رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان روحِ پادشاه | دل‌آرا فاضل کاربر انجمن رمان های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

1239009495__.thumb.jpg.fb995e1c8cb4860f25099db179197f26.jpg.e99f1b0f6345916926a46d8e999c9c9f.jpg

به نام آن خدایی که نامش الله است...

نام رمان= روحِ پادشاه

نام نویسنده= دل‌آرا فاضل

ژانر=معمایی، تخیلی، هیجانی

ساعات پارت گذاری= نامعلوم

خلاصه=زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی می‌کند!. ممکن است آن روح، روح هر موجودی باشد، حتی روح یک درخت، یک حیوان، یک گیاه، یک انسان!...و به این دلیل است که می‌گویند زندگی قبلی!...
و حال اگر روح یک مرد، یک جنس مذکر، یک پادشاه در بدن یک زن متولد شود چه پیش می‌آید و چه سرنوشتی رقم میخورد؟!...

 

مقدمه = زمانی که جهان در سکوت فرو می‌رود...

موج ها از حرکت می‌ایستند...

ساعت متوقف می‌شود...

باد نمی‌وزد...

آب جریان ندارد...

انسان صحبت نکردن را ترجیح می‌دهد...

تو! ساکت نمان...

سکوت نکن...

حرف بزن...

با تمام وجود خود فریاد بکش...

و حتی برای یک ثانیه بیشتر نفس کشیدن خود با یک جهان بجنگ...

بجنگ و زنده بمان...

خود را در رأس جدول اولویت هایت قرار بده...

و قبل از همه به خودت عشق بِوَرز...

اول از همه به خودت احترام بُگذار تا دیگران نیز تو را محترم بدانند...

اما این را هیچوقت فراموش نکن که باید تا ابد و یک برای جانت بجنگی!...

 

«جلد دوم رمان بانوی دورگه»

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 30
  • Thanks 6
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

«به نام خداوند بخشایشگر»

«روحِ پادشاه»

به قلم «دل‌آرا فاضل_Delito»

پارت «۱»

موبایلم رو پرت کردم روی میز و مقنعه‌ام رو که از سرم در آورده بودم و روی صندلی بود، برداشتم و جلوی آینه قدی‌ای که گوشه اتاقم بود ایستادم، موهام رو که بالای سرم جمع کرده بودم تا موقع بررسی پرونده‌ای که یکی از کارآموزا حل کرده بود و به من تحویل داده بود اذیت نشم رو باز کردم، اتاق خودم بود و کسی بدون اجازه وارد نمیشد و به همین دلیل اکثر مقنعه‌ سر نمی‌کردم تا راحت باشم.

شروع به بافتن موهای بلندم که حالا تقریبا تا زیر باسنم بود کردم، بعد از اون اتفاق دیگه نشد که موهام رو پسرونه بزنم چون جای جای سرم پر از بخیه بود، منم دیگه بیخیالش شدم.

موهام رو بستم و انداختم پشتم و مقنعه کراواتیم رو سرم کردم، یقه مانتویی که تنم بود رو صاف کردم، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون. دفتر تقریبا خالی شده بود و همه رفته بودن، با منشیم و یکی از کارآموزا که توی سالن بود خداحافظی کردم و از واحدی که دفتر من توش بود بیرون اومدم، سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه همکف یعنی پارکینگ، سوار ماشینم که حالا یه سانتافه مشکی رنگ بود شدم و از پارکینگ خارج و به سمت خونه خودم راه افتادم.

سه سال گذشت و تو این سه سال همه چیز تغییر کرد به جز من و اخلاقم! تو یکی از بهترین ساختمونای شهر یه واحد خریدم و دفتر زدم، دفترم توی طبقه پنجم بود، کل اون ساختمون اداره و شرکت و دفتر و آموزشگاه بود.

دفترم رو به بهترین نحو دادم برام دیزاین کردن، وارد که می‌شدی یه سالن خیلی بزرگ بود، سمت راست چهار تا اتاق بود، سمت چپ دوتا اتاق تو در تو بود، اتاق اول که کوچیک تر بود مال منشیم بود اتاق دوم که بزرگ ترین اتاق تو اون واحد بود مال من بود، سمت چپ یه راهرو هم بود که دوتا سرویس بهداشتی داشت و اون پشت هم یه آشپزخونه مجهز بود!

کل دفتر ترکیبی از رنگ های قهوه‌ای و کرم رنگ بود و همه جا چند تا گلدون بود و گوشه سالن هم یه آکواریوم بزرگ و یه جایی مثل اتاق انتظار بود، تو این مدت حسابی اسم و رسم دار شدم، چهار نفر پیش من کار آموزی می‌کردن و اون چهار تا اتاق مال کار آموزا بود، یه آبدارچی هم چند وقت پیش استخدام کردم.

بعد از اون اتفاق دوباره ورزش رو از سر گرفتم اما بدیش این بود که همیشه باید تو محل کار مانتو های بلند و گشاد می‌پوشیدم تا اندامم معلوم نشه، یه سال پیش بالا خره به آرزوم رسیدم و رفتم کلاس جودو!.

چندماه پیش تو یکی از بهترین نقاط ارومیه یه واحد تو طبقه هفتم از یه آپارتمان ده طبقه خریدم، قبلش هم ماشینم رو فروختم و با کمی پول از پس اندازم یه سانتافه گرفتم.

وارد خونه که می‌شدی اول یه سالن بود و سمت راست هم یه آشپزخونه اپن دار و جلو روت هم سه تا اتاق بزرگ بود، سمت چپ هم پنجره های سرتاسری و بلند و مستطیلی شکل بودن.

کل خونه ترکیبی از سیاه، سفید، خاکستری و نارنجی پررنگ بود. سبک خونه اسپرت و کلاسیک بود، تابلو های بزرگ و مبهمی هم روی دیوار بود، پرده ها هم امروزی و سیاه سفید بودن.

از بعد از اون روز انگار که دریچه ورود به اون دنیا بسته شد، یونس رو دیگه ندیدم. هر جارو که به فکرم رسید دنبال کسی به اسم زهرا سادات بهشتی گشتم ولی هیچ اثری ازش نبود، انگار که از اول هم وجود نداشته باشه!.

یه گوشی شیائومی و یه سامسونگ A7 هم گرفتم، حالا به جز یه خونه، دفتر، ماشین، و یه تیکه زمین که از بچگی مال من بود چیزی نداشتم، از حق نگذریم خونم یکم زیادی بزرگ بود.

دیگه خیلی کم دور هم دیگه جمع می‌شدیم، اهورا و حامی و نیلی رو حدود یه سالی میشد که ندیده بودم، آلا و دانیار گاهاً می‌اومدن پیشم، جالب تر اینکه رهام رفته بود سربازی و هلیا لیسانسش رو گرفته بود و تو آموزشگاه مشغول تدریس بود.

و من الان یه دختر شاغل و سی ساله بودم که مستقل و تنها زندگی می‌کرد.

***

وارد خونم شدم و لامپ ها رو روشن کردم تند مانتو و مقنعه‌ام رو درآوردم، رفتم و لباسام رو با یه شلوارک کوتاه و تاپ گشاد آبی رنگ عوض کردم، برای شامم چون حوصله نداشتم و خسته و کوفته بودم سر راهم یه پرس زرشک پلو که گرفته بودم و خوردم.

اواخر بهار بود و هوا گرم! بعد از اینکه برای فردام برنامه ریزی کردم و ساعت کوک کردم چون دوتا دادگاه داشتم و باید فردا رو زودتر بیدار میشدم که عقب نمونم، به سمت آشپزخونه رفتم و یه بستنی از تو یخچال در آوردم و جلوی تلویزیون نشستم و همراه با دیدن فیلمی که نصف و نیمه بود خوردم، یکم که تلویزیون نگاه کردم، اما در اصل به فکر فردا بودم، طبق عادتی که تو این چند سال به حالت نرمالش برگشته بود ساعت یازده و نیم رفتم تا بخوابم!.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 22
  • Thanks 19
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲

***

مسئولیت پرونده جدیدی رو قبول کرده بودم و به آسونی قابل حل بود، البته شاید برای من که حالا تقریباً یه وکیل حرفه‌ای هستم، پرونده رو برداشتم مقنعه‌ام رو درست کردم و مانتو سفید و گشادی که تو تنم بود رو صاف کردم.

از اتاق رفتم بیرون که خانوم حضرتی منشیم از جا بلند شد اما با سر بهش اشاره کردم که بشینه و راحت باشه، از اتاق منشی هم بیرون رفتم و رفتم سمت یکی از اتاق ها، سراغ کار آموزی که کار بلدترین بود به عنوان یه تازه کار!.

تقه‌ای به در زدم و با صدای بفرماییدش دستگیره در رو پایین کشیدم و رفتم داخل که با دیدنم فورا از جاش بلند شد، سید امید شاهی بهترین کارآموزم، یه پسر بیست و پنج شیش ساله با موهای قهوه‌ای روشن، چشم های عسلی و پوست سفید، همیشه خوش پوش و خوش لباس بود، طبق معمول در حال مطالعه کتاب قانون بود.

لبخند محوی زد_سلام خانوم میرزاخانی امری داشتید؟

سری تکون دادم و به پرونده توی دستم اشاره زدم

_آره یه پرونده جدید برات آوردم، آسونه فقط یکم نیاز به دقت و مطالعه دقیق داره.

رفتم جلو و پرونده رو روی میزش گذاشتم، وقتی چند تا نکته رو به طور کوتاه و خلاصه براش توضیح دادم از اتاقش بیرون اومدم و به اتاق خودم برگشتم، نیم ساعت به پایان تایم کاری مونده بود، وسایلی که روی میزنم پخش و پلا بودن رو جمع و جور کردم و قفسه کتاب گوشه اتاق رو هم جمع و جور کردم. وسایلم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون، به عادت همیشگی خیلی کوتاه از همه خداحافظی کردم و رفتم...از پارکینگ خارج شدم و به سمت خونه خودم راه افتادم که گوشیم زنگ خورد، دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو پرت کردم رو صندلی شاگرد، صدای رهام تو فضای ماشین پیچید

_سلام دیوونه چطوری؟ خر پول شدی دیگه مارو تحویل نمی‌گیری ها!.

با شنیدن صداش با شور و شوق جواب دادم

_به سلام آقای سرباز، سربازی خوش میگذره؟

خندید_انقدر خوش میگذره که اصلا دلم نمیخواد برگردم، اصلا می‌خوای بیا ببین اینجا داشت چه حااالی می‌کنه!.

با لبخند ابرویی بالا انداختم و جواب دادم

_نه همین که به تو خوش میگذره کافیه گلم!.

_زهرمار نمی‌خوای یکم قربون صدقم بری؟ خبر مرگت یه ماهه داداشت رو ندیدی ها!.

خندیدم_آخه من قربون صدقه چیه تو برم؟ کله کچلت؟ یا موهای تازه جوونه زدت؟

_حالا شد یه بار تو این کله منو یادم نیاری؟ بابا سربازیه مهمونی و عروسی که نی!.

با صدایی که خنده توش موج می‌زد بلند گفتم

_ولی خیلی بهت میادا.

آهی کشید_هاله از وقتی اومدم سربازی کسی باهام رل نمیزنه میگه کچلی!.

قهقهه بلندی زدم_خدایی با کله کچل شبیه کیوی شدی مخصوصا که بور بودنت مهر تایید زده به همه چی!..

تک خنده بلندی زد و گفت

_زهرمار دفعه آخرت باشه کله منو مسخره می‌کنی ها، این کله من حرمت داره نه لذت، گله‌ای که برای وطن کچل شده!.

خنده بلندی زدم و گفتم

_یعنی هیچ رقمه نمیخوای کیوی بودنت رو قبول کنی ها!.

با خنده نچ نچی کرده و گفت

_نه اتفاقا من خیلیم خوشگلم!.

نگاهی به خیابون و پلیس راهی که چشمم بهش خورد انداختم و تند گفتم

_رهام قطع کن الان پشت فرمونم بعدا باهات تماس می‌گیرم!.

_عه؟ خب زودتر می‌گفتی که پشت فرمونی الاغ!.

با رهام خداحافظی كردم و گوشی رو قطع کردم، چند ماه پیش بعد از اینکه لیسانس گرفت رفت سربازی، نفسم رو با آه بیرون دادم...وقتی رهام رفت سربازی تازه قدرش رو بیشتر دونستم. حداقل وقتی بود نمیزاشت تنها باشم با اینکه رو اعصابم بود و هر جا میرفتم باهام میومد و کلا فک می‌زد و به همین راه ادامه میداد، ولی خب...گاها ویدا چند هفته یبار می‌اومد پیشم ولی همش اعصابم رو خورد می‌کرد با اون خل بازیاش و نقاشی های کبری شیش ساله از تهران کشیدناش، گاهی هم انقدر فک می‌زد که دلم می‌خواست با لگد پرتش کنم بیرون، هر کاری کردم و به هر دری زدم چیزی از گذشته ویدا و علت افسردگیش نفهمیدم و دیگه بیخیال شدم.

همه جارو دنبال زهرا سادات گشتم اما نبود، یونس آب شده بود رفته بود تو زمین و دیگه نمی‌اومد پیشم، گاهی وقتا یه زن انگار تو ذهنم حرف می‌زد و گاهی همون زن از من کمک می‌خواست!.

اوایل بیشتر اوقاتم رو پیش سامی یوسف و کافی شاپش بودم، دوست داشتم ساعت ها بشینم و سامی یوسف برام حرف بزنه چون صدای حوری های بهشتی رو داشت انگار!.

هلیا که قربونش برم هر وقت بیکار بود خونه من بود و تا می‌اومد با سر می‌رفت تو یخچال، با اینکه الان یه معلم بود ولی هیچیش به یه معلم نمی‌خورد، هنوز هم فکر کنم با اون پسره رامتین بود و همین عصبانیم میکرد چون خودم از اون دسته‌ای هستم که اگه تو برخورد اول از کسی خوشم نیومد، امکان ندارع که دیگه ازش خوشم بیاد حتی اگه بزرگترین خوبی رو در حقم بکنه!.

***

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 12
  • Thanks 12
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳

توی خونه خودم تک و تنها بودم، لذت بخش بود. اینکه تنها باشی بدون هیچ مزاحمی، بدون هیچ صدایی! و فقط خودت باشی و خودت! جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم شبکه خبر نگاه می‌کردم و اگه بخوام دقیق ترش رو بگم این بود که در اصل به صفحه تلویزیون زل زده بودم و داشتم برای خودم تو فکر و خیال های پیچیده ذهنم شنا میکردم!.

نفسم رو با آه بیرون دادم و دست دراز کردم و یکی از گوشی هام رو برداشتم و تا اینترنت رو روشن کردم کلی پیام برام اومد و به چند دقیقه نکشید که اهورا از طریق واتساپ تصویری بهم زنگ زد، ابرویی بالا انداختم و تماس رو وصل کردم، خم شدم و گوشی رو به گلدون روی میز تکیه دادم.

روی تخت با تیشرت و موهای ژولیده و پخش و پلا رو صورتش دراز کشیده بود و تا منو دید با خنده برام بای بای کرد و گفت

_سلام چطوری؟ 

لبخند زدم_خونه، کجا میخواستی باشم؟

ابرویی بالا انداخت_هاله من بیام ارومیه باید شیرینی اون خونه‌ات رو بهم بدی ها!.

صدای نیلی اومد_من شیرینی، شام توی بند می‌خوام!.

اهورا گوشی رو چرخوند و تصویر رو گرفت سمت نیلی که کنارش رو تخت نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت، نیلی تا منو دید تند تند برام بای بای کرد و بوس فرستاد!. خندیدم که اهورا دوباره تصویر رو گرفت سمت خودش و بالشتش رو بغل کرد

_چطوری خر پول؟

چشمام رو با حرص تو حدقه چرخوندم که با خنده پرسید

_خر پولی خوش می‌گذره؟

موهام رو که باز بود دادم پشت گوشم و اخم کردم

_زنگ زدی فقط بهم بگی خر پول؟

ابرویی بالا انداخت_نیستی؟

خواستم دهن باز کنم و جوابش رو بدم که تند گفت

_اینا رو ول کن زنگ زدم باهات کار دارم.

اخم کردم_چه کاری؟

_میخوام چیزی رو که تا بحال با کسی تجربه نکردم با تو تجربه کنم!.

بعد از چند لحظه سکوت با گیجی پرسیدم

_اممم...میخوای باهام ازدواج کنی؟

خودش و چند نفری که پشت خط بودن زدن زیر خنده و مثل بمب منفجر شدن، منم داشتم با چندش به گوشی نگاه میکردم و اهورایی که داشت از شدت خنده خفه می‌شد و رسماً داشت با خندیدن خودکشی میکرد...وقتی خنده‌اش کمی آروم گرفت با خنده گفت

_نه گاو، حالا کی خواست با تو ازدواج کنه؟

اخم کردم_خب ژاگول جان شما تنها چیزی که تابحال به عمرت تجربه نکردی همین ازدواجه دیگه!.

خندید و دستی به موهاش کشید

_نه دیوونه تصویری بهت زنگ زدم، بگو خب!.

بی حوصله گفتم_خب!؟.

تک خنده بلندی زد و ادامه داد_برو گوشی رو بزار تو یخچال بعد در رو ببند، می‌خوام ببینم وقتی در یخچال بسته‌ست چراغش خاموش میشه یا نه؟!.

نالیدم_ای خداااا این کی آدم میشه، خودت می‌دونی!.

اهورا بوسی با مسخرگی برام فرستاد

_خب حالا بدو برو گوشی رو بزار تو یخچال من اون چراغ رو ببینم.

ابرو به هم گره زدم

_اهورا واقعا؟ شوخیت گرفته دیگه؟

اخم کرد و گفت

_حرف نزن برو کاری که ازت خواستم رو بکن!.

غر غر کنان بلند شدم و گوشی رو هم با خودم برداشتم و بردم، با حرص در یخچال رو باز کردم و گوشی رو گذاشتم تو یخچال و در رو بستم، با حرص کف دستم رو به یخچال تکیه دادم و شروع به جویدن لبم کردم و بعد از چند ثانیه که گذشت، در یخچال رو باز کردم و گوشی رو بیرون آوردم و دوباره برگشتم سرجام و گوشی رو به گلدون تکیه دادم و با مسخرگی گفتم

_دیدی؟

خندید و سری تکون داد_آره بعد یکی دو ثانیه خاموش شد، حله!.

_اهورااا، اهورااا، خداوندااا تو کی سر عقل میای؟ بدبخت سی و سه چهار سالته و هنوز گاگولی!.

لبخند پت و پهنی زد_اه هاله تو هم چه انتظارات مزخرفی داری هاااا!.

یکم دیگه هم با اهورا حرف زدم و بعد از اینکه مامانش صداش زد تماس رو قطع کردم، شاید همین روزا با نیلی می‌اومد ارومیه و باز دوباره برمیگشت تهران، یه باشگاه جدید و بزرگتر تو تهران زده بود و تو کارای شرکت کمک باباش می‌کرد و دوتا ماشین خریده بود یکی سمند و یکی هم همون پرادویی که میخواست بخره و بالاخره خریدش!.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 14
  • Thanks 6
  • Haha 6
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴

بعد از یه مکالمه طولانی ای که با یکی از موکلام داشتم، برای ناهارم قرمه سبزی پختم، گاهی وقتا از سبک آشپزیم خنده‌ام می‌گیره. چون فقط یه نفر هستم خیلی کم میپزم، مثلا از لوبیا فقط به اندازه یه فنجون کوچیک استفاده می‌کنم! قابلمه‌ای که همیشه برای خورشت استفاده میکنم شاید فقط بیست سانت یا کمتر قطرشه، کلا خیلی کوچیکه ولی خوبیش اینه که سیر میشم و حداقل به اندازه یه نفر یاد گرفتم که غذا بپزم اونم بعد از کلی تمرین، طوری که نه کم بیاد نه زیاد و فقط به اندازه یه نفر که خودم باشم باشه!.

این مدت رو انقدر تنها موندم که شدم عقاب از بس که تنها و مغرورم! ولی باید قبول کنیم که تنهایی اعتیاد آوره، من که خودم به تنهاییم معتاد شدم آرامشی که من وقتی تنهام دارم هیچ جای این دنیا نمیتونم داشته باشم، طوری شده که سکوت رو به همه چیز توی این دنیا ترجیح میدم.

بعد از ناهار قبل از اینکه وسایلم رو برای رفتن به دفتر جمع کنم تا موقع رفتن بتونم سر ساعت همیشگی حاضر باشم و برسم دفتر، ویدا زنگ زد و گفت که یه خبری برام داره و شاید که بتونه چند درصدی رو تو پیدا کردن زهرا سادات کمکم کنه! و برام یه آدرس ارسال می‌کنه و برم اونجا، با دیدن آدرس جایی که گفته بود متعجب شدم آخه تقریبا میشه گفت که خارج از شهر بود یا هم کلا خارج از شهر بود و نزدیکیای یه روستا بود، بلند شدم و یه شلوار مشکیِ گشاد و شیش جیب با یه هودی گشاد تر پوشیدم، موهام رو بافتم و انداختم زیر هودیم و یه کلاه سفید هم سرم کردم و وسایلی مثل گوشی و کیف پول و سوئیچ و غیره رو برداشتم و هر کدوم رو تو یه جیب گذاشتم و از خونه زدم بیرون و با آسانسور رفتم طبقه همکف ساختمون یا همون پارکینگ و سوار ماشینم شدم و از پارکینگ زدم بیرون و رفتم سمت اون آدرسی که گفته بود.

حدود دو ساعت تو راه بودم و بالاخره نزدیکیای چهار عصر رسیدم و یه کناری نگه داشتم، چشم چرخوندم که دیدم ویدا داره با نیش باز از یه رستوران سنتی و سر راهی میاد بیرون، ای خدا این خل و چل باز با اون فک همیشه به پهنای صورتش باز اومد، واقعا چطوری میشه یکی انقدر زود مودش تغییر کنه آخه؟ نه به اون عر زدنایی که تو خونه خان داشت نه به این نیش چاکوندنایی که هر روز خدا داره!.

نفس عمیقی کشیدم تا که حرص نخورم و عصبانی نشم ولی خدایی نمیشد چون از دید من دلیلی نداره که یه نفر همیشه نیشش باز باشه البته باید به اعصاب خودم مسلط باشم و به این فکر کنم که ویدا تعادل روانی چندان قشنگی نداره، اومد و در سمت شاگرد رو باز کرد و تا نشست نفسش گرفت فکر کنم، نفس عمیقی کشیدم

_ای وای هاله چرا رفتی سانتافه گرفتی؟

چپ نگاهش کردم_دیگه معذرت می‌خوام که تو قدت کوتاهه و من قدم بلنده، من عذر میخوام که اول از علیا حضرت اجازه نگرفتم، جای سلامتع؟!.

لبخند پهنی زد_سلام چطوری؟

_میشه لطفاً خفه شیع؟

_اااه هاله تو قبل از اینکه ضربه مغزی بشی به عنوان خواهر ناتنی خیلی خوب بودی ها ولی مثل اینکه اون چند تا ضربه خیلی تاثیر داشتن، راستی چرا جدیدن تو آخر جملاتت ع میگی؟!.

راه افتادم و آروم حرکت کردم و با لبخند محوی گفتم

_چون عشقم می‌کشه بگم ع!...خو حالا کجا برم؟

دست انداخت و صندلی و پشتیش رو یکم به سمت جلو تنظیم کرد و خطاب به مسیر گفت

_یکم جلوتر سمت راست یه جاده خاکی هست بپیچ اونجا و بعد مستقیم برو ته اون جاده یه باغ متروکه هست و اونجا یه آل هست!.

اخم کردم و با تعجب گفتم

_آل؟ آل برای چی؟ حالت خوبه؟ رسما میخوای به فنا بدیم ها! من خیلی وقته پیش زدم یکیشون رو کشتم اگه این یکی بخواد انتقام بگیره چی؟

بعد از این حرفم، نا محسوس تند دستم رو بردم سمت جیبم تا مطمئن بشم چاقوم همراهمه و وقتی اطمینان پیدا کردم  دوباره فرمون رو به همون حالت قبل گرفتم که ویدا گلویی صاف کرد و جواب داد

_نمیدونم ولی چند وقت پیش خواب دیدم آلی که تو اون باغه داره در مورد زهرا سادات یه سری اطلاعات بهت میده و وقتی مطمئن شدم که یه آل اونجاست به تو خبر دادم، البته همه اینا رو تو خواب دیدم و خب من خواب هایی که میبینم همیشه خبر از آینده میدن!.

چشم هام رو با حرص تو حدقه چرخوندم و با حرص گفتم

_یعنی تو فقط از رو خواب یه همچین حدسی زدی؟

خیلی جدی جواب داد

_ولی خوابایی که من همیشه آخر هر ماه میبینم آینده‌ رو نشون میدن!.

ترجیح دادم چیزی نگم و برم همونجایی که ویدا گفته بود حالا خدا رو چه دیدی شاید اومدیم و این یه خواب درست درمون در مورد من دیده، دور جاده پر از ویلا باغ های قشنگ و سر سبز بود، اکثر یا ویلا باغ بودن، یا باغ میوه و زمین کشاورزی و اینا...

اما اون ته تهای جاده خاکی یه چیزی مثل خرابه بود، یه محوطه بزرگ و قدیمی، یکم جلو تر رفتم و درست روبروی اون باغ قدیمی نگه داشتم.

خم شدم تا بتونم کمی بهتر از پشت شیشه ماشین ببینمش، داخل محوطه‌اش به راحتی قابل دید بود، چون دور تا دورش رو سیم خاردار کشیده بودن، یه دروازه بزرگِ آهنی و میله‌ای داشت که بدجوری زنگ زده بود این یعنی اینکه قد سن یه دایناسوره که هیچ موجود زنده ای به اسم انسان این اطراف نبوده و حتما یه دلیل خیلی خاص داشته که ظاهراً اون دلیله فعلا به ما مربوط نیست چون ممکنه باعث انصرافم بشه!.

داخل باغ پر از درختای مختلف کوچیک و بزرگ بود، گل و گیاهایی که رشد کرده بودن شاید تا کمر می‌اومدن و خدا می‌دونه که بینشون چه جک و جونوری پیدا میشه که بتونی با دیدنشون سکته قلبی و مغزی رو باهم بزنی!.

یه سازه قدیمی و دو طبقه هم یه گوشه بود که انگار آتیش گرفته باشه چون همه جاش دودی و سیاه بود. شیشه های افتضاحی داشت که هر کدوم یه بلایی سرش اومده بود و از هر ناحیه ضربه و ترک خورده بودن.

نفسم رو با آه و حرص بیرون دادم، بالا غیرتا من باید برم اینجا؟ صد رحمت به حلبی آباد و سگدونی! این دیگه چیه؟ هیچ ویلای آنچنانی هم دور و اطرافش نیست که دلم خوش باشه اگه بمیرم یه خری لطف می‌کنه و جنازم رو پیدا میکنه، فقط زمین کشاورزی هست و بیابون!.

برگشتم سمت ویدا که سری تکون داد و گفت

_جایی که دیدم میتونم بگم که دقیقا همینجا بود.

چپ نگاهش کردم_یعنی از بس جا قحطه تو باید بیای خواب اینجا رو ببینی آخه؟ حالا نمیشد خواب دشتی چمنزاری چیزی می‌دیدی!؟.

 

 

 

 

?

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 16
  • Thanks 8
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵

نفس عمیقی کشیدم و رو به ویدا گفتم

_خیلی خب پیاده شو بریم ببینیم چی در انتظارمونه که بخواد به چخ بدتمون!

با هم پیاده شدیم، قفل ماشین رو زدم و دسته کلیدم رو گذاشتم تو جیبم، یکم همونجا ایستادم و به جایی که جلو رومون بود خیره شدیم، سینه سپر کردم و با بدبختی چند قدم به جلو برداشتم و هی ویدا رو ناله و نفرین میکردم که بین این همه جا و مکان الا باید بیاد خواب اینجا رو ببینه!.

رفتم و جلوی دروازه که یه درش کمی باز بود ایستادم، ویدا هم پشت سرم اومد، چندشم میشد بخوام به میله ها دست بزنم از بس زنگ زده و پر از خزه و لجن بودن.

با حرص لگد محکمی به در زدم که فقط یه پونزده بیست سانت عقب رفت و صدای وحشتناکی داد و انگار که بمب اتم بترکه، دست هام رو محکم رو گوشم فشردم و پام رو بلند کردم، و یه لگد محکم تر بهش زدم که این دفعه حدود یه نیم متری باز شد، یه جاده قدیمی و سنگ فرش شده جلومون بود که از لای هر سنگ یه درخت درومده بود برا خودش، با یه محوطه که شباهت زیادی به جنگل های آمازون داشت.

چشم هام رو با حرص تو حدقه چرخوندم، چاقوم رو درآوردم و ضامنش رو آزاد کردم، دسته چاقو رو محکم گرفتم و دست هام رو کردم تو جیب هودیم، و آروم چند قدم داخل رفتم، برگشتم تا به ویدا نگاه کنم که دیدم به کاپوت ماشین تکیه زده

با تعجب پرسیدم_چرا نمیای؟

شونه‌ای بالا انداخت_من یه دورگه کاملم و بوی من رو حس میکنه و پا به فرار میزاره، اما تو انسانی و اون فکر می‌کنه که می‌تونه شکارت کنه پس میاد سمتت.

با چشمای از حدقه دراومده گفتم

_عشقم رسما داری منو می‌فرستی تو دهن شیر ها!

شونه‌ای بالا انداخت و لب هاش رو داد جلو

_خو اگه من بیام اون فرار می‌کنه ولی مطمئنم که یه طوری تو رو به زهرا سادات می‌رسونه!.

با حرص زیر لب زمزمه زدم 

_ای خدا، میبینی؟ اینم برای من آدم شده، در صورتی که من نبودم همون گاومیشِ گاوی بود که بوده!.

اخم کردم و تند از باغ زدم بیرون، رفتم سمت ماشین و در سمت شاگرد رو باز کردم، داشبرد رو باز کردم و تفنگی که همونجا تو داشبرد بود رو برداشتم و مسلحش کردم، تفنگ دستی که پدر دانیار بهم داده بود رو گذاشته بودم تو گاو صندوق و یه سال پیش یه تفنگ دیگه گرفتم و با هر پارتی بازی و زور و لجی که بود براش مجوز گرفتم.

تفنگ مسلح شده رو گذاشتم تو جیب گشادی که هودیم داشت و طوری گرفتمش که وقتی یه چی اومد سمتم به راحتی بتونم از جیبم درش بیارم و بهش شلیک کنم. ویدا هم تمام مدت خیره به کار هام بود و در حال اجرای نقش یه ناظر!.

راه اومده رو برگشتم و دوباره وارد اون خرابه شدم، نفس عمیقی کشیدم و قدم برداشتم و سعی کردم خودم رو بزنم به اون راه اما شیش دونگ حواسم به اطرافم بود، هی می‌دیدم که چیزی بین علف ها تکون میخوره اما اعتنایی نمی‌کردم، به ظاهر اینطوری بود ولی در اصل چیزی تا شکوفه باران شدن شلوارم پر کشیدند به اون دنیا نمونده بود.

بالاخره به سازه‌ای که آتیش گرفته بود رسیدم، یه فرغون قدیمی کنارش بود که انگار از یه بالا بلندی پرت شده باشه چون از وسط غلط نکنم یه ترک گنده خورده بود، حقیقتاً به چیز خوردن افتاده بودم ولی نمیشد برگردم. از پنجره‌ای که یکی از شیشه هاش شکسته بود داخل رو نگاه کردم، یه سالن کوچیک با کلی خرت و پرت و یه آشپزخونه قدیمی و اپن دار، با یه در که انگار اتاق بود، همه جا سوخته و سیاه رنگ بود و فقط از پنجره ها نور وارد خونه میشد.

از پنجره فاصله گرفتم و به سمت در آهنی گوشه دیوار رفتم که تمام شیشه هاش‌ شکسته بود. لگدی به در آهنی و زنگ زده جلو روم زدم که با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد و صدا تو کل خونه اکو پیدا کرد.

اول سرم رو بردم داخل اما هیچ چیز و هیچکس نبود، به گوشه سالن که یه صندلی چوبی بود نگاه کردم، ظاهر خوبی داشت انگار که از جایی دزدیده شده باشه و از اول هم متعلق به اینجا نبوده، با تردید رفتم داخل و یه نگاه کلی به اطرافم انداختم و آروم به سمت صندلی قدم برداشتم و روش نشستم پا روی پا انداختم و برای اینکه حواسم پرت بشه سیگاری روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم و شروع به کشیدن سیگار کردم و همزمان مراقب اطرافم بودم.

