جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عاشقانه.طنز'.
8 نتیجه پیدا شد
-
با نام مهربان ترین مهربانان نام رمان:عشق یواشکی نویسنده:N-novel خلاصه: دختری به اسم سارینا، که دوست پسرش استادشه و خیلی هم رو دوست دارن. اما هیچکس از عشقشون خبری نداره. یه روزی از همین روزها، دوستیشون لو میره و باعث میشه دوستیشون بهم بخوره...پایان خوش...! *پارت یک* با خودکارم روی میز ضرب گرفته بودم. ای وااای! من که هیچی از این سوالا سر در نمیارم. همینجوری داشتم روی برگه رو نگاه میکردم که حس کردم یکی بالا سرمه. سرم رو آروم اوردم بالا که با دیدن آرشام، استادم و بهترین دوست پسرم، اخمام رفت تو هم! بیشعووور، دیروز با من اینجاها رو کار نکرده بود، اصلا بهم میگفت اونقدر این امتحان راحته که اگرم نخونمش، مث آب خوردن جوابشون و میدم! آره ارواح خیکش! چقدرم راحته!!! اصلا من احساس میکنم این سوالا رو از فضا اورده!! اصلا خیلی فضایی میزنه! آرشام روی برگم خم شد و با یه لبخند دندون نما و شیطانی، آروم گفت: میبینم که گیر کردی! یه دونه از اون لگد خوشگلام رو به ساق پاش زدم که بدبخت کبود شد! اخماش رفت تو هم و غضبناک منو نگاه کرد! فکش منقبض شده بود و سرش رو به سمت گوشم خم کرد. چون ته کلاس بودم و کسی اینجا نشسته بود و همه روی برگههاشون خیمه زده بودن، به راحتی میتونست باهام بحرفه! دم گوشم از لای دندوناش غرید: این کارت بیجواب نمیمونه سارینا خانووووم! میخواستم جوابا رو بت بدم، پشیمونم کردی! ای داد بر من! از اول میگفتی پسر خوووب! حالا که زدم ناقصت کردم زبون چرخوندی آخه؟؟ قیافهی مغمومی به خودم گرفتم و سعی کردم با نهایت لوسترین لحن و مزخرفترین، آرشام و خر کنم! لب ورچیدم و با چشمانی بسی خر شرک، آرشام رو صدا زدم: آرشااام! دلت میاد؟ قیافم رو که دید، چشماش قهقهه میزدن، اما اخم مصنوعی کرد و گفت: سعی نکن منو خر کنی که من با همهی اخلاقای تو آشنام! لبام رو روی هم فشار دادم و زیر لب *به جهنم* گفتم. پسرهی چلغوز! عه عه عه! اَخمَخ! رفففت! اه، درک، چی کار کنم! همه برق میگرنشون، ما چراق نفتی! دوست پسره ما داریم؟ عین بز سرشو انداخت پایین رفت! سرم رو توی برگم کردم که یه کاغذ چسبی زرد، روی برگم افتاد. بازش کردم که با دستخت آرشام روبه رو شدم! *چون خیلی دوسِت دارم، این دفه رو میبخشمت، بنویس عقب نمونی. بعد کلاسم پشت دانشگاه وایسا من بیام دنبالت با هم بریم یه جایی* ذوق زده سرم رو بالا گرفتم که با قیافهی آرشام که لبخند به لب داشت نگام میکرد روبه رو شدم! چشمکی بهم زد و با چشم اشاره کرد که بنویس. قربونت اون چشمات بشم عجقم! چقدر تو ماه بودی من نمیدونستم! ندای درون: حالا تا دو دیقه پیش داشتی فشش میدادیا! -ندا جون، خفه! کاغذ رو باز کردم و تند تند جوابا رو نوشتم. وقتی آرشام گفت*وقت تمام* منم برگم رو کاملِ کامل کردم. ایول آرشامی، دمت جیز! وسایلم رو جمع کردم و برگم رو روی میزش گذاشتم. از کلاس رفتم بیرون که احساس کردم یه جفت دست روی دوشمه و بعد سنگین شد. سحر-هوراا! امتحان محشر بود! تو چی ساری؟ -ساری و کوفت! ساری و درد! ساری و یَرَقان! صد بار بت گفتم بم نگو ساری! کو گوش شنوا؟ سحر-خو بااااو! چی کار کردی؟ لبخندی رو لبم نشست! مگه میشه با وجود آرشام امتحانم رو بد بدم. لبخندم پررنگتر شد و با ذوق گفتم: عالی، بیست، توووپ! سحر، پَس کَلَم زد و گفت: تو یه بار نشد بیام بگم امتحان و چجور دادی بگی افتضاح؟ اییییش! بعدم به حالت قهر سرش رو چرخوند! دستم رو روی شونش انداختم و با خنده گفتم: خو باااو! قهر نکن واسه من! با هم تا در دانشگاه رفتیم که سحر بهم گفت نامزدش اومده دنبالش و خدافظی کرد. منم شاد و خرم، به سمت پشت دانشگاه رفتم. چند دیقهای وایسادم که بلخره کمری آرشام جلو پام ترمز زد. شیشه سمت شاگرد رو پایین کشید و عینکش رو روی موهای مشکیش گذاشت! آرشام-خانومی خوشگل من، بپر بالا! لبخندی تحویلش دادم و سوار شدم. -آخیش! آرشام دستت مرسی! اصلا هوچی بلد نبودم. بعد داغ دلم تازه شد. -تو چرا اونجاها رو باهام کار نکرده بودی؟ هان؟ هان؟ هان؟ دستش رو به علامت تسلیم بالا اورد و با لحنی که توش خنده موج میزد گفت: باشه...باشه! اوکی گُل من! نزن ما رو خانومی خُل من! دستام رو مشت کردم و به بازوش زدم. -خُل خودتی! بی ادب! خندید و هیچی نگفت. دستش به سمت ضبظ رفت پلی کرد. -دلم میخواد با تو یه جای دورو که نباشه هیشکی خودت میدونی که الهی کور بشه نبینه اونی که عشق میون ما رو اگه دلت بخواد بری نمیدارم اصلا عشقم زوریه، نمیشه که از من دل بکنی بری، از همه تو سری ببین کار خدا رو غمت نباشه من عاشقتم حواست به عشقت باشه یکم کاریت نباشه تو فقط بخند با مجنونم چشای تو منو برده تا عشق چیکار کردی که انقد میخوامت زندگیمو زدم به نامت، به تو مدیونم غمت نباشه من عاشقتم حواست به عشقت باشه یکم کاریت نباشه تو فقط بخند به تو مدیونم چشای تو منو برده تا عشق چیکار کرپی که انقد میخوامت زندگیمو زدم به نامت، به تو مدبونم از تو دور بمونه چشای بد اون نگات همه رو دیوونه کرد ضربان دلم بت تو رو صد نفسم میره واست جایی رفتی زود برگرد غمت نباشه من عاشقتم حواست به عشقت باشه یکم کاریت نباشه تو فقط بخند به تو مدیونم چشای تو منو برده تا عشق چیکار کار کردی انقد میخوامت زندگیمو زدم به نامت به تو مدیونم غمت نباشه من عاشقتم حواست به عشقت باشه یکم کاریت نباشه تو فقط بخند به تو مدیونم چشای تو منو برده تا عشق چیکار کار کردی انقد میخوامت زندگیمو زدم به نامت، به تو مدیونم... (مهراد جم...غمت نباشه) با آهنگ همخونی کردم و چشمام رو روی هم گذاشتم. تک تک کلمههاش رو میفهمیدم. چون دقیقا من تماما این احساسات رو به آرشام دارم. هعی روزگار! عشق با آدم چه نمیکنه! آهی پر سوز و گداز کشیدم و چشمام رو باز کردم و به رو به روم خیره شدم. آرشام-چرا آه میکشی قربونت؟ -هیچی، میگم جناب آلی، قصد گفتن به پدر و مادر رو نداری؟ سه سال شدا! دنده رو عوض کرد و نیم نگاهی بهم انداخت. آرشام-نمیدونستم در غم هجران دوری من به سر میبری!!! یعنی انقدر هولی که میخوای زودتر بهم برسیم؟ جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: سه سال کمه؟ بعدم (آروم گفتم) سه سال نیست! (داد زدم) ســـــــه ســـــــالـــــه! تا اینو گفتم، شروع کرد به خندیدن! وا! حرف من کجاش خنده دار بود؟
- 347 پاسخ
-
- 9
-
نام رمان:انتقام شیرین به قلم:Asal مقدمه:تو آمدی و من از جهان به جهان دیگر شدم..... با افتخار عضو انجمن رمان های عاشقانه خلاصه رمان:داستان روایتگر دختری که هدفش فقط تحصیل و به هیچ چیز دیگر فکر نمی کند.اما سرانجام دست تقدیر سرنوشت این دختر به سوی آینده ای میرود که خودش انتظارش را ندارد.
