رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'تخیلی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. نام مجموعه: کابوس افعی جلد سوم: حسرت در شکوه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82) ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی، هیجانی تاریخ شروع تایپ: 28/7/1402 خلاصه: کابوس افعی، یک اژدهای عظیم کابوس می بیند، رویایی وحشتناک که تصورش نیز دلهره آور است، اما هنگامی به جنون روانی می رسد که همه چیز حقیقی می شود. هایدرا اکنون می تواند به شکوه برسد، چیزی نمانده است تا حقیقت خود را درک کند، چیزی نمانده است تا بفهمد واقعا چیست و چه کار هایی از دستش بر می آید اما، اینجا خلعی عظیم وجود دارد! آدارایل؛ او مانعیست که یا باید کنار گذاشته شود، یا باید رو به روی مانع ایستاد و شکایت نکرد، به راستی هایدرا کدامین گزینه را انتخاب خواهد کرد؟ مرگ یا عشق؟ مسئله این است!
  2. اول از همه سلام، خوش حالم که دوباره شروع به نوشتن می کنم. این جلد دوم رمان قبلیم، ترانسیلوانیا هست، امیدوارم بتونم این یکی رو خیلی بهتر از اون بنویسم. این رمان رو یه بار تا نصفه پیش بردم ولی به خاطر مشکلاتی نشد کامل بشه، ایده ای که واسه این بار دارم به کل با قبلی فرق داره، شروع و روندش هم فرق داره! امیدوارم از خوندنش لذت ببرین. نام رمان: آخرین الهه نام نویسنده: آرام راد ژانر: تخیلی عاشقانه ماجراجویی خلاصه: سال ها گذشته از گم شدن ۸ الهه برتر دنیای جادویی، الان تنها الهه و مسئول میلیون ها آدم الهه ای هست که تو هشت ماهگی یه دفعه بزرگ شد! ولی دیگه وقتشه الهه ها کم کم پیداشون بشه، دوباره یکی بشن و جلوی اهریمنی که چشم طمع دوخته به منابع و قدرت های دنیای جادویی رو بگیرن! مقدمه: هر چقدر هم که گذشته‌تان آلوده بوده باشد، آینده‌تان هنوز حتی یک لکه هم ندارد. زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید. به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم‌اندازی زیبا باشد. هر روز یک شروع تازه است. هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم، اولین روز از باقی عمرمان است. یکی از بهترین راه‌ها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است…. که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود! پارت اول کارت بانکی اش را به فروشنده داد و نایلون خرید هایش را از روی پیشخوان برداشت، نگاه بی حوصله اش به دست فروشنده بود. فروشنده با لبخند مصنوعی پرسید: رمزتون؟ نفس کلافه ای کشید و ابرو هایش اندکی نزدیک هم شدن: سیزده سیزده! مرد رمز را زد، فیش خرید را همراه با کارت به سمت او دراز کرد، قبل این که بتواند حرفی بزند دخترک کارت را گرفت و به سرعت از مغازه خارج شد‌‌. آستین های مانتوی جلو باز صورتی اش را تا آرنج بالا زد و شیر کاکائویی که خریده بود از نایلون در آورد، نی را از غلاف خارج و داخل شیر کاکائو فرو برد، همزمان شروع به خوردن آن مایع خوشمزه و راه رفتن کرد. بی حوصله و کلافه بود، مثل هر روز زندگی بی رنگ و هیجانش! خسته بود از بودن در بین این آدم ها که تنها دغدغه زندگی‌شان پول بود، پول بیشتر و بیشتر! دوست نداشت آن جا و بین آن ها زندگی کند، می خواست آزاد باشد، به دل خطر برود و از هر لحظه زندگی اش لذت ببرد، اما دلیل های زیادی بود که مانع بودند، مانند افراد محدود نزدیکش! پاکت شیر کاکائوی خالی را با بی خیالی روی زمین پرت کرد و لگدی به آن زد، قدم هایش را سرعت بخشید، نمی خواست سرزنش بشنود برای کار های عادی که حق انجامشان را نداشت. چند قدم دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید: هی، خانم! ایستاد، با او بود؟ فقط یک راه برای دانستن جوابش وجود داشت. روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهی به آن دختر جوان کرد، چشم های درشت مشکی رنگش قفل او بود، به جواب سوالش رسید! ابروی راستش را بالا داد: بله؟ دختر به پاکت له شده اش اشاره کرد: آشغالتون از دستتون افتاد، خیابون رو کثیف نکنین لطفاً! سطل آشغال چند قدم بیشتر ازتون فاصله نداره. لبخند پر تمسخری گوشه ی لبش نقش بست: آره می دونم، ولی خودم انداختمش رو زمین، کسایی هستن واسه برداشتن همین پول می گیرن، یه کاری کردم پولشون حلال باشه! دختر عصبی شد: نگران حلال بودن پولشون نباش، با نبود این پاکت حروم نیست پول، برش دار و سطل آشغال پشت سرت بنداز! لحن دستوری دخترک به مزاجش خوش نیامد، او که بود که با این لحن امر می کرد؟ خم شود و آن پاکت را بردارد؟ در خواب هم چنین چیزی نمی دید! پوزخندی زد و بی حرف پشت به آن دختر دوباره راه افتاد، کسی که نگران رفتگر ها بود خودش کمک کنه، به اون چه! به صدا زدن های دختر ذره ای توجه نشان نداد، همان چند دقیقه ای که به شنیدن حرف های مزخرفش ایستاده بود برای اتلاف وقت امروزش کافی بود! مقابل در خانه چند لحظه ای مکث کرد، می توانست مادر بزرگش را تصور کند که نگران و پریشان داخل خانه قدم می زد، پدر بزرگش مشغول آرام کردن او بود و آقا جون درحالی که روی مبل با شکوه خود نشسته بود، با اخم از پنجره های بزرگ خانه به در حیاط می نگریست. دکمه ی آیفون را زد، حتی قبل این که آهنگ خوش آوای آیفون قطع شود در باز شد، مثل همیشه نقاب خونسردی و بی خیالی به چهره ی سرد خودش زد و وارد حیاط پر از درخت شد. حیاط خانه را دوست داشت، چندان بزرگ نبود ولی همه جا پر بود از باغچه و درخت، وقتی بچه بود زمان زیادش رو تو همین حیاط و بین درخت ها گذرونده بود. در اصلی خانه باز و مادر بزرگش با نگرانی، بدون پوشیدن دمپایی به سمتش رفت: کجا بودی تو؟ نمیگی من صد بار جون میدم تا برگردی و هر بار این رفتارت رو تکرار می کنی؟ لبخند آرام و بی حسی زد: شما هم واست تکراری نمیشه کار هام ننه جون! این بار آن قدر حالش بد بود که به ننه گفتنش هم اخم نکرد، با نگاه سر تا پایش را واریز کرد تا از سالم بودنش اطمینان داشته باشد. با لبخندی که بزرگ تر شده بود چرخی زد: مطمعن باش یه پارچه ام! فقط رفتم سر کوچه شیر کاکائو با بستنی بگیرم. نفس آسوده ای که کشید کمی دلش را آزرد، چرا کمی، فقط کمی نمی توانست از تخص بودنش بگذرد تا با هر یاغی گری هاش قلب این زن رو تا سکته نبره؟ بازو های مادر بزرگش را گرفت و با مهربانی کم یابی گفت: آروم باش دورت بگردم، می بینی که سالمم، آقا جون غر نزد سرت نگران نباش این آتیش پاره چیزیش نمیشه؟ آهی کشید و قدمی فاصله گرفت: مگه میشه نزده باشه؟ اون خودش از من نگران تره، هر دفعه پات رو از این در می ذاری بیرون هر سه تامون پر پر می زنیم تا برگردی، بعد خودت بی خیالی! خنده ی شیطنت آمیزی کرد و جلو تر از او سمت خانه رفت: الکی نگران می شین واقعاً قرار نیست اتفاقی بیوفته، حتی اگر هم چیزی بشه می تونم از خودم مراقبت کنم. مشغول در آوردن‌ کتانی های مشکی اش بود که به سمتش رفت و با طعنه گفت: آره می دونم چقدر می تونی مراقب خودت باشی بچه! اخمی بر روی صورتش نشست، نمی خواست بحث را ادامه دهد اما نمی شد، متنفر بود از ضعیف بودن و به هیچ کس اجازه نمی داد اون رو این گونه کوچک کنه! _ دلی خانم می خوای ثابت کنم؟ صدای جدی و خشک آقا جان مانع از جواب دادن دلبر شد: لازم نیست چیزی رو ثابت کنی دختر! مخصوصاً به ما، فقط بشین توی خونه و این قدر این زن رو نصف جون نکن. خانه ی یک طبقه و جمع و جوری داشتن، وقتی از در وارد می شدی مقابلت آشپزخونه ی اپن دار بود، مبلمان اِل شکل وسط خانه و تلوزیون روبه روی مبل ها و چسبیده به دیوار، کنار آشپزخونه راهرو بود که سه تا اتاق داخلش قرار داشت. سمت چپ در ورودی میز و صندلی وجود داشت، آقا جون تک مبل با شکوه و مشکی رنگش رو تو همون قسمت گذاشته بود. مثل همیشه اونجا بود، نگاه نافذ و بدون حسش دوخته شده بود به دخترک، تنها نگاهی که باعث می شد کمی خودش رو جمع و جور کنه! خبری از بابا بزرگ نبود، حدس زد تو اتاق با پدر صحبت می کنه. سلام آهسته ای به آقا جون گفت و به سمت راهرو رفت، خسته بود از این‌کنترل شدن ها، اون یه دختر جوون بود و حق این رو داشت راحت بره بیرون و خوش بگذرونه، نه این که برای سر کوچه رفتن مواخذه بشه و سردی ببینه! صدای حرف زدن نامفهوم پدر بزرگ رو از اتاق شنید ولی بی توجه بهش وارد اتاق خودش شد. لباس هاش رو با نهایت شلختگی عوض و هر کدوم رو طرفی پرت کرد، تی شرت و شلوار راحتی پوشید و خودش رو روی تخت انداخت، خیره به سقف آبی بود ولی فکرش همه جا می گشت. همیشه خودش رو نفرین و لعنت می کرد، اگه اون روز تونسته بود مقابل خواهر بزرگ ترش برنده بشه هیچ وقت لازم نمی شد ۱۷ سال از عمرش رو با پدر و مادر بزرگ و آقا جون، دور از خانواده اش و زندگی عادیش بگذرونه. البته اون ها هم مقصر نبودن، فقط می خواستن ازش محافظت کنن ولی این راهش نبود، ترجیح می داد تو دل خطر یاد بگیره چطوری باهاش مقابله کنه، با کیلومتر ها و دنیا ها دوری از خطری که تهدیدش می کرد چطوری قرار بود راه زندگی رو بفهمه؟ تقه ای به در خورد، اصلاً دلش نمی خواست فعلاً با کسی رو به رو بشه و حرف بزنه، برای همین غلتی زد و پشت به در دراز کشید، ترجیح می داد وانمود کنه خوابه تا ولش کنن. در باز نشد، مطمعن بود بدون اجازه اش وارد نمیشن، در عوض صدای آروم دلبر رو شنید: عمر من، بیا ناهار بخور، صبحونه هم درست نخوردی. جوابی نداد، گرسنه نبود، شیر کاکائو تا حدی دلش رو پر کرده بود. آهی کشید و لحظه ای فکر‌کرد الان مادرش در چه حال است؟ فرصتی پیدا می کنه تا به اون فکر کنه؟ صدایی از مادر بزرگش نشنید، آن قدر به اتفاقات گذشته و احتمالات آینده فکر کرد که کم کم به خواب عمیقی فرو رفت.
  3. نام رمان: کابوس افعی نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی، عاشقانه خلاصه: در جهان حومورا در خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه پرنسسی متولد شد، با تولد پرنسس درختان راش پژمرده شدند و برگ‌هایشان همچون باران شهاب سنگ سقوط کردند، پرندگان از فراز آسمان‌ها بر زمین افتادند و چشمه‌های آب باز در زمین فرو رفتند تا شاهد آن پرنسس نباشند! چرا که پرنسس کودکی زیبا با چشمانی خاکستری بود که زل زدن به چشمانش، شما را به عالم اموات راهی می‌کرد!
  4. نام رمان:اشک آهیگا خلاصه: داستان زندگی دختری به نام آرام را روایت می کند که موفق می شود به آمریکا مهاجرت کند و طی اتفاقاتی به 650 سال قبل یعنی دوره سرخپوستان آمریکایی بر میگردد و... به نام نامی یزدان part1 قلمم را بر می‌دارم و دفتر جلد چوبی‌ام را باز میکنم از کجا باید شروع کنم چشمانم را می‌بندم و سعی به یاد آوردن خاطرات به هم ریخته‌ام میکنم. نقطه شروع را پیدا می‌کنم قلم را روی اولین ورق کاهی می‌گذارم و شروع به نوشتن می‌کنم 4:00 صبح «صدای کفش های پاشنه بلندم در سالن بزرگ فرودگاه به گوش می‌خورد هر کسی بر صندلی نشسته و منتظر هواپیمای خود است. می روم و روی یک صندلی می‌نشینم. به مردم نگاه می‌کنم همه با خانواده و دوستانشان آمده‌اند و با انبوهی از احساسات شادی،غم،گریه و شاید درد از هم خداحافظی می‌کنند. به خود می‌نگرم کسی برای بدرقه‌ام نیامده. هیچ کس برا رفتنم ناراحت نیست برای چه کسی مهم است که آرام برای همیشه خواهد رفت. دین دان مسافرین تهران-آمریکا آماده پرواز توجه‌ام جلب می شود ساک خود را بلند کرده و آماده رفتن و رها کردن می شوم رها کردن خاطرات کودکی رها کردن خانواده رها کردن دوستان سوار هواپیما می شوم و در صندلی خود قرار میگیرم سرم را به پنجره تکیه میدهم و کمربند خود را می‌بندم بعد صحبت های خدمه و خلبان هواپیما حرکت می‌کند و من، من شاهد دور شدن از وطنم هستم اجازه می‌دهم اشک هایم فرو بریزند اشک میریزم آنقدر اشک های حبس شده ام می‌ریزند که دیگر اشکی برای ریختن ندارم. بعد از چند توقف و چندین ساعت پرواز بلاخره به مقصد رسیدم. ساکم را می‌گیرم و به راه می افتم هوای خنک صبحگاهی را به ریه هایم میفرستم به خودم قوت قلب میدهم همه چیز درست میشه آرام قوی باش. به سمت تاکسی راه می‌افتم و آدرس خانه ای که اجاره کردم را می دهم وارد خانه می شوم. با چیزی که دیدم زیاد تعجب نکردم،خانه از عکس هایش خیلی کثیف تر و بهم ریخته تر است. به خانه نگاهی انداختم یک اتاق و یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام کوچک و جمع و جور حداقل دلم به پنجره بزرگ و دلبازش خوش است لباس های کهنه ای میپوشم و شروع به تمیز کردن و سابیدن خانه میکنم همه جا را خوب تمیز میکنم خسته و کوفته دوش می گیرم و خود را روی تخت می اندازم و بدون حتی زره ای مکث به خواب می روم
  5. به نام خدا نام رمان:باهم تا انتهای جهنم ژانر:عاشقانه،معمایی،تخیلی مقدمه: داستان درباره دختریه که در یک تصادف خانواده‌ش رو از دست میده و بعد از چند وقت متوجه قدرت عجیبی میشه که اونو از یک انسان فانی به یک امشاسپندا تبدیل میکنه! قدم بر می‌دارم با همه سختی‌ها با همه درد و رنج‌ها دست در دست سرنوشت جلو میروم. می‌بینم سرنوشت برایم چه میخواهد. از بزرگ تا کوچک، از عشق تا نفرت این زندگی را زندگی میکنم و یک لحظه هم پا پس نمی‌کشم...! ء...... پارت یک موسیقی تو سرم میچرخید و درکی روی اطراف نداشتم. نگاهمو به منظره بیرون انداختم و کم‌کم به خواهر و برادرم که داخل ماشین خواب رفته بودند نگاه انداختم؛ راحت خوابیده بودند و ماشین با سرعت در حرکت بود. قرار بود خانوادگی به شمال برویم ولی انگار قرار این نبود و تنها فکر من این را میگفت! شب شده بود و بابا از صبح بکوب پشت فرمون بود و رانندگی میکرد. همه خواب بودند جز من و او انگار باباهم خواب‌اش می‌امد که صدای آهنگ را بیشتر کرد شاید هم اینطور نبود...! چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم منم بخوابم اما خوابم نمی‌برد چشم باز کردم و به بیرون خیره شدم باید خوشحال می‌بودم ولی چرا حسی عجیب روی قلبم سایه انداخته بود؟! بازم چشمانم رو بسم و هر چند لحظه باز میکردم و باز می‌بستم با هجوم نور زیادی به پشت پلکم با تعجب چشم باز کردم و با کامیونی که درست رو به روی ما درحال حرکت بود به جلو خم شدم و درحالی که جیغ میکشیدم خواستم به شونه بابا بزنم که با تکان بدی که ماشین خورد تعادلم را از دست دادم و به پایین کشیده شدم با ترس به شیشه رو