لحظه ای رو احساس کردم یه چیزی اون بیرون جلوی در تکون خورد، با دقت بهش خیره شدم و چند ثانیه بعد یه گربه خاکستری با چشمایی که به نارنجی می‌زد اومد داخل و صاف رفت کنار دیوار جلوایم نشست و بهم خیره شد. عمیق بهش خیره شدم.

پوزخندی زدم_میدونم چیزی که نشون میدی نیستی، متوجه هستی که چی میگم؟ دارم میگم که یه گربه نیستی، از تمام حالتات معلومه که یه چیز دیگه هستی.

بیخیال چرخی دور خودش زد و دوباره بهم خیره شد، ادامه دادم

_من اومدم دنبال یه آل که تو این خرابه میمونه، می‌دونی کم کسی به دیدنش نیومده که مالک طلسم اومده!.

دوباره بهم خیره شد و پوزخند عمیق تری زدم

_هی بیخیااال من فقط چند تا سئوال دارم.

_واقعا مالک طلسمی؟

صدای یه زن بود، صدای یه زن که از تاریک ترین گوشه خونه می‌اومد، به اون سمت نگاه کردم و سری تکون دادم

_آره فکر می‌کردم که بتونی بفهمی من کیم.

صدای نازک و زنانه‌ای داشت که هر کسی باورش می‌شد اون یه انسانه ولی مطمئناً صدای اون فقط یه تله بود

آروم و با ناز خندید

_من و دوستم فقط دنبال شکاریم.

پوزخند زدم و به گربه نگاه کردم

_منظورت از دوستت اینه؟

_اره اون یه جنه، ازم چیزی در موردش نپرس که چیزی بهت نمیگم.

سعی در پس زدن ترسم داشتم، خندیدم

_من فقط در مورد یه نفر قراره ازت سئوال داشته باشم.

صدای پوزخندی که زد اومد

_بپرس مالک جان

_زهرا سادات، زهرا سادات بهشتی می‌شناسی؟

با گیجی پرسید_کی هست؟

_مادر من، زن دوم یاسر.

قهقهه بلندی زد و من فقط از اون یه صدا داشتم و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم

_منظورت دریا چشمه؟....تعجب نکن من اون دختر رو خوب یادمه، اون خوده خوده ماه بود و از زیبایی چیزی کم نداشت و کل جهان ماورا بهش میگفتن دریا چشم و همین حسادت خیلیا از جمله آنسه رو برمی‌انگیخت، من اون دریا چشم رو به خوبی یاد دارم و خودم هم جزو کسایی بودم که به زیباییش حسادت داشتم!.

کلافه پرسیدم_می‌شناسیش؟

_آره دیده بودمش، با حجاب و مهربون بود...ولی اطلاعاتی ازش ندارم و فقط می‌دونم که الف ها نجاتش دادن.

چشم هام رو ریز کردم_ چطوری میتونم با الف ها ملاقات داشته باشم؟

خندید_دختر جون به همین سادگی ها هم نیست، باید یکی رو بشناسی که با الف ها رابطه عمیقی داره و از طریق اون با الف ها رابطه داشته باشی...الف ها هیچوقت غریبه هارو قبول نمیکنن.

اخم کردم_یعنی چی؟

_یعنی باید یکی رو پیدا کنی تا پیامت رو به الف ها برسونه، در ضمن فکر نکنم که دیگه برای تو ورود به دنیای ماورا کار آسونی باشه.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 16
  • Thanks 3
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶

اخم محوی کردم_چرا؟

_چون یه انسانی! ولی اگه کسی رو پیدا کنی که بتونه ببرتت پیش اِلف ها خیلی خوب میشه.

نفس کلافه‌ای کشیدم_میخوای برم اون کس رو از کجا پیدا کنم؟!.

_نمیدونم...شاید اگه روح طلسمت رو آزاد کنی به راحتی آب خوردن بتونی با کمک اون و الف ها مادرت رو پیدا کنی! البته تضمینی برای زنده بودنش نیست.

تعجب کرده و بهت زده پرسیدم_کی؟

_مادرت رو میگم، خب این قضیه مربوط به سی سال پیش بوده، اون موقع فکر کنم که اون یه زن حدود بیست و پنج شیش ساله بود، برای این میگم تضمینی نیست چون اون یه انسانه، ولی اکثر میگن دریا چشمی که الف ها نجاتش دادن هنوز زندست، میگن پیش پریا زندگی می‌کنه، گاها هم میگن که بین انسان ها هست!.

_پریا دیگه کجا هستن؟

_نمیدونم ولی من فکر کنم که بین آدما زندگی می‌کنه و چند تا پری پیشش هستن، این آخرین چیزیه که شنیدم.

نفسم رو با آه بیرون دادم_حالا الف ها چرا باید بیان منو مادرم رو نجات بدن؟!

_اونا اولین کسانی بودند که فهمیدن تو مالک طلسمی و حتما چیزی ازت میخوان که نجاتتون دادن.

سیگار تو دستم رو پرت کردم و با پا گذاشتن روش خاموشش کردم و دقیق به اون گوشه خیره شدم

_رعنا رو میشناسی؟ میشه گفت خدمتکار شخصی خانه، همچین گوگولی و با نمکه!

_اره فقط اسمش رو شنیدم به بردگی گرفته شده بچه که بود باباش فروخته بودتش.

خواستم ادامه بدم اما پشیمون شدم و دستی به صورتم کشیدم و قصد کردم از جام بلند شم که گفت

_راستی میلاد...

دوباره سر جام نشستم که ادامه داد

_اون مالک قبلی طلسم بوده.

اخم غلیظی کردم_مالک قبلی؟ پس چرا کسی به من نگفت؟

_نمیدونم ولی نزدیکش نشو اون داره به هر دری میزنه تا دوباره طلسم رو به دست بیاره، یادت نره اون یه روباهه مکار ترین و حقه باز ترین ها، حتی از آل ها و اجنه ها هم بدتر هستن!.

سری تکون دادم و گفتم_من دیگه باید برم تایم کاریم الان دیگه خیلی وقته که شروع شده.

بلند شدم که صداش متوقفم کرد_کجا؟

برگشتم سمتش که حالا فقط ازش یه سایه معلوم بود

_شنیدم وضعت خیلی بیشتر از خیلی تو دنیای آدما توپه، خب بالاخره من و دوستم هم از دنیای خودمون فرار کردیم و تو دنیای شما زندگی میکنیم.

سریع منظورش رو گرفتم و کیف پولم رو از جیبم درآوردم

_چقدر؟

خندید_نه مثل اینکه گیراییت خیلی خوبه!.

در کیفم رو باز کردم و هرچی داخلش بود و نبود رو برداشتم و گذاشتم رو میز فلزی و سوخته‌ای که کنار دستم بود و با سر بهش اشاره کردم و بعد هم با یه خداحافظ زیر لبی تند حتی بدون نگاه کردن به پشت سرم با نیم نگاهی که به اون گربه داشتم، از اونجا زدم بیرون.

***

به میز تکیه داده و عمیق تو فکر بودم، همش دنبال یه راهی بودم که برم اون دنیا، یا ببینم کسی رو میتونم پیدا کنم تا من رو ببره پیش اِلفا، اگه کسی پیدا نشد چی؟!

صدای تقه‌ای که به در زده شد اومد، و باعث شد که از فکر بیام بیرون، سر بلند کردم و مقنعه‌ام رو کشیدم جلو و تقریبا حجابم رو رعایت کردم و یه چند تل از موهام هم بیرون بود، صاف ایستادم و گفتم

_بیا تو

در باز شد و شاهی اومد داخل، امید شاهی، لبخند محوی زد

_ببخشید مزاحم شدم، برای این پرونده‌ای که بهم دادید یه مشکلی دارم.

با سر به كاناپه قهوه‌ای رنگ بزرگ و چرم داخل اتاق اشاره کردم و خودم هم رفتم و رو یه مبل تکی نشستم و اونم اومد و روبه روم نشست و پرونده رو با چند تا کاغذ که ظاهرشون نشون میداد به عنوان مدرک هستن رو گذاشت رو میز و پرونده رو باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن و گفتن اینکه چه مشکلی داره و نداره...

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 17
  • Thanks 3
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۷

...

از حموم اومدم بیرون، ساعت پنج عصر بود، اتاق خودم حموم داشت، یعنی بین سه تا اتاق فقط یکیشون بزرگ بود و حموم داشت که اونم مال من بود، اتاقم کاملا امروزی و اسپرت بود، وارد که می‌شدی سمت چپ یه تخت دو نفره مشکی بود با رخت خواب خاکستری و مشکی، کف اتاق کاملا از پارکتای سفید بود و یه فرش طوسی مستطیل شکل هم یه گوشه بود، یه کتاب خونه سفید هم ته اتاق بود، میز آرایش سفید و مشکی، یه کمد دیواری سفید مشکی!.

یه سرویس بهداشتی هم سمت چپ بود، با یه کاناپه نارنجی پررنگ چرم، جلو روت هم یعنی یه طرف دیوار تماماً پنجره های اسپرت سرتاسری بود با پرده های سفید و مشکی با چندتا خط نارنجی، یعنی یه طرف دیوار کلا شیشه بود و دور پنجره و شیشه ها هم از بیرون با فلز مشکی تزئین شده بودن به نوعی حفاظ محسوب میشدن و یه تراس شیشه‌ای بزرگ هم بود.

امروز قرار بود اهورا اینا از تهران بیان و از اونجا که جا قحطی اومده میان خونه من، حامی هم برای چند روز باهاشون می‌اومد و باز دوباره برمیگشت تهران، دانیار و آلا ه‍م بودن که اونام میان اینجا.

با حوله لباسی سفیدی که تنم بود جلوی اینه ایستادم و با بدبختی به موهای بلندم خیره شدم، مامانم قسمم داده بود تا عروس نشدم موهام رو کوتاه نکنم، البته که دیگه نمیشد پسرونه بزنم چون جای بخیه ها قشنگ معلوم بود و کل کلم خط خطی شده بود.

سشوار رو برداشتم و رفتم تو حموم و موهام رو سشوار زدم و شونه کردم، اومدم بیرون و یه شلوارک مشکی زیر زانو با یه تیشرت زرد و گشاد پوشیدم و موهام رو بافتم، خدا شاهده تا موهام رو می‌یافتم انگشت برام نمی‌موند از بس بلند بود، انگشتای دستم رو به خاطر خستگیشون چند بار باز و بسته کردم و دمپایی هام رو پام کردم.

رفتم سمت آشپزخونه و دوساعت جلوی یخچال و در باز شدش ایستادم و به این فکر کردم که چی برای شام درست کنم، اخر سرش هم به این نتیجه رسیدم که هیچی دلمه کلم نمیشه که خودم عاشقشم و چون من عاشقشم خب بقیه هم باید باشد دیگه، نه؟، تا ساعت هشت مشغول درست کردن دلمه بودم و بعدش هم سس گوجه فرنگی درست کردم، ماست سیر و خیار ماست هم درست کردم و بعد هم ظرفا رو شستم، خدایی باید حتما یه چیزی برام به عنوان سوغاتی بیارن من اینهمه کار کردم جون کندم تا یه چی درست کنم بدم اینا که اومدن بخورن، تازه سر کار هم نرفتم و منی که تو این یه سال اینهمه کار نکرده بودم هم کردم.

دست هام رو خشک کردم و گوشیم رو برداشتم و شماره نیلی رو گرفتم

_الو؟ جان؟

به اپن تکیه دادم_کجایید؟

_زهرمار، هاله تو چرا یاد نمیگیری سلام کنی؟ سی سالته ها!.

شونه‌ای بالا انداختم_حالا نه اینکه خودت خیلی خوب سلام کردی، کجایید؟

_تازه از فرودگاه اومدیم بیرون، داریم با تاکسی میایم، راستی آدرس خونه جدیدت رو برامون اسمس کن.

لبخند زدم_باشه چند نفرید؟

_من و اهورا و هیراد و حامی چهار نفر.

از اون ور صدای اهورا اومد_گاااو شام چی داری؟ من از الان شکمم داره هشدار میده ها!.

خندیدم_نیلی اهورا هنوز به فکر شکمشه؟

بلند خندید_آره بابا، جنگم بخواد بره اول به شکمش فکر می‌کنه بعد به جونش.

تک خنده بلندی زدم_بهش بگو نمیگم تا بسوزی.

صدای اهورا اومد_به جهنم اول آخر که میام میفهمم.

لبخند زدم_خیلی خب منتظرتونم.

_باشه فقط آدرس یادت نره ها، دانیار اینا اونجان؟

تکیه از اپن گرفتم و یه سر به غذام زدم و تو همون حال جواب دادم

_نه هنوز نیومدن.

با نیلی خداحافظی کردم و آدرس خونم رو براش اسمس کردم، زیر دلمه ها رو کم کردم و حدود شاید نیم ساعت دیگه می‌رسیدن، ظرفا و لیوان و پارچ آب همه چیز رو آماده کردم و میز داخل پذیرایی رو که هجده نفره بود و چیدم، این میز رو با کاناپه و مبل و یخچال و چند تا خرت و پرت دیگه رو بابا برام خرید، البته که وسایل خونه خودشون رو هم کاملا عوض کردن، وقتی ازم پرسیدن دکور خونت رو چه رنگی میخوای گفتم سیاه، نارنجی پررنگ، طوسی و سفید همه پیف پیف اه اه کردن، اما من از اونجایی که تو کله شقی لنگه ندارم خیلی محکم رو حرفم موندم و گفتم که الا بلا من اینو می‌خوام و خونه خودمه و اینا، وقتی همه چیز رو خریدم و خودم چیدم همه با دهن باز نگاهش میکردن، همه چیز اسپرت بود و کلاسیک! برای همین دکور محشری از آب دراومد بود بخصوص با اون چند تا گلدون و گل و گیاهی که تو تراس شیشه ای خونه بود.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 17
  • Thanks 2
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۸

رفتم پذیرایی و تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو کمی بلند کردم، از داخل کمد دیواری پذیرایی خوشبو کننده فضا رو در آوردم و یه چند تا پیس تو نقاط مختلف خونه زدم تا بوی چرم وسایل و سیگار از بین بره، بوی خوبی میداد، بوی یاس میداد و عطر ملایمی داشت.

اسپری رو دوباره گذاشتم سرجاش، فردا شاید نمی‌رفتم سرکار چون بلکم اهورا اینا می‌اومدن اینجا می‌موندن.

کل چراغا رو روشن کردم و خونه تو نور غرق شد. صدای آیفون اومد و رفتم و از صفحه آیفون نگاه کردم و دانیار و آلاگل رو در حال صحبت دیدم که سخت داشتن راجب یه چیزی بحث میکردن.

دکمه در باز کن آیفون رو زدم و در ورودی رو هم باز کردم و کوسنای مبل که هر کدوم یه ور بود رو گذاشتم سر جاش از اون پسته‌ای بودم که تا کسی قصد اومدن به خونم رو نمی‌کرد شروع به برق انداختن خونه نمی‌کردم، صدای تیک در کشوی آسانسور اومد و بعدش هم در باز شد و حالا باز خوبه دونفرن همچین با داد و بیداد اومدن داخل و در حال جر و بحث بودن که هر کی بود فکر میکرد یه لشکر آدم اومدن.

دانیار تا منو دید لبخند پهنی زد و با مسخره بازی به سمتم قدم برداشت که با چندش داد زدم

_نیا نیااا.

با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد و طوری فشردم انگار من پرتقالم و می‌خواد آب پرتقال بگیره، نفسم یه لحظه رفت

جیغ زدم_دانیاااارِ گااااو.

ولم کرد و با خنده هر دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت و کشید سمت خودش و محکم بوسیدم و بعد هلم داد عقب و بینیم رو کشید و زد پس کلم با حرص محکم با کف دستم زدم رو کتفش.

آلا که تا اون لحظه داشت می‌خندید در رو بست و اومد سمتم و آروم بغلم کرد و بوسیدم، به آلاگل اشاره کردم و رو به دانیار گفتم

_خاک تو سر یاد بگیر ها!.

دهنی کج کرد_برو بابا آدم باید با جون و دل ابراز محبت کنه!.

بعد هم خودش رو پرت کرد روی مبل و دراز کشید، به آشپزخونه اشاره کرد

_تا اونا بیان برو یه چایی بیار.

زیر لب زمزمه کردم گمشو و خودم رو روی یه مبل پرت کردم و دراز کشیدم، آلا خندید و همون طور که داشت می‌رفت سمت اتاق من گفت

_بزار من لباس عوض کنم بیام.

دانیار رو به من کرد_شرط می‌بندم برا این می‌ره چایی که ببینه شام چی داری؟!.

صدای خنده آلا اومد و داد زد

_آخه به تو چه؟

دانیار خندید_دروغ میگم بگو!

سری از روی تاسف تکون دادم و یکی از پاهام رو انداختم رو پشتی مبل، من و دانیار و آلاگل همچنین وَ متاسفانه تا این سن سینگل باقی موندیم، اما خودمم نمیدونم چرا ازدواج نمیکنم؟ با اینکه تو این یکی دو سال رگباری خواستگار داشتم، ولی واقعا از هر زاویه نگاه میکنم من نمیتونم هیچ خری رو تحمل کنم و بخوام باهاش زندگی کنم مخصوصا که همه عاشق موقعیت شغلیم هستن نه خودم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 17
  • Thanks 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۹

آلاگل وقتی لباساش رو عوض کرد به قول دانیار هم رفت فضولی همم رفت چایی دم کرد و آورد، دانیار چشمکی زد و پرسید

_چی کشف کردی؟

آلا خندید_دلمه کلم و سس گوجه و دارچین

سری از روی تاسف تکون دادم_حالا پسند کردین؟

دانیار خندید_اوووف چه جورم، خیلی وقت بود دلمه کلم کوفت نکرده بودم.

آلاگل_هاله راستی آدرس خونه‌ات رو اهورا اینا دارن؟

سری تکون دادم_آره آدرس رو برای نیلی فرستادم.

دانیار_هنوز نیومدن خونت نه؟

سری بالا انداختم_نه فقط عکس و فیلمش رو دیدن.

دانیار تا دهن باز کرد چیزی بگه صدای آیفون اومد و جفتمون برگشتیم و به آلاگل خیره شدیم که با چشم غره باشه‌ای گفت و پاشد رفت تا در رو باز کنه

دانیار_حال کردی نگاهه چه تاثیری داشت که خودش گرفت باید چه غلطی بکنه؟!.

با نیم نگاهی که به سمت آلا انداختم خندیدم

_آره خیلی تاثیر گذار بود.

آلاگل با حرص دکمه در باز کن رو زد_بیشعورا...اومدن.

دانیار خندید_تو رو خدا قهر نکن تو قهر کنی من دق میکنم بی تو.

آلاگل با حرص جیغ زد_دانیااار

داد زدم_زهرمااار آپارتمانه ها جنگل نی که!.

بعد هم بلند شدم و رفتم در ورودی رو باز کردم و دو سه دقیقه تکیه به در ایستادم تا آسانسور بیاد بالا، وقتی آسانسور رسید در باز شد و اول حامی و هیراد اومدن بیرون و بعدش هم اهورا و نیلی که داشتن سر اینکه کی چمدون رو بکشه بیاره دعوا میکردن و هی چمدون چرم تو دستشون رو پرت میکردن سمت هم دیگه...

حامی با خنده اومد سمتم و بغلم کرد و لپم رو محکم کشید

_چطوری خره؟ حیف که دیگه موهات کوتاه نیست و نمیشه بهم ریختشون!.

لبخند زدم_حیف حیف ولی چه کنم که مامانم میگه کوتاهشون کنی دیگه نه من نه تو، دلم برات تنگ شده بود.

یکی زد پس کلم_هیییی بگی نگی منم یه کوچولو شاید دلم تنگ شده بود.

بعد هم هلم داد کناری و رفت داخل، هیراد با لبخند اومد سمتم و باهام دست داد و احوال پرسی کرد، تا اهورا خواست بیاد سمتم نیلی تند پرید سمتم و بغلم کرد و با خنده رو به اهورا گفت

_ها ها ها من زودتر بغلش کردم.

اهورا خندید_زهرمار، بیا اینور ببینم قبل از تو رفیق منه ها!.

نیلی خندید_عه، راستی سلام چطور پتوری؟

لبخند زدم_مرسی تو خوبی؟

چند تا زد رو پشتم_آره من خوبم، خب دیگه من برم فضولی ببینم خونت چطوریه؟!.

بعد هم ولم کرد و رفت داخل، اهورا لبخند پت و پهنی زد و دست هاش رو از هم باز کرد

_بیا بغل عمو!.

تک خنده بلندی زدم و باهاش رو بوسی کردم و اون محکم بغلم کرد

_اه اه اه هاله چقدر لاغر شدی، ولی خودمونیم خوب رو هیکلت کار کردی تو این یه سال!.

با چندش ولش کردم_بیا برو تو بدبخت هیز.

خندید_عزیز جان من هیز نیستم فقط یکم دارای دقت بالایی هستم.

_آره جون خودت بیا برو گمشو تو.

دسته چمدون رو گرفت_تو رو خدا اینهمه محبت نکن من ذوب میشم از خجالت.

با هم رفتیم داخل و هر چهار نفر از شدت خستگی هر کدوم یه جا پهن شدن تا نفسی تازه کنن، رفتم زیر غذام رو خاموش کردم و برگشتم تو حال نیلی که رو یه مبل تک نفره لم داده بود گفت

_ولی هاله خودمونیمااا ترکیب رنگای خونه خیلی باحال از آب در اومده.

دانیار_هنوز کجاشو دیدی وقتی صبح میشه آفتاب میزنه داخل قشنگ حال میکنی همه جا رو نگاه کنی همچین خفن دیده میشه.

اهورا_حالا چرا اسپرت؟

با یه پرش پریدم رو اپن و پاهام رو آویزون کردم

_نکنه میخواستی سلطنتی باشه؟ اونم هیشکی نه من!.

هیراد با لبخند گفت_چرا؟ سلطنتی دوست نداری؟

_هییی تقریبا ازش نفرت دارم.

نیلی_جدی؟ ما که خونوادگی عاشق سلطنتی هستیم، البته بجز بعضیااا!.

و بعد با چشم ابرو اومدن به اهورا نگاه کرد، اهورا شونه‌ای بالا انداخت

_ زوره مگه؟ سلیقم نیست!.

اونا مشغول صحبت شدن و من با لبخند محوی نگاهشون کردم، همگی تغییر کرده بودن، اهورا ریش گذاشته بود و موهاش تقریبا تا روی فکش می‌اومد و همه رو، روبه پشت و بالا شونه کرده بود، در کل با ریش خیلی جذاب شده بود.

هیراد ته ریش داشت و چند تکه از موهاش رو خاکستری رنگ کرده بود که از دید من که مدلم لات و لاشیه خیلی جذاب بود.

نیلی بینیش رو عمل کرده بود و موهاش رو عسلی رنگ زده بود، اما ابروهاش رو برنداشته بود، کلا معتقد بود تا شوهر نکنه ابرو برنمیداره!، گرچه من خودم هم یکی دو سالی بود دست به ابروهام نزده بودم و همین سنم رو چند سال بیشتر کوچیک نشون میداد، چند تل از موهای عسلیش رو هم دکلره کرده بود.

آلاگل هم مثل من موهاش رو بلند کرده بود و پایین موهاش رو آبی رنگ زده بود.

دانیار موهاش رو بلند کرده بود و پشت سرش می‌بست و موهاش حدودا تا رو شونه‌هاش می‌اومد، با ریشی که الان داشت هم جذاب تر شده بود.

حامی هم تنها تغییری که کرده بود این بود که رو ابروی راستش یه خط انداخته بود و تیپش رو از اسپرت به رسمی تغییر داده بود.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 13
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۰

با صدای دانیار که اسمم رو صدا زد سر بلند کردم که گفت

_غذا چی شد؟

حامی_داریم تلف میشیم ها!

به آشپزخونه اشاره زدم_فقط مونده برید غذا رو بیارید، سفره رو من چیدم.

دانیار تق زد تو سر آلا، که آلا همون لحظه دستش رو گذاشت رو سرش

_آآآآی برا چی میزنی؟

دانیار به آشپزخونه اشاره زد

_گمشو برو قابلمه رو بیار.

شاکی شدم_هووو چی چیو قابلمه رو بیار؟ عین آدم تو یه ظرفی چیزی بچین دیگه!

آلا_همه به جز من درختن؟

بعد از شام همه‌ رفتن تا بخوابن دانیار و هیراد و حامی و اهورا تو یه اتاق، آلا و نیلی هم یه اتاق، رفتم اتاق خودم و طبق عادت لعنتیم موهام رو باز کردم و شونه زدم و دوباره از اول بافتم، خدا شاهده اگه قسم مامانم نبود الان از بیخ زده بودمشون، در اتاق رو قفل کردم و لباسام رو با یه نیم تنه گشاد و یه شلوارک تا رون پام که گشادتر بود عوض کردم، چراغ خواب رو روشن کردم و چراغ اتاق رو خاموش، و خوابیدم.

...

روز بعد طبق عادتم ساعت هفت از خواب بیدار شدم، اول خواستم برم سرکار اما بعد یاد بقیه افتادم که خونه من هستن، خب صبح نمی‌رم عصر میرم! همون لباسای دیشبم رو پوشیدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعدش هم موهام رو شونه زدم و بافتم، از اتاق اومدم بیرون و شونه رو گذاشتم سر جاش و دوباره برگشتم تو سرویس بهداشتی تا دست و صورتم رو بشورم.

شیر آب رو باز کردم و اول دست هام رو شستم، خم شدم و صورتم رو شستم و چند مشت آب به صورتم زدم، همین که سر بلند کردم و با چیزی که روی آینه روشویی دیدم یه لحظه خشکم زد، تند برگشتم و پشت سرم و اطرافم رو نگاه کردم اما کسی نبود، برگشتم سمت آینه و تیکه کاغذی که بهش چسبیده شده بود رو کندم و بازش کردم

«شنیدم چند ساله داری دنبال مادرت میگردی!، میتونم کمکت کنم، میلاد!.»

پوزخندی زدم و زیر لب غریدم

_تو به من ضرر و آسیب نرسون کمکت بمونه برای خودت!.

بعد هم کاغذ رو تیکه تیکه کردم و انداختم آشغال، همین مونده میلاد بیاد به من کمک کنه، مخصوصا که دیگه تقریبا فهمیدم اون دنبال چیه؟! عمرا که اگه اجازه بدم بیاد سمتم، حالا فقط مونده بفهمم که میلاد چطوری قبلا مالک بوده و الان نیست؟ یا روح طلسم کیه و کجاست؟!.

از سرویس بهداشتی اتاق زدم بیرون، تمام پرده های اتاق رو کشیدم و چند تا از پنجره هارو باز کردم تا حال و هوای اتاق عوض بشه، قفل در اتاق رو باز کردم و رفتم پذیرایی و در شیشه‌ای و بزرگِ تراسی که تو پذیرایی بود رو با چندتا از پنجره ها باز کردم و کل پرده ها رو کشیدم، حس قشنگی بود همزمان هم سرما وارد خونه میشد هم نور خورشید.

اکثر وسایل خونه چون چرم و مخمل بودن وقتی نور بهشون میخورد می‌درخشیدن، انگار که همه خواب بودن، به درک که خوابن چون اونا خوابن من باید از خوشی های اول صبحم بگذرم؟ باند گوشه پذیرایی رو که فلش هم داشت روشن کردم و آهنگ ملایمی رو پلی کردم و صداش رو کمی زیاد کردم، کش و قوسی به خودم دادم و چند تا حرکت زدم تا خواب از سرم بپره!.

رفتم سمت آشپزخونه و زیر سماور رو روشن کردم و قوری رو شستم و چند تا تیکه ظرفی که از دیشب مونده بود رو هم شستم، هر چیزی که فکر میکردم ممکنه بقیه برای صبحونه بخورن از داخل یخچال درآوردم، مربا و کاکائو رو تو چند تا پیمانه شیشه‌ای کوچیک چیدم، چند تیکه پنیر هم تو یه پیش دستی گذاشتم، دو پیمانه هم ماست آوردم با دوتا کره برای صبحونه، ماست رو که من خودم عادت داشتم برای صبحونه حتما باید بخورم دیگه بقیه رو نمی‌دونم!.

همه چیزایی که درآورده بودم رو بردم و رو میز تو پذیرایی با چند تا تیکه نون تست و لواش چیدم، برگشتم و چایی دم کردم، شاید واقعا خیلی وقت بود اینهمه کار نکرده بودم، از بس که همیشه تنها بودم، داشتم گوجه و خیار خورد میکردم که در اتاقی که پسرا توش بودن باز شد و هیراد خواب آلود در حالی که داشت خمیازه می‌کشید و گردنش رو می‌خاروند اومد بیرون و رو به من کرد

_سلام صبح بخیر!.

لبخند زدم_صبح بخیر!.

در اتاق رو بست_همیشه اینهمه سحر خیزی؟

_عادت کردم.

_امروز نرفتی سر کار؟

سری بالا انداختم_نه برو دست و صورتت رو بشور و اهورا اینا رو بیدار کن و بیا صبحونه!.

سری تکون داد و در اتاق رو باز کرد و بلند داد زد

_پاشید بیاید صبحونه.

بعد در اتاق رو محکم بست و گفت

_الان میان!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 2
  • Haha 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۱

خندیدم_با این شیوه بیدار کردن تو حتما الان میان فقط جونت رو بردار در رو!.

به ثانیه نکشید که صدای زهرمار گفتنِ بلند دانیار اومد و پشت سرش حامی داد زد

_حیوااان مریضی صبح اول صبحی!.

هیراد با خنده تند رفت سمت دستشویی، در اتاق به شدت باز شد و اهورا با یه شلوارک آبی و رکابی سفید و موهای ژولیده تو چهارچوب در ظاهر شد و در حالی که نفس نفس میزد غرید

_کو؟ کجا رفت؟

خندیدم که رو به من داد زد

_مرض داری ساعت هفت صبح برا من آهنگ بی‌کلام گذاشتی؟ اون گاو کو؟

شونه‌ای بالا انداختم

_به من چه؟ عشقم کشید آهنگ گذاشتم!.

بعد هم به سمتی که سرویس بهداشتی بود اشاره کردم

_رفت دستشویی.

از اتاق اومد بیرون و در رو محکم کوبید که این دفعه دانیار زد به سیم آخر و عربده کشید

_گااااااو.

چاقوی تو دستم رو محکم کوبیدم رو میز و داد زدم

_آپارتمانه هااا!.

اهورا اومد و رو یکی از مبل ها نشست و برو بابایی بهم گفت و خواستم جوابش رو بدم که در اون یکی اتاق باز شد و آلاگل اومد بیرون و در حالی که تو حالت خواب و بیداری بود زیر لب پرسید

_چی شده؟ 

اهورا غرید_هیچی نذاشتن دو دقیقه راحت بمیرم!.

به من چه‌ای زیر لب گفتم و دوباره مشغول خورد کردن خیار و گوجه شدم و وقتی تموم شد دست هام رو شستم و خیار و گوجه هایی که خورد کرده بودم رو برداشتم و بردم گذاشتم رو میز و دوباره برگشتم و این دفعه به تعداد چایی ریختم و بردم و همون طوری با سینی گذاشتم وسط میز، والا کی حال داره دونه دونه چایی بچینه هرکی خواست بیاد برا خودش برداره، بقیه همگی دیگه بیدار شدن و به نوبه رفتن دستشویی، اول از همه خودم رفتم سر میز نشستم، هیراد هم بعد از اینکه چندتا پس گردنی خورد اومد و روبه روم نشست!.

بعدش هم اهورا اومد و بقیه تو صف دستشویی بودن و هرکدوم یه جا وِلو و منتظر اونیکه تو دستشویی بود. دانیار خمیازه‌ای کشید و رفت سمت اتاق من که گفتم

_هووو کجا؟

_خبر مرگم دست به آب!.

بعد هم در اتاق رو باز کرد و رفت داخل، حامی که به دیوار کنار دستشویی تکیه داده بود چپ نگاهم کرد و غرید

_تو اتاقت دستشویی داری؟

سری تکون دادم_آره سرویس بهداشتیِ!.

آروم سرش رو زد به دیوار و نالید

_می‌مردی از اول بهم میگفتی تو اتاقت دستشویی داری که من اینجا دوساعت تو صف نباشم؟

شونه‌ای بالا انداختم_نپرسیدی منم نگفتم!.

بعد هم سرم رو انداختم پایین و مشغول لقمه گرفتن برای خودم شدم

اهورا_تو رو خدا صدای این ضبط لامصب رو ببر و این پنجره و در تراس رو هم ببند.