-
عاشقانه.طنز رمان خواهر تقلبی|پانیذ بابائی کاربر انجمن مجموعه رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای panizbabaei در رمان عاشقانه
نام رمان:خواهر تقلبی نویسنده:پانیذ بابائی نویسنده رمان جنگل نفرین شده خلاصه:درمورد دختری به نام روشنک که خانوادش رو طی یه اتفاق مرموز و پنهان از دست میده و به خاطر نداشتن فامیلی به پرورشگاه منتقل میشه.یه نفر سرپرستی اون رو به عهده میگیره.بعد از سال ها که روشنک بزرگ میشه ازش خواسته ای داره؛خواسته ای که باعث تغییر انچنانی زندگیش میشه. -
شیشهی عمر|ماهورا حسینی کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Mahurahoseini در رمان عاشقانه
نام رمان: شیشهی عمر خلاصه: دربارهی دختریست که مادرش را خطر قلمداد میکند و مدام سعی در فرار کردن از او دارد. درحالی که مادر، برای بدست آوردن دخترش، معشوقهی دختر را از او دور میکند، پدر دختر را از او میگیرد و همهی اینها بخاطر دختر است که بدون اینکه به مادرش فرصتی بدهد از او فرار میکند. مقدمه: منتظر رسیدن به مقصدیم؛ اما نمیدانیم که مسیر را اشتباه آمدهایم! در انتظار مقابله با ترسهایمان هستیم؛ اما هنوز قدمی به سمت ترسها برنداشتهایم تا بهآنها برسیم! فرار کردن، آسانترین راه در مقابله با ترس است و تأثرآمیز ترین هم، این است که عموم مردم در زندگیشان دنبال آسانترین راه میروند! پارتاول| نگاه کن تو رو خدا! خجالتم نمیکشه! انگار نه انگار وسط دانشگاست! اصلا دانشگاه به کنار، خجالت نمیکشه جلوی خواهرش با یسری دختر از دماغ فیل افتاده، لاس میزنه؟! واقعا آدم تا چه حد میتونه وقیح باشه؟ از اینکه چنین آدمی برادرم بود، احساس حقارت میکردم! بیشتر از این نمیتونستم داخل محوطهی دانشگاه بمونم و شاهد سبکبازی های سپنتا باشم. بنابراین از جام بلند شدم و برگشتم برم که مهستی جلوم سبز شد. -کجا بسلامتی؟ -میرم خونه. -کلاس آخری رو نمیمونی؟ کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و رو به مهستی لب زدم: -نه. و خواستم از کنارش رد شم که صدام زد. به سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -شنیدم...سپنتا برگشته! میدونستم بالاخره میفهمه ولی هنوز جوابی نداشتم بهش بدم. اگه سپنتا رو اینجوری میدید، قطعا دلش میشکست و من نمیخواستم که این اتفاق بیفته. سپنتا لیاقت مهستی رو نداشت؛ اما اینو نمیتونستم رک به مهستی بگم، چون میدونستم عشقش به اهورا چقدر پاکه. خدا لعنتت کنه سپنتا که بودن و نبودنت همش بلائه! با صدای زنگ موبایلم از جیبم درش آوردم که دیدم رایانه(پسرعموم). خوشحال از اینکه راه فراری پیدا کردم، رو به مهستی لب زدم: -مهستی الان باید برم، بعدا حرف میزنیم. و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بمونم، سریع حرکت کردم و محوطهی دانشگاه رو ترک کردم. تماسو وصل کردم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم: -جانم رایان؟ -ستیا کجایی؟ -تازه از دانشگاه اومدم بیرون. -میتونی بیای بیمارستان؟ با شنیدن اسم بیمارستان، ضربان قلبم بالا رفت و دلهره بدی به جونم افتاد میترسیدم بپرسم چرا بیمارستان؟! رایان هم که سکوتمو دید، فهمید که حالم همچین خوش نیس که گفت: -نگران نباش... چیزی نیست، فقط باید بیای اینجا یه برگهای رو امضا کنی. -چه برگهای؟ -بیا اینجا بهت میگم. خودت میتونی بیای یا بیام دنبالت؟ -نه نه... خودم میام، فعلا. تماسو قطع کردم و رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی ایستادم. با دیدن تاکسی زردرنگی که داره بهم نزدیک میشه، براش دست تکون دادم که جلوی پام ترمز کرد. در صندلی عقب رو باز کردم و سوار شدم و لب زدم: -بیمارستانِ... . پارتدوم| با دیدن رایان که جلوی درب ICU ایستاده بود، درحالی که اسمشو صدا میزدم به سمتش دویدم. با شنیدن صدام، به سمتم برگشت. خودمو بهش رسوندم و از پست شیشهی ICU به داخل نگاه کردم که دیدم، پدرم روی تخت خوابیده و چند دکتر و پرستار هم بالای سرشن. رو کردم به رایان و لب زدم: - چه اتفاقی براش افتاده؟ امروز صبح که حالش خوب بود! رایان سری تکون داد و گفت: - امروز که رسیدم خونه، دیدم پایین تختش افتاده و به سختی نفس میکشه. گاز اکسیژن هم ازش جدا شده بود. انگار یکی از عمد اکسیژن رو ازش جدا کرده بود. گیج لب زدم: - یکی؟ ولی به غیر از من و تو که کسی تو اون خونه رفتوآمد نمیکنه! - میدونم ستیا... نمیخوام تهمت بزنم ولی فکر میکنم کار مادرت باشه. - چی؟! از کجا این حرفو میزنی! - ماشینشو دیدم...قبل از اینکه وارد حیاط بشم، دیدم ماشینش از در بیرون اومد. با شنیدن این حرفش، مغزم سوت کشید. همینجوریم دل خوشی از مادرم و خانوادش نداشتم؛ اما اگر واقعا این کار، کار اون باشه، نمیتونم به همین راحتی ازش بگذرم! با خارج شدن دکتر از اتاق ICU، حواسم از حرف رایان پرت شد و به سمت دکتر هجوم بردم و با استرس لب زدم: - آقای دکتر... حال پدرم چطوره؟ - شما ستیا خانم هستین؟ سر تکون دادم که گفت: - پدرتون مدام اسم شما رو به زبون میاوردن. با شنیدن این حرف از دکتر، نگاهم به سمت ICU کشیده شد و اشک تو چشمام حلقه زد. دلم به حال پدرم سوخت. انگار میدونست من و اون تنها کس و کار همیم! به هر مکافاتی بود، بغضمو قورت دادم و رو به دکتر پرسیدم: - میتونم ببینمش؟ - متاسفم؛ شرایطشون این اجازه رو بهم نمیده. فقط لطفا همراه من تشریف بیارین که برگهی رضایت عملشون رو امضا کنین. همراه دکتر راه افتادم و متعجب پرسیدم: - عمل؟ چه عملی؟ - آنژیوگرافی، اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمیتونیم کاری براشون انجام بدیم، پس بهتره هر چه زودتر عمل بشن. با شنیدن این حرف، یکهو ته دلم خالی شد و احساس کردم سرم داره گیج میره. سر جام ایستادم و چشمامو بستم که این جملهی دکتر توی سرم اکو شد "اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمیتونیم کاری براشون انجام بدیم" با صدای رایان و حلقه شدن دستاش دور شونههام، چشمامو باز کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و رایان رو کنار زدم و به سمت دکتر رفتم. بعد از امضای برگهی رضایت عمل پدرم، همراه رایان توی اتاق انتظار نشستیم و من هنوز اعصابم درگیر حرفی که رایان درمورد مادرم زده بود، بود. پارتسوم| بعید نبود که جدا کردن اکسیژن از پدرم کار مادرم باشه. اما اون عجوزهی بیرحم، خیلی دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده. ببینین کی اون جفت پاهاشو قطع کردم! اگه اینجا مینشستم و به اون آدم فش و بد بیراه میگفتم، گرهای از مشکلاتم باز نمیشد. تو این سالها به اندازه کافی از دستش عذاب کشیدیم الان وقتشه حساب کار دستش بیاد. باید بفهمه که من اون دختر بچهی احمقی نیستم که گول حرفاشو میخوردم! از جام بلند شدم و راه افتادم به سمت در شیشهای بیمارستان که میون راه بازوم اسیر دستای رایان شد و منو به سمت خودش چرخوند. - کجا میری؟ - عمارت. - ستیا... منتظر نموندم حرفی که میخواست بزنه رو بشنوم و سوئیچ ماشینشو که تو جیب کتش بود برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون. سوار ماشین رایان شدم و استارتو زدم و به سمت عمارت روندم. همون عمارت نحسی که بعد از سه سال پیش که همراه پدرم، مادر و برادرم رو ترک کردیم، دیگه پامون رو اونجا نزاشتیم. ماشینو جلوی دروازه عمارت پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و دروازه رو باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی بزرگ و پر از درخت های میوه. یادمه تو دوران کودکی همیشه نردبون میزاشتم و میوههای نرسیده درخت ها رو میچیدم. سعی کردم بیشتر از این تو حیاط نمونم که خاطرات شیرینی که الان جز تلخیش برام نمونده، طدایی بشه! با دو خودمو به در ورودی عمارت رسوندم و با مشت به در کوبیدم که بعد از چند لحظه، در توسط عطیه خانم(خدمتکارمون) باز شد. عطیه رو که با دیدن من دهنش باز مونده بود، از جلوی در کنار زدم و وارد عمارت شدم. چند قدم بیشتر از در فاصله نگرفته بودم که با صدای بلندی گفت: - ماهک خانم، دخترتون اومدن. بیتوجه بهش، به سمت پلههای بزرگ عمارت که منتهی میشد به طبقهی بالا راه افتادم. این پلهها منو یاد تنهاییهام مینداختن. همیشه وقتی تنها بودم و چشم به راه اومدن پدرم، رو این پله ها مینشستم و به در بزرگ عمارت خیره میشدم. چند متر مونده بود به پلهها برسم که مادرم رو دیدم که بالای پلهها مشرّف شد. لباس خواب سفید بلندی که از حریر بود، پوشیده بود و مثل همیشه موهای مشکی و لختش رو شونههاش رها بود. از لحاظ قیافه با هم مو نمیزدیم و هر دو چشم های کشیدهی مشکی و بینی قلمی و پوست سفید و بینقصی داشتیم؛ اما از لحاظ اخلاق، کوچکترین شباهتی باهم نداشتیم و این جزء پوئن های مثبت من بود! پلهها رو یکی یکی و با تسلط خاصی پایین اومد و به سمت من قدم برداشت. مقابلم ایستاد و سر تا پامو برانداز کرد و درنهایت رو به چهرهام لبخند خبیث همیشگیشو زد. - نمیدونم باید از این خوشحال باشم که دخترم هر روز بیشتر شبیه مادرش میشه؛ یا از این ناراحت که با خشم داره به مادرش نگاه میکنه! کلافه نگاهش کردم که خندید و رو به فاطمه پرسید: - نظر تو چیه؟ عطیه چیزی نگفت و من هم فقط در سکوت نگاهش کردم که گفت: - چرا ساکتی دخترم؟ بعد از سه سال اومدی دیدار مادرت، نمیخوای حرفی بزنی؟ بعد از مکث کوتاهی با خوشحالی لب زد: - نگو که اومدی خبر مرگ پدر فرتوتت رو بهم بدی؟! نمیخواستم آغاز بحثمون اینطوری باشه اما باز داشت حرفای بیخود میزد. عصبی به سمتش هجوم بردم و یقهی لباسشو توی مشتم گرفتم و غریدم: - خفه شو... اونی که باید بمیره تویی!- 59 پاسخ
-
- 2
-
- عشق٫گاهی سرد وگاهی گرم است
- رمان طنز
-
(و 7 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
به نام آفریدگار عشق خلاصه: آیناز دختر شر و شیطون که همه خاستگاراش رو فراری میده حالا به درخواست پدرش مجبور میشه کسی رو انتخاب کنه که فقط عکسش رو دیده و بدون جشن و با یک عقد تلفنی به خارج کشور پست بشه!!!
