رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان رویای دخترونه دنیای پسرونه| ریحانه عیسایی‌(زینب) کاربر رمانهای عاشقانه


ارسال های توصیه شده

نام رمان رویای دخترونه، دنیای پسرونه (فصل اول)

نویسنده: ریحانه عیسایی(زینب)

ژانر: اجتماعی، طنز

خلاصه: من یه دخترم همه چیزم، یک چیزه. رویام یه دنیاست، دنیام یه رویاست. اینجا در ظاهر دیوونه خونه‌ست. اشتباه نکن! ادم‌های این‌جا دیوونه نیستن، روانی هم نیستن فقط قانون‌شون با ما فرق داره. این‌جا همه‌چیز درس نیست، کتاب نیست این‌جا همه چیز هست. همه آدم‌های این‌جا خلاصه میشن توی اون‌ها، اون‌هایی که وقتی میگن باش؛ باید باشی و وقتی میگن نباش، نباید باشی.

این رمان روایتگر دختری به اسم شیوا که به دلیل علاقه‌اش به پسر شدن وارد دبیرستان پسرونه میشه دبیرستانی پر از قوانین عجیب و یه اکیپ پنج نفره عجیب‌تر... میتونم قول بدم این رمان با تمام رمان‌هایی که خوندید فرق داره و اون‌طوری که پیش‌بینی می‌کنید نیست. رمان رو از پارتهای اول قضاوت نکنید تا پارت ۲۰بخونید دیگه نمی‌تونید دست بکشید

سخن نویسنده: با سلام خدمت همه خوانندهای عزیز این رمان به دغدغه یک دختر می‌پردازه دختری که از خودش راضی نیست دوست داره مثل خیلی از پسرها ازاد و بی پروا باشه دغدغه‌ای که این روزها دخترهای همسن اون دارن اول رمان با یک معضل روبه رو می‌شیم اما در ادامه وارد یک دنیای مخالف می‌شیم دنیایی که همه دخترهایی مثل شیوا دوست دارن که ببیننش هرچند که به واسته تخیل میشه این دنیا رو دید شاید لازم باشه که دخترهای مثل شیوا با این دنیا اشنا بشن. لازم به ذکر هستش که نام دوم رمان من شیواهستم هستش تا افرادی قبلا رمان رو با این اسم دنبال می کردن رمان رو گم نکنن. رمان در سه فصل نوشته میشه و در حال حاضر فصل اول رو مطالعه می‌کنید. بعضی از اتفاقات رمان واقعی هستند و برای بنده پیش اومده.

#پارت1

با استرس انگشت‌های دستم رو به بازی گرفته بودم. از توی ایینه میز توالت نگاهی به چهره مثلا پسرانه‌م انداختم. نفس سردم رو از سینه بیرون دادم؛ سرتاسر بدنم از شدت استرس یخ کرده بود. من می‌دونم که دارم چی‌کار می‌کنم؟ من حالم سر جاش هست یا توی هپروت سیر می‌کنم؟! گیج و منگ بودم، اونقدر که حواسم نبود دارم با ناخن های نسبتا بلندم به کف دستم خنج می‌زنم. سوزش دست‌هام رو حس نمی‌کردم، حتی سردی سر انگشت‌هام رو حس نمی‌کردم. وجودم مثل ابشار پر فشاری بود که به وجودم استرس تزریق می‌کرد. نگاهی به تیله سبز رنگ چشم‌های نیلوفر انداختم، با نگرانی بهم خیره شده بود. وقتی چهره ملتهب من رو دید دستش رو روی دستم گذاشت و با لحنش هزاران دلشوره به وجودم پاشید:

- شیوا واقعا می‌خوای بری؟

همون سوال لعنتی که تمام معادلاتم رو بهم ریخته بود. چی می‌گفتم؟ اره! یا نه! با تردید جواب دادم:

- اره.

عسل که از همه ما واقع ‌بین‌تر بود، نگاه قهوه‌ای خونسردش رو فرو کرد توی مردمک چشم‌هام و با همون لحن بی خیال و همیشگی رو بهم گفت:

- اخه بیشعور، مدرسه رو چی‌کار می‌کنی؟ ها! مامانت یه زنگ به خونه نیلو این‌ها نمی‌زنه، ببینه تو اینجایی یا نه؟ نمیاد سر بزنه ببینه مرده‌ای یا خبر مرگت زنده ای؟!

با حرفش من رو پرت کرد به فکر و خیال و سوال‌های مجهول و بی جواب؛ سوال‌هایی که تا یک لحظه پیش به ذهنم خطور نکرده بودن. سر انگشت‌هام زق زق می‌کردن؛ انگار توی وجودم خربارها یخ درحال اب شدن بود. معدم از شدت استرس شروع کرد به غار و غور نیلوفر خنده ریزی کرد:

- باز که تریلی هجده چرخ وامونده رو روشن کردی؟

عسل در حالی که موشکافانه به گوشی توی دستش زل زده بود، لبش رو با زبون تر کرد و با لحن پر هیجانی گفت:

- باز یه دختر دیگه رو دزدیدن، بیچاره مادرش!

پوف کلافه‌ای کشیدم. بدبختی خودم کم بود، فکر بدبختی اون دخترهای بی‌گناهی که ناپدید می‌شدن هم اضافه شد.

با صدای در دستشویی اتاق نیلوفر که با شدت به دیوار کوبید شد، همه هراسون و پر استرس به عقب برگشتیم. حنا که دستش رو روی شکمش گذاشته بود و نفس نفس می‌زد، به دیوار تکیه داد و با ناله گفت:

- اگه زوری که اینجا زدم، توی امتحان فیزیک می‌زدم؛ حداقل با ده و هفتاد پنج صدم پاس می‌شدم.

نیلوفر و عسل زدن زیر خنده، توی اون وضعیت چارلی چاپلین هم نمی‌تونست خنده به لب‌هام بیاره با حرص درونی غریدم:

- بخدا که اون شکم نیست چاه فاضلابه، یه تونل داخلش احداث کن که زودتر بشوره ببره. ما سه ساعت میشه که اومدیم خونه نیلوفر این‌ها، تو دوساعت و نیم توی دستشویی بودی!

عسل و نیلوفر خندیدن و حنا با غیض اخم‌هاش رو در هم کشید:

- باشه شما سه تا باربی، شما سه تا درجه یک و خوب!

با صدای زنگ گوشیم با سرعت پریدم روی صندلی قهوه‌ای رنگ و چرمی میز توالت؛ هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. نکنه مامان باشه! نیلوفر و حنا با ترسی که از چهرهاشون آشکار بود بهم زل زدن، اما عسل با خونسردی ذاتیخ بهم خیره بود.

نیلوفر با لحن نگرانش گفت:

-جواب بده ببین کیه؟!

اصلا دلم نمی‌خواست این حجم استرس رو تحمل کنم، بدنم گنجایش این همه استرس رو نداشت. چاره‌ای نداشتم، به ناچار گوشی‌ رو با فاصله از صورتم نگه داشتم و نگاه مضطربم رو به صفحه گوشی پاشوندم. حنا با کنجکاوی پرسید:

- کیه؟

با دیدن اسمش روی گوشی نفس پر حرصی کشیدم:

- عارف گور به گور شده.

تماس رو برقرار کردم و با حرص گفتم:

- الو عارف چی‌شد؟ خوب شد گفتم یک ساعت قبل حرکت بهم خبر بدی!

با همون لحن همیشگی که بی توجهی و بی‌خیالی کلامش رو نشون می‌داد، جواب داد:

- اوه، چه عصبی! زنگ زدم ببینم چی‌شد می‌تونی بیای یا نه؟ تکلیفت رو مشخص کن بالاخره.

درحالی که طبق عادت همیشگیم با ناخون بلند، انگشت شصتم انگشت‌های دیگه‌ رو به بازی گرفته بودم با نگرانی گفتم:

- من آمادم ولی نمی‌دونم مامان رو باید چی‌کار کنم!

پوف کلافه‌ای کشید. با همون لحن سرخوش و بی خیالش گفت:

- ببین شیوا، من حوصله خاله نوشین رو ندارم؛ این دفعه گیرت بندازه سیلیش رو من می‌خورم. بهم میگه باز تو زیر پای دختر من نشستی.

بهش حق می‌دادم، چون رفتار‌های مامان رو خوب می‌شناختم. اگه اتفاقی بهم سیلی زد، نباید تعجب می‌کردم؛ اگه اتفاقی سرزنشم کرد، نباید تعجب می‌کردم. مامان برای هرکارش دلیل پیدا می‌کرد، حتی درعرض دو ثانیه. سکوتم طولانی شد معلوم بود داره طبق عادت پشت فرمون یه چیزی کوفت می‌کنه؛ صدای چلپ چلپ چیزی رو از پشت گوشی می‌شنیدم. درحالی که دهنش پر بود، دادزد:

- چی‌شد دختر خاله؟ میای یا نه؟ ما یک ساعت دیگه حرکت می‌کنیم؛ اومدی قدمت رو تخم چشم‌هام، نیومدی هم فدای سرت. خلاصه خوب فکر‌ کن سری قبل بهونه درست و حسابی داشتی؛ اومدی کلی بهمون خوش گذشت این سری فکر نکنم بتونی بهونه درست و حسابی جور کنی.

از اون شدت بیخیالی و آزادی که داشت، حرصم گرفت و توی دلم بهش لعنت فرستادم با حرص غریدم:

- ببند اون دهن و مسواک گرون شده! الان فاز نصیحت برداشتی برای من بزرگوار؟ خبرت قطع کن گوشی رو، من تا قطعی شدن ماجرا یه غلطی می‌کنم.

خنده حرص درآری زد و گوشی رو قطع کرد؛ گوشی رو با حرص پرت کردم روی میز توالت و با کلافگی به نقطه نامعلومی زل زدم. عسل با خونسردی گفت:

- شیوا خر نشو! سری قبل بهونه داشتی؛ الان همونم نداری. مامانت نمیاد یه سر به این‌جا بزنه؟ حالا همه این‌ها رو بی‌خیال، مدرسه رو چجوری می‌خوای بپیچونی؟

پوف کلافه‌ای کشیدم. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ بین عقل و دلم مونده بودم؛ مرز بین رفتن و نرفتن تنگا تنگ‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم. بیچاره مامان که با اون همه مشغله کاری، مجبور بود دنبال من راه بیوفته و نگرانم باشه. من دختری بودم از جنس پسر هرچقدر سعی در این داشتم که رفتار‌های عجیبم رو تغییر بدم، موفق نمی‌شدم و باز همه بهم می‌گفتن «چقدر رفتارت مثل پسرهاست!» و منی که متنفر بودم از واژهایی که سرهم می‌شن تا من رو عذاب بدن.

نیلوفر ضربه‌ای به پام زد:

- حاجی زود باش وقت نداری!

نگاه پر استرسم رو به چشم‌های سبز رنگ نیلوفر پاشوندم.

 

 

ویرایش شده توسط ریحانه عیسایی(زینب)
  • Like 4
  • Haha 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.3k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت2

مواقع باید به اعماق قلبم رجوع کنم. دلم می‌گفت برو نترس، اما عقلم می‌گفت بترس نه از مادرت از آزار دادنش. تا کی می‌خواست با نگرانی های بی‌مورد و بی‌فایدش جلوی من رو بگیره؟ تا کی می‌خواست مثل مادر جوجه اردک زشت دنبالم راه بیوفته؟ من از پس خودم بر میام، این توانایی رو در خودم می‌بینم که از خودم مراقبت کنم. من میرم چون می‌خوام مستقل باشم، نمی‌خوام مثل یه ادم احمق از چارپایه برای رسیدن به چیزی که می‌خوام کمک بگیرم. میرم چون می‌خوام حالم خوب باشه. تردید داشتم اما با تردید از روی صندلی چرمی قهوه‌ای رنگ بلند شدم و رو به بچه‌ها ایستادم. اون‌ها بهترین رفیق‌های من بودن. وقتی تنها بودم همدمم بودن؛ توی سخت‌ترین مشکلات کنارم بودن؛ سه نفر بودن اما به اندازه سیصدتا رفیق برام ارزش داشتن. لب های گوشتیم رو با زبون تر کردم، کلافه دستم رو توی موهای مشکی رنگ و پسرونه‌م فرو بردم:

- میرم رفقا... تصمیم خودم‌ رو گرفتم.

حنا دست‌هاش رو برد بالا و داد زد:

- الهی آمین، عروس خانوم بالاخره با تخم کفتر بله رو گفتن!

نیلوفر با حرص بهش تشر زد:

- لال مونی بگیر خبرت، کوری نمی‌بینی استرس داره!

***

می‌دونستم دارم احمقانه‌ترین کار زندگیم رو می‌کنم؛ هیچ کدوم از جوانب کارم رو نسنجیده بودم و داشتم با خریت تمام تن به این مسافرت دو روزه می‌دادم. دسته چمدونم رو پایین داد و در صندوق عقب دویست شش نقره‌ای رنگش رو بست. چون روی موهای خرمایی رنگش حساس بود، روی موهاش که کج توی صورتش ریخته بودن دست کشید. هیکل نحیفش رو کشید سمتم قدش کمی بلند تر از من بود باز هم از اون تیپ‌های جلف و گل گلی زده بود؛ بلیز استین سه‌رب با گل‌های صورتی و زمینه مشکی با دیدن لباسش خنده بلندی کردم. با اخم رو بهم گفت:

- زهر مار رو آب بخندی همین لباسی که داری براش عر عر می‌کنی، مارک اصل ایتالیاست.

قهقهه بلندی زدم و با زبونم براش صدای نا جور در اوردم:

- ببند بابا! تو سرتا پات هزار تومن نمی‌ارزه.

لب برچید:

- تو چی از تیپ لش می‌دونی اخه دوهزاری؟ یه نگاه به ریختت بنداز، یه وقت با این شلوار جین مشکی عهد بوقی و کتونی مشکی ساق دار که مدش گذشته نیای ها! ابروم میره، این تی‌شرت مشکی استین کوتاهت که مامان من باهاش گاز پاک می‌کنه.

با حرص اداش رو دراوردم:

- توروخدا فکر منم بکن، فکر نمی‌کنی من با این بو خفه می‌شم که این‌قدر فَک می‌زنی؟ روشن کن بریم پلنگ صورتی.

لب برچید و در راننده‌ رو باز کرد بی حرف در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم. هنوز هم تردید داشتم، شاید عجولانه تصمیم گرفته بودم. سوزش قلبم رو حس می‌کردم، یه سوزش عجیب که نه تنها قلبم رو حتی تمام بدنم رو می‌سوزوند. من از الانم راضی بودم؛ با این منی که بودم احساس خوبی داشتم، اما چرا بقیه با منی که دوستش داشتم و حالم باهاش خوب بود، مشکل داشتن؟

عارف دهن گشادش رو باز کرد و با همون بی‌خیالی همیشگی، درحالی که حواسش به رانندگی بود گفت:

- این چه عادتیه که تو داری؟ تو که دختری اینم یه چیزیه که هیچ‌کس نمی‌تونه تغییرش بده، پس چرا داری این‌کارهارو می‌کنی؟

باز هم همون سوالات مسخره و بی سر و ته! با بی حوصلگی خمی به ابروهام دادم. نمی‌دونستم چرا این سوال‌ها برام چرت و مسخره هستن؛ شاید بخاطر این بود که جواب قانع کننده‌ای نداشتم یا اونقدر کم اهمیت بود که ارزش جواب دادن نداشت. نفسم رو به بیرون فوت کردم:

- این سوال‌های مسخره رو می‌پرسی، استرسم بیشتر میشه.

پوفی کشید:

- تا همین الانش‌ هم دیر کردیم، خدا کنه بچه‌ها راه نیوفته باشن.

شونه‌ای بالا دادم عارف باز به حرف افتاد:

- دختر خاله، حالا مدرسه رو چی‌کار می‌کنی؟

باز داشت گرفتاری و بدبختی‌هام رو برام زنده می‌کرد. با بی‌حالی جوابش‌ رو دادم:

- فردا چهارشنبه‌ست؛ این سفر هم که دو روز طول می‌کشه، پس یه روز غیبت چه اشکالی می‌تونه داشته باشه؟

لبش رو کج کرد:

- توهم که واسه هرچی یه جوابی پیدا می‌کنی. راستی این دو روز مسافرت ممکنه بشه یک هفته‌ ها! دل جمع نشو به قول بچه‌ها، ممکنه موندگارباشیم یه چند وقتی.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

#پارت3

برام مهم نبود چه یک‌ماه، چه یک‌سال دیگه زمان موندنم مهم نبود. دلم می‌خواست دور بشم از این شهر، از این زندگی، از اون خونه، حتی از خانواده نداشتم. سکوت کردم و هیچی نگفتم حوصله حرف زدم نداشتم. برخلاف چند دقیقه پیش، حس می‌کردم استرسم کم‌تر شده؛ دیگه هیچ چیزی رو حس نمی‌کنم و توی یه خلاء بزرگ فرو رفتم. چشم‌هام رو بستم و فرو رفتم توی تاریکی و سیاهی وجودم. نمی‌دونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که شکاف چشم‌هام رو باز کردم تا مردمک قهوه‌ای چشم‌هام بیرون رو ببینه، چند دقیقه گذشت که لب‌های گوشتیم اسم مامان رو با ترس تلفظ کنه و چند دقیقه گذشت که ابروهای پر پشت و مشکیم درهم بپیچه. عارف با ترس یا ابلفضلی گفت ترس رو توی تک تک کلماتی که سر هم می‌کرد حس کردم:

- یا خدا بیا، بفرما تحویل بگیر. هی بگو مامانم نمی‌فهمه، نمی‌فهمه! خاک بر سرت نکنن دختر باید دوطرف گوش‌هام‌ رو آماده یه سیلی جانانه و مشتی بکنم. دختر مگه نگفتی همه چی مطمئنه؟ ای خدای بزرگ من خودم رو به خودت می‌سپارم از شر شیطان رجیم و فرستادهای اون.

هنوز توی شوک ماشین شاسی بلندی بودم که جلوی پامون ترمز کرده بود. امشب کوچه تاریک با نیمچه نوری که از ته خیابون دریافت می‌شد، درخت‌های تنومند و ساختمون های نقره‌ای رنگ زیر آسمون شب پذیرای یه جنجال بزرگ بودن. مامان با قدم‌های محکم و استوارش به سمت ماشین گام برمی‌داشت. ابروهای عسلی ‌رنگش بشدت درهم بود و لب‌های غنچه‌ای مانندش چیزی رو زمزمه می‌کردن. می‌تونستم هزاران حرف ناگفته، گله، شکایت رو از توی چشم‌های درشت قهوه‌ایش بخونم. من باهاش چی‌کار می‌کردم؟ چرا این‌قدر خودگاه بودم؟! با عصبانیت در شاگرد رو باز کرد و دستم رو محکم توی دستش گرفت و فشورد؛ اونقدر فشار دستش زیاد بود که حس کردم رگ های دستم پاره شد. اونقدر عصبی بود که لرزش دست‌هاش ثانیه‌ای متوقف نمی‌شد؛ نفس‌هاش به شماره افتاده بود و از دور داد می‌زد چقدر عصبانیه. من با این زن چی‌کار می‌کردم؟ داشتم برای من خیالی و محالم می‌جنگیدم، اما به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن تنها سایه زندگیم؟ عارف با تردید از ماشین پیاده شد؛ ترس رو می‌تونستم به راحتی از توی چشم‌های عسلیش بخونم. چقدر قیافش خنده‌دار شده بود؟ توی اون لحظه حساس عجیب بود که خندم گرفته بود، شاید هم خنده از روی ترس بود!

داد کر کننده‌ای زد:

- داشتین کجا می‌رفتین هان؟! دخترِ خیره سر من، دخترِ احمق من تو چی فکر کردی؟ فکر کردی با دور زدن مادر بدبخت فلک زدت می‌تونی بری شمال‌گردی. تو عقل تو سرت هست‌؟ پا شدی ساکت رو بستی، داری با یه گُردان پسر میری مسافرت؟ عقلت رو دادی دست عارفی که با وجود بیست و دو سال سن، شلوارش رو خالت می‌کشه بالا!

عارف با بهت به مامان نگاه می‌کرد؛ از همون بچگی از مامان حساب می‌برد، این ترس درونش نهادینه شده بود و در برابر مامان مگس پیفاف خورده بود. دلم یه جوری بود، یه جورِ خاص عذاب وجدان داشتم. توی وجودم یه چیزی فرو ریخته بود؛ خودم قبول داشتم که دارم اذیتش می‌کنم اما باز هم به بیشعوری ادامه می‌دادم. از شدت عصبانیت با دست مشت شدش به دویست شش نقره‌ای ضربه زد و به عارف نزدیک شد؛ دستش رو بالای سرش برد. نفس پر حرصی کشیدم و با صدای رسایی گفتم:

- مامان بسه لطفا به عارف... .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

#پارت4

انگشت اشارش رو طرف عارف گرفت؛ از وجودش خشم و نفرت به حرف‌هاش تزریق کرد:

- و تو عارف، به خداوندی خدا از امروز به بعد اگه طرف شیوا ببینمت روزگارت رو سیاه می‌کنم. من مامانت نیستم که ناز و نوازشت کنم و با لحن گربه ناز کن باهات حرف بزنم. تو خجالت نمی‌کشی؟ دست یه دختر شانزده ساله که تازه اونم ناموس خودته گرفتی، می‌خوای ببریش میون اون همه پسر؟ فقط چون لباس پسرونه پوشیده و موهاش کوتاهه! تضمین می‌دادی که بلایی سرش نیاد؟ این عقل نداره، تو که خبر مرگت بیست و دو سالته!

عارف با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و به ابروهای گره کرده مامان نگاه نمی‌کرد. دلم براش سوخت، اون قربانی خواسته خودخواهانه من شده بود؛ من با من بودنم همه رو قربانی کرده بودم. من با منی که می‌خواستم باشم از نظر بقیه تمام قانون‌های طبیعت رو شکسته بودم. هیچ‌کس حرفم رو نمی‌فهمید هیچکس من رو درک نمی‌کرد. توی دنیا هیچ چیزی سخت‌تر از فهموندن حرفی به آدم‌ها نبود؛ گاهی خدایی که توی بزرگی و دانایی یکتا بود، نمی‌تونست حرفی رو به بندهاش بفهمونه. بنده‌ای که با فکر کردن زیاد به وجود خدا، ممکن بود ایمانش رو از دست بده؛ بنده ای که اگه خدا رو می‌دید توانایی درک خدا رو نداشت و به دور ذهن کوچک اون بود چطور می‌تونست بعضی از حرف‌های خدا رو درست درک کنه؟ من چطور حرفم رو به مامان می‌فهموندم؟ فهموندن خدا به بنده خیلی اسون‌تر از فهموندن بنده به بنده بود. با جدیت رو به مامان گفتم:

- خیله خب، دلت خنک شد؟ نرفتم! نذاشتی که برم، جلوی من رو گرفتی. حالا دیگه بسه، تمومش کن.

داد زد:

- فکر نکن اگه بریم خونه میذارم دهنت رو باز کنی و چرت پرت سر هم کنی. نه! از این خبر‌ها نیست، بریم خونه فقط خفه میشی و گوش‌های کرت رو باز می‌کنی. شیوا خانوم، از امروز به بعد قوانین جنابعالی صد و هشتاد درجه تغییر می‌کنه. حالا بریم خونه می‌فهمی. تو هنوز اون روی من رو ندیدی!

استرس چند لحظه پیشم مثل یک آب از وجودم ریخته بود؛ دیگه ذره‌ای استرس نداشتم، اما عذاب وجدان دامن وجودم رو ول نمی‌کرد. با سرعت سمت ساسی بلند مشکی گام برداشتم و در شاگرد رو باز کردم؛ چنگ کلافه‌ای توی موهای کوتاه مشکیم زدم. از ایینه جلو به قهوه‌ای چشم‌هام خیره شدم؛ همیشه توی اینجور مواقع نگاه کردن به چشم‌هام بهم آرامش می‌داد. مردمک چشم‌هام رو دورتا دور اجزای آشفته صورتم گردوندم؛ صورتم خستگی وجودم رو فریاد می‌زد. به قهوه‌ داغ و تلخ چشم‌هام خیره شدم؛ این چشم‌ها خسته بودن، این چشم‌ها درمونده بودن. با کوبیده شدن در ماشین نگاهم رو ازایینه جلو برداشتم و مردمک چشم‌هام رو به سمت جلو هدایت کردم، بدون نیم نگاهی به چهره درهم ریخته مامان. می‌تونستم بدون نگاه کردن به چهرش بفهمم که توی چه حالتی قرار داره؛ ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم آمیخته بودن و طبق عادت لب‌های غنچه‌ایش به زمزمه کردن چیزی می‌جنبید.

***

خودم رو روی مبل مشکی و سرد حال رها کردم، طولی نکشید که با قدم‌های استوار و محکمش رو به روم ایستاد. با خشم باقی مونده‌ش داد زد:

- بلند شو وایستا جلوم.

لحنش از اونچه که فکر می‌کردم، جدی‌تر و وحشتناک‌تر بود جوری که ناخوداگاه از روی مبل مشکی رنگ بلند شدم و جلوش ایستادم. دستی به تیشرت مشکی استین کوتاهم کشیدم. قهوه‌ای نگران چشم‌هاش رو به قهوه‌ داغ و سرد شده چشم‌هام دوخت؛ تمام قدرتش رو جمع کرده بود که عصبانیتش رو به رخم بکشه و من رو بترسونه، اما من هم تمام قدرتم رو جمع می‌کردم که نترسم.

- کار تو از نصیحت گذشته، پس اصل حرفم رو می‌زنم. از امروز به بعد تنها مسیری که طی می‌کنی، خونه تا مدرسه‌ست. از امروز تنها جایی که گردش می‌کنی و هوا می‌خوری، حیاط خونه‌ست. از امروز تنها هم‌صحبتی که داری، در و دیوار خونه‌ست. برای همیشه با گوشیت خداحافظی می‌کنی تا زمانی که بری دانشگاه وسلام.

پوزخند پر حرصی زدم؛ چه زیبا برام تعیین تکلیف می‌کرد. می‌دونستم از خونسردیم توی این‌جور مواقع متنفره، برای همین خونسرد و حق به جانب جواب داد:

- از اینکه این‌قدر من رو محدود می‌کنی بترس، چون یه روزی اگه چشم‌هام رو باز کنم و ببینم توی این خونه و دنیا نه دوست و رفیقی دارم نه حال خوبی مطمئن باش اینجا نمی‌مونم. روزی که تو چشم‌هات رو باز می‌کنی، می‌بینی توی این خونه از من فقط یه تیکه کاغذ هست که نوشته «من رفتم».