سری بالا انداختم_بزار حال و هوای خونه عوض بشه بعد.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 9
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۲

دهنی کج کرد و ادام رو در‌آورد و غرید

_مرض داری ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشی؟

لقمه تو دهنم رو قورت دادم و جواب دادم

_عادتمه که شیش و نیم هفت از خواب بیدار بشم تا برم سر کار.

حامی تکیه از دیوار گرفت_خب چرا امروز نرفتی؟.

_نه اینکه خیلی براتون ارزش قائلم برای همین نرفتم موندم خونه پیش شماها.

_شیفت عصر هم داری؟

سری به معنای آره تکون دادم و لقمه دیگه‌ای برای خودم گرفتم و یه گاز بهش زدم و حامی گفت

_عصر که رفتی منم باهات میام تا محل کارت رو ببینم.

اهورا تند سر بلند کرد_منم میام!

حامی_تو کجا؟

اهورا دست دراز کرد و یه چایی برا خودش برداشت

_میام سر قبر تو، خو می‌خوام بیام محل کار این گاو رو ببینم دیگه.

چشمام رو تو حدقه چرخوندم_ مگه تا بحال نیومدید؟

محمد حامی_خب نه آخه گفتی که دکور و دیزاینش رو عوض کردی برا همین.

یهو یاد دکور جدید دفتر افتادم و با ذوق گفتم

_راستی یه آکواریوم گنده و پر از ماهی هم گرفتم و هر وقت بیکارم میرم اونجا می‌شینم و کتاب میخونم، انقد حال میده‌ه‌ه‌ که نگو!.

اهورا تک خنده بلند و کوتاهی زد

_پس بالاخره آکواریوم گرفتی؟

هیراد که تا اون لحظه ساکت بود پرسید

_ چند تا کارآموز داری؟

_چهار تا.

در اتاقم باز شد و دانیار در حالی که بسیار شیک و مجلسی دستاش رو با تیشرتش تمیز و خشک میکرد اومد بیرون و حامی تند هلش داد کناری و رفت داخل اتاق، نیلی هم از دستشویی بیرون اومد و آلاگل پرید داخل، نیلی و دانیار اومدن و سر میز نشستن، دانیار یه نگاه به کل میز کرد و پرسید

_عسل نداری؟

با انگشت شستم به آشپزخونه که پشت سرم بود اشاره زدم

_چرا تو کابینت هست یادم رفت بیارم.

سری بالا انداخت و با نگاهی که به آشپزخونه کرد تند گفت

_خب ولش کن مربا میخورم.

اهورا کمی از چاییش رو خورد و با خنده گفت

_هی هی هی بسوزه پدر تنبلی!.

دانیار خندید_خو کی حوصله داره برا یه عسل پاشه این همه راه رو بره؟

***

با بدبختی رو صندلیم نشسته بودم و داشتم به اهورا و حامی که داشتن تمام سمبه سوراخای اتاق کارم رو میگشتن نگاه می‌کردم و تاسف می‌خوردم برای خودم، یکی با کله رفته بود تو قفسه هارو می‌گشت یکی هم داشت داخل کمد هارو نگاه می‌کرد.

به ساعتم نگاه کردم که ساعت هفت شب رو نشون میداد و هنوز نیم ساعت به پایان تایم کاریم مونده بود، هدفونم رو گذاشتم رو گوشم تا صدای اون دوتا رو نشونم و حرص نخورم، و بعد با خیال راحت مشغول خوندن پرونده روبه‌روم شدم.

...

با احساس اینکه یکی چند بار زد رو شونه‌ام سر بلند کردم که دیدم حامی بالا سرمه، هدفونم رو درآوردم و رو بهش پرسیدم

_چی شده؟

به در اتاق اشاره کرد_منشیت داره در میزنه!.

همین لحظه چند تقه به در خورد، مقنعه‌ام رو کشیدم جلو و گفتم

_بیاتو

در باز شد و منشیم خانوم حضرتی اومد داخل و به نشونه سلام سری تکون داد و روبه من گفت

_خانوم میرزاخانی زمان کاری این شیفت تموم شده، همه رفتن و منم دیگه دارم میرم.

سری تکون دادم_بله حتما! میتونی بری ماهم دیگه میریم.

لبخند پر تردیدی زد_فقط ببخشید در ورودی...

سری تکون داده و تند گفتم_خودم قفل میکنم 

لبخند زد_خدانگهدار

زیر لب خداحافظی کردم، در رو بست و رفت، رو کردم سمت اون دو نفر

_خیلی خب پاشید بریم.

حامی به بیرون اشاره زد_راستی اون تابلو فرش گنده‌ای که تو سالن رو دیوار وصله و چند بیت از اشعار سعدی هست رو چند خریدی؟.

چپ نگاهش کردم_الان انتظار داری من قیمت اون تابلو رو یادم بیاد؟

_خب حداقل بگو ببینم از کجا گرفتی؟.

اهورا زد زیر خنده_همه جا، مهد فرش، خانه فرش، آقای فرش، لوازم خانگی، فرش فروشی و و و همه جا!

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۳

بدون توجه به اون دونفر که داشتن باهم کل کل می‌کردن، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و صداشون زدم تا که بیان بیرون، جفتشون اومدن و رفتن بیرون، از اتاق منشی هم بیرون اومدم که دیدم جلوی در ورودی ایستادن و منتظر به من نگاه می‌کنن.

از سالن هم رفتم بیرون، در ورودی رو بستم و قفلش کردم و باهم سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ...

تو ماشین اهورا کل داشبوردم رو زیر و رو کرد تا ببینه چیزی پیدا می‌کنه یا نه؟ آخر سر هم یه چیپس سرکه‌ای نصف و نیمه پیدا کرد و با حامی، با کلی جنگ و دعوا خوردنش، فقط این مونده بود بین هم تقسیم کنن بگن یکی من یکی تو، یکی من یکی تو!

عصر دانیار و آلاگل رفتن و بقیه موندن خونه من، میدون رو دور زدم و پیچیدم تو خیابون اصلی، اهورا که به صندلی تکیه کامل زده بود من رو مخاطب قرار داد

_هنوز باشگاه میری؟

سری تکون دادم که پرسید_کی؟

_شنبه، دوشنبه، پنج شنبه، ساعت چهار تا شیش

_منم ببر

نیم نگاه کاملا چپی بهش انداختم_باشگاه زنونه تایم زنونه من تو رو بردارم کجا ببرم؟

حامی خندید_کاری نداره که چند دست از لباسات رو تنش کن بردار ببرش.

از آینه نگاهی بهش انداختم_اووو بعد استاد ببخشید این فیس قشنگ رو من چیکار کنم با این ریشا؟

ریز خندید_کرم پودر و پودر فیکس بزن.

و زد زیر خنده، اهورا در حالی که سعی می‌کرد نخنده بیشعوری زیر لب گفت و به بیرون خیره شد، سرعتم رو زیاد کردم و خواستم بپیچم سمت خیابونی که به خونم ختم می‌شد، که اهورا به جلو اشاره کرد.

_کنار همین خیابون یه کافی شاپ هست اونجا نگه دار کار دارم.

_چه کاری؟

پیچیدم توی خیابون که جواب داد_یکی از این فک و فامیلای بابامه یه بسته برای بابام داره، میده من که وقتی رفتم تهران برای بابام ببرمش.

سری تکون دادم و کنار کافی شاپی که بهش اشاره زد نگه داشتم، تند با گوشیش یه شماره گرفت

_الو؟ کجایی؟

_....

_نه من جلو همون کافی شاپی هستم که گفتی.

_....

_تو یه سانتافه شاسی بلند مشکی

_....

_آره آره بیا

_....

_خیلی خب منتظرم!.

قطع کرد و شیشه سمت خودش رو کامل داد پایین و منتظر به در کافی شاپ خیره شد، کمی که گذشت در کافی شاپ باز شد و یه دختر با مانتو جلو باز سرخابی و شلوار سفید و کتونی مشکی، شال و تیشرت تنگ مشکی، و موهایی که کاملا باز و بیرون بودن، اومد بیرون، یه بسته هم تو دستش بود.

اومد سمت اهورا ایستاد و با صدای نازک شده‌ای گفت

_سلااام خوبی؟

اهورا سری تکون داد_سلام بده

دختره همچین آروم دستش رو آورد بالا و بسته رو با ذوق سمت اهورا گرفت که انگار بدبخت مادرزادی معلول بوده، لبخند پت و پهنی زد

_بفرماییـــد اینم بسته‌ای که پدر خواسته بودن.

اهورا بسته رو گرفت و تشکری کرد، دختره خداحافظی کرد و خواست بره که اهورا گفت

_اگه ماشین ندارید می‌خوای بریسونیمتون!.

دختره با صحنه آهسته در مقابل نگاه من که داشتم با دهن کج و چندش نگاهش می‌کردم برگشت

_نه ممنووون خودمون میریم

اهورا_تعارف نکن ها!

_آخه من سوار این بشم؟! اممم...

به ثانیه نکشید که کف دستم رو محکم کوبیدم رو پیشونی اهورا و هلش دادم عقب و کمی خودم رو دادم جلو تند توپیدم به دختره

_آآآ ببخشید سوفیا لورن شما متولد کجایید؟ پلژیک؟ آلمان؟ اسپانیا؟ فرانسه؟ ایتالیا؟ تورنتوی کانادا؟ رم ایتالیا؟ نروژ؟ دبی امارات؟ بابا همین ایران خودمونه دیگه همچین میگی این، انگار تا چشمای وزغیتو باز کردی تلپی افتادی بین محصولات بوگاتی و لامبورگینی! شرط می‌بندم با پیکان و پراید و نیسان بزرگ شدی، تو هیچ می‌دونی اینی که تو بهش میگی ایننن چقدر قیمتشه؟ بدبخت تو خودتم بفروشی اینو نمیتونی بخری بعد اومدی میگی این؟ نه جان من اومدی میگی این؟ تو غلط می‌کنی خیلی خیلی چیز میخوری ماشینی که من با پول خودم خریدم رو بهش میگی این، دفعه آخرت باشه به ماشین من میگی این ها سوفیا لوررر....ن!.

سری بالا انداختم و در حالی که داشتم کمربندم رو باز میکردم تند گفتم

_نه اینشکلی نمیشه بزار یه دور بیام چپ و راستت کنم دلم خنک شه بعد.

تا خواستم در ماشین رو باز کنم اهورا با خنده بازوم رو گرفت و رو به دختره که خشکش زده بود گفت که بره، با حرص دوباره خم شدم و داد زدم

_ایشالا با سجده بری زیر تریلی هیژده چرخ.

اهورا که داشت بلند بلند می‌خندید بازوم رو تکون داد

_بس کن دیگه.

اخم کردم_آخه به ماشینم گفت این!.

حامی ایندفعه با شدت بیشتری زد زیر خنده و بلند قهقهه زد و بریده بریده گفت

_اون ...بدبخت یه زری...زد تو چرا...جوش آوردی؟

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
  • Haha 9
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۴

با حرص به حامی نگاه کردم و بلند گفتم

_نشنیدی به ماشینم گفت این؟!.

اهورا در حالی که از شدت خنده فکش درد گرفته بود و دستش رو فکش بود گفت

_خدایی خیلی خوب بود، همچین بدبخت و به رگبار گرفتی که حتی فرصت نکرد از خودش دفاع کنه.

اخم کردم_چرا نزاشتی برم بزنم تو گوشش؟

خندید_ای بابا هاله ول کن دیگه توام!عه!.

***

اون شب وقتی رفتیم خونه هیراد و نیلی باهم دیگه انگار که یه هنری کرده بودن و کمر همت بسته بودن، رفته بودن گوشت خریده بودن و تو بالکن مشغول کباب کردنش بودن، فقط خوب شد که واحد های دیگه نیومدن ‌و به خاطر بوی دود و ذغال شکایت نکردن!.

چند روز بعدش هم همگی برگشتن تهران، تو زمانی که پیشم بودن مشکل یا اتفاق خاصی پیش نیومد، رهام هم همین روزا بود که بیاد مرخصی! هلیا هنوز هم با اون پسره رامتین که پسر خاله اهورا در ارتباط بودش فقط نمیدونم چند وقت پیش چرا اینهمه عجیب غریب شده بود، انگار که می‌خواست چیزی بهم بگه اما باز پشیمون میشد گاهاً بعضی وقتا که میرفتم خونه بابام اینا می‌نشست با یه لبخند عمیق به دیوار زل میزد، فک کنم عاشقی بدجوری زده بود به سرش!.

خداداد پسر عمه روزیتام از دار دنیا یه لیسانس گرفته بود و هی چپ می‌رفت راست می‌اومد می‌گفت که من لیسانس دارم و اینا، چند ماه دیگه هم می‌رفت سربازی، الناز خواهرش هم داشت درس میخوند.

رویا دختر عمو حسین هم می‌رفت با مادرش تو یه تولیدی کار می‌کرد، ای خدااا اینا ماهی یکی دو تومن میگرفتن هی می‌اومدن زرت و زرت پز میدادن، آخر سر هم مامان من جوش می‌آورد و می‌گفت که والا اینکه چیزی نیست همین هاله ما پرونده داره دویست سیصد میلیون، حالا شاید یکم بلوف بودا من گرون ترین پرونده عمرم نزدیک دویست میلیون بود که دوسال طول کشید و آخر سر هم به نفع ما تموم شد، موضوعش هم اگه خوب یادم باشه در مورد قاچاق و اینجور چیزا بود، ولی مهم اینه که آخرش من بردم.

تو دادگاه و دادسرا و آگاهی اینا کلی دوست و آشنا پیدا کرده بودم و سعی میکردم که با همشون در ارتباط باشم تا اگه خدایی نکرده روزی مثه خر تو گل گیر کردم حداقل یکی باشه که سه سوته بیاد و نجاتم بده!.

چند سالی بود که همش منتظر دیدن یونس بودم ولی اصلا هیچ خبری ازش نداشتم و معلوم نبود که کجا گور به گور شده!.

اگه که بیکاری میزد به سرم میرفتم و پیش سامی یوسف که حالا یه کافی شاپ بهتر زده بود میموندم، اما رابطم باهاش آنچنان صمیمی هم نبود.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 13
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۵

اومده بودم خونه مامان اینا البته به اصرار خودش،تو اتاق خودم بودم، چند وقت دیگه قرار بود رهام بیاد مرخصی، مامانو بابا خونه بودن و هلیا رفته بود بیرون، اگر که غلط نکنم از صد درصد همون صد درصدش رو رفته بود پیش اون عنتر رامتین!.

دست کردم تو جیبم و شانسی یکی از گوشی هام رو درآوردم و شمارش رو گرفتم و بعد از چند ثانیه با خنده جواب داد

_جااان؟

دهنم رو کج کردم_زهرمااار

صداش رو صاف کرد و جدی شد_هاله تویی؟.

_کوری؟ یه نیگا به شماره بنداز بعد عر عر کن!.

معلوم بود که کنار یه نفره

_آره عزیزم منم خوبم!.

_برو بَ بَ این همه قمپوز و زاقارتو برا کی میدی؟ اون الدنگِ گوریل انگوری رامتین؟ بابا بیخیاااال بیخیاااال...

با صدایی که اعتراض توام با لبخند توش بود گفت_عه هاااله؟!.

_خو چیه؟ راست میگم دیگه، اه اه اه پسره نچسب چندششش با اون بینی عمل کرده و موهایی که همیشه اتو مو و ویو میکشه، شرط می‌بندم که همه حرفام رو شنیده با اون گوش و شنوایی که داره!.

از اون ور صدای خنده اومد و بعدش صدای رامتین که می‍گفت

_هاله جان دیگه چیزی نموند که نچسبونده باشی به من؟!.

رو تخت جا به جا شدم_گوشی رو بده گوشی رو بده بهش!.

_خیلی خب خیلی خب وقتی اومدم باهم دیگه حرف می‌زنیم خب؟...

چند ثانیه بعد صدای رامتین اومد و انگار که گوشی رو از دست هلیا گرفت و با خنده گفت

_جانم بگو گلم!.

اخم کردم_اولین و آخرین بارته به من میگی گلم ها، نگو چندشم میشه!.

خندید_خداییش چرا هیچوقت اعصاب نداری؟

_اون دیگه به خودم مربوطه، ببین دارم دوباره بهت میگم خدا شاهده یعنی هلیا رو ناراحتش کنی یا اشکش در بیاد...

پرید وسط حرفم_بابا بخدا خودم می‌دونم، تا بحال هفتاد بار تهدیدم کردی! بقرآن میام خواستگاریش!...

_خلاصه گفته باشم اگه بفهمم از گل کمتر شنیده یا میام خ-ش-ت-ک شلوارت رو می‌کشم سرت یا سرت رو می‌کنم تو خ-ش-ت-کت هااا حواست باشه خودت که خوب می‌دونی چه سگ اعصابیم!.

قهقهه زد_می‌دونم بابا بخدا می‌دونم که لنگه همون اهورایی!.

_حالا گوشی رو بده هلیا

بعد از چند ثانیه مکث گفت_باش خداحافظ

چند ثانیه بعد صدای هلیا تو گوشی پیچید_الووو؟ هاااله؟

_ها؟

_مگه نمی‌خواستی چیزی بگی؟

ابرویی بالا انداختم_آها چرا آره می‌خواستم بگم خداحافظ

_همین؟

_چیه نکنه می‌خوای قربون صدقت برم و عشقم جیگرم نفسم نفسم برات را بندازم؟ همینه که هست.

منتظر نموندم، قطع کردم و گوشی رو انداختم یه ور، هرکاری میکردم از این پسره رامتین خوشم نمی‌اومد که نمی‌اومد!.

هلیا هم همچین براش جان فشانی می‌کرد و جون می‌داد انگار چه تحفه دست نیافتنی‌ای هست که ما خبر نداریم، چند وقت پیش هم رفت و دماغش رو عمل کرد، ای خدااا حالا این دماغ عمل کردنت چه کاری بود؟ اینو دیگه من کجای دلم بزارم آخه؟ سر دلم یا ته دلم؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
  • Thanks 1
  • Haha 10
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۶

نفسم رو با آه بیرون دادم و موهام رو که زیرم گیر کرده بود و نمیزاشت تکون بخورم درآوردم و خواستم دراز بکشم که حس کردم یه چیزی خورد به شقیقم تند سر برگردوندم و به سمت راستم نگاه کردم اما چیزی نبود، بلند شدم و نشستم که چشمم به یه کاغذ مچاله شده کنار بالشتم خورد، کاغذ رو باز کردم

«شنیدم دنبال مادرتی و پیداش نمیکنی!»

فورا برگشتم سمتی که کاغذ ازش پرت شده بود که یهو از سمت دیگه یه کاغذ دیگه پرت شد و صاف افتاد کنار زانوم یه نگاه کلی به اطرافم انداختم و با تردید کاغذ رو برداشتم و باز کردم

«تنها کمکی که از دستم برمیاد اینه که آدرس یه دریچه که باز هست رو بهت بدم، فقط به شرطی که سکوت کنی و نگی که کار من بوده!.»

دوباره یه کاغذ دیگه افتاد کنار پام روی تخت، تند برش داشتم و بازش کردم

«ولی این دریچه یه فرقی داره، که فقط و فقط به یه جا می‌ره! به مادرت نمی‌رسی اما به یکی می‌رسی که به وجودش نیاز داری، اونا دارن دوباره برمیگردن!.»

دهن باز کردم_مگه دریچه کجا میره؟

یه کاغذ دیگه صاف خورد تو پیشونیم، با حرص برش داشتم و بازش کردم

«اونو دیگه خودت باید بفهمی، ولی میرسونتت به روح طلسم»

زمزمه کردم_ولی من هنوز نمی‌دونم روح طلسم کیه!.

منتظر بودم که بازم یه کاغذی چیزی بهم اصابت کنه اما هیچ خبری نشد و فقط یه کاغذ کوچیک پرت شد سمتم

بازش کردم و داخلش رو نگاه کردم، یه آدرس تو خود این شهر! ولی آدرس کجا رو نمی‌دونم، اونی که کاغذ پرت می‌کرد که می‌گفت آدرس یه دریچست که من رو به روح طلسم می‌رسونه!.

حالا روح طلسم کیه؟ تند بلند شدم و کل کاغذا رو جمع کردم، بجز اونی که آدرس روش بود و پرتشون کردم داخل سطل آشغال، گوشیم رو برداشتم و تنها کسی که الان میتونست به دردم بخوره ویدا بود، شماره ویدا رو گرفتم

_الو ویدا؟

_سلام بله؟

_کجایی؟

یکم مکث کرد_اومدم پیش سوسنا!.

_خیلی خب همونجا بمون الان میام دنبالت کارت دارم.

_چیکارم داری؟ من تازه اومدم اینجا.

_به درک فعلا کاری که باهات دارم و چیزی که می‌خوام ازت بپرسم مهم تره!.

_اما هاله من تازه اومدم اینجا

با حرص غریدم_د آخه بدبخت تو که هر روز هفته رو اونجا پلاسی یه روز نباشی باور کن چیزی نمیشه ها!.

_خب حداقل چند دقیقه دیگه بیا

_ای خدااا گاو من تا حاضر بشم تا بیام نیم ساعت طول می‌کشه

یکم مکث کرد_خیلی خب بیا منتظرتم.

با ویدا خداحافظی کردم و تند تند لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و برای مامان هم یه سری چرت و پرت سر هم کردم و بهونه های الکی آوردم و از خونه زدم بیرون.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Thanks 1
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۷

جلوی مطب روانشناسی منتظر ویدا ایستاده بودم و با انگشتام رو فرمون ضرب گرفته بودم، نفسم رو با آه بیرون دادم و به در ورودی ساختمون خیره شدم و بعد از چند ثانیه ویدا رو دیدم که داشت از پله ها پایین می‌اومد.از ساختمون خارج شد، عرض خیابون رو با احتیاط طی کرد و اومد و سوار شد با بی حوصلگی گفتم

_خب به حمد الهی اومدی؟

لبخند پت و پهنی زد و چیزی نگفت، سری از روی تاسف تکون دادم و حرکت کردم که بعد از چند دقیقه پرسید

_کجا میریم؟

کنار بینیم رو خاروندم_خب...بزار اینطوری شروع کنم، تو چیزی در مورد روح طلسم می‌دونی؟

یكم فکر کرد_خیلی نه فقط می‌دونم تو اطراف جنگلای شمالی زندانی شده!.

_خب چرا؟.

_دقیق نمی‌دونم ولی یه بار خان و بقیه داشتن در موردش حرف میزدن منم شنیدم.

نیم نگاهی بهش انداختم_خب چی شنیدی؟

_می‌گفتن که مالک قبلی طلسم میلاد بوده، بعد میلاد عاشق یه روباه سفید میشه و اون روباه هم عاشق اون، در اصل جفت هم بودن، روح طلسم هم یه زن بود و زن میلاد که اسمش رو نمی‌دونم همیشه حسودی میکرد که یه زن دیگه پیش شوهرش باشه برای همین به میلاد میگه که نمی‌خواد اون زن رو ببینه، میلاد هم از بس عاشق بوده، می‌بره و با طلسمی که هیچ پادزهری نداره روح طلسم رو تو قسمت دیواره تاریک جنگل شمالی زندانی می‌کنه اما غافل از اینکه اگه روحی نباشه طلسمی هم نیست و اگه طلسمی نباشه مالکی هم نیست! درست همون روز روح طلسم، طلسم رو از میلاد میگیره و تو وجود تو قرار میده اما خودش زندانی میمونه و منتظر میمونه که مالک بعدی بیاد و نجاتش بده، میلاد وقتی میفهمه که قدرتش رو از دست داده زنش رو ول می‌کنه و حتی می‌خواسته که بکشتش اما چند تا روباه دیگه میان و نجاتش میدن، از اون روز میلاد میوفته دنبال مالک جدید اما چون بین انسان ها بوده نمیتونه پیداش کنه و اینکه طلسم مکان یابی روی مالک ها اثر نداره!.

غریدم_واقعا میمردی اینو زودتر بهم بگی؟

_بخدا همین چند وقت پیش شنیدم.

_خب منم دارم میگم میمردی همون روز دهن وا میکردی میگفتی؟

شونه‌ای بالا انداخت_به من چه خو؟!.

دلم میخواست طوری از پنجره ماشین با لگد به دور دست ها پرتابش کنم که ستاره شه تو آسمون!...یه نگاه به آدرسی که رو کاغذ بود کردم و گفتم

_ببین من الان دارم میرم به این آدرس گور به گور شده تا بتونم روح طلسم رو پیدا کنم و بعدش هم زهرا ساداتمو میای بیا نمیای هم نیا!.

سری به معنای آره تکون داد و گفت

_نه میام دوست دارم بیام و ببینم روح طلسم کجا زندانی شده!.

سرعتم رو یکم زیاد کردم و پرسیدم

_مگه جایی که توش زندانی هست رو ندیدی؟

_نه کسی جرات نمیکنه سمت سرزمینای شمالی و جنگل شمالی و دیواره تاریک بره!.

_یعنی تو تابحال اونجا رو ندیدی؟

_گفتم که فقط اسمش رو شنیدم!.

_مگه چجور جایی هست که نمیشه رفت؟.

_اول از همه موجودات اونجا یه فرقایی با بقیه دارن، روباهای سفیدی که از نسل پریانن، شیفترایی که برای گرگا و روباها کار می‌کنن، روباهای کوهستان که روح کوهستانن، گرگینه هایی که از نسل خون آشام و گرگن، پری های دریایی که وحشی هستن، الف ها که برترین جادوگرای جهان هستن و خیلی چیزای دیگه! در اصل می‌دونی پشت دیواره تاریک رو کسی تابحال ندیده اون دیواره مثل یه محافظ عمل می‌کنه!.

دوباره به آدرس و خیابون روبه روم نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم و جلوی همون رستورانی که گفته بود، نگه داشتم ویدا با تعجب پرسید

_اومدیم رستوران؟

دستی به لبم کشیدم_نه دریچه تو دستشویی همین رستورانه!.

_تو دستشوییش؟

سری تکون دادم_آره ببین اول میریم اونجا بعد من غذا سفارش میدم، قبل از اینکه غذا رو بیارن من به بهانه دست شستن میرم دستشویی، كلید ماشین رو هم میزارم رو میز، اگه دیدی تا بیست دقیقه نیومدم، بی سر و صدا از اونجا بزن بیرون و برو خونه من کلید خونه تو جاکفشی داخل یه پوتین هست! فهمیدی؟

سری تکون داد و جفتمون پیاده شدیم و رفتیم سمت رستوران شیک و پیکی که جلو رو مون بود، آروم در رو به سمت جلو هل دادم و جفتمون وارد شدیم، رستوران تقریبا خالی بود، وقتی وارد شدیم همه سرا به طرز عجیبی چرخیدن سمتمون، چند دقیقه نگاهمون کردن و دوباره به کار خودشون مشغول شدن، به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم پشت یه میز چوبی و دونفره نشستیم، چند ثانیه بعد یه گارسون هیکلی و قد بلند با یه منو تو دستش اومد و منو رو گرفت سمتمون، به ویدا اشاره کردم که منو رو بگیره، ویدا منو رو گرفت و یکی دوبار ورق زد، یه چیکن کلاسیک با سیب زمینی و سوخاری برای جفتمون سفارش داد، گارسون خواست بره که گفتم

_آقا ببخشید کجا میتونم برای ناهار دست هام رو بشورم؟

یکم نگاهم کرد و بعد به دری که آخر سالن رستوران بود اشاره کرد و گفت

_اونجا!.

بلند شدم و ممنونم آرومی زیر لب گفتم و روبه ویدا گفتم

_الان میام.

ویدا هم برای عادی نمایی سری تکون داد و مشغول گوشیش شد، سمت دستشویی حرکت کردم و از آینه روی دیوار کناری دیدم که تا برم و برسم به در چند نفر با چشم دنبالم میکردن، وارد شدم.

جالب تر این بود که قسمت زنونه و مردونه نداشت، فورا کاغذ رو از جیبم در آوردم، و یه نگاه دیگه بهش کردم، دری که با همه فرق داره! به درا نگاه کردم و اون ته یه در فلزی دیدم که یه چیز بزرگ و سفید داخلش بود.

آب رو باز کردم و سرسری دست هام رو شستم و بعد هم تند رفتم سمت همون در و بازش کردم، جلو روم یه آب گرمکن بود و پشتش هم یه در دیگه، با استرس فورا از کنار آب گرمکن گذشتم و اون در رو هل دادم و وارد شدم و پشت سرم بستمش، مثل یه طونل بود که آخرش به یه جا ختم میشد، به پشت سرم و در بسته نگاه کردم و تند تند و با ترس به سمت همون خروجی قدم برداشتم و تا از اونجا خارج شدم با موجی از دود و سیاهی روبه رو شدم.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۸

آروماز کناره های تونل گرفتم و ازش خارج شدم و به محیط روبه روم نگاه کردم، لعنتی با جهنم فرقی نداره! یه زمین و محیط بزرگ که کاملا سوخته بود و پر از تنه های درخت بود و هنوز هم ازشون دود بلند میشد، بعدش هم یه دیوار بزرگ و بلند بود که کاملا با درخت های سیاه رنگ و آتیش گرفته پوشونده شده بود و ازشون دود بلند میشد!.

نفس عمیقی کشیدم و به دور و ورم نگاه کردم، حتی یک دانه کفتر هم پر نمی‌زد، یعنی هیچی که هیچی! هیچی نبود که نبود.

کاغذ رو دوباره در آوردم و نگاه کردم

_ورودی، قسمتی که فقط دوده

چشم گردوندم و با دقت کل دیوار رو نگاه کردم، دوباره و دوباره چند بار کل اون دیوار رو نگاه کردم، فقط یه قسمت که کاملا تاریک بود توجهم رو جلب کرد، آروم به همون سمت قدم برداشتم و با احتیاط روی اون خاک سوخته راه می‌رفتم و همه نگاهم اطراف و قدم هایی بودن که برمی‌داشتم، وقتی به همون قسمت رسیدم یه نگاه به دور و ورم کردم و بعد هم یه نگاه به دیوار روبه روم، لامصب سکوتش باعث میشه سگ لرزه بگیری از ترس، همین که تشنج نکردم خودش خیلیه!. آروم دستم رو بردم جلو که ازش رد شد، دستم رو آوردم بیرون و خدارو شکر صحیح و سالم بود، مثه سگ داشتم از ترس و تنهایی و خوف میلرزیدم و برای اومدن به اینجا و خریتم به چیز خوردن افتاده بودم، یکی نیست بگه آخه بشر مگه مرض داری عقلت رو دو دستی میزاری کف دست اونی که هنوز ریختشم ندیدی؟.

سر برگردوندم و با چیزی که دیدم خشکم زد، یه دختر و یه پسر با هول از همون جایی که من اومده بودم بیرون اومدن و چشم گردوندن و با دیدنم دختره به سمتم اشاره کرد

_اوناهاش اونجاست!.

بعد هم جفتشون دویدن سمتم، با دیدنشون چشمام گرد شد، یاابلفضل سرعت جت جنگی دارن، وقت رو تلف نکردم و از ترسم تند رفتم تو همون دود و یکی دو ثانیه بعد تو یه جاده خاکی که دورش پر از درختای خاکستری و سوخته بود پرت شدم، کدوم سمت بود کدوم کدوم؟ آها آها نوشته بود چپ، چپ، آره چپ تند دویدم سمت چپ جاده که انگار دایره‌ای شکل بود و به دور یه محوطه کشیده و ساخته شده بود، مثل یه دایره دور یه دایره!.

سر برگردوندم و به عقب نیم نگاهی انداختم که دیدم دختره و پسره بعد از چند ثانیه از همون جا بیرون اومدن و دویدن دنبالم، سرعتم رو زیاد تر کردم و مثل چی می‌دویدم، بلند و با ناله داد زدم

_خدااا؟ آخه چرا شانس من اینهمه قهوه‌ای رنگه؟!.

دختره که دنبالم بود معلوم بود خندش گرفته، اونم داد زد_نمیدونم

تند تر دویدم، ای خدا بالاخره این لنگای درازم یه جا بدردم خورد، پروردگارا من بابت این لنگای دو متری که بهم دادی ممنونم، هر چند که قدم برای یه دختر اصلا نرمال نیست ولی به هر حال مرسی که الان به دردم میخورن، داد زدم

_بابا ولم کنید، بخدا نمی‌خوام هیچ غلطی بکنم من فقط دنبال مادرم می‌گردم!.

دختره باز دوباره داد زد_تا وارد رستوران شدی بهت شک کردم.

عربده زده_به در....ررک! به جهنــ...م من که کاری باتو ندارم آخه!.

