رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'احساسی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. رمان گرداب تباهی ژانر: عاشقانه، احساسی، هیجانی، معمایی خلاصه.. النا مهرزاد دختر خوانواده سرشناسی که علاقه‌ای به تحصیل نداره... سودای داشتن کافه النا را در جهتی قرار میده که دست سرنوشت اونو با کسی... روبه رو میکنه که گذشتش مملو از راز‌های قدیمی متصل به خوانواده مهرزاد . سراب عشق چه تقدیری را برای شخصیت‌های رمان رقم میزنه؟ مقدمه اولین بار که تو را دیدم هیچ به مغزم خطور نمی‌کرد تو همان باشی که قلاب قلبم به قلبت گیر کند خب اخر چه کسی می‌داند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟ سرنوشت من به چشمان تو مثل کلافی گره خورد و من به دنبال باز کردن آن گره درگیر قهوه تلخ تو شدم تو مثل سوار کار حرفه‌ای تا می‌توانستی تازاندی در جاده قلبم و من برای اولین بار تمام احساساتم را به دست تو باختم *** پارت 1 -بابا من روی تصمیمم هستم و عوضش نمی‌کنم تعنه و حرفای پشت سرم هم تحمل می‌کنم اگ..اگه باعث سر افکندگیتون هستم از اینجا میرم. مامان و دانیال باهم اسممو با اعتراض و عصبانیت صدا زدند _حرفای من همین بود که زدم گوشی و سوییچ و از کانتر برداشتم و بدون حرف از خونه زدم بیرون، سوز هوا سرد بود و به لرز انداختم سوار ۲۰۷ ابیم شدم و با سرعت دور شدم از خونه گناه من چیه! اینکه نمی‌خوام درس بخوانم؟ اینکه استعدادی تو درس ندارم؟ یا اینکه دخترم! شایدم گناهم علاقمه. بابا مخالفه چون دوست نداره دنبال علاقم برم چرا؟ چون براش افت داره دختر آرمان مهرزاد، دکتر مهندس و معلم و.. نشه و کافه‌چی بشه!تقصیر من چیه تو خانواده‌ای هستم که همه تو کارشون مشهورن از برادر خودم گرفته تا عمو و دختر عمو، عمه دکتر مهندس و منم جور اونا رو باید بکشم. خوب من نمی‌خوام، من متنفرم از هرچی مسعله فیزیک و شیمی و ریاضی متنفرمم از تاریخ و فلسفه ۳سال به اجبار رشته تجربی و خوندم که هر امتحان بالای ۱۳ نمره نیاوردم و با پول اومدم بالا و با کلی استاد و دبیر رتبه کنکورم بیاد ۵ رقمی و تهش فوق دیپلم کامپیوتر بگیرم و حالا بشینم تو خونه روز به روز افسرده تر من این زندگی رو نمی‌خوام چیکار کنم؟ صدای گوشی پارازیت زد به افکارم. بعله دانیال: النا بیا خونه بابا می‌خواد باهات حرف بزنه -حرفای همیشگی؟ دانیال: فکر نکنم حرفای جدید داره که انقدر جدیه گفت زود بیای -اوکی چراغ زدم و از راهی که اومدم برگشتم و وقتی رسیدم بوق زدم و عمو رحمان در و باز کرد بی حوصله ماشین رو پارک کردم و ابی به صورتم زدم تو حیاط و با سردی هوا عطسه‌ای کردم و وارد خونه شدم. سکوت بدی بود! مامان با استرس که تو چشماش معلوم بود نگاهم می‌کرد و دانیال با نگرانی -سلام بابا با سر اشاره‌ای به مبل کرد و نشستم منتظر چشم دوختم بهش بابا: حرفای اخرمو می‌خوام بهت بگم، النا من هرچی که گفتم بخاطر خودت بود و اینده‌ای که برات ارزو داشتم (با مکث ادامه داد) ولی به اجبار نمی‌شه تو نمی‌خوای و تلاش من بی فایده است، اما باید بدونی که انتخاب این راه سخته و با کلی مشکلات من پدرتم و مثل این سال ها که واسه ایندت جنگیدم الان هم کمکت می‌کنم واسه راهی که در پیش داری، اما از من نخواه از انتخابت حمایت کنم و پشتت در برابر طعنه و حرف ها بمونم باشه؟
