جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'جاسوسی'.
1 نتیجه پیدا شد
-
متفاوت رمان طلوع ماه «OmeGa.H» | انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای OmegaWriter21 در رمان عاشقانه
مقدمه: داستانی بی حد و مرز روایت حریم های نابود شده روایت درد های بی حس روایت فراز و فرود روایت عشقی پیش از اولین نگاه روایت نفس هایی سرد و موج هایی گرم سارا؟! اسم من سارا نیست من رو خیانکار صدا بزن! من قاتلی هستم که چاقو نداره! از عشقت برام نگو وقتی چشم های گناهکارم رو ندیدی! از لمس دست هام حرف نزن وقتی که با این دست ها آدم کشتم. از آرامش نگو وقتی که من ویرانگر آرامشم! از راز نگو وقتی که من یه رازشکنم! از احساس نگو وقتی که من یه عاشقم! با من سخن نگو چون قاتل وجود تویم! از واقعیت نگو وقتی من مجازی ام! با من سخن نگو وقتی که من فراری ام! من رو بکش چون من یه جانی ام! اسم من هرچی باشه مهم نیست چون من یه داستان بی ثمرم! «فصل اول» «یک فرار گداخته و یک دیدار منجمد» کرم پودر صورتم خاک گرفته بود و باد به لبهای سرخ خشکشدهام میخورد. درد داشت و میسوزاند. با زبانم، لبهای خشکیدهام را مرطوب کردم و مزهی شور خون را به روح زخمیام چشاندم. قطرات عرق از مهرههای پشتم سر میخوردند و مانتوی حریرم به بدنم چسبیده بود. حینی که میدویدم، گوشیام را از جیبم بیرون آوردم و بی آن که نگران صفحهاش یا سه دوربین باکیفیت پشتش باشم درون جوی آب پرتابش کردم. آب که انگار خوشحال شده بود گوشی خوبی نصیبش شده است آن را در خودش فروبرد تا مبادا پسر جوانی بیاید و خیال برداشتن گوشی که میتوانست چند دقیقه درون آب دوام بیاورد را در سر داشته باشد. عابرانی که لباسهای کهنهای بر تن داشتند، با نگاههایشان قطرات اعتمادبهنفسم را میمکیدند. همین برایم مانده بود آن هم پیشکش شمایی که روزی ندار میخواندمتان و امروز فهمیدم چه قدر دارا هستید و چه قدر خوشبخت است اصغر معتاد که گوشهای نشسته است و به سکههای پنجاهتومانی خیرات نگاه میکند و سواد ندارد که حساب کند چند سکهی پنجاهتومانی یک گرم زهرماری میشود؟ لعنتی با آن کفشهای پاشنهبلند نمیتوانستم خوب بدوم. لحظهای ایستادم و کفشهای مشکی چرمم را وسط خیابان رها کردم و با همان جورابهای نازک روی آسفالت داغان شده و گداختهی خیابان دویدم. زیاد تنها نمیماندند. سوسن همین ساعتها از کارخانهی بستهبندی ادویه برمیگشت و آنها را برمیداشت البته اگر پیش از او مهران از تعمیرگاهش بیرون نیاید یا ثریا سبزیهایش را رها کند. آفتاب داشت به مغز سرم میتابید و قصد داشت برای ناهارم سروم کند. شالم داشت از روی سرم میافتاد و موهای مشکی لختم هم روی پیشانیام ولو شده بودند و بیانصافها چشمهایم را سوزن سوزن میکردند. بیوفا بودند من که به آنها خیلی میرسیدم ولی آنها وقت عمل جا زدند و یادشان رفت چه قدر هزینهی کراتینه شان کردهام. دیگر ششهایم داشتند به التماس میافتادند که لحظهای توقف کنم تا فرصت پر شدن پیدا کنند. یاختههایم به مغزم هشدار میدادند که هماکنون عزرائیل سر پیچی که به خانه میرسید منتظرم است و باید بعد از یک ساعت دویدن استراحت کنم. از روی جویی که کَفَش به اندازهی یک بندانگشت هم آب نداشت عبور کردم و اجازه دادم ناخنهای بنفشم گرمی گل را حس کنند و برق رویشان کدر شود. دستم را به دیوار آجری قدیمی گرفتم. خدا خدا میکردم که آن لیموزین مشکی رو به روی در زنگزده و رنگپریدهمان نباشد! انگار که جهان داشت من را