پسره داد زد_وایسا کاریت ندارم.

یهو سرعتم کم شد و یکی از کلاهم گرفت دوباره از ترسم تند تر دویدم و داد زدم

_خر خودتی!.

از گوشه چشم دیدم از بین درختا یه پسره دیگه وارد شد و با تعجب نگاهمون کرد، پسری که پشت سرم بود داد زد

_بگیرش بگیرش از مرز رد شده!.

به ثانیه نکشید و پسری که از بین درختا اومده بود بیرون تند و با سرعتی که مال یه انسان نبود دوید سمتم، جیغی از حرص زدم و رفتم سمت درختی که درست سر راهم بود و قبل از اینکه بهم برسن ازش بالا رفتم، تو لحظه آخر یکی از مچ پام گرفت و فقط تونستم با اون یکی پام یه لگد به همون سمت پرت کنم و فکر کنم که پام به سرش خورد چون داد بلندی زد و فحش رکیکی بهم داد، رو کلفت ترین شاخه نشستم، ای خدا ای خدا بالاخره این نینجا رفتنم یه جا بدردم خورد.

با نفس نفس به سه نفری که پایین بودن نگاه کردم، یکی از پسرا داد زد

_میای پایین یا بیام بالا؟

نفس عمیقی کشیدم_بابا بخدا من خودم نخواستم بیام اینجا اومدم دنبال روح طلسم می‌گردم.

دختره خندید و به تمسخر گفت

_هر روز صد نفر میان و میگن که دنبال روح طلسم هستن و مالک طلسم هستن، بیا پایین تا نگهبانای دیواره رو خبر نکردم.

اخم کردم_گاااو دارم میگم من مالکم و یه نفر بهم گفت که بیام اینجا و روح طلسم رو پیدا کنم چون اون می‌دونه مادرم کجاست!.

پسری که از بین درختا بیرون اومده بود، پوزخندی زد

_ببین بزار خیالت رو راحت کنم تا بیشتر از این دروغ نگی، درسته همه میگن که روح طلسم اینجاست ولی تا به الان کسی اینجا چیزی به اسم روح طلسم ندیده، خب؟ هیچکس اونو ندیده، وقتی زمزمه بودن روح طلسم اینجا پیچید مردم همه جارو دنبالش گشتن اما نبود! هیچ روح طلسمی اینجا نیست، خیلی وقته که کسی ساحل رو ندیده...

با یادآوری اون زن توی خوابام پریدم وسط حرفش و گفتم

_ببین یه لباس بلند و سفید تنشه، موهاش بلند و طلاییه و چشمای آبی داره! کفش هم پاش نیست، موهاش هم تو هوا هستن و هی اینور اونور میرن، دیدیش؟ اون روح طلسم هست همیشه هم کمک می‌خواد!.

هر سه با تعجب نگاهم کردم و دختره با بهت گفت

_خدایی این چرندیات رو از کجات آوردی؟

نالیدم_خدا خدایا خداوندا پروردگارا! بابا باور کن چرندیات نیست دارم راستش رو می‌گم.

هرسه یکم نگاهم کردن و بعد پسری که از بین درخت ها بیرون اومده بود به شکل عجیبی سوت زد و همشون سکوت کردن و چند دقیقه بعد ده پونزده نفر پسر و دختر با لباسای سیاه از بین درختا بیرون اومدن و همگی اومدن و کنار اون سه نفر ایستادن.

مردی که لباسش با همه فرق داشت پرسید_چی شده؟

پسره که دنبالم بود با سر به منی که بالای درخت بودم اشاره کرد

_از مرز رد شده و میگه که مالکه و اومده دنبال روح طلسمش!.

با این حرفش چند نفر خندیدن و همون مرد گفت

_شماها کی میخواید بفهمید که هیچ روح طلسمی اینجا نیست؟

بغ کرده پرسیدم_پس کجاست؟

ابرویی بالا انداخت_نمیدونم! سر کارت گذاشتن!.

اخم کردم_ولی من اونو همیشه توی خواب و دقیقا بین همین درخت ها می‌بینم!.

یکی با مسخرگی گفت

_بابا تو دیگه کی هستی؟ مثل اینکه جدی جدی باورت شده مالکی؟ تا بحال همه اون کسایی که اومدن اینجا هیچکدوم این شکلی چرت و پرت نگفتن!.

زدم به سیم آخر و داد زدم

_چون اونا من نبودن احمق جان اینو بفهم.

مردی که اون پایین بود و انگار سر دسته همه بود گفت

_بس کن، باور کن که هیچ روحی اینجا نیست حالا بیا پایین! اگه بود ما تابحال دیده بودیمش، بیست و چند ساله که زمزمه وجود اون اینجا پیچیده ولی کسی پیداش نکرده!.

با حرص و عصبانیت شروع به حرف زدن کردم

_ من دختر اون زنیم که همه بهش میگفتن دریا چشم، کسی که سالها پیش رها شد تا بمیره و الف ها نجاتش دادن و بردنش پرورشگاه، کسی که از همون اول با مالکیت متولد شد! اینو بفهم و بدون که من کیم!.

مرد خندید_میای یا بگم بیان دنبالت!؟.

خواستم دهن باز کنم که یه لحظه چشمم به جسم سفیدی پشت درختا خورد، چند ثانیه به همون سمت خیره شدم، خودش بود حاضر بودم قسم بخورم که خودشه، همون کسی که همیشه تو خواب میبینم، از پشت یه درخت اومد بیرون و بهش تکیه زد و با لبخند برام دست تکون داد و با سر اشاره کرد که برم پیشش، همون‌طور که با ناباوری بهش چشم دوخته بودم شروع کردم به پایین رفتن از درخت، جلوی چشمای تقریبا متعجبشون با یه حرکت از یه شاخه گرفته و پریدم پایین و روی پاهام فرود اومدم!.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۱۹

تا خواستم سمت همون زن قدم بردارم مرده از بازوم گرفت، اخم کردم و گفتم

_ولم کن!.

پوزخند زد_بدون اجازه وارد مرز ما شدی بعد می‌خوای ولت کنم؟ اصلا از کجا فهمیدی دریچه و قسمت ورودی مرز کجاست؟ هوم؟

برگشتم و سینه به سینه باهاش ایستادم و یکم روی پنجه پاهام بلند شدم، تا باهاش هم قد بشم و با اخم غلیظی گفتم

_به تو چه؟ ها؟ دلم خواست!.

پوزخند غلیظی روی صورتش نقش بست_عجب رویی داری!.

به کسایی که اطرافم جمع شده بودن نگاه کردم و از لابلا شون همون زن رو دیدم که هنوز به درخت تکیه زده داشت بهم نگاه می‌کرد، با نگرانی نگاهش کردم و بهش چشم دوختم تا گمش نکنم و تو همون حال سعی داشتم بازوم رو از دستش در بیارم، صدای عصبانی یه پسر اومد

_اینجا چه خبره؟

توجه همه به سمت اون مرد و صداش جلب شد، از غفلت همشون استفاده کردم و دست مرد رو پیچوندم که باعث شد ولم کنه، فورا همه رو کنار زدم و دویدم سمت اون زن و صدای بگیرینش های زیادی میومد، زن با دیدنم که داشتم می‌دویدم سمتش با لبخند تکیه از درخت گرفت و همونجا خیره بهم موند، سرعتم رو بیشتر کردم، اما درست وقتی تو چند متریش بودم، اونم شروع به دویدن به سمت من کرد تا به خودم بیام یهو انگار که یه چیزی وارد روح و جسمم بشه و باعث بشه به سمت عقب پرت بشم و محکم زمین بخورم، آخرین چیزی که یادم موند چهره کسایی بود که با بهت و تعجب دورم جمع شده بودن و نگاهم می‌کردن!.

***

چند ثانیه از اینکه هوشیاریم رو به دست آورده بودم می‌گذشت و انگار که با چسب به یه جایی چسبونده بودنم، آروم چشم هام رو باز کردم اما چیزی جز تاری اطرافم نمی‌دیدم!

یه نفر داشت کنارم حرف می‌زد_بیدار شدی؟ هاله؟ هاله؟

چشم هام رو بستم و دوباره باز کردم، سر برگردوندم و به کسی که کنارم بود نگاه کردم یکم که بهش زل زدم دید بهتری پیدا کردم و تونستم واضح تر ببینم، بادیدن کامل چهره‌اش آروم زمزمه کردم

_اهورا؟

با هول و ولا گفت_جان؟

آروم لب زدم_آب

سری تکون داد و بعد از چند دقیقه دست انداخت زیر سرم و سرم رو کمی بلند کرد و لیوانی رو به لبام نزدیک کرد، چند قلوپ آب خوردم و دوباره دراز کشیدم و چشم هام رو بستم، چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم به حالت عادی برگردم، یه نفر دستم رو گرفت و صدای اهورا اومد

_بهتری؟ خوبی؟

سری تکون دادم و چشم هام رو باز کردم، دیگه می‌تونستم بهتر ببینمش، کنارم نشسته بود و بهم زل زده بودش، از جام بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم و ماساژش دادم و یهو کم کم همه چیز به یادم اومد، زیر چشمی به اطرافم نگاه کردم، روی یه تخت چوبی بودم و عجیب تر اینکه تو یه چادر از جنس چرم و تقریبا زرد رنگ بودم، به صندلی ها و وسایل چوبی داخل چادر خیره شدم، و یهو به ثانیه نکشیده تند سر برگردوندم و به اهورا خیره شدم که داشت با نگرانی نگاهم می‌کرد.

کم کم اخم غلیظی بین ابروهام شکل گرفت، اهورا با نگرانی ابرویی بالا انداخت

_ببین وایسا زود قضاوت نکن خودم برات همه چیز رو توضیح می‌دم، اونطور که فکر می‌کنی نیست!.

یه تای ابروم رو دادم بالا و پرسیدم_چیو؟ چطوری فکر نکنم؟

دستی به پیشونیش کشید و زیر لب گفت

_ تر زدم نه؟

سر بلند کرد و نگاهم کرد_یعنی از هیچی خبر نداشتی؟

برگشتم سمتش_از چی؟

تا خواست دهن باز کنه، یهو با بهت به پشت سرم نگاه کرد و بعد یه نفر از پشت از یقه لباسم گرفت و محکم کشید، با شدت به پشت کشیده شدم و محکم افتادم رو یه جای نرم افتادم

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۰

نفس عمیقی از شدت بهت و سر گیجه کشیدم و به جلو روم خیره شدم، چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم، من تو خونه خودم بودم، جلوی تلویزیون، و روی مبل افتاده بودم، دستی به صورتم و موهام زدم تا که  مطمئن بشم همه چیز و تمام اتفاقات اطرافم واقعی هستن!.

تند به عقب برگشتم و به شخصی که پشت سرم دست به کمر ایستاده بود خیره شدم و سر تا پاش رو نگاه کردم، با لبخند و خونسردی خیره بهم بود و واکنشی نشون نمی‌داد، چشم هام گرد شد و تقریبا با صدای بلندی پرسیدم

_تــــــــــو؟

با خونسردی و آرامش ابرویی بالا انداخته پرسید

_بله من، مگه تو حسرت دیدنم نبودی؟

ابرو به هم گره زدم و از جام بلند شدم

_چطوری... چطوری منو آوردی اینجا؟

نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت 

_از اونچه که تصور میکردم قد بلند تری!.

اخمم غلیظ تر شده غریدم

_من دارم میگم که چطوری منو از اونجا کشوندی آوردی اینجا بعد تو نشستی در مورد قد من نظر میدی؟، اصلا ببینم اهورا اونجا چیکار میکرد؟!.

بدون زدن حرفی با خونسردی شروع به قدم برداشتن کرد و به سمت مبل رفت، هنگ کرده به قدم هاش چشم دوخته بودم که چند سانت از زمین فاصله داشتن و داشت توی هوا راه میرفت، وقتی به مبل رسید نشست و پا روی پا انداخت، با ابرو بالا انداختن و کج کردن گردنش پرسید 

_یعنی میگی که چیزی نمیدونی؟

با جدی ترین حالت ممکن بهش خیره شدم و پرسیدم

_دقیقا چیو باید بدونم من الان؟.

نیم نگاهی داخل اطراف چرخوند و پرسید

_ارواح، اینکه چرا همه باید دنبالت باشن؟ چرا باید بخوان به دستت بیارن؟!.

با حرص دستی به پیشونیم کشیده و گفتم 

_ببین من واقعا بی اعصابم و خودم هم به این اعتراف میکنم که اعصاب سگ هار رو دارم پس لطفاً درست و دقیق توضیح بده که داری در مورد چی حرف میزنی؟ اصلا کی هستی؟ اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ یا مهم تر از همه چی هستی که توی هوا راه میری و موهات برای خودشون پرواز می‌کنن و فرقی با کفتر نداری!.

خنده‌ای کرد و گفت 

_نه تنها اخلاق خیلی گندی داری، بلکه بد دهن هم هستی!.

نفس عمیقی کشیدم و دستم رو مشت کردم تا حمله ور نشم سمتش و همین مشت رو نکنم تو حلقش و به دسته مبل تکیه زده و گفتم

_خیلی خب، من اینجا عین یه خانوم خوب و باوقار که سگ اعصابه میشینم و تو مو به مو از همه چیز برام حرف میزنی، اوکی!؟.

گردنش رو کمی کج کرده و با لبخندی که نمیدونم چرا ولی سوهان روحم بود و کلا می‌رفت رو مخم شروع به حرف زدن کرد 

_ارواح موجوداتی هستن که همیشه در حال سفر هستن و کل دنیا رو می‌گردن، برای مثال درختی که روح داره وقتی قطع میشه میمیره روحش سفر می‌کنه و در جسم متولد نشده یه انسان قرار میگیره با یه ذهن و زندگی جدید، اون انسان به دنیا میاد و یه روزی میمیره و بعد از مرگش روحش درون بدن یک شیر متولد میشه، و این چرخه زندگی و سفر ارواح همیشه ادامه داره و حالا ما اینجا یه روحی رو داریم که برای دومین بار بعد از هزاره ها سال متولد شده و با ارزش ترین روح دنیاست!.

لب به لبخند کش آوردم و با حرص زیر لب غریدم

_ای خدا گیر عجب خری افتادم...بلند تر گفتم...من میگم مو به مو برام همه چیز رو بگو بعد تو برگشتی و از جن و روح داری برای من انشا میگی، حالا این روح با ارزشی که میگی کجاست؟ نکنه تویی؟ خیلی خب فهمیدم چقدر با ارزشی برو سراغ اصل قضیه!.

با لبخند نگاهم کرد و دوباره یه تنه برای بار چندم با اون لبخندش تر زد به اعصابم و من نمی‌دونم که چرا باید یه لبخند اینهمه رو اعصابم باشه، اونم کسی که نیم ساعت هم از دیدنش نمی‌گذره، ابرو بالا انداخته و گفت 

_اصل قضیه همینه، اون روح الان درون جسم انسانی مقابل من هست و داره داخل اون جسم زندگی می‌کنه و نفس میکشه!.

هنگ کرده و با نگاهی چندش وار بهش خیره شدم که زمزمه بلندی زد 

_روح پادشاه، روحی که برای دومین بار متولد شده، با ارزش ترین و بهترین روح جهان، روحی که اولین مالکش یه پادشاه بوده، بهترین و برترین پادشاه تاریخ بشریت!.

ابرو بالا انداختم و لب هام رو جلو دادم و پرسیدم

_بعد سر کار بانو شما از کجا مطمئنی که اون روح قشنگه الان داخل بدن من داره زندگی میکنه؟.

خیره بهم جواب داد

_چون من روح طلسم هستم، تکمیل کننده مالک، کسی هستم که قادر به دیدن ارواح هست و جزو برترین های جهان ماوراست، به خاطر اینکه برای اولین بار یه درخت بهشتی کنار ساحل پریان بودم ساحل نام گرفتم، و شاید من تنها کسی باشم که بتونم تو رو نجاتت بدم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۱

ابرو هام رو به هم گره زدم و پرسیدم

_دقیقا شما میخوای که منو از چه چیزی نجات بدی؟ هر چند که من هر دفعه که میام یه نفس راحت بکشم یه بدبیاری و بدبختی دیگه مهمونم میشه و این دفعه فک کنم که مرحله جدید زندگیم تو باشی نه؟!.

بدون توجه به حرف هام از جا بلند شد و به آرومی شروع به چرخیدن داخل خونه کرد و چشم من همه جا دنبالش میکرد، لامصب کپی برابر اصل همونی بود که تو خواب می‌دیدم و ازم کمک میخواست، حتی لباس سفید تنش هم همون بود و موهاش هم همونایی بودن که تو هوا برای خودشون اینور اونور می‌رفتن، با آرامش شروع به حرف زدن کرد 

_تو برای من جزو اون عجیب ها مرموزای زندگیم هستی، اولین موردم با چنین وضعی هستی، همه مالک هام تا به الان مرد بودن، اما تو یه زنی یه جنس مونث با یه روح مذکر و این برام جالب میاد و فک کنم برای همین باشه که رفتار هات مثل پسرا هست، تقریبا میشه گفت از بابت وجودت خوشحالم چون یه زنی و خب به احتمال زیاد من با یه زن راحت تر باشم تا با یه مرد، من همیشه کنار تو هستم و تو فقط قادر به دیدن منی و اگر که بخوام میتونم خودم رو به بقیه هم نشون بدم ولی تو همیشه میتونی من رو ببینی من تکمیل کننده وجود تو هستم، یه چیزی رو باید بهت بگم، من همیشه و همه جا از این به بعد هستم، هر چیزی که ببینی و حس کنی رو من قادر به دیدن و حس کردنش هستم، از همه دور باش چون از این به بعد نمیتونی به کسی اعتماد کنی و همه برای داشتن تو به جنگ میان و سعی در جذبت خواهند داشت، من نمیتونم زیاد اینجا بمونم چون متعلق به جهان ماوراء هستم و مگر اینکه بتونم با جسم انسانیم بیام و چند روز رو بمونم در غیر این صورت قادر به زنده بودن در دنیای انسانی نیستم و تمامی مالکین من همه توی جهان ماوراء بودن اما شرایط تو در عین خاص بودن می‌تونه متفاوت و خطرناک هم باشه!.

شروع به خاروندن گونه چپم کردم و هنگ کرده پرسیدم

_یعنی قبلا هم میتونستی که هر چی که تو معرض دید من باشه رو ببینی؟!.

سری به معنای آره تکون داد و من بهت زده به این نتیجه رسیدم که خیلی وقته گاوم زاییده و خودم بی خبرم، با بهت پرسیدم

_یعنی هرکاری میکردم میدیدی؟ حتی شرایط خیلی خیلی خاص؟ مثلا لباس میپوشیدم یا دست تو دماغم میکردم، تو سرویس بهداشتی وسط عملیات مربوطه می‌بودم، یا اینکه...

با خنده پرید وسط حرفم و گفت 

_نه من فقط مواقعی که روح خطر یا یه حضور دیگه رو حس کنه بیدار میشم! راستی تو واقعا چیزی از اطرافیانت نمیدونی یا نمیخوای حقیقت رو قبول کنی؟.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۲

تکیه از دسته مبل گرفتم و خیره بهش شدم که حالا کنار پنجره های سرتاسری ایستاده بود و من نمی‌دونم چرا این حواس بی صاحاب من همش باید جمع پاهاش بشه که از زمین فاصله دارن، اخم کرده نگاه از پاهاش گرفتم و خیره بهش گفتم

_نه ظاهراً چیزی نمیدونم، پس اگه تو چیزی می‌دونی لطف کن و بگو!.

نیم نگاهی بهم انداخته و شروع به حرف زدن کرد و گفت

_مردم سرزمین شمالی خیلی وقته که کنار تو به عنوان یه انسان زندگی میکنن، کسایی که متعلق به قلمرو شمالی از سرزمین شمالی هستن، خیلی وقته که اطراف تو پرسه می‌زنن و تو بی‌خبری، که البته نباید تعجب یا حیرت کرد، اونا خیلی خوب بلدن که چطوری تو نقش یه انسان بازی کنن، من گاها از دید تو چیزایی رو میبینم و چهره های زیادی رو از دید تو دیدم که این سالها همون هارو توی قلمرو شمالی دیدم و نمیتونستم بهت خبر بدم، اما دورا دور من مراقب تو بودم، یعنی تا جایی که می‌تونستم ازت مراقبت میکردم، ساده بخوام بگم خیلی از کسایی که تو بهشون اعتماد داری و اونا رو مثل خونواده خودت میبینی اون چیزی نیستن که تو در ظاهر میبینی!.

تک ابرویی بالا دادم و گفتم

_ببین باور کن میتونی کل قضیه رو خلاصه کنی و تو چند تا جمله قشنگ و مجلسی بهم بگی ها، دیگه نیاز به این همه استفاده از ادبیات فارسی نیست!.

خندید و گفت

_شکی درش نیست که اگه کم صبری و بی اعصابی چهره داشت بی شباهت به تو نبود!.

با حرص زیر لب زمزمه زدم که

_ای خدا گیر عجب نفهمی افتادم من!.

ادامه داد 

_گرگ ها، خیلی وقته که کنار تو هستن و شاید که سعی در جذب تو به گله خودشون دارن، بخوام مثال بزنم برات جانشین گله شمالی همیشه کنار تو بوده، تو همیشه اونا رو میدیدی و خبر نداشتی...مثل اهورا که جانشین آلفای گله هست، خواهر و برادر و خونوادش، آلاگلی که دورگه گرگ و انسان هست، یا دانیاری که پدرش جن گیره و با خیلی از موجودات ماورایی ارتباط داره!.

تک خنده بلندی از سر تمسخر زدم و گفتم

_ داری چرت میگی دیگه نه؟ بالاخره اون همه سال اونجا بودی آفتاب و تاریکی همزمان زدن پس کلت داغ کردی سیمات اتصالی دارن و خب همچینک یکم شیش و هفت میزنی...

با خنده آرومی پرید وسط حرفم و گفت 

_تاب حال به قدرت بدنی بالاشون شک نکردی؟ هیکلای ورزیده و عضلانی شون؟ دمای بالایی که بدنشون داره، یا حس بویایی و شنوایی قوی‌ای که دارن؟ یعنی میخوای بگی تابحال به همه اینا شک نکردی؟، می‌دونی محمد حامی برای چی رفت؟ چون مجبور بود که بره، چون اونشب که من به ذهنت نفوذ کردم و اون دوال پا توی شمال رو با جسم تو کشتم، اونا اومدن دنبالت و وقتی تبدیل شدن حامی دید و فهمید که چی هستن، خیلی سعی کرد و خواست بهت بگه اما گله شمالی همه زندگیش رو تهدید کردن و مجبورش کردن که سکوت کنه، دانیار هم به اجبار پدرش سکوت کرد و چیزی نگفت، خواهرت خیلی وقته که فهمیده اما به خاطر عشقی که به اون گرگ داره چیزی نمیگه چون که نمی‌خواد...

نتونستم تحمل کنم و بلند عربده زدم 

_خفه شو! کی هستی تو ها؟ یهو پیدات شده و داری چرت و پرت تحویل من میدی که چی بشه ها؟ اصلا تو کی هستی و اینا رو از کجا میدونی؟ مگه تو اینهمه سال رو اونجا زندانی نبودی؟ ها؟ اینارو از کجا می‌دونی که اومدی ادعات میشه!.

با خونسردی خیره بهم گفت 

_شاهد و مدرک محکمی برای اثبات حقایق حرف هام دارم، ثانیه هایی رو اگه صبر کنی بالاخره میاد!.

پوزخند زده گفتم 

_برو بابا...

در اصل نمی‌خواستم که قبول کنم، گاها شاید چیزایی دیده بودم که به نظرم عجیب میومدن اما بهشون فکر نمی‌کردم و جدی نمی‌گرفتم و الان هم نمی‌خوام که اگه واقعی باشه چیزی رو بپذیرم چون دیگه کشش اینکه یکی دیگه کل این مدت رو بهم دروغ گفته باشه رو اصلا ندارم و نمی‌خوام که باور کنم این همه سال رو همه بهم دروغ گفتن!...

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۳

اخم کرده برگشتم سمتش و با غضب غریدم

_اصلا ببینم از کجا بدونم که تو راست میگی؟ چطوری باور کنم؟ چطوری بفهمم که داری راستش رو میگی ها؟

خندید و گفت 

_فقط چند لحظه دیگه رو صبر داشته باش، الان میاد!.

تا اومدم دوباره صدام رو بلند کنم و بندازم پس کلم در اتاقم باز شده و در کمال بهت و تعجب کسی که اصلا و به هیچ عنوان فکرش رو نمی‌کردم از اتاق زیر لب سوت زنان و با قدم هایی که میرقصیدن خارج شد و دوباره در رو بست و همراه با چشمکی که بهم زد دستی هم برای ساحل تکون داد و گفت 

_اینم از اون شاهد و مدرک محکمی که روح طلسم میگه!.

برگشت سمتم و گفت 

_خوشحالم که بعد از چند سال دوباره ملاقاتت میکنم!.

بهت زده زمزمه زدم

_یونس؟

لبخندی زد و بارانی بلند و مردونه تنش رو درآورد و انداخت رو دسته مبل و گفت 

_چیه؟ ناراحتی که من اینجام؟

اخم کرده خطاب به جفتشون گفتم

_خب که چی؟

یونس روی مبل نشست و گفت 

_خب جونم برات بگه که، چند سال پیش به درخواست ساحل از خونه خان نجاتت دادم و بردمت بیمارستان و باعث شدم که زنده بمونی چون اونا اصلا قصد بردند به بیمارستان رو نداشتن و حالا بماند که چطوری این کار رو کردم، و اینکه ساحل قرار شده که یکی از قلمرو هاش رو به منو بقیه شیفتر ها بده بخاطر اون کمک تا ما هم صاحب قلمرو بشیم و همش پیش بقیه دسته ها و گله ها زندگی نکنیم، و اینکه من خیلی وقته که با اون گله رفت و آمد دارم و میتونم با اطمینان مهر تایید بر حرفای ساحل بزنم، و نکته آخر هم اینکه چکمه هام نو و تمیز هستن و پس نگران کثیفی خونت نباش، راستی سوپرایززز کمربندم خیلی قشنگه خودم می‌دونم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

روح پادشاه

پارت ۲۴

نفس عمیقی گرفتم و نتونستم تحمل کنم و مشت محکمی به دسته مبل زدم و غریدم 

_ففط کافیه که بفهمم یه گلوم از حرفاتون دروغ محض باشه، اگه زیر سنگ هم باشید پیداتون میکنم و سر از تنتون جدا میکنم!.

یونس بی‌خیال خندید و گفت 

_بیخیال بابا، راستی اونی هم که میگفتم خاطر خواهته و بهم سپرده که همه جوره مراقبت باشم ساحل بود، هرچند که در کنارش گله شمالی هم ازم خواسته بود گاها هواسم بهت باشه، خلاصه در یک کلمه تنها خواسته‌ای که ازت دارم الان اینه که لطفاً عصبانی نشو که خشم اژدهای نهان رو داری!.

نفس عمیقی کشیدم، هر چقدر که توی ذهنم به این قضیه و نکته های ریزش عمیق فکر میکردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که امکان اینکه اینا جفنگ تحویل من یکی بدن زیر ده درصده و کل همه این سالها رو من توپ فوتبال بودم و بقیه هم بازیکن و همه بدجور بازیم دادن و من چقدر خررر بودم که همه چیز رو باور کردم!.

اون همه فشار عصبی که از فکر کردن زیاد تو چند دقیقه کوتاه روم بود رو نتونستم تحمل کنم و لگد محکمی به میز عسلی زدم که افتاد و گلدون روش هزار تیکه شد و صدای بدی داد، ساحل ابرو بالا انداخت و گفت 

_اوف انگار واقعا اصلا ظرفیت هیچ چیزی رو نداری ها!

با چشمای به خون نشسته و یه اخم غلیظ به سمتش بلند غریدم 

_الان دقیقا تو میخوای که من با این اوضاع ظرفیت چیو داشته باشم ها؟.

زنگ واحد به صدا در اومد و یونس با بالا انداختن ابرو گفت 

_اینم خودشون که تشریف آوردن!.

چند بار پشت سر هم زنگ زده شد و صدای حرف زدن چند نفر با هم دیگه میومد، نفهمیدم چی شد که خواستم حمله ور بشم سمت در اما یونس تند جلوم ظاهر شد و به عقب هولم داد و گفت

_هی هی هی آروم باش تو الان باز دوباره قاط زدی نمیتونی خودت رو کنترل کنی بزار من برم در رو باز کنم!.

بعد هم به کناری هولم داد و به زور مجبورم کرد که کنار اپن وایسم و خودش رفت که در رو باز کنه و تا در رو باز کرد اهورا و حامی همزمان با هم داخل اومدن و چند قدم اومدن داخل و اول با تعجب به یونس نگاه کردن و بعد نگاه چرخوندن سمت من و به محض دیدن قیافم، حامی تند گفت 

_اهورا در رو در رو الان میاد و ...

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۵

نزاشتم حرفش تموم بشه، به سمت جفتشون حمله کردم و به لطف و برکت وجود لنگ های درازی که دارم تو دو ثانیه بهشون رسیدم، حامی تند در رفت اما اهورا ایستاد و خواست با سینه سپر کردن دهن‌ باز کنه و در آخر مشت من بود که بدون هیچ مکثی به سمتش نشونه رفت و صاف خورد تو فکش، تا بخواد حرکتی بکنه لگد محکمی به زانوش زدم و پرت شد روی زمین، غریدم 

_که حالا من شدم اسباب بازی همتون آره؟ اصلا ببینم تو مگه نباید تهران باشی؟ اصلا مگه تهران نبودی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟!.

از درد صورتش تو هم رفته بود و با درد نالید 

_ای کاش لال بودم و هیچوقت بهت پیشنهاد نمی‌دادم که بری و رزمی کاری یاد بگیری؟!

لبخندی از سر عصبانیت زدم و گفتم

_اصلا میخوای بهت نشون بدم که نتیجه این همه سال یاد گیریم چطور بوده؟.

شونه بالا انداختم و ادامه دادم

_اوکی الان بهت نشون میدم!.

اومدم بیوفتم روش و تا میخوره بزنم که یونس محکم از پشت گرفتم و دست هاش رو دور بازو هام حلقه کرد و بلند گفت

_آروم باش، آروم...

صدا بلند کردم و گفتم

_بببین به مولا همین الان ولم نکنی ها اولین نفر میفرستمت اون دنیا!.

کنار گوشم با خنده گفت 

_هیسسس فعلا باز دوباره این سیمای مغزت مشکل پیدا کردن دارن اتصالی می‌کنن حالیت نیست و نمیدونی باید الان چه عکس العملی نشون بدی!.

بعد به سمت اهورا غرید

_د تو هم جمع کن خودتو، اونجا عین سطل ماست نشستی تو انتظار این که من ولش کنم دوباره بیاد بیوفته به جونت!.

بلند گفتم

_نه نه اتفاقا همونجا سر جات بمون من با تو یکی شخصا کار دارم!.

برگشتم سمت محمد حامی که هنگ کرده ایستاده بود و غریدم

_ببین من دهن تو رو...

یونس فورا دستش رو روی دهنم گذاشت و با خنده گفت 

_عه عه دیگه بی‌ادبی نداشتیم ها، خدایی من الان چرا خندم گرفته آخه؟!.

شروع کردم به لگد پروندن و همین که پاهام رو صد و هشتاد تو هوا باز کردم تا بتونم به پشت سمتم ضربه بزنم تند پرتم کرد روی مبل و خودش هم رو پاهام نشست و دست هام رو گرفت و گفت 

_اصلا کار قشنگی نکردی که میخواستی منو بزنی!.

اخم کرده پرسیدم

_واقعا الان به نظر تو زمان قشنگی برا شوخی کردن با سگ اعصابی مثل منه؟!.

با خنده گفت 

_به خدا اگه دختر خوبی باشی میزارم بری، هر چند زیاد نمیتونم نگهت دارم چون پوستم با پوستت برخورد داره و کمتر از یک متر هم باهات فاصله دارم و تو داری جادوی من رو جذب خودت می‌کنی!.

به سمتش غریدم

_خب خبر مرگت گمشو برو اونور که هم تو چیزیت نشه هم من دلم خنک بشه و دو دور اون دوتا رو چپ و راست کنم و تا میخورن بزنمشون!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
  • Haha 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روحِ پادشاه

پارت ۲۶

...

