رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عاشقانه جذاب'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. Raha...

    بی پناهی

    به بسم الله می خوانم خدارا، زمشتی خاک آدم ساخت مارا نام اثر: بی پناهی نویسنده: رها باقری ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: دختری به اسم پناه که سعی می‌کند برای اطرافیان و خانواده‌اش پناهی از جنس آرامش باشد، اما ناجی و پناهگاه زندگی خودش چه کسی می‌شود؟ شاید پسری با زندگی پر فراز و نشیب، از جنس اعتماد و درست‌کاری پناهی شود برای دختری که با یک اتفاق آرامش زندگی‌اش از دست می‌رود. مقدمه : نامش را پناه گذاشتن تا پناهی باشد برای غم‌ها و سختی‌هایشان، پناهی برای دردها و رنج‌های خانواده‌ی صفایی. خانواده‌ای از دیار محبت و همدلی، از جنس عشق و صفا، اما آیا پایان سرنوشت تمام خانواده‌‌ها به خوشی ختم می‌شود؟ شاید هم باید برای تقدیری سخت آماده شد، تقدیری که خداوند برای همه‌ی ما به گونه‌ای رقم می‌زند و قلم در دست می‌چرخاند و گاهی سرگیجه و گاهی لبخند نصیبمان می‌کند. پناه صفایی که به علت فوت مادرش در امتحانات نهایی و دیپلمش موفق نبوده برای کلاس های جبرانی شهریور ماه ثبت‌نام می‌کند و این آغاز راه هجده ساله‌ی اوست. ... انعکاس چیزی باش که می‌خواهی در دیگران ببینی اگر عشق می‌خواهی عشق بورز اگر صداقت می‌خواهی راستگو باش اگر احترام می‌خواهی احترام بگذار دنیا چیزی جز پژواک نیست انعکاس من بر من پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم ... برایت مهم نیست که دیگران کنارت هستند یا نه! تو کسی را داری که جایِ خالیِ تمامِ آدم‌هایِ دنیا را برایت پر می‌کند، کسی که مثلِ کوهی محکم و استوار، پشتِ بی پناهی‌ات می‌ایستد و به جایِ تو با نگرانی و ترس‌هایِ تو می‌جنگد، در ناامیدی‌ات امید می‌شود و با تمامِ عشق و توانش در هر شرایطی دنبالِ شادی و لبخندِ تو می‌گردد. درِ اتاقش باز بود و با هر نسیم ملایمی کمی باز و بسته می‌شد و صدای جیر‌جیرش سکوت اتاق را می‌شکست. سارا قدم زنان وارد اتاق عزیزدردانه‌ی خانه شد، در تاریکی چشم چرخاند و دختر جوان را دید که روی تخت پشت به او در خود جمع شده بود، با قدم‌های آرام سمتش رفت و گوشه‌ی تخت نشست. آهی کشید و با دستش نرمی و لطافت موهای خواهرکش را لمس کرد، عطریاس محبوب پناه فضا را پر کرده بود، نفس عمیقی کشید و ناخوداگاه لبخند زد. - من که می‌دونم بیداری کلک. پناه یکی از چشم هایش را باز کرد که سارا پیروز شده گفت: دیدی گفتم. پناه خسته غلطی زد، حوصله حرف‌های شبانه را نداشت، این روزها حوصله‌ی هیچ چیز را نداشت، حتی حوصله‌ی خواهر بزرگ و عزیزتر از جانش را که بدون شک برای دل‌داری به سراغش آمده بود. پِلک‌‌هایش را به هم فشرد و هم‌چنان بی‌حال بود. - خوابم نمیاد ولی دوست ندارم چشم‌هام رو باز کنم. سارا ابرویی بالا انداخت، نکند باز فشارش پایین آمده باشد! دست سرد خواهرکش را در دست گرفت. - چرا اِن‌قدر سردی تو دختر؟ ناخواسته لبخندی روی صورتش نشست و نگرانی‌های مادرانه‌ی سارا همیشگی بود و به قول سام تمامی نداشت مامان بازی‌های سارا! - به چی میخندی پناه، میگم چرا سردی؟ ژاکتت کجاست، ها؟ بذار خودم برات میارمش. سارا همزمان که تو تاریکی به دنبال ژاکت زرشکی رنگ پناه بود زیر لب غرغر کرد: اگه اِن‌قدر بی‌حال بودی چرا نیومدی بهم بگی، آخه یکی نیست بگه دختر جون بیا حرف بزن، نگاه تروخدا تو این بارون دکترم پیدا نمیشه،‌ اگه سرما بخوری... - سارا - هان؟ - سارا؟ بی‌حواس به چشمان پر اشک پناه به گشتن ادامه داد، حتی با وجود عادت چشم‌هایش در تاریکی پیدا کردن ژاکت سخت بود. - چی می‌خواستی بگی؟ بزار اول این برق رو بزنم هیچی معلوم نیست. با روشن شدن فضای اتاق، پناه سر روی دو زانو گذاشت و سارا لبخند آرامش بخشی زد و سمت پناه برگشت. - کاش از اول... حرفش در دهان ماسید، پناه با چهره‌ی خیس از اشکش به او نگاه کرد، چشمان خیس و بغض دار عسلی رنگش با آن رگه‌های قرمز دل سنگ را آب می‌کرد. سارا بهت زده سمت تخت هجوم برد و پناهِ بی‌پناهش را در آغوش گرفت. لرزان در آغوش مادرانه‌ی خواهر بیست و هفت ساله‌اش جا گرفت و با بُغضی که به حتم به گلو درد ختم می‌شد زیر لب نامفهوم زمزمه‌ای کرد. - چی پناه؟ - کاش هنوزم مامان پیشمون بود‌. ... سارا غمگین شده قطره اشکش روی موهای بلوند پناه چکید و هنوز یک سال از فوت مادرشان نمی‌گذشت و دختر جوان حق داشت این‌طور بی‌قراری کند. هنوز نیاز داشت آغوش مادرش را، خانواده‌ی صفایی به صدا زدن‌های کلمه‌ی مقدس مادر نیاز داشتند، به‌ قَدری جای مادر خانه در این چند ماه خالی بود که پدر خانه با وجود آنکه سن زیادی نداشت بیمار شود، به قدری که پسر خانه از جای خالی مامان پروانه‌اش فرار کند و هر ده روز سری به خانواده‌اش بزند، به قَدری که سارای خانه در نقش مادرانه‌اش فرو رفته و پناه که کوچیک‌ترین عضو خانواده بود را مثل ایلین و ایلیا که دوقلوهای عزیزتر از جانش بودند می‌دید. صدای ظریف و گلایه آمیز پناه سکوت هردو را شکست. - آخه چرا ما زود بی‌مادری رو تجربه کنیم؟ مگه چیکار کردیم که خدا می‌خواست اینجوری امتحانمون کنه سارا. سارا به نوازش کردن موهای ابریشمی خواهرکش ادامه داد، لبخند تلخی روی لبش نشسته بود، حتی رنگ و لطافت موهای پناه شبیه به مادرشان بود، کلا این عزیزدردانه‌ی خانه نمونه دوم پروانه بود و شاید این شباهت در جایی مرهم و در جایی نمک روی زخم باشد. - قربونت برم من حق داری عزیزم، به خدا که تو کم تر از ما داغ ندیدی. - بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه من جای مامان مرده بودم اِن‌قدر زندگی سختمون نمی‌شد. - پناه جان نزن این حرف رو! خودتم می‌دونی برای تَک‌تَک ما چقدر عزیزی، اگه تو نبودی که سنگ رو سنگ بند نمی‌شد، اصلا بگو ببینم سام هر هفته واسه خاطر کی میاد خونه؟ - داداش اذیت می‌شه با دیدن عکس مامان رو دیوار، خوب که دقت می‌کنم هرموقع چشمش به اون پارچه سیاه کنار قاب عکس میوفته تو خودش جمع می‌شه، بخاطر همین کارش رو بهونه می‌کنه. - ولی با این حال به‌ خاطر تو میاد خونه، واسه خاطرت چند ساعتم که شده خوشحاله و آرامش داره، تو شاید خودت خیلی ندونی ولی واسه منو بابا و سام حکم نفسی. - سارا - هان؟ پناه خنده‌ی آرامی کرد و سر از روی شانه‌ی خواهرش بلند کرد و دستی به تار مویی که جلوی صورتش آمده بود کشید. - نه به اون همه احساسات نه به این هان گفتن! سارا به نیم رخش خیره شد و فقط خودش می‌دانست که گاهی بسیار دلتنگ مادرش می‌شد و تنها با نگاه به پناهی که بسیار شبیه جوانی‌های پروانه بود آرام می‌گرفت و چقدر هم که دوست‌داشتنی و زیبا بود این عزیزدردانه، چه شب‌هایی که در این چند ماه تا دم صبح کنارش بود تا کمی خودش و قلبش را تسکین دهد. با وجود ناراحتی‌اش قیافه‌ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: ای بابا من که کامل نیستم دختر، تازه خیلی هم خانومی می‌کنم اینجوری باهات حرف می‌زنم، در حد یه روانشناس خبره. پناه لبخند زد و در دل دعا کرد خدا خواهرش و دیگر اعضای خانواده‌اش را برایش حفظ کند. - البته چیزی از روانشناس کم نداری خانوم مهندس. سارا با لبخند لُپش را کشید و گفت: دیگه تو این حال نبینمت ها! گفته باشم. دست روی گونه‌ی قرمزش گذاشت و غر زد. - چندبار بگم خوشم نمی‌یاد سارا. - صد بارم بگی فایده نداره عزیزم. - سارا! - هوم؟ لبخندی ناگهان بر لبش نقش بست و این شخصیت بیخیال خواهرش را دوست داشت. - هیچی بیخیال، من که از پس تو برنمی‌یام آبجی بزرگه. - آفرین خوبه خودت می‌دونی در مقابل من باید تسلیم باشی. - اوهو! سارا ژاکت زرشکی رنگ را از پایین تخت پیدا کرد و خوشحال شده گفت : ایناهاش، اینجا افتاده بود. - ولش کن دیگه خوبم، سردم نیست. - ای کوفت و ولش کن، خوبه تا الان تو بغل من مثل گربه می‌لرزید. پناه چشم درشت کرد، چه زمان‌ها بود که سام غر می‌زد به جان خواهر بزرگ‌شان و از تغییر شخصیت یکهویی‌اش می‌نالید و انگ دو شخصیتی بودن به سارای مهربان و شیطان خانه می‌زد و در کل سارا همین بود، گاهی مادر میشد و بیخیال و گاهی سر به هوا و خجالتی. - پاشو اینو بپوش بعدم بخواب، چشماتم اونجوری گرد نکن واسه من، فردا جلسه.ی اول کلاسته؟ پناه تسلیم شده با یک حرکت از روی تخت جهید و ناگهان با یاداوری کلاس فردا اخمی کرد. - اره اولیشه، خدایی حوصله‌ی درس‌های تکراری رو ندارم. سارا ژاکت را به سمتش گرفت. - خب ما که می‌دونیم تو زود یاد می‌گیری، این مدتم حق داشتی بابت نمرات درخشانت! - آخه همه‌اش تکراریه. - خب قانونشه عزیز من، هرکی نهایی نمره‌اش خوب نباشه باید بره کلاس تا شهریور، کم چیزی نیست بالاخره امتحان نهاییه. پناه ژاکت را تنش کرد و اینبار با گرمای تن بیشتری روی تخت نشست. - باز رفتی تو فاز معلمی! جای سام خالی‌. سارا خندید و ظربه‌ی آرامی به بازوی پناه زد. - چه خودشم لوس می‌کنه، خب وقتی سوال می‌پرسی باید درست جوابتو بدم یا نه؟ - از فردا همه به یه دید دیگه به دخترایی که شهریور ماه امتحان میدن نگاه می‌کنن می‌دونی که؟ حتما پیش خودشون فکر می‌کنن این بیچارها کُند ذهنن یا حتی بیخیال درس و کتاب. - خودتم می‌دونی حرف مردم میاد و میره، مهم خودتی. موهای بلندش را یک طرف شانه جمع کرد و نگاهش را دوخت به سارای همیشه زیبا. ناخوداگاه مقایسه کرد، این کاری بود که از بچگی می‌کرد. حالت چشم‌های جفت‌شان کم و بیش مثل هم بود اما چشم‌های خودش کمی درشت‌تر و عسلی به رنگ چشم‌های مادرشان بود و رنگ چشم‌های سارا و سام مثل هم قهوه‌ای بود، اندام خودش ریزه میزه و ظریف بود اما سارا و سام هردو قد بلند و کشیده بودن، موهای او مادرزادی بلوند و صاف و موهای سارا و سام مشکی بود با تاب های فراوان، حتی به علایق‌هایشان که فکر می‌کرد باز هم تفاوت می‌دید، سام از بچگی والیبالیست حرفه‌ای بود و سارا کاراته کار می‌کرد اما او به شنا علاقه داشت و هرازگاهی هنر و نقاشی. انگار از زمان تولدش با خواهر و برادر بزرگ‌‌اش خیلی فرق داشت و این فرق حتی بین اسم‌هایشان هم مشهود بود، او پناه بود و اول اسم پروانه را برده بود و سارا و سام هردو اول اسم سامان پدرشان را داشتند، هرچه که بود زیبا بود، هم شباهت‌هایشان هم تفاوت‌های ظاهری‌شان، و چه زیبا خداوند این تفاوت‌ها و شباهت‌های یک خانواده را کنار هم قرار داده بود. سارا از روی تخت بلند شده با چهره‌ای بانمکی به خود گرفت. - چشماتو درویش کن من صاحاب دارم. پناه دراز کشیده خندید و خوب از صاحب دل‌خسته‌ی خواهرش خبر داشت. - چیکار کنم از بس خوشگلی همش دوست دارم نگاهت کنم، نگران نباش جواب فرهاد جون با من. فرهاد داماد خانواده و در قدیم پزشک جوان آنها بود که به مرور زمان دل در گروی دختر بزرگ خانواده‌ی صفایی داد و یک دل نه صد دل عاشق سارای زیبای صفایی‌ها شد و خیلی زود با توجه به شخصیت و موقعیت خوبش داماد خانه شده بود. - تو دَرسِت رو خوب بخون، جواب فرهاد پیش‌کِش. پناه بچه شده چَشمی گفت و پتو را روی سرش کشید، سارا با لبخند اتاق را با عطر یاس پناه ترک کرد. قطرات باران نَم‌نَم خودشان را به زمین می‌کوبیدن و هر از چند گاهی رعد و برق زمین و زمان را درخشان می‌کرد و در لحظه ناپدید می‌شد. پناه نگاهش را به پنجره‌ی اتاقش دوخت و زیر لب زمزمه کرد : آخ جون، بارون! ...