  2. نام : جنون پانیک وارِ من ژانر : تراژدی | عاشقانه | احساسی خلاصه داستان : اینجا کسی بیمار است ، اینجا کسی هر ثانیه اش را هزاران بار می میرد . اینجا کسی هر ثانیه اش را هزاران بار اشهد می خواند و خود را ، زندگی را وداع می گوید . اینجا کسی جانانه جان می دهد از برای پانیک ( پانیک نوعی بیماری روانی است که در متن رمان به آن اشاره خواهم کرد . ) اینجا شب ، گورستان آرزوها می شود ؛ باران که می بارد نه حیاتی بخشیده می شود به ما نه ، نه روحی دمیده می شود بر این کالبد بی روحمان . اینجا هر ثانیه اش پارادوکس وار حضور تو را، همان نبودنت را ، بر من تداعی می کند . اینجا هر ثانیه اش یک ناقوس مرگبار به صدا در می آورند و من را ، زندگیم را و نبودنت را یادآور می شوند . اینجا هر ثانیه اش را ... *** پارت اول با بی میلی نگاهی به سوپ سفید روی میز می اندازم . به اجبار پشت میز می نشینم و به محتوایت سوپ خیره می شوم . روزهایم را شمارش می کنم ؛ آنقدر رقت بار شده اند که دیگر میلی به مرور کردنشان نداشته باشم . زن دایی با غرولند شروع به گشتن قفسه های کابینت می کند . زن دایی : سوپی رو درست کردم که دوست داشتی . بخور ببین خوشمزه شده ؟ سوپ سفید ؟ تا به حال به یاد ندارم این پیش غذا را جز علایقم به حساب آورده باشم یعنی نفرت انگیز ترین چیزی که در عمر دیده ام همین سوپ سفید است ، بخش اعظم زندگی رقت بارم را مدیون همین سوپ سفید هستم . زن دایی با خشونت در کابینت را برهم می کوبد و دستش را به کمرش می زند . زن دایی : پردیسِ ذلیل شده تو باز به قرص ها دست زدی ؟ نگاهی به قارچ های غرق شده در سوپ می اندازم ، دهن کجی می کنند ؛ هم به من هم به زندگیم ! پردیس : آخـــه مادر من ، عزیزِجان من چی کار به قرص های شماها دارم ؟ آخ جون سوپ سفید ! یادم رفته بود سوپ سفید را من دوست نداشتم ، پردیس به آن عشق می ورزید . حتی حاضرم قسم بخورم روزی اگر میان دوراهی خانواده اش و این پیش غذا قرار بگیرد سوپ سفید را انتخاب کند . پردیس با بی رحمی به سوپ حمله می کند اما من با بی میلی به آن زل می زنم . شروع می کنم به نجات دادن قارچ ها از این مرداب خامه و آب و سیب زمینی خام که عجیب بدقلق و چسپناک هستند . زن دایی : خُب اگه دوست نداری چرا اینقدر با غذا ور می ری ؟ برو واسه خودت نیمرو درست کن . دست یکی از قارچ ها را می گیرم ، نامش را پاتریک می گذارم و سعی به نجات دادن او می کنم . -به خودت افتخار کن چون من بین این همه لجن ، تو رو برای زندگی کردن انتخاب کردم . زن دایی فریاد بلندی می کشد و به سمتم هجوم می آورد . زن دایی : به من گفتی لجن ؟ من از نظر تو لَجــــنم ؟ پردیس که مشغول خوردن بود با شتاب بلند می شود و سپر بلایم می شود . پردیس : مامان چته ؟ چی شده ؟ چرا داد و هوار راه میندازی ؟ نگاهی پر از خشم حواله ی پاتریک می کنم و دستش را رها می کنم . پاتریک سقوط می کند و در نهایت میان مرداب خامه و آب و سیب زمینی و هویج گُم می شود . -بی لیاقت ! زن دایی : نشنیدی چی گفت ؟ به من گفت لـــــجـــن ! با نگاهی خسته از پشت میز بلند می شوم . پردیس : نه مامان با تو نبود کهـــ ... زن دایی : پس با کی بود هـــان ؟ جز من و تو دیگه کس دیگه ای هم مگه اینجا هست ؟ برو کنار ، برو کنـــار پردیس بزار یکی بکوبم توی اون دهـــنش تا بفهــ... پردیس دستش را جلوی دهن مادرش می گیرد و سعی دارد مادرش را کمی آرام کند . - پاتریک اینجا بود از آشپزخانه خارج می شوم و با قدم های بی جانی به سمت اتاقم راهی می شوم اما ناگاه آن ناقوس مرگبار شروع به زنگ زدن می کند ، کسی آن را در من به صدا در می آورد ... -پانیک شروع شد
