جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'غمگین'.
7 نتیجه پیدا شد
-
خلاصه رمان/ خیلی سخت تصمیم گرفتن ان هم برای یک زندگی کاش همه نسبت به مسئولیت نسبت به هم اطلاع داشت باشند کاششش....... داستان درمورد یه دختر خود ساخته است که ب مشکلت گوناگون سپری میکنه که با مهراد اشنا میشه واقعیت های عجیبی که با عقل جو در نمیاد از زندگی خودش میفهم ولی این داستان برعکس داستان های دیگر به اسانی تمام نمی شود ...........
-
عاشقانه اربوس(به معنای تاریک ترین نقطه جهان)
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Nia_roman در رمان عاشقانه
نام رمان: آربوس (به معنای تاریک ترین نقطه جهان) نویسنده: نیایش دنیادیده ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه، غمگین __________________________________ خلاصه: من یک جنگجوام! جنگندهای که برای بقا میجنگد! من میجنگم برای زندگی کردن و زندگی بخشیدن. من منتخب شدهام تا سرنوشت خیلیها را تغییر دهم. من کسیام که ممکن است نفس تازهای ببخشم و گاهی ممکن است دفتر زندگیات را مهر و موم کنم... -
نامش آرزوست،دختر همسایه ماست، ده سالی میشود که عاشقش هستم. و من هر گاه که این موضوع را با او مطرح میکنم،به من وعده های سرخرمن میدهدو میرود.البته که باید اعتراف کنم عشق در عین زیباییش کلاه گشادیست که خودمان بر سر خودمان میگذاریم. این را ازین بابت میگویم که بارها و بارها شاهد بوسیده شدنش توسط پسر هایی که حتی همسایه اش هم نبودند بودم. پدرم همیشه میگوید هشتاد درصد وعده ها سرخرمن نیستند بلکه سرخرمن میشوند. به هر حال این کلاه گشاد را ده سال است که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم بر سرم میگذارم.زمانی که مادرم چشمش به کلاه میافتد.ناخودآگاه بغض میکند و در عوض برایم صبحانه مفصل تری آماده میکند. اما امروز با روزهای دیگرم فرق دارد.شایدم حق با پدرم باشد هشتاد درصد وعده ها سرخرمن نیستند بلکه سرخرمنشان میکنیم. به پدرم نگاهی کردم و گفتم"از تمام اون روزهایی که وقتی خواب بودین بی اجازه از جیبتان پول برداشتم عذر میخوام". به یکباره خانه غرق سکوت شد.پدرم اشک چشمش را قورت داد و دیگر سرش را بالا نگرفت (مثلا من نبینم ). . سپس نقاب کلاهم را کمی رو به پایین دادم و به راه افتادم. متن:سجاد شیخ مظفری .
-
نویسنده:تینا.م هدف:هدف ان است که عشق هیچ ربطی به فقیر بودن ندارد پاتگذاری:نامشخص خلاصه:این رمان درمورد پسری است که دوران دانشگاه عاشق یک دختر میشه و ابراز علاقه میکنه که دختر اونو بخاطر اختلاف طبقاتی تحقیر و مسخره میکنه و پسر ماهم از اون روز قلبش سنگی میشه و...... لینک صفحه رمان:https://forum.romankade.com/search/?q=قلب سنگی&quick=1
-
-
رمان عسل شیرین رمان عسل شیرین| ماه سیاه کاربر انجمن رمان های عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای Black Moon در رمان عاشقانه
به نام حضرت عشق♡ خلاصه: این رمان داستان زندگیه دختریه به نام عسل که زندگیش برعکس اسمش تلخه و........ مقدمه: عسل، گاهی اوقات اونقدر شرینه که دلتو میزنه... مثل زندگی میمونه! از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی ادامه بدی. خسته میشی کم میاری! دنبال یه راهی میگردی برای فرار کردن. فرار کردن از زندگیت از آدما... از دنیا... از خودت... -
_بازنویسی و حذف جملاتی که قابل قبول نیست برای انجمن رمان های عاشقانه_ خلاصه رمان : ماجرا از انتقام شروع میشه این وسط مثل همه داستانا قربانی هم داره خب! ایلیا بعد از از دست دادن پدر و مادرش فشار سختی روش بود اما بخاطر خواهرش خودشو قوی نشون داد و خودکشی ایسان به معنی مرگ ایلیا تموم شد مثل مرده ای بود که فقط نفس میکشید این درد جوری نابودش کرد که انتقام میتونست تنها راه ارامشش باشه در اون شرایط تنها چیزی که ارومش میکرد انتقام از باعث بانی مرگ تنها خواهرش این مساوی شد با دزدیدن باران اما مگه عشق قبل از اومدن به قلب ادما تقه میزنه ؟ ایلیا انتقام و یاد گرفته بود اما چنگیدن با قلب خودشو نه! سرنوشت مثل دکتر برای ایلیا و باران ارامش تجویز میکنه و بعد از مدتها قلباشون اروم میشه و پر میشه از عشق ولی زندگی همیشه جوری که ما میخوایم جلو نمیره مدتی که گذشت باران تحت فشار ایلیا قرار گرفت و از همه بدتر دوری از برادرش تاثیر بدی گذاشت روش و شرایط روحی بدی قرار گرفت و ایلیا برای خوب کردن حال باران وارد بازی دیگه ای شد نقش این بار اون عاشق بودن بود اما قافل از اینکه اون واقعا عاشق شد وسط بازی اما خب گفتم که زندگی همیشه جوری که ما دلمون میخواد حرکت نمیکنه باران باردار میشه چند ماه بعد از کسی میشنوه که ایلیا برای خوب کردن حال اون ابراز علاقه کرده این حرف باعث میشه باران بی سر و صدا از اونجا بره بعد رسیدن به تهران متوجه مرگ برادرش میشه و تو اون شرایط بد مجبور به مهاجرت به خارج از کشور میشه چند سال میگزره هر با درد دوست داشتن و ترد شدن زندگی میکنه ایلیا برای حفظ سرمایه پدرش مجبور به ازدواج با شخصی غیر از باران میشه و این دردناک تر از دوری از دختری که عاشقش بود و بچهای که مادرش بارانش بود *پایان خوش* ۳پارت اول رمان: _ نگین بیا بریم دیر شد چقدر حرف میزنی ، الان استاد میاد میگه چند بار بهتون بگم سر کلاس من دقیق باشین ، همینطور که صدامو کلفت کرده بودم میگفتم یهو نگین بلند زد زیر خنده نگین: وای دختر چقدر خوب اداشو دراوردی! خودمم خندم گرفته بود بعد کلی خندیدن رفتیم سر کلاس خداروشکر هنوز صالحی نیومده بود ، بعد چند دقیقه اومد و شروع کرد به درس دادن منم جدی و سریع داشتم همه نکته ها رو داخل دفتر مینوشتم ، همیشه تو درس جدی بودم چون عاشق رشتمم ولی خوب شیطونیمم داشتم دیگه! با فکر شومی که تو ذهنم بودبه نگین نگاه کردم اونم مثل من بود خیلی بامزه میشد وقتی زمان درس میشد چشماشو ریز میکرد الانم جوری با دقت به صالحی نگاه میکرد انگار میخواست حرفتشو از تریق چشماش تو ذهنش ثبت کنه، یواش دستمو بردم پشت سرش و یه خال از موهاشو کشیدم یه جیغ کشید که همه به ما نگاه کردن با تعجب! نگین انگار حواسش نبود تو کلاسیم که بلند شد و بلند شروع کرد به حرف زدن نگین: اخه من چند بار بگم این کارو نکن تو که میدونی من متنفرم از این کار! یه بند با عصبانیت حرف میزد که با داد استاد انگار موقعیتشو فهمید سریع با دستش زد رو دهنش ، اما دیرر بود صالحی با داد گفت: خانوما بیرون! نفهمیدم چجور کیفمو برداشتم دست نگین و گرفتمو دوییدیم به سمت محوطه وسط حیاط دانشگا بودیم که بلاخره ایسادیم ، دلمو گرفتم و زدم زیر خنده بعد چند دقیقه به نگین نگاه کردم که با عصبانیت به من نگاه میکرد نگین: باران می کشمت! به خودم اومدمو شروع کردم به دوییدن بلند بلند میخندیدم که یهو خوردم به یه نفر سرمو گرفتم بالا چشمام قفل شد رو چشماش اونم با تعجب زل زده بود به من زیر لب یه چیزی گفت که فکر کنم گفت باران نه بابا خیالتی شدم منم ، عصبانی شده بودم اما سعی کردم خونسرد باشم _امم ببخشید! +عینک نیاوردی؟ جا خوردم از لحن تندش من خونسردیمو حفظ کردم اون داشت سر من داد میزد +من عینک لازمم تو چی توام عینک لازمی مثل اینکه ، به غیر از عینک به تربیتم نیاز داری به چه اجازه ای سر من داد میزنی؟ برگشتم برم چند قدم نرفته بودم که دستی نشست رو مچ دستم و گرمایی بغل گوشم +هنوزم مثل همون موقعی لجباز ، زبون دراز ، حاظر جواب ، ......مغرور ، مودب ، ولی نمیتونی واسه من تعین تکلیف کنی خانوم کوچولو اوکی؟ نفهمیدم کی رفت چقد همونجوری وایساده بودم با صدا کردنای نگین برگشتم طرفش _وا نگین چی شدی چرا داری گریه میکنی دختر؟ نگین: وای باران همش تقصیر من بود با پسره بحث کردی ببخش! با دستم اشکشو پاک کردم _دیونه تقصیر تو چرا تمومش کن نگین نگین: باشه تو فکر رفتم یعنی چی حرفاش مگه منو میشناخت _نگین نگین: جانم _میگم تو پسررو شناختی؟ نگین: اهوم مگه نشناختی _نه کی بود؟ نگین: باران تو نشناختیش ؟ ۳ سال پیش کلاس گیتار که میرفتیم پسر خاله ارمان استادمون که یکی از استادا بود چند جلسم به جای ارمان اومد ، ایلیا محتشم! _یادم اومد پس بگو چشماش چقدر اشنا بود برام بهم گفت مثل همون زمانم نگین: اهوم دریا میگفت خواهرش دقیقا همون شبی که واسه خاله و عمو اون اتفاق افتاد فودت کرد میگفت خودکشی کرده و ایلیا بعد مرگ خواهرش دیگه مثل سابق نشد حتی ارمان _چقدر بد دلم گرفت (ایلیا) راه رفته رو برگشتم، دیگه حوصله نداشتم داخل ماشین نشستم ، باورم نمیشد باران و دیدم بعد ۲سال... ۲۶ سالم بود، رشتم تجربی بود، تمومش کرده بودم و داشتم واسه تخصص ثبت نام میکردم ، که اون اتفاق افتاد ، پدرم و پشتیبانمو تو یه تصادف از دست دادم ، همون روز مامانم بخاطر قلب مریضش به خاطر بابا سکته کرد و هردوشونو از دست دادیم خیلی سخت بود . عاشق گیتار بودم از بچگی کلاس میرفتم با ارمان یه اموزشگاه زده بودیم ، باران از روز اول چشماش یه نیرویی داشت که دلت میخواست غرق شی تو جنگل چشماش ، پسر دختر بازی نبودم یا بقول ارمان زیادی مغرورم ، ولی باران فرق داشت با همه و همه کس برای من ! آیسان خیلی وابسته مامان بابا بود ، خیلی اذیت شد منم اذیت شدم ولی من پسر بودم باید خودمو پیدا میکردم دوباره اما ایسان نه یه سالی از فوت مامان بابا میگذشت هر دومون یه کم به نبود مامان بابا عادت کرده بودیم. تا اینکه ایسان یه روز اومد پیشم ، چشمای نازش پر از غم بود. امد تو بغلم برام از دلش گفت ، از حال خرابش ، اجی کوچولوی من عاشق شده بود ، ایسانو خیلی دوس داشتم به جونم وصل بود عاشق بهراد شده بود ، استادش بود ولی اون هیچ توجه ای به ایسان نداره یه ماهی از اون موضوع گذشت ایسان روز به روز تو دار تر میشد! *** (ایسان) وارد پاتوق همیشگیمون کافه گل یخ شدیم مهتا به زور آوردتم بیرون زورگوهه دیگه چی کار کنم ، رو میز همیشگیمون نشستیم ، اینجا یجوریه که میز دید نداره ولی تو به همه جا دید داری خیلی دوسش داریم! تو فکر بودم که یه دختر پسر از پله ها امدن بالا چشم ازشون گرفتم ولی یه لحضه بالا گرفتم *** هنوزم باورم نمیشه ، که امروز غروب اون اتفاق افتاد ، با یادش قلبم درد میگیره اشکام صورتمو می پوشونن خودمو جمع کردم ، کنار تخت زار زدم واسه بدبختیم که نابودم کرد واسه بی رحمی بهراد نه تقصیر اون نیست ، تقصیر این قلبه که بد جایی گیر کرده چرا هر کس که دوست دارمو خدا از من میگیره!!