OmegaWriter21 ارسال شده در 10 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان 1399 ُسلام لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 10 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان 1399 در 5 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : ُسلام سلام به روی ماهت لینک به دیدگاه
Sarina84A ارسال شده در 10 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 آبان 1399 در 2 ساعت قبل، Omega.H گفته است : ُسلام سلااااااااام امگا جان لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 13 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان 1399 دارم بر میگردم?? فقط یه هفته دیگه صبر کنیدـ برید رمان رو از اول بخونید من هم برم بخونم ببینم چی به چیه کی بی کیه??? لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 13 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان 1399 در 53 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : دارم بر میگردم?? فقط یه هفته دیگه صبر کنیدـ برید رمان رو از اول بخونید من هم برم بخونم ببینم چی به چیه کی بی کیه??? وااایییی دلم بدات تنگ شده بود امگا جوووون???الان باز یادمون میره تو پارت گذاری و شروع کن ما بهو با هم بخونیم?? لینک به دیدگاه
Sarina84A ارسال شده در 13 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آبان 1399 بی صبرانه منتظرممممم که بر گردی 1 لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 17 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان 1399 امگا من عاشق رمانت و ایده نوشتنت شدم عزیزم بزار دیگه من واقعا خوشم اومد ازز ایده رمانت امگایی لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 18 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان 1399 در در 13 آبان 1399 در 15:56، Omega.H گفته است : دارم بر میگردم?? فقط یه هفته دیگه صبر کنیدـ برید رمان رو از اول بخونید من هم برم بخونم ببینم چی به چیه کی بی کیه??? سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممممممممممممممممممم الان چقدر از 1 هفتت گذشتهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کی میایییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟??????????? لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 18 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان 1399 در 2 دقیقه قبل، goliiii گفته است : سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممممممممممممممممممم الان چقدر از 1 هفتت گذشتهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کی میایییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟??????????? دو سه روز دیگه مونده .فکر کنم البته 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 20 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان 1399 در در 18 آبان 1399 در 14:03، Mobina510 گفته است : دو سه روز دیگه مونده .فکر کنم البته آره مونده... من حواسم هست 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 20 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان 1399 در در 17 آبان 1399 در 12:43، Padideh گفته است : امگا من عاشق رمانت و ایده نوشتنت شدم عزیزم بزار دیگه من واقعا خوشم اومد ازز ایده رمانت امگایی ممنونم عزیزم... نظر لطفته... چشم حتما میذارم لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 20 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان 1399 در 5 ساعت قبل، Omega.H گفته است : آره مونده... من حواسم هست اها? لینک به دیدگاه
R.S ارسال شده در 20 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان 1399 در در 13 آبان 1399 در 15:56، Omega.H گفته است : دارم بر میگردم?? فقط یه هفته دیگه صبر کنیدـ برید رمان رو از اول بخونید من هم برم بخونم ببینم چی به چیه کی بی کیه??? قدمت به چشم بیا دیگه ده بار از اول خوندیم لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 22 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 امشب میذارم حتما و انشالله به روز های خوبمون بر میگردیم لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 22 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 ببخشید که هشتاد و چهار روز نبودم 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 22 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 در 33 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : امشب میذارم حتما و انشالله به روز های خوبمون بر میگردیم چقدرم عالییییییییی لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 22 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 چه قشنگ چیزی که توی دلش میگذشت رو منتقل میکرد. نمیترسید کسی به خاطر صداقتش مسخرهاش کنه. - حالت خوبه النا؟! گیج سرم رو تکون دادم و گفتم: خوبم... دستی به روسریام کشیدم و ادامه دادم: گرمم شده. خندید که شاکی لب زدم: نکنه تقصیر جناب اکسی تونینه؟ - تونین چیه؟ توسین! - من مطمئنم تونین شنیدم ها! - من هم مطمئنم که گفتم توسین. - بیخیال! چند ثانیه بینمون سکوت حاکم شد که بهداد گفت: داستان ادواردو چیه... این پسره که اومده خونهتون. - هیچی... یه آدم رو مخ، از دماغ فیل افتاده، چلاغ و الاغ و کلاغ! - یعنی اینقدر بده؟... بهار میگفت باهاش... شاکی گفتم: بهداد! من رو اینجوری شناختی؟ من اگه بخوام بزنم زیر سه سال... میام صاف تو چشات نگاه میکنم و میگم نیستم... - گفتم شاید موقعیتش رو نداشتی... گناباد تا اینجا اونقدر فاصله داره که خودت رو به زحمت بندازی. اخمم رو تجدید کردم. - ازت اصلا انتظار نداشتم. روم رو برگردوندم و به سمت در اتاق رفتم که مانعم شد و روبهروم ایستاد. - میفهمی النا؟! من ترسیدم. میدونی چه ترسی؟! ترس اینکه سه سال انتظارم هدر بره. گفتیم منتظر بمونیم منتظر همدیگه تا روزی که بتونیم با هم یه زندگی رو بسازیم. ترسیدم... درکم کن! ناباور به چشمهاش زل زدم. - انتظار داری ازت متشکر باشم به خاطر اینکه بهم بیاعتماد شدی؟! میون موهاش دست کشیدـ - تو حرف منو نمیفهمی میگم نمیخوام از دستت بدم. - با همین بدخلقیهات نمیخوای از دستم بدی؟ برای خودت بریدی و دوختی! جای این که هزار کیلومتر بکوبی بیای اینجا میتونستی زنگ بزنی و فقط باهام صحبت کنی. ادواردو برای من همون کسیه که چند وقت پیش توی تلویزیون دیدم و مصدوم شد. همین و بس! دروغ گفتم... دروغ مصلحتی که ایرادی نداشت. 2 1 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 22 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 میدونم خیلی کمه ولی طلسمش شکسته شد لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 22 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 در 6 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : میدونم خیلی کمه ولی طلسمش شکسته شد عالییییییییییییییییییی بود خسته نباشییییی 1 لینک به دیدگاه
ATANAZ m ارسال شده در 22 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 در 47 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : میدونم خیلی کمه ولی طلسمش شکسته شد خیلی خوب بود خسته نباشی?? 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 22 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان 1399 خیلی خوب بووود?پس اینا همو دوج دالن؟?البته بهداد النارو دوج داله??? 1 لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 امگایی دو ساعت داشتم دنبال پارت قبل میگشتم تا ببینم چی به چیه خداروشکر اوکی شد ماشاالله انقد پارت گزاشتی که آدم کف میکنه 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 23 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 در 3 ساعت قبل، Padideh گفته است : امگایی دو ساعت داشتم دنبال پارت قبل میگشتم تا ببینم چی به چیه خداروشکر اوکی شد ماشاالله انقد پارت گزاشتی که آدم کف میکنه طعنه زدی?? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 23 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 در 10 ساعت قبل، Mia.h گفته است : خیلی خوب بووود?پس اینا همو دوج دالن؟?البته بهداد النارو دوج داله??? نه دو طرفه اس لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 23 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 - پیجت رو دیدی؟ اصلا به اینستا سر زدی ببینی دارند چی در موردت میگند؟ صبح پنج دقیقه رفتم بیمارستان... همه داشتند در مورد شما حرف میزدند. ناباور به چهرهی عصبیاش نگاه کردم و لب زدم: دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. پسش زدم و حینی که از اتاق خارج میشدم گفت: واستا! نایستادم و در اتاق رو محکم بستم. بهار با چهرهای رنگ پریده پشت در ایستاده بود. سویچش رو به دستش دادم و گفتم: فعلا من برم. - دعوا کردید؟ - فکر کنم... خدافظ. از خانهشون خارج شدم و خواستم به مهدی زنگ بزنم که منصرف شدم و با قدمهای آروم به سمت خونه رفتم. آرامش شب رو دوست داشتم. به خودم بود امشب همهی تهران رو زیر پا میذاشتم و آروم میشدم. با زنگ خوردن تلفنم چشم از خیابون خلوت گرفتم. با تعجب به صفحه نگاه کردم. دکتر این موقع با من چیکار داشت؟ - بله بفرمایید. - سلام وقتتون بخیر خانم درخشنده... عذر میخوام توی تایم استراحتون تماس گرفتم. - اختیار دارید... مشکلی توی ترجمهها پیش اومده؟ - خیر کار شما مثل همیشه عالی بود ولی لئو اصرار داره دوباره شما رو ببینه. - لئو؟!... کمی فکر کردم و ادامه دادم: بله... کوالاریا....