  2. Raha..

    مورفین

    نام رمان : مورفین نویسنده : رها باقری ( عضو انجمن رمان های عاشقانه ) ژانر : عاشقانه ، غمگین ، طنز خلاصه : داستان زندگی دختری روانشناس که بخاطر فوت پدرش و مشکل مالی که براش بوجود میاد مسیر زندگیش با تغییراتی روبرو میشه که لحظات تلخ و شیرینی رو براش رقم میزنه و اما عشق‌... مقدمه : آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش جبران تمام نبودن هاست... جبران تمام بی اعتنایی ها و شکستن ها... یکی که با جادوی حضورش دنیای تو را متحول می سازد... جوری تو را می بیند که هیچکس ندیده... جوری تو را می شنود که هیچکس نشنیده... و جوری روح خسته ی تو را از عشق و محبت اشباع می کند که با وجود او دیگر نه آرزویی می ماند برای نرسیدن و نه حسرت و غصه ای برای خوردن... بعضی آدم ها خود معجزه اند انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی... آمده اند تا دلیل آرامش و لبخند تو باشند... آمده اند تا زندگی کنی... ... پارت ۱ چشمامو بستم و سر روی میز آشپزخونه گذاشتم، دورم پر بود از ظرف یکبار مصرف غذا و دستمال کاغذی مچاله شده و لیوان چای بقیه.،جالب اینجاست من اصلا ندیدم کسی به جز مامان مهری و مامان سیما گریه کنه، عمو فرهادم که به جای گریه تند تند سیگار دود می کرد..پس این همه دستمال کاغذی واسه چی استفاده شده ؟ مگه کسی مجبورشون کرده بود الکی گریه کنن و خودشونو ناراحت نشون بدن ؟ من که می‌دونم حتی یه نفر از اعضای محل هم واسه یه میوه فروش که تا جا داشته از همه پول قرض کرده ناراحت نمیشه. بابا فریبرز فقط خانواده شو داره که براش عزاداری کنن..بغض کردم..بابام خیلی تنها بود، تو محل هیشکی حتی از مغازه دارا باهاش حرف نمی‌زد که نکنه بخاطر این دو کلام حرف باهاش احساس راحتی کنه و دو هزار ازش قرض کنه، اگه اون وام کوفتی رو نمی گرفت الان وضعمون این نبود، ارزششو داشت ؟ بخاطر چهار پنج محله بالاتر، ارزش این همه سختی رو... آهی غمگین کشیدم، لابد داشته...محله قبلیمون پر بود از لات و لوت که اگه شبا یک ساعت دیرتر برمی گشتی خونه، به حتم جیبت خالی میشد. یه شب که ایلیا از کلاس کنکوریش برمی گشت چندتا لات خفتش کرده بودن و سیلی بهش زدن..وقتی با اون حال و روز و گریه اومد خونه بابام از شدت عصبانیت زیاد رفت تو کوچه باهاشون دعوا کرد، هم زد هم خورد اما قسمت مهم ماجرا این بود که از فردای اون شب افتاد دنبال پیدا کردن خونه و به صاحب خونه زنگ زد و گفت تا ماه دیگه خونه رو خالی میکنیم و میریم.،همینم شد، به یک ماه نرسید از اونجا رفتیم، البته نه به این سادگی ها..با وام و کلی قرض و قوله..بابام حق داشت واسه پرداخت وام سنگین و اون همه قرض کلی دست و پا بزنه، خرج ماهم که بود، اجاره خونه و پول آب و برق و... چونم لرزید، دستمو رو ران پام مشت کردم، بابا فریبرز هیچوقت واسه مامان و بچه هاش کم نزاشت، شده قرض میکرد از همه و منت میومد سرش بهترین غذا و لباسو برای ما فراهم میکرد، بخاطر همین همیشه تنها بود. - آبجی ؟ ... پارت ۲ زورکی لبخند رو لبم نشوندم و سرمو بلند کردم و به ایلیای هجده ساله ی مشکی پوشم نگاه کردم، امروز خیلی سعی کرده بود خودشو قوی نشون بده و گریه نکنه، این واسه یه پسر نوجوون احساساتی که با یه فیلم غمگین گریه ش میگیره خیلیه..اونم جلوی فامیلی که یادشون رفته ۱۸ سال واسه یتیم شدن خیلی زوده. همه نوبتی میزدن رو شونه ش و می‌گفتن اینم جز زندگیه. آخ که دلم میخواست دست تک تکشونو بشکونم و داد بزنم بگم ما نخوایم شما همدردی کنین کیو باید ببینیم ؟ می میرین فقط تسلیت بگین و برین ؟ اشک و آه الکی تونم نخواستیم. ایلیا - نمیری بخوابی ؟ فردا دانشگاه داری بلند شدم با دو قدم جلوش وایسادم و آغوشمو براش باز کردم. مثل تمام امروز چشماش برای هزارمین بار از اشک جوشید اما برای بار هزار و یکم چندبار محکم پلک زد و جدی شده گفت : مناسبتش ؟ لبخند زده گفتم : دلم واسه داداش گلم تنگ شده ،مگه حتما باید مناسبتی داشته باشه ؟ بالاخره نیمچه لبخندی به روم زد و با نگاهی به دست های آزادم رو هوا خودشو تو بغلم جا داد، تنگ تو آغوشم نگهش داشتم و گفتم : حالت خوبه ؟ سر تکون داد و گفت : تو چی ؟ امروز زیادی ساکت بودی، حواسم بهت بود. لبخند زدم و بدون حرف نفسی کشیدم، چه خوب که حواسش بهم بود، ساکت بودن یکی از اخلاق بارز من بود، تنها موقع هایی که خیلی خوشحالم زیاد و پشت سر هم حرف میزنم که اونم کم پیش میاد. ایلیا- یکم میترسم..بابا دیگه نیست تلپاتی بین دو گلو هم هست ؟ بغض کرد و بغض کردم، حیف اشکی نداشتم برای ریختن، خیلیا دلایل مختلفی برای گریه نکردن دارن از شوک عصبی گرفته تا غرور بیجا اما من فقط گریه کردن رو بلد نبودم، تا جایی که یادمه تو بچگی موقع خوردن زمین و حتی بریدن دستم گریه نمیکردم، اینم از عجایب زندگی من بود. آهی پر بغض کشیدم و ازش جدا شدم و گفتم : فقط جسمش نیست، روحش هست، دعاش همیشه پشت سرمونه، خدا هست، مامان هست... دستمو رو شونش گذاشتم و ادامه دادم : من هستم..به خواهرت اعتماد داری ؟ سر تکون داد و دستی به صورتش کشید و ناشیانه بحثو عوض کرد و گفت : برو بخواب، خسته ای با سر به اطرافمون اشاره کردم و گفتم : بازار شامو نمی‌بینی ؟ باید اول اینجا رو مرتب کنم..مامان حالشو نداره‌‌. ایلیا- صبح زود باهم مرتب میکنیم با شک نگاش کردم، صبح زود بیدار شدن ایلیا از محالات بود، حرف نگاهمو فهمید که دستی به پشت گردنش کشید و گفت : چندتا ساعت میزارم رو زنگ تا بیدار شم..قول میدم، از این به بعد من مرد خونم، نمیزارم تو و مامان اذیت شین..بهم اعتماد کن. بازم بغض تکراری، ایلیا هیچوقت قول صبح زود بیدار شدن نمی‌داد چون از این کار متنفر بود اما حالا نگاهش ، رفتارش ، حرفاش، همگی بوی بزرگ شدن میداد، معلومه یک شبه خیلی رو خودش کار کرده تا تغییر کنه. خم شد دستمو گرفت و گفت : باشه آبجی ؟ فشاری به دستش دادم و گفتم : بهت اعتماد دارم مرد کوچیک من..مطمئن باش. چشماش ستاره بارون شد، ابرو بالا انداختم و طبق عادت موهای خرماییش رو که کپی موهای خوش رنگ بابا فریبرز بود بهم ریختم، اعتراض کرد که با خنده گفتم : نمیتونم این کارمو ترک کنم، عادت کردم هرشب قبل خواب انجامش بدم..ببخشید داداشی با لبخند مشغول مرتب کردن موهاش شد، پیروزمندانه از کنارش رد شدم و گفتم : حالا بریم بخوابیم. ایلیا- آرامش ؟ لحظه ای مکث کردم، کم پیش میومد ایلیا اسممو صدا کنه، بیشتر وقتا آبجی صدام میکنه، برگشته منتظر نگاش کردم، نفس عمیقی کشید و گفت : دوست دارم..حالا به جای بابا فریبرزم دوست دارم. خیره به چشمای عسلیش لبخند زدم و چه خوب یه حرف های رو به موقع بزنیم..مثل همین لحظه. آرامش- منم دوست دارم..جای همه. انگار که منتظر شنیدن جمله م بود خیال راحت لبخند زد، دستمو سمتش دراز کردم، دستمو گرفت و باهم از آشپزخونه کوچیک و بهم ریختمون بیرون رفتیم برای کمی خواب و گذروندن اولین شب یتیم بودن. ...
