رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'پلیسی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

24 نتیجه پیدا شد

  1. به نام خالق فرصتها نام رمان: عدالت خونین نویسنده: کوثر بیات ژانر: عاشقانه، پلیسی،درام مقدمه: مِهی غلط اطرافم را در خود فرو برده بود. صدای فریادها در فضای خفقان طنین انداز بود. فریادهایی آمیخته با وحشت و حل شده با غمی عظیم! دردشان چیست؟ چرا مُهر سکوت بر لبانشان نمی‌زنند؟! فریاد هایشان یک صدا بود. صدایش را می‌شنیدم... بی عدالتی را نجوا می‌کردند! همه باهم بودیم؛ یک صدا، یک رنگ اما مدفون در سیاهیِ بی انصافی‌ها. در مکانی که سَر در ورودی‌اش می‌توان با قلمی آغشته به خون، چنین هک کرد: (عدالت خونین) خلاصه: چشمانم را بر تمام دنیا فرو می‌بندم. می‌بندم تا خنجر عدالتِ بی‌عدالتی‌ها قلبم را نخراشد! عدالت چیست؟ واژه‌ای سراسر ابهام که تنها نامش بیانگر حق است. حقی که برای من پایمال شد و بار دیگر خشم و تلافی برد و بازی را از آنِ خویش ساخت. غم و پشیمانی وجودمان را احاطه کرد... اویی که قربانی خشمش بود و منی که تنفر، قربانی‌ام کرد. حال با هم در مداری از سرنوشت اسیر شدیم و در گمانم، صفحه‌ی تقدیر چه با ما خواهد کرد؟ سه پارت: پارت اول «آهیل» همه چیز را به یاد می‌آورد. همان روز کذایی با همان صدایی که وحشت را در دلش انداخت. از گوشه‌ی در به آن آدم‌های ناشناس خیره شده بود. وقتی به خود آمد، فرار کرده و از ترس زیرِ تخت قایم شده بود تا او را پیدا نکنند. خوش‌شانس بود که آن آدم‌های ظالم به دنبال او نمی‌گشتند. وقتی احساس کرد آن‌ها رفته‌اند، پیش پدر و مادرش برگشت؛ اما تنها چیزی که از آن‌ها دید، تن بی‌جان آن‌ها که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند! زانوهایش خم شدند. دستش را روی در گذاشت تا نیافتد؛ اما بی‌فایده بود. یتیم شدن برای او خیلی زود بود! از ته دل فریاد کشید و اشک ریخت. با خود عهد بست که انتقام آن‌ها را می‌گیرد و حالا پشت میله‌های زندان، بدن خود را به دست شلاق‌هایی سپرده است که با تمام قدرت به بدنش صدمه می‌زنند! هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد که آیسو فقط برای پایمال نشدن حق پدر و مادرش از عشق حقیقی‌اش بگذرد و او را این‌گونه عذاب دهد. چشمانش به جای شلاق‌هایی که بر بدنش برخورد کرده بود افتاد. دردش آمد! اذیت می‌شد. جای شلاق‌ها می‌سوخت؛ اما غمگین نبود. این چیزی بود که او خواسته و شاید حقش باشد که درد و سوزش جای شلاق‌ها او را اذیت کند. شاید جای شلاق‌هایی که به او می‌زنند بسوزد؛ ولی سوزش قلبش را نمی‌توانند کم کنند. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. کاری که چند سال پیش انجام داده است، تنها در پشت این میله‌ها حسِ پشیمانی و اشک ریختن به عاقبتش را در او به وجود می‌آورد؛ ولی او خود را تسکین می‌دهد. حال، او به خاطر کاری که کرده بود، پشیمان نیست. به خاطر عاشق شدنش پشیمانی بر او غلبه کرده است. به گذشته‌اش که می‌اندیشد، خنده‌اش می‌آید. او، آهیل کامیاب، تک پسر فرهاد کامیاب و شیرین رستمی بود. یکی از عکاس‌های معروف ایران و پسری که در اوج بدبختی‌اش منتِ هیچ‌کس را نکشیده و به روی پاهای خود ایستاده بود. همان پسری که در پانزده سالگی‌اش بی‌پدر و مادر شد و از همان روزی که پدر و مادرش در جلوی چشم‌هایش به قتل رسیدند، با خود قسم خورد که انتقام آن‌ها را بگیرد و این کار را هم انجام داد. او به خوبی می‌دانست که حتماً حقش است؛ اما پشیمان نبود. انتقامش را گرفته بود؛ ولی نمی‌توانست حدس بزند که دستِ سرنوشت برای او آن‌قدر بد رقم خواهد خورد که خودش قربانی این انتقام خواهد شد. با دردی که در سرش می‌پیچد از افکار خود بیرون می‌آید و دیگر متوجه هیچ ‌چیز نمی‌شود. ضربه‌ی سختی به سرش خورده است که به همین دلیل او را به درمانگاهِ زندان برده‌اند. وقتی که بعد از دو ساعت چشمانش را باز می‌کند، به سرش درد خفیفی هجوم می‌آورد. می‌خواهد دست‌هایش را بر سرش بگذارد تا شاید از دردش کاسته شود؛ ولی نمی‌تواند. به دست راستش که نگاه می‌کند، می‌بیند به دستش دست‌بند زده‌اند و آن را به میله‌ی تخت خواب بسته‌اند؛ پس‌ دست چپش را روی سرش می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد. بعد از چند ثانیه، بویی استشمام می‌کند. بو خیلی آشناست. زود چشم‌هایش را باز می‌کند. به اطرافش نگاه می‌کند؛ ولی کسی را در اتاق نمی‌یابد. پوزخندی می‌زند. هنوز هم به او فکر می‌کند. او یقین دارد که این بو، بوی عطر آی‌سو است؛ چون او خودش این عطر را برای آی‌سو خریده بود. چه فایده وقتی خودِ آی‌سو آنجا نبود، بوی عطرش را می‌خواست چه کار؟ به دیوارهای سفید اتاق خیره می‌شود که ناگهان احساس می‌کند درِ اتاق باز است. سرش را به طرف در می‌چرخاند؛ ولی چیزی نمی‌بیند. چشم‌هایش را ریز می‌کند و کسی را پشت در می‌‌بیند. از قامت ظریف و زنانه‌اش حدس می‌زند که شاید آی‌سو باشد؛ ولی وقتی در باز می‌شود و خانم دکتری جوان و زیبا به اتاق می‌آید، ناامیدانه چشمش را از در می‌گیرد. ولی او مطمئن است که پشت در، آی‌سو را دیده است. خانم دکتر به نزد او می‌آید و با لحن خسته‌ای می‌گوید: _ حالتون چطوره؟ آهیل: سرم درد می‌کنه. دکتر: پس یه مسکن بهت می‌زنم. دکتر بعد از زدنِ مسکن به بیرون از اتاق می‌رود و آهیل هم کم‌کم چشم‌هایش گرم می‌شود و به خواب می‌رود. پارت دوم «آی‌سو» با صدای قاضی به خودش می‌آید. قاضی: جلسه‌ی دادگاه به یک هفته دیگر موکول می‌گردد. نفسی از سر حرص می‌کشد و با گفتن «خسته نباشیدی» از آن‌جا خارج می‌شود. زیر لب با خودش می‌گوید: _ این قاضی‌ها هر دفعه این کار را می‌کنند؛ هر دفعه کار را بیشتر کشش می‌دهند و وقت را تلف می‌کنند. روپوش وکالتش را در می‌آورد و به سوی در خروجی می‌رود. پرونده‌ها را در دستش جابه‌جا می‌کند و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. همان لحظه، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. آن را از کیفش بیرون آورده و جواب می‌دهد. آی‌سو: بفرمایید! _ ... آی‌سو: وضعیتش چطوره؟ _ ... آی‌سو: شنیدن کافی نیست. میام با چشم ببینم تا دلم خنک بشه! _ ... آی‌سو: تشکر! تا چند لحظه‌ی دیگه اون‌جام. خداحافظ! تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند به سمت ماشینش می‌رود. باز با شنیدن این که آهیل عذاب می‌کشد، حس آرامشی به او دست می‌دهد؛ اما خشمش هنوز تمام نشده است. با خود می‌گوید: _ باید بیشتر از این‌ها را تحمل کند. همان طور که من زجر کشیده‌ام، او هم باید زجر بکشد. سوار ماشینش می‌شود و به سمت زندان حرکت می‌کند. حالا وقت آن رسیده است که آی‌سو بعد از سه سال، ذره‌ذره آب شدنِ آهیل را تماشا کند. قطره‌ی اشک سمجی از چشمش پایین می‌آید. صدای داد مادرش در گوشش می‌پیچد. مامان: محمود! مواظب باش! و بعد، تصویر چپ شدن ماشین جلوی چشمانش نقش می‌بندد. سری تکان می‌دهد و این افکار را از خود دور می‌کند. باید برای مبارزه کردن قوی باشد؛ وگرنه نمی‌تواند به هدفش برسد. کمی بعد، جلوی در زندان ترمز می‌کند و به داخل می‌رود. سرهنگ سمیعی با دیدن او سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _ خوش اومدین خانم کیانفر! بفرمایید بریم! با اخم سری به نشانه‌ی سلام تکان می‌دهد و به دنبال او راه می‌افتد. او یکی از سرهنگ‌هایی است که می‌تواند به او اعتماد کند. سه سال تمام است که همه‌ی خبرها را درباره‌ی آهیل به او می‌‌دهد و در این پرونده، کمک بسیاری به او کرده است. صدای پاشنه‌های کفشش که به زمین می‌خورد، سکوت مرگ بارِ فضای زندان را می‌شکند. با اشاره‌ی سرهنگ سمیعی جلوی در می‌رود. با غرور همیشگی‌اش به او که روی تخت بی‌هوش بود زل می‌زند. پوزخند صدا داری می‌زند و آنالیزش می‌کند. دست راستش را با دست‌بند به تخت بسته‌اند و باندهای زیادی دور سرش پیچیده‌اند، دست‌هایش زخمی و کبود است، چهره‌‌اش خسته است و زیر چشمانش گود افتاده است. با دیدنش قلبش می‌لرزد. چقدر دلتنگش است؛ اما با به یاد آوردن گذشته، حس تنفر در قلبش نفوذ می‌کند. بغضش را قورت می‌دهد و با خود فکر می‌کند کجا اشتباه کرد که این گونه به تباهی رسیده است؟ گناه او چه بوده که قربانی انتقام آهیل شده است؟ او آی‌سو کیانفر بود. تک فرزند محمود کیانفر و مهری افشاری؛ وکیل پایه یک دادگستری. دختری که همه از غرور او حرف می‌زدند. حالا چگونه شده است که این گونه از آینده و سرنوشت می‌ترسد؟! با صدای دکتر که خبر از به هوش آمدن آهیل می‌دهد، سریع به خودش می‌آید و دستی به صورت خیسش می‌کشد که سرهنگ می‌گوید: _ خانم کیانفر! بهتره بریم؛ الان به هوش میاد. سری تکان می‌دهد و راه می‌افتد. با اخم و عصبانیت حرکت می‌کند. با خود می‌گوید: _ این تازه شروع قصه است آهیل کامیاب! پارت سوم با قدم‌های محکم از زندان خارج می‌شود. به ظاهر خیلی قوی و مغرور است؛ اما چه کسی می‌داند در دلش چه می‌گذرد؟ چه کسی می‌داند که بغض، هر لحظه به گلویش چنگ می‌زند؟ احساس تنهایی می‌کند. او اکنون تنهاتر از همیشه است؛ حال، نه پدر و مادری دارد و نه آهیلی که دلش به او خوش باشد. قلبش بیشتر از همیشه درد می‌کند؛ اما چه چاره‌ای جز درد کشیدن، سوختن و ساختن دارد؟ به بیرونِ زندان که می‌رسد، بغضش می‌شکند و هق‌هقش در خیابان می‌پیچد. به ماشینش تکیه می‌دهد و اشک می‌ریزد. با خود زمزمه می‌کند: _ خدایا خودت کمکم کن! خودت توان مقابله و جنگیدن با این حس رو بهم بده؛ من دیگه دارم کم میارم! نمی‌خوام خون مادر و پدرم روی زمین بمونه. تا آخرش باهام باش خدایا! خواهش می‌کنم! سوار ماشینش می‌شود و به سمت بهشت زهرا حرکت می‌کند. همان‌جایی که حالا مکان ابدی پدر و مادرش است و او فقط می‌تواند سنگ و خاک سرد را به جای پدر و مادرش در آغوش بکشد؛ اما همین هم به او آرامش می‌دهد. بالاخره به آن‌جا می‌رسد. بطری آبی را از ماشین برمی‌دارد و به سمت مزار پدر و مادرش می‌رود. با هر قدمی که برمی‌دارد، اشک‌هایش جاری می‌شوند. آن‌قدر تند تند راه می‌رود که تمام لباسش خاکی می‌شود؛ اما برای او تنها یک چیز مهم است، آن هم رسیدن به مزار پدر و مادرش. بالاخره مسیر پایان می‌یابد و به جای مورد نظرش می‌رسد. در بطری را باز می‌کند و آب را روی سنگ‌های سرد و بی‌روح می‌ریزد. دستش را روی سنگ قبر مادرش می‌کشد و به آن نگاه می‌کند. هیچوقت فکرش را هم نمی‌‌کرد که روزی قرار است به جای صورت مادرش، سنگ مزارش را نوازش کند. از ته دل، نام مادرش را صدا می‌زند و می‌گوید: _ مامانی سلام! باز هم من اومدم؛ نمی‌خوای با من حرف بزنی؟ خیلی دلم برات تنگ شده‌ها! مامانی چرا رفتین؟ چرا من رو تنها گذاشتین؟ من توی این شهر، بدون شما چی کار کنم؟ خواهش می‌کنم برگرد! مامان من نمی‌تونم... بدون تو نمی‌تونم! دیگر بیشتر از این نتوانست ادامه بدهد. با صدای بلند زجه می‌زند. این بار دستش را روی قبر پدرش کشید و گفت: _ بابا! تو بگو چرا من رو تنها گذاشتید؟ مگه نمی‌گفتی من یکی یه دونه‌ی توام؟ مگه نگفتی نمی‌ذاری هیچ وقت ناراحت باشم؟! چرا حالا نمیای ببینی یکی یه دونه‌ت این‌قدر با نبودنت داغونه؟ چرا حالا که بهت این‌قدر نیاز دارم، نیستی؟ چرا؟! دیگر اختیار اشک‌هایش را ندارد. صدای ناله‌هایش، سکوت قبرستان را می‌شکند. بار دیگر در اوج ناراحتی، با خود عهد می‌بندد که انتقام پدر و مادرش را بگیرد و تمام کسانی که زندگی‌اش را تباه کردند، به خاک بنشاند. وقتی احساس آرامش می‌کند، از جایش بلند می‌شود و با دو جواهر زندگی خود خداحافظی می‌کند. این بار ماشینش را به مقصد خانه به حرکت در می‌آورد. با بی‌حالی وارد خانه می‌شود. دیگر هیچ رمقی برای راه رفتن ندارد؛ گریه کردن تمام انرژی‌اش را به پایان رسانده است. گل بانو، خانم خدمتکار خانه با دیدنش چنگی به صورتش می‌اندازد و می‌گوید: _ الهی بمیرم! خانم جون این چه حالیه؟ چی‌شده؟! لبخند بی‌جانی به این زن مهربان می‌زند و در جوابش می‌گوید: _ چیزیم نیست. رفتم سر مزار؛ برای همین لباس‌هام خاکیه، یکم هم خستم. لطف می‌کنی برام چایی بیاری؟ گل بانو: چشم خانم جون! شما بشینید، الان میارم. سالیان زیادی است که گل بانو خدمت‌کار آنان است و به قول خودش، نان و نمک خانواده‌ی او را خورده است. این زن حکم مادر را برایش دارد که حتی بعد از فوت پدر و مادرش هم او را تنها نگذاشته است. از آن شب کذایی در شمال، سه سال می‌گذرد؛ اما آی‌سو یک لحظه هم آن را فراموش نکرده است. هر ثانیه و هر ساعت، همان صحنه‌ی تصادف در ذهنش است و آزارش می‌دهد. با صدای گل بانو خانم که خبر از آماده شدن چای را می‌دهد، به خودش می‌آید و به اتاقش می‌رود تا لباسش را تعویض کند و با لذت، چایش را بنوشد. روی دیوار، عکس مادرش و درست در کنار آن، عکس پدرش خودنمایی می‌کند. با ناراحتی به آن‌ها چشم می‌دوزد و با خود زمزمه می‌کند: _ بهتون قول میدم که همه، تقاصش رو پس بدن!
  2. نبض‌های پوسیده به قلم: Eyvin_A ژانر: پلیسی، جنایی. عاشقانه! خلاصه: انگشت اشاره‌ای روی ماشه قرار می‌گیرد و به ناحق خونی ریخته می‌شود. به ناگاه سوت آغاز به صدا در می‌آید. فردی برای عمر بر باد رفته‌اش می‌جنگد و دیگری برای خانواده‌اش. یکی برای عشق خود می‌جنگد و فردی دیگر برای نجات جان خودش. یکی برای لذّت می‌جنگد و یکی برای ثروت! با گذشت ثانیه‌ها تعداد قربانیان افزون و قلب‌ها سنگ می‌شود. با آشکار شدن حقایق، تلاطم دریای خون بیشتر و کالبدها بی‌جان‌تر می‌شود. با شمارش معکوس، نبض‌هایشان به نبض‌هایی پوسیده تبدیل و در آخر، بی‌گناهانی که در آتش گذشته خاکستر می‌شوند... . مقدّمه: انسان تا زمانی زنده‌ست که قلبش می‌تپد، نفس می‌کشد، لبخند به لـ*ـب دارد و شادی یک لحظه هم او را تنها نمی‌گذارد. من هم روزی دنیای خوشی داشتم، غافل از این‌که هیچ‌چیزی ابدی نیست. دیر شد تا فهمیدم، من خیلی وقت پیش مرده‌ام. قلبم که بمیرد، چه فایده که بتپد و خون را به جای- جای جسم مرده‌ام پمپاژ کند؟! دیر شد تا فهمیدم، در این‌جایی که من هستم هیچ‌کس زنده نیست. می‌دانید؟! پشت این بغض بیدی نشسته که خیال می‌کرد با این بادها نمی‌لرزد. اوایل فکر می‌کردم آن‌ها ترسناک‌اند. روزها گذشت تا فهمیدم، ترسناک عشقی‌ست که همچون پرنده در قلبت آشیانه می‌سازد و سپس رهایت می‌کند. داخل این بازی، بعد از تو، صدای مزاحمی هیچ‌وقت تنهایم نگذاشت. صدای مبهمی که هر دم در گوشم زمزمه می‌کرد: - تو باختی. تمامی اتّفاقات و شخصیت‌ها و اماکن زاده‌ی ذهن نویسنده است و هرگونه مشابهت اتّفاقی می‌باشد. سخن نویسنده: هیچ تصوّری راجع‌به نوع قلمم توی ژانرهای پلیسی و جنایی ندارم؛ اگه این رمانم بد شد، پیشاپیش عذر بنده را پذیرا باشید. این رمان قبلا در حال تایپ بود؛ امّا الآن دوباره و با سناریوی جدیدی شروع به تایپ شده. اوایل رمان حال و هوای آرومی داره؛ امّا قبل از هر طوفانی آرامشه، نه؟ امیدوارم که از رمان لذّت ببرید! کانال تلگرام: Roman_Eyvin(البته نمی‌دونم قوانین می‌ذاره لینک کانال باشه یا نه، اگه ممنوعه بهم اطلاع بدید)
  3. Horosh Yasin