-
عاشقانه.طنز رمان دانشجوی شیطون من | انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Setareh.B در رمان عاشقانه
خلاصه رمان : دختری به نام گلسا که در خانواده ی پولداری به دنیا اومده و از نیاز،دنیا ووسختی هاش چیزی نمیدونه اما با رفتن به دانشگاه و باز گشت برادرش کیوان کهخیلی به هم وابسته اند زندگی گلسا تغییر میکنه و آدم هایی وارد داستان زندگیش میشن که باعث میشه اون از دنیای بچه گونش خداحافظی کنه و برای بار اول حس هاس متفاوتی رو تجربه کنه ازجمله :عشق حسرت،درد،نفرت #پارت ۱ با احساس گرخی چشمامو باز کردم ک صورت مهربون مامان جلوم ظاهر شد ـ مامام : گلسا بلند شو مادر دانشگاهت دیر شد . یکم گنگ نگاهش کردم ک انگار ویندوزم تازه بالا اومد با شتاب از روی تخت بلند شدم و به سمت توالت اتاقم رفتم و صدای مامان و شنیدم..... : دخترم صبحونه نخورده نمیری ها بیا پایین صبحونت و کامل بخور بعد برو. بعد از انجام عملیات از توالت بیرون اومدم و به سمت میر آرایش رفتم ...اوه اوه شبیه عروس مردگان شده بودم !پوست روشنم رنگ پریده ترشده بود و موهای طلایی رنگم هم ژولیده تو هم گره خورده بودـ....بماند که چشمای سبز رنگم که از بابا به ارث بردم هم الان بی روح توصورتم جلب توجه میکرد. کمی به سرو وضعم رسیدم و کمی هم آرایش کردم ...بعد هم واسه رفتن به دانشگاه حاضر شدم !یه شلوار لی یخی و پیراهن سفید تا بالاب زانو و مانتو جلوباز آبی رنگ ....شال مقنعه ی مشکی رنگمو سرم کردم و ...همراه با کوله پشتیم که فقط حملش میکردم به سمت طبقه ی پایین به راه افتادم اما فکری به سرم زد . به سمت نرده ها رفتمو باجیغ بنفشی ازشون سر خوردمو از شانس بدم جلوی پای بابا که داشت رد میشد فرود اومدم. بابا با اخمی ساختگی گفت: گلسا دیگه بزرگ شدی دخترم!نکن میوفتی خدای ناکرده یه چیزیت میشه. با خجالتو نهایت لوس بازی روبه روی بابا ایستادم و دستامو دور گردنش حلقه کردم .بعد هم بوسه ی بلند بالای روی گونش کاشتم و گفتم :اخ الهی قربون بابام بشم که نگران گل دخترشه...راستی کجا بابا خان؟؟ بابا که حالا لبخندش عریض تر شده بود گفت :شرکت دختر بابا! بعد هم با خداحافظی ازم دور شد .حواسم اصلا به زمان نبود واااااااای خداااااااا خواستم تا مامان نیومده جیم بشم اما صداش اومد .برگشتم و با عجز گفتم : مامانی به خداااا دیرمممممم شده.. مامان : خب حالا گلسا خانوم ..صبحونه نخوردن نداریم ولی بیا برات لقمه گرفتم تو راه بخور .ببخیال شونه بالا انداختم و لقمه ی بزرگی که گرفته بود و از دستش گرفتم و بعد از پوشیدن کفش اسپرت مشکی رنگم به سمت ۲۰۶ نوک مدادی رنگم رفتم. ............ *با استرس به در کلاس خیره بودم و فکر میکردم که با تاخیر یک ربعی چیکار کنم!!! دلو زدم به دریا و آروم در کلاسو باز کردم . این کلاس و معرفی با استاد داشتیم ..خدا میدونه چجور آدمیه . آروم سرمو بردم داخل ،خب خدارو شکر استاد پشت به من مشغول تدریس بود.خواستم بی سر و صدا به سمت آخر کلاس برم اما با صدایی که شنیدم کل کلاس به سمت من برگشتن..... -
رمان عقاید یک دزد | انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Sajedeh_mohammdi در رمان عاشقانه
رمان عقاید یک دزد ژانر:عاشقانه_طنز_پلیسی نوشته:ساجده محمدی اولین نوشته خلاصه: دلسا و درسا خواهرن که چند سال پیش خانوادشون رو توی تصادف از دست داده اند و اونها به تنهایی دارن خرج خود را در میاورن ولی بعد از چند سال واقعیت هایی را میفهمن و وارد ماجرای پر از درد و عشق میشوند. مقدمه طوری کنارت می مانم طوری برایت خاطره می سازم که حتی اگر بخواهی هم نتوانی ترکم کنی آخر من فکر میکنم هیچ رفتنی حریف خاطره ها نمی شود #پارت1 چشمامو باز کردم صبح شده بود آب دهنم بالشتم رو خیس خیس کرده بود نشستم و با آستین لباسم دهنم رو تمیز کردم به درسا نگاه کردم که مثل خرس قطبی هنوز خواب بود و بالشتش رو سفت توی بغلش گرفته بود فکر کنم بالشتش رو با معشوقش اشتباه گرفته بود. رفتم دستشویی ولی دمپایی دور ترین نقطه دسشتشویی بود نمیدونم این درسا تا دم در بال بال زده؟ بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم برای صبحونه املت آماده کردم سفره رو روی زمین پهن کردم ماهی تابه رو توی سفره گذاشتم و یه استکان چایی برای خودم ریختم هنوز لقمه اولم رو قورت نداده بودم که درسا سر رسید رو بهش کردمو گفتم. - سلام درسا خانم صبح بخیر بوی غذا به دماغت رسیده وگرنه تو که حالا حالا ها بیدار نمی شدی. درسا: آره خیلی گرسنمه آخه دیشب چیزی نخورده بودم. - چیزی نخورده بودی پس کی بود که یه جعبه پیتزا خورد. درسا: خوردم ولی پیتزاش خیلی کوچیک بود! - میدونی چیه بحث کردن با تو فایده ای نداره بخور بخور گرسنه نمونی. درسا: لازم نیست بگی خودم میخورم. نمیدونم خواهر ما که صبح میخوره ظهر میخوره عصر میخوره شب میخوره اصلا همیشه میخوره چرا چاق نمیشه؟ بعد تموم کردن صبحونه ازش پرسیدم: - درسا همه چی برای امشب آمادست که مطمئنی دختره با خانوادش میره بیرون؟ درسا: آره دلسا خودش بهم گفت میخاد امشب با خانوادش برن مهمونی. - امیدوارم درست گفته باشی. -
امیر قصه به دنبال نیمه ی گمشده اش ؛ارغوانی که ۴ ساله نیست اما ارغوان کجاست؟ امیر باداداشش رهام کجا باید به دنبالش بگردن؟ این وسط ارغوان تنها علیرضا رو پشتش داره؛علیرضایی که هم درده و هم درمان....... با من همراه باشید....
- 20 پاسخ
-
- 3