  3. به نام خالق قلم نام رمان: حکم من عشق تو نویسنده ملیکاتوکل مقدمه : همیشه برای خلق داستانی زیبا نیاز به موضوعی متفاوت نیست بعضی وقتا زندگی آدم های عادی اتفاق های غیر عادی زیاد داره شخصیت ها: رخشید ؛سهیل؛نازنین و امیر ارسلان _خلاصه تاحالا شده سر دوراهی گیر کنین ندونین چی درسته چی غلط ؟ حتی نفهمین این راهی که قدم بهش گذاشتی عشقه یا خیانت؟ داستان ما داستان دختر روستایی هست که به اجبار پدربزرگش مجبور به ازدواج با پسر عموش میشه و به تهران میاد ولی ورق بر می گرده و همه غیر ممکن ها ممکن میشه عشق درست همون لحظه و از طرف شخصی به زندگیش هدیه داده میشه که فکرش رو هم نمیکنه نمیگم داستان فوق العاده ای هست ادعایی ندارم ولی مطمئنم اگه وقت بذاری و بخونیش پشیمون نشی . #پارت_۱ بی صدا گوشه اتاق نشستم و به قاب عکسی که روبروم بود خیره شدم . قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ؛دیگه خبری از هق هق و زار زدن نبود ،فقط بی صدا اشک می ریختم. عمه رویا لبخندی زد و به صورتم خیره شد درست شبیه لبخند های بابام ،طرز نگاه کردن شون هم مثل هم بود ؛آرامشی که ته نگاه پدرم موج می زد و همیشه دل گرمم می کرد امروز در چشم های عمه می دیدم . فقط از این به بعد به جای خیره شدن به چشم های بابام باید به قاب عکس زل می زدم و خاطرات رو مرور می کردم. عمه رویا کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام. _خوشگل عمه چطوره؟ ته صداش بغض سنگینی بود که هر چقدر هم تلاش می کرد که قایمش کنه ولی موفق نبود. به اجبار لبخندی زدم که خیالت راحت بهترم . حساب روز و هفته از دستم در رفته بود امروز یکی از مراسم های بابا بود و من بی حوصله به افرادی خیره می شدم که واسه عرض تسلیت اومده بودن. پیرزن مهربونی دستم رو فشرد و گفت: _دخترم غم آخرت باشه! چهره اش آشنا به نظر می رسید ولی من حوصله فکر کردن به اینو نداشتم که کجا دیدمش و چه نسبتی باهامون داره . فقط سر تکون دادم و بازم به قاب عکس خیره شدم. عمه سر تکون داد و گفت: _ممنون خاله خانم زحمت کشیدین! از کنار عمه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ؛گوشه تخت نشستم و به چشمام اجازه باریدن دادم ؛بی هیچ ترس و دل واپسی. اون بیرون جیغ و گریه زاری نداشتیم چون عزیز مریض بود دلش خون بود از مرگ پسرش،نمیخواستم نمک روی زخم باشم. این روزها دلم چه بی طاقت شده بی هوا هوایت را می کند غافل از اینکه تو دیگر نیستی و تنها سهم من قطره های اشکی است که حسابش از دست خودم هم دررفته ... نه اشک نه شیون نه جیغ و نه فریاد فقط مدارا و صبر ... از این اتاق که میرفتم بیرون فقط خودم نبودم ؛خواهری بودم که الان مسئول برادر کوچیکه شده درسته سنی ندارم ولی باید بچه بزرگ کنم باید حامی باشم؛خواهر باشم ؛هم پدر باشم و هم مادر. حداقل تا موقعی که مامان از بیمارستان مرخص بشه. تا اون موقع باید درد رنج مو فقط با خودم شریک بشم. بعد از اینکه همه رفتن باید لباس سیاه رو عوض کنم برم بیمارستان لبخند بزنم به مامانم من بگم اون بخنده اون بگه من بخندم . از چشم هام نباید غم دلمو بفهمه که ضربان قلبش نشه چهارصد که بازم حمله عصبی بهش دست نده. که اون دستگاه های اکسیژن رو ازش جدا کنن ؛بازم برگرده و بشه سایه سرمون. تقه ای به در خورد . از آیینه دل کندم و پلکی به آرومی زدم. _بفرمایید! آقا جون وارد اتاق شد با همون ابهت و نگاهی که غرور و تکبر ازش می بارید . بی اختیار سرم رو پایین انداختم و به گل های قالی خیره شدم. _رخشید دختر تو اینجا چی کار میکنی؟ مثلا صاحب عذایی! و من بازم حسرت میم مالکیتی خوردم که هیچ وقت به دختر وصل نشد .هیچ وقت دخترم خطابم نکرد. همیشه بین من و آقا جون یه دیوار بود یه حجب و حیا شایدم ترس و خجالت هر چی که بود قشنگ نبود مانع بود تحمیل بود و اجبار فقط اطاعت مثل همیشه. اینجا رسم نبود من حرفی بزنم ؛مامانم جوابی بده ،عزیز ایراد بگیره ؛عمه رویا هیچ وقت نظری نداشت . تصمیم ها گرفته می شد ما فقط میگفتیم:(چشم) یعنی مخالفت برامون معنی نداشت .ازبچگی فقط به مامانم نگاه کرد هر چی گفت تکرار کردم هر چی رفتار کرد منم انجام دادم . اونم فقط میگفت (هر چی شما بگین بابا) _چشم آقاجون الان میام. به سالن رفتم گوشه ترین قسمت سالن رو انتخاب کردم نگاهم به رامین افتاد. امسال یازده سالش میشه چه قول هایی که واسه تولدش از بابا گرفته بود . حالا من بودم و مادری که دکترا امیدی به زنده بودنش نداشتن .پدری که فقط یه اسم روی سنگ قبر مونده بود و برادری که همه زندگیم بود. نمی دونم چقدر گذشت ولی دیگه از اقوام و آشنا ها خبری نبود من بودم و عمه و عزیز ، عمو و زن عمو هام. آقاجون روی صندلی نشسته بود نیم نگاهی به همه انداخت. _رخشید _بله آقاجون _امروز چهلم رو دادیم زمان می گذره و همه فراموش میکنن تو هم بهتره کنار بیای .ازاین به بعد میخوای چی کار کنی؟ نگاهم رو از گل های قالی گرفتم و به آقاجون خیره شدم . _در مورد چی؟ _آیندت ،رسم و رسوم رو که می دونی الان که پدرت نیست رامین باید اینجا بمونه . تو می مونی و مادرت اینجوری که شنیدم وضعیت مناسبی هم نداره . بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد .
  4. fatemeh_r_m

    سرانجام انقام

    _بازنویسی و حذف جملاتی که قابل قبول نیست برای انجمن رمان های عاشقانه_ خلاصه رمان : ماجرا از انتقام شروع میشه این وسط مثل همه داستانا قربانی هم داره خب! ایلیا بعد از از دست دادن پدر و مادرش فشار سختی روش بود اما بخاطر خواهرش خودشو قوی نشون داد و خودکشی ایسان به معنی مرگ ایلیا تموم شد مثل مرده ای بود که فقط نفس می‌کشید این درد جوری نابودش کرد که انتقام میتونست تنها راه ارامشش باشه در اون شرایط تنها چیزی که ارومش می‌کرد انتقام از باعث بانی مرگ تنها خواهرش این مساوی شد با دزدیدن باران اما مگه عشق قبل از اومدن به قلب ادما تقه میزنه ؟ ایلیا انتقام و یاد گرفته بود اما چنگیدن با قلب خودشو نه! سرنوشت مثل دکتر برای ایلیا و باران ارامش تجویز میکنه و بعد از مدتها قلباشون اروم میشه و پر میشه از عشق ولی زندگی همیشه جوری که ما می‌خوایم جلو نمیره مدتی که گذشت باران تحت فشار ایلیا قرار گرفت و از همه بدتر دوری از برادرش تاثیر بدی گذاشت روش و شرایط روحی بدی قرار گرفت و ایلیا برای خوب کردن حال باران وارد بازی دیگه ای شد نقش این بار اون عاشق بودن بود اما قافل از اینکه اون واقعا عاشق شد وسط بازی اما خب گفتم که زندگی همیشه جوری که ما دلمون