رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عاشقانه، غمگین'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. رمان آنتی بیوتیک قلبم ژانر: غمگین_طنز_عاشقانه_پلیسی به قلم ساجده محمدی خلاصه: زندگی دوتا خواهر...پر از ماجرا و اتفاق ...پر از فراز و نشیب های سخت و گاهی خوشحال کننده..طی اتفاق و یکی از این خواهر ها چیزی رو بدست میاره که مسیرشون از هم جدا میشه ولی دلاشون نه...حالا چه اتفاقی براشون میوفته؟ #پایان_خوش از خوندن رمانم اصلا پشیمون نمیشید. مقدمه: ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت برسینه می شمارمت اما ندارمت ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح می شمارمت اما ندارمت در عالم خیال خودم چون چرا اشک بر دیده می گذارمت اما ندارمت می خواهم ای درخت بهشتی در خت جان در باغ دل بکارمت اما ندارمت می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت #پارت1 (سورینا) وارد اتاقم شدم با خستگی زیاد دفتر نقاشیم رو از جا کتابی بی درم در آوردم و روی تخت گذاشتم و جعبه مداد رنگی ک داداشم برام خریده بود هم کنارش گذاشتم. روی تختم نشستم مشغول کشیدن شدم اما هنوز شروع نکرده بودم که صدای آیفون بلند شد از روی تخت بلند شدم خودم رو به پنجره رسوندم پرده رو کنار زدم بابا بود با نگرانی برگشتم به ساعت نگاه کردم ولی چرا امروز اینقدر زود برگشت وای حالا چ گوهی بخورم اگه بفهمه سوریا نیست بدبخت میشیم. توی افکار خودم بودم که با صدای راشل ترسیدم و قلبم به تپش افتاد. راشل: سوریا بیا برو درو برای بابات باز کن. از اتاق خارج شدم راشل هیچ وقت منو سوریا رو تشخیص نمیده پس نمیفهمید من سوریا نیستم به طرف آیفون رفتم درو باز کردم برگشتم دیدم رو مبل دراز کشیده و یه ماسک سبز رنگ به صورتش مالیده بود بیشتر زمان ها همینکارو میکرد فکر کنم پیش خودش فکر میکنه با گزاشتن کلی ماسک روی صورتش به زیبای خفته تبدیل میشه تا برا بابام چوصی بیاد خودشو جا کنه همونطور ک داشتم به افکارم میخندیدم از کنارش گذشتم وارد آشپزخونه شدم فکر کردید الان میرم بغله بابام خودم رو براش لوس میکنم نه توی خونه ما از عشق محبت خبری نبود باید از صبح تا شب مثل برده جون بکنی تا صبح توی اتاقت زندانی باشی و با استرس زندگی کنی البته اینا همش از وقتی شروع میشه که راشل وارد زندگیمون شد. با صدای در خونه برگشتم بابا بود که داشت کفشاش رو در میاورد ترس تمام وجودم رو گرفته بود پس کجایی سوریا خواستم بشقاب ها رو بزارم روی میز که باصدای بابا از دستم افتاد و با صدای بدی شکست و با ترس به کابینت پشت سرم چسبیدم که با داد بابا همراه شد. بابا: معلوم هست حواست کجاست دختریه خیره سر. - ب... ب... بخشید یهو ترسیدم دیگه تکرار نمیشه. خم شدم که تکه های بشقابارو جمع کنم که موهام توسط بابا کشیده شد که با درد جیغ کشیدم گفتم. - ببخشید دیگه تکرار نمیشه. و بعد با موهام هولم داد که افتادم وسط حال.
  2. گاهی دلت میخواهد از دید بعضی آدم ها پنهان بمانی... آدم هایی که مدام در زندگی ات سرک می کشند و با ژست صمیمیت... داشته هایت را می شمرند... احساساتت را خط کشی می کنند... اشتباهاتت را سرزنش می کنند به چیزهایی که خود ندارند حسادت می کنند... دست می گذارند روی نقطه ضعف هایت و آن را بزرگ و بزرگتر می کنند... و هر کاری که لازم باشد می کنند تا تو را کوچک و بی رنگ و کدر نشان دهند فریب ظاهرشان را نخور این آدم ها آینه نیستند، شیشه خرده اند...:) خلاصه: بچه که بودم با خواندن قصه های کودکانه از گرگ ها میترسیدم. بزرگتر که شدم فهمیدم گرگ های این دنیا وحشی تر و بیرحم تر از گرگ های قصه ها هستند. گرگ هایی که خودشان تصمیم میگیرند و اجازه ی صحبت کردن را نمی دهند. شده ایم مانند عروسک های خیمه شب بازی!. عروسک هایی که اجازه ندارند خودشان کاری را انجام بدهند و دیگران برای آنها تصمیم میگیرند. عروسک هایی که دلشان میخواهد گریه کنند اما یادشان میروند لبخند بر لب بی جانشان دوخته شده است!. اما اگر من وسط بازی عاشقت شوم و بخواهم به سمت تو بیایم و این طناب های لعنتی نگذارند چه؟ داستان ما این سری فرق داره. عاشقانست. ولی توش مهر و محبت نیست. خوشبختی هست. اما راهی برای پیدا کردنش نیست. میدونی..من همیشه مجبور بودم کاری که دوست ندارم و انجام بدم. اینبار چی؟..نه! اینبار برای بدست آوردنت جلوی همه وایمیستم. به همه میگم تورو میخوام. مهم نیست چی میشه. مهم اینه...در اخرش من و تو باهمیم نه؟ "مهرناز" دختری که همیشه سعی کرده قوی باشه. نه از لحاظ جسمی. از لحاظ روحی و عقلی. اون همیشه سعی میکرده جمله ی خوبی؟ و با خوبم جواب بده. دختری که هیچ محبتی از پدر و مادرش ندیده!. نوزده سالشه...اما انگار چهل سالشه. زندگی خیلی پیرش کرده نه؟آره... دختری که همیشه بحرف پدرو مادرش میکرده. دختری که دلش نمی خواد با پسر خالش ازدواج کنه.... اما چی میشه همین دختر کم خنده. پرخاشگر. کم حرف..توی دانشگاه...عاشق فردی بشه که همه چیزیش باهاش فرق داره؟ رفتارش، حرکاتش، اخلاقش...و حتی...دینش؟
×
×
  • اضافه کردن...