رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'درام'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

18 نتیجه پیدا شد

  1. به نام خالق فرصتها نام رمان: عدالت خونین نویسنده: کوثر بیات ژانر: عاشقانه، پلیسی،درام مقدمه: مِهی غلط اطرافم را در خود فرو برده بود. صدای فریادها در فضای خفقان طنین انداز بود. فریادهایی آمیخته با وحشت و حل شده با غمی عظیم! دردشان چیست؟ چرا مُهر سکوت بر لبانشان نمی‌زنند؟! فریاد هایشان یک صدا بود. صدایش را می‌شنیدم... بی عدالتی را نجوا می‌کردند! همه باهم بودیم؛ یک صدا، یک رنگ اما مدفون در سیاهیِ بی انصافی‌ها. در مکانی که سَر در ورودی‌اش می‌توان با قلمی آغشته به خون، چنین هک کرد: (عدالت خونین) خلاصه: چشمانم را بر تمام دنیا فرو می‌بندم. می‌بندم تا خنجر عدالتِ بی‌عدالتی‌ها قلبم را نخراشد! عدالت چیست؟ واژه‌ای سراسر ابهام که تنها نامش بیانگر حق است. حقی که برای من پایمال شد و بار دیگر خشم و تلافی برد و بازی را از آنِ خویش ساخت. غم و پشیمانی وجودمان را احاطه کرد... اویی که قربانی خشمش بود و منی که تنفر، قربانی‌ام کرد. حال با هم در مداری از سرنوشت اسیر شدیم و در گمانم، صفحه‌ی تقدیر چه با ما خواهد کرد؟ سه پارت: پارت اول «آهیل» همه چیز را به یاد می‌آورد. همان روز کذایی با همان صدایی که وحشت را در دلش انداخت. از گوشه‌ی در به آن آدم‌های ناشناس خیره شده بود. وقتی به خود آمد، فرار کرده و از ترس زیرِ تخت قایم شده بود تا او را پیدا نکنند. خوش‌شانس بود که آن آدم‌های ظالم به دنبال او نمی‌گشتند. وقتی احساس کرد آن‌ها رفته‌اند، پیش پدر و مادرش برگشت؛ اما تنها چیزی که از آن‌ها دید، تن بی‌جان آن‌ها که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند! زانوهایش خم شدند. دستش را روی در گذاشت تا نیافتد؛ اما بی‌فایده بود. یتیم شدن برای او خیلی زود بود! از ته دل فریاد کشید و اشک ریخت. با خود عهد بست که انتقام آن‌ها را می‌گیرد و حالا پشت میله‌های زندان، بدن خود را به دست شلاق‌هایی سپرده است که با تمام قدرت به بدنش صدمه می‌زنند! هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که آیسو فقط برای پایمال نشدن حق پدر و مادرش از عشق حقیقی‌اش بگذرد و او را این‌گونه عذاب دهد. چشمانش به جای شلاق‌هایی که بر بدنش برخورد کرده بود افتاد. دردش آمد! اذیت می‌شد. جای شلاق‌ها می‌سوخت؛ اما غمگین نبود. این چیزی بود که او خواسته و شاید حقش باشد که درد و سوزش جای شلاق‌ها او را اذیت کند. شاید جای شلاق‌هایی که به او می‌زنند بسوزد؛ ولی سوزش قلبش را نمی‌توانند کم کنند. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. کاری که چند سال پیش انجام داده است، تنها در پشت این میله‌ها حسِ پشیمانی و اشک ریختن به عاقبتش را در او به وجود می‌آورد؛ ولی او خود را تسکین می‌دهد. حال، او به خاطر کاری که کرده بود، پشیمان نیست. به خاطر عاشق شدنش پشیمانی بر او غلبه کرده است. به گذشته‌اش که می‌اندیشد، خنده‌اش می‌آید. او، آهیل کامیاب، تک پسر فرهاد کامیاب و شیرین رستمی بود. یکی از عکاس‌های معروف ایران و پسری که در اوج بدبختی‌اش منتِ هیچ‌کس را نکشیده و به روی پاهای خود ایستاده بود. همان پسری که در پانزده سالگی‌اش بی‌پدر و مادر شد و از همان روزی که پدر و مادرش در جلوی چشم‌هایش به قتل رسیدند، با خود قسم خورد که انتقام آن‌ها را بگیرد و این کار را هم انجام داد. او به خوبی می‌دانست که حتماً حقش است؛ اما پشیمان نبود. انتقامش را گرفته بود؛ ولی نمی‌توانست حدس بزند که دستِ سرنوشت برای او آن‌قدر بد رقم خواهد خورد که خودش قربانی این انتقام خواهد شد. با دردی که در سرش می‌پیچد از افکار خود بیرون می‌آید و دیگر متوجه هیچ ‌چیز نمی‌شود. ضربه‌ی سختی به سرش خورده است که به همین دلیل او را به درمانگاهِ زندان برده‌اند. وقتی که بعد از دو ساعت چشمانش را باز می‌کند، به سرش درد خفیفی هجوم می‌آورد. می‌خواهد دست‌هایش را بر سرش بگذارد تا شاید از دردش کاسته شود؛ ولی نمی‌تواند. به دست راستش که نگاه می‌کند، می‌بیند به دستش دست‌بند زده‌اند و آن را به میله‌ی تخت خواب بسته‌اند؛ پس‌ دست چپش را روی سرش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. بعد از چند ثانیه، بویی استشمام می‌کند. بو خیلی آشناست. زود چشم‌هایش را باز می‌کند. به اطرافش نگاه می‌کند؛ ولی کسی را در اتاق نمی‌یابد. پوزخندی می‌زند. هنوز هم به او فکر می‌کند. او یقین دارد که این بو، بوی عطر آی‌سو است؛ چون او خودش این عطر را برای آی‌سو خریده بود. چه فایده وقتی خودِ آی‌سو آنجا نبود، بوی عطرش را می‌خواست چه کار؟ به دیوارهای سفید اتاق خیره می‌شود که ناگهان احساس می‌کند درِ اتاق باز است. سرش را به طرف در می‌چرخاند؛ ولی چیزی نمی‌بیند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و کسی را پشت در می‌‌بیند. از قامت ظریف و زنانه‌اش حدس می‌زند که شاید آی‌سو باشد؛ ولی وقتی در باز می‌شود و خانم دکتری جوان و زیبا به اتاق می‌آید، ناامیدانه چشمش را از در می‌گیرد. ولی او مطمئن است که پشت در، آی‌سو را دیده است. خانم دکتر به نزد او می‌آید و با لحن خسته‌ای می‌گوید: _ حالتون چطوره؟ آهیل: سرم درد می‌کنه. دکتر: پس یه مسکن بهت می‌زنم. دکتر بعد از زدنِ مسکن به بیرون از اتاق می‌رود و آهیل هم کم‌کم چشم‌هایش گرم می‌شود و به خواب می‌رود. پارت دوم «آی‌سو» با صدای قاضی به خودش می‌آید. قاضی: جلسه‌ی دادگاه به یک هفته دیگر موکول می‌گردد. نفسی از سر حرص می‌کشد و با گفتن «خسته نباشیدی» از آن‌جا خارج می‌شود. زیر لب با خودش می‌گوید: _ این قاضی‌ها هر دفعه این کار را می‌کنند؛ هر دفعه کار را بیشتر کشش می‌دهند و وقت را تلف می‌کنند. روپوش وکالتش را در می‌آورد و به سوی در خروجی می‌رود. پرونده‌ها را در دستش جابه‌جا می‌کند و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. همان لحظه، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. آن را از کیفش بیرون آورده و جواب می‌دهد. آی‌سو: بفرمایید! _ ... آی‌سو: وضعیتش چطوره؟ _ ... آی‌سو: شنیدن کافی نیست. میام با چشم ببینم تا دلم خنک بشه! _ ... آی‌سو: تشکر! تا چند لحظه‌ی دیگه اون‌جام. خداحافظ! تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش می‌رود. باز با شنیدن این که آهیل عذاب می‌کشد، حس آرامشی به او دست می‌دهد؛ اما خشمش هنوز تمام نشده است. با خود می‌گوید: _ باید بیشتر از این‌ها را تحمل کند. همان طور که من زجر کشیده‌ام، او هم باید زجر بکشد. سوار ماشینش می‌شود و به سمت زندان حرکت می‌کند. حالا وقت آن رسیده است که آی‌سو بعد از سه سال، ذره‌ذره آب شدنِ آهیل را تماشا کند. قطره‌ی اشک سمجی از چشمش پایین می‌آید. صدای داد مادرش در گوشش می‌پیچد. مامان: محمود! مواظب باش! و بعد، تصویر چپ شدن ماشین جلوی چشمانش نقش می‌بندد. سری تکان می‌دهد و این افکار را از خود دور می‌کند. باید برای مبارزه کردن قوی باشد؛ وگرنه نمی‌تواند به هدفش برسد. کمی بعد، جلوی در زندان ترمز می‌کند و به داخل می‌رود. سرهنگ سمیعی با دیدن او سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _ خوش اومدین خانم کیانفر! بفرمایید بریم! با اخم سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و به دنبال او راه می‌افتد. او یکی از سرهنگ‌هایی است که می‌تواند به او اعتماد کند. سه سال تمام است که همه‌ی خبرها را درباره‌ی آهیل به او می‌‌دهد و در این پرونده، کمک بسیاری به او کرده است. صدای پاشنه‌های کفشش که به زمین می‌خورد، سکوت مرگ بارِ فضای زندان را می‌شکند. با اشاره‌ی سرهنگ سمیعی جلوی در می‌رود. با غرور همیشگی‌اش به او که روی تخت بی‌هوش بود زل می‌زند. پوزخند صدا داری می‌زند و آنالیزش می‌کند. دست راستش را با دست‌بند به تخت بسته‌اند و باندهای زیادی دور سرش پیچیده‌اند، دست‌هایش زخمی و کبود است، چهره‌‌اش خسته است و زیر چشمانش گود افتاده است. با دیدنش قلبش می‌لرزد. چقدر دلتنگش است؛ اما با به یاد آوردن گذشته، حس تنفر در قلبش نفوذ می‌کند. بغضش را قورت می‌دهد و با خود فکر می‌کند کجا اشتباه کرد که این گونه به تباهی رسیده است؟ گناه او چه بوده که قربانی انتقام آهیل شده است؟ او آی‌سو کیانفر بود. تک فرزند محمود کیانفر و مهری افشاری؛ وکیل پایه یک دادگستری. دختری که همه از غرور او حرف می‌زدند. حالا چگونه شده است که این گونه از آینده و سرنوشت می‌ترسد؟! با صدای دکتر که خبر از به هوش آمدن آهیل می‌دهد، سریع به خودش می‌آید و دستی به صورت خیسش می‌کشد که سرهنگ می‌گوید: _ خانم کیانفر! بهتره بریم؛ الان به هوش میاد. سری تکان می‌دهد و راه می‌افتد. با اخم و عصبانیت حرکت می‌کند. با خود می‌گوید: _ این تازه شروع قصه است آهیل کامیاب! پارت سوم با قدم‌های محکم از زندان خارج می‌شود. به ظاهر خیلی قوی و مغرور است؛ اما چه کسی می‌داند در دلش چه می‌گذرد؟ چه کسی می‌داند که بغض، هر لحظه به گلویش چنگ می‌زند؟ احساس تنهایی می‌کند. او اکنون تنهاتر از همیشه است؛ حال، نه پدر و مادری دارد و نه آهیلی که دلش به او خوش باشد. قلبش بیشتر از همیشه درد می‌کند؛ اما چه چاره‌ای جز درد کشیدن، سوختن و ساختن دارد؟ به بیرونِ زندان که می‌رسد، بغضش می‌شکند و هق‌هقش در خیابان می‌پیچد. به ماشینش تکیه می‌دهد و اشک می‌ریزد. با خود زمزمه می‌کند: _ خدایا خودت کمکم کن! خودت توان مقابله و جنگیدن با این حس رو بهم بده؛ من دیگه دارم کم میارم! نمی‌خوام خون مادر و پدرم روی زمین بمونه. تا آخرش باهام باش خدایا! خواهش می‌کنم! سوار ماشینش می‌شود و به سمت بهشت زهرا حرکت می‌کند. همان‌جایی که حالا مکان ابدی پدر و مادرش است و او فقط می‌تواند سنگ و خاک سرد را به جای پدر و مادرش در آغوش بکشد؛ اما همین هم به او آرامش می‌دهد. بالاخره به آن‌جا می‌رسد. بطری آبی را از ماشین برمی‌دارد و به سمت مزار پدر و مادرش می‌رود. با هر قدمی که برمی‌دارد، اشک‌هایش جاری می‌شوند. آن‌قدر تند تند راه می‌رود که تمام لباسش خاکی می‌شود؛ اما برای او تنها یک چیز مهم است، آن هم رسیدن به مزار پدر و مادرش. بالاخره مسیر پایان می‌یابد و به جای مورد نظرش می‌رسد. در بطری را باز می‌کند و آب را روی سنگ‌های سرد و بی‌روح می‌ریزد. دستش را روی سنگ قبر مادرش می‌کشد و به آن نگاه می‌کند. هیچوقت فکرش را هم نمی‌‌کرد که روزی قرار است به جای صورت مادرش، سنگ مزارش را نوازش کند. از ته دل، نام مادرش را صدا می‌زند و می‌گوید: _ مامانی سلام! باز هم من اومدم؛ نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ خیلی دلم برات تنگ شده‌ها! مامانی چرا رفتین؟ چرا من رو تنها گذاشتین؟ من توی این شهر، بدون شما چی کار کنم؟ خواهش می‌کنم برگرد! مامان من نمی‌تونم... بدون تو نمی‌تونم! دیگر بیشتر از این نتوانست ادامه بدهد. با صدای بلند زجه می‌زند. این بار دستش را روی قبر پدرش کشید و گفت: _ بابا! تو بگو چرا من رو تنها گذاشتید؟ مگه نمی‌گفتی من یکی یه دونه‌ی توام؟ مگه نگفتی نمی‌ذاری هیچ وقت ناراحت باشم؟! چرا حالا نمیای ببینی یکی یه دونه‌ت این‌قدر با نبودنت داغونه؟ چرا حالا که بهت این‌قدر نیاز دارم، نیستی؟ چرا؟! دیگر اختیار اشک‌هایش را ندارد. صدای ناله‌هایش، سکوت قبرستان را می‌شکند. بار دیگر در اوج ناراحتی، با خود عهد می‌بندد که انتقام پدر و مادرش را بگیرد و تمام کسانی که زندگی‌اش را تباه کردند، به خاک بنشاند. وقتی احساس آرامش می‌کند، از جایش بلند می‌شود و با دو جواهر زندگی خود خداحافظی می‌کند. این بار ماشینش را به مقصد خانه به حرکت در می‌آورد. با بی‌حالی وارد خانه می‌شود. دیگر هیچ رمقی برای راه رفتن ندارد؛ گریه کردن تمام انرژی‌اش را به پایان رسانده است. گل بانو، خانم خدمتکار خانه با دیدنش چنگی به صورتش می‌اندازد و می‌گوید: _ الهی بمیرم! خانم جون این چه حالیه؟ چی‌شده؟! لبخند بی‌جانی به این زن مهربان می‌زند و در جوابش می‌گوید: _ چیزیم نیست. رفتم سر مزار؛ برای همین لباس‌هام خاکیه، یکم هم خستم. لطف می‌کنی برام چایی بیاری؟ گل بانو: چشم خانم جون! شما بشینید، الان میارم. سالیان زیادی است که گل بانو خدمت‌کار آنان است و به قول خودش، نان و نمک خانواده‌ی او را خورده است. این زن حکم مادر را برایش دارد که حتی بعد از فوت پدر و مادرش هم او را تنها نگذاشته است. از آن شب کذایی در شمال، سه سال می‌گذرد؛ اما آی‌سو یک لحظه هم آن را فراموش نکرده است. هر ثانیه و هر ساعت، همان صحنه‌ی تصادف در ذهنش است و آزارش می‌دهد. با صدای گل بانو خانم که خبر از آماده شدن چای را می‌دهد، به خودش می‌آید و به اتاقش می‌رود تا لباسش را تعویض کند و با لذت، چایش را بنوشد. روی دیوار، عکس مادرش و درست در کنار آن، عکس پدرش خودنمایی می‌کند. با ناراحتی به آن‌ها چشم می‌دوزد و با خود زمزمه می‌کند: _ بهتون قول میدم که همه، تقاصش رو پس بدن!
  2. نام رمان: آقای افسونگر نویسنده: Zahra.A ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی خلاصه: گیسو دختر 19ساله‌ای هست که مجبور به ازدواج با یک پسر 16ساله می‌شه. غافل از اینکه ارمیا همون پسری هست که تو فضای مجازی با هم خواهر و برادر بودند. گیسو بعد از فهمیدن موضوع سعی در پنهان کردن این قضیه داره؛ اما آیا موفق می‌شه؟! اگه ارمیا پی به موضوع ببره چه اتفاقی می‌افته؟!
  3. به نام اوکه جان را آفرید مقدمه:درعمیق ترین ژرف روزهای تاریک وتیره روحی پاک ازجنس مهربانی ظهورمیکند تاتورا ازمنجلاب دنیای آلوده ای که گرفتارش هستی نجات دهد... این خاصیت قلب های عاشق است که راحت میبخشند راحت نادیده میگیرند حتی اگر... معشوق قاتل تمام هستی وآرزوهایش باشد! خلاصه:دختری ازدیاردختران بی ریاوخالص که ازهرجهت تحت فشارقراردارد وپسری که درباتلاق زندگی که ساخته دست وپامیزند وازلحاظ عذاب وجدان وبیماری های روحی درعذاب است طی یک سری اتفاقاتی که درگذشته رخ داده بهم میخورند وحسی راتجربه میکنند که سیاه است وبه شب شبیه...!
  4. Yasaman_KAYA

    رمان حوا به قلم یاسمن کایا

    "به نام خدا" "رمان حوا به قلم یاسمن کایا" ژانر: درام_عاشقانه خلاصه: حوا دختری قوی و خود ساخته است که پدر و مادرش طی اتفاقات دردناکی کشته شده اند و همراه با خواهرش زندگی می کند، موقتا آشپز رستوران مجللی می شود و اما پسری که ناخواسته باعث اخراج حوا از رستوران می شود و برای جبران و رفع عذاب وجدان به او پیشنهاد کار می دهد و در این بین... با قلم و متنی متفاوت... مقدمه: می نویسم ز حوا ! دخترکی خاص، ظریف و شکننده... از من بپرسی می گویم سنگ صبور است، قوی و مستحکم... تو بخوان حوای سختی ها!
  5. ساحل دریا

    غملی گلین

    به نام خداوند مهربان نام نویسنده: عاطفه محمدی ژانر: درام، اجتمایی خلاصه: زندگی یک زن، یک مادر،مادری که بخاطر فرزندانش از خود گذشت. فکر می‌کرد با این کار فرزندان‌اش خوش‌بخت می‌شوند. مادری که آینده خود را به‌خاطر فرزندان‌اش تباه کرد. از دل واقیعت
  6. مقدمه: قصه ی ما اینبار با تموم قصه ها فرق میکنه، نمیدونم که قصه ی ما به سر نمیرسه یا میرسه؟ قصه ی من نقل قولی ست از تناقض زندگیم، تناقض اتفاقاتی که برام افتادن و میفتن. نمیدونم انگار نمیخوان تموم بشن شوک هایی که بهم وارد بشه، انگار اینو یادم رفته که تا خدا نخواد مُرده ای که ایست قلبی کرده با شوک های پی در پی زنده نمیشه. با ساز روزگار باید رقصید، سازش تا وقتی خوبه که به ذلت کشیده نشه. من عروسک خیمه شب باز روزگارم، زندگی من تو آرایه های ادبی خلاصه شده. جناس اختلافی زندگی، مردگی ست. گر چه بازم اینا متضاد همن. زندگی برای بعضیا داشته هاشونو میده اما برای من داشته هامو که نداد به کنار، داشته هامو هم گرفت. زندگی من، تخیلی اما واقعیه، کلماتی هستن که پارادوکس به حساب میاد. من دقیقا خوده پارادوکس هستم، مرده ی زنده، نه؟ خلاصه: شخصیت اصلی ما یه زن افسرده ای هست به نام لنا. زندگی یا بهتره گفت؛ روزگار، داشته هاشو ازش میگیره. این زن یک پلیسه اما با لباس شخصی سراسر جهان میگرده، قراره همراه شوهرش و همکاراش، به مسافرت کاری برن اما حقیقتش این مسافرت کاری، یک ماموریته و صد در صد محرمانه ست. خلاصه، ماموریت میرهن اما این ماموریت به ظاهر ماموریته، پشتش یه حقیقتی کشف میشه که ترسناکه. وارد مکانی میشن که نباید بشن. و چه حیف این پشیمونی که نمیشه سرش تاسف خورد. یه نفر هست که ناخواسته پاشو تو این دنیای بی رحم میزاره، ولی خواسته مهرشو به دل همه میندازه. این شخص، شخص سومی ست که قراره وارد زندگی لنا بشه که زندگیشو زیر و رو میکنه و.....
