رمان قدمها میرسند| زهرا سپهری رفیع کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
قـدمها مـیرسند!
یک شب تاریک! صدای جیغ به گوش میرسید.
جرئت بیرون رفتن رو نداشت، تا وقتی که صداها نزدیک و نزدیکتر میشد.
اون وقت بود که فهمید اینها صداهای درون مغزشه!
خلاصهای از رمان: داستان زندگی آدمهایی که تقاص پس میدادند، اما تقاص چه؟! هربار یک زندگی و یک خونریزی دیگر! این آغاز ماجرا بود.
به قلم: زهرا سپهری رفیع
در شبی که ماه کامل شدهبود و نور آن بر روی برکهای میتابید، همهچیز شروع شد!
صدای نوزادی در جنگل پیچید، زن جوان موفق شده بود تنهایی در جنگل خوفناک فرزندش را به دنیا بیاورد.
خودش دیگر جانی در تن نداشت و نفسهای پایانیاش را میکشید.
چشمهایش تار شد، از دور مردی از راه رسید، نوزاد را در آغوش گرفت.
- بچم! جگر گوشهام رو نبر!
دیگر چیزی نگفت و آرام جان داد.
مرد حرکت کرد و به سمت روستا راه افتاد.
مرد بیچاره اگر میدانست بعدها از نجات نوزاد پشیمان خواهد شد، هیچوقت به فکر نجات نوزاد نمیافتاد.
صدای جیر جیر در بلند شد، فاطمه بانو فهمید که همسرش از شهر بازگشته با عصایش به سمت در رفت! همسرش را با نوزادی در دست دید.
- خدا مرگم بده آقا، این بچه از کجا پیدا شده؟
مرد چیزی نگفت آرام و زیر لب زمزمه کرد شاید بعدها فهمیدی.
فاطمه بانو هزار فکر و خیال در ذهن داشت، فکر میکرد همسرش زن دیگری گرفته است و این بچهی آن زن است.
نالان از اینکه اجاقش کور بود، آه میکشید.
مرد فریاد زد آنگونه که تو فکر میکنی نیست! اما گوشهای فاطمه بانو کر شده بودند و حرفهای مرد را باور نمیکردند.
مرد که آریا نام داشت آرام شروع کردن به حرفهایی که قصد داشت بزند.
- من باید به جبهه برم، همه منتظرن!
فاطمه بانو با اینکه میدانست نظر آریا بر نمیگردد، مردد حرف دلش را به زبان آورد.
- پس انتظاری که من میکشم چی؟