    حقیقت خواب

    به نام نامی یزدان ... خوابیدن را دوست دارم چون تنها جایی است که تو به من تعلق داری. دیشب خوابتو دیدم باز با دوتا چشم اشکی من از خواب پریدم کابوس داغون چشمای گریون تو عمرم اینجوری عذاب ندیدم از من یه دیوونه ساختی که جاش گوشه تخته در زندگی و بستی روم که باز بشه بختت به خیال خودت که اون همه جوره پاته مثل منم تو سختیا میرسه به دادت نه دیشب خوابتو دیدم باز با همون چشم مشکیتو صورت کشیدت نشسته بودی شاید منتظرش بودی از خوابم پریدم تا خواستم پیش تو بشینم ........ #پارت1 *این مرد کیه؟چرا همش تو خوابمه؟یعنی چه معنی میده این خواب؟ الان یه ماهه که این خوابو میبینم. انگار که کمک می خواد. ولی چرا صورتش معلوم نیست؟ خدایا چرا نمی فهمم چی میگه صداش واضح نیست. هر دفعه که میاد یه چیزی میگه ولی چرا من هیچی از حرفاش نمیفهمم. _دیاااار *هان چیه؟! _بیا بریم خالت اینا منتظرن! هوففف این چه سریه من نمی دونم خالم اینا هر جمعه مارو دعوت میکنن خونشون. من نخوام برم باید کیو ببینم؟ «منو» *هان؟ اصن تو کیی؟ «وجدان محترمت» *ای بابا یه روز نشد از دست تو راحت باشم! «خیلیم به خودت افتخار کن که من وجدان توام» *برو برو مزاحم نشو فعلا کار دارم «مزاحمم عمته» دیدم صداش نمیاد پاشدم لباسامو پوشیدم. همین جوری نچرال پاشدم رفتم سوار ماشین شدم. _دختر تو نباید یه ذره آرایش کنی؟ قیافه خودتو تو آینه دیدی؟ مث این مرغای فارغ شدی! *ماااامااان؟!! _یامان نگاهی به حیاط کردم دیدم بابا تشریف فرما شد *هی بابا _هی تو کلاهت *تا حالا شده بهم بگی جانم؟ _تاحالا شده بگی باباجون؟ *آره 1300دفه _اونارو حساب نکن اونارو همش برای این گفتی که خرت تو گل گیر کرده بود. واقعیشو تا حالا نگفتی *خب حالا _چیه حالا چی می خواستی بگی *میخواستم بگم مگه عروسی که انقد دیر آماده میشی _شصت تو گاز بگیر خدا نکنه تا دهنمو باز کردم جواب بابا رو بدم یهو مامان کیفشو کوبوند توسر بابا _آتیش کن بریم مرد با یه بچه دهن به دهن می ذاری؟ بابا با بیچارگی کلشو خاروند و ماشینو روشن کرد &&&&&&&& #پارت2 دستتت درد نکنه خاله حالا برو تو خونه نکنه می خوای تا خونمون بدرقمون کنی؟ یه خنده نمکینی کرد و خیلی یه دفعه ای درو بست. وا به حق چیزای دیده و ندیده. فک کنم کلا خونواده ما یه تختشون کمه! هرچی نتیجه گیری کردم از کار خاله به جایی نرسیدم. ولش بابا وقتی به خودم اومدم دیدم ماشین تو حیاط خونست و مامانم اینا رفتن داخل. وقتی میگم خونوادمون کلا یه تختشون کمه الکی نمیگم. حالا زمین به آسمون میرسید اگه صدام میکردن! قدم زنون وارد خونه شدم و پیش به سوی اتاقم. به محض باز کردن در اتاقم بدو بدو رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روش.سه سوت لالا ......... *آهای آقا وایسا. چرا بر نمی گرده؟ *با شمام!! آروم آروم سرشو داشت برمی گردوند که همون موقع یه نوری باعث شد نبینمش و همه جا سفید شد. چشمامو باز کردم دیدم تو اتاقم. وای خدا داشتم میدیدیمش، چرا اینجوری شد، چرا اون نوره باعث شد نبینمش؟ دارم دیوونه میشم. باید به یه مشاور خودمو نشون بدم آره بهترین کار همینه! پاشدم از جام و رفتم پایین یه صبخانه بزنم بر بدن. *اوممممم، چقده خوشمزس همینجوری داشتم می خوردم که یکی اومد یه پس کله ای نثارم کرد. همچین که ب گشتم دیدم مامان خانوم وایساده بالا سرم. *دیگه چیه بابا، داشتم کوفت میکردم ها _کوفت بخوری *مثلا با این پس کله ای می خواستی اعلام حضور کنی؟ باشه سلام صب بخیر _با من یکه بدو نکن ها زیر لب همین جوری داشتم غر می زدم *نمی دونم فازش چیه آخه سر راهی چیزیم؟ چرا منو انقده اذیت میکنه؟ _ساکت صداتو نشوم اوفففف &&&&&&&& #پارت3 *آدرسش همینجا بود فک کنم *چقده بلندهههههه دیگه گردنم نمیکشید بره عقب تر! *رگ به رگ شد بیخیال برم تو ببینم مشکل ما به دست این مشاور درست میشه یا برم خودمو به تیمارستان معرفی کنم. رفتم تو آسانسور دکمه طبقه ۱۸رو زدم و پیش به سوی روانپزشک گرام رفتم داخل مطب پیش منشی *سلام ببخشید وقت گرفته بودم برا ویزیت _بله، اسمتون؟ *دیار بابایی یه نگاه به سیستم کرد و گفت: _یه بیمار داخله داره ویزیت میشه بعدش شما میتونی بری *اوکی رفتم رو صندلی نشستم تا این بیمار تشریف بیاره بیرون تا ما بریم داخل دیگه داشتم چرت میزدم که اومد بیرون _خانوم بابایی بفرمایین داخل پاشدم رفتم پشت در اتاق یه تقه زدم (بله پس چی فکر کردین من خانوم محترمی هستم) و داخل شدم وای مامانم اینا این دکتره چقده نانازه به چشم برادری _بفرمایین داخل خانوم از هپروت در اومدم رفتم نزدیک و روی صندلی نشستم *سلام _سلام. در خدمتم *راستش یه چند وقتیه یه خواب میبینم که خیلی عجیبه.... ...... _این خواب یه خواب عادی نیست و اینکه از لحاظ روانشناسی هم توضیح واضحی نداره و از نظر من این خواب برای شما یه پیامی داره و با توجه به توضیحات شما این خواب دفعه به دفعه کامل تر میشه و به نظرم به همین زودیاست که چهره اون فرد رو ببینید. فقط یه سوال زمانه خاصی این خواب رو میبینین؟ منظورم اینه که روز خاصی از هفته یا شایدم ماه این خواب رو میبینین؟ روز خاص؟ آره شنبه!!! چرا بهش توجه نکرده بودم؟ یه روز بعد از مهمونی خاله اینا!!! * شنبه _نمیدونم باید چی بگم ولی برام جالبه واقعا باید تهه این ماجرا رو بفهمم. شماره تلفن تونو بدین بهم *........ _اوکی میتونین برین. *مرسی فعلا _خدافظ فکرمو مشغول کرده بود یعنی چی می تونه باشه؟ می خواد چی بهم بگه اون مرد که هی به خوابم میاد؟ نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن ........
  4. به نام ایزد خورشید و ماه نام رمان:قلب یخی سرگرد نویسنده: hanieh.s.hosseiny کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه(بانوی شب) ژانر:عاشقانه،پلیسی،تراژدی و هیجانی خلاصه: دومأمور، از دو بخش مختلف، با دو جنسیت متفاوت، با اخلا‌ق‌ و رفتارهای مخلاف یکدیگر، مجبور به همکاری باهم در حل یک پرونده‌ی خطرناک میشوند و با این همکاری گلوله‌ی سرآغاز مشکلاتشون به هوا شلیک میشه. مقدمه: سردم مثل کولاک زمستان!سردی که سالیان ساله همدم و همراهم شده.سرمایی که از شدتش، قلب عاشقم به مانند کوه یخی شده.قلب یخی‌!قلبی از جنس یخ که به جرقه‌ای نیازمنده تا دوباره بسوزه و خاکستر بشه،ولی من هرگز نمی‌ذارم دلم؛ تا دوباره به مشتی خاکستر تبدیل بشی!هرگز!نمی‌زارم گذشته تکرار بشه پس باید، یخی باشی!کولاک و سرد تا کسی جرئت نابودیت رو پیدا نکنه!باید بهترین از کولاکی که اونها رو میکشه؛باید! اکرمی خودشو بهم رسوند و گفت: -قربان گرفتیمش!اما هنوز کلمه‌ای حرف نزده! با سردی ذاتی صدام گفتم: -حتما باید من برم سروقتش؟! با حالتی که رگه‌هایی خنده‌درش وجود داشت گفت: -مثل اینکه ارادت خاصی بهشون دارین! و بعد خندید.همیشه باید کتک کاری راه بندازم تا آدم شن، لعنتی‌ها!اکرمی هنوز می‌خندید.اخمی بهش کردم که خودشو جمع وجور کرد‌. -بفرمایید سرگرد! وبا دستش به اتاق بازجویی اشاره کرد. به در اتاق که رسیدیم، اکرمی احترام نظامی گذاشت و با آزاد باشم رفت. نفس عمیقی کشیدم.