رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'اجتماعی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

تقویم ها

دسته ها

  • Articles

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. نام رمان: آقای افسونگر نویسنده: Zahra.A ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی خلاصه: گیسو دختر 19ساله‌ای هست که مجبور به ازدواج با یک پسر 16ساله می‌شه. غافل از اینکه ارمیا همون پسری هست که تو فضای مجازی با هم خواهر و برادر بودند. گیسو بعد از فهمیدن موضوع سعی در پنهان کردن این قضیه داره؛ اما آیا موفق می‌شه؟! اگه ارمیا پی به موضوع ببره چه اتفاقی می‌افته؟!
  2. خلاصه رمان/ خیلی سخت تصمیم گرفتن ان هم برای یک زندگی کاش همه نسبت به مسئولیت نسبت به هم اطلاع داشت باشند کاششش....... داستان درمورد یه دختر خود ساخته است که ب مشکلت گوناگون سپری میکنه که با مهراد اشنا میشه واقعیت های عجیبی که با عقل جو در نمیاد از زندگی خودش میفهم ولی این داستان برعکس داستان های دیگر به اسانی تمام نمی شود ...........
  3. Raha..

    بی پناهی

    نام اثر : بی پناهی نویسنده : رها باقری ژانر : عاشقانه ، اجتماعی به بسم الله می خوانم خدارا، زمشتی خاک آدم ساخت مارا خلاصه: نامش را پناه گذاشتن تا پناهی باشد برای غم ها و سختی هایشان..پناهی برای درد ها و رنج های خانواده ی صفایی. خانواده ای از دیار محبت و همدلی..از جنس عشق و صفا، اما آیا پایان سرنوشت تمام خانواده ها به خوشی ختم می شود ؟ شاید هم باید برای تقدیری سخت آماده شد، تقدیری که خداوند برای همه ی ما به گونه ای رقم می زند و قلم در دست می چرخاند و گاهی سرگیجه و گاهی لبخند نصیبمان می کند. پناه صفایی که به علت فوت مادرش در امتحانات نهایی و دیپلمش موفق نبوده برای کلاس های جبرانی شهریور ماه ثبت نام می کند و این آغاز راه هجده ساله ی اوست... پارت اول انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی اگر عشق میخواهی عشق بورز اگر صداقت میخواهی راستگو باش اگر احترام میخواهی احترام بگذار دنیا چیزی جز پژواک نیست انعکاس من بر من پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم ... دره اتاقش باز بود و با هر نسیم ملایمی کمی باز و بسته می شد و صدای جیر جیرش سکوت اتاق را می شکست. سارا قدم زنان وارد اتاق عزیزدردانه ی خانه شد ، تو تاریکی چشم چرخاند و دختر نوجوان را دید که روی تخت پشت به او در خود جمع شده بود، با قدم های آرام سمتش رفت و گوشه ی تخت نشست. آهی کشید و با دستش نرمی و لطافت موهای خواهرکش را لمس کرد..عطر یاس محبوب پناه فضا را پر کرده بود، نفس عمیقی کشید و ناخوداگاه لبخند زد. زمزمه وار گفت : من که می‌دونم بیداری کلک.. پناه یکی از چشم هایش را باز کرد که سارا پیروز شده گفت : دیدی گفتم. پناه خسته غلطی زد، حوصله حرف های شبانه را نداشت..این روزها حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی حوصله ی خواهر بزرگ و عزیزتر از جانش را که بدون شک برای دلداری سراغش آمده بود. همچنان که نای صحبت نداشت زیر لب بی حال لب زد : خوابم نمیاد ولی دوست ندارم چشمام رو باز کنم. سارا ابرویی بالا انداخت..نکند باز فشارش پایین آمده باشد ؟..دست سرد خواهرکش را در دست گرفت و گفت : چرا اِن قدر سردی تو دختر ؟ ناخواسته لبخندی رو صورتش نشست و نگرانی های مادرانه ی سارا همیشگی بود و به قول سام برادرشان که می‌گفت : تمومی نداره این مامان بازی های شما. _ به چی میخندی..میگم چرا سردی ؟ ژاکتت کجاست ها..بزار خودم برات میارمش.. سارا همزمان که تو تاریکی به دنبال ژاکت زرشکی رنگ پناه بود زیر لب غر غر کرد : اگه انقدر بی حال بودی چرا نیومدی بهم بگی..آخه یکی نیست بگه دختر جون بیا حرف بزن، نگا تروخدا تو این بارون دکترم پیدا نمیشه..اگه سرما بخوری.. _ سارا _ ها ؟ _سارا.. بی حواس به چشمان پر اشک پناه به گشتن ادامه داد حتی با وجود عادت به تاریکی پیدا کردن ژاکت سخت بود. _ چی میخواستی بگی..بزار اول این برق رو بزنم هیچی معلوم نیست.. با روشن شدن فضای اتاق پناه سر روی دو زانو گذاشت و سارا لبخند آرامش بخشی زد و همزمان با برگشتن گفت : کاش از اول.. حرفش در دهان ماسید..پناه با چهره ی خیس از اشکش به او نگاه می کرد، چشمان خیس و بغض دارش با آن رگه های قرمز دل سنگ را آب می کرد. سارا بهت زده سمت تخت هجوم برد و پناه بی پناهش را در آغوش گرفت. پناه لرزان در آغوش مادرانه ی خواهر بیست و هشت ساله اش جا گرفت و با بغضی که مطمئن بود به گلو درد ختم میشد زمزمه کرد: دلم واسه مامان تنگ شده.. پارت دوم سارا غمگین شده قطره اشکش روی موهای بلوند پناه چکید و هنوز یک سال از فوت مادرشان نمی گذشت و دختر جوان حق داشت اینطور بی قراری کند. هنوز نیاز داشت آغوش مادرش را..خانواده ی صفایی به صدا زدن های کلمه ی مقدس مادر نیاز داشتن، انقدر جای خالی مادر خانه در این چند ماه تو چشم بود که پدر خانه با وجود آنکه سن زیادی نداشت بیمار شود، انقدر که پسر خانه از جای خالی مامان پروانه ش فرار کند و هر ده روز سری به خانواده ش بزند، انقدر که سارای خانه در نقش مادرانه ش فرو رفته و پناه که کوچیک ترین عضو خانواده بود را همانند ایلین و ایلیا که دوقلوهای عزیزتر از جانش بودند می دید. صدای ظریف و گلایه آمیز پناه سکوت هردو را شکست.. _ آخه چرا ما باید انقدر زود بی مادری رو تجربه کنیم..ها ؟ مگه چیکار کردیم که خدا میخواست اینجوری امتحانمون کنه سارا.. سارا به نوازش کردن موهای ابریشمی خواهرکش ادامه داد..