به رو خیره شدم انگار داشتیم یه جایی سقوط میکردیم و هربار ماشین به یک جایی برخورد می‌کرد. جایم خوب بود با اینکه درد داشتم بهم اسیبی وارد نمیشد سریع دستم رو بردم سمت دست برادرم تا او که بیشتر به من نزدیک بود را به پایین بکشم و بعد خواهرم را تا انهاهم آسیب نبینند ولی با ضربه‌ای که به دستم وارد شد نشان از این بود که سقوط کرده‌ایم دستم را با تمام دردی که داشت آزاد کردم و سعی کردم از ماشین خارج شوم اما نمی‌شد. متوجه خونی که زیر پایم جاری بود شدم متعجب به احساسم رجوع کردم تا بفهمم از کجام خون می‌اید ولی من که هیچ دردی جز دستم و کمرم نداشتم دست روی کمرم کشیدم و بعد به دستی که اسیب دیده بود بازم دلیلی برای خون ریزی پیدا نکردم! پارت دو با یاد آوری خواهر برادرم که کنار من نشسته بودند و حالا از دیدم پنهان بودند بهت زده ساکت به رو به رو خیره شدم اشک به چشمانم دیوید به خون زیر پاهایم نگاه کردم محکم دستم رو روی چشمم کشیدم و با حرص گفتم:( نه شقایق الان وقت گریه نیست گریه نکن باید بهشون کمک کنی!) تو جام تکون میخوردم تا یه جوری بتونم از اونجا بیرون بیام ولی نمی‌شد محکم به در می‌کوبیدم و جیغ می‌کشیدم تا بالاخره کسی به کمکمان بیاید ولی صدایی نمی‌آمد بلندتر جیغ میزدم و دست هایم را به در ماشین می‌کوبیدم که صدای موتور ماشین را شنیدم دست از جیغ زدن برنداشتم و بازم جیغ زدم که یک نفر از بین شیشه خورده های پنجره منو بیرون کشید بدون توجه به ان مرد بلند شدم و سعی کردم برم و بقیه رو از ماشین بیرون بیارم ولی هیچ جوره زورم نمی‌رسید برگشتم و به مرد نگاه کردم با چشمای اشکی و حرص گفتم:( بیا کمک دیگه) انگار تعجب کرده بود که چطور با ان سقوط هنوز هم زنده‌ام و اینطرف و انطرف میدوم شایدهم حق داشت. برگشم و تندتند شماره امبولانس رو گرفتم و به گوشم نزدیک کردم خیلی زود جولب داد و من همه چیز رو برای زن پشت خط تعریف کردم و مدام گریه میکردم اونم منو به ارامش دعوت می‌کرد ولی چه ارامشی رو از من میخواست؟ پارت سه پلک چشمم پرید و به زمان حال برگشتم بازم فکر کرده بودم هنوز صحنه جنازه مادرم خواهر و برادرم جلوی چشمام بود ولی خداروشکر هنوز بابا رو داشتم حالش خوب نبود ولی بعد از چند ماه بستری شدن خوب شد و برگشت. به خاکسپاری خانواده‌م فکر می‌کردم بابا نبود و تنها بین فامیل نشسته بودم و اشک می‌ریختم. چشم‌هایم را بستم و محکم به خودم گفتم:(کافیه شقایق تو قرار نیست دیگه بهش فکر کنی؛ تو قرار نیس دیگه گریه کنی؛ تو قراره محکم باشی!) با تموم درد تو دلم لبخند زدم و چشم‌هامو باز کردم و محکم به کیسه بوکس رو به روم ضربه زدم چندبار پشت سرهم بهش مشت زدم و بعد از تمرین با استادم و عوض کردن لباس‌هام از باشگاه بیرون اومدم تلفن همراهم رو بیرون اوردم و اسنپ گرفتم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه رسید و سوار شدم. روی مبل نشستم و از لیوان موکا توی دستم یه قلپ خوردم یک سال و نیم از اون ماجرا میگذشت و من الان اینجام بعد از اون اتفاق خیلی عوض شدم، گوشه گیر شدم کمتر با بقیه ارتباط برقرار میکردم، از اون روز برای پرت شدن حواسم از مرگ خانوادم سعی کردم انواع کلاس هارو برم (دفاع از خود، تکواندو،کنگفو،گیتار،نقاسی،ادیتوری...) هربار که دوره هرکلاس تموم میشد میرفتم سراغ بعدی و الان خیلی چیزا بلد بودم ولی یه اتفاق دیگه هم توی اون تصادف واسم افتاد که مهم ترین اتفاق بود توی زندگیم! نمیدونم به خاطر برخورد سرم با صندلی جلو بود یا به خاطر اتفاقای دیگه اما از اون شب یه قدرت عجیب رو توی خودم پیدا کردم و سعی کردم جز خودم و یه سری از دوستام کسی درباره‌ش ندونه...! گوشیم زنگ خورد لبخند روی لبام نشست تماس رو وصل کردم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم صدای خنده اشکان باعث شد منم لبخندم گشاد تر بشه. _دمت گرم دختر ببین چطور قاپ استاده رو دزدیدی که طرف بیخیال بشو نیست! منم مثل خودش با لحنی که خنده توش موج میزد گفتم:(شاید باورت نشه اشکان ولی من هیچکار نکردم و فقط رفتم داخل ثبت نام کردم و یکم تمرین کردم و برگشتم هرچی هست از کرم خودشه!) بلندتر خندید و گفتم:( بابا من که میدونم این رفیقمون یکم زیادی هَوَله ولی خو توهم خوب بودی نقشه بعدی رو بهت میگم بعد فعلا) بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کردم و چشمام رو بستم تقریبا یک سالی میشه باهاش دوست بودم.
  6. نام رمان: آسانسور جهنمی نام نویسنده: KJ.HANA سه ژانر اصلی: تخیلی ترسناک معمایی خلاصه: آدم ها هیچوقت خوب کامل و یا بد کامل به دنیا نمیان. همه چیز بستگی داره به آدمای اطراف و اتفاقایی که میوفته. هرکس یک نیمه فرشته و یک نیمه شیطانی داره و خود اون شخص تصمیم میگیره که کدوم روی خودشو به ما نشون بده. اما چه اتفاقی میوفته اگه هر دو روی خوب و بد همدیگه رو ببینند؟ مقدمه: ما ۸ نفر بودیم.۸ نفر با زندگی معمولی که درگیر اتفاقاتی شدیم که نباید.تنها اشتباهمون بازی بود که نباید میکردیم ، وارد آسانسوری شدیم که نباید می شدیم.ما وارد بازی شدیم که بوی خون و مرگ می داد ، اون باعث میشد هر لحظه احساس مرگ کنیم. ما ۸ نفر بودیم اما بعد از اون اتفاق دیگه نه... پارت1: هیوا: از دفتر رئیس خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. از عصبانیت موهام رو بهم ریختم و به طرف آسانسور حرکت کردم. یه روزی خودم با دستای خودم میکشمش. شاید براتون سوال باشه که چه اتفاقی افتاده؟ بزارید براتون توضیح بدم اما اول بزارین خودمو معرفی کنم: اسم من هیوا آدینس. ۲۰ سالمه و یکی از طراحان اصلی شرکت B & A توی لندن هستم. اوهوم... همون شرکت معروف و با مدیر عاملی جناب دامون تهرانی!!!! مردی ک هرروز خدا مرگشو با دستای خودم تصور میکنم. چرا؟ چون اون عوضی یه رئیس سرد، بی احساس و خشنه که کل شرکت ازش وحشت دارن. و الان هم بعد از اینکه مطمئن شد خوب قهوه ایم کرده و گند زده به طراحی ک کلی براش وقت گذاشتم و تلاش کردم از دفترش بیرونم کرد. من... برای این طراحی ... حسابی کار کرده بودم. دوهفته کامل زمان برد، ۳ شبانه روز نخوابیدم تا بتونم کاملش کنم. بعد حضرت آقا در میاد میگه: طراحیت افتضاحه. و با آروم ترین و رو مخ ترین لحن ممکن!!!! اون... یه عوضی به تمام معناس. از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم. قیافم داغون داغونه شبیه روح های توی فیلمای ترسناک شدم موهای بهم ریخته مشکیم رو صورتم ریخته و چشم هام پف کرده و رنگ صورتم فرقی با گچ دیوارای شرکت نداره. با همین وضع رو به روی آسانسور وایمیسم و دکمه رو میزنم تا بالا بیاد و به طبقه ۱۰ ام که دفترمه برگردم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم. کارما بزنه به کمرت الهی دامون که خوابو ازم گرفتی. همینطوری داشتم زیرلبی دامون رو مورد عنایت قرار میدادم که آسانسور بعد یه قرن رسید. همینطوری به عددی که نشون میداد طبقه ۵ ام زل زده بودم منتظر باز شدن در بودم. همینکه در باز میشه با قیافه های متعجب دو تا از همکارهام رو به رو میشم. بدون اینکه به خودم زحمت بدم و ازشون بپرسم از چی تعجب کردن و یا حتی به صورتشون نگاه کنم بیصدا وارد آسانسور میشم‌. همینکه در بسته شد هردوشون با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنن. باز چشون شده رو فقط خدا میدونه. هردوشون رو میشناسم : بردیا تابش و تیام زارع. جزو تیم فناوری اند و با هوراز پارسا به معنای واقعی کلمه بمب انرژی شرکت محسوب مبشن. این دوتا دلقکی که الان گیرشون افتادم همیشه خدا دردسر درست میکننولی با اینحال همیشه کارشونو بی عیب و نقص انجام میدن.