  7. به نام پرودگار آسمان‌ها و زمین رمان:سردی چشمانت نویسنده: haniyeh.s.hosseiny کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه(بانوی شب) ژانر:درام،عاشقانه،واقعیت پروبال داده شده! خلاصه: هانیه دختر سرد،مغرور و متعصبیه که اخلاق‌های خاصش زبان زد خاص و عامه!بی شک میشه گفت همه از اون میترسن!غیرت و مردانگی خاصی که در رفتارهاش دیده میشه همه رو تحت تاثیر قرار میده و در این بین پسر داستانمون از این قضیه مستثنا نیست.اون هم به مانند همگان شیفته‌ی این دختر مغروره! در طی چندین سال هانیه موفق به تأسیس شرکت صادرات خودش میشه.اون به قدری در این حرفه پیشرفت میکنه که تقریبا از برترین سرمایه‌گذاران میشه و در پی تجارتی پر سود شریک یکی از سرمایه گذاران معروف میشه که.....
  8. Hanna.S

    در اعماق تاریکی

    #در_اعماق_تاریکی رمانی در ژانر معمایی، اکشن و درام. مقدمه: گاهی اوقات زندگی مسیری رو برای ما انتخاب میکنه. مسیری که باب میلمون نیست. و فرصت هایی رو در اختیارمون میذاره تا تغییرش بدیم. تا بهترش کنیم. این ماییم که مسیرمون رو انتخاب میکنیم. این ماییم که سرنوشت رو تغییر میدیم. فقط نباید... تسلیم بشیم. نویسندگان : ستاره و هانا پارت #اول ? لیندا کارپنتر : هنریک در حالی که هردومونو با نگاهی متفکرانه برانداز میکرد گفت : پس شاگردای جدید شمایین ؟ دستم رو بالا اوردم و مثل وقتایی که بی حوصله میشم ، لبه‌ی کلاهمو جلو کشیدم : بله استاد . کمی مکث کرد و بعد با تردید ادامه داد : اینجا قانون داره . شما هم از این به بعد عضوی از ما محسوب میشین. عرض اتاق رو طی کرد و روی صندلی پشت میزش نشست. دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد و گفت: کمی از خودتون برام بگین. از گذشته‌تون، خونواده‌هاتون... انجلا دست به سینه شد و با صدایی نیمه عصبانی گفت: دقیقا چیو باید توضیح بدیم؟! هنریک کلافه ادامه داد : منظورم اینه که خونواده دارین یا نه. از کجا اومدین و چیزایی شبیه اینا ! چشمامو برای چند لحظه بستم ، هر بار با به یاد اوردن اون حادثه عصبی میشم . به خودم جرئت دادم و شروع کردم: راستش موضوع برمیگرده به اون تصادف . وقتی من و همینطور انجلا تنها بازمانده‌های خونواده هامون شدیم. انجل حرفم رو ادامه داد : سه سال پیش بود که یه تصادف ناگهانی ، زندگیمونو بهم ریخت . من پونزده سال داشتم و لیندا چهارده، که خونوادهٔ هردومون ... یعنی خونواده هامون همزمان، توی یه تصادف، جونشون رو از دست دادن. حالا نوبت من بود که ادامه بدم : مدت زیادی طول کشید که با اون اتفاق کنار بیایم. کسی رو نداشتیم که مراقبمون باشه و کمکمون کنه . پس مجبور شدیم واسه زنده موندن کار کنیم... کارمون فواید و مضرات خودش رو داشت. هیجان انگیز بود ولی در مقابل، پردردسر و نه چندان سودمند. جیب‌بری، دزدی از مغازه‌ها و فروشگاه‌ها... پولی رو که در عوضش بهمون میدادن هم، چنگی به دل نمیزد. یعنی... ارزش اون همه خطر رو نداشت. به خاطر همین بیخیالِ ادامه دادن کار شدیم و اومدیم اینجا. به امید اینکه ، کار بهتری غیر از دزدی، جیب‌بری و... گیرمون بیاد . یه کار مثل اموزش مهارت های رزمی به چند نفر ... یه کار کم دردسر‌تر ولی پرسود‌تر. هنریک باور نکرد. این رو از چهره‌ش میشد خوند. میتونستم حدسش رو بزنم. ته خلافی که بعد از دیدن قیافه‌ی به ظاهر مظلوم و دوست‌داشتنی ما، توی ذهن مخاطبمون شکل میگرفت، شاید، تقلب سر امتحان مدرسه بود. داشتن این ظاهر مظلوم، توی خیلی از دزدی‌ها، برامون امتیاز به حساب میومد. و درسی که من از این مسئله گرفتم اینه که از روی ظاهر، به هیچ وجه باطن رو نبینم. هنریک یه تای ابروشو بالا داد و گفت : چطور میتونم روی حرف دوتا دختر ۱۵ یا ۱۶ ساله حساب کنم ؟ اونم یه همچین حرفهای غیر قابل باوری که بیشتر منو میخندونن؟! از زیر لبهٔ کلاهم به آنجل نگاه کردم. به خاطر همین حرفی که هنریک زد، دستش رو مشت کرد. از این متنفره که کسی ما رو دست کم بگیره. انجل در کل یه ادم عصبیه . عصبی تر از اونی که بشه از ظاهرش حدس زد! و من ، درست در نقطهٔ مقابلش قرار دارم . من خونسردم ! خیلی زیاد . حداقل تا وقتی که بتونم با شرایط کنار بیام. ولی وقتی که به قول معروف، به اینجام برسه، شاید از آنجل هم عصبی تر بشم. آنجلا در جواب هنریک گفت : میدونستم اینجا برامون کار پیدا نمیشه. وقتمونو تلف کردیم! هنریک بلافاصله جواب داد : من نگفتم گورتونو گم کنین . فقط اینو بدونین که این حرفهای قلمبه سلمبه تون رو اگه بهم ثابت نکنین ، براتون گرون تموم میشه !
  9. به نام خداوند هفت آسمان نام رمان:بانوی شب های مستی نویسنده:haniyeh seyed hosseini بانوی شب کاربر انجمن رمان های عاشقانه ژانر: عاشقانه، روانشناسی، درام و پلیسی خلاصه: حکایت کارمند و رئیسی که هردو اسرارهای پنهانی دارند.کارمند و رئیسی که هردو متفاوت و خاص اند.رئیسی سراسر غرور و سردی و کارمندی دیوانه و شیدا که‌ دچار بیماری سخت روحی هست. حکایت رئیسی که وقتی به خودش میاد ؛ دلش و بازنده‌ی میدان میبینه و ..... مقدمه: چهره‌ای پنهان شده ؛ پشت پرده‌ی سیاهِ ، شب های تاریک شهر! چشمان درنده‌ ی منتظر.....ابرو وان جنگ طلبِ صالح....لبان بی جان بی مقصد...قلبی لبالب پر از خون قرمز رنگ حرف‌های نگفته‌.....روح سرگردان و جسم ساکن... چه اسرارهایی پنهان شده‌ ی صیرت چند رنگی اوست؟! چه تقدیری مزین خورده‌‌ ی روح اوست؟!
  10. ? ? ? ? ?

    سیگار های یخ زده

    حالم خوب نیست! تمام تنم درد می‌کنه! اشکام صورتم رو خیس کردن! لباس عروس خیس و خونیم بیشتر از همه بهم دهن کجی می‌کنه! دلم میخواد پارش کن! دلم میخواد جیغ بکشم و خودمو بکشم! می‌خوام بمیرم اما تیم حفاظتی که طاها برام چیده اجازه ی آب خوردنم بهم نمیده! این روزا چقدر درد دارم توی سینم! مگه من عروس نیستم؟! چرا همه بالای سرم اشک میریزن؟! مگه من با لباس سفید عروسیم مردم که دارن گریه میکنن؟! سیانا هق هق کنان کنارم میشینه و دستامو محکم میگیره! درد لعنتی من با این چیزا حل نمیشه! صدای عربده ی طاها رو می‌شنوم! داره فحش میده! به کی؟! چه کسی می‌تونه توی این لحظه لایق حرومزاده گفتن های طاها باشه! کایرا خانوم توی آغوش البرز فرو می‌ره و صدای هق هق اش بلند میشه! دستام میلرزه! سردمه! انگار وسط یه کوه پر از برف ل.خت ایستادم! کاش میتونستم اشک بریزم! کاش میتونستم چیزی بگم! دوباره صدای عربده ی طاها تو گوشم میپیچه: مگه با تو نیستم کثافت! پاشو گمشو بیا اشغال! میام جنازت رو میندازم روی زمین! چنگی به ساعد دستم میزنم. زهر و سمی که داره تمام وجودم رو در هم می‌شکنه داره تبدیل به یه سرطان توی سینم میشه! درد دارم .... خدایا درد دارمممم! لیوان شربت و کیک مقابلم قرار میگیره! سیا با گریه مقابلم زانو میزنه و قاشق حاوی کیک خامه ای رو مقابلم میگیره و بریده بریده میگه: بخور عزیزم .... خواهش میکنم ....نقره ... خوشگلم نگام کن! نمیتونم توی چشماش نگاه کنم! بغضامو میبینم ... دردامو میبینم ... حقارتمو میبینم! چشمای پر از ترحمش داره حالم رو بهم میزنه! پسر سه ساله ی البرز توی بغل آرسام خنده ای می‌کنه و در حالی که داره بازی می‌کنه گردنشو به آغوش می‌کشه! چه بلایی سرم اومده؟! داغم ... حالیم نیست ... شاید بهتره بگم دیگه برام مهم نیست! قاشق رو کنار میزنم و از جام بلند میشم. نگاه نگران سیانا روم میشینه و التماسم می‌کنه تا آروم باشم! لبخند ملایمی میزنم و میگم: من آرومم ... من همیشه آروم بودم سیا! خون دستم رو روی لباس عروس میکشم و نزدیک طاها میشم. صدای عربده هاش واضح تر میشه: عرشیا ... پاشو بیا ... پاشو بیا بیشرف! بهت میگم پاشو بیا حرومزاده! کاش موقعی که تو بیمارستان به دنیا اومدی میمردی تا اینطوری منو دق ندی عرشیا! پاشو بیا کثافت آبروی منو نبر حیوون زاده! نمیای؟! نمی‌دونم عرشیا چی بهش میگه! دنیا مقابلم سیاه میشه از صدای عربده ی طاها: خفه شووووو! خفه شو ... حر.ومزاده ...‌ خفه شو و لال بمیر بی غیرت! دهنتو ببند بی همه چیز! نفسم رو توی سینم حبس میکنم! چرا از اینکه گفت کاش مرده بودی ناراحت نشدم!؟ چرا برام اهمیت نداشت؟! به سکسکه می افتم. صدای هقم نگاه طاها رو به سمتم میکشونه. بهت زده نگاهم می‌کنه! یه لباس عروس خیس و خونی! یه عروس پریشون و یه آدم در هم شکسته با روح خورد شده مطمئنا تمام توجه هارو به خودش جلب می‌کنه! سر خوردن خون رو روی دست چپم حس میکنم! داغی بیش از حدش داره تمام وجود یخ زدم رو التیام میبخشه! من دیگه خسته نیستم! بهت زده گوشی رو از گوشش فاصله میده! برای لحظه ای دستش روی آیفون می‌ره! داره می‌خنده ... بلند می‌خنده! عرشیا _ آع آع! طاها من بهت گفتم عاشقشم ... تو هم باور کردی! پیام منو بهش برسون! ببخشید عزیزم که سر سفره ی عقد ولت کردم! صدای قاه قاه خنده های شرورش دیگه مثل قبل برام جذاب نیست! عرشیا _ آخه می‌دونی عزیزم ... تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه! دوباره و دوباره دیوانه وار می‌خنده! انتهای صداش از شدت خنده نازک میشه: وای خدایا چقدر خندیدما! میگم طاها درسته جای ددیش هستی! ولی خیلیییی خوب حال میده! درک میکنم عاشق زن و زندگیتم هستی! ولی اینم امتحان کن! هنوز زن من نشده که عروست بشه و برات حلال بشه امتحانش کن! خیلی خوبهههه! صدای عربده ی طاها برای بار دوم توی گوشم میپیچه: عرشیا ... عرشیا میکشمت! به قرآن میکشمت! به ارواح خاک همون آدمی که عزادارشی میکشمت تا نتونی اینقدر بی غیرت باشی! توی گ.وه همیشه ‌و همه جا منو سر افکنده می‌کنی عرشیا! این دفعه دیگه نمیذارم قسر در بری؟! صدای پر تمسخرش لای خنده هاش تو گوشم میپیچه: وات؟! قسر در برم؟! کی خواست فرار کنه! مثلا من الان توی خونمون نشستم و در حالی که دارم شام عروسی و کیک خوشمزه ی عروسیمون رو میخورم تام و جری میبینم! خدا وکیلی پولی که به این هتل دادی حلالشون! اووووم چقدر خوشمزس غذا! به نقره بگو که ببخشید نتونستم توی دهنش کیک بذارم! عوضش ... با قهقهه ای که میزنه صدای خنده های ناز دختری تو گوشم میپیچه: عرشیا ... صد دفعه بهت گفتم بدم میاد روی تنم چیزی بمالی! این همه بی حسی طبیعی نیست! این که برام مهم نیست که الان لخت تو بغل یه زنیکه خوابیده! منگم! چیزی داره توی مغزم میدوه و چشمام همه چیز رو دو تا میبینن! هیچ کدوم از جمله هاش نمیتونن به اندازه ی حرف آخرش من رو به نابودی بکشونن: چی باعث شده فکر کنی من با یه دختر سرطانی که معلوم نیست تا دو سه سال دیگه زندس یا نه میمونم! بهت گفته بودم از بابا های خنگ بدم میاد طاها؟! مثلا الان حالمو بهم میزنی! تمام تنم سر میشهانگار ضربه ی محکمی به سرم کوبیده میشه! من درمان شده بودم! من نمی‌مردم! من حالم خوب بود خدایا! عرشیا دوباره می‌خنده! چقدر حالم ازش بهم میخوره! عرشیا _ فقط در صورتی میام که بگی الان افتاد و مرد! بوووم! حرفش کار سازه! پاهام سست میشن اما پرت زمین نمیشم! لای فریاد های مغزم صدایی التماس وار میناله که کم نیارم و شکست نخورم! دوباره عرشیا زر میزنه و زر میزنه و زر میزنه: خیالت تخت اینقدر دختر تمیزیم هست باورت نمیشه طاها .... روزی دو بار حموم می‌ره! صدای قاه قاه خنده