رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'رمان'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

10 نتیجه پیدا شد

  1. به نام خالق فرصتها نام رمان: عدالت خونین نویسنده: کوثر بیات ژانر: عاشقانه، پلیسی،درام مقدمه: مِهی غلط اطرافم را در خود فرو برده بود. صدای فریادها در فضای خفقان طنین انداز بود. فریادهایی آمیخته با وحشت و حل شده با غمی عظیم! دردشان چیست؟ چرا مُهر سکوت بر لبانشان نمی‌زنند؟! فریاد هایشان یک صدا بود. صدایش را می‌شنیدم... بی عدالتی را نجوا می‌کردند! همه باهم بودیم؛ یک صدا، یک رنگ اما مدفون در سیاهیِ بی انصافی‌ها. در مکانی که سَر در ورودی‌اش می‌توان با قلمی آغشته به خون، چنین هک کرد: (عدالت خونین) خلاصه: چشمانم را بر تمام دنیا فرو می‌بندم. می‌بندم تا خنجر عدالتِ بی‌عدالتی‌ها قلبم را نخراشد! عدالت چیست؟ واژه‌ای سراسر ابهام که تنها نامش بیانگر حق است. حقی که برای من پایمال شد و بار دیگر خشم و تلافی برد و بازی را از آنِ خویش ساخت. غم و پشیمانی وجودمان را احاطه کرد... اویی که قربانی خشمش بود و منی که تنفر، قربانی‌ام کرد. حال با هم در مداری از سرنوشت اسیر شدیم و در گمانم، صفحه‌ی تقدیر چه با ما خواهد کرد؟ سه پارت: پارت اول «آهیل» همه چیز را به یاد می‌آورد. همان روز کذایی با همان صدایی که وحشت را در دلش انداخت. از گوشه‌ی در به آن آدم‌های ناشناس خیره شده بود. وقتی به خود آمد، فرار کرده و از ترس زیرِ تخت قایم شده بود تا او را پیدا نکنند. خوش‌شانس بود که آن آدم‌های ظالم به دنبال او نمی‌گشتند. وقتی احساس کرد آن‌ها رفته‌اند، پیش پدر و مادرش برگشت؛ اما تنها چیزی که از آن‌ها دید، تن بی‌جان آن‌ها که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند! زانوهایش خم شدند. دستش را روی در گذاشت تا نیافتد؛ اما بی‌فایده بود. یتیم شدن برای او خیلی زود بود! از ته دل فریاد کشید و اشک ریخت. با خود عهد بست که انتقام آن‌ها را می‌گیرد و حالا پشت میله‌های زندان، بدن خود را به دست شلاق‌هایی سپرده است که با تمام قدرت به بدنش صدمه می‌زنند! هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که آیسو فقط برای پایمال نشدن حق پدر و مادرش از عشق حقیقی‌اش بگذرد و او را این‌گونه عذاب دهد. چشمانش به جای شلاق‌هایی که بر بدنش برخورد کرده بود افتاد. دردش آمد! اذیت می‌شد. جای شلاق‌ها می‌سوخت؛ اما غمگین نبود. این چیزی بود که او خواسته و شاید حقش باشد که درد و سوزش جای شلاق‌ها او را اذیت کند. شاید جای شلاق‌هایی که به او می‌زنند بسوزد؛ ولی سوزش قلبش را نمی‌توانند کم کنند. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. کاری که چند سال پیش انجام داده است، تنها در پشت این میله‌ها حسِ پشیمانی و اشک ریختن به عاقبتش را در او به وجود می‌آورد؛ ولی او خود را تسکین می‌دهد. حال، او به خاطر کاری که کرده بود، پشیمان نیست. به خاطر عاشق شدنش پشیمانی بر او غلبه کرده است. به گذشته‌اش که می‌اندیشد، خنده‌اش می‌آید. او، آهیل کامیاب، تک پسر فرهاد کامیاب و شیرین رستمی بود. یکی از عکاس‌های معروف ایران و پسری که در اوج بدبختی‌اش منتِ هیچ‌کس را نکشیده و به روی پاهای خود ایستاده بود. همان پسری که در پانزده سالگی‌اش بی‌پدر و مادر شد و از همان روزی که پدر و مادرش در جلوی چشم‌هایش به قتل رسیدند، با خود قسم خورد که انتقام آن‌ها را بگیرد و این کار را هم انجام داد. او به خوبی می‌دانست که حتماً حقش است؛ اما پشیمان نبود. انتقامش را گرفته بود؛ ولی نمی‌توانست حدس بزند که دستِ سرنوشت برای او آن‌قدر بد رقم خواهد خورد که خودش قربانی این انتقام خواهد شد. با دردی که در سرش می‌پیچد از افکار خود بیرون می‌آید و دیگر متوجه هیچ ‌چیز نمی‌شود. ضربه‌ی