رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ژانر: عاشقانه اجتماعی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. ناخن های مانیکور شده اش را به سویش گرفت و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: هانی، بهتره به حرف هام فکر کنی، تنها راه نجاتت در حال حاضر همینه. تا کی می خوای این جا بمونی و بپوسی؟ وقتشه یه کمی هم به خودت فکر کنی دختر! لبخندش عمیق تر شد، سر تا پای غزل را برانداز کرد و افزود: بالاخره این بر و رویی که خدا بهت داده، بی خود و بی جهت نیست که! بهتره ازش استفاده کنی!غزل با نگاهی پر تردید ظاهر برازنده، تیپ و قیافه‌ی او را از نظر گذراند و در آخر بر چهره‌ی کریه و نگاهِ منتظرش ثابت ماند. ندایی در درونش او را وادار می کرد تا به پیشنهاد دوستش بیاندیشد و از طرفی عقلش به او گوشزد می‌کرد که از این کار و حتی از این دختر اجتناب‌ کند. صدایش او را به دنیای بیرون پرتاب کرد. - هوی دخی، کجایی؟ بی تفاوت به چهره‌ی غرق در آرایش و لباس های مارکش خیره شد. این همه تجمل حتی سر سوزنی هم برایش ارزش نداشت و به هیچ وجه او را به وجد نمی آورد. صدایش را صاف کرد و بی آن که از تصمیمش برگردد یا پشیمان شود، جواب داد: من رو وارد این بازی ها نکن، من به همین زندگیِ به قول تو نکبتی راضیم و هیچ شکایتی ندارم، ترجیح میدم رو پای خودم وایسم و با تلاشم خودم رو نجات بدم حتی شده با دزدی اما حاضر نیستم به قیمت آرامشم، جنس خودم رو زیر سوال ببرم و به این خفت تن بدم! پرنیان ابتدا متعجب نگاهش کرد، سپس با لحنی تحقیرآمیز گفت: اوه پیاده شو با هم بریم! زده به سرت دیوونه؟ می دونی چه فرصتی رو داری از دست میدی؟ بَده می خوام از این خرابه ببرمت بالاشهر تهرون واسه خودت عشق و حال کنی؟ این همه سال ازت بیگاری کشیدن و حمالی کردی، تو خیابون ها واسه یه لقمه نون تا نصفه شب چرخیدی، هزار تا فحش و بد و بیراه نثارت کردن، آخرش که چی؟ می خوای با گدایی به کجا برسی غزل خانم؟ پوزخندی بر لب نشاند و بدون آن که اهمیتی به حرف هایش بدهد، انگشت اشاره اش را به سمت در خروجی گرفت و عصبی به او توپید: اوکی، ما بدبخت بیچاره، شما از ما بهترون! حالا هم بهتره بری پیش همون رفیقات که صبح تا شب پایه عشق و حال و صفا کردنت هستن! پرنیان قدمی جلو آمد و خواست حرفی بزند که غزل پیش قدم شد و پر حرص تر از قبل غرید: هری! حرفش را خورد و با قدم هایی عصبی از او فاصله گرفت که ناگهان با صدای کاوه سر جایش ایستاد. - به به، چه عجب از این طرف ها فاطی خوشگله! پرنیان از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در حالی که خون خونش را می خورد، رو به او کرد. - فاطی و زهرمار! صد بار نگفتم اسمم پرنیانه؟ کاوه نیشخندی زد و با حالتی مسخره وار لب زد: پرنیان! سپس با صدای بلندی خندید که موجب خشم بیشتر او شد و با عصبانیت فریاد زد: لیاقتتون همین آشغالدونیه، همین جا بمونید تا بپوسید! کاوه قدمی جلو آمد و مقابلش ایستاد، جدی شد و گفت: اگه این جا آشغالدونیه، پس چرا تو این جایی؟ براتون کسر شأن نیست که این جایید پرنیان خانم؟ اگه در کنار ما و این جا بودن این قدر براتون افت داره، بهتر نیست برگردید پیش همون از ما بهترون، هان؟ پرنیان لب گزید و به دنبال جوابِ دندان شکنی می گشت که کاوه پیشدستی کرد و ادامه داد: گمشو پیش همون آشغال هایی که الان منتظرتن! ضمناً اینم یادت باشه که خود تو هم یکی از آشغال های این جایی و تو همین خرابه بزرگ شدی، بی خودی هم برای ما فاز از ما بهترون برندار و قپی نیا، شیرفهم شد؟ پرنیان کلافه سر تکان داد و نیشخندی نثارش کرد. کاوه بشکنی جلوی صورتش زد که او را به خودش آورد و ناچار لب زد: خیلی خب! اشاره ای به در کرد و با همان جدیت و لحن پر از تهدیدش دوباره گفت: حالا هم از همین راهی که اومدی برگرد، دیگه هم نبینم دور و بر غزل بچرخی ها، وگرنه بد می بینی! پرنیان بی هیچ حرفی راهش را کشید و رفت. غزل نفس راحتی کشید و رو به او با قدردانی گفت: وای مرسی کاوه، کم مونده بود خفه اش کنم یعنی! کاوه لبخندزنان به طرفش آمد و با لحنی جدی و مشکوکانه پرسید: چی بلغور می کرد دم گوشت؟ غزل اخمی کرد و در جوابش گفت: یه سری چرت و پرت تحویلم داد، خیلی مهم نبود که... کاوه بی طاقت حرفش را برید. - برو سر اصل مطلب! غزل بی توجه به او، از آن جا بیرون زد و راه خیابان را در پیش گرفت که به دو خودش را به او رساند و خطاب بهش غرید: هی صبر کن ببینم! کجا میری؟ من هنوز حرف هات رو نشنیدم. طاقت از کف داد و عصبی و دلخور پاسخ داد: به تو چه خب؟ اگه لازم باشه خودم بهت میگم، لازم نیست هر دفعه کلی سوال جوابم کنی کاوه، فهمیدی؟ کاوه عصبانی بازویش را رها کرد و مسیر خیابان را در پیش گرفت. غزل هم بی خیال شانه ای بالا انداخت و پشت سرش شروع به قدم زدن کرد، مسیر همیشگی‌شان را در پیش گرفت و وارد کوچه‌ی تنگ و تاریک شد. کارتن های روی زمین را مرتب کرد و از فرط خستگی، خودش را روی آن‌ها پرت کرد. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. با صدای او پلک گشود. - چرا این جایی؟
×
×
  • اضافه کردن...