زیر بارش له میکرد. یک چاه میخواستم یا یک شکاف یک چاله هم برای بلعیدنم کافی بود! منصور از ماشین پیاده شد و نور خورشید از روی سر بیمویش منعکس شد و به چشمهایم خورد. مثل طلبکارهایی که چند سال پیش داشتیم ایستاده بود. ماشینش را کج پارک کرده بود و این اوج عصبانیتش نسبت به من را میرساند. بیرحمانه لگدی به در از لولا دررفتهی حیاط زد و به درون خانه رفت و من گوشهایم را گرفتم تا صدای جیغ سعیده را نشنوم! کنار دیوار لغزیدم و مانتویم اسیر چنگکهایش شد و دلم را ریش کرد. سرم را به دیوار داغ و آجرهای زبر تکیه دادم. با پای گلیام به زمین ضربهای زدم تا شاید دهان باز کند و من را در خود فرو ببرد ولی انگار زمین هم میل بلعیدن جنازهام را نداشت. اگر به دست منصور میافتادم...دیگر جنازهای هم نبودم! میخواستم که جنازه بودنم را حفظ کنم. عضلات منقبضشدهام را وادار به حرکت کردم و از جایم برخاستم. تلوتلوخوران خودم را به دیوارهای کاهگلی باغ خشکیدهی شوهر سوسن رساندم. دستم را به دیوار گرفتم و باغ را دور زدم و بهجایی که معنی واقعی میدان خدا را میداد رسیدم. دستهای کمجانم را روی دیوار کاهگلی گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. داشتم آتش میگرفتم و از درون میسوختم. بدنم بعد از یک ساعت دویدن داشت خودش را سرد میکرد. داغی خاک کف دستم را سوزاند هنوز کامل به بالای دیوار نرسیده بودم که خودم را رها کردم و با کمال میل روی خارها و علفهای خشکیده فرود آمدم و گونهای که رژگونه اش را از دست داده بود روی خاک قرار گرفت و مقداری خاک روی زبانم نشست. دستم را ستون بدن بیجانم کردم و نشستم. به زانوی پاره شدهی شلوارم نگاه کردم و پوزخندی نثار سایهی نداشتهی درخت از تک و تا افتادهی روبهرویم زدم. علفها و خارهای خشک را پوشانده بودند. آن سر باغ پشت همهی درختهایی که اینک فقط به درد سوزاندن میخوردند، خانهی دو طبقه ای بود که برخلاف تصورم کسی مرمتش کرده بود. با آجرهایی به رنگ آجری وکرم؟! این رنگی که مثل ترکیب یک پر زعفران و خامه بود را کرمی رنگ می گفتند؟ از زمانی که به یاد داشتم آن ده بلوکه کنار بوته ی انگور افتاده بودند و بلوکهی یازدهم آنطرفتر بود. یک روز میان شیطنتهای کودکانهام از روی ده تای دیگر افتاد و انگشت پایم را له کرد. ده سال پیش! امروز دیگر اثری از آن باقی نمانده بود و بلوکه هم هنوز همان جایی بود که شوهر سوسن قرارش داده بود. حداقل می توانست آن ناجی خانه ی بیچاره، آن بلوکه ها را آن طرف تر بگذارد تا آجرهای سرخ نمای خانه بیشتر به چشم بیایند. فعلا مهم این بود که هیچ اثری از هم گونه هایم نبود و انسانی در باغ قدم نمی زد. چه قدر باید در این ویرانه باغ صبر میکردم تا منصور از خیر فریز کردن مغزم بگذرد و ناصر بفهمد که از درون لپتاپی سوخته چیزی نصیبش نمیشود؟! به زیر صفر رسیده بودم و حالا میفهمیدم که خدا چه سخاوتمند است که باران نمیبارد بیشک او به فکر کسانی بود که همین آسمان آبی بدون تکه ابر سقف خانهشان است. چند تا از ناخنهای مانیکور شدهام شکسته بودند و زیر ناخنهایم سیاه شده بود. روی دست چپم، در ادامهی انگشت کوچکم در زیرپوستم مایعی جمع شده بود. آن لپتاپ نفرینشده آخرین ضربهاش را هم به دستم وارد کرد وقتی که داشت ذوب شدن صفحهکلید شکستهاش را میدید. دست در جیبم فروبردم. یک ساعت و باقیماندهی خرید امروزم از یک دستفروش...چهلوهشت هزار تومان! تعداد روزهایی که قرار بود زنده بمانم تقسیم بر چهلوهشت چند میشد؟