جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'دختری که وارد دبیرستان پسرانهمیشه?'.
1 نتیجه پیدا شد
-
دختری که وارد دبیرستان پسرانهمیشه? رمان رویای دخترونه دنیای پسرونه| ریحانه عیسایی(زینب) کاربر رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای ریحانه عیسایی(زینب) در رمان عاشقانه
نام رمان رویای دخترونه، دنیای پسرونه (فصل اول) نویسنده: ریحانه عیسایی(زینب) ژانر: اجتماعی، طنز خلاصه: من یه دخترم همه چیزم، یک چیزه. رویام یه دنیاست، دنیام یه رویاست. اینجا در ظاهر دیوونه خونهست. اشتباه نکن! ادمهای اینجا دیوونه نیستن، روانی هم نیستن فقط قانونشون با ما فرق داره. اینجا همهچیز درس نیست، کتاب نیست اینجا همه چیز هست. همه آدمهای اینجا خلاصه میشن توی اونها، اونهایی که وقتی میگن باش؛ باید باشی و وقتی میگن نباش، نباید باشی. این رمان روایتگر دختری به اسم شیوا که به دلیل علاقهاش به پسر شدن وارد دبیرستان پسرونه میشه دبیرستانی پر از قوانین عجیب و یه اکیپ پنج نفره عجیبتر... میتونم قول بدم این رمان با تمام رمانهایی که خوندید فرق داره و اونطوری که پیشبینی میکنید نیست. رمان رو از پارتهای اول قضاوت نکنید تا پارت ۲۰بخونید دیگه نمیتونید دست بکشید سخن نویسنده: با سلام خدمت همه خوانندهای عزیز این رمان به دغدغه یک دختر میپردازه دختری که از خودش راضی نیست دوست داره مثل خیلی از پسرها ازاد و بی پروا باشه دغدغهای که این روزها دخترهای همسن اون دارن اول رمان با یک معضل روبه رو میشیم اما در ادامه وارد یک دنیای مخالف میشیم دنیایی که همه دخترهایی مثل شیوا دوست دارن که ببیننش هرچند که به واسته تخیل میشه این دنیا رو دید شاید لازم باشه که دخترهای مثل شیوا با این دنیا اشنا بشن. لازم به ذکر هستش که نام دوم رمان من شیواهستم هستش تا افرادی قبلا رمان رو با این اسم دنبال می کردن رمان رو گم نکنن. رمان در سه فصل نوشته میشه و در حال حاضر فصل اول رو مطالعه میکنید. بعضی از اتفاقات رمان واقعی هستند و برای بنده پیش اومده. #پارت1 با استرس انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بودم. از توی ایینه میز توالت نگاهی به چهره مثلا پسرانهم انداختم. نفس سردم رو از سینه بیرون دادم؛ سرتاسر بدنم از شدت استرس یخ کرده بود. من میدونم که دارم چیکار میکنم؟ من حالم سر جاش هست یا توی هپروت سیر میکنم؟! گیج و منگ بودم، اونقدر که حواسم نبود دارم با ناخن های نسبتا بلندم به کف دستم خنج میزنم. سوزش دستهام رو حس نمیکردم، حتی سردی سر انگشتهام رو حس نمیکردم. وجودم مثل ابشار پر فشاری بود که به وجودم استرس تزریق میکرد. نگاهی به تیله سبز رنگ چشمهای نیلوفر انداختم، با نگرانی بهم خیره شده بود. وقتی چهره ملتهب من رو دید دستش رو روی دستم گذاشت و با لحنش هزاران دلشوره به وجودم پاشید: - شیوا واقعا میخوای بری؟ همون سوال لعنتی که تمام معادلاتم رو بهم ریخته بود. چی میگفتم؟ اره! یا نه! با تردید جواب دادم: - اره. عسل که از همه ما واقع بینتر بود، نگاه قهوهای خونسردش رو فرو کرد توی مردمک چشمهام و با همون لحن بی خیال و همیشگی رو بهم گفت: - اخه بیشعور، مدرسه رو چیکار میکنی؟ ها! مامانت یه زنگ به خونه نیلو اینها نمیزنه، ببینه تو اینجایی یا نه؟ نمیاد سر بزنه ببینه مردهای یا خبر مرگت زنده ای؟! با حرفش من رو پرت کرد به فکر و خیال و سوالهای مجهول و بی جواب؛ سوالهایی که تا یک لحظه پیش به ذهنم خطور نکرده بودن. سر انگشتهام زق زق میکردن؛ انگار توی وجودم خربارها یخ درحال اب شدن بود. معدم از شدت استرس شروع کرد به غار و غور نیلوفر خنده ریزی کرد: - باز که تریلی هجده چرخ وامونده رو روشن کردی؟ عسل در حالی که موشکافانه به گوشی توی دستش زل زده بود، لبش رو با زبون تر کرد و با لحن پر هیجانی گفت: - باز یه دختر دیگه رو دزدیدن، بیچاره مادرش! پوف کلافهای کشیدم. بدبختی خودم کم بود، فکر بدبختی اون دخترهای بیگناهی که ناپدید میشدن هم اضافه شد. با صدای در دستشویی اتاق نیلوفر که با شدت به دیوار کوبید شد، همه هراسون و پر استرس به عقب برگشتیم. حنا که دستش رو روی شکمش گذاشته بود و نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد و با ناله گفت: - اگه زوری که اینجا زدم، توی امتحان فیزیک میزدم؛ حداقل با ده و هفتاد پنج صدم پاس میشدم. نیلوفر و عسل زدن زیر خنده، توی اون وضعیت چارلی چاپلین هم نمیتونست خنده به لبهام بیاره با حرص درونی غریدم: - بخدا که اون شکم نیست چاه فاضلابه، یه تونل داخلش احداث کن که زودتر بشوره ببره. ما سه ساعت میشه که اومدیم خونه نیلوفر اینها، تو دوساعت و نیم توی دستشویی بودی! عسل و نیلوفر خندیدن و حنا با غیض اخمهاش رو در هم کشید: - باشه شما سه تا باربی، شما سه تا درجه یک و خوب! با صدای زنگ گوشیم با سرعت پریدم روی صندلی قهوهای رنگ و چرمی میز توالت؛ هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. نکنه مامان باشه! نیلوفر و حنا با ترسی که از چهرهاشون آشکار بود بهم زل زدن، اما عسل با خونسردی ذاتیخ بهم خیره بود. نیلوفر با لحن نگرانش گفت: -جواب بده ببین کیه؟! اصلا دلم نمیخواست این حجم استرس رو تحمل کنم، بدنم گنجایش این همه استرس رو نداشت. چارهای نداشتم، به ناچار گوشی رو با فاصله از صورتم نگه داشتم و نگاه مضطربم رو به صفحه گوشی پاشوندم. حنا با کنجکاوی پرسید: - کیه؟ با دیدن اسمش روی گوشی نفس پر حرصی کشیدم: - عارف گور به گور شده. تماس رو برقرار کردم و با حرص گفتم: - الو عارف چیشد؟ خوب شد گفتم یک ساعت قبل حرکت بهم خبر بدی! با همون لحن همیشگی که بی توجهی و بیخیالی کلامش رو نشون میداد، جواب داد: - اوه، چه عصبی! زنگ زدم ببینم چیشد میتونی بیای یا نه؟ تکلیفت رو مشخص کن بالاخره. درحالی که طبق عادت همیشگیم با ناخون بلند، انگشت شصتم انگشتهای دیگه رو به بازی گرفته بودم با نگرانی گفتم: - من آمادم ولی نمیدونم مامان رو باید چیکار کنم! پوف کلافهای کشید. با همون لحن سرخوش و بی خیالش گفت: - ببین شیوا، من حوصله خاله نوشین رو ندارم؛ این دفعه گیرت بندازه سیلیش رو من میخورم. بهم میگه باز تو زیر پای دختر من نشستی. بهش حق میدادم، چون رفتارهای مامان رو خوب میشناختم. اگه اتفاقی بهم سیلی زد، نباید تعجب میکردم؛ اگه اتفاقی سرزنشم کرد، نباید تعجب میکردم. مامان برای هرکارش دلیل پیدا میکرد، حتی درعرض دو ثانیه. سکوتم طولانی شد معلوم بود داره طبق عادت پشت فرمون یه چیزی کوفت میکنه؛ صدای چلپ چلپ چیزی رو از پشت گوشی میشنیدم. درحالی که دهنش پر بود، دادزد: - چیشد دختر خاله؟ میای یا نه؟ ما یک ساعت دیگه حرکت میکنیم؛ اومدی قدمت رو تخم چشمهام، نیومدی هم فدای سرت. خلاصه خوب فکر کن سری قبل بهونه درست و حسابی داشتی؛ اومدی کلی بهمون خوش گذشت این سری فکر نکنم بتونی بهونه درست و حسابی جور کنی. از اون شدت بیخیالی و آزادی که داشت، حرصم گرفت و توی دلم بهش لعنت فرستادم با حرص غریدم: - ببند اون دهن و مسواک گرون شده! الان فاز نصیحت برداشتی برای من بزرگوار؟ خبرت قطع کن گوشی رو، من تا قطعی شدن ماجرا یه غلطی میکنم. خنده حرص درآری زد و گوشی رو قطع کرد؛ گوشی رو با حرص پرت کردم روی میز توالت و با کلافگی به نقطه نامعلومی زل زدم. عسل با خونسردی گفت: - شیوا خر نشو! سری قبل بهونه داشتی؛ الان همونم نداری. مامانت نمیاد یه سر به اینجا بزنه؟ حالا همه اینها رو بیخیال، مدرسه رو چجوری میخوای بپیچونی؟ پوف کلافهای کشیدم. حالا باید چیکار میکردم؟ بین عقل و دلم مونده بودم؛ مرز بین رفتن و نرفتن تنگا تنگتر از اونی بود که فکر میکردم. بیچاره مامان که با اون همه مشغله کاری، مجبور بود دنبال من راه بیوفته و نگرانم باشه. من دختری بودم از جنس پسر هرچقدر سعی در این داشتم که رفتارهای عجیبم رو تغییر بدم، موفق نمیشدم و باز همه بهم میگفتن «چقدر رفتارت مثل پسرهاست!» و منی که متنفر بودم از واژهایی که سرهم میشن تا من رو عذاب بدن. نیلوفر ضربهای به پام زد: - حاجی زود باش وقت نداری! نگاه پر استرسم رو به چشمهای سبز رنگ نیلوفر پاشوندم.