سختی به سرش خورده است که به همین دلیل او را به درمانگاهِ زندان برده‌اند. وقتی که بعد از دو ساعت چشمانش را باز می‌کند، به سرش درد خفیفی هجوم می‌آورد. می‌خواهد دست‌هایش را بر سرش بگذارد تا شاید از دردش کاسته شود؛ ولی نمی‌تواند. به دست راستش که نگاه می‌کند، می‌بیند به دستش دست‌بند زده‌اند و آن را به میله‌ی تخت خواب بسته‌اند؛ پس‌ دست چپش را روی سرش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. بعد از چند ثانیه، بویی استشمام می‌کند. بو خیلی آشناست. زود چشم‌هایش را باز می‌کند. به اطرافش نگاه می‌کند؛ ولی کسی را در اتاق نمی‌یابد. پوزخندی می‌زند. هنوز هم به او فکر می‌کند. او یقین دارد که این بو، بوی عطر آی‌سو است؛ چون او خودش این عطر را برای آی‌سو خریده بود. چه فایده وقتی خودِ آی‌سو آنجا نبود، بوی عطرش را می‌خواست چه کار؟ به دیوارهای سفید اتاق خیره می‌شود که ناگهان احساس می‌کند درِ اتاق باز است. سرش را به طرف در می‌چرخاند؛ ولی چیزی نمی‌بیند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و کسی را پشت در می‌‌بیند. از قامت ظریف و زنانه‌اش حدس می‌زند که شاید آی‌سو باشد؛ ولی وقتی در باز می‌شود و خانم دکتری جوان و زیبا به اتاق می‌آید، ناامیدانه چشمش را از در می‌گیرد. ولی او مطمئن است که پشت در، آی‌سو را دیده است. خانم دکتر به نزد او می‌آید و با لحن خسته‌ای می‌گوید: _ حالتون چطوره؟ آهیل: سرم درد می‌کنه. دکتر: پس یه مسکن بهت می‌زنم. دکتر بعد از زدنِ مسکن به بیرون از اتاق می‌رود و آهیل هم کم‌کم چشم‌هایش گرم می‌شود و به خواب می‌رود. پارت دوم «آی‌سو» با صدای قاضی به خودش می‌آید. قاضی: جلسه‌ی دادگاه به یک هفته دیگر موکول می‌گردد. نفسی از سر حرص می‌کشد و با گفتن «خسته نباشیدی» از آن‌جا خارج می‌شود. زیر لب با خودش می‌گوید: _ این قاضی‌ها هر دفعه این کار را می‌کنند؛ هر دفعه کار را بیشتر کشش می‌دهند و وقت را تلف می‌کنند. روپوش وکالتش را در می‌آورد و به سوی در خروجی می‌رود. پرونده‌ها را در دستش جابه‌جا می‌کند و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. همان لحظه، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. آن را از کیفش بیرون آورده و جواب می‌دهد. آی‌سو: بفرمایید! _ ... آی‌سو: وضعیتش چطوره؟ _ ... آی‌سو: شنیدن کافی نیست. میام با چشم ببینم تا دلم خنک بشه! _ ... آی‌سو: تشکر! تا چند لحظه‌ی دیگه اون‌جام. خداحافظ! تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش می‌رود. باز با شنیدن این که آهیل عذاب می‌کشد، حس آرامشی به او دست می‌دهد؛ اما خشمش هنوز تمام نشده است. با خود می‌گوید: _ باید بیشتر از این‌ها را تحمل کند. همان طور که من زجر کشیده‌ام، او هم باید زجر بکشد. سوار ماشینش می‌شود و به سمت زندان حرکت می‌کند. حالا وقت آن رسیده است که آی‌سو بعد از سه سال، ذره‌ذره آب شدنِ آهیل را تماشا کند. قطره‌ی اشک سمجی از چشمش پایین می‌آید. صدای داد مادرش در گوشش می‌پیچد. مامان: محمود! مواظب باش! و بعد، تصویر چپ شدن ماشین جلوی چشمانش نقش می‌بندد. سری تکان می‌دهد و این افکار را از خود دور می‌کند. باید برای مبارزه کردن قوی باشد؛ وگرنه نمی‌تواند به هدفش برسد. کمی بعد، جلوی در زندان ترمز می‌کند و به داخل می‌رود. سرهنگ سمیعی با دیدن او سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _ خوش اومدین خانم کیانفر! بفرمایید بریم! با اخم سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و به دنبال او راه می‌افتد. او یکی از سرهنگ‌هایی است که می‌تواند به او اعتماد کند. سه سال تمام است که همه‌ی خبرها را درباره‌ی آهیل به او می‌‌دهد و در این پرونده، کمک بسیاری به او کرده است. صدای پاشنه‌های کفشش که به زمین می‌خورد، سکوت