نباید عصبی بشم!نباید!اگه اینبار کنترلمو از دست بدم،سرهنگ برام تعلیقی رد می‌کنه و این یعنی....... هیستریکس دستی به پیشونیم کشیدم.هنوز هیچی نشده، قاطی کردم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و دروباز کردم.وارد اتاق شدم و پشت بندش درو با پام محکم بستم. نگاهم رو به مرد تقریبا سی‌ساله ای که پشت میز بازجویی نشسته بود، دوختم.چشم‌های سرخ و فرورفته‌اش و صورت زردش حاکی از معتاد بودنش بود؛اما هیکل ورزیده‌اش سعی در رد کردن این حقیقت داشت. حالم از هرچی معتاد مفنگیِ بهم میخوره!آشغالای بی‌غیرت! درست همین اول کاری با دیدن قیافه‌ی نحس یاروعه، اعصابم قاراشمیش شده بود و وای به حال وقتی که چرا و پرت بگه.زیر لب آروم باشی به خودم گفتم و جلو رفتم. صندلی روبه‌ روییشو عقب کشیدم و نشستم.میکروفن مقابلشو تنظیم کردم و با حالتی سرد و یخی، لب زدم: -خب، میشنوم! یک دقیقه‌ای گذشته بود و مردک همینطور خیره نگاهم میکرد و حرفی نزده بود.سیم‌های مخم اتصالی شده بودن با خفه خون گیریش.داد زدم: -مگه نشنیدی چی گفتم مرتیکه؟؟؟کری؟واکن اون دهنتو! از دادم ترسیده بود ولی بازم چیزی نگفت. پارچ آبی که روی میز بود و برداشتم و لیوان کنارشو پر کردم.یک نفس لیوانو سر کشیدم و محکم روی میز کوبیدم.به وضوح صدای ترک خوردن لیوان تو اتاق پیچید.اما....... بلند شدم و دور میز آروم آروم قدم زدم. -انگار قصد حرف زدن نداری؟!اگه همینطور خفه خون بگیری و اطلاعات ندی مجبور میشم کاری‌و بکنم که اصلا اشتیاقی برای انجامش ندارم! با حالت مسخره‌ای که با چهره‌اش هماهنگ بود گفت: -آوازه‌ی خوش‌نامی تونو شنیدم.دستتون طلاست!منو از این سعادت محروم نکنید جناب سرگرد! بعدش هم لبخند کثیفی زد.قصد تحریک کردنم و داشت و کاملا موفق شده بود به هدفش برسه.با عصبانیت کف دستامو روی میز کوبیدم و انگشت‌اشاره‌ام رو به نشونه‌ی تهدید بالا آوردم: -ببین، به جون عزیزترین کسم قسم میخورم،قسم میخورم که اگه همینطور به چرندیاتت ادامه بدی یه جای سالم تو تنت نمیذارم!فهمیدی؟ خنده‌ی مسخره‌ای کرد: -بله، درسته!احیانا عزیز ترین کست، سانیا صابری معشوقه‌ی شیخ محمود نیست!دبی چیکار میکرد با شیخ محمـ...... با فریادم صداشو برید. -خفه‌شو مرتیکه! به سمتش خیز برداشتم و یقشو گرفتم.با یک حرکت از روی صندلی بلندش کردم و مقابلم گرفتمش.دستمو مشت کردم و بالا آوردم.غریدم: -یه بار دیگه، زر مفتی که زدی و تکرار کن، عوضی! لبخند موذی زد و گفت: -گفتم خواهرت با شیخ مح.... فریاد زدم: -ببر صداتو آشغال! مشتمو عقب بردم و همینکه خواستم تو صورتش بکوبم و دندون‌هاشو خورد کنم، دستی مانعم شد. کسی در قدرت دستمو گرفته بود و اجازه‌ی حرکت بهم نمی‌داد.بی‌توجه به کسی که منو گرفته بود، سعی کردم دستمو آزاد کنم؛ اما اون محکم‌تر گرفتم و گفت: -اگه بزنیش مجبور میشم بازداشتت کنم! با صدای سرهنگ محسن سلیمی، سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.عصبی به چشم‌های زل زد. دوباره نگاهم رو به مردک دوختم.واسم مهم نیست که بازداشت بشم یانه!مهم حیثیت خواهرمه که تو این چندماه الکی و اشتباه به تاراج رفت.آبروی خواهرم وسط بود و این آشغال......تلاش کردم تا دستمو آزاد کنم و صورت نحس مردکو داغون کنم که سرهنگ با صدای بلندی روبه حسام و محمد ورضا که درست دم درگاه وایساده بودن و نگران نگاهم میکردن، گفت: -بیاین ببرینش به اتاقم تا دوباره کار دستمون نداده! اون سه‌تا جلو اومدن که فریاد زدم: -دست به من زدید، تردید! سرهنگ هم مثل من گفت: -مجبور شدید دستبند بهش بزنید! از چیزی که شنیدم شوکه شدم.سرهنگ همچین حرفی زد، اونم به خاطر یه آشغال عوضی!؟خواستم چیزی بگم که صدای مردک ساکتم کرد: -چیکار کردی که مافوقت هم از دستت عاصی شده!؟هی هی هی سرهنگ به جای من گفت: -تو خفه‌شو! تا به حال به یاد ندارم که سرهنگ این مدلی حرف بزنه حتی با یه قاتل!سرهنگ امروز خیلی منو........ ادامه داد: -مگه نشنیدین چی گفتم؟ به طرفم اومدن که پسشون زدم و از اتاق خارج شدم. چند قدمی مونده بود که به اتاق سرهنگ برسم که حسام خودشو بهم رسوند و گفت: -سرهنگ گفت تا نیومدم حق نداری از اتاق جم بخوری و خودش از اون مرد قاچاقیه بازجویی می‌کنه! با خاطر حرفی که زد عصبی نگاهش کردم که پیش دستی کرد: -به خدا سرهنگ گفت اینـ.... بی‌توجه به اینکه حرف میزنه داخل اتاق سرهنگ شدم. روی یکی از صندلی‌هایی که جلوی میز سرهنگ دور میز مستطیل شکلی چیده شده بود، نشستم. خیلی خیلی خسته بودم و خمار خواب!دوره که چشم روی هم نذاشتم. به پشتی لم دادم و دست‌هامو بغل گرفتم.چشم‌هامو بستم و سعی کردم کمی بخوابم. *** روی زمین دراز کشیده بودم.وسط دشت پر از گل‌های قرمز و یخ‌زده‌ای بودم.آسمون آبی پیش زمینه‌ی دشت پر از گل شده بود.بلند شدم و نگاهم و اطراف چرخوندم.سانیا شاد دور خودش می‌چرخید و سانیار هم مثل همیشه لبخند زنون مشغول کشیدن منظره‌ای از زیبایی های طبیعی اطرافش و به تصویر می‌کشید. غرق لذت نگاهشون میکردم که ناگهان زمین به لرزه افتاد.تلو تلو خوردم و زمین خوردم. سرمو که بلند کردم از دیدن منظره‌ی اطرافم متعجب شدم.داخل حفره‌ی عمیقی افتاده بودم و به دست‌و پاهام زنجیرهای بزرگی وصل بود و منواسیر اون فضای تاریک کرده بودم. سر چرخوندم که چشمم به دونفر افتاد که به سمتم میومدن.روی هوا راه میرفتم و لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشدم.کنارم وایسادن که از بهت فریاد زدم: -شما؟ ساره و مسعود با خنده‌های شیطانیشون قلب یخیم رو مورد هدف قرار داده بودن و سعی در نابودیم داشتن.دست‌هام و به زحمت روی گوشهام گذاشتم تا صداشونو نشونم.کنترلم با دیدنشون از دستم در رفته بود.دست‌ها و زانوهام میلرزیدن و دندون‌هام به هم مخوردن. فریاد زدم: -خفه‌شین!نشنوم صداتونو!بسه بس کنین!خسته ام خسته! همون‌طور که قهقهه میزدن، با هم گفتن: -حقته!هر اتفاقی که واست افتاده حقته!این زندگیه جهنمی هم از سرت زیاده احمق کوچولو!لایق برزخم نیستی، سگ کثافت! سرمو تکون دادم و داد زدم: -نه!!!بسه!تمومش کنین!نه!!! با احساس اینکه کسی روم آب ریخت سریع چشم‌هایم رو باز کردم. سرهنگ نگران و ناراحت نگاهم میکرد.از سرو صورتم آب می‌چکید.عصبی به پارچ توی دستش چشم دوختم که گفت: -از فریادهایی که میکشیدی ستون های ستاد می‌لرزید!صدات زدم بیدار نشدی، مجبور شدم! سرهنگ مقابلم روی صندلی جا گرفت.خودمو جمع و جور کردم و راست روی صندلی نشستم. -گفتین جایی نرم، کار خاصی داشتین؟؟
  5. شروع میکنم به نام کسی که که قلم رو آفرید رمان: دیوانگی به توان هزار نویسنده: زهرا السادات خلاصه: همه فکر میکنند زن ها ضعیف هستند، غافل از اینکه زن ها عامل زندگی بشریت هستند. دختر داستان ما از بچگی روی پای خودش وایساده، و الان یکی از موفق ترین هاست، میخواهیم سرگذشت دختری رو بخونیم که اسمش رعشه به تن خیلی ها میندازه، اسمی خالی از حس مقدمه: در آن لحظه که از زمین زمان بریده بودم تنها یک شانه میخواستم ولی کم کم فهمیدم! شانه ی هیچ کس مجانی نیست پس خودم تکیه گاه خودم شدم.
  6. Homeyra حمیرا خالدی