با حرص پای چپم رو تند تند تکون میدادم و اخم کرده به اون دو نفر خیره بودم که حالا محمد حامی نگاه از من میگرفت و اهورا یه کیسه یخ روی فکش گذاشته بود و یونس هم برای اطمینان از اینکه دیگه به سمتشون حمله ور نمیشم کنارم نشسته بود و حواسش بهم بود، ساحل هم با خونسردی به دیوار تکیه زده بود و خیره به جمع بود، اهورا زیر لب با درد غرید

_حالا باید حتما میزدی ناقصم می‌کردی؟ گاو تو مثل یه مکنده جادو عمل می‌کنی الان این فک من تا چند روز طول می‌کشه خوب شه!.

عصبی خندیدم و گفتم

_فقط کافیه که تنها گیرت بیارم، میگیرم همچین چپ و راستت میکنم که برا خودت شیش هفت بزنی!.

یونس خنده‌ای کرد و گفت 

_خیلی خب بابا، میشه لطفاً بس کنید؟.

پشت چشمی براش نازک کردم و با اخم نگاه ازش گرفتم و به سمت محمد حامی با لبخند ملیحی پرسیدم

_عشقم شما همه این سالا لال تشریف داشتی؟

تند سری بالا انداخت و گفت 

_به خدا بابای این تهدیدم کرد اگه بگم کاری می‌کنه که دیگه تابش نور آفتاب رو هم نبینم چه برسه که بخوام روز رو ببینم!.

قری به گردنم دادم و خطاب به اهورا پرسیدم

_خب؟

با درد سری بالا انداخت و گفت

_به جون هاله من هیچ نقشی این وسط نداشتم، فقط نقش آلفای آینده رو بازی می‌کنم، همه کارا تحت نظر بابام و زیر دستاشه!.

پوزخند زده زمزمه زدم

_میگم جالب نیست اینهمه مدت شما دروغ بگید و من نفهمم، خدایی الان دارم به عمق فاجعه پی میبرم که چقدر باید خر باشم و چیزی نفهمم، الان هم لطفاً فقط گورتون رو گم کنید که اصلا دلم نمی‌خواد ببینمتون!.

یونس چشمی تو حدقه چرخوند و گفت 

_الان جدی هستی؟

لبخند به لب گفتم 

_تو هم جزوشونی!.

چشم هاش به ثانیه نکشیده گرد شدن اخم کرده گفت

_من؟ من چرا؟!.

_اگه بخوام خیلی راحت و خلاصه برات بگم، چون که چ چسبیده به را، شیر فهم شد؟ حالا هم همتون هری!.

صدای ساحل از کنار گوشم بلند شد، نیم نگاهی به کنارم انداختم و دوباره به جمع خیره شدم که گفت

_این گله رو از خودت دور نکن، ممکنه همیشه و همه جا به دردت بخورن، حتی اگه خیانتکار ترین هم باشن کنار خودت نگهشون دار، ورود تو به جهان ماورا تازه شروع پیدا کرده، پس دوری و دوستی با این گله رو از دست نده، اما هیچوقت اعتماد نکن، فقط برای اینکه باید زنده بمونی به این جانشین و گله آیندش به عنوان یه دوست محتاجی!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۷

اخم کرده از جام بلند شدم و به در اشاره کردم و گفتم

_از اون طرف!.

حامی بهت زده گفت 

_بابا من این وسط فقط قربانی بودم، قاتل این دو نفرن به من چیکار داری تو؟!.

با چهره در هم نگاهش کردم و گفتم

_برو که اعصاب و حوصله دیدنت رو جلو چشمام و بغل دستم ندارم!.

برگشت سمت اهورا و گفت 

_همه اینا تقصیر تو و پدرته!.

اهورا با درد و صدای تو دماغی برو بابایی زمزمه کرد و گفت 

_الان یعنی داری میگی من از بدو تولد این بشر دارم سرنوشتش رو براش رقم میزنم؟.

نگاه چپی بهش انداختم 

_ببین بیا برو بیرون و کلا دیگه دور و بر من پیدا نشو که میگیرم از وسط دو نیمت میکنم!.

ساحل که حالا به پنجره های سرتاسری تکیه زده بود خطاب بهم گفت 

_نشنیدی که گفتم این گله رو صفت بچسب!.

پشت چشمی براش نازک کردم، که اهورا اشاره زد و گفت 

_ساحله نه؟ اگه چرت و پرت گفت بهش گوش نده کلا خرافاتیه و دنبال خرافه هستش!.

ساحل پوزخند زده گفت 

_فعلا اونی که موجای دروغ دارن غرقش میکنن تو و پدرتی نه من!.

برگشتم سمت اهورا و حامی و همون جمله‌ای که ساحل گفته بود رو تحویلشون دادم، که اهورا زیر لب گفت 

_واقعا حال و حوصله این یکی رو ندارم!.

یونس چند تا زد رو شونم و گفت

_خیلی خب من دیگه برم که کار دارم و نمیتونم زیاد اینجا بمونم!.

بعد هم از جاش بلند شد و بارانیش رو پوشید که اهورا به سمتش اشاره زد 

_جواب خیانت تو یکی رو هم میدیم، ظاهرا خیلی وقت بود که میدونستی ساحل کجاست و دم نزدی!.

یونس خنده‌ای کرد و گفت 

_متاسفم من خیلی وقته که دیگه گوش به فرمان هیچکس نیستم!.

منتظر حرف یا عکس ‌والعمل خاصی نموند و تو ثانیه هایی غیب شد و دیگه نبود، بلند شدم و بدون حرف به سمت در رفته و بازش کردم و خطاب به اون دونفر با سر به بیرون اشاره کردم 

_جفتتون همین الان بیرون که نه میگیرم تیکه پارتون میکنم!.

حامی هنگ کرده گفت 

_شوخی می‌کنی دیگه نه؟.

لب به پوزخند کش آوردم و پرسیدم

_واقعا به نظرت قیافم به کسی میخوره که داره شوخی میکنه؟.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۸

اهورا بلند زمزمه زد

_بیا بشین سرجات، بیا برا من تند فاز نگیر، بیا بشین حرف بزنیم!.

لبخند زده با سر به بیرون اشاره زدم و گفتم

_شرمنده بمونه یه روز دیگه، چون امروز اصلا نه حال و حوصله‌اش رو دارم، نه اعصابش رو، پس در نتیجه خواهشاً جفتتون بیرون تا دوباره قاطی نکردم!.

محمد حامی یکم نگاهم کرد و گفت

_ببین بیا با هم دیگه...

عربده بلندی زدم_حالااا!.

و فقط همین یه واکنش من کافی به راضی شدن جفتشون برای رفتن بود و اینکه سکوت کنند و چیزی نگن و در آخر این من بودم که در رو محکم تو روشون کوبیدم و با ساحلی موندم که اخم کرده خیره بهم بود و گفت

_نه تنها قدت بلند تر از بلنده، بلکه صدای وحشتناکی هم داری، مگه نگفتم با اینا قطع رابطه نکن؟!.

نیم نگاه چپی به سمتش رفته و با بالا انداختن سرم گفتم

_نترس پر رو تر از این حرفا هستن، می‌دونم که دست از سرم برنمیدارن تا دوباره آدم حسابشون کنم! خب؟

سری به معنای چیه تکون داد

_خب که چی؟

تک ابرویی بالا دادم

_اطلاعات و آمار جدیدی برای دادن نداری؟

شونه بالا انداخته گفت

_خودم نه، ولی هرچی که بپرسی شاید که بتونم همه رو جواب بدم!.

به سمت مبل تک نفره ای رفتم و با نشستن روش سوالی که گاها ذهنم رو درگیر میکرد رو اول از همه پرسیدم و سعی کردم که ذهنم رو از فکر کردن به قضیه اهورا و بقیه جدا کنم و پرسیدم

_یه زنی داخل خونه خان هست که اسمش رعناست میشناسیش؟.

با بالا انداختن ابرو هاش جواب داد

_اگر که اشتباه نکنم، به بردگی گرفته شده، انسانه، با یه دورگه ازدواج می‌کنه بچه دار میشه اما دختر پنج ساله و شوهرش به دست اجنه های جنگلی کشته و قربانی میشن، و اینکه دختر اون ظاهراً شباهت هایی به تو داشته و همین باعث جذب شدنش به سمت تو می‌شده، و اینکه خدمتکار شخصی یاسر هست و ظاهراً بی‌ارزش ترین موجود داخل اون خونه هست چون فقط یه انسانه، و اینکه تو سری خور و ساکت و بگی نگی مظلومه و همین باعث می‌شده که به سمتش جذب بشی البته شاید!.

چشم هام رو تنگ کرده و سعی کردم که زیاد فکر نکنم و ذهنم رو به سمت بقیه نکشونم و پرسیدم

_اونا از من میخواستن که مال و اموالم رو به نامشون ‌‌‌‌‌‌بزنم...

تند پرید وسط حرفم و گفت 

_اون دورگه ها کافر هستن و براشون پول با ارزش ترینه ارزش تو بیشتر به اموالت بود تا به قدرتت و فکر کنم که خودت فهمیده باشی که چقدر پول دوستن، و اینکه موجودی به اسم زن بین اونا ارزش خاصی نداره!.

گردنم رو کمی کج کرده و گفتم

_راستی چیزی راجب به ویدا میدونی؟

سری تکون داد

_اهم...خلاصه بگم که، توسط یه خونواده ثروتمند به فرزندی قبول میشه و وقتی به دنیای خودش برمیگرده، در اصل دزدیده میشه، مادرش از غم نبودش سکته می‌کنه و میمیره و پدرش همه اینا رو از چشم اون میبینه و از اول هم چندان باهاش رابطه خوبی نداشته و بعدش هم از ویدا متنفر میشه و ویدا به همین دلایل جنون میگیره و خلاصه بقیش هم که خودت تقریبا می‌دونی!.

اخم ریزی کرده و پرسیدم

_و تو همه اینا رو از کجا میدونی؟

شونه بالا انداخت و گفت

_خب معلومه، من غیب گو هستم و فقط با دونستن یه اسم و نسبت تمام زندگی افراد رو میفهمم، این یکی از قدرت های منه!.

 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۲۹

سعی میکردم که حواسم رو به حرف هاش بدم، ولی این مغز من باز دوباره اکشن بازیش گل کرده بود و در حال نقشه کشیدن برای این بود که چطور همه رو بگیره چپ و راست کنه و به همه یه درس عبرت بده که دیگه باهاش بازی نکنن و اونی که با هاله میرزاخانی بازی کرده رسما یه امضا همراه اثر انگشت زده زیر حکم مرگش و قراره بدجوری از نواحی مختلف ضربه بخوره و تا اونجایی که می‌دونم من توی دنیا فقط از دو ویژگی انسان متنفرم، کسی که دروغ میگه و اونی که دو رو هست و متاسفانه همه اینا خورده به تور من، فک کنم قبلا گفته بودم دیگه؟ که من با آهن ربا یه وجه مشترک دارم اونم اینکه اون فلزات رو جذب می‌کنه و منی هم که شانسم تو گور خوابیده هر چی اسکل هست رو جذب خودم میکنم و اسکل رُبام کلا!.

نفس عمیقی کشیدم و درحالی که داشتم پیشونیم رو ماساژ میدادم خطاب بهش گفتم

_نمیتونم رو حرفات تمرکز داشته باشم و همه چیز رو باهم تجزیه تحلیل کنم...یعنی میفهمم داری چی میگی و برام از چی حرف میزنی ها، ولی نمیدونم چرا متوجه نمیشم!.

خنده‌ای کرد و گفت 

_من تازه آزاد شدم و به محض آزادی به دنیای انسانی اومدم و این داره کل انرژی من رو جذب خودش میکنه، باید برگردم جهان ماورا به زودی میام و میشینیم با همدیگه از همه چیزی حرف می‌زنیم هر چیزی که فکرش رو بکنی رو من می‌دونم پس خوب فکر کن که دفعه بعد چه سوال هایی قراره ازم بپرسی، برام جزو اولین ها هستی، سه زن با روح یه مرد، یا بهتره بگم پادشاه، راستی یادت نره که اون گله رو نباید از دست بدی، هرچقدر که نزدیک افراد شمالی باشی همینقدر شانس بردت بیشتره، همه اینا به کنار فقط مراقب باش!.

مکثی کرد و گفت 

_امگار اون گردنبند رو هنوز داری! نصف طلسم توی اون گردنبنده رسوندن طلسم اون گردنبند به دست تو هم کار من بود و بهتره بگیم که یکم ذهن پدر اون دوستت رو دست کاری کردم!.

سر بلند کرده نگاهش کردم و گفتم

_این طلسم چه ارزشی داره؟

شونه بالا انداخته گفت 

_یکی از فوایدش اینکه تو رو غیر قابل نفوذ می‌کنه!...خیلی خب من دیگه باید برم، هر چقدر بیشتر اینجا میمونم بیشتر ضعیف تر میشم فقط حرفام رو فراموش نکن!.

تا اومدم دوباره ازش در مورد گردنبند چیزی بپرسم نبود، طوری که انگار از اول هم نبود، و فقط صدای نفس کشیدن من و تیک تاک ساعت دیواری و سماوری که به جوش اومده بود و داشت کم کم قول قول میکرد بودش!...

***

اه لعنتی هیچ تمرکزی روی پرونده رو به روم نداشتم و همش ذهنم در حال پرواز به قضایای دیروز بود و اینکه نمیتونستم تمرکزی داشته باشم کم کم اعصابم رو خورد میکرد و چیزی به اینکه بزنم از حرص میز رو به روم رو داغون کنم نمونده بود و خیلی سعی داشتم خودم رو قانع که کنم که نباید اینجا عصبانی بشم چون بجز خسارت زدن به خودم و اموال خودم هیچ کار خاصی نمی‌کنم!.

چند تقه‌ای به در خورد و بی‌حوصله زمزمه بلندی زدم

_بفرمایید!.

در باز شد و یکی از کار آموزا بود همون سید امید شاهی همراه با یه نفر دیگه داخل شد و گفت 

_اجازه هست؟

سری تکون دادم

_بله خواهش می‌کنم!.

همراه با مردی که کنارش بود و چهرش برام آشنا زد و تو چند ثانیه یادم اومد که یکی از کارآموزای جدیده، جفتشون اومدن داخل و نشستن، امید شاهی اشاره زد و گفت 

_خانوم میرزاخانی همون‌طور که قبلاً خدمتتون عرض کردم، ایشون یکی از دوستان دوران دانشگاه من هستن و برای کارآموزی به اینجا اومدن و شما قبول کردید و تمام مدارکشون هم تکمیل بود و مورد بررسی شخص خودتون قرار گرفت و گفتید که میتونن با من همکار و هم اتاقی بشن!.

سری تکون داده گفتم

 ‌‌‌‌‌‌_بله خاطرم هست!.

برگشتم سمت همون مرد و گفتم

_اگر که درست به یاد بیارم، باراد طالع بودید درسته؟.

بله‌ای که گفت باعث شد ادامه بدم

_خیلی خب جناب آقای طالع از امروز کارتون رو میتونید شروع کنید، فعلا برای شما از پرونده های سطحی و آسون شروع میکنیم، تمام نکات و قوانین کار رو اون روز براتون توضیح دادم و اینکه اگر مشکلی داشتید میتونید از آقای شاهی سوال کنید اگر هم خواستید بنده در خدمت هستم و میتونم به تمام سوال ها و مشکلاتتون پاسخ بدم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۰

یکم با دقت نگاهم کرده و گفت 

_فعلا که مشکلی ندارم و میتونم کنار بیام فقط یکم طول می‌کشه تا به محیط و شرایط کار عادت کنم، ولی میتونم که تو مدت زمان کمی کنار بیام!.

خوبه‌ای زمزمه زدم و با تنگ کردن چشم هام گفتم

_ولی یه چیزی اینجا هست که از هر زاویه و دیدی که بهش نگاه میکنم، اصلا با طرز فکرم جور در نمیاد، اونم اینکه طبق گفته قانون شما باید سی و هشت سالتون باشه ولی بیشتر چهرتون به سی ساله ها میخوره و اینکه چرا انقدر دیر برای کاراموزی و وکالت اقدام کردید!.

یکم نگاهم کرده و با ابرو بالا انداختنی گفت 

_خب ما خونوادگی کلا بیبی فیس هستیم و این موضوع هم ارثیه و به خاطر یه سری دلایل شخصی برای رفتن به دانشگاه دیر اقدام کردم و اینکه قبول شدنم توی آزمون وکالت و گرفتن پروانه وکالتم کمی طول کشید، میدونید که چه امتحانی سختی هست؟!

با خونسردی تمام سری تکون دادم و همراه با آرامش کلام گفتم

_بله من خودم همون سال اول و بار اول قبولیم توی آزمون رو گرفتم!.

ابرویی با خنده بالا انداخته و گفت 

_صداقتتون توی ضایع کردن قابل تحسین و شتایشه!.

نیمچه لبخندی زده و تشکری شاید به شوخی یا برای سخرگی زمزمه زدم و اشاره زدم که 

_میتونید برید و از امروز کارتون رو شروع کنید، یه پرونده براتون دارم و با حرف زدن با موکل و رضایتش حل پرونده رو به عهده شما قرار خواهم داد و انشالله که موفق باشید!

بعدرفتن جفتشون نگاهی به کاغذها و پوشه های پخش و پلای روی میز و صندلی کنار دستم انداختم و امکان اینکه دفتر یه وکیل همیشه مرتب باشه میشه گفت صفر درصده!.

از یه طرفی باید روی حل این پرونده تمرکز میکردم، از طرف دیگه دیروز خیلی ذهنم رو مشغول کرده و تقریبا به نظرم گرگ بودن اطرافیانم یه چیز غیر ممکن بود و توی ذهنم نمی‌گنجید و اصلا با طرز فکر و تفکرم جور در نمیومد!.

از طرف دیگه هم داشتم نقشه می‌کشیدم که چطوری با یه حرکت به همشون درس عبرت بدم که بدونن دروغ گفتن و بازی با من چقدر می‌تونه بد باشه، اونم بخصوص کله خرابی که من باشم و کل دنیا هم به یه ورم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روحِ پادشاه

پارت ۳۱

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دست از فکر و خیال بردارم و فقط دو روز تا دادگاه این پرونده وقت دارم و فردا هم خود موکلم میاد اینجا تا ببینتم و اگه نتونم اینو تا امشب کامل بررسی کنم و کلی فرضیه بسازم و به یه نتیجه‌ای برسم کارم تمومه!.

بسم الله تازه اومدم با نام و یاد خدا از اول شروع کنم و همین که یه صفحه از پرونده جلو روم رو باز کردم و ورقش زدم و اومدم که خلاصه‌ای ازش رو تو یه کاغذ بنویسم تا بتونم بهتر بفهممش از بیرون صدای جر و بحث اومد و چه زیبا این سر و صدا داشت رفته رفته بالا میگرفت و کل ساختمون رو گذاشته بودن رو سرشون، خداییش اصلا شانس به این شکوه و زیبایی مگه داریم اصلا؟!.

لبخند ملیحی زدم و با ابرو بالا انداختنی از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم و همین که بازش کردم تن صدا ها بالا گرفت و خانوم حضرتی هم مثل اینکه میخواست بیاد به من خبر بده چون جلو در ایستاده بود و آماد اینکه در رو باز کنه، اخم کرده پرسیدم

_خداوکیلی گاوای کدوم دام داری هستن که دارن اینشکلی حنجره پاره میکنن؟ اونم تو دفتر و محوطه من؟!.

سری تکون داد 

_نمیدونم بخدا خانوم، یهو شروع شد و سر و صدا کردن منم داشتم میومدم که به شما خبر بدم!.

چیزی نگفتم و اخم کرده از کنارش گذشتم و دست انداختم در رو باز کردم و نگاهی به سالنی انداختم که حالا همه کارآموز بیرون بودن و موکلایی هم که اومده بودن و روی صندلی ها نشسته بودن و به علاوه بقیه کارکنا همه وسط جمع شده بودن و سعی در جدا کردن عده‌ای از هم دیگه داشتن و بدجور سر و صدا کرده بودن، نیم نگاهی به یکی از کارکنای سالخورده آشپزخونه که فارغ ز غوغای جهان دست به کمر به دیوار تکیه زده بود و داشت به جمع نگاه میکرد!.

حضرتی کنارم قرار گرفت و هنگ کرده خیره به سالن بود، اخم کرده محکم چند تا روی در کوبیدم و بلند گفتم 

_اینجا چه خبره؟

ولی فایده نداشت و حتی یه نفر هم صدام رو نشنید و همچنان در حال زد و خورد بودن و به هم دیگه فحش ناموس و مادرزاد میدادن و اصلا توجهی به اطراف نداشتن، دیگه از شدت حرص و عصبانیت سیمام شروع به اتصالی کردن و با بلند ترین صدای ممکنی که بود و می‌تونستم عربده زدم 

_خفه شید همتون!.

و به خاطر بلندی صدام، به ثانیه‌ای نکشید که جمع کم کم آروم گرفت و همه برگشتن به سمتم، اخم کرده قدم به جلو برداشتم و صدا بلند کرده گفتم 

_اینجا چه خبره؟ مگه دفتر من طویله‌ست؟ هیچ احدی حق صدا بلند کردن اینجا بدون اجازه منو نداره!.

خیره به جمع منتظر بودم که کسی جوابم رو بده و دهن باز کنه که امید شاهی جلو اومده گفت 

_خانوم مربوط به همون پرونده خونوادگی که حل کردنش رو در اختیار من گذاشتین هست و دعوت بین خونواده ها هست!.

بدتر اخم تو هم کشیدم و پرسیدم که 

_دقیقا تو دفتر من کی جرات کرده دعوا کنه؟

شاهی که منو خوب می‌شناخت با تردید اشاره به مردی زد و گفت 

_این آقا بود که بدون هیچ دلیلی حمله ور شدن و دعوا رو شروع کردن!.

همون‌طور که جلو میرفتم جمعیت داخل سالن هم کنار میرفتن و جلوی همون مرد ایستادم و به خاطر قد بلندم تقریبا از بالا نگاهی بهش انداختم و پرسیدم

_برای چی دعوا راه انداختی تو دفتر من!.

پوزخند زده گفت 

_این آقا آبجیمو طلاق داده ولی میگه مهریه رو الان ندارم بدم بهم وقت بدید کم کم میدم!.

ابرو بالا انداخته گفتم 

_مگه مشکلی داره؟ نگفته که نمیدم، گفته میدم ولی کم کم، ایراد هم که نداره داره؟!.

این دفعه پوزخند صدا داری زد و گفت 

_د نه د مهر آبجی منو باس کامل بده!.

لبخند زده گفتم که

_خب میگیم اوکی، ولی به چه حقی اومدی تو ملک و دفتر من دعوا راه انداختی؟ به چه جراتی!؟.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۲

خیره به منی که اخم کرده نگاهم رو صاف توی عدسی چشم هاش نشونه رفته بودم و منتظر جوابی قانع کننده بودم شد و چیزی نگفت، نیم نگاهی به امید شاهی انداختم که با نگاهم گفت 

_وقتی منو آقای طالع اومدیم پیشتون اینا گفتن که می‌خوان تنها باشن و باهم حرف بزنن و ما هم در اون زمان اومدیم پیش شما و بعد هم دوباره برگشتیم به اتاقمون و بعد از چند دقیقه که هنوز در حال صحبت بودن این آقا بی دلیل به سمت...به پسری حدود بیست و پنج شیش ساله اشاره کرد...حمله ور شدن بعد هم همشون افتادن به جون همدیگه و اومدن تو سالن!.

سری تکون دادن و با لبخند محوی به سمت مرد برگشتم و گفتم 

_من خودم اونقدر توی زندگیم بدبختی و گرفتاری دارم و با شغلی هم که دارم برام اعصابی نمونده و به ثانیه نکشیده قاط میزنم و چیزی نمی‌فهمم و حالا تو...

دست مشت شدم رو بالا آورده و جلو صورتش گرفتم و پرسیدم 

_اینو میبینی عشقم؟

هنگ کرده نگاهم کرد و تا بیاد چیزی بگه یا کسی مداخله کنه محکم دست مشت شدم رو کوبیدم تو فیسش و قبل از اینکه از پشت بخوره زمین از یقه لباسش گرفتم و با لگدی که به زانوش زدم مجبور به زانو زدن شد و صدای هین هایی بین اون همه آدم بلند شد و با لبخندی که زدم خیره به چشم هاش که از درد بسته شده بودن گفتم

_حالا چی؟ میتونی ببینیش؟

صدام رو انداختم پس کلم و تا جایی که میشد بلندش کردم 

_من همین الان میتونم تک تک کسایی که تو ملک من دعوا راه انداختن رو فورا فقط با یه زنگ بندازم گوشه هلفدونی، از این به بعد هیچکس حق نداره اینجا صدا بلند کنه حتی اگه باید بلند کنه چون من میگم اینجا مال منع و این اجازه رو به هیچ احدی نمیدم، دقت کنید دارم میگم دقیقا هیـــچ خری بدون اجازه من حتی دو تا بالاتر تن اون صدای کوفتیش رو برای من بالا نمیبره که اون موقع واویلا میشه و باس چه بخواد چه نخواد بره تا موقعی که من بخوام آب خنک بخوره تو زندون، شیر فهم شد یا اینکه واضح تر و با جزئیات بگم واستون؟ مهم هم نیست کدوم خری باشید فقط مهم اینه که من حرفم هیچوقت دوتا نمیشه یعنی نباید بشه!.

یقه لباسش رو ول کردم و محکم افتاد روی زمین و با صدای بلندی گفتم 

_حالام این تن لشو بلند کنید از دفتر من بندازید بیرون وگرنه خودم به دور دست ها شوتش میکنم!.

منتظر کسی نموندم و تند به سمت امید شاهی اشاره زدم 

_تو دفترم منتظر تو و موکلت و طرفش هستم، پرونده هم یادت نره، مرغ و خروس هم برندار دنبال خودت بیار فقط اونایی که گفتم بات بیان!.

خواستم برگردم و برم که زنی صدا بلند کرد و گفت 

_زنیکه عوضی، مطمئن باش برای اینکه شوهرم رو زدی ازت شکایت میکنم و بلایی به سرت میارم که اون سرش نا پیدا!.

پوزخند زده خیره بهش گفتم 

_اوکی اصلا می‌خوای من برات شماره صد و ده رو بگیرم بگم بیان اینجا تا شما از من شکایت کنی؟، همین الان احمق ترین فرد قرن رو پیدا کردم، خطاکاری که میخواد از یه وکیل نام دار، گردن کلفت، بی اعصاب و سر شناس تو کل این استان شکایت کنه و آره دیگه به محض شکایت هم بقیه جرات میکنن که سمت خانوم وکیله بیان و بندازنش زندان و کلی هم بهش فحش بدن، تو برو شکایتت رو بکن حاضرم باهات شرط ببندم که هیچ احدی حتی خود قاضی هم جرات اومدن طرف من یکی رو نداره!، سمت راست درست ده متر اونور تر یه در گرون قیمت و قهوه‌ای رنگ خوشگل هست که میتونید از طریقش از اینجا بیرون برید فقط مواظب باشید خش نیوفته و کثیف نشه!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۳

خطاب به همه صدا بلند کردم 

_حالام همتون برید سر کارتون و هیچ چیز دیدنی‌ای برای تماشا کردن وجود نداره دیگه!.

درنگ نکردم و به سمت دفترم رفتم و درست چند دقیقه بعد از وارد شدنم و نشستنم پشت میزم در باز شد و شاهی همراه با یه دختر و پسر اومد داخل و هر سه یه جایی جا گرفتن، اخم کرده به پسری که معلوم بود بغض کرده و به زور داره جلوی خودش رو میگیره نگاه کردم و بعدش هم به دختری که اخم کرده خیره به پسر بود نیم نگاهی انداختم، دستم رو جلو بردم و قبل از اینکه چیزی بگم خود امید شاهی بلند شد و پرونده تو دستش رو به دستم داد و اخم کرده و با اعصابی خورد شده و تمرکزی که به زور سعی در داشتنش رو داشتم شروع به خوندن پرونده کردم و بعد از چند دقیقه که فهمیدم موضوع از چه قراره خطاب به جفتشون گفتم 

_خب...تو یه جمله کوتاه، طلاق گرفتید و این آقا قادر به پرداختن کل مهریه که ده سکه هست رو یه جا نیستن و ازتون وقت میخوان، و چرا دقیقا بهش وقت نمی‌دید یا اجازه نمی‌دید که خرد خرد بهتون بدن؟!.

با اخم و حرص بهم خیره شد و چیزی نگفت، بی اختیار دهنی کج کردم و اداش رو درآوردم و گفتم 

_ببین دختر جون من وقت برای اینکه شما اینجا بشینی و برای من چشمات رو شهلا و لیلا کنی ندارم اوکی؟ پس لطفاً دهن باز کن!.

پوزخند زده گفت

_واقعا یه عذر خواهی هم نمیکنی یعنی؟ زدی داداش بیچاره منو ناکار کردی و تازه برای من...

محکم کوبیدم رو میز و با صدایی که تن بالایی گرفته بود گفتم 

_بیرون همین الان، و اینم بدون جا داشت اون داداش خود سرت رو طوری میزدم که قطع نخاع شه و بفهمه که همه جا مثل ملک و خونه خودش دامداری و گاو داری نیست!.

خواست دهن باز کنه اما پشیمون شد و چیزی نگفت و به سرعت با حرص از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد و با سر به شاهی اشاره زدم که دنبالش بره و خیره به پسر پرسیدم 

_خب به حمد الهی تو یکی که یه چند سانتی باید زبون داشته باشی دیگه نه؟ حرف بزن ببینم قضیه چیه؟

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 3
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۴

فک کنم لحنم باعث هنگ کردنش شد که متعجب سر بلند کرد و نگاهم کرد که بی‌حوصله دی حالی که داشتم شقیقم رو ماساژ میدادم گفتم

_ببین من اعصابم چپ و راست بشن و قاط کنن لحن و شخصیتم هم میشه همونی که واقعا هستم پس لطف کن و تعریف کن که چه اتفاقی افتاده دقیقا؟.

تردید کرده همون‌طور که سعی میکرد بغضش نشکنه و صداش صاف باشه گفت 

«این زندگی و جریان پیش اومده بر اساس واقعیت هست که داستان رو در اختیار من گذاشتن تا ازش در قسمتی از رمانم استفاده کنم...سپاس!.»

_شونزده سالم بود که پدرم فوت کرد و دوسال بعد از اون هم مادرم، درس رو ول کردم چون دیگه نمیتونستم ادامه بدم و برادرا و خواهرام همه ازدواج کرده بودن و وضع خوبی داشتن و منم تک و تنها تو خونه پدریم زندگی میکردم و کار هم میکردم و شغلم پیک موتوری هست و چند سال پیش عاشق شدم و با برادر بزرگم و عموم رفتیم خواستگاری و از همون اول هم وضع و شرایط مالی من رو دیدن و از همه چیز زندگیم با خبر بودن و خود زنم هم گفت که اشکالی ندارد و کنارم میمونه و کم کم باهم دیگه جمع میکنیم و زندگیمون رو می‌سازیم و همه خرج و مخارج عروسی و همه چیز رو برادرام با اصرار خودشون دادن و نزاشتن من کاری بکنم و میگفتن حالا که بابا و مامان نیستن ما باید هوای تو رو تو بهترین روز زندگیت داشته باشیم، همه اینا گذشت و همه چیز خوب بود و تا اینکه چند ماه پیش شام خونه پدر خانمم دعوت بودیم و مادر زنم با اینکه از سطوح پایین جامعه هستن ولی خیلی مغرور هست و به همه داشته هاش میباله و پر توقعه، سر سفره که همه بودیم تا نشستم برگشت جلوی دو تا باجناقم و برادر خانومم که وضعشون از من بهتره گفت که تو نمیخوای شغلت رو عوض کنی؟ پیک موتوری بودن هم آخه شد کار؟فردا نه پس فردا بچه دار بشی بچت چطوری سرش رو بین دوستاش بالا بگیره و بگه که بابام پیک موتوری هست؟...منتظر بقیه حرفاش نموندم و فورا از اونجا زدم بیرون و سوار موتور شدم و چند ساعت برای خودم تو کوچه خیابونا گشتم و هر چقدر زنگ زدن جواب ندادم، شاید درک نکنید و متوجه نشید ولی واقعا خیلی شکستم جلوی اون همه آدم و خانوم به خدا خودشون از همون اول وضع من رو دیدن و قبول کردن، چند روز بعد از اون هم بالاخره جواب تماس‌های زنم رو دادم و بهم گفت که باید برم و از مادرش معذرت خواهی کنم و کارم خیلی زشت بود که گذاشتم رفتم و به مادرش بی‌احترامی کردم و منم نرفتم و این شد که طلاق گرفتیم ولی سر مهریه من فقط ازشون خواستم بهم مهلت بدن یا هم اجازه بدن که خورد خورد بدم، سر همین هم چند دقیقه پیش برادراش به من و برادرم حمله ور شدن و دیگه بقیش هم که خودتون میدونید!.