مرگ بارِ فضای زندان را می‌شکند. با اشاره‌ی سرهنگ سمیعی جلوی در می‌رود. با غرور همیشگی‌اش به او که روی تخت بی‌هوش بود زل می‌زند. پوزخند صدا داری می‌زند و آنالیزش می‌کند. دست راستش را با دست‌بند به تخت بسته‌اند و باندهای زیادی دور سرش پیچیده‌اند، دست‌هایش زخمی و کبود است، چهره‌‌اش خسته است و زیر چشمانش گود افتاده است. با دیدنش قلبش می‌لرزد. چقدر دلتنگش است؛ اما با به یاد آوردن گذشته، حس تنفر در قلبش نفوذ می‌کند. بغضش را قورت می‌دهد و با خود فکر می‌کند کجا اشتباه کرد که این گونه به تباهی رسیده است؟ گناه او چه بوده که قربانی انتقام آهیل شده است؟ او آی‌سو کیانفر بود. تک فرزند محمود کیانفر و مهری افشاری؛ وکیل پایه یک دادگستری. دختری که همه از غرور او حرف می‌زدند. حالا چگونه شده است که این گونه از آینده و سرنوشت می‌ترسد؟! با صدای دکتر که خبر از به هوش آمدن آهیل می‌دهد، سریع به خودش می‌آید و دستی به صورت خیسش می‌کشد که سرهنگ می‌گوید: _ خانم کیانفر! بهتره بریم؛ الان به هوش میاد. سری تکان می‌دهد و راه می‌افتد. با اخم و عصبانیت حرکت می‌کند. با خود می‌گوید: _ این تازه شروع قصه است آهیل کامیاب! پارت سوم با قدم‌های محکم از زندان خارج می‌شود. به ظاهر خیلی قوی و مغرور است؛ اما چه کسی می‌داند در دلش چه می‌گذرد؟ چه کسی می‌داند که بغض، هر لحظه به گلویش چنگ می‌زند؟ احساس تنهایی می‌کند. او اکنون تنهاتر از همیشه است؛ حال، نه پدر و مادری دارد و نه آهیلی که دلش به او خوش باشد. قلبش بیشتر از همیشه درد می‌کند؛ اما چه چاره‌ای جز درد کشیدن، سوختن و ساختن دارد؟ به بیرونِ زندان که می‌رسد، بغضش می‌شکند و هق‌هقش در خیابان می‌پیچد. به ماشینش تکیه می‌دهد و اشک می‌ریزد. با خود زمزمه می‌کند: _ خدایا خودت کمکم کن! خودت توان مقابله و جنگیدن با این حس رو بهم بده؛ من دیگه دارم کم میارم! نمی‌خوام خون مادر و پدرم روی زمین بمونه. تا آخرش باهام باش خدایا! خواهش می‌کنم! سوار ماشینش می‌شود و به سمت بهشت زهرا حرکت می‌کند. همان‌جایی که حالا مکان ابدی پدر و مادرش است و او فقط می‌تواند سنگ و خاک سرد را به جای پدر و مادرش در آغوش بکشد؛ اما همین هم به او آرامش می‌دهد. بالاخره به آن‌جا می‌رسد. بطری آبی را از ماشین برمی‌دارد و به سمت مزار پدر و مادرش می‌رود. با هر قدمی که برمی‌دارد، اشک‌هایش جاری می‌شوند. آن‌قدر تند تند راه می‌رود که تمام لباسش خاکی می‌شود؛ اما برای او تنها یک چیز مهم است، آن هم رسیدن به مزار پدر و مادرش. بالاخره مسیر پایان می‌یابد و به جای مورد نظرش می‌رسد. در بطری را باز می‌کند و آب را روی سنگ‌های سرد و بی‌روح می‌ریزد. دستش را روی سنگ قبر مادرش می‌کشد و به آن نگاه می‌کند. هیچوقت فکرش را هم نمی‌‌کرد که روزی قرار است به جای صورت مادرش، سنگ مزارش را نوازش کند. از ته دل، نام مادرش را صدا می‌زند و می‌گوید: _ مامانی سلام! باز هم من اومدم؛ نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ خیلی دلم برات تنگ شده‌ها! مامانی چرا رفتین؟ چرا من رو تنها گذاشتین؟ من توی این شهر، بدون شما چی کار کنم؟ خواهش می‌کنم برگرد! مامان من نمی‌تونم... بدون تو نمی‌تونم! دیگر بیشتر از این نتوانست ادامه بدهد. با صدای بلند زجه می‌زند. این بار دستش را روی قبر پدرش کشید و گفت: _ بابا! تو بگو چرا من رو تنها گذاشتید؟ مگه نمی‌گفتی من یکی یه دونه‌ی توام؟ مگه نگفتی نمی‌ذاری هیچ وقت ناراحت باشم؟! چرا حالا نمیای ببینی یکی یه دونه‌ت این‌قدر با نبودنت داغونه؟ چرا حالا که بهت این‌قدر نیاز دارم، نیستی؟ چرا؟! دیگر اختیار اشک‌هایش را ندارد. صدای ناله‌هایش، سکوت قبرستان را می‌شکند. بار دیگر در اوج ناراحتی، با خود عهد می‌بندد که انتقام پدر و مادرش را بگیرد و تمام کسانی که زندگی‌اش را تباه کردند، به خاک بنشاند. وقتی احساس آرامش می‌کند، از جایش بلند می‌شود و با دو جواهر زندگی خود خداحافظی می‌کند. این بار ماشینش را به مقصد خانه به حرکت در می‌آورد. با بی‌حالی وارد خانه می‌شود. دیگر هیچ رمقی برای راه رفتن ندارد؛ گریه کردن تمام انرژی‌اش را به پایان رسانده است. گل بانو، خانم خدمتکار خانه با دیدنش چنگی به صورتش می‌اندازد و می‌گوید: _ الهی بمیرم! خانم جون این چه حالیه؟ چی‌شده؟! لبخند بی‌جانی به این زن مهربان می‌زند و در جوابش می‌گوید: _ چیزیم نیست. رفتم سر مزار؛ برای همین لباس‌هام خاکیه، یکم هم خستم. لطف می‌کنی برام چایی بیاری؟ گل بانو: چشم خانم جون! شما بشینید، الان میارم. سالیان زیادی است که گل بانو خدمت‌کار آنان است و به قول خودش، نان و نمک خانواده‌ی او را خورده است. این زن حکم مادر را برایش دارد که حتی بعد از فوت پدر و مادرش هم او را تنها نگذاشته است. از آن شب کذایی در شمال، سه سال می‌گذرد؛ اما آی‌سو یک لحظه هم آن را فراموش نکرده است. هر ثانیه و هر ساعت، همان صحنه‌ی تصادف در ذهنش است و آزارش می‌دهد. با صدای گل بانو خانم که خبر از آماده شدن چای را می‌دهد، به خودش می‌آید و به اتاقش می‌رود تا لباسش را تعویض کند و با لذت، چایش را بنوشد. روی دیوار، عکس مادرش و درست در کنار آن، عکس پدرش خودنمایی می‌کند. با ناراحتی به آن‌ها چشم می‌دوزد و با خود زمزمه می‌کند: _ بهتون قول میدم که همه، تقاصش رو پس بدن!
  2. leila.moradi

    رمان بوی گندم اثر Leila_Novel

    نام اثر : بوی گندم نام نویسنده : لیلا مرادی نوع ژانر : عاشقانه_درام خلاصه : یک کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را از ریشه بخشکاند و یا شکوفایش کند باید دید دختر داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه ناشناخته بگذارد حتی با اینکه بداند چه عواقبی در انتظارش است ؟
  3. رمان: بوی گندم نویسنده:لیلا مرادی ژانر: عاشقانه_درام خلاصه : مردی مرموز از جنس سختی سیاهی با قلبی سنگی سر راه دختری ساده که در دنیای رنگی خودش غرق است قرار میگیرد آیا این دو میتوانند با این همه تناقض کنار هم زندگی کنند یا....
  4. Zhra alipour |  طلبه?

    استاد مسیحی

    بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام‌الله‌علیها ? فاطمه دانشجوی رشته طراحی لباس است. در یک شب فاطمه هنگام دوییدن با یک فرد غریبه تصادف میکنه. اون فرد غریبه دوست برادرش از آب در میاد و باعث میشه از اون فرد کینه به دل بگیره چون نمیتونه به قرار مهمش سروقت برسه و همیشه در صدد انتقام از اون فرد قرار میگیره. اما از قضا وقتی در اولین روز سال تحصیلی وارد دانشگاه‌ میشه، متوجه میشه استادش کسی نیست جز همون فرد... و اینکه اون استاد، مسیحیه
  5. به نام او که در این نزدیکی‌هاست. نام رمان: آگرین نویسنده: فاطمه عطایی ژانر رمان: تراژدی، عاشقانه خلاصه: حس تلخ نا امیدی را چشیده‌ای؟ حس سیاهی و به ته خط رسیدن را چطور؟ شده است به ته خط رسیده باشی اما همه انتظار شروع از تو داشته باشند؟ گاهی با خود فکر می‌کنم، هنگامی که داشتند سرنوشتم را می‌نوشتند ناگهان مرکب سیاه رنگبر روی کاغذ زندگی‌ام ریخته و آن را سیاه کرده. سیاهِ سیاه! اینک من آگرینم، آگرینی که هپ خود را سوزاد و هم دیگران را! مقدمه: «نمی‌خواهند بفهمند...» رسوایی یعنی چه؟! از نظر شما، فرو ریختن آبروی یک دختر یعنی عاشق شدن او؟! خودتان را زنده به گور کنید! تقاضا دارم، خود را در قبر گور انداخته و اندکی خاک بر روی خود بریزید! جای شما، در همان دنیای دیگری‌ست که با ندانستن‌هایتان، برای خود ساخته‌اید... . کم‌کم، احساس می‌کنم یک عده هستیم که می‌خوریم، می‌خوابیم و خطاگویی می‌کنیم... . خداوند آفرید دختر را، برای