رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'غمگین و عاشقانه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. بسم الله الرحمان الرحیم رمان لاله من باش نویسنده:نازنین نادری خلاصه:لاله دختری ۱۷ساله فرزنده یه خانواده پولدار ک یه برادر داره و در آمریکا زندگی میکنن و بخاطر دلایل کار پدرش برمیگردن ایران ک برگشتشون باعث تغیر سرنوشت لاله میشه مقدمه:صدایش ک صدا نیست ریتم دارد قافیه است شعر است باران است دیگر.
  2. ❤به نآم خدآی قـلم❤ سلام.ژانر "ازدواج اجباری" شاید تکراری باشد ولی رمان من کاملا متفاوت و با پایانی دور از تصوره.امیدوارم خوشتون بیاد از رمانم.باتشکر? مقـدمه: مـ ـن مـ ـحکوم هـسـ ـتم...! به واژه ای "اجــ ــبآر"...! بـه"اجــ ــــبآر" خنـدیـدنـ...! بــــه "اجـــ ــــــبآر" مـآنـ ـدن...! بــــــه "اجــــــ ـــــــــبآر"سـکوت...! مـهر"اجــــــــ ـبآر"بر بغـض گلـویم سنـگیـنی میـکنند...! . " ســرنـوشت" و بـآز هم "اجـــ ـــباری" بـــی رحــمــانـه خلاصه رمان:دختری به نام "آوا" در سطح متوسط جامعه زندگی میکنه، "برهان"پسری مظلوم که شاگرد نجاره.عشقی شعله ور سراغشون میاد،و باهم نامزد میکنن. سورن پسری پولدار ظاهری خشن ولی قلبی مهربون داره،اما زخمی بزرگی که تو گذشته خورده باعث شده قلب مهربونش از سنگ بشه و راه و رسم سنگدل بودن در وجودش جوونه بزنه،حتی ممکنه عاشق دختر قصه امون بشه و به خاطر به دست اوردنش اونو نابود کنـه. ❤بــه قــلم: فـاطمه مـرادی❤ """ بـه نـام خـالق عـ ـشق""" "نام رمان: عشق و جـنون" نـویسنده: fatemeh. mradz "•عـضو رسـمی انـجمن رمـان های عـاشقانه•" پـــارت اول: به سنگ قبرهای سرد روبه روم ذول زده بودم. قطره های ریز و درشت بارون صورتمو نوازش میکرد!. نمیدونم برای بار چندم بود که اسم های روی سنگ قبر با خودم زمزمه میکردم؟!. مردمی که رد میشدن سری از تاسف برام تکون میدادن.! یعنی تا این حد تحقیر شده ام؟!. دستی روی شونه ام نشست، سرمو برگردوندم.! کی میتونست باشه؟! جز آنـاهیتا تنها همدم من تو این دنیا. صدای خسته و کلافشو شنیدم ناراحت شدم که برای من از کار و زندگیش دست کشیده. آنـاهیتا: آوا بریم خونه نگاه کن هوا سرده بارون داره میاد. نمیخواستم سربار باشم، بلند شدم نگاه آخرمو به سنگ قبرهای خیس شده و سرد انداختم، با صدای گرفته ام زمزمه وار گفتم. آوا: باز برمیگردم پیشتون. لباس های خیسم تنمو سنگین کرده بودن. آنـاهیتا در ماشینو برام باز کرد نشستم و خودشم نشست و استارت زد. آهنگ شادی به صدا دراومد، اینکارا برای خوب شدن حاله منه اما حال من با این چیزا خوب نمیشه. آوا: منو برسون در خونه ی مجد، خودتم برو خونه استراحت کن ممنون بابت این چند وقت. صدای ضبطو کم کرد. آنـاهیتا: باز میخوای بری اونجا چکار؟ هفته ی دیگه دادگاه، کم زجر نکشیدی واسه جور کردن پول و سند. طاقتم تموم شد و با صدای بلند شروع کردم به داد زدن. آوا: میخواای چکار کنمم؟ من کسیو به جز برهان دارم ها؟ مادر و پدرمم مررردن من تنهاام، باید تلاشمو ب... پرید وسط حرفم و اونم شروع به داد زدن کرد.! آنـاهیتا: فقط بلدییی تلاش الکی کنی، مثل احمق ها میمونی. با حرفش چشام گرد شد.! تو طول این سال ها با من اینطوری حرف نزده بود.! خودم اعصابم داغون بود اصلا حوصله بحث نداشتم. آوا: نگه دار... انـاهیتا: ببخشید، دست خودم نبود... آوا آوا: گفتم نگه دار. زد روی ترمز و نگه داشت. آنـاهیتا: بخدا من خیلی تو فکرتم داری برای برهان خودتو میکشی... باشه میرسونمت خونه ی مجد، اما میدونی که طاقت ندارم ببینم جلوم داری پر پر میشی اما نمیتونم کاری کنم برات. با بغض به شیشه مه گرفته نگاه کردم.! هیچی نگفتم، خسته بودم از این همه تنش... استارت ماشین زد و حرکت کرد. چشامو بستم،همه جا تاریک شد... کاش دیگه چشام باز نشن.! چشایی که میخوان نبودن برهان ببینید برای چی خوبن؟؟!. با وایسادن ماشین چشامو باز کردم.! بدون توجه به آناهیتا از ماشین پیاده شدم. حرفش ناراحتم کرده بود، اما یه جورایی حق داشت، واقعا احمقم... هه آیفون زدم... ۱بار... ۲بار....۳بار... بالاخره درو باز کرد. سرمو آوردم بالا و به چشای بی رحمش ذول زدم. آوا: سلام. جوابی نداد... آوا: من اومدم برا... مجد: میدونم برای چی اومدی، اما گفتم که رضایت از آقای راستین باید بگیرید. باز... بازهم اسم اون مرد عجیب اومد.! آوا:اما پسره شما بوده،آخه چه ربطی به اقای راستین داره؟ مجد: همین که گفتم برو دفتر اون، این حرف آخرمه. درو محکم بست... آخه چقدر بی رحم شدن مردم؟!! برهان من بی گناهه... از اون خیابون کوفتی اومدم بیرون... از توی کیفم کارت اون مرد عجیب درآوردم... یه آژانس گرفتم و به سمت آدرس شرکت راستین رفتم. برای آخرین تلاشم...اگه نشد...منم میمیرم...! به شرکت بزرگ روبه روم نگاه کردم...این دنیا دنیای پولداراست... بی پول باشی جاییی نداری تو این شهر بی رحـم....! وارد شرکت شدم. سمت آسانسور رفتم، باز شد مرد قد بلندی اومد بیرون تنه ی محکمی بهم زد که افتادم زمین. بلند شدم... دلیل کاره این مرد رو نفهمیدم?!... روبه منشی گفتم:با آقای راستین کار دارم. با تمسخر توی نگاش از سرتا پامو نگاه کرد و پوزخندی زد...! شاید حق داشت،نمیدونم چند وقته این لباسای مشکی تنمه؟چند وقته غذامو درست نخوردم؟ این روزا هیچی نمیدونم؟!.. منشی: بدون وقت قبلی نمیتونین ببینیدشون... آوا:لطفا کارم ضروریه م... منشی:گفتم وقتمو نگیرین بفرمایید لطفا. در اتاق راستین با شدت باز شد و چهره عصبیش نمایان شد... با قدم های محکم سمت میز منشی رفت و گفت:مگه نگفتم هروقت خانم آوا آسایش تشریف آوردن،بدون وقت قبلی بیان؟؟!. منشی با ترس ومن من کنان گفت:بب...ببخشید...من نمی.... با دادی که زد با تعجب بهش ذول زدم!. هیچ رییسی حق نداشت سر کارمندش اینطور داد بزنه!... آقای راستین: خفه شو،اخراجی. بدون توجه به التماس هاش اومد سمتم و روبه بهم گفت:سلام خیلی وقته منتظرتم. آوا:سلام،آقای راستین نیاز نبود ا... بدون توجه به حرفم با تحکم گفت: دنبالم بیا. چیزی نگفتم در اتاقشو باز کرد... پشت میزش نشست،اشاره ای به من کرد و گفت:بشین. با مکث کوتاهی نشستم و....
  3. بغض تنهایـــــــــــــــــــــی به نام خدا به قلم:فریماه رضایی... خلاصه:داستان راجب دختری به نام آرام هست که زندگیِ معمولی ای رو پیش خواهد داشت اما با ورود یک پسر به زندگیش آرام... مقدمه:میدانی؟.. هیچ عاشقی بیچاره تر از عاشقی نیست.. که هم گول میخورد... هم عشق میدهد و هم تنهاست.. میدانی؟.. گریه کار کمی ست... برای توصیف رفتنت! دارم به رفتار پر شکوهی شبیه مـــــــــــــــــــــرگ فکر میکنم... شاید بعد رفتنت تنها مرگ بتواند کمی حال دلم را خوب کند و تسکین دل بیچاره اَم شود..
×
×
  • اضافه کردن...