    بازیگر واقعی

    بنام خدا اسم رمان: بازیگر واقعی اسم نویسنده: حمیرا خالدی "کاربر انجمن رمان های عاشقانه علی غلامی" خلاصه: آوا دختر داستانمون که تا حالا به‌ خاطر کار و درگیری هاش عشق رو تجربه نکرده حالا درگیر عشق می شه ولی چه عشقی؟ اون عاشق دوتا پسر می شه ولی اون بالاخره چطور می تونه عشق واقعی و بچه گونه رو از هم تشخیص بده؟ ولی وقتی عشق واقعیش رو پیدا می کنه اتفاقی می افته که کلا زندگیش رو بهم می ریزه و... "چه شد در من نمی دانم ولی دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم..."
  7. رمان آنتی بیوتیک قلبم ژانر: غمگین_طنز_عاشقانه_پلیسی به قلم ساجده محمدی خلاصه: زندگی دوتا خواهر...پر از ماجرا و اتفاق ...پر از فراز و نشیب های سخت و گاهی خوشحال کننده..طی اتفاق و یکی از این خواهر ها چیزی رو بدست میاره که مسیرشون از هم جدا میشه ولی دلاشون نه...حالا چه اتفاقی براشون میوفته؟ #پایان_خوش از خوندن رمانم اصلا پشیمون نمیشید. مقدمه: ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت برسینه می شمارمت اما ندارمت ای آسمان من که سراسر ستاره ای تا صبح می شمارمت اما ندارمت در عالم خیال خودم چون چرا اشک بر دیده می گذارمت اما ندارمت می خواهم ای درخت بهشتی در خت جان در باغ دل بکارمت اما ندارمت می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل بر سر نگاه دارمت اما ندارمت #پارت1 (سورینا) وارد اتاقم شدم با خستگی زیاد دفتر نقاشیم رو از جا کتابی بی درم در آوردم و روی تخت گذاشتم و جعبه مداد رنگی ک داداشم برام خریده بود هم کنارش گذاشتم. روی تختم نشستم مشغول کشیدن شدم اما هنوز شروع نکرده بودم که صدای آیفون بلند شد از روی تخت بلند شدم خودم رو به پنجره رسوندم پرده رو کنار زدم بابا بود با نگرانی برگشتم به ساعت نگاه کردم ولی چرا امروز اینقدر زود برگشت وای حالا چ گوهی بخورم اگه بفهمه سوریا نیست بدبخت میشیم. توی افکار خودم بودم که با صدای راشل ترسیدم و قلبم به تپش افتاد. راشل: سوریا بیا برو درو برای بابات باز کن. از اتاق خارج شدم راشل هیچ وقت منو سوریا رو تشخیص نمیده پس نمیفهمید من سوریا نیستم به طرف آیفون رفتم درو باز کردم برگشتم دیدم رو مبل دراز کشیده و یه ماسک سبز رنگ به صورتش مالیده بود بیشتر زمان ها همینکارو میکرد فکر کنم پیش خودش فکر میکنه با گزاشتن کلی ماسک روی صورتش به زیبای خفته تبدیل میشه تا برا بابام چوصی بیاد خودشو جا کنه همونطور ک داشتم به افکارم میخندیدم از کنارش گذشتم وارد آشپزخونه شدم فکر کردید الان میرم بغله بابام خودم رو براش لوس میکنم نه توی خونه ما از عشق محبت خبری نبود باید از صبح تا شب مثل برده جون بکنی تا صبح توی اتاقت زندانی باشی و با استرس زندگی کنی البته اینا همش از وقتی شروع میشه که راشل وارد زندگیمون شد. با صدای در خونه برگشتم بابا بود که داشت کفشاش رو در میاورد ترس تمام وجودم رو گرفته بود پس کجایی سوریا خواستم بشقاب ها رو بزارم روی میز که باصدای بابا از دستم افتاد و با صدای بدی شکست و با ترس به کابینت پشت سرم چسبیدم که با داد بابا همراه شد. بابا: معلوم هست حواست کجاست دختریه خیره سر. - ب... ب... بخشید یهو ترسیدم دیگه تکرار نمیشه. خم شدم که تکه های بشقابارو جمع کنم که موهام توسط بابا کشیده شد که با درد جیغ کشیدم گفتم. - ببخشید دیگه تکرار نمیشه. و بعد با موهام هولم داد که افتادم وسط حال.
  8. سلام.میخوام امروز در مورد رمانم باهاتون صحبت کنم..من خودم به شخصه خیلی دوستش دارم.من شب ها و روز هامو باهاش سر کردم.بعضی مواقع باهاش خندیدم و بعضی مواقع هم باهاش گریه کردم.ابعضی وقتا از شدت هیجان نمیتونستم بنویسم و بعضی وقتا هم برای خودم کسل کننده بود.و به نظر من همین تفاوت ها و نتاقض هاست که رمان رو جذاب میکنه.بهتون قول میدم که از خوندنش پشیمون نمیشید. خلاصه: بعد رفتن تو ندیدی که چه آمد به سرم سر به کجا خورد شکست قلب من هر روز ترک خُرد شد و قصه ی هر روز من از کودکی ام دور شدم خنده هایم الکیست ، قهقه میزنم اما صدایش از دور خوشست و توام حال مرا داری و انگار تمام است همه چی دوست دارم به عقب برگردی دوست دارم که تو هم برگردی من پُر از عاشقی ام من همه دغدغه ام دیدن لبخند تو بود خنده ات شعر شد و خاطرت عشق نیاااااا خالی از شعر مکن باز نیا دور بمان منه دیروز همانم تو هم امروز نبین دور بمان قصه ی ما به درازا نکشد سبز شود آبی زرد خواهم از سر بپرد پاره شود آویزت تو اگر مرد عمل بودی که پرواز چرا مرد رفتن چه خبر آمده ای باز چرا ؟ ......................................................... ارام دختری نوزده ساله اس ...یه روز...یه اتفاق مسیر زندگیش رو عوض میکنه...ارام به کل تغییر میکنه..صد و هشتاد درجه نغییر...از یه دختر اروم و خجالتی تبدیل شدن به چیزی که الان هست خیلی سخت بوده..ولی اون تونست...انقدر قوی شد که دیگه نیازی به شاهزاده توی قصه ها نداره که بیاد نجاتش بده..اون میشه یه پرنسس قوی...پرنسسی که همه بهش غبطه میخورن..پرنسس ما یه صندوقچه داره..یه صندوقچه اسرار ....صندوقچه ای که کسی تا به حال فکر باز کردنش رو هم نکرده....ولی صندوقچه باز میشه...با اومدن کسی به زندگیش صنوقچه باز میشه..راز هایی که سال های سال از همه پنهونشون کرده بود...برای همه اشکار میشه..توسط کی؟چرا؟ پرنسس ما قلبش شکسته ولی کی قلبش رو شکسته؟چی توی اون صندوقچه اسراره؟ راز های پرنسس ما چیه؟ امیدوارم خوشتون بیاد مبینا حسینی
  9. Melika 13