عاشق شدن... . برای عشق ورزیدن، برای اینکه دنیا غرق مهربانی شود... . نه آنکه با اندکی نادانی سر دختران را زیر خاک فرو کنید و حق حرف زدن به آن‌ها ندهید... . دخترهای سرزمین ما، حق دارند. حق احساس این حس را، به خود بیایید و سد راه‌شان نشوید... . به راستی که به کل، افکارتان شست‌شو داده شده است! ((شرم کنید)) *** به ساعت گرد و قهوه‌ای اتاق نگاهی انداختم. فقط یک ساعت وقت داشتم. با ذوقی وصف نشدنی و قلبی بی‌قرار، به سمت کمد قدیمی و قهوه‌ای سوخته‌ی اتاق رفتم. با احتیاط کشوی آخر کمد را بازکرده و از داخلش روسری آبی فیروزه‌ای، که داداش رضا برایم خریده بود، در آوردم. با یادآوری آن روز که داداش رضا این روسری را برایم خریده بود، لبخندی زدم و با خوشحالی، روسری کهنه و گل گلی را از روی سرم در آوردم و مچاله شده درون کشو انداختم. از جا بلند شدم و به سمت آینه‌ی کوچک قدیمی، که روی دیوار بود رفتم. جلوی‌ آینه ایستادم و روسری را روی سرم انداخته و مشغول مرتب کردنش شدم. با این روسری خیلی شبیه شهری‌ها می‌شدم؛برای همین هم بود که آن را در هزار سوراخ و گوشه‌ای قایم می‌کردم تا دست زن‌داداش معصومه نیافتد. دستم را داخل کیف آرایشم کردم و ر*ژ لـب قرمزی را که بی اجازه از زن داداش آن را صاحب شدم، برداشتم و روی لـب‌های پهن و جمع و جورم کشیدم و پشت بندش با انگشت اشاره روی لبم کشیدم که مبادا پررنگ و تو دید باشد. سرمه‌ی مشکی رنگی را در حاشیه بیرونی چشمان قهوه‌ای تیره رنگم کشیدم. چشمانی که معصومیت خاصی داشت و من همیشه سعی داشتم با سرمه‌ی مشکی رنگ، آن را وحشی نشان بدهم. سرمه را داخل کیفم انداختم و به سرعت زیپش را کشیدم و در گوشه‌ای از طاقچه آن را قایم کردم. دوباره روبه‌روی آینه قرار گرفتم و به چهره‌ام خیره شدم که ناگهان در اتاق به طور ناگهانی باز شد. با ضربان قلبی که هر لحظه بالاتر می‌رفت پشتم را به در کردم و آب دهانم را به سختی قورت دادم. وای کارم تمام است. -واه، آگرین! چرا این‌جوری وایستادی؟ با شنیدن صدای دلوان، آرامش به قبلم سرایت کرد و ضربان قلبم به طور خودکار پایین آمد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت دلوان، که در پشت سرم قرار داشت برگشتم و بهش خیره شدم. -وای دلوان تویی؟ نمی‌دونی چقدر ترسیدم! و دوباره با بی‌خیالی رویم را به سمت آینه کردم و مشغول چک کردنم شدم. دلوان با قدم‌های بلند خودش را به من رساند و در پشت سرم قرار گرفت، به طوری که می‌توانستم او را در داخل آینه‌ی کوچک ببینم. -بازم داری می‌ری که! دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و به سمت دلوان برگشتم. -آره بازم دارم می‌رم. اخه دلوان... نمی‌دونی چقدر دلم براش تنگ شده! دلوان با ناراحتی اخم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت: -آره آبجی، می‌دونم. ولی آگرین وقتی تو می‌ری، نمی‌دونی به من چی می‌گذره. همش دلشوره دارم که یک وقت دیرتر برسی. می‌دونی که چی می‌گم، هان؟ لبخندی به چهره‌ی نگران و مهربانش زدم و گفتم: -اصلاً نترس آبجی کوچیکه، خودت می‌دونی که چقدر رو وقت حساس هستم. پس واسه همین هم دیر نمیام... باشه؟
  6. نام رمان :ماه رخسار نویسنده:فاطمه_بهاروند ژانر:عاشقانه،اجتماعی خلاصه:خلاصه: ماه رخسار روایتگر زندگی دختری به نام ماهیِ ، دختری که از بچگی قوی بودن و محکم بودن و یاد گرفته و میدونه چطور از پس مشکلات زندگیش بربیاد،تازمانی که مردی به نام شهاب وارد زندگیش میشه و طوفانی به پا میشه،طوفانی که تا سال ها قصد آروم شدن نداره آیا ماهی قصمون میتونه دربرابر این طوفان هم مثل همه مشکلات زندگیش مقاومت کنه؟ به نام نامی او #پارت_1 __________________________________ برشی از رمان _میدونی توهم زا ترین مخدر دنیا چیه؟ _چیه؟ _نگاهت... اصلا چشام که به چشات میفته دنیا دور سرم میچرخه یادم میره همه کاراتو ،یادم میره قول و قرارمو ، یادم میره دیگه مال من نیستی ،حتی یادم میره صدای نازت دیگه قراره برای یکی دیگه باشه. توهم میزنم ،فکر میکنم پیشمی هنوزم ،وقتی توی این خراب شده صداتو میشنوم نفسم بالا نمیاد،وقتی اتفاقی چشام بهت میوفته هوایی میشم،هوایی آرامشت از جایش بلند شد ، رو به روی پنجره سراسری ایستاد،کاش میتوانستم به او بگویم هنوز هم برای من همانند کوهی هنوز هم زمانی که به بدین شکل استوار پاهایت را به عرض شانه ات باز میکنی دلم گرم میشود به محکم بودنت.. سعی میکنم فکرهای مزاحم را با تکان دادن سرم از خودم دور کنم حس بدی دارد حس بدی دارد که به طرز احمقانه ای دلم برای این حرف هایش می رود،کاش میشد خفه اش کرد،با دست هایم قلبم را میگرفتم خفه اش میکردم،تا نبض نزند برای مردی که آغوشش سهم من نیست _بازم سکوت؟ نگاهم را از او میگیرم،به کفش هایم میخشان میکنم _با حرفات داری حرمت رفیقتو میشکنی،نمیخوام سهمی از این فاجعه باشم دیدم من،غم نگاهش را دیدم،غم نگاهی که روزی نمیدانستم قرار است آوار بشود بر خنده هایم که هرجا دیدم رنگ نگاهش خنده ام را جمع کنم،زندگی ام را جمع کنم،بروم ازش دور شوم دور شوم که ویران نکنم هرچه تلاش کرده ام بی هیچ حرفی نگاه اش را از من گرفت _برو همین سهم من از تو در زندگی ام این کلمه بود برو ،خدایا خدایا کاش میشد پای رفتنم را میگرفتی که اگر میگفت برو اگه میخواستم بروم هم نمیشد ، خدا خدا من امشب برای غم این مرد برای سرمای نگاه اش میمیرم امشب آسمان هم قرار بود گریه کند ،غرش بغض اش برای ثانیه ای در هوا پیچید امشب سه نفر قرار بود تن به راهی بدهند که سرنوشت با تموم بی رحمی اش سر راهشان قرار داده بود امشب هم من هم مرد داخل ماشین هم این مرد قرار بود نفس بگیرند از غم زندگیمان از غم این مثلث دردناک برای بار چند هزارم لعنت میفرستم به خودم که ضلع بالای این مثلث بودم ضلع اخر ضلع تنها ضلع تعیین کننده با برداشتن کیفم از در بیرون زدم نه فایده نداشت این دنیا برای ما قفس بود امشب هرچقدر داد میزدیم هرچقدر یقه میدریدیم قفس این دنیا امشب مارا خفه میکرد سه نفر امشب میمردن، برای بقیه ،برای ماندن بقیه بغض آسمان راهش را باز کرد باران بر صورتم شلاق میزد حتی خداهم قهرش شد حتی خدا هم از ما سه نفر رو بر گرداند حتی اسمان هم داشت مرا می کشت باران هم دیگر ملایم نبود دیگر عاشقانه نبود باران مرا مجازات میکرد برای مردی که به سویش میرفتم و مردی که پشت سر جا می گذاشتم برای مردی که میرفتم تا نفسش را بگیرم و مردی که نفسش را گرفته بودم و ویرانه اش در ساختمان پشت سر مانده بود زمان حال _ماهی خانم با صدای مش رحمت پاهایم توقف کوتاهی کرد با دلتنگی به طرف اش چرخیدم _سلام عمو! _سلام جان عمو کجایی دختر نمیگی منو خاتونت از دلتنگیت دق میکنیم _عه عمو رحمت خدا نکنه ایشالله سایتون ۱۲۰ سال بالا سرمون باشه _اخه عمو جان بعد شیش ماه اومدی اینجا میگی دلمون تنگت نشه؟ _مشغله عمو مَشغلم زیاده ،حجم درسا واقعا داره خستم میکنه _قربونت برم عمو برو داخل خسته نشی کلیدا رو ساختمونتونه برا ناهارم من و خاتون منتظرتیم _قربونت برم چشم،با اجازتون _به سلامت بابام به سمت ساختمان راه افتادم از خستگی و فشار کارها تنها توانسته بودم پناه بیاورم به کاشان، کاشانی که کاشانه ام بود،پناهم بود،ارامگاه من بود. در تمام خستگی های زندگی فقط میتوانم پناه بیاورم به اینجا به بوی گل های محمدی به حوض آبی و این خانه اجری اینجا مرا زنده میکرد روح مادرجان در این خانه دمیده بود انگار نگاه با آرامشش را روی خودم احساس میکردم که میگفت ادامه بده، کم نیار من ماهیمو قوی بزرگ کردم،ماهی من نباید نفس کم بیاره در ساختمان را با کلید باز کردم و به داخل هولش دادم.
