خلاصه:
.
.
.
سلام دوستان
«این رمان کاملا تخیلی نوشته میشه و مکان ها و اسم افراد هیچ کدوم واقعیت نیست»
دقیقا هفت سال پیش 20سالم بود و دوباره صحنه ها تکرار شدند. هفت سال پیش جلوی همین میز و همین کارت ها خشم ارشام پور منش رو به شعله کشیدم همه سوختن بجز من.... که برنده بازی بودم.
و دوباره زندگی برگشت و صحنه ها تکرار شد اری قمار، قمار بازی با ارشامی که دیگر نه به من رحم میکرد نه به اطرافیانشـ
هفت سالی که من توانستم به هر شکلی که دلم میخاد زندگی کنم....
اری ارشام بازگشته تا مرا به اتش بکشد.........
مقدمه:
_طوفان گرفت
_باران دانه هایش را وحشیانه میکوبد
_سرنوشت من اینک زیباست
_صحرای تاریک چشمانت را ببند و روشنایی خورشید را بنگر
_اسمان روشن روز
_اسمان تاریک شب
_خورشید روشن روز
_ماه تاریک شب
_ستاره چشمایت در شب درخشان میشود
_غنچه ی لب هات سرخ تر میشود
_من ماندم و تو
_بعد از جنگ و جدال قمار
_قمار دل منو تو❤
«به وقت دبی»
هیفا:
سر و صدای زیاد دود سیگار و فضای لایت...... از این جا سرنوشت من تعقیر میکنه.
به بازی سختی نشستم.
میدونم بهم رحم نمیکنه همنطور که هفت سال پیش من به اون رحم نکردم.....
سکوت سنگینی بینمونه.....
ارشام سکوت رو میشکنه و شرط قمار و گره ی بدبختیو میگه:
ارشام:...........
فلش بک هفت سال پیش:
لیلا: هیفا زود باش دیگه داری چکار میکنی...
من،هیفا: اومدم اومدم.....
سوار ماشین شدیم
شور و اشتیاق زیادی داشتم ذوق زده شده بودم ولی اگر میدونستم با این پیروزی بدبخت میشم هیچ وقت نمیرفتم....
توی راه بودیم که به لیلا دوستم گفتم:
لیلا خیلی هیجان دارم اگر من بتونم اون یارو رو ببرم نونم تو روغنه.....
لیلا: حالا ولی خیلی زیاد مراقب باش تمرکز کن
من: ای کاش منو برا بازی انتخاب کنه
لیلا: من به امین«دوست پسر لیلا»که دوست ارشام یه گفتم تو رو معرفی کنه ولی دیگه بستگی به خودش داره....
رومو سمت پنجره کردم و توی فکر فرو رفتم....