یقه لباسم رو با شدت توی دست‌های ظریفش گرفت و از لای دندون‌هاش غرید:

- داری تهدیدم می‌کنی؟ با فرار کردن چه تاج بزرگی به سر خودت می‌زنی؟ کجا رو داری که بری؟ می‌دونی همیشه از خدا چی می‌پرسم، می‌پرسم کجای کارم اشتباه بود که تو رو انداخت توی دامن من! شیما و شهرام چرا مثل تو نشدن؟ من خبردار نشدم که چه‌جوری درس خوندن، چجوری کنکور دادن و کانادا قبول شدن! پدر بالای سر اون‌ها هم نبود، پس چرا اونا مثل تو ناخلف نشدن. فکر نمی‌کنی که توی اون دنیا چجوری قراره عذاب بکشی؟

با تک تک کلماتی که به زبون میاورد، دریای بغض به گلوی بیچارم هجوم میاورد. مادرم چطور با اطمینان این حرف‌هارو می‌زد؟ چطور منی که پاره تنش بودم، ناخلف می‌خوند؟ چطور من رو از خواهر و برادرم سوا می‌خوند؟ فقط برای اینکه می‌خواستم مثل پسر‌ها رفتار کنم! بخاطر اینکه من دلم می‌خواد پسر باشم، چون پسر بودن رو توی وجودم نهادینه کرده بودم! بغضم رو خفه کردم، سخت بود اما باید این کار رو می‌کردم:

- لازم نیست بمیرم، من توی جهنم این دنیا دارم عذاب می‌کشم؛ من توی جهنم حرف‌های تو دارم عذاب می‌کشم، من توی جهنم ذهن‌های پوسیده دارم درد می‌کشم. تو چه تاجی به سرت زدی؟ افتخاره برات که پیشرفت بچه‌هات رو ندیدی؟ افتخاره که ندیدی بزرگ شدن ما سه تا رو!

اشک بی رحمی از چشم‌های درشتم سرازیر شد و روی صورت گِردم ریخت. مات و مبهوت بهم خیره شده بود؛ هیچ حرکتی توی اجزای صورتش حس نمی‌دیدم. قلبم با سرعت به سینه می‌کوبید، با بی رحمی به دیوارهاش هجوم اورده بود. عقلم می‌گفت ساکت اما قلبم می‌گفت نباش دست‌هام رو با شدت مشت کردم و قهوه‌ای چشم‌هام رو توی صورتش دوندم:

وقتی ما بچه بودیم..

  • Like 3
لینک به دیدگاه

#پارت5

بابا مُرد، تو باید لحظه لحظه زندگی کنارمون بودی چون ما شکننده‌تر شدیم. بابا که رفت، وقت غذا خوردنت با ما سهم کارخونه بود؛ وقت بی زبونی که باید برای ما صرف می‌کردی سهم کارخونه بود. الان توی چهل و هشت سال سن هنوز تنها و افسرده‌ای! کارخونه برات شد بچه؟ کارخونه برات شد، شوهر؟ کارخونه برات شد همدم؟ افتخار کن مادرم به همه‌چیز این زندگی افتخار کن.

مکث کرد مکثی که آزارم می‌داد؛ باید حرف می‌زد و فحشم می‌داد، اما ساکت نمی‌موند. از حالتش معلوم بود، آرامش بعد از طوفانِ. انتظار داشتم داد بزنه، اما نفس عمیقی کشید. سیل اشک روی گونه‌هاش قلبم رو به درد اورد، اما من خیسی گونه‌هام رو حس نمی‌کردم؛ سرد و بی احساس نبودم فقط قدرت مهار بغض لعنتیم رو داشتم. نگاه خیسش رو توی مردمک چشم‌هام دوند و با صدایی لرزون گفت:

- من اگه توی اون کارخونه لعنتی مثل سگ یک تنه جون می‌دادم، فقط به خاطر شما بودم. شما توی پر قو بزرگ شدین، چیزی کم نداشتین همه این‌ها رو باد هوا آورد؟ این همه برای راحتی شما جون کَندم، جون کَندم تا کارخونه پدرت پابرجا بمونه. مگه غیر این بود؟

درحالی که با بغض لعنتیم دست و پنجه نرم می‌کردم مشت‌هام رو محکم فشار دادم؛ با صدایی که سعی داشتم آروم باشه گفتم:

- کاش توی پر کفتار بزرگ می‌شدیم، اما ذره‌ای کمبود محبت نداشتیم.

قدم‌هام رو محکم برداشتم و سمت اتاقم حرکت کردم؛ جایی که لاقل ذره‌ای آرامش داخلش یافت می‌شد.

اما صدای مستحکمش رو شنیدم:

- بفهم دختر، بفهم که تو پسر نیستی؛ بدون که تو اون دختر چهارده ساله با لباس‌های پسرونه و رفتارهای مردونه نیستی. چی با خودت فکر کردی که با اطمینان ساک برداشتی و راهی سفر شدی؟ با اون همه پسر! اگه بلایی سرت میاوردن چی؟ اگه خبر مرگت بی عفت می‌شدی چی؟ کی حواسش‌ به تو بود؟ عارف احمق بی‌غیرت؟ اون که معلومه داره میره واسه عیاشی، کی وقت می‌کرد مراقب تو باشه؟

جوابش رو ندادم و با بغض وارد اتاقم شدم. ضربان قلبم شدت گرفت بود و محکم به سینه می‌کوبید. در اتاقم رو باز کردم؛ اتاقی که آرامش از در و دیوارش می‌بارید. من اینجا آروم بودم، اینجا حالم خوب بود. حالم زار بود، ولی یک قطره اشک هم از چشمام جاری نمی‌شد. هرکسی جای من بود، از ته دل ضجه می‌زد؛ من از اون جنس نبودم، من ادم اشک ریختن نبودم. وجودم مثل یخ ذوب شده بود؛ نه می‌تونستم گریه کنم، نه بی صدا اشک بریزم. فقط یک چیز آرومم می‌کرد؛ دیدن چشم‌هام، چشم‌هایی که یاد بابا رو زنده می‌کرد. روی صندلی میز توالت سفید رنگم نشستم، زل زدم به قهوه سرد شده چشم‌هام. حرف‌ داشتن، این چشم‌ها حرف داشتن برای گفتن. درد من رو کی می‌فهمید به‌جز این چشم‌ها؟ تنها یادگار پدرم همین دو جفت چشم قهوه‌ای بود و بس؛ دیگه از پدرم چی داشتم؟ یه مشت خاطره پلاسیده که محصور شده کنج ذهن خسته و آشفته‌م. به عمق چشم‌هام رجوع کردم؛ توی این چشم‌ها یه چیزی بود که آرومم می‌کرد، حالم رو خوب می‌کرد. عجیب بود، خیلی عجیب اما من رو آروم می‌کرد.

***

خجالت می‌کشیدم بهش زنگ بزنم؛ با افتضاحی که دیشب به بار اومد حق داشت جوابم رو نده. بیچاره عارف! از طرفی خوشبحال عارف! دلم گرفته بود، دلم هوای تازه می‌خواست. با سرعت سمت پنجره کنار قفسه کتابخونه حرکت کردم و پردهای سفید رنگ اتاق رو کنار زدم؛ پنجره رو باز کردم و باد خنک پاییزی رو با تمام وجود وارد ریه‌هام کردم. از پنجره خیابون خلوت رو از نظر گذروندم. حوصلم سر رفته بود، حتی اکبر آقا همسایه بغلی هم نبود که بازنش دعوا کنه و من با لذت به حرف‌هاشون گوش بدم. دلم یکم رقص و اواز می‌خواست، با شوق دست‌هام رو بهم کوبیدم و سمت میز مطالعه قهوه‌ایم گام برداشتم. روی نیمکت فیروزه‌ای نشستم و محتویات میز رو از نظر گذروندم، در اخر اسپیکر صورتی رنگم که به شکل میکروفن بود برداشتم و با شوق پریدم روی تخت دونفرم و شروع کردم بالا پایین پریدن. با صدای بلندی با اهنگ همخونی کردم:

- درس چیه؟! کتاب چیه؟! هندسه و حساب چیه؟!

دست‌هام رو با شوق توی هوا تکون دادم و اخر اهنگ سوت بلندی واسه خودم زدم.

اسپیکر رو از روی میز برداشتم، اهنگ‌رو عوض کردم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

#پارت6

همینطور که همراه اهنگ همخونی می‌کردم، دست‌هام‌ رو با اب و تاب توی هوا تکون می‌دادم. باشدت روی تخت دونفره اتاقم می‌پریدم. با شوق کله ملق زدم روی تختم و زیر لب گفتم:

- وای که چه حالی داره!

اهنگ که عوض شد، دوباره هم پای خواننده شروع کردم، به خوندن:

- تورو هرکسی دیده، اعتراف می‌کنه که من چقدر بهت میام. بعد این همه روزایی که گذشته، من خدایی تو رو می‌خوام، تو رو می‌خوام...

با کوبیده شدن در اتاقم به دیوار، نفسم رو با حرص دادم بیرون. توی این خونه شاد بودن هم جرم بزرگی محسوب می‌شد. ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم بود، لحنش هم که از اخمش معلوم بود:

- چه خبرته؟ مگه دوهفته دیگه امتحان فیزیک نداری؟ جای اینکه مثل خر جفتک بندازی، خبر مرگت نمونه سوالتی که برات طرح کردم حل کن.

لب برچیدم و با حرص گفتم:

- چیه، باز که داری پاچه من رو می‌گیری!

با دست لباس ابی استین حلقه‌ایش رو صاف کرد و با خونسردی ظاهری گفت:

- مراقب باش که داری با کی حرف میزنی. به راحتی می‌تونم کل وسایل اتاقت رو بردارم و تنها چیزی که برات باقی بمونه کتاب های درسیت باشه.

حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، اما صلاح دیدم فکری که توی سرم بود باهاش درمیون بذارم:

- حالا من میرم بیرون که یه وقت حضور نحسم شما رو برزخی نکنه، نوشین بانو.

می‌دونستم که صداش رو برام می‌بره بالا تا مثلا ازش حساب ببرم؛ این کار رو طبق حدسم انجام داد:

- فرمایش دیگه‌ای نبود؟ تو خیلی غلط کردی که پات رو از این در بذاری بیرون. گوشیت رو گرفتم که مثل آدم درس بخونی، نه اینکه بری عیاشی!

با کلافگی دستش رو توی موهای عسلی رنگش فرو برد؛ موهایی که آزادانه روی شونه‌هاش ریخته بودن. برخلاف من عاشق موی بلند بود، اما من فقط دوبار توی زندگیم موهام رو بلند گذاشته بودم. یادم میاد اولین بار چهارم ابتدایی بودم که به اصرار مامان موهام رو بلند گذاشتم و بعد اون پارسال بود که برای آخرین بار موهام رو بلند گذاشته بودم. همیشه عشق فوتبال بودم و هر جمعه با بچه‌های محله قبلی‌مون فوتبال بازی می‌کردم. همپای شهرام برادر بزرگترم، تمرین بوکس انجام می‌دادم و فوتبال تمرین می‌کردیم. زندگی من این بود، یه دخترانگی ساده هم توی وجودم نبود به جز ظاهرم.

لبم رو با زبون تر کردم:

- این‌طور که معلومه، قراره کسی بیاد که نو نوار کردی.

سرد به چشم‌هام خیره شد:

- آره خاله نسرین و دختر خاله کوثر شاید مریم همراهشون بیاد

با پوزخند پر حرصی گفتم:

- شاید آدمیزادترین فرد، همین مریم باشه.

با تندی بهم توپید:

- چه طرز حرف زدنه؟ بنده‌ خداها اومدن یه سر به من و تو بزنن.

پوزخندم تبدیل شد به خنده ریز و شلوار راحتی گلدارم رو تا کمرم بالا کشیدم:

- نه مادر من! اگه به نسرین و دخترش باشه میان اینجا واسه فخر فروشی، نه دیدن چشم و ابروی خوشگل من و تو. مریمم حتما کارش بهت گیره، وگرنه اون بشر حوصله مراسم غیبت و گوشت برادر‌خوری رو نداره.

با دست بلیز آستین حلقه‌ای ابی‌کاربنی تنش‌ رو صاف کرد و با اخم رو بهم گفت:

- من کاری ندارم که واسه چی میان؛ در خونه من به روی همه بازه. توهم وقتی اومدن خبر مرگت میای بیرون از این اتاق. یه لباس خوشگل چین‌دار صورتی توی کمدت بود؟ همون رو می‌پوشی شال مشکی هم بنداز سرت اون موهای واموندت پیدا نباشه. مثل یه خانوم متشخص میای می‌شینی اونجا چاک دهنت رو هر دقیقه باز نمی‌کنی به کوثر و مریم متلک بندازی، با خالت هم کل کل نمی‌کنی خودت که بهتر می‌شناسیش یه حرف رو ده تا می‌کنه دوره می‌گرده توی کل فامیل اون حرف رو می‌زنه.

با تک تک حرف‌هاش علاوه بر اینکه حس کم ارزش بودن بهم دست داد، خنده عجیبی هم سر دلم رو گرفت. چقدر مادر من ساده بود! رسما می‌خواست با خالم رقابت کنه! مامانی که شش دنگ حواسش به کارخونه بود، حوصله خاله‌زنک بازی و نمایان کردن دارایی‌های زندگیش رو نداشت حالا چی‌شده بود که تن به رقابت داده بود؟ اون که حوصله یه نظر ساده درباره زندگی دیگران رو نداشت، می‌خواست برتر از خاله‌م باشه!

با خنده خودم رو پرت کردم روی تخت دونفره با رو تختی سفید رنگم:

- مامان می‌فهمی چی میگی؟ اخه من کی تاحالا لباس چین‌دار صورتی داشتم؟! راستی، مگه موهای من چشه؟ خودت که خوب می‌دونی من عاشق موی پسرونه کوتاهم.

با حرص غرید:

- می‌زنم چشم و چالت رو در میارم. تو خیلی بیخود کردی که عاشقی! دختر احمق

با پوزخند عمیقی روی لب‌های گوشتی‌م جواب دادم:

- مادر من توروخدا از نمایان کردن یه چیز دیگه استفاده کن. من تمام لباس‌هام لش و پسرونه‌ست، از لباس دخترونه متنفرم مخصوصا از نوع گلدار و چین‌دارش. تمام مدت عمرم، به جز دوبار موهام پسرونه بوده، به جز دوسال از کل زندگی که داشتم. طرز حرف زدنم زیر صفره؛ از لفظ قلم حرف زدن متنفرم و کلا بلد نیستم، اگه حرف هم بزنم نود درصدش فحش رو می‌کنم. کلا نکته باکلاسی در من پدیدار نیست مادر من، هست؟!

نگاهم رو دوختم به چهره درهم و عصبانیتش، هر آن ممکن بود بزنه چشم و چالم رو دربیاره. با حرص سمت کمد دیواری سفید رنگ، کنار قفسه قهوا‌ی رنگ کتاب گام برداشت. درش رو با حرص باز کرد و تمام لباس‌های توی کمد رو بیرون ریخت و با عصبانیت کلماتش رو توی صورتم مشت کرد:

- این‌ها لباسن؟ یه دختر این لباس‌ها رو می‌پوشه؟ یه دختر شانزده، هفده ساله که رشته تجربی می‌خونه باید سرتا سر اتاقش پر باشه از وسایل پزشکی. یه دختر هم‌سن تو رویای چه‌چیزهایی رو داره.

پوزخند عمیقی زدم و گفتم:

- آرزوی شوهر خوب! مثل کوثر؟ البته همه دخترها آرزوی باحال دارن، به‌جز این کوثر احمق که نمونه نادری از بشریت رو تشکیل میده.

پوزخند پر حرصی زد و با قدم‌های بلند سمت در سفید رنگ اتاق گام برداشت:

- همین اتاقم رو هم من نذاشتم نو نوار کنی، وگرنه این اتاق جای چه جونور‌ها و اشیایی می‌شد! طبق حرف‌هایی که زدم عمل می‌کنی، الان می‌ر‌سن.

منتظر جوابم نموند و از اتاق خارج شد. عادت کرده بودم، بحث همیشگی‌مون بود؛ بحث کردن سر اینکه تو دختری پسر نیستی. پوف کلافه‌ای کشیدم. کاش می‌شد اونجا درس بخونم، کلی رفیق پیدا کنم کلی شیطنت کنیم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
در 1 ساعت قبل، Zahra4 گفته است :

اولین دنبال کننده بنده هستم 

رمانت فوق العاده عالی هست 

راستی تو ژانرش نگفته بودی عاشقانه ، یعنی عاشقانه نیست ؟؟

سلام جون دلم خیلی ممنونم از لطفت

تازه اول ماجراست فصل اول رمان که عاشقانه نیست اما قول میدم که به شدت طنز و پر هیجانه

به روی چشم حتما سر میزنم گلم ممنون ازت

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت7

ها چیزی که عایدم می‌شد، سردر مدرسه بود که بهم چشمک می‌زد. "دبیرستان متوسطه دوم پسرانه اندیشه" شاید هرسال اسمش توی لیست بدترین مدارس بود، اما من با تمام وجود دوست داشتم اونجا درس بخونم. شهرام یک‌سال اونجا درس می‌خوند، وقتی از شیطنت‌هاش می‌گفت من پرت می‌شدم توی خیالاتم. این‌طور که شهرام می‌گفت، مدرسه پرهیجانی بود. من عاشق هیجان بودم، از راکد بودن زندگیم خسته شده بودم و هروز توی خلاء زندگی بی فایده‌م فرو می‌رفتم. چرا پسرا ان‌قدر آزاد بودن و دخترا ابن‌قدر محدودیت داشتن؟ توی مدرسه یه دختر کافی بود جیغ بزنه تا مدیر از وسط نصفش کنه! چرا جیغ نکشه؟ یه دختر توی این سن بمب انرژیه! باید تخلیه کنه تمام جیغ‌هایی رو که توی خونه نمیزنه؛ یه دختر هم توی خونه باید خفه باشه هم توی مدرسه! فقط برای اینکه دختره! یه دختر توی مدرسه نمی‌تونه موهاش رو اونطور که می‌خواد توی مقنعه به نمایش بذاره، فقط برای اینکه کسی نبینه! یه دختر چرا نیاز به توجه داره؟ بخاطر همین فضای خفه کننده خونه و مدرسه. چرا نیاز به محبت داره؟ بخاطر همین محدودیت‌ها.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت8

من عاشق اینم که مثل یک پسر زندگی کنم. ارزو دارم توی مدرسه پسرانه درس بخونم؛ هیجانات مختلفی ‌رو تجربه کنم. با پسرها معاشرت کنم، حتی دوست‌های دوران بچگیم اکثرا پسر بودن. توی مدرسه فقط با نیلوفر، عسل، حنا رفیق بودم. اون‌ها همیشه و در همه حال کنارم بودن، درکم می‌کردن و توی هر شیطنتی باهام همدست بودن. درنبود شیما تنها خواهرم، واسم خواهر بودن. درنبود تنها برادرم، برام برادر بودن. می‌تونستم به جرات بگم شاید سه‌نفر بیشتر نباشن، اما برای من به اندازه سیصد تا رفیق ارزش دارن.

***

صدای خندهای مصنوعی‌شون گوشم رو آزار می‌داد. به‌جز مریم که زبونش مثل خودم نیش داشت و آدم رکی بود، کوثر و خاله نسرین ادم‌های پر افاده‌ای بودن. شلوار گل‌دارم رو با شلوار اسلش پسرونه عوض کردم. یه هودی مشکی‌ با خط های سفید تنم کردم و موهای کوتاهم رو کج روی صورتم ریختم؛ رنگ هودی با رنگ پوستم تضاد جالبی داشت. مطمئن بودم الان ایده‌آل یه پسر نیستم و خواهم بود. پوزخندی زدم؛ اما درعوض من خودمم همونی که دوست دارم.

به قول بابا " خودت باشی خیلی بهتر از اینه که مثل یه مترسک مصنوعی وسط مزرعه کلاغ‌ها بهت نوک بزنن" لبخندی از توی ایینه به خودم زدم و به چشم‌های قهوه‌ایم خیره شدم تا کمی انرژی دریافت کنم. من دارم کار درستی می‌کنم، می‌خوام به مامان یاد بدم در همه حال خودش باشه. چهره‌ عجیبی داشتم! دخترانگی و پسرانگی باهم درهم آمیخته بودن تا یک آدم شانزده، هفده ساله رو به وجود بیارن.

پسرانه لباس می‌پوشیدم، پسرانه رفتار می‌کردم اما دخترانگی چهرم پنهون شدنی نبود. چیزی که در من نهفته شده بود، چرا باید پنهون بشه؟ ذات من خواه نا خواه دخترانه‌ست، قبول کردنش سخته اما هست. دست‌ از نگاه کردن به چشم‌هام برداشتم و توی موهای مشکی رنگم دست کشیدم. موهای پشت و کنار‌های سرم کمی کوتاه تر از موهای بالای سرم بود؛ همون مدلی که همیشه دوستش داشتم. دست‌هام رو توی جیب هودی مشکی فرو بردم و از اتاق خارج شدم. وارد حال نسبتا بزرگ خونه شدم. مریم طبق معمول با گوشی عزیز کرده‌ش کار می‌کرد و کوثر مثلا با وقار و متانت به حرف‌های خاله نسرین و مامان گوش میداد. توی جفت دست‌هاش دستبند طلا داشت و با ناز به موهای بلند رنگ کردش پیچ و تاب می‌داد؛ تاپ قرمز جیغ به تن داشت و دامن کوتاه مشکی رسما داد می‌زد که من همه‌چیز تمومم. با وجود بیست و یک سال سن، هنوز هم دنبال رقابت با منی بود که تقریبا چهار یا پنج سال ازش کوچک تر بودم. به زرق و برق طلاهای مختلف خاله نسرین توجه نکردم و ترسیدم نور طلاهاش چشم‌هام رو بزنه. مریم بیست و پنج ساله ان‌قدر به خودش نرسیده بود که این مادر و دختر به خودشون رسیده بودن. با سلام زیر لبی کنار مامان نشستم. با دیدن من توی اون وضع لباس، چشم‌های مامان چهارتا شد و نیشگون محکمی از پام گرفت. از درد لب‌های گوشتیم رو به دندون گرفتم. خاله نسرین نگاه پر از تمسخرش رو توی صورتم دوند و با طعنه گفت:

- وای نوشین! این که هنوز همونجوری لباس می‌پوشه!

با لبخند کمرنگی جواب دادم:

- شما هم که هنوز سه کیلو طلا اویزون کردین خاله خوشگلم!

مامان سقلمه‌ای بهم زد، اما توجهی نکردم.

خاله لب برچید و گفت:

- زن باید طلا آویزون کنه، نه اینکه مثل پسر‌های ول‌گرد لباس بپوشه دخترم!

کوثر لب‌های باریکش رو بهم فشورد تا رنگ رژ قرمزش رو تثبیت کنه و با طعنه گفت:

- شیوا جان هنوز سنش کمه خاله نوشین؛ تعجبی نداره که بخواد مثل پسر‌ها بگرده.

خواستم جوابش رو بدم که مریم گور به گور شده به جمع اضافه شد و کنارم روی مبل مشکی نشست.

- واه واه باز که افتادین به جون هم! باشه حالا فهمیدیم، چقدر از هم متنفرین.

خاله ابروهای شیطونی و پر پشتش رو درهم کشید:

- ذلیل نمیری مریم! کی گفته این حرف رو؟ داریم با خواهرزادم صحبت می‌کنیم.

مریم با چشم‌های عسلی رنگش بهم چشمک زد، به نشونه این‌که داره دروغ می‌گه. پوزخند عمیقی روی لب‌هام نقش بست.

مامان برای عوض کردن جو روبهم گفت:

- شیوا جان مادر، برو قهوه درست کن دخترم.

با پوزخند گفتم:

- بلد نیستم.

بلد بودم، خوب هم بلد بودم اما من عمرا کمرم رو به بهانه قهوه دادن پیش این مادر و دختر خم کنم.

به محض اینکه حرفم تموم شد، خاله نسرین و کوثر زدن زیر خنده و مامان ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم پیچیده شد و سقلمه بعدی رو بهم زد. مریم که به‌شدت رک بود و اکثر مواقع طرف من بود، با حرص گفت:

‌- زهرمار! حالا نه اینکه دختر دیپلم ردی خودت خیلی گل زده به سرت که به شیوا می‌خندی!

کوثر خنده‌ش رو خورد و با حرص گفت:

- مریم یه چیزی بهت میگم ها! من توی رشته ریاضی خیلی هم موفق بودم، فقط سال اخر از درس خوندن زده شدم. به‌خاطر این‌که عاشق آرایشگری بودم، ریاضی رو ول کردم.

مریم پوزخندی زد و گفت:

- خاله قربونت نره دختر! صدبار این داستان رو برای کل فامیل تعریف کردی؛ والا ما همه این داستان رو از حفظ شدیم. دیگه راست و دروغش پای خودته.

خاله با اخم به مریم توپید:

- مریم ببند دهنت رو! دختر من در عوض از هر انگشتش یه هنر می‌باره.

کوثر با افتخار از جا بلند شد و دامن مشکی رنگ چندش آورش رو صاف کرد:

- من قهوه درست می‌کنم، خاله نوشین.

مامان لبخندی زد و هیچی نگفت با طعنه گفتم:

- آب داغ نریزه رو شکمت یه‌وقت. نه این‌که تاپ تنت سه سانتی‌متره!

مریم خنده‌ای کرد و مشت آرومی به پام زد. حتی بهم نگاهم نکرد و با افاده وارد آشپزخونه شد. خاله با طعنه گفت:

- شیوا خانم، امسال پایه یازدهمی هستی، پارسال تجدیدی نداشتی؟ اخه تو کل وقتت به خرید این‌طور لباس‌ها می‌گذره.

مامان قبل از اینکه چاک دهنم رو باز کنم با سرعت جواب داد:

- خواهرم این چه حرفیه! شیوا توی درس‌هاش نفر اول بوده. امسال هم که تازه یک‌هفته‌ست مدارس باز شده.

خاله درحالی که پرتقال توی بشقاب رو با چاقو پوست می‌کند، با همون لحن پر از طعنه گفت:

- حالا امسال دستاورد‌هاش رو می‌بینیم. با این وضع باید براش دنبال زن باشی نه شوهر!