  7. Sajjad

    من،خودم و آرزو

    نامش آرزوست،دختر همسایه ماست، ده سالی میشود که عاشقش هستم. و من هر گاه که این موضوع را با او مطرح میکنم،به من وعده های سرخرمن میدهدو میرود.البته که باید اعتراف کنم عشق در عین زیباییش کلاه گشادیست که خودمان بر سر خودمان میگذاریم. این را ازین بابت میگویم که بارها و بارها شاهد بوسیده شدنش توسط پسر هایی که حتی همسایه اش هم نبودند بودم. پدرم همیشه میگوید هشتاد درصد وعده ها سرخرمن نیستند بلکه سرخرمن میشوند. به هر حال این کلاه گشاد را ده سال است که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم بر سرم میگذارم.زمانی که مادرم چشمش به کلاه میافتد.ناخودآگاه بغض میکند و در عوض برایم صبحانه مفصل تری آماده میکند. اما امروز با روزهای دیگرم فرق دارد.شایدم حق با پدرم باشد هشتاد درصد وعده ها سرخرمن نیستند بلکه سرخرمنشان میکنیم. به پدرم نگاهی کردم و گفتم"از تمام اون روزهایی که وقتی خواب بودین بی اجازه از جیبتان پول برداشتم عذر میخوام". به یکباره خانه غرق سکوت شد.پدرم اشک چشمش را قورت داد و دیگر سرش را بالا نگرفت (مثلا من نبینم ). . سپس نقاب کلاهم را کمی رو به پایین دادم و به راه افتادم. متن:سجاد شیخ مظفری .
  8. (بسم الله الرحمن الرحیم)) اسم رمان:تیغ گناه نویسنده: یاسمن25 ژانر:عاشقانه هدف:علاقه مند بودن به نوشتن،فاصله گرفتن حتی شده برای چند ساعت از درد های دنیای واقعی. خلاصه: جانت را نخواهم گرفت، زندگی ات را نخواهم سوزاند. چرا که با نادیده گرفتنت، تک تک آن هارا بر سر خود خواهی آورد. در خیالش تصور می‌کرد گناه‌کار ترین آدمی است که پا بر این کره ی خاکی گذاشته، زمانه که گذشت تازه فهمید دنیایش از ابتدا وارانه بوده. داستان خودخواهی‌ها و زیاده خواهی‌های خان زاده ای که زندگی خیلی‌ها رو به تاراج می‌کشه و زندگی‌های بعدی رو در هم می‌شکنه از هیچ گناهی حتی ریختن خون عزیز ترین کساش ابایی نداره! قربانی بعدی این قصه کیست؟ مقدمه: پسرم! اتفاق‌های گذشته هیچ وقت رهات نمی‌کنه، هر چقدر تلاش کنی از دستش در بری، آخرش تو رو تو یه کوچه تنگ و تاریک گیر می‌ندازه. فکر نکن با بخشیدنشون داری در حقشون لطف می‌کنی! هر چقدر بیش تر گناهشون رو فراموش کنن، حریص تر می‌شن تا همون اشتباه رو دوباره تکرار کنن.
  9. ملکه تاریکی ها..

