رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'تخیلی / عاشقانه / هیجانی / طنز'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. به نام خالق یکتا نویسنده : sama. Hamivand رمان : شاهدخت آسمانی ژانر: تخیلی / عاشقانه / هیجانی / طنز 《خلاصه》 داستان ما درباره یک دختر خون آشام ۲۰ ساله است که خودش از موجودی که هست بی خبره و اما این دختر کسی که با چیزی که در وجودش است و قدرت های الهی که به او داده شده باعث نجات دنیا و نسل های گوناگون می شود. ولی در این میان کسانی قصد کشتن آن دخترک را دارند تا به هدف شومشان برسند. و اما خانواده آن دخترک او را به جایی امن می فرستند تا در امنیت و سلامت بزرگ شود و در زمانی به سرزمین مادری خود برگردد و دنیای خویش را از دست اهریمنان نجات دهد. {پارت۱} با صدا زدن های مداوم اسمم توسط شخصی سرم و از روی میز بلند کردم و یکی از چشم هام و که به خاطر خواب به هم چسبیده بود رو با زور باز کردم و به شخص اعصاب خورد کنی که منو از خواب نازم بیدار کرده نگاه کردم بله کسی نیست جز ... نرگس ... +سماااا سما _اه چیه مگه سر آوردی! +نخیر بلند شو سه ساعت دارم صدات می کنم اما شما چی این خرس خوابیدی ! _بزار ببینم نگاهی به ساعت مچیم کردم که ساعت ۱۰ رو نشون میداد کلاس نیم ساعت پیش تموم شده _خب کلا نیم ساعت از تایم کلاس تموم شده ۲۰ دقیقه رو برای اومدنت در نظر میگیرم که به سلف برسی پس نهایتا ۱۰ دقیقه مشغول صدا کردنم شدی و البته خرس هم عمه شریفت هست .‌ بعد با نیش باز سرم و بلند کردم و به چهره سرخ نرگس نگاه کردم +سما خیلی پرو و بیشعوریییی با بی خیالی از جام بلند شدم یکم مغنعه مو با دستم صاف کردم وجدان :نه تو رو خدا با پات صاف کن وجی جان شما که باز پیدات شد لطفا الان دست از سرم بردار که یه غول خوشگل جلومه و فعلا باید با اون سرو کله بزنم وجدان :واقعا که اصلا هم صحبتی به تو نیومده اما واقعا تو دیگه کی هستی به دوستت میگی غول خوشگل من دختر خیلییی با ادب و خوب و مهربان و خوش گلم وجدان :الانه که سقف روی سرمون بریزه از کلنجار رفتن با وجی جان دست کشیدم و به سمت نرگس که دست به سینه وایساده بود و به من نگاه می کرد رفتم و دستم و دور گردنش انداختم _احوالات شریف دوست ترشیدم چطوره نرگس با حرص یه مشت زد تو دلم +خوبم خیار شور جان خنده ریزی کردم و گفتم :راستی بعد اینکه استاد جعفری جون منو انداخت بیرون چیکارا کردید نرگس نیشش باز شد و گفت :هیچی وقتی شما اون جوری درو کوبیدی و رفتی از جعفری جون چند تا فحش آبدار خوردی و بعد ازت نمره کم کرد و در نهایت کلاس رو با آرامش گذراندیم با دستم زدم تو سرش و گفتم :خاک تو نمی دونی آرامش اصلا چی هست و فقط باید اون رو در من دریابی و البته به درک سبزی جون هر چی گفته به خود محترمش گفته نمره هم که جبران می کنم •~• نرگس سری به عنوان تاسف تکان داد و خواست حرفی بزنه که نگاش به ساعت افتاد و یه جیییغ بلند کشید +بدو تا این هم استاد ننداختد بیرون . و بعد دستم و گرفت و کشید به کلاس رسیدیم و داخل شدیم همه نگاه ها رو ما افتاد و سریع امین که یکی از دانشجو های پرو و کنه آمد سمتمون امین :خانم تهرانی میشه چند لحظه وقت تون رو بگیرم. با بیخیالی دست نرگس رو گرفتم و بی توجه به این پسره زالو به سمت آخرین ردیف رفتیم و نشستیم نرگس با خنده:چرا همچین می کنی با حرص گفتم :اه ولش کن بابا بازم می خواد بگه خانم تهرانی من از شما خوشم اومده و قصد دارم یه مدتی باهم آشنا شیم و ..... بیا برو تو کوچه پسره نچسپ نرگس داشت ریز ریز بهم می خندید اومدم یه پس گردنی خوب بهش بزنم که در کلاس باز شد و استاد اومد داخل منم بیخیال شدم و استاد شروع کرد درس دادن ..... بعد از کلاس با نرگس راه افتادیم به سمت خونه تو کل راه هم کلی چرت و پرت گفتیم داشتیم از یه خیابون رد می شدیم که چشم افتاد به یه مازراتی خفن که با سرعت داشت میومد سمتمون و اصلا قصد توقف هم نداشت به خودم اومدم و با دادی نرگس رو پرت کردم اون ور _نرگسسسسس برو اون ور کم مونده بود تا ماشین بهم برسه و منو با آسفالت یکی کنه که دیگه قطع امید کردم و اشهدمو خوندم که دستی دور کمرم حلقه شد و با شتاب با اون شخص پرت شدیم اون سمت خیابون و ماشین با سرعت از کنارمون رد شد . عجیب الجالب زمین چقدر نرم شده؟سرمو بلند کردم که باپسری با دو چشم دریایی رنگ زیبا روبه رو شدم وجدان:خااااک تو سرت افتادی رو پسر مردم یا ابوالفضل سریع بلند شدم و اون پسره هم بلند شد به خاطر کلاه کپی که گذاشته بود نمی تونستم قیافشو درست ببینم اما مطمئنم چهره زیبایی داره اون شخص به حرف اومد شخص :خانم لطفا حواستونو جمع کنید کم مونده بود با ماشین یکی شید با صدای خیلی زیبا و قشنگی که داشت هنگ کردم البته خودم هم صدام حرف نداره و عالیه اما برای یه پسر خیلی قشنگ بود لامصب اما با حرف آخرش اتوماتیک وار اخمامو کشیدم تو هم و خیره به صورتی که نصفش زیر کلاه بود پرو و تخس گفتم :خیلی ممنون و البته وظیفه ی هم وطنی رو انجام دادید هر کی جای شما بود قطعا همین کارو میکرد پوزخندی زد و گفت :هه مطمئن هستی هر کی بود این کارو میکرد و از جونش می گذشت با این که به حرفم شک داشتم اما برای کم نیاوردن گفتم :شک ندارم حتما همین طور بود دیگه مهلتی برای پاسخ جوابم ندادم و کمک نرگس کردم تا از جاش بلند شه و به راه افتادیم لحظه آخر برگشتم و بلند گفتم :ممنون به خاطر نجات دادنم.
×
×
  • اضافه کردن...