ابرو بالا انداخته پرسیدم 

_الان طلاق گرفتید و مشکلتون فقط مهریه هست؟

سری تکون داد 

_بله، خانوم تو رو خدا شما باهاشون حرف بزنید راضیشون کنید که حداقل بهم یکم وقت بدن...

پریدم وسط حرفش 

_یعنی الان اون ده سکه داده بشه کل مشکلاتت حل‌ میشه دیگه؟

سری تکون داد که ادامه دادم و پرسیدم

_نگفتی چند سالته و اسمت چیه؟

_بیست و هفت سالمه و اسمم متینه!.

نفس عمیقی کشیدم و زمزمه زدم 

_یه کار خیر که ضرری به من نمیزنه، میزنه؟

بلند تر به سمتش ادامه دادم

_اوکی از اون ده سکه پنج تاشو من میتونم بدم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۵

هنگ کرده نگاهم کرد و گفت 

_لازم نیست خودم کار میکنم...

پریدم وسط حرفش 

_ای خدا یه بار تو عمرم اومدم یه کار خیری بکنم حالا اگه خودش گذاشت، ببین چند تا نصیحت از من بشنو، هیچوقت سرت رو جلوی کسی خم نکن و هیچوقتم به کسی اعتماد نکن اگه خودت به خودت احترام نزاری کسی بهت احترام نمیزاره، یکم زودتر بزرگ شو و من بعد حداقل برات درس عبرت میشه که هرکی یه دو تا لبخند پاشوند تو صورتت و ماچت کرد نیمه گمشدت نیست که فورا بگی آره من همینو میخوام، هر وقت استقلال پیدا کردی میتونی ازدواج کنی البته هرچند اکثر وقتی مستقل میشن به فکر ازدواج نمی‌افتن چون آدمی که مستقله از کل دنیا بی‌نیازه، حالا هم مثل بچه آدم شماره کارتت رو اینجا بزار شب برات کارت به کارت میکنم و از این به بعد یاد بگیر که معنی زندگی مشترک یعنی چی؟ زود باش که حوصله هیچکس رو ندارم یهو دیدی زدم همینجا تو یکی رو از سر حرصم خفه کردم!.

تند یه کاغذ و خودکار برداشته پرت کردم اون سمت میز و اخم کرده بهش که با مجسمه ابولهول فرقی نداشت اشاره زدم 

_زود باش برام یه شماره کارت اینجا بنویس و برو بیرون و دیگه این ورا آفتابی نشید به اون عفریته و خونواده و فک و فامیلش هم بگو که دیگه جایی که من هستم حتی نفس هم نکشن اگه هم خواستن میتونن برن ازم شکایت کنن و با چشمای خودشون ببینن که من خودم یه تنه یه ارتش تک نفره‌ام!.

خواست چیزی بگه اما با دیدن نگاهم بدون حرف بغ کرده پاشد اومد و یه شماره کارت روی اون تیکه کاغذ نوشت و رفت و پشت سرش هم نگاه نکرد، از جام بلند شدم و کولر رو خاموش کرده و پنجره پشت سرم رو باز کردم و دوباره سر جام نشستم، دست انداختم و از داخل کیفم یه نخ سیگار بیرون آورده و با فندگ نقره‌ای رنگ روی میز روشنش کردم و در همون حین که مشغول کشیدن سیگار بودم سعی در خالی کردن ذهنم داشتم و مشغول ادامه کارم شدم!.

...

ساعت هشت شب بود و ماشین رو کنار خیابون جلوی ساختمون پارک کردم و حوصله اینکه ببرم و داخل پارکینگ پارکش کنم رو نداشتم، خسته و بی‌حوصله از اون همه فکر کردن و کار کردن، دست انداختم کیفم رو از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیاده شده و درش رو قفل زدم، کلید ساختمون رو از بین اون همه کلید که به یه جا کلیدی حلقه‌ای و ساده بودن پیدا کردم و تو دست گرفتمش و به سمت ساختمون رفتم که یه نفر شروع به قدم برداشتن به سمتم کرد و گفت 

_به به خانومی چه کیف قشنگی، میتونم بپرم توش؟.

اخم کرده و بی‌حوصله از کل دنیا سر بلند کرده و به دانیاری خیره شدم که با یه لبخند ضایع نگاهم میکرد و خیلی سرد جواب دادم

_نه، خودکار داخلشه می‌ره تو ماتحتت!.

یه لحظه کلا زد رو استپ و متعجب خیره به منی شد که داشتم با کمال آرامش در بزرگ مشکی رنگ و آهنی ساختمون رو کلید مینداختم تا بازش کنم، با یه هول در رو باز کردم و داخل شدم و قبل از بستنش فورا دست انداخت و مانع از بسته شدن در شد و پشت سرم اومد داخل، همون‌طور که داشتم از پله های طبقه اول بالا میرفتم زمزمه زدم 

_دنبالم نیا، بدتر از خود سگ خسته ام و اعصاب درست حسابی ندارم و حال هم ندارم که یه مشت حواله اون فِیس بد ریختت کنم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۶

با صدای آرومی پرسید 

_اممم میگم ناراحتی؟

دکمه آسانسور رو زدم و پشت بهش رو به درای کشوی آسانسور ایستاده گفتم 

_بیا برو گمشو، تا همین کیف تو دستم رو با کل محتویات داخلش نچپوندم تو حلقت!.

طولی نکشید که در آسانسور باز شد و خواب آلود و بی‌خیال از کل دنیا وارد اون اتاقک شدم و کل فکر و ذهنم فقط یه خواب راحت تا فردا صبح بود، پشت سرم اومده و کنارم ایستاد، دکمه طبقه هفتم رو فشار دادم و از فرت خستگی حتی حال فشار دادن اون دکمه رو هم نداشتم، نفسی گرفت و خطاب بهم گفت 

_اگه بخوای میتونم که همه چیز رو بهت توضیح بدم!.

پوزخند زده خیره به سقف آسانسور با چشمایی که به زور باز مونده بودن گفتم 

_چیو؟ اینکه دورم رو یه مشت دروغ گو و خائن گرفته؟ اینکه زندگیم اونی نیست که می‌خوام باشه؟ اینکه می‌خوام مثل آدمای عادی تو یه دنیای عادی زندگی کنم ولی نمیشه؟ اینکه همه کسایی که اطرافم هستن جز سر هم کردن یکم چرت و پرت و شیره مالیدن سر منی که بهشون اعتماد دارم چیزی بلد نیستن!.

نفسش رو با آه بیرون داده و با تکون دادن سرش گفت 

_نه خدایی حق داری!.

در آسانسور باز شد و بیرون اومدیم و پشت سرم ایستاد و چیزی نگفت، دوباره شروع به یه گشتن چند ثانیه‌ای بین اون همه کلید تو دستم کردم و با پیدا کردن کلید در واحدم در رو باز کرده و داخل شدم و پشت سرم داخل اومد و بی‌حال غریدم

_دانیار به نفعته بزاری بری چون واقعا حوصله هیچکس رو ندارم!.

در بسته شد ‌و لحظه‌ای صداش عوض شده، یعنی بم تر و مردونه شده و گفت 

_ولی من الان فقط حوصله تو رو دارم!.

سریع به عقب برگشتم و به مردی تماما سیاه پوش با موهای نارنجی رنگ و پوست سفید و چشمای سبز رنگ و خوش چهره‌ که داخل خونه‌ام ایستاده بود خیره شده و خواب از سرم پریده با حرص غریدم 

_تو دیگه گوسفند کدوم دامداری هستی؟.

با خنده خطاب بهم گفت 

_بالاخره تونستم خودم پیدات کنم، اونم درست یه روز بعد از آزادی روحی که من زندانیش کردم، راستی نکنه یه بلعنده جادو هستی؟ اون طلسمی که من استفاده کردم هیچ قفل و کلیدی نداشت تو چه طوری فقط با گذشتن از مرز از بین بردیش!.

پوزخند زده بی‌توجه به حرفش گفتم 

_همین الان از خونم بیرون برو، همه جا رو حس میکنم بوی نجاست برداشته!.

ابرو بالا انداخته گفت 

_شجاعت و جراتی که برای حرف زدن داری قابل تحسینه، اما واقعا چرا ایندفعه یه زن؟ اونم بعد از هزاره ها سال؟ البته هرچند زن بودنت می‌تونه به نفع من تموم بشه!.

از همون اول گرفته بودم که کیه و داره از چی حرف میزنه و چه خوب که تو پررویی حتی از منم بدتره، لبخند زده اشاره به موهاش کرده گفتم 

_تا اونجایی که به یاد دارم هیچوقت نخواستم یه بچه موقرمز داشته باشم که ملت بهش بگن آن‌شرلی، و تو هم قراره آرزوی بودن با من رو با خودت به گور ببری!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۷

دستی به موهای حالت داده شدش کشید و گفت 

_بی‌خیال عشقم همه می‌دونن که روباهای کوهستان خاصن و به خاطر رنگ موهاشون معروف کل عالم هستن!.

در حالی که از دیدن ریختش و خودش چندشم شده بود با دهن کجی گفتم 

_آره جون خود خرت، اگه این ریختی بود که تا الان روزی صد بار باید اخبار اعلام میکرد هم اکنون موقرمز اینجا موقرمز اونجا و موقرمزا همه جا، هِـــری گمشو بیرون تا نزدم از وسط نصف بشی و با نخ و سوزن هم به همدیگه دوخته نشی!.

خیره بهم حرفی نزد و به آرومی به سمتم قدم برداشت و با کج کردن گردنش گفت 

_تو حتی هنوز نمیدونی که یه انسان کاملی یا نه؟ و جرات اینو داری که مقابل من سینه ستبر کنی؟.

لبخند کجی کنج لبم نشونده و پر ذوق گفتم 

_گردن کلفت تر و بدتر از تو رو هم مجبور کردم که جلوم زانو بزنن، تو که دیگه هیچی نیستی؟!.

لبخند زده دست به سمت صورتم آورد که تند دستش رو تو هوا گرفتم و به خاطر قد بلندم باهاش چشم تو چشم بودم و اخم کرده با جدیت خیره به مردمک چشماش بودم، زمزمه زد 

_چقدر زود اعتماد می‌کنی گلم، مگه نمیدونی روباها می‌تونن تغییر چهره بدن؟ هوم؟!.

چیزی نگفتم اما در عوض با سرعت مشتم رو آوردم بکوبم تو صورتش که داشت رو مخم سوهان میکشید، ولی درست تو چند سانتی صورتش مشتم رو داخل مشتش گرفته و با بالا انداختن ابرو هاش گفت 

_حتی نمیدونی که روباها چه سرعتی دارن!... اصلا تو به عنوان یه مالک از جهان ماورا چی می‌دونی و با این حال هم می‌خوام توی اون جهان زنده بمونی؟.

لبخند محوی زدم و قبل از اینکه به خودش بیاد محکم به ساق پای راستش کوبیدم و باعث شد که جلوم زانو بزنه و با لبخند پیروز مندانه‌ای که روی صورتم نقش بسته بود فیس تو فیسش زمزمه زدم 

_مو سرخه، دیدی گفتم تو برای به زانو درآوردن مقابلم هیچی نیستی؟.

صدای فریاد ساحل از چند متریم باعث شد که حواسم رو به اون سمت و ساحلی که به سمتم میومد بدم

_ازش فاصله بگیر!.

سر بلند کرده بهش خیره بودم و ثانیه‌ای بعد نیم نگاهی به روبه روم انداختم و نبود، ساحل اخم کرده تو چند قدمیم ایستاد و خطاب بهم گفت 

_تو حتی از حقه هایی که اون روباه میزنه هم خبر نداری، اصلا چطوری جرات کردی نزدیک حیله گری مثل اون بشی؟ چرا هیچ احساس ترس و تردیدی نداشتی؟ اونم از روباهی که میلاد باشه و با حقه همه کاراش رو پیش ببره!.

 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
  • Thanks 1
  • Haha 3
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۸

ابرو بالا انداخته در حالی که داشتم چونم رو می‌خاروندم گفتم

_هوم...نمی‌دونستم باید ازش بترسم، اوکی دفعه بعدی که دیدمش سعی میکنم ازش بترسم!.

نیم نگاهی به سرتاپاش انداختم که این دفعه تو هوا برای خودش پرواز نمی‌کرد و رو زمین بود و لباس هاش رو هم با یه پیرهن آبی رنگ بلند و کاملا ساده با چند تا طرح سفید روی کمرش عوض کرده بود، اما هنوز موهاش توی هوا بودن و این چرا باید روی مخ من مثل چی راه بره؟...با چشمای گرد شده خطاب بهم گفتم 

_میدونستم کله خرابی اما الان که میبینم کله خراب تر از اونی هستی که توی ذهن من بودی!.

لبخند ملیحی زدم 

_خواهش میکنم!.

بعد هم با آرامش به سمت اتاقم قدم برداشتم که صدا بلند کرد و منو مخاطب قرار داد

_محض رضای خدا انقدر بی‌خیال نباش اونم تو دورانی از زندگیت که نصف یه دنیای ماورایی دنبال نیمی از قدرتت هستن، تو حتی باید از خودت هم بترسی، روح تو یه روح خاصه یه روح که بعد از هزاره ها سال برای بار دوم متولد شده، حتی ممکنه که طرد شده ها هم بیوفتن دنبالت هرچند طرد شده ها قدرتمند تر از چیزی هستن که بخواهیم فکرش رو بکنیم ولی خب بازم شاید دلشون قدرت بیشتری بخواد!.

وارد اتاق شدم و شروع به عوض کردن لباس هام کردم و یه نیم تنه سفید و شلوارک سرمه‌ای بالای زانو پوشیدم و در همون حین که موهام رو باز کرده بودم و مشغول بافتنشون بودم مخاطب قرارش دادم که به پادری تکیه زده و بهم خیره بود

_ببین بزار یه چیزی رو بهت بگم که روشن شی، خب مگه نباید من عاشق بشم و با ازدواجم نیمی از قدرتم به طرف مقابل تعلق بگیره و یارو هم مثل سگ عاشق من باشه؟... باید متاسفانه بگم که من کلا چیزی به اسم عاشقی تو خونم نیست، اصلا چندشم میشه ها ازش اوقم میگیره وقتی دو تا کفتر میبینم که برای هم دیگه اکلیلی شدن و عشقم جگیرم و دل و رودم میکنن، در اصل شاید اگه قبلا بود ممکن بود که سرم به سنگی سیمانی چیزی اصابت کنه و عاشق یه نره خری بشم ولی الان که استقلال کامل دارم و از کل دنیا بی نیازم هر وقت که بهش فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که تو زندگیم به سر خر احتیاجی ندارم، اکثر به خاطر پول ازدواج میکنن و منی که یه پا دستگاه پولسازم دیگه باید مرض داشته باشم که دنبال شوهر بگردم واس خودم!

با لبخندی که بیشتر حس سخرگی میداد زمزمه بلندی زد 

_تو هیچی از جهان ماورا نمی‌دونی! فقط یه قسمت خیلی خیلی کوچیک از اون رو دیدی!.

خمیازه کشان گفتم 

_تنها چیزی که الان می‌دونم اینه که من یه نودل لیوانی خیلی بزرگ با طعم سبزیجات توی کابینتم دارم و باید بخورمش و بعد هم بگیرم بخوابم و صبح زود اول وقت هم بیدار بشم تا برم سرکار و بعد از اون هم برم سراغ بقیه و مثل سگ بزنمشون طوری که دل و رودشون تو هم دیگه گره بخوره!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Thanks 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۳۹

یکم نگاهم کرد و سری از روی تاسف تکون داده و گفت 

_واقعا نمیدونم چطوری قانعت کنم که الان باید حتی از سایه خودت هم بترسی!.

ابرو بالا انداخته در حالی که سعی داشتم چشمام باز بمونن گفتم

_نمیدونی چطوری چون خودت هم می‌دونی کل دنیا به یه ورمم نیست!.

از کنارش گذشتم و به سمت آشپزخونه رفتم و فقط یکی از لامپ های خونه روشن بودن و این باعث میشد که تقریبا خونه تاریک باشه، شاید خیلی گاو مانند باشه ولی در این حد تباهم با اینکه تو طبقه هفتم یه ساختمونم و تقریبا تو یه محله امنم بازم وقتی میرم بیرون یکی از چراغا رو که نورش به همه جا میرسه رو روشن میزارم تا اگه دزد اومد فکر کنه یه نفر تو خونست، یکی نیست بهم بگه آخه شتررر دقیقا دزده چطوری از پشت در قراره ببینه چراغ روشنه آخع؟ مگه اینکه بره پایین از اونجا به ارتفاع تقریبا پنجاه متری یا بیشتر نگاه کنه و ببینه چراغ روشنه یا نه؟!.

وارد آشپزخونه شدم و اونم دنبالم راه افتاد و پشت اپن نشست، تنها نودل لیوانی که مونده بود رو از داخل کابینت در آوردم، زیر سماور رو روشن کردم و زیرش رو زیاد کردم که سکوتش رو شکسته و ازم پرسید

_من برات عجیب نمیام؟

شونه بالا انداخته گفتم 

_انقدر موجود عجق وجق تو عمرم دیدم که تو در مقابلش هیچی، برای مثال بابای دانیار چون جن گیره چند سال پیش وقتی هنوز دانشجو بودم تو خونشون چند بار از جنا کتک خوردم و اتفاقا نامردی نکردم و کتک هم زدم، میشه گفت به خیال خودم کتک زدم، مثلا یه بار کنار قفسه کتابا ایستاده بودم که یهو دیدم سرم بنگ صدا داد و یه کتاب از اون بالا پرواز کنان صاف تو فرق سرم فرود اومد و همین که سرم ترک برنداشت با اون حجم کتابه خودش جای شکر داشت!.

خنده آرومی کرد

_یعنی تو وایمیستادی و اجنه کتکت میزد؟

در یخچال رو باز کردم و همون‌طور که یه شیرکاکائو بیرون آوردم جواب دادم

_درسته نمیتونستم بزنمشون ولی رگباری فحش مادرزاد میدادم، یعنی باید یه بلندگو میدادی دست منی که داشتم با فحشام زخمیشون میکردم!.

نی رو فرو کردم تو قوطی شیر کاکائو تو دستم و شروع به خوردن کردم که اشاره بهش زد 

_اگه خواستی میتونی یه تعارف بزنی ها!.

ابرو بالا انداخته نی تو دهنم رو به دندون گرفتم و گفتم 

_نمیدونستم ارواح هم میتونن غذا بخورن!.

اخم ریزی کرد و گفت که

_به من گفتن روح طلسم ولی نگفتن که زنده نیستم!.

پوکر فیس مخاطب قرارش دادم

_من هیچوقت به کسی تعارف نمیزنم اگه چیزی خواستی میتونی خودت برداری بخوری!.

در کابینت کنار میز غذا خوری رو باز کردم و متاسفانه چیپس و پفک هم تموم کرده بودم اما تا یه سال بعد همین موقع کیک و بیسکوئیت داشتم و سوال اینه من که از اینا نمیخورم دقیقا چرا میخرم آخه؟

منی که خم شده بودم و داخل کابینت رو نگاه میکردم و همزمان شیرکاکائو می‌خوردم رو مخاطب قرارم داد و گفت 

_تو حتی نپرسیدی که طرد شده ها کیا هستن؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 2
  • Thanks 2
  • Sad 2
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۰

از جام بلند شدم و در کابینت رو بستم و با شونه بالا انداختنی گفتم 

_من الان فقط تنها چیزی که می‌خوام اینه که از شر همتون خلاص و بشم و برگردم به زندگی عادیم و هیچوقت متوجه حضور هیچ کدوم از شما توی این دنیا نشم و یه الاغی هم پیدا شه این خاص بودنم رو ازم بگیره و یکی هم بزنه حافظم رو پاک کنه و راحت شم!.

به صندلی تکیه زده پرسید

_یعنی حتی یک درصد هم کنجکاو نشدی که بدونی طرد شده ها کیا هستن؟

خمیازه کشان گفتم 

_بگو تا بدونم!.

خنده کنان گفت 

_واقعا اخلاق خیلی افتضاحی داری حداقل تو عصبانیت خودت رو کنترل کن تا یکم قابل تحمل تر بشی...طرد شده ها به کسایی میگن که از مردم و گله های خودشون طرد شدن حالا به هر دلیلی می‌تونه باشه اما همه اینا کنار هم دیگه جمع شدن و با هم دیگه اتحاد پیدا کردن و تبدیل به قدرت مند ترین های ماورا شدن که از قدرت چیزی کم ندارن و هر موجودی بین اونا پیدا میشه و همه به هم و رهبرشون وفادارن و برای همدیگه می‌جنگن توصیه میکنم نزدیکشون نشی یا باهاشون دست به یقه نشی در افتادن با یکی از اونا به معنای اعلام جنگ به همشون هست؟!.

پاکت شیرکاکائو تو دستم رو انداختم تو سینک و گفتم 

_همین؟ خدایی خیلی تاثیر گذار بود، د آخه اگه کسی نزدیک من نشه که من نزدیک کسی نمیشم کلا سرم تو کار خودمه!.

زیر سماوری که جوش اومده بود رو خاموش کردم و با پرکردن یه لیوان بزرگ آب جوش و خالی کردنش داخل نودل لیوانی در پلاستیکی که داشت رو بستم و کنار گذاشتمش تا نرم بشه و بشه خوردش، چشم غزه‌ای به سمتش که خیره بهم بود رفتم و پرسیدم

_نکنه چیز عجیبی رو بدنم هست که خودم خبر ندارم؟

ابرو بالا انداخته گفت 

_تا بحال بجز مردا و پسرا هیچ زن و دختری رو با همچین بدنی رو ندیده بودم!.

با نشستن پشت صندلی گفتم که 

_خب خداروشکر که قبل از مرگت تونستی یکیشون رو ببینی!.

خندید

_من جاویدانم!.

یه لحظه قبل از اینکه حرفم رو بخوام بزنم خندم گرفت و با یه نیشخند گفتم 

_خودت رو حتی اگه پاره هم کنی خیلی وقته که ثابت شده جز اون بالایی که همیشه هست هیچی تا ابد باقی نمی مونه حتی نفس کشیدن و راه رفتن تو یکی!.

چیزی نگفت و با یه لبخند ملیح زمزمه بلند زد

_به قولی که به یونس داده بودم عمل کردم و اون و شیفتراش الان زمین و خونه برای خودشون تو اون دنیا دارن و ازش می‌خوام که با توجه به اینکه میلاد بالاخره خودش رو به تو نشون داده بیاد و چند روزی رو مراقب توی کله خراب و احمق باشه!.

و یه ثانیه نکشیده غیب شد با حرص صدا بلند کردم

_به مولا که جفتشونم خودتی!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 2
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۱

***

اخم کرده پشت فرمون همون‌طور که رانندگی میکردم منتظر این بودم که مامان گوشیش رو برداره، تماس رو روی اسپیکر گذاشته گوشی رو پرت کردم روی صندلی و بالاخره بعد از چند بار دیگه بوق خوردن جواب داد

_بله؟

اعتراض گونه پرسیدم

_مامان کجا رفتید همتون؟ اومدن خونه دم در هیچکی نبود!.

با حرص گفت 

_بچه تو چرا زبون آدم نمیفهمی؟ چند دفعه باید بهت بگم قبل از اینکه بیای یه زنگی بزن ببین هستیم یا نه؟ نه اینکه عین گاو سرت رو بندازی پایین بیای و اگه هم نباشیم اعتراض کنی که چرا نیستید!.

اخم کرده گفتم 

_واقعا مرسی مادر من الان من شدم گاو دیگه آره؟!.

خندید

_بودی، فقط دلم می‌سوخت بهت نمی‌گفتم...الان کجایی هنوز دم دری؟

میدون رو دور زده گفتم 

_نه بابا دارم اینور اونور برای خودم میچرخم، تقریبا دیگه دارم به دانشکده نزدیک میشم!.

_خیلی خب پاشو بیا خونه عموت امشب شام دعوتمون کردن!.

_مامان راستی هلیا کجاست هر چی زنگ میزنم برنمیداره پیش شماست؟.

_مگه بهت نگفته؟

در حالی که داشتم مسیرم رو به سمت خونه عمو تغییر میدادم پرسیدم

_چیو نگفته؟

_نمیدونستی؟...یکی دو روز میشه که با دوستاش رفته شمال، هاله راستی پنجشنبه این هفته رهام مرخصی گرفته میاد و من اون موقع وقت دکتر تبریز دارم باید برم اونجا، پنجشنبه خونه باش رهام بیاد پیشت تا ما برگردیم!.

با بدبختی نالیدم

_ای خدا همینو کم داشتم که آقا درست وقتی که من کلی کار دارم پاشن بیان مرخصی و همه جا چسب بشن بهم و حتی دادگاه هم باهام بیان!.

مامان اعتراض کرده گفت 

_شد تو یه بار غر نزنی؟ برادرته ها، خب دوست داره همه جا باهات بیاد!.

سرعتم رو زیاد کرده گفتم 

_مادر من این روش نمیشه وگرنه روش میشد تا خود دستشویی هم با من میومد!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۲

_هاله بس کن برای یه بارم شده اینهمه غر نزن قطع کن پاشو بیا اینجا!.

اخم کرده گفتم 

_نمیام!.

_پاشو بیا حداقل شام بخور گشنه تشنه بری خونه خودت که چی بشه؟!.

مکث کرده پرسیدم

_میگم شام چی هست حالا؟

صداش رو آروم کرده گفت

_نترس چیز بدی نیست برنج و سوپ، پاشو بیا این وقت شب بری خونه چی میتونی درست کنی بخوری بیا حداقل اینجا یه چی بخور!.

***

هم اخم کرده بودم، هم هنگ بودم، همم داشتم حرص می‌خوردم و برای سرگرم کردن خودم سرم کلا تو گوشی بود و اصلا ای کاش خر نمی‌شدم و برای دو کفگیر برنج پا نمی‌شدم بیام اینجا، از بس شلوغ بود که اصلا با کسی سلام و احوال پرسی نکردم و یه راست اومدم یه گوشه نشستم، مامان از آشپزخونه بیرون اومده و اومد کنارم نشست و آروم گفت 

_این چیه پوشیدی تو؟

مثل خودش به آرومی از حرص غریدم

_به نظرت اگه من میدونستم کل ایل و طایفه گلرخ اینجاست با تی شرت به این گشادی و شلوار لی و کلاه پامیشدم میومدم اینجا؟ اونم تی‌شرت با طرح روزنامه خارجکی!.

خندید

_خب حالا چیزی که نشده!.

به پسر کت و شلواری که گوشه سالن نشسته بود و کلا اصلا حواسش اینور نبود و منو ندیده بود اشاره کرد و گفت 

_اونو نگاه برادر زاده گلرخه میگن سرگرد هست می‌دونی کیه؟ راست میگن یا دارن پزش رو میدن؟

نیم نگاهی به اون سمت انداخته و با دیدنش چشمام گشاد شده تقریبا زدم تو سرم و کل بدبختیای این چند روزه فراموشم شد و نالیدم

_وای مامان خاک عالم و آدم و هر دو دنیا تو فرق سرم، بدبخت شدم، این منو می‌شناسه و مثل چی ازم حساب میبره، منو با این تیپ ببینه خودش می‌ریزه برگاش میمونه!.

تا پاشدم برم از دستم گرفت و مجبورم کرد بشینم و غرید

_کجا؟

در حالی که چشم از پسره برنمیداشتم نالیدم

_میدونه من کیم؟ من چرا نمی‌دونستم این برادرزاده گلرخه آخه؟ چرا نمی‌دونستم من، مامان جان آبا اجدادت ولم کن بزار برم تا این منو ندیده، تا این اون سر سالن بین مرداس بزار من برم این منو نبینه من تو دادگاه و اینا فقط مونده که چادر سر کنم و اینا فک میکنن من قدیسم، اگه با این تیپ ببیننم کل ابهتم به نابودی کشیده میشه!.

مامان با چشماش برام خط و نشون کشید

_بشین بچه چی چیو پاشی بری گلرخ و رویا می‌دونن اومدی اینجا، اگه بری من چی بگم؟

خیره به اون سمت مخاطب قرارش دادم

_بگو هاله کار داشت رفت؟

اخم کرده گفت

_اونم اصلا نمیگه هاله این وقت شب چه کاری داشت که رفت؟!.

همین که خداداد چشمش از اون سمت سالن بین اون همه آدم به من خورد قلبم تو حلقم شروع به نبض زدن کرد و با توجه به اینکه وی خدادادی کلا ناقص العقل بوده و مایه عذاب روح و روان من با ذوق از جاش بلند شد و بین اون همه آدم صدا سمت من بلند کرده گفت 

_به به دختر عمو بالاخره بعد از یه سال ما تونستیم شما رو ببینیم!.

و همین یه جمله برای کشیده شدن اون همه نگاه به سمت منی که خون تو رگام ایستاده بود کافی بود، دید...بالاخره دیدتم و چه زیبا که با دیدن و شناختنم چشماش گرد شدن و بهت زده خیره بهم شد و با لبخندی که رو لبش افتاد ابرو بالا انداخته همراه با بهت خندید و گفت 

_خانوم میرزاخانی؟ خودتونید؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۳

لبخند ضایع و بی‌جونی زدم و با همون یه لبخند که بهش زدم فکر کنم کلی فحش ناموس بهش دادم، بلند شد به سمتم قدم برداشت و من تو اون لحظه فقط همینو کم داشتم که بخواد بیاد سمتم، بدتر اینکه خداداد پسر عموی عزیز و گاو مانندم هم دنبالش راه افتاد، مجبورم از جام بلند شدم و دیگه دیر بود دیگه خیلی دیر بود که بخوام کلاهم رو سر کنم و به اجبار همون شکلی با اون موهای بلند و دم اسبی ایستادم و وقتی بهم رسید با لبخند دست به سمتم دراز و کرد و برای همینه که میگن به بچه فامیل رو ندید الاغ تو دادگاه و دادگستری دو متر ازم فاصله میگیره و الان تا فهمیده آشنا در اومدیم داره دست میده بهم پس فردا هم حتما میخواد ماچم کنه!.

ناچارا دست به سمتش دراز کرده و باهاش احوال پرسی کردم و خداداد با ذوق دست دور گردنم انداخت و گفت 

_مهرداد این همون دختر عمومه که ازش برات میگفتم!.

خندید و گفت

_بله خانوم میرزاخانی رو ما خیلی وقته که میشناسیم.

دستم هنوز تو دستش بود و به دلیل اینکه کل ساعد دستام مشخص بود متعجب و بهت زده به رگا و عضله های بیرون زده دستام نگاه کرد و شاید این اولین باره که نمی‌خوام هیکلم این ریختی باشهیا یه کسی هیکلم رو ببینه!.

خندید و با اشاره به ساعد دستام گفت 

_واقعا اصلا هیچوقت انتظار نداشتم شنیده بودم از این تیپ و ظاهرتون ولی با اونچه که می‌دیدم نمیتونستم باور کنم و مثل اینکه راست گفتن!.

دستم رو از تو دستش بیرون کشیده گفتم 

_اممم چیزه، من باشگاه بودم برای همین این تریپی لباس پوشیدم!.

خداداد فورا عر زد

_مهرداد دروغ میگه کلا این تیپیه تازه سیکس پک هم داره!.

بی‌اختیار نامحسوس سقلمه محکمی به خداداد زدم که از درد خم شد و غرید 

_چرا میزنی وحشی؟

لبخند زده هولش دادم اونور و گفتم 

_خب من دیگه باید برم فردا دادگاه دارم ‌و کلی آدم که برای فردا وقت گرفتن بیان دفتر!. 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۴

اومدم برم و مهردادی که من به اسم زاهدی میشناختمش جلو روم ایستاد و گفت 

_اگه که میخواید به خاطر حضور من برید باید بگم من واقعا قرار نیست براتون مشکلی درست کنم و به کسی راجب ظاهرتون بگم!.

ابرو بالا انداخته لبخند به لب گفتم 

_بگی هم کسی باور نمیکنه، ولی یه لطفی بکنید و بهم خیره نشید و اونایی که بهم خیره شدن تقریبا تا دم مرگ رفتن چون از خیره شدن کسی به خودم خوشم نمیاد!.

از اینکه این همه زود تغییر رنگ داده بودم و روی واقعیم رو بهش نشون داده بودم متعجب سری تکون داده و فعلا آرومی زمزمه کرده دوباره به سمت اون سر سالن رفت و سر جاش نشست، با یه لبخند ملیح برگشتم سمت خداداد که لبخند زده تند گفت 

_به جون هاله چیز خوردم اصلا!.

