رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان راه اسمان | انجمن رمان های عاشقانه


Mahya85

ارسال های توصیه شده

در در 16 اسفند 1399 در 21:48، Nasrin♡♡ گفته است :

یه پارت دیگه بده

 

در در 16 اسفند 1399 در 23:07، asal_01 گفته است :

یه پارت دیگه بدهه???

 

در در 18 اسفند 1399 در 08:13، MAHDIEH.NOSRATI گفته است :

پارت 

گذاشتم?

ببخشید دیر شد درسام خیلی دیروز سنگین بود سعی میکنم امروز بازم پارت بذارم???

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 933
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من با آناهیتا گلی موافقم . آسمان فعلا نباید به کسی فکر کنه. باید فقط به فکر پشت سر گذاشتن افسردگی اش  و خودساختگی و پیشرفت باشه. ?

چون هی کدوم از پسر های داستان نمی تونن زوج مناسبی برای اون باشن.?

چه کارن ، چه کامران و حتی مهراب و اون بوزینه کیارش .????

دلیلش رو هم خود نویسنده خوب می دونه . ????

زیاد به کامران مطمعن نباشید ، چون نشون داد که تو گند زدن چه تو زندگی خودش و چه تو زندگی بقیه خیلی ماهر هست. ?

به نظرم همون نیاز بیشتر به دردش می خوره.?

 

دلیل جدایی مهراب و مهتاب هم هنوز معلوم نیست و تا اون جایی که من می دونم اون ها هم دیگه رو خیلی دوست داشتن . پس اگه یه روزی مهتاب برگرده و دلیل موجهی برای این کاری که کرد داشته باشه مهراب حتما اون رو می بخشه?????

یه درصد به این فکر کنید که با توجه به این که مهراب پلیس مخفی هست و دشمن زیاد داره و احتمالا مهتاب رو تهدید کردن که راضی شد خونه و زندگیش رو ترک کنه. . ???

تکلیف اون کارن بی عرضه هم مشخصه .?

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در 32 دقیقه قبل، SH 8222 گفته است :

من با آناهیتا گلی موافقم . آسمان فعلا نباید به کسی فکر کنه. باید فقط به فکر پشت سر گذاشتن افسردگی اش  و خودساختگی و پیشرفت باشه. ?

چون هی کدوم از پسر های داستان نمی تونن زوج مناسبی برای اون باشن.?

چه کارن ، چه کامران و حتی مهراب و اون بوزینه کیارش .????

دلیلش رو هم خود نویسنده خوب می دونه . ????

زیاد به کامران مطمعن نباشید ، چون نشون داد که تو گند زدن چه تو زندگی خودش و چه تو زندگی بقیه خیلی ماهر هست. ?

به نظرم همون نیاز بیشتر به دردش می خوره.?

 

دلیل جدایی مهراب و مهتاب هم هنوز معلوم نیست و تا اون جایی که من می دونم اون ها هم دیگه رو خیلی دوست داشتن . پس اگه یه روزی مهتاب برگرده و دلیل موجهی برای این کاری که کرد داشته باشه مهراب حتما اون رو می بخشه?????

یه درصد به این فکر کنید که با توجه به این که مهراب پلیس مخفی هست و دشمن زیاد داره و احتمالا مهتاب رو تهدید کردن که راضی شد خونه و زندگیش رو ترک کنه. . ???

تکلیف اون کارن بی عرضه هم مشخصه .?

خوب پس اگه اینجوری باشه بچوی دیگه باید تا آخر عمر مجرد بمونه??

لینک به دیدگاه
در 55 دقیقه قبل، elahe bahmanpoor گفته است :

خوب پس اگه اینجوری باشه بچوی دیگه باید تا آخر عمر مجرد بمونه??

بهههتتتررررر ???

از قدیم گفتن سینگل بمان و پاااااااادددششاااههههیی کننننن ????

این جمله رو باید با طلا نوشت ... به خشتکم قسمم ??

  • Thanks 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در 1 ساعت قبل، elahe bahmanpoor گفته است :

خوب پس اگه اینجوری باشه بچوی دیگه باید تا آخر عمر مجرد بمونه??

خواهرم چرا فکر میکنی که خوشبختیش تو شوهر کردنه؟ این همه افراد شوهر کردن کجا رو گرفتن ؟ نه جان من بگو کجا رو گرفتن ؟ 

بعد این یک بار شوهر کرد چه گلی به سرش گرفت که بار دوم که شوهر میکنه بگیره ؟ 

الان میدونی اگه مجرد بمونه چه کارایی میتونه انجام بده؟ نه شوهری داره نه بچه ای . پس نیازی نیست به ثروت اندوزی فکر کنه . میتونه درسش رو بخونه و تو رشته اش موفق بشه شغل مناسبی پیدا کنه با در امد ثابت و از زندگی ش لذت ببره . 

بچه دوست داره ؟ باشه بره پرورشگاه به بچه های اونجا محبت کنه و عشق هدیه بده . 

از نظر من افرادی رو که آسمان انتخاب میکنه شایستگی محبت کردن رو ندارن. برای بعضی ها مهربون بودن باعث میشه دچار سوء تفاهم بشن که طرف ببو گلابیه و بخوان سرش کلاه بزارن دقیقا کاری که کارن با آسمان کرد . آسمان بخشیدش اما کارن خیانت کرد ?

پس به أین فکر نکن که اگه مجرد بمونه اتفاق خاصی می افته و ممکنه خوشبخت نشه . 

اههه چقدر حرف زدم .?

محیا جون خیلی هم زیبا و عالی نوشتی آفرین?

  • Like 2
لینک به دیدگاه
در 2 ساعت قبل، Anahita.gh گفته است :

خواهرم چرا فکر میکنی که خوشبختیش تو شوهر کردنه؟ این همه افراد شوهر کردن کجا رو گرفتن ؟ نه جان من بگو کجا رو گرفتن ؟ 

بعد این یک بار شوهر کرد چه گلی به سرش گرفت که بار دوم که شوهر میکنه بگیره ؟ 

الان میدونی اگه مجرد بمونه چه کارایی میتونه انجام بده؟ نه شوهری داره نه بچه ای . پس نیازی نیست به ثروت اندوزی فکر کنه . میتونه درسش رو بخونه و تو رشته اش موفق بشه شغل مناسبی پیدا کنه با در امد ثابت و از زندگی ش لذت ببره . 

بچه دوست داره ؟ باشه بره پرورشگاه به بچه های اونجا محبت کنه و عشق هدیه بده . 

از نظر من افرادی رو که آسمان انتخاب میکنه شایستگی محبت کردن رو ندارن. برای بعضی ها مهربون بودن باعث میشه دچار سوء تفاهم بشن که طرف ببو گلابیه و بخوان سرش کلاه بزارن دقیقا کاری که کارن با آسمان کرد . آسمان بخشیدش اما کارن خیانت کرد ?

پس به أین فکر نکن که اگه مجرد بمونه اتفاق خاصی می افته و ممکنه خوشبخت نشه . 

اههه چقدر حرف زدم .?

محیا جون خیلی هم زیبا و عالی نوشتی آفرین?

اره کلا بچوی از شور شانس نمی یاره همون بهتر که مجرد بمونه??

 

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در در 19 اسفند 1399 در 16:14، Anahita.gh گفته است :

خواهرم چرا فکر میکنی که خوشبختیش تو شوهر کردنه؟ این همه افراد شوهر کردن کجا رو گرفتن ؟ نه جان من بگو کجا رو گرفتن ؟ 

بعد این یک بار شوهر کرد چه گلی به سرش گرفت که بار دوم که شوهر میکنه بگیره ؟ 

الان میدونی اگه مجرد بمونه چه کارایی میتونه انجام بده؟ نه شوهری داره نه بچه ای . پس نیازی نیست به ثروت اندوزی فکر کنه . میتونه درسش رو بخونه و تو رشته اش موفق بشه شغل مناسبی پیدا کنه با در امد ثابت و از زندگی ش لذت ببره . 

بچه دوست داره ؟ باشه بره پرورشگاه به بچه های اونجا محبت کنه و عشق هدیه بده . 

از نظر من افرادی رو که آسمان انتخاب میکنه شایستگی محبت کردن رو ندارن. برای بعضی ها مهربون بودن باعث میشه دچار سوء تفاهم بشن که طرف ببو گلابیه و بخوان سرش کلاه بزارن دقیقا کاری که کارن با آسمان کرد . آسمان بخشیدش اما کارن خیانت کرد ?

پس به أین فکر نکن که اگه مجرد بمونه اتفاق خاصی می افته و ممکنه خوشبخت نشه . 

اههه چقدر حرف زدم .?

محیا جون خیلی هم زیبا و عالی نوشتی آفرین?

کاملا درسته ارزش زن به ازدواج کردنش نیست هر کسی میتونه تنهایی روی پای خودش وایسه و راحت زندگی کنه ممنون عزیزم??

لینک به دیدگاه


#پارت_دویست و شصت و یکم
کامران
شیشه مشروب و از لبم جدا کردم و با بی قیدی و عصبانیت داد کشیدم:
_خیلی گوه خورده! به گور باباش خندیده!‌ خوده بی پدرش ، با رضایت اومد تو خونه من، تو اتاق من، تو تختِ لعنتی من! حالا فاز برش داشته شکایت کرده؟!
یاشار با ترس اومد جلو و سعی کرد شیشه رو از دستم بگیره.
_باشه کامرام جان باشه، من نوکرتم، نخور این بی صاحاب و!
هلش دادم و با‌خشمی که هر لحظه توی وجودم‌بیشتر شعله ور میشد و مستی که عقلم و زایل کرده بود، شیشه ای که دستم بود و محکم به زمین کوبیدم و همزمان با صدای گوش خراش شکستنش فریاد کشیدم:
_نمیخوام، نمیخوام آروم باشم! اون دختره...غلط کرده رفته شکایت کرده! به خدا میکشمش، پدرش و درمیارم که گوه اضافی خوبه!
یاشار بازوم و گرفت.
_باشه، باشه، اصلا سرش و میبریم میزاریم رو سینش، تو فقط آروم باش.
سرم و تکون دادم و سعی کردم‌بازوم و از دستش بیرون بکشم. دیگه ظرفیتم کاملا پر شده بود و می‌تونستم با دستای خودم بکشم اون دختره عوضی و.
_ولم‌کن میخوام‌ برم فکش و بیارم پایین، ...... و  یکی کنم! برا من دم در آورده...!
همه اینا رو با عصبانیت و خماری که در اثر مست بودنم بود بیان میکردم.‌ ولی حق داشتم نه؟ یکی از دانشجوهایی که باهاش رابطه داشتم بعد از چند ماه ازم شکایت کرده که بهش تجاوز کردم و من چجوری میتونستم ثابت کنم که این رابطه با رضایت خودش شکل گرفته و قبل از اون حتی دختر‌ نبوده؟ یاشار بالاخره من و‌ روی تخت دراز کرد و من از بس که حرص خورده بودم بیحال همونجا دراز کشیدم.
_تو حال خودت نیستی داری هذیون‌ میگی. میری یه غلطی میکنی دیگه‌ نمیشه ‌جمعش کرد. یکم بخواب. درسته مملکت طویلس‌ ولی میشه یه کاریش ‌کرد.
چشمام روی هم افتادن.‌ اصلا نمیفهمیدم یاشار چی میگه. طولی نکشید که به دنیای بی خبری رفتم.‌‌..
شیش صبح بود که با سردرد بدی بیدار شدم و توی اتاقم بود.  روی تخت بهم‌ریخته ای که یکی از بالش هاش روی زمین افتاده بود و پتوش دور جسم بی جون من، که ازش کثافت می‌بارید پیچیده شده بود. چیزی یادم نبود اما میتونستم اثر ودکایی که روی موکت خاکستری پایین تخت ریخته بود و تشخیص بدم. خوب بعد از یاشار و سیگار، بهترین رفیقم همین بود مگه میشد نشناسمش؟ با فکر به اینکه بازم خیال آسمان به سرم زده و دیوونه شدم سرم و با تاسف تکون دادم و بعد از اینکه دستی توی موهام کشیدم بلند شدم. تقریبا اتاق تاریک بود. تلو تلو خوران به سمت سرویس رفتم. کارم و کردم و آبی به دست و صورتم زدم که سرم تیر بدی کشید. با حرص شیر آب و بستم. این زندگی بود که من داشتم؟ کثافت تو کثافت، بدبیاری تو بدبیاری، گند تو گند، به چه زبونی بگم‌خسته شدم؟ با چه منطقی دل بی منطقِ دیوونم و قانع کنم تا انقدر خیال بافی نکنه و لقمه گنده تر از دهنش برنداره؟ که هر شب فکر پیچ  تاب و عطر موهاش به سرش نزنه؟ که نخواد برای یه روزم که شده پیچیدن انگشتام لای موهای قهوه ای بلندش و حس کنه؟ که همش تصویر اون بخیه صاف و روی مچ دست ظریفش جلو چشمام نیاره؟ اخه چش شده بود این دل بی صاحاب من؟ با حال خراب‌ دست و صورتم و خشک کردم و همینجور که شقیقم و با یه دستم ماساژ میدادم‌اومد بیرون‌که همه چیز یادم ‌اومد. شکایت اون دختر و عصبانیتم و یاشار که سعی داشت ارومم کنه. وای خدا همین و کم داشتم. خدایا میدونم بالاخره باید حالم و بگیری ولی دیگه الان واقعا جاش نیست. کلافه و عصبی از سردردم از اتاق خارج شدم تا مسکنی پیدا کنم و دوباره بخوابم که یاشار و خوابیده رو کاناپه دیدم. این بیچارم از دست من زندگی نداره. بدون اینکه چراغ و روشن کنم رفتم‌توی آشپزخونه و از داخل کابینت سبد قرصی که داشتم و بیرون‌کشیدم. بی حوصله مسکنم و بدون آب خوردم و دوباره برگشتم‌توی اتاق. می‌‌خواستم بخوابم ولی دلتنگی نمیذاشت. بلند شدم موبایلم و برداشتم...