این زن چه موجود پر افاده و چندش‌آوری بود! چی توی خودش می‌دید!...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت9

چه اجازه ای به خودش می‌داد که دیگران رو تخریب کنه؟ با تمام حرصی که از خودم سراغ داشتم جواب دادم:

- خاله جون تعریف کن ببینم، این‌دفعه شما چه دستاوردی داشتی که اومدی پزش رو به ما بدی؟

خاله پوزخندی زد و خواست حرفی بزنه که مامان بهم توپید:

- شیوا با بزرگتر این‌جوری حرف نمی‌زنن. این چه طرز لباس پوشیدنِ؟

خاله جلوتر جواب داد:

- بزار راحت باشه خواهر گلم. این مغزش به چی می‌رسه آخه؟ والا دوره احترام گذشته توی نسل این جوون‌های دهه‌هشتادی.

پوزخند تلخی زدم. اره، ما دهه هشتادی‌ها گودزیلا و خودخواه بودیم؛ همه توی این سنِ کم موجی و بی‌اعصاب بودیم. چون شخصیت‌مون اجازه نمی‌داد کسی بهش توهین کنه، همه بی ادب و گستاخ بودیم. اگه نسل دهه شصت نسل سوخته بود، ما نسل زغال بودیم. چون همه جوونی ما آتیش گرفت و خاکستر شد؛ از درون محدود بودیم، از بیرون تحریم بودیم. طعم لذت و از ته دل نمی‌چشیدیم. غرق بودیم توی یه صفحه چند وجهی، چون دنیا دیگه برای ما رنگ سابق رو نداشت. توی دوره‌ای بودیم که خرپول بی‌سواد بود، با سواد بی‌کار! چطور قانع‌ میشدیم که درس بخونیم؟

مریم با حرص دست‌هاش رو برد بالا و خودش رو باد زد:

- بوی سوختگی میاد! من بلند بشم برم تا همدیگرو آتیش نزدین. خیر سرم اومدم این‌جا نوشین ابروهام رو برداره.

با سرعت گوشی‌ خودش رو از روی مبل مشکی رنگ برداشت و خاک روی شلوار جین آبیش رو تمیز کرد.

مامان با سرعت بلند شد و آشفته گفت:

- کجا خواهر؟ می‌موندی من ابروهات رو اصلاح کنم.

می‌دونستم مریم هم از این‌طور جمع ها مثل من متنفره و یک ‌ثانیه هم دووم نمیاره. با سرعت به سمت در گام برداشت و به مامان گفت:

- لازم نکرده. من خودم فردا میرم آرایشگاه خواهر، دونفر اینجا باشن به اندازه صدتای من کافیه.

در خونه رو محکم بست و رفت. مامان با چهره‌ای آشفته روی مبل مشکی رنگ نشست. دلم براش سوخت حتی به‌خاطره چهره من باید از این جماعت عقب‌مونده حرف می‌شنید. خاله با حرص گفت:

- نوشین این مریم جدیدا خیلی خیره‌سر شده! احترام بزرگتری کوچک‌تری هم نگه نمی‌داره.

پوزخند عمیقی زدم. دعا می‌کردم کوچک‌ترین اتفاق بیوفته تا من از این جمع کذایی خلاص بشم. مامان با لحن آروم و ظاهریش جواب داد:

- نه خواهر! تازه بیست و پنج سالشه، هرچی نباشه جوونه این حرف‌ها رو بذار پای زبون درازی دوران جوونی.

خاله نسرین ابروهاش رو بالا پروند و گفت:

- گستاخی شیوا خانوم رو بذارم پای چی؟

- بذار پای... .

مامان نیشگون محکمی از پام گرفت که دیگه نتونستم یه جواب کف و ابدار بذارم تو کاسه‌ این گرگ پیر.

پوزخندی زد و گفت:

- نه نوشین، بذار بگه.

کوثر با صدای نحسش سینی به دست وارد حال شد:

- خب اینم از قهوه من.

با حرص بهش زل زدم، حالا خوبه کارخونه تولیدی قهوه‌ نداره! انگار چه کار شاقی کرده بود که با افتخار جار می‌زد، بدبخت دیپلم ردی.

برای خاله نسرین و مامان فنجون قهوه رو گذاشت روی میز روبه‌رو، یه لیوان برای خودش برداشت و کنار خاله نسرین نشست؛ همین باعث جر خوردن من از درون شد پوزخند پرحرصی بود که حواله لب‌های گوشتیم کردم. مامان ابرویی بالا پروند:

- دخترم شیوا رو از قلم انداختی!

کوثر کاملا نمایشی دستش رو به پاش کوبید، ابروهای تتو کرده‌ش رو توی هم کشید:

- خدا مرگم بده! من فکر کردم شیوا جون قهوه دوست نداره که بلد نیست درست کنه!

با خودم گفتم" خدا اولی رو زودتر نصیبت کنه میمون بدشکل" حرصم رو توی کلماتم چیدم و گفتم:

- دختر خاله من کلا به قهوه های تو آلرژی دارم، بهتره که درست نکردی.

ابروهاش رو بالا داد و هیچی نگفت. بعد از اینکه به جز مامان اون دوتا عجوزه قهوه‌ هاشون رو کوفت کردن؛ کوثر با کنجکاوی گفت:

- از شهرام و شیما چه خبر خاله؟

نا خودگاه زدم زیر خنده و سقلمه جانانه‌ای از مامان خوردم. هه! انگار من نمی‌فهمم هدف اصلیش شهرامِ خوشم میومد اگه الان شهرام اینجا بود و جوابش رو درسته می‌داد. تا کی می‌خواست دنبال شهرامی باشه که یه نگاه ساده رو هم ازش دریغ می‌کنه! خاله اخم‌هاش جمع شد:

- وا دختر! چت شد یهو؟

با حرص جواب دادم:

- شهرام حالش خوبه کوثر جون، البته می‌گفت یه دختر خوشگل بور توی دانشگاه پیدا کرده.

دستم‌هام رو با خوشحالی بهم فشوردم؛ من که بلدم چجوری تو یکی رو آتیش بزنم. ابروهاش به‌شدت بهم گره خورد و منظر بقیه حرفم موند. سعی کردم با تک تک کلماتم زمینه حرص خوردنش رو فراهم کنم. با ذوق آمیخته با حرص روبهش گفتم:

- ندیدی دختره چقدر خوشگل بود، تازه قرار هم میذارن باهم. فکر کنم شهرام جدی جدی گلوش گیر کرده.

با حرصی که از چهره گرفته‌ش آشکار بود زیر لب گفت" آها" پوزخندم تشدید شد و مامان با حرص چشم‌هاش رو برام در آورد. خاله با النگوهای دست راستش ور می‌رفت.

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

#پارت10

چون دیگه تحمل اون جمع کذایی رو نداشتم، از خونه رفتم. مطمئن بودم مامان جلوی خاله نسرین و کوثر میمون هیچی بهم نمیگه، وقتی چشم‌هاش رو برام در آورد خودم تا تهش رو خوندم که یه جنگ نابرابری قرار بین ما رخ بده. دست‌هام رو توی جیب هودی مشکی رنگم فرو کردم و نفسم رو پرت کردم بیرون. چقدر هوا سرد شده بود! هوای اول مهر واقعا ارزش نفس کشیدن داشت. نگاهی به سر در بزرگ و سردش انداختم؛ حیاطی که تاحالا واردش نشده بودم و خاطره‌ای که داخلش نساخته بودم. من دارم توی جهنم این‌ ادم‌ها می‌سوزم. جهنم صد برابر بهتر از ذهن‌های پوسیده‌ای بود که با افکارشون ذهن ما جوون هارو هدف می‌گرفتن و در آخر می‌گفتن جوون های امروز عفت و غیرت ندارن. چی با ارزش‌تر از قلب هر ادمی؟ منشاء عشق و احساس؟ آتیش جهنم تمام وجود انسان رو ذوب می‌کرد؛ اما کلمات قلب‌ آدم رو چنان تسخیر و بی احساس می‌کرد که آدم انگیزه‌ای واسه زندگی نداشت. کلمات آدم رو عوض می‌کنه، کلمات آدم رو پست می‌کنه، کلمات آدم رو جهنمی می‌کنه، کلمات انسانیت و شرف رو از بین می‌بره. جهنم یعنی حرارت حرف‌ها و تیر جهیده به قلب‌ها. اینکه یه دختر بخواد پسر باشه، چرا به چشم این مردم ان‌قدر عجیبه؟ شاید بخاطر اینکه، مرد بودن حرمت داره. فکر میکنن اگه یه دختر مرد بشه، از اون‌ بی‌بخار ها می‌شه و ارزش مرد بودن رو زیر سوال می‌بره. دلم می‌خواد وارد این حیاط بشم و هوای داخلش رو با تمام وجود استشمام کنم؛ امان از در بسته ای که مانعم میشه. سایه درخت‌ها اون موقع شب، سایه قشنگی روی پیاده رو کنار جاده انداخته بودن. به نور طلایی رنگ چراغ‌های خیابون خیره شدم، اما چشمم رو زدن. بار دیگه از پیاده رو به خیابون خلوت که گه‌ گاه یه ماشین از دلش عبور می‌کرد نگاهی انداختم. دیگه از این کار مطمئن بودم برای همین با سرعت تمام سمت در شیری رنگش دویدم. پام رو روی دسته‌ در تکیه‌گاه قرار دادم و تو یه حرکت از در بزرگش عبور کردم. وارد فضای تاریکی شدم، چشمم خوب یاری دیدن نمی‌داد. نور گوشیم رو روشن کردم و توی فضا گردوندم.

محوطه کاملا تاریک بود و فقط نور کم جونی از خیابون وارد محوطه می‌شد. با این‌که خوب نمی‌تونستم اطراف رو ببینم، اما بازم خوشحال بودم. اینجا همون‌جایی بود که شهرام ازش تعریف می‌کرد؛ اینجا همون دنیایی بود که دلم می‌خواست داخلش غرق بشم. اینجا می‌تونستم پسر باشم. نفس عمیقی کشیدم و کمی جلوتر رفتم، از پله‌های ورودی مدرسه بالا رفتم و ایستادم. زیرلب زمزمه کردم:

- سلام من آریا رادمهر هستم، دانش اموز جدید دبیرستان پسرانه اندیشه.

آریا، آریا کوچولو! اسمی که از سیزده سالگی روی خودم گذاشتم و هنوز هم اسمم رو یدک می‌کشه؛ لاقل توی اون سن مامان به اینکه دوست دارم پسر باشم، احترام می‌ذاشت.

با صدای زنگ گوشیم، لبخندم محو شد و گوشی رو جلوی صورتم گرفتم"مامان" لبخند کمرنگی دوباره روی ل**ب‌هام نقش بست. لابد خاله نسرین این‌ها رفتن و بلافاصله بهم زنگ زده تا شست و شو و پهن کردن روی بند رو آغاز کنه.

- بله مامان!

با تندی بهم توپید:

- احمق تو چی با خودت فکر کردی ها؟! این‌قدر گند زدی که نمی‌دونم واسه کدومش عصبی باشم. تا ده دقیقه دیگه خونه باش.

بلافاصله قطع کرد. پوزخند پرحرصی روی ل**ب‌هام نقش بست. به در مدرسه که رسیدم برای بار اخر حیاط مبهم مدرسه رو از نظر گذروندم و در اخر پام رو روی دسته در گذاشتم و پریدم بیرون.

دستهام رو فرو کردم توی جیب هودی مشکی رنگم و نفسم رو با حرص به بیرون فوت کردم. توی افکارم غوطه‌ور بودم که متوجه نگاه‌ های کسی شدم، سر رو از زمین گرفتم و نگاهم خورد به خانم مسنی که بهم زل زده بود. از کنارم که رد شد گفت:

- جلل خالق دختره یا پسر! جوونم جوونای قدیم.

پوزخند پرنگی زدم و از خیابون خلوت با نور طلایی رد شدم. روزی یک بار وقتی با تیپ پسرونه از خیابون رد می‌شدم، یک بار باید این حرف رو می‌شنیدم.

***

با خستگی خواستم خودم رو روی کاناپه مشکی رنگ خونه پرت کنم که مامان با چهره غرق در اشک و آشفته‌ای روبه‌روم ظاهر شد. انگار توی وجودم یه چیزی فرو ریخت؛ انگشت‌هام یخ کرد و دست‌هام شروع کرد به لرزیدن. تمام قدرتی که توی پاهام بود به کار گرفتم و سمتش دویدم؛ صورتش رو با دست‌هام قاب گرفتم:

- چی‌شدی قربونت برم؟ کسی بهت چیزی گفته؟ مردم از ترس بگو چی‌شده اخه!

با سرعت اشک‌هاش رو پس زد:

- برو تو اتاقت.

ترسیدم کاش این‌قدر کوتاه حرف نمی‌زد که من ترسم بیشتر نشه. با ترس و لرزش صدام گفتم:

- چی می‌گی مامان؟ کجا برم! چرا برم؟ تورو به خدا حرف بزن!

با ترس گفت:

- شیوا برو توی اتاقت. یکی از شریک‌های قبلی بابات داره میاد اینجا، نباید تورو ببینه اصلا نباید از وجودت با خبر بشه.

دلم هری ریخت. چه شریکی؟ چرا نباید از وجودم با خبر بشه؟ تمام فکر و خبالات ذهنم مثل کنه افتاده بودن به جونم و به وجودم چنگ می‌زدن. کف‌دست‌هام یخ کرده بود. فقط مثل یک تکه یخ که درحال دوب شدن بود، بهش زل زدم. صدای در حیاط و لگدی که بهش خورد، رعشه به جونم انداخت. مامان با سرعت بازوم رو گرفت و به سمت اتاق هدایتم کرد؛ مثل عروسک دنبالش کشیده شدم و هیچ تقلایی نکردم. مغزم فرمان نمی‌داد، حتی نمی‌کشید که بخوام حرف بزنم و سوالی بپرسم. در اتاق رو با شدت بست؛ صدای کلیدی که توی در چرخونده شد گوشم رو آزار می‌داد. این‌جور مواقع منگ می‌شدم، کر و لال می‌شدم. جسم بی جونم رو به در نزدیک کردم و لاله گوشم رو روی در گذاشتم

صدای گریه‌های بی امان مامان رو می‌شنیدم؛ طولی نکشید که صدای بم و پر از خشمی به گوش رسید. با سرعت سمت صندلی میز توالتم هجوم بردم و صندلی رو پشت در گذاشتم؛ از شیشه در به بیرون نگاه کردم. مامان با گریه روی مبل مشکی رنگ نشسته بود و مرد مشکی پوشی رو به روش نشسته بود. دست‌هام می‌لرزیدن، اینجور مواقف مثل سنگی بودم که نه اب می‌شد نه تکونی می‌خورد.

نفس‌هام به شماره افتاده بود؛ دستم رو روی قلبم گذاشتم و فشوردم. قطره اشک سمجی از گوشه چشمم راه باز کرد. ان‌قدر توی شوک فرو رفته بودم، که اختیار اشک‌هام رو نداشتم.

لینک به دیدگاه

#پارت11 

تتوهای نامفهوم روی دست‌های اون مرد؛ خط ابروهاش؛ زنجیری که توی دستش می‌چرخوند؛ کفش‌های چرمی قهوه‌ای رنگش رو که مدام تکون می‌داد. همه این‌ها کنار هم ازش یه هیولا می‌ساخت. جوون نبود اما پیر هم نبود؛ آشنا نبود، اما غریبه هم به نظر نمی‌رسید! قلبم رو بیشتر با دستم فشوردم، تا دست از سر قفسه سینه‌م برداره. طولی نکشید که داد زد:

- تمام اتاق‌ها رو بگردید، همه جا رو با دقت زیر نظر بگیرید.

مامان با لحن ملتمسی گفت:

- تو خونه من چی می‌خوای؟ اینجا چی‌کار داری؟

صدای بم و مردونه‌ش رو بالا کشید:

- خوب گوش کن، چون حوصله توضیح دادن به تورو ندارم. مثل یه آدم عاقل کارخونه رو به نامم میزنی فقط یک ساعت وقت دارم، پس بهتره معطل نکنی. یادت باشه که من و بیژن یه زمانی باهم شریک بودیم

مامان با گریه داد زد:

- آخه مگه شهر هرته که به اسمت کنم! اون کارخونه سهم بچه‌های منه.

زنجیر توی دستش رو با سرعت چرخوند و پک محکمی به سیگارش زد:

- تو یادت رفته هنوز طلب من رو ندادی؟ کر نباش، بشنو! من تا یک ساعت دیگه زندگیم به باد فنا میره.

اشک‌های مامان بند اومدنی نبود، هیچوقت ان‌قدر ضعیف ندیده بودمش. اشکام سرد و بی روح گونه‌هام رو خیس می‌کردن و قلبم لحظه‌ای ارومم نمی‌گذاشت.

با عجله از روی کاناپه بلند شد و چنگی به موهای خرمایی رنگش زد؛ نگاهی به ساعت استیلش انداخت:

- فقط پنج دقیقه وقت داری که همراهم بیای محضر و کارخونه رو به اسمم کنی، وگرنه رنگ دختر بزرگت رو نمی‌بینی.

گفتن همین حرف کافی بود تا مامان با صدای بلند بزنه زیر گریه و من از روی صندلی پشت در سر بخورم و بیفتم پایین.

با صدای جیغ مامان منم به تکاپو افتادم و با سرعت سمت در هجوم بردم و مشت‌های محکمم رو به در کوبیدم:

- این در رو باز کنید، چی‌کار کردید با خواهرم؟ مامان در رو باز کن، تو رو قرآن باز کن.

صداها برام مبهم شده بود؛ انگار کر شده بودم فقط از ته دلم مامان و شیما رو صدا می‌زدم. سوزش هنجرم رو حس کردم.

صدای اون لعنتی رو شنیدم:

- انگار یکی دیگه هم این‌جا قایم کردی!

مامان داد زد:

- عوضی با دخترم چی‌کار کردی؟ چی از جون ما می‌خوای تو؟ من همین الان می‌تونم طلبت رو بدم.

با صدای شکستن چیزی داد بلندی زدم و پاهای بی جونم رو روی صندلی کشیدم و از شیشه به بیرون نگاه کردم. مرد چهار شونه‌ای گوشی به دست سمتش دوید، با سرعت گوشی رو از دست اون مرد قاپید و داد زد:

- الو چی‌شد؟ تونستی وقت بگیری؟

مکث کرد، با عصبانیت دست هاش رو مشت کرد و زنجیر طلایی رنگش رو دور دستش چرخوند. نعره‌ای که زد گوشم رو خراشید:

- مرتیکه مگه من نگفتم ازش وقت بگیر؟ آخه احمق من تو رو واسه چی فرستادم؟ ببند دهنت رو حالا که کار از کار گذشت.

با شدت گوشی رو به پارکت های قهوه‌ای کوبید؛ سمت مامان گام برداشت. از شدت ترس قلبم دیوانه‌وار شروع به تپیدن کرد. با سیلی که به گوش مامان خوابوند با تموم قدرت داد زدم و مشتم رو به شیشه در کوبیدم:

- عوض آشغال چی‌کار داری باهامون؟ کثافت عوضی جرئت داری درو باز کن

لینک به دیدگاه

#پارت12

همون مرد با پوزخند عصبی به شیشه اتاقم زل زد:

- اون دختر رو انگار باید از نزدیک زیارت کنم! قیافه‌ش از اینجا خیلی واضح نیست.

مامان اشک‌هاش رو پس زد و گفت:

- تو رو قرآن کاری به کارش نداشته باش.

داد زدم:

- منم از خدامه اشغال، بیا در رو باز کن. کاری به مامانم نداشته باش آشغال.

با سرعت سمت مامان خیز برداشت و موهای عسلی رنگش رو که توی شال مشکی فرو رفته بودن، لای انگشت‌هاش گرفت و کشید. از لای دندون هاش غرید:

- بهت گفتم فقط یک‌ساعت وقت دارم! بهت گفتم با مغزم بازی نکن! زنیکه احمق زندگیم رفت روی هوا ولی قبلش هم تو رو می‌کشم هم دخترت. 

مامان با درد جیغ کشید و دست‌هاش رو روی سرش گذاشت. بغضم ترکید و با حرص و عصبانیت به شیشه مشت زدم:

- بی‌شرف، بیا در رو باز کن. ولش کن دیگه!

از ته دلم زار زدم "ولش کن" اما اون پست فطرت وحشیانه موهای مامان رو می‌کشید. ان‌قدر به شیشه مشت زده بودم که دست‌هام قرمز شده بودن؛ نفس‌های عصبیم رو دادم بیرون و اشک‌هام رو پاک کردم. با تمام توان مشتم رو به شیشه کوبیدم و داد زدم:

- مامان! تو رو خدا ولش کن؛ ولش کن لعنتی.

موهای مامان رو با شدت ول کرد؛ جوری که سرش با شدت به دسته مبل برخورد کرد. جیغ بلندی زدم و از ته دل زدم زیر گریه زمزمه کردم:

- خدایا خودت بهمون کمک کن. 

صدای نحسش رو شنیدم و با نفرت مشتی به شیشه کوبیدم. 

ا عصبانیت داد زد:

- رشید، همه ادم‌ها رو ببر بیرون منتظر باشن؛ کار دختره رو هم بگو تموم کنن.

جیغ بلندی از پشت شیشه زدم و دست‌هام رو با ناباوری به شیشه کوبیدم. حال مامان دسته کمی از من نداشت. رو به مامان با حرص و عصبانیت داد زد:

- حالا برو نعش دخترت رو جمع کن. تو هنوز نفهمیدی من نریمانم! من همه‌جا آدم دارم هرجا که تو فکرش رو بکنی. بدون که اینجا تموم نمی‌شه، از امروز به بعد از من بترس. من توی زندگیت نباشم، سایه من توی زندگیت هست.

مامان از ته دل ضجه زد و من مشت‌هام رو بیقرار به شیشه کوبیدم و بغضم ترکید. با شیما چی‌کار کرده بودن؟ شیما خواهرم! شیما خواهر من...! اون مرد لعنتی اون نریمان آشغال با سرعت از خونه خارج شد و پشت بندش اون لعنتی ها. مامان هم‌چنان ضجه می‌زد و به سر و صورتش چنگ می‌نداخت؛ با گریه داد زدم:

- مامان تو رو قرآن بیا این در لعنتی رو باز کن.

مامان بی‌جون خودش رو سمت در کشید و بعد از چند ثانیه در باز شد. نگاهم به قهوه‌ای سرد و اشکی چشم‌هاش گره خورد؛ کف دست‌هام از شدت استرس یخ کرده بود. توی آغوشش فرو رفتم و از ته دل گریه کردم؛ من گریه کردم! منی که این‌جور مواقع مثل سنگ بی روح و سرد بودم گریه کردم! از ته دل زار زدم، به حال شیما به حال خودم. مامان با گریه دستی به صورتم کشید:

- گریه نکن دخترم، هیچی نشده، اگه شده بود تا الان خبر دار می‌شدیم.

با صدای زنگ گوشی هر دو توی شوک فرو رفتیم؛ انگار دوست داشتیم زمان متوقف بشه و اون صدای لعنتی رو نشنویم. با قدم‌های شل و وارفته سمت تلفن خونه حرکت کردم؛ کاش هیچوقت نرسم، کاش همین حالا خدا جونم رو بگیره ولی اون چیزی که باید رو نشنوم. بسم‌الله زیرلبی گفتم و گوشی رو توی دست هام گرفتم، تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزونی جواب دادم:

- الو!

صدای گریه‌های شیما رو شنیدم، خوشحال باشم یا ناراحت؟ لبخند بزنم یا گریه کنم؟ با لرزش صدام گفتم:

- شیما چی شده؟! چ... چرا گریه می‌کنی؟

صدای گریه‌هاش توی گوشم اکو می‌داد و تنها اسمی که شنیدم" شهرام" بود. شهرام چی؟ چرا بقیه‌شو نشنیدم؟ چرا گوش‌هام داره سوت می‌کشه؟ چرا دست‌هام یخ کرده؟ نفس‌هام چرا نامنظمه و جونی توی بدنم نیست؟ وقتی افتادم زمین کلمه بعدی شیما گوشم رو خراشید " شهرام رو بردن اتاق عمل" صدای جیغ‌های بی امان، مامان رو نشنیدم و فرو رفتم توی سیاهی مطلق.

*

می‌ترسیدم، می‌ترسبدم لای این پلک‌های لعنتی رو باز کنم و اونچه رو که نباید ببینم؛ می‌ترسیدم تکون بخورم و اونچه رو که نباید بشنوم. دل رو زدم به دریا و لای پلک‌های لعنتیم رو باز کردم؛ چهره غرق در اشک و نزار مامان روبه‌روم خودنمایی می‌کرد. ناخودآگاه اشک سمجی از لای پلکم بیرون دوید و قهوه‌ی چشم‌هام دوباره سرد شد. لب‌آی خشکم رو با زبون تر کردم:

- چی شده مامان؟ شهرام چی‌شده؟

با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت، با گریه و لرزش صداش گفت:

- شیما می‌گفت، بردنش اتاق عمل.

و زد زیر گریه همپاش گریه کردم؛ از شدت گریه به لباسش چنگ زدم و سرم رو فرو توی شونه‌های محکمش، اون شونه ها برای مردونه‌ترین شونه های دنیا بود. خدایا داغ برادر خیلی سخته تو رو به بزرگی خودت قسمت می‌دم، تو که پدرم رو ازم گرفتی برادرم رو واسم نگه دار اون جوونه به جوونیش رحم کن. مامان با بغض چهره غرق در اشکم رو قاب گرفت:

- دخترم، من باید برم.

لرزیدم، از ته دل ترسیدم. کجا؟ زنی که هم پدرم بود هم مادرم هم خانوادم کجا می‌خواست بره؟ وجودم لرزید اما لرزش نبود، زلزله بود که توی وجودم راه افتاد. با ترس گفتم:

- کجا؟ کجا می‌خوای بری ها؟ من، من چی‌کار کنم پس؟ 

اشک می‌ریخت اما اشک های من رو پاک می‌کرد، غصه می‌خورد اما من رو دلداری می‌داد. بغض کرد بغضی که من هم داشتم؛ از درون آتیش می‌گرفت و می‌سوخت، سوزشی که من هم توی وجودم حس می‌کردم. 

- به بدبختی بلیط جور کردم عزیزم، باید برم کانادا پیش خواهرت. آدمای اون نریمان بی صفت شیما رو توی خونه گیر آوردن، شهرام بچم وقتی رسیده که می‌خواستن به خواهرت دست درازی کنن؛ با چند نفر از اون بی‌شرفا درگیر میشه، شیما نتونست چیز دیگه‌ای بگه بچم ترسیده بود.