بخاطر همینم هست که تا الان اخراج نشدند. ولی الان چه نقشه شومی برام کشیدن که دارن این اداهارو درمیارن رو نمیدونم. اصلا میدونی چیه؟ نچ نمیخوام بدونم؛ بخاطر اون دامون آشغال به اندازه کافی عصبیم. سری تکون میدم و دکمه طبقه 10 رو فشار میدم و بر میگردم سرجام.همین که دکمه رو میزنم تیام میپره پشت بردیا. کلافه با صدایی گرفته میپرسم: میرید بالا؟ تیام خودشو بیشتر پشت بردیا قایم میکنه. حال بردیا هم بهتر از اون نیست ، با رنگی پریده و چشمایی که تعجب میکنم کف آسانسور نیوفتادند بهم زل زده. هردوشون مثل بید میلرزند. با اینکه از رفتاراشون گیج شدم ولی شانه ای بالا میندازم و برمیگردم. به خل و چل بازیاشون عادت کردم برای همین جدی نمیگیرمشون. پارت2: با صدای خیلی آروم جوری که مثلا من نشنوم باهم پچ پچ میکنن تیام: واقعیه!! این لعنتی واقعیه بردیا!!! نمیخوام... دیگه نمیخوام برم بالا نمیخواااام!!!! بردیا: اون... اون حتی حرف زد.اون حرف زد. تیام... آسانسور داره میره بالا نه پایین!! تیام: ما... میمیریم... مگه نه؟ حالا چیکار کنیم؟ بردیا: نباید باهاش حرف بزنیم وگرنه میبرتمون... فقط خفه شو تیام... دهنتو ببند ، صدات درنیاد. درباره چه کوفتی حرف میزنن این دیوونه ها؟ دیگه نمیتونم تحملشون کنم به اندازه کافی اعصابم داغون هست. عصبی سمتشون برمیگردم و داد میزنم - شماها امروز چه مرگتون شده؟؟! بیشتر به گوشه آسانسور برمیگردند. هوفی میکنم و برای صدمین بار برمیگردم. بیخیال دختر ارزششو ندارن که بخوای دستتو به خونشون کثیف کنی و بری زندان. آسانسور در طیقه هشتم متوقف میشه و یکی دیگه به جمعمون اضافه میشه. خدارو شکر میکنم که هوراز نیست. همینکه داخل شد اون دوتا دلقک اون پشت سر هاشونو بالا میگیرن و نگاهش میکنن. با لبخندی که همیشه رو لباشه نگاهمون میکنه. کارن: سلام پسرا. سلام هی... خدای من هیوا حالت خوبه؟ شبیه روح شدی ، چیشده؟ تیام و بردیا بالاخره از اون پشت با تعجب میان بیرون بهم نگاه میکنن. تیام: صبرکن... چی؟هیوا؟ بردیا: برگام... واقعا خودشه. تیام بردیارو کنار میزنه و میاد رو به رو و موهامو از صورتم کنار میزنه. تیام: هیوا؟ چرا انقدر ... داغونی؟ پوکر فیس به هر سه تاشون که منتظر جواب منن نگاه میکنم و با تشر رو به تیام میگم: - از جلو چشام خفه شو فقط تیام دستاشو به نشونه تسلیم بالا میبره. کارن: بار اولتونه که میبینینش که اینطوری میکنین؟ بردیا: حاجی فکر کردیم یه روح واقعیه طوری برمیگردم طرفش که تیام هم یه قدم به عقب برمیگرده. - روح؟؟! ناموسا؟ الان داری جدی میگی؟ تیام: عامم... گوش کن... میتونیم توضیح ب... نزاشتم حرفشو کامل بزنه. صورتمو برمیگردونم و میگم : - نمیخوام حتی یه کلمه بشنوم. کارن وقتی میبینه خیلی عصبیم میاد رو به روم و میگه: - حسابی عصبانی امروز؟ چیشده؟ چپ چپ نگاهش میکنم . کارن: صبر کن...نگو که باز... با حالت زاری میگم: - آرهههه... بازم طراحیمونو قبول نکرد عوضی. دستی به پیشونیش میکشه. کارن: محض رضای خدا این پسر چشه؟ هیچوقت از هیچی خوشش نمیاد. - کارن ، الانه که بزنم زیر گریه. کارن: باور کن منم همینطور ولی بیا جنبه مثبت قضیه رو نکاه کنیم. میتونیم بازم روی یه طرح دیگه باهم کار کنیم. مگه نه؟ ما همیشه تهش کارمون خوب از آب درمیاد. - ولی کارن... ما واقعا خیلی سر این طرح سخت کار کردیم. کارن: میدونم ولی اینکه برای ما چیز جدیدی نیست. اون همیشه طرحامونو قبول نمیکنه ولی در آخر از طرحامون استفاده میکنه . بیا دوباره انجامش بدیم و اینکه... نگاهش میکنم و با خنده میگم: - خوشبین باش. آره بیا انجامش بدیم * کارن سرمد * اون هم مثل من طراح اصلی شرکته و هردو لیدر تیم طراحی هستیم و به خاطر همین ما تنها کسایی هستیم که با رییس شرکت مستقیم در ارتباطیم. چه سعادتی کارن قبل از اینکه من استخدام بشم اینجا کار میکرده و اولین نفری بود که وقتی اومدم اینجا باهام هم صحبت شد. اون موقع کارن تنها لیدر تیم و تنها طراح اصلی بود تا وقتی که من تو کارم حرفه ای تر شدم و دامون والا مقام بهم ارتقا درجه عطا کردند تا با کارن جزو طراح اصلی شرکت بشم. الان باهم تیم طراحی رو رهبری میکنیم و تبدیل به یه دوست خیلی صمیمی شده برام. اون همیشه با همه مهربون و خوش برخورده و همیشه خدا هم خوشبینه و تقریبا کل شرکت عاشقشن. با صدای عصبی تیام همگی برمیگردیم طرفش. پارت 3 تیام: دوباره اون دامون عوضی داره عوضی بازی در میاره؟ دندون قروچه ای میکنه و با پوزخند میگه تیام: فقط شنیدن اسمش باعث عصبانیتم میشه. بردیا: هی ... این نفرت شدید نسبت بهش رو تمومش کن. ما همه ازش متنفریم ولی باهاش کنار میایم. آروم باش. ایندفعه دستاشو مشت کرد که نشون از عصبی بودن بیش از حدش بود. تیام: تو متوجه نمیشی. موضوع... فقط درباره رییس عوضی بودن نیس... کارن: یادمه تو و هوراز و دامون بهترین دوستای بچگی بودین. سه تایی باهم بزرگ شدین.قبل از اینکه دامون رییس بشه با من توی تیم طراحی بود. به طرف کارن برمیگردم و با چشمای گرد شده نگاهش میکنم . - اون اینجا تو تیم طراحی کار میکرد؟ اون یه طراح بوده؟؟ کارن: آره. اون آدم خیلی خوبی بود ، خیلی هم با استعداد بود ؛ ولی گمونم رییس بودن حسابی تغییرش داده. تیام: هیچوقت فکرشو نمیکردم که داشتن این موقعیت باعث میشه که... با بغض حرفشو ادامه داد: - اون... دوست دوران بچگیم بود ولی الان ... هه ... حتی شنیدن اسمش باعث میشه حالت تهوع بگیرم... سعی میکنم آرومش کنم. - هی هی اغراق نکن. هیچوقت نمیدونستم دوست دوران بچگیته... بین حرفم پرید تیام: بود... دوست دوران بچگیم بود. تو متوجه نیستی هیوا ، پس لطفا تلاش نکن. اصلا میدونی چیه؟ من هزار بار فکر اینکه از این شرکت استعفا بدم به سرم زده ، ولی من همین الانشم دوستایی پیدا کردم که ارزششون از اون بیشتره. بهش نشون میدم چقدر قویتر از اونیم که فکر میکنه ؛ بهش نشون میدم که دیگه بهش هیچ احتیاجی ندارم. بردیا: خیلی خب کافیه دیگه. برای اینکه جو عوض بشه نگاهی به بردیا کردم و چشمکی نثارش کردم که با تعجب نگاهم کرد خیلی عادی ادامه دادم - هی میخوام که همگیتون بیاین دفترم. منو کارن میخوایم یه چیزی رو نشونتون بدیم. بردیا که انگار فهمیده باشه چی به چیه گفت: - به روی چشم بانوی من نگاهی به تیام کردم -در خدمتگذاری حاضرم بانو انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش به حدی عصبی بود که سفیدی چشماش رو به قرمزی بود. تیام همیشه همینطور بود. هیچوقت برای مدت طولانی عصبی نمیموند و با یه شوخی ساده حال و هواش عوض میشد. لبخندی میزنم و همگی به طرف دفتر کار منو کارن حرکت میکنیم.