  • Like 8
  • Confused 1
  • Sad 9
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و دوم
وارد تلگرامم شدم و پروفایل و بالا آوردم. ذوق زده از اینکه عکسش و عوض کرده روی پروفایلش ضربه ای زدم و به صورتش خیره شدم. شال مشکی رو شل روی سرش انداخته بود و دستش و زیر چونش زده بود و با لبخند کمرنگی به دوربین خیره شده بود. ساعدم رو روی پیشونیم گذاشتم و با لبخند به عکسش خیره شدم. از روی موبایل اول گونش، و بعدم لباش و نوازش کردم. چقدر دلم میخواست این عکس زنده باشه تا بتونم نرمی پوستش و زیر دستم احساس کنم. هر چند که من بارها توی خوابم این کار و کردم. نفهمیدم چند دقیقه یا حتی چند ساعت بود به چشماش خیره شده بودم که خوابم برد...
_چند وقتی و باید بری اونور تا آبا از اسیاب بیفته. راه دیگه ای هم نداره. بابای دختره کله گندس! اراده کنه بدون دادگاه و هیچ کوفت و زهرماری، سرت و میکنه زیر آب!
کلافه دستی لای موهام کشیدم. من تازه داشتم آسمان و به دست میاوردم. اونوقت بزارم برم؟ چجوری وقتی تموم جونم اینجاست ول کنم برم یه جای دیگه؟ این مگه با مرگ فرقیم  داره؟
_بمیرم بهتره تا تموم زندگیم و ول کنم برم!
یاشار مثلا سعی کرد ارومم کنه:
_اگر منظورت از زندگیت آسمانه، فکر نکنم با این گندی که زدی تفم تو صورتت بندازه! پس کلا بهتره بیخیالش بشی.
بیا! اینم از دلداری دادن رفیق ما. دندون قروچه ای کردم و نیشخندی زدم. کناره انگشت اشارم و کشیدم زیر لبم و در حالی که چشمام و درشت میکردم و تو حدقه می‌چرخوندم گفتم:
_مرسی که انقدر خوب دلداریم میدی! بدجور تحت تاثیر قرار گرفتم!
نیشش و تا بناگوش باز کرد.
_خواهش میکنم داداش این چه حرفیه؟!
تو اون شرایط و با اون اعصاب خرابم، اینم وقت گیر آورده بود رو اعصابم اسکی میرفت. برزخی نگاهش کردم.
_کوفت! ببند نیشت و اعصاب ندارم!
با دیدن نگاه و لحن عصبیم خیلی زود خودش و جمع و جور کرد. نگاهم و ازش گرفتم و نفسم و دادم بیرون. الان باید چه غلطی میکردم؟ اگر می‌موندم اعدامم می‌کردن، نمی‌موندم، تو کشور غریب باید کارتن خواب میشدم. پوف کلافه ای کشیدم که یاشار گفت:
_اخه برادر من چرا لج میکنی؟ اصلا خودم یکی و پیدا میکنم قاچاقی بفرستت اونور!
کوتاه نگاهش کردم و جوابی ندادم. مگه چاره دیگه ای هم برام مونده بود؟
_باشه!
یاشار که انتظار نداشت قبول کنم بازم بخوام به لجبازیم ادامه بدم با شک نگاهم کرد و گفت:
_مطمئنی؟
فقط سرم و تکون دادم و بلند شدم. بدون‌نگاه کردن بهش، درحالی که میرفتم سمت اتاقم گفتم:
_خودت هر کاری لازمه رو انجام بده. فقط...
برگشتم به طرفش. خودمم از تصمیمم مطمئن نبودم ولی...
_هر کاری لازمه بکن، ولی برای دو نفر. یکی دیگم همراهم‌ میاد!
بعدم بی توجه به چهره بهت زدش که شبیه علامت سوال شده بود رفتم‌ داخل اتاقم. سریع موبایلم و برداشتم و روشنش کردم. رمز و که زدم اولین چیزی که جلوی چشمام اومد پروفایل آسمان و اون چشمای خوش رنگش بود. لبام و محکم ‌بهم فشار دادم‌ و از تلگرامم بیرون اومدم. شماره نیاز و پیدا کردم و موبایل و روی گوشم‌ گذاشتم. شاید دیوونگی بود، نمیدونم. ولی من کسی و می‌خواستم که بتونم باهاش شده حتی کمی‌از جای خالی آسمانم و پر کنم.‌ دیگه‌ یقین پیدا کرده بودم‌ مال من‌ نمیشه.
_به به، جناب درست کار، آفتاب از کدوم‌ طرف دراومده به من زنگ زدی؟!
لبخند خسته ای زدم و روی تخت نشستم.
_نیاز الان اصلا حوصله سر و کله زدن باهات و ندارم. فقط میخوام‌ ازت یه سوال بپرسم. جوابش یا اره یا نه، پس لطفا حاشیه نرو، اوکی؟!
با شک باشه ای گفت که پرسیدم:
_با من‌ میای دوبی؟!

  • Like 13
  • Confused 4
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و سوم
چند دقیقه سکوت برقرار شد. می‌دونستم از پیشنهادم شوکه شده چون من حتی بعد از اینکه ماجرای بلایی که سر آسمان آورده رو برام تعریف کرد دیگه زنگم میزد جوابش و نمیدادم.
قبل از اینکه چیزی بگه خودم گفتم:
_من آدمی نیستم که بتونی باهاش به رویاهای دخترونه و فانتزیت برسی، یا ازش رفتارهای رمانتیک ببینی. این یک! دو، زندگی با من اونم توی کشوری که نه پول درست حسابی دارم نه خونه آنچنانی آسون نیست. سه! من آدم تعهد نیستم. یه عمر اینجوری بودم و نمیدونم بتونم خودم و تغییر بدم یا نه؟! آخریش هم اینکه شاید هیچوقت، دیگه نتونی خانوادت رو ببینی. پس بهتره روش خوب فکر کنی. هیچ اجباری نیست. فردا صبح، دوباره بهت زنگ‌ میزنم‌ و ازت یه جواب درست حسابی میخوام. از رو احساست تصمیم نگیر. بشین تو تنهایی و با خودت دو دوتا چهارتا کن ببین میتونی با این شرایط من کنار بیای یا نه. اگرم حرفی داری که میخوای بهم بزنی، شرطی چیزی، همین الان بگو.
با مکث کوتاهی صدای لرزونش و شنیدم:
_ی، یعنی میخوای، میخوای با من ازدواج کنی؟!
سرد جواب دادم:
_اره!
می‌تونستم لبخندش و حتی از پشت موبایلم حس کنم. فهمیدم میخواد چیزی بگه و خودم زودتر گفتم:
_ولی فکر اینکه آسمان و فراموش کنم از سرت بیرون کن!
سکوت کرد. این حرفم برای اذیت کردنش نبود. اصلا! فقط میخواستم بدونه با من قرار نیست یه زندگی رویایی و خوب داشته باشه‌.
_چرا اذیتم میکنی؟
با بغض گفت و من صادقانه جوابش و دادم:
_قصدم اصلا اذیت کردن تو نیست. فقط میخوام بدونی به احتمال زیاد با من زندگی خوبی در انتظارت نیست. البته بگم از نظر مالی مدت خیلی کمی تحت فشاریم، بعدش میریم امریکا. اونجا یه شرکت دارم‌‌. تقریبا بعد یکی دوسال وضعیتم رو به راه میشه ولی نیار عاطفیت رو نمیدونم بتونم برطرف کنم یا نه.
بدون مکث جواب داد:
_من نیازی به فکر کردن ندارم‌. باهات میام!
فقط گفتم:
_الان نه. فردا بهت زنگ میزنم و جواب قطعی میخوام. فعلا‌.
بعدم بدون اینکه بزارم چیزی بگه اتصال و قطع و موبایلم و خاموش کردم‌. بلند شدم و در و قفل کردم. نیاز داشتم کمی تنها و در سکوت با خودم و افکارم کنار بیام. روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید و بی روح اتاقم زل زدم. تازه داشتم احساس میکردم، تن و بدنم، و حتی این اتاق چقدر کثیفه. در یک تصمیم ناگهانی بلند شدم و رفتم داخل سرویس. لباسام و یکی یکی در آوردم و هر کدوم و به گوشه ای پرت کردم و خودمم رفتم زیر دوش. آب سرد روی بدنم می ریخت و من بدون اینکه بلرزم انگشتام و داخل موهام می کشیدم. حمومم تقریبا یک ساعت طول کشید. هر چقدر هم که یاشار به در کوبید و صدام زد جز دفعه اول که فقط با جمله "میخوام تنها باشم" جوابش و دادم دیگه چیزی نگفتم. حوله رو دور کمرم بستم و از حمام بیرون اومدم. یک ساعت زیر آب سرد تنم و شستم. چنگ زدم، لیف کشیدم و حتی حالا که رو به روی آینه ایستادم و به پوست قرمز شدم خیرم، بازم سنگینی کثافتی که روی بدنم نشسته رو با تموم وجودم احساس میکنم. من اونقدر کثیفم که دارم اینجوری تاوان میدم...
به یاشار گفته بودم عصر بهش خبر میدم چیکار کنه و حالا داشتم به نیاز زنگ میزدم تا تصمیم قطعیش رو بدونم. اگر نمیومد حق داشت. زندگی با من حتی برای خودمم همراه با عذابه چه برسه به دختری که تو اوج جوونیش، توسط خودم نابود شده. با همون بوق اول جواب داد:
_سلام.
صداش گرفته بود و خبر از یه گریه طولانی از شب قبل و میداد.
_سلام، تصمیمت و گرفتی؟
بدون هیچ مکثی جواب داد:
_من جوابم و همون دیروز بهت دادم. ولی چون خودت اصرار داری بازم میگم. آقای کامران درست کار، مهم نیست کجا باشیم یا با چه وضعیت مالی. حتی مهم نیست اگر هیچوقت نتونی من و دوست داشته باشی. من باهات میام! حالا هر جا که میخواد باشه!
لبخند محوی روی لبم نشست. قلبم شکسته بود ولی حال این دختر و خوب می‌فهمیدم‌.
_میدونی که حتی اگر پشیمون بشی راهی برای برگشت نیست؟!
بغض کرده جواب داد:
_میدونم. کامران من، من دوستت دارم!
چشمام و محکم روی هم گذاشتم و با مکث کوتاهی گفتم:
_با خانوادت خداحافظی کن. هر چی لازم داری بردار ولی کم، چون قراره قاچاقی بریم. میدونی که چه مشکلی برام پیش اومده؟ پس لطفا زیاد با خودت خرت و پرت نیار. هر چی لازم داشتی بعدا برات تهیه میکنم. از فردا بیا اینجا تا کارامون درست شه و بتونیم بریم‌‌.
باشه ای گفت و من بدون هیچ حرفی موبایل و روی میز گذاشتم...

  • Like 6
  • Confused 4
  • Sad 9
لینک به دیدگاه
در 4 ساعت قبل، Mahya85 گفته است :

طفلی کامران?

طفلی کامران چی؟!

چه نقشه ای داری ؟!

نکنه میخوای قاچاقی که می‌خوان فرار کنن میمیرن؟!

یعنی یه لحظه زندگی آسمان بدون مرد نیست هر لحظه آدم جدیدی میاد . 

چند وقت دیگه تموم میشه؟!

  • Confused 1
لینک به دیدگاه

من برام چند  سوال پیش اومده.

 

اولای رمان خجالتی شدن آسمان در نظر کارن بامزه و خواستنی بود. و اون در اصل به خاطر همین آویزون نشدن و خجالتی بودنش هست که ازش خوشش می اومد و باهاش ازدواج کرد.

?????????

 

 

 

 

 

 

 

 

با این که به شدت از دختر های آویزون بدش می اومد.چه جوری به بهونه خجالتی بودن آسمان رفت با نیاز ؟،???? 

و این که اون از دختر هایی که بهش نخ می دادن و اویزونش می شدن بدش می اومد ، چجوری نیاز تونست مخش رو بزنه؟ . ????

در صورتی که با توجه به این که نیاز میدونستم کارن زن داره و یه دختر سالم هر گز به یه مرد متاهل نزدیک نمی شه. کارن چه جوری شک نکرد که یه نقشه ای در کار هست .؟ ↪

 

 

و این که چرا از زبون کارن چیزی نمی نویسی تا بفهمیم اون الان در چه حالی هست ؟ 

⚛⚛⚛⚛⚛

الان هم که نیاز تونسته کارن رو از آسمان دور کنه و قراره با کامیار بره خارج ، در واقع کارن هم آسمان رو از دست داده و هم نیاز رو . آیا دختر دیگه ای وارد زندگی اش شده؟

 

 

خیلی دوست دارم واکنش مادر کارن نسبت به خیانتش رو بدنم و  بعد از این که دلیل جدایی کارن و آسمان معلوم شد، حتما کارن از چشم خیلی از اطرافیانش افتاده ، دوست دارم واکنش اطرافیانش به این موضوع رو بدنم و چه قدر رفتارشان باهاش عوض شده. ???????

 

 

در آخر هم یادم میاد که وقتی کارن به خونه آسمان رفته بود و آسمان حالش بد شده بود و زد تو صورت کارن، اون موقع آسمان خودکشی کرده بود، پس حتما کارن بخیه ها رو روی دست آسمان دیده ، دوست دارم بدونم با دیدنشون به چه چیز هایی فکر می کرد.؟؟؟؟

 

✴✴✴✴✴✴✴✴✴

 

?امید وارم اون چیز هایی که دوست دارم بدونم رو تو پارت های بعدی بنویسی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه
در در 27 اسفند 1399 در 07:10، Sahar Abasi گفته است :

طفلی کامران چی؟!

چه نقشه ای داری ؟!

نکنه میخوای قاچاقی که می‌خوان فرار کنن میمیرن؟!

یعنی یه لحظه زندگی آسمان بدون مرد نیست هر لحظه آدم جدیدی میاد . 

چند وقت دیگه تموم میشه؟!

ایندفه واقعا نقشه ای ندارم?

 کم مونده ولی انقدر حجم درسام زیاده که وقت نمیکنم تند تند بنویسم برای همین خیلی طولانی شده?

لینک به دیدگاه
در در 27 اسفند 1399 در 12:01، SH 8222 گفته است :

من برام چند  سوال پیش اومده.

 

اولای رمان خجالتی شدن آسمان در نظر کارن بامزه و خواستنی بود. و اون در اصل به خاطر همین آویزون نشدن و خجالتی بودنش هست که ازش خوشش می اومد و باهاش ازدواج کرد.

?????????

 

 

 

 

 

 

 

 

با این که به شدت از دختر های آویزون بدش می اومد.چه جوری به بهونه خجالتی بودن آسمان رفت با نیاز ؟،???? 

و این که اون از دختر هایی که بهش نخ می دادن و اویزونش می شدن بدش می اومد ، چجوری نیاز تونست مخش رو بزنه؟ . ????

در صورتی که با توجه به این که نیاز میدونستم کارن زن داره و یه دختر سالم هر گز به یه مرد متاهل نزدیک نمی شه. کارن چه جوری شک نکرد که یه نقشه ای در کار هست .؟ ↪

 

 

و این که چرا از زبون کارن چیزی نمی نویسی تا بفهمیم اون الان در چه حالی هست ؟ 

⚛⚛⚛⚛⚛

الان هم که نیاز تونسته کارن رو از آسمان دور کنه و قراره با کامیار بره خارج ، در واقع کارن هم آسمان رو از دست داده و هم نیاز رو . آیا دختر دیگه ای وارد زندگی اش شده؟

 

 

خیلی دوست دارم واکنش مادر کارن نسبت به خیانتش رو بدنم و  بعد از این که دلیل جدایی کارن و آسمان معلوم شد، حتما کارن از چشم خیلی از اطرافیانش افتاده ، دوست دارم واکنش اطرافیانش به این موضوع رو بدنم و چه قدر رفتارشان باهاش عوض شده. ???????

 

 

در آخر هم یادم میاد که وقتی کارن به خونه آسمان رفته بود و آسمان حالش بد شده بود و زد تو صورت کارن، اون موقع آسمان خودکشی کرده بود، پس حتما کارن بخیه ها رو روی دست آسمان دیده ، دوست دارم بدونم با دیدنشون به چه چیز هایی فکر می کرد.؟؟؟؟

 

✴✴✴✴✴✴✴✴✴

 

?امید وارم اون چیز هایی که دوست دارم بدونم رو تو پارت های بعدی بنویسی.

میخواستم اینا رو کم کم توی پارتای بعد توضیح بدم ولی حالا که پرسیدی خلاصه یه چیزایی رو میگم

درسته کارن جذب سر به زیر بودن و خجالتی بودن آسمان شده ولی در هر حال اون یه مریض روانی که هر لحظه ممکنه خواسته هاش و انتظاراتش با لحظه قبل فرق کنه ولی در کل نیاز هم آویزون کارن نشده و با نقشه بهش نزدیک شده تا کارن شک نکنه که تو پارت های بعد از زبون خود کارن میگم

و اینکه نه دختر دیگه ای نیست?