می‌خواد حرکت نمیکنه باران باردار میشه چند ماه بعد از کسی میشنوه که ایلیا برای خوب کردن حال اون ابراز علاقه کرده این حرف باعث میشه باران بی سر و صدا از اونجا بره بعد رسیدن به تهران متوجه مرگ برادرش میشه و تو اون شرایط بد مجبور به مهاجرت به خارج از کشور میشه چند سال میگزره هر با درد دوست داشتن و ترد شدن زندگی میکنه ایلیا برای حفظ سرمایه پدرش مجبور به ازدواج با شخصی غیر از باران میشه و این دردناک تر از دوری از دختری که عاشقش بود و بچه‌ای که مادرش بارانش بود *پایان خوش* ۳پارت اول رمان: _ نگین بیا بریم دیر شد چقدر حرف می‌زنی ، الان استاد میاد میگه چند بار بهتون بگم سر کلاس من دقیق باشین ، همینطور که صدامو کلفت کرده بودم می‌گفتم یهو نگین بلند زد زیر خنده نگین: وای دختر چقدر خوب اداشو دراوردی! خودمم خندم گرفته بود بعد کلی خندیدن رفتیم سر کلاس خداروشکر هنوز صالحی نیومده بود ، بعد چند دقیقه اومد و شروع کرد به درس دادن منم جدی و سریع داشتم همه نکته ها رو داخل دفتر می‌نوشتم ، همیشه تو درس جدی بودم چون عاشق رشتمم ولی خوب شیطونیمم داشتم دیگه! با فکر شومی که تو ذهنم بودبه نگین نگاه کردم اونم مثل من بود خیلی بامزه می‌شد وقتی زمان درس می‌شد چشماشو ریز می‌کرد الانم جوری با دقت به صالحی نگاه می‌کرد انگار می‌خواست حرفتشو از تریق چشماش تو ذهنش ثبت کنه، یواش دستمو بردم پشت سرش و یه خال از موهاشو کشیدم یه جیغ کشید که همه به ما نگاه کردن با تعجب! نگین انگار حواسش نبود تو کلاسیم که بلند شد و بلند شروع کرد به حرف زدن نگین: اخه من چند بار بگم این کارو نکن تو که می‌دونی من متنفرم از این کار! یه بند با عصبانیت حرف می‌زد که با داد استاد انگار موقعیتشو فهمید سریع با دستش زد رو دهنش ، اما دیرر بود صالحی با داد گفت: خانوما بیرون! نفهمیدم چجور کیفمو برداشتم دست نگین و گرفتمو دوییدیم به سمت محوطه وسط حیاط دانشگا بودیم که بلاخره ایسادیم ، دلمو گرفتم و زدم زیر خنده بعد چند دقیقه به نگین نگاه کردم که با عصبانیت به من نگاه می‌کرد نگین: باران می کشمت! به خودم اومدمو شروع کردم به دوییدن بلند بلند می‌خندیدم که یهو خوردم به یه نفر سرمو گرفتم بالا چشمام قفل شد رو چشماش اونم با تعجب زل زده بود به من زیر لب یه چیزی گفت که فکر کنم گفت باران نه بابا خیالتی شدم منم ، عصبانی شده بودم اما سعی کردم خونسرد باشم _امم ببخشید! +عینک نیاوردی؟ جا خوردم از لحن تندش من خونسردیمو حفظ کردم اون داشت سر من داد می‌زد +من عینک لازمم تو چی توام عینک لازمی مثل اینکه ، به غیر از عینک به تربیتم نیاز داری به چه اجازه ای سر من داد میزنی؟ برگشتم برم چند قدم نرفته بودم که دستی نشست رو مچ دستم و گرمایی بغل گوشم +هنوزم مثل همون موقعی لجباز ، زبون دراز ، حاظر جواب ، ......مغرور ، مودب ، ولی نمی‌تونی واسه من تعین تکلیف کنی خانوم کوچولو اوکی؟ نفهمیدم کی رفت چقد همونجوری وایساده بودم با صدا کردنای نگین برگشتم طرفش _وا نگین چی شدی چرا داری گریه میکنی دختر؟ نگین: وای باران همش تقصیر من بود با پسره بحث کردی ببخش! با دستم اشکشو پاک کردم _دیونه تقصیر تو چرا تمومش کن نگین نگین: باشه تو فکر رفتم یعنی چی حرفاش مگه منو می‌شناخت _نگین نگین: جانم _میگم تو پسررو شناختی؟ نگین: اهوم مگه نشناختی _نه کی بود؟ نگین: باران تو نشناختیش ؟ ۳ سال پیش کلاس گیتار که می‌رفتیم پسر خاله ارمان استادمون که یکی از استادا بود چند جلسم به جای ارمان اومد ، ایلیا محتشم! _یادم اومد پس بگو چشماش چقدر اشنا بود برام بهم گفت مثل همون زمانم نگین: اهوم دریا میگفت خواهرش دقیقا همون شبی که واسه خاله و عمو اون اتفاق افتاد فودت کرد می‌گفت خودکشی کرده و ایلیا بعد مرگ خواهرش دیگه مثل سابق نشد حتی ارمان _چقدر بد دلم گرفت (ایلیا) راه رفته رو برگشتم، دیگه حوصله نداشتم داخل ماشین نشستم ، باورم نمیشد باران و دیدم بعد ۲سال... ۲۶ سالم بود، رشتم تجربی بود، تمومش کرده بودم و داشتم واسه تخصص ثبت نام می‌کردم ، که اون اتفاق افتاد ، پدرم و پشتیبانمو تو یه تصادف از دست دادم ، همون روز مامانم بخاطر قلب مریضش به خاطر بابا سکته کرد و هردوشونو از دست دادیم خیلی سخت بود . عاشق گیتار بودم از بچگی کلاس می‌رفتم با ارمان یه اموزشگاه زده بودیم ، باران از روز اول چشماش یه نیرویی داشت که دلت می‌خواست غرق شی تو جنگل چشماش ، پسر دختر بازی نبودم یا بقول ارمان زیادی مغرورم ، ولی باران فرق داشت با همه و همه کس برای من ! آیسان خیلی وابسته مامان بابا بود ، خیلی اذیت شد منم اذیت شدم ولی من پسر بودم باید خودمو پیدا می‌کردم دوباره اما ایسان نه یه سالی از فوت مامان بابا می‌گذشت هر دومون یه کم به نبود مامان بابا عادت کرده بودیم. تا اینکه ایسان یه روز اومد پیشم ، چشمای نازش پر از غم بود. امد تو بغلم برام از دلش گفت ، از حال خرابش ، اجی کوچولوی من عاشق شده بود ، ایسانو خیلی دوس داشتم به جونم وصل بود عاشق بهراد شده بود ، استادش بود ولی اون هیچ توجه ای به ایسان نداره یه ماهی از اون موضوع گذشت ایسان روز به روز تو دار تر می‌شد! *** (ایسان) وارد پاتوق همیشگیمون کافه گل یخ شدیم مهتا به زور آوردتم بیرون زورگوهه دیگه چی کار کنم ، رو میز همیشگیمون نشستیم ، اینجا یجوریه که میز دید نداره ولی تو به همه جا دید داری خیلی دوسش داریم! تو فکر بودم که یه دختر پسر از پله ها امدن بالا چشم ازشون گرفتم ولی یه لحضه بالا گرفتم *** هنوزم باورم نمیشه ، که امروز غروب اون اتفاق افتاد ، با یادش قلبم درد میگیره اشکام صورتمو می پوشونن خودمو جمع کردم ، کنار تخت زار زدم واسه بدبختیم که نابودم کرد واسه بی رحمی بهراد نه تقصیر اون نیست ، تقصیر این قلبه که بد جایی گیر کرده چرا هر کس که دوست دارمو خدا از من میگیره!!
  5. ساجده سلیمانی

    نواب چکاوک

    رمان درباره ی دختریست به نام چکاوک که درآخرین روز طرح پزشکی اش مادرش در زلزله ی کرمانشاه کشته می شود و او می ماند و خواهری به نام چیستا که از او کوچکتر است . آن دو به همراه دایی خود به تهران می روند و زندگی تازه ای را شروع می کنند . درآن بین چکاوک عاشق مردی می شود که همسرش را از دست داده و پسری چهارساله دارد. اما تقدیر آن طور که او میخواهد رقم نمیخورد و مسیر سرنوشت اورا به ازدواجی اجباری و خالی از عشق می کشاند .
  6. نام رمان:عشق خیانت دوری نام نویسنده:شیرین.فshirin.f کاربر رمان رمانکده ژانر:احساسی,عاشقانه خلاصه:زندگی زن و شوهری که با عشق زندگی را شروع کرده اند اما برگه های زندگی از این رو به اون رو می شود اختلافات بالا می‌گیرد این اتفاقات تا طلاق می‌کشد راز هایی این میان برملا می‌شود که خود این موضوع خواندنی است......
×
×
  • اضافه کردن...