سری از روی تاسف براش تکون دادم و سر جام نشستم دوباره و اونم کنارم جا گرفت و گفت 

_خب دیگه چه خبر؟

_خداداد خفه خون بگیر و بیا برو گمشو ریختت رو نبینم!.

خندید

_راستی خبر داشتی برای الناز خواستگار اومده و هفته دیگه جشن نامزدیشون هست؟

ابرو بالا انداخته گفتم

_اوکی مبارک باشه!.

_نمیخوای بپرسی پسره کیه؟ چیکارست؟ اسمش چیه؟!.

با حرص چشمام رو روی همدیگه فشار داده گفتم 

_ببین اگه بری پیش بقیه یا دو متر از من فاصله بگیری تا آخر عمر برات دعای خیر میکنم!.

خندید

_خدایی چرا از من بدت میاد؟

چشمام رو گشاد کرده گفتم 

_اصلا خدایی تو یکی عجب رویی داری باز خوبه خودت می‌دونی ازت بدم میاد و میای چسب میشی بهم و یه تنه گند میزنی به روزم، هر چند روز من یکی همیشه گنده!.

 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 1
  • Haha 7
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۵

شونه بالا انداخته کنارم لم داد و گفت 

_نامزدی الناز رو میای؟!.

پوزخند زده گفتم 

_نامزدی خواهر توعه اونی که باید حتما باشه تویی من یکی همچین هم بودن نبودنم مهم نیست، جون آبا اجدادت ولم کن خودم هفت برابر بدبختی و گرفتاری دارم که یکی از یکی شیک تره!.

چیزی نگفت و به جاش به آشپزخونه اپن دار خونه عمو اشاره زد و گفت 

_میخوان سفره رو پهن کنن، نمیری کمک؟!.

نیم نگاه چپی بهش انداخته گفتم

_واقعا فکر میکنی که من قراره برم و سفره پهن کنم؟ میزبان نیستم که مهمونم!.

به مامان که الان تو آشپزخونه بود اشاره کرد و گفت 

_پس مامانت اونجا چیکار میکنه؟

به مسخرگی چشمام رو تنگ کردم و حالت متفکری به خودم گرفته گفتم

_اوممم بزار ببینم داره چیکار میکنه؟ عه چه جالب داره نقشه قتل میکشه... خداداد چقدر تو گاوی اخه، الان چون ننه من پاشده رفته کمک منم باس پاشم برم کمک؟!.

...

هنگ کرده داشتم به غذا های روی سفره نگاه میکردم، خداداد که کنارم نشسته بود دم گوشم با خنده گفت 

_از کی تا حالا توی قیمه بامیه میریزن؟ اصلا چرا کلم سالاد فصل رو رنده کردن؟ الان بیشتر شبیه یه چی دیگست تا سالاد فصل!.

ابرو بالا انداخته گفتم 

_همه اینا به کنار، مگه سوپ دوغ هم داریم؟ چرا خیار ماسته خیاراش نگنیه؟ اصلا چرا خیار ماست گردو داره؟ چرا توی دوغ یخ انداختن که یخه آب بشه و دوغه مزه آب بده، این سماق سر سفره چی میگه؟!.

خداداد که خندید همین کافی بود تا منم بخندم و زمزمه بزنم 

_این سفرهه چرا انقدر سمه آخه؟.

و به ثانیه نکشید که صدای طعنه آمیز رویا که با چادر رو به روم نشسته بود و بد نگاهم میکرد و الناز هم کنارش بود بیاد

_هاله جان چیز خنده‌داری هست بگو ماهم بخندیم!.

با جلو دادن لبام گفتم 

_میخوام بهت بگما ولی به درد سنت نمیخوره!.

دیگه چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین، نیم نگاهی با بدبختی به سفره انداختم و چون واقعا میدونستم اگه همچین ترکیبی سمی رو بخورم رسما باید برم و امشب خودم رو تو بیمارستان بستری کنم، گوشیم رو برداشتم و بین لیست ها گشتم و تنها کسی که پیدا کردم و آنلاین بود امید شاهی بود و تند بهش پیام دادم 

_چیزی نپرس و فقط پنج دقیقه دیگه بهم زنگ بزن و با یکم بازیگری بگو یکی از کارآموزا تصادف کرده و فورا باید بیام بیمارستان و یه چند تا چرت و پرت دیگه هم خودت اضافه کن، سه روز بهت مرخصی میدم و فعلا هم که هیچ پرونده‌ای ندارم بدم حل کنی و قبلی هم حل شد رفت!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
لینک به دیدگاه

 

روحِ پادشاه

پارت ۴۶

گوشیم رو توی جیبم گذاشتم و بالاخره همه اومدن سر سفره نشستن و مامان هم کنارم جا گرفت و قبل از هر چیزی تا دید همه دارن برای خودشون غذا میکشن فورا دست انداخت و بشقاب منه خاک تو سر رو برداشت و دو سه ملاقه از اون سوپ رو خالی کرد تو بشقاب و من بودم و نگاهی که ازش چیز خوردم اومدم اینجایی می‌بارید، بعد هم بشقاب رو جلوم گذاشت و بعد از اون برای خودش کشید و خنده های ریز خداداد داشت رو اعصابم یورتمه می‌رفت اونم بدجور، آروم غریدم

_زهرماررر!.

خندید_بخور نوش جونت!.

...

شلوارم رو بالا کشیدم و در رو پشت سرم بستم و خطاب به شاهی گفتم 

_خیلی خب دستت درد نکنه کمک بزرگی بهم کردی و تقریبا از اینکه شب گوشه بیمارستان سپری کنم نجاتم دادی!.

تردید کرده گفت 

_میتونم بپرسم چرا خواستید این کارو بکنم؟!.

خندیدم 

_یه ترفند قدیمی هست که از رفیقام یاد گرفتم و اگه یه جا مثل خر تو گل گیر کنم و بخوام جایی نباشم ازش استفاده میکنم و حتی گاها با یکی از گوشی هام به اون یکی گوشیم زنگ میزنم، خلاااصه وکیل باید زرنگ باشه!.

خندید و گفت 

_مرسی که یه ترفند کاربردی بهم یاد دادید!.

تو اون تاریکی شب نگاهی به کل کوچه‌ای که خالی بود انداختم و گفتم 

_خیلی خب کاری نداری؟ برو از این سه روزت خوب استفاده کن، که بازیگر خوبی بودی!...فعلا!.

منتظر نموندم و تماس رو قطع کردم و گوشیم رو گذاشتم تو جیبم و با زدن قفل در ماشین سوارش شدم و خدارو شکر که درست بعد از اینکه دو سه قاشق خوردم شاهی بهم زنگ زد وگرنه هیچکس از اینکه اسهال بگیره خوشش نمیاد، آخه خدایی کدوم بشری تو سوپ دوغ می‌ریزه خدای من؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 4
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۷

کمربندم رو بستم و همین که اومدم ماشین رو روشن کنم یه نفر تقی به شیشه زد و تو اون تاریکی و سکوت کوچه روح از بدنم خارج شد و دوباره برگشت، تند برگشتم اون سمت و چیزی نبود ولی به جاش در شاگرد باز شد، تا اومدم با مشت برم تو صورت هرچی که هست یونس رو دیدم که دستاش رو بالا برده گفت 

_اوکی اوکی شوخی بدی بود مخصوصا با تو یکی!.

بعد هم لبخند زده گفت 

_و سوپرااایز من اومدم!.

با دهن کجی خیره بهش شدم که ابرو بالا انداخته نشست و در رو هم بست، با حرص ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و مخاطب قرارش دادم

_حتما ساحل فرستادتت که مراقب من باشی؟

با خنده گفت 

_بگو اینکه میخواستی جلوی میلاد وایسی دروغه!.

ابرو بالا انداخته با یه لبخند کج گفتم

_جات خالی، حتی جلوم زانو زد!.

بلند خندید

_ایووول عجب کله خرابی هستی تو، اصلا حال کردم ها، همین فرمون و بگیر برو جلو، فقط بدون میلاد اگه بخواد دعوا کنه هر کی که باشی میگیره پارت می‌کنه کلا نزدیکش نشو!.

با یه شونه بالا انداختن گفتم 

_هیچ غلطی نمیتونه بکنه مرتیکه، گیرش بیام طوری گره‌اش میزنم که نشه دست و پاشو از هم وا کرد!.

نیم نگاهی بهش انداختم ‌و گفتم 

_حتما میخوای باهام پاشی بیای خونم؟

ابرو بالا انداخت و ابرو بالا انداختناش برام جالب بود چون همزمان با ابرو بالا انداختن چشم هاش رو هم تنگ میکرد یا هم چشمک ریزی میزد و این برام جالب میکردش...

_قول میدم اومدم خونت از من صدا بیاد ولی از دیوار نه!.

بعد هم هر هر خندید، سری به تاسف تکون دادم و در حالی که حواسم به رانندگیم هم بود، گوشیم رو برداشتم و پرسیدم 

_شام خوردی؟ چی میخوری؟

_خب با توجه به اینکه ساحل تقریبا با مشت و لگد فرستادتم اینجا خیر، از سنگ نرم تر هرچی باشه قادر به خوردنش هستم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

خعلیییییییی عالییییییییییییییییی بووود????❤️???

در 6 ساعت قبل، Delito گفته است :

آخه تو هنوز کامل نمیدونی که چیزی که درونته قدیمی ترین روح جهانه که زنده مونده، تو الان روح برترین، بزرگترین و قدرتمند ترین و بخشنده ترین پادشاهی که جهان به خودش دیده و قدیمی ترین روح جهان که فقط یکبار اونم مطعلق به یه پادشاه بوده رو داری و نمیدونی که این یعنی قدرت واقعی!.

ساچ واو $_$

منم دلم ازین روح ها خواس?حیف که هاله کراشمه وگرنه منم دنباله روحش بودم?

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۸

آنلاین دوتا همبرگر سوخاری با پنیر و پیاز سوخاری و مخلفات و نوشابه سفارش دادم و آدرس خونه رو دادم ‌‌و سرعتم رو یکم زیاد کردم که مخاطب قرارم داد و گفت 

_راستی هنوز با دوستات آشتی نکردی؟

نیشخند زده گفتم 

_کجای کاری؟ فعلا دارم نقشه میکشم رفیقام و خواهرم رو چطوری بگیرم از وسط پاره کنم که با نخ سوزن هم به هم دیگه دوخته نشن!.

سوت بلندی زد و گفت 

_آخ جون یه دعوای خفن با کلی بزن بزن داریم!.

با نیم نگاه چپی گفتم 

_یونس از سه سال پیش طرز حرف زدن و اخلاقت به طرز وحشتناکی تغییر کرده ولی این استایل و چکمه های چرمت نع!.

دستی به موهای بازش که تا شونه هاش بودن کشید و گفت 

_تو رو نمیدونم ولی من خودم عاشق چکمه هامم!.

خندیدم

_منم عاشق پیرهن مردونه های گشادت که تو تیپ قرن هیجده و نوزده هستن هستم و روشون کراشم با اون آستین های گشادی که تور و گیپور دوزی شدن یا یقه‌ای که بهش از این روبان خوشگلای طرح دار قدیمی می‌بندی!.

خندید

_تنها کسی که عاشق لباسامه هم پیدا شد!.

دوباره سوت بلندی زد و با خنده بلند گفت 

_بزن کف قشنگه رو!.

بلند از شدت اینهمه دیوونه بودنش خندیدم و همراه باهاش سری هم از رو تاسف واسش تکون دادم!.

...

همون‌طور که داشت نوشابه میخورد گفت 

_انقدر خوردم که نترکم خودش یه برد محسوب میشه!.

و منی که داشتم هنوز پیاز سوخاری با سس مخصوص و نوشابه می‌خوردم و می‌خواستم هنوز بقیه پنیرا رو هم بخورم :|... مخاطب قرارم داد

_راستی تو یکی چرا انقدر ولی خرجی؟ برای همه پول خرج می‌کنی!.

شونه بالا انداخته گفتم 

_نمیدونم پول دارم خرج میکنم، نمی‌خوام با خودم به گور ببرم که، کلا  دوست دارم بشینم خرج کنم و بخورم، هر چی خوردنی باشه و آدمو سیر کنه پولشو میدم!.

ریز خندید

_پس باید نتیجه گرفت شکمت اولویت اول زندگیته!.

با ابرو بالا انداختن صد درصدی گفتم و دوباره مشغول خوردن شدم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
لینک به دیدگاه

عالیییییییییییییی بووود❤️

فوق العادهههههههههههههههه بووود❤️

محششششششششررررررررررررررررررر بووود❤️

بییینظییییییییییییییییرررررررررررررررررررررررررر بووود❤️

هر دفه داری یه جذابیت از کراشمو به رخ میکشی لاناتی????

لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۴۹

***

ساعت یک ظهر بود و چند دقیقه پیش به خونه برگشته بودم و رو اپن نشسته و مشغول سیب خوردن بودم، گاز بزرگی به سیب توی دستم زدم و به خاطر تماسایی که اهورا پشت سر هم میگرفت هر دو گوشیم رو خاموش کرده بودم و گذاشته بودم رو میز و از شدت بی‌کاری به خوردن هر چی که پیدا میشد رو آورده بودم و تک تک کابینتا رو زیر و رو کردم و بعد از اینکه چیزی پیدا نکردم تصمیم گرفتم اون دوتا سیبی که تو یخچال موندن رو بخورم، در سرویس بهداشتی باز شد و یونس اومد بیرون و در حالی که داشت با حوله دستاش رو خشک میکرد گفت 

_چه خبرته اون همه شوینده و شامپو و انواع اقسام کرم و لوازم بهداشتی داری؟!.

با شونه بالا انداختن در حالی که سیب می‌خوردم جوابی ندادم که نگاهی به ساعت انداخت و گفت 

_اممم فکر کنم الان باید پاشی یه چی برای ناهار درست کنی!

قبل از اینکه یه گاز دیگه از سیب تو دستم بزنم گفتم

_عشقم نمی‌کشه امروز ناهار بپزم، چند دقیقه دیگه هم باید بشینم سر پرونده‌ای که دارم!.

با پرت کردن حوله داخل سرویس بهداشتی و بستن درش با آرامش یک راست به سمت مبل رفت و لم داد روش و تکونی به موهاش داد و پشت چشمی برام نازک‌ کرد و خندید، با دهن کجی زمزمه زدم

_انشالله شفا پیدا می‌کنی چیز خاصی نیست!.

ابرو بالا انداخته با لبخند گفت 

_راستی تو یکی چرا با سی سال سن هنوز ازدواج نکردی؟.

_منتظرم تو رو بفرستم سر خونه زندگیت بعد!.

با خنده گفت 

_اوکی هنوز زبونت سر جاشه...راستی تو واقعا چیزی در مورد طرد شده ها نمی‌دونستی؟ ساحل می‌گفت کلا اصلا برات مهم نیست!.

با یه تک خنده گفتم 

_من کلا هیچی برام مهم نیست که اینم بخواد باشه، مهم ترین نکته فهمیدن گذشته‌امه فعلا، حالا نکته دم هم شاید هم این باشه که دوباره ضربه مغزی بشم و شما ها رو با فراموشی گرفتن از یاد ببرم!.

چیزی نگفت و با یکم سکوت گفت 

_برادر منم بین اوناست...یارا!.

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
لینک به دیدگاه

اووووووووف 

خیلی خیلی محشرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ببببببووووووددد

پرفکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت, نظیر نداره رمانت

?????????????????????

لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۰

تک ابرویی بالا انداختم

_هن؟ کی؟ کجاست؟!.

گردنش رو کج کرد و خیره به یه نقطه شروع به حرف زدن کرد

_خیلی سال پیش یه برادر بزرگتر از خودم داشتم، اسمش یارا بود، اون برخلاف من سرد و بد اخلاق بود و خیلی کم پیش میومد که بخنده، یارا خاص بود شیفتر بود اما نمیتونست که به موجودات دیگه تبدیل بشه و فقط میتونست برای چند ساعت تغییر قیافه بده و همین اون رو خاص میکرد بین ما اما این خاص بودن آزارش میداد و اون میخواست مثل همه ما باشه و برای این دست به همه کار زد و به خیلی از ساحره ها اعتماد کرد و گند های زیادی بالا آورد تا دست آخر برای همیشه از سمت شیفتر ها طرد شد و دیگه حق بودن داخل مرزی رو نداشت و رفت بین طرد شده ها...

لبخند زده در حالی که چشم هاش تقریبا خیس شده بودن ادامه داد

_دیگه داره کم کم حتی یادم می‌ره چه شکلی بود و ازش الان فقط یه تصویر تار توی ذهنم دارم و خیلی وقته که ندیدمش و باید بگم که واقعا دلم براش تنگ شده!.

عطسه‌ای کرده و خطاب بهش گفتم 

_خب مگه نمیتونی بری ببینیش؟، چطور هر جا دلت بخواد عین جن میتونی بری بیای یه توکه پا نمیتونی بری داداشت رو ببینی!.

خندید و در حالی دماغش رو بالا میکشید و چشماش رو با دست می‌مالید گفت 

_تو جهان ماورا وقتی صحبت از طرد شده ها میشه رعشه به تن همه میوفته، از اسمشون که دیگه معلومه چی هستن و چرا طرد شدن، همه اونا دست به کارای تاریکی زدن که بخشودنی نبودن، هیچکس نمیدونه اونا کجا هستن، در اصل هستن و بین ما زندگی میکنن ولی انگار نیستن، دیده نمیشن و با کسی که از خودشون نباشه ارتباط برقرار نمیکنن و بین آدما استتار میکنن و توسط یه فرد تاریک و قدرتمند که اونم طرد شده هست رهبری میشن، همه بهش میگن ارباب تاریکی، میگن هر جا میره با خودش سایه ها و تاریکی رو میاره، هر کس طرد میشه و به طرد شده ها میپیونده دیگه محو میشه و هرگز دیده نمیشه طوری که همه چیز وجودش رو انکار می‌کنه و انگار که از اول هم نبوده، طرد شده ها از هر موجودی توی جهان هستن و همه دور هم جمع شدن و به یه ابر قدرت تبدیل شدن و کلا با کسی کاری ندارن اما نباید حتی از یک کیلومتری شون هم رد بشی!.

 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه 

پارت ۵۱

در همون حال که داشتم گردنم رو می‌خاروندم گفتم

_آخییی نگران نباش انشالله یه روز قبل از مرگت یه فرجی میشه میبینیش!.

در صورتی که فاز گرفته بود یهو پوکر فیس شده و تقریبا با اخم گفت 

_دستت درد نکنه خیلی تاثیر داشت، از این به بعد حتما امید خواهم داشت برادرم رو یه روز قبل از مرگم ببینم!.

اخم کرده توپیدم بهش

_خو چیه؟ انتظار داری بشینم اینجا به حالت عر بزنم؟ خودم اونقدر بدبختی دارم که دیگه باید بدبختی خیرات کنم و نذری بدم بلکه از شرشون راحت شم...در ضمن واقعا از من انتظار دلداری دادن داری؟ اونم هیچکی نه سگ اعصابی که من باشم! خب نداشته باش چون تنها کاری که هیچ استعدادی توش ندارم همینه!.

ابرو بالا انداخته گفت

_واقعا تحمل کردنت هنر میخواد!.

فورا ادامه جملش رو گرفتم

_که ظاهراً تو بی هنر ترینی!.

خندید و دست هاش رو بالا برده گفت 

_اوکی، حتی منم حریف تو یکی نمیشم!.

از رو اپن پایین پریده و گفتم 

_اگه می‌شدی که باید حتی بز با دوتا شاخی که داره چهار تا دیگه هم در بیاره!.

فورا تغییر مود داده و با چشمکی که زد و بوسی که برام فرستاد گفت 

_به ساحل نگو بین خودمون بمونه، ولی یهو اگه به طرد شده ها خوردی اول بفهم ببین کسی که رهبریشون می‌کنه کیه و چیه؟ البته اینم در نظر بگیر هر کس تا بحال سعی کرده اینو یا حتی جای طرد شده ها رو بفهمه خیلی ناگهانی به هر روشی مرده!.

با دهن کجی گفتم 

_چرا انقدر پیچیدش می‌کنی یهو بگو، برو ازرائیل رو با عشق و علاقه بغل کن بگو عمو منم با خودت می‌بری؟...

بلند زد زیر خنده و با بشکنی که زد گفت 

_اره آره دقیقا همین کارو بکن!.

سری به تاسف تکون داده و به سمت آشپزخونه رفتم تا چیزی برای ناهار درست کنم و جفتمون از گشنگی سر به بیابون نزاریم هر چند یه فست فودی اونور خیابون هست ولی به درد نمیخوره!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 5
  • Haha 5
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۲

***

با لبخند خطاب بهم گفت 

_بعد از خوندن و مطالعه این پرونده اگه مشکلی داشتم میتونم بیام پیشتون؟

سری به سمت دختر ریزه میزه و کارآموز جدید دفتر تکون داده گفتم 

_چرا که نه حتما...فقط سعی کن که امروز کار مطالعه و بررسی پرونده رو تموم کنی به موکله گفتم که عصر بیاد باهات آشنا بشه و حرف بزنه خودت که دیگه می‌دونی باید چیکار کنی...

با خودکار تو دستم به رستمی که پنج ماه بود کار آموز بود اشاره زده ادامه دادم 

_اگه هم به مشکلی برخوردید و من نبودم میتونی از رستمی یا بقیه کمک بگیری، فقط مراقب پرونده و مدارکش باش که گم نشن یا بلایی سرشون نیاد!.

با لبخند سری تکون داده گفت 

_ممنون!.

به آرومی سری تکون داده و از اتاق خارج شدم و در رو بستم، پرونده و کاغذهای تو دستم رو، روی میز کنار دیوار گذاشتم و مقنعه‌ام رو درست کردم و کمی جلو کشیدم و مانتو سفید بلندی هم که تنم بود رو هم صاف کرده و دوباره کاغذها و پرونده رو برداشتم و با خودکار کمی کنار شقیقم رو خاروندم و به داخل اتاق کناری نگاه کردم که فقط یه نفر داخلش بود و سخت مشغول کارش و اون یکی کارآموز تصادف کرده بود و دیروز هم به ملاقاتش رفتم و حالا حالا ها با اون پای شکسته فک نکنم درست حسابی بتونه بیاد سر کار...

خواستم به سمت اتاق خودم برم و سالن رو ترک کنم که از داخل اون یکی اتاق که درش هم بسته بود صدای خنده و حرف زدن میومد، اخم کرده به سمت همون اتاق قدم برداشتم و با چند تا تقه محکم بلافاصله در رو باز کردم و اخم کرده خیره به چهار نفر داخل اتاق شدم که حالا خفه شده بودن و هنگ کرده به من نگاه میکردن، اخم کرده با خودکار به سمت شاهی نشونه رفتم و گفتم 

_تو یکی که اون سه روز مرخصی مجانیت رو گذروندی و الان اومدی سر کارت و فعلا پرونده‌ای نداری و تو این پرونده جدید که قتل هم هست کمک دست منی و چیزی نمونده تموم شه!.

بعد هم خودکار رو به سمت طالع نشونه رفتم و گفتم 

_و جنابعالی هم تا جایی که می‌دونم موکلتون یه مرد حدود پنجاه ساله هست نه یه پسر بیست و نه سی ساله و یه دختر بیست، بیست و پنج ساله!.

با لبخند برگشتم سمت اون دو نفر که روی مبل لم داده بودن

_قبل از ورود به هر جایی نوشته سر درش رو با دقت بخونید، بالای اون در چرم نوشته دفتر وکالت نه کافی شاپ، حتما به چشم پزشک برای سلامتیتون مراجعه کنید، حالا هم با احترام سالن سمت چپ راه خروج هست و با استفاده از آسانسور هم میتونید به طبقه پایین برید و ساختمون رو ترک کنید، وگرنه باعث اخراج یکی از این دو نفر که باهاشون نسبت دارید میشید، سی ثانیه دیگه نمی‌خوام اینجا حتی صدای نفس کشیدنتون رو هم بشنوم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۳

دختره هنگ و متعجب خیره بهم گفت 

_برای دیدن باراد اومده بودیم!.

اخم کرده خیره به بارادی شدم که هنوز با بهت بهم نگاه میکرد و تا اومد دهن باز کنه تقریبا صدا بالا بردم و گفتم 

_بی‌خیال جفتتون قد دایناسور سنتونه و هنوز نمی‌دونید که فرق محل کار با بیرون و خونه و اینا دقیقا چیه؟ و اینکه حکم کافی شاپ رو نداره؟ اومدید اینجا کار کنید و یاد بگیرید یا اقوام و فک و فامیلتون بیان بهتون سر بزنن؟!.

بالاخره شاهی دهن باز کرده گفت 

_تازه اومدن!.

شونه بالا انداخته گفتم 

_به درک!.

بعد به سمت اون دو نفر اشاره زدم

_دیگه اینجا نبینمتون مگر به عنوان موکل و شاکی و قاضی و اینا باشه!.

در رو باز گذاشته و با طی کردن سالن وارد اتاق منشی شدم و بعد هم به سمت اتاق خودم رفتم و با باز کردن در فورا یکی از کتاب های قفسه که باز بود و تو هوا معلق و انگار که یکی مشغول خوندنش باشه، افتاد زمین و چیزی به سرعت به سمت پنجره باز اتاق رفته و غیب شد، حضرتی هم پشت سر منی که شوک زده خیره به داخل بودم ایستاد و گفت 

_صدای چی بود؟

ابرو بالا انداخته نفس عمیقی گرفتم و در صورتی که میدونستم جک جونور معمولی ای نبوده گفتم 

_پرنده بود، چیز خاصی نبودش!.

آهانی گفت و با گفتن یه با اجازه به سمت میزش رفت و دوباره مشغول کارش شد، اخم کرده وارد شدم و در رو به آرومی پشت سرم بستم و با توجه به گردنبندی که به قفسه سینم چسبیده بود خطاب به هر چیزی که میدونستم هنوز داخل اتاقه گفتم 

_هر چی که هستی می‌دونم هنوز اینجایی و قبل از هرچیزی گورتو از ملک من بیرون کن!.

چند قدمی به سمت وسط اتاق برداشتم و اخم کرده در صورتی که سعی میکردم رفتار عادی‌ای داشته باشم گفتم 

_از اینکه حرفم سه بار تکرار بشه وحشتناک متنفرم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

هاااااااااااااای ?????

بریییین کناااار من اوووووومدمممم ?‍♀️?‍♀️

خوش اوووووومدممممممم.?

اول اینکه راجب رمان بگم:ناموسن محشررررره دمت گرم ترکوندی ????????

دوم اینکه به رمان های منم سر بزنید و ایراد هاش رو بگییین???

دختر بد من.

قاتل حرفه ای 

سن سیز 

از سرنوشت 

شوالیه ی سیاه 

?❤❤??

  • Like 1
لینک به دیدگاه

هاااااااااااااای ?????

بریییین کناااار من اوووووومدمممم ?‍♀️?‍♀️

خوش اوووووومدممممممم.?

اول اینکه راجب رمان بگم:ناموسن محشررررره دمت گرم ترکوندی ????????

دوم اینکه به رمان های منم سر بزنید و ایراد هاش رو بگییین???

دختر بد من.

قاتل حرفه ای 

سن سیز 

از سرنوشت 

شوالیه ی سیاه 

?❤❤??

لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۴

چند ثانیه‌ای نکشید که در سرویس بهداشتی داخل اتاق باز شد و رهام در حالی که داشت دست هاش رو با حوله خشک میکرد بیرون اومد و گفت

_چرا یه صابون جدید نمی‌خری؟ این یکی دیگه داره تموم میشه!.

ابرو بالا انداخته گفتم 

_احمق جون برادر من اونقدر شلخته و گشاده که حتی یه بار هم تو زندگی از حوله دست و صورت استفاده نکرده و همیشه دستاش رو با لباسش خشک می‌کنه، هیچوقت هم به اینکه صابون باشه یا مایع دستشویی اهمیتی نمیده و در ضمن همیشه باید یه فحش ریزی وسط حرفاش بهم بده و الان هم رفته خونه دوستش و بعد از ظهر میاد اینجا و باهام برمیگرده خونه، الان مثلا خیلی شبیه برادر خل مشنگ من بودی؟ باید بهت اسکار بدم اصلا این همه شباهت مگه داریم؟ مگه میشه!...

هنگ کرده نگاهم میکرد و مکث نکردم و خودکار رو به سرعت به سمتش پرتاب کردم که تند جاخالی داد تند خودم رو بهش رسوندم و با گرفتن گردنش محکم کوبیدمش رو میز و خطاب بهش غریدم 

_و اینکه رهام هیچوقت جز برای یه مناسبت پیرهن مردونه تنش نمیکنه مخصوصا مشکی شو!.

با فشار دادن فک و گردنش غریدم 

_بنال ببینم شتر کدوم بیابونی هستی وگرنه همینجا بشین اول اشهدتو بخون هر وقت تموم کردی بگو باهات برای رفتن به اون دنیا بای بای کنم!.

خندید

_اوکی تو بردی و مچم رو گرفتی!.

کمتر از حتی یه ثانیه جسم انسانی زیر دستم به سرعت تغییر شکل داد و ابرو بالا انداخته با لبخند خیره بهم شد و گفت 

_چطورم؟

اخم کرده زمزمه زدم

_یونس!...

خندید و گفت 

_نه جانم در اصل داداش گمشده یونس، یارا...خوشت اومد؟ به نوعی نسخه بزرگتر یونس هستم، اون موهاش رنگی هست و مال من مشکی، هر چند که می‌دونم من تکم!.

گردنش رو بیشتر فشار دادم و با گرفتن یقش بلندش کردم و در حالی که چشم تو چشمش بودم غریدم 

_فقط شما ها رو کم داشتم و باید بگم که دست از سر زندگی من یکی بردارید و انقدر همش نزنید این فقط باعث میشه بدتر بشه و حالا فرض کن اگه شرایط بدتر بشه و من قاطی کنم چی میشه؟... آفرین تو دیگه سر نداری که رو گردنت برای زیبایی باشه، حالام هری و دیگه دور و اطراف من یکی پیداتون نشه، خیلی وقته که از شر هرچیزی که از اون دنیا میاد خلاص شدم، حتی اونایی که دوستشون داشتم و این یعنی اینکه می‌خوام یه زندگی عادی داشته باشم درست مثل اون قبلی!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 11
  • Thanks 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه 

پارت ۵۵

لبخند زده پرسید

_کسی بهت نگفته که اگه طرد شده ها وارد بازی بشن یا دست روی یه چی بزارن دیگه مال اوناست!؟.

تک ابرو بالا انداخته گفتم 

_آهااا ولی می‌دونی چیه؟ من نه شکلاتم نه کالای صادراتی و وارداتی که صاحب و مالک داشته باشم هر چند که همه تو حسرتمن ولی یه انگشتر الماس هیچوقت چند تا صاحب نداره و فقط متعلق به یکیه که متاسفانه از بدو تولد اون یه نفر من بودم، شرمنده من زودتر به خودم رسیدم و برنده منم، انشالله دفعه بعد که تناسخ پیدا کردم اون دفعه اگه یکم زور بزنید شاید بتونید بهم برسید، الان با دو تا پای خودت میری و دیگه برنمیگردی یا با لگد بفرستمت مریخ عشق کنی؟!.

خیره به چشمام گفت 

_اه چقدر حرف میزنی سرم درد گرفت!.

با ول کردن یقش و فاصله گرفتن ازش گفتم

_تا دیروز داشتم به خاطر اینکه باید یونس رو تو زندگیم تحمل کنم ناشکری میکردم اما الان که تو رو میبینم میفهمم که هیچ کار خدا بی حکمت نیست و خدا میدونسته نمی‌زنم دهن یونس رو سرویس نمیکنم بر عکس تو برای همین اونو گذاشته سر راهم!.

از میز فاصله گرفته و ابرو بالا انداخته گفت 

_به جمع طرد شده ها خوش اومدی!.

***

بی‌حوصله نیم نگاهی به رهامی که سرش رو پاهام بود و داشت تلویزیون میدید نگاهی انداخته و گفتم 

_باور کن من تو این خونه دو دست مبل دارم با کلی بالشت!.

با خنده گفت 

_دو سه روز دیگه که برم دلت برام تنگ میشه هااا، اون موقع میگی آه چه غلطی کردم نذاشتم به حال خودش باشه و هر کاری میخواد بکنه و بدین شکل افسوس خواهی خورد!.