حتما از زبون کارن واکنش مادر و اطرافیانش رو براتون مینویسم

آسمان پنج تا سیلی توی صورت کارن زد که کلا یکی دو دقیقه شد و انقدری زمان نداشت که بتونه مچ دست آسمان  و ببینه و غیر از اون شوکه هم شده بود

سوال دیگه ای هم بود درخدمتم?

لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و چهارم
آسمان
شنبه هفته بعد بر خلاف حرف آرمان و بابا، رفتم سر قرار و ولی نیاز پی ام داد که نمیتونه بیاد. با اینکه کنجکاو بودم چی میخواد بهم بگه ولی جوابش و ندادم و دوباره برگشتم خونه. آرمان خونه ای که دیده بود و تایید کرده بود و میگفت فقط یکم کار داره که اونم تا زمان باز شدن دانشگاهم تموم میشه. وسایلم و از خونه قبلیم که قرار بود بفروشیمش جمع کرده بودیم. بابا هم خیلی پیگیر بود تا زودتر خونه رو بفروشه. میگفت اعتماد نداره به اینکه با تاکسی و اسنپ جایی برم. خلاصه که آخر هفته تصمیم گرفتیم همگی بریم خونه رو ببینیم و یه دستی به سر و روش بکشیم. زیاد با خونه خودمون فاصله نداشت. یک ساعته رسیدیم. یاشار قبل از ما رسیده بود و ظاهرا ده دقیقه ای هم معطل شده بود‌. خیلی تو خودش بود و مثل همیشه سرحال به نظر نمی‌رسید. آرمان از زیر زبون کشیده بود که قراره کامران بره خارج و احتمالا هیچ وقت هم برنمیگرده. برام عجیب بود که چرا انقدر یهویی داشت میرفت. چون قبلش هیچی به هیچکس نگفته بود ولی کنجکاوی نکردم. با یاشار وارد حیاط شدیم.  یه ساختمون نوساز بود که دو تا بلوک داشت و هر بلوکش فقط شیش طبقه داشت. با آسانسور رفتیم طبقه دوم. هر طبقه دو تا واحد داشت. از آسانسور که بیرون اومدیم یاشار بی حرف کلیدی از توی جیبش درآورد و در یکی از واحد ها رو باز کرد. اول من رفتم داخل. از در که وارد میشدی، یه سالن متوسط رو به رو بود و آخر سالن هم یک آشپزخونه نقلی. کانتر نداشت ولی در هم‌نداشت و کاملا از جلوی در خونه داخلش معلوم بود. ورودی آشپزخونه مستطیلی شکل بود و هر دو طرفش چهار تا تورفتگی مربعی بود که همونجا به سرم زد حتما داخل هر کدوم یه گلدون کوچولو بزارم خیلی دکور خونه رو قشنگ میکنه. سمت چپ پنجره قدی و  سمت راست یک راهروی خیلی کوتاه بود که داخلش یک اتاق کوچیک و یدونه سرویس بهداشتی قرار گرفته بود. ته اتاق، یک تراس کوچولو هم بود که همون اول نظرم و به خودش جلب کرد. خونه هفتاد متر بود ولی برای من کافی و خوب بود. فقط باید رنگ‌ میشد و کابینت های چوبی آشپزخونه که بیشترشون پوسیده بودن و ترک داشتن عوض میشدن.  بابا از بابت همسایه ها نگران بود که یاشار بهش اطمینان داد همه آدم حسابین و سرشون تو کار خودشونه‌. بالاخره دل از خونه کندیم و از ساختمون خارج شدیم و بعد از خداحافظی از یاشار آرمان ما رو رسوند خونه و خودش رفت دنبال کارای خونه ی من که زودتر آمادش کنه. رفتم داخل اتاقم و بی حوصله لباسام و با تیشرت و دامن آزادی عوض کردم. موبایلم و برداشتم و خودم و روی تختم‌ انداختم. احساس میکردم هیچ انگیزه ای ندارم فقط بی هدف دارم زندگی میکنم. واقعیت هم‌همین بود. افسردگیم بهتر که نشده بود هیچ، بدترم شده بود. دیگه واقعا خسته بودم. نمی‌کشیدم. شاید ظاهرم چیزی نشون نمیداد ولی از درون خرد بودم. مگه من چقدر سن داشتم؟ با این سن کم، با میت فرق نداشتم. من زیادی لوس بودم، زود وابسته میشدم، بی منطق بودم، درست. ولی حقم این نبود. حقم این نبود تو آستانه بیست و دو سالگی اینجوری تو خودم بشکنم. حقم نبود اینجوری ناعادلانه کتک بخورم و دم‌ نزنم تا کمر‌ پدرم خم‌نشه، تا قلب مادرم درد نگیره، تا غیرت و غرور برادرم به باد نره‌. حقم نبود که زیر لگد های وحشیانه شوهرم، محرم ترین کسم، جنین سه ماهم به وحشتناک ترین حالت ممکن سقط بشه و با بیست و یکسال سن، همچین داغ سنگینی ببینم. حقم  نبود که تو اوج‌ جوونیم رد بخیه روی مچ دستم باشه و آینه دق بشه برای خودم و همه اونایی که واقعا برام عزیز هستن و براشون عزیز هستم. حقم نبود بعد از فقط یکسال مطلقه بشم، بود؟ به خدا که نبود. اصلا من به درک، حق خانواده من نبود اینهمه بی آبرویی و بدبختی، بود؟ گاهی وقتا فکر میکنم، به دنیا اومدنم اشتباه بوده. خود خدا هم به حالم‌ اشک میریزه اما حتی اونم آغوشش رو برای من حروم کرده. به خودم‌که اومدم صورتم خیس بود. زبونی روی لب های خشکم که با نم اشک کمی شور و تر شده بودن کشیدم و با دستای لرزون دستمالی برداشتم و اشکام و پاک کردم. موبایلم و که بی هدف فقط یک ربع تمام به صفحه سیاهش زل زده بودم و روی تخت و کنار بالشم گذاشتم و خودمم دراز کشیدم. زیاد نگذشته بود که سرمای شدیدی و احساس کردم. پتو رو محکم دور خودم پیچیدم. دل و رودم توی هم گره خورده بودن و حالت تهوع و سرگیجه قوز بالا قوز شده بودن. احساس میکردم از درون یخ زدم ولی بدنم کوره آتیشه...

  • Like 4
  • Confused 1
  • Sad 13
لینک به دیدگاه
در در 30 اسفند 1399 در 09:43، Daniel گفته است :

.چرا کامران فرستادی بره 

کات کردم پات دیگه تموم 

 

کامران عشقش واقعی بود ولی متاسفانه یک طرفه

شهامت گفتنش رو هم نداشت پس بالاخره باید

میرفت?

لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و پنجم
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت گذشت که تقه ای به در اتاقم خورد و پشت بندش بابا گفت:
_پرنسس بابا؟ میتونم بیام تو؟
کمی خودم و جمع ک جور کردم و دستم و گذاشتم روی تخت که بشینم ولی تا چشمم به ناخونای کبودم افتاد لبم و گاز گرفتم. نمیخواستم دوباره ناراحتشون کنم ولی حتی لرزش بدنم داشت بیشتر میشد. می‌دونستم تب عصبیه، چند بار تجربش کرده بودم. هیچ درمانی نداشت جز آرامش که خوب تنها چیزی که من نداشتم همون آرامش بود. با باز شدن در اتاق و وارد شدن بابا، سرم و تند بالا آروم و باهاش چشم تو چشم‌ شدم. بابا تا صورتم و که مطمئنم رنگش شبیه گچ دیوار شده بود دید، نگران اومد طرفم:
_چرا رنگت پریده؟
لبخند لرزونی زدم و دستش و با دستای داغم گرفتم:
_چ...چیزی نیست بابایی...یک...یکم تب کردم!
بابا ترسیده دستش و روی پیشونیم گذاشت.
_بمیرم بابا، تو که خیلی داغی!
سعی کردم حالت تهوع‌ام رو با قورت دادن آب دهنم پس بزنم ولی بدتر شد.
_خدا، نکنه باباجونم...ت، تب عصبیه‌...چیزی نیس،ت...
بابا سرم و به سینش چسبوند و من مثل یه گربه لوس، سرم و به سینش مالیدم.
_الهی بمیرم برات اسمانم، این چه بلایی بود سرمون اومد اخه؟!
خدا نکنه ای زمزمه کردم که بابا هول شده دوباره خوابوندم روی تخت و پیشونیم و بوسید. در حالی که دستم و نوازش میکرد گفت:
_خیلی حالت بده؟ میخوای بریم دکتر؟
سرم و تکون دادم بی جون دستش و فشردم.
_نه، نه، خوبم، یکم، که بگذره، خودش در...ست میشه.
سرش و تکون و بلند شد.
_پس وایسا غذات و بیارم. از صبح فقط یه چایی خوردی، ضعفم کردی عزیزم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم از اتاق رفت بیرون. چشمام و بستم و دوباره آب دهنم و قورت دادم. واقعا من چه گناهی کرده بودم که اینجوری باید تاوان میدادم؟ عاشق بودن و بخشش هم مگه گناهه؟...
غذام و که خوردم یکم حالم جا اومد و با حرف زدن با بابا و آرمانم کمی آرومتر شدم که تبمم بهتر شد. آرمان میگفت کارای خونه تا دو هفته دیگه تموم میشه و این برای من خیلی خوب بود چون نمی‌خواستم بابا و آرمان بیشتر اینجا بمونن و از کار و زندگیشون بیفتن. خلاصه که اون دو هفته هم گذشت و من همچنان خبری از نیاز نداشتم. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین‌ هنوزم کنجکاو بودم برای حرفی که می‌خواست بهم بزنه. انگار خودازاری داشتم. یاشار هم خبر داده بود که کامران بالاخره رفته و نمیدونم چرا حس خوبی به این رفتنش نداشتم ولی هرچی که بود گذشت و بابا آرمانم برگشتن زاهدان. درسته
من دلم نمی‌خواست برن ولی نگران شرایط کارخونه هم بودم. یکبار شنیدم میگفتن کارا خیلی خوب پیش نمیره ولی بازم چیزی به روی من نمی‌آوردن. تو این چند روز مونده تا باز شدن دانشگاه ها دکور خونه رو چند بار عوض کردم حتی بعضی وقت ها مجبور میشدم دو سه بار در روز برم حموم ولی بازم فکر میکردم برای روحیم خیلی خوبه. همینطور هم بود بالاخره اون دو هفتهباقی مونده هم گذشت و دانشگاه باز شد. صبح روز اول نمیدونم‌ چرا انقدر وسواس داشتم که چی می خوام بپوشم؟ که نکنه جلف باشه، بد باشه، یا خیلی ساده باشه؟ حتی چند ساعت زودتر بلند شده بودم دست به کمر جلوی کمد ایستاده بودم و با استرس ناخنم رو می‌جویدم. تا جایی که صدای قار و قور شکم بدبختم بلند شده بود. قبلا برام اهمیتی نداشت. شایدم به خاطر وضعیت روانی بود که توش بودم. اول مقنعه مشکی که در اثر لاغر شدن بیش از حدم شل شده بود سرم کردم. بعدم هودی گشاد سفیدم با شلوار جین جذبی پوشیدم و کیف کولیم و روی کولم انداختم. موبایل و داخل جیب جلوی هودیم گذاشتم و هندزفری و داخل گوشم. در همون حال که کفشای طبیم رو می‌پوشیدم کلید و سویچ سراتو رو که بابا قبل از رفتنش با پول خونه قبلیم برام خریده بود رو از روی جا کلیدی دیواری چنگ زدم. البته خونه رو نفروخته بودیم. اجاره دادیم و با پول پیشش این ماشین و برام گرفت و من چقدر خداروشکر میکردم که از قبل گواهی نامه داشتم. زود از خونه خارج شدم و در و سه قفله کردم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم و تند به سمت آسانسور رفتم و دکمه رو فشار دادم‌‌‌. با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و دیگه کم کم داشتم کلافه می‌شدم چون می‌دونستم دیر می‌رسم. کلافه و حرصی خواستم از پله ها برم که با باز شدن در آسانسور و دیدن فردی که داخلش بود، خشکم زد...

  • Like 18
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و ششم
مهراب اینجا چی کار می‌کرد؟ تو یه لحظه به سرم زد که نکنه از اول همش نقش بوده و مهراب فیلم بازی میکرد؟ که نکنه واقعا از نوچه های رشیدی باشه و برای پیدا کردن و انتقام خون پارسا اینجا باشه؟ البته قبول دارم فکرام بچه گانه بود و اصلاً با واقعیت تطابقی نداشت، ولی شرایط روحی و روانی که توش بودم این طور ایجاب می کرد. خیلی ضایع خواستم رو برگردونم تندی برگردم توی خونه. اصلا هم یادم نبود که روز اول دانشگاهمه و تا الان هم خیلی دیر کردم فقط ترس بود که وادارم می کرد کارایی انجام بدم که دور از عقله. حتی صورت بهت زده اونم نتونست منو قانع کنه که دارم اشتباه می کنم. من هنوز هم اون روزی رو که با لباس زیر جلوی چند تا مرد نامحرم به صندلی بسته شده بودم و به ترسناک ترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن شکنجه شدم یادم نرفته بود.
حتی فکر کردن بهش لرز به تنم می‌نداخت و همینم باعث شد بی حرف به طرف پله ها به بدون. یک دقیقه هم نگذشت که صدای بلند مهراب و از پشتم شنیدم:
_آسمان؟
توجهی نکردم و با پای داغونم پله ها رو تند تند پایین رفتم. ولی صدای پاش و اینکه ازم‌میخواست وایسم و اسمم رو صدا میزد می‌شنیدم. به پارکینگ رسیده بودم که ناگهان دستی دور بازوم حلقه شد و من و به طرف خودش کشید. از ترس، حتی دیگه نفس نفس ناشی از دویدنم قطع شده بود و توی سینم محبوس شده بود و درد پام هم که حاصل از  پایین رفتن تعداد زیادی پله بود از یادم رفته بود. نگاه متعجب اون به صورت پریشونم دوخته شده بود و نگاه ترسیده من بین چشمای آبی رنگش جا به جا میشد. تو چشمهای دریاییش، دنبال تایید یا رد فکرم بودم. هر چند که خودم هم می‌دونستم، بچگانه تر از فکری که مثل خوره به جونم افتاده بود وجود نداشت. اما نمیدونم چرا میخواستم خودش اینو بهم ثابت کنه، ولی اون تا چند لحظه ساکت و صامت ایستاده بود و با فشار کمی که به بازوم می‌آورد نگاهش روی صورتم می‌چرخید و من، هر لحظه بیشتر به سناریویی که توی مغزم ساخته بودم شاخ و برگ میدادم، که بالاخره سکوت و شکست و گفت:
_تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا ازم فرار کردی؟
قبل از اینکه جوابی بدم، نگاهی به دستش که دور بازوم حلقه شده بود انداخت و انگار تازه یادش اومد باید دستمو ول کنه. با هول گره دستش رو از دور بازوم باز کرد. با اینکه درد نداشتم، بازوم رو بغل گرفتم و مالیدمش. یعنی اصلا فشاری به بازوم نیومده بود که بخوام دردی داشته باشم. نگاش کردم و واقعا فاصلمون کم بود. با خجالت و سری پایین افتاده، ازش دور شدم و چند قدم عقب تر ایستادم. سرش رو که انداخته بود پایین بلند کرد و این دفعه جدی پرسید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
حرصم گرفته بود از لحن طلب کارش. انگار منو با  مجرم و خلاف کارهایی که هر روز باهاشون سرو کله میزد اشتباه گرفته بود. حرصی روم و برگردوندم و آروم جوابشو دادم:
_اینجا، خوب خونمه، تو خودت اینجا چیکار میکنی؟ اصلا برا چی من و تعقیب میکنی؟!
با چشم هایی که از تعجب گرد شده بودن نگام کرد.
_یعنی چی اینجا خونته؟ تعقیب دیگه چه صیغه ایه؟ مگه من مریضم الکی تعقیبت کنم؟
به نظر نمی‌اومد دروغ بگه برای همین با شک نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی تو نیومدی دنبالم تا منو ببری پیش رشیدی و انتقام مرگ پارسا رو بگیرین؟
اول همینجوری گیج نگاهم کرد و یهو زد زیر خنده. با بهت نگاهش کردم. وای نکن دیوونس یه بلایی سرم نیاره؟ و بعد خودم جواب خودمو دادم که من که بیشتر بلاهای دنیا سرم اومده، خوب اینم روش. یکم که خندید سرشو به چپ و راست تکون داد و با چشمای خندونش نگاهم کرد و بالاخره گفت:
_ این حرفا چیه میزنی بچه؟ مگه نگفتم من پلیس مخفیم؟  چرا باید تو رو تحویل رشیدی بدم؟ اصلا رشیدی  الان زندانه!
_پس چرا هر جا میرم دنبالم میای؟ باور کنم همه اینا اتفاقیه؟
جدی جواب داد:
_ بخواهی یا نخوای تمام این برخورد ها اتفاقی و من هیچ وقت قصد تعقیب کردنتو نداشتم.
کمی آروم شدم اما انقباض بدنم کم نشد. بلافاصله پرسیدم:
_پس اصلا اینجا چیکار میکنی؟
سرشو تکون داد.
_گفتی اینجا زندگی می‌کنی؟
سرم و بالا پایین کردم که خیلی خونسرد ادامه داد:
_خوب منم اینجا زندگی می‌کنم!
یه لحظه احساس کردم دوتا شاخ رو سرم سبز شد. یعنی واقعاً منو این اخمالو قراره توی ساختمون زندگی کنیم؟ حالا درسته اخلاق منم خوب نیست، ولی دیگه بهتر از اینم. البته رفتارش هیچ اشکالی نداشت ولی، کارای احمد، بددهنی ها و لاتی حرف زدناش، هنوز هم توی گوشم بود. شاید هم برای همین نمی‌تونستم بپذیرم که این آدم رو به روم هیچ مشکلی از جهت اخلاق و رفتار نداره...

  • Like 13
  • Thanks 1
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و هفتم
حواسم نبود که چقدر تو فکر بودم و چقدر خیره نگاهش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که گفت:
_الو کجایی؟
گیج و ویج سرمو تکون دادم و های نامفهومی از بین لبام خارج شد. خنده بی صدایی کرد و با انگشت، اشاره به مقنعم کرد و گفت:
_میگم داری میری دانشگاه؟
با یادآوری دانشگاه و دیر کردنم یه دونه زدم توی پیشونیم. با نگاه متعجبش خودم و جمع و جور کردم و جواب دادم:
_بله، چطور؟
_میخواید برسونمتون؟
لبخندی زدم:
_ممنون از لطفتون ولی خودم ماشین دارم.
سری تکون داد و چیزی نگفت. منم که به معنای واقعی کلمه داشتم به اولین روز دانشگاه گند میزدم تندی گفتم:
_هر پس با اجازتون من برم.
بازم سرش و تکون داد. یکی نیس بگه کله دو کیلوییت و تکون میدی، زورت میاد زبون دوگرمیت و تکون بدی؟
مهراب: خواهش میکنم بفرمایید، فعلا.
تندی جوابش و دادم و به طرف ماشینم رفتم‌...
پشت در ایستاده بودم و نمی‌دونستم با چه رویی برم تو؟ دقیقا ده دقیقه از کلاس گذشته بود. همینم مونده بود طرف از اون استادای بد اخلاق و منظم و وقت شناس باشه تا اول کاری بندازتم از کلاس بیرون. نفسم و فوت کردم و 《 بسم ا... 》 زیر لب گفتم و چند ضربه آروم به در زدم که صدای زنانه و آرومی به گوشم خورد:
_بفرمائید.
چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل. یه خانم قدبلند با مقنعه و مانتوی رسمی پشت میزد افتاده بود. آب دهنم و قورت دادم و در و بستم. همینجور که دستام و جلوم حلقه کرده بودم سرم و پایین انداختم و با استرس پوست کنار ناخنم و کندم. وای اگر از همین اول کلاس تا آخر ترم باهام لج بیفته چی؟ طولی نکشیده بود که با حرفی که زد متعجب سرم و بلند کردم:
_پس چرا هنوز وایسادی اینجا؟
انقدر تعجب کرده بودم‌ که نگاهی به پشت و دور و اطرافم انداختم. آخرش با انگشت به خودم اشاره کردم.
_با، با منید؟
_بله خانم زود باشید لطفا.
چشم‌هول هولکی گفتم و با نگاه کلی به کلاس، صندلی خالی ای رو اون ردیف وسط پیدا کردم و نشستم. کلا اون روز سه تا کلاس داشتم. ساعت چهار بود که بالاخره تموم شد. داشتم وسایلم و از رو میز جمع میکردم که با احساس ضربه ای که به کمرم خورد متعجب دستم روی کمر دردناکم گذاشتم و برگشتم عقب که مهسا رو با نیس باز بالا سرم دیدم. اوا پس من چرا این و امروز ندیدم اصلا؟
مهسا: به‌به، آسمان خانم،‌ سلام عرض میکنم، خوبی، خوشی، سلامتی؟ منم خوبم شکر خدا، توروخدا با این همه توجه و محبت شرمندم نکن!
انقدر تند تند حرف میزد و کلمه ها رو پشت هم ردیف میکرد که کلا نصف حرفاش و نفهمیدم. البته که چیز مهمیم نمی‌گفت. یدونه زدم پس گردنش:
_چته هی جیغ جیغ میکنی؟
با اخم گردنش و مالید و گفت:
_تو یکی خفه ها! رسما‌من‌و نادیده‌ میگیری!
خنده کوتاهی کردم و زیپ کوله پشتی رو بستم.
_نه والا به خدا ندیدمت. تو هم‌که کم‌ نیاوردی، زدی کمرم و ناقص کردی!
پشت چشمی نازک کرد:
_حقته!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم‌. باهم از دانشگاه بیرون زدیم...

  • Like 18
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و هشتم
در آپارتمان و باز کردم و بی حوصله کلید برق و زدم. با نگاه سرسری به خونه، در و قفل کردم و کفشام و همونجا جلوی در در آوردم و هر کدوم و به گوشه ای پرت کردم. به هال که رسیدم
کولم و روی مبل پرت کردم و مستقیم رفتم توی آشپزخونه. دستام و کوتاه شستم و بعد از اینکه چند مشت آب به صورتم زدم در یخچال و باز کردم و شیشه آب و برداشتم و سر کشیدم. این خونه خیلی ساکت بود. داشت اعصابم و بهم میزد. من از تنهایی متنفر بودم. پوفی کشیدم و بعد از گذاشتن بطری سر جاش، رفتم داخل اتاقم. لباسام و با تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و رفتم توی هال. جلوی تلویزیون و روی مبل لم دادم و بی حوصله کانالا رو بالا پایین کردم. کاش میشد یه جوری از این تنهایی دربیام. واقعا تنهایی سخت بود
دلم برای خانوادم تنگ شده بود. نمیدونستم چم شده. آخرشم بی میل گذاشتم روی کانالی که یه فیلم پلیسی پخش میکرد بمونه. بعد از نیم ساعتی احساس کردم چشمام داره گرم میشه و همونجا خوابم برد...
با صدای زنگ در از خواب پریدم. چند لحظه گیج به تلویزیون روشن زل زدم که دوباره صدای در بلند شد‌. تند از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاقم. شالی روی سرم انداختم و همونجور که به طرف در میرفتیم گفتم:
_بله؟
به در که رسیدم اول از چشمی بیرون و نگاه کردم. یه خانم مسن بود. شونه ای بالا انداختم و شالم و گوشه پرت کردم. بی حوصله در و باز کردم. خانمه که حواسش به سینی توی دستش بود، با صدای در سرش و تند آورد بالا. بهش میخورد چهل و خورده ای سالش باشه. چشم و ابروی مشکی داشت و بینی لب معمولی و باریک. صورتشم بیضی شکل بود. یه چادر نمازم روی سرش انداخته بود که دور کمرشم بسته بودش.
_سلام.
لبخند کمرنگی زدم.
_سلام بفرمائید؟
اونم لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
_همسایه طبقه پابینیتون هستم.
_خوشبختم.
_همچنین.
سینی که دستش بود و جلوتر آورد‌.
_نذری آوردم براتون.
تازه نگاهم به سینی افتاد که داخالش چند تا پشقاب چینی گلدار بود و توی هر پشقاب مقدار زیادی عدس پلو با گوشت ریخته شده بود. لبخندم جون بیشتری گرفت و همونجور که یکی از شقابا رو برمیداشتم گفتم:
_وای دستتون درد نکنه، قبول باشه. صبر کنید الان ظرف و میشورم میارم.
زن هم لبخندی ‌زد.
_خواهش میکنم عزیزم، نوش جونتون. عجله نکنید، هنوز مونده تا کارم تموم بشه. خودم میام ازت میگیرم.
باشه ای گفتم و بعد از کمی خوش و بش کردن در و بستم و قفل کردم. به ساعت نگاه کردم که هفت شب و نشون میداد. گرسنه بودم و خداروشکر که غذا رسید، وگرنه عمرا اگر پامیشدم و چیزی درست می‌کردم. قاشق چنگالی از آشپزخونه برداشتم و رفتم روی مبل نشستم و بلافاصله شروع به خوردن کردم. اگر بد شانسیم و تو رابطه با جنس مخالف فاکتور بگیریم در مورد امورات شکم، واقعا خوش شانسم. دو سال پیشم که برای اولین بار رفتم‌تو خونه خودم، روز دوم کارن بود که برام آش نذری آورد و من، به لطف یا شایدم بدجنسی حافظه قویم، اون و به یاد آوردم که جلوی فست فودی، حتی نیم نگاهی به دخترای لوند دورش ننداخت. خوب؟ من مگه یه دختر جوون نبودم با کلی آروزی دخترونه قشنگ و رویا و توهمات فانتزی؟ اونم یه مرد جذاب و خوش هیکل بود، با خانواده و شغل خوب.
دل شکسته بودم و دنبال یک بهانه. یک بهانه برای فراموش کردن گذشتم‌، برای بخشش کیارش. کی می دونست تو دلم چی میگذره؟ بهانه میخواستم اما عاشق شدم. واقعا عاشق شدم و الان دیگه نسبت بهش بی حسم. کاش حداقل ازش تنفر داشتم. میگن نقطه مقابل عشق تنفر نیست، بیحسی. فقط زمانی میتونی عاشق کسی باشی که به همون اندازه بهش تنفر داشته باشی. که چرا قلبت و ازت دزدیده و داغون کرده، چرا لیاقتش و نداشته؟ اما من دیگه نمیتونستم عاشقش باشم چون قلبم، قلبم دیگه دستش نیست، چون هیچ اشتیاقی برای انتقام ندارم...

  • Like 7
  • Thanks 1
  • Sad 10
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و شصت و نهم
آهی کشیدم و اشکام و پاک کردم. از جام بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه. پشقاب و شستم و گذاشتم روی میز داخل آشپزخونه تا هر وقت خانمه اومد آماده باشه. کمی هم از شیرینی هایی که آرمان قبل از رفتنشون به مناسبت خونه گرفته بود داخلش گذاشتم. البته تقریبا بیشترش و. من که نمیخوردم، میموند خراب میشد. از بیکاری کلافه شده بودم. کیف کولیم و که همون اول انداختمش روی مبل و تا اون موقع حتی تکونشون نداده بودم برداشتم و کلاسور و که امروز تنها چهار صفحش پر شده بود درآوردم. سعی کردم از افکار ازاردهندم فاصله بگیرم و موفق بودم که تا نیم ساعتی همینجور غرق برگه های سیاه شدم شده بودم تا اینکه دوباره زنگ در به صدا در اومد. منم که خرخون و عاشق درس، با بی میلی چشم از جزوه هام گرفتم و از همونجا صدام و بردم بالا:
_بله؟
صدای خانمه رو که شنیدم از جام بلند شدم و بی توجه به شال مچاله شدم بشقاب و برداشتم و رفتم طرف در و بازش کردم.
_سلام، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود. قبول باشه. بفرمائید.
_سلام عزیزم، خواهش میکنم خیلی ممنونم همچنین.
بشقاب و ازم گرفت و تا چشمش به شیرینی های داخلش افتاد گفت:
_ای وای چرا زحمت کشیدی؟ همین دعای خیرتون از سرمون زیاده به خدا.
لبخندی زدم و گفتم:
_ناقابله.
اونم لبخند محوی زد و خیلی غیرمنتظره پرسید:
_خیلی هم قابله، با خانوادت زندگی میکنی؟
سوالش باعث شد لبخندم‌ محو بشه. با اینکه بهش ربطی نداشت جواب دادم:
_نه خانوادم یه شهر دیگن.
سری تکون داد.
_پس حتما با همسرت زندگی میکنی.
ایندفعه ابروهام توهم‌ گره خورد. اما چیزی نگفتم.‌ نمیخواستم مثل خورشید خانم بشه و آرامشم و بهم بزنه. چه زودم صمیمی شده.
_نخیر طلاق گرفتم.
ایندفعه اونم لبخندش کمرنگ شد و من حالم بهم میخورد از تفکرات قدیمی این آدما.
_ای وای چرا؟
اخه یکی نیس بگه به تو چه؟ ایندفعه قصد کوتاه اومدن‌ نداشتم. اخمم رو پر رنگ تر کردم و با لحن محکمی که حساب کار دستش بیاد گفتم:
_دوست ندارم راجبش حرف بزنم.
خودش و جمع کرد و دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کرد که همونجور سرد و خشک جوابش و دادم و بالاخره نخود نخود هر که رود خانه خود. دوباره در و با حرص قفل کردم. غذا کوفتم شد به خدا. اخه اصلا به تو چه من دارم چه غلطی تو این خونه کوفتی میکنم؟ روی مبل نشستم و جزوه هام و برداشتم. یک ساعتی باهاشون درگیر بودم. اون وسطم هی پا میشدم میرفتم چرت و پرت می ریختم تو این شکم‌ بد بخت. یه ربع به نه بود که دیگه حس کردم مثل طوطی میتونم همه رو از حفظ بگم که کلاسور تو دستم و انداختم روی مبل. نمیدونستم چیکار کنم.‌حوصلم بدجوری سر رفته بود. از طرفی تنهایی اصلا برام‌ خوب نبود. تو یه تصمیم ناگهانی بلند شدم رفتم داخل اتاقم. مانتو و شلوار آبی رنگی تنم کردم و شال سفیدم و روی موهام انداختم. بدون هیچ ارایشی از اتاق بیرون رفتم و کیفم و از رو مبل برداشتم. موبایلم و داخلش انداختم و بعد از پوشیدن کفشای طبیم از خونه بیرون زدم که همون موقع در واحد رو به روییم باز شد و اول یه دختر کوچولوی مو طلایی آشنا با سر و صدا ازش بیرون اومد...