لبخند تلخی رو لبش نشسته بود، حتی رنگ و لطافت موهای پناه شبیه به مادرشان بود، کلا این عزیزدردانه ی خانه نمونه ی دوم پروانه بود و شاید این شباهت در جایی مرهم و در جایی نمک روی زخم باشد.. _ قربونت برم من حق داری عزیزم..به خدا که تو کم تر از ما داغ ندیدی. _ بعضی وقت ها فکر می کنم اگه من جای مامان مرده بودم انقدر سختمون نمیشد.. _ پناه جان نزن این حرفو..خودتم میدونی برای تک تک ما چقدر عزیزی، اگه تو نبودی که سنگ رو سنگ بند نمیشد..اصلا بگو ببینم..سام هر هفته واسه خاطر کی میاد خونه ؟ _ داداش اذیت میشه با دیدن عکس مامان رو دیوار..خوب که دقت میکنم هر موقع چشمش به اون پارچه سیاه کنار قاب عکس میوفته تو خودش جمع میشه..بخاطر همینم کارشو بهونه کرده. _ ولی با این حال بخاطر تو میاد خونه..واسه خاطرت چند ساعتم که شده خوشحاله و آرامش داره..تو شاید خودت خیلی ندونی ولی واسه منو بابام و سام حکم نفس رو داری. _ سارا.. _ هان ؟ پناه خنده ی آرامی کرد و سر از روی شانه ی خواهرش بلند کرد و دستی به تار مویی که جلوی صورتش آمده بود کشید و گفت : نه به اون همه احساسات نه به این هان گفتنت. سارا به نیم رخش خیره شد و فقط خودش می دانست که گاهی بسیار دلتنگ مادرش می شد و تنها با نگاه به پناهی که بسیار شبیه جوانی های پروانه بود آرام می گرفت و چقدر هم که دوست داشتنی و زیبا بود این عزیزدردانه، چه شب‌هایی که در این چند ماه تا دم صبح کنارش بوده تا کمی خودش و قلبش را تسکین دهد. با وجود ناراحی اش قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و دست به سی*ن*ه گفت : ای بابا من که کامل نیستم دختر..تازه خیلیم خانومی میکنم اینجوری باهات حرف میزنم، در حد به روانشناس خبره. پناه لبخند زد و در دل دعا کرد خدا خواهرش و دیگر اعضای خانواده اش را برایش حفظ کند. _ البته چیزی از روانشناس کم نداری خانوم مهندس. سارا با لبخند لپش را کشید و گفت : دیگه تو این حال نبینمت ها . دست رو گونه ی قرمز شده ش گذاشت و غر زد : چندبار بگم خوشم نمیاد. _ صد بارم بگی فایده نداره عزیزم. _ سارا ! _ هان.. ناخوداگاه لبخند زد و گفت : هیچی بیخیال..من که از پس تو برنمیام آبجی بزرگه. _ آفرین خوبه خودت میدونی در مقابل من باید تسلیم باشی. _ اوهو.. سارا ژاکت زرشکی رنگ را از پایین تخت پیدا کرد و خوشحال شده گفت : ایناهاش..اینجا افتاده بود. _ ولش کن دیگه خوبم..سردم نیست. _ ای کوفت و ولش کن..خوبه تا الان تو بغل من داشتی مثل گربه می لرزیدی. پناه چشم گرد کرد..چه زمان ها بود که سام غر می زد به جان خواهر بزرگشان و از تغییر شخصیت یکهویی اش می نالید و انگ دو شخصیتی بودن به سارای مهربان و شیطان خانه می زند. _ پاشو اینو بپوش بعدم بخواب..چشماتم اونجوری گرد نکن واسه من، فردا جلسه ی اول کلاسته..اره ؟ پناه همزمان که تسلیم شده از رو تخت بلند شد و گفت : اره اولیشه..خدایی حوصله ی درس های تکراری رو ندارم. سارا ژاکت را به سمتش گرفت و در جواب گفت : خب ما که می‌دونیم تو زود یاد میگیری..این مدتم حق داشتی بابت نمرات درخشانت. _ آخه همه ش تکراریه. _ خب باشه قانونشه عزیز من..هرکس نهایی نمره اش خوب نباشه باید بره کلاس تا شهریور..کم چیزی نیست بالاخره امتحان نهاییه. پناه ژاکت را تنش کرد و اینبار با گرمای تن بیشتری رو تختش نشست. _ باز رفتی تو فاز معلمی ! سارا خندید و ظربه ی آرامی به بازوی پناه زد.. _ چه خودشم لوس می کنه..خب وقتی سوال می پرسی باید درست جوابتو بدم یا نه. _ از فردا همه به یه دید دیگه به دخترایی که شهریور ماه امتحان میدن نگاه می کنن میدونی که..؟ حتما پیش خودشون فکر میکنن این بیچاره ها کند ذهنن یا حتی بیخیال به درس و کتاب. _ خودتم میدونی حرف مردم میاد و می‌ره..مهم خودتی. پناه موهای بلندش را در یک طرف جمع کرد و نگاهش را دوخت به سارای همیشه زیبا. ناخوداگاه مقایسه کرد..این کار را خیلی وقت ها می کرد، از وقتی بچه بود. حالت چشم های جفتشان کم و بیش مثل هم بود اما چشم های خودش کمی درشت تر و عسلی به رنگ چشم های مادرشان بود و رنگ چشم های سارا و سام مثل هم قهوه ای بود، اندام خودش ریزه میزه و ظریف بود اما سارا و سام هردو قد بلند و کشیده بودن، موهای او مادرزادی بلوند طبیعی بود و تاب دار و موهای سارا و سام و مشکی..حتی به علایق هایشان که فکر می کرد باز هم تفاوت می دید، سام از بچگی والیبالیست حرفه ای بود و سارا کاراته کار می کرد اما او به شنا علاقه داشت و هرازگاهی هنر و نقاشی. انگار از زمان تولدش با خواهر و برادر بزرگ‌ترش خیلی فرق داشت و این فرق حتی بین اسم هایشان هم مشهود بود، او پناه بود و اول اسم پروانه را برده بود و سارا و سام هردو اول اسم سامان پدرشان را برده بودند..هرچه که بود زیبا بود..هم شباهت هایشان هم فرق های ظاهری شان. سارا از روی تخت بلند شده با چهره ای بانمک گفت : چشماتو درویش کن من صاحاب دارما‌. پناه خندید و دراز شده گفت : چیکار کنم از بس خوشگلی هی دوست دارم نگات کنم..نگران نباش جواب فرهاد جون با من. فرهاد داماد خانواده و در قدیم پزشک جوان خانواده بود که به مرور زمان دل در گروی دختر بزرگ خانواده ی صفایی داد و یک دل نه صد دل عاشق سارای زیبای صفایی ها شد و خیلی زود با توجه به شخصیت و موقعیت خوبش داماد خانه شد. _ تو درستو خوب بخون..جواب فرهاد پیش کشت. پناه بچه شده چشمی گفت و پتو را روی سرش کشید، سارا با لبخند اتاق را با عطر یاس پناه ترک کرد. قطرات باران نم نم خودشان را به زمین می کوبیدن و هر از چند گاهی رعد و برق زمین و زمان را درخشان می کرد و در لحظه ناپدید می شد.. پناه نگاهش را به پنجره ی اتاقش دوخت و زمزمه کرد : آخ جون بارون !
  4. Homeyra حمیرا خالدی

