کنکور، اینقدر به مخم فشار میآوردم؛ اونوقت رتبهی یک میشدم. خب، بگذریم. تا این جا که با جَک و جونورهای مختلفی آشنا شدم و خیلی از سوالهای چرت و پرت رو که نمیدونستم رو تونستم با یاری خدا، درست جواب بدم. فقط یک سوال مونده. سوال چهلم؛ یعنی سوال آخر! خدا جون به دادم برس! 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 25 مرداد 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد 1400 با اعلام آمادگیم، سوال پرسیده شد: - سوال آخر؛ نام هتل چیست؟ اسم هتل؟ تا اون جایی که یادمه هیچ کدوممون به اسم هتل دقت نکردیم. یک درصد هم راجع بهش نظر ندارم. هین! کارم تمومه! بدبخت شدم، رفت! نه سایا، خوب فکر کن. این هتل عتیقه باید یک اسمی داشته باشه. هتل راز؟ هتل زامبی؟ هتل عجایب؟ هتل فانتزی؟ هتل الماس؟... . معلومه که هیچکدوم از اینها نیست. باید چی کار کنم؟ از کجا اسمش رو گیر بیارم؟ سرنوشت همه به این بستگی داره. باید بتونم جواب بدم. اما چه طور جوابِ چیزی رو بدم که تا حالا تجربهاش نکردم؟! روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. ذهنم کاملا خالیه! هیچ جوابی ندارم. اسمهای زیادی وجود دارند؛ نمیدونم کدومشون درسته. باید شانسم رو امتحان کنم؟ دهن وا کردم و گفتم: - ه... هتل الماس. بلافاصله پاسخ داده شد: - پاسخ، اشتباه! آروم باش! به یک اسم دیگه فکر کن. هتل... . دوباره صدا تو فضا پخش شد و اینبار پرسید: - یک راهنمایی، در ازای یک فرصت! برای موافقت کلمه راهنما را اعلام نمایید. هوم؟ راهنمایی؟ فکر کنم چارهای جز قبول کردنش ندارم. بنابراین گفتم: - راهنما. خیلی سریع اوکی شد و گفت: - از جواهرات و چیزهای بارزش است و پنج حرف دارد. ممنون بابت راهنمایی! چه قدر هم که من اسم تمام عتیقهجات رو از بَر هستم. بگذریم! الان وقت خود درگیری نیست. به هر حال فقط یک فرصت دارم؛ چون یکیشون رو برای راهنما دادم. دستهام رو مشت کردم و ل**بهام رو به هم فشردم. آه! میترسم جواب بدم. اگه جواب اشتباه شد، بعدش دقیقا چه بلایی سرم میاد؟ و اگه درست از آب دراومد؛ اون وقت چه اتفاقی میافته؟ نمیتونم ریسک کنم. نمیتونم جواب بدم. چه طور چیزی رو جواب بدم که از درستیش اطمینان ندارم! نفس عمیقی کشیدم و آروم بیرونش دادم. مثل همیشه همه چی رو دست خدا میسپارم. هر چی بادا باد! دهن وا کردم و گفتم: - هتل یاقوت. ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت و تنها صدای یک چیز در اون تاریکی به گوشم خورد: - پاسخ، اشتباه! پایانِ آزمون. هوم؟ همه چی تموم شد؟ در این مکان عجیب و ترسناک، موندگار شدم؟! با دستهام خودم رو بغل کردم و نگاهی به دور و اطراف انداختم. خیلی تاریکه! نمیتونم جایی رو ببینم. نکنه چون در آزمون شکست خوردم؛ چراغها رو خاموش کردند و رفتند پی کارشون تا نفر بعدی از راه برسه؟ اوه! مسلما همین طوره! همینطور در ظلمات به سر میبردم که یهو همه جا روشن شد. جـان؟! من کی اومدم اینجا؟ یادم نمیاد کسی حتی بهم انگشت زده باشه. تمام مدت هوشیار بودم و حواسم به همه چی بود. تازه همچنان هم نشسته تشریف دارم. ناگهان با صدای پِخ کردن کسی از جا پریدم و قلبم بدجور به تاپ تاپ افتاد. 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 24 شهریور 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور 1400 اما با دیدن فرد رو به روم، ضربان قلبم تقریبا ایست کرد. امکان نداره! چشمهام درست میبینند؟! چرا اون این جاست؟! ناباور با تته پته گفتم: - ط... طا... ها... . لبخند مهربونی زد و متعجب پرسید: - طاها؟ اون رو میشناسی؟ از سوالش جا خوردم و جواب دادم: - خب تو طاها هستی دیگه! تب داشتی و وضعیتت خیلی وخیم بود. با لبخند غمگینی سرش رو پایین گرفت و گفت: - اون تب داره و حالش خرابه... . من که سر در نمیارم. طوری رفتار می کنه که انگار طاها یک نفر دیگهست! سعی کردم ترس و گیج بودنم رو بروز ندم و پرسیدم: - اگه تو طاها نیستی، پس کی هستی؟ سرش رو بالا گرفت و درحالی که تو چشمهام خیره شده بود، خونسرد جواب داد: - ماهان. چه جواب خلاصه و مفیدی! از اونجایی که جوابش قانعم نکرد با شیطنت پرسیدم: - اون وقت چرا اینقدر شبیه طاها هستی؟ نکنه دوقلو هستید؟ لبخند کجی زد و جواب داد: - تو خیلی باهوشی! خیلی زود دوزاریت افتاد. الان این بچه مسخرهام کرد یا تشویق؟ چند تا بشکن جلوی چشمهام زد تا از هپروت دربیام و بعد پرسیدم: - تعجب کردی؟ یعنی بهت نگفته که داداش هم داره؟ زانوهام رو بغل کردم و جواب دادم: - انقدر طبیعی رفتار میکردند که همهمون فکر کردیم طاها تک قُل هست. خیلی شوکه کننده بود. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که طاها برادر دوقلو داشته باشه و تازه تو این قسمت از کتابخونه هم باهاش مواجه بشم. تک خندهای کرد و گفت: - منم فکر نمی کردم به این زودی از تنهایی در بیام چون فقط چند روزه که تو این موزه گیر افتادم. مثل تو فقط به سوال آخر اشتباه جواب دادم. چرا همه تو سوال آخر گیر میکنند؟ وای! داداش کوچیک اون پسره داشت کم کم یادم میرفت. اونم تو سوال آخر گیر کرد و بعد اینجا... . وایستا ببینم! اگه اونم شرایطش مثل ما هست پس باید همین اطراف باشه. رو به ماهان پرسیدم: - غیر از تو کس دیگهای این جا نیست؟! ابرویی کج کرد و جواب داد: - مدیر بهم گفت که داداشش مثل ما اینجا گرفتار شده. مشتاقانه گفتم: - پس باید همین جاها باشه. جوری نگاهم کرد و پوزخند زد که متعجب شدم و پرسیدم: - چی شد؟! با نیش باز و مطمئن پرسید: - تو مطمئنی که اون راستش رو گفته؟ شاید فقط نقش بازی کرده. گنگ بهش خیره شدم که با کنایه ادامه داد: - فقط احمقها این قصهها رو باور میکنند! الان خیلی غیرمستقیم به من گفت احمق؟ حس میکنم کم کم داره از فاز مظلومیت خارج و به یک پسر بیشعور تبدیل میشه. این هتل و افرادش خیلی عجیب هستند دیگه کم کم دارم به خودمم شک میکنم. اصلا نکنه توی عجیب و غریب هم دروغ میگی؟ زدم تو فاز شوخی و پرسیدم: - این یعنی حرفهای تو رو هم باور نکنم؟ نکنه توام خالی بستی؟ ایستاد و درحالی که بهم خیره شده بود با نیشخندی جواب داد: - هر لحظه بیشتر مجذوب هوشت میشم. تو واقعا دختر جالبی هستی! صداش و لحنش یکم عوض شده انگار که یک فرد روانی و تشنهی قتل داره حرف میزنه. البته این فقط یک تشبیه هست ولی خدایی خیلی شبیه همچین فردی شده. هین! راستی اون دوباره از هوشم تعریف کرد پس یعنی... من درست حدس زدم و اون داداش طاها نیست و تمام این مدت داشته نقش بازی میکرده؟! نیشش تا بناگوش باز شد که با دیدن دندانهای نیش و بلندش خشکم زد. قهقههای زد و گفت: - دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم. بیا مراسم اعدام طلایی رو... . باقی کلامش رو با کش دادن ادامه داد: - ... انجام بدیم! جان؟! انصافا فازت چیه بازیگرِ علمی_تخیلی؟!اصلا مراسم اعدام طلایی دیگه چه کوفتیه؟! میخوای چه بلایی سرم بیاری؟ خدایا من هنوز نمیخوام بمیرم! 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 22 خرداد 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد 1401 (ویرایش شده) دوستان پنج پارت از رمان بازنویسی شده. اگه نخوندید میتونید بخونید. ممنون که با نگاههای زیباتون رمانم رو دنبال میکنید.❤️ من سرم شلوغه برای همین نمیتونم تند تند پارت جدید بزارم.😓 ویرایش شده 22 خرداد 1401 توسط Zahra,A 1 لینک به دیدگاه
Paniz Irani ارسال شده در 24 فروردین 1402 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین 1402 سلام گلم نمیخوای ادامه رمانو بذاری خیلی دوست داریم بدونیم آخر چی میشه لطفا اگه میتونی پارت بده لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری