جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عاشقانه'.
-
من خود قدرتم! توام مییبینیش؟ رمان ظهور الهه ابراهام | آوا. محمدی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای آوا. محمدی در رمان عاشقانه
به نام آفریننده شب و روز نام رمان: ظهور الهه ابراهام. نویسنده: آوا محمدی ژانر: عاشقانه، تراژدی، فانتزی خلاصه: میروزین... سرزمینی زیبا و پر از پاکیست. سرزمین فرشتهها! در این دنیا دختری زندگی میکند . دختری از جنس پاکیست ، بی خبر از حقایقهای گذشته پا به دنیایی جدید میگذارد . آیا دخترک قصه ما موفق میشود یا نه.... مقدمه: عشق چیست؟؟ معنای واقعی عشق را چه کسانی درک می کنند. عشقی که خالی از لطف نیست، موانعی سرراهش قرار میگیرد.. اما او پیروز میدان است.. دختری از ج*ن*س پاکی! لجباز، سرکش؛ اما خود ساخته! پسری مغرور! چنان غروری که نمیداند عشق چیست. -
عاشقانه رمان آقای افسونگر | کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Zahra,A در رمان عاشقانه
نام رمان: آقای افسونگر نویسنده: Zahra.A ژانر: عاشقانه، درام، اجتماعی خلاصه: گیسو دختر 19سالهای هست که مجبور به ازدواج با یک پسر 16ساله میشه. غافل از اینکه ارمیا همون پسری هست که تو فضای مجازی با هم خواهر و برادر بودند. گیسو بعد از فهمیدن موضوع سعی در پنهان کردن این قضیه داره؛ اما آیا موفق میشه؟! اگه ارمیا پی به موضوع ببره چه اتفاقی میافته؟! -
عاشقانه حیاتمدی بو سودا (این عشق زندگیمه) | فاطمه هاشمی
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Fatemeh_hashemi در رمان عاشقانه
اللهین آدینن (به نام خدا) بو قارانلیق گئجه لرده، قاپوموز پیس دوگولور نه بیلیم، بلکه اجل دیر، دایانیب جان آپارا *** زولفونده نه لازم گوزلیم شانه دولانسین قویما او حرم خانیه بیگانه دولانسین عیب ایلمه کویوندا دولانسام گئجهه گوندوز شمعین گرگ اطرافینه پروانه دولانسین *** ژانر:عاشقانه قلم:فاطمه هاشمی خلاصه: دوتا عاشق، دوتا جوون که سالها به عشق هم مثل شمع و پروانه میسوزن ،برای عشق از جنگل میگذرن از دریا میگذرن از کوه میگذرن از دره میگذرن از هر پستی بلندی رد میشن اما ..... آشور و ال آی دختر ،پسر تورک آذربایجانی هستن که باید سوداشون رو به عرش برسونن اما موانعی هست که پستی بلندیش از دره عمیق تر و از کوه بلند تره -
به نام آفریننده عشق محکوم ژانر: عاشقانه قلم: فاطمه هاشمی خلاصه: زندگی مثل فوتباله نمیتونی تا دقیقه نود پیش بینی کنی حتی اگه سه هیچ جلو باشی. دوتا رفیق داریم که بعد از رفاقت پنجاه ساله تصمیم میگیرن بچه ها و حتی نوه هاشون با هم وصلت کنن تا پایه های رفاقتشون محکم تر شه بعد از سی سال مصلحت و صلاح دید بزرگ تر ها نوبت میرسه به پناه و سیاوش نوه هایی که از دستور سرپیچی میکنن اونا نمیخوان به حکمی که داده شده تسلیم شن ولی از قانون سرپیچی خبر ندارن و نمیدونند اگر مخالفت کنن چه اتفاقی میافته سرپیچی از قوانین همیشه مجازات سنگینی داره پناه و سیاوش مثل بقیه دختر عمو ها پسر عمو محکومند اما ... سیاوش_ این حکم اجرا نمیشه پناه_ من محکوم نیستم
-
درام رمان حسی به رنگ شب/نویسنده مبیناشفیعی
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Mobina_shafie در رمان عاشقانه
به نام اوکه جان را آفرید مقدمه:درعمیق ترین ژرف روزهای تاریک وتیره روحی پاک ازجنس مهربانی ظهورمیکند تاتورا ازمنجلاب دنیای آلوده ای که گرفتارش هستی نجات دهد... این خاصیت قلب های عاشق است که راحت میبخشند راحت نادیده میگیرند حتی اگر... معشوق قاتل تمام هستی وآرزوهایش باشد! خلاصه:دختری ازدیاردختران بی ریاوخالص که ازهرجهت تحت فشارقراردارد وپسری که درباتلاق زندگی که ساخته دست وپامیزند وازلحاظ عذاب وجدان وبیماری های روحی درعذاب است طی یک سری اتفاقاتی که درگذشته رخ داده بهم میخورند وحسی راتجربه میکنند که سیاه است وبه شب شبیه...! -
رمان ربایش|به قلم ونوس(NZ) و نهال(R) کاربران سایت رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای venus_nz در رمان عاشقانه
"به نام خدایی که عشق را همانند نامش یگانه آفرید" نام رمان: ربایش ژانر: جنایی _ عاشقانه _ تراژدی _ نویسندگان: ونوس(NZ) و نهال(R) خلاصه: دو دختر... دو قطبی که همدیگر را همانند آهنربا جذب میکنند... اما پنهانند! یکدیگر را نمیشناسند... و امان از آن روزی که یکدیگر را بیابند و دست در دست هم یکی شوند! چه میشود؟ چه میشود اگر این دو قطب بهم برسند؟ و آن هنگام که بفهمند این آشناییت با یکدیگر اتفاقی نبوده است، بلکه برنامه ریزی شده است؛ ؛آن هنگام چه میشود؟ چه کسانی پشت این پرده سینما کارگردانی میکنند؟ (توجه فرمایید. ایده ساخت ذهن!) -
نام رمان : بهار نو نام نویسنده : مونا ژانر : عاشقانه ، درام ، هیجان انگیز خلاصه : داستان بر روی محور زندگی دختری به نام بهاره میچرخد که از کودکی در محضر خاندان افتخاری رشد یافته. بهاره ورثه پسری خاندان افتخاری را مورد هدف قرار میگیرد تا بلاخره حس خوش مال و ثروت را از نزدیک لمس کند اما خبر ندارد که ورثه واقعی چه کسی ست....
-
رمان آخرین الهه جلد دوم| آرام راد کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Aram jon در رمان عاشقانه
اول از همه سلام، خوش حالم که دوباره شروع به نوشتن می کنم. این جلد دوم رمان قبلیم، ترانسیلوانیا هست، امیدوارم بتونم این یکی رو خیلی بهتر از اون بنویسم. این رمان رو یه بار تا نصفه پیش بردم ولی به خاطر مشکلاتی نشد کامل بشه، ایده ای که واسه این بار دارم به کل با قبلی فرق داره، شروع و روندش هم فرق داره! امیدوارم از خوندنش لذت ببرین. نام رمان: آخرین الهه نام نویسنده: آرام راد ژانر: تخیلی عاشقانه ماجراجویی خلاصه: سال ها گذشته از گم شدن ۸ الهه برتر دنیای جادویی، الان تنها الهه و مسئول میلیون ها آدم الهه ای هست که تو هشت ماهگی یه دفعه بزرگ شد! ولی دیگه وقتشه الهه ها کم کم پیداشون بشه، دوباره یکی بشن و جلوی اهریمنی که چشم طمع دوخته به منابع و قدرت های دنیای جادویی رو بگیرن! مقدمه: هر چقدر هم که گذشتهتان آلوده بوده باشد، آیندهتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد. زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید. به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد. هر روز یک شروع تازه است. هر صبح که از خواب بیدار میشویم، اولین روز از باقی عمرمان است. یکی از بهترین راهها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است…. که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود! پارت اول کارت بانکی اش را به فروشنده داد و نایلون خرید هایش را از روی پیشخوان برداشت، نگاه بی حوصله اش به دست فروشنده بود. فروشنده با لبخند مصنوعی پرسید: رمزتون؟ نفس کلافه ای کشید و ابرو هایش اندکی نزدیک هم شدن: سیزده سیزده! مرد رمز را زد، فیش خرید را همراه با کارت به سمت او دراز کرد، قبل این که بتواند حرفی بزند دخترک کارت را گرفت و به سرعت از مغازه خارج شد. آستین های مانتوی جلو باز صورتی اش را تا آرنج بالا زد و شیر کاکائویی که خریده بود از نایلون در آورد، نی را از غلاف خارج و داخل شیر کاکائو فرو برد، همزمان شروع به خوردن آن مایع خوشمزه و راه رفتن کرد. بی حوصله و کلافه بود، مثل هر روز زندگی بی رنگ و هیجانش! خسته بود از بودن در بین این آدم ها که تنها دغدغه زندگیشان پول بود، پول بیشتر و بیشتر! دوست نداشت آن جا و بین آن ها زندگی کند، می خواست آزاد باشد، به دل خطر برود و از هر لحظه زندگی اش لذت ببرد، اما دلیل های زیادی بود که مانع بودند، مانند افراد محدود نزدیکش! پاکت شیر کاکائوی خالی را با بی خیالی روی زمین پرت کرد و لگدی به آن زد، قدم هایش را سرعت بخشید، نمی خواست سرزنش بشنود برای کار های عادی که حق انجامشان را نداشت. چند قدم دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید: هی، خانم! ایستاد، با او بود؟ فقط یک راه برای دانستن جوابش وجود داشت. روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهی به آن دختر جوان کرد، چشم های درشت مشکی رنگش قفل او بود، به جواب سوالش رسید! ابروی راستش را بالا داد: بله؟ دختر به پاکت له شده اش اشاره کرد: آشغالتون از دستتون افتاد، خیابون رو کثیف نکنین لطفاً! سطل آشغال چند قدم بیشتر ازتون فاصله نداره. لبخند پر تمسخری گوشه ی لبش نقش بست: آره می دونم، ولی خودم انداختمش رو زمین، کسایی هستن واسه برداشتن همین پول می گیرن، یه کاری کردم پولشون حلال باشه! دختر عصبی شد: نگران حلال بودن پولشون نباش، با نبود این پاکت حروم نیست پول، برش دار و سطل آشغال پشت سرت بنداز! لحن دستوری دخترک به مزاجش خوش نیامد، او که بود که با این لحن امر می کرد؟ خم شود و آن پاکت را بردارد؟ در خواب هم چنین چیزی نمی دید! پوزخندی زد و بی حرف پشت به آن دختر دوباره راه افتاد، کسی که نگران رفتگر ها بود خودش کمک کنه، به اون چه! به صدا زدن های دختر ذره ای توجه نشان نداد، همان چند دقیقه ای که به شنیدن حرف های مزخرفش ایستاده بود برای اتلاف وقت امروزش کافی بود! مقابل در خانه چند لحظه ای مکث کرد، می توانست مادر بزرگش را تصور کند که نگران و پریشان داخل خانه قدم می زد، پدر بزرگش مشغول آرام کردن او بود و آقا جون درحالی که روی مبل با شکوه خود نشسته بود، با اخم از پنجره های بزرگ خانه به در حیاط می نگریست. دکمه ی آیفون را زد، حتی قبل این که آهنگ خوش آوای آیفون قطع شود در باز شد، مثل همیشه نقاب خونسردی و بی خیالی به چهره ی سرد خودش زد و وارد حیاط پر از درخت شد. حیاط خانه را دوست داشت، چندان بزرگ نبود ولی همه جا پر بود از باغچه و درخت، وقتی بچه بود زمان زیادش رو تو همین حیاط و بین درخت ها گذرونده بود. در اصلی خانه باز و مادر بزرگش با نگرانی، بدون پوشیدن دمپایی به سمتش رفت: کجا بودی تو؟ نمیگی من صد بار جون میدم تا برگردی و هر بار این رفتارت رو تکرار می کنی؟ لبخند آرام و بی حسی زد: شما هم واست تکراری نمیشه کار هام ننه جون! این بار آن قدر حالش بد بود که به ننه گفتنش هم اخم نکرد، با نگاه سر تا پایش را واریز کرد تا از سالم بودنش اطمینان داشته باشد. با لبخندی که بزرگ تر شده بود چرخی زد: مطمعن باش یه پارچه ام! فقط رفتم سر کوچه شیر کاکائو با بستنی بگیرم. نفس آسوده ای که کشید کمی دلش را آزرد، چرا کمی، فقط کمی نمی توانست از تخص بودنش بگذرد تا با هر یاغی گری هاش قلب این زن رو تا سکته نبره؟ بازو های مادر بزرگش را گرفت و با مهربانی کم یابی گفت: آروم باش دورت بگردم، می بینی که سالمم، آقا جون غر نزد سرت نگران نباش این آتیش پاره چیزیش نمیشه؟ آهی کشید و قدمی فاصله گرفت: مگه میشه نزده باشه؟ اون خودش از من نگران تره، هر دفعه پات رو از این در می ذاری بیرون هر سه تامون پر پر می زنیم تا برگردی، بعد خودت بی خیالی! خنده ی شیطنت آمیزی کرد و جلو تر از او سمت خانه رفت: الکی نگران می شین واقعاً قرار نیست اتفاقی بیوفته، حتی اگر هم چیزی بشه می تونم از خودم مراقبت کنم. مشغول در آوردن کتانی های مشکی اش بود که به سمتش رفت و با طعنه گفت: آره می دونم چقدر می تونی مراقب خودت باشی بچه! اخمی بر روی صورتش نشست، نمی خواست بحث را ادامه دهد اما نمی شد، متنفر بود از ضعیف بودن و به هیچ کس اجازه نمی داد اون رو این گونه کوچک کنه! _ دلی خانم می خوای ثابت کنم؟ صدای جدی و خشک آقا جان مانع از جواب دادن دلبر شد: لازم نیست چیزی رو ثابت کنی دختر! مخصوصاً به ما، فقط بشین توی خونه و این قدر این زن رو نصف جون نکن. خانه ی یک طبقه و جمع و جوری داشتن، وقتی از در وارد می شدی مقابلت آشپزخونه ی اپن دار بود، مبلمان اِل شکل وسط خانه و تلوزیون روبه روی مبل ها و چسبیده به دیوار، کنار آشپزخونه راهرو بود که سه تا اتاق داخلش قرار داشت. سمت چپ در ورودی میز و صندلی وجود داشت، آقا جون تک مبل با شکوه و مشکی رنگش رو تو همون قسمت گذاشته بود. مثل همیشه اونجا بود، نگاه نافذ و بدون حسش دوخته شده بود به دخترک، تنها نگاهی که باعث می شد کمی خودش رو جمع و جور کنه! خبری از بابا بزرگ نبود، حدس زد تو اتاق با پدر صحبت می کنه. سلام آهسته ای به آقا جون گفت و به سمت راهرو رفت، خسته بود از اینکنترل شدن ها، اون یه دختر جوون بود و حق این رو داشت راحت بره بیرون و خوش بگذرونه، نه این که برای سر کوچه رفتن مواخذه بشه و سردی ببینه! صدای حرف زدن نامفهوم پدر بزرگ رو از اتاق شنید ولی بی توجه بهش وارد اتاق خودش شد. لباس هاش رو با نهایت شلختگی عوض و هر کدوم رو طرفی پرت کرد، تی شرت و شلوار راحتی پوشید و خودش رو روی تخت انداخت، خیره به سقف آبی بود ولی فکرش همه جا می گشت. همیشه خودش رو نفرین و لعنت می کرد، اگه اون روز تونسته بود مقابل خواهر بزرگ ترش برنده بشه هیچ وقت لازم نمی شد ۱۷ سال از عمرش رو با پدر و مادر بزرگ و آقا جون، دور از خانواده اش و زندگی عادیش بگذرونه. البته اون ها هم مقصر نبودن، فقط می خواستن ازش محافظت کنن ولی این راهش نبود، ترجیح می داد تو دل خطر یاد بگیره چطوری باهاش مقابله کنه، با کیلومتر ها و دنیا ها دوری از خطری که تهدیدش می کرد چطوری قرار بود راه زندگی رو بفهمه؟ تقه ای به در خورد، اصلاً دلش نمی خواست فعلاً با کسی رو به رو بشه و حرف بزنه، برای همین غلتی زد و پشت به در دراز کشید، ترجیح می داد وانمود کنه خوابه تا ولش کنن. در باز نشد، مطمعن بود بدون اجازه اش وارد نمیشن، در عوض صدای آروم دلبر رو شنید: عمر من، بیا ناهار بخور، صبحونه هم درست نخوردی. جوابی نداد، گرسنه نبود، شیر کاکائو تا حدی دلش رو پر کرده بود. آهی کشید و لحظه ای فکرکرد الان مادرش در چه حال است؟ فرصتی پیدا می کنه تا به اون فکر کنه؟ صدایی از مادر بزرگش نشنید، آن قدر به اتفاقات گذشته و احتمالات آینده فکر کرد که کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. -
تخیلی ، پادشاهی اژدهایان رمان کابوس افعی | سادات.82 کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای سادات۸۲ در رمان ترسناک
نام رمان: کابوس افعی نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی، عاشقانه خلاصه: در جهان حومورا در خاندانی اصیل زاده، حاصل ازدواج ملکه و پادشاه پرنسسی متولد شد، با تولد پرنسس درختان راش پژمرده شدند و برگهایشان همچون باران شهاب سنگ سقوط کردند، پرندگان از فراز آسمانها بر زمین افتادند و چشمههای آب باز در زمین فرو رفتند تا شاهد آن پرنسس نباشند! چرا که پرنسس کودکی زیبا با چشمانی خاکستری بود که زل زدن به چشمانش، شما را به عالم اموات راهی میکرد!- 1,562 پاسخ
-
- 12
-
اشک آهیگا|کوثر.سلیمی کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای کوثر.سلیمی در رمان عاشقانه
نام رمان:اشک آهیگا خلاصه: داستان زندگی دختری به نام آرام را روایت می کند که موفق می شود به آمریکا مهاجرت کند و طی اتفاقاتی به 650 سال قبل یعنی دوره سرخپوستان آمریکایی بر میگردد و... به نام نامی یزدان part1 قلمم را بر میدارم و دفتر جلد چوبیام را باز میکنم از کجا باید شروع کنم چشمانم را میبندم و سعی به یاد آوردن خاطرات به هم ریختهام میکنم. نقطه شروع را پیدا میکنم قلم را روی اولین ورق کاهی میگذارم و شروع به نوشتن میکنم 4:00 صبح «صدای کفش های پاشنه بلندم در سالن بزرگ فرودگاه به گوش میخورد هر کسی بر صندلی نشسته و منتظر هواپیمای خود است. می روم و روی یک صندلی مینشینم. به مردم نگاه میکنم همه با خانواده و دوستانشان آمدهاند و با انبوهی از احساسات شادی،غم،گریه و شاید درد از هم خداحافظی میکنند. به خود مینگرم کسی برای بدرقهام نیامده. هیچ کس برا رفتنم ناراحت نیست برای چه کسی مهم است که آرام برای همیشه خواهد رفت. دین دان مسافرین تهران-آمریکا آماده پرواز توجهام جلب می شود ساک خود را بلند کرده و آماده رفتن و رها کردن می شوم رها کردن خاطرات کودکی رها کردن خانواده رها کردن دوستان سوار هواپیما می شوم و در صندلی خود قرار میگیرم سرم را به پنجره تکیه میدهم و کمربند خود را میبندم بعد صحبت های خدمه و خلبان هواپیما حرکت میکند و من، من شاهد دور شدن از وطنم هستم اجازه میدهم اشک هایم فرو بریزند اشک میریزم آنقدر اشک های حبس شده ام میریزند که دیگر اشکی برای ریختن ندارم. بعد از چند توقف و چندین ساعت پرواز بلاخره به مقصد رسیدم. ساکم را میگیرم و به راه می افتم هوای خنک صبحگاهی را به ریه هایم میفرستم به خودم قوت قلب میدهم همه چیز درست میشه آرام قوی باش. به سمت تاکسی راه میافتم و آدرس خانه ای که اجاره کردم را می دهم وارد خانه می شوم. با چیزی که دیدم زیاد تعجب نکردم،خانه از عکس هایش خیلی کثیف تر و بهم ریخته تر است. به خانه نگاهی انداختم یک اتاق و یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی و حمام کوچک و جمع و جور حداقل دلم به پنجره بزرگ و دلبازش خوش است لباس های کهنه ای میپوشم و شروع به تمیز کردن و سابیدن خانه میکنم همه جا را خوب تمیز میکنم خسته و کوفته دوش می گیرم و خود را روی تخت می اندازم و بدون حتی زره ای مکث به خواب می روم- 3 پاسخ
-
- 1
-
- تخیلی،عاشقانه
- عاشقانه
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
بنام خدا اسم رمان: مهربانو اسم نویسنده: حمیرا خالدی کاربر انجمن رمان های عاشقانه "علیغلامی" خلاصهی رمان: داستان از اونجا شروع می شه که کارن بی اعصاب ما فقط با چند برخورد با دختر داستانمون، تصمیم می گیره که از اون دختر محافظت و مواظبت کنه! ولی چرا؟ کارن چرا این تصمیم رو می گیره؟ از اسم دختر داستانمون معلومه "مهربانو"... مقدمه: "هر کدوم از ما آدم هایی رو دورمون داریم که تا وقتی تنهامون نذارند، جای خالیشون رو احساس نمی کنیم. وقتی نیستند تازه می فهمیم که چقدر بدون وجودشون فقیریم و زندگیمون سیاهه. اون ها همون آدم های مهربون زندگیمون هستند که این روز ها جای خالیشون توی زندگی هامون خیلی احساس می شه. آدم هایی که بی ریا عاشقمونن، بی ریا کنارمونن بدون اینکه به فکر منفعت خودشون باشند. آدم هایی که با گریه هامون گریه می کنند، با لبخند هامون شاد می شند و توی ناراحتی هامون هر لحظه کنارمونن. همیشه نگرانن و همیشه حواسشون بهمون هست. اسم این آدم ها رو امروزه گذاشتند احمق، آدم هایی که تنها گناهشون سادگی و مهربونیه... بیایید قدر این آدم های دور و برمون رو بدونیم. آدم هایی که امروزه تعدادشون خیلی کم شده. بیایید با بدی هامون این چند تا آدم مهربون و خوبی که تو دنیا مونده رو از دست ندیم. مطمئنن بدون این آدم ها دنیامون سیاه تر و تاریک تر از همیشه می شه."