  • Like 14
  • Thanks 1
  • Sad 3
لینک به دیدگاه
در در 7 فروردین 1400 در 18:06، asal_01 گفته است :

بازم پارت بده

 

در در 9 فروردین 1400 در 11:47، nafas85 گفته است :

پاررررت

 

در در 10 فروردین 1400 در 23:47، SH 8222 گفته است :

پااااااااااااااارت ??

گذاشتم ببخشید دیر شد??

لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتادم
مانلی: باباییی؟ برام‌ بستنیم میخری؟
مهراب که سرش پایین بود و داشت بند کفشش و می‌بست در حالی که صداش رگه هایی از خنده داشت گفت:
_خدا رحم کنه، آخر این ماه جیبم خالیه!
مانلی بی توجه به مهراب پرسید:
_اسباب بازی چی؟!
اینبار خندید و همینجور که بلند میشد سرش و به نشونه تاسف تکون میداد. خواست چیز بگه که از پشت مانلی من و دید. نه من از دیدنشون تعجب کرده بودم نه اون. چون قبلش صبح هم و دیده بودیم. اول اون به حرف اومد و سلام داد که مانلی برگشت طرف من و با دیدنم انگار گل از گلش شکفت. منم دلم برای این کوچولوی شیرین زبون تنگ شده بود. با صدایی که فک کنم همه همسایه ها شنیدنش ذوق زده گفت:
_آسمان جونم!
بعدم دوید طرفم خودش و انداخت بغلم. اونقدر سریع این کار  کرد که حتی نتونستم جواب سلام مهراب و بدم. لبخندی زدم و محکم به خودم فشارش دادم.
_سلام عزیزم خوبی؟
تند تند سرش و تکون داد.
_چجوری اومدی خونه ما؟ بابایی گفته بیای؟
خندیدم.
_نه عزیزم.
اشاره ای به در واحدم کردم و ادامه دادم:
_اینجا خونه منه.
با ذوق گفت:
_واقعا؟ یعنی دیگه پیش من میمونی؟
نمیخواستم بزنم تو ذوقش.
_بله عزیزم.
اخ جون بلندی گفت و دوباره از گردنم آویزون شد. این بچه پر از انرژی و محبت بود. با وجود پای کوتاه شدم، دستام دورش انداختم و از رو زمین بلندش کردم. تازه یادم اومد باید جواب مهراب و میدادم. سرم و تکون دادم در همون حال گفتم:
_سلام آقا مهراب، خوبید؟
_سلام، خیلی ممنون شما خوبید؟
مانلی هم‌که همش نگاهش بین من و مهراب با حالت بانمکی رد و بدل میشد.
_شکر.
هر دو سکوت کردیم. حرفامون ته کشیده بود. مگه چیزیم جز این بود که ما دو نفر بخوایم راجبش حرف بزنیم؟ ته اختلاط کردنمون همین بود دیگه. پا و کمرم درد گرفته بود و مانلی هم قصد نداشت بیاد پایین. یهو مهراب انگار تازه متوجه شد مانلی از گردن من آویزون شده و مثل کوآلا چسبیده بهم که چند قدم جلو اومد و هول شده گفت:
_مانلی بیا اینجا دخترم. دیرمون میشه ها!
بر خلاف حرف مهراب مانلی محکم تر گردنم و چسبید و در همون حال گفت:
_نمیخوام، نمیشه آسمان جونم بیاد؟
سکوت کردم و مهراب در حالی که سعی میکرد مانلی و بگیره بغلش گفت:
_نه عزیزم آسمان خانم کار داره.
کاری نداشتم. میخواستم یکم دور بزنم تا حال و هوام عوض شه. با اینحال بازم چیزی نگفتم. ولی مانلی بیخیال نمیشد. رو کرد به من و مظلوم پرسید:
_آسمان جونی، نمیشه امشب با ما بیای؟
عجب گیری کرده بودم. حتی نمیدونستم دارن کجا میرن. اگر قبول میکردم که زشت بود. اگرم قبول نمیکردم، مانلی ناراحت میشد. همینجوری سکوت کرده بودم و دودل مانلی و نگاه میکردم که مهراب با حرفی که زد نجاتم داد:
_مانلی راست میگه آسمان خانم. اگر کار واجبی ندارید، امشب در خدمتتون باشیم.
نفسم و فوت کردم. خوب دیگه خودش گفت من تقصیری ندارم. مانلی ملتمس نگاهم کرد و من بالاخره با صدای خفه ای لب زدم:
_باشه میام.
مانلی دوباره جیغ کشید و اینبار مطمئن بودم تا تو کوچم صداش و شنیدن...

  • Like 16
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و یکم
خلاصه که باهم سوار آسانسور شدیم. مهراب هیچی نمی گفت ولی مانلی یه ریز حرف میزد و ذوق کرده بود. منم سعی میکردم با دقت بهش گوش کنم و نسبت به مهراب و نگاه خیرش بی تفاوت باشم. بالاخره آسانسور ایستاد و هر سه اومدیم بیرون. قراره شد با ماشین مهراب بریم. به ماشینش که رسیدیم، دودل بودم. باز اگر جلو می‌شستم زیاد خوب نبود. اگرم عقب می‌شستم، که خیلی زشت بود. همونجوری به در ماشین را زل زده بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم که حظور کسی و پشت سرم احساس  کردم و دست مهراب از بغلم رد شد و در ماشین و باز کرد. سوالی نگاهش کردم که با همون‌نگاه عجیب غریبش گفت:
_بفرمائید.
نفسم و دادم بیرون و با تشکر کوتاهی نشستم. مانلی عقب نشسته بود و از بین دو صندلی سرش و آورده بود جلو. راه افتادی‌م که دوباره حرف زدن مانلی شروع شد. با دقت به حرفاش گوش میکردم و می‌تونستم بفهمم این کار چقدر خوشحالش میکنه. از خودم راضی بودم که باعث خوشحالیش شده بودم. احساس میکردم یه کار مفید انجام میدم و این برای منی که همیشه گند زده بودم خیلی خوب بود. تو راه مهراب سکوت کرده بود و فقط گاه و بیگاه نگاه های پر از محبتش و به مانلی از توی آینه احساس میکردم. هنوزم نمی‌دونستم کجا می‌خوایم بریم. با نگه داشتن مهراب دم یه رستوران سنتی لبم و محکم لای دندونام فشار دادم. حالا چجوری بگم شام خوردم؟ تازه غیر از شام کلی هله هوله دیگم خورده بودم که کاملا سیرم کرده بودن. با حرص از ماشین پیاده شدم.‌ مانلی به طرفم دوید همینطور که انگشت مهراب و گرفته بود، دست منم گرفت و هر سه باهم وارد رستوران شدیم. فضای داخلی رستوران میز و صندلی های فلزی شیک چیده شده بودن و فضای بیرونی که حوض مستطیلی شکل کوچیکی وسطش بود تخت های چوبی داشت. به اصرار مانلی و بی توجه به سوز بد هوا، روی یکی از تخت ها نشستیم و بعد از مدتی گارسون منو رو آورد. خوب، انگار واقعا راهی نداشتم و علیرغم سیر بودنم باید یه چیزی میخوردم. مهراب منو رو گرفت و بعد از تشکر کوتاهی وسط تخت گذاشت. کنارم نشسته بود و کمی معذب بودم. سرفه کوتاهی کرد و گفت:
_تعارف نکن.
من این بشر و درک نمیکردم. به دم جمع می‌بست ، یه دمم انگار که داره با دختر خالش حرف میزنه خودمونی میشد. بی حرف نگاهی به منو انداختم. دیگه کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که باید حتما یه غذای سنگین بخورم که با دیدن "سالاد سزار مخصوص" انگار که نهنگ شکار کرده باشم با ذوق دستم و روش گذاشتم و گفتم:
_همین! همین و میخوام!
مهراب نگاه متعجبی بهم انداخت.
_سالاد سزار؟
تند سرم و تکون دادم که گفت:
_این که پیش غذاس، غذا چی میخوری؟
بادم خالی شد.
_خ، خوب چیزه، همین بسمه!
با اخم نچی کرد.
_نمیشه که اولین باره مهمون منی چیزی نخوری. تعارف نکن هر چی میخوای سفارش بده اینجا غذاش عالیه.
نخیر! انگار تا یه پرس چلو کباب با مخلفات نکنه تو حلق من بیخیال نمیشه. بیشتر از این بد بود اصرار کنم. نگاه دیگه‌ای به منو انداختم و در آخر به اجبار و با اکراه، کباب برگ و انتخاب کردم. تهش نصفش می‌موند و میبردم خونه دیگه. مهراب هم برای خودش کوبیده و برای مانلی جوجه چینی سفارش داد. ده دقیقه ای گذشته بود و حوصله مانلی هم سر رفته بود که با دیدن دختر و پسری که تو حوض آب بازی میکردن و پاهاشون تا مچ توی آب بود، سرحال شد و به حالت خیلی نازی دستاش و توهم چفت کرد و جلو صورتش گرفت و همینجور‌که لباش و غنچه کرده بود، از مهراب پرسید:
_بابایی جونم؟ میشه برم با نی‌نیا آب بازی کنم؟
مهرابم که تو این مدت فهمیده بودم بسیار بسیار دختر ذلیل تشریف دارن، مانلی و محکم بوس کرد و همین جوری که دست به سرش میکشی و موهای طلایی رنگش و نوازش می‌کرد با محبت گفت:
_چرا نشه دختر قشنگم؟ فقط زیاد دور نرو، همینجا جلو چشمون باش. باشه بابایی؟
نیش مانلی شل شد و بعد از این که گونه مهراب و محکم و پرسروصدا بوسید و چشم بلند بالایی گفت خم شد کفشاشو پوشید و به سرعت به طرف حوض رفت...

  • Like 12
  • Thanks 4
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و دوم
همونجوری با لبخند داشتم نگاهش میکردم که با صدای مهراب از فکر در اومدم:
_ مرسی که امشب باهامون اومدی.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که تک خندی زد و ادامه داد:
_اینجوری نگام نکن برا مانلی گفتم.
سرمو پایین انداختم و نمیدونم چرا فکر کردم کاش خودشم از بودن من خوشحال بود. یه لحظه خودم از فکری که به سرم زد تعجب کردم. ولی زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
_خوب خواهش میکنم کاری نکردم که.
حالا خودمم میدونستم جمله بندیم از زور هل شدن حسابی به هم ریخته ولی، به روی خودم نیاوردم و مهراب نگاه کردم که لبخند محوی رو صورتش بود. اینم که امروز همش به من لبخند ژکوند تحویل میده.
_اتفاقا کارت برا من خیلی ارزشمنده، میتونم بفهمم زیاد ازم خوشت نمیاد و به خاطر مانلی تحملم میکنی، برای همین ازت ممنونم!
خوبه خودشم میدونه. نمیدونم این حرصم از کجا اومده بود؟ مگه مهم بود بودنم برای خودش تفاوتی داره یا نه؟ خوب معلومه که نه اخه چرا باید برام اهمیت داشته باشه؟ چیزی نگفتم و فقط سرم و تکون دادم. یک ربع توی سکوت سپری شد. هر دو سرمون و کرده بودیم تو گوشی. فقط چند دقیقه یک بار مهراب مانلی و نگاه میکرد تا مطمئن بشه جایی نرفته‌. گارسون غذامون و آورد و یکی یکی وسط تخت چید. هر دو تشکری کردیم و مهراب غذای من و جلوم گذاشت و مانلی و صدا کرد. اگر بگم با دیدن اون همه رنگ و لعاب آب دهنم راه نیفتاد و همچنان احساس سیری میکردم دروغ گفتم. یکی از لیمو ترشا
رو برداشتم و روی کبابم خالی کردم. اولین قاشق و که دهنم گذاشتم، اشتهام باز شد. مهراب راست میگفت واقعا طعم این کباب و هیچ جای دیگه نچشیده بودم. خیلی عالی بود. غذامون و با شیرین زبونی های مانلی خوردیم و منی که فکر میکردم حداقل نصف غذام میمونه با حسرت به بشقاب خالیم نگاه میکردم. بالاخره هر سه به قصد رفتن بلند شدیم و مهراب خواست بره داخل تا حساب کنه که زودتر رفتم جلوش ایستادم و کارتم و گرفتم‌ جلوی صورتش:
_لطفا غذای من و با کارت خودم حساب کنید.
اخیم کرد و گفت:
_اصلا فکرشم‌ نکن! اولین باره مهمون منی.
بیخیال نشدم و بازم پافشاری کردم. قیمت غذا ها رو دیده بودم.
خیلی اصرار کردم ولی مهراب قبول نکرد و اخرشم سویچ و داد به من تا با مانلی سوار شیم تا بیاد. دست مانلی و گرفتم از رستوران بیرون اومدیم. مهراب ماشین و همون جلو‌پارک کرده بود. زود در ماشین و باز کردم و بعد از سوار شدن مانلی خودمم نشستم تا مهراب بیاد. اونم کمی بعد اومد و به اصرار مانلی به طرف بستنی فروشی که انگار همیشه میرفتن اونجا روند. جلوی بستنی فروشی پارک کرد و قبل از اینکه پیاده شه پرسید:
_چی میخوری؟
داشتم میترکیدم. احساس میکردم‌ حتی آبم نمیتونم بخورم.
_دیگه جا ندار‌م برا خودتون بگیر.
ابرویی بالا انداخت.
_تعارف میکنی؟
با چشمای گرد شده گفتم:
_نه به خدا!
_اخه تو که چیزی نخوردی.
خوب این بدبخت از کجا می دونست قبل از غذا یه بشقاب پر عدس پلو خوردم؟ به حالت گریه گفتم:
_چرا بابا خیلی خوردم‌واقعا جا ندارم.
به ناچار سری تکون داد و پیاده شد. حالا همچین میگم به ناچار که انگار خیلی دوست داره پول الکی خرج کنه. چند دقیقه بعد در حالی که یه بستنی برجی شکلاتی تو دست راستش بود و یه ظرف بستنی اسکوپی تو دست چپش به طرف ماشین اومد چون دستش پر بود خم شدم درو براش باز کردم رسید به ماشین تشکری کرد و نشست که فقط در جواب سرم تکون دادن با دقت خم شد عقب و بستنی برجی داخل دستش و به طرف مانلی گرفت:
_بیا عسلم. حواست باشه رو لباست نریزی.
یه لحطه دلم برای بابام تنگ شد. با اینکه فقط دو هفته از رفتنشون میگذشت، دلم خیلی تنگ شده بود. با قرار گرفتن دست مهراب جلوی صورتم از فکر در اومدم...