بغضش ترکید و گریه کرد، اما من توی بهت بودم مثل همیشه سرد و یخ شده بودم. اختیار بغضم رو داشتم اما اشک‌های بی رحمم مثل آبشار از چشم‌هام روون می‌شدن. سرش رو توی آغوشم گرفتم و بو*س*ه زدم، چهره شهرام رو توی ذهنم تصور کردم زمزمه کردم:

- زنده می‌مونه مگه نه؟

به سرم بو*س*ه زد می‌خواست که لحنش خوشحال باشه؛ می‌خواست با لحنش بهم انرژی و امید تزریق کنه، همون کاری که همیشه داخلش مهارت داشت:

- آره دخترم، چرا نمونه! شهرام من قویه مگه می‌شه زنده نمونه؟ اگه قرار

لینک به دیدگاه

#پارت13

 

به این باشه که من و تو مثل ماتم زده ها فقط گریه کنیم، یعنی یقین دارین که شهرام قوی نیست. بلند شو تنبل خانوم! بلند شو بریم دست و صورتت رو بشور شامت رو بخور منم برم وسایلم رو جمع کنم. 

می‌خواست بهم دلگرمی بده اما خودش از شدت دل‌ نگرانی داشت دیوونه میشد. از روی تختم بلند شد و دستم رو کشید:

- زود بیا باید وسایل خودت رو هم جمع کنی. نگران نباش دخترم شیما می‌گفت عملش چیز خاصی نیست و یک ساعت دیگه تموم می‌شه.

جون به بدنم تزریق شد، لبخند زدم از سرخوشحالی از سر ذوق. برادرمن قویه، معلومه که می‌تونه مقاومت کنه. لبخندم پرنگ تر شد و با خوشحالی از روی تخت دونفرم بلند شدم. می‌تونستم رنگ شادی رو توی قهوه‌ای چشم‌هام ببینم؛ می‌تونستم ل**ب‌های گوشتیم رو به لبخند باز کنم، می‌تونستم گره ابروهای پرپشت و کشیدم رو صاف کنم. هودی مشکی رنگم رو در آوردم. به بولیز آستین حلقه‌ای مشکیم دستی کشیدم و از اتاق خارج شدم. حیروون و سرگردون سرم رو توی حال چرخوندم، چهره آشفته مامان رو دیدم. پس هنوز هم نگران بود، خودش امید مداشت اما به من امید می‌داد! 

لبخندی زدم تا کمی آرومش کنم، لبخندم رو که دید متقابلا لبخند پر استرسی نثارم کرد:

- دخترم جونم بالا اومد تا بتونم بلیط بگیرم. اون نریمان آشغال جوری گفت کارش رو تموم کنین یه لحظه جون از تنم کشیده شد! خداروشکر که شهرامم با غیرته سرموقع رسیده بچم.

نفس آسوده‌ای کشیدم، خداراشکر که چیز جدی نبود. روی مبل مشکی خونه نشستم و نگاهم رو دوختم به پارکت های قهوه‌ای خونه. مامان پرده‌ های سفید رنگ خونه رو کنار زد و روبه‌روم نشست، نفسش رو پر استرس بیرون داد:

- می‌دونم کنجکاوی که بدونی نریمان کیه! فقط بدون یه زمانی شریک پدرت بود، اون یه روانیه شیوا! اصلا فکر شوخی کردن با اون آدم رو از سرت بیرون کن؛ اون ان‌قدر کثیف و پر نفوذه که از صد فرسخیش نباید رد بشی شیوا.

داشت من رو می‌ترسوند! از چی باید بترسم؟ چی ترسناک‌تر از مرگ پدرت؟ چی ترسناک‌تر از صدمه دیدن برادرت؟ پوزخند عمیقی زدم که از نگاهش پنهون نموند؛ از ترس و لحن نگرانش ذره‌ای کم نکرد:

- شیوا جدی بگیر! من و همین حیوون پست کلی سر کارخونه اختلاف داشتیم، فکر نمی‌کردم امشب بلند بشه و بیاد اینجا! فکر نمی‌کردم کار رو به زور بکشونه! اون یه آدم کثیفِ غمار بازه؛ حالا که اموالشو توی غمار از دست داده دستش رو با زور گذاشته روی کارخونه پدرت. اگه من نوشین ملک زاده هستم عمرا بذارم انگشتش سند کارخونه رو لمس کنه. 

طبق عادت ناخن انگشت اشارم رو فرو بردم توی انگشت شصتم و با لحن بی حس و حالی گفتم:

- مامان، کی میری کانادا؟ این به کنار من تنهایی اینجا بمونم؟

ابروهای عسلیش رو گره زد:

- دیوونه شدی! فکر می‌کنی من تو رو این‌جا تنها میذارم؟ تو میری پیش عمه صنمت اون‌جا برات امن تره.

با اسم عمه صنم نا خودآگاه لبخندی زدم، اما لبخندم به زودی جمع شد:

- مدرسه‌م چی؟

نگاه آشفته‌ش رو تزریق کرد به قهوه‌ای چشم‌هام:

- باید جای دیگه‌ای درس بخونی. یه دبیرستان کنار خونه عمت هست، فردا باید کارهای پروندت رو انجام بدم که بری اونجا.

لینک به دیدگاه

#پارت14

 

پوزخند عمیقی زدم. خودش خوب عادت های من رو می‌دونست، خوب می‌دونست تنها مدرسه‌ای که من رو حاضر بودن فقط برای دوسال داخلش نگه دارن فقط مدرسه خودم بود. خوب می‌دونست من به‌جز نیلوفر و عسل و حنا دلم نمی‌خواست با هیچ دختر دیگه‌ای فقط یه کلمه حرف بزنم. می‌دونست دوری از دخترا برام سخته، توی مدرسه خودم با هزاران نفر بحثم می‌شد چه برسه به مدرسه دیگه؟ می‌دونست متنفرم از دوری و باز با خونسردی و سماجت حرفش رو به کرسی می‌نشوند.

با خونسردی گفتم:

- نمیرم.

نگاهش رنگ تعجب گرفت:

- کجا خونه عمه صنم؟!

پوزخندم پرنگ شد، می‌دونست منظورم چیه! اما حرف دیگه‌ای رو پیش می‌کشید. این یعنی چی؟ هه یعنی عمرا اگه بذارم نری! 

- مدرسه جدید نمیرم. خودت خوب عادت‌های من رو می‌دونی پس حرفی نمی‌مونه.

با تندی بهم توپید:

- حوصله قانع کردن تورو ندارم شیوا! فکر می‌کنی از کجا رد خونه رو زدن؟ از مدرسه تو فکر می‌کنی من و تو الان توی این خونه در امانیم؟ هه نه جونم از الان تا آخر عمر باید با صلوات سرمون رو بذاریم رو بالشت و چشم ببندیم. این بشر ول کن نیست، فکر لجبازی من رو از سرت بیرون کن.

با حرص دست‌هام رو مشت کردم فایده نداشت خودم باید یه فکری می‌کردم.

***

ا استرس نفسم رو دادم بیرون نمی‌دونستم عملی کردن این فکر لعنتی چقدر سخته یا چه عواقبی داره. من به این کار فکر کردم، نه دیشب نه پریشب بلکه تمام سال‌های زندگیم. من سه سال با این رویا زندگی کردم! من با این رویا دارم زندگی می‌کنم، اگه الان عملیش نکنم پس کی وقتش می‌رسه؟ کور شده بودم، کر شده بودم. اون لحظه هیچکس جز خودم برام مهم نبود. گوشی رو توی دستم گرفتم و شمارش رو لمس کردم‌، بعد از چندتا بوق جواب داد:

- چته سیریش خانوم؟ وقتی یه بار زنگ زدی جواب ندادم، یعنی نمی‌خوام صدای نحست رو بشنوم.

پوف کلافه‌‌ای کشیدم. مریم بود و اخلاق گندش! با حرص جواب دادم:

- تو یه بار شد مثل سگ پاچه نگیری؟ لابد کارت دارم، سگ اخلاق!

نفسش رو از پشت گوشی بیرون فوت کرد. با لحن بی‌خیالی گفت:

- بنال ببینم بچه.

به محظ اینکه جمله‌ش رو کامل کرد، با سرعت گفتم:

- باید ببینمت، باید یه کاری واسم بکنی. به شدت به کمکت نیازدارم.

با لحن موشکافانه‌ای گفت:

- اوم پس بگو! کارت به من گیره که مثل کَنه افتادی رو دور زنگ زدن! علاف بیکار مگه من مثل تو بیعارم؟ 

پوزخند صدا داری زدم:

- برو بابا! هرکی ندونه من که می‌دونم از من علاف‌تری.

با حرص گفت:

- دل کتک می‌خواد؟

با کلافگی ابروهای پرپشتم رو دادم بالا؛ حرف زدن و قانع کردن مریم بعد کار معدن سخت‌ترین کار دنیا بود. می‌دونستم هر حرفی بزنم دنبال یه بهونه می‌گرده تا من رو به قول خودش پیچ‌مال کنه. باید از یه راهی وارد می‌شدم که مریم رو باپای خودش این‌جا بکشونه. سعی کردم به صدام آب و تاب بدم تا فضولیش رو تحریک کنم:

- خاک عالم مریم! تو هنوز خبر نداری چی‌شده؟ خبر داری شوهر خاله نسرین داره دور از چشمش با یکی قرار میذاره؟ بگم کیه برگ ریزانت شروع می‌شه.

قهقهه بلندی از پشت گوشی نثارم کرد. با خوشحالی دستم رو مشت کردم، پس بالاخره موفق شدم. 

با خنده گفت:

- وای اون معتاد مفنگی، با اون کش شلوار گلدارِ گشادش... .

پقی زد زیر خنده و بریده بریده گفت:

- خدا نکشتت دختر! الحق که به خاله گلت رفتی! من دو دقیقه‌ای خودم رو می‌رسونم اون‌جا.

با خنده خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. با خودم گفتم" من که خوب بلدم رگ خواب تو رو شعبون بی مخ" مطمئن بودم از گوش‌هاش آتیش می‌باره اگه بفهمه بهش دروغ گفتم تا الکی بکشونمش این‌جا. از شوهر خاله نسرین هیچی بعید نبود، خاله نسرین به تنها چیزی که نمی‌نازید همین شوهر معتادش بود. مامان با اخم وارد اتاق شد و گفت:

- با کی هِر و کِر می‌خندیدی؟ الان چه وقت خندیدنِ، اونم تو این شرایط؟ نا سلامتی داداشت رو از اتاق عمل آوردن بیرون که این‌قدر خوشحالی. خبرت بیا کمک من دارم وسایل ضروری روجمع می‌کنم.

با لبخند گفتم:

- خداراشکر داداشم سرش سلامته، بعدشم من خودم دست دارم مادر من لازم نیست شما وسایلم رو جمع کنی. بگم از الان بهت مریم داره میاد این‌جا.

پوف کلافه‌ای کشید:

- دم رفتنی داری لشکر می‌کشی؟ 

ابروهای پرپشتم رو در هم شد:

- خوبه مریم غریبه نیست خواهر خودته! بعدشم تو داری میری نه من. بیرون که حق ندارم برم، از دوست‌هام کسی نباید بیاد این‌جا با خاله کوچک‌ترم نباید یکم درد و دل کنم؟ بابا دلم پوسید تو این خونه.

دستش رو به نشونه تهدید سمتم گرفت:

- شیوا بخدا اگه درباره جریان دیشب و اتفاقی که برای شهرام افتاد حرفی بزنی، با جفت دست‌هام دم رفتن خفت می‌کنم. مریم رو که خودت می‌شناسی یه کلاغ رو چهل تا می‌کنه. خان جون خودش اوضاع درستی نداره، مریمِ خیره سر میره میذار کف دست خان جون. نریمان کسی نیست که شوخی بردار باشه، فعلا عقب کشیده نگران نباش زهر خودش رو به زودی می‌ریزه.

لبخند کجی تحویلش دادم:

- خداراشکر دهن قرصم به بابام رفته.

با نگاهش برام خط و نشون کشید و گفت:

- درضمن امروز صبح رفتم پرونده‌ت رو گرفتم، فردا باید بریم همون مدرسه که گفتم کارهای ثبت نامت رو انجام بدیم. 

پوزخندی زدم که جوابش رو داده باشم. واقعا فکر می‌کرد من تن به یه همچین کاری می‌دم؟ جلوی میز توالت نشستم و به موهای مشکی پسرونه‌م دست کشیدم و کج روی صورتم ریختم‌شون. سمت پرده‌ های سفید اتاقم حرکت کردم و پرده‌هارو کشیدم، نگاهی به ساعت بزرگ بالا تختم انداختم؛ مریم آدم دقیقی بود حتم داشتم پنج دقیقه دیگه می‌رسه.

*

 

با بهت به دهنم زل زده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. سکوتش طولانی تر از اونی شد که فکرش رو می‌کردم؛ دستم رو جلوی صورتش برم و تکون دادم. با بهت به قهوه‌ای چشم‌هام زل زده بود؛ حق می‌دادم که درکم نکنه و من رو نفهمه. کی آرزوی دیگری براش مهم بود؟ می‌دونستم سکوتش که بشکنه شروع می‌کنه ذهنم رو خوردن.

لینک به دیدگاه

#پارت15

 لب‌های باریکش رو با زبون تر کرد و با بهت بهم گفت:

- تو عاقلی احمق؟

خنده‌ای کرده:

- والا نمی‌دونم.

با همون لحن بهت زده ادامه داد:

- ولی نه! اگه فکر کردی عاقلی باید بگم نه، خیلی خیلی خیلی احمقی.

ل**ب برچیدم:

- وا! حالت خوشه چرا اون وقت؟

سعی داشت صداش رو بالا نبره اما چندان هم موفق نبود:

- آخه بیشعور، تو خر شدی؟ می‌دونی این‌کار چه جرمی داره؟ اگه به فرض یک در میلیون بری یه همچین غلطی بکنی، چون زیر هجده سالته میری اصلاح تربیت بعد اینکه رسیدی سن قانونی خبر مرگت میری زندان.

با حرص غریدم:

- یه میکروفن بگیر دستت، برو توی خیابون نعره بزن. من خودم کل این‌ قانون‌ها رو از حفظم، من قراره تغییر جنسیت بدم.

قهقهه بیخودی سر داد و در آخر مشت محکمی به پام زد:

- وای خدا تو خیلی باحالی دختر. 

خندش که تموم شد با جدیت تمام بهم زل زد:

- مگه الکیه؟ تو قانون رو از حفظی مثلا! تو مشکل هرمونی داری؟ نداری. اگه هر دختری مثل تو بخواد پسر بشه، بی هیچ عیبی پس تو این دنیا دیگه دختری نمی‌مونه. الاغ باید اول دوره مشاوره ببینی بعد از اینکه تایید شد، مشکل داری بعدش باید بری دادگاه خانواده مجوز بگیری بعد از اون کلی دوندگی داره. به‌نظرت نوشین اجازه میده؟ یا این همه دوندگی می‌کنه؟ تو چته شیوا حالت خوشه، سالمی؟ 

هرچند که گوشم از این حرف ها پر بود و روی صد بار با خودم مرورشون می‌کردم، اما حرف‌هاش من رو ذره‌ای توی فکر فرو برد. مشکل بود سخت بود، اما من می‌تونستم غیر ممکن رو ممکن کنم.

با نگاه ملتمسی بهش زل زدم:

- توروخدا مریم! خواهش می‌کنم. تو کل زندگیت یه کار واسه من انجام بده.

انگشت اشاره‌ش رو خم کرد و ضربه‌ای به سرم زد:

-گاگول خیر سرت من خاله‌ توام، بزرگ‌تر توام. باید از چاله درت بیارم نه اینکه پرتت کنم تو چاه! بعدشم نوشین بفهمه من کمکت کردم جرم میده.

لبم رو کج کردم:

- قرار نیست اون بفهمه. تو فقط بهم کمک کن، کارت نباشه بعدش چی می‌شه. 

ضربه محکم‌تری به سرم زد:

- نه نه نه نه... تمام ان‌قدر با من بحث نکن‌! بیچاره من واسه آینده خودت میگم. دو روز دیگه میری پشت میله‌های زندون. 

با حرص گفتم:

- گوشم از این حرف‌ها پره. تو اون مدارک کوفتی رو بیار، من قسم می‌خورم هرچی شد پای من بنویسن. من همه جوانب رو سنجیدم؛ تو کل فامیل فقط مامانم قبول داره من دخترم و بس.

دستش رو به نشونه تهدید سمتم گرفت:

- شیوا بخدا اگه پیله کنی همه چیز رو به نوشین می‌گم. این بحق رو همین‌جا تموم می‌کنیم؛ فکر کردی چون من همیشه خوشم و تو هر کاری پایم، راضی می‌شم یه همچین گند بزرگی بزنم به آیندت؟ لابد با خودت گفتی آره مریم خره منم می‌تونم خوب ازش سواری بگیرم. 

با حرص جواب دادم:

- یه دختر چرا می‌خواد پسر باشه؟ یه دختر قبل غروب آفتاب بیاد خونه، میشه هرجایی. یه دختر اون‌جور که دلش می‌خواد لباس بپوشه، میشه روسیاه. یه دختر واسه خودش تصمیم بگیره، میشه سرخود. اینا به کنار؛ می‌دونی چرا مامان اون‌قدر که شهرام و شیما رو دوست داره من رو دوست نداره؟ چون انتظار داشت من پسر به دنیا بیام اما نشد، کاش می‌شد! اما نشد. چون من مامان رو یاد تلخی های گذشته‌ش می‌ندازم. 

پویخند پر حرصی زد:

- اگه این‌جا توی این خونه نبودیم، قطعا سه تا سیلی کف و آبدار به گوشت می‌زدم. این حرف‌های مفت رو از کمات در آوردی تو؟! نوشین ان‌قدر جاهلِ که یه همچین تفکر کهنه‌ای داشته باشه؟ 

بغض به گلوم چنگ می‌زد، نه به‌خاطر حال زارم نه! بخاطر اینکه هیچ‌کس من رو نمی‌ فهمید؛ هرکس اون‌طور که می‌خواست من رو درک می‌کرد. حتی نزدیک‌ترین دوست‌هام حال من رو نمی‌فهمیدن، چه برسه به مریم! خدایا من حرفم رو چطور به این جماعت بفهمونم؟ چجوری حالیشون کنم، من از خودم ناراضیم؟ چرا ان‌قدر سخته فهموندن یه حرف ساده به این جماعت؟ قطره اشکی از شدت حرص و ناراحتی از چشمم سرازیر شد؛ با حرص پسش زدم، توی این موقعیت فقط همین رو کم داشتم. دلم فریاد می‌خواست، دلم می‌خواست داد بزنم و تمام حرف‌هام رو توی صورت بقیه تف کنم. عقلم مانع می‌شد، غرورم اجازه نمی‌داد. با حرص روی تخت دونفره اتاقم نشستم مریم نگاه پر ترحمش رو توی صورتم تف کرد؛ متنفرم! متنفرم، از این‌جور نگاه های بی‌سر و ته حقیرانه. با بغض گفتم:

- برو دیگه برو بیرون. به چی زل زدی؟ به یه بدبختی که نمی‌دونه دختره یا پسر! به یه بدبختی که دختره خودش رو بکشه بازم دختره! نخواستم کمکتون رو، فقط لطف کنید نباشید چون با این بودن‌هاتون گند زدین به شخصیت خودتون. شماها فقط طبل توخالی هستین، انقلاب شما فقط درحد شعاره.

دست‌هام می‌لرزید، قلبم بیشتر نمی‌تونستم این حجم عقده و حرف ناگفته رو توی دلم بذارم تا خاک بخوره. با همون نگاه ترحم امیز مسخره بهم زل زده بود؛ با حرص و بغضی که به گلوم چنگ می‌زد گفتم:

- برو بیرون.

آروم سمتم حرکت کرد و دست‌هام رو گرفت؛ با شدت دست‌هام رو از توی دست‌های گرم و ظریفش بیرون کشیدم و حرفم رو زیر ل**ب تکرار کردم. ل**ب‌های باریکش‌ رو بهم فشورد و با لحن نگرانی گفت:

- گوش کن شیوا! امشب میریم، خونه خالت و من هرطور شده اون پرونده لعنتی رو برمی‌دارم و به دستت می‌رسونم؛ بدون که کارت اشتباهه و از این‌جا به بعدش پای خودته. راضی کردن نوشین محالِ ممکنه دختر.

لینک به دیدگاه

#پارت16

پوزخند پر دردی به روش زدم؛ ل**ب‌های باریکش رو بهم فشور و نگاه عسلی رنگش رو به قهوه سرد چشم‌هام دوخت:

- بپر دیگه! دیر میشه.

***

از اونچه که فکر می‌کردم سخت‌تر بود، در برابر نگاه‌ های مشکوک مامان فقط مریم می‌تونست دووم بیاره؛ فقط مریم می‌تونست مامان رو راضی کنه که از اون خونه کذایی خارج بشم. توی ماشین نشسته بودم و طبق معمول با ایترسم دست و پنجه نرم می‌کردم، نیلوفر مدام از وضعم سوال می‌کرد. چی می‌گفتم؟ می‌گفتم با زور و گریه مریم رو راضی کردم تا کمکم کنه! کف دست‌هام به شدت یخ کرده بود، قلبم چنان به سینه می‌کوبید که اختیار تپش‌های گاه و بی‌گاهش رو نداشتم. ضربه‌ای به شیشه ماشین مریم زدم و با بی‌قراری به بیرون خیره شدم؛ حدود نیم ساعت بود که مریم برای کِش رفتن اون پرونده رفته بود خونه خاله و من توی ماشین جون می‌دادم. چه کاری بود که می‌خواستم بکنم؟ یعنی قرار بود بعدش چی بشه؟ با تقه‌ای که به شیشه خورد و چهره سر خوش مریم، انگار دنیا رو بهم دادن. با سرعت قفل مرکزی رو زدم و مریم پشت فرمون نشست؛ پوشه صورتی رنگی رو طرفم گرفت و با لحن پر استرسی گفت:

- بگیر جونور! مردم و زنده شدم تا بتونم این پرونده کوفتی رو، از وسایل متین خدا بیامرز پیدا کنم. 

تمام وجودم شده بود تپش چون من دارم می‌رسم، می‌رسم به اون دنیایی که می‌خوام. با خوشحالی پرونده رو از دستش گرفتم و ب*و*س گنده‌ای از لپش گرفتم:

- مرسی خاله خوشگلم.

پوزخندی زد:

- هه! بشین خودت و خر کن.

هیچ چیزی از حال خوبم‌ کم نشد، حتی به راضی کردن مامان هم فکر نمی‌کردم. با خنده گفت:

- از ریختت معلومه تو هفت عضو بدنت عروسی گرفتی.

سری به نشونه تایید تکون دادم و خنده‌ای کردم:

- آره دیگه. مریم کلی مدیونتم، خیلی بهم کمک کردی.

لبخندش کج شد:

- اگه بتونی نوشین رو راضی کنی که شاهکاره.

مکث کرد و با لحن غمگینی ادامه داد:

- متین پارسال همین موقع بود که پروندش رو گرفته بود، با شوق و ذوق بهم زنگ زد و گفت می‌خواد بره تیزهوشان ثبت نام کنه. بیچاره شکوفه، وقتی گفتم پرونده سوابق تحصیلی متین رو می‌خوام مرد و زند شد. اگه اون مرتیکه آشغال در نرفته بود بعد اون تصادف، متین زودتر می‌رسید بیمارستان و الان نفس می‌کشید.

لبخند من هم محو شد و تبدیل شد به نفس عمیق:

- راست میگی. من چقدر آدم پست و بی صفتی هستم! رسما دارم از سوابق تحصیلی کسی استفاده می‌کنم که کمتر از برادر نبوده برام. کاش من جاش بودم.

مریم برای عوض کردن جو لبخند تصنوعی زد:

- خیله خب حالا! لازم نکرده خودت رو شماتت کنی، متین زود رفت اما خوب رفت. نوشین سفارش کرده خیلی بیرون نباشیم، ببرم برسونمت دختر.

لینک به دیدگاه

#پارت17

بعد از کلی نق زدن مریم، جلوی خونه پیاده شدم. هنوز زنگ آیفون رونزده بودم که مامان در رو برام باز کرد. با دیدن چهره آشفته‌ش توی حیاط، با ترس سمتش حرکت کردم و هراسون پرسیدم:

- چی‌شده مامان؟

با استرس و ترس جواب داد:

- وقتی تو و مریم رفتین بیرون، منم گفتم برم خونه عمت وسایلت رو ببرم تو کل مسیر یه ماشین دنبالم بود. الان که برگشتم خونه، شیشه اتاقت شکسته بود؛ از در پشتی حیاط یه صدایی میومد.

ترسیدم، خیلی زیاد؛ این‌ نریمان ای‌نطور که معلومه ول کن ماجرا نیست.

دستش رو توی دست‌هام گرفتم و با استرس فشوردم:

- مامان این‌جا امن نیست، باید بریم. راستی شهرام و شیما که حالشون خوبه؟

سری به نشونه تایید تکون داد:

- آره دخترم؛ تا از خونه خارج شدم به اون‌ها زنگ زدم. شهرام که بسری شده یه مدت، شیما بچم از کنارش نمی‌تونه جم بخوره.

نفس آسوده‌ای کشیدم مامان با ترس گفت:

- وسایلت که خونه عمته، منم که فردا پرواز دارم؛ اینجا دیگه امن نیست باید بریم عجله کن.

دستم رو گرفت و کشید با سرعت از در حیاط خارج شدیم، در حیاط رو قفل کرد و قفل ماشین شاسی بلندش رو زد. در جلو رو باز کردم و سوار شدم؛ نمی‌دونستم کجا می‌خواد بره ولی مطمئن بودم حتما یه جایی رو سراغ داره.

نفس پر استرسش رو بیرون داد:

- این مرتیکه ول کن نیست. شیوا تو رو خدا نذار من با استرس از این‌جا برم مادر؛ وقتی مدرسه‌ت رو عوض کنم نه با دوست‌هات نه با هیچ‌کدوم از فامیل هیچ صحبتی نمی‌کنی. رفت و آمد تعطیل بیرون رفتن از خونه تعطیل همه رو آویزه گوشت کن دخترم باشه!

معترض به چشم‌های قهوه‌ای رنگش که با دقت اطراف رو زیر نظر داشت و با دقت رانندگی می‌کرد انداختم و ل**ب به اعتراض باز کردم:

- مامان من چطور می‌تونم بچه‌ها رو نبینم؟ این دیگه یه درخواست غیر منطقی مامان!

با کلافگی نفسش رو فوت کرد. دستی به شال خاکستری رنگش کشید و موهای عسلی رنگش رو توی شال پنهون کرد:

- تو رو به خدا ول کن لجبازی رو.