  3. به نام خدا قلب منی به قلم فاطمه هاشمی چکیده: ترسم آخر زغم عشق تو دیوانه شوم، بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم، آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب، نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب. الناز یه دختر خیلی آروم و تو دار که بخاطر دوری از مادرش ، ساکت و آرومه ، دست سرنوشت اونو سمت مردی هل میده که دنیاش زیادی متفاوته یاسر مرد جوونیه که تن به ازدواج مصلحتی داده و قلبش جای دیگست اون برای رسیدن به دزد قلبش مجبوره از راهی بگذره که پیچ و خمش زیاده اما یه روز اتفاقی میافته که ....
  4. نام رمان: بهارنارنج من نام نویسنده:غزل عباسی ژانر: عاشقانه،کلکی، تراژدی،با کمی چاشنی ظنز خلاصه: داستانی، پر از فراز نشیب قصه ای که هر دویار فرار از گذشته دارنند... گذشته‌ای که سال ها آنها را از هم دور کرده بود اما آینده چیز دیگری برای، آنها رقم زده بود؛ آینده ای که دوباره آن دو را باهم روبه رو می کند! گوی آنقدر عشقشان پاک بود که دل های زیادی راهم به گره زد. مقدمه: نگاهت تلخ نیست اما مثل شربت های بهارنارنج روزهای داغ تابستان به چند تکه یخ نیاز دارد چند تکه یخ از جِنس دوست داشتن من... #فصل یکم #پارت اول یک عمارت و باغ بزرگ نفس عمیقی کشیدم و در حال کاشتن گل های نرگس بودم دستام تا آرنج گِلی بود. با خودم آهنگی که دوست داشتم رو زمزمه می‌کردم... - پاشنه، بلند دامنم کوتاهه لباس من رنگ آسمونه نگاهی، به کلبه کوچیک خونمون کردم با لبخند باز ادامه دادم: - باز دزدکی اومدم از خونه پشت خونم... یکهو صدای داد بلند یکی من رو از جا پروند و گفت: -‌ اومده دیونه! هین بلندی کشیدم دستم گذاشتم رو قفسه سینم با اعصبانیت برگشتم که دیدم امیره شاکی گفتم: - امیر! امیر خنده‌ای کرد و دست‌هاش رو پشت کمرش داد و گفت: - جون امیر! چشم‌هام ریز کردم و با اعصبانیت که لبام یک گوشه جمع شده بود گفتم: - الان یه جونی بهت نشون بدم به طرفش خیز برداشتم که زودتر از من به خودش اومد و از دستم فرار کرد... بعد از چند دقیقه که من هی دنبالش می‌کردم از نفس افتاد و یک جا وایستاد روی زانو‌هاش خم شد و گفت: - باشه آقا اصلا من تسلیم! دندون به لب گرفتم و درحالی که نفس،نفس می‌زدم گوشش رو گرفتم و گفتم: - دفعه آخرت بودها...آره دیگه همچین غلطی نمیکنی! امیر درحالی که میخندید همراه با دردی که داشت گفت: - آخ..آخه جوجه من از چیه تو بترسم! بعد با یک حرکت سریع من رو به آغوشش کشید و دست‌های گلیم رو هوا موند... سرم رو انداختم پایین و خجالت زده گفتم: - ولم کن! دیونه شدی اگه کسی... نزاشت حرفم رو کامل بزنم و گفت: - نترس، همه رفتن باغ آقای درخشنده رو ببینن همینجور که سعی می کردم از آغوشش بیرون بیام گفتم: - واقعا...پس بگو مامان و بابای منم صبح به این زودی نیستن من فکر کردم کارای آقا بزرگ رو انجام میدن! امیر توجه‌ای به حرفام نداد و با شیطنت گفت: - حاضری دومیدانی دیگه بریم ببینی کی برنده میشه؟ کمی فکر کردم ولی بعد از چندثانیه لبخند شیطانی گوشه لبم نشست و بخاطر اینکه روی این بچه پرو رو کم کنم گفتم: - قبوله! حالا امیر داشت با تمام سرعت میدوید؛ و منم تمام فکر توجهم گرفتن امیر بود غافل از اینکه زیر پام استخر بزرگی قرار داشت و... یک دفعه صدای فریاد امیر تو گوشم پی‌چید: - مارال! **ده سال بعد/ کانادا تورنتو** با وحشت از جام بلند شدم نفس‌هام به شماره افتاده بود! تمام صورتم عرق کرده بود... با تعجب به اطرافم نگاه کردم از اینکه دیدم تو اتاق خودم هستم نفس عمیقی کشیدم دستم گذاشتم رو شقیق هام... خدای، من بعد از این همه سال برای چی باید دوباره خوابشو ببینم! با احساس کردن حضور یکی کنارم سرم رو بالا گرفتم که با دوجفت چشم آبی روبه رو شدم با نگرانی لیوان آب گرفت جلوم. فوری از دستش گرفتم و با یک نفس همشو خوردم... نشست کنارم و گفت: - حالت خوبه؟! بدون اینکه چیزی بگم بی حال سرم رو تکون دادم کارالین نفسش صدا دار داد بیرون و گفت : - مطمئنی، آخه یک مدت هم قبلا اینجوری بودی! اصلا حوصله سوال پیچ کردن کارالین نداشتم و عصبی گفتم: - کارالین گفتم خوبم دیگه! با ناراحتی خواست لیوان آب برداره بره که با تردید مچ دستشو گرفتم گفتم: - ببخشید، یک لحظه کنترولم رو از دست دادم! کارالین لبخند مهربونی زد و اخمی به ابروهاش داد نشست کنارم گفت: - مارال تو چته! اگه یکم دیگه اینجوری پیش میرفتی از ترس می خواستم، زنگ بزنم جیسون! وقتی باز یاد خوابم افتادم کم،کم داشت گریم می‌گرفت که گفت: - مارال عزیزم؟چیشده می خوای به دکتر دنیرو زنگ بزنم؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم، که کلافه گفت: - خب، قربونت بشم پس چیکار کنم؟ با مظلومیت نگاهش کردم گفتم: - هیچی، فقط امشبو پیشم بخواب کارالین دوباره لبخندی زد و گفت: - مگه تا حالا هر وقت این طوری میشی غیر از اینم بوده! #فصل یکم #پارت دوم چشم‌هام روباز کردم که دیدم کارالین پیشم نبود سر وصدای پایین خبر از بودنش تو آشپزخونه میداد... لبخندی زدم و جلدی از جام پاشدم و از پله ها رفتم پایین... کارالین، با اون صورت مهربونش لبخندی مهمونم کرد که منم لبخندی تحویلش دادم و گفت: - به، به بالاخره افتخار دادین از اون تخت خواب دل کندین! بعد اشاره ای به در دبلیوسی کرد و گفت: - برو دست صورتت بشور بیا صبحانه همین طور که هنوز خواب از سرم نپریده بود خمیازه‌ای کشیدم و گفتم: - داری چیکار می‌کنی؟! کارالین نگاه عاقل اندرصفیهی بهم کرد و گفت: - دارم، نی میزنم عزیزم مگه نمیبینی؟ بعد که دید من من هنوز خمار خوابم دست از کار کشیدن برداشت نزدیکم شد و هولم داد سمت دبلیوسی و گفت: - برو..دیگه! *** تو فکر فرو رفته بودم و داشتم تو قهوه ام شیر می‌رختم که کارالین دستم گرفت و گفت: - نمی خوای از اون خواب دیشبت حرفی بزنی؟ اخم ریزی کردم و گفتم: - میشه، راجبش حرف نزنیم! شروع کردم به هم زدن قهوه ام که دستاش گذاشت رو دستم و گفت: - تاکی، تاکی می خوای گذشته تو پنهون کنی! من از پدر و مادرت همه چیز، رو می دونم اما اینم می دونم که تو اون گذشته لعنتی تو، چیزی هست که این خوابا یا بعضی،از رفتارات که ریشه درگذشته داره...حرف بزن مارال! توچشماش نگاه کردم گفتم: - به وقتش همه چیزو میگم الان موقعش نیست! محکم چشم‌هاش رو بست باز کرد گفت: - اون، وقت موقعش کیه ها؟ نفس عمیقی کشیدم وخواستم آرومش کنم که گوشیش زنگ خورد و آهنگ سلناگومز پخش شد. اخمی کرد دلخور از رو صندلی بلند شد... تا صفحه تلفنش رو که دید زیر چشمی منو از زیر نظرش گذروند و لبخند ماتی زد جواب داد و تلفن رو گرفت طرف گوشش و گفت: - الو سلام داداش - ..... - خوبم تو چطوری؟ نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: - نگران نباش اونم خوبه - ..... بعد از چند لحظه اوفی سر داد و بی حوصله گفت: - جیسون از دیشب تا حالا کفرمو در آوردی ها! اینقدر سیم جیمم کردی اصلا می خوای گوشی رو بدم به خودش دست از سر من برداری! همین طور که با گل های توی گلدون بازی می‌کرد ادامه داد: - خب، داداش من از اول بگو! به سمتم اومد گوشی رو به طرف من گرفت و گفت: - می خواد از حالت مطمئن شه! با تردید گوشی رو ازش گرفتم که بعد با شیطنت چشمکی زد و راهی اتاقش شد... آب دهنم قورت دادم و گفتم: - سلام! از پشت تلفن تا چند ثانیه سکوت بود و حرفی نمی‌زد تا اینکه صدای مردونه‌اش رو شنیدم و گفت: - سلام مارال خوبی دختر؟ کمی از قهوه ام لب زدم و گفتم: - ممنون، بهترم شما چی! نفسش طوری ناراحت داد بیرون که انگار خبر رسیده بود ورشکسته شده و گفت: - داغونم - چرا، چیزی شده؟ جیسون- از دیشب که فهمیدم باز کابوس هات شروع شده نگرانت شدم! نمی‌خواستم قضیه رو زیادی بزرگش کنم و گفتم: - ممنون، اما باور کنید حالم خوبه. خودتون نگران نکنید. جیسون - امروز نمی خواد بیایی استراحت کن! با این حرفش از رو صندلی پاشدم و گفتم: - نه نمی تونم...جلسه مهم که اصلا نمی تونم از دست بدم بعدشم من حالم خوبه اگه خوب نبود خودم نمیومدم. جیسون - می خوای، به دکتر دنیرو بگم! من نمی تونستم جلسه رو از دست بدم. شاید کابوس دیشب برام خوش آیند نبود! ولی فعلا نمی خوام بهش فکر کنم باید هر طور شده خودم رو با کار درگیر کنم تا کمتر ذهنم درگیرش بشه... جیسون - الو مارال؟ با صدای که سعی کردم آروم باشه گفتم: - جیسون! چندثانیه بعد که دوباره همون سکوت پابرجا بود گفت: - می دونم، چی می خوای وقتی یهو از کلمه شما سوم شخص درمیام می دونی که دیونم می کنی! لبخندی از اینکه تیرم به هدف خورد زدم و اون ادامه داد: - باشه حرفی ندارم... ولی بعد جلسه مرخصی . دختر خوبی باش و بیشتر از این من‌ و خودت رو اذیت نکن خدافظ بعد از اینکه صدای بوق‌های مکرر تلفن میومد نگاهی به صفحه تماس پایان یافته کردم آروم گفتم: - خدافظ! همیشه عادت داره اولین نفر قطع کنه‌چه اصراریه آخه نکنه اینم جز قوانین مسخره شرکته و من نمی‌دونستم! با صدای کارالین سرم رو به طرفش برگردوندم از چهارچوب در که اومد بیرون تنها کلمه ای که به ذهنم رسید این بود که محشر شده بود!
  5. مقدمه: زجر دادم،شکنجه کردم،آزار دادم،کشتم و... انتقام گرفتم از بی گناه ترین! کسی که دنیایش من بودم و من دنیایش را با دستان خودم خراب کردم. تنبیه شد، درد کشید،غصه خورد اما چیزی نگفت! تا اینکه... و رفت! رفت و چشمهای نمدارش را از من گرفت. چشمانی که دلیل نمداریشان من بودم! ولی من نمی‌گذارم...میروم و او و چشمانش همیشه باید در کنار من باشند! من اجازه نمیدهم این انتقام اشتباهی نه اورا، نه چشمان نمدارش را و نه عشقش را از من بگیرد! منی که بد کردم و انتقامی اشتباه گرفتم... از اویی که بی گناه ترین بود! خلاصه: امیرحسین رادمان مردی خشن، جدی و ثروتمندی که با تمام مال و اموالش تنها چیزی که برایش اهمیت دارد خانواده‌اش است! خانواده‌ای که او فرض میکند مقصر مرگشان فرهاد آریاست و... انتقام می‌گیرد! انتقام می‌گیرد از بی گناه ترین!هستی آریا!انتقامی پر از درد و رنج از اویی که بدون تقصیر است. و پایان این انتقام اشتباهی به چه چیزی ختم می‌شود؟! به یک عشق آتشین یا به جدایی؟
×
×
  • اضافه کردن...