  7. Crazy Girl

    رمان جادوگران تئودور

    به نام خداوند آفریننده تخیل و قلم (مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون) نام رمان: جادوگران تئودور نام نویسنده: آل۱۱ ژانر: #فانتزی #طنز #عاشقانه #تریلر خلاصه‌ای از رمان: دختری به نام آندیا که یک فردیست با زندگی عادی، به‌طور تصادفی در روز اول مدرسه‌اش، به دنیایی راه پیدا می‌کند که تمامی چیز‌ها و اتفاقات ناممکن، آنجا ممکن به نظر می‌رسد. جهانی پر از شگفتی و جادو که سراسرش را جلال و شکوه فرا گرفته است، ولی یک مشکل وجود دارد؛ آندیا درست به مکانی احضار شده بود که از سراسر کیهان، افرادی را جمع آوری کرده بودند که جادو در رگ‌هایشان جریان داشت، اکنون برای آموزش، به آکادمی‌های جادوگری می‌روند تا برای جنگ پیش‌رو، آماده شوند. ولی آندیا یک دختر معمولی است، چه اتفاقی ممکن است برایش بیوفتد؟ ماجراجویی این دختر بدون جادو در این جهان سراسر جادو، یک اتفاق غیرممکن به نظر می‌آید. __________________________________________ ‌پی‌نوشت: مجموعه داستان‌های آلیس هاتسون، داستان‌هایی با موضوع‌های متفاوت و جداگانه است که در آن یک شخصیت همیشه وجود دارد و ثابت است که نامش آلیس هاتسون است. مهم نیست این شخصیت اصلی یا فرعی باشد، چیزی که مهم است وجود این شخصیت در رمان‌هایی با موضوعات مختلف است.
  8. نام رمان: آربوس (به معنای تاریک ترین نقطه جهان) نویسنده: نیایش دنیادیده ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه، غمگین __________________________________ خلاصه: من یک جنگجوام! جنگنده‌ای که برای بقا می‌جنگد! من می‌جنگم برای زندگی کردن و زندگی بخشیدن. من منتخب شده‌ام تا سرنوشت خیلی‌ها را تغییر دهم. من کسی‌ام که ممکن است نفس تازه‌ای ببخشم و گاهی ممکن است دفتر زندگی‌ات را مهر و موم کنم...
  9. Hana03

    بیگانه (alien)

    اسم نویسنده: Hana_ahv03 ژانر: تخیلی خلاصه: روزی روزگاری، فردی زندگی میکرد که مثل میلیون ها آدم دیگه دوست داشت زندگیش تغییر کنه. زندگی بهتری داشته باشه. اصلا داستان خیال پردازی و به قلم آوردن اون از همینجا شروع شد. مگه نه؟ وقتی انسان ها شروع به تصور زندگی ای کردن که هرگز نمی تونن اون رو تجربه کنن. دست بر قضا اتفاقی برای این دختر میوفته که باعث میشه به تغییری که میخواد برسه. چه خوب، چه بد؟! ولی میدونی نکته تاریک ماجرا کجاست؟ اونجاست که بعضی آدما هر شب موقع خواب با خودشون میگن:( ای کاش فردا که از خواب بیدار شدم، وارد یه دنیای دیگه میشدم!) ولی هر صبح، خودشونن و اتاقشون! اما دوست من! زندگی رمان نیست. شاید این جمله م تکراری باشه ولی واقعیتیه که باید پذیرفت: اگه میخوای دنیات رو عوض کنی، باید خودت رو عوض کنی! دیدگاهت، طرز فکرت و گاهی حتی طرز رفتارت... پس الان که داری این مطلب رو میخونی، ازت میخوام که در اسرع وقت سعی کنی یه قدم در جهت ساختن دنیایی که میخوای برداری. کی گفته تو نمیتونی؟ تو لیاقت بهترین ها رو داری. شک نکن! مقدمه: یه آدم فضایی با یه سفینه! سرگردون توی فضای بی نهایت! نمیدونه از کجا اومده؟ به کجا میره؟ هدفش چی بوده؟ نه جایی برای برگشتن داره... نه جایی برای رفتن... بالاخره یه سیاره توجهش رو به خودش جلب میکنه. یه سیاره آبی خیلی زیبا! دوست داره خونش رو اونجا بسازه... آدم فضایی بیچاره! هیچ از این خبر نداره که موجودات ساکن روی این سیاره، مثل خار برای گل رز هستند. از موجودات تک سلولی گرفته تا ما انسان های هوشمند، همه و همه در حال جدالی بی پایان برای زنده موندن هستیم. این سیاره زیباست، و در عین حال، بی رحم... درست مثل زندگی! منم در حکم اون آدم فضاییم. با این تفاوت که (صدای آلارم کرنومتر) صدا رو قطع میکنم. دوباره یه نگاه به نوشته میندازم... مضخرفه! بقیه پست های وبلاگم رو میخونم. یکی از یکی افتضاح تر! این هفتمین وبلاگیه که حذف میکنم. *** با عجله بلند میشم. _خواب موندم...! عقربه ساعت 10:35 رو نشون میدن. (من که از برنامه م عقب موندم، پس یکم خوابیدن که به جایی برنمیخوره. مگه نه؟) با این استدلال دوباره دراز میکشم. ولی به جای خوابیدن، مغزم شروع به یادآوری تمام کارهایی که توی این هفته باید انجام بدم و هنوز بهشون نرسیدم، میکنه. آهی میکشم و مجدداً بلند میشم و ... بله! یه روز دیگه... به سمت طبقه پایین میرم. بوی ماه مهر میاد. چند روز دیگه شهریور تموم میشه. امسال آخرین سال من به عنوان یه دانش آموز هست.