از اینکه پرونده سوابق تحصیلی متین رو برداشته بودم، خیلی پشیمون بودم. من چقدر آدم کثیفی بودم، واسه رسیدن به خواسته و آرزوی همیشگیم باید از کسی که مثل برادرم بود سوء استفاده می‌کردم! با از حرکت ایستادن ماشین مامان هراسون بهم گفت:

- شیوا اول تو پیاده شو؛ اگه همه چیز امن بود، برای اینکه شک نکنن منم از ماشین پیاده می‌شم. چمدون و وسایل رو همین‌جا توی ماشین میذاریم.

با تعجب پرسیدم:

- این‌جا خونه‌ای نیست که برای شهرام و شیما گرفته بودی تا برای کنکور درس بخونن؟

سری به نشونه تایید تکون داد و آشفته دستش رو فرو برد توی موهای عسلی رنگش:

- آره درحال حاضر امن‌ترین و آخرین جامون این‌جاست. خدا کنه لاقل آخرین شبی که این‌جا هستیم راحتمون بذارن.

ابروهای پرپشت و مشکی رنگم رو بالا دادم:

- مگه کسی دنبالمونه، که باید جدا جدا پیاده بشیم؟

کلافه نفسش رو بیرون داد:

- محض اطمینان گفتم، شاید کل مسیر کسی دنبالمون بوده و ما متوجه نشدیم.

سری به نشونه تایید تکون دادم و بی‌حرف از ماشین پیاده شدم، نگاهی به ساختمون سفید رنگ و لوکس بالای سرم انداختم.

***

تمام فضای خونه سفید بود. کاناپه‌ها؛ پرده‌ها؛ میزناهار خوری داخل آشپزخونه؛ حتی ست آشپزخونه هم سفید بود. روی کاناپه سفید رنگ لم دادم و کوله پشتی سیاه رنگ چرمیم رو روی کاناپه پرت کردم. نگاهی به صفحه خاک گرفته تلویزیون انداختم که درست روبه روی کاناپه های سفید رنگ بود. با خستگی شالش رو روی کاناپه سفید رنگ انداخت و از لای پرده‌ های سفید رنگ با رگه‌ های طلایی به بیرون خیره شد و نفس آسوده‌ای کشید:

- کوچه که امنه! البته فعلا، خدا کنه تا فردا سرمون خراب نشن.

دکمه‌های مانتو خردلی رنگش رو باز کرد و سمت اتاق کنار آشپزخونه حرکت کرد:

- من برم بخوام، توهم برو اتاق کناری بخواب. بخدا مردم امروز از بس دوندگی کردم! کارهای پرونده تو، صحبت با داییت برای مدیریت کارخونه و هزار کار دیگه.

پوف کلافه‌ای کشیدم هنوز هم به فکر دغدغه‌ های خودش بود. می‌خواست همه رو از سر خودش باز کنه. حق داشت، حق داشت یه نفس راحت بکشه؛ آسودگی حق اون بود. مادر یعنی آب؛ آبی که زیر زمین محو میشه و از جونش می‌گذره تا گلش همیشه سرحال و زیبا باشه. باید حرفم رو پیش می‌کشیدم، باید خودم رو برای هر چیزی اماده می‌کردم. این بهترین فرصت برای تحقق رویام بود، بهترین زمان برای رفتن به دنیایی بود که فقط با رسم شکل توی ذهنم دیده بودمش.

- باید باهات حرف بزنم مامان.

انگار فهمید، انگار توی یه لحظه ذهنم رو خوند؛ خوب می‌دونست چی می‌خوام بگم. با درموندگی گفت:

- امروز نه شیوا! واقعا خستم.

با سماجت گفتم:

- می‌دونی چی‌می‌خوام درسته؟!

دستش رو به نشونه تهدید سمتم گرفت و با جدیت کلماتش رو ادا کرد:

- بخدا اگه کار بی‌خود بکنی با من طرفی. فردا میریم همون دبیرستان دخترانه نزدیک خونه عمت؛ بی‌خود تلاش نکن، همه چیز اون‌طور می‌شه که من می‌خوام.

کاش اون لحظه اون‌قدر جدی اون کلمات رو کنار هم نمی‌چید تا من رو آتیش بزنه؛ کاش ان‌قدر راحت کلمات رو کنار هم نمی‌چید. حرصم رو به کلماتم تزریق کردم:

- اگه قراره باشه به میل تو بخورم، به میل تو بپوشم، به میل تو بگردم، به میل تو زندگی کنم؛ پس چرا به دنیا اومدم؟

کنترلی رو صداش نداشت با عصبانیت ناخن های بلندش رو کف دستش فرو کرد:

- نه! مثل اینکه قبل رفتن باید یه گوشمالی حسابی بهت بدم تا طرز حرف زدن با من رو یاد بگیری!

وقتی چاک دهنت رو می‌کشی بفهم مخاطبت، مادرتِ که داری براش هنجره پاره می‌کنی.

با عصبانیت پوست لبم رو جویدم، ان‌قدر عصبی بودم که متوجه سوزش لبم نشدم:

- تویی که یه ذره واسه تربیت کردن من وقت نذاشتی دیگه این حرف رو نزن خواهشا! تازه خبر نداری، سوابق تحصیلی متین خدا بیامرز دست منه؛ من می‌خوام برم جایی که حالم خوب باشه.

لحظه‌ای مات و مبهوت و یخ زده بهم زل زد، انگار گوش‌هاش وادارش می‌کردم تا حرف‌های من رو بشنوه اما عقل و دلش حرفم رو نشنیده می‌گرفتن. با بهت و تعجب داد زد:

- چی؟ چه غلطی کردی؟

لینک به دیدگاه

#پارت18

از فریادش نترسیدم که هیچ گستاخ تر هم شدم:

- من می‌خوام برم اون مدرسه همون جایی که شهرام درس می‌خوند.

با سرعت سمتم قدم برداشت؛ نترسیدم فقط صاف و محکم ایستادم و بی هیچ پشیمونی به چشم‌هاش زل زدم. سینه به سینه روبه‌روم ایستاد و به ثانیه نکشید که پوست گوشم از شدت درد سوخت و سوزش تمام وجودم رو پر کرد؛ دستم رو روی گوشم گذاشتم و با خشم به قهوه‌ای بی‌رنگ و رخ چشم‌هاش نگاه کردم:

- من می‌رم، می‌دونی که می‌تونم؛ می‌دونی که این‌کار رو می‌کنم. هیچ‌کس جلو دارم نیست، تو که داری می‌ری پس حرص چی‌ رو میزنی؟ داری من و این زندگی و همه چیز رو ول می‌کنی و میری چون خسته‌ای همه این‌ها بهانه‌ست. من و چرا گول می‌زنی؟ من و چرا محدود می‌کنی؟

خستگی رو از مردمک چشم‌هاش مستقیم و سوزناک دریافت کردم، دلم سوخت ولی من راهم رو انتخاب کردم. من راسخم؛ یک لحظه پشیمونی یک لحظه پا پس کشیدن مانع این می‌شه که من خودم باشم.

قطره اشکی از سر خستگی، دلسوزی یا هرچیز دیگه از چشم‌هاش جاری شد و داد زد:

- آره، آره خستم؛ از دست تو از دست کارها و افکار مسخره و بی‌سر و تهت از دست فامیل و گوشه کنایه های گاه و بی‌گاهشون خستم. می‌خوام برم تا رها بشم، می‌خوام برم پیش بچه هام که سالها طعم بودن من رو نچشیدن. من همیشه کنارت بودم، پشتیبانت بودم اما تو قدر ندونستی.

لبخند تلخی زدم، بازهم داشت بی‌ارزش بودنم رو توی سرم می‌کوبید؛ مستقیم می‌گفت که شیوا تو برای من مهم نیستی. تلخ خندیدم و با خنده و بغض بهش نگاه کردم، اشکام بی‌اختیار سرازیر شدن:

- هیچ وقت من رو اون‌جور که باید نخواستی! اون‌طور که باید پام نبودی، بودن که زورکی نیست! هست؟ برو ولی قبلش این‌کارو برام بکن؛ قول می‌دم دیگه نه خبری ازم باشه

از فریادش نترسیدم که هیچ گستاخ تر هم شدم:

 

- من می‌خوام برم اون مدرسه همون جایی که شهرام درس می‌خوند.

 

با سرعت سمتم قدم برداشت؛ نترسیدم جا نزدم فقط صاف و محکم ایستادم و بی‌هیچ پشیمونی به چشم‌هاش زل زدم. سینه به سینه روبه‌روم ایستاد و به ثانیه نکشید که پوست گوشم از شدت درد سوخت و سوزش تمام وجودم رو پر کرد؛ دستم رو روی گوشم گذاشتم و با خشم به قهوه‌ای بی‌رنگ و رخ چشم‌هاش نگاه کردم:

 

- من می‌رم، می‌دونی که می‌تونم؛ می‌دونی که این‌کار رو می‌کنم. هیچ‌کس جلو دارم نیست، تو که داری می‌ری پس حرص چی‌ رو میزنی؟ داری من و این زندگی و همه چیز رو ول می‌کنی و میری چون خسته‌ای همه این‌ها بهانه‌ست. من و چرا گول می‌زنی؟ من و چرا محدود می‌کنی؟

 

خستگی رو از مردمک چشم‌هاش مستقیم و سوزناک دریافت کردم، دلم سوخت ولی من راهم رو انتخاب کردم. من راسخم؛ یک لحظه پشیمونی یک لحظه پا پس کشیدن مانع این می‌شه که من خودم باشم.

 

قطره اشکی از سر خستگی، دلسوزی یا هرچیز دیگه از چشم‌هاش جاری شد و داد زد:

 

- آره، آره خستم؛ از دست تو از دست کارها و افکار مسخره و بی سر و تهت از دست فامیل و گوشه کنایه های گاه و بی‌گاهشون خستم. می‌خوام برم تا رها بشم، می‌خوام برم پیش بچه هام که سالها طعم بودن من رو نچشیدن. من همیشه کنارت بودم، پشتیبانت بودم اما تو قدر ندونستی.

 

لبخند تلخی زدم، بازهم داشت بی‌ارزش بودنم رو توی سرم می‌کوبید؛ مستقیم می‌گفت که شیوا تو برای من مهم نیستی. تلخ خندیدم و با خنده و بغض بهش نگاه کردم، اشکام بی‌اختیار سرازیر شدن:

 

- هیچ وقت من رو اون‌جور که باید نخواستی! اون‌طور که باید پام نبودی، بودن که زورکی نیست! هست؟ برو ولی قبلش این‌کارو برام بکن؛ قول می‌دم دیگه نه خبری ازم باشه.

امیدوارانه به چشم‌های اشکی و خیسش زل زدم؛ دلم سوخت اما اون دلش سوخت. اون باید دلش می‌سوخت به حال سنگ سردی که جلوش ایستاده بود؛ گریه نمی‌کرد از ته دل نمی‌خندید. سیلی دوم رو که به گوشم زد تازه فهمیدم حرف‌ من یعنی کشک، عقیده من یعنی تف سربالا. با حرص به موهای عسلی رنگش چنگ زد و از لای دندون‌های صدفی شکلش داد زد:

- من دق کردم از دست تو! من مردم از دست این کارات!

این‌قدر دلش پر بود که مثل باروت منفجر شد و موهای مشکی پسرونه‌م رو با نفرت توی مشتش گرفت. توی اوج عصبانیت گریه می‌کرد و من از سوزش سرم اشک می‌ریختم:

- احمق بیشعور، تو مگه حرف حالیت نیست! تو دختری، دختر بفهم دیگه!

ضربه محکمی به سرم زد و موهام رو با شدت کشید بغضش ترکید و مشتی به بازوم زد:

- آبروی نداشتم رو می‌خوای ببری کثافت؟! لکه ننگ تو رو چجوری پاک کنم من؟ من چه گناهی به درگاه خدا کردم، که توی نصف و نیمه رو گذاشت تو کاسه‌م؟!

همین حرف‌هاش کافی بود تا بغضم بشکنه با گریه مشتی به کمرم زد و ادامه داد.

مشتی به کمرم زد و با گریه ادامه داد:

- تو دختری! دختری باید باشی. می‌تونی بچه من نباشی، ولی باید دختر باشی.

حرف‌هاش بوی درد می‌داد؛ بوی دردش دیوونه‌م می‌کرد بی‌‌صدا اشک ریختم دردم از چی بود؟ از درد مشت‌هاش یا سوز حرف‌هاش؟! خجالت می‌کشیدم سر بلند کنم و به چشم‌های غرق در اشکش‌ نگاه کنم. گریه کرد و مشت بعدی رو زد:

- مردم! مردم بسکه به این و اون جواب دادم! وقتی سیزده سالت بود گفتن چرا دخترت این‌جوری می‌گرده، گفتم به‌خاطر سنشه. گذشت و شد پونزده سالت، گفتن چرا هنوز آدم نشده

- گفتم سنی نداره که! بچه‌ست. نشدی، خوب نشدی! برای من شیوا بودی، ولی دختر نبودی. آریا بودی؛ از این همه حماقت خسته شدم. مطمئن باش اگه مشکلت جدی بود؛ مثل کوه پشتت بودم ولی چون می‌دونم همش تظاهر و خیالاته عمرا تن بدم به خواسته های احمقانت.

لبخند تلخی زدم، لبخندی که متضاد بود با چهره غرق در اشکم. تلخ بود لحنم، سوز و درد داشت لحنم اما اون از شدت عصبانیت نال من رو نمی‌دونست:

- من تو آتیش غرورت سوختم. بعد مرگ بابا من شدم این. یادته شهرام و شیما رو همیشه می‌بردی خونه خاله نسرین! با خوشحالی تیپ می‌زدم لباس خوشگل می‌پوشیدم صورتی، سبز به‌خاطر اینکه شرمنده نشی رژ ل**ب می‌زدم؛ ولی تو فرار می‌کردی و من و تنها می‌ذاشتی، فقط شهرام و شیما رو می‌بردی. چرا دوستم نداشتی؟ مگه من دخترت نبودم؟! هیچ‌وقت من و اون‌طور که باید نخواستی، برو راحتم بذار

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت19

یه کرد و ضربه‌ای به سرم زد انگار حرف‌هام اون لحظه براش حکم صدای مورچه رو داشت، چون گریه‌ش تبدیل به داد بلندی شد:

- برم! برم که تو هر غلطی بکنی؟! چون نمی‌ذاشتم لکه ننگت رو جلوی همه نمایان کنی شدم آدم بده! من آرزو داشتم توی لباس پزشکی ببینمت! آرزو داشتم مثل دختر‌های دیگه به خودت برسی دختر باشی جیغ بزنی. من جرمم مادر بودنم بود.

سکوت کردم و بی‌صدا اشک ریختن بهتر از قانع کردن کسی بود که شونزده سال من رو نفهمید. با سرعت اشک‌هاش رو پس زد، با سرعت کلماتش رو ادا کرد:

- اما نه! نمیذارم، عمرا نمیذارم بری میون یه گله پسر.

با شدت به موهای کوتاهم چنگ زد و سمت اتاق کنار آشپزخونه هدایتم کرد؛ دلم از درد آتیش گرفت و دست و پا زدم پرتم کرد روی تخت یک نفره با روتختی بفنش ساده و داد زد:

- می‌تمرگی اینجا. تا فردا قبل رفتنم فرمت رو آماده کردم مدارکت پرونده و وسایلت همه‌چیز آماده‌ست پس خفه‌شو و با من چونه نزن فکر کن من کَرم چون صدات رو به هیچ وجه نمی‌شنوم.

در رو محکم بهم کوبید و صدای چرخیدن قفل توی گوشم زنگ زد. بی‌جون و بی‌حس سمت میز توالت آبی کنار تخت حرکت کردم و پشتش نشستم. باید به اون قهوه‌ای سرد و بی‌روح نگاه کنم؛ به قهوه‌ای که من رو فرو می‌برد توی تلخیِ خودش. چقدر بی‌مهری کشیدم! چرا؟ به چه قیمت؟ به قیمت پسر بودن! زمانی که مادرم باید ازم حمایت کنه، اما عارش میاد با من بره بیرون. بابا کاش بودی! اگه الان بودی، مامان نمی‌رفت که من رو از سرخودش باز کنه. کاش بودی تا به شونه‌هات تکیه بدم، شاید با وجودت یه لحظه از دردهایی که تحمل می‌کنم فارغ بشم. بابا کجایی ببینی دارم بی‌کس کار می‌شم! مامان بره من چی‌دارم؟ نه مادر دارم ن برادر نه خواهر نه رفیق! پس چرا برم زیر بار زور؟! مگه نمی‌خواد بره؟ قبل رفتن می‌خواد من رو اسیر کنه! من انتخابم رو کردم، اون مدرسه پسرانه انتخاب منه. وقتی دوتا دنیا رو پیش رو دارم، ترجیح می‌دم توی دنیایی باشم که بهم آرامش بده. دنیایی که یه لبند ساده به لبت بیار حکم بهشت رو برات داره. من دخترم اما جنسم دخترانه نیست؛ من برای رویام می‌جنگم. با سرعت سمت در هجوم بردم و مشت‌هام رو به در کوبیدم:

- خوب گوش کن چی می‌گم؛ می‌خوای قبل رفتن من رو توی زندان وجودم حبس کنی، ولی عمرا اگه این اجازه رو بهت بدم. تو که داری میری مگه ازم خسته نشدی؟ پس چرا قبلش می‌خوای اذیتم کنی؟

صدایی دریافت نکردم. یه لحظه حس کردم بدنم بی‌حس شد؛ مادرت بره تو چی داری؟ تو مگه براش لکه ننگ نیستی؟ چرا پاکش نمی‌کنی؟ کجا بهتر کنار بابا بودن؟ بغض

به گلوم چنگ زد و به در بالکن نگاه کردم:

- پس من این لکه ننگ رو پاک می‌کنم، بدون خیلی دوستت دارم مامان. به شهرام و شینا هم خوب برس مامان خوبم.

با سرعت سمت بالکن دویدم و در بالکن رو باز کردم؛ با سرمایی که به صورت گردم خورد انگار رنگ زندگی به رگ‌هام پاشیده شد. لبخند تلخی زدم، اینم پایان منه دیگه با کوبیده شدن در به دیوار لبخندم پرنگ تر شد. با جیغی که کشید، دلم آتش گرفت. جوری داد زد که صدای آسمون رو کَر کرد:

- نه شیوا! نه دخترم! تو رو به خدا بیا پایین؛ تورو به جون پدرت قسم میدم، به جون بیژن بیا پایین نفسم. دخترکم تو هنوز جوونی نکن. 

لبخند تلخی زدم مرگ چقدر دل‌رحم بود! وقتی می‌هوای بمیری، همه با ارزش‌ترین چیز زندگی‌شون رو حاضرن بهت بدن؛ وقتی مردی اونی که نمی‌بخشه برای بخشش میاد. کافیه خاک قبرت خشک بشه و جسمت توی خاک فسیل بشه؛ اونوقت ته ذهن همه خاک می‌شی. روی سکو ایستادم؛ دست‌هام رو آزادانه توی هوا باز کردم. این شهر مرده یا دل من؟ چرا رنگ زندگی توی این شهر نمی‌بینم؟! مامان با شدت به صورتش چنگ زد:

- بخدای بالای سر شاهده دخترم؛ تو نفس منی. به خدا تورو بیشتر از شیما و شهرام دوست دارم. نفسم رو ازم نگیر! بخدا منم می‌میرم! بخدا تو اگه خار توی پاهات بره من می‌میرم. باشه دخترم حرف حرف تو؛ فقط بیا پایین نفسم.

با غم به ساختمون‌های پر نور اما بی‌جون زل زدن. بی جون گفتم:

- دیره مامان! بابا منتظرمه.

لینک به دیدگاه

#پارت20

خودم رو رها کردم میون زمین و هوا، چنان جیغی کشید که پرده گوشم رو پاره حس کردم. دست‌هاش رو با شدت دور کمرم حلقه کرده بود؛ انگار هیچ‌وقت نمی‌خواست ازش جدا بشم. گریه امونش نمی‌داد که حرف بزنه بریده بریده گفت:

- نفسم، عمرم، جونم؛ الهی دورت بگردم، من از خدا می‌خواستم عمرم رو کم کنه بده به تو! بعد تو این‌جوری جیگرم رو می‌سوزونی. الهی دورت بگردم مگه دست دل سوخته منه! تو چی از دل یه مادر خبر داری؟ 

لبخند تلخی زدم؛ حتی لیاقت مرگ رو هم نداشتم! اشک‌هام روی صورتم یخ زده بود؛ دلم می‌خواست داد بزنم" من تظاهر نمی‌کنم، من واقعا می‌خوام پسر باشم" اما صدام رو باید خفه می‌کردم. مامان با سرعت من رو از سکو به سمت اتاق هدایت کرد، بی حون ولی خسته همراهش وارد اتاق شدم و در عرض چندثانیه سرمای وجودم رو گرمای اتاق پر کرد. از شدت گریه چشم‌هاش قرمز شده بود این همون مامان خوش چهره چند لحظه پیش بود؟! با سرعت سمتم گام برداشت و من رو فرو برد توی آغوش مادرانه‌ش با گریه گفت:

- خاک بر سر مادری مثل من! غلط کردم دخترم عصبی بودم؛ کور شدم، کر شدم اون حرف‌ها رو بهت زدم. 

خفه شدم تا بتونم این آهنگ صدا رو خوب توی گوشم فرو ببرم؛ شاید مدت‌ها این آهنگ رو نشنوم. قهوه‌ چشم‌هاش رو از سر گذروندم و به چشم‌هاش دست کشیدم تا اون خیسی رو از چشم‌های قشنگش پاک کنم. لحنم سرد بود بی‌روح و بی جون بود؛ شاید تا آخر عمر :

- غلط کردم. سه سال زجرت دادم، ببخش مامان.

بی پروا بغلم کرد و موهای پسرونه مشکی رنگم رو بوسید:

دورت بگردم مادرم؛ بهش فکر نکن نفسم. چشم‌های قشنگت رو ببند و بخواب؛ به این فکر کن که شهرام و شیما توی تعطیلات کنارتن. 

خواب! ذهنی که یه قسمتش فکر و خیالِ و یه قسمتش غم فردا، خواب نمی‌شناسه. دلم آشوب بود، چه می‌فهمیدم که خواب چیه! کنارم روی تخت دونفره دراز کشید؛ هنوز چشم‌هاش اشکی‌ بود، هنوز بغض داشت. هنوز غم داشت، خیلی حلوی خودش رو گرفته بود؛ حالا که این چشم‌ها رو به روم هستن چطور بخوابم! چرا نمردم؟ چرا مامان تونست من رو بگیره؟ من تا الان باید بیمارستان باشم!

اه تلخی کشیدم و به جفت چشم‌های قهوه‌ای آشفته‌ش نگاه کردم. گاهی وقت‌ها به‌جز حرف‌ها بعضی تصمیم‌ها هم مثل تف سربالا می‌مونه.

*

تکاپوی مامان رو برای آماده کردن وسایل از نظر گذروندم؛ وجودم سراسر استرس و هیجان شد. حالا می‌خواد چی‌کار کنه؟ تصمیمش چیه؟ با یاد آوری اتفاقات دیشب دست‌هام یخ کرد و لب‌های گوشایم لرزید. "باشه دخترم حرف، حرف تو"

یعنی من رو می‌بره مدرسه پسرانه؟ می‌ترسم؛ از تصمیمی که گرفته می‌ترسم. خیلی وقت بود که سر و صورتم رو شسته بودم، اما جرئت روبه‌رو شدن با مامان رو نداشتم. وارد اتاق شد من رو که بیدار دید تعجب کرد:

- چرا آماده نشدی؟!

با ترس اب دهنم رو قورت دادم، بعنی منظورش چی‌بود؟! چه آماده نشدی؟ حتی از فکر کردن به جوابش می‌ترسیدم، ولی باید می‌پرسیدم سوالی رو که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست جوابش رو بدونم. لحنم نگران بود مضطرب بود، آشفته بود اون لحظه هر حسی رو داشتم اِلا رضایت:

- کجا قراره بریم؟!

لبخند کمرنگی روی ل**ب‌های غنچه‌ایش نقش بست:

- مدرسه دیگه! تازه همین حالاشم کلی دیرت شده!

قلبم شروع به تپیدن کرد، نمی‌خواست مستقیم بگه؛ هدفش چی بود چی‌کار می‌خواست بکنه؟ بازم تردید مثل خُره به جونم افتاد؛ بین پرسیدن و نپرسیدن گیر کردم. ولی باید تکلیفم رو می‌دونستم بدون ذره‌ای تغییر توی لحنم پرسیدم:

- کدوم مدرسه؟!

اون لحظه سراسر وجودم چشم شد و به دهنش خیره شد. مکث کرد، مکثی که هم عذابم می‌داد، هم برای شنیدن واقعیت تلخ یا شیرین تقویتم می‌کرد. ل**ب‌های غنچه‌ایش رو با زبون تر کرد و لبخند ریلکسی زد:

- دبیرستان دخترانه دیگه! حالام زود آماده شو تنبل خانوم من چند ساعت دیگه پرواز دارما!

و همین جمله سطل آبی بود که توی وجودم پاشیده شد؛ نه نه نه! من هرگز توی اون مدرسه درس نمی‌خونم؛ خیلی مطئنم اون‌قدر که فکر کردن هم نیاز ندارم. حتی به اینکه توی مدرسه قبلیم درس بخونم راضی بودم، اما اون مدرسه لعنتی رو عمرا اگه تحمل می‌کردم. با حرص دستم رو مشت کردم، انگار اتفاقات دیشب ذره‌ای روش تاثیر نداشته. پوزخندی زدم و با حرص کلماتم رو ادا کردم:

- من حرفمو دیشب گفتم. عمرا برم توی اون مدرسه چندش! عمرا اگه برم با دخترای اون کلاس درس بخونم.

ابروهای عسلیش رو توی هم کشید و با جدیت گفت:

- دیشب هرچقدر فکر کردم‌، دلم راضی نشد دختر دسته گلمو بفرستم میون یه گله پسر! بفهمن دختری جرم داره، کدوم مدیر زیر بار این مسئولیت میره؟ با اعتبار نداشته اون مدرسه بی اعتبار می‌خوای بازی کنی؟ توی این سن می‌خوای بری زندان؟ هیچ درباره اون مدرسه می‌دونی؟ لیست بدترین مدارس تهران رو ببینی می‌فهمی چی‌میگم. 

پوف کلافه‌ای کشیدم نمی‌تونستم حرف‌هاش رو لمس کنم؛ حرف‌هاش فاقد هر حسی بود، فقط امر و نهی بود و یادآوری.

سماجت کلامم رو حفظ کردم:

- یه سال تو خونه می‌مونم. مشکلش چیه؟ نمی‌خوام درس بخونم! اصلا مدرسه نمیرم زوره!