    بازیگر واقعی

    بنام خدا اسم رمان: بازیگر واقعی اسم نویسنده: حمیرا خالدی "کاربر انجمن رمان های عاشقانه علی غلامی" خلاصه: آوا دختر داستانمون که تا حالا به‌ خاطر کار و درگیری هاش عشق رو تجربه نکرده حالا درگیر عشق می شه ولی چه عشقی؟ اون عاشق دوتا پسر می شه ولی اون بالاخره چطور می تونه عشق واقعی و بچه گونه رو از هم تشخیص بده؟ ولی وقتی عشق واقعیش رو پیدا می کنه اتفاقی می افته که کلا زندگیش رو بهم می ریزه و... "چه شد در من نمی دانم ولی دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم..."
  5. بـــه نام خــــدا از آدم‌هایی می‌نویسم که هیچوقت نوشته‌ نشدند! درک نشدند و فراموش شدند. نویسنده: باوان‌جان( مریم نیک) خلاصه‌ی داستان: هناس شادرو نوازنده‌ی قهار پیانو دختری که با سن کمش یکی از اعجوبه های موسیقی ایران به شمار میره تو روز کنسرتش اتفاقی براش میوفته که شنواییش رو از دست میده. نشنیدن برای یک نوازنده بزرگترین چالشه...! در مواجهه با این چالش خاطرات گذشته‌اش زنده میشن و... لینک چنل تلگرام: https://t.me/zemzemeymnik #قسمت_اول #فصل_یک «هناس» میدوم. پره‌های بینی‌ام باز و بسته‌ می‌شوند و تکان‌های متداوم سرم را سنگین می‌کند. قبل از اینکه در بسته شود، خودم را به داخل پرتاب می‌کنم؛ تنه‌ام بین بدن‌های خیس از عرق مردم له می‌شود. احتمال می‌دهم ناسزا بگویند؛ اهمیتی نمی‌دهم و کیفم را قرص در آغوش می‌گیرم. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و به سیاهی مطلق نگاه می‌کنم. صدای حرکت قطار مانند موسیقی‌ای خاموش در گوشم فریاد می‌شود. چشمانم را می‌بندم و در اوج درد موهای خیسم را می‌کشم! فکرم پرتاب می‌شود این سو و آن سو و دست‌آخر مقصدش همان نگاه تیز و نفرت‌بار است. نگاهی که آتشم زد، چشمی که چشمانم را سوزاند. دختری به سمتم می‌آید از ادا اطوارش معلوم است، آمده است تا مرا بکوباند. روبه‌رویم می‌ایستد و نگاهش چقدر در این چند هفته برایم آشناست. کاش چشمانش را ببندد! چند کلمه می‌گوید و من تنها صدای نامفهومی می‌شنوم. نگاهم روی لبان رژ خورده‌اش خیره می‌شود: تو هناس شادرویی؟ بی‌حس پوزخند می‌زنم، شالم را کنار می‌زنم و آن بال‌های توخالی روی گردنم را نشانش می‌دهم. دست به دهان می‌برد و من دوباره خالی می‌شوم از قدرتی که از کلمات روی کاغذ کتاب‌های خیابان انقلاب گرفته بودم. به این فکر می‌کنم که چقدر نیاز دارم به پرواز و بیشتر به سقوط، دستم را بالا می‌آورم. روی سر انگشت‌هایم هنوز رد پای کلاویه‌های پیانو است. می‌بوسمشان. اشکم می‌جوشد؛ کلاهم را مقابل صورتم می‌گیرم تا این جماعت اشکم را نبینند. این‌ها همان‌هایی هستند که روزی در قلبشان موسیقی قدرتِ پرواز نواختم و حالا خودم عاری شده‌ام از قدرت و چه زود بال‌هایم را چید کسی که قبل‌تر ها دوستش داشتم.
  6. سلام.میخوام امروز در مورد رمانم باهاتون صحبت کنم..من خودم به شخصه خیلی دوستش دارم.من شب ها و روز هامو باهاش سر کردم.بعضی مواقع باهاش خندیدم و بعضی مواقع هم باهاش گریه کردم.ابعضی وقتا از شدت هیجان نمیتونستم بنویسم و بعضی وقتا هم برای خودم کسل کننده بود.و به نظر من همین تفاوت ها و نتاقض هاست که رمان رو جذاب میکنه.بهتون قول میدم که از خوندنش پشیمون نمیشید. خلاصه: بعد رفتن تو ندیدی که چه آمد به سرم سر به کجا خورد شکست قلب من هر روز ترک خُرد شد و قصه ی هر روز من از کودکی ام دور شدم خنده هایم الکیست ، قهقه میزنم اما صدایش از دور خوشست و توام حال مرا داری و انگار تمام است همه چی دوست دارم به عقب برگردی دوست دارم که تو هم برگردی من پُر از عاشقی ام من همه دغدغه ام دیدن لبخند تو بود خنده ات شعر شد و خاطرت عشق نیاااااا خالی از شعر مکن باز نیا دور بمان منه دیروز همانم تو هم امروز نبین دور بمان قصه ی ما به درازا نکشد سبز شود آبی زرد خواهم از سر بپرد پاره شود آویزت تو اگر مرد عمل بودی که پرواز چرا مرد رفتن چه خبر آمده ای باز چرا ؟ ......................................................... ارام دختری نوزده ساله اس ...یه روز...یه اتفاق مسیر زندگیش رو عوض میکنه...ارام به کل تغییر میکنه..صد و هشتاد درجه نغییر...از یه دختر اروم و خجالتی تبدیل شدن به چیزی که الان هست خیلی سخت بوده..ولی اون تونست...انقدر قوی شد که دیگه نیازی به شاهزاده توی قصه ها نداره که بیاد نجاتش بده..اون میشه یه پرنسس قوی...پرنسسی که همه بهش غبطه میخورن..پرنسس ما یه صندوقچه داره..یه صندوقچه اسرار ....صندوقچه ای که کسی تا به حال فکر باز کردنش رو هم نکرده....ولی صندوقچه باز میشه...با اومدن کسی به زندگیش صنوقچه باز میشه..راز هایی که سال های سال از همه پنهونشون کرده بود...برای همه اشکار میشه..توسط کی؟چرا؟ پرنسس ما قلبش شکسته ولی کی قلبش رو شکسته؟چی توی اون صندوقچه اسراره؟ راز های پرنسس ما چیه؟ امیدوارم خوشتون بیاد مبینا حسینی
  7. نام رمان :ماه رخسار نویسنده:فاطمه_بهاروند ژانر:عاشقانه،اجتماعی خلاصه:خلاصه: ماه رخسار روایتگر زندگی دختری به نام ماهیِ ، دختری که از بچگی قوی بودن و محکم بودن و یاد گرفته و میدونه چطور از پس مشکلات زندگیش بربیاد،تازمانی که مردی به نام شهاب وارد زندگیش میشه و طوفانی به پا میشه،طوفانی که تا سال ها قصد آروم شدن نداره آیا ماهی قصمون میتونه دربرابر این طوفان هم مثل همه مشکلات زندگیش مقاومت کنه؟ به نام نامی او #پارت_1 __________________________________ برشی از رمان _میدونی توهم زا ترین مخدر دنیا چیه؟ _چیه؟ _نگاهت... اصلا چشام که به چشات میفته دنیا دور سرم میچرخه یادم میره همه کاراتو ،یادم میره قول و قرارمو ، یادم میره دیگه مال من نیستی ،حتی یادم میره صدای نازت دیگه قراره برای یکی دیگه باشه. توهم میزنم ،فکر میکنم پیشمی هنوزم ،وقتی توی این خراب شده صداتو میشنوم نفسم بالا نمیاد،وقتی اتفاقی چشام بهت میوفته هوایی میشم،هوایی آرامشت از جایش بلند شد ، رو به روی پنجره سراسری ایستاد،کاش میتوانستم به او بگویم هنوز هم برای من همانند کوهی هنوز هم زمانی که به بدین شکل استوار پاهایت را به عرض شانه ات باز میکنی دلم گرم میشود به محکم بودنت.. سعی میکنم فکرهای مزاحم را با تکان دادن سرم از خودم دور کنم حس بدی دارد حس بدی دارد که به طرز احمقانه ای دلم برای این حرف هایش می رود،کاش میشد خفه اش کرد،با دست هایم قلبم را میگرفتم خفه اش میکردم،تا نبض نزند برای مردی که آغوشش سهم من نیست _بازم سکوت؟ نگاهم را از او میگیرم،به کفش هایم میخشان میکنم _با حرفات داری حرمت رفیقتو میشکنی،نمیخوام سهمی از این فاجعه باشم دیدم من،غم نگاهش را دیدم،غم نگاهی که روزی نمیدانستم قرار است آوار بشود بر خنده هایم که هرجا دیدم رنگ نگاهش خنده ام را جمع کنم،زندگی ام را جمع کنم،بروم ازش دور شوم دور شوم که ویران نکنم هرچه تلاش کرده ام بی هیچ حرفی نگاه اش را از من گرفت _برو همین سهم من از تو در زندگی ام این کلمه بود برو ،خدایا خدایا کاش میشد پای رفتنم را میگرفتی که اگر میگفت برو اگه میخواستم بروم هم نمیشد ، خدا خدا من امشب برای غم این مرد برای سرمای نگاه اش میمیرم امشب آسمان هم قرار بود گریه کند ،غرش بغض اش برای ثانیه ای در هوا پیچید امشب سه نفر قرار بود تن به راهی بدهند که سرنوشت با تموم بی رحمی اش سر راهشان قرار داده بود امشب هم من هم مرد داخل ماشین هم این مرد قرار بود نفس بگیرند از غم زندگیمان از غم این مثلث دردناک برای بار چند هزارم لعنت میفرستم به خودم که ضلع بالای این مثلث بودم ضلع اخر ضلع تنها ضلع تعیین کننده با برداشتن کیفم از در بیرون زدم نه فایده نداشت این دنیا برای ما قفس بود امشب هرچقدر داد میزدیم هرچقدر یقه میدریدیم قفس این دنیا امشب مارا خفه میکرد سه نفر امشب میمردن، برای بقیه ،برای ماندن بقیه بغض آسمان راهش را باز کرد باران بر صورتم شلاق میزد حتی خداهم قهرش شد حتی خدا هم از ما سه نفر رو بر گرداند حتی اسمان هم داشت مرا می کشت باران هم دیگر ملایم نبود دیگر عاشقانه نبود باران مرا مجازات میکرد برای مردی که به سویش میرفتم و مردی که پشت سر جا می گذاشتم برای مردی که میرفتم تا نفسش را بگیرم و مردی که نفسش را گرفته بودم و ویرانه اش در ساختمان پشت سر مانده بود زمان حال _ماهی خانم با صدای مش رحمت پاهایم توقف کوتاهی کرد با دلتنگی به طرف اش چرخیدم _سلام عمو! _سلام جان عمو کجایی دختر نمیگی منو خاتونت از دلتنگیت دق میکنیم _عه عمو رحمت خدا نکنه ایشالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه _اخه عمو جان بعد شیش ماه اومدی اینجا میگی دلمون تنگت نشه؟ _مشغله عمو مَشغلم زیاده ،حجم درسا واقعا داره خستم میکنه _قربونت برم عمو برو داخل خسته نشی کلیدا رو ساختمونتونه برا ناهارم من و خاتون منتظرتیم _قربونت برم چشم،با اجازتون _به سلامت بابام به سمت ساختمان راه افتادم از خستگی و فشار کارها تنها توانسته بودم پناه بیاورم به کاشان، کاشانی که کاشانه ام بود،پناهم بود،ارامگاه من بود. در تمام خستگی های زندگی فقط میتوانم پناه بیاورم به اینجا به بوی گل های محمدی به حوض آبی و این خانه اجری اینجا مرا زنده میکرد روح مادرجان در این خانه دمیده بود انگار نگاه با آرامشش را روی خودم احساس میکردم که میگفت ادامه بده، کم نیار من ماهیمو قوی بزرگ کردم،ماهی من نباید نفس کم بیاره در ساختمان را با کلید باز کردم و به داخل هولش دادم.
  8. najmeh_fallah