اومم... کوالالا... بیخیال ادا کردن محترمانهی اسمش شدم. - آقای دکتر من که با ایشون حجت رو تموم کردم. - لطفا خانم رهنما... روی من رو زمین نندازید خیلی توی کارش مصره. - من الآن نمیتونم... امتحانات پایان ترم نزدیکه... فشار کاریام بالاست واقعاٰ نمیخوام به چیزی جز اونها فکر کنم. - ایرادی نداره بهش میگم صبر کنه منتظر بمونه تا وقتی شما خودتون بخواید ببینیدش... یه فایل براتون فرستادم یه نگاه بهش بندازید. - چشم حتما. - خدا نگهدار. قطع کردم و پا تند کردم تا زودتر به خونه برسم. با حسرت از کنار بستنی فروشی عبور کردم. محال بود بتونم حالا حالاها برم جایی و آرامش داشته باشم. بدون کوچکترین برخورد با کسی خودم رو به خونه رسوندم. چشم غرهای به چراغ روشن خونهی ادواردو انداختم. - همهاش تقصیر توئه! غرولند کردم و به اتاقم پناه بردم. بهترین جای دنیا همینجا بود. شاید وقتش بود که پساندازم رو خرج گرفتن خونه کنم و از اینجا برم. آهی کشیدم. خستگی از سر و روم میریخت. پنجرهی اتاقم رو کامل باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم. با استرس گوشیام رو برداشتم و وارد پیجم شدم. به معنی واقعی ترکیده بود. یکی از کامنتها و دایرکتها رو نخوندم و همه رو پاک کردم به عبارت «No post» خیره شدم. کار دیگهای از دستم بر نمیاومد. ایمیل آقای مازنی رو باز کردم و چشمهام گشاد شدند. این خانم کی بود؟! خیلی شبیهم بود. نه من شبیهش بودم. به صندلی سلطنتی تکیه داده بود. نفسم بند اومده بود از جام پریدم و گیج به اطرافم نگاه کردم. به عکس خانوادگی که روی عسلی بود نگاه کردم. گوشیام رو کنار عکس قرار دادم. این خانم... من... هزار بار به این زن بیشتر شبیه بودم تا به مامان یا بابا یا مهدی. حالت موهای مواج و مشکیاش... به موهای خودم دست کشیدم. - النا... با باز شدن در اتاق هول شدم و گوشی از دستم افتاد. مامان در چهارچوب در ظاهر شد. خم شدم و گوشی رو برداشتم و صفحهاش رو خاموش کردم و تعجبم رو پشت لبخندم پنهون کردم. - جانم مامان؟ - بیا شام بخور... خوبی؟! رنگت پریده! - خوبم. چشم من یه آبی به دست و صورتم بزنم میام. - منتظرتیم. این رو گفت و در رو بست. به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم. رنگم با گچ روی دیوار هیچ اختلافی نداشت. با آب سرد دست و صورتم رو شستم. خواب و خستگی همه از تنم رفته بودند. لباس عوض کردم و به آشپزخونه رفتم. همه به اضافهی ادواردو بودند. - آقای رهنما من شرمندهی شما شدم... علاوه بر خونهتون در سفرهتون هم شریک شدم. ادواردو این رو گفت و بابا تعارب تیکه پاره کرد. - این چه حرفیه پسرم؟! تو هم برام مثل مهدی و النایی. کنار مامان نشستم که ادواردو گفت: مثل النا؟!... مهدی و ادواردو خندیدند و مامان و بابا لبخند زدند. کمی قورمه سبزی کنار برنجم ریختم و مشغول خوردن شدم که مهدی گفت: خوبی النا؟ - ها آره خوبم... لیوان آبی برای خودم جا کردم و به کمکش لقمهها رو قورت دادم. - ممنون مامان شبتون بخیر. از جام بلند شدم. گوشیام رو توی دستم فشار دادم و رفتم توی حیاط. روی پلههای طبقهی دوم نشستم و دوباره عکس رو باز کردم. از ته دلم آرزو میکردم کاش این یه بازی مسخره باشه. روی عکس دقیق شدم. روی گردنش در امتداد گونههاش یه خال بود. گره شالم رو باز کردم و به خالم دست زدم. انگار میخواستم مطمئن شم که اون سرجاشه. - اون کیه؟! با شنیدن صدای ادواردو برای بار دوم شوک بهم وارد شد. گوشیام از دستم افتاد. از جا پریدم و شالم رو مرتب کردم. ادواردو بدون هیچ تعارفی بهم خیره شده بود. لبخند زورکی زدم و گوشیام رو از روی زمین برداشتم. - حالت خوبه؟! - خوبم اینجا چی میخوای؟ - تو روی پلههای خونهی من چی میخوای؟ 1 1 لینک به دیدگاه
Sarina84A ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 مثل همیشه عالیییی بودددد یعنی امکان داره اون دختر النا باشه 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 عالیییییییییییییییییی بود 1 لینک به دیدگاه
شیطون کوچولو ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 عزیزم من تازه رمانت رو خوندم واقعا محشره❤️?? 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 یعنی کی میتونه باشه؟? 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 23 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آبان 1399 در 1 دقیقه قبل، Maedeh Mashhadi گفته است : امگا یک جا سوتی دادی... اونجایی که دکتر زنگ میزنه میگه ببخشید خانم درخشنده مزاحمتون شدم.... مگه به النا زنگ نزده بود و النا فامیلش رهنما نیس؟؟ هووووووممم?راس میگیاا?? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 24 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 در 6 ساعت قبل، Maedeh Mashhadi گفته است : امگا یک جا سوتی دادی... اونجایی که دکتر زنگ میزنه میگه ببخشید خانم درخشنده مزاحمتون شدم.... مگه به النا زنگ نزده بود و النا فامیلش رهنما نیس؟؟ ???تاثیرات ویرایش رمان قبلیه شما ببخش. از یخ جایی به بعد دیدم دارموادبی مینویسگ نگچ که کلا رفته بودم تو خط ویتامین ???شرمنده لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 24 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 خانم درخشنده شخصیت اصلی رمان قبلیامه?? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 24 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 خوب خوب تئوری هاتون در مورد ادامهی رمان چیه؟؟؟ لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 در 4 ساعت قبل، Omega.H گفته است : خوب خوب تئوری هاتون در مورد ادامهی رمان چیه؟؟؟ هههممم?قابل پیش بینی نیس اصلا?یعنی تئوری های ما در برابر ذهن متفکر شما کم میاره?? 4 لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 پپپپپپپپپپپپپپپپپاااااااارررررررررررررتتتتتتتتت 1 لینک به دیدگاه
ATANAZ m ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 در ۱ ساعت قبل، Mia.h گفته است : هههممم?قابل پیش بینی نیس اصلا?یعنی تئوری های ما در برابر ذهن متفکر شما کم میاره?? لایک داری نه میشه گف ک از این خانواده نیس نه میشه گف ک برا این خانوادس چون این رمان پره از اتفاقای یهویی همینم خیلی جذابش کرده.. نظرم اینه ک پارت بزار بفهمیم چی میشه☺️? 1 لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 در 1 دقیقه قبل، ATANAZ m گفته است : لایک داری نه میشه گف ک از این خانواده نیس نه میشه گف ک برا این خانوادس چون این رمان پره از اتفاقای یهویی همینم خیلی جذابش کرده.. نظرم اینه ک پارت بزار بفهمیم چی میشه☺️? ? 1 لینک به دیدگاه
شیطون کوچولو ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 من پااارت میخوام? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 24 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 همین رو کم داشتم. چه قدر دنیا به من لطف داشت. فقط خبر اومدن آدم فضاییهای گوشتخوار میتونست از اتفاقاتی که توی زندگی من بود عجیبتر باشه. ده روز پیش به من میگفتند ادواردو ایتزو یه تصویر موزاییکی ازش توی ذهنم داشتم ولی الآن با کیفیت فول اچدی روبهروم بود و نمیدونم چرا احساس میکردم میل عجیبی به بریدن سرم داره. - نمیخوای بری کنار؟! خودم رو کنار کشیدم و گفتم: برو نرفته از دنیا نری. از کنارم عبور کرد و روی بالابر ایستاد. مرض داشت من رو بیرون کرده بود. حینی که داشت بالا میرفت گفت: اون زنه خیلی شبیهته. با اخمهای درهم نگاهش کردم و لب زدم: خودم میدونم. همین مونده بود من با این هم کشوری باشم. نخواستیم بابا نخواستیم. چیزی نگفت که روم رو ازش گرفتم و به موزاییکهای کف حیاط خیره شدم. سنگینی نگاهش رو حس میکردم. نفسم رو صدادار بیرون فرستادم و به خونه برگشتم. مهدی توی سالن نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد. - هییی چیکار میشه کرد... ممکنه یعنی؟! میخوام صد سال سیاه نیام تو ترکیب. چش شده بود رحمانی؟ احوالش اوکی بود؟... خیلی احمقی!... گمشو صداتو نشنوم... جهنم آخه چهارتا؟! گند زدید داداش... بد گند زدید... دیگه به حرفهاش گوش ندادم و رفتم توی اتاقم. قربون اتاقم بشم که سرای آرامشه! برای اینکه امروز بیشتر از این طولانی نشه هدفونم رو روی گوشم گذاشتم و یه آهنگ قدیمی کرهای «بهت قول میدم گروه ای ان جل» رو اجرا کردم. باید کمکم میرفتم تو کار زبان کرهای. حینی که داشتم زمزمه میکردم چشمهام رو روی هم انداختم. « I will promis you...» و آهنگ رو نمیدونم چند بار گوش دادم ولی وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت دو بود و من همچنان غرق افکاری بودم که داشتند مثل خوره مغزم رو میخوردند. هزار و یک دلیل داشتم برای اینکه من و مهدی واقعاً برادر هستیم ولی مدرکی نداشتم... از نوزادیام هیچ عکسی نبود. بحث تکنولوژی نبود. از نوزادی مهدی بود ولی از من نه... مامان میگفت دوربین نداشتیم. ایتالیایی رو خیلی زود یاد گرفتم اصلاً وقتی که ایتالیایی یاد گرفتم رو یادم نمیاومد. از بیخوابی وارد تلگرام شدم چتهای بچههای کلاس رو خوندم. عدهای هنوز داشتند در مورد نحوهی پیچوندن کلاس فردا با هم بحث میکردند. پیامی برام اومد. با دیدن اسم بهداد بالای صفحه لبخندی ملیح روی صورتم نقش بست. 1 1 لینک به دیدگاه
شیطون کوچولو ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 هعی من گیج شدم? نکنه واقعا بچه این خانواده نباشه لئو راست بگه??یا مثلا خواهر دو قلوش باشه که گم شده ? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 24 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 نمیدونم لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 24 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1399 در ۱ ساعت قبل، Omega.H گفته است : نمیدونم ای بابا?پ کی میدون؟? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 در 8 ساعت قبل، Maedeh Mashhadi گفته است : دشمنت شرمنده باشه تو فاز رفته بودم یک دفعه گفت خانم درخشنده شاخ درآوردم گفتم خدایا آوا اینجا چیکار میکنه اون که تو ویتامین بود? کلا از طرز نوشتنت خوشم میاد خیلی قشنگ مینویسی? موفق باشی?? ممنون عزیزم لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 25 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 پپپپپپپپارررررررررررررتتتتتتت 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 پیامش رو باز کردم: - هنوز نخوابیدی؟ تند نوشتم: میخواستم ببینم فضولش کیه. با یادآوری جر و بحثمون پشیمون شدم و پاکش کردم که یه پی ام دیگه اومد. - خیلی کار زشتیه حرفت تو رو پس بگیری. - ناراحتی؟ جوابش رو ندادم که بعد از چند ثانیه نوشت. - النا من تهچین میخوام برای ظهر تهچین درست کنی میام دنبالت بریم بیرون بخوریم. لب زدم: عجب رویی دارهها! هنوز این عادتش از سرش نیوفتاده. - ظهر با بهار برنگردی خودم میام دنبالت. پوزخندی زدم و نوشتم: - چی باعث شده تو اینقدر پررو باشی آخه؟ یه اموجی متفکر هم آخر پیامم گذاشتم. - این که اجازه دارم النا رهنما رو دوست داشته باشم؟ - نه این نمیتونه باشه. - چون که تو منو دوست داری؟ فکر کنم همین باشه. اگه دم دستم بود گوشیام رو توی حلقش میکردم. - من تو رو دوست ندارمممممم. - پس چرا جواب پی امامو میدی؟ گفتم: بیشعور! - میدونم الآن از دستم ناراحتی پس تو رو به خدا میسپارم. - شب بخیر خانمم. لبخند روی لبهام شدت پیدا کرد. با شیطنتی آشکار نوشتم: - شب بخیر آقای کامیار. نوشت: - یه آقای کامیاری نشونت بدم خانم رهنما! ته چین بهداد بهانهای شد برای اینکه از اتاق بیرون برم. وارد آشپزخونه شدم و مشغول آماده کردن مواد اولیهی ته چین شدم. بعد این که تکههای مرغ رو توی سس خوابوندم و توی یخچال گذاشتم خودم رو روی مبل سالن انداختم و به دیار رؤیا شتافتم. با صدای بلند مهدی از جا پریدم. - پاشو الی ظهر شد نمیخوای بری دانشگاه؟! صاف نشستم و گفتم: بله؟! شالی روی سرم انداخت و گفت: پاشو بیا صبحانه بخور جمع کن برو دانشگاه دیر شد. چشمهام رو مالیدم. - مگه ساعت چنده؟ - هفت. ضربهای به ساق پای مهدی زدم و گفتم: منو برای نماز بیدار نکردی! احمق بیشعور عوضی! - وای الی سرم رفت. شالم رو دور سرم پیچوند و ادامه داد: همین یه مثقال آبرومون رو هم جلوی ادواردو بردی گمشو خرس قطبی برو یه آبی به دست و صورتت بزن! با چشمهای بسته به سمت دستشویی رفتم و با دوازده تا خمیازهی طولانی دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم. همه دور میز نشسته بودند به اضافهی ادواردو طبق معمول. آروم سلام کردم و به سمت یخچال رفتم. ظرف مرغ رو بیرون آوردم. داشتم مواد ته چین رو توی قالب فر می چیدم که مامان گفت: بهداد اومده؟ خوابالود گفتم: هومـ..م دیشب اومده. مامان اون سبد بنفشه کجاست؟! - توی کابینت پایینه کنار یخچال. بیتوجه به حضار آشپزخونه وسایل مورد نیاز رو توی سبد گذاشتم و قالب رو هم توی فر. پشت میز نشستم که بابا گفت: میرید بیرون؟ چایم رو هم زدم و گفتم: با اجازهی شما... - این پسر کی دیگه میخواد بیاد رسمیاش کنیم خانم؟ خوب نیست اینها همینجوری باهم رفت و آمد میکنند. مامان سرش رو تکون داد و گفت: امروز به سمیه زنگ میزنم. ادواردو داشت با تعجب به مامان و بابا نگاه میکرد که مهدی گفت: النا و بهداد نشونن. ادواردو با تعجب گفت: یعنی چی؟ بابا تشکر کرد و از پای میز بلند شد. مهدی جواب ادواردو رو داد: یعنی قراره ازدواج کنند. ادواردو سرش رو تکون داد و گفت: النا اوکیه؟ هر سه بهم خیره شدند. به سرفه افتادم که مامان گفت: قیافهی پکر الآنش رو نبین پسرم این خواب مونده نمازش رو نخونده با یه من عسل هم نمیشه خوردش. - نماز؟! عصبی از جام بلند شدم و نون تستی توی دهنم کردم و گفتم: فضول رو بردند جهنم گفت هیزمش تره. با چشمهای گرد و قیافه خنگولانه بهم خیره شد. پوزخندی زدم و رو به مامان گفتم: مامان حواست به تهچین باشه. بوسیدمش و از آشپزخونه خارج شدم. 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 25 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 آی آی آی?احساس که نه مطمئنننممم النا میخواد کله ادواردو رو از جا بکنه? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 دوستان عزیز لطفا در بالای صفحه به رمان رای بدید سپاس از شما لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 25 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 در 25 دقیقه قبل، Omega.H گفته است : دوستان عزیز لطفا در بالای صفحه به رمان رای بدید سپاس از شما چطور؟ من نتونستم؟ لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان 1399 در هم اکنون، Mia.h گفته است : چطور؟ من نتونستم؟ چند تا ستاره هست اونجا میتونی رای بدی 1 لینک به دیدگاه
شیطون کوچولو ارسال شده در 26 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان 1399 عزیزم اگه میتونی و وقت داری لطفا پااارت بذار 1 1 لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 27 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آبان 1399 در در 23 آبان 1399 در 09:56، Omega.H گفته است : طعنه زدی?? نا واقعا راست گفتم خیلی پارت گزاشته بودی اصلا برگرد قسمت قبل همش پارته 1 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 27 دقیقه قبل، *sahere* گفته است : سلام و خسته نباشید به شما نویسنده عزیز شما همچنان بدون برنامه پارت خواهی گذاشت؟ توی این روزای کرونایی که تو قرنطینه هستن همه،همه بدنبال یه سرگرمین که یکیش رمان خوندنه،لطفا ب خواننده هاتون احترام بذارین و پارت گذاریه منظمی داشته باشین،مخصوصا که بعد این مدت هنوز پیگیریم?? ما چه گناهی کردیم از داستان شما خوشمون اومددده؟؟؟؟? خب باید رمان دیگشون و ویراستادی کنن که طول میکشه! قطعا امگا جان هم دلش میخواد که پار بزاره؛ اما نمیتونه! ایشون قطعا پارت میدن? 1 لینک به دیدگاه
*sahere* ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 1 ساعت قبل، Mia.h گفته است : خب باید رمان دیگشون و ویراستادی کنن که طول میکشه! قطعا امگا جان هم دلش میخواد که پار بزاره؛ اما نمیتونه! ایشون قطعا پارت میدن? حق باشماست دوست عزیز منم این نویسنده عزیز رو سوای نویسنده های دیگه میبینم که تو این رمان وان رمان ول هستن و دائما فعالن و نظر میدن اما تمرکزی رو رمان خودشون ندارن... اما... بنظرم چند وقتی که گذشت برای ویراستاری*رمان قبلیشون کافی بوده و مطمئنا طبق گفتشون حالا دیگه نوبتیم باشه بعد ویتامین AD،دلهای لژیونر باید ب جریان بیفته منم چون طرفدار این نویسنده خوش اخلاق و خلاق هستم نظر میدم ویا انتقادی میکنم وگرنه که چ بسا ریخته رمان های بی ارزش که تمرکز نویسندگان رو ریخت و لباس و ست کردن رژ لب با کفشای کاراکترشه..? 2 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 2 ساعت قبل، *sahere* گفته است : سلام و خسته نباشید به شما نویسنده عزیز شما همچنان بدون برنامه پارت خواهی گذاشت؟ توی این روزای کرونایی که تو قرنطینه هستن همه،همه بدنبال یه سرگرمین که یکیش رمان خوندنه،لطفا ب خواننده هاتون احترام بذارین و پارت گذاریه منظمی داشته باشین،مخصوصا که بعد این مدت هنوز پیگیریم?? ما چه گناهی کردیم از داستان شما خوشمون اومددده؟؟؟؟? نه عزیزم از شنبه یه برنامه ی منظم ریختم برای نوشتنم رمان ویتامین آد دفترش بسته شد و ازویرایش همه چی اش راحت شدم من نزدیک به یه ماه مثل مرده افتاده بودم و حوصله ی خودمم رو هم نداشتم چه برسه به رمان نوشتن الان یه هفته است که دارم عقب موندگی هام رو جبران میکنم و دل های لژیونر هم یکی از اون هاست که اگه هزاران بار بابت بد پارت گذاشتنم عذر خواهی کنم کمه?? شما روزهای شنبه دوشنبه و چهارشنبه منتظر دل های لژیونر باشید و مطمئن باشید دیگه قطره ای پارت نمیدم و پارت های طولانی خواهند بود. 2 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 22 دقیقه قبل، *sahere* گفته است : حق باشماست دوست عزیز منم این نویسنده عزیز رو سوای نویسنده های دیگه میبینم که تو این رمان وان رمان ول هستن و دائما فعالن و نظر میدن اما تمرکزی رو رمان خودشون ندارن... اما... بنظرم چند وقتی که گذشت برای ویراستاری*رمان قبلیشون کافی بوده و مطمئنا طبق گفتشون حالا دیگه نوبتیم باشه بعد ویتامین AD،دلهای لژیونر باید ب جریان بیفته منم چون طرفدار این نویسنده خوش اخلاق و خلاق هستم نظر میدم ویا انتقادی میکنم وگرنه که چ بسا ریخته رمان های بی ارزش که تمرکز نویسندگان رو ریخت و لباس و ست کردن رژ لب با کفشای کاراکترشه..? نه مطمئن باشید من وقتی پارت نمیدم حتما یه دلیلی داشته چون جز صفحه ی روبینوم نه پیج اینستا دارم و نه کانالی مخصوص خودم که وقتم رو بگیره. قبول دارم در حقتون بد کردم و شما هم بزرگی کردید که همچنان منتظر رمانید. جبران می کنم قول میدم♥♥♥♥♥♥ همین سرماخوردگی من یه ماه از زندگیم عقب انداخت وگرنه ویتامین آد نباید اینقدر وقت می گرفت. 1 لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 ایشالله زود تر خوب شی برامون پارت بزاری لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 حالم خوبه الان? مرسی ازتون یه هفته هست خوب شدم لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 49 دقیقه قبل، *sahere* گفته است : امیدوارم هر چه سریعتر بهتر بشین و اینکه.. رمانتون جاهای خیلی خووووبی گیر کرده? تو ته چینه?? ای هوس ته چین کردم وقت ندارم برای خودم درست کنم???? 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در هم اکنون، Omega.H گفته است : حالم خوبه الان? مرسی ازتون یه هفته هست خوب شدم خداروشکر لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 جلوی آینه واستادم و به خودم خیره شدم. به چشمهام نگاه کردم... رو از خودم گرفتم. تصویر اون زن جلوم نقش میبست. کلافه شونه رو برداشتم و به موهام کشیدم که خیال موهای اون زن باعث شد شونه از دستم بیوفته. دو دستم رو توی موهام فرو کردم و بینشون دست کشیدم. نگاهم روی ساعت لغزید. هنوز وقت داشتم. از کشوی آینه دراور قیچی رو بیرون آوردم. دهانهی قیچی رو باز کردم. لبهام رو فشردم. تیزیاش موهام رو لمس کرد. - اون مامان من نیست! دستم رو فشردم و همزمان با بسته شدن دهانهی قیچی ترهای از موهام روی زمین ریخت. دوباره کارم رو تکرار کردم و همراه با افتادن موهام گفتم: مهدی برادر منه! - فامیل من رهنماست... من ایرانیام!... من... از اونها نیستم. لبخندی رضایت بخش به موهایی که تا زیر گوشم بودند زدم. تغییر کرده بودم. همچین موی کوتاه هم بهم می اومد. مواج بودنشون دیگه خودنمایی نمیکرد. لنز تزئینیام رو بیرون آوردم و توی چشمم گذاشتم. چند بار پلک زدم که چشمهام عادت کردند. رنگ آبی تیره هم ناجور بهم می اومد لامصب! خودم رو برای دانشگاه آماده کردم و با تک زنگ خوردن گوشیام از اتاقم بیرون رفتم و با حالت دو وارد حیاط شدم. کسی من رو ندید و سرزنشم نکرد. از روی نوشتهای که مهدی برام روی پلهها نوشته بود عبور کردم. لبخند گشادی به نوشتهاش زدم. - نمیشه که آدم اینقدر داداشی که همخونش باشه رو دوست داشته باشه. یک مثال نقض پرقوت به اسم فراز صحرایی توی ذهنم نقش بست. افکارم رو کنار زدم و از خونه خارج شدم. باتعجب به تاکسی نگاه کردم. خبری از ماشین بهار نبود. بهار از توی تاکسی برام دست تکون داد. متعجب سوار شدم و گفتم: سلام... کو ماشین خودت؟! - بنزین... واو... یا حضرت یوسف! چه لنز بهت میاد! هولش دادم اون طرف و گفتم: یه کم هم برای من جا باز کن... خودش رو کنار کشید و متفکر به صورتم نگاه کرد. - چشات شبیه یه بنده خدایی شده... ولی کی نمیدونم. بیتوجه بهش جزوهام رو از کیفم بیرون آوردم و گفتم: درس استاد سعادت همون منابع استاد اخلاقیه دیگه؟! عوضشون نکرده؟ - نه بابا چی آخر ترمی بیاد منابع و عوض کنه همونهاست با خیال راحت خر بزنشون. چیزی نگفتم و به توضیحاتی که داخلش نوشته بود نگاه کردم و افکارم رو از اون زن منحرف کردم. خودمون رو با عجله به کلاس رسوندیم جلوی در کلاس معراج سعادت سد راهم شد. بهار چپ چپ نگاهمون کرد و رفت توی کلاس. - لطفا برید کنار. - اول سلام دوم صبح بخیر سوم چه رنگ آبی بهتون میاد چهارم... - آقای سعادت من نامزد دارم. حرف توی دهنش ماسید. چند ثانیه ساکت بهم خیره شد. سکوتش رو شکست و گفت: تا دیروز پریروز که نداشتی! - نمیخواستم ناراحتتون کنم و شما منو توی شرایط بدی قرار دادید. پوزخندی زد و گفت: باور نمیکنم! - معراج! دکتر سعادت سرزنشگر اسم پسرش رو به زبون آورده بود. از استاد عذرخواهی کردم و وارد کلاس شدم. 3 لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 پرفکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 ینی چی میشه؟?❤ 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 بفرمایید این هم پارت?? فردا دو آزمون دارم و پس فردا یه آزمون دیگه? ولی به خاطر شما پارت گذاشتم که بگم دوستتون دارم و تک تکتون برام عزیزید?? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 6 ساعت قبل، *sahere* گفته است : ممنون از درک بالا شما نویسنده عزیز بی صبرانه منتظر ادامه پارت گذاری شما و البته رمان های دیگتون هستم با امید موفقیت ♥ والبته شایان بذکر است که امروز چهارشنبست? من هم پارت گذاشتم لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 28 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 در 9 دقیقه قبل، Mia.h گفته است : ینی چی میشه؟?❤ والا نمیدونم این رمانم مثل دختران مثبت در همسایگی پسران منفی نقشه ی نامشخص داره و اتفاقات در لحظه رقم میخورند البته من انتهای رمان و هدفم از نوشتنش رو میدونم ولی این که بدون لزوما اتفاق بعد چیه هیچ اطلاعی ندارم? 2 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 28 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان 1399 عالیییییییییییییییییییییییییی بود دستت درد نکنهه خسته نباشی 1 لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 30 آبان 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان 1399 به قول بیلی ایلیش one bye one bye one???️? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 30 آبان 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آبان 1399 در 4 دقیقه قبل، Maedeh Mashhadi گفته است : طفلک معراج? میگم امگا یک سوال ازت بپرسم؟ جانم؟ لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 داشتم اورددوز میکردم مگه یه آدم چه قدر ظرفیت داشت؟! هر بلایی که ممکن بود سر یه آدم بدبخت بیاد سر من اومده بود. روی صندلی کنار بهار جا گرفتم. بهار به جلوش نگاه میکرد. میدونستم احساس میکنه دارم داداشش رو میپیچونم. ورود استاد به کلاس فرصت دفاع رو ازم گرفت. بعد از کلاسهای طولانی که در کمال سردی بهار گذاشت با ذهنی داغ کرده و چشمهای سوزان از دانشگاه خارج شدیم. حرف نمیزد ولی دوشادوش باهام راه میرفت. سوزش چشمهام و کممحلی بهار داشت دیوونهام میکرد البته زیاد وقت نکردم دیوونه شم چون ماشین بهداد رو دیدم که اون طرف خیابون دانشگاه پارک شده. لبخند کجی نثار بهار کردم و گفتم: من با بهداد قرار دارم خودت تنهایی میری؟! خودم از شدت پررویی حرفم تعجب کردم ولی بهار فقط سرش رو تکون داد و گفت: میدونم... نترس مزاحمتون نمیشم. صبح بهداد دکم کرده. - بهار! - برو نمیخواد خرم کنی! - اعه این چه حرفیه؟! با اخم های درهم نگاهم کرد و گفت: وای به حالت خم به ابروی داداشم بیاد. گونه اش رو بوسیدم و به سمت ماشین بهداد رفتم. در بین راه به این فکر کردم چه بد بود که نمیشد یه چیزهایی رو به همه گفت. لبخند پرکشیده از لبم رو برگردوندم. بهداد در جکش رو از داخل باز کرد. - سلام خانم! سوار شدم و گفتم: سلام. به روبهروم خیره شدم که گفت: خوبی النا؟! چرا اینقدر رنگت پریده؟ دستش رو پشت سرم گذاشت که خودم رو پس کشیدم. - موهات رو کوتاه کردی؟! بغض گلوم داشت خفهام میکرد چرا لامصب تموم نمیشد؟! این چه آتیشی بود که به جونم افتاده بود. اصلاّ چرا قبول کرده بودم با بهداد برم بیرون؟! بهداد با صدایی که از حد معمول بلندتر شده بود گفت: نگام کن النا! همه همینجوری بودند یا فقط من بعد از زوم شدن توجه کسی روم شکنندهتر میشدم؟! لب زدم: میشه از اینجا بریم؟ جلوی دانشگاه نباشیم. با همون اخمهای درهمش سر تکون داد. چه جوری باید بهش میگفتم؟! چه عکسالعملی نشون میداد؟! اون دکتر بود... شاید یه چیزی میگفت یه راه حلی که همهی فرضیات کوالا رو رد میکرد. - بگیر! از افکارم جدا شدم. لیوان آب هویجی به سمتم گرفته بود. بغضم شکست با صدای بدی شکست. کلاس هم نداشتم آخه بیصدا بغضم بشکنه و این حرفها. از هر مجرایی که روی سرم بود آب جاری شده بود. بهداد هول شد بود و نمیدونست باید چیکار کنه. - النا... خانومم... خوبی؟!... ای بابا... چی شده؟! من کاری کردم؟!...به خاطر دیشب ناراحتی؟!.. من لال شم دوباره اونجوری باهات حرف بزنم... النا خواهش میکنم... خانومم. از پشت پردهی اشک به چهرهی ملتمسش نگاه کردم. اون که گناهی نداشت. داشتم اذیتش میکردم. دستش همون جوری خشک شده بود. آب هویج رو ازش گرفتم و اشکهام رو پس زدم. نی رو توی دهنم کردم و قورتی خوردم. شیرینیاش جون به تنم آورد. چند دقیقه طول کشید که آروم شدم و بهداد با صبوری منتظرم موند. با صدای هورت هورت ته آب هویج خجالت زده به بهداد نگاه کردم که لیوان رو از دستم گرفت و پیاده شد. به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم لنزهام داشتند به فنا میرفتند و چشمهام کاسهی خون شده بودند. - لنز گذاشتی؟! میخوای بیرونشون بیارم؟ - آره لطفاً. اهرم صندلی رو کشید و صندلی کمی به عقب رفت. دراز کشیدم و بهداد لنزها رو بیرون آورد. چشمهام سبک شدند. درجای لنزها رو بست و به دستم داد. - چشمهای خودت به اندازه کافی آدم رو دیوونه میکنه نمیخواد ناخالصی قاطیاش کنی. خندیدم و شرمنده گفتم: ببخشید بهداد اوقات تو رو هم تلخ کردم. از همون لبخندهای نابش زد و گفت: حالا حالت بهتره؟! - خوبم. - خوب نمیخوای تعریف کنی چرا به اموال شخصی من دست درازی کردی؟ - چیکار کردم؟! - موهات!... طلبکار ادامه داد: من کی به تو اجازه دادم کوتاهشون کنی؟! - بهداد! - جان بهداد! اگه بدونی چه قدر دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده تا صبح باهام حرف میزدی... چند بار توی گناباد دچار افت شدید النای خون شدم ولی اینقدر کار داشتم که نمیشد بهت زنگ بزنم. - من هم هفتههای مزخرفی داشتم. گوشیام رو از کیفم بیرون آوردم و عکسی که دکتر برام آورده بود رو باز کردم. گوشی رو به سمتش گرفتم. متعجب گوشی رو ازم گرفت و به عکس نگاه کرد. - خوب... چرا عکس عمه یا خاله یا یه همچین فامیلیات رو داری بهم نشون میدی؟! عاجز لب زدم: بهداد! سرش رو بلند کرد و گفت: جانم؟! - این... این... یکی... گفته این مامانمه. - زر الکی زده عزیزم... معلومه که... طولانی مکث کرد. - میخوای بگی خالهجان مامانت نیست؟! - من نمیدونم... بهداد یه همچین چیزی ممکنه؟! نگاهش بین من و عکس جابهجا شد. - میخوای چی بهت بگم؟! اینکه چنین چیزی ممکن نیست؟! از ته دل گفتم: آره لطفاً بهم بگو. گوشی رو کنار دنده گذاشت و گفت: به نظرت برای من مهمه که تو به جای این که دختر سهند و فاطمه باشی دختر خسرو و ریحانه باشی؟! - آخه مسئله اینه که این خانم ریحانه نیست... کسی که این عکس رو بهم داده گفته من وارث این خانمم، این خانم ایتالیایی... با محبت نگاهم کرد و گفت: آروم باش! آزمایش دی ان ای اصلا کار سختی نیست... بهش فکر نکن! من کنارتم خوب؟! انگار از دیشب تا حالا به یه دلگرمی اینجوری نیاز داشتم. - باشه... مرسی بهداد! استارت زد و گفت: خوب حالا کجا بریم؟! - بریم خونه من وسایل رو بردارم. - نخیر میریم بینایی سنجی! - چشم پزشکی؟! - بله چشمهات کاسهی خون شده. احتمالا پدر اون چشمهای بیچاره نسبت به دفعه قبل در آوردی. - خوب بعداً میریم. - چه کاریه؟! نزدیکم هستیم. جای مخالفت برام نذاشت بعد از چند دقیقه جلوی یه بینایی سنجی توقف کرد. 2 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 1 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 عالییییییییییییییییییییییییییییی لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 1 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 در 20 دقیقه قبل، OmeGawriter21 گفته است : یازده سالگی الان چند سالتونه؟? من از یازده سالگی رمان خوندن و شروع کردم?دیگه از امسال شروع به نوشتن کردم? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 در 11 دقیقه قبل، Mia.h گفته است : الان چند سالتونه؟? من از یازده سالگی رمان خوندن و شروع کردم?دیگه از امسال شروع به نوشتن کردم? بیاین در موردش صحبت نکنیم? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 سن من یه رازه? به کسی نگید بین خودمون بمونه 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 1 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر 1399 در 17 دقیقه قبل، OmeGawriter21 گفته است : سن من یه رازه? به کسی نگید بین خودمون بمونه فکر کنم بین پونزده تا هیجده باشید?اگر این نباشه بینه هیجده تا بیست و چهارین? 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 2 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر 1399 در 13 ساعت قبل، OmeGawriter21 گفته است : سن من یه رازه? به کسی نگید بین خودمون بمونه خوب اینطوری که من خیلیییییییییییییییی کنجکاو بشدم 1 لینک به دیدگاه