چنگ کلافه‌ای به موهای عسلی زد و دندون‌های صدفیش رو روی هم فشار داد:

- من عقلم رو بدم دست یه بچه! شهرام روی تخت بیمارستانِ؛ شیما بچم جون نداره بسکه بالای سر برادرش بوده اون‌جا امنیت ندارن واسه درس خوندن! من برم اون‌جا تو رو چی‌کار کنم؟ باید دلم بابتت قرص باشه! می‌دونی چند نفر بیردن ساختمون زیر نظر دارنمون؟ در یک کلام ما دیگه زندگی بی استرسی نداریم، با بد ادمی در افتادیم.

پوزخندی زدم، حتی مشکلات ومسائل کاریش رو هم باما سهیم می‌شد. همون پوزخند پر معنام جواب خوبی بهش بود.

نگاه مضطربی به ساعت طلاییش انداخت:

- دیره بخدا زود باش دختر قشنگم.

لبخند کمرنگی زدم و دستم رو توی موهای مشکی رنگم فرو بردم:

- باشه آماده می‌شم.

ادامه جمله رو توی ذهنم مرور کردم" اما به سبک خودم"

نفسش رو با آسودگی بیرون داد و دست‌هاش رو بهم کوبید:

- آفرین به دختر عاقل خودم. فرم مدرسه‌ت رو اتو زدم توی کمد دیواری کنار تخته از اون‌جا بردار.

قبل از اینکه حرفی بزنم از در خارج شد

لینک به دیدگاه

#پارت21

تا جایی که یادم بود، فرم مدرسه‌شون باید لباس سفید ساده آستین بلند و شلوار جین مشکی باشه! با تردید دستی به بیندر کشیدم و دور بالا تنه‌م بستم؛ محض اطمینان یه تی‌شرت آبی کاربی ساده پوشیدم تا هیچ‌ برجستگی دیده نشه. لباس سفید رو پوشیدم و دکمه‌هاش رو با استرس بستم؛ موهای مشکی و پسرونه‌م رو کج روی صورتم ریختم. نگاهی به صورت اصلاح نشده‌ام انداختم؛ پوزخندی به چهره‌ام زدم. کوله پشتی مشکیم رو روی دوش گذاشتم و توی آیینه به خودم نگاه کردم؛ از چهرم داد می‌زد، که می‌خوام خودم رو واردار به پسر بودن کنم. قیافه‌م عجیب شده بود، دخترانگی مبهمی که لابه لای اون پسرانگی ظاهری قایم شده بود. خوبی ابروهای پرپشتم این بود که مهر تایید بر پسر بودنم می‌زد؛ بارها با این تیپ و ظاهر بیرون رفته بودم. هیچ‌کس متوجه من واقعیم نشده بود؛ دکمه یقه‌م رو بستم و کتونی‌های مشکی رنگ کنار تختم رو پوشیدم. بین رفتن و نرفتن موندم؛ واکنش مامان چی‌ بود؟ اگه توی عمل انجام شده قرار بگیره، قبول می‌کنه؟! تا ابد که نمی‌تونستم صبر کنم پس با جسارت از اتاق خارج شدم؛ نگاهش که بهم خیره شد سراسر بهت و تعجب به لحن و ظاهرش تزریق کرد:

- شیوا! تو قصد داری منو نصف جون کنی؟ من بهت چی‌ گفتم؟ این چه تیپ و لباسیه؟

لبم رو با زبون تر کردم، با بی‌تفاوتی گفتم:

- انتخابم رو کردم.

نفسش رو با حرص بیرون داد و عصبانیت به کیف خاکستری رنگش چنگ زد؛ دسته چمدون یشمی رنگش رو گرفت و بی حرف اما آشفته از خونه خارج شد. تعجب کردم! انتظار مخالفت تا پای مرگ رو داشتم، اما فقط دو کلمه حرف زد و رفت! خرامان خرامان و با تردید از ساختمون خارج شدم، یعنی تا چند ساعت دیگه به آرزوی چندین و چند ساله‌م می‌رسیدم؟ یعنی اون همه زجر و کابوس تموم شده بود؟! شاید دارم خواب می‌بینم! با بهت و ناباوری سوار ماشین شدم و با لذت عطر ملایم مامان رو بو کشیدم؛ دلم براز این عطر و بو تنگ می‌شد. همچنان با بلا تکلیفی دست و پنجه نرم می‌کردم، ساکت بود بیشتر از همیشه! کاش داد می‌زد نصیحت می‌کرد اما ساکت نمی‌شد؛ سکوت اون یعنی پایان هر بحث و موضوعی. با کلافگی پوست لبم رو می‌جویدم و مامان درحالی که رانندگی می‌کرد، انگشت‌های دستش رو به بازی گرفته بود. چه‌ قدر طول کشید؟ چه قدر گذشت که رسیدیم! مامان با جدیت و چاشنی دلخوری گفت:

- خب! به کاخ آرزوهات رسیدی. پیاده شو.

انگار دنیا رو دو دستی بهم داده بود؛ با شوق و ذوق در ماشین رو باز کردم و با لذت غرق تابلوی سبز رنگ روبه‌روم شدم" مدرسه پسرانه اندیشه متوسطه دوم" با لذت و شوق دست‌هام رو بهم کوبیدم و نفسم رو پر استرس بیرون دادم؛ مامان راست می‌گفت این‌جا کاخ آرزوهای من بود. ضربان قلبم توی تمام وجودم لشکر کشیده بود؛ با استرس و طبق عادت با انگشت شصتم ناخن های دیگه رو به بازی گرفتم. پوست لبم رو با استرس جویدم؛ یعنی می‌تونم این‌جا دوست و رفیق پیدا کنم؟ یعنی جدی جدی دارم وارد این مدرسه می‌شم. مامان کلافه موهای عسلیش رو توی شال قرمز رنگش فرو کرد و با جدیت گفت:

- چرا خشکت زده! از خوشحالی زیاده لابد! این آخرین قدمیه که من برات برمی‌دارم؛ بعد از اون خودتی و خودت. پرونده متین خدا بیامرز رو بده.

اون‌قدر خوشحال و شاداب بودم که حرف‌هاش رو از گوش دیگه‌م بیرون پرت کردم و با خوشحالی کوله پشتی مشکی رنگم رو باز کردم، پرونده رو دستش دادم و در کوله‌م رو بستم. با استرس نفسم رو بیرون دادم کف دست‌هام نبض گرفته بودن و وجودم پر شده بود از استرس و شادی. با کلافگی و آشفتگی دستی به مانتو بلند و زرد رنگش کشید؛ موهاش رو بار دیگه توی قرمزی شالش فرو کرد و آروم و با احتیاط سمت دنیای من حرکت کرد. چنان شوق داشتم که دلم می‌خواست اون چند قدم ناقابل رو با سرعت باد بردارم و پرواز کنم. وارد محوطه‌ای شدیم که سال‌ها توی محدوده ذهنم ترسیمش می‌کردم؛ انگار یه هزار قند و نبات توی دلم درحال آب شدن بود و اگه دست خودم بود دوست داشتم مثل احمق‌ها با صدای بلند قهقهه بزنم. با شوق به پسرهایی نگاه کردم که وسط زمین با هیجان و آب و تاب فوتبال بازی می‌کردن؛ آخ که دلم لک زده بود برای یه بازی پر هیجان. با شوق به لباس‌های سفید و شلوار جین مشکی رنگ پسر‌هایی زل زدم که روی نیمکت‌های سبز رنگ زیر درخت‌های بید مجنون کنار حیاط گرم گفت و گو و شوخی بودن. با لذت خیره شدم به پسرهایی که با لباس ورزشی توی سر و کله هم می‌کوبیدن و برای بهم ریختن بازی وارد زمین فوتبال وسط محوطه می‌شدن. خدایا این دنیای شیرینِ منه! ممنون که این دنیا رو بهم هدیه دادی، دنیایی که من حسرتش رو نمی‌خوردم ولی حسرتش من رو می‌خورد.

متوجه نگاه‌ های مختلفی شدم، بعضی نگاه ها رنگ تعجب داشت؛ بعضی نگاه ها رنگ لبخند داشت و بعضی نگاه ها رنگ حیرت. لبخندم رو کشید و دستم رو روی قلبم گذاشتم" آخیش اریا کوچولو کجایی هرجا هستی بلند شو که لازمت دارم" مامان درحالی که با جدیت فقط به جلو خیره بود زیر ل**ب‌های غنچه‌اش بهم تشر زد:

- بهتره نیشتو ببندی و به جلوت خیره بشی؛ وگرنه جلوی همه این الواتا سیلی بارونت می‌کنم. این بود کاخ آرزوهات؟

همین کلماتش بود که باعث شد آب یخ به وجود رویاهام ریخته بشه؛ لبخندم کمرنگ‌تر شد و جاش رو به اخم غلیظی داد. هیچ‌وقت خواسته من به چشم‌هاش نیومد! روی پله‌های ورودی چند نفر کتاب به دست نشسته بودن و باهم گرم صحبت بودن؛ از مکالمات مبهم‌شون فقط یک کلمه شنیدم.

- تازه وارد!

همین کافی بود تا اخمم کمرنگ‌تر بشه و حس کنجکاویم تحریک بشه؛ یعنی از ورود من خوشحال نبودن! چون از نوع لحن صاحب صدا چیزی رو دریافت نکردم. مامان با اخم بار دیگه تشر زد:

- مگه با تو نبودم! گفتم فقط به جلوی چشمت خیره شو.

درحالی که هنوز اون یک کلمه رو توی ذهنم تجزیه تحلیل می‌کردم با شک باشه زیر لبی گفتم؛ به در قهوه‌ای رنگی که اسم دفتر رو یدک می‌کشید وارد شدیم.

لینک به دیدگاه
در 11 ساعت قبل، رامش گفته است :

عالی بود اگه میشه پارت های بیشتری بزار من واسه ادامش هیجان دارم.????

?خوشحالم کردی گلم ایشالله اون قسمتی که وارد مدرسه میشه دوست داشته باشی

لینک به دیدگاه

#پارت22

و سر بلند نکردم؛ با استرس طبق عادت انگشت شصتم بقیه انگشت‌ها رو به بازی گرفت. صدای گرم و صمیمی مامان به گوشم خورد:

- سلام به شما آقای نعمتی، مشتاق دیدار!

طولی نکشید که صدای سرخوشِ مردی رو شنیدم:

- به به! خانم ملک زاده! از این طرفا راه گم کردین! بفرمایید بشینید، خانم بفرمایید لطفا.

تعحب کردم! از کجا همدیگر رو می‌شناختن؟ طبیعی بود، چون این‌جا قبلا مدرسه شهرام بوده.

سرم رو از پارکت های قهوه‌ای سوخته بالاتر نبردم و با استرس روی صندلی طوسی رنگ کنار مامان نشستم. انگشت‌هام رو به بازی گرفتم و به صندلی های طوسی رنگ روبه روم خیره شدم. قلبم دیواره سینم رو سوراخ کرده بود، استرس داشتم؛ اگه قبولم نکن چی؟ نکنه ماما من رو آورده تا سنگ جلوی پام بندازه؟ نکنه بگه من دخترم؟ نگاهم رو به پارکت‌های قهوه‌ای سوخت دفتر انداختم

استرس داشتم، حتی می‌ترسیدم. لحن صمیمی مامان نگران‌ترم می‌کرد؛ تصمین گرفتم سر بلند کنم و مدیر مدرسه رو رویت کنم. 

مامان صمیمی‌تر گفت:

- خب چه‌کارا می‌کنید، از پس اداره کردن این مدرسه برمیاید؟!

مردی که به نظر فامیلش نعمتی بود، با لحن عاجزانه جواب داد:

- والا از دست این‌ها سکته نکردم خوبه! پسرای شر و گستاخی داریم؛ درس و کتاب خوندن‌شون جدا، توی سر و کله هم کوبیدن هم جدا. می‌گذرونیم خلاصه؛ شما چه می‌کنید با مسائل کارخونه. آه راستی معرفی نمی‌کنید؟!

سرم رو آروم چرخوندم و نگاهم به مرد خوش پوش و نسبتا مسنی گره خورد؛ از کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگش معلوم بود، فرد بانظمی باید باشه. محتویات میزش تمیز و مرتب چیده شده بودن و حتی یک پوشه هم کج و بهم ریخته نبود. لبخند ملیحی به ل**ب داشت و این نشان از صمیمیتش میداد، از دقایل اول تونست اعتمادم رو جلب کنه و منم متقابلا لبخندی زدم. طولی نکشید که لبخندم کمرنگ‌تر شد، مامان چه جوابی رو به سوالش می‌ده؟ چی‌کار می‌خواد بکنه؟ مامان لبخندی زد:

- دخترم شیوا اگه یادتون باشه، قبل مرگ بیژن دیده بودینش

نگاهش رنگ تعجب گرفت و موشکافانه دستی به ته ریش سفید و سیاهش کشید؛ موهای سفید کنار شقیقه‌ش رو فشار داد و سکوت کرد. قلبم از تپش افتاد؛ کارم تموم بود عمرا اگه ثبت نامم کنه. مامان با همون لحن خونسرد و لبخند زیبا روی ل**ب‌های غنچه‌ایش ادامه داد:

- تعجب شما کاملا صحیح هستش. من چند ساعت دیگه سفر ضروری دارم یه مشکلاتی برای شهرام پسرم پیش اومده؛ دختر گرامی من هم که حرف توی کتش نمیره. اِلا و بِلا می‌خواد توی این مدرسه درس بخونه؛ به قول خودش می‌خواد با محیط پسرا آشنا بشه و بزرگ‌تر که شد عمل کنه.

تمام احساس و ذوقم در ثانیه دود شد از وجودم رفت هوا؛ پس هدفش از آوردن من به این‌جا تخریب کردن بود! 

آقاز نعمتی بار دیگه به ته ریش سفید و مشکیش دست کشبد و درحالی که تعجب هم از صورت و هم از لحنس می‌بارید جواب داد:

- والا خانم ملک زاده منم بار اول درست متوجه نشدم که ایشون شیوا جان هستش! بی‌شباهت به پسرا نیست! اما خب چه کاری از دست من برمیاد! خودتون که شرایط این مدرسه رو می‌دونید. 

توی چهره مامان دیگه اثرز از لبخند نبود اما خونسردی و حدیت کلامش رو حفظ کرده بود؛ موهاش رو بار دیگه توی شال قرمزش فرو کرد و صاف روی صندلی طوسی نشست:

- فرمایش شما کاملا درست. کو گوش شنوا! همه این‌ها خلاف مقرارته؛ برای این مدرسه هم عواقب بدی داره من که بارها گفتم اما آب توی هاون کوبیدم.

اقای نعمتی از گوشه کت مشکی رنگش تودکارش رو در آوردن و روی کاغذ جلوش خطی کشید:

- والا چی بگم! این بچه‌ها هم جوونن دل دارن، آرزو دارن. اما باید تفهیم بشن، قانون قانونه؛ دلیل و منطق نمی‌شناسه.

توی سکوت با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم و با کلماتی که خطاب به من توی صورتم پرت می‌شد گوش می‌دادم. چرا همه درها رو به روی دخترهایی مثل من می‌بستن! یعنی آرزوی من این‌قدر محاله!

آقای نعمتی دست راستش رو روی میز قهوه‌ای رنگ روبه‌روش قرار داد و با دست چپش خطی روی کاغذ کشید:

- شیوا جان، محیط این‌جا اصلا مناسب یه دختر نیست. به‌شدت برای من مسئولیت داره که قبول کنم تو این‌جا بمونی. چه از لحاظ وظیفه چه از لحاظ وجدان. آرزوهای هرکس برای خودش سطحی داره، بد نیست که رویا داشته باشیم؛ اما مهمه که چه رویایی داشته باشیم. قطعا یه مشکل هست که باعث شده به این شدت شیفته رفتار پسرا بشی چه از جانب خانواده یا جامعه و دوستات. 

حرف‌هاش اصلا برام قابل لمس نبود؛ درک درستی داشت حرف‌هاش کاملا درست بود، اما من خیلی وقت بود که درگیر شده بود. مامان که تا اون لحظه ساکت بود مانتو بلند زرد رنگش رو که ده سانت پایین‌تر از زانوهاش می‌رسید صاف کرد و روی پاهاش کشید؛ خونسرد بود اما سرمای لحنش وجودم رو پر از زمستون استرس و تابستون گرم وجودم کرد. درحالی که به میز شیشه‌ای روبه روی صندلی های طوسی اشاره می‌کرد سرد گفت:

- پرونده رو بذار روی میز و بیرون منتظر باش.

آب دهنم رو قورت دادم، چی‌کار می‌تواست بکنه؟ گرما و سرمای وجودم باهم آمیخته شدن، انگار که جسمم درحال سوختن باشه و یخ های وجودم سعی در خاموش کردن آتیش داشته باشن. پوشه سبز رنگ رو روی میز گذاشتم و باشه زیر لبی گفتم و از در دفتر خارج شدم. نفسم رو پر استرس بیرون دادم سرم رو زیر انداختم و به کتونی مشکی ساق دارم زل زدم؛ لکه روی شلوار جین نسبتا تنگ و مشکیم رو با دست پاک کردم. سعی کردم ذره‌ای به شدن با نشدن ماجرا فکر نکنم؛ کیفم رو توی دفتر جا گذاشته بودم و دلم نمی‌خواست میون حرف‌هاشون باشم. مهن نیست بشه یا نشه، از ثانیه‌های زندگیت لذت ببر شیوا! سعی در بی‌تفاوتی کردن به وجود آتیش گرفتم رو داشتم؛ باز ذوق به راهرو عریض مدرسا نگاه کردم نمی‌دونستم دید زدن بده یا نه! اما از ته دل می‌خواستم کاخ آرزوهام رو از نزدیک ببینم و لمس کنم. آهسته و با احتیاط به راهرو خالی از دانش آموز خیره شدم و به سرتمی‌های سفید و طرح دار مدرسه زل زدم؛ سر بلند کردم و با شوق دیوار فیروزه‌ای راهرو رو لمس کردم و به برد پرورشی سیاه رنگ و عکس‌های داخلش خیره شدم.

لینک به دیدگاه

#پارت23

زیر ل**ب درحالی که سر در آبی رنگ کلاس‌ها رو از نظر می‌گذروندم زمزمه کردم" دهم ادبیات" قدم بعدی رو برداشتم و به در سفید رنگ بعدی رسیدم زمزمه کردم" دهم تجربی"

هرچی نزدیک‌تر می‌شدم تپش قلبم بیشتر می‌شد در سفید رنگ بعدی " یازدهم ادبیات" قلبم از شدت هیجان از حرکت ایستاد با قدم‌های لرزون سمت کلاس آرزوهام حرکت کردم و در سفید رنگ بعدی همون کلاسی بود که فقط توی محدوده خیالم ترسینش می‌کردم. اکثر دانش آموزها بیرون بودن و تمام کلاس‌ها خالی از هر دانش آموزی بود؛ معلوم بود که این‌جا همه عاشق زنگ تفریح هستن. خواستم تقه‌ای به در سفید رنگ بزنم؛ صداهای ضعیفی به گوش می‌رسید ناخودآگاه حس کنجکاویم برانگیخته شد و گوشم رو به در نزدیک کردم.

صدای پسری رو شنیدن که داد می‌زد:

- هوی گامبالو، کیکمو بده.

صدای دیگه‌ای به گوش رسید:

- مگه کیک قحطیه! از تو کیف این چلاق بردار.

صدای رو شنیدم با رگه‌هایی از خنده:

- گداتر از شما دوتا ندیدم! آخه گشنه‌ها لاقل سر یه تی‌تاب گشنه‌ بازی در نیارین.

دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خنده ریزی کردم؛ پس شاگرد‌های بامزه‌ای هم بودن. دیگه فال گوش وایستادن رو جایز ندونستم و به انتهای راهرو خیره شدم. سر آستین‌های لباس سفیدم رو لمس کردم با صدای اِهم اِهمی که از پشت سرم شنیدم دو متر پریدم هوا و با ترس جلوی دهنم رو گرفتم تا جیغ نزنم؛ پسر قد بلندی با پوست سبز و لباس سفید همرنگ لباسم دست‌ به سینه جلوم ایستاده بود. ابروهای کم پشتش رو به شدت درهن کشیده بود و ل**ب‌های باریکش رو بهم می‌فشورد، با دست موهای مشکی روی صورتش رو کنار زد و پرسشگرانه بهم زل زد. طولی نکشید که صداش در اومد و معترض گفت:

- بینم، تو تازه واردی؟!

با چشم‌های از حدقه بیرون زده بهش زل زده بودم. چرا ان‌قدر مدعی و حق به جانب! چرا تازه واردها ان‌قدر برای ان‌ها عجیب غریب هستن؟ چون سکوتم طولانی شد دوباره سوالش رو تکرار کرد؛ حالا چجوری جواب بدم؟ اگه لو بره چی‌؟ من که قبلا تمرین کردم! پس از چی باید بترسم؟ صدام رو صاف کردم و سعی کردم، هرچی قدرت دارم توی بم نشون دادن صدام بذارم، موفق هم شدم و با اخم مصنوعی پرسیدم:

- آره تازه واردم. شاخ دارم یا دم؟ این‌جا عادت دارن از تازه واردا سوال بپرسن؟

به هیچ‌کدوم از حرف‌هان توجهی نکرد و با سرعت سرش رو اطراف راهرو عریض که خالی از هر دانش آموزی بود انداخت؛ قدم کمی ازش کوتاه تر بود و هیکلم ریزتر با احتیاط سرش رو سمتم خم کرد و مرموزانه ل**ب زد:

- یازدهم تجربی هستی؟

با تعجب و هزاران سوال سرم رو تکون دادن؛ با همون لحن ادامه داد:

- پس گاوت زاییده. ببین بچه جون این‌جا باید سرت به کار خودت باشه، هرچند فکر نکنم خیلی فایده داشته باشه. نمی‌تونم بیشتر از این بهت بگم؛ اینارو هم گفتم تا دوهزاریت بیوفته کجا اومدی. لاقل اگه مثل من دهمی بودی از دست اون پنج‌تا جون سالم به در می‌بردی ای بدبخت!

با تک تک حرف‌هاش من رو برد توی عالم فکر و خیال؛ سوالاتی که ته ذهنم رو مثل خُره می‌خوردن و ذهنم رو تجزیه می‌کردن. انگشت اشارم رو گرفتم با‌لا تا سوال بارونش کنم اما در عرض چند ثانیه از جلو چشم‌هام غیب شد.

لینک به دیدگاه

#پارت24

 چندثانیه با بهت به سرامیک‌های سفید رنگ زیر پام خیره شدم؛ از حرف‌های بی سر و تهش هیچی نفهمیدم. توی راهرو هیچ‌کس تبود که ازش سوال کنم؛ با حرص پام رو به زمین کوبیدم و نفسم رو با حرص بیرون دادم طولی نکشید که مامان از دفتر خارج شد. دست‌های ظریفش رو توی هوا تکون داد با ترس و استرس کتونی‌های مشکیم رو روی سرامیک‌های سفید راهرو عریض کشید، خیلی بی‌جون بی هدف. برای بار آخر به در سفید رنگ و تابلوی آبی اون کلاس نگاه کردم و سمت مامان حرکت کردم؛ انگار دوست نداشتم هیچ‌وقت بهس برسم، چون اون می‌رفت؛ تنها کس من می‌رفت. پس رویام چی؟ من دلم نمی‌خواد توی اون مدرسه لعنتی درس بخونم؟ روبه روش ایستادم؛ نگاهش سرد بود عاری از هر حس و احساسی، ظاهری بودن نگاهش رو خوب متوجه شدم. ابروهای عسلی رنگش رو درهم کشید و با لحن شماتت باری ل**ب زد:

- دیگه پایان راه منه. خب! این تو و اینم مدرسه؛ یادت باشه این‌ آخرین قدمی بود که به اشتباه برات برداشتم. یادت باشه؛ با التماس توی این مدرسه ثبت نام شدی، یادت باشه وقتی پشیمون شدی دیگه منی نیست که راه‌تو عوض کنه. کتک خوردی، دم نزن چون خودت کردی؛ تحملت سر رسید دم نزن چون خودت کردی، توی سرت زدن تحقیرت کردن، سکوت کن چون خودت کردی خودت خواستی. همون‌جورشم مادر خوبی نبودم؛ با این کارم ثابت کردم چقدر احمق و بی‌عرضم که بلد نبودم از بچه‌م محافظت کنم که خودش رو توی جلد پسر‌ها قایم نکنه.

حرف‌هاش از تلخی قهوه چشم‌هاش تلخ‌تر و بی جون‌تر بود. مثل کسی بود که واقعا به آخر خط رسیده، برای اولین بار بغض کردم درست مثل بچه هفت ساله‌ای که از مادرش جدا میشه. مکث کرد و باز با کلماتش من رو آتیش زد:

- من می‌رم اما شیوا! این خودتی این‌جا باید از خودت مراقبت کنی. این مدرسه بد یا خوبش پای تو؛ با هیچ کدوم از اقوام حتی مریم ارتباط برقرار نمی‌کنی، دوستات فامیل اقوام هیچ‌کس هیچ‌کس جز عمه صنمت نباید ازت باخبر باشن. سیم‌کارتت رو عوض کردم، تنها مسیرت فقط از خونه تا مدرسه‌ست به کسی هم زنگ نزن. بفهم که اگه به حرفام گوش ندی عزیزاتو انداختی توی بازی کثیف نریمان.

برای چند ثانیه سکوت کرد و به چهره‌ی غمگینم نگاه کرد؛ دست‌های ظریفش چشم‌های قهوه‌ای درشتم رو لمس کرد. با غم خاصی بهم زل زد، اون هم دلش نمی‌خواست این زمان لعنتی تموم بشه. کاش نمی‌رفت، من به رویام رسیدم؛ اما خیلی چیز‌ها رو از دست دادم. با تلخی گفت:

- هنوز دیر نشده دخترم.

انتظار چه جوابی رو ازم داشت؟! چی بگم‌؟ بگم نه! کاش می‌شد داد بزنم" دنیا بد و خوب هرچیز پای من تو فقط راه بیا" راضی بودم راضی‌تر از همیشه لبخند تلخی زدم و اون صورت زیباش رو برای آخرین‌بار از نظر گذروندم؛ سکوتم رو که دید توی اوج نا امیدی بازهم نا امید شد. گونم رو نرم بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:

- مراقب خودت باش؛ شهرام حالش خوب میشه. همه چیز درست می‌شه، تو فقط خوب باش. اگه زخم داشتی خودت مرحمش کن، اما نذار عقده بشه، می‌تونم حس کنم که این‌جا قراره هم مرحم بشی هم زخم؛ چون من یه مادرم. خوب باش دخترم.