    رمان سکوت|نجمه فلاح

    رمان: سکوت نویسنده: نجمه فلاح ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: این داستان روایتی است از زندگی نامه دختری به نام آیدا که اتفاقاتی که در دوران کودکی برایش رخ داده او را تبدیل به یک فرد درون‌گرا، آرام و به شدت گوشه‌گیر کرده است که از تمامی مرد‌ان غریبه واهمه داشته و خیلی سخت به آن‌ها اعتماد می‌کند. دست تقدیر مردی را وارد زندگی او می‌کند که برخلاف چشمان ترسناک و ظاهر غلط‌اندازش، قلب رئوف و مهربانی دارد و همین اخلاق خوش است که به آیدا یادآور می‌شود همه مردان با هم یکی نیستند و ذات خوب و بد در هر دو جنس وجود دارد. درست زمانی که دانه اعتماد و عشق در وجود دخترک داستان ریشه می‌دواند...
  9. A_N_farniya

    ماموریت نا متعادل

    نام رمان : ماموریت نا متعادل نام نویسنده : نویسندگان فرنیا موضوع رمان : عاشقانه ، طنز ، پلیسی ، اجتماعی خلاصه ای از رمان : داسـتانـ دوخواهر کهـ بدونـ اطلاعـ یکدیگر در یکـ هدفـ پاگذاشتهـ اند ... یکـ اتفاقـ رازهـا را بـرمــلا می‌کنــد ... پـسـ از سالهـا گمشــدهـ بازمیـگردند ، نفرتـ ها عشـقـ میـشوند ... برخـی میـروند و برخـی میمـانند ...
  10. Yasaman13

    از سرنوشت به قلم یاسی XY

    به نام خدا نام رمان:از سرنوشت ژانر:اجتماعی، عاشقانه نویسنده:یاسی XY کاربر انجمن رمان های عاشقانه خلاصه: گاهی ممکنه یه اشتباه سرنوشت درستت رو بسازه .ماجرا از یه تصادف شروع میشه،تصادفی غیر عمد که زندگی چندین خانواده رو داغون میکنه. ژاسمی نوجوانی هفده ساله است که با بی احتیاطیش در رانندگی موجب میشود زندگیش از این رو به آن رو شود. بوی عشق میدهی بوی بهشت چه خوشبختم که خدا سرنوشت مرا با تو نوشت...
  11. نام رمان: دلبر بلاگردان نویسنده: آیلار مومنی ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی_جنایی خلاصه رمان: همه چیز از یک انفجار شروع شد. همه چیز به کاخ مخوفی برمیگردد که رزا پا در آن گذاشت. این انفجار آغازگر روزهای تنهایی رزای قصه است. آن بمبی بود که در عمق ریشه ی قلب رزا منفجر شد. همین بود که عشق را شروع کرد. و اما پایان آن در دست کسی نیست جز رزا. یک بغل تنهایی، یک بغل آغوش سرد و یک بغل فداکاری. دنیای شخصیت قصه ی من همین بود. و فداکاری ای که بوی مرگ می‌داد... مقدمه رمان: گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چون ماه شبی میکشم از پنجره سر اندوه که خورشید شدی ،تنگ غروب! افسوس که مهتاب شدی ، وقت سحر!
  12. به نام خدا نام رمان:گالوچر نویسنده:Reyhoon هدف:تخلیه روانی^^ ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه خلاصه: فرانسیس مردی عزلت گزین، که سال هاست تنهایی را همدم لحظه هایش کرده است، با ورود ممنوعه هایی به شخصیت منزوی اش، ریسمان زندگی از دستش خارج شده و تنها مظنون پرونده‌ی قتل پسر جوان شهردار شناخته می شود، ولی با ورود نیمار به جریان پرونده همه چیز برعکس جلوه خواهد کرد...
  13. نگارکتاب