Star. ارسال شده در 2 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر 1399 در در 1 آذر 1399 در 23:22، OmeGawriter21 گفته است : سن من یه رازه? به کسی نگید بین خودمون بمونه الآن یعنی من محرم یه رازم؟؟!! وای باورم نمیشه???? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 3 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر 1399 از ماشین پیاده شدیم که گفت: کاش امروز اصلاً تموم نشه! من برخلاف بهداد میخواستم نه فقط امروز بلکه همهی روزهای این حوالی تموم شه. وارد بینایی سنجی شدیم و وقت گرفتیم چون آخر وقت بود خلوت بود. وارد اتاق شدم که بهداد هم دنبالم وارد اتاق شد. بعد از این که چونهی گرامی رو روی جایگاه مخصوص گذاشتم دکتر به صندلی اشاره کرد. روی صندلی نشستم و دکتر یه عینک سنگین روی چشمم گذاشت. معاینه ام کرد و برای انتخاب قاب عینک. چندتا قاب انتخاب کردم و به چشمم زدم که بهداد پسند نکرد. کدوم نامزد توی انتخاب قاب عینک دخالت میکرد؟! به قابی اشاره کرد و گفت: اون چطوره؟! به قاب نگاه کردم که فریم طلایی داشت ولی دور عدسی ها قرمز بود. حالتش دایره ای بود ولی بالای عینک انحنا داشت. - خوبه. منشی قاب عینک رو برامون آورد. بهداد قاب رو برداشت و بهش نگاه کرد. - خیلی محکم نیست ولی سبکه. عینک رو روی چشمهام گذاشت و گفت: خیلی بهت میاد! به خودم توی آینه نگاهی انداختم و لبخندی از روی رضایت زدم. منشی با گفتن این که پس فردا عینک آماده است برگه ای به دستمون داد. تو راه خونه بودیم که سمیه خانم به بهداد زنگ زد و چیزی گفت. صداش رو نشنیدم ولی هرچی گفت بهداد رو خر کیف کرد بعد از این که قطع کرد گفتم: کبکت خروس میخونه! - امشب دعوتید خونهی ما! متعجب گفتم: واقعاً؟! حالا به چه مناسبت؟! - قول و قرار عقدی و رسوم مزخرف... دو ساله نامزدیم هنوز بلاتکلیفیم... یه روز بیاین بریم عقد کنیم راحت شیم. خندیدم و گفتم: چه دل پری داری!... وای بهداد شرکت! به شرکت خبر ندادم. گوشیام رو بیرون آوردم و شمارهی شرکت رو گرفتم و گفتم که نمیام. به خودم میبود یه هفته رو کامل مرخصی میگرفتم تا افکارم رو سر و سامون بدم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: بیا داخل! شاید یه کم طول بکشه. سرش رو تکون داد و ماشین رو جای همیشگی ماشین مهدی پارک کرد. با هم وارد خونه شدیم. به محض این که چشمش به ساختمون افتاد گفت: اون بالابر چیه اونجا؟ با حرص گفتم: برای ادواردویه... طبقهی بالا رو از بابا خریده! مصنوعی خندید و گفت: به سلامتی. - ولش کن بیا بریم داخل. به محض ورودمون مامان به استقبالمون اومد و حسابی و با الفاظ مهربونانه و احساسیاش بهداد رو خجالتزده کرد. تو مامان منی! نه اون زن ایتالیایی اشرافی! مامان همه چیز رو آماده کرده بود و زیاد معطل نشدیم. بهداد سبد بزرگ رو برداشت و داشت از درگاه سالن رد میشد که با ادواردو رو به رو شد. ادواردو از همون نگاههای مغرورانه و از خودراضیاش به بهداد انداخت و سر تا پاش رو از نظر گذروند. - معرفی نمیکنی؟! چپ چپ نگاهش کردم و صاف کنار بهداد ایستادم و گفتم: نامزدم بهداد... بهداد مستأجرمون... آ... نه مالک طبقهی بالا ادواردو ایتزو. ادواردو نگاهی هم معنی این که خونت حلاله نثارم کرد. بهداد گفت: خوشبختم... لطفا برو کنار چون این سبد سنگینه. ادواردو خودش رو کنار کشید. آی داشتم کیف میکردم از این که بهداد بروز نداده بود که ادواردو رو میشناسه. دنبال بهداد دویدم و ریز خندیدم و گفتم: دمت گرم! - قابلی نداشت عشق خانم جان! 5 لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 3 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر 1399 در ۱ ساعت قبل، OmeGawriter21 گفته است : لینک به دیدگاه
Padideh ارسال شده در 3 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر 1399 وای هارتم عشق خانم جان????✨ 1 لینک به دیدگاه
sarina Abdolah poor ارسال شده در 3 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر 1399 عالییییییییییییییییییییییییییییی بودددددددددددددد 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 4 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر 1399 این که تین جمع دوستانه رو با خوانند های رمان زیبات راه انداختی خیلی ایده جالبیه? خداروشکر استان ما هنوزم وضعیتش خوبه? تو این وضعیت کرونا اگر جمع+ بشیم کم_میشیم??پس بهتره که تا میتونیم رعایت کنیم و توی خونه هامون بمونیم و یا اگر بیرون میریم پروتکول ها رو رعایت کنیم?پا فقط بخاطر خودمون نمیجنگیم! ما بخاطر خانواده هامونم که شده باید مراقب باشیم? 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 5 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر 1399 امگا جون درکت می کنم واقعا شرایط خیلی بدیه و واسه اینم که بد تر از این نشه باید تحمل کنیم و پروتکل ها رو رعایت کنیم ولی به نظرم همین که بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم هم خوبه و یه جورایی از پوسدیگی در میاییم ? توهم با اون دوستت هی تلفنی حرف بزن و مغزش رو بخور تا نه خودت نه دوستت دلتنگی تون رو حس نکنید ??? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 5 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر 1399 دوستان چون وفاته امشب نمیتونم پارت بذارم. پارت امروز رو روز جمعه یا با پارت روز شنبه می فرستم 2 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 8 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر 1399 47 در صندوق رو بست گفتم: عشق خانم جان؟! - اسم خودت خیلی کوتاهه... بگم النا زود تموم میشه اکسی توسین ترشح نمیشه ولی اگه بگم عشق خانم جان وقت کافی برای ترشح هورمون هست. النا عشق خانم جان! - تو با این حرفات منو دیوونه میکنی. دیوونه! در ماشین رو باز کرد، دقیق به صورتم زل زد و گفت: این دیوونهی دوم رو به من که نگفتی؟!... - دقیقاً به شخص شخیص خودت گفتم. - دارم فکر میکنم کنار بکشم و تو رو با اون داداشهای آوانتاژت برای یه عمر تنها بذارم. انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم. - تا بهت تمارض نکردم سوار شو! بلند خندید و سوار شد. دیوونهای زیر لب گفتم و کنارش نشستم. کاش همهی آدمها کسی رو داشته باشند که کنارشون بخندند حتی وقتی که دچار یه اختلال هویتی شدید شده باشند. وقتی که فقط دلت گریه میخواد از ته دل بخندی. اون هم فقط چون کنارشی. - آهنگ درخواستی؟! نگاه از خیابون گرفتم و گفتم: اون آهنگ شین وارد رو داری؟ - همونی که در مورد بچه و این قضایاست؟ - آره. چند ترک جابهجا کرد و صدای شین وارد توی ماشین پیچید. شروع به خوندن به خواننده ی انگلیسی کردم: اگر عشق ما یک افسانه بود من شارژ می کردم و شما را نجات می دادمـ عزیزم ، با یک قایق بادبانی ، قایقرانی می کنیم به جزیره ای که می گوییم آنجا می کنم و اگر نوزادانی داشتیم آنها شبیه شما می شدند خیلی زیبا می شد اگر این اتفاق می افتاد شما حتی نمی دانید که چقدر خاص هستید بهداد همزمان باهام گفت: مرا بی نفس میگذاری. نگاهش کردم که با خنده ادامه داد: تو در زندگی من همه چیز خوبی هستی مرا بی نفس می گذاری! ساکت شد که گفتم: چی شد؟! - تو بخون من درگیر اکسی توسین هستم. - هنوز باورم نمی شود که تو مال من هستی تو فقط از رویای من بیرون رفتی خیلی زیبا، منو بی نفس می گذاری و اگر عشق ما یک کتاب داستانی بود ما در همان صفحه اول ملاقات خواهیم کرد آخرین فصل مربوط به چقدر بخاطر زندگی که ساخته ایم ممنونم و اگر ما نوزاد داشتیم، آنها چشمهای تو را داشتند دست دراز کرد و آهنگ رو قطع کرد. معترض گفتم: اعه چرا قطعش کردی رفته بودم توی فاز. - میدونی من این بخش آهنگ رو خیلی دوست دارم. اگه عشق یه کتاب داستانی باشه ما همدیگه رو توی صفحه ی اول ملاقات خواهیم کرد و آخرین فصل مربوط به اینه که به خاطر زندگی ممنونیم و بچه هامون چشمهای تو رو دارند. ما همدیگه رو توی صفحه اول داستان دیدیم؟! متعجب نگاهش کردم. - بهداد واستا! زد کنار و منتظر نگاهم کرد. - مهم این نیست که توی صفحه ی اول باشیم یا نه... مهم اینه صفحه ی آخر کنار هم باشیم. 5 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 8 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر 1399 سوووچ عه واااااووو???عالی بود??? 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 11 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر 1399 لب زد: دوستت دارم... همیشه داشتم و خواهم داشت. عاشقتم و همیشه دلتنگتم. به چشمهاش خیره شدم. - من هم. - نه النا بگو... به زبون بیار. - دوستت دارم. ساکت نگاهم میکرد که گفتم: خیلی خوب بسه اکسی تونینات خیلی زیاد شدند. خندید و استارت زد. یه روز خوب برام ساخت. یه روز تکرار نشدنی! شب شده بود که دم در خونهمون پیادهام کرد و رفت. سریع به سمت خونه رفتم تا خودم رو برای مهمونی آماده کنم ولی در کمال تعجب جز لامپ بالکن طبقهی بالا لامپ جای دیگه ای روشن نبود. وارد خونه شدم و دستم رو روی دیوار کشیدم تا لامپ رو پیدا کنم که دستم توسط کسی کشیده شد. جیغ خفهای کشیدم و به شخص مقابلم نگاه کردم ولی روی صورتش سایه افتاده بود. ما بین دو دستش زندانیام شده بودم. ترسیده به چشمهای تیره و براقش نگاه کردم و گفتم: تو... کی هستی؟! - آروم باش! با شنیدن صداش اخم کردم و با صدای بلنط گفتم: داری چه غلطی میکنی احمق؟! خواستم از زیر دستش رد بشم که مانع شد و گفت: از جات تکون بخوری کاری میکنم که تا آخر عمر حسرت رو دلت باشه. با ابروهای درهم به چشم هاش زل زدم و گفتم: چته؟! - داری میری خونه اون پسره؟! - به تو چه؟! دلم میخواد. سرش رو به سمتم خم کرد که با زانو زدم توی شکمش و خیز برداشتم فرار کنم که دوباره دستم رو گرفت. توی تک تک سلول هام خشم رو احساس میکردم. - ولم کن عوضی! دست از سرم بردار. - واستا و گوش بده. به دستم که اسیرش بود نگاه کردم و گفتم: خیلی خوب... حرف توی دهنم حبس شد. چشم هام گشاد شدند. با دست آزادم ضربه ای به سینه اش زدم ولی نتونستم از خودم دورش کنم. بعد از مدتی که برام بدترین لحظه های زندگیام بودند سرش رو ازم دور کرد. با برخورد نگاه تیزش با چشمهام سست شدم و روی دیوار سر خوردم. کلمات رو از دست دادم. افکارم به هم ریخته بود. به قامت بلندش نگاه کردم که سایه اش روم افتاده بود. بغض به گلوم فشار آورد. خودم رو از زیر سایه اش کنار کشیدم. به دیوار دست گرفتم و از جام بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم. در رو پشت سرم بستم و کلید روی چرخوندم. با شنیدن صدای قفل در نفس حبس شده ام رو آزاد کردم. 3 1 4 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 12 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر 1399 چه حمایتی لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 12 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر 1399 در 1 ساعت قبل، OmeGawriter21 گفته است : چه حمایتی عالییییییییییییییییییی بوددددددددددددددددد❤️ لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 12 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر 1399 در 1 ساعت قبل، OmeGawriter21 گفته است : چه حمایتی دیگه خودت بدون عالیه ما چی بگیم?? لینک به دیدگاه
شیطون کوچولو ارسال شده در 12 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر 1399 در 2 ساعت قبل، OmeGawriter21 گفته است : چه حمایتی رمانت انقد خوبه که ادم میمونه چی بگه❤️� لینک به دیدگاه