  10. نام رمان: الهه ارشد ژانر: عاشقانه. فانتزی. تخیلی. خلاصه: در دنیایی آنطرف هستی دنیایی متفاوت با زمین وجود دارد. زمین ساخته دست خداست و این دنیا ساخته دست سرنوشت است. دنیایی از الهگان و پریان. دنیایی پر از آدم‌های جاودانه و عجیب...الهه ارشد این دنیا که بر همه حکومت می‌کنه به دلیلی روحش رو در وجود، دختر شاگردش قرار میده تا انتقام مرگش را بگیره و اتفاقی با دوبای‌جان آشنا میشه. یک الهه‌ی خونسرد و سرد که در جهان در حال سفر است..‌. . مقدمه: بیا باهم سفر کنیم به دنیا خیال، به دنیا رنگ، عشق و ابدی‌ات به دنیاای که عشق را طور دیگری معنی می‌کند و فداکاری رنگ و بوی دیگری می‌گیرد، طمع‌ها سیاه تر میشوند و جنگ‌ها سخت‌تر... . بیا باهم زندگی را رنگ کنیم؛ به رنگ عشق، فداکاری، و محبت... . *** در این دنیا بی‌نهایت فقط زمین وجود دارد؟ در این هستی بی‌انتها چه چیزهایی هست؟ موجودات فضایی؟ با چشمان درشت سیاه و یا پوست سبز و شاخک‌ها؟... . "راوی" در دنیایی آنطرف هستی دنیایی متفاوت با زمین وجود دارد. زمین ساخته دست خداست و این دنیا ساخته دست سرنوشت است. دنیایی از الهگان و پریان. دنیایی پر از آدم‌های جاودانه و عجیب... *** خدا در زمان خلقت این دنیا شش آسمان ساخت و آدم‌هایی که پیر نمی‌شدن و جاودانه بودن را در این شش آسمان آفرید. آسمان ششم و پنجم با انرژی جادویی کم که باعث میشد جذب جادو درش به‌شدت سخت باشد و اهریمنان در آن دنیا به وجود آمدن. بعد به وجود آمدن اهریمنان اولیه، آنها بچه‌دار شدن و جمعیت اهریمنان افزایش پیدا کرد. اهریمنان به‌شدت زیبا و دلفریب بودن و قدرت جادویی‌شان سیاه بود. در آسمان چهارم و سوم امپراطوری آسمانی به‌وجود آمد. در اونجا انرژی جادویی زیاد بود و آنها به سادگی قدرتمند میشدند. آسمان سوم متعلق به پادشاه و ملکه امپراطوری بود. و آسمان چهارم متعلق به سومین شاگرد آسمانها بود. امپراطور و ملکه آسمانی با اهریمن‌ها دشمن بودن و با آنها میجنگیدن؛ ولی آسمان سوم بی‌طرف بود. بالاتر از آسمان سومم و چهارم آسمان دوم و اول بود. در آنجا کسی به‌دنیا نمی‌آمد چون کسی عاشق دیگری نبود. آنجا محل زندگی پنج الهه بود که در مقابل کاخ ابدیت به وجود آمده بودن. خدا آنهارا از همه بیشتر دوست داشت و قدرت‌های زیادی را به آنها داده بود. آن پنج نفر مسئول مراقبت از زمین و چهار آسمان دیگر بودن. ولی بخاطر تنهابودن این پتج الهه انها هیچ‌وقت دوستی و احساسات را تجربه نکردن. و آنها بلد نبودن بهم عشق بورزن و زیاد باهم صمیمی نشدن. الهه پنجم، ارباب دوبای‌جان که این زندگی را نمی‌خواست که بقیه آسمانها رفت تا بتواند آدم‌هایی را پیدا کند که دوستش دارن. ده هزار سال همینطور گذشت تا الهه ششم، الهه ارشد تمام الهگان و موجودات به دنیا آمد... . پارت۲ میرا ، الهه ارشد به دنیا آمد و چنان نیرویی در وجودش بود که تمام دنیا این نیرو را حس کردن و به سمت آسمان اول و دوم تعطیم کردن و تولد الهه ارشد را تبریک گفتن. یونا الهه اول، اولین نفری بود که میرا را دید و برای اولین بار قلبش پر از عشق و علاقه شد. دومین‌جو الهه دوم هم بعد دیدن میرا شیفتش شد. نورا و دِیو الهه سوم و چهارم هم همینطور. همه الهه‌ها عاشقِ الهه ارشد کوچولو جدیدشون شده بودن و با محبت همه‌چی رو بهش آموزش دادن. ولی دوبای‌جان بی‌خبر از الهه جدید، دنیا را با هویت مخفی می‌گشت و گاهی هم به زمین سفر می‌کرد و زمان همینطور گذشت و میرا قدرتمند‌تر شد، زیباتر شد، قابل احترام‌تر شد و تمام آسمان اول و دوم رو پر از عشق کرد. ده هزار سال بعد: "میرا" دوباره به دور و ورم نگاه کردم. دیو باز می‌خواست مجبورم کنه تمرین کنم. من همین الانشم قدرتمندم؛ دیگه نیاز به تمرین بیشتر نیست ولی اون بازم حرف خودش رو میزنه. دوباره دورو ور رو نگاه کردم و سریع به جنگل باونو تلپورت کردم. مثل همیشه ساکت بود. تو این دوتا آسمان کسی به غیر از ما شش نفر زندگی نمی‌کرد. همیشه با یونا و نورا می‌یومدیم اینجا و مست می‌کردیم. روی یکی از تخته‌سنگ‌ها دراز کشیدم و چشمام رو بستم. - لطفا کمکم کن! سریع از جام بلند شدم. این صدای کیه؟ - التماست میکنم کمکم کن. - تو کی هستی؟ خودت رو نشون بده جادوی ضعیفی که متعلق به پری بود پدیدار شد و روح یک دختر آشنا جلوش سبز شد. - سیندی!؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ جلوم زانو زد. این چه کاریه؟ سریع زیر بغلش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم. - بانوی‌من لطفا کمکم کنید انتقام بگیرم. - اول بلند شو تا ببینم چی میگی؟ -چشم... . پارت۳ - بانوی‌من، پدر من شاگرد وفادار شما بود. لطفا کمکم کنید. دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم: - چه اتفاقی برات افتاده؟ چرا فقط روحت اینجاست؟ - بانوی من، من مُردم. شوکه بهش چشم دوختم. اون مرده؟ ولی اون فقط صد هزار و پنجاه سالشه. خیلی جوونه. چطور همچین اتفاقی افتاده؟ - چرا؟ چه اتفاقی افتاده؟ - بانوی‌من همینطور که می‌دونید من دختر نامشروع ملکه آسمان‌ها و پدرم رییس کاخ آسمان چهارمم که شاگرد شما بوده. بعد از تولدم مادرم زمانی که توی تخم معنوی بودم رهام کرده و با امپراطور آسمانی ازدواج کرده و بعد اونا سه تا بچه به دنیا آوردن. خواهرم مثل ملکه آسمانی یک ماهی طلائی هستش و از بچگی مارو باهم مقایسه می‌کردن و این، اون رو عصبانی می‌کرد. تا الان خیلی خودش رو کنترل کرده؛ ولی امروز اون من رو مسموم کرد و کشت. سرنوشت این دختر همیشه غم انگیز بوده. مادرش هیچ‌وقت بهش اهمیت نداده و پدرش روهم زود از دست داده. هیچ‌وقت هیچ خانواده‌ای نداشته. دستاش رو نوازش کردم. - می‌خوای برات چیکار کنم؟ - بانوی‌من انتقام مرگ من رو بگیرید؛ مادرم، ملکه آسمانی با نیروی شیطانی... . یکهو حرفش رو قطع کرد و چشمام بهم نزدیک شد. _ سیندی؟ سیندی؟! - لط..فا...بانوی...من... روحش آروم شروع کرد به محو شدن و تو هوا پخش شد. آخر حرفش چی میخواست بگه؟ چه اتفاقی میخواد بی‌افته؟ بهتره برم از دومین‌جو و دِیو بپرسم... . *** - همینا رو گفت؟ سرم رو به تایید تکون دادم. همه‌چی رو برای همه تعرییف کردم. دلم خیلی برای سیندی می‌سوخت؛ می‌خوام انتقامش رو بگیرم. - آخرین حرف‌هایی که گفت راجب نیرو شیطانی بود؛ این حتما یک ربطی به آسمان چهارم و سوم داره بزارید برای سه هزار سال برم که هم انتقامش رو بگیرم هم سرو گوشی آب بدم دیو متفکر گفت: - فکر بدی هم نیست تو فقط تو جنگ‌ها شرکت کردی و تو زندگیت بغییر از ما با کس دیگه‌ای وقت نگذروندی؛ این سه هزار یال می‌تونه یک سفر خوب برات باشه. دومین‌جو کلافه گفت: - اگه مشکلی پیش بیاد چی؟ - من می‌تونم از پس خودم بر بیام مین‌جو. چشمام رو مظلوم کردم و با ناز گفتم: - لطفا!... فقط برای سه هزار سال! هر سه‌تاشون نفسشون رو آه مانند بیرون فرستادن... . ***
  11. Zeynab Noparvar

    عشق سه برادر

    موضوع : عشق سه برادر ژانر: عاشقانه و تخیلی زمان نوشتن: ۶:۳۵ ۱۴۰۰/۱/۲۶ نویسنده: زینب نوع پرور خلاصه: در باره دختری به اسم سدناست که برای نجات داداشش که نزدیکه از بلندی پرت بشه پایین اقدام میکنه داداششو نجات میده اما پای خودش لیز میخوره و پایین میوفته اما بجای اینکه پایین بیوفته بمیره دریچه ای براش باز میشه و اون میوفته داخل اون و.......