    ♡رمان

    .
  10. A_N_farniya

    ماموریت نا متعادل

    نام رمان : ماموریت نا متعادل نام نویسنده : نویسندگان فرنیا موضوع رمان : عاشقانه ، طنز ، پلیسی ، اجتماعی خلاصه ای از رمان : داسـتانـ دوخواهر کهـ بدونـ اطلاعـ یکدیگر در یکـ هدفـ پاگذاشتهـ اند ... یکـ اتفاقـ رازهـا را بـرمــلا می‌کنــد ... پـسـ از سالهـا گمشــدهـ بازمیـگردند ، نفرتـ ها عشـقـ میـشوند ... برخـی میـروند و برخـی میمـانند ...
  11. به نام خالق هستی رمان پرواز یک پرستو طنز/پلیسی/عاشقانه خلاصه:داستان در مورد زندگی دختری شیطون و مهربونی به نام پرستوهست که میخواد همه ی شغل ها رو امتحان کنه از تولد 18 سالیش شروع میکنه و همه ی شغل ها رو امتحان می کنه تا اینکه به شغل دلخواهش میرسه و........
  12. نام رمان: تقدیرخونین نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: جنایی، پلیسی، معمایی، تراژدی، عاشقانه خلاصه: به راستی فکر کن که دست هایت را بسته اند؛ چشم هایت در اسارت بند های پارچه‌ هستند و قادر به دیدن نمی‌باشند. ناتوان و عاجز از درک موقعیتی هستی که در آن غرق شده ای! نمی بینی، ولی حس می کنی. اما قادر به حل معماهای اطرافت نیستی و چقدر زجرآور است گنگی در میان آن حجم از معماهای زندگی... ناچار از اجباری که قلبت بهت فشار می آورد، بی خبر از دلیل واقعی قتل های اطرافت تنها باید به دنبال قاتلش بگردی و بی دلیل قضاوت گوی آن ها باشی... واقعا این حقیقت زندگیست؟ یا من در باتلاق دروغینش گیر افتاده ام و خود از آن آگاه نیستم... به راستی کدام؟
  13. به نام خداوند هفت آسمان نام رمان:بانوی شب های مستی نویسنده:haniyeh seyed hosseini بانوی شب کاربر انجمن رمان های عاشقانه ژانر: عاشقانه، روانشناسی، درام و پلیسی خلاصه: حکایت کارمند و رئیسی که هردو اسرارهای پنهانی دارند.کارمند و رئیسی که هردو متفاوت و خاص اند.رئیسی سراسر غرور و سردی و کارمندی دیوانه و شیدا که‌ دچار بیماری سخت روحی هست. حکایت رئیسی که وقتی به خودش میاد ؛ دلش و بازنده‌ی میدان میبینه و ..... مقدمه: چهره‌ای پنهان شده ؛ پشت پرده‌ی سیاهِ ، شب های تاریک شهر! چشمان درنده‌ ی منتظر.....ابرو وان جنگ طلبِ صالح....لبان بی جان بی مقصد...قلبی لبالب پر از خون قرمز رنگ حرف‌های نگفته‌.....روح سرگردان و جسم ساکن... چه اسرارهایی پنهان شده‌ ی صیرت چند رنگی اوست؟! چه تقدیری مزین خورده‌‌ ی روح اوست؟!
  14. Dokhilash

    ​​​​​​​نوئل نقره ای

    ☆به نام افریننده قلم☆ زندگی صدای تیک تاک ثانیه های گذراست! ثانیه هایی که با سنگ دلی زندگی را در خود می‌بلعند... اما ناگهان در لحظه ای متوقف می‌شوند! لحظه ای که تنها صدای تپش های قلب معصومی به گوش می‌رسد که دل بسته ی آدم شده و آدمی که با دیدن نگاه جسورانه ی حوا نفس در سینه حبس کرده است! اینجاست که عشق از ثانیه ها پیشی میگیرد... دل آرا دختری زیبا که جسورانه با بیرحمی دنیا مقابله کرده و تبدیل به دختری خود ساخته شده. پسری که ناخواسته در اعماق قلب خود جایی برای عشق باز می‌کند و کم کم نگاه جسورانه ای تمام قلبش را احاطه می‌کند... دست نورا که داشت به سمت گوشم میومد و روی هوا نگه داشتم که صدای اخ و اوخش در اومد +تو که میدونی من روی گوشام حساسم چرا کرم میریزی _باشه باشه دیگه دست نمیزنم ولم کن دستمو شکستی +تا به غلط کردن نیوفتی ول نمیکنم با شنیدن حرفم یکی از ابروهاش رفت بالا و چشماش و ریز کرد ، خوب این حالتش و میشناسم. قبل از این که بهم فرصت انجام کاری رو بده محکم زد زیر زانوم که روی زمین افتادم دستش و از دستم بیرون کشید و با قیافه ای پیروزمندانه دست به سینه برام ژست گرفت که سریع از روی زمین بلند و شدم و پام و پشت زانوش گزاشتم و به سمت زمین حلش دادم که تعادلش و از دست داد و از گردنم اویزون شد ، با دیدن قیافش خندیدم و خواستم بندازمش رو زمین که صدای خنده ی بابا رو شنیدم و به سمتش برگشتم همینطور که میخندید گفت _دوباره که اویزون هم شدین این چه وضعیه به اینه ای که کنارمون بود نگاه کردم و با دیدن حالتمون با خنده نورا رو ول کردم که حواسش نبود و پهن شد کف زمین نورا_ایی ، نابودم کردم دار و ندارم صاف شد همینطور که از روی زمین بلند میشد دستش و روی باسنش گذاشته بود و زیر لب غر میزد ، خواستم حرفی بزنم که بابا گقت _سن بابابزرگ منو دارین ولی هنوز بچه این نورا_وا عمو جون شما که دیگه پیر شدین هنوز به فکر خوشگذرونی اید ما که تازه اول جوونیمونه هنوز مونده تا بزرگ بشیم _پیر کجا بود بچه من تازه اول چل چلیمه با صدای قار و قور شکمم همینطور که به سمت پله ها میرفتم گفتم +بحث بین شما تمومی نداره من برم به داد شکمم برسم... به سالن بزرگ پایین رسیدم که با دیدن رز صداش زدم و گفتم برام عصرانه اماده کنه ، داشت میرفت که بابا و نورا ام اومدن و نورا رفت که به مامانش کمک کنه. بابا روی کاناپه نشست و با دست اشاره کرد که کنارش بشینم با لبخندی که به پهنای صورتم بود کنارش نشستم که دستش و دورم حلقه کرد و گفت _باز چی ازم میخوای که اینطوری لبخند ژکوند تحویلم میدی بدون معطلی گفتم +اخر هفته تولد نوراست منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم +میخوام براش مهمونی بگیرم... قبل از این که حرفم تمون بشع گفت _نمیشه با اعتراض نگاهش کردم که ادامه داد _خودت میدونی اخر هفته قرار معامله دارم ، توام باید با من بیای +ولی بابا به بودن من نیازی نیست نمیشه... با دیدن چهره ی جدیش حرفم و قورت دادم و با گفتن باشه ای به بحث خاتمه دادم. نورا با سینی ای پر از تنقلات جلو اومد و رزم پشت سرش به آرومی قدم بر می‌داشت همیشه همینقدر آروم و خونسرد بود بر عکس نورا که همیشه پر انرژی بود ، اصلا شبیه مادرش نیست! نورا سینی رو روی میز گذاشت و رز اونا رو روی میز چید و خواست دوباره به سمت آشپزخونه بره که بابا ازش خواست بمونه و کنار ما بشینه. رزالین یا همون رز از وقتی که نورا چهار سالش بود تا الان اینجا کار میکنه و از مادری که هیچوقت ندیدمش برام عزیز تره! من و نورا ام که باهم بزرگ شدیم و بهترین و تنها دوستمه و البته رابطه ی خوبی با بابام داره بعد این همه سال واقعا شبیه یه خانواده شدیم.
  15. Ayda_oxm

    ناقوس مرگ قلبم

    بسم الله الرحمن الرحیم #ناقوس_مرگ_قلبم #مقدمه : دخترک در کوچه پس کوچه های کینه و انتقام در پی یافتن آرامشش بود همچون پرنده ای که به دنبال سرپناه وارد قلمرو کرکس‌ها شود اما در کوچه پس کوچه‌های نفرت میتوان آشنایی به نام عشق یافت؟ داستان راجب دختری به نام ترانه است دختری که ترانه شاد و خیال انگیز رویاهایش تبدیل به سمفونی نفرت شده و انتقام با لذت به رقص با آن پرداخته دختری که بد نبود او را تبدیل به هیولا کردند ... اما آیا سرگرد آریا مضمون ترانه های اورا باری دیگر شاد میکند؟ بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست (نوشته توسط نگین)
  16. نام کتاب:دوقلوهای متفاوت انجمن رمان های عاشقانه علی غلامی ژانر: پلیسی لینک تاپیک نقد: خلاصه:درباره ی دو برادر؛ دو برادر همسان، دوبرادری که با وجود همسان بودنشان تفاوت های زیادی دارند. این تفاوت ها طی اتفاقاتی به طول انجامید... در طی همه ی اتفاقات بین این دو برادر، راز های زیادی برملا می شود. رازهایی که در زندگی شان اثر زیادی دارد.
  17. sanaz Ravambeh

    عروس ماه| ساناز روام‌به

    داستان در مورد دختر بچه‌ای است که مرده متولد می‌شود و طی اتفاقاتی با کمک از نیروی ماه بدنیا برمی‌گردد. اما با وجود طلسمی که برای دخترک بوجود می‌آید درسن هشت سالگی از دنیا می‌رود و روحش را در بدن نوزادی مرده قرار می‌دهد. پس از گذشت سالها در نیروی انتظامی مشغول به کار می‌شود و پس از مدتی به یک ماموریت فرستاده می‌شود و بخاطر علاقه‌ی رئیس باند به آن دختر، که فرد میانسالی است. به عنوان دختر خوانده‌ی آن مرد شناخته می‌شود...
  18. رضاسیاهپوش