  • Like 17
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و سوم
بستنیش و گرفته بود جلوم:
_مطمئنی نمیخوری؟
به چهارتا اسکوپی که داخل ظرف پلاستیکی سبز رنگ بودن نگاه کردم و همینجور که سرمو به نشونه نه تکون میدادم گفتم:
_ نه ممنون.
مهراب هم دیگه چیزی نگفت و مشغول شد. پنج دقیقه بعد با صدای استارت خوردن ماشین متعجب برگشتم نگاهش کردم. ظرف پلاستیکی خالی شده، داخل کیسه پایین پاش بود. چه زود تموم کرد. حالا من بودم یک ساعت فقط یه اسکوپش و طول میدادم. نیم ساعت بعد رسیدیم خونه کم شدن شدت ترافیک هم توی زود رسیدنمون خیلی موثر بود. بعد از اینکه به مانلی قول دادم حتما بازم با هم بیرون میریم با خداحافظی مختصری، رفتم واحد خودم. تا رفتم داخل در و قفل کردم و بلافاصله شالم و گوشه ای پرت کردم. بعد از اون لباسامم در عرض چند دقیقه گوشه و کنار خونه جا گرفت. علیرغم خستگی و خواب آلودگیم، با بی حالی مسواکمو زدم و خودمو توی تخت انداختم. نمیدونم چه حسی بود اما تمام مدتی رو که با مانلی و مهراب گذروندم احساس عجیبی داشتم و اصلا نمیخواستم به دلیلش فکر کنم...
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. چند بار پلک زدم تا از تاری چشمام کم بشه. یکم که خواب از سرم پرید کش و قوسی به بدنم دادم و با خمیازه ای از جام بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم و رفتم داخل آشپزخونه. تند تند صبحانم و خوردم و همون لباسهای دیروزمو پوشیدمو بعد از این که کیفمو چک کردم از خونه بیرون اومدم. در خونه رو سه قفل کردم و همونجور که از توی کیفم سوئیچم و در می آوردم دکمه آسانسور و فشار دادن. بلاخره با پیدا کردن سوئیچ در آسانسور هم باز شد. سرم بالا آوردم و با دیدن مردی که توی آسانسور بود خواستم بیخیال شم و از پله ها برم ولی بالاخره که چی؟ همسایه بودیم و بازم چشم تو چشم میشدیم. بی هیچ حرف و عکس العملی رفتم داخل. سرم و پایین انداخته بودم و نمیدیدم اما سنگینی نگاهش و به خوبی احساس میکردم. دیگه داشتم کلافه میشدم که در آسانسور باز شد و من با نفس عمیقی خودم و به معنای واقعی پرت کردم بیرون. زود سوار ماشین شدم و از پارکینگ بیرون اومدم...
مهسا: پایه ای امشب با آتی بریم بیرون؟
کمی از چاییم که داخل لیوان یکبار مصرف بود خوردم. سر انگشتام می سوخت از زور داغی لیوان.
_نمیدونم فک نکنم.
زد به شونم و من تمام حواسم پی چایی توی لیوان بود که در اثر ضربات پر قدرت مهسا نریزه و زانوم رو هم‌مثل دستام جزغاله نکنه. صداش که بیشتر شبیه آژیر ماشین بود بلند شد:
_ضد حال! خوب بریم دیگه!
_تو فردا کلاس نداری، من بدبخت صبح زود باید بلند شم بیام دانشگاه!
یدونه زد پس گردنم و شروع کرد غر زدن:
_چند بار بهت گفتم بیا باهم بریم انتخاب واحد کنیم؟! برا همین وقتا بود دیگه! به جای اینکه به حرف دوست عزیزت که در هر شرایطی پشتت بوده گوش کنی، عین گاو سرت و انداختی پایین رفتی برا خودم انتخاب واحد کردی! حالا چی میشد به حرف من گوش بدی؟
انقدر غر زد که آخرش مجبور شدم قبول کنم. خدایی من خیلی مظلوم واقع شده بودم. دو ساعت بعد در حالی که با اخم‌ پشت ماشین مهسا حرکت میکردم و شماره آترین و میگرفتم تو خیابون بودم. بعد از دو سه تا بوق صدای گرفتش توی ماشین پیچید:
_سلام.
نگرانش شدم.
_سلام اترین جونم خوبی؟
صدای بغض دارش گیجم میکرد.
_کاری داری؟
نگران تر از قبل گفتم:
_چرا صدات گرفته؟
_اره از خواب پاشدم.
ولی دروغ میگفت. من خوب میتونستم فرق صدایی که در اثر خواب گرفته با صدایی که بغض داره رو متوجه بشم...

  • Like 16
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و چهارم
_به نظرت من خرم؟
_ای بابا دور از جونت! من غلط بکنم!
_خوب پس من الان میام اونجا.
خواستم دور بزنم که گفت:
_نه آسمان الان میخوام تنها باشم.
دو دل بودم. هر وقت بهش احتیاج داشتم کنارم بود و نمیتونستم تنهاش بذارم.
_چرا خوب؟ چیشده؟
_نیاز دارم یکم تنها باشم. بعدا برات میگم.
بازم اصرار کردم و نتونستم راضیش کنم. در آخر فقط تونستم ازش قول بگیرم حالش ‌که بهتر شد بهم خبر بده و مکالممنون رو خاتمه دادم. دیگه خودمم دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم. به مهسا خبر دادم و بعد از اینکه با فحش های قشنگش مورد عنایتم قرار داد، رفتم‌خونه. بی حوصله لباسام و روی مبل پرت کردم و رفتم داخل دستشویی. یه دوش کوتاه گرفتم و بعد از پوشیدن تیشرت و شلوار آبی رنگم و خشک کردن موهام، رفتم داخل هال. تلویزیون و روشن کردم و صداش و تا ته بردم بالا. پتوی روی مبل و روی خودم کشیدم و همینجور که کانالا رو بالا پایین میکردم، تو گوگل دنبال رمانی که مهسا بهم گفته بود حتما بخونم می‌گشتم. در آخر روی کانالی که داشت یه سریال کره ای پخش میکرد نگه داشتم و به صفحه اول رمانی که روی صفحه موبایلم بود نگاه کردم. آهی کشیدم و شروع کردم به خوندن. رمان راجب دختر هجده ساله ای بود که به زور با یه مرد سیزده سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده بود. هر روزم خداروشکر دعوا و کتک کاری داشتن. با خوندنشون یاد کتکایی که از کارن خوردم میفتادم و تو دلم حسابی روح مهسا رو مورد عنایت خودم قرار میدادم. اخرشم همه چی به خوبی خوشی تموم شد و تا آخر عمر با خوشبختی کنار هم زندگی کردن. رمان دو ساعته تموم شده بود و من فکر میکردم، چقدر اونایی که انقدر زندگی رو قشنگ میبینن خوشبختن. اونا حتما حتی یکدوم از چیزایی که مینویسن رو تجربه نکردن و دنیا رو اونقدر قشنگ میبینن، که آدما انقدر سریع تغییر کنن، انقدر قشنگ عاشق بشن، و انقدر راحت ببخشن. (این نظر آسمانه وگرنه من خودمم رمان با این ژانر و دوست دارم و زیاد میخونم) آخه من که خیر سرم مثلا با عشق زندگی مشترکم رو شروع کردم، چه گلی به سرم زدم؟ اینا چطوری انقدر راحت باهم کنار میان؟ نمیدونم شایدم من بدشانسم‌. دوباره آهی کشیدم و از جام بلند شدم. شکمم به قار و قور افتاده بود، ناهارم نخورده بودم. جلو در یخچال ایستادم و بدون فکر بیشتر، یدونه تخم مرغ و چند تا گوجه برداشتم. دلم خوش بود میرم بیرون حداقل یه چیزی میخورم. که اونم کنسل شد. پشت میز نشستم شروع به خرد کردن گوجه ها کردم...
صدای زنگ موبایلم من و از و دنیای تاریکی که توش گیر افتاده بودم نجات داد. نفس نفس زنون تو جام نشستم و با ولع اکسیژن و به ریه هام کشیدم. تاریکی اتاق و خوابی که دیده بودم هر دو باعث تنگ شدن نفسم شده بودن. بازم کابوس. تعدادشون کمتر شده بود اما وحشتی که توی جونم مینداختن هر دفعه بیشتر از قبل میشد. همینجور که اشکام روی صورتم می ریختن و میلرزیدم خودم و روی تخت عقب کشیدم و دستم و به کلید برقی که بالا تخت بود رسوندم. نور چشمام و زد و من بی توجه، نگاهم و دور تا در اتاق چرخوندم. هیچی نبود‌. بغضم ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کردن کردم. با دستام صورتم و پوشونده بودم و در حالی که به تاج تخت تکیه داده بودم پاهام و تو شکمم جمع کرده بودم‌. انگار اونجوری میتونستم از خودم در مقابل اون موجودی که تو خوابم بود، محافظت کنم. پس کی تموم میشد؟ اصلا قرار بود تموم بشه؟ نمیدونستم‌‌‌. دهنم خشک شده بود و گلوم به سوزش افتاده بود. انگار مسافت طولانی ای رو، با سرعت زیاد دویده باشم، تموم بدنم خرد بود. زنگ موبایلم یک بار قطع شده بود ولی بلافاصله دوباره شروع کرد به زنگ خوردن. آب دهن نداشتم و به سختی قورت دادم. هق دیگه ای زدم و دستم و که به شدت میلرزیدم به طرف موبایلم دراز کردم و برش داشتم. دستم و جلو  صورتم گرفتم و سعی کردم قبل از اینکه دوباره قطع بشه با چشمای تارم اسمی که روی صفحه موبایل افتاده بود تشخیص بدم. تونستم، آیکون سبز رنگم لمس کردم اما، تا دهنم و باز کردم حرف بزنم لال شدم. لبام تکون میخورد اما هر چقدر سعی میکردم صدایی از حنجرم خارج نمیشد...

  • Like 6
  • Sad 11
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و پنجم
مهسا: الو؟ الو آسمان؟ صدام میاد؟
گیج بودم. انگار خوب بودم اما بیدارم بودم. همش حس میکردم یکی تو اتاقه و داره من و نگاه میکنه‌. روی تخت خم شده بودم و تقلا میکردم حرف بزنم اما نمیتونستم. انگار از اول لال بودم (این اتفاق چند وقت پیش برای خودمم افتاد. واقعا وحشتناکه، حمله خواب یا نارکولپسی نمیدونم میشه بهش گفت بختک یا نه) به شدت وحشت کرده بودم و انگار حرکات عضلات و ماهیچه های صورت و بدنم دست خودم نبود‌.
_یا خدا آسمان خوبی؟ چرا حرف نمیزنی؟
حتی نمیفهمیدم مهسا چی میگه. اما حظوری کسی و توی خونم احساس میکردم‌. اونجا بود که فهمیدم ما از تنهایی نمیترسیم. ما از اینکه تنها نباشیم میترسیم‌‌.
_ال، الان میام اونجا.
بعدم دیگه جز سکوت چیزی نبود همه اینا شاید یک دقیقه طول کشید و در حالی که با صورت روی تخت دراز کشیده بودم به خودم اومدم‌. تا چند ثانیه بدنم لخت شده بود و فقط اشک بود که از گوشه چشمای نیمه بازم روی تخت می ریخت و نگاه خیرم به گلای روی ملحفم رو تار تر میکرد. یکم که گذشت تونستم حرکت کنم و همینجور که دستای لرزونم روی تخت عمود کرده بودم تمام وزنم و روی آرنج های بدبختم ریختم و نشستم‌‌‌. تموم جونم میلرزید از زور شوک.  به سختی از روی تخت بلند شدم و نزدیک بود روی زمین آوار بشم که دستم و با ضعف شدیدی به دیوار گرفتم. با کمک دیوار پاهام و که به صورت هیستریک واری می لرزید به بیرون از اتاق هدایت کردم.
اما طولی نکشید که همون یه ذره جونیم که داشتم ته کشید و بر خلاف میلم وسط راهروی تاریک روی زمین افتادم. حرکت اروم عرق سردی روکه روی تیره کمرم بود احساس میکردم و فقط تونستم پاهام و تو شکمم جمع کنم. سرم و رو زانوهام بذارم و منتظر بمونم حالم جا بیاد تا بتونم خودم و به آشپزخونه برسونم. تقریبا پنج دقیقه ای گذشته بود که با صدای زنگ در جیغم به هوا رفت و به گریه افتادم. صدای مردونه ای با نگرانی من و صدا میزد:
_آسمان؟ آسمان حالت خوبه؟
طول کشید تا بتونم صدای مهراب و تشخیص بدم‌. اینجا چیکار میکرد؟
_ن، نمی...تونم...از، از جام، بلند بشم.
_باشه باشه صبر کن ببینم چیکار میتونم بکنم.
یکم گذشته بود و فکر کن مهراب داشت با قفل در ور میرفت که به سختی تونستم از جام بلند بشم‌. چند باری تو راه نزدیک بود زمین بخورم اما به هر چیزی چنگ انداختم و خودم و سر پا نگه داشتم‌. با بیحالی کلید و از روی جاکلیدی چنگ زدم و به محض اینکه در و باز کردم همون جلو روز زمین ولو شدم. تا به حال همچین شوک سنگینی بهم وارد نشده بود. احساس کردم مهراب کنارم نشسته:
_یا خدا آسمان خوبی؟
بعدم خودش جواب خوشت و داد:
_اخه اوسکل این چه سوالیِ میپرسی؟ معلومه خوب نیست!
بی حال چشمام و باز کردم و گفتم:
_خوبم، یک، یکم تش، تشنمه‌.
زود از جاش بلند شد و پرید تو آشپزخونه. فقط خداروشکر میکردم کفشاش و دم در در آورده بود‌. خدا خیرش بده که اومده ولی من هنوزم دلیلش و نمیدونستم. صدای باز و بسته شدن در یخچال و کابینتا رو میشنیدم و حدس میزدم داره دنبال لیوان میگرده. بعد از چند دقیقه از آشپزخونه بیرون اومد و همینجور که جلوم نشسته بود لیوان آب و به طرفم گرفت. با دست لرزونم لیوان و ازش گرفتم و بعد از تشکر آرومی آب و تا نصفه خوردم. تشنگیم که برطرف شد احساس کردم حالم کمی جا اومده. هنوزم مهراب روی زانوهاش نشسته بود و نگران بهم نگاه میکرد. چرا باید نگران باشه؟ دستگیره در و گرفتم و از جام بلند شدم که اونم همزمان با من بلند شد. نگاهم و به صورتش دوختم و لبخند بی جونی زدم.
_شما چرا رنگتون پریده؟ نترسید من به این چیزا عادت دارم.
دروغ میگفتم. من شاید به کابوس های شبانه و شوک های عصبی عادت داشته‌ باشم، ولی تا بحال همچین اتفاقی برام نیفتاده بود‌. با شک سری تکون داد و گفت:
_خداروشکر که حالت بهتره. پس من برم.
دکی! پس اصلا برا چی اومده بود؟...

  • Like 8
  • Thanks 1
  • Confused 1
  • Sad 8
لینک به دیدگاه

سلام سلام?

بچه ها واقعا شرمندتونم چند وقت بود شرایط روحی خوبی نداشتم پارتم نوشته بودم نمیدونم چرا نمیومدم بزارم???

تا اینکه دیدم زیاد شده دیگه از دیروز شروع کردم نوشتن باور کنید نصف این پارتا رو به خاطر سینوزیت با صورت درد زیاد نوشتم. تا شبم اگر وقت کردم یه پارت دیگه میذارم?

بازم معذرت میخوام???

لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و ششم
صداش زدم و وقتی برگشت همینجور که به در تکیه داده بودم پرسیدم:
_نگفتین برا چی اومده بودین؟
برگشت طرفم.
_هیچی فکر نکنم بتونی از پسش بر بیای، حالت خوب نیست، استراحت کن.
بهم برخورد. یعنی چیزی نمیتونم از پسش بر بیام؟ طلبکار گفتم:
_ شما از کجا میدونی از پسش برنمیام؟
با لبخند خونسردی که بیشتر حرصم و درمیاور گفت:
_ حالا چرا عصبی میشی؟ باشه میگم بهت ولی فکر نکنم بتونی.
این بشر آفریده شده بود که حرص من و در بیاره!
حرصی پشت چشمی نازک کردم و لب زدم:
_شما فکر نکن حرفت و بزن‌.
با صدایی که رگه هایی از خنده داشت جواب داد:
_مادر، پدر و خواهرم رفتن شمال میخواستم ازت بپرسم مانلی و دو سه ساعتی میتونی نگه داری یا نه؟  الانم که دیدم حالت مساعد نیست، میبرمش پیش مهسا.
فقط کمی ضعف داشتم. مطمئن بودم نگه داشتن مانلی اونقدرام سخت نیست‌‌. خواست دوباره راهش و بکشه و بزه که تندی گفتم:
_وایسا!
با تعجب به طرفم برگشت و سرشو گیج به معنای چیه تکون داد. گوشه لبم و به دندون کشیدم و ادامه دادم:
_ مهسا داره میاد اینجا، من مشکلی ندارم چند ساعتی مانلی و نگه دارم.
تو همون حالی که بود گفت:
_واقعا؟ اخه به نظر نمیاد خوب باشی.
با لبخند سرم و تکون دادم.
_خوبم، فقط کمی ضعف دارم. اونم زود برطرف میشه.
از خدا خواسته زود قبول کرد و رفت مانلی و بیاره. در و بستم و خودم و به آشپزخونه رسوندم. به ساعت دیواری که ساعت هشت و نشون میداد نگاه کردم. وای یعنی من تا الان خواب بودم؟ بیخیال این فکرا شدم و از داخل یخچال یدونه شیرینی برداشتم و خوردم تا ضعفم برطرف بشه. سریع لباسام و با شلوار جین جذب و نیم تنه سفید گشاد آستین کیمونو عوض کردم و موهام و بالای سرم بستم. رنگ پریدگی و ضعفم از بین رفته بود. با صدای زنگ آیفون موبایلم و روی تخت انداختم و از اتاق بیرون اومدم. تصویر مهسا رو که دیدم بدون هیچ حرفی دکمه سبز رنگ و فشار دادم و در ورودی و باز کردم. داشتم میرفتم چای بزارم که صدای تلفن خونه بلند شد. تلفن بی سیمی و برداشتم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
_الو؟
_سلام آسمان جان خوبی؟
صدای نازک و زنونه آشنایی بود ولی هرچقدر فکر کردم نتونستم تشخیص بدم صدای کیه.
_سلام خیلی ممنون، ببخشید شما؟
خنده آرومی کرد.
_نازگلم عزیزم.
هول شده گفتم:
_ای وای ببخشید نازگل جان‌‌ نشناختم.
_اشکالی نداره عزیزم‌. خوبی؟ همه چی رو به راهه؟
روی دسته مبل نشستم و با لبخند جواب دادم:
_مرسی عزیزم، بدک نیستم، تو خوبی؟ داداش کیارش خوبه؟ کیانوش چطوره؟
داداش کیارش و به عمد گفتم. نمی‌خواستم فکر کنه حالا که طلاق گرفتم دوباره احساسم به کیارش برگشته.
_مرسی گلم خداروشکر همه خوبیم. زنگ زدم بگم ما چند روزیه اومدیم تهران، اگر مزاحم نیستیم، فردا شب بیایم یه سری به تو بزنیم‌.
با وارد شدن مهسا از جام بلند شدم و همینجور که به طرفش میرفتم جواب دادم:
_عه چرا زودتر نگفتین؟ چه مزاحمتی حتما بیاین. منم تنهام.
_باشه عزیزم، پس ما فردا شیش، هفت اینا میایم. آدرس و اگر لطف کنی ممنون میشم.
زیر لب سلامی به مهسا که با چشمای گرد شده نگاهم میکرد کردم و در و بستم‌‌.
_باشه، آدرس و برات میفرستم.
_اوکی، پس میبینمت، فعلا.
_ایشالا، خدافظ.
تلفن و قطع کردم و روی میز هال گذاشتم. به چشمای ورقلمبیده مهسا نگاهی انداختم و همینجور که دستم و دور گردنش می‌نداختم گفتم:
_چته چرا شبیه قورباغه شدی؟!
همین جمله کافی بود که با حالت نرمال خودش برگرده...

  • Like 18
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و هفتم
عصبی کوبید به شونم و با جیغ گفت:
_کوفت! منو ایسگا میکنی؟!
خندیدم.
_ نه به خدا!
_اره جون عمت! من زنگ زده بودم داشتی میمیردی، چی شد یهو انقدر سرحال شدی؟!
با خنده گفتم:
_بابا دو دقه نفس بگیر بذار منم حرف بزنم. همش جیغ جیغ میکنی!
خلاصه اینکه ماجرا رو براش تعریف کردم. با پایان حرفم زنگ در خورد و من همینطور که به طرف در میرفتیم گفتم:
_حتما مهرابه‌.
در و باز کردم و با دیدن مهراب تو کت و شلوار و تیشرت یقه گرد خوش دوخت اسپرت مشکی، که مانلی غرق خواب رو تو بغلش گرفته بود، جفت ابروهام پرید بالا. تا حالا ندیده بودم اینجوری تیپ بزنه، کجا داشت میرفت؟ بعدم خودم جواب خودم و دادم که اصلا به من چه!
_سلام عرض شد.
با صدای مهراب از فکر بیرون اومدم. هول شده نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید سلام.
لبخندی به روم زد و گفت:
_میشه مانلی و بزارم تو اتاقت؟
تند از جلو در کنار رفتم.
_بله حتما، اگر دیرتون شده خودم میبرمش.
_نه هنوز وقت دارم.
بعدم‌یه پاش و گذاشت پشت اون یک و هر دو کفشش رو همینجوری در آورد. جلوتر راه افتادم تا اتاق و بهش نشون بدم.
مهسا: عه مهراب؟ اینجا چیکار میکنی؟
اصلا یادم رفته بود اونم اینجاست.
مهراب: اول اینکه سلام، دومم اینکه، حافظت ضعیفه ها! اینجا خونمه مثلا!
مهسا اول یکم مثل خنگا نگاهمون کرد و بعد انگار که تازه یادش اومده باشه گفت:
_عه، راست میگیا! انقدر هول هولکی اومدم که اصلا یادم رفت تو هم اینجایی‌. اخه دفعه اولمم بود!
هر سه خندیدم و مهراب رفت تو اتاق و مانلی و روی تخت گذاشت. پتو رو روش مرتب کردم و مهراب بعد از اینکه پیشنویس و بوسید و با هر دومون خداحافظی کرد و رفت. پشتش در و قفل کردم و همینجور که میرفتم تو آشپزخونه گفتم:
_چای نذاشتم، قهوه‌ میخوری؟
مهسا از تو هال داد زد:
_اگر خودت میخوری منم میخوام.
دیگه چیزی نگفتم و مشغول شدم. دوتا فنجون ساده صورتی رنگ از داخل کابینت بالای سینک برداشتم و داخل سینی پلاستیکی گلدار کوچیکی گذاشتم. شیرخوری کوچیکم و پر از شیر کردم و داخل سینی گذاشتم. قهوه رو با قهوه جوش آماده کردم و داخل فنجون ها ریختم و با برداشتن سینی، از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار مهسا نشستم و سینی رو روی میز رو به رومون گذاشتم. بی حرف یکی از فنجون ها رو برداشتم که مهسا بی مقدمه و در کمال پروگی پرسید:
_شام چی داریم؟!
یکی زدم پس گردنش و گفتم:
_چه رویی داری به خدا! همینجوری پا شدی اومدی شامم میخوای؟ نداریم!
پشت چشمی نازک کرد و در حالی که پس گردنش و میمالید گفت:
_خوب بابا، نخواستیم‌. زنگ بزن از این چرت و پرتا بیارن.
بعدم در حالی که پوست شکلات و میکند، غرغر زنان ادامه داد:
_اینهمه بکوب، به خاطر خانم از اون سر شهر بیا این سر شهر، تهشم بهت ات و اشغال بدن!
چشمام و گرد کردم و با حرصی که کاملا توی صدام معلوم بود گفتم:
_کسی جلوت و نگرفته، پاشو برو خونتون که مجبور نشی به غول خودت این ات و  اشغالا رو بخوری!
خواست چیزی بگه که صدای گریه مانلی هر دومون و از جا پروند...




  • Like 18
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و هشتم
هردومون هول شده از جا بلند شدیم و به سمت اتاق پا تند کردیم. مانلی بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود و میون گریه هاش کلمه 《بابایی》 و بلند تکرار می‌کرد. باورم نمیشد مهراب بدون اینکه بهش گفته باشه آورده باشتش اینجا. ولی انگار که همینطوره. زود رفتم جلو آرومش کنم که یه لحظه انگار نفهمید کی جلوشه و جیغی کشید و به تاج تخت چسبید. سرش و که بالا اورد و من و دید با گریه صدام زد و من با نگرانی رفتم جلو بغلش کردم. آروم موهاش و نوازش کردم و گفتم:
_فدات بشم عزیزم! چیه، چرا گریه میکنی قربونت برم؟ آروم باش.
محکم تر خودش و بهم فشار داد و با هق هق گفت:
_ب...با...بای...بابایی...م و میخوام!
روی موهاش و بوسیدم.
_بابایی خیلی زود میاد، رفته جایی کار داشته شما رو گذاشته پیش من، باهم خوش بگذرونیم. مگه نگفته بودی بازم بیام پیشت؟ ببین الان پیشتم.
صدای گریش بالا رفت و مهسا هم کنارمون روی تخت نشست.
_دروغ میگی...دروغ میگی....باب...باباییمم مث....مثل مامانیم رفته که دیگه ب....بر نگرده!
هر دو باغم نگاهش کردیم. چی به سر این بچه اومده بود؟ نمیخواستم ندوسنته قضاوت کنم ولی واقعا چطور یه مادر میتونست با بچش همچین کاری بکنه؟ این بچه تو این سن کم نباید اونقدری افسرده باشه که من افسردم. ولی هست. دوباره موهاش و بوسیدم و گفتم:
_اِاِاِ این چه حرفیه؟ میدونی بابایت چقدر دوست داره؟
سرش و از رو سینم بلند کرد و با چشمای دریایی سرخش معصومانه نگاهم کرد و خیلی مظلوم و در حالی که چونش میلرزید جواب داد:
_ا...اخه اون موقع که بابایی میرفت سر کار از...ازم خدافظی میکرد....می...میگفت زود... زود برمیگرده...ولی...ولی الان...یهویی رفته....
لبخند مهربونی زدم و پیشونیش و بوسیدم و صورتش و با دستام قاب گرفتم. همینجور که با دو تا انگشت شصتم اشکاش و پاک میکردم گفتم:
_عزیزم باباییت چون شما خواب بودی نمیخواست بیدارت کنه. وگرنه حتما ازت خدافظی میکرد و خودش بهت میگفت زود میاد پیشت.
بازم چونش لرزید.
_راست میگی؟
_میخوای زنگ بزنیم خودت باهاش حرف بزنی؟
تند تند سرش و تکون داد و من از مهسا پرسیدم:
_میشه شماره مهراب و بگیری؟ من ندارم.
زود سرش و تکون داد و موبایلش و از تو جیبش در آورد. تند تند شماره رو و گرفت و داد به من که گوشی و به طرف مانلی گرفتم.
_بیا عزیزم خودت باهاش حرف بزن.
سرش و تکون داد و همینجور که به سینم چسبیده بود گوشی و روی گوشش گذاشت. چند لحظه ای گذشت بود که مانلی تو بغلم دوباره به گریه افتاد انگار مهراب جواب داده بود. با گریه صداش زد و من صدای مهراب و شنیدم:
_مانلی تویی؟ جانم بابا؟ چرا گریه میکنی دخترم؟
_بابایی بیااااا...
_چشم عزیزم، چشم. گریه نکن فدای چشمای قشنگت بشم. ببخشید بهت نگفتم بابایی، مجبور شدم بیام یه جایی، ولی  یکی دو ساعت دیگه برمیگردم دختر قشنگم. گریه نکن عزیزم.
مانلی پیراهنم و تو مشتش گرفت:
_قول میدی زود بیای؟
_اره دورت بگردم. تو گریه نکن قشنگم، من زود میام.
خلاصه که ده دقیقه ای همینجوری گذشت تا مانلی آروم بشه. چشماش پف کرده بود و رد اشک رو پوست سفیدش قرمز شده بود. بلافاصله بعد از اینکه حرف مانلی و مهراب تموم شد دوباره موبایل مهسا زنگ خورد و داشت با مادرش حرف میزد. منم مانلی و بغل کردم و بردم دستشویی تا صورتش و بشورم. همینجوری که بغلش کردم بودم و اون سرش و زیر گلوم پنهان کرده بود به سمت آشپزخونه خونه حرکت کردم و در همون حال پرسیدم:
_خوب مانلی جونم، شیر کاکائو که دوست داری؟
خیلی آروم سرش و تکون داد و اوهومی کرد...

