مقدمه:
چشم آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
آن سیه موی چه رندانه سر دارم کرد
روح پژمرده ی من حوصله اش بود کجا
او به یک موج چنین واله و پرگارم کرد
سال ها بود که در غفلت خود شاد بودم
تا که یک برق چنین تیشه یِ حجارم کرد
گفته بودم که دگرپیرم و دل وارد بازی نکنم
وه چه رقصی است که این نادره ناچارم کرد
من که در گبر و یهودی بودنم شک ها بود
او چنین اهل دل و عابد و دین دارم کرد
بحر بی آبی من موج خروشان تهی دستی بود
او یکی تاج به من داد و کله دارم کرد
سال ها ارزن هستیم جویی ارزش داشت
گرمیش بین که چه سان راهی بازارم کرد
«فهیم بخشی»
خلاصه:
رمان در مورد دختری هست به نام تانیا!
تانیای قصمون پدر و مادرش رو توی یه تصادف از دست داده و توی یه برج همراه خانواده عمو خسرو که رفیق شفیق باباش بوده زندگی میکنه، البته توی واحد رو به روییشون!
تانی خانوم با وجود غم بزرگ زندگیش، خیلی شر و شیطونه. جوری که پسرا از دستش عاصی هستن!
حالا یه روز که تانیا با دلی، بهترین دوستش(دختر عمو خسرو) میره خرید با آقا تیان رمانمون آشنا میشه که.........
میدونم خلاصه نویسیم افتضاحه ها......!
پس نظرت چیه توی ادامه رمان باهامون همراه بشی......!
مرسی از همراهیتون♥️