-
درمورد دختریه که سوار مترو میشه و اون لحظه تمام خاطراتش که از همین مترو شروع شدرو مرور میکنه که پایان خوشی هم نداره
-
خلاصه:رستا دختر قوی و محکمی که تنها زندگی میکنه و سختیهای زیادی کشیده،به واسطه یکی از دوستانش با سامی،مرد مغرور و جدی که به هیچ دختری روی خوش نشون نمیده آشنا میشه و زندگی کردن بدون اون رو یادش میره باید دید سرنوشت چه زندگی رو برای این دونفر رقم میزنه...................... پارت ۱ با صدای زنگ گوشیم به خودم آمدم ، آنقدر غرق در کار شده بودم که حواسم به گذر زمان نبود. نگاهی به صفحه موبایلم انداختم آوا بود،جواب دادم _جانم آوایی؟ آوا_سلام خوبی؟ _قربونت تو خوبی؟چخبر؟ آوا_فدات، خبرا که دست شماست خانوم زیادی غرق کار شدیا. لبخندی زدم و گفتم _یه مدت بالا سرشون نبودم، یه گندایی زدن که حالا حالا ها جمع نمیشه آوا_حالا یکم به خودت استراحت بدی بد نیستا _تو فکرش هستم آوا_فردا آزادی؟ _تقریبا چطور؟ آوا_پس بریم بیرون؟ با کمی مکث جواب دادم _باشه؛کیا میان؟ آوا_ من ،آراد وداداش آراد و تو اگه بیای _اوکی آوا_پس فردا ساعت ۴ همون کافه همیشگی _میبینمت آوا_پس فعلا _فعلا بعد از قطع کردن تماس نگاهی به ساعت مچی ام انداختم، ساعت ۷و نیم عصر بود، دیگه واسه امروز بسه وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها از شرکت بیرون زدم. ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ دقیقا ۵ دقیقه بود که داخل کافه منتظرشون بودم ،کم کم حوصلم داشت سر میرفت که مثل همیشه صدای آوا رود تر از خودش اومد. آوا_سلام خانوم از رو صندلی بلند شدم و حین به آغوش کشیدنش گفتم _سلام عزیزم، خوبی؟ در حالی که از آغوشم بیرون میومد گفت آوا_خوبم تو چطوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم _خوبم منم با صدای آراد به خودمون اومدیم انگار خیلی قرق صحبت شده بودیم آراد_اِهم تک خنده ای کردم و با لبخند گفتم _سلام خوبی؟ متقابلا لبخندی به روم زد و گفت آراد_خوبم تو خوبی؟ _مرسی تازه حواسم به پسری که کنار آراد ایستاده بود جمع شد چهرش خیلی برام آشنا بود، نمیدونم کجا دیدمش، خیلی شبیه به آراد بود و بیش از حد جذاب بود، با اون هودی سبز و مو های حالت دار، چشای آبی و اخمی که روی صورتش بود حالتی جدی داشت طوری که گویی به اجبار آوردنش. با صدای آراد دست از اسکن کردنش برداشتم به آراد نگاه کردم ، اشاره ای به اون پسر کرد و گفت آرا_سامی برادرم و………. نگاهی به من انداخت و ادامه داد _رستا یه دختر باحال و بهترین رفیقمون و البته خواهر منو حامی. با این حرفش لبخندی زدم از روز اولی که دیدمشون بدون هیچ منتی برام برادری کردن و به خاطر همین من به اونا میگفتم داداش و اونا هم به من میگفتن آجی. ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ سامی فکر میکردم با یه دختر پر انرژی عین آوا رو به رو میشم ولی کسی که باهاش رو به رو شدم یه دختر جذاب، خوشگل و متفاوت بود،یه کت چهار خونه زرد و مشکی با شال و کیف و کفش و شلوار مشکی پوشیده بود و بر عکس بیشتر دخترای دورم که صورتشون قرق آرایش بود، آرایش کمی داشت. به جرعت میتونم بگم واقعا دختر خوشگلی بود. بعد از معرفی آراد و فهمیدن اسمش با خودم گفتم _پس اونی که آراد و حامی عین خواهر نداشتشون دوسش دارن این دختره . با اشاره ی آراد همگی نشستیم بعد از دادن سفارش هامون دخترا از هر دردی حرف میزدن و گاهی هم با صدای آرومی میخندیدن، پاکت سیگارم رو از داخل جیبم در آوردم ، یه نخ از جعبه بیرون کشیدم و با روشن کردنش پک عمیقی بهش زدم دودش رو که بیرون دادم سر رستا به سمتم چرخید و با لحن آرومی گفت رستا_میشه لطفا سیگارتون رو خاموش کنید؟ قصد اذیت کردنش رو نداشتم ولی در اون لحظه به شدت به اون سیگار احتیاج داشتم به خاطر همین هم گفتم _نه نمیشه متوجه عصبانی شدنش بودم ولی کاری از دستم براش بر نمیاومد
-
اشتباه سایه | (prvz) کابر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای sita_ni در رمان عاشقانه
۱. اشتباه سایه ۲. prvz ۳. عاشقانه، درام، احتماعی-احساسی ۴. خلاصه: من سایه ام... از تبار سیاهی، از جنس تاریکی، نابینای محض دیدن روشنایی... من خیره به چراغ های چشمک زن شب ماندم غافل از آنکه ماه خود را از دست می دهم. من اشتباه کردم و سنگین هم تاوان پس دادم؛ حالا برگشته ام و تمام آسمان را به جست و جوی ماه خود میگردم. ۵.مقدمه: انصاف نبود این بار تنها باشم...انصاف نبود لحظه هایی که دونفره گذرانده بودیم را این بار تنها بگذرانم...انصاف نبود راه هایی که دست در دست هم رفته بودیم را این بار تنها قدم بزنم...نه! تنها نبودم! بغض بود، حسرت بود، اشک بود، تنهایی بود، خاطرات بود، درد بود...درد بود...درد بود...پس تنها نبودم... ۶. پارت ها: درختان شکوفه زده اند، انگار که طاقتشان طاق شده و دیگر منتظر شروع بهار نمانده اند. با حسرت نگاهشان میکنم و گلبرگ های لطیفشان را لمس میکنم و نمیخواهم به یاد بیاورم که من هم برای دیدن تو بی طاقت ترین زن جهان بودم و نمیگذارم از ذهنم بگذرد که من هم در آغوش تو همانند شکوفه های روی شاخه ی یخ کرده ی این سرو قامتان همیشه استوار، سرشار از شوق زندگی بودم. - نمیای سایه؟ با گیجی به سمتش برمیگردم. - وای سایه نگو که بازم یادت رفته با بی حواسی سری به چپ و راست تکان میدهم: - ماشینو روشن کن میام نه! اینبار یادم نرفته بود! اینبار که قرار بود آماده شوم تا تو را ببینم، اینبار که قرار بود بعد از سالها در هوایی نفس بکشم که تو نفس میکشی، اینبار که قرار بود ببینمت اما تو مال من نباشی، اینبار که میدیدمت اما از آنِ هم نبودیم، اینبار از یاد نبرده بودم برای خرید مراسمی بروم که تو هم در آن حضور داری. - به نظرت وسایل سفره رو چه رنگی بگیریم؟ خودم دلم میخواد همش یه دست سفید باشه مامان میگه جلوه اشو از دست میده. ها؟ تو چی میگی؟ من؟ منِ شکست خورده در عشق؟ منِ نابلد در همسرداری؟ من را چه به نظر دادن؟ - راست میگن یه رنگ دیگه هم بگیر ست کنیم باهم. پنج سال پیش هم بحث همین بود! که سفره ی عقد را چگونه بچینیم که زیباتر باشد، که صورتی ملیح گلها با طلایی براق تورهای سفره چه جلوه ی زیبایی پیدا میکند. اما پنج سال پیش همه چیز متفاوت بود، مثلا به جای بهار مراسم در پاییز بود، که به خیال آن روزهایمان شاعرانه تر و عاشقانه تر باشد. یا مثلا به جای دو نفر، چهار نفر بودیم و به جای اینکه از شرکت به خرید برویم، از دانشگاه یک تاکسی گرفتیم و اینقدر خیابونها را پیاده گز کردیم که وقتی به خانه رسیدیم، تمام انگشت های پایمان، قرمز و متورم بود! یک تفاوت کوچک دیگر هم بود، عروس آن روزها من بودم...! - سایه اینو نگا! ********************************************************************** با صدای جیغ آرزو به سمتش برگشتم و رد نگاهش را در ویترین یکی از مغازه ها پیدا کردم و به کفش های همرنگ لباس عقدش چشم دوختم: - وای آرزو این خیلی قشنگه! مثل بچه هایی که عروسک مورد علاقه شان را دیده اند، با خنده سری تکان داد و به دنبال خودش مرا هم به داخل مغازه کشید. گرسنه ام بود و معده درد طاقتم را تاب کرده بود: - بیا یه چیزی بخوریم بعد بقیه رو میگیریم - ای وای راست میگی! هی دارم فکر میکنم به جز اینکه ماتم گرفتم شب چجوری وقتی با سپهر تنها میشم خنده ام نگیره، یه مشکل دیگه هم دارم، نگو گرسنم بوده! بیا، بیا بریم یه ناهار بزنیم تو رگ! سری به تاسف تکان دادم و به رستورانی که رو به رویش ایستاده بودیم، چشم دوختم. هنوز صدای خنده هایمان میشنوم. هنوز صدای جیغ های خودم را که سر آرزو میکشیدم تو گوشم هست وقتی که برای آب کردن من جلوی آن دو رفیق کمر همت بسته بود و چشم و ابرو آمدن های آن مرد جدی را برای سپهر میبینم. - ببخشید..! به آرزو که سرش را پایین انداخته و با بند کیفش ور میرود، نگاهی میاندازم: - گفتم گشنمه ها! بریم تو دیگه! با تعجب سرش را بالا می آورد و به سمت رستوران راه میافتد. آرزو قاشق را به سمت دهانش میبرد: - آخ! دیدی چی شد! اصل کاریو نگرفتیم! - اصل کاریو باید با اصل کاری بگیری! یه کوفت نثارم میکند و همانطور که نوشابه اش را مینوشد، ادامه میدهد: - گفته بودم فرامرز هم میاد؟ - فرامرز کیه؟ - پسرعمه سپهر! به از شما نباشه از تیپ و قیافه و اخلاق سگی و خوی وحشی و طرز فکرِ...آآآآخ چه خبرته؟! با دست، پایش را که لگد آرامی به آن زده ام، ماساژ میدهد: - فقط یادم نیس این اخلاقی که مثل اون حیوون بی آزار لگد میپرونه رو هم داشت یا نه! اگه اینم داشته باشه، خوشحال باش که نیمه گمشده ات پیدا شده! کلافه پوفی میکنم: - کی دست از لودگی هات برمیداری؟ مثلا داری ازدواج میکنی - وا خب سپهر هم عاشق همین *طنز کلامم شده دیگه! ابرویی بالا میاندازم: - طنز کلام مترادف ادبی همون لودگیه؟ چشم غره ای میرود و من لبخندی میزنم. تا سال تحویل دو ساعت بیشتر نمانده و من از توی آینه خیره شده ام به موهای بافته شده ام و دوباره ذهنم به آن روزها پرواز میکند و صدایش در گوشم میپیچد: - قشنگن به او که مشغول بستن دکمه های پیرهنش است و نگاهش به من نیست، نگاه میکنم: - چی؟! همچنان درگیر دکمه هایش است: - موهات قشنگن. خوبه که بازشون نمیذاری. نمیدانستم چه بگویم، من به این مرد بیخیال و خونسرد و گاها بی احساس نمیدانستم چه بگویم که دیالوگ هایمان حداقل کمی شبیه عاشق ها باشد! ********************************************************************** چشم هایم را میبندم: - یا مقلب القلوب و الابصار... بغض میکنم: - یا مدبر اللیل والنهار... بغضم را فرو میدهم: - یا محول الحول و الاحوال... نفس عمیقی میکشم: - حول حالنا الی احسن الحال... لبخند میزنم و چشم هایم را باز میکنم: - 5...4...3...2...1 آغاز سال یک هزارو... - عیدت مبارک دخترم در آغوش گرم مامان و بابا فرو میروم: - عید شما هم مبااارک. خدا سایتونو از سرمون کم نکنه. سارا را محکم به آغوش میکشم و در آغوشش بیشتر میمانم، میمانم که آرام شوم، میمانم که مطمئن شوم در شروع سال چشم هایم نمیبارد. صدای زمزمه اش را میشنوم: - سال خوبی داشته باشی خواهرِ عاشقِ من با خود میگویم خوب؟ میشود خوب بود خواهرم؟ میشود حسرت در قلبت بیداد کند و خوب باشی؟ میشود پشیمانی یک لحظه رهایت نکند و سال خوبی داشته باشی؟ - خاله عیدت مبارک از آغوش سارا بیرون می آیم و به دخترکش نگاه میکنم و بعد بلندش میکنم و همانطور که میبوسمش میگویم: - عید توهم مبارک فندق خاله! بعد به سمت احسان برمیگردم: - سال خوبی داشته باشین آقا احسان - شما هم همینطور صدای زنگ تلفنم که بلند شد، گیسو را پایین گذاشتم و به اسم آرزو که روی صفحه ی تلفن افتاده بود، لبخند زدم: - عیدت مبارک رفیق - عید توهم مبارک سایه جونم خوش و بش کردیم و آرزو نذاشت زیاد از خوشی مان بگذرد: - اِ... میگم سایه... میدونم چیزی که ازت میخوام خیلیه... دلم هری فرو ریخت! آرزوی بی تعارف فقط در یک صورت اینگونه حرف میزند. عمیق نفس میکشم: - جانم آرزو - چهارم یه جشن مختصریه... چی میگن بهش؟ خدافظی با مجردی و دورهمی قبل عقد و عروسی و این حرفا! سکوت میکنم... او هم هست... - صبح مراسم زودتر میام که باهم بریم آرایشگاه! الانم برم کمک مامان برای ناهار! - تنهام میذاری؟ تنهایش میگذاشتم؟ این همیشه رفیق را، این همدم تنهایی هایم را، این شاهد روزهای خوب و بدم را تنها میگذاشتم؟ - میدونی که چقدر سخته. خودت خوب میدونی شب مراسم هم زنده بمونم هنر کردم. - تا کی؟ تا کی ازش فرار میکنی؟ مگه تو خواهر من نیستی؟ دیدی تا حالا اون سپهر رو تنها بذاره؟ به غرورم برخورد! من هیچوقت نتوانستم معشوقه خوبی باشم اما رفیق خوبی بودم! چه برای آرزو چه برای خانواده ام. این را مامان و سارا و حتی خود آرزو بارها گفته بودند. لج کردم! با خودم، با قلبم، با او...: - ساعت چند؟ کجا؟ شیطنت در صدایش موج میزد! خوب دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم!: - خودم میام دنبالت جیگر! - مسخره! و با حرص گوشی را قطع کردم. -
باهم تا انتهای جهنم|melika(s)کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای E_melika در رمان عاشقانه
به نام خدا نام رمان:باهم تا انتهای جهنم ژانر:عاشقانه،معمایی،تخیلی مقدمه: داستان درباره دختریه که در یک تصادف خانوادهش رو از دست میده و بعد از چند وقت متوجه قدرت عجیبی میشه که اونو از یک انسان فانی به یک امشاسپندا تبدیل میکنه! قدم بر میدارم با همه سختیها با همه درد و رنجها دست در دست سرنوشت جلو میروم. میبینم سرنوشت برایم چه میخواهد. از بزرگ تا کوچک، از عشق تا نفرت این زندگی را زندگی میکنم و یک لحظه هم پا پس نمیکشم...! ء...... پارت یک موسیقی تو سرم میچرخید و درکی روی اطراف نداشتم. نگاهمو به منظره بیرون انداختم و کمکم به خواهر و برادرم که داخل ماشین خواب رفته بودند نگاه انداختم؛ راحت خوابیده بودند و ماشین با سرعت در حرکت بود. قرار بود خانوادگی به شمال برویم ولی انگار قرار این نبود و تنها فکر من این را میگفت! شب شده بود و بابا از صبح بکوب پشت فرمون بود و رانندگی میکرد. همه خواب بودند جز من و او انگار باباهم خواباش میامد که صدای آهنگ را بیشتر کرد شاید هم اینطور نبود...! چشم روی هم گذاشتم و سعی کردم منم بخوابم اما خوابم نمیبرد چشم باز کردم و به بیرون خیره شدم باید خوشحال میبودم ولی چرا حسی عجیب روی قلبم سایه انداخته بود؟! بازم چشمانم رو بسم و هر چند لحظه باز میکردم و باز میبستم با هجوم نور زیادی به پشت پلکم با تعجب چشم باز کردم و با کامیونی که درست رو به روی ما درحال حرکت بود به جلو خم شدم و درحالی که جیغ میکشیدم خواستم به شونه بابا بزنم که با تکان بدی که ماشین خورد تعادلم را از دست دادم و به پایین کشیده شدم با ترس به شیشه رو به رو خیره شدم انگار داشتیم یه جایی سقوط میکردیم و هربار ماشین به یک جایی برخورد میکرد. جایم خوب بود با اینکه درد داشتم بهم اسیبی وارد نمیشد سریع دستم رو بردم سمت دست برادرم تا او که بیشتر به من نزدیک بود را به پایین بکشم و بعد خواهرم را تا انهاهم آسیب نبینند ولی با ضربهای که به دستم وارد شد نشان از این بود که سقوط کردهایم دستم را با تمام دردی که داشت آزاد کردم و سعی کردم از ماشین خارج شوم اما نمیشد. متوجه خونی که زیر پایم جاری بود شدم متعجب به احساسم رجوع کردم تا بفهمم از کجام خون میاید ولی من که هیچ دردی جز دستم و کمرم نداشتم دست روی کمرم کشیدم و بعد به دستی که اسیب دیده بود بازم دلیلی برای خون ریزی پیدا نکردم! پارت دو با یاد آوری خواهر برادرم که کنار من نشسته بودند و حالا از دیدم پنهان بودند بهت زده ساکت به رو به رو خیره شدم اشک به چشمانم دیوید به خون زیر پاهایم نگاه کردم محکم دستم رو روی چشمم کشیدم و با حرص گفتم:( نه شقایق الان وقت گریه نیست گریه نکن باید بهشون کمک کنی!) تو جام تکون میخوردم تا یه جوری بتونم از اونجا بیرون بیام ولی نمیشد محکم به در میکوبیدم و جیغ میکشیدم تا بالاخره کسی به کمکمان بیاید ولی صدایی نمیآمد بلندتر جیغ میزدم و دست هایم را به در ماشین میکوبیدم که صدای موتور ماشین را شنیدم دست از جیغ زدن برنداشتم و بازم جیغ زدم که یک نفر از بین شیشه خورده های پنجره منو بیرون کشید بدون توجه به ان مرد بلند شدم و سعی کردم برم و بقیه رو از ماشین بیرون بیارم ولی هیچ جوره زورم نمیرسید برگشتم و به مرد نگاه کردم با چشمای اشکی و حرص گفتم:( بیا کمک دیگه) انگار تعجب کرده بود که چطور با ان سقوط هنوز هم زندهام و اینطرف و انطرف میدوم شایدهم حق داشت. برگشم و تندتند شماره امبولانس رو گرفتم و به گوشم نزدیک کردم خیلی زود جولب داد و من همه چیز رو برای زن پشت خط تعریف کردم و مدام گریه میکردم اونم منو به ارامش دعوت میکرد ولی چه ارامشی رو از من میخواست؟ پارت سه پلک چشمم پرید و به زمان حال برگشتم بازم فکر کرده بودم هنوز صحنه جنازه مادرم خواهر و برادرم جلوی چشمام بود ولی خداروشکر هنوز بابا رو داشتم حالش خوب نبود ولی بعد از چند ماه بستری شدن خوب شد و برگشت. به خاکسپاری خانوادهم فکر میکردم بابا نبود و تنها بین فامیل نشسته بودم و اشک میریختم. چشمهایم را بستم و محکم به خودم گفتم:(کافیه شقایق تو قرار نیست دیگه بهش فکر کنی؛ تو قرار نیس دیگه گریه کنی؛ تو قراره محکم باشی!) با تموم درد تو دلم لبخند زدم و چشمهامو باز کردم و محکم به کیسه بوکس رو به روم ضربه زدم چندبار پشت سرهم بهش مشت زدم و بعد از تمرین با استادم و عوض کردن لباسهام از باشگاه بیرون اومدم تلفن همراهم رو بیرون اوردم و اسنپ گرفتم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه رسید و سوار شدم. روی مبل نشستم و از لیوان موکا توی دستم یه قلپ خوردم یک سال و نیم از اون ماجرا میگذشت و من الان اینجام بعد از اون اتفاق خیلی عوض شدم، گوشه گیر شدم کمتر با بقیه ارتباط برقرار میکردم، از اون روز برای پرت شدن حواسم از مرگ خانوادم سعی کردم انواع کلاس هارو برم (دفاع از خود، تکواندو،کنگفو،گیتار،نقاسی،ادیتوری...) هربار که دوره هرکلاس تموم میشد میرفتم سراغ بعدی و الان خیلی چیزا بلد بودم ولی یه اتفاق دیگه هم توی اون تصادف واسم افتاد که مهم ترین اتفاق بود توی زندگیم! نمیدونم به خاطر برخورد سرم با صندلی جلو بود یا به خاطر اتفاقای دیگه اما از اون شب یه قدرت عجیب رو توی خودم پیدا کردم و سعی کردم جز خودم و یه سری از دوستام کسی دربارهش ندونه...! گوشیم زنگ خورد لبخند روی لبام نشست تماس رو وصل کردم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم صدای خنده اشکان باعث شد منم لبخندم گشاد تر بشه. _دمت گرم دختر ببین چطور قاپ استاده رو دزدیدی که طرف بیخیال بشو نیست! منم مثل خودش با لحنی که خنده توش موج میزد گفتم:(شاید باورت نشه اشکان ولی من هیچکار نکردم و فقط رفتم داخل ثبت نام کردم و یکم تمرین کردم و برگشتم هرچی هست از کرم خودشه!) بلندتر خندید و گفتم:( بابا من که میدونم این رفیقمون یکم زیادی هَوَله ولی خو توهم خوب بودی نقشه بعدی رو بهت میگم بعد فعلا) بدون هیچ حرفی تماس رو قطع کردم و چشمام رو بستم تقریبا یک سالی میشه باهاش دوست بودم. -
نام اثر : بی پناهی نویسنده : رها باقری ژانر : عاشقانه ، اجتماعی به بسم الله می خوانم خدارا، زمشتی خاک آدم ساخت مارا خلاصه: نامش را پناه گذاشتن تا پناهی باشد برای غم ها و سختی هایشان..پناهی برای درد ها و رنج های خانواده ی صفایی. خانواده ای از دیار محبت و همدلی..از جنس عشق و صفا، اما آیا پایان سرنوشت تمام خانواده ها به خوشی ختم می شود ؟ شاید هم باید برای تقدیری سخت آماده شد، تقدیری که خداوند برای همه ی ما به گونه ای رقم می زند و قلم در دست می چرخاند و گاهی سرگیجه و گاهی لبخند نصیبمان می کند. پناه صفایی که به علت فوت مادرش در امتحانات نهایی و دیپلمش موفق نبوده برای کلاس های جبرانی شهریور ماه ثبت نام می کند و این آغاز راه هجده ساله ی اوست... پارت اول انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی اگر عشق میخواهی عشق بورز اگر صداقت میخواهی راستگو باش اگر احترام میخواهی احترام بگذار دنیا چیزی جز پژواک نیست انعکاس من بر من پس حواسمان باشد بهترین باشیم تا بهترین دریافت کنیم ... دره اتاقش باز بود و با هر نسیم ملایمی کمی باز و بسته می شد و صدای جیر جیرش سکوت اتاق را می شکست. سارا قدم زنان وارد اتاق عزیزدردانه ی خانه شد ، تو تاریکی چشم چرخاند و دختر نوجوان را دید که روی تخت پشت به او در خود جمع شده بود، با قدم های آرام سمتش رفت و گوشه ی تخت نشست. آهی کشید و با دستش نرمی و لطافت موهای خواهرکش را لمس کرد..عطر یاس محبوب پناه فضا را پر کرده بود، نفس عمیقی کشید و ناخوداگاه لبخند زد. زمزمه وار گفت : من که میدونم بیداری کلک.. پناه یکی از چشم هایش را باز کرد که سارا پیروز شده گفت : دیدی گفتم. پناه خسته غلطی زد، حوصله حرف های شبانه را نداشت..این روزها حوصله ی هیچ چیز را نداشت، حتی حوصله ی خواهر بزرگ و عزیزتر از جانش را که بدون شک برای دلداری سراغش آمده بود. همچنان که نای صحبت نداشت زیر لب بی حال لب زد : خوابم نمیاد ولی دوست ندارم چشمام رو باز کنم. سارا ابرویی بالا انداخت..نکند باز فشارش پایین آمده باشد ؟..دست سرد خواهرکش را در دست گرفت و گفت : چرا اِن قدر سردی تو دختر ؟ ناخواسته لبخندی رو صورتش نشست و نگرانی های مادرانه ی سارا همیشگی بود و به قول سام برادرشان که میگفت : تمومی نداره این مامان بازی های شما. _ به چی میخندی..میگم چرا سردی ؟ ژاکتت کجاست ها..بزار خودم برات میارمش.. سارا همزمان که تو تاریکی به دنبال ژاکت زرشکی رنگ پناه بود زیر لب غر غر کرد : اگه انقدر بی حال بودی چرا نیومدی بهم بگی..آخه یکی نیست بگه دختر جون بیا حرف بزن، نگا تروخدا تو این بارون دکترم پیدا نمیشه..اگه سرما بخوری.. _ سارا _ ها ؟ _سارا.. بی حواس به چشمان پر اشک پناه به گشتن ادامه داد حتی با وجود عادت به تاریکی پیدا کردن ژاکت سخت بود. _ چی میخواستی بگی..بزار اول این برق رو بزنم هیچی معلوم نیست.. با روشن شدن فضای اتاق پناه سر روی دو زانو گذاشت و سارا لبخند آرامش بخشی زد و همزمان با برگشتن گفت : کاش از اول.. حرفش در دهان ماسید..پناه با چهره ی خیس از اشکش به او نگاه می کرد، چشمان خیس و بغض دارش با آن رگه های قرمز دل سنگ را آب می کرد. سارا بهت زده سمت تخت هجوم برد و پناه بی پناهش را در آغوش گرفت. پناه لرزان در آغوش مادرانه ی خواهر بیست و هشت ساله اش جا گرفت و با بغضی که مطمئن بود به گلو درد ختم میشد زمزمه کرد: دلم واسه مامان تنگ شده.. پارت دوم سارا غمگین شده قطره اشکش روی موهای بلوند پناه چکید و هنوز یک سال از فوت مادرشان نمی گذشت و دختر جوان حق داشت اینطور بی قراری کند. هنوز نیاز داشت آغوش مادرش را..خانواده ی صفایی به صدا زدن های کلمه ی مقدس مادر نیاز داشتن، انقدر جای خالی مادر خانه در این چند ماه تو چشم بود که پدر خانه با وجود آنکه سن زیادی نداشت بیمار شود، انقدر که پسر خانه از جای خالی مامان پروانه ش فرار کند و هر ده روز سری به خانواده ش بزند، انقدر که سارای خانه در نقش مادرانه ش فرو رفته و پناه که کوچیک ترین عضو خانواده بود را همانند ایلین و ایلیا که دوقلوهای عزیزتر از جانش بودند می دید. صدای ظریف و گلایه آمیز پناه سکوت هردو را شکست.. _ آخه چرا ما باید انقدر زود بی مادری رو تجربه کنیم..ها ؟ مگه چیکار کردیم که خدا میخواست اینجوری امتحانمون کنه سارا.. سارا به نوازش کردن موهای ابریشمی خواهرکش ادامه داد..لبخند تلخی رو لبش نشسته بود، حتی رنگ و لطافت موهای پناه شبیه به مادرشان بود، کلا این عزیزدردانه ی خانه نمونه ی دوم پروانه بود و شاید این شباهت در جایی مرهم و در جایی نمک روی زخم باشد.. _ قربونت برم من حق داری عزیزم..به خدا که تو کم تر از ما داغ ندیدی. _ بعضی وقت ها فکر می کنم اگه من جای مامان مرده بودم انقدر سختمون نمیشد.. _ پناه جان نزن این حرفو..خودتم میدونی برای تک تک ما چقدر عزیزی، اگه تو نبودی که سنگ رو سنگ بند نمیشد..اصلا بگو ببینم..سام هر هفته واسه خاطر کی میاد خونه ؟ _ داداش اذیت میشه با دیدن عکس مامان رو دیوار..خوب که دقت میکنم هر موقع چشمش به اون پارچه سیاه کنار قاب عکس میوفته تو خودش جمع میشه..بخاطر همینم کارشو بهونه کرده. _ ولی با این حال بخاطر تو میاد خونه..واسه خاطرت چند ساعتم که شده خوشحاله و آرامش داره..تو شاید خودت خیلی ندونی ولی واسه منو بابام و سام حکم نفس رو داری. _ سارا.. _ هان ؟ پناه خنده ی آرامی کرد و سر از روی شانه ی خواهرش بلند کرد و دستی به تار مویی که جلوی صورتش آمده بود کشید و گفت : نه به اون همه احساسات نه به این هان گفتنت. سارا به نیم رخش خیره شد و فقط خودش می دانست که گاهی بسیار دلتنگ مادرش می شد و تنها با نگاه به پناهی که بسیار شبیه جوانی های پروانه بود آرام می گرفت و چقدر هم که دوست داشتنی و زیبا بود این عزیزدردانه، چه شبهایی که در این چند ماه تا دم صبح کنارش بوده تا کمی خودش و قلبش را تسکین دهد. با وجود ناراحی اش قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و دست به سی*ن*ه گفت : ای بابا من که کامل نیستم دختر..تازه خیلیم خانومی میکنم اینجوری باهات حرف میزنم، در حد به روانشناس خبره. پناه لبخند زد و در دل دعا کرد خدا خواهرش و دیگر اعضای خانواده اش را برایش حفظ کند. _ البته چیزی از روانشناس کم نداری خانوم مهندس. سارا با لبخند لپش را کشید و گفت : دیگه تو این حال نبینمت ها . دست رو گونه ی قرمز شده ش گذاشت و غر زد : چندبار بگم خوشم نمیاد. _ صد بارم بگی فایده نداره عزیزم. _ سارا ! _ هان.. ناخوداگاه لبخند زد و گفت : هیچی بیخیال..من که از پس تو برنمیام آبجی بزرگه. _ آفرین خوبه خودت میدونی در مقابل من باید تسلیم باشی. _ اوهو.. سارا ژاکت زرشکی رنگ را از پایین تخت پیدا کرد و خوشحال شده گفت : ایناهاش..اینجا افتاده بود. _ ولش کن دیگه خوبم..سردم نیست. _ ای کوفت و ولش کن..خوبه تا الان تو بغل من داشتی مثل گربه می لرزیدی. پناه چشم گرد کرد..چه زمان ها بود که سام غر می زد به جان خواهر بزرگشان و از تغییر شخصیت یکهویی اش می نالید و انگ دو شخصیتی بودن به سارای مهربان و شیطان خانه می زند. _ پاشو اینو بپوش بعدم بخواب..چشماتم اونجوری گرد نکن واسه من، فردا جلسه ی اول کلاسته..اره ؟ پناه همزمان که تسلیم شده از رو تخت بلند شد و گفت : اره اولیشه..خدایی حوصله ی درس های تکراری رو ندارم. سارا ژاکت را به سمتش گرفت و در جواب گفت : خب ما که میدونیم تو زود یاد میگیری..این مدتم حق داشتی بابت نمرات درخشانت. _ آخه همه ش تکراریه. _ خب باشه قانونشه عزیز من..هرکس نهایی نمره اش خوب نباشه باید بره کلاس تا شهریور..کم چیزی نیست بالاخره امتحان نهاییه. پناه ژاکت را تنش کرد و اینبار با گرمای تن بیشتری رو تختش نشست. _ باز رفتی تو فاز معلمی ! سارا خندید و ظربه ی آرامی به بازوی پناه زد.. _ چه خودشم لوس می کنه..خب وقتی سوال می پرسی باید درست جوابتو بدم یا نه. _ از فردا همه به یه دید دیگه به دخترایی که شهریور ماه امتحان میدن نگاه می کنن میدونی که..؟ حتما پیش خودشون فکر میکنن این بیچاره ها کند ذهنن یا حتی بیخیال به درس و کتاب. _ خودتم میدونی حرف مردم میاد و میره..مهم خودتی. پناه موهای بلندش را در یک طرف جمع کرد و نگاهش را دوخت به سارای همیشه زیبا. ناخوداگاه مقایسه کرد..این کار را خیلی وقت ها می کرد، از وقتی بچه بود. حالت چشم های جفتشان کم و بیش مثل هم بود اما چشم های خودش کمی درشت تر و عسلی به رنگ چشم های مادرشان بود و رنگ چشم های سارا و سام مثل هم قهوه ای بود، اندام خودش ریزه میزه و ظریف بود اما سارا و سام هردو قد بلند و کشیده بودن، موهای او مادرزادی بلوند طبیعی بود و تاب دار و موهای سارا و سام و مشکی..حتی به علایق هایشان که فکر می کرد باز هم تفاوت می دید، سام از بچگی والیبالیست حرفه ای بود و سارا کاراته کار می کرد اما او به شنا علاقه داشت و هرازگاهی هنر و نقاشی. انگار از زمان تولدش با خواهر و برادر بزرگترش خیلی فرق داشت و این فرق حتی بین اسم هایشان هم مشهود بود، او پناه بود و اول اسم پروانه را برده بود و سارا و سام هردو اول اسم سامان پدرشان را برده بودند..هرچه که بود زیبا بود..هم شباهت هایشان هم فرق های ظاهری شان. سارا از روی تخت بلند شده با چهره ای بانمک گفت : چشماتو درویش کن من صاحاب دارما. پناه خندید و دراز شده گفت : چیکار کنم از بس خوشگلی هی دوست دارم نگات کنم..نگران نباش جواب فرهاد جون با من. فرهاد داماد خانواده و در قدیم پزشک جوان خانواده بود که به مرور زمان دل در گروی دختر بزرگ خانواده ی صفایی داد و یک دل نه صد دل عاشق سارای زیبای صفایی ها شد و خیلی زود با توجه به شخصیت و موقعیت خوبش داماد خانه شد. _ تو درستو خوب بخون..جواب فرهاد پیش کشت. پناه بچه شده چشمی گفت و پتو را روی سرش کشید، سارا با لبخند اتاق را با عطر یاس پناه ترک کرد. قطرات باران نم نم خودشان را به زمین می کوبیدن و هر از چند گاهی رعد و برق زمین و زمان را درخشان می کرد و در لحظه ناپدید می شد.. پناه نگاهش را به پنجره ی اتاقش دوخت و زمزمه کرد : آخ جون بارون !
-
"به نام خدا" "رمان حوا به قلم یاسمن کایا" ژانر: درام_عاشقانه خلاصه: حوا دختری قوی و خود ساخته است که پدر و مادرش طی اتفاقات دردناکی کشته شده اند و همراه با خواهرش زندگی می کند، موقتا آشپز رستوران مجللی می شود و اما پسری که ناخواسته باعث اخراج حوا از رستوران می شود و برای جبران و رفع عذاب وجدان به او پیشنهاد کار می دهد و در این بین... با قلم و متنی متفاوت... مقدمه: می نویسم ز حوا ! دخترکی خاص، ظریف و شکننده... از من بپرسی می گویم سنگ صبور است، قوی و مستحکم... تو بخوان حوای سختی ها!
-
عاشقانه رمان دیدار پایِ سرنوشت| دلماه مَلِک کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Delmah_malek در رمان عاشقانه
به نام خدا. نام رمان: دیدار پایِ سرنوشت نام نویسنده: دلماه مَلِک ژانر: عاشقانه خلاصه مرا عاشق بیپروا بخوان! من برای تو از هرچیزی میگذرم زمانی که تو تنها رویای منی! در مسیر رویایم تو از راه میرسی، تو میمانی و رفتنت جان میبخشد! نیستی؟ در خیال کنار تو هستم. خود سر به کوچههای خیس میزنم. تو که بودی که بخاطرت از رویایم گذشتم؟ عیبی ندارد؛ حست ناتمام میماند در این دل تا بازگردی. شاید کنارت باز رویایم رنگ بگیرد. *** مقدمه: اولینها همیشه عجیباند مثل همان دیدار! همان دیدار که چشمانت رنگ باخت، همان لحضه که هیچگاه به مغزم خطور نکرد، تو همانی باشی که قلبم دچارت شود، شاید هم نبودی. آخر چه کسی میداند سرنوشتش چگونه رقم خورده است؟ سرنوشت من به چشمان تو مانند کلاف گره خورده بود، من هم به دنبال باز کردن آن گره بی هوا غرق قهوه تلخ چشمانت شدم. شاید هم اولین بار جای دیگر بود! شاید که خیال بودی و همسفر شدی.. *** پارت اول زمان حال *** صدای آهنگ سراسر ماشین رو فراگرفته بود، قطرههای بارون آرومآروم روی شیشه فرود میاومدن. انگار اینبار پاییز قصد داشت زودتر از راه برسه؛ اما همچنان گرم بود، بالاخره تو آخرین ماه تابستون بودیم. اعداد کوچک شده جلوی ماشین برام دهن کجی میکرد. کلافه از ترافیک نفسم رو رو آه مانند بیرون دادم، چند روز از برگشتنم نگذشته بود و هنوز به ترافیک این نقطه از تهران عادت نداشتم، به نظرم چهار سال پیش خیابونهای تهران انقدر خسته کننده نبود. چند بار دیگه هم به دکمه خراب کولر ضربه زدم؛ اما بیفایده بود باید ماشین خاک خوردهام رو سرویس کنم چرا که مایل به فروش ماشین عزیزم نیستم! موبایلم رو برداشتم و یک بار دیگه شماره گرفتم، بیهوده بود میدونستم این ساعت مراجعه کننده داره در نهایت براش پیام نوشتم. "سلام من تو ترافیکم، اگه خانوم ووریایی رسید بهش اطلاع بده منتظر بمونه" هنوز موشک سبز رنگ ارسال رو لمس نکرده بودم که چراغ سبز شد. بیخیال موبایل رو روی کاغذهای داشبورد رها کردم ماشین رو به راه انداختم با سرعت خودم رو ده دقیقهای جلوی دفتر رسوندم، نفس آسودهای کشیدم تقریبا به موقع رسیده بودم. سوییچ رو دراوردم. دستم روی دستگیره بود که صدای موبایل دوباره روی صندلی نشوندم. *** انقدر دنبال گوشیم تو کیف گشتم که صدای زنگش قطع شد. زیر لـ*ـب زمزمه کردم: - ولش کن؛ بعداً پیداش میکنم. برگههارو از داشبورد برداشتم که پیاده بشم گوشی از لابهلای کاغذا افتاد زیر صندلی. اینجا بود پس! خم شدم و دست رسوندم تا بردارمش، خاک صفحهاش رو با گوشه شالم پاک کردم چک کردمش تماس بی پاسخم آرش بود. بلافاصله شمارش رو گرفتم. بعد از چند بوق سکوت حاکم شد. - سلام آرش، بخشید دستم بند بود! چند سرفهای کرد و جواب داد: - سلام عزیز دلم خوبی؟ - خوبم عزیزم تو خوبی؟ - شکر منم خوبم، زنگ زدم ببینم ظهر وقت داری بیام دفتر باهات کار دارم. - خب شب میام خونه صحبت میکنیم. - مهمه! کنجکاو شدم چی شده بود که انقدر عجله داشت برای گفتنش؟ - باشه عزیزم ساعت ۴ بیا کاری ندارم. - میبینمت پس مراقب خودت باش فعلا خدانگدار. - خداحافظت. دیگه وقت رو تلف نکردم از پلهها رفتم بالا پشت در که رسیدم دستی به مقنعهام کشیدم و وارد شدم. منشی چند روزی مرخصی گرفته بود در غیابش من کارارو میکردم. نگاهم رو تو سالن چرخوندم تا دیدمش، خوش پوش بود خیلی زیاد در واقع. انگار که متوجه سنگینی نگاهی رو خودش شده بود چشمهاش رو چرخوند تا به من رسید، نگاهم کرد و با لبخند بلند شد. - ببخشید تو ترافیک بودم بفرمایید داخل اتاق الان خدمت میرسم. لبخند پر عشوهای روی لـ*ـباش نشوند و گفت: - عیبی نداره چند دقیقهای میشه که خودم رسیدم. متقابلا لبخندی تحویلش دادم و به سمت اتاقم راهنماییش کردم، رفتم سمت میز تا دفترم رو چک کنم. - آقای سلیمانی بفرمایید داخل، خانوم ارجمندی بعد ایشون میتونین تشریف ببرید، خداروشکر زیاد شلوغ نبود کاش زودتر سرکله منشی پیدا میشد، مسیر اتاق خودم رو پیش گرفتم. - آقا خلیل بیزحمت دوتا قهوه بیارید اتاق من یه سرم به اتاق آقای معینی بزنید که چیزی نیاز نداشته باشن. - چشم خانوم. - دستت درد نکنه، چشمت بیبلا! در رو پشت سرم بستم کیفم رو روی میز گذاشتم روبه رویش روی مبل خشک وسط اتاق نشستم، فکرکنم بد نیست یه تغیراتی بدم به اینجا، سرفه مصلحتی کردم براق شدم بهش. - حالتون چهطوره خوبید؟ اقای معینی گفتن پروندتون طلاقه درسته؟ - بله. - که اینطور خب مشکلتون چیه؟ دلیلتون؟ شالشو از دوشش برداشت و خیره به ریشههاش گفت: - همو نمیفهمیم این اواخر اختلافامون بیش از هر وقت شده، بعضی وقتا حس میکنم یه جای کار میلنگه یکی از ما راه رو اشتباهی داره میره. - چند ساله ازدواج کردید؟مشاوره رفتین؟ - ۳ سال، سعید خیلی اسرار میکنه؛ ولی به نظر من نیاز نیست چیزی حل نمیشه دیگه این رابـ*ـطه به اخر رسیده. پس اسمش سعید بود! - خب عزیزم اگه حتی قرار به جدایی باشه باید این مراحل و بگذرونید صدرصد این اختلاف برای دادگاه دلیل محکمی نخواهد بود و در مرحله اول میفرستنتون مشاوره پس بهتره همین الان اقدام کنید. اینبار با بغضی مملو از غم برخلاف تحکم صدای چند دقیقه قبلش گفت: - حس میکنم بدترمیشه رابطمون! - این حرف و نزن! یه شانس بده به زندگیتون، چرا از خودتون داری این شانس و میگیری؟ قرار نیست سر هر مشکلی فکرت بره سمت جدایی مشخصه که همدیگه رو دوست دارید باور کن گاهی وقتا جدایی تنها راه ممکن نیست گاهی بدترین راه ممکنه متوجه میشی؟ "آره. جدایی تنها راه ممکن نبود کی جز خودش این جمله رو باور داشت؟ پروندهای طلاق خستهام کرده بود، درواقع من بیشتر از اینکه خواهان طلاق باشم، سعی در منصرف کردن اونها از طلاق داشتم. به نظرم واقعا دلایل بی اهمیتی دارن. - بفرمایید این کارت روانشناس تماس بگیرید، که چه روزی میتونید تشریف ببرید مطب داخل همین ساختمون هست. بعد از رفتنش چند پرونده رو مطالعه کردم و مراجعه کنندهای سام رو پشت هم به سمت اتاقش فرستادم. عقربه ساعت چهار رو نشون میداد چیزی از بیان فکرم نگذشته بود که آرش جلوی چهارچوب قدعلم کرد چند قدم جلو اومد در رو پشت سرش بست و با خنده گفت: - خسته نباشید خانوم مهرزاد. - سلام همچنین اقای مهرزاد، بیا بشین. ببینم چهخبره که تا اینجا اومدی چیزی شده؟ -
مثل کشتی زیر دریا | فاطمه هاشمی کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Fatemeh_hashemi در رمان عاشقانه
به نام خالق مهر رمان: مثل کشتی زیر دریا ژانر: عاشقانه به قلم:فاطمه هاشمی چکیده: عاشقانه ای پر از درد و غم پر از شور و هیجان هلنا یه دخترییه که لای پر قو بزرگ شده و فرزین مردی که با سختی برای خودش یه زندگی ساده محیا کرده هلنا و فرزین با وجود اختلافات و کینه ها عاشق هم میشین ولی اجبار ها زیاده ، مسیر خسته کنندس و سنگای بزرگ و زیادی توی راه وجود داره . جاده ایی پر پیچ و خمی که هر کسی حاضر نیست ازش عبور کنه -
فوتبالی رمان دل های لژیونر | انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای OmegaWriter21 در رمان طنز