  12. مقدمه: قصه ی ما اینبار با تموم قصه ها فرق میکنه، نمیدونم که قصه ی ما به سر نمیرسه یا میرسه؟ قصه ی من نقل قولی ست از تناقض زندگیم، تناقض اتفاقاتی که برام افتادن و میفتن. نمیدونم انگار نمیخوان تموم بشن شوک هایی که بهم وارد بشه، انگار اینو یادم رفته که تا خدا نخواد مُرده ای که ایست قلبی کرده با شوک های پی در پی زنده نمیشه. با ساز روزگار باید رقصید، سازش تا وقتی خوبه که به ذلت کشیده نشه. من عروسک خیمه شب باز روزگارم، زندگی من تو آرایه های ادبی خلاصه شده. جناس اختلافی زندگی، مردگی ست. گر چه بازم اینا متضاد همن. زندگی برای بعضیا داشته هاشونو میده اما برای من داشته هامو که نداد به کنار، داشته هامو هم گرفت. زندگی من، تخیلی اما واقعیه، کلماتی هستن که پارادوکس به حساب میاد. من دقیقا خوده پارادوکس هستم، مرده ی زنده، نه؟ خلاصه: شخصیت اصلی ما یه زن افسرده ای هست به نام لنا. زندگی یا بهتره گفت؛ روزگار، داشته هاشو ازش میگیره. این زن یک پلیسه اما با لباس شخصی سراسر جهان میگرده، قراره همراه شوهرش و همکاراش، به مسافرت کاری برن اما حقیقتش این مسافرت کاری، یک ماموریته و صد در صد محرمانه ست. خلاصه، ماموریت میرهن اما این ماموریت به ظاهر ماموریته، پشتش یه حقیقتی کشف میشه که ترسناکه. وارد مکانی میشن که نباید بشن. و چه حیف این پشیمونی که نمیشه سرش تاسف خورد. یه نفر هست که ناخواسته پاشو تو این دنیای بی رحم میزاره، ولی خواسته مهرشو به دل همه میندازه. این شخص، شخص سومی ست که قراره وارد زندگی لنا بشه که زندگیشو زیر و رو میکنه و.....
  13. ◇|به نام او که ترس را در کنار شجاعت، همانند دو گوی شیشه ای در یک فرد آفرید.|◇ ◇نام رمان: کما ◇نویسنده: AYSA_H ◇ژانر: تخیلی، معمایی
  14. زهرا حیاوی

    دختر مائورایی

    خلاصه: درباره دختریه به نام مریم که نمیدونه چطور بدون ازدواج حامله شده و نتیجه این حاملگی یک دختر مرموز وپرقدرته (مقدمه) تا حالا بار ها شده جلوی اینه به ایستم و ازش بپرسم بدبخت ترین ادم دنیا کیه...و اون بجای نشون دادن سفید برفی افکارم انگشتای شومشو به سمت خودم گرفته و من هر بار به این تصویر زهرخند زدم....فراموش کرده بودم این اینه وظیفش نشون دادن من به منه....من رو مقابل دنیایی قرار میده که خودم ساختم ولی خب من هر بار با بی رحمی فقط دنبال نقطه های تاریک این دنیا میگشتم درصورتی که زیبا ترینو با استعداد ترین آدم این دنیا هم خودم بودم ولی خوب ....با همین افکار خودم رو راضی میکردم تا سیبی که میدونستم مسمومه رو به اختیار گاز بزنم .... نا امیدی اختیار رو از آدم میگیره و من هر بار خودم رو بیشتر غرقش میکردم... حتی وقتی که نور رو دیدم دستامو جلوی چشمام‌گرفتم که مبادا چشمایی که با تاریکی عجین شده رو اذیت کنه‌.‌....هر بار ذهنم‌ خط بلندی رو با ذوق برای آینده و اهدافم ترسیم میکرد نقطه هایی از جنس بهانه اون رو به پاره خطی کوتاه تبدیل میکرد. در صورتی که این خط میتونست تا ابدیت ادامه پیدا کنه سر به اسمون بکشه و روزی (کهکشان) فتح کنه.....ولی امان از اون دنیا که فقط نقطه های تاریک روی صفه ی شفاف آینه رو میدید‌...) ##(از اونجایی که من آدم تنبلیم حوصله دنبال مقدمه گشتن ندارم)###@ (موضوع الهام گرفته از داستان حضرت مریم) داستان اولش از زبان مریم بعد دختر داستانه
  15. ♡ In the name of Allah ♡ _نام:عطر تو در این حوالی _نویسنده:یاسی XY _ژانر:تخیلی،عاشقانه خلاصه:شایلی که مادر و پدرش از هم جدا شده اند و پیش مادرش زندگی میکند اما به دلایلی مجبور میشود به شمال برود و نزد پدرش زندگی کند و در آنجا با دانشگاه جدیدی آشنا شود و در آن ادامه تحصیل دهد؛مهمتر از همه او با کسی آشنا میشود که....
  16. به نام خدا نام رمان:قاتل حرفه ای (مامور 4) ژانر:تخیلی ، عاشقانه ، هیجانی نویسنده:یاسی XY کاربر انجمن رمان های عاشقانه خلاصه :مامور 4 درمورد قاتل حرفه ای میباشد که توسط اصلاح ژنتیکی تبدیل به یک ماشین قتل شده است و با بارکدی که پشت گردنش حک شده شناخته میشود ، هدف جدید او زن جوانی می باشد که در حال فرار از نیروهای قدرتمند و مخفی است این ماموریت افشاگری های تکان دهنده ای در مورد مامور کشنده و طعمه اش را به ارمغان میاورد .
  17. sanaz Ravambeh

    عروس ماه| ساناز روام‌به

    داستان در مورد دختر بچه‌ای است که مرده متولد می‌شود و طی اتفاقاتی با کمک از نیروی ماه بدنیا برمی‌گردد. اما با وجود طلسمی که برای دخترک بوجود می‌آید درسن هشت سالگی از دنیا می‌رود و روحش را در بدن نوزادی مرده قرار می‌دهد. پس از گذشت سالها در نیروی انتظامی مشغول به کار می‌شود و پس از مدتی به یک ماموریت فرستاده می‌شود و بخاطر علاقه‌ی رئیس باند به آن دختر، که فرد میانسالی است. به عنوان دختر خوانده‌ی آن مرد شناخته می‌شود...
  18. بنام خدا اسم رمان: جهان وارونه اسم لاتین رمان: Upside down world ژانر: #تخیلی #عاشقانه ⚡️خلاصه: داستان درباره پسری است که از 14 سالگی پدر و مادرش در یک تصادف میمیرند و این پسر زیر دست عمویی که اصلا پسر را دوست ندارد بزرگ میشود. بعد از یک حادثه خیلی بزرگ پسر به یک فراانسان تبدیل میشه. سعی میکنه جلوی همه‌ی اوضاع بایسته اما....... در تلگرام نیز میتوانید دنبال کنید: @Ali_SHoriginal
  19. مقدمه: چشم آبی تر از آیینه گرفتارم کرد آن سیه موی چه رندانه سر دارم کرد روح پژمرده ی من حوصله اش بود کجا او به یک موج چنین واله و پرگارم کرد سال ها بود که در غفلت خود شاد بودم تا که یک برق چنین تیشه یِ حجارم کرد گفته بودم که دگرپیرم و دل وارد بازی نکنم وه چه رقصی است که این نادره ناچارم کرد من که در گبر و یهودی بودنم شک ها بود او چنین اهل دل و عابد و دین دارم کرد بحر بی آبی من موج خروشان تهی دستی بود او یکی تاج به من داد و کله دارم کرد سال ها ارزن هستیم جویی ارزش داشت گرمیش بین که چه سان راهی بازارم کرد «فهیم بخشی» خلاصه: رمان در مورد دختری هست به نام تانیا! تانیای قصمون پدر و مادرش رو توی یه تصادف از دست داده و توی یه برج همراه خانواده عمو خسرو که رفیق شفیق باباش بوده زندگی میکنه، البته توی واحد رو به روییشون! تانی خانوم با وجود غم بزرگ زندگیش، خیلی شر و شیطونه. جوری که پسرا از دستش عاصی هستن! حالا یه روز که تانیا با دلی، بهترین دوستش(دختر عمو خسرو) می‌ره خرید با آقا تیان رمانمون آشنا میشه که......... میدونم خلاصه نویسیم افتضاحه ها......! پس نظرت چیه توی ادامه رمان باهامون همراه بشی......! مرسی از همراهیتون♥️
  20. رمان: قلبی در گرو بال‌هایش نویسنده:زهرا عاشقی خلاصه: راجب دختری به اسم آدریناست که عاشق و شیفته یه شیطانه اما نمیدونه.طی اتفاقاتی از این خبر با خبر میشه و تصمیم میگیره باهاش ازدواج کنه، خودکشی میکنه تا روحش ازاد بشه و به جهنم بره... اما اونجا از شانس بدش به بهشت میره و... ی رمان تخیلی عاشقانه متفاوت/هر کی خونده پشیمون نشده. پارت یکو بخون پشیمون نمیشی
  21. رمان: خون خواهد بارید. نویسنده: طناز رادمنش خلاصه: مردی از قبیله‌ای خون‌آشام‌ها و زنی از قبیله‌ای گرگینه‌ها پیمان زناشویی بستند. تا جنگ بین گرگ‌ها و خونخوارها تمام شود. حرفی از عشق نبود، حرفی از دلدادگی نبود. اما فرزندی از رحمه یک گرگینه با رگ و ریشه‌ای از یک خون‌آشام اصیل متولد شد. "و این آغاز سلطنت یک فرزند نحس بود." مقدمه: زمانی که ماه به رنگ خون در آمد. من در پیچ و خم خیابان‌های خلوت تو را دیدم. چشم‌های هزار رنگ براقت می‌درخشید و گویی آتش در وجودت شعله می‌کشید. نیش‌های جذابت بلندتر از حد معمول بود. گرگ بودی یا خون‌آشام درست نمی‌دانم، گویی تلفیقی از چشم‌های تیز یک گرگ را به همراه آن نیش‌های داشتی و من برای سالیان دراز در وجب به وجب نگاهت غرق شدم.
