جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'عشق٫گاهی سرد وگاهی گرم است'.
1 نتیجه پیدا شد
-
شیشهی عمر|ماهورا حسینی کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Mahurahoseini در رمان عاشقانه
نام رمان: شیشهی عمر خلاصه: دربارهی دختریست که مادرش را خطر قلمداد میکند و مدام سعی در فرار کردن از او دارد. درحالی که مادر، برای بدست آوردن دخترش، معشوقهی دختر را از او دور میکند، پدر دختر را از او میگیرد و همهی اینها بخاطر دختر است که بدون اینکه به مادرش فرصتی بدهد از او فرار میکند. مقدمه: منتظر رسیدن به مقصدیم؛ اما نمیدانیم که مسیر را اشتباه آمدهایم! در انتظار مقابله با ترسهایمان هستیم؛ اما هنوز قدمی به سمت ترسها برنداشتهایم تا بهآنها برسیم! فرار کردن، آسانترین راه در مقابله با ترس است و تأثرآمیز ترین هم، این است که عموم مردم در زندگیشان دنبال آسانترین راه میروند! پارتاول| نگاه کن تو رو خدا! خجالتم نمیکشه! انگار نه انگار وسط دانشگاست! اصلا دانشگاه به کنار، خجالت نمیکشه جلوی خواهرش با یسری دختر از دماغ فیل افتاده، لاس میزنه؟! واقعا آدم تا چه حد میتونه وقیح باشه؟ از اینکه چنین آدمی برادرم بود، احساس حقارت میکردم! بیشتر از این نمیتونستم داخل محوطهی دانشگاه بمونم و شاهد سبکبازی های سپنتا باشم. بنابراین از جام بلند شدم و برگشتم برم که مهستی جلوم سبز شد. -کجا بسلامتی؟ -میرم خونه. -کلاس آخری رو نمیمونی؟ کیفم رو از روی نیمکت برداشتم و رو به مهستی لب زدم: -نه. و خواستم از کنارش رد شم که صدام زد. به سمتش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم که گفت: -شنیدم...سپنتا برگشته! میدونستم بالاخره میفهمه ولی هنوز جوابی نداشتم بهش بدم. اگه سپنتا رو اینجوری میدید، قطعا دلش میشکست و من نمیخواستم که این اتفاق بیفته. سپنتا لیاقت مهستی رو نداشت؛ اما اینو نمیتونستم رک به مهستی بگم، چون میدونستم عشقش به اهورا چقدر پاکه. خدا لعنتت کنه سپنتا که بودن و نبودنت همش بلائه! با صدای زنگ موبایلم از جیبم درش آوردم که دیدم رایانه(پسرعموم). خوشحال از اینکه راه فراری پیدا کردم، رو به مهستی لب زدم: -مهستی الان باید برم، بعدا حرف میزنیم. و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بمونم، سریع حرکت کردم و محوطهی دانشگاه رو ترک کردم. تماسو وصل کردم و موبایل رو کنار گوشم قرار دادم: -جانم رایان؟ -ستیا کجایی؟ -تازه از دانشگاه اومدم بیرون. -میتونی بیای بیمارستان؟ با شنیدن اسم بیمارستان، ضربان قلبم بالا رفت و دلهره بدی به جونم افتاد میترسیدم بپرسم چرا بیمارستان؟! رایان هم که سکوتمو دید، فهمید که حالم همچین خوش نیس که گفت: -نگران نباش... چیزی نیست، فقط باید بیای اینجا یه برگهای رو امضا کنی. -چه برگهای؟ -بیا اینجا بهت میگم. خودت میتونی بیای یا بیام دنبالت؟ -نه نه... خودم میام، فعلا. تماسو قطع کردم و رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی ایستادم. با دیدن تاکسی زردرنگی که داره بهم نزدیک میشه، براش دست تکون دادم که جلوی پام ترمز کرد. در صندلی عقب رو باز کردم و سوار شدم و لب زدم: -بیمارستانِ... . پارتدوم| با دیدن رایان که جلوی درب ICU ایستاده بود، درحالی که اسمشو صدا میزدم به سمتش دویدم. با شنیدن صدام، به سمتم برگشت. خودمو بهش رسوندم و از پست شیشهی ICU به داخل نگاه کردم که دیدم، پدرم روی تخت خوابیده و چند دکتر و پرستار هم بالای سرشن. رو کردم به رایان و لب زدم: - چه اتفاقی براش افتاده؟ امروز صبح که حالش خوب بود! رایان سری تکون داد و گفت: - امروز که رسیدم خونه، دیدم پایین تختش افتاده و به سختی نفس میکشه. گاز اکسیژن هم ازش جدا شده بود. انگار یکی از عمد اکسیژن رو ازش جدا کرده بود. گیج لب زدم: - یکی؟ ولی به غیر از من و تو که کسی تو اون خونه رفتوآمد نمیکنه! - میدونم ستیا... نمیخوام تهمت بزنم ولی فکر میکنم کار مادرت باشه. - چی؟! از کجا این حرفو میزنی! - ماشینشو دیدم...قبل از اینکه وارد حیاط بشم، دیدم ماشینش از در بیرون اومد. با شنیدن این حرفش، مغزم سوت کشید. همینجوریم دل خوشی از مادرم و خانوادش نداشتم؛ اما اگر واقعا این کار، کار اون باشه، نمیتونم به همین راحتی ازش بگذرم! با خارج شدن دکتر از اتاق ICU، حواسم از حرف رایان پرت شد و به سمت دکتر هجوم بردم و با استرس لب زدم: - آقای دکتر... حال پدرم چطوره؟ - شما ستیا خانم هستین؟ سر تکون دادم که گفت: - پدرتون مدام اسم شما رو به زبون میاوردن. با شنیدن این حرف از دکتر، نگاهم به سمت ICU کشیده شد و اشک تو چشمام حلقه زد. دلم به حال پدرم سوخت. انگار میدونست من و اون تنها کس و کار همیم! به هر مکافاتی بود، بغضمو قورت دادم و رو به دکتر پرسیدم: - میتونم ببینمش؟ - متاسفم؛ شرایطشون این اجازه رو بهم نمیده. فقط لطفا همراه من تشریف بیارین که برگهی رضایت عملشون رو امضا کنین. همراه دکتر راه افتادم و متعجب پرسیدم: - عمل؟ چه عملی؟ - آنژیوگرافی، اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمیتونیم کاری براشون انجام بدیم، پس بهتره هر چه زودتر عمل بشن. با شنیدن این حرف، یکهو ته دلم خالی شد و احساس کردم سرم داره گیج میره. سر جام ایستادم و چشمامو بستم که این جملهی دکتر توی سرم اکو شد "اگه آخرین رگ قلبشون هم بگیره، دیگه نمیتونیم کاری براشون انجام بدیم" با صدای رایان و حلقه شدن دستاش دور شونههام، چشمامو باز کردم که گفت: - خوبی؟ سر تکون دادم و رایان رو کنار زدم و به سمت دکتر رفتم. بعد از امضای برگهی رضایت عمل پدرم، همراه رایان توی اتاق انتظار نشستیم و من هنوز اعصابم درگیر حرفی که رایان درمورد مادرم زده بود، بود. پارتسوم| بعید نبود که جدا کردن اکسیژن از پدرم کار مادرم باشه. اما اون عجوزهی بیرحم، خیلی دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده. ببینین کی اون جفت پاهاشو قطع کردم! اگه اینجا مینشستم و به اون آدم فش و بد بیراه میگفتم، گرهای از مشکلاتم باز نمیشد. تو این سالها به اندازه کافی از دستش عذاب کشیدیم الان وقتشه حساب کار دستش بیاد. باید بفهمه که من اون دختر بچهی احمقی نیستم که گول حرفاشو میخوردم! از جام بلند شدم و راه افتادم به سمت در شیشهای بیمارستان که میون راه بازوم اسیر دستای رایان شد و منو به سمت خودش چرخوند. - کجا میری؟ - عمارت. - ستیا... منتظر نموندم حرفی که میخواست بزنه رو بشنوم و سوئیچ ماشینشو که تو جیب کتش بود برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون. سوار ماشین رایان شدم و استارتو زدم و به سمت عمارت روندم. همون عمارت نحسی که بعد از سه سال پیش که همراه پدرم، مادر و برادرم رو ترک کردیم، دیگه پامون رو اونجا نزاشتیم. ماشینو جلوی دروازه عمارت پارک کردم و از ماشین پیاده شدم و دروازه رو باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی بزرگ و پر از درخت های میوه. یادمه تو دوران کودکی همیشه نردبون میزاشتم و میوههای نرسیده درخت ها رو میچیدم. سعی کردم بیشتر از این تو حیاط نمونم که خاطرات شیرینی که الان جز تلخیش برام نمونده، طدایی بشه! با دو خودمو به در ورودی عمارت رسوندم و با مشت به در کوبیدم که بعد از چند لحظه، در توسط عطیه خانم(خدمتکارمون) باز شد. عطیه رو که با دیدن من دهنش باز مونده بود، از جلوی در کنار زدم و وارد عمارت شدم. چند قدم بیشتر از در فاصله نگرفته بودم که با صدای بلندی گفت: - ماهک خانم، دخترتون اومدن. بیتوجه بهش، به سمت پلههای بزرگ عمارت که منتهی میشد به طبقهی بالا راه افتادم. این پلهها منو یاد تنهاییهام مینداختن. همیشه وقتی تنها بودم و چشم به راه اومدن پدرم، رو این پله ها مینشستم و به در بزرگ عمارت خیره میشدم. چند متر مونده بود به پلهها برسم که مادرم رو دیدم که بالای پلهها مشرّف شد. لباس خواب سفید بلندی که از حریر بود، پوشیده بود و مثل همیشه موهای مشکی و لختش رو شونههاش رها بود. از لحاظ قیافه با هم مو نمیزدیم و هر دو چشم های کشیدهی مشکی و بینی قلمی و پوست سفید و بینقصی داشتیم؛ اما از لحاظ اخلاق، کوچکترین شباهتی باهم نداشتیم و این جزء پوئن های مثبت من بود! پلهها رو یکی یکی و با تسلط خاصی پایین اومد و به سمت من قدم برداشت. مقابلم ایستاد و سر تا پامو برانداز کرد و درنهایت رو به چهرهام لبخند خبیث همیشگیشو زد. - نمیدونم باید از این خوشحال باشم که دخترم هر روز بیشتر شبیه مادرش میشه؛ یا از این ناراحت که با خشم داره به مادرش نگاه میکنه! کلافه نگاهش کردم که خندید و رو به فاطمه پرسید: - نظر تو چیه؟ عطیه چیزی نگفت و من هم فقط در سکوت نگاهش کردم که گفت: - چرا ساکتی دخترم؟ بعد از سه سال اومدی دیدار مادرت، نمیخوای حرفی بزنی؟ بعد از مکث کوتاهی با خوشحالی لب زد: - نگو که اومدی خبر مرگ پدر فرتوتت رو بهم بدی؟! نمیخواستم آغاز بحثمون اینطوری باشه اما باز داشت حرفای بیخود میزد. عصبی به سمتش هجوم بردم و یقهی لباسشو توی مشتم گرفتم و غریدم: - خفه شو... اونی که باید بمیره تویی!- 59 پاسخ
-
- 2
-
- عشق٫گاهی سرد وگاهی گرم است
- رمان طنز
-
(و 7 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :