رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ادبی✨'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. رمان قدم‌ها می‌رسند| زهرا سپهری رفیع کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه قـدم‌ها مـی‌رسند! یک شب تاریک! صدای جیغ به گوش می‌رسید. جرئت بیرون رفتن رو نداشت، تا وقتی که صداها نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. اون وقت بود که فهمید این‌ها صداهای درون مغزشه! خلاصه‌ای از رمان: داستان زندگی آدم‌هایی که تقاص پس می‌دادند، اما تقاص چه؟! هربار یک زندگی و یک خونریزی دیگر! این آغاز ماجرا بود. به قلم: زهرا سپهری رفیع در شبی که ماه کامل شده‌بود و نور آن بر روی برکه‌ای می‌تابید، همه‌چیز شروع شد! صدای نوزادی در جنگل پیچید، زن جوان موفق شده بود تنهایی در جنگل خوفناک فرزندش را به دنیا بیاورد. خودش دیگر جانی در تن نداشت و نفس‌های پایانی‌اش را می‌کشید. چشم‌هایش تار شد، از دور مردی از راه رسید، نوزاد را در آغوش گرفت. - بچم! جگر گوشه‌ام رو نبر! دیگر چیزی نگفت و آرام جان داد. مرد حرکت کرد و به سمت روستا راه افتاد. مرد بیچاره اگر می‌دانست بعدها از نجات نوزاد پشیمان خواهد شد، هیچوقت به فکر نجات نوزاد نمی‌افتاد. صدای جیر جیر در بلند شد، فاطمه بانو فهمید که همسرش از شهر بازگشته با عصایش به سمت در رفت! همسرش را با نوزادی در دست دید. - خدا مرگم بده آقا، این بچه از کجا پیدا شده؟ مرد چیزی نگفت آرام و زیر لب زمزمه کرد شاید بعدها فهمیدی. فاطمه بانو هزار فکر و خیال در ذهن داشت، فکر می‌کرد همسرش زن دیگری گرفته است و این بچه‌ی آن زن است. نالان از اینکه اجاقش کور بود، آه می‌کشید. مرد فریاد زد آنگونه که تو فکر می‌کنی نیست! اما گوش‌های فاطمه بانو کر شده بودند و حرف‌های مرد را باور نمی‌کردند. مرد که آریا نام داشت آرام شروع کردن به حرف‌هایی که قصد داشت بزند. - من باید به جبهه برم، همه منتظرن! فاطمه بانو با اینکه می‌دانست نظر آریا بر نمی‌گردد، مردد حرف دلش را به زبان آورد. - پس انتظاری که من می‌کشم چی؟
×
×
  • اضافه کردن...