هاش مثل یه محرک اعصاب میمونه! دستام مشت میشه و روی رون پام فرود میاد! طاها نگاهی به دستای خونیم میندازه و گوشی رو قطع می‌کنه. خوبی عزیزم؟! سیانا عزیزم لطفا بیا کمکش کن! صدای هق هق راشل و پشت بندش حرفاش بلند میشه: بابا عرشیا چی گفت؟! میاد؟! طاها _ جمع کنید بریم خونه! کایرا خانوم جیغ می‌کشه و بر خلاف شخصیت فوق العاده مودبش فحش بدی نثار عرشیا می‌کنه! خستس از پسر عوضیش! همه خستن از داشتن یه شرور دردسر ساز مثل عرشیا! ___________ سرمو به شیشه تکیه میدم. صدای برخورد قطره های بارون به سقف ماشین آشوب درونیمو بیشتر می‌کنه! خبری از آرامش نیست! امروز شبیه روز های پر تنش توی پرورشگاه بود! روزی که چشمامو باز کردم و فهمیدم تا آخر عمرم یه بدبخت باقی میمونم! روزی که فهمیدم هر چقدر سگ دو بزنم یه بی پدر مادرم که معلوم نیست مشروعم یا حرام حسی مشابه با امروز داشتم! چطور تا الان زنده بودم؟! من هیچی نداشتم ... نه پدر ..‌ نه مادر! من باید خیلی قبل تر خودم رو خلاص میکردم! دیر کرده بودم....خیلی دیر! با توقف ماشین دست راشل روی بازوم میشینه. نگاهم به سمت شکمش کشیده میشه! چقدر آرزو داشتم منم یه روز خبر حاملگیمو به عرشیا بدم! اما الان .... صدای غمگین راشل توی گوشم میپیچه: آخرین چیزی که بچم نیاز داره یه دایی روانی هست نقره! دیگه نمیخوام هیچ وقت عرشیا رو ببینم! چشمامو می‌بندم! بر خلاف اینکه به عنوان یه خواهر شوهر زیادی عاشق راشلم اما الان صداش شبیه یه جادوگر داره رو نروم می‌ره! البته خواهر شوهرم نشد! کاش خفه شه ...! [اوووو من میپرستمت بلوندی!] چه نیازی هست که بلوندی گفتناش رو مرور کنم وقتی سر سفره ی عقد با گفتن نه ی بلند ترکم کرده و داد کشیده که یه هرزم؟! [تو نقره نیستی تو یاقوت منی بلوندی!] من یه آدم بی ارزش بودم! خبری از یاقوت و نقره نبود! [اونا منو کشتن ولی تو از من یه مَرد ساختی!] من ازت یه مرد ساختم عرشیا ولی تو از من یه مُرده ساختی! یه مُرده وحشی! ____
  11. ❤به نآم خدآی قـلم❤ سلام.ژانر "ازدواج اجباری" شاید تکراری باشد ولی رمان من کاملا متفاوت و با پایانی دور از تصوره.امیدوارم خوشتون بیاد از رمانم.باتشکر? مقـدمه: مـ ـن مـ ـحکوم هـسـ ـتم...! به واژه ای "اجــ ــبآر"...! بـه"اجــ ــــبآر" خنـدیـدنـ...! بــــه "اجـــ ــــــبآر" مـآنـ ـدن...! بــــــه "اجــــــ ـــــــــبآر"سـکوت...! مـهر"اجــــــــ ـبآر"بر بغـض گلـویم سنـگیـنی میـکنند...! . " ســرنـوشت" و بـآز هم "اجـــ ـــباری" بـــی رحــمــانـه خلاصه رمان:دختری به نام "آوا" در سطح متوسط جامعه زندگی میکنه، "برهان"پسری مظلوم که شاگرد نجاره.عشقی شعله ور سراغشون میاد،و باهم نامزد میکنن. سورن پسری پولدار ظاهری خشن ولی قلبی مهربون داره،اما زخمی بزرگی که تو گذشته خورده باعث شده قلب مهربونش از سنگ بشه و راه و رسم سنگدل بودن در وجودش جوونه بزنه،حتی ممکنه عاشق دختر قصه امون بشه و به خاطر به دست اوردنش اونو نابود کنـه. ❤بــه قــلم: فـاطمه مـرادی❤ """ بـه نـام خـالق عـ ـشق""" "نام رمان: عشق و جـنون" نـویسنده: fatemeh. mradz "•عـضو رسـمی انـجمن رمـان های عـاشقانه•" پـــارت اول: به سنگ قبرهای سرد روبه روم ذول زده بودم. قطره های ریز و درشت بارون صورتمو نوازش میکرد!. نمیدونم برای بار چندم بود که اسم های روی سنگ قبر با خودم زمزمه میکردم؟!. مردمی که رد میشدن سری از تاسف برام تکون میدادن.! یعنی تا این حد تحقیر شده ام؟!. دستی روی شونه ام نشست، سرمو برگردوندم.! کی میتونست باشه؟! جز آنـاهیتا تنها همدم من تو این دنیا. صدای خسته و کلافشو شنیدم ناراحت شدم که برای من از کار و زندگیش دست کشیده. آنـاهیتا: آوا بریم خونه نگاه کن هوا سرده بارون داره میاد. نمیخواستم سربار باشم، بلند شدم نگاه آخرمو به سنگ قبرهای خیس شده و سرد انداختم، با صدای گرفته ام زمزمه وار گفتم. آوا: باز برمیگردم پیشتون. لباس های خیسم تنمو سنگین کرده بودن. آنـاهیتا در ماشینو برام باز کرد نشستم و خودشم نشست و استارت زد. آهنگ شادی به صدا دراومد، اینکارا برای خوب شدن حاله منه اما حال من با این چیزا خوب نمیشه. آوا: منو برسون در خونه ی مجد، خودتم برو خونه استراحت کن ممنون بابت این چند وقت. صدای ضبطو کم کرد. آنـاهیتا: باز میخوای بری اونجا چکار؟ هفته ی دیگه دادگاه، کم زجر نکشیدی واسه جور کردن پول و سند. طاقتم تموم شد و با صدای بلند شروع کردم به داد زدن. آوا: میخواای چکار کنمم؟ من کسیو به جز برهان دارم ها؟ مادر و پدرمم مررردن من تنهاام، باید تلاشمو ب... پرید وسط حرفم و اونم شروع به داد زدن کرد.! آنـاهیتا: فقط بلدییی تلاش الکی کنی، مثل احمق ها میمونی. با حرفش چشام گرد شد.! تو طول این سال ها با من اینطوری حرف نزده بود.! خودم اعصابم داغون بود اصلا حوصله بحث نداشتم. آوا: نگه دار... انـاهیتا: ببخشید، دست خودم نبود... آوا آوا: گفتم نگه دار. زد روی ترمز و نگه داشت. آنـاهیتا: بخدا من خیلی تو فکرتم داری برای برهان خودتو میکشی... باشه میرسونمت خونه ی مجد، اما میدونی که طاقت ندارم ببینم جلوم داری پر پر میشی اما نمیتونم کاری کنم برات. با بغض به شیشه مه گرفته نگاه کردم.! هیچی نگفتم، خسته بودم از این همه تنش... استارت ماشین زد و حرکت کرد. چشامو بستم،همه جا تاریک شد... کاش دیگه چشام باز نشن.! چشایی که میخوان نبودن برهان ببینید برای چی خوبن؟؟!. با وایسادن ماشین چشامو باز کردم.! بدون توجه به آناهیتا از ماشین پیاده شدم. حرفش ناراحتم کرده بود، اما یه جورایی حق داشت، واقعا احمقم... هه آیفون زدم... ۱بار... ۲بار....