    شهر زیبا روها

    شاهزاده که می کوشید همان طور که عصبی در حال راه رفتن بودو به حرف های وزیر اعظم گوش می کرد . به این فکر بود چشن روز سپاس گزاری را در کدام قسمت قصر برگزارکنند. شاهزاده از زندگی نجییب زاده ای اش خسته شده بود.دلش یک زندگی عادی میخواست که در ان از ریاست و دستور دادن خبری در ان نباشد. حرف های وزیر اعظم که تمام شد.به اتاقش رفت و خودش را روی تختانداخت. و خواب رامهمان چشمانش کرد و به خوابی عمیق فرو رفت. شاهزاده وقتی چشمانش راباز کرد خود را در شهری یافت. شهری عجیب و غریب. یاد توضیحات پدرش افتاد که می گفت شهر زیبا رو ها شهری عجیب و غریب است که در ان فقط فرشتگان دختر زندگی می کنند و هیچ پسری در ان شهر نیست. ولی او چگونه به شهر زیبا رو ها امده بود؟ مگر شهر زیبا روها نفرین نشده بود. طبق چیزی که شاه هوراد(پدر شاهزاده)می گفت. این شهر سال ها پیش توشط جادوگر عقده ای طلسم شده بود. اما او در این شهر چه می کرد و چگونه وارد شهر شده بود؟ همان طور که ذهنه خود را در گیر این سوال کرده بود یک دفعه.......... بقیه رمان برای فردا.خب چه طور بود؟
  14. رمان: یاقوت مشکی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ماجرایی، پلیسی مقدمه: گرمای طاقت فرسای تابستان... تمام می‌شود! سرمای لرزان زمستان... تمام می‌شود! خند‌ه‌های شیرین زندگی... تمام می‌شود! رنج‌های دردناک زندگی... تمام می‌شود! و عمر آدمی نیز تمام می‌شود! حتی خود این دنیا که تمام گرما، سرما، شادی و رنج‌ها را در خود جای داده است، روزی به پایان می‌رسد! پارت‌اول| همه جا تاریک بود، صداها گنگ و تصاویر تار! بی‌توجه به دردی که در تک‌تکِ سلول‌های بدنم پیچیده بود، دنبال دو جفت یاقوت مشکی‌ام بودم که از دستانم رها شده بود. نباید آنها را گم می‌کردم... نباید... امّا هیچ توانی برای پیدا کردنشان در بدنم نمانده بود! سرم را رو به آسمان بلند کردم و آخرین تصویری که دیدم ستارگان درخشانی بود که به ماه نورانی زینت داده بودند... نگاهم در نگاه ترسیده‌ی نیلی بود که مردک روانی، باچاقو خراش خفیفی زیر گلویش ایجاد کرد که صدای جیغ منو بقیه‌ی پرسنل، در بیمارستان پیچید. مردک با صدای زمختش رو به ما گفت: - قبول می‌کنین یا نـه؟ قبل از اینکه خانم زند مخالفت کند، خودم را وسط انداختم و گفتم: - قبول... قبول می‌کنیم! نگاه جمعیت به سوی من چرخید. ترنم سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت: - دیوونه شدی دختر؟ ما نمی‌تونیم... نزاشتم باقی حرفش از دهانش خارج شود و گفتم: - چه فرقی می‌کنه؟ ما پزشکیم و وظیفه‌مون درمون بیماراست غیر از اینه؟ و بعد نگاه نگرانم را به نیلی دوختم و گفتم: - جون نیلی مهم‌تره یا زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان؟! این را گفتم و خواستم قدمی بردارم که مچم اسیر دستان ترنم شد. نگاه پراطمینانم را به چشمانش دوختم که از روی ناچار مچم را رها کرد. همین که قدمی به سمت نیلی برداشتم، مردک قدمی عقب رفت و نیلی را هم با خود عقب کشاند: - جلو نیا... - مگه نمی‌خوای بیمارت درمان شه؟ نمی‌دانم از چه هراس داشت که نگاهش مردد بود. به دوستش که دختر بچه‌ای را در بغل داشت، اشاره کرد جلو بیاید. مرد جلو آمد و دختر بچه را روی تنها تختی که توی اتاق بود گذاشت. نگاهم را از نیلی جدا کردم و به دختر بچه‌ای که صورتش غرق در خون بود، چشم دوختم. جای زخم‌های روی صورت و بدنش نشان‌دهنده این بود که از کسی کتک خورده؛ ولی چه کسی دلش آمده بود دست روی این دختر بچه شش‌-هفت ساله بلند کند؟! به آن مردک نگاه کردم که همچنان چاقو را تهدیدوار زیر گلوی نیلی گرفته بود. نگاه مرا که دید، با خشم غرید: - حواست به کارت باشه تا خط دومو رو گلوش ننداختم! با اینکه ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، سعی کردم آرامش ظاهری‌ام را حفظ کنم. عکس‌العملی به حرفش نشان ندادم و نگاهم را به دخترک دوختم که از درد به دور خودش می‌پیچید. با بتادین زخمش را ضدعفونی کردم. در همین حین سر و صدای بیرون از اتاق توجه‌ام را جلب کرد. مردکی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، وقتی دید حواسم پرت شده، رو به دوستش گفت: - برو اینا رو خفه کن! مرد با لحن لوتی گفت: - رو چِشم داش کریم. این را گفت؛ اما فرصتی برای اطاعت از دستور آن مردک که حالا فهمیده بودم کریم نام دارد، پیدا نکرد. دکتر فرهمند در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق شد. باصدای وحشطناکی که برخورد در با دیوار بیمارستان ایجاد کرد، نتوانستم نگاهم را به سمت دکتر فرهمند نچرخانم. صورتش از شدت خشم به قرمزی می‌زد. می‌توانستم لرزش دستان مشت شده‌اش را ببینم. کار، کارِ ترنم بود!مطمئن بودم او دکتر فرهمند را خبردار کرده است. کریم که دید من دست از کار کشیده‌ام، غرید: - مثل اینکه شوما می‌خواین این انترن کوچولو بمیره! - اگه اتفاقی برای هر یک از پرسنل بیفته، توهم می‌میری. پس با جون خودت بازی نکن! این را دکتر فرهمند گفت که کریم در جوابش پوزخندی زد و گفت: - منو از مرگ نترسون دکتر! مردن واس ما بازی هر روزمونه. نگاه دکتر به سمت من کشیده شد، نگاه گذرایی به دخترکی که پشتم قرار داشت، انداخت و بعد رو به کریم گفت: - اون بچه چی؟ با جون اونم حاضری بازی کنی؟ نمی‌دانم کریم چه برداشتی از حرف دکتر کرد که نیلی را رها کرد با چاقویش به سمت دکتر حمله‌ور شد. حرکت چاقو به سمت سینه‌ی دکتر فرهمند، مصادف شد با جیغ من و برخاستنم از روی تخت؛اما قبل از فرود آمدن چاقو در سینه‌ی دکتر، با دستش مانع اصابت تیغه‌ی چاقو با سینه‌اش شد. کریم با خشم به چاقو فشار وارد کرد که حلقه‌ی انگشتان دکتر دور تیغه‌ی چاقو تنگ‌تر شد. مطمئن بودم خراش عمیقی در دستش ایجاد شده و خون‌هایی که از لای انگشتانش جای می‌شد، فرضيه‌ام را اثبات می‌کرد. دکتر دست سالمش را روی دست کریم که ضامن چاقو را گرفته بود، گذاشت و با قدرت چاقو را بیرون کشید. دیدن آن صحنه و فوران خون‌ها از دست دکتر، مو بر تنم سیخ کرد! با این دل نازک نارنجی‌ام چطور می‌توانستم جراح شوم؟! بدون توجه به موقعیت‌ام، خواستم به سمت دکتر بروم که توسط کسی که مقنعه‌ام را کشید، به عقب رانده شدم. از پشت یک دستش را دور شکمم حلقه کرد و چاقوی ضامن‌داری را از جیبش در آورد و زیر چانه‌ام گذاشت. چه جامعه‌ای شده بود که هرکس برای خود سلاح سردی در جیب داشت! انگار مکان های عمومی این شهر، میدان جنگ شده بود! سردی چاقو را که زیر چانه‌ام حس کردم، لرزیدم، ترسیدم! آخر این ماجرا چه می‌شد؟! حالاکه چاقو بدست دکتر فرهمند افتاده بود، می‌خواستند گرو کشی کنند؟! کریم پوزخندی زد و رو به دکتر گفت: - شوما چی آق دکتر؟ حاضری با جون خواهرزادت بازی کنی؟ این ها چه می‌گفتند؟! من و دایی را از کجا می‌شناختند؟! مطمئن بودم آنها بیشتر از چند اراذل اوباش‌اند. وگرنه چطور می‌تواتستند از رابطه من و دایی باخبر باشند درحالی که حتی پرسنل بیمارستان هم خبر نداشتند!
  15. نام رمان: عروسک من ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: عاطفه بیات مدل زیبا و معروف شرکت رویال در یکی از سفرهاش با آدمی آشنا میشه که مسیر زندگیش رو زیر رو می کنه
  16. نام رمان : ته خط نویسنده: ایدااقبال ژانر : عاشقانه_درام_اجتماعی خلاصه : داستان زندگی دختری که رسیده به ته خط،دختری که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره، دختری که با زندگی ساده خودش خوشحال بود ولی فقط یک اشتباه باعث شد که کل زندگی اون عوض بشه . چی باعث شد ؟ زندگی دختری که شاد و سر زنده بود ولی بعد به یه سنگ مغرور تبدیل شد به کجا کشیده میشه؟
  17. نگارکتاب