  22. ☆به نام خالق آفریننده اِنس و جن☆ اسم: میکــده‌ے ابلیس ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی نویسنده: زهرا عاشقی شروع: 99/11/11 ♡خلاصه♡ دختری از جنس پاکی... پسری از جنس آتش... یک جنگ نا تموم و نابود کننده... یک عاشقی پایان ناپذیر... دختر و پسری که با پذیرفتن هم، آینده هم رو رقم می‌زنند و پا تو دنیای ابدی میزارن. دنیای که فقط مخصوص فرشته‌ها و شیاطین هست. دختری که اشتباهی به جای اینکه به جهنم بره سر از بهشت در میاره:| دختر و پسر دوانشجویی که هر دو شیطان هستن و سرنوشتشون با دیدن یه نامه عجیب بهم میخوره... پسری که از قدرت خاصی برخورداره و با اینکه دختره وست رد به سینه‌اش زده با عاشقانه مواظبشه اما... چه اتفاقاتی ممکنه در این مسیر زندگی براشون بیوفته؟ آیا میشه بهم برسن؟ ✧مقدمه✧ یک وقت‌هایی آدم دلش می‌خواهد یکی یکی لباس‌هایش را بکند‌؛ بشود لخت مادرزاد. راه بی‌افتد داخل شهر و توی صورت آن‌های که با دست نشانش می‌دهند نعره بزند "خوب کردم! می‌فهمیدم دارم چه غلطی می‌کنم؛ دلم خواست بکنم؛ دلم خواست گند بزنم به زندگی‌ام، بله به زندگی یک نفر دیگر هم گند زدم! تاوانش را هم دادم... نوش جانم، تاوان مابقیش را هم می‌دهم" بعد برود روی بلندترین سکویی که می‌بیند. دست‌هایش را از دو طرف باز کند و رو به یک شهر، نه! نزدیکتر... رو به همسایه، همکار، شوهر عمه، پسر دایی، نه! نزدیک تر... به خواهر، برادر، مادر بگوید: "سرتان را بالا بگیرید و ببینید این منم! همین‌قدر بد! همین‌قدر زشت! اما پشیمون نیستم! پاش بی‌افتد دوباره همین کارها را می‌کنم، دوباره تا قِران آخر تاوانش را می‌دهم سرتان را هم که بالا نگیرید باز هم این منم، من! بعد از آن بالا سُر بخورد پایین. هندزفری را بگذارد توی گوشش و راه برود، راه برود و راه برود...
  23. asal khnloo

    زندگی دومم به عنوان یک پسر

    به نام خدا نويسنده:asal ژانر:طنز،تخيلى خلاصه داستان درمورد يه پسره كه طى يه اتفاق زندگى اولش تو دنيا رو يادش مياد و... #پارت ١ داشتم مثل هميشه تو اتاق ورزشم بكس تمرين ميكردم و به كيسه بكس ضربه ميزدم كه با باز شدن در هواسم پرت شد و كيسه بكس با شدت به سرم برخورد كرد و روی زمین انداختم من : من کجام اين تصاوير چي هستن ، اين نوزاد كيه ، اينجا كجاست آشغال دونيه نه اين اتاقم منه ، از سگا بدم مياد نمی دونم چرا دنبالم میکنن . صبر كن ببينم از كجا اينا رو مى دونم اين منممم تو ١٦ سالگى به خاطر تصادف مردممم یعنی من دختر بودم با صداى آرمان به هوش اومدم آرمان : رايان چیشدى پسر حالت خوبه چشمام و باز كردم و از جام بلند شدم من : اين تصاوير چى بود ديگه كه ديدم داشتم همینجوری زیر لب باخودم حرف میزدم و بى توجه به صدا زدنای آرمان از اتاق پرزش بیرون اومدم و از پله هاى خونه دوبلكسم بالا رفتم و به طرف اتاقم رفتم و درشو باز كردم و خودمو روى تخت پرت كردم من : واى خداجون اين تصاوير چى بودن ديگه يعنى اون دختر من بودم يعنى ممكنه اون تصاوير زندگى قبليم باشن نه احتمالش كمه شايد روح يا جن تسخيرم کرده نه این هم امکان نداره روی تخت نشستم و موبايلمو برداشتم و تو نت سرچ كردم : ديدن تصاويرى عجيب بعد از ضربه خوردن به سر . اه اينا هم كه همش مينويسن بعد از ضربه به سر بايد چيكار كنيم و دليل سردرد چیه . گوشيم رو روى كاناپه توى اتاقم پرت كردم و روى تخت دراز كشيدم و ارنج دستم و روى چشمام گذاشتم خوب اگه اين تصاوير مال زندگى اول من باشن يعنى من يه دختر بودم و حالا پسر شدم جالبه ولى يكمم ترسناكه اون كشور يه كشور خارجى بود اره احتمالا كشوره خارجى بوده چون مردم بی حجاب اینور اونور میرفتن .
  24. رمان: ♡قلبی در گرو بال هایش♡ ☆به نام خالق آفریننده اِنس و جن☆ ژانر: عاشقانه، تخیلی، فانتزی،معمایی نویسنده: زهرا عاشقی شروع: 99/8/25 ♡خلاصه♡ دختری از جنس پاکی... پسری از جنس آتش یه جنگ نا تموم و نابود کننده... یه عاشقی پایان ناپذیر... دختر و پسری که با پذیرفتن هم، آینده هم رو رقم می‌زنند و پا تو دنیای ابدی میزارن. دنیای که فقط مخصوص فرشته‌ها و شیاطین هست. دختری که اشتباهی به جای اینکه به جهنم بره سر از بهشت در میاره:| بهشتی که زندگیشو به چالش میکشه. دو دانشجوی که دارن مراتب شیطان شدن رو پیش میبرن و زندگیشون با زوج ما گره مبخوره.... چه اتفاقاتی ممکنه در این مسیر زندگی براشون بیوفته؟ آیا میشه بهم برسن؟
  25. نگارکتاب

    شهر زیبا روها

    شاهزاده که می کوشید همان طور که عصبی در حال راه رفتن بودو به حرف های وزیر اعظم گوش می کرد . به این فکر بود چشن روز سپاس گزاری را در کدام قسمت قصر برگزارکنند. شاهزاده از زندگی نجییب زاده ای اش خسته شده بود.دلش یک زندگی عادی میخواست که در ان از ریاست و دستور دادن خبری در ان نباشد. حرف های وزیر اعظم که تمام شد.به اتاقش رفت و خودش را روی تختانداخت. و خواب رامهمان چشمانش کرد و به خوابی عمیق فرو رفت. شاهزاده وقتی چشمانش راباز کرد خود را در شهری یافت. شهری عجیب و غریب. یاد توضیحات پدرش افتاد که می گفت شهر زیبا رو ها شهری عجیب و غریب است که در ان فقط فرشتگان دختر زندگی می کنند و هیچ پسری در ان شهر نیست. ولی او چگونه به شهر زیبا رو ها امده بود؟ مگر شهر زیبا روها نفرین نشده بود. طبق چیزی که شاه هوراد(پدر شاهزاده)می گفت. این شهر سال ها پیش توشط جادوگر عقده ای طلسم شده بود. اما او در این شهر چه می کرد و چگونه وارد شهر شده بود؟ همان طور که ذهنه خود را در گیر این سوال کرده بود یک دفعه.......... بقیه رمان برای فردا.خب چه طور بود؟
×
×
  • اضافه کردن...