Mry ارسال شده در 14 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر 1399 رمانتون خیییلی عالیه پارت جدید کی میزارید ؟؟ لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 15 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر 1399 خیلی رمانتون قشنگههههههه لینک به دیدگاه
R.S ارسال شده در 16 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر 1399 در در 12 آذر 1399 در 06:18، OmeGawriter21 گفته است : چه حمایتی حمایت ? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 19 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر 1399 به لبهام دست کشیدم. خورهی خیانت به جونم افتادع بود حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود. چهطور می تونستم توی صورت بهداد نگاه کنم؟! تقصیر من بود که با رفتارم به ادواردو اجازه دادم اینجوری باهام رفتار کنه اگه محتاطتر عمل می کردم و باهاش دهن به دهن نمیذاشتم. الآن گونههام از اشک خیانت خیس نشده بود. چرا اون نمیتونست خوددار باشه؟! من اشتباه کرده بودم... اون هم باید اشتباه میکرد؟! میون گریههام پوزخندی به افکارم زدم. چی انتظار داشتم؟! پسر ایتالیایی این کار رو اشتباه میدونست؟! لعنت به من. من که فکر کردن به پسری غیر از بهداد رو خیانت میدونستم الان در موقعیت خیلی سختی بودم به سکسکه افتاده بودم. چیکار کرده بودم که باعث شده بود همچین اجازهای به خودش بده؟! سوالات داشتند مغزم رو سوراخ میکردند. مثل یه مته داشتند داغونم میکردند. با صدای کوبش در اتاق از جا پریدم. صدای ادواردو تو اتاق پیچید: این پسر اومده پیشت دکش کن بره! داد زدم: چی از جونم میخوای؟! دست از سر خانوادهام بردار! چه بلایی میخواستی سرم بیاری که نیاوردی منو بهداد نامزدیم چرا نمیفهمی؟! من نمیدونم تو کشور تو چه معنی داره ولی من نامزد بهداد هستم من میخوام با بهداد ازدواج کنم! تو دیگه حق نداری از یک کیلومتری من رد بشی. از همون فاصله احساس کردم که زیر لب غرید: بهت میگم بیا این در لامصب رو باز کن در رو از جا کند! - تا وقتی از خونهمون بیرون نری من از این اتاق بیرون نمیام. - خیلی خوب رفتم تو هم بیا برو این درو باز کن قبل از اینکه پسر از رو دیوار بپره داخل! یه بوسه بود همهاش اینقدر دلقکبازی نداره. در ضمن بهتره بیخیال ازدواج با اون بشی من همچین اجازهای بهت نمیدم. با صدای بلند گفتم: مگه تو چیکاره منی؟! اصلا مگه تو کی هستی؟! حق نداری توی زندگی من دخالت کن؟! تو فقط یک قدرنشناسی که نمک خوردی و نمکدون شکستی! یه... خجالت کشیدم ولی ادامه دادم: یه بوسه؟! تو خنگی! نفهمی! حس ترسی که نسبت به ادواردو پیدا کرده بودم ولم نمیکرد حتی با این که پشت در بود ولی باز هم ازش میترسیدم. چند ثانیه که صدایی ازش نیومد تونستم صدای آیفون رو بشنوم. صدای آیفون لحظه قطع نمیشد. جرئت بازکردن در اتاقم رو نداشتم میترسیدم ادواردو نقشههای خبیثتری توی سرش پرورش بده. براش اهمیتی نداشت. مامان و بابا و مهدی بهش اعتماد داشتند طبقه بالا رو به ادواردو فروخته بودیم و نمیتونستیم اون رو پس بگیریم مطمئناً به بابا برش نمیگردوند. صدای آیفون خونه قطع شد و بعد از چند دقیقه که فقط صدای گریهام توی اتاق بود گوشیام زنگ خورد سعی کردم به خودم مسلط باشم گوشیام رو از کیفم بیرون آوردم و به صفحهاش نگاه کردم. بهار بود. بغضم رو فرو خوردم و گوشی رو روی سایلنت گذاشتم. لباسهام رو از تنم کندم و به حموم رفتم خنکای آب حالم رو بهتر کرد. به موهام سشوار کشیدم با هم برخورد با نوک انگشتانم تصویر این زن ایتالیایی جلوی چشم هام نقش می بست ایتالیا برای من یک کشور «نفرین شده» شده بود. 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 19 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر 1399 اووووووووووو یس?یا ادواردو از النا خوشش اومده، یا بهداد کاری کرده که از چشم ادواردو دور نمونده، یا این که ادواردو ی ربطی به این زن ایتالیاییه داره! لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 20 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر 1399 عالیییییییییی بودددددد❤️ در 18 ساعت قبل، Mia.h گفته است : اووووووووووو یس?یا ادواردو از النا خوشش اومده، یا بهداد کاری کرده که از چشم ادواردو دور نمونده، یا این که ادواردو ی ربطی به این زن ایتالیاییه داره! ماشاللهههههههه ? لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 20 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر 1399 بیستتتتتتتتتت لینک به دیدگاه
toranj ارسال شده در 22 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر 1399 سلام خسته نباشید من امروز تازه عضو شدم رمانتون بی نهایت عالیه... ازتون ممنونم لطفا پارت های بیشتری بزارید.. ????? لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 22 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر 1399 پپپپپپپپپپپپپپپپارت لینک به دیدگاه
Mry ارسال شده در 22 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر 1399 فکر کنم ادوارد یه ربطی به این زنه داره وبه خاطر همین هم نمیخواد که النا با اون پسره ازدواج کنه میخواد همراه خودش ببرتش ایتالیا ؟؟ لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 23 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر 1399 با احساس سرما، بدنم لرزید. پیراهن نازکم رو به خودم فشردم. عطسهای کردم و سشوار از افتاد. کلافه دستی به موهام کشیدم و سشوار رو خاموش کردم. در حینی که می لرزیدم ولی از درون داشتم آتیش می گرفتم. پنجره اتاق رو کامل باز کردم و کرکره رو کشیدم. خودم رو روی تخت انداختم و پتوی نازک رو به خودم پیچیدم. سرم سنگین شده بود، انگار که پلکهام دوست نداشتند هیچ وقت از هم جدا بشند و ترجیح می دادند تا همیشه دست همدیگه رو داشته باشند. هیچ درکی از اطرافم نداشتم، نمیدونستم خوابم یا بیدار ولی مردی با خنده به سمتم اومد. شبیه ادواردو بود. اون با خنده به سمتم می اومد و من با ترس به عقب میرفتم. با تیر کشیدن کمر و شونههام از جا پریدم. گیج به اطرافم نگاه کردم، اتاقم تاریک بود. ادواردو نبود. نفسی از روی آسودگی کشیدم که صداش توی اتاق پیچید. - خوبی؟! چرا جیغ می کشی؟ با اخم به کانال کولر نگاه کردم و داد زدم: دست از سرم بردار! - دست از سرت برداشتم اگه یه دقیقه ساکت شی و بذاری بخوابم! - برو تو حیاط بخواب برو تو بهشت زهرا بخواب برو یه قبر بگیر برای خودت بیوفت بمیر! بندهای وجودم داشتند نفرت از ادواردو رو فریاد می زدند. - سر و صدا نکن! چه دختر بیجنبهای هستی! پتو رو روی شونه هام انداختم و به تخت تکیه دادم. - تو یه نفهم به تمام معنایی! نمیخوام صدات رو بشنوم. دیگه چیزی نگفت. سرم رو روی تخت گذاشتم که با صدای کوبش در اتاق از جا پریدم. - الناجان... باز کن عزیزم! نه بهداد لطفاً تو نه! - میدونم بیداری صدات رو شنیدم باز کن قشنگم همه رو نگران کردی! ناچار گفتم: بهداد من خوبم... سرم درد میکنه فقط. - اگه خوبی در رو باز کن تا با چشمهای خودم ببینم. بی هدف به اتاقم نگاهی انداختم مانتو و شالی از کمدم برداشتم و پوشیدم. دو دل دستم رو روی کلید گذاشتم که گفت: عزیزم... النا... باز کن خانمم! تردید رو کنار زدم و در رو باز کردم و از درگاه در کنار رفتم. بهداد متعجب وارد اتاق شد و گفت: حالت خوبه؟! داشتم آتیش می گرفتم از درون داشتم می سوختم. نگاه کردن بهش، زل زدن توی چشمهاش گلوم رو بست. انگار یکی دو دستش رو چفت گلوم کرده بود. آب دهانم رو فرو دادم و لب زدم: خوبم. روی لبهی تخت نشستم و ادامه دادم: چرا اومدی؟! - مطمئنی خوبی؟! - دارم میگم خوبم دیگه! 1 لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 23 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر 1399 عالییییییییییییییی❤️ لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 23 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر 1399 امگا جان ی سوال داشتم. نظر سنجی باید توی چه تالاری ارسال بشه؟ لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 در در 23 آذر 1399 در 12:15، Mia.h گفته است : امگا جان ی سوال داشتم. نظر سنجی باید توی چه تالاری ارسال بشه؟ فرقی ندارع لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 51 - که خوبی آره؟! دست روی پیشونیام گذاشت و ادامه داد: این خوبیاته؟! خودم رو کنار کشیدم و گفتم: دست از سرم بردار! زیر لب که انگار داشتم هذیون می گفتم گفتم: همهتون... دست از سرم بردارید... یکی اینجوری... یکی اونجوری... یکی میگه تو بچه ننه بابات نیستی یکی میگه... این، اون نیست... زارت گند می زنه بهت... هرهر میخنده. بهداد پنجره رو بست و گفت: صبر کن برم کیفم رو بیارم. گیج سرم رو تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم. با صدای بسته شدن در اتاق پلکهام رو روی هم انداختم و چیزی از اطرافم متوجه نشدم. با احساس سوزشی توی مچ دستم چشمهام رو باز کردم. چند بار سنگین پلک زدم که تصویر بهداد واضح شد. سرم رو به دستم وصل کرد و روی جالباسی آویزونش کرد و گفت: بیدار شدی؟! سرجام نشستم و به دستم نگاه کردم و گفتم: خوابم برده بود؟! ساعت چنده؟ به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: ده و نیمه... زیاد نخوابیدی... تصاویر ساعتی قبل از جلوی چشمم عبور کردند سرم گیج رفت که دست روی سرم گذاشتم. - رژت خوش رنگه! متعجب به آینه نگاه کردم. اثری از رژم باقی نمونده بود. لب گزیدم. از جاش بلند شد و گفت: شام نخوردی؟! خودم رو بغل کردم و گفتم: اشتها ندارم. راه رفتهاش رو برگشت. کنارم روی تخت نشست و گفت: خوب... - خوب؟! - نمیخوای تعریف کنی چت شده؟! عصر که حالت خوب بود. - بهداد خواهش می کنم سؤال پیچم نکن. به سرم نگاه کردم و گفتم: این کی تموم میشه بریم خونهتون؟ - لازم نیست بریم... زنگ زدم بهشون فعلا دست نگهدارند. شاکی لب زدم: چرا؟! - اون پسره در رو باز کرد... گفت حالت بده من هم بهشون زنگ زدم بگم فعلا بیخیالش شند. - تا کی بهداد؟! به خدا از این بلاتکلیفی خسته شدم. - شاید لازم باشه بیشتر فکر کنیم... دفعهی بعدی که بیام. ناباور به بهداد خیره شدم. 1 3 لینک به دیدگاه