    دفترچه مادرم

    رمان درمورد مادری است که در زندگی اش سختی های زیادی کشیده اش و ان را در دفترچه ای بازگو کرده و به مادرش سپرده تا به دخترش بدهد.گل ناز این دفترچه را میخواند و به سوال های در ذهنش میرسد ولی هیچ از اتفاقی که برای مادرش افتاده نمیفهمد.هیچکس نمیدانست فقط یک نفر میدونست که چه اتفاقی برای مادرش افتاده.افرادی هم ارتباطی به مادرش دارن که وارد زندگیش میشن. دفترچه مادرم خاتون صندوق کوچکش را باز کردو دفتر چه ای بیرون آورد به سوی گل ناز گرفت.گل ناز با تعجب گفت : _این دیگه چیه مامان خاتون؟چیکارش کنم؟ اشک های خاتون رو گونه هایش جاری شد و لب زد= _مال مادرته.امانت پیش من گذاشته تا وقتی رفت بدم به تو. گل ناز با تعجب گفت: _مامانم که جایی نرفته. خاتون سرش را طرف مخالف چرخاند و گفت: _برو. برو بخون این دفترچه را تا متوجه شوی منظورم چیست.تا همه چیز را بدانی. گنگ به خاتون خیره شد.منظور خاتون را نمی فهمید مگر چه رازی در آن دفترچه قهوه ای رنگ بود.پا شد و به اتاقش رفت.رو دفتر چه دستی کشید.کمی رویش خاک داشت.ولی زیبا بود.دفترچه را باز کرد: دخترک نازم.این دفترچه یادگار من است.وقتی خواندی می فهمی چه سختی هایی مادرت کشیده.در سن جوانی پیر شدم ،ناامید از دنیا شدم.زندگی ام اول تا آخرش تلخ بود.میدانم الان ذهنت گنگ و نامفهوم است.معنی حرف هایم را نمی فهمی.میخواهم از اول زندگی ام بگویم.از آن زمان بگویم که تازه 4سالم بود که پدرم را از دست دادم.از آن به بعد ما بی کس شدیم.هیچ از فامیل خبری از ما نگرفتند.بدبختی ما از آن موقع شروع شد که اجاره خانه را مادرم نتوانست جور کند و بدهد صاحاب خانه مارا بیرون کرد.هیچ کس به ما جا نداد.مادرم هم مجبور شد در عمارت فرزین خان کار کند.فرزین خان و مهلقا بانو مهربان دوست داشتنی بودند.ولی دخترشان فرزانه آدمی خوبی نبود.قلب مهربونی داشت ولی دوست نداشت همه بفهمند پاک خوب است. بابک خان پسر عموی فرزانه پسری مهربان است.همه دوستش دارند.دارم میگم دخترکم باید آدم هارا خوب بشناسی گول نخور که گرگ فراوان هست.فراموش نکن یک اشتباه ی تو گرگ را حریص میکند تا تورا زمین بزند.از گرگ درس نگیر از روباه درس بگیر تا چگونه گرگ را زمین بزنی.گرگ نادان است ولی چهره ای دارد که ابهت در ان داد میزند.ولی روباه گرگ را زمین میزند.آری باید گرگ را زمین بزنی تا گرگ تورا تیکه تیکه نکند.پس روباه باش تا گرگ.داشتم برایت می گفتم.هر زمان که بابک خان به آنجا می آمد فرزانه و او باهم بازی میکردند.منم با حسرت به بازی اشان تماشا میکردم.بابک همه بچه های روستارا دعوت به بازی میکرد جز من.همیشه به خودم می گفتم:تو چه کاری کردی که بابک خان کسی که مهربان است و دوستش دارند با تو بد است.آره دخترکم حسرت در دلم مانده بود.من بچه گی نکردم هیچوقت.فقط کار کردم مانند یک مرد.باید در زمستان به بیرون میرفتم و از چاه آب میگرفتم.با تن ضعیفم هیزم میشکستم.تویله تمیز میکردم،مدفوع های اسب هارا میگرفتم.یک روزم خبر دار شدم فرزانه مادرم را از پله ها هل داد و کمرش شکست.سختش بود بلند شود.کارهایم سه برابر شد هم به مادرم می رسیدم هم کارهای خودم را انجام میدادم و هم کارهایی که مادرم قبلا انجام میداد.بله همه دختران در ان سن دستان ظریف و نرمی داشتند که یکدونه خراش هم نداشت ولی من چه دستانم پینه بسته بود.یک روز نبود از دستانم خون نیاید.هرروز به دستان زخم و قاچ خورده ام پارچه سفید می بستم وکار میکردم.اذیت ازار های بابک خان و فرزانه ام زیاد شده بود.هرچه لباس میشستم و پهن میکردم را از طناب می انداختند و مجبور میشدم از اول بشورم.یا ظرف هارا میشکستند ویا..... آری دخترم این کوچیک ترین سختی من است.بدان مادرت چه کشیده که میخواهد دست به این کار بزند.
  10. immayawriter@gmail.com

    رمان "خیالات‌تار⁦⁦"

    #خیالات‌تار ❄️ راحیل دختر ناامید و خسته‌ایه که در گذشته عاشق اشتباه ترین فرد زندگیش شده و به قعر سختی و تنهایی رفته و گذشته برای اون یادآور تاوان پس دادن و حماقت بی‌پایانه! دختری که از زندگیش فقط برادری کوچک‌تری براش مونده که قطع نخاع شده...! برادری که اگر دارو‌های گرون قیمتش رو نخوره ممکنه از دستش بده... راحیلی که دربه‌در دنبال دنبال یک راه برای نجات زندگیش از مرداب می‌گرده، اما به محض آشنا شدنش با دیار مردی که ظاهراً رییس یک دانشگاهه، اما معلوم میشه که قیم راحیلِ زندگیش صد و هشتاد درجه تغییر می‌کنه... زندگی عجیبی که درگیر عشق و جذابیت میشه، اما در پس این اتفاقات خوب چه چیزی نهفته هست...؟!
×
×
  • اضافه کردن...