بی مهابا اشک‌هام سرازیر شدن و قلبم از هیجان و دوری شرکع به تپیدن کرد. بغض امونش نداد و با خداحافظی که تمام زندگیم رو زیر و رو کرد ازم دور شد، با تمام وجود صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلندش رو به گوش کشیدم. وجودم شد گوش تا آخرین صدای متعلق به مادرم رو بشنوم. دیگه نشنیدم! به این زودی رفت؛ چه‌قدر عجله داشت برای رفتن. فقط گفت خداحافظ و رفت! حالا بی‌کس شدم دنیا! گره خانوادم پاره شد؛ نه پدر، نه مادر، نه خواهر، نه برادر. خودم شدم و خودم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت25

هنوز توی شوک بودم؛ مامان چرا ان‌قدر زود رفت؟! برای دیدن شهرام و شیما ان‌قدر عجله داشت! اون پسر چی می‌گفت؟ یعنی من توی اون کلاس در خطرم؟ خدایا من چی‌کار کنم، یعنی راهی که اومدم اشتباهه! با باز شدن در درفتر نگاه خیس و مضطربم رو به آقای نعمتی با همون لبخند دلنشین و قابل اعتمادش دوختم. آقای نعمتی با دست اشاره کرد که وارد دفتر بشم، با قدم‌های لرزون و بی‌جون وارد دفتر شدم و بی‌مقدمه خودم رو پرت کردم روی یکی از چهار صندلی طوسی سمت چپ دفتر و نگاه سردم رو دوختم به پارکت‌های قهوه‌ای سوخته دفتر. طولالی نکشید که با کت و شلوار خوش دوختش از روی میز یه لیوان آب ریخت و دستم داد؛ مردد به ساعت نقره‌ای دستش زل زدم درست نبود که دستش رو رد کنم. لیوان رو از دستش کرفتم و تشکر زیرلبی ازش کردم، سردی لیوانِ آب دستم رو خنک می‌کرد. کمی از آب رو سر کشیدم؛ وجود آتیش گرفته‌م رو خنکی آب خاموش می‌کرد. آقای نعمتی با لبخند بهم خیره شد و دستی به ته ریش سفید و مشکیش کشید؛ نگاهش با لبخندش یکی نبود حتی لحنش هم دلهره داشت:

- دخترم اگه این‌جایی فقط و فقط به اصرار خانم ملک زاده هستش. من به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد آیندتو خراب کنی؛ فضای این‌جا مناسبت نیست. از اون گذشته این‌ مدرسه به‌شدت زیر ذربین قرار داره، با وجود بی نظمی‌های اخیر این‌جا هیچ‌کس حاضر نیست بچه‌شو این‌جا ثبت‌ نام کنه.

لیوان رو روی میز شیشه‌ای جلوم گذاشتم؛ اما سردیش رو روی دستم حس کردم. از لحنش معلوم بود حتی ذره‌ای از بودن من توی این‌ مدرسه رضایت نداره؛ حق داشت، حقش نبود که قربانی خواسته من بشه. یعنی مامان بهش چی‌گفته بود؟ بار اول از چهره مصممش معلوم بود محال ممکنه قبول کنه! مامان چی‌گفت که حالا راضی شده؟ اول به سفیدی کنار شیقه‌هاش دست کشید، لحنش تاکیدی بود انگار توی لحنش هزاران خواهش و تمنا ریخته تا من مواظب رفتارم باشم:

- دخترم مدارکی که امروز توی سیستم ثبت شده به اسم یه فرد دیگه‌ست این به کنار؛ اگه آموزش و پرورش مطلع بشه به صورت کاملا جدی برخورد می‌کنه. معلمین و استاتید به خصوص دانش آموزها به‌هیچ وجه نباید به رفتارت شک کنن. دخترم فقط به‌خاطر آشنایی روی مادرتو زمین نزدم، باور کن این‌جا محیط درستی نیست گویا مادرتم راضی نبود اما اصرار خودت بوده که این‌جا درس بخونی. 

بهتر بود به جواب ساده و زیرلبی اکتفا نکنم و کاملا رسا جواب اعتمادش رو بدم. لبخندی که با ل**ب‌هام بی‌گانه بود، اما ظاهری و بدون ایراد روی ل**ب‌هام نقش بست و به چشم‌های عسلی رنگ آقای نعمتی نگاه کردم:

- چشم نا امیدتون نمی‌کنم. قول می‌دم؛ ممنون که منو قبول کردید. اول از خدا بعد از شما ممنونم آقای نعمتی.

لبخند ملیحی زد و با لحن ملایمی جواب داد:

- این چه حرفیه دخترم! من حواسم بهت هست اما تا جایی که از دستم بربیاد؛ تو بیشتر از هرچیزی باید مواظب خودت باشی به سبب موقعیت خاصی که داری. تاکید آخر به‌هیچ وجه با پسرای این‌جا یکی به دو نکن، حتی سال اولی‌ها.

سری به نشونه تاکید تکون دادم. زنگ کنار در قهوه‌ای دفتر رو فشرد و به ثانیه نکشید صدای هیاهو و شلوغی به گوشم رسید، لبخند پوست صورتم رو با سماجت کشید. ممکنه چند ماه دیگه اون‌قدر ثمینی شده باشم که همین‌قدر بی پروا و شاد توی کل مدرسه نعره بزنم و شاد باشم؛ شاید بشه حق شاد بودنم رو از این مدرسه بگیرم.

آقای نعمتی دستی به کت و شلوار خوش دوختش کشید و گفت:

- بفرما! باز همه جارو گذاشتن روی سرشون.

درقهوه‌ای دفتر رو باز کرد؛ صدای هیاهو به نراتب بیشتر به گوش می‌رسید. یکی آواز می‌خوند، یکی فحش می‌داد، یکی بحث می‌کرد؛ آقای نعمتی با کلافگی صداش رو بالا برد:

- چه خبر این‌جا مگه بلندگو قورت دادید؟! 

مکث کرد و با همون لحن کلافه خطاب به کسی گفت:

- احمدی مگه می‌خوای بری توی سلول که انقدر می‌نالی؟ همه به نظم و ترتیب برین کلاستون فولادی صد دفعه گفتم مثل آدم از آب سردکن آب بخور مث سیرابی سرتو می‌بری زیر آب‌سرد کن که چی‌بشه؟ 

با شوق خنده‌ای کردم، انگار غم رفتن مامان و حرف‌های تلخش برای یک لحظه هم که شده از وجودم دور شد؛ اوف که قراره چه اتفاقاتی این‌جا رقم بخوره!

با صدای آقای نعمتی که معترض سمت میزش قدم برمی‌داشت به‌خودم اومدم:

- آخه این اکبری کجا رفته؟ از بخت بد زمانی که میره مرخصی که این بچه‌ها دم درمیارن، خوبه می‌دونه من زورم به اینا نمی‌رسه. این جلسه معلمین کی تموم میشه آخه؟ هیچ معلمی تو مدرسه نیست!

روبهم کرد و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:

- اوف دخترم اوف؛ یه ریز داشتم بی‌نظمی‌ها رو می‌گفتم شرمنده دخترم اصلا حواسم نبود. دیگه بریم که کلاست رو بهت نشون بدم.

با لحن خاصی قسمت آخر حرفش رو تکرار کرد، یه جور اضطراب و دل‌نگرانی ته چشم‌هاش بود. حق داشت! کدوم مدیر راضی بود اعتبار مدرسه‌ش رو بذاره؟ حجم نه‌چندان سنگین کوله پشتیم رو روی شونه‌م ول کردم؛ آقای نعمتی چنگ کلافه‌ای به موهای سفید و مشکیش زد و با اکراه حرکت کرد. آروم و با احتیاط هم‌پاش حرکت کردم طولی نکشید که با عجله جزییات رو برام ذکر کرد:

- صدات مطمئنه؟ می‌تونی صداتو بم نشون بدی؟!

لبم رو با زبون تر کردم و سرامیک‌های سفید راهروی عریض رو از نظر گذروندم؛ می‌تونستم، چون به جز قبل این‌بار هم امتحانش کرده بودم. صدام نه نازک بود و نه بم اما توی تقلید صدای بم می‌تونستم صدام رو جوری جلوه بدم که پسرانه باشه؛ اما حجم دخترانگی که توی صدام نهفته بود بازهم جلوه خودش رو کما بیش نشون می‌داد، ولی به واسطه چهره نه‌چندان پسرانه‌م کمی از رگه‌های دخترانه‌ش پوشیده می‌شد. 

- بله می‌تونم خیالتون راحت.

نفسش رو بیرون داد و گفت:

- از همین حالا باید متین باشی، خیلی مراقب باش امسال باید سال پر استرسی رو پشت سر بذاریم. من فقط به‌خاطر حرفایی که مادرت زد مجبورم تورو این‌جا نگه دارم. وگرنه فضای این‌جا مناسب تو نیست؛ خیلی مراقب باش دانش آموزای این پایه درسخون و پرتلاشن اما یه عده احمق توی کلاس هستن که با بی‌نظمی و تنبلی اسم این کلاس رو بد کردن. 

حرف‌هایی که که مادرت زد! مامان چی‌گفته

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت27

سوالی که سراسر ذهنم رو درگیر کرده بود، اما خجالت می‌کشیدم بپرسم. بخاطر لطفی که بهم کرده بود حتما باید احتیاط می‌کردم؛ دلم می‌خواست هرچه زودتر دانش آموزهای اون کلاس رو ببینم دانش آموزهایی که فقط توی محدوده ذهنم ترسیم شدن. قبل از اینکه قدم به سمت در سفید رنگ کلاس بذاریم متوقفم کرد و تشر زد:

- راستی متین جان، از الان بگم توی این کلاس با پنج نفر اصلا بحث نکن. اونا اگه مشکوک بشن به‌شدت ممکنه به اعتبار داشته یا نداشته این مدرسه لطمه بخوره. درسته که هرکدوم این پنج نفر رفتار مختص به خودشون رو دارن ولی باید شدیدا مراقب این پنج تا خرابکار باشی. توی این کلاس شرارت فقط در حد درس نخوندن و بی ادبی کردن به معلم هستش. اون پنج نفر بی‌نظم نیستن، بلکه خرابکارن. تازه‌وارد ستیزی هم نه تنها توی این کلاس بلکه توی کل مدرسه باب شده. توصیه‌هامو خوب مرور کن.

با تک تک حرف‌های آقای نعمتی کنجکاو شدم اون پنج ‌نفر به اصطلاح شرور رو ببینم. تازه وارد ستیز! نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت، بترسم یا محکم باشم. کم کم داشتم تو افق محو می‌شدم که از فکر و خیال پرتم کرد توی واقعیت تلخ یا شیرینی که دلم می‌خواست رقم بخوره.

دستی به کتش مشکی و خوش دوختش کشید و با جدیت گفت:

- خب بریم دیگه؛ تمام حرف‌هامو جدی بگیر، اعتبار مدرسه دست توئه هرکس ذره‌ای بو ببره کار تمام کادر تربیتی مدرسه تمومه. 

صدای هیاهوی دانش آموزها رو از اون فاصله کم به‌خوبی می‌شنیدم. تقه‌ای به در زد و با باز شدن در، انگار در رویاهام رو برام باز کردن. پسری که شیطنت از ظاهرش می‌بارید، با شنگولی روی میز معلم می‌کوبید و با لحن پرتمسخری آهنگ می‌خوند. متوجه تشر آقای نعمتی بهش نشدم. کتونی‌های ساق دار و مشکی رنگم به کف سرامیک‌های سفید چسبیده بود؛ سر انگشت‌هام زق‌زق میکرد. با انگشت شصتم انگشت‌های دیگه‌ رو به بازی گرفتم؛ قلبم دیوانه وار می‌تپید. شیوا رسیدی! به اونچه که می‌خواستی، با از دست دادن خیلی چیزها بهش رسیدی چرا معطلی؟ آقای نعمتی وارد کلاس شد و هیاهوی کلاس کمتر شد؛ در کلاس روبه من باز بود و من جلوی در خشکم زده بود. دلم طاقت نیاورد، باید کاخ آرزوهام رو ببینم، بازور و استرس پام رو داخل کشیدم و وارد کلاس شدم. از شدت استرس سر انگشت‌هام رو به بازی گرفتم و سرم رو زیر انداختم؛ بلافاصله نگاه سرگردونم رو دورتا دور کلاس انداختم. پس این‌ شکلی بود! یه‌جورایی تصوراتم درست در اومده بود. با ذوق مهار نشدنی دست‌هام رو بهم فشوردم. دیوارهای سبز رنگ و صندلی‌های دسته‌داری که دورتادور کلاس چیده‌ شده بود. همیشه پنجره روبه راهرو رو ناخداگاه توی ذهنم تجسم می‌کردم؛ اما قفسه قهوه‌ای کتاب خونه ته کلاس برام تازگی داشت. با ذوق نگاه بی‌پروام رو توی صورت کسایی که به زودی اسم همکلاسی، دوست، رفیق یا حتی برادرم رو یدک می‌کشیدن گردوندم. نگاهای متعجب یا خونسرد عده‌ای رو به‌خوبی روی خودم حس می‌کردم. نگاها برام عادی بود، هرچی نباشه دانش آموز جدید بودم. طبق تصوراتم سبیل‌های بعضی از پسرها تازه درحال جوونه زدن بود و جوش‌های نسبتا ریز یا درشت خبر از بلوغ جوانی می‌داد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت28

قد بلند ریز درشت حتی قد کوتاه همه این‌ها رو توی محدوده خیالم تصور کرده بودم. پچ پچه‌ ها به شدت بالا گرفت، یواش بود و گوشم رو منحرف می‌کرد تا نتونم دقیق بشنوم. آقای نعمتی ابروهای پرپشتش رو درهم کشید و با جدیت داد زد:

- ساکت! چتونه مثل پیرزنا پچ پچ می‌کنید؟ 

پسری با لودگی و لبخند مبهم درحالی که مستقیم به قهوه‌ای چشم‌هام زل زده بود آقای نعمتی رو مخاطب قرار داد:

- آقا جدیدا مد زیر ابرو برداشتن باب شده؛ شمام امتحان کن خیلی بهت میاد.

همه باصدای بلند خندیدن. عجیب بود! توی حالت عادی شخصی که این‌جوری باهام حرف می‌زد رو له می‌کردم ولی اون لحظه اون کلاس به قلبم گرما می‌داد. لبخندی زدم و با خجالت سرم رو زیر انداختم؛ آقای نعمتی که معلوم بود از این حد گستاخی عصبانی شده خط کش چوبی روی میز معلم رو برداشت و غرید:

- مهران جای اینکه حرف مفت و بیخود بزنی؛ سعی کن سال بعد برای اولین بار مردود نشی، مُد زیر ابرو برداشتن پیش کش.

کل کلاس یک‌صدا زدن زیر خنده، چون از جواب صریح آقای نعمتی خوشم اومده بود به لبخندی اکتفاء کردم و دوباره همون پسر رو از نظر گذروندم پوست سفید و موهای مشکی اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد ابروهای پرپشت و مشکی رنگش بود. موهاش رو کج روی صورتش ریخته بود، مدل موهاش برام جالب بود. صدای دیگه‌ای رو شنیدم بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم:

- معرفی نمی‌کنید، خان... چیز ببخشید آقا رو!

پوزخندی زدم درحالی که سرم پایین بود صدای آشنایی با همون لودگی شخص ناشناس رو مخاطب قرار داد:

- روز امسالم رسید! خدایا شکرت.

آقای نعمتی یا خط کش ضربه‌ای به میز معلم زد:

- ساکت.

نگاه مهران اصلا جالب نبود و می‌شد یه جورایی شرارت رو از نگاهش خوند، حتم دارم باید جزء اون پنج نفر باشه. آقای نعمتی دستی به ته ریش سفید و مشکی رنگش زد و با اخم خط کش رو سمت بچه‌های کلاس که تعدادشون حدودا به بیست نفر می‌رسید گرفت:

- همه سراپا گوش باشید و بهم گوش بدید؛ ایشون دانش آموز جدیدمون هستن. متین راد، دانش آموز منظم و درس‌خون؛ شاید یه زنگ خطر برای درسخون‌های کلاس باشه. باید به نیما و رامین که ممتاز‌ترین شاگردای کلاس هستن اعلام کنم، یه رقیب سرسخت دارن. درس‌خون‌های کلاس شما مثل پایه یازدهم ادبیات زیاد هستن اینکه اسم نمی‌برم به‌دلیل نبود زمان هستش. 

مکث کرد و من نگاه نا آشنام رو توی جمعیت گردوندم، فعلا تنها کسی که از اون پنج نفر کشف کرده بودم، مهران بود. نگاه سرگردونم رو غلتوندم به کنار دستیش و چشم‌های سبز رنگ و سردش نگاه های عجیبشون باعث شد با ترس سرم رو پایین بندازم. 

لحن آقای نعمتی جدی‌تر از قبل شد:

- هرگونه دعوا، قلدوری، بی‌ادبی و گستاخی به دانش آموز جدید بدترین و شدیدترین عواقب رو برای شما در پی داره. تهدید نمی‌کنم، هشدار هم نمی‌دم فقط ساده بیان می‌کنم. وای به حال و احوال کسی که سرپیچی کنه! مخصوصا پنج نفری که متاسفانه دونفر از اون‌ها شاگرد ممتازهای این کلاس هستن.

با صدای در که با لگد باز شد، نه تنها من بلکه آقای نعمتی هم از جا پرید و همه نگاه‌ها به در دوخته شد. یه پسر با قد متوسط و هیکل نرمال درحالی که پهلوهاش رو توی دست گرفته بود؛ ناله کنان وارد کلاس شد. انگار متوجه حضور با نبود برای همین با ناله گفت:

- آی داره لگد میزنه!

همه قهقه بلندی سر دادن، توی دلم از ته دل خندیدم. حدسم باید درست بوده باشه، پس بچه‌های باحالی هم هستن.

اخم‌های آقای نعمتی درهم کشیده شد و با صدای مقتدر و جدی تشر زد:

- پس بگو، چرا در این کلاس لقه! مثل اینکه آقایون دستاشون چلاقه با پا به در جفتک می‌ندازن. ادب نداری تو؟! شعور نداری تو؟! نا سلامتی، این‌جا کلاس درسه.

نگاهی به چشم‌های تقریبا بادومیش انداختم، انگار آقای نعمتی هر حرفی زده بود، از لای روح رد شده بود. همونجور که ناله می‌کرد به شکمش اشاره کرد و ناله کنان گفت:

- آقا گلاب به روت یوبس شدم.

توی دلم کلی به طرز حرف زدنش خندیدم؛ به‌زور جلوی لبخند شل و ولم رو گرفته بودم. به نظر پسر بانمکی میومد.

آقای نعمتی با عصبانیت ابروهای مشکیش که رگه‌های از سفید رو هم داشت درهم کشید:

- زهر مار بی ادب! برو بشین سرجات انگار طویلست این‌جا! دو روز دیگه باید درشو گِل...

و باز هم در با صدای بلند به دیوار بی‌نوا کوبیده شد؛ مشتاق به در زل زدم و پسر قد بلند با هیکل نسبتا عضله‌ای رو دیدم که دور‌تادور دهنش پر از کیک بود، با حرص و ولع کیک می‌خورد معلوم بود حواسش به حضور ما نیست. توی دلم به چهره بامزه‌ش خندیدم؛ امسال چه‌ ها شود، با این شاگردا! 

درحالی که دهنش پر از کیک بود بریده بریده داد زد:

- داداش... به... سلامتی دنیا اومد؟ 

همه خنده ریزی کردن؛ انگار که تازه متوجه ما شده بود، انتظار داشتم تعجب کنه اما لبخند دندون نمایی زد و چشم‌هاش رو ریز کرد. در حالی که سعی داشت تکه بزرگ کیک توی دستش رو قورت بده؛ با دهن پر و لحن موزیانه‌ای روبه آقای نعمتی گفت:

- آقای نعمتی خانوم کی باشن؟ به سلامتی خبریه؟

لینک به دیدگاه

#پارت29

نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم و کل کلاس خنده ریزی کردن. آقای نعمتی خط کش توی دستش رو محکم به میز‌کوبید و با دستش روی میز ضرب گرفت، با لحن تند و جدیت کلامش جواب داد:

- مگه بهت یاد ندادن لقمه توی دهنتو چجوری بجوی!

در حالی که خط کش قهوه‌ای دستش رو به کف‌دستش فشار می‌داد، پسر تقریبا چشم بادومی اشاره می‌کرد؛ با جدیت گفت:

- شما دو نفر گزارش زور گیری‌تون به‌شدت بالا رفته! اگه یک‌بار دیگه از بچه‌های مردم غذا یا هرگونه خوراکی بگیرید، پرونده زیر بغل برید سر تیر برق سر کوچه‌تون بشینید مگس بپرونید.

از جواب آقای نعمتی گل از گلم شکفت و لبخند کمرنگی زدم؛ آقای نعمتی تسلط خودش رو حفظ کرده بود، اما شرارت این کلاس بالاتر از ذهن بود.

آقای نعمتی دستی به کت و شلوار خوش‌دوختش کشید و مجال حرف زدن رو از اون دو شخص که خودم براشون اسم گذاشتم گرفت. پسر چشم بادومی و پسر پرخور رو سمت صندلی‌های دسته‌دار دورتا دور کلاس هدایت کرد و روی صندلی‌هاشون جا گیر شدن. در نگاه اول بامزه بودن، کمی پخمه بنظر می‌رسیدن. طبق حدسی که زده بودم باید از اون پنج نفر باشن! کنجکاو بودم اون رامین و نیمای ممتاز کلاس رو هم زیارت کنم. با حرف آقای نعمتی از فکر خیال بیرون اومدم. - متین جان؛ کنار رامین بشین. 

نگاهم رو با گیجی دور تا دور کلاس چرخوندم و دوباره گیج و منگ به آقای نعمتی که نگاه نامعلومش توی جمعیت در گردش بود نگاه کردم. با جدیت ابرو مشکی با رگه‌های سفیدش رو بالا داد و خط کش قهوه‌ای توی دستش رو سمت پسر لاغر اندام و موخرمایی گرفت:

- رامین نماینده این کلاس تویی؛ هر مشکلی پیش بیاد از چشم تو میبینم. هرکسی قوانین رو نقض کرد اسمشو برام میاری. همه خوب می‌دونید که چقدر جدی‌ام؟!

به پسر لاغر اندامی که اسمش رامین بود نگاه گذرایی انداختم؛ نمی‌دونم چرا! اما مهربونی از چهره‌اش آشکارا بود. اما چه فایده! اونم یکی بود از اون پنج نفر مجهول! با تکرار حرف آقای نعمتی خرامان خرمان و با استرس سمت صندلی دسته دار طوسی رنگ؛ حرکت کردم کوله مشکی رنگم رو روی صندلی گذاشتم و با استرس حجم بدنم رو روی صندلی طوسی رنگ ول کردم. آقای نعمتی با دقت و بهم خیره شد و وضعیتم رو از نظر گذروند و وقتی خیالش راحت شد نگاهش رو ازم گرفت و خط کش قهو‌ای رنگش رو روی میز زد تا پچ پچ های گنجشک وار بقیه خفه بشه. با همون جدیت کلامش خیلی رسا روبه بقیه گفت:

- تا معلما از جلسه آموزش پرورش برگردن؛ همتون یه دور درس فیزیک رو تمرین می‌کنید.

با قدم‌های جدی کلاس رو ترک کرد و من رو با یه دنیای نا آشنا تنها گذاشت. می‌ترسیدم؛ ترس از طرد شدن! بلافاصله با رفتن آقای نعمتی همه ریختن وسط کلاس و مشغول کار خودشون شدن. با ذوق پنهونم و با نگاه شرمزده حالت‌های بقیه رو از نظر گذروندم. همون دوتا پسر شیطون و با نمک سر آبمیوه باهم بحث می‌کردن. یکی دیگه از پسرها هم با آب و تاب به میز معلم می‌کوبید و آهنگ می‌خوند عده‌ای هم دورش جمع بودن و دست می‌زدن. از چهره و رفتار کنار دستیم مشخص بود که آدم کم حرف و اهل عملی هست. 

سرش رو با بی‌خیالی روی دسته صندلی طوسی رنگ گذاشته بود و چرت می‌زد. همین‌طور که به هیاهوی جمعیت نگاه می‌کردم سایه‌ای رو بالای سرم حس کردم؛ مردمک چشم‌های قهوه‌ایم گره خورد با یک مشت ابروی پرپشت مشکی که به شدت بهم گره خورده بودن. یک لحظه فکر کردم ابروهاش ریزش نمی‌کنه از این اخم غلیظ! لب‌های متوسطش به حرکت جنبید و با جدیت به چشم‌هام زل زد:

- کی گفت اون‌جا بشینی؟!

ان‌قدر لحنش جدی بود که همه ساکت شدن و من متحیر و بهت زده به ابروهای مشکی و گره کرده‌اش زل زدم. سکوتم رو که دید، با جدیت و صدای بم و خوش آهنگش تکرار کرد:

- من جمله‌مو بد گفتم؟ یا تو کَر تشدیف داری!

اگه بگم اون لحظه از شدت تعجب و استرس نزدیک بود همه‌جا رو آبیاری کنم دروغ نگفته بودم.

لینک به دیدگاه

#پارت30

جدیت کلامش باعث شد سکوتم رو بشکنم و با احتیاط و صدایی دو رگه که سعی در بم نشون دادن خودش داشت؛ با لحن خونسردی جواب بدم:

- خدا قبول کنه مدیر کل مدرسه گفت. شما معاونی؟!

از جمله آخرم تعجب کردم، خاک بر سر دهنم که چفت و بست نداره. اخم‌هاش درهم بود، ولی طوری توی هم کشیدشون که لحظه‌ای کم آوردم. با ضربه‌ای که به دسته صندلی زد جا خوردم و نزدیک بود سکته کنم! اون‌قدر که با همون صدای دورگه بم با حرص گفتم:

- چته تو! 

متوجه پچ پچ های گاه و بی‌گاه بقیه شدم؛ همه عالم حواسشون به ما بود، اِلا کنار دستی بیعارم. با بی‌خیالی روی دسته شندلی لم داده بود و حتی چسم‌هاشم بسته بود. همون پسر قد بلند و ابرو مشکی کمی صورتش رو به سمت منی که به کف صندلی چسبیده بودم خم کرد؛ از اون فاصله نفرت رو توی چشم‌هاش خیلی واضح دیدم. از لای دندون‌هاش غرید:

- نه! از همین روز اول تنش می‌خاره! 