دلهای لژیونر ژانر: طنز نویسنده: امگا مقدمه: ای کاش هیچ وقت قلبم در آفساید نمی ماند. ای کاش هرگز تو پشت پنالتی های بی رحمانه زندگی ام قرار نمی گرفتی. ای کاش هیچ گاه داور به ضرر ما سوت نمی زد و ای کاش من هیج وقت در بازی با قلبت مصدوم نمی شدم. وای!...دو کارت زرد در بازی احساس... من اخراج شدم.... از روی نیمکت تشویقت می کنم. با دقت پنالتی را بزن من به قدرت عشق ایمان دارم. خلاصه: النا دختر نازپرورده و نوزده ساله است که مترجم اختصاصی یه شرکته و به مهندسی آی تی می خونه. خانواده النا به واسطه شغل برادرش که بازیکن تیم فوتبال باشگاه رخش تهرانه زندگی خوبی دارند. همه لحظات زندگی باب میلشونه تا وقتی که بازیکن حرفه ایه تیم یوونتوس ایتالیا وارد زندگی شون میشه و سعی داره از رازهای پنهانی این خانواده پرده برداره.... . «با افتخار نویسنده اختصاصی انجمن رمان های عاشقانه هستم» «با تشکر از آقای غلامی و عوامل انجمن رمان های عاشقانه» «کلیه اشخاص، نام ها و تیم ها زاده ذهن نویسنده و هرگونه تشابه اتفاقی می باشد» پارت گذاری هر روز رمان های دیگر من: دختران مثبت در همسایگی پسران منفی تمام شده ویتامین AD در حال تایپ در تالار رمان طنز -
به نام خالق عشق رمان: بی تو به سامان نرسم به قلم:فاطمه هاشمی ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: هانا دختری آروم و غمگین که همراه خانواده عموش تو پاریس زندگی میکنه ولی به دنبال جریان قتل مادر و پدرش به ایران برمیگرده و تو این مسیر با جهان آشنا میشه جهانی که مرد مرموز و پر معماست و اتفاقای غیر قابل پیش بینی که باعث ...... آغاز هانا+ دستمو زدم به آبو بیخیال پاهامو انداختم تو استخر ، گرم بود آبش دلم یه آب خنک میخواست با افتادن چیزی روی شونم زود برگشتم عقب و یه مرد بدون پیرهن دیدم بلند شدم و حوله ایی رو ،که پرو شونم انداخته بود و دورم پیچیدم _ سلام ... سلام _ تو هانایی؟ ... بله شما؟ _ جان ... بی بلا _ اسمم جانه یه لحظه یادم افتاد تو فرانسه جان صداش میکرده اند ... آقای جهان؟ جهان_ آره جهانم ... پس من داخل منتظرتون میمونم تا بیشتر آشنا شیم جهان_ اکی منم تا تو موهاتو خشک کنیو ، (لبخند خبیثی زد) یه چیزیم تنت کنی میام ازش دور شدم قدش متوسط بود نه خیلی بلند نه کوتاه موهاش کوتاه بود مثل یه نیروی ارتشی یا نظامی ولی صداش خیلی پر جذبه بودا ابهت داشت اخمو هم که بود وقتی از فکر خارج شدم دیدم جلوی در ایستادم زود صدامو انداختم رو سرم و عصبانی مستانه ، خدمت کارو صدا زدم ... مستانه ، مستانه زود از طبقه بالا اومد پایین مستانه_ جانم خانم جان ... بی شعور مریض تو به من گفتی این ساعت کسی نمیاد ، پس جهان اینجا چه کار میکنه وضعیتمو ببین من بهت اعتماد کردم منو ببین ، جز این دو تیکه چیزی تنم نیس مستانه_ بخدا خانم نمی اومدن ، امروز نمیدونم چی شده ... مستانه گم شو از جلوی چشمم اون که رفت یهو دستم از پشت پیچیده شد ... اخ برگشتم که دیدم چشمای سیاه جهان نگاهم میکنه جهان_ یه بار دیگه رو خدمت کار من صدا بلند کنی کارت تمومه دستمو رها کرد ... چیکار میکنی ، منو میکشی ! جهان_ من قاتل نیستم ، کارتو یه جور دیگه تموم میکنم الانم برو لباس بپوش چون اینجا جز من چند تا مرد دیگه هم هست ، اتاقت باید اتاق سومی باشه ، اتاق اول نه دومی اتاق کاره منه ، بیا اونجا
-
به نام نامی یزدان ... خوابیدن را دوست دارم چون تنها جایی است که تو به من تعلق داری. دیشب خوابتو دیدم باز با دوتا چشم اشکی من از خواب پریدم کابوس داغون چشمای گریون تو عمرم اینجوری عذاب ندیدم از من یه دیوونه ساختی که جاش گوشه تخته در زندگی و بستی روم که باز بشه بختت به خیال خودت که اون همه جوره پاته مثل منم تو سختیا میرسه به دادت نه دیشب خوابتو دیدم باز با همون چشم مشکیتو صورت کشیدت نشسته بودی شاید منتظرش بودی از خوابم پریدم تا خواستم پیش تو بشینم ........ #پارت1 *این مرد کیه؟چرا همش تو خوابمه؟یعنی چه معنی میده این خواب؟ الان یه ماهه که این خوابو میبینم. انگار که کمک می خواد. ولی چرا صورتش معلوم نیست؟ خدایا چرا نمی فهمم چی میگه صداش واضح نیست. هر دفعه که میاد یه چیزی میگه ولی چرا من هیچی از حرفاش نمیفهمم. _دیاااار *هان چیه؟! _بیا بریم خالت اینا منتظرن! هوففف این چه سریه من نمی دونم خالم اینا هر جمعه مارو دعوت میکنن خونشون. من نخوام برم باید کیو ببینم؟ «منو» *هان؟ اصن تو کیی؟ «وجدان محترمت» *ای بابا یه روز نشد از دست تو راحت باشم! «خیلیم به خودت افتخار کن که من وجدان توام» *برو برو مزاحم نشو فعلا کار دارم «مزاحمم عمته» دیدم صداش نمیاد پاشدم لباسامو پوشیدم. همین جوری نچرال پاشدم رفتم سوار ماشین شدم. _دختر تو نباید یه ذره آرایش کنی؟ قیافه خودتو تو آینه دیدی؟ مث این مرغای فارغ شدی! *ماااامااان؟!! _یامان نگاهی به حیاط کردم دیدم بابا تشریف فرما شد *هی بابا _هی تو کلاهت *تا حالا شده بهم بگی جانم؟ _تاحالا شده بگی باباجون؟ *آره 1300دفه _اونارو حساب نکن اونارو همش برای این گفتی که خرت تو گل گیر کرده بود. واقعیشو تا حالا نگفتی *خب حالا _چیه حالا چی می خواستی بگی *میخواستم بگم مگه عروسی که انقد دیر آماده میشی _شصت تو گاز بگیر خدا نکنه تا دهنمو باز کردم جواب بابا رو بدم یهو مامان کیفشو کوبوند توسر بابا _آتیش کن بریم مرد با یه بچه دهن به دهن می ذاری؟ بابا با بیچارگی کلشو خاروند و ماشینو روشن کرد &&&&&&&& #پارت2 دستتت درد نکنه خاله حالا برو تو خونه نکنه می خوای تا خونمون بدرقمون کنی؟ یه خنده نمکینی کرد و خیلی یه دفعه ای درو بست. وا به حق چیزای دیده و ندیده. فک کنم کلا خونواده ما یه تختشون کمه! هرچی نتیجه گیری کردم از کار خاله به جایی نرسیدم. ولش بابا وقتی به خودم اومدم دیدم ماشین تو حیاط خونست و مامانم اینا رفتن داخل. وقتی میگم خونوادمون کلا یه تختشون کمه الکی نمیگم. حالا زمین به آسمون میرسید اگه صدام میکردن! قدم زنون وارد خونه شدم و پیش به سوی اتاقم. به محض باز کردن در اتاقم بدو بدو رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روش.سه سوت لالا ......... *آهای آقا وایسا. چرا بر نمی گرده؟ *با شمام!! آروم آروم سرشو داشت برمی گردوند که همون موقع یه نوری باعث شد نبینمش و همه جا سفید شد. چشمامو باز کردم دیدم تو اتاقم. وای خدا داشتم میدیدیمش، چرا اینجوری شد، چرا اون نوره باعث شد نبینمش؟ دارم دیوونه میشم. باید به یه مشاور خودمو نشون بدم آره بهترین کار همینه! پاشدم از جام و رفتم پایین یه صبخانه بزنم بر بدن. *اوممممم، چقده خوشمزس همینجوری داشتم می خوردم که یکی اومد یه پس کله ای نثارم کرد. همچین که ب گشتم دیدم مامان خانوم وایساده بالا سرم. *دیگه چیه بابا، داشتم کوفت میکردم ها _کوفت بخوری *مثلا با این پس کله ای می خواستی اعلام حضور کنی؟ باشه سلام صب بخیر _با من یکه بدو نکن ها زیر لب همین جوری داشتم غر می زدم *نمی دونم فازش چیه آخه سر راهی چیزیم؟ چرا منو انقده اذیت میکنه؟ _ساکت صداتو نشوم اوفففف &&&&&&&& #پارت3 *آدرسش همینجا بود فک کنم *چقده بلندهههههه دیگه گردنم نمیکشید بره عقب تر! *رگ به رگ شد بیخیال برم تو ببینم مشکل ما به دست این مشاور درست میشه یا برم خودمو به تیمارستان معرفی کنم. رفتم تو آسانسور دکمه طبقه ۱۸رو زدم و پیش به سوی روانپزشک گرام رفتم داخل مطب پیش منشی *سلام ببخشید وقت گرفته بودم برا ویزیت _بله، اسمتون؟ *دیار بابایی یه نگاه به سیستم کرد و گفت: _یه بیمار داخله داره ویزیت میشه بعدش شما میتونی بری *اوکی رفتم رو صندلی نشستم تا این بیمار تشریف بیاره بیرون تا ما بریم داخل دیگه داشتم چرت میزدم که اومد بیرون _خانوم بابایی بفرمایین داخل پاشدم رفتم پشت در اتاق یه تقه زدم (بله پس چی فکر کردین من خانوم محترمی هستم) و داخل شدم وای مامانم اینا این دکتره چقده نانازه به چشم برادری _بفرمایین داخل خانوم از هپروت در اومدم رفتم نزدیک و روی صندلی نشستم *سلام _سلام. در خدمتم *راستش یه چند وقتیه یه خواب میبینم که خیلی عجیبه.... ...... _این خواب یه خواب عادی نیست و اینکه از لحاظ روانشناسی هم توضیح واضحی نداره و از نظر من این خواب برای شما یه پیامی داره و با توجه به توضیحات شما این خواب دفعه به دفعه کامل تر میشه و به نظرم به همین زودیاست که چهره اون فرد رو ببینید. فقط یه سوال زمانه خاصی این خواب رو میبینین؟ منظورم اینه که روز خاصی از هفته یا شایدم ماه این خواب رو میبینین؟ روز خاص؟ آره شنبه!!! چرا بهش توجه نکرده بودم؟ یه روز بعد از مهمونی خاله اینا!!! * شنبه _نمیدونم باید چی بگم ولی برام جالبه واقعا باید تهه این ماجرا رو بفهمم. شماره تلفن تونو بدین بهم *........ _اوکی میتونین برین. *مرسی فعلا _خدافظ فکرمو مشغول کرده بود یعنی چی می تونه باشه؟ می خواد چی بهم بگه اون مرد که هی به خوابم میاد؟ نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن ........
-
تراژدی رمان قلب یخی سرگرد | hanieh.s.hosseiny کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای hanieh.s.hoseiny در رمان عاشقانه
به نام ایزد خورشید و ماه نام رمان:قلب یخی سرگرد نویسنده: hanieh.s.hosseiny کاربر انجمن رمانهای عاشقانه(بانوی شب) ژانر:عاشقانه،پلیسی،تراژدی و هیجانی خلاصه: دومأمور، از دو بخش مختلف، با دو جنسیت متفاوت، با اخلاق و رفتارهای مخلاف یکدیگر، مجبور به همکاری باهم در حل یک پروندهی خطرناک میشوند و با این همکاری گلولهی سرآغاز مشکلاتشون به هوا شلیک میشه. مقدمه: سردم مثل کولاک زمستان!سردی که سالیان ساله همدم و همراهم شده.سرمایی که از شدتش، قلب عاشقم به مانند کوه یخی شده.قلب یخی!قلبی از جنس یخ که به جرقهای نیازمنده تا دوباره بسوزه و خاکستر بشه،ولی من هرگز نمیذارم دلم؛ تا دوباره به مشتی خاکستر تبدیل بشی!هرگز!نمیزارم گذشته تکرار بشه پس باید، یخی باشی!کولاک و سرد تا کسی جرئت نابودیت رو پیدا نکنه!باید بهترین از کولاکی که اونها رو میکشه؛باید! اکرمی خودشو بهم رسوند و گفت: -قربان گرفتیمش!اما هنوز کلمهای حرف نزده! با سردی ذاتی صدام گفتم: -حتما باید من برم سروقتش؟! با حالتی که رگههایی خندهدرش وجود داشت گفت: -مثل اینکه ارادت خاصی بهشون دارین! و بعد خندید.همیشه باید کتک کاری راه بندازم تا آدم شن، لعنتیها!اکرمی هنوز میخندید.اخمی بهش کردم که خودشو جمع وجور کرد. -بفرمایید سرگرد! وبا دستش به اتاق بازجویی اشاره کرد. به در اتاق که رسیدیم، اکرمی احترام نظامی گذاشت و با آزاد باشم رفت. نفس عمیقی کشیدم.نباید عصبی بشم!نباید!اگه اینبار کنترلمو از دست بدم،سرهنگ برام تعلیقی رد میکنه و این یعنی....... هیستریکس دستی به پیشونیم کشیدم.هنوز هیچی نشده، قاطی کردم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و دروباز کردم.وارد اتاق شدم و پشت بندش درو با پام محکم بستم. نگاهم رو به مرد تقریبا سیساله ای که پشت میز بازجویی نشسته بود، دوختم.چشمهای سرخ و فرورفتهاش و صورت زردش حاکی از معتاد بودنش بود؛اما هیکل ورزیدهاش سعی در رد کردن این حقیقت داشت. حالم از هرچی معتاد مفنگیِ بهم میخوره!آشغالای بیغیرت! درست همین اول کاری با دیدن قیافهی نحس یاروعه، اعصابم قاراشمیش شده بود و وای به حال وقتی که چرا و پرت بگه.زیر لب آروم باشی به خودم گفتم و جلو رفتم. صندلی روبه روییشو عقب کشیدم و نشستم.میکروفن مقابلشو تنظیم کردم و با حالتی سرد و یخی، لب زدم: -خب، میشنوم! یک دقیقهای گذشته بود و مردک همینطور خیره نگاهم میکرد و حرفی نزده بود.سیمهای مخم اتصالی شده بودن با خفه خون گیریش.داد زدم: -مگه نشنیدی چی گفتم مرتیکه؟؟؟کری؟واکن اون دهنتو! از دادم ترسیده بود ولی بازم چیزی نگفت. پارچ آبی که روی میز بود و برداشتم و لیوان کنارشو پر کردم.یک نفس لیوانو سر کشیدم و محکم روی میز کوبیدم.به وضوح صدای ترک خوردن لیوان تو اتاق پیچید.اما....... بلند شدم و دور میز آروم آروم قدم زدم. -انگار قصد حرف زدن نداری؟!اگه همینطور خفه خون بگیری و اطلاعات ندی مجبور میشم کاریو بکنم که اصلا اشتیاقی برای انجامش ندارم! با حالت مسخرهای که با چهرهاش هماهنگ بود گفت: -آوازهی خوشنامی تونو شنیدم.دستتون طلاست!منو از این سعادت محروم نکنید جناب سرگرد! بعدش هم لبخند کثیفی زد.قصد تحریک کردنم و داشت و کاملا موفق شده بود به هدفش برسه.با عصبانیت کف دستامو روی میز کوبیدم و انگشتاشارهام رو به نشونهی تهدید بالا آوردم: -ببین، به جون عزیزترین کسم قسم میخورم،قسم میخورم که اگه همینطور به چرندیاتت ادامه بدی یه جای سالم تو تنت نمیذارم!فهمیدی؟ خندهی مسخرهای کرد: -بله، درسته!احیانا عزیز ترین کست، سانیا صابری معشوقهی شیخ محمود نیست!دبی چیکار میکرد با شیخ محمـ...... با فریادم صداشو برید. -خفهشو مرتیکه! به سمتش خیز برداشتم و یقشو گرفتم.با یک حرکت از روی صندلی بلندش کردم و مقابلم گرفتمش.دستمو مشت کردم و بالا آوردم.غریدم: -یه بار دیگه، زر مفتی که زدی و تکرار کن، عوضی! لبخند موذی زد و گفت: -گفتم خواهرت با شیخ مح.... فریاد زدم: -ببر صداتو آشغال! مشتمو عقب بردم و همینکه خواستم تو صورتش بکوبم و دندونهاشو خورد کنم، دستی مانعم شد. کسی در قدرت دستمو گرفته بود و اجازهی حرکت بهم نمیداد.بیتوجه به کسی که منو گرفته بود، سعی کردم دستمو آزاد کنم؛ اما اون محکمتر گرفتم و گفت: -اگه بزنیش مجبور میشم بازداشتت کنم! با صدای سرهنگ محسن سلیمی، سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.عصبی به چشمهای زل زد. دوباره نگاهم رو به مردک دوختم.واسم مهم نیست که بازداشت بشم یانه!مهم حیثیت خواهرمه که تو این چندماه الکی و اشتباه به تاراج رفت.آبروی خواهرم وسط بود و این آشغال......تلاش کردم تا دستمو آزاد کنم و صورت نحس مردکو داغون کنم که سرهنگ با صدای بلندی روبه حسام و محمد ورضا که درست دم درگاه وایساده بودن و نگران نگاهم میکردن، گفت: -بیاین ببرینش به اتاقم تا دوباره کار دستمون نداده! اون سهتا جلو اومدن که فریاد زدم: -دست به من زدید، تردید! سرهنگ هم مثل من گفت: -مجبور شدید دستبند بهش بزنید! از چیزی که شنیدم شوکه شدم.سرهنگ همچین حرفی زد، اونم به خاطر یه آشغال عوضی!؟خواستم چیزی بگم که صدای مردک ساکتم کرد: -چیکار کردی که مافوقت هم از دستت عاصی شده!؟هی هی هی سرهنگ به جای من گفت: -تو خفهشو! تا به حال به یاد ندارم که سرهنگ این مدلی حرف بزنه حتی با یه قاتل!سرهنگ امروز خیلی منو........ ادامه داد: -مگه نشنیدین چی گفتم؟ به طرفم اومدن که پسشون زدم و از اتاق خارج شدم. چند قدمی مونده بود که به اتاق سرهنگ برسم که حسام خودشو بهم رسوند و گفت: -سرهنگ گفت تا نیومدم حق نداری از اتاق جم بخوری و خودش از اون مرد قاچاقیه بازجویی میکنه! با خاطر حرفی که زد عصبی نگاهش کردم که پیش دستی کرد: -به خدا سرهنگ گفت اینـ.... بیتوجه به اینکه حرف میزنه داخل اتاق سرهنگ شدم. روی یکی از صندلیهایی که جلوی میز سرهنگ دور میز مستطیل شکلی چیده شده بود، نشستم. خیلی خیلی خسته بودم و خمار خواب!دوره که چشم روی هم نذاشتم. به پشتی لم دادم و دستهامو بغل گرفتم.چشمهامو بستم و سعی کردم کمی بخوابم. *** روی زمین دراز کشیده بودم.وسط دشت پر از گلهای قرمز و یخزدهای بودم.آسمون آبی پیش زمینهی دشت پر از گل شده بود.بلند شدم و نگاهم و اطراف چرخوندم.سانیا شاد دور خودش میچرخید و سانیار هم مثل همیشه لبخند زنون مشغول کشیدن منظرهای از زیبایی های طبیعی اطرافش و به تصویر میکشید. غرق لذت نگاهشون میکردم که ناگهان زمین به لرزه افتاد.تلو تلو خوردم و زمین خوردم. سرمو که بلند کردم از دیدن منظرهی اطرافم متعجب شدم.داخل حفرهی عمیقی افتاده بودم و به دستو پاهام زنجیرهای بزرگی وصل بود و منواسیر اون فضای تاریک کرده بودم. سر چرخوندم که چشمم به دونفر افتاد که به سمتم میومدن.روی هوا راه میرفتم و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشدم.کنارم وایسادن که از بهت فریاد زدم: -شما؟ ساره و مسعود با خندههای شیطانیشون قلب یخیم رو مورد هدف قرار داده بودن و سعی در نابودیم داشتن.دستهام و به زحمت روی گوشهام گذاشتم تا صداشونو نشونم.کنترلم با دیدنشون از دستم در رفته بود.دستها و زانوهام میلرزیدن و دندونهام به هم مخوردن. فریاد زدم: -خفهشین!نشنوم صداتونو!بسه بس کنین!خسته ام خسته! همونطور که قهقهه میزدن، با هم گفتن: -حقته!هر اتفاقی که واست افتاده حقته!این زندگیه جهنمی هم از سرت زیاده احمق کوچولو!لایق برزخم نیستی، سگ کثافت! سرمو تکون دادم و داد زدم: -نه!!!بسه!تمومش کنین!نه!!! با احساس اینکه کسی روم آب ریخت سریع چشمهایم رو باز کردم. سرهنگ نگران و ناراحت نگاهم میکرد.از سرو صورتم آب میچکید.عصبی به پارچ توی دستش چشم دوختم که گفت: -از فریادهایی که میکشیدی ستون های ستاد میلرزید!صدات زدم بیدار نشدی، مجبور شدم! سرهنگ مقابلم روی صندلی جا گرفت.خودمو جمع و جور کردم و راست روی صندلی نشستم. -گفتین جایی نرم، کار خاصی داشتین؟؟ -
رمان بوی گندم اثر لیلا مرادی کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای لیلامرادی در رمان عاشقانه
رمان: بوی گندم نویسنده:لیلا مرادی ژانر: عاشقانه_درام خلاصه : مردی مرموز از جنس سختی سیاهی با قلبی سنگی سر راه دختری ساده که در دنیای رنگی خودش غرق است قرار میگیرد آیا این دو میتوانند با این همه تناقض کنار هم زندگی کنند یا.... -
کسی که حافظهش رو از دست داده آیا... رمان تناسخ محنت | به قلم فاطمه شکرانیان (ویدا)
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای FatiShoki در رمان عاشقانه
«امیدم به اون بالایی هست» نام رمان: تناسخ محنت نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا) ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: قهوه و بادامی که مزهی تلخی دهد، هر دو یکمزهاند؛ با این وجود خیلیها قهوه پسندند اما هیچکس بادام تلخ را دوست ندارد؛ زیرا بادام همیشه شیرین است و هرگاه به تصادف تلخ شود، از دل میرود؛ اما قهوه همیشه تلخ است. بحث، بحثِ انتظار است! «تناسخ محنت» روایت روزگار چند نفر است. دختری دو اسمی که پس از رهایی از پنج سال از دست دادن حافظهاش، تصمیم دارد تا در معماهای اتفاقهای وحشتناکی که به سرش آمده کُند و کاو کند؛ روایت مردمیست که بیترس از کارما، با لبخندهای تصنعیشان زندگی میکنند. دختری که با یک بِشکن دوباره دلباخته میشود، اینبار میخواهد مقابل عشق بایستد و مقاومت کند؛ بدون آگاهی از بزرگترین رازی که پشت وقایع خفته! _______________________ *تناسخ: تناسخ به معنی باور داشتن به دوباره زنده شدن روح، و زندگی در کالبد جدید است. *محنت: درد، رنج «تناسخ محنت به معنای دوباره زنده شدن درد و رنج است.» _______________________ شروع: ۱۴۰۲/۱/۲