    نگین من باش

    نام رمان : نگین من باش نویسنده:رضاسیاهپوشان ژانر:عاشقانه هدف:دنبال کردن عشقم به نویسندگی وقلم ساعت پارت گذاری:نامعلوم خلاصه:دردست تو یک ماجرای فوق العاده بین مرصادونگین ،ماجرای پلیسی ،عاشقانه وهمه چیز ،داستان درمورد دو افسرپلیس به نام نگین صمصامی و مرصادرحیمیه‌ و یک راز مربوط به گذشتشون که همه چیز رو عوض میکنه ، پایان خوش
  19. به نام حضرت عشق♡⁩ خلاصه: این رمان داستان زندگیه دختریه به نام عسل که زندگیش برعکس اسمش تلخه و........ مقدمه: عسل، گاهی اوقات اونقدر شرینه که دلتو میزنه... مثل زندگی میمونه! از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی ادامه بدی. خسته میشی کم میاری! دنبال یه راهی میگردی برای فرار کردن. فرار کردن از زندگیت از آدما... از دنیا... از خودت...
  20. Baran_ghashghaee_nejad

    جن ها را فرا میخوانم

    به نام خالق جن و انس نام رمان:جن ها را فرا می خوانم ژانر:ترسناک،پلیسی نویسنده:باران قشقایئ نژاد خلاصه:داستان راجب پسریه به اسم رضا نیک نام…. رضا پلیسه و ۲۸ سالشه ،تنها زندگی میکنه و علاقه زیادی به عکاسی داره…. ماجرا برمیگرده به اون روز…. اون روزی که رضا اونارو دید…. ***** _مامااااان،دوربینم رو ندیدی؟ بعد از اندکی سکوت مامان با صدای آرومی گفت:نه پسرم ندیدم اه، یعنی چی پس این دوربین لعنتی چیشد.یک ساعت و ۴۵ دقیقه اس که دارم کل اتاق رو زیر و رو میکنم،یعنی چی؟ پوف کشداری کشیدم که چشام افتاد به کوله پشتیم! چییییییییییی؟دوربین توی کیف بود و من داشتم الکی انرژی هسته ای به هدر می دادم؟ هوووف باز خوبه که پیدا شد! صدای عربده ریحانه از توی غذا خونه(آشپز خونه)رو شنیدم:رررررررضااااااا بیا غذا کوفت کن. اِع اِع اِع دختره چشم سفید به من میگه بیا غذا کوفت کن؟الان یه کوفت کنی بهت نشون میدممممم که ده تا کوفت از بغلش بزنه بیرون خخخخ لبخند شیطانی زدم و به سمتم کمدم رفتم…. بعد از انجام ماموریت رفتم توی غذاخونه،مامان و آبجی ریحانه هم درحال چیدن میز شام بودن. رو به میترا گفتم: _بابا هنوز نیومده؟ میترا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _زنگ زدم بهش ،گفت تو راهه. باشه آرومی گفتم،با به یاد آوردن چند لحظه قبل لبخند دندون نمایی زدم که از چشم میترا دور نموند. _یا ابرفض،مامانی رضا جن زده شده خود به خود میخنده! لبخندم رو کوچیک تر کردم و با لحن مسخره ای گفتم: _بروز رسانیم سوخته خخخخ میترا صورتش رو جمع کرد و با غیض نگاهم کرد و گفت: _مسخره! چشمک زدم و گفتم: _اسم بابات اسخره بغل دستیش اکبره میترا نگاهش رو ازم گرفت و رو به مامان گفت:مامان من میرم اتاقم لباسام رو عوض کنم. ها ها ها برو تو اتاقت ببین چی انتظارتو میکشه خخخ،خندم رو مخفی کردم و سرمو با گوشیم گرم کردم،میترا آروم آروم به سمت اتاقش داشت میرفت. 1 2 3 میترا:جیغغغغغغغغغغغغغغ ماماننننننن ،جیغغغغغغغغغ با شنیدن صدای میترا نتونستم دیگه جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده،میترا با سرعت به سمتم داشت میومد.با دیدن قیافه اش دیگه داشتم از خنده ریسه میرفتم. کاسه رنگ قرمز رو گذاشته بودم بالای در و با باز کردن در،کل رنگ ریخت روش و تموم هیکلش قرمز شده بود. با تته پته و خنده گفتم:می..می..میترا….شبیه جن شدی خخخخخخخخ هههههههههه میترا پاشو محکم کوبید روی زمین و رو به مامان داشت از من شکایت میکرد.مامان زل زده بود به میترا و پلک نمی زد، یک آن مامان زد زیر خنده و میترا با دیدن خنده مامان عصبی شد و عربده ای کشید که از ترس دستشوییم گرفت. میترا با اخم و غر غر کنان رفت سمت حموم و در حموم رو محکم بست که از صداش یه متر پریدم هوا.… *** خب همه ی وسایل ها آماده اس همه چیز رو برداشتم. آروم به سمت تخت خوابم رفتم و روی تخت دراز کشیدم گوشیم رو از روی میز کوچیک کنار تختم برداشتم و شماره ی رادین رو گرفتم یه بوق دو بوق صدای رادین توی گوشم پیچید: _الو،سلام داداش نفسی کشیدم و گفتم: _سلام داداش،وسایل رو آماده کردی؟ رادین با لحن عجیبی گفت: _آره داداش حله،فردا ساعت ۷ میام دنبالت، اممممم چیزه داداش،میگم مطمئنی میخوای این کار رو انجامش بدی؟ اخم هام رو کشیدم تو هم و با اطمینان گفتم: _آه مطمئنم،خب دیگه کاری نداری؟ رادین بعد از کمی مکث گفت: _نه داداش،خدافظ _خافظ گوشی رو راس ساعت ۶ تنظیم کردم و گذاشتمش روی میز کوچیک کنار تختم،پتو رو کشیدم روی خودم و بشمار 2 به خواب رفتم…. با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم،هنوز گیج بودم دو سه بار سرم رو به سمت چپ و راست تکون دادم و بعد از شستن دست و صورتم یه صبحونه مشتی آماده کردم برای خودم و شروع به خوردن کردم.مامان و بابا و ریحانه خواب بودن و بهتر بود سر و صدا نکنم چون اگه سر و صدا بکنم ریحانه بیدار میشه و جیغ جیغ میکنه تو سرم اول صبحی. بعد از خوردن صبحونه و شستن ظرف ها به سمت کمدم رفتم و و لباس هام رو عوض کردم. وسایلم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت انداختم،6:55 دقیقه ی صبحه و الان هاس که دیگه رادین بیاد.از خونه خارج شدم و دم در وایسادم که بعد از چند دقیقه ماشین رادین رو از دور تشخیص دادم،ماشین جلوی پام وایساد کیف پشتیم رو گذاشتم صندلی عقب و در جلو رو باز کردم و با کله رفتم داخل ماشین ، همون لحظه که من وارد شدم رادین سرش رو برگردون سمتم که با برخورد کله هامون مواجه شدیم.هردوتامون سر هامون رو گرفتیم و به دست و پا چلفتی بازیامون خندیدیم. رادین با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: _سلام،صبح بخیر نگاهش کردم و لبخندم رو کوچیک تر کردم و گفتم: _سلام صبح شما هم بخیر رادین کمی جدی شد و گفت: _آماده ای.؟ قاطعانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم: _آره مطمئنم بعد از حدود یک ساعت رانندگی رسیدیم به خونه ی مورد نظر که یک خونه ی ویلایی خیلی قدیمی پایین شهر بود.پیاده شدم و کوله پشتیم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم که رادین هم متقابلا کوله پشتیش رو برداشت و باهام هم قدم شد. به در خونه که رسیدم دیدیم در بازه ولی دور از ادب بود که مث گاو سرمون رو بندازیم پایین بریم داخل برای همین چندبار در زدم،بعد از گذشت حدود یک دقیقه یه دختر بچه حدودا ۴ یا ۵ ساله اومد دم در، پیرهن گل دار صورتی بلندی پوشیده بود که بلندیش به نوک انگشت های پاش میرسید. موهای پریشون و کوتاهی داشت که تا روی سرشونه هاش بود. صورت رنگ پریده و چشمای مشکی داشت. آروم خم شدم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: _عمو جون،مامان بابات خونه هستن؟ دختر بچه با کمی مکث و صدایی که توش استرس و ترس کاملا مشهود بود، اهوم آرومی گفت، یکم رفتم جلوتر که از ترس یکم رفت عقب ،سرجام وایسادم. لبخند مهربونی زدم و گفتم: _آروم باش عمو جون من میخوام بهتون کمک کنم،میشه بری به مامان یا بابات بگی بیاد دم ‏در دختر بچه سری تکون داد و رفت داخل خونه.….
  21. hanieh.s.hoseiny

    رمان مرد لات و دخترعاشق

    به نام خالق آسمان‌ها و زمین نام رمان:مرد لات و دخترعاشق نویسنده: hanieh.s.hosseiy کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه(بانوی شب) ژانر:عاشقانه، پلیسی و طنز خلاصه: شایا پسری لات و غیرتی است که در یک دیدار تصادفی،زمانی که حتی توان نفس کشیدن نداشت؛ با دختری که ناجی‌اش بود آشنا میشود و به حریم خانه‌ی او را پیدا می‌کند و برای ادای دینی به او بادیگارد مخصوصش میشود. «شایا» خون گوشه‌ی لبم و با پشت دستم پاک کردم و به کامران که روی زمین افتاده بود، پشت کردم.همینکه خواستم قدم از قدم بردارم؛ با حرفی که زده طرفش برگشتم: -حر....زاده‌ی....دی...ث! فریادی زدم و برگشتم به سمتش: -چه زری زـ... با فرو رفتن چاقوی دنده‌دارش به پهلوم حرف تو دهنم ماسید. به جلو خم شدم که دستشو گذاشت روی شونم و به عقب برد و چاقو رو بیرون کشید؛ و محکم‌تر از قبل چندبار بهم ضربه زد.نفسم بند اومده بود اما خودمو نباختم و با آخرین توانم همون دستی که چاقو رو گرفته بود پیچوندم.دستشو روی کمرش گذاشتم و به سمت بالا بردم، که آخش بلند شد: -آخ! با کوبیدن آرنجش به پهلوی زخمیم دستشو ول کردم.با دستم زخمم و فشار دادم تا دردش کمتر بشه که سوزشی تو بازوم احساس کردم.نگاهی به بازوم کردم، زخمیش کرده بود.فکر کنم عمیق باشه! لعنت بهت آشغال!همیشه تو دعواها زخمی می‌شدم اما اینبار خیلی بد ضربه زده بود و چشمهام تار میدید.خودمو سر پا نگه داشتم. کامران بهم حمله‌ور شد.دست راستشو که چاقو گرفته بود و سعی داشت دوباره زخمیم کنه رو گرفتم.اونم با قدرت سعی داشت دوباره به پهلوم ضربه بزنه. با شنیدن جیغ زنی از تقلا دست کشید و با گفتن دوباره بهم میرسیم، پا به فرار گذاشت. به دیوار تکیه دادم و سر خوردم.دستمو روی زخمم گذاشتم و چشمهام رو بستم.آخ که چقدر وحشتناک در می‌کرد،خیلی وحشتناک!آخه لعنت بهت کامران!لعنت!اینبار دستمم بهت برسه کشتمت یعنی عوضیِ الوات! دستی تکونم میداد: -آقا!آقا چشماتونو باز کنید!آقا!...........الو اورژانس،یه نفر اینجا زخمی شده، یه آمبولانس بفرستید به این آدرس(......)! این چی میگه؟نمی‌تونم نفس بکشم، میخواد چشمهام رو باز کنم؟! -کیان بیا اینجا، یه نفر زخمی شده! اینبار صدای مردونه ای منو دعوت به باز کردن چشمهام میکرد، اما واقعا توانشو نداشتم. مرد-اورژانس چی‌شد پس؟؟ نفسهام به شماره افتاده بود و خس خس نفسم بلند شده بود. -هنوز زنده‌اس!زودباشید! با احساس اینکه از زمین کنده شدم و روی تختی گذاشتنم، با آسودگی از اینکه زنده می‌مونم ومی‌تونم انتقامم رو از کامران بگیرم،به خواب رفتم. «آرام» دستشو تو دستم گرفتم و بوسه‌ای روش نشوندم.خداروشکر الان حالش خوبه؛امل اگه فقط چند دقیقه دیرتر میرسیدم،حالا..........دکتر گفت که روده‌هاش بدجوری آسیب دیدن و بعد یه عمل خطرناک،حالا بهتر شده ولی هنوز بی‌هوشه.من تاب بسته دیدن چشمهاشو ندارم.قطره اشک سمجی که سعی داشت از چشمم جاری بشه و با انگشت گرفتم و بلند شدم.عقب‌گرد کردم و از اتاق بیرون رفتم.
  22. رمان عقاید یک دزد ژانر:عاشقانه_طنز_پلیسی نوشته:ساجده محمدی اولین نوشته خلاصه: دلسا و درسا خواهرن که چند سال پیش خانوادشون رو توی تصادف از دست داده اند و اونها به تنهایی دارن خرج خود را در میاورن ولی بعد از چند سال واقعیت هایی را میفهمن و وارد ماجرای پر از درد و عشق میشوند. مقدمه طوری کنارت می‌ مانم طوری برایت خاطره می‌ سازم که حتی اگر بخواهی هم نتوانی ترکم کنی آخر من فکر می‌کنم هیچ رفتنی حریف خاطره‌ ها نمی‌ شود #پارت1 چشمامو باز کردم صبح شده بود آب دهنم بالشتم رو خیس خیس کرده بود نشستم و با آستین لباسم دهنم رو تمیز کردم به درسا نگاه کردم که مثل خرس قطبی هنوز خواب بود و بالشتش رو سفت توی بغلش گرفته بود فکر کنم بالشتش رو با معشوقش اشتباه گرفته بود. رفتم دستشویی ولی دمپایی دور ترین نقطه دسشتشویی بود نمیدونم این درسا تا دم در بال بال زده؟ بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم برای صبحونه املت آماده کردم سفره رو روی زمین پهن کردم ماهی تابه رو توی سفره گذاشتم و یه استکان چایی برای خودم ریختم هنوز لقمه اولم رو قورت نداده بودم که درسا سر رسید رو بهش کردمو گفتم. - سلام درسا خانم صبح بخیر بوی غذا به دماغت رسیده وگرنه تو که حالا حالا ها بیدار نمی شدی. درسا: آره خیلی گرسنمه آخه دیشب چیزی نخورده بودم. - چیزی نخورده بودی پس کی بود که یه جعبه پیتزا خورد. درسا: خوردم ولی پیتزاش خیلی کوچیک بود! - میدونی چیه بحث کردن با تو فایده ای نداره بخور بخور گرسنه نمونی. درسا: لازم نیست بگی خودم میخورم. نمیدونم خواهر ما که صبح میخوره ظهر میخوره عصر میخوره شب میخوره اصلا همیشه میخوره چرا چاق نمیشه؟ بعد تموم کردن صبحونه ازش پرسیدم: - درسا همه چی برای امشب آمادست که مطمئنی دختره با خانوادش میره بیرون؟ درسا: آره دلسا خودش بهم گفت میخاد امشب با خانوادش برن مهمونی. - امیدوارم درست گفته باشی.
  23. Maede

    باتو

    نام رمان : با تو نام نویسنده : مائده یوسفی خلاصه : درباره دختری به اسم هانیه فقط یه عمو داره که قاچاقچیه و به فرزند خوندگی گرفتش اونم ترورش می کنن و می میره و هانیه برخلاف خواسته اش راه عموش رو ادامه می ده تو این راه با پسری به اسم دانیال آشنا می شه و عاشق هم می شن اما سرنوشت جوره دیگه ای نوشته... آخرش تلخ و در عین حال شیرینه مقدمه : با تو انگار همه چی مطلوبه ببین چقد مرامو معرفت خوبه! هر چقد گذشته ها بد بوده ولی باز نیست مثل ما تو این محدوده همه چیو واسه اینکه دلت با من باشه ساختم کی گفته اونایی که مال همن اونایی که عاشقن باختن؟؟ *تتلو* ..... پارت اول : عمو" هانیه!....هانیه جان دخترم هانیه" جانم عمو جون عمو" بابا دختر گل بیا ما هم ببینیمت دیگه هانیه" اومدم قربونت شم بزار این جنگلامو شونه کنم عمو پاسخی نداد که دوباره به جون موهام افتادم هوفففف مویه فرم اینش بده موهامو می بینم یاد سیم تلفن و ماکارانی پیچ پیچ خلاصه هرچی چیز فرفری تو دنیاس میافتم بلاخره با هر جون کندنی موهامو شونه کردم و با کش بالای سرم بستم چشمای قهوه ای سوخته امو ریمل و خط چشم زدم و به لبای نه درشت و کوچکم رژ صورتی ماتی زدم و لباسم رو با چهار خونه مشکی صورتی که دور کمرم بستم کامل کردم و کتونی های مشکی که پام بود بنداشو درست کردم و از اتاق رفتم بیرون خانومانه و با طنازی از پله ها به پایین رفتم به عمو که روی صندلی مخصوصش نشسته بود نگاه کردم و با لبخند به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم هانیه" سلام عشق هانی شطوری پدرجان عمو" سلام عمو به فدات خوبم دختر جان چطوری خوبی چخبر هانی" خوبم قربونت برم سلامتی با بچه ها از پیست اسکی برگشتیم اومدم خونه نبودین گفتم یه دوش بگیرم تا برگردین عمو" آره رفته بودم به بارای کامیون سر بزنم خوش گذشت کسی اذیتت نکرد اگه اذیتت کرد بگو گوششو ببرم هانی" کی جرئت میکنه به فرزند ارسلان شاهی نگاه چپ بکنه چشاشو در میارن با این محافظایی که گذاشتی احساس می کنم دارم میرم جنگ افلاطون دوتا اینور دوتا اونور سه تا ماشین پیش هم هرکی ندونه انگار دارم می رم خفت گیری عمو" کم غر بزن بخاطر سلامتی خودته من تو رو باید از همه چی حفاظت کنم من نکنم کی کنه به صورت مهربون عمو نگاه کردم قاچاق میکرد اما نه قاچاق انسان یا مواد به کشورایی که غذا نداشتن غذا میداد این وسطم یه خلافی ریز رفت با سه تا شرکت نامعتبر همکاری کرد که اونا قاچاق این چیزا رو می کنن و عموی مارو هم پا گیر کردن هعیییی
×
×
  • اضافه کردن...