Mobina510 ارسال شده در 25 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 عالییییییییییی لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 25 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 عهههههههههههههه بهداد چرا اینطوری کرد ؟؟؟؟؟؟؟ عالیییییییییییی❤️ لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 25 آذر 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 نمی خواستم فکر کنه یه سربار هستم یا یه کنه... چیزی نگفتم و ففط با بهت بهش نگاه کردم. بعد از چند سال نیاز بود باز هم فکر کنیم؟! صبر کنیم؟! دست نگه داریم؟! - استراحت کن من هم تنهات میذارم... راستی فردا من میرم. نذاشتم شکستن قلبم باعث شه خط میون ابروهام رو هم بشکنه. بدون تغییری در چهرهام گفتم: باشه. مثل دفعههای قبل اشک توی چشمهام جمع نشد و ازش نپرسیدم کی برمیگردی... سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. نگاهش از رو بهرو روی زمین سر خورد. خم شد و تکه برگهای رو از روی زمین برداشت. - چی نوشته؟! اخمهای بهداد درهم شده بود و چشم های من هم گرد. - معراج سعادت... شماره داده... هول شدم و گفتم: چیزی نیست باور کن... دیدی که برگهاش رو انداخته بودم. هیستریک برگه رو روی زمین انداخت و با کف دو دستش شقیقهاش رو فشرد و گفت: بسمه! به خدا بسمه! روش رو ازم گردوند و رو به آینه ایستاد. روی میز توالت چنگ زد و چیزی رو برداشت و به سمتم پرتاب کرد. گیج و متعجب به رژی که سرش باز شده بود نگاه کردم. - داری چیکار میکنی؟! بغض داشتم، دغدغه های خودم کافی بود ولی حال خراب بهداد بدترم می کرد. - این رژ لعنتی، این رنگ... 1 1 لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 25 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 واااایییی یعنی بهداد فهمیده؟? لینک به دیدگاه
toranj ارسال شده در 25 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر 1399 در 2 ساعت قبل، Mia.h گفته است : واااایییی یعنی بهداد فهمیده؟? واقعا جالبه.. خیلی باحاله... و اصلا داستان کلیشه ای نیست لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 26 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر 1399 ووویییییییییییییی ین بهداد چشه؟؟؟؟؟؟؟ یهنی فهمیدههه ادوردو هم بوسیدتش ؟؟؟؟؟?? لینک به دیدگاه
R.S ارسال شده در 28 آذر 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر 1399 این بهداد یکمی پارانویا داره خوب مثل آدم بپرس چی به چیه? لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 دی 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی 1399 53 - بهداد چت شده؟! ناگهان به سمتم چرخید، کنار تخت، روبهرویم زانو زد و گفت: بگو خیانت نکردی... بگو هنوزم دوستم داری... بگو که رنگ رژت روی لب های ادواردو فقط یه سوتفاهم خیلی بزرگه! لبهام رو جنبوندم تا جوابش رو بدم ولی صدایی از بینشون خارج نداشت. چشمهای ملتمسش داشت ذره ذره قلبم رو تکه تکه میکرد... چی باید میگفتم؟! چی میتونستم بگم که دروغ نباشه! چشمهام رو بستم تا نگاهش دیوونهترم نکنه. لب زدم: من دوستت دارم... صدایی ازش نیومد. پلکهام رو از هم فاصله دادم... بهداد نبود! قطرات اشک روی گونههام راهشون رو پیدا کرده بودند و جاری شده بودند. چرا ادواردو باهام این کار رو کرد؟! دلم میخواستم فرار کنم. برم جایی که هیچ کس نباشه... اونقدر گریه کردم و دنبال جایی برای رفتن گشتم که سرمم تموم شد. سرم رو از دستم خارج کردم و جای سوزن رو فشردم. بهداد... فکر می کردم بیشتر از این بهم اعتماد داری... چه انتظاری داشتم! گند زده بودم. بی هدف لیست مخاطبین گوشیام رو آوردم تا شاید کسی رو پیدا کنم تا بهش پناه ببرم و از این معرکه دور بشم. دستم رو روی صفحه کشیدم و اسامی رو رد کردم با دیدن اسم پریناز دستم ثابت موند. دودل بودم ولی در نهایت تردید رو کنار گذاشتم و اشکهام رو پس زدم و ضربه ای به صفحه ی گوشی زدم. با شنیدن صدای پریناز لبخندی زدم و گفتم: سلام... - تویی النا؟ چرا این قدر صدات گرفته است؟! - من... من... پری... من می تونم امشب بیام پیش تو؟! بیام خونهی شما؟ - آره عزیزم چرا نشه. - بیام شب بمونم؟! - آره النا بیا قدمت سر چشم. - پس آدرس... - اوکی برات می فرستم... زود بیا منتظرتم. تلفن رو قطع کردم و کوله ام رو از زیر تختم بیرون آوردم. لپ تاپم رو و به همراه وسایل ضروری توی کوله گذاشتم و یه آژانس گرفتم. پیام کوتاهی به مهدی دادم و گفتم که میرم خونه ی دوستم و شب رو می مونم و مزاحمم نشند. با صدای آیفون از خونه خارج شدم. نگاهم به ادواردو خورد که روی پله ها نشسته بود و پاش دراز بود. با دیدنم به سختی از جاش بلند شد که ترسی به جونم افتاد و پا تند کردم. - واستا! خواهش می کنم. سرجام ایستادم ولی بدون این که بچرخم گفتم: چی میگی؟! - باید چیزی بهت بگم! صدای عصاش رو شنیدم که داشت بهم نزدیک شد. - نیا جلوتر وگرنه جیغ می کشم. ایستاد. - خیلی خوب... فقط گوش کن! - گوش میدم. - کاری که من کردم... برای خودت بوده... با صدای بوق نایستادم به حرفهاش گوش بدم و با قدم های تند از درگاه حیاط رد شدم و در رو کوبیدم. بدون توجه به صدایی که داشت خطابم قرار میداد سوار ماشین شدم و از روی تلفنم آدرس رو به راننده دادم. تلفن توی دستم به لرزه در اومد و تصویر و اسم مهدی نمایان شد. رد دادم و گوشی رو خاموش کردم. اونقدر سرم درد می کرد که نفهمیدم چه جوری خودم رو توی بغل پریناز انداختم و زدیم زیر گریه. نمی دونستم چرا داشت گریه می کرد ولی هردومون درد داشتیم. وقتی که کمی آروم شدیم دست های پریناز رو گرفتم و گفتم: چی شده؟! اشکی از گونه اش چکید و گفت: علی رفت... ادامه دارد... «پایان جلد اول» 2 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 دی 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی 1399 جلد دوم این رمان و رمان ویتامین آد یک محتوا دارند و باهم یه رمان هستند که پس از انتشار رسمی رمان ویتامین اد منتشر خواهد شد 2 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 1 دی 1399 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی 1399 ممنون از همراهی تون اگه عمری باقی موند برای جلد دوم تاپیکی جدا ایجاد می کنم. از همه تون بابت تاخیر در پارت گذاری عذر میخوام نمیخواستم رمان دو جلدی شه ولی چون ویتامین اد منتشر نشده نمی تونستم ادامه ی رمان رو بنویسم لینک به دیدگاه
سارینا ارسال شده در 1 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی 1399 چه غمگین تموم شد امید وارم جلد دومرمان هات با موفقیت به پایان برسونی قلمت مانا لینک به دیدگاه
toranj ارسال شده در 1 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 دی 1399 موفق باشی... رمانت عالیه... لینک به دیدگاه
mahgol_ bmn ارسال شده در 2 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی 1399 عالیییی بود امگا جانن ❤️ خسته نباشییی لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 2 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی 1399 وااااییییییییی???دل های لژیونر و ریختی تو ویتامین آ د??????وووویییی امیرحسین و آواااا???عالیییی بووود و محشررر تموم شددددد لینک به دیدگاه
Sajedeh_mohammdi ارسال شده در 2 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی 1399 عاایییییییی? لینک به دیدگاه
Mrymwxa._ ارسال شده در 4 دی 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 دی 1399 در در 31 اردیبهشت 1399 در 13:49، Elnaz.sh گفته است : با سلام خدمت شما نویسندهی گرامی. رمان شما مورد تایید تیم نظارت قرار گرفت. به محض پایان رمانتون کامل شدنش رو اعلام کنین تا در اسرع وقت به بخش رمان های کامل شده انتقال داده بشه و در صورت گرفتن تایید نهایی، برای دانلود در سایت قرار بگیره. هرگونه (صحنه_توهین به ملیت ها_توهین به گروههای مختلف مثل گروههای شغلی یا..._مسائل سیاسی و مذهبی) در رمانتون ببینیم؛ از سایت اخراج خواهید شد پس رمان رو اخلاقی پیش ببرید. در انجمن ما فن فیک نویسی یعنی نوشتن داستان درمورد اشخاص معروف ممنوعه، پس خواهشاً داستان با همچین موضوعی توی سایت ننویسید! آموزشها رو دنبال کنید، بعد از نوشتن ۲۰ پارت در تالار نقد درخواست نقد بدید تا رمانتون توسط منتقدین انجمن نقد بشه و ایرادهاتون رو بفهمید. با قلم قابل قبول و رعایت قوانین انجمن رمانتون رو ادامه بدید. سپاس از همکاری شما نویسندهی عزیز، موفق باشید. *مدیریت سایت رمانکده (انجمن رمانهای عاشقانه)* سلام ببخشید من پارت اول رمان و گذاشتم چطور باید مورد تایید مدیرها قرار بگیره؟ لینک به دیدگاه
نادیا لشکری ارسال شده در 21 اسفند 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند 1399 سلام کسی آیدی کانال رمان ویتامین ADرو می دونه ممنون می شم بگید???? لینک به دیدگاه
Mia.h ارسال شده در 1 اردیبهشت 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت 1400 در در 21 اسفند 1399 در 18:45، نادیا لشکری گفته است : سلام کسی آیدی کانال رمان ویتامین ADرو می دونه ممنون می شم بگید???? فایل پی دی اف و اپش توی کانال رمان کده هستش 1 لینک به دیدگاه
نادیا لشکری ارسال شده در 1 اردیبهشت 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت 1400 در ۱ ساعت قبل، Mia.h گفته است : فایل پی دی اف و اپش توی کانال رمان کده هستش مرسی مین جون دختر عمم کچلم کرد?? لینک به دیدگاه
آرمیتا ارسال شده در 14 مرداد 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد 1400 هی الان کو جلد دوم 1 لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 5 شهریور 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور 1401 اوضاع پریناز از من بدتر بود. من حداقل میتونستم بهداد رو ببینم ولی پریناز توی حساس ترین دوره زندگی اش نامزدش یا شاید دوست پسرش رو از دست داده بود. الان پریناز سه ساعت و نیم از علی که توی انگلستان بود زودتر زندگی می کرد. هنوز کوله ام رو باز نکرده بودم که صدای زنگ گوشی ام اومد. مهدی بود... خواستم رد بدم که پشیمون شدم. مهدی که گناهی توی این بازی نداشت. - بله؟ تقریبا، نه کاملا داد زد و گفت: معلوم هست شما دو تا چتونه؟ اون از بهداد این از تو! خانواده هاتون بازیچه اند؟ چندساله علافشون کردید حالا اون اومده باد تو گلو انداخته میگه میرم گناباد! این از تو هم که معلوم نیست کدوم گوری هستی!.. النا... بهت هشدار میدم اگه همین الان نگی کجایی یه بلایی سر خودم میارم! صدای فراز از پشت خط میومد که سعی داشت مهدی رو آروم کنه. - چی چی رو آروم باشم؟! اصلا میتونم آروم باشم؟... نگفتی آدرس و! نه که ترسیده باشم یا لحن تند مهدی ناراحتم کرده باشه... این که اینقدر خودش ناراحت بود اذیتم می کرد. - خونه ی پرینازم... روبه روی خونه ی آقای درخشنده. - آماده باش نیم ساعت دیگه اونجام. اوکی؟ - باشه. صداش رو شنیدم: لعنت به من که اینقدر باهاش بد حرف زدم. لبخندی زدم و قطع کردم. - میری؟ - داداشم خیلی ناراحت بود... باید برم آرومشون کنم. - یادم میمونه بهم نگفتی چی شده! - مهم نیست فقط اعصابت داغون میشه! بی خیالش. وقتی مهدی اومد دنبالم خیلی اخماش درهم بود. هیچ بهونه ای جز حقیقت نداشتم ولی نمی تونستم چیزی بهش بگم. - مهدی خواهش می کنم... - سوار شو حرف نباشه! میریم خونه. رنگ به روی مامان نمونده! فکر کردی الکیه؟ سوار شو! عاجز سوار ماشین شدم و چشم هام رو بستم. - چی شده؟ با بهداد دعواتون شده؟ با تویم! داد زدم: آره دعوامون شده! بد هم دعوامون شده... شاید اصلا بهم بزنیم. خیالت راحت شد؟! حالا هم دست از سرم بردار. مهدی اخمش رو غلیظ تر کرد و پاش رو روی پدال گاز فشرد. وقتی به خونه رسیدیم بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. صدای مهدی می اومد که سعی داشت به مامان و بابا توضیح بده. روی تختم دراز کشیدم و چشم هام رو بستم چند ساعت از این دست به اون دست شدم ولی خوابم نمی برد. چه طور باید خوابم می برد؟ من تو یه شب هم خیانت کرده بودم و هم نامزدی ام بهم خورده بود. نمیدونستم این همه استعداد گند زدن به همه چی رو دارم. - النا! با شنیدن صدای ادواردو خونه به جوش اومد. دوست داشتم اون کانال کولر رو گل بگیرم. جوابش رو ندادم و پتو رو روی سرم کشیدم. - اگه انتظار داری ازت عذرخواهی کنم سخت در اشتباهی! من کار اشتباهی انجام ندادم فهمیدی؟ حالا هم مثل یه خانم بالغ و متشخص بیا با هم صحبت کنیم. عجب رویی داشت! چشم هام رو فشردم و بالشت رو روی سرم گذاشتم. - خوابی؟ جوری که فقط ادواردو بشنوه گفتم: نخیر! بیدارم فقط لایق جواب دادن نیستی! - اون فقط یه بوسه بود! - ولی زندگی من رو خراب کرد. دیگه چیزی نگفت. مرده متحرک؟! هرچی که می شد اسمش رو گذاشت چندماه از زندگی ام انگار با یه خط تیره گذشت. لیگ برتر تموم شد و حتی نمی دونم رخش قهرمان شد یا رعد. امتحان هامون هم تموم شد و در طی امتحانات نه بهار با من حرف زد و نه من با بهار... حتی معراج سعادت هم پاپیچم نمی شد. توی اتاقم غذا می خوردم و در کل روز فقط یکی دو جمله با خانواده ام صحبت می کردم. میخواستم از شرکت استعفا بدم ولی اقای مازنی اجازه نداد و به دور کاری رضایت داد. داشتم به مردگی ام می رسیدم و انصافا مردگی خوبی هم داشتم تا وقتی که دوباره صدای ادواردو رو شنیدم. - النا گفتم عذرمیخوام و الان ازت میخوام بهم اعتماد کنی. از جام پریدم و داد زدم: اعتماد کنم؟ به تو؟! به تویی ک هیچی حالیت نیست؟! ابروهاش رو درهم کشید و گفت: الآن این مسئله ما نیست. من نیومدم اینجا ده بار ازت عذرخواهی کنم. در اتاقم رو باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فقط گمشو بیرون! در رو از دستم کشید و تقریبا بهم کوبیدش و صداش رو روم بلند کرد: دارم بهت میگم بشین باید باهات حرف بزنم. - من نمیخوام باهات حرف بزنم. چشمهاش رو فشرد، صدای دندون قرچهاش رو شنیدم با تن صدای پایینی گفت: در مورد آزمایشیه که قراره فردا بدی. - من هیچ آزمایشی قرار نیست فردا بدم! - کاش حداقل جیمیلت رو چک می کردی! چشم هام رو ریز کردم: تو از کجا میدونی؟! - چند ماهه میخوام همین رو برات توضیح بدم. با اخمهای درهم نگاهش کردم، چشمهاش مثل اون شب نبود. زود نبود برای این که بهش اعتماد کنم؟ - میخوای همین جا صحبت کنیم یا بریم بیرون؟ نوشتههای اُمِگـ21ــا, [7/26/2022 6:59 PM] ابروهام رو بیشتر در هم کشیدم و گفتم: همینجا خوبه. رفت روی صندلی میز کامپیوترم نشست، ساکت و بیحرکت بهش زل زدم که گفت: نمیشینی؟ با قدم های کوتاه به سمت لبهی تختم رفتم. نمیخواستم هیچ وقت بهش برسم و به چشم های سورمهایاش نگاه کنم ولی بالاخره به تخت رسیدم و نشستم بدون هیچ مقدمهای شروع به حرف زدن کرد. - آزمایشی که میخوای فردا بدی... پریدم وسط حرفش و گفتم: استاپ، استاپ استاپ... اول توضیح بده چرا اون شب، اون غلط رو کردی. - کدوم شب؟! مطمئن بودم از حرص قرمز شدم من به خاطر کار زشت اون به خیانت محکوم شده بودم و اون داشت میگفت کدوم شب؟! از بین دندونهای قفل شدهام غریدم: آقای ایتزو بیشتر از این من و عصبانی نکن! خوب؟ تسلیم دستهاش رو بلند کرد و گفت: اوکی فهمیدم. - میشنوم. - میتونی قول بدی سه دقیقه حرف نزنی؟ ساعت روی میزم رو برداشت و به سمتم انداختش. ساعت رو گرفتم و گفتم: فقط سه دقیقه! - خوبه... النا این داستان... یعنی حرفهایی که میخوام بزنم حقیقت محض هستند و نمیشه ازشون فرار کرد. نمیدونم از کجاش بگم و حتی نمی دونم اول این داستان کجاست. چند لحظه مکث کرد که به شیشه ساعت ضربه زدم. - یه مرد، یه مرد معمولی نه... پسر مشاور مافیا عاشق یه زن بیوه با یه دختر توی شکمش. سلنا هیچ وقت نمیخواسته با مافیا وصلت کنه از سرناچاری باهاش ازدواج می کنه. مشاور از این که عروسش خانواده ای در شأن مافیا نداشته عصبانی بوده ولی نمی تونسته کاری کنه و باید احترام همسرپسرش رو نگه می داشته. روابط مافیای دو شهر... داری گوش میدی؟ پلک زدم و گفتم: گوش میدم. - با بستن یک قرار داد سرنوشت نوه هشت ساله مشاور خانواده دیگه و دختری که هنوز به دنیا نیومده بود بهم گره میخوره. دختر به دنیا میاد ولی درست شب تولد یک سالگی اش خونه ی مشاور آتش میگیره و فردای اون روز دیگه عروس یک ساله وجود نداشته. ناباور لب زدم: مرد؟! ادوارد و سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه... هیچ کس توی اون آتش سوزی فوت نکرد. اون دختر دیگه نبود، ولی نمرده بود. از همون روز مافیا دنبال اون دختر می گشتند ولی با مرگ مشاور تب پیدا کردن اون دختر هم کم میشه. النا... اسم مادر اون دختر سلنا و اسم دختر دالیلا بوده... دالیلا مانگنو... خواهر ناتنی من. پایان جملهاش با صدای تک زنگ برخورد ساعت و زمین بود. خشک شده بودم. انگار خون توی رگ هام از جریان وایستادن بود. من دالیلا بودم... شنیده بودم... من... من... عروس مافیا بودم؟! چه ترکیب غریبی بود... من نامزد بهداد بودم. لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 5 شهریور 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 شهریور 1401 ادواردو روبهروم، درست جلوی پاهام روی زمین زانو زد و گفت: ببخشید... نمیدونستم اینقدر روی روحیهات تاثیر میذاره...بی فکر شده بودم... فقط داشتم به این فکر می کردم که تو نمیتونی با بهداد ازدواج کنی... بیا ازش بگذر و فراموشش کن... اون شب رو دفن کن به خاطر من! با عصبانیت از جا پریدم ک تعادلش رو از دست داد. آروم گفتم: برو بیرون! ازجاش بلند شد و رو به روم واستاد و گفت: آروم باش... باید باهاش کنار بیای... ما باید... داد زدم: گفتم گمشو بیرون! قطرات دونه دونه از چشمام فرو ریختند. روم رو از ادواردو گرفتم و هیستریک دست هام رو به سرم زدم. همهی وجودم داشت می لرزید. صدای لرزش دندون هام رو می شنیدم. محکمتر به سرم کوبیدم انگار می خواستم حقیقت هایی که شنیده بودم از مغزم خارج بشند. ادواردو دست هام رو گرفت و گفت: دیوونه شدی؟! فریاد زدم: آره دیوونه شدم. از دست این زندگیم دیوونه شدم. از دست تو... از دست هرچی مربوط به تویه.. از ایتالیا و هرچی مربوط به ایتالیاست... از مافیای لعنتی و هرچی مربوط به مافیاست بدم میاد. دست هام رو از دست ادواردو کشیدم. - من گفته بودم؟! من نمیخوام نه اون ثروت میلیاردی رو و نه هیچی... اصلا غلط کردم. من احمق دلم به حال مامانت سوخته بود. سرم داد زد، خیلی بلند! صدام تو گلوم خفه شد. - فکر کردی وینسنت می خواسته؟ به خودت بیا! هرچی که برای تو سخته برای وینسنت هم سخت بوده. تو حداقل نمی دونستی و نوزده سال زندگی کردی، نامزد کردی و طعم عشق رو چشیدی. اون از وقتی که خودش رو شناخته بهش گفتند تو ازدواج کردی... وینسنت بهداد من بود؟ بلندتر از خودش فریاد زدم: فکر کردی برام مهمه که وینسنت و هر لعنتی دیگهای چه جوری زندگی کرده؟ برای من جوری حرف نزن که انگار زندگی آدمهایی که نمیشناسمشون برام مهمه. - باید مهم باشه اونا خانوادهتن! حتی اگه... پریدم وسط حرفش و گفتم: چی تعیین میکنه کی خانوادهمه؟ غیر از اینه که باید کنارشون احساس راحتی کنم؟ چه اهمیتی داره باهاشون ارتباط خونی دارم؟ اصلا برام مهم نیست. خانواده من مامانم، بابام، مهدی، فراز، بهار، بهداد، ستاره، پریناز و هرکسی که میشناسمش و دوستش دارمه. متأسفانه تو و خانوادهات تو لیستشون نیستید. - بازم نمیتونی نادیدهاش بگیری! میون اشکهام پوزخندی زدم. نوشتههای اُمِگـ21ــا, [7/26/2022 6:59 PM] - نمیفهمی ادواردو؟! من از تو بدم میاد... و نسبت به آدمایی هم که داری ازشون حرف میزنی هیچ حسی ندارم. سرش رو تکون داد و گفت: نمیتونی اینقدر خودخواه باشی. مادرت و وینسنت به جهنم! خون همهی اون آدمهایی که توی درگیری دو خانواده میمیرند رو به گردن میگیری؟ آره اسمش مافیاست ولی تک تک اون آدما خانواده دارند. تک تک سربازهای مافیا زندگی دارند. این که کیفیت زندگی شون چه جوریه به تو این اجازه رو نمیده که زمان مرگشون رو جلو بندازی فقط چون یه پسر بیسروپا رو دوست داری. انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تموم دادم و گفتم: در مورد بهداد درست حرف بزن! بهداد هرچی باشه از تو خیلی سرتره! مثل خودم پوزخند زد. - شوخی میکنی النا؟! تو بهداد رو فراموش کرده بودی! قول و قرارتون رو داشتی میشکستی... فکر میکنی من نمیدونم؟! جدی شد و ادامه داد: تو اصلاً شبیه آدمهای متعهد نبودی... یه بار هم اسم بهداد رو نیوردی... یه زنگ بهش نزدی! غریدم: از کجا میدونی زنگ نزدم؟ - زنگ زدی؟! - من همیشه به فکرش بودم، بهداد برام اولین و آخرینه. دوستش داشتم، دوستش دارم و دوستش خواهم داشت. تا آخرش هم با بهداد میمونم. نمیتونستم به گناه کمفکر کردن به بهداد اعتراف کنم. آروم ولی با بیرحمی گفت: متاسفم ولی برای این که تعیین کنی قراره آخرش با کی باشی خیلی دیر شده. هیجده ساله که دیر شده. لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 6 شهریور 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 شهریور 1401 یک دو سه... آزمایش میشه... کسی صدام رو میشنوه؟ بقیه اش رو بذارم؟ 1 لینک به دیدگاه
Sevin Saree ارسال شده در 16 شهریور 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور 1401 وایی معرکسس این رمانن لینک به دیدگاه
OmegaWriter21 ارسال شده در 20 شهریور 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور 1401 دوستان این رمان رو روی کانال تلگرام @omegawriter21info قرار میدم میتونید ادامه اش رو اونجا بخونید لینک به دیدگاه
آوا. محمدی ارسال شده در 20 خرداد 1402 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد 1402 عالی گل💕 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری