جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'واقعی'.
4 نتیجه پیدا شد
-
رمان پرواز پریهان |سمیرا چرمی کاربر انجمن رمان عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای نیکو در رمان عاشقانه
نام رمان: پرواز پریهان نویسنده: سمیرا چرمی ژانر: درام، واقعی، عاشقانه Del_nevis_parihan پیج یادبود پریهان فرشتهای که به آغوش خدا پیوست. خیلیها حتی اسم بیماری اسامای را نشنیدهاند. این بیماری نادر مانند یک هیولاست و در عرض یک سال، تمام بدن کودک را درگیر میکند. هدف از نوشتن این داستان واقعی فقط و فقط اطلاع رسانی در مورد این بیماری و به تصویر کشیدن شکنجه شدن خانوادههای این بیماران است. قلم ضعیفم به خاطر ناتوانی در مرور خاطرات روزهای سیاهمان است. لطفا به بزرگواری خودتان کم و کاستها را نادیده بگیرید. خلاصه: پریهان قصهی واقعی از فرشته کوچکیاست که دچار بیماری نادر ژنتیکی به نام آتروفی عضلانی ستون فقرات یا همان (sma) میشود؛ بیماری که در کشور ایران هیچ گونه حمایت دارویی و درمانی نمیشد. علارقم نپدیرفتن این قضیه و نذر و نیاز خانواده، بیماری او تایید میشود و فقط شش ماه برای درمان قطعی وفقط تا دوسالگی زمان دارند. با وجود هزینههای هنگفت، خانواده او اقدام به زدن کمپین حمایتی و جمع آوری کمکهای مردمی میکنند. سرنوشت روزهای تلخی را برایشان رقم میزند و در آخر دختر کوچک با یک سرما خوردگی ساده راهی بیمارستان میشود و چهل شبانه روز از سختترین روزهای آنها آغاز شود... مقدمه: داشتیم زندگیمان را میکردیم، خوش بودیم، با تمام وجود میخندیدیم. هرازگاهی غمهای کوچک زندگی، مثل یک سرعتگیرِ وسط خیابان، سرعتمان را کم میکرد اما برایمان دقیقا همان نمک زندگی بود. مادر من، یعنی مامان معصومه خواهر نداشت اما در عوضش خدا پنج دختر به او داده بود که شاید مرهمی برای روزهای تنهاییاش باشند. پدرم، بابا علی فرزند ارشد خانواده بود و طبق رسم و رسومشان باید پسردار میشد شاید اگر فرزند ششم هم پسر نمیشد، تعدادمان از پنجتا دختر هم بیشتر میشد. مهناز، زینب، سمیه، خودم که سمیرا هستم، شیما و محمد. سمیه ساکن اصفهان بود و بقیهمان همه نزدیک به هم و ساکن یکی از شهرستانهای اطراف تهران بودیم. به جز سمیه همهمان تک فرزند و همیشه برای داشتن بچه دوم در شک و تردید بودیم. نمیدانم ما پنجتا، دخترهای خوبی برای مامان معصوم بودیم یا نه اما به قطعیت میگویم که حتما خواهرهای خوبی برای هم بودیم و هستیم و خواهیم بود. خواهرهایی که برای هم جانمان را هم میدهیم و شاید دلیل این امتحان سخت الهی هم همین بود. همیشه میگویم خدا با تقدیری که برایمان نوشت، میخواست عیارمان را بسنجد که ببیند آیا واقعا برای هم تا پای جان میایستیم یا فقط لب و دهانیم و به زبان و بلوف برای هم جان میدهیم. اما یک روز، درست در نوزدهم ماه رمضان روزگارمان شیرینمان چنان تلخ شد که برای نجات پیدا کردن به هر دری میزدیم. غرورمان شکست، تنها شدیم، برای پیدا کردن روزنه امیدی به در و دیوار چنگ میزدیم و گریزی از تاریکی نبود. با تمام سختیها اما هیچ وقت بدون هم نشدیم. در جنگ تحمیلی روزگار پشت به پشت هم جنگیدیم، شاید پیروز نشدیم اما در آخر آغوشمان برای هم حکم یک پناهگاه را داشت. در آخر پناهنده همدیگر شدیم و دوام آوردیم. پارت اول: دو سال قبل زنگ خانهام چندین بار و پشت سر هم به صدا درآمد. به معنای واقعی انگار سرآورده بودند. با عجله به سمت آیفون رفتم و با دیدن خواهرهای همیشه خندانم پشت دوربین، گوشی را برداشتم و گفتم: چه خبرتونه بابا اراذل؟! اما انگار صدای من بیرون نمیرفت چون دستشان را از روی زنگ برنمیداشتند و مدام زنگ میزدند. به سرعت در را زدم و چند لحظه بعد سر و صدایشان حتی از طبقه پایین تا بالا میآمد. با تعجب در را باز کردم، باحالی که طبقه سوم بودم، صدای خنده و شیطنتشان کل ساختمان را برداشته بود. از صدای خندههای بلند شیما و بحث مهناز و زینب فهمیدم حتما باید اتفاقی افتاده باشد و برای خبر دادن آمدهاند. با تعجب چشمم روی در آسانسور خشک بود و با باز شدن سریع درب آسانسور و هجوم آوردن هر سه نفر به سمتم، یک قدم عقب رفتم و گفتم: یا حضرت عباس!... چه خبرتونه؟! صدای شیما بالاتر رفت و پیش دستی کرد و با عجله همراه خندههایی از ته دل گفت: اگه گفتی کدوممون حاملهایم؟ با چشمهای درشت شده زیر لب گفتم: حامله؟! انگشتم را سمت شیما گرفتم و با تردید گفتم: اِنقدر که ذوق داری لابد خودت؟! خندید و گفت: آره آبجی دوباره دارم مامان میشم. تا خواستم بیرون بروم و شیمای کوچکم را بغل کنم، مهناز با لبخند گفت: حرف مفت میزنه، روشنا هنوز کوچیکه، آخه این عرضه داره الان بچه دوم و بیاره؟ و بعد با لبخندی عمیقتر گفت: من حاملهام دیونه. با صدای بلند خندیدم و حتی فراموش کردم هنوز داخل خانه راهشان ندادم و گفتم: وای آبجی راست میگی؟! بالاخره طلسم شکست، مبارکه... هنوز جملهام تمام نشده بود که شیما گفت: چه قدر تو سادهای آخه این عرضه بچهدار شدن داره؟ این آرسامم شانسی حامله شد. اسکل زینب حامله است. با تشر در را تا آخر باز کردم و به سمت داخل خانه رفتم و گفتم: گم شید بابا، من و گیر آوردید اصلا من حاملهام، خوبه؟ شما هیچ کدومتون عرضه ندارید اگه داشتید الان همه بالای سیسال نبودید. دنبالم وارد خانه شدند. خوب میدانستم این خواهرهای تنبل من عرضه دوباره بچهدار شدن را ندارند. با کنایه گفتم: اگه بچه بیارید کی تا لنگ ظهر بخوابه آخه اراذل اوباش؟ شیما سریع بیبیچک داخل دستش را بالا آورد و گفت: به جون بابا زینب حاملهاست. نگاه کن، خونه باباعلی بودیم شک داشت، دیگه بیبی چک گرفتیم اومدیم خونه مهناز. و با اشتیاق ادامه داد: الان خونه مهناز بیبیچک گذاشتیم نگاه کن سریع دوتا خط قرمز افتاد. اومدیم دنبالت بریم خونه بابا به محمد بگیم. هنوز هیشکی نمیدونه. به سمت شیما رفتم و بیبیچک را گرفتم و درحالی که به دو خط قرمز آن زل زده بودم، گفتم: وای اصلا باورم نمیشه! بالاخره طلسم شکست. به طرف زینب رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم: به سلامتی آبجی جونم، به سلامتی. همان لحظه همسرم رحمت از راه رسید. پسرم کیان را که شش سال داشت به او سپردم. سریع آماده شدم و همراه خواهرهایم راه افتادم. پارت دوم به قدری ذوق داشتیم که تا خانه باباعلی پیاده رفتیم. آن قدر سرحال بودیم که توانستیم در راه کلی بگوییم و بخندیم و شرط ببندیم چه کسی اولین نفر به محمد همسر زینب میگوید. همه چیز آرام بود ولی همین که سر کوچه خانه پدری رسیدیم، مثل بچهها شروع به دویدن کردیم طول کوچه باریک را با سر و صدای زیادی طی کردیم. یادم میآید یکی از همسایهها که همیشه ما را آرام و سرسنگین دیده بود، با چشمهای از حدقه بیرون زده ما را نگاه میکرد و ما بدون توجه فقط میخواستیم خودمان را به خانه بابا علی برسانیم. طبق معمول شیمای زرنگ پیش دستی کرد. درب حیاط باز بود و از شانس خوبش محمد داخل حیاط روی پلههای فلزی گوشه حیاط نشسته بود. شیما با عجله وارد شد و با دیدن محمد پشت سر هم و تند تند گفت: مژدگونی بده. داری دوباره بابا میشی. محمد مات و مبهوت به ما نگاه میکرد، که هر کداممان بلافاصله بعد از شیما وارد حیاط شده بودیم و نقشهمان نقش برآب شده بود. بیچاره حسابی خجالت کشیده بود اما برقی که در چشمهایش افتاده بود به حدی زیبا بود که من بعدها بارها آرزو میکردم ای کاش آن شب هیچ وقت دنبال دخترها راه نمیافتادم و آن صحنهها را نمیدیدم. یک ماه تمام محمد را گیر انداخته بودیم و به بهانههای مختلف از او شیرینی میگرفتیم و حسابی کیفمان کوک بود. بارداری سخت و پر از استرس زینب شروع شده بود. به خاطر وسواسش تمام آزمایشها و سونوگرافیها و غربالگریها را انجام میداد. یادم میآید حتی یک بار حجم کیسه آبش را زیاد تشخیص دادند و دکترش صلاح دید آزمایش ژنتیک انجام شود. با وجود هزینههای بالا محمد و زینب راهی بیمارستان شدند و بالاخره آزمایش ژنتیک و باقی کارها را انجام دادند. خواهر عزیزم اشک میریخت و مدام از ما میخواست که دعا کنیم تا نوزادش که حالا جنسیتش هم مشخص شده بود، سالم باشد. بعد از یک ماه جواب آزمایش ژنتیک آمد و همه چیز طبیعی بود. استرسها را پشت سر گذاشتیم و درست در ماه ششم بارداری زینب، من هم باردار شدم و سه ماهه آخر بارداری خواهرم با سه ماهه اول بارداری من همزمان شد. رویا بافیهای خواهرانه شروع شد. شرطبندی بر سر اینکه آیا بچه من هم مثل زینب دختر است یا نه و هزاران رویا و خیالبافی برای همبازی شدن بچههایمان. بالاخره زمان تعیین شده پزشک فرا رسید و زینب و محمد و مامان معصومه راهی بیمارستان شدند تا مسافر کوچکمان را به دنیا بیاورند. درست بیست و چهارم مهرماه فرشته کوچکمان متولد شد؛ یک دختر کوچولوی زیبا با موهای پر و مشکی و صورتی سرخ و سفید که دل هر آدمی را میبرد. یادم میآید همان روز عکس یک دختر بچه سفید و تپل را برای محمد فرستادم و زیر آن نوشتم: یه دونه از اینا لطفا. راستش پرهام، پسر بزرگ زینب آن قدر نوزادی زیبا و تپلی داشت که توقعمان را بالا برده بودند. صبح روز بیست و پنجم خانه بابا علی شوق و شور زیادی داشت. پارت سوم: سمیه که نتوانسته بود خودش را برساند اما من و مهناز و شیما شروع کردیم به تزئین اتاق خواب؛ اتاق خوابی که شاهد تولد پرهام پسر زینب، آرسام پسر مهناز و کیان پسر من و روشنا دختر شیما بود، حالا از سقف آن یک عالمه بادکنک سفید و صورتی آویزان بود و میزبان عضو جدیدی از خانواده بود. بالاخره ظهر شد و همه چیز آماده، مسافرمان از راه رسید و آن روز کلا خانه بابا علی شلوغ بود. گوسفند قربانی کردیم و مدام دور نوزادمان میپلکیدیم و زینب حساس غر میزد و میخواست ساکت باشیم تا نوزادش بخوابد. روز دوم یا سوم بود که قرار شد محمد برای شناسنامه گرفتن برود. حسابی دودل بودیم و بین دو اسم (پریهان و پرنیا) مانده بودیم. من و زینب مدام میگفتیم اسم دخترمان باید پریهان باشد و بقیه با اسم پرنیا موافق بودند. بالاخره شناسنامه آمد و بعد از کلی کلنجار توانستیم آن را از دست محمد بگیریم و دختر عزیزمان (پریهان) نام گرفت. پریهان یعنی فرشته فرشتهها و نمیدانستیم واقعا یک روزی که زیاد دور نبود باید شاهد پروازش باشیم. هفتهها و ماهها میگذشت و دختر مثل ماهمان روز به روز زیباتر میشد. چشم به هم زدیم و دیدیم آن موهای مشکی حالا طلایی شده و چشمهای درشت و عسلی و مژههای بلند و لبهای صورتیاش کم از یک عروسک نداشت. یادم میآید از چله که بیرون رفت یک کیک خریدیم و با خواهرها به خانه زینب و محمد رفتیم. پریهان را بغل کردم و با کیکش کلی عکس گرفتم. به امید اینکه یک روز بزرگ میشود و عکسها را نشانش میدهم.- 35 پاسخ
-
- 1
-
- واقعی
- عاشقانه. درام
-
(و 3 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
عشقی از جنس درد رمان خاطرات او و من | الناز حسینی"vahshif4"-انجمن رمانهای عاشقانه
یک موضوع پاسخی ارسال کرد برای meliii6721 در رمان عاشقانه
الله مرا یاری دِ اسم رمان: خاطرات او و من نویسنده: الناز حسینی"vahshif4" ژانر: عاشقانه، ، خلاصه: دربارهی یک بازیِ بازی که با سرنوشت کاربرهاش بازی می کند! خیلیهارو نابود می کند، باعث مرگ خیلیها میشود! و از همه بیشتر بلاهایی سر دوتا از کاربرهاش میارد که در ادامه متوجه میشوید. -
به نام خداوند مهربان نام نویسنده: عاطفه محمدی ژانر: درام، اجتمایی خلاصه: زندگی یک زن، یک مادر،مادری که بخاطر فرزندانش از خود گذشت. فکر میکرد با این کار فرزنداناش خوشبخت میشوند. مادری که آینده خود را بهخاطر فرزنداناش تباه کرد. از دل واقیعت
-
موضوع درمورد دختری شیطون و بازی گوش است که از بچگی تا الان که۱۹سالش شده سختی های زیادی کشیده که در رمان گفته میشه دختر از یک پسر که هکر شهر خودشون هست اصلا خوشش نمیاد اما طی یک سری اتفاقات به یک تولد دعوت میشه و از قضا پسره کم اونجاست و یک سری اتفاقات رخ میده که این تنفر به عشق بزرگی تبدیل میشه اما همین که اوضاع خیلی خوب پیش میره به دختره خبر میدن پسر نامزد کرده اونم با دوست خودش و...