۳بار... بالاخره درو باز کرد. سرمو آوردم بالا و به چشای بی رحمش ذول زدم. آوا: سلام. جوابی نداد... آوا: من اومدم برا... مجد: میدونم برای چی اومدی، اما گفتم که رضایت از آقای راستین باید بگیرید. باز... بازهم اسم اون مرد عجیب اومد.! آوا:اما پسره شما بوده،آخه چه ربطی به اقای راستین داره؟ مجد: همین که گفتم برو دفتر اون، این حرف آخرمه. درو محکم بست... آخه چقدر بی رحم شدن مردم؟!! برهان من بی گناهه... از اون خیابون کوفتی اومدم بیرون... از توی کیفم کارت اون مرد عجیب درآوردم... یه آژانس گرفتم و به سمت آدرس شرکت راستین رفتم. برای آخرین تلاشم...اگه نشد...منم میمیرم...! به شرکت بزرگ روبه روم نگاه کردم...این دنیا دنیای پولداراست... بی پول باشی جاییی نداری تو این شهر بی رحـم....! وارد شرکت شدم. سمت آسانسور رفتم، باز شد مرد قد بلندی اومد بیرون تنه ی محکمی بهم زد که افتادم زمین. بلند شدم... دلیل کاره این مرد رو نفهمیدم?!... روبه منشی گفتم:با آقای راستین کار دارم. با تمسخر توی نگاش از سرتا پامو نگاه کرد و پوزخندی زد...! شاید حق داشت،نمیدونم چند وقته این لباسای مشکی تنمه؟چند وقته غذامو درست نخوردم؟ این روزا هیچی نمیدونم؟!.. منشی: بدون وقت قبلی نمیتونین ببینیدشون... آوا:لطفا کارم ضروریه م... منشی:گفتم وقتمو نگیرین بفرمایید لطفا. در اتاق راستین با شدت باز شد و چهره عصبیش نمایان شد... با قدم های محکم سمت میز منشی رفت و گفت:مگه نگفتم هروقت خانم آوا آسایش تشریف آوردن،بدون وقت قبلی بیان؟؟!. منشی با ترس ومن من کنان گفت:بب...ببخشید...من نمی.... با دادی که زد با تعجب بهش ذول زدم!. هیچ رییسی حق نداشت سر کارمندش اینطور داد بزنه!... آقای راستین: خفه شو،اخراجی. بدون توجه به التماس هاش اومد سمتم و روبه بهم گفت:سلام خیلی وقته منتظرتم. آوا:سلام،آقای راستین نیاز نبود ا... بدون توجه به حرفم با تحکم گفت: دنبالم بیا. چیزی نگفتم در اتاقشو باز کرد... پشت میزش نشست،اشاره ای به من کرد و گفت:بشین. با مکث کوتاهی نشستم و....
  12. نام اثر: آبنوس"عشق اول" نویسنده: فاطمه شم آبادی ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: دختری به نام آبنوس که از بچگی دیوانه وار عاشق آرکا بوده با رضایت خانواده ها با او نامزد میکنه اما آرکا هیچ علاقه ای به آبنوس نداشت و وقتی برای ادامه تحصیل به تهران رفت آنجا با دختری که دوستش داشت ازدواج کرد و نامزدی خود را با آبنوس به هم زد. به این دلیل آرکا از طرف تمامی افراد خانواده و روستا ترد شد. حالا او بعد از ازدواج با دختر مورد علاقه‌اش صاحب دو فرزند میشود و درکنارشان با خوشی زندگی میکند اما بیست سال بعد...
  13. نام رمان: دلبر بلاگردان نویسنده: آیلار مومنی ژانر: عاشقانه_ اجتماعی_ تراژدی_جنایی خلاصه رمان: همه چیز از یک انفجار شروع شد. همه چیز به کاخ مخوفی برمیگردد که رزا پا در آن گذاشت. این انفجار آغازگر روزهای تنهایی رزای قصه است. آن بمبی بود که در عمق ریشه ی قلب رزا منفجر شد. همین بود که عشق را شروع کرد. و اما پایان آن در دست کسی نیست جز رزا. یک بغل تنهایی، یک بغل آغوش سرد و یک بغل فداکاری. دنیای شخصیت قصه ی من همین بود. و فداکاری ای که بوی مرگ می‌داد... مقدمه رمان: گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر چون ماه شبی میکشم از پنجره سر اندوه که خورشید شدی ،تنگ غروب! افسوس که مهتاب شدی ، وقت سحر!
  14. "به نام خدا" مقدمه:آری زمین لرزید قلب ودل زمین ازهم شکافته شد اماجداشدن زمین موجب به هم رسیدن دوقلب درنقطه ایی زیرآجرهای ازهم گسیخته شد... امدادگری که آوارهاراکنارمیزند وبرای ماداستانی رقم میزند به نام"آوارهایی که عشق شد" خلاصه ایی ازرمان: دختری باروحیات‌ لطیف وگاهادارای شیطنت بااتفاقی اعضای خانواده اش را ازدست میدهد وامدادگری ناجی تن وزندگی اومیشود..
  15. نام رمان : ته خط نویسنده: ایدااقبال ژانر : عاشقانه_درام_اجتماعی خلاصه : داستان زندگی دختری که رسیده به ته خط،دختری که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره، دختری که با زندگی ساده خودش خوشحال بود ولی فقط یک اشتباه باعث شد که کل زندگی اون عوض بشه . چی باعث شد ؟ زندگی دختری که شاد و سر زنده بود ولی بعد به یه سنگ مغرور تبدیل شد به کجا کشیده میشه؟
  16. Atoss1400

    جلوه ماه در آب

    #پارت2 برگشتم به جایی که تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام توی اون خوابیده. به در ورودی عمارت که می رسم نیلی با عجله بیرون میاد. و من گم می شم توی آغوش خواهرانه اش. ونفس می کشم عطر وجود این همیشه خواهر رو... من چطور تاب آوردم پنج سال دوری اش رو... از آغوشش که بیرون میام همه خانواده کنار در ورودی ایستادند! به رسم ادب سلام می دم که اول از همه آرمین پسر دایی بهرام به خودش میاد :آیسو کجا بودی تو دختر؟! پوزخندی میزنم وبا یک ابروی بالا رفته نگاهش می کنم انگار خودش هم می فهمه که جواب سوالش چیه! چون در حقیقت من جایی نرفته بودم این اونها بودن که من رو رها کرده بودن... خاله شکوفه جلو میاد و من رو در آغوش می کشه :کجا بودی خاله؟؟ کجا بودین؟؟ وهق هق گریه اش بلند می شه ومن اجازه می دم آروم شه و نفس می کشم عطرش رو عطری که عجیب بوی مادر می ده. :چرا رفتی چرا خبر ندادی ؟؟ خواهرم کو؟؟؟ شیرینم کو آیسو چرا نیومده؟؟ ؛حرف می زنیم خاله حرف می زنیم ... صبر کن! دایی بهرام که تا اون لحظه ساکته جلو میاد ودر آغوشم می کشه :خوش اومدی دایی بیا بریم داخل آقاجون منتظرته! خونسردی ام روحفظ می کنم بند کیف کوچیکم رو توی مشتم فشار می دم و نیشگون ریزی از رون پام می گیرم تا از استرس رو به رو شدن با اون مرد رو از خودم دور کنم! بادستی که پشتم قرار می گیره و من رو به جلو هدایت می کنه به خودم میام.
  17. Maedeh tanha

    "روز های خاکستری"

    فصل_اول نباید تاثیر میزاشت! بالخره بدون هیچ فکر و تصمیم قبلی ب پیام های شماره بلاک هام، نگاهی انداختم. رومینا پیام داده بود! ولی عطی نه ..دلیل رفتارش را نمی فهمیدم. "مسخره بازی و تموم کنی" ؟ یک چیزی هم بدهکار شدم. انگار باید می رفتم و میگفتم رومینا ببخشید ک وقتی باهم دست ب یکی کردین و انقدر بی کار و احمق هستین ک نقشه سر کار گزاشتن من را بکشید و بد هر هر بخندید و من ناراحت شده ام؟؟ حقش بود بگویم برو گمشو جون عزیز جونت. خدایا این چ بود؟ این کارا یعنی چی ؟ الان چیکار کنم ؟ چی کار کنم؟؟؟ چرا دوست داری ناراحتم کنی ؟حداقل فهمیدم آدم مهمی شده ام ک بشه براش نقشه دست انداختن بکشن! انقدر گریه کرده بودم ک ب خودم میگفتم بسه بیچاره میمیریا. من حداقل از خیلی ها بهتر بودم. با این حرف ها چی رو می خواستم ثابت کنم؟ از موقع هایی ک اشکم با عصبانیت یکی میشد عصبی میشدم. مامان داخل اتاق شد و خودش را روی شکمم انداخت. در حال حاضر بد ترین زمان را برای شوخی انتخاب کرده بود. مامان ولی با شیطنت و بدون توجه ب صورت پر حرسم ول میخورد و باعث میشد وزن بیشتری متحمل شوم. نمیخواستم حرفی از آن روی سگی ام بیرون آید و من نتوانم بعد اش را کنترلش کنم. ب گوشی چشم دوختم،مامان با مکث از رویم بلند شد و با شوخی مشتی روی قفسه سینه ام زد . زهرا پایین تخت زانو هایش را بغل کرده بود و با گوشی ور میرفت. دستش آرام روی گردن و پیشانی ام در حرکت بود. ب جای ارامش حس مزخرفی مثل مته روی اعصابم فرو رفت. اخر دستش رابا شتاب کنار کشیدم و بلند گفتم: نکن! مامان متعجب قدمی ب عقب برداشت، اوه خدای من، ب سه نکشید ک مثل سگ پشیمان شوم. سرم را با گوشی گرم کردم و اخمی بین ابرو هایم انداختم . ولی صدای مامان ک رو ب زهرا میگفت: این چشه؟ و با دست مرا نشان داد را از گوشه چشم دیدم. زهرا آرام گفت: همیشه اینجوریه ولی همان طور ک حدس زده بودم مامان بیخیال نشده بود؛ دستش را آرام بر روی شقیقه هایم کشید و با لحنی ک جلوی خنده اش را گرفته بود ادامه داد: مائده خوشگلم ! با ناراحتی نالیدم، _ نکن دیگه مامان، خیلی اعصاب درست حسابی دارم؛ تو ام هعی سر ب سرم بزار صدای شلیک خنده مامان اینبار ب گوشم رسید در حالی ک ب سمت در اتاق میرفت تا خارج شود، بریده بریده بین خنده اش گفت: _این و خوب گفتی! پشت بندش زهرا هم خندید. زمزمه کردم، " من از دیووانه ها دیدم، هزاران عاقل مرده! " سعی کردم ب اعصابم مسلط شوم پلک هایم را برای چند مین روی هم گزاشتم. موضوع چ بود؟ امیر! رومی! زهرا؟ عطی ! ؟ مبین ؟ مامان ؟ بابا؟ مشکل منم. اگر من ب دنیا نمی آمدم آنها چ کسی را سوژه تمسخر و دست انداختن و تحقیر قرار میدادند؟ قطعا کسی پیدا میشد، من نبودم یکی دیگر .. فقط از اینکه روحم را میبردند و مُرده بر می گردانند متنفر بودم .نمی توانستم لحظه ای درکشان کنم. یادم امد ک احساسم را نسبت ب کار های امیر ب آنها گفته بودم؛ ب هدف زده بودند‌. حالا میگفت "مسخره بازی را تمام کند؟"
  18. مقدمه اشک هایم بی اختیار گونه هایم را خیس میکند. دلم بی قرار تمام قرارهایمان گشته است. قرا بود سالهای سال پناه بی پناهی ام باشی و چون کوه پشتم بایستی. قرار بود بی هیچ دروغی تا انتهای جاده زندگی دست در دست هم بریم. اما افسوس که این جاده، پر فراز و نشیب تر از آنی هست که ما می اندیشیدیم. *********** پارت 1 کتاب فیزیکش را باز کرد در حالی که بی هیچ رمقی برگه های کتاب را ورق میزد با خود فکر کرد چگونه میتواند باری از روی دوش مادر مریضش بردارد پدر او را صدا زد و رشته های افکارش پاره شد کتاب را گوشه میز تحریر شلوغش گذاشت و به سمت اتاق ته راهرو روانه شد و تقه به در زد پدر با لبخند به او گفت:نهال جان بابا، کارتتو بیار نهال لبخندی زد و با چشمی به سمت اتاقش رفت تا کارت عابر بانکش را به پدر بدهد که ماهانه اش را واریز کند بعد از واریزی لباس هایش را پوشید تا به بازار برود و کتاب تست کنکوری بخرد وارد فروشگاه کتاب شد با نگاه اجمالی به اطرافش به سمت پیشخان رفت دستی به روسری اش کشید و سلام کرد پیرمردی که آنجا بود با لبخند کوچکی جوابش را داد و گفت:سلام دخترم اومدی کتاب کنکوری بخری؟ -بله،کتابهای فیزیک و حسابان و شیمی پیش دانشگاهی رو میخواستم -از چه انتشاراتی؟ -اگر کتاب های منشور رو دارید عالیه -البته که داریم دخترم چند لحظه صبر کن برایت میارم و مرد مسن به دنبال این حرفش به سمت انباری کوچک گوشه فروشگاه کتاب رفت ،بعد از چند دقیقه برگشت و کتابها را روی میز چید و گفت:همین کتابا هستن ان شاء الله؟ نهال با خوشحالی گفت:بله همین ها هستن پیرمرد کارت را از نهال گرفت و گفت:خب خداروشکر؛ رمز کارت؟؟ -....... از فروشگاه خارج شد و به سمت خط واحد رفت در حالی که به کتابها نگاهی می انداخت با خود زمزمه کرد:((باید از فردا شروع کنم،نه نه از همین امشب))
×
×
  • اضافه کردن...