  • Like 12
  • Sad 6
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هفتاد و نهم
لبخندی زدم و روی میز وسط آشپزخونه گذاشتمش. پام درد گرفته بود ولی چیزی به روم نیاوردم. دیگه عادت کرده بودم. هر چند که دکتر گفته بود باید زودتر برای عمل پام وقت بگیرم تا ستون فقراتم کج نشه، گفته بود اگر دیر کنم اول از همه کمر درد های بد و مزمن میگیریم و همین اتفاق هم افتاده بود. اوایل شدت کمر دردم کم بود و با استراحت کردن و مسکن  حل میشد. اما بعد از چند ماه وقتایی که درد میگرفت پدرم و در میاورد. انقدر شدت درد زیاد بود که با مسکن هم رفع نمیشد. مگر اینکه همون اولش که کم کم درد میگرفت میفهمیدم و دو سه تا مسکن مینداختم بالا. بازم داشت همینجوری میشد. سریع یه لیوان برداشتم و از آب شیر پر کردم. از داخل سبد کوچیکی که تو یکی از کابینت ها گذاشته بودم بسته ژلوفن و برداشتم‌. همینجور که شدت درد میرفت بالا لرزش دست منم بیشتر میشد. تندی دو تا قرص و گذاشتم تو دهنم و آب و یه ضرب سر کشیدم. دستام و دو طرف سینک گذاشتم.
مهسا: آسمان؟ چیشدی؟
با صدای نگران مهسا تازه فهمیدم تو چه موقعیتی هستم. بی توجه به دردم سریع برگشتم طرفش که دیدم مانلی همینجور که به مهسا چسبیده با ترس من و نگاه میکنه. خوب معلومه با اون حالتای من بچه ترسیده. چرا یادم رفته بود اونم اینجاست؟  با صدای مهسا از فکر در اومدم:
_آسمان مطمئنی خوبی؟
سرکی به پشتم کشید که سریع دستم و جلوی ورق قرصا گذاشتم و گفتم:
_خ، خوبم. میخواستیم با مانلی شیر کاکائو درست کنیم؟ مگه نه؟
مانلی که با این حرف من ترسش کمی فراموشش شده بود تیشرت مهسا رو ول کرد و سرش و تکون داد. مهسا مشکوک نگاهم کرد که براش شونه ای بالا انداختم. دید چیزی دستگیرش نمیشه که مانلی و دوباره گذاشت روی میز و گفت:
_خیلی خوب پس من قهوه ها رو دوباره گرم میکنم. یخ کرد.
باشه ای گفتم و سعی کردم دردم و نادیده بگیرم. خودمم میدونستم این راهش نیست و زودتر باید عمل بشم اما انگار خودازاری داشتم. کاکائو و شیر و شکر و روی میز گذاشتم و به انتخاب خود مانلی یکی از ماگ هام رو که مشکی رنگ بود و در صورتیش یه پاپیون بزرگ داشت از کابینت در آوردم و باهم مشغول درست کردن شیر کاکائو شدیم. بعد از اینکه کارمون تموم شد مانلی ایندفعه خودش زود از میز پایین پرید و با لیوان شیر کاکائوش دوید تو هال. واقعا ازش ممنون بودم که خودش پاشد رفت، چون اصلا با این دردم نمیتونستم بغلش کنم. آشپزخونه رو که مرتب کردم برگشتم توی هال و خودم و روی مبل انداختم. دردم کمی آروم گرفته بود. مانلی هم اومد کنارم نشست و خودش و تو بغلم جا کرد. روی موهاش و بوسیدم و پتویی که دور کمرم پیچیده بودم و باز کردم و رو هر دومون انداختم. رو کردم به مهسا و گفتم:
_میشه اون کوسن صورتی رو بدی؟
همینجور که کوسن‌ رو به طرفم پرت میکرد پرسید:
_میخوای بگی چت شده؟
کوسن و تو هوا گرفتم و همینجور که پشت کمرم تنظیمش میکردم جواب دادم:
_اخه چیزیم نیست‌‌. یکم کمر درد گرفت.
در حالی که معلوم بود حرفم و باور نکرده فقط سری تکون داد و دوباره نگاهش و به تلویزیون دوخت. یک ساعتی به حرف زدن و بازی کردن با مانلی گذشت که گفت:
_آسمان جونم من گشنمه.
دیگه به اینجاش فکر نکرده بودم. درد کمرم تازه آروم شده بود و نمیتونستم پاشم برم چیزی درست کنم. با اینحال تنها موهاش و نوازش کردم و پرسیدم:
_چی دلت میخوای عزیزم؟
شونه ای بالا انداخت و صورتش و به بازوم کشید.
_نمیدونم.
به ساعت نگاهی کردم. ده بود. کمی فکر کردم در آخر پرسیدم:
_مانلی جونم گوشت چرخ کرده و سیب زمینی دوست داری؟
سری تکون داد که پتو رو از رو خودم کنار زدم و گفتم:
_اوکی پس تا تو یکم کارتون ببینی و با مهسا بازی کنی من شام و آماده میکنم.
خواستم برم تو آشپزخونه که مهسا فوری بلند شد.
_نه نمیخواد تو کاری بکنی. مگه نمیگی کمرت درد میککه؟ بیا موادش و بده به من، خودم درست میکنم.
قدردان نگاهش کردم. واقعا اگر دوباره درد کمرم شروع میشد نمیدونستم باید چیکار کنم...

  • Like 19
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هشتادم
تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا غذا آماده بشه. مهسا معتقد بود که خالی خالی بی مزس و حتماً باید یکم پنیر پیتزا هم داشته باشه. کلاً اگر این آدم و ول میکردی تو آشم پنیر پیتزا میریخت. میز و نذاشتم مهسا بچینه و خودم چیدم. خیر سرم من صاحب خونه بودم و اون مهمون. مانلی و صدا زدم و هر سه دور میز نشستیم. تقریباً آخرای غذا بود که زنگ در به صدا دراومد. از همون اول فهمیدم مهرابِ و تندی بلند شدم و در و باز کردم. اما با دیدن صورت عصبیش بهت زده یه قدم عقب رفتم. حتی گوشه پیشونیشم زخمی شده بود و خون میومد. خیلی دلم میخواست بدونم کجا رفته اما خوب متاسفانه بهم ربطی نداشت. با صدای آرومی سلام کردم که اونم مثل خودم جوابم و داد. عصبی بود و این حتی توی حرکاتشم کاملا معلوم بود. با صدای خش دار و آرومی گفت:
_ میشه لطفاً مانلی و بیاری؟ دیر وقته دستتم درد نکنه خیلی زحمت دادیم بهت.
سرمو انداختم پایین.
_نه بابا چه زحمتی. مانلی داره غذا میخوره شما بفرمایید داخل تا یه چای بخورید مانلی غذاش تموم شده.
تند دستش ک تو هوا تکون داد و با همون حال خراب گفت:
_ نه نمیخواد من میرم دوباره میام.
بعدم بدون اینکه منتظر جواب بمونه راهش و کشید بره که گفتم:
_خوب چه کاریه بفرمائید تو. الان غذای مانلی تموم میشه. تازه-
برگشت طرفم و با چشمای قرمز شدش نگام کرد که حرفم و کلان یادم‌رفت. نمیدونم چرا یهو یاد دیوونه شدنای کارن افتادم. همون قدر ترسناک بود. همونقدر عصبی. حالت هاش نرمال نبود. عین یه آدم مست، شایدم واقعا مست بود. نمیدونم هرچی که بود برای من یادآور خاطرات خوبی نبود. آب دهنمو قورت دادم و لروزن سعی کردم ادامه حرفمو بگم:
_ت، تازه، پیشونیتونم، زخ، زخمه.
از لکنتم کلی حرص خوردم و چند تا فحش آبدار تو دلم به خودم دادم. کلافه دستی تو موهاش کشید و سرشو به صورت هیستریکی بالا پایین کرد. کمی تلو تلو می خورد و این من و  می ترسوند. خیلی عصبی بود. با همون حالش کفشاش رو جلوی در درآورد و جلوی چشم های متعجب مانلی و مهسا که از آشپزخونه بیرون اومده بودن و مارو نگاه می کردند خودش رو مبل دو نفره انداخت. مانلی میخواست بره طرفش که زود جلوشو گرفتم آروم در گوشش گفتم:
_عزیزم باباییت یکم حالش خوب نیست تو شامت و بخور، بعدش بیا پیشش باشه؟
سنش کم بود اما زود منظورم و گرفت و برگشت توی آشپزخانه.
مهسا سری به معنی چی شده تکون داد که ابرویی براش بالا انداختم و هولش دادم توی آشپزخونه. هر چند که اصلا فرقی نمی کرد بیرون آشپزخونه باشی یا داخلش، کلا زیادی اوپن بود!
غذا که تموم شد ظرف ها رو جمع کردم و توی ماشین ظرفشویی گذاشتم. مادر مهسا زنگ زده بود و گفته بود زودتر برگرده خونه اما بیچاره دو دل بود که بره یا نه. راستش خودم از اینکه با یه مرد توی خونم تنها باشم، که از قصا کمی هم مست بود کمی میترسیدم. اما خب چاره ای نبود. خیالش و راحت کردم و بالاخره اونم رفت. از شانس بدم‌مهراب خوابش برده بود‌. با دودلی به مانلی که چشماش از خواب میرفت نگاه کردم و دست آخر تصمیم گرفتم ببرمش توی اتاق. رفتم جلو موهاشو نوازش کردم و در همون حال گفتم:
_مانلی جونم؟ عزیزم؟ پاشو برو تو اتاق بخواب.
مانلی با چشمای خمار خوابش نگاهم کرد و گیج و ویج پرسید:
_مگه با بابایی نمیریم خونه؟
پیشونیش با لبخند بوسیدم.
_باباییت خوابه عزیزم‌. تو برو تو اتاق بخواب، بیدار که شد خودش میبرتت.
انقدر خسته بود که فقط سرشو تکون داد و دنبال من اومد داخل اتاق. خودشو انداخت روی تخت و و من پتو رو روش مرتب کردم. به فرض اینکه شاید بترسه چراغ و خاموشن نکردم و رفتم بیرون. بلاتکلیف بودم. یه مرد رو مبلم خوابش برده بود و دخترش تو اتاقم بود. ساعتم که نزدیک یازده شب. با تردید نگاهی به مهراب انداختم. ساعدش و روی پیشونیش گذاشته بود و چشماش بسته بود و قفسه سینش به آرومی بالا و پایین میشد. نفسم و دادم بیرون و در یک تصمیم ناگهانی برگشتم تو آشپزخونه. از تو همون سبد داروهام یه گاز استریل و کمی پنبه و بتادین برداشتم...

  • Like 13
  • Confused 3
لینک به دیدگاه

#پارت_دویست و هشتاد و یکم
یک دستمال پارچه ای رو نمدار کردم و بعد از برداشتن و چیزایی که آماده کرده بودم با قدم های اروم، به طرفش رفتم. هنوزم چشماش بسته بود و صدای نفس هاش، تو خونه می‌پیچید. اروم‌کنار مبل روی زمین نشستم. واقعا کمی مست بود و همین باعث میشد حالا حالا ها بیدار نشه‌. دستمال نم دار و برداشتم و آروم به زخم پیشونیش نزدیک کردم.‌ زخمش هنوز کمی خونریزی داشت و معلوم بود زیاد ازش نمی‌گذره. دستمال که با پوست شقیقش تماس پیدا کرد، زود نگاهم و با استرس به چشماش دوختم.‌ با دیدن چشمای بستش نفسم و آسوده بیرون دادم و سعی کردم روی کارم تمرکز کنم. خون های خشک شده رو صورت و پیشونیش رو پاک کردم و بعد با پنبه آغشته به بتادین، اطراف زخمش رو تمیز کردم. آروم گاز استریل چسب دار و از کاورش درآوردم و روی زخمش زدم. با پایان کارم‌نفس حبس شدم و بیرون دادم. در بتادین و بستم و پنبه و کاور پاره شده گاز استریل و داخل سطل اشغال زیر میز انداختم. آروم از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم بعد از جا به جا کردن چیزایی که برداشته بودم با قدم های اروم برگشتم توی اتاق. میترسیدم مهراب و صدا کنم. مست بود و چیزی حالیش نبود. لباسام و با تیشرت و شلوار ست خاکستری عوض کردم و خیلی آروم خزیدم زیر پتو. قبلش از ترسم در و بسته بودم. برخلاف انتظارم و با وجود اینکه عصر خیلی خوابیده بودم زود خواب برد...
با آلارم گوشیم چشمام و آروم باز کردم. چند باری پلک زدم تا چشمام به نور عادت کنن و تاریشون از بین بره. کمی که هوشیار تر شدم، صدای نفس های آرومی که از بغل گوشم بلند میشد از جا پروندم. اول ترسیدم اما مانلی غرق خواب رو که دیدم و اتفاق های شب قبل که یادم اومد، نفسم و آروم بیرون دادم. موبایلم و برداشتم و به ساعت نگاه کردم. هنوز وقت داشتم. سعی کردم جوری که مانلی بیدار نشه از تخت بیرون بیام. بی صدا روی همون تیشرتم، مانتوی کوتاه سبز جلو بسته ای پوشیدم و تنها شلوارم و با لی سفید جذبی عوض کردم. بعد از سر کردن مقنعه و برداشتن کیفم، خیلی آروم قفل در و باز کردم و رفتم بیرون. آروم آروم به طرف هال رفتم. قلبم توی دهنم میزد. اخه این چه کاری بود که کردم؟ سرکی به داخل هال کشیدم و بی حواس خواستم به طرف آشپزخونه برم که با صدا ای که از پشتم اومد جیغ خفه ای کشیدم.
_آسمان؟
کیفم از دستم افتاد و با ترس به عقب برگشتم. با دیدن مهراب و صورت نگرانش نفسم و دادم بیرون و دستم و روی قلبم گذاشتم. در همون حال گفتم:
_خوب آقا مهراب به اهمی یه اوهومی، زهره ترک شدم به خدا!
دستی توی موهاش کشید و گفت:
_بله معذرت میخوام، نمیخواستم بترسونمت. فقط...
حرفش و خورد و باعث شد سرم و بیارم بالا و به چشمای ابیش که کمی شرمنده به نظر میرسیدن نگاه کنم. بالاخره ادامه داد:
_دی، دیشب چیشد؟ چرا من هیچی یادم نیست؟
خوب یکی نیست بگه مرد حسابی وقتی مست میکنی میای خودت و میندزی رو مبل معلومه چیزیم یادت نمیاد. خدایی اصلا فکر نمیکردم اهل این چیزا باشه. اونم پلیس مملکت. مثلا مرد قانون بود. خودش مست میکرد بعدم پا میشد میومد تو خونه یه زن مجرد. البته اینجای حرفم نامردیه چون من ازش خواستم بیاد تو خونه. خود بدبختش گفت برم، من خر گفتم بیا بشین. حتی تو همون لحظم از دست خودم داشتم حرس میخوردم.
_آسمان؟ 
از فکر در اومدن و هول شده گفتم :
_ب،بله؟
_کجایی دو ساعته دارم صدات میزنم؟ چیشد دیشب؟
گیج و گنگ گفتم:
_ها؟ دیشب؟
ناامیدانه نگاهم کرد و گفت:
_هیچی، بیخیال‌. مانلی تو اتاقه؟
فقط سرم و تکون دادم که بی هیچ حرفی به سمت اتاق رفت...

  • Like 12
  • Confused 2
لینک به دیدگاه

سلاممممم

میدونم پارت گذاری خیلی نامنظم شده ولی باور کنید این دو سه هفته که تموم بشه و امتحانام و بدم دوباره پارت گذاری سر وقت و منظم میشه برام دعا کنید از اول سال هیچی نخوندم الان یهو میخوان حضوری امتحان بگیرن??

عیدتون هم مبارک??

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سلام☺

رمانتو خیلی دوست دارم?قلم جذاب و موضوع جالبی داره?موفق باشی?

لطفا به رمانام سر بزن و نظر بده?

( فصل گیلاس ) و ( بگو هلو?)

بقیه ی دنبال کننده ها هم خوشحال میشم رمان هامو دنبال کنید و نظر بدید????

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...

سلام سلام

من واقعاااااااااااااااااااااااااااااااا شرمندتونم، میدونم خیلی بی نظم بودم و هستم و خیلی پروام که بازم‌میخوام یکم دیگه صبر کنید تا این پارتای پایانی رو یه جا براتون بذارم‌??

فایل دو تا از رمانام خراب شده که فقط رمان راه اسمان درست شد که اونم نمیدونم چطوری از دو هفته پیش که درست شده تا الان فقط دارم مینویسم که زودتر تمامش کنم ولی چیزی از رمان نمونده یه کوچولو دیگه صبر کنید همه پارتا رو باهم میذارم??

 رمان زنی از جنس اشک رو هم از امروز پارت گذاریش و شروع میکنم دوست داشتید دنبال کنید???

بازم معذرت میخوام بابت بی نظمیم و واقعا مرسی از صبوریتون???❤❤

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در در 30 اردیبهشت 1400 در 01:24، رز سفید گفته است :

سلام☺

رمانتو خیلی دوست دارم?قلم جذاب و موضوع جالبی داره?موفق باشی?

لطفا به رمانام سر بزن و نظر بده?

( فصل گیلاس ) و ( بگو هلو?)

بقیه ی دنبال کننده ها هم خوشحال میشم رمان هامو دنبال کنید و نظر بدید????

مرسی عزیزم??

چشم حتما??

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در در 26 خرداد 1400 در 23:28، زهره مهربین گفته است :

سلام عزیزم من رمانتو میخونم خیلی هم دوسش دارم ولی این چند مدت اصلا پارت ندادی لطفا پارت بده ☹

سلام عزیزم من واقعا واقعا وقعا شرمندم یه کوچولو صبر کنی همه پارتای پایانی رو باهم میذارم??????

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...