خندیدم 

_اوکی فقط پنج دقیقه دیگه میشینم و تو هم میتونی تو همین حالت بمونی!.

تو جاش جا به جا شده گفت 

_راستی هاله ماکارونی که برای ناهار درست کرده بودی شور بود!.

ابرو بالا انداخته خیره بهش که نگاهش به تلویزیون و فیلمی که پخش میشد بود گفتم 

_دو ساعت پیش ناهار خوردیم و جناب عالی تا خرخره دو بار خوردی بعد تازه الان یادتون افتاده که شور بود و باید ازش ایراد میگرفتید؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۶

تو همون حالت شونه بالا انداخته گفت 

_دیر یا زود حالا که ایراد گرفتم باید سعی کنی دفعه بعد بهتر درست کنی و گند نزنی!.

 به زور بلندش کردم و پرتش کردم اون سمت مبل و توپیدم بهش

_از وقتی اومدی خونه من پلاسی و هر جا برم عین مرغ دنبالم راه میوفتی، برو خدا تو شکر کن نمی‌زنم دهنت رو آسفالت نمیکنم!.

خندید و در حالی که داشت گردنش رو ماساژ میداد گفت 

_من که میدونم دوستم داری و دهنم رو آسفالت نمیکنی!.

برو بابایی گفته و نیم نگاهی به ساعت که نه شب رو نشون میداد انداختم و از جام بلند شده و به سمت اتاق رفتم و لباسام رو با یه  تاپ و شلوارک ست و نارنجی عوض کرده و موهام رو بالای سرم جمع کرده و اتاق هم انگار که یه قسمت از جنگ جهانی توش اتفاق افتاده باشه ترکیده بود و مسئله این بود که من نه وقت تمیز کردنش رو داشتم نه حوصلش رو پس در نتیجه همون‌طور می‌موند و منتظر یه معجزه الهی برای تمیز شدنش!...

صدای حرف زدن رهام با تلفن میومد و مامان بود که می‌گفت برگرده خونه و نمیدونم تا که فردا برن خونه خاله و اینا و من یکی هم با توجه به وضع زندگیم و شغلم عمرا که برسم باهاشون برم، چند دقیقه بعد هم اسنپ گرفت و رفت، و مطمئنم که فقط تا فردا می‌تونه جایی به غیر از خونه من دووم بیاره و شب نشده برمی‌گرده و دوباره رو اعصابم خط می‌کشه و کلی رو مخم راه میره!.

تو این مدت نه به هلیا زنگ زده بودم نه اون به من زنگ زده بود و از شمال برنگشته بود، هر چند باید بگم میشه گفت خیلی وقته که رابطم با هلیا مثل سابق نیست و خیلی کم شده نه اون میاد سمت من نه من میرم سمتش، بقیه هم همینطور نه اونا سراغی از من گرفتن نه من سراغی از اونا!.

سیگاری روشن کرده و با خاموش کردن کل چراغهای خونه به جز چراغ اصلی پذیرایی که از نظر من نورش میخورد به همه جا و روشن میکرد خونه رو، پشت پنجره روی یکی از صندلی های میز غذاخوری نشسته و مشغول کشیدن سیگارم شدم و سعی کردم که فقط چند ثانیه رو به خودم استراحت بدم و به چیزی فکر نکنم!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۷

نفس عمیقی کشیدم و نفس عمیق کشیدنم همانا و ظاهر شدن ساحل کنارم هم همانا، تقریبا صدا بلند کرده اعتراض کردم

_چرا نمیزارید من دو دقیقه تو تنهایی خودم بمیرم آخه؟!.

خم شد و کنار صورتم قرار گرفته با لبخند گفت 

_آخیش بالاخره رفت، هر چند می‌دونم که رفتنش تا فردا طول نمی‌کشه...داداشت رو میگم!.

بشکن زده و یکی از صندلی ها کشیده شد کنارش و نشست و خیره بهم شد...پوک محکمی به سیگارم زده و بی‌توجه دودش رو به سمت پنجره فوت کردم که پرسید

_سیگار می‌کشی؟.

ابرو بالا انداخته به سیگار بین انگشتای دستم خیره شده گفتم 

_اوووم چقدر شبیه قلیونه این، البته سیگار هم گاها میکشم ولی متاسفانه الان کاغذ ندارم و جوهرم هم تموم شده...آخه این چه سوال مسخره‌ایه؟ تابلو نیست؟ واضح نیست؟ اینی که تو دسته منع چیه به نظرت؟!.

خندید و گفت 

_مثل اینکه واقعا خوشحال نیستی!.

با چشم غره‌ای که به سمتش رفتم، سرفه‌ای کرد و گفت 

_همه اینا به کنار، بالاخره اومدن سراغت نه؟ اونی که تو گردنته بهم خبر داد!.

قبل از اینکه پوک بعدی رو به سیگار نزدیک لبام بزنم زمزمه زدم

_اوهوم، گردنبنده چطوری بهت خبر میده!.

نفسش رو با آه و عمیق بیرون داده گفت 

_یه دردسر دیگه...چون نصف طلسم داخلشه بهم خبر میده، اون موقع با طلسم کردن بابای اون رفیقت ذهنش رو طوری دست کاری کردم که وظیفشه این طلسم رو به تو برسونه و هیچوقت هیچ جا حرفی ازش نزنه و منبعش رو نگه!...

سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش کرده و مخاطب قرارش دادم

_راهی برای خلاص شده از دستشون میدونی؟ واقعا تو این شرایط فقط یه ارتش از کل طرد شده ها کم دارم!، اصلا منو این همه خوشبختی محاله ها...

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۸

نفس عمیقی کشیده و گفت 

_برای فهمیدن اینکه طرد شده ها دقیقا کجا هستن و چیکار میکنن و و و تنها راه اینه که یکیشون رو گیر بندازیم و با طلسم برده خودمون کنیم و بفرستیم بره پی کارش و بدون اینکه کسی بفهمه می‌ره قاطی همشون!.

ابرو بالا انداخته پرسیدم

_خب الان مسئله اینه که یه طرد شده باید از کجا بیاریم؟

_اتفاقا نکته اصلی هم اینه که حتی اونایی که انسان هستن و هیچ قدرتی ندارن هیچوقت گیر نمی‌افتن، قبلا هیچوقت پای طرد شده ها وسط کشیده نمیشد، حالا فقط فکر کنم چون یه جنس مونثی اونم برای اولین بار همه دارن کم کم جذبت میشن، هرچند بازم میگم که درک نمیکنم که طرد شده ها با اون همه قدرت که از اتحادشون سر چشمه میگیره چرا باید دنبال قدرتی باشن که براشون هیچه و خودشون صد برابرش رو دارن!.

ابرو بالا انداخته در حالی که نگاهم به آسمون بود پرسیدم 

_راستی این گردنبنده رو اگه دربیارم چه اتفاقی میوفته؟

شونه بالا انداخته گفت 

_هیچی فقط اگه بلایی سرت بیاد هیچکس نمی‌فهمه و چیزی نیست که جلوی نزدیک شدن خطر بهت رو بگیره و در اون صورت خودتو باید مرده فرض کنید حتی میتونن به برده خودشون تبدیلات کنن!.

_نصف دیگه طلسم کجاست؟.

با نیم نگاهی که بهم انداخت به خودش اشاره کرده گفت 

_نصف دیگش منم، برای همینه که میگن روح طلسم و مالک به هم وصلن اگه مالک یا اتصالی بین این دو نباشه روح طلسم و خود طلسم از بین می‌ره!.

از جاش بلند شده و در حالی که اونم مثل من از پشت شیشه ها به بیرون خیره شده بود گفت 

_باید یه کاری کنم، قبل از اینکه تو تله بیوفتیم باید با یه نقشه حساب شده یکیشون رو گیر بندازیم، به احتمال زیاد حتی الان هم نشستن دارن برامون نقشه میکشن!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 9
لینک به دیدگاه
در 1 ساعت قبل، Delito گفته است :

بچه ها یه چی بگم؟ قلبم ترک برداشت??

تمام فحشایی که تو جلد اول بودن و نبودن سانسور میشن!?☹️

نگوووو?خوب شد من اینجا خوندم?

مگه میشه دخترمون فحش نده!!!

تصورشم غیر ممکنه?هارتم شیکست☹?

  • Like 1
  • Thanks 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۵۹

خمیازه کشان شونه بالا انداخته گفتم 

_مگه چقدر خطرناکن که همتون ازشون مثل سگ میترسید؟

نیم نگاه تقریبا چپی بهم انداخت که باعث شد اخم کنم و گفت 

_هنوز نمیدونی که وقتی از هر موجودی یکیشون با بقیه متحد بشه کنار هم دیگه چه قدرت و ارتش بزرگی رو میسازن، حتی گاها بعضی ها از قصد خطا میکنن تا طرد بشن و برن بین طرد شده ها!.

یهو برگشت سمتم و گفت 

_تو روح یه مرد رو داری و با روح پادشاه متولد شدی، پس قطعا میتونی تو یه جسم دیگه قرار بگیری البته با طلسم، اصلا یه لحظه ذهنت رو خالی کن ‌و خودت رو بزار جای اون رهبر اگه تو بودی چطوری اون همه طرد شده رو رهبری میکردی؟، یا اگه میخواستی مالک رو که یه دختره رو جذب خودت کنی چی کار میکردی؟!.

با دهن کجی گفتم 

_زرت...چرا همچین شیش هفت میزنی؟ خب من چه بدونم؟ من بودم به چَپَمَم نبود چی به چیه، یه چُ__سه هم به دختری فکر نمی‌کردم اصلا، که بیام بخوام بزنم طرف رو عینهو خر، خر خودم کنم، چیز...یعنی عاشق خودم کنم، میزاشتم بدبخت عین آدم زندگیش رو بکنه والا، مرض که نداشتم!. 

نفس عمیقی کشیده و با پشت چشمی که نازک کرد پرسید

_هنوز قیافه یارا رو به یاد داری؟...همینه، همینه تو بهش دست زدی و مثل یه آهن ربا در مقابل جادو عمل می‌کنی و صد درصد الان نصف قدرتش داخل بدنته و میتونی بهش وصل بشی و از دید اون دنیا رو ببینی!.

با چشمای گرد شده خیره بهش شدم 

_حتی فکرش هم نکن که یدونه از اون جادو جمبلا روی من یکی پیاده کنی که ماهیتابه بنفشم رو که هنوز دارم و از پهنا میکنم تو حلقت!.

نیمچه لبخندی زد و ازم فاصله گرفته یهو هردو تا دستش رو بلند کرده و صدایی مثل سوت زدن تو کل خونه پیچید و وقتی کف دست هاش رو محکم به هم دیگه زد تقریبا میشه گفت یه طوفان یه ثانیه‌ای راه افتاد طوری که گند زد به کل موهام و جنگل آمازون روی کلم کاشت!.

در حالی که داشتم موهام رو کنار میزدم و نصفش رو هم از تو حلقم در میاوردم بلند گفتم 

_چیکار کردی؟

_هیچی...فقط چند نفر رو احضار کردم که تا چند ثانیه کوتاه دیگه از طریق دریچه ها قراره بیان!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 10
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۰

***

نیم نگاه چپی به ساحل انداختم که فرش رو کنار زده بود و یه دایره گنده با نمک کشیده بود و چند تا ضربدر عجیب غریب هم گوشه کنار دایره هه با نمک کشیده بود و وسطشون شمع روشن کرده بود، نگاه ازش گرفتم تا به خاطر اون همه نمکی که حیف شده بود حرص نخورم و به اهورا و یونسی نگاه کردم که اونا هم هنگ کرده کنار هم دیگه ایستاده و خیره به اون دایره بودن و یونس به اوپن تکیه زده و با کج کردن گردنش پرسید 

_میگم حالا چرا ما رو احضار کردی!.

ساحل از جاش بلند شده و گفت 

_به خون تو یکی و قدرت یه جانشین نیاز دارم تا کاری کنم که هاله بتونه دنیا رو از دید یه نفر دیگه ببینه!.

یونس نگاه کشوند سمت من 

_از دید کی؟

ابرو بالا انداخته گفتم 

_از دید خان داداشت که امروز اومده بود دفتر و یقه منو گرفته بود و پوستم با پوستش برخورد داشته و ساحل میگه که نصف قدرتش الان داخل بدن منه و میتونم به دیدی که داره وصل بشم و هر چی که اون میبینه رو ببینم!.

بهت زده گفت 

_یارا رو دیدی؟ 

خمیازه کشان گفتم 

_نه عمت رو تو دفترم دیدم، اه سوالای چرت و پرت از من یکی نپرسید دا، تر میزنع به اعصاب نداشتم!.

یونس تا اومد حرف بزنه ساحل گفت 

_زیاد سوال پیچش نکنید!.

به سمت من اشاره زد و گفت 

_بیا این وسط دراز بکش!.

با چشمای تنگ شده گفتم 

_ببین یعنی فقط کافیه که بدنم یه خش برداره و یه اتفاقی برام بیوفته...اصلا نمی‌خوام!.

اهورا مخاطب قرارم داد

_هیچکس نمیدونه که طرد شده ها کی هستن حتی ما هم نمیدونم، همچنین نمیدونیم که رهبرشون کیه و جنسیتش و نژادش چیه، و دقیقا کجان و ظاهراً تو مورد علاقشون هستی و افتادن دنبالت اگه بخوای جون سالم به در ببری باید قبل از اونا اقدام کنی و همه چیز رو بفهمی؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۱

نگاه به سمت ساحل کشوندم

_یعنی حتما باید من باشم؟ نمیتونی خودت یا یکی از اینا رو بفرستی؟

وقتی دیدم کسی چیزی نمیگه و نگاه همه به سمت منه، با حرص بلند شدم و صدا بلند کردم 

_اااه باشه آقا، من نمی‌دونم چرا اگه قرار باشه صد و یازده تا سنگ از آسمون نازل بشه صد و ده تاش میخوره فرق سر من اون یدونه هم تو هوا میمونه و تو زمان و شرایط مناسب خودش فرود میاد میخوره پس کلم!.

اخم کرده کنارش که نشسته بود ایستادم و گفتم 

_خو؟ کجا دراز بکشم!.

به وسط دایره اشاره کرده گفت 

_درست وسطش و چشم هات رو هم ببند و ذهنت رو خالی از هر چیزی بدون!.

زیر لب در حالی که کل دنیا رو به بار فحش ناموس و مادرزاد گرفته بودم با حرص وسط دایره دراز کشیدم و چشم هام رو بستم و این وسط چرا من باید به مرغ سوخاری فکر کنم آخه؟ چرا ذهن من انقدر مریضه؟، با صدای زمزمه بلند کلمات ناشناخته‌ای که بلند شد و توی ذهنم پیچید حواسم از همه چیز پرت شد و  تا اومدم چشم هام رو باز کنم هوای اطرافم گرم شد و محکم به پشت کشیده شدم و انگار که توی یه بازه زمانی غرق شدم و دورم به جز هوا و آسمون چیزی نبود و...

ثانیه های بعدی تونستم چشم هام رو باز کنم ولی این دفعه کاملا واضح بود که دنیا و اطراف رو از دید یه نفر دیگه می‌دیدم!.

روبه روی من که نه، روبه روی همون شخص یه میز بود و روی یه مبل نشسته و روی زانو هاش خم شده بود و نگاهش به صفحه گوشی بود و داشت توی اینترنت برای خودش میگشت و دستا و پاها و بدنش کاملا مردونه بود و چرا من باید به این فکر کنم که ای کاش لخت تو حموم بود نه اینجا که نمیدونم کجاست، اصلا هاله خاک تو فرق سرت، همیشه میگم من منحرفم ولی کسی باور نمیکنه که ذهنم مرض داره!...

کسی اومد روی مبل کناری نشست و نگاه به سمتش کشیده شد و فقط برای چند ثانیه خیلی کوتاه تونستم ببینمش و دوباره نگاهه به سمت صفحه گوشی رفت، همونی که تازه اومده بود صداش کرد و گفت 

_یارا؟ خیلی خب برامون تعریف کن ببینم چی به چی بود؟ از دستش کتک هم خوردی؟ میگن دستش سنگینه ها!.

یکی دیگه خندید و گفت 

_مگه نمی‌بینی گردنش کمی کبود شده و رد چندتا انگشت روشه خب صددرصد تا مرز خفگی رفته و برگشته!.

و چرا یکی از اون صدا ها باید انقدر برام آشنا که باشه و مجبورم کنه کل ذهن و خاطراتم رو بگردم اما جز چند تا تصویر و صدای تار چیزی نداشته باشم و مطمئن باشم که این صدا رو خیلی وقته پیش شنیدم؟!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 11
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۲

 یه زن اومد کنار دستش و گفت 

_اوکی هر طور راحتی، بالاخره هرچند که همه نیمه شب اینجا جمع میشن و باید همه چیز رو تعریف کنی!.

بعد هم چند تا زد رو شونش و اومد که بره تند برگشت و دستش رو روی چشمای همون یارا گذاشت و بلند گفت 

_یه نفر داره از دیدش استفاده می‌کنه!.

و لحظه‌ای بعد مثل اینکه محکم به عقب کشیده شدم و انگار که از یه بلندی پرت شدم و خوردم زمین، با درد چشمام رو باز کردم و وقتی دیدم که تو خونه خودمم نالیدم 

_ای تو روح همتووون، سگ تو روحتووون تا منو به چوخ ندید مگه ول کنم هستید؟!.

ساحل تند خم شد روم و گفت 

_به موقع بیرون کشیدمت نه؟

برو بابایی زمزمه زدم و آخ و اوخ کنان بلند شدم و نشستم و گفتم 

_یعنی من نارگیلم که اگه یه بار دیگه بزارم یکیتون جادو جمبلی چیزی روم پیاده کنه ها!.

ساحل مخاطب قرارم داد 

_به جز من الان کسی نیست که گوش برای شنیدن بشه!.

سر بالا آوردم و به یونس و اهورایی که جفتشون بیهوش شده هر کدوم یه وری افتاده بودن نگاه کردم و سری از روی تاسف تکون دادم که دوباره ساحل پرسید

_چی شد؟ تونستی بفهمی چی به چیه؟

با نیم نگاه چپی توپیدم بهش

_به جا اینه که خبر مرگت بپرسی سالمی؟ حالت خوبه؟...نه هیچی نشد ریخت هیچکدومشون رو هم نتونستم ببینم فقط یه صدایی بود که برام آشنا میومد هر چقدر هم که فسفر سوزوندم یادم نیومد کی بود؟!.

***

لگدی با حرص به در آسانسور که امروز خراب بود زدم و شروع کردم از پله ها پایین رفتن و اهورا هم دنبالم عین مرغ راه افتاده بود و بیشتر باعث میشد اعصابم سگی بشه

_ای بابا هاله عجب خری هستی، د آخه زبون نفهم وایسا میگم می‌خوام برات توضیح بدم الاغ!.

برو بابایی با اخم گفتم که نالید

_خدایا این دیگه کیه؟

غریدم 

_صداتو بیار پایین صبح کله سحر ساعت شیش و نیم صبح الان همه تو خواب هفت خانن!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 7
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۳

سعی کردم که تند تر از اون همه پله برم پایین تا یکم کمتر با دیوار حرف زدن ای اهورا رو بشنوم و با همون اخم رو صورتم تقریبا با اون مانتو و مقنعه و کفش از پنج شیش تا پله پریدم پایین و به راهم ادامه دادم و اونم همون‌طور دنبالم راه افتاده بود و ناله کنان گفت 

_هاله جان آبا اجدادت بزار من یه دو کلوم برات توضیح بدم، د آخه خره چرا انقدر یه دنده‌ای تو آخه؟.

رسیدیم طبقه سوم و اومدم تا ادامه پله ها رو پایین برم که یهو از بازوم گرفته شد و محکم به دیوار کوبیده شدم و اهورا دستش رو روی دهنم گذاشت و در حالی که داشت از بین نرده ها هم طبقه های بالا و پایین رو نگاه میکرد با اضطراب زمزمه زد

_تو توی خونت تابلو های نقاشی که با دست کشیده شده باشند توسط یه نقاش داری؟ یا تو این ساختمون نقاش هست؟!.

اخم کرده نگاهش کردم که به آرومی خیره به چشم هام زمزمه زد

_حضور یه نفر رو حس میکنم و مطمئنم که تو همین ساختمونه!.

دستش رو از روی دهنم برداشت و اشاره زد که چیزی نگم، اخم کرده و شاکی مثل خودش آروم شروع به حرف زدن کردم

_دقیقا مرضت چیه تو؟...نه من تو خونم تابلو نقاشی ندارم، ولی تو همین طبقه که ایستادم همین واحد روبه رویی یه نقاشه که آموزشگاه داره!.

یهو چشم هایش گشاد شد و با کشیدن دستم گفت 

_فقط بدو!.

تا اومدیم بریم در همون واحد به آرومی باز شد و تمام چراغ های داخلش روشن شدن و داخل پر از تابلو های نقاشی و رنگ و لوازم مخصوص نقاشی بود!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Haha 4
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۴

اهورا خیره به داخل زمزمه زد 

_هُواچا!.

(هُواچا (howacha) جنی از افسانه های شرق آسیا است که به بلعیدن و تغذیه از نقاشی و انرژی حاصل از آنها معروف است، زمزمه میشود که هواچا با نقاش ها معامله میکند و به آنها قدرتی بی‌کران برای کشیدن بهترین نقاشی زندگیشان را میدهد و انرژی نقاشی پس از اتمام آنقدر زیاد است که نقاش با نگاه کردن به آن هوش از سرش میرود و تا آخر عمر دیوانه میشود و دیگر نمی‌تواند نقاشی بکشید، حتی خطوط فرضی، و هواچا از انرژی آن نقاشی تغذیه میکند و در بدن انسان ها قرار میگیرد و بین نقاشان میچرخد و بهترین آثار آنان را خریداری می‌کند و می‌بلعد، این جن آنقدر دیوانه است که حتی نگاه کردن به آن باعث دیوانگی میشو!.)

تک ابرو بالا انداخته گفتم 

_هن؟ چی چا؟اون دیگه چه زهرماریه؟

لب زد

_بدبخت شدیم!.

از پشت در آقای مجرد همراه با قلم و تخته رنگ توی دستش در اومد، حالا شاید خنده دار باشه ولی شهرتش واقعا مجرده و تک و تنها زندگی می‌کنه و چهل سالشه، لبخند زده گفتم 

_سلام صبح بخیر، آسانسور امروز خرابه و مجبور شدیم از پله ها استفاده کنیم، من از واحدای بالایی هستم، ببخشید که اگر بیدارتون کردیم!.

اهورا در حالی که نگاهش به دیوار بود و پشتش رو بهش کرده بود، پس گردنی ای بهم زده گفت 

_الاغ بهش نگاه نکن!.

به مجرد که خشک شده ایستاده و نگاهمون میکرد نگاه کردم و نه انگار واقعا شیش هفت میزنع و چپ و راسته!.

لبخند پهنی زدم و با دیدن خیط بودن اوضاع گفتم 

_با اجازه من دادگاه دارم!.

بعد هم از پله ها پایین رفتم و تقریبا با اهورا داشتیم از پله ها می‌دویدیم و طبقه اول بودیم که صدای محکم بسته شدن در اومد و فورا خودمون رو پرت کردیم سمت در ورودی و بازش کردیم و رفتیم بیرون و در رو تند بستیم، نفس نفس زنان گفتم 

_اصلا ببینم من چرا فرار کردم؟ چی بود مگه؟

اهورا در حالی که به دیوار تکیه زده بود گفت 

_حقت بود گیرش میوفتادی!

 

 

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 11
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه

پارت ۶۵

برو بابایی زمزمه زدم، توجه نکرد و پرسید 

_این یارو چند وقته که اینجا زندگی میکنه؟!.

با نیم نگاه چپی که بهش انداختم به سمت در پارکینگ رفتم و ریموت رو زدم و قبل از اینکه کامل باز بشه خم شدم و وارد شدم و به سمت ماشین خودم رفتم و فقط میتونم بگم خدا روشکر که دوباره دنبالم راه نیومد و رفت به سمت ماشین خودش که بیرون پارک بود!.

قبل از رسیدن به ماشین قفلش رو زدم و با باز کردن درش و پرت کردن کیفم رو صندلی خمیازه کشان و با ذهنی هنگ کرده که فقط به خواب فکر میکرد پشت فرمون نشستم،  قبل از روشن کردن ماشین چند تقه به شیشه سمت شاگرد خورد و یونس در رو باز کرد و قبل از اینکه سوار بشه یا حرفی بزنه تند گفتم 

_از کجا بدونم خبر مرگت یونسی؟ بابا ول کنید منو دا، هر کدوم شدن یه قسمت از کش تونبونی که پای منه!.

با خنده و ابرو بالا انداخته گفت 

_دیشب خونت بودم، به برکت وجود ساحل و اجی مجی کردنش غش کردم و بعد که بیدار شدم یه سر رفتم دنیای خودم و گفتم که صبح برمی‌گردم و اهورا هم تا همین چند دقیقه پیش داشت با دیوار حرف میزد و تو به یه ورت هم نبود!.

با نیمچه لبخندی گفتم 

_بیا بالا!.

کیفم رو گرفت پرت کرد صندلی عقب، که توپیدم بهش

_هوشَــــه کیف منو چرا به دور دست ها پرت میکنی؟.

ابرو بالا انداخته در حالی که داشت کمربندش رو می‌بست پرسید

_اممم مگه خودت همیشه پرتش نمیکنی؟.

خندیدم 

_اوکی حله!.

از پارکینگ خارج شدم و پرسیدم 

_ببینم صبحونه خوردی؟

_هی بگی نگی، ولی برای یه وعده دیگه هنوز جا دارم!.

سری تکون دادم 

_بریم دفتر سفارش میدم برامون بیارن!.

برگشت سمتم و پرسید

_این وقت صبح صبحونه از کجا میخوای سفارش بدی؟.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 9
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

روح پادشاه 

پارت ۶۶

خمیازه کشان در حالی که میدون شهر رو دور میزدم گفتم 

_اگه یکم اون چشمای کورت رو باز کنی و برای دیدن تلاش کنی میبینی که اون منطقه‌ای که من هستم پر از کافه و رستوران هست و تقریبا نزدیک بند هست، یه کافه پایین ساختمون هست که از هشت صبح کار می‌کنه و تقریبا میشه گفت چیزایی میفروشه که برای صبحونه مناسبن و اون ساختمون هم که پر از دفتر و اداره و شرکت و املاکی و ایناست و کارش حسابی گرفته اونجا!.

_همونی که همیشه ازش قهوه و کیک و اینا سفارش میدی؟

سری تکون دادم و گفت 

_راستی خواهرت هنوز برنگشته؟

ابرو بالا انداخته گفتم 

_میدونه که اگه برگرده دهنش سرویسه و نه جوابم رو میده نه هم برمیگرده حتی نمیاد که رهام رو ببینه!.

***

در حالی که داشتم پرونده دادگاه امروز و مدارکش رو همراه با وسایلم جمع میکردم همزمان چشمم به در بود تا دو تا کیک خیس و قهوه‌ای که سفارش دادم برسه، بعد از جمع کردن کیفم کنار گذاشتمش و نشستم رو صندلی و کششی به بدنم دادم که یونس به اطراف اشاره کرد و گفت 

_اینجا همیشه یه طوریه که انگار یه قسمت از جنگ جهانی توش رخ داده باشه یا فقط امروزه؟.

تک ابرو بالا انداخته گفتم 

_به نظر تو دفتر یه وکیل می‌تونه مرتب و عین دسته گل باشه؟.

_پس چرا تو...

تند پریدم وسط حرفش و گفتم 

_فیلما و سریالها رو ول کن همش چرت و پرت محظه، اینجا رو هر چقدر هم تمیز و مرتب کنی بازم همونه که همونه!.

_راستی تو، تو چه زمینه‌ای کار میکنی؟

با کج کردن لبام جواب دادم

_زمینه خاصی ندارم، تو هر زمینه‌ای کار میکنم، خودم تو کار اون پرونده گنده ها هستم از اون خفنا، فقط پرونده های معمولی هستن که کارآموزا حل میکنن!.

دستش رو به نشان سوال تو هوا چرخوند و گفت 

_مثلا؟

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 6
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روحِ پادشاه 

پارت ۶۷

_مثلا پرونده قتل البته گاها، قاچاق، اونایی که مربوط به آدمای کله گنده هست، سیاسی و از این چرت و پرتا، خونوادگی و این شکایات جزئی هم کارآموزا حل میکنن!.

سری تکون تکون داد که چند تقه به در خورد و صدای حضرتی اومد

_خانوم سفارشاتون رسید!.

اشاره به یونس زدم که با چرخوندن چشماش تو حدقه از جاش بلند شد و رفت در رو باز کرد و با یه تشکر آروم قهوه و کیکای بسته بندی شده رو ازش گرفت و در رو بست، با نیش باز گفتم 

_مال منو بده!.

خندید

_عجب کسی هستی ها، با این همه گرفتاری و خطر دور و برت خر ذوقانه به فکر قهوه و کیکی؟

اخم کرده توپیدم

_پ ن پ میخوای بشینم هفت روز عزا خودم و شانس قشنگم تو زندگی رو بگیرم، من به فکر خودم نباشم مثلا کدوم خری می‌تونه از اعماق قلبش به فکر من باشه؟!.

بلند خندید و یه قهوه و یه ظرف پلاستیکی کیک رو همراه با چنگال برام گذاشت روی میز و خودش هم دوباره برگشت سر جاش، در ظرف رو باز کردم و یه تیکه کنده قد کف دستم کیک با چنگال چپوندم تو حلقم و در لیوان قهوه رو هم باز کردم و با اینکه داغ بود اما کمی ازش خوردم که یونس گفت 

_همیشه قهوت رو شیرین سفارش میدی یا...

با خنده گفتم 

_نکنه میخوای خودم رو چُ--س کنم و به اندازه تلخی زندگی و گذشتم قهوم رو تلخ بخورم، رسما معنی این رو میده که هر روز زهرمار بخورم، لاشکِری بازی و چُ--س شدن کلا به من یکی اصلا نیومده!.

سری با خنده تکون داد 

_ایول، از در و دیوار داره حق می‌ریزه!.

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 8
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

روح پادشاه 

پارت ۶۸

***

بی‌حوصله اخم کرده خیره بهش گفتم

_رهام جون آبا اجدادت ولم کن!.

دستش و جلوم تکون داده با لبخند و ابرو بالا انداخته گفت 

_عشقم پول پول!.

برو بابایی زمزمه زدم و در حالی که رو مبل درست چسبیده بهم نشسته بود و به نوعی تو حلقم بودش و سعی داشت مخم رو بزنه ازم فاصله گرفت و محکم زد رو شونم و گفت 

_آخه من با صد و بیست پنجاه هزار تومن حقوق سربازی چه غلطی بکنم؟ بابا هم که بیشتر از دو تومن نمی‌ده بم، تو هم دو تومن بزاری روش دیگه حله ها!.

مثل خودش زدم رو شونش و توپیدم بهش

_خاک تو سر همچین میگی هر کی ندونه فکر می‌کنه تو اردبیل میخوای زمینی ویلایی چیزی بخری، چند ماه ببین فقط چند ماه مونده که سربازیت اونجا تموم شه، بعدش بیا و تو همون طبقه‌ای که دفتر من هست تو واحد رو به رویی که املاکی هست با ماهی نزدیک ده تومن حقوق مشغول شو خیلی هم شیک و عالی، در ضمن لوس میشی باید یادبگیری که به دست آوردن هیچ چیز تو این دنیا به اون آسونی نیست!.

دستش رو بالا آورده و انگشت وسطش رو بهم نشون داد و همین باعث شد که با جان و دل براش دهن کج کنم و اون با داد مامان رو که توی آشپزخونه بود و در حال ظرف شستن صدا کنه

_مامااان ببینش!.

با خنده صدا بلند کردم 

_مامان منو ببین چقدر خوشگلم!.

مامان که پشتش بهمون بود با شونه بالا انداختنی گفت 

_اصلا بزنید همدیگه رو بکشید به من مربوط نیست!.

رهام تند برگشت سمتم و در حالی که سعی میکرد نخنده گفت 

_بخدا میزنمت ها، پول میدی یا نه؟

با چشمای گرد شده گفتم 

_رسما داری به زور ازم پول میگیری ها، آقا اصلا مال خودمه نمی‌خوام بدم!.

یهو تغییر مود داد و گفت 

_عشقم؟ همه زندگیم؟...

کف دستم رو روی صورتش گذاشتم و هولش دادم عقب و از جام بلند شدم و با حرص صدا بلند کرد

_هاله یعنی دهنتووو...

ویرایش شده توسط Delito
  • Like 11
  • Sad 8
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...