    افسانه زیبا روها

    تقدیم به همه ی کتاب دوستان به خصوص ان طرف درطرف دریاها.کوها.جنگلا شهری است که متفاوت. افسانه ی زیبا روها به قلم:نگار نادرپور شاهزاده همان طور که عصبی ونگران درحال راه رفتن بود. داشت با وزیر اعظم درباره ی مراسم سالانای سرزمین مانورا صحبت می کردند. -به نظر من مراسم رو باید در ضلع شرقی قصر برگزار کنیم.چون مردم برای اومدن راحت تر هستند و به سمت ابشار نقره ای هست. وزیر اعظم سری به نشانه چشم سرورم تکان داد و از ان جا دور شد. شاهزاده که از صبح از ان قسمت قصر به این قسمت قصرامده بود حسابی خسته شده بود و قصد داشت کمی استراحت کند. شاهزاده تصمیم گرفت چند ساهتی به اتاقش برود و دوباره پیگر مراسم قصر باشد. هر ساله رسم بود که بخاطر جدا شدنه کنگه از باکچه چشنی را بگیرند. پدر شاهزاده شاه هوراد هم بر باکچه و هم بر کنگه نظارت داشت. برای هر کدام شهرداری را انتخاب کرده بود تا به امور مردم و مشکلات کشور هایشان رسیدگی کنند. بخاطر همین شاهزاده ضلع شرقی قصر را به وزیر اعظم پیشنهاد داد تا مردم کنگه نیز بتوانند در این مراسم شرکت کنند. وقتی به اتاقش رسید در را که باز کرد خودش را روی تخت انداخت و از شدت خستگی یادش رفت لباس هایش را عوض کند و سپس به خواب فرو رود. سکوت و باز هم سکوت تا اینکه .................................................................................................................................................................................... ========================================== فصل یک/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////// .وقتی به شهری عجیب می روی. از زبان شاهزاده ========================================= چشمانم را که باز کردم خودم را در اتاقم پیدا نکردم بلکه روی یک علوفه ای اسبی در حال خوردنش بود پیدا شده بودم. انگار اسب مرا نمی دید چون همان گونه درحال خوردن علوفه ها بود. بلند شدم و لباسم را تکان دم تا علوفه ها از رویش بروند. اما علوفه در لباسم یافت نکردم. عجیب بود چون من روی علوفه ها خوابم برده بود پس چرا هیچ علوفه ای به لباسم نچسبیده بود. البته من در اتاق خودم روی تخت خوابیده بودم. پس این جا چی کار می کردم. شروع کردم به قدم زدن تا شاید بفهمم کجا هستم. اما پاهایم نبودند. از تعجب چشمانم گرد شده بود. مثل روح شده بودم. و در هوا معلق بودم. پس باید پرواز می کردم. شروع به حرکت کردم. جای عجیبی بود. یادم نمیا د تو باکچه و کنگه چنین جایی باشه یا بوده من نیمده ام؟ پس باید با پدر صحبتی مفصلداشتم باشم که چرا منو اینجا نیورده. همین طور که در خیالت خودم غرق بودم. چیزه عجیبی توجه من رو به خودش جلب کرد. ابشاراری رو دیدم که که هر چند ثانیه یک بار فشار اب تغییر می کرد. لابه لای ابشار پری دریایی های کوچکی درحال شنا بودند که گه به گاهی رنگ هاشون عوض میشد. جلوتر رفتم ابشار سفید رنگ بود یا شاید هم من درست نمی دیدم. تصمیم گرفتم کل ابشار را به بینم به سمتی رفتم که ابشار به سمت پرتگاهی وصل بود. ارتفاع پرتگاه زیاد بود،طوری اگر کسی ذره ای پایش را ان طرف تر بگذارد،قطعا به خانه مرگ میره. سمت پرتگاه بین ابشارو پرتگاه ابشار کوچک تری قرارداشت. که رنگ اب ابشار سبز لجنی بود حدس زدم که اسید باشه بخاطر همین زیاد به اب نزدیک نشدم،اما وقتی یادم اومد که الان روح بودم ترس رو از وجودم فراری دادم و به سمت ابشار رفتم.. یک حسی بهم می گفت پشت این ابشار یک غار هست یه غار مخفی.. خواستم به سمت ابشار برم که.... ************************************************************************************************************************************************************************************************ ############################################# فصل دوم :حقایق ناگفته از زبان راوی........................................ شاهزاده باترس و لرز از خواب بلند شد،و به دنبال لیوان اب گشت. ترس در چشمانش موج میزند. چند شبی میشد که خواب این شهر عجیب را می دید اما هنوز وقتی از خواب برمی خاست با ترس بلند میشد و به دنبال اب میگشت. چرا شاهزاده هر شب این خواب رها می دید؟ و چرا هر دفعه وقتی به ورودی غار نزدیک میشد از خواب بر میخیزید؟ هزاران سوال بی جواب در ذهنش مسافر بودند و او هیچ مهمان خانه برای ان در ذهنش پیدا نمی کرد که ان را به ان جا دعوت کند. گیج و سردرگم بود،سعی می کرد به خواب برود. اما خوابش نبرد. مانده بود چه کاکند؟ تا طلوع خورسید خیلی مانده بود. رفت و دفتری کوچکی را از میز کنار کتابخانه اتاقش برداشت. و بعد به سمت لیوان چوبی که روی میز عسلی کنار تخت بود رفت و مدادی برداشت. شروع به نوشتن کرد که شاید خواب مهمان چشمانش شود. می نوشت و می نوشت ولی خوابش نمی برد. یک دفعه فکری به سرش امد . و شروع به نوشتن کرد اما اینبار با توجه به زندگی اش. -من شاهزاده نیهاد هستم. 23 سالمه و قراره 4سال دیگه به عنوان پادشاه سرزمین مانورا معرفی شم. دوتا برادر دارم .نیکان و ماکان . نیکان 16سالشه و یه پسر پرحرف هست که بذاریش تا شب حرف میزنه اما ماکان اخلاقش خیلی با نیکان فرق داشت. شاهزاده قلم اش را روی تخت گذاشت و بعد اش کمی فکر کرد. یعنی ماکان و نیکان مثل من از این خواب ها می بینند؟ یا فقط من هستم؟ کمی خسته شده بود و تصمیم گرفت به خواب برود. روی تخت اش داراز کشید که هیچی نشده بود به دنیای خواب رفت. و تاصبح خوابید. از زبان نیهاد.###############$#$ صبح با صدای جیغ داد از خواب پریدم. این از اون خواب ها ی عجیب اینم از این دوتا برادر نازنیم که نمی زارن من بخوبم. یعنی من به عنوان یک انسان به هیچ وجه حق خواب نداشتم. -دفترررر من کجاس؟چرا ورررش داشتی.مگهه من به تو نگفتم حق نداری بدون اجازه به وسایل من دست بزنی. نیکان صدای خنده هاش بلند و پابه فرار گذاشت. خدا جونم این دوتا دیونه باز قصر رو روی سرشون گذاشتن. با عصبانیت از خواب شیرینم که برادرام خرابش کرده بودند بلند میشم و با عصبانیت در رو حول میدم و وارد راهروی قصر میشم. شما دوتا چه تونه دوباره قصر رو روی سرتون گذاشتین؟ هر دوشون با تعجب من رو نگاه می کردن تا اینکه خنده هاو قهقهه های نیکان شروع شدو منم با خشم نگاش کردم. دیدم نگاه ماکان روی لباس هام مونده. وای خدای من یادم رفلت... به طرف اتاق رفتم و لباس خوابم رو با یه دست لباس سفید که از ابریشم بود عوض کردم. لباس خیلی خوش دوخت خوش تن بود. قطعا هم باید این طوری میشد خیاط های قصر جز ماهر ترین خیاط های باکچه و تنگه بوند،اگه لباس ها خوش دوخت نبودند الان در قصر نبودند. در ان دنیا داشتند دنبال نخ و سوزن هایشان می گشتند. بعد از اینکه لباس هایمرا عوض کردم سر وقت اون دوتا برادر مافوق عقلم رفتم. توی باغ قصر در حال دویدن بودند. ماکان دنبال نیکان بود که دفتر محاسباتش را پس بگیرد. خدایا این بشر که می دونه ماکان روی وسایلش حساسه پس چرا دفتر را برداشته. خدمتکارهای بخش اب چند سطل اب دستشون بود و داشتند می بردندو وقتی من رو دیدند تعظیم کردند و خواستند به راهشون ادامه بدند که.. -صبر کنین. همه ی خدمتکار های بخش اب ایستادند و حرکتی نکردند. -میشه دوتا از سطل های اب تون رو به من بدین؟ خدمتکار های بخش اب بدون معطلی دو سطل اب به دست من دادند. منم بعد از تشکر به سمت دو برادرم رفتم تا نقشه شومم رو روشون پیدا کنم. همون طور که ماکان به دنبال نیکان می گشت،نیکان رو پشت اتاق اصناد دیدم که سعی کرده بود قایم بشه،اما خب خوب پنهان نشدهبود. دیدم همه حواسش به ماکان هست که داره دنبالش می گرده. ارام و ارام جلو رفتم تا متوجه من نشه. وقتی بهش رسیدم ارام یکی از سطل های اب رو برداشتم و کل اب رو روی لباسش ریختم. و با هر چه در توان داشتم دویدم. چند قدمی نرفته بودم که صدای دادو هوار نیکان بلند شد. داشت به سمتم می دوید که اون یکی سطل اب را که از خدمتکار ها ی بخش اب گرفتم. روی صورتش پاشیدم. همون طور که می دویدم. ماکان رو دیدم که دستاش رو به نشانه اینکه دمت گرم بالا اورد. به سمتش رفتم و دفتری را که نیکان برداشته بود بهش دادم. -اینو کی ازش کش رفتی؟من ندیدم. -ما اینیم دیگه. بعد هردو باهم به سمت قصر رفتیم. هنوز صبحانه نخورده بودم و واقعا داشتم از گشنگی غش میکردم. -صبحانه خوردی؟ -نه هنوز ،تو چه طور. -منم هنوز چیزی نخوردم.بیا بریم تو تالار روم که حتما پدرو مادر الان منتظر ما هستن. با سرش باشه ای گفت و سپس با یکدیگر همراه شدند و به سمت تالار روم همراه شدیم. داشتم قیافه ی نیکان رو تصور می کردم که الان از شدت عصبانیت شبیه گوجه ای شده که می خواهند با ان رب درست کنند. لبخندی روی لبانم نقش بست. که ماکان سلقمه ای به من زدو گفت چی شده این جوری میخندی؟ به ماکان نگاه کردم. -داشتم قیافه ی نیکان رو تصور میکردم. پوزخندی زد و دیگر هیچ حرفی بینمان ردو بدل نشد. تا اینکه به تالار روم رسیدیم. ماکان به من نگاهی انداخت و من هم به ماکان نگاهی کردم. نیکان پیش مادرم(هلنا)بود. قطعا به مادر گفته بود من دوتا سطل اب رو سرش خالی کردم. ماکان دوباره به من نگاهی کرد وزیرلب زمزمه کرد،بد بخت شدیم رفت. داشتیم با ماکان یواشکی در میرفتم که ندیمه مادرم مارا رو صدا زد. -شاهزاده نیهاد،شاهزاده ماکان بانو هلنا با شما ها کار داره. ندیمه مادرم زنی 60 ساله بود که همه اونو رو روجین صدا می زدند.اسم اصل اش میا کاساندرا بود اما خب به خاطر اینکه اسمش طولانی بود . همه اونو روجین صدا میزدند اما مادرم اون رو میا صدا میزد. منو و ماکان هم که راه فراری پیدا نکردم تصمیم گرفتیم به سمت ماردم(بانو هلنا)بریم. داستان از زبان هلنا مادر شاهزاده های جوان^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ لباس هایم را پوشیده بودم و داشتم اماده میشدم که به تالار روم بروم. که صدای جیغ زدن های ماکان و نیکان راشنیدم. دوباره باز این دوتا دعواشون شده بود. یاد بچه گی اشون افتادم،وقتی بچه بودند. خیلی اروم بودند. هر سه تاشون. چند تا از بانو های قصر میگفتند که بچه های ملکه هلنا ویدر دارن. (ویدر یه مریضی شایع بوده که یه مدت در سرزمین مانورا شیوع پیداکرده بود و پس از یک سال همین طور یکسال ادامهداشت تا اینکه بدون هیچ دلیلی این بیماری قطع شد.) اما حالا که ماکان و ناهاد و نیکان بزرگ شده بودند .هر روز خدا قصر روی سرشون بود. بانوان قصر هم که این شایعه رو رو درست کرده بودند.هر وقت من رو می دیند سریع تعظیم می کردند ومی رفتند. -میا لطفا بیا داخل. میا خدمتکارم از خودم 10سال بزرگ تر بود.حکم مادرم رو برام داشت. -صبح بخیر بانو هلنا. -صبح بخیر.میا.میا اماده شو میخوام به تالار روم برم . میا سرش را اندکی خم کردو رفت. لباس ابی اسمانی پوشیده بودم که پایینش پرستو های کوچکی در حال نغمه خودندن بودند. موهای مشکی ام رو بالای سرم بستم و چتری هام رو جلوم ریختم. همراه میا راهی تالار روم شدم. دو روزی میشد هوراد رو ندیده بودم.اونم در گیر مراسم سالیانه بود که هر سال برگذار میشه.و همین طور اعلام کردنه نیهاد به عنوان جانشین. خودم با این قضیه خیلی موافق نبودم. چون دوست نداشتم حس حسادت بین این سه تا برادر به وجود بیاد. به خاطر همین یه روز به میا گفتم بره به هر سه تاشون بگه بیاد. #دوماه پیش -نیکان ماکان و نیهاد من سر جانشین میخوام مخالفت کنم . هر سه هاج و واج به من نگاه کردند. که نیکان به حرف اود. -برای چی اخه... نزاشتم ادامه ی حرف اش رو بزنه. -اگه وقتی نیهاد پادشاه مانورا شد من دوست ندارم باهم دشمنی کنین. دوست دارم مثل الان باهم خوب باشین بخاطر همین.. حالا ماکان اجازه نداد من حرفم رو کامل بزنم. -مامان میشه بگین چرا باید بین ما حسادت باشه. اولیین که خود من حوصله کارهای قصر رو ندارم. بعد من همون مشاور یا وزیر بشم بس برام . از بابت ماکان خیالم راحت بود اما نیکان از بچه گی چون بچه اخر بود یه حس حسادتی توی چشماش موج میزد. همیشه از این میترسیدم نکنه که نیکان بخواد از برادرش انتقام بگیره. #الان به تالار روم که رسیدیم. رفتم و روی صندلی که مخصوص ملکه بود نشستم و منتظر ماندم صبحانه ها رو رو بیارند. داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم که فرمانده ی نیرو های قصر ارتا فیلج تون رو دیدم. فیلج تون تقریبا هم سن نیهاد بود. پدر ارتا یکی از وزیر های قصر بود که جناه جنوبو شرق مانورا رو اداره می کرد. پسرش از همون بچه گی با نیهاد دوست بوده و بازی میکرد. فرمانده نگهبان ها تا منو دید سری به نشان احترام تکان داد. چند دقیقه که گذشت چند خدمت کار صبحانه رو اوردند و شروع به گذاشتن اون روی میز کردند. چند دقیقه بعد که کارشون تموم شد. نیکان رو دیدم که مثل موش آب کشی وارد تالار شد. با تعجب به هش نگاه کردم. پس جیغ دادشون به خاطر همین بود. با عصبانیت از روی صندلی برخاستم و به سمت نیکان رفتم. معلوم بود ترسیده بود. چون داشت از ترس به خودش می لرزید. -شما سه تا یه موقع نزارین اب خوش از گلوی من پایین بره ها؟ همین طور که نگاهم می کرد سرش رو پایین انداخت. واقعا با بچه های دو سه ساله فرقی نداشتند. -باز چه دسته گلی به اب دادی؟ نیکان منو نگاه کردو گفت: -چرا همیشه میگین باز چه دسته گلی به اب دادین؟یعنی اون دوتا پریزاد هستند و به هیچ گناهی مرتکب نشدند.؟ -من ظور من این نبود .چون از بچه گیت تو دعوا رو شروع میکردی. حالا به چه دسته گلی به خاک دادی؟ اینقدر عصبانی بودم که حواسم نبود باید چی بگم. نیکان گفت -می گن چه دسته... -تو نمی خواد از من ایراد بگیری،بگو چی کار کردی تا مجبورت نکردم 100کلاغ پر بری. شروع کرد به تعریف ماجرا منم گوش دادم...
  18. نام رمان: دلبرونه بنگر نام نویسنده: Maedew.hs ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: داستان توی زندگی مردی که زن و بچش رو از دست داده و با همسرش توی گذشته زندگی می‌کنه و تصمیمی برای زندگی دوباره نداره؛ بعد از فوت عشقش علاقش به نفس کشیدن هم کمه. و دختر بی‌پناهی که به اجبار از دوران کودکی، عضو بچه‌های کار است و به سختی سعی در یافتن خانواده‌اش داره. قراره این دو شخصیت جذاب و دوست داشتنی سر راه هم قرار بگیرند و سرنوشت همدیگه رو رنگی بکنند؛ اما چطور؟ پسر داستانمون عاشق میشه؟ *مقدمه* دلم برای پسرک درونم تنگ شده است. پسری که با یک لواشک و بستنی ذوق می‌کرد. همان که خنده‌هایش کودکانه و نگاهش شیرین بود. پسری که معصومیتش در راه رفتنش پیدا و قابل تماشا بود. گاهی دلم از آنهایی که نیستند می‌گیرد. دلم می‌خواهد همان پسرک ظریفی باشم که با یک نگاه بشکند؛ اما نه از درون. صدای شکستنش را بغض کند.
  19. نام رمان: غیر مجاز نویسنده: آیناز رستمی.ت کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه‌ ژانر: عاشقانه، اجتماعی هدف: عشق به نویسندگی و قلم ساعات پارت گذاری: هر روز خلاصه: پگاه سعیدپور، دختر سعیدپور بزرگ بعد از ازدواج‌های ممنوع خواهر و برادرش صاحب ثروت میلیاردی می‌شود که اکثر آدم‌های اطرافش چشم طمع به آن را دارند. طولی نمی‌کشد که بخاطر برادرش پایش به محله‌ای با آدم‌های مختلف باز می‌شود و در این بین با فردی درست نقطه مقابل خود آشنا می‌شود... فردی از جنس بی‌خیالی و حماقت! از راز‌هایی پرده برداری می‌شود که زندگی خانواده‌های بسیاری را تا نابودی می‌کشاند! مقدمه: ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑـﺪﺍﻥ"ﺣــــــﻮﺍﯼ"ﮐﺴﯽﻧــﻤﯽ‌ﺷــﻮﻡ ﮐﻪﺑﻪ"ﻫــــﻮﺍﯼ"ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﻭﺩ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻗﺴﻤﺖ ﻧـــﻤﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ، ﺭﻭﺡ ﺧـــﺪﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣـــﻦ ﺩﻣﯿـــﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﺣﺴـــــﺎﺱ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﺍﺭﺯﺍﻥنمیﻔﺮﻭﺷﻤﺶ! تو برایم غیرمجاز بودی و این ممنوعه را دوست داشتم. شاید روزی چشم‌هایم با دیدنت ستاره باران می‌شد ولی قلب شکسته‌ام دیگر نای خورد شدن ندارد. من یک مَردم و بدان " آدمی" شدم که معجزه‌‌اش شد چشم های تو …! در قلبم کسی را پنهان کردم. . . که شنیدن صدایش. . . طرز نگاه کردنش. . . حتی راه رفتنش را" خیلی "دوست دارم. . . و شاید ندانی که شیرین ترین میوه ممنوعه‌ی جهانِ منی.! درست است که مالک قلبت نیستم اما بجای همه رهگذرها همه گل فروش ها همه کتاب فروش ها. . . همه آدمها. . . من، بجای همه دوستت دارم. . . شاید دیر! اما قلبم با هر نگاهت می‌لرزد و نفس‌هایم با دیدن چشمانت بند می‌آید.
  20. نام رمان: آتشِ جان نویسنده: زهرا مرادی‌گرپی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی خلاصه و مقدمه: آه که نبودت به من آتشِ جان زد! سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد... دل به تو دادم که غمم برهانی نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی کاش که شود باز، که یک روز تو بیایی و، بمانی! **** چنگ بر گلو می‌اندازم تا دستان بغضی که گلویم را می‌فشارد را از خود برانم! اما مگر زورم می‌رسد؟ مگر می‌شود عزیزترینم را با چشمانِ بسته و دستان سرد و بی‌جان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟ مگر می‌شود او را این‌چنین بی‌جان ببینم و از غصه نمیرم؟ بغضم طغیان می‌کند… از پس اشک‌های داغ و خروشانم، به چشمان بسته‌ای خیره می‌شوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره می‌کردم. نه! بی تو بودن کار من نیست. آروزی زندگی را از من مگیر! من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد. چشم باز کن! یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان، یا مرا هم با خود ببر!
  21. نام رمان: طلسم شکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: نیکو دختری از جنس همه‌ی دختر‌ها در حساس ترین دوران زندگی‌اش با بی آبرویی از طرف خانواده سرشناس و مرفه دوست قدیمی اش مواجه می‌شود که زندگی‌اش را دست خوش تغییرات بزرگی قرار می‌دهد. حال بعد سال‌ها همان دوست سر و کله‌اش پیدا شده آن هم نه تنها بلکه با....
  22. "عذاب است این جهان بی تو، مبادا یک زمان بی تو به جان تو که جان بی تو، شکنجه است و بلا بر ما " جانان زن مطلقه ای که تنها زندگی و در شرکتی کار میکند و زندگی نسبتا اروم و دور از استرسی دارد تا اینکه ....
  23. Mobina_shafie

    پیله پروانه

    راجب یک پرستارتوبخش کودکان که بایه دخترکه بیماری ای بی داره برمیخوره وبرحسب اتفاق ودست سرنوشت باپدراون دخترآشنامیشه وبقیه ماجرا
  24. ساجده سلیمانی

    نواب چکاوک

    رمان درباره ی دختریست به نام چکاوک که درآخرین روز طرح پزشکی اش مادرش در زلزله ی کرمانشاه کشته می شود و او می ماند و خواهری به نام چیستا که از او کوچکتر است . آن دو به همراه دایی خود به تهران می روند و زندگی تازه ای را شروع می کنند . درآن بین چکاوک عاشق مردی می شود که همسرش را از دست داده و پسری چهارساله دارد. اما تقدیر آن طور که او میخواهد رقم نمیخورد و مسیر سرنوشت اورا به ازدواجی اجباری و خالی از عشق می کشاند .
×
×
  • اضافه کردن...