اگه بگم نترسیدم، دروغ محض بود. همیشه بزرگ‌ترین نقطه قوتم یه چیز بود؛ هروقت حتی اگه ترسیدم، بازم نباید بذارم کسی غرورم رو لگد مال کنه. توی اوج بی‌چارگی من عده‌ای با بی‌خیالی به کار خودشون مسغول بودن! معلوم بود این چی‌ها براشون عادی شده! چرا این پسر باید تحقیرم کنه! چون قد و وزنش چند رقم بالاتر از منه! تمام این حرف‌ها چیزی از استرسم کم نکرد ولی بعضی‌ وقت‌ها ادم‌ها می‌تونن حرف بزنن اما در کمال احمقی سکوت می‌کنن و این نهایت بی‌شعوریه! لبم رو با زبون تر کردم و به چشم‌های مشکی رنگش زل زدم، با همون لحن خونسرد ولی جدی جواب دادم:

- کالا من سرم به کار خودمه! اونی که تن مبارکش می‌خاره شمایی که سرت به کار بقیه‌ست. 

مرمک چشم‌‌هاش لرزید و نفس کشدارش رو توی صورتم پرت کرد؛ اون لحظه قشنگ حس کردم دارم توی بیابون ربع الخالی قدم می‌زنم. با انگشت شصت کف دستش ضربدر می‌کشید و این نشان از اوج عصبانیتش می‌داد. طولی نکشید که یقه لباس ساده سفیدم رو توی مشت‌های محکمش گرفت و با صدایی که رگه‌هایی از خشم داشت نفس کشدارش رو دوباره توی صورتم پرت کرد؛ ان‌قدر نفسش کشدار و عمیق بود که موهای مشکی و کوتاهم با جهت نفسش به حرکت در اومد. نمی‌دونم چرا اما ترسم ریخته بود، حتی برای یک ذره! تمام سعیم بر این بود که نگاه خونسردم رو فرو کنم توی تخم چشم‌های سیاهش. 

- خلاصه می‌کنم برات بدون چک و چونه می‌گی چشم. این‌جا جولون دادنو باید تو خواب ببینی. فکر نکن چند نفر زیر پر و بالتو گرفتن یعنی خیلی شاخی...

با سرعت حرفش رو قطع کردم؛ می‌ترسیدم، از جوابی که می‌خواستم نثارش کنم. به چه قیمتی خفه بشم؟! به قیمت چندتا مشت؟ من بدتر از این‌ها رو خورده بودم، نه از کسی بلکه از زندگی. خواستم جوابش رو با وقاحت کلام خودش بدم ولی صدای دیگه‌ای به گوش رسید؛ همون پسر چشم بادومی با خنده گفت:

- داداش جدیده؛ این داداشِ ما زیادی یوبسه، شما یکم شل کنی بهتره.

لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست؛ هه! این بشر از یوبس یه چیزی اونورتره! کلا سرش درد می‌کنه واسه دردسر، حالا که کرم از خودشه من چرا نباید آبیاریش کنم! اونم از نوع آبشاری؟ طولی نکشید که ازرائیل با نفس کشدارش دستم رو از روی صندلی کشید، حالا مستقیما روبه‌روش ایستاده بودم. 

با این حرکتش به شدت عصبانی شدم و ناخودآگاه با شدای دورگه‌ای که سعی در بم نشون دادنش داشتم غریدم:

- کرم داری بزن سرقلاب ماهی بگیر. 

با این حرفم کل کلاس قهقهه بلندی سر دادن. جوری با انگشت شصت کف دستش ضربدر می‌کشید که گفتم الان توی ذهنش داره هزار بار خفه‌م می‌کنه! با حرکت ناگهانی که زد خون توی رگ‌هام خشک شد.

لینک به دیدگاه
در 23 دقیقه قبل، fafa31 گفته است :

عالیییییییی❤❤❤❤

منتظر پارت های بعدیت هستم عزیزمممم??

ممنون میشم اگ ب رمان های منم یه سر بزنی گلم??

راستی سال نو مباررررک????

خیلی ممنون گلم?خوشحال شدم که دوست داشتی بله حتما

لینک به دیدگاه

#پارت32

نفس‌های سنگین و پر استرسم رو با قدرت بیرون دادم جسم بی‌جونم رو به دیوار تکیه زدم و دست‌های سردم رو روی قلبم گذاشتم. قلبم چنان به سینه‌ می‌کوبید که هر لحظه ممکن بود از کار بیوفته. دست سردم رو توی موهای مشکی رنگم فرو کردم و با ترس و وحشت به سرامیک‌های سفید راهرو خیره شدم. اون آدم‌آ چرا ذره‌ای شبیه رویای من نبودن؟ چرا همه‌چیز توی خیالم قشنگ‌تر بود؟ اون پسر روانی نزدیک بود من رو زنده زنده بکشه، این‌جا چه دیوونه خونه‌ای بود! اگه فقط اون پسر یک لحظه دیر رسیده بود، زیر مشت و لگد اون جانی باید جون می‌دادم. هرچقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم، تپش قلبم بیشتر می‌شد؛ به زور کمرم رو صاف کردم و روی دو پا ایستادم، با زور کتونی‌های مشکی رنگم رو روی سرامیک‌های سفید می‌کشیدم. پاهام قفل کرده بودن و یاریم نمی‌کردن. باید یه آب به دست و صورتم می‌زدم، اما دستشویی کدوم قسمت بود؟ دستم رو روی دیوار های فیزوزه‌ای راهرو تکیه‌گاه قرار دادم و تلو تلو خوران سمت انتهای راهروی عریض مدرسه حرکت کردم. زیر لب زمزمه کردم"مگه من چی‌کارش کردم که ان‌قدر باهام بد حرف زد" اما هرچقدر اون اتفاق پر طنش برام تداعی می‌شد حالم رو خراب تر می‌کرد. به انتهای راهرو که رسیدم کنار سردر آبی رنگ آزمایشگاه یه در آبی رنگ قرار داشت؛ اون لحظه فرق نداشت که اون‌جا کجا می‌تونه باشه، فقط باید بهش پناه می‌بردم. با سرعت درش رو باز کردم و وارد شدم. یه راهرو سفید و تمیز اون‌قدر که آدم دلش نمی‌اومد روی سرامیک‌های تمیزش پا بذاره! این‌جا واقعا دستشویی بود؟! توی عمر و زندگیم ندیده بودم، یه مدرسه یه همچین دستشویی تمیزی داشته باشه! فکرش هم سخت بود که پسر‌ها ان‌قدر با سلیقه و مرتب باشن، اون هم پسرهای این‌ مدرسه! بوی گل یاس هم توی فضای دستشویی پیچیده بود و همین اشتیاقم رو واسه شستن دست و صورتم بیشتر می‌کرد. سمت آیینه‌ها با حاشیه‌های اکلیلی شکل حرکت کردم، ان‌قدر تمیز بودن که آدم از دیدن قیافش توی اون‌ها لذت می‌برد! یه آب به صورتم زدم که حالم رو جا آورد، معلم که سر کلاس نمی‌رفت پس بهتر بود یکم این‌جا رو بررسی کنم تا سرگرم بشم. سر آستین لباس سفیدم رو آهسته روی صورتم کشیدم تا خیسی آب سرد رو از صورتم دور کنم. دست راست سه تا در مشکی رنگ و دست چپ سه تا در طوسی رنگ ردیف شده بودن. راهروی بین دو ردیف ان‌قدر تمیز بود که دلم نمی‌خواست روش پا بذارم! در اولین دستشویی رو باز کردم و خواستم داخلش رو برسی کنم، اما صدای در ورودی دستشویی رو شنیدم. وای همین رو کم داشتم! اگه از معلم‌ها باشه آبروی داشته و نداشتم رو می‌بره. با سرعت در دهنم رو گرفتم و اما با صدای آشنایی که به گوشم خورد متوجه شدم باید همون پسر پرخور باشه. اون این‌جا چه غلطی می‌کرد! 

خواستم در رو باز کنم که با صدای قفل در دستشویی به خودم اومدم؛ ای احمق پس در رو روی من قفل کرده خنگِ خدا! با صدایی که سعی در بم نشون دادنش داشتم داد زدم:

- برادر بیا این در رو باز کن.

انگار از صدای من تعجب کرده بود و انتظار نداشت که توی اون موقعیت صدای من رو بشنوه:

- هوی تویی تازه وارد؟! اون‌جا چه غلطی می‌کنی تو؟

پوف کلافه‌ای کشیدم و با کلافگی جواب داد:

- حالا اون‌ که مهم نیست. بیا این درو باز کن، نمی‌دونم چرا باز نمی‌شه گیر کرده شاید!

صدای خنده‌اش کل دستشویی رو برداشت. با همون لودگی مختص خودش گفت:

- ای‌ بی‌چاره! همون‌جا بمون تا خاک بخوری.

با حرص پام رو به دیوار کوبیدم؛ کار خودِ بی‌شعورش بود، حتما با اون مهران آشغال دست به یکی کرده من رو گیر بندازه! با صدای تقریبا کلفتی داد زدم:

- مرتیکه بیا درو باز کن! هوشه با توام الهی که...

با سرعت از بیرون دستشویی توی حرفم پرید:

- ببند بابا تو دستشویی اسم خدا رو میاری احمق!

نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد، دستشویی که بوی بدی نمی‌داد! پس این بوی بد از کجا پیداش شد؟! به امید اینکه بو کم‌تر بشه کمی منتظر موندم، اما کمتر که نشد هیچ بیشترهم شد. درحالی که سرم رو بیشتر توی یقم فرو می‌کردم تا اون بوی گند رو تحمل کنم داد زدم:

- خاک توسرت کنن، خودتم که داری میاری!

معلوم بود از حرفم جا خورده، از این حجم خنگی در عجب بودم! چقدر این پسر احمقه! با صدای پر حرصی از بیرون دستشویی داد زد:

- من بیرون دستشوییم الاغ! 

بحث کردن با گاوی مثل اون فایده نداشت؛ دیگه بوی گند فاضلاب رو نمی تونستم تحمل کنم، برای همین با تمام قدرت صدای بم شده‌‌ام رو داد هوا و از توی یقه پیرهن سفیدم که فرم مدرسه رو یدک می‌کشید داد زدم:

- هوی الاغ درو باز کن، دارم خفه می‌شم.

دادی زد که صداش توی کل فضای دستشویی معلمین پیچید:

- بابای منم بیاد نمی‌تونه اون درو باز کنه.

با این حرفش جا خوردم و با سرعت سرم رو از یقه‌ لباس بیرون کشیدم؛ اما یه ثانیه هم دووم نیاوردم و دوباره سرم و فرو کردم توی یقم. دیگه جلوی بالا رفتن صدام رو نگرفتم و داد زدم:

- چی! منظورت چیه! بخدا... 

تا اسم خدا رو بردم در دهنم رو گرفتم و هینی کشیدم؛ از بیرون دستشویی داد زد:

- خاک تو سرت کنن خدا بزنه به کمرت؛ باز که اسم خدا رو آوردی!

دلم می‌خواست سرم رو محکم بکوبم تو دیوار گیر چه آدم احمق و بی مغزی افتادم آخه. صدایی که سعی داشتم بم نشونش بدم بالا کشیدم و مشتم رو به در دستشویی کوبیدم:

- بزنه به کمر خودت. خودتم که داری می‌گی احمق!

مکثی کردم و با همون صدای بلند داد زدم:

- نه نمی‌خواد بزنه! به مخت زده کافیه. بیا این درو باز کن.

صداش خفه تر شده بود، معلوم بود داره چیزی کوفت می‌کنه:

- ببند بابا! تقصیر منه که تو کوری! اگه کور نبودی روی در نوشته خراب است، یعنی چی؟ یعنی که این دستشویی ناقصه احمق جون دسته درش لقه. حالا شما توی سواحل قناری لذت ببر منم یه چیزی کوفت کنم. بعدشم، من و توی احمق توی دستشویی معلمین گیر افتادیم. اکبری این‌جا بگیرتمون پدر؛ پدر؛ پدرمونو در میاره پس خفه شو تا گیرمون ننداختن.

تا این حرف رو از دهنش شنیدم نا خودآگاه با صدای کلفت شده‌م نعره زدم:

- چی؟! چطوری؟ در ورودی که خراب نبود! گاو تو چجوری وارد دستشویی شدی

لینک به دیدگاه

#پارت33

- تو چجوری درو باز کردی که دسته در خراب شده؟! اون در سالم بود به جان خواهرم سالم بود! 

درحالی که داشت چیزی رو قورت می‌داد صدای بی‌خیالش رو شنیدم:

- برو عینک ذره‌بینی بزن! دسته در این دستشویی سه سالِ که خرابه. من وقتی اومدم داخل دسته در کامل لق شد. حالام که عمرا باز بشه. 

توی بهت فرو رفتم؛ این احمق چی‌می‌گفت؟ یعنی چی که لقه؟! من عمرا بتونم این‌جا دووم بیارم، این‌ها همش نقشه‌ست واسه گیر انداختن من شک ندارم اون نامرد عوضی هم یه جایی داره به این حال من می‌خنده. دیگه طاقت نیاوردم و افتادم به جون در دستشویی همین‌جور که با کتونی‌های مشکی رنگم به در لگد می‌زدم، با صدای بم شده‌م داد زدم:

- همش نقشه‌ست برو خودتو رنگ کن؛ من که بالاخره این درو باز می‌کنم.

با همون صدای بی‌خیالش داد زد:

- باشه ما ببینیم چجوری باز می‌کنی؛ یکی از پسرای سال دهمی این‌جا گیر کرده بود بدبخت یه شبانه روز کامل توی دستشویی بود. وقتی گیرش آوردن بدبخت فسیل شده بود، تازه از بیمارستان مرخص شد اکبری ده نمره از مستمر کل درس‌هاش کم کرد.

رسما با حرف‌هاش پنچر شدم؛ خدایا من که هنوز جوونم! این نامردیه تا آخر عمر این‌جا بمونم! مثل بچه‌ها به دیوار تکیه زدم و سرم رو بیشتر توی یقه‌م فرو کردم، ای‌خدا من این‌جا چی‌بخورم؟ خدایا ای‌نجا مارمولک داره عقرب داره خدایا من چی‌کار کنم حالا؟! دوباره صدای نحس و بی‌خیالش در اومد:

- اومدن به این دستشویی ممنوعه احمق! برای نجات پیدا کردن باید داد بزنیم اما اگه بدونن این‌جا ایم بعد از این‌که نجاتمون دادن خودشون سه نصفمون می‌کنن. نه راه پس داریم نه راه پیش

لینک به دیدگاه

#پارت34

بهت زده به در دستشویی‌ خیره شدم، هرچقدر که سعی می‌کردم به خودم بفهمونم این فاجعه یه اتفاقِ ساده‌ست نمی‌تونستم. من مطمئن بودم عمدی توی کار هست وگرنه در دستشویی که سالم بود؛ اصلا اون واسه چی باید بیاد این دستشویی؟! اون این‌جا چی‌کار داره؟ با حرص مشتم رو به در کوبیدم، سرم رو توی یقه لباس سفیدم بیشتر فرو بردم. بوی بد دستشویی هرلحظه بیشتر و غیر قابل تحمل‌تر می‌شد. با صدای بم شده‌ام که رگه‌هایی از خشم داشت داد زدم:

- اگه این‌طوره؛ پس تو این‌ موقع این‌جا توی دستشویی معلمین چه غلطی می‌کنی؟! نگو اتفاقی بوده که خندم می‌گیره.

صدای خفه و بی‌خیالش حرصم رو در میاورد؛ سعی داشت یه کلمه رو اَدا کنه ولی انگار یه چیزی توی گلوش گیر کرده بود و نمی‌تونست. آدم در این حد گامبالو! توی یه همچین مکانی دست از خوردن نمی‌کشه! چند ثانیه منتظر موندم انا دیدم آبی از این بشر گرم نمی‌شه مثل یه وحش که تازه جنگل سر از دنیای آدم‌ها آورده افتادم به جون دسته در و با حرص به طرف خودم کشیدمش؛ اون‌قدر دسته رو بالا و پایین کردم و در رو حل دادم که در خودش از رو رفت و گفت غلط کردم. همزمان با باز شدن در دسته‌ در پرت شد بیرون و منم با سرعت به دیوار دستشویی برخورد کردم؛ دست‌هام رو به دیوار تکیه زدم و تعادلم رو با زور حفظ کردم. با دیدن شکل اون پسر قد بلند و مو خرمایی که نسبتا هیکل روی فرمی هم داشت لبخندی از سر پیروزی زدم و سرم رو از یقه لباسم جدا کردم و با یه حرکت از اون محیط کذایی و بد بو خارج شدم و در رو با لگد بستم. انگار که دنیا رو بهم داده باشن با ذوقی که توی صدای بم شده‌م مشهود بود ضربه نا خودآگاهی به بازوش زدم و با ذوق و افتخار گفتم:

- حرکتو داشتی؟!

درحالی که دور دهنش پر از تکه‌های کاکائو بود از لای مردمک قهوه‌ای سوخته چشم‌هاش لبخند پت و پهنی تحویلم داد و ضربه محکمی به بازوی نحیفم زد:

- ایول بابا! رکورد زدی پسر! من با این عضله‌ها نتونستم اون درو باز کنم، ماشالله!

با افتخار لبخند عریضی تحویلش دادم ولی با باز شدن در دستشویی دست چپ جیغ کلفتی سر دادم.

و تو خودم جمع شدم، پسر چشم بادومی درحالی که دست‌هاش رو روی پهلو‌هاش گرفته بود با ناله گفت:

- آخیش قربون کرمت خدا.

با پس گردنی که پسر پرخور بهش زد؛ دست‌هاش رو پایین آورد و با غضب رو به همون پسر قد بلند گفت:

- چته گامبو؟ باز که جفتک انداختی به من؟!

واقعا به لقبی که بهش داد ایمان آورده بودم، این بشر سلطان شکم بود حتی توی همچین جایی هم دست از خوردن نمی‌کشید. در حالی که با دست دور دهنش رو پاک می‌کرد با لحن سرزنش کننده‌ای لب زد:

- دستگاه آبیاری! اسم خدا رو توی دستشویی نیار احمق.

پسر چشم بادومی به حرص ضربه‌ای به فرق سر گامبالو زد و با حرص گفت:

- خدا بزنه به کمرت توهم که همین الآن اسم بردی!

پسر گامبالو یقه لباس سفیدش رو صاف کردم و با حرص به پسر چشم بادومی نگاه کرد و ضربه محکم‌تری حواله سرش کرد:

- برو توی یکی از همین دستشوییا کار خودتو تموم کن! آخه احمق خودتم که اسم خدا رو بردی همین الان.

پسر چشم بادومی ضربه‌‌ای به بازوی گامبالو زد؛ با بهت بهشون زل زده بودم. خدایا قربون کریمی و بزرگیت برم! ولی آخه چقدر گِل اضافه بود که تو این دوتا رو آفریدی؟ خدایا گِلی که برای این‌ها صرف شد برای مغذ من صرف می‌شد الان عضو ناسا بودم! کشمکش بین‌شون بالا گرفته بود که با صدای کلفتم داد زدم:

- شما دوتا رکورد احمقی رو جابه‌جا کردین! 

پسر چشم‌بادومی پوست لب‌های متوسطش رو جویید و با حرص غرید:

- ببند بابا‌، تازه وارد یه روزش نشده واسه ما دم درآورده!

پسر پرخور حرفش رو تایید کرد و با همون لحن گفت:

- آره راست میگه داداشم! چاک دهنتو ببندا، ما دوتا اعصاب نداریما!

پوزخند صداداری زدم. نه اصلا فایده نداشت؛ حتی بحث کردنم بی‌فایده بود، پس وقت با ارزشم رو هدر ندادم و سمت در گام برداشتم دسته در کاملا از جا در اومده بود. بی توجه به خزعبلاتی که اون گامبو گفته بود، با صدای بلندی داد زدم:

- کمک!

شاید بگم به ثانیه هم نکشید که در دستشویی پشت سرم باز شد و من با دیدن عزرائیل توی کلاس نفس از تنم پر کشید و رفت. وجودم لرزید! تمام خون تنم یخ کرد؛ پس برای من تله گذاشته بود؟ آره حدسم درست بود! چنان اخم‌های مشکی و پرپشتش رو توی هم کشیده بود که توانایی آبیاری یه زمین کشاورزی رو داشتم. نزدیک شد، خیلی نزدیک اونقدر که با سرعت خودم رو به دیوار سرد و سفید دستشویی چسبوندم، نفس کشید خیلی تب‌دار خیلی سریع اون‌قدر که پوست صورتم از باد نفس‌هاش سوخت و موهای مشکی رنگم توی باد نفس‌هاش جهت گرفت. اون لحظه تازه فهمیدم ترس فقط سه کلمه‌ست اما به اندازه سی‌صد هزار کلمه معنا داخلش گنجونده شده.

  • Like 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت35

اون‌قدر که از خودم حرصم گرفته بود، از اون روتا ابله حرصم در نیومده بود. شیوای احمق واقعا باید بمیری، باید همین‌جا کار خودتو بسازی. رو چه حسابی گول دوتا احمق رو خوردی؟ دوتا احمق تونستن تو رو گول بزنن! دوتا خنگ خدا و از خدا بی‌خبر توی احمق ساده لوح رو انداختن زیر دست این جراد روانی! طولی نکشید که پسر چشم رنگی لعنتی به جمع ملحق شد و با همون لحن سردش رو به اون دوتا احمق گفت:

- پویا و سامان دم در کشیک بکشید، از این‌جا به بعدش با من و مهران داداشام.

خودم رو احمق‌ترین آدم دنیا می‌دونستم که گول دوتا احمق رو خوردم. خدایا به چه گناهی دارم مجازات می‌شم؟ نکنه آه و نفرین مامان نرفته دامنم رو گرفته؟! خدایا رحم کن خواهش می‌کنم. طولی نکشید که شدیم سه نفر من و اون پسر مو مشکی و ابرو کلفت همون مهرانی که به خوبی اسمش یادم بود و اون چشم سبزک بی‌خاصیت با اون موهای مشکی و فشنِ ژل زده‌اش. عزرائیل دستی به هودی مشکی رنگش کشید و پوزخند پر تمسخری روی لب‌های گوشتیش نقش بست. یک قدم بهم نزدیک شد و کلاه هودی مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت، مشکی ابروهاش و اون ابروهای جنگلیش اون چشم‌های مشکی و پر از نفرتش وجودم رو آتیش می‌زد. اینکه قدم خیلی ازش کوتاه تر بود، حالم رو به‌شدت بد می‌کرد. با نگاه کردن به این موجود نفرت انگیز موج عظیمی از انرژی منفی به وجودم تزریق می‌شد؛ نگاه پر ترسم رو دوختم به سبزک بی‌خاصیت که آستین‌های لباس سفید فرمش رو تا آرنج بالا زده بود و برای لات نشون دادن خودش چندتا دکمه از لباسش رو باز گذاشته بود. زنجیر طلایی که از گردنش آویزون بود، تعجبم رو بیشتر کرد چطور بهش گیر نمی‌دادن؟ به خودم تشر زدم، احمق یه پات لب پرتگاهه بعد حرص اون رو می‌زنی؟! سکوت رو جایز ندونستم سعی کردم ترسم رو به چهره‌ام تزریق نکنم و با خونسردی لب زدم:

- چی‌ می‌خواین؟! گفتین این‌جا قانون داره، نه قانونی رو شکستم نه کاری کردم چتونه پس؟

مهران با غضب لب زد:

- نیما داداشم؛ بعد هی بگو کاریش نداشته باشیم! آخه ببین کثافتو.

دستش رو مشت کرد و بالای سرم نگه داشت؛ نور ساعت استیلش چشمم رو زد. ولی نیما چشم‌های سبزش رو تنگ کرد و دست‌ اون عزرائیل رو گرفت. مارموزی و مارمولک بودن رو از ته چشم‌هاش خوندم؛ توی یه ثانیه فهمیدم این نیما مارمولک‌تر از مهرانی بود که زورش به مشت‌ دستش بود. لب‌های خوش‌فرمش رو به حرکت درآورد و با لحن موزیانه‌ در حالی که به چشم‌هام خیره بود گفت:

- نه داداش، این‌که قوانین رو نمی‌دونه! ما باید یادش بدیم. حرف اضافه زد، دهن و فک نمی‌مونه واسش.

با این‌که ترسیده بودم ولی با ترس درونیم آب دهنم رو قورت دادم و با خونسردی اجباری و صدای دورگه کلفت شده‌م لب زدم:

- می‌شنوم؛ اما عمل بحثش جداست! قول عمل نمی‌دم، چون منم برای خودم قانون دارم. اگه قانونتون با قانونم یکی بود اوکی عمل می‌کنم.

مهران با حرص کف دستش ضربدر کشید و مثل برق گرفته‌ها بهم نزدیک شد و یقه لباس سفید مدرسه‌م رو چسبید و غرید:

- کلاغی که از شیر می‌ترسه، نباید واسش غار غار کنه؛ چون خودش خوب می‌دونه شیر چجوری می‌درتش.

با جواب کف و آبداری که به ذهنم اومد، توی دلم قهقهه بلندی زدم و خواستم لاتیم رو پر کنم برای همین با لحن خونسردی جواب دادم:

- کلاغ هرچقدر که دلش بخواد غارغار می‌کنه، چون خیلی بالاتر از شیره. شیر هروقت دستش به کلاغ رسید؛ اون‌وقت با تفنگ بادی تهدیدش کنه. اما قبلش همون کلاغ غار غارو از بالای آسمون تجزیه شده غذاش رو فرتی میریزه تو صورت همون شیر پر ادعا. بدون، کلاغ از شیر نمی‌ترسه.

کل فضای دستشویی رو سکوت فرا گرفت و من چنان از جوابی که داده بودم خرکیف بودم، که با آر پی جی هم نمی‌تونستن منهدمم کنن. خدایا عجب تبری شدم من و عجب تنه‌ای را خرد کردم من. متوجه لبخند ناخواسته نیما هم شدم، هیچ تلاشی هم توی پنهون کردن اون لبخند ملیح و زیباش که باعث گرونی نرخ خمیر دندون می‌شد نمی‌کرد. و اما عزرائیل چنان نفس‌های کشدارش رو توی صورت بی‌چاره‌م پرت می‌کرد که انگار روبه‌روی بخاری وایستادم. خدایا این الان من رو می‌کشه! چنان دست مشت شده‌اش رو به کنار دیوار کوبید که مثل فنر بالا پریدم و لب گوشتیم رو توی دهنم گرفتم. نیما پیش دستی کرد و با لحنی که رگه‌هایی از خنده داشت بازوی مهران رو گرفت و سمت خودش کشید:

- داداشم این زیادی بچه پروئه تو اینو جدی نگیر. من خودم آدمش می‌کنم.

مهران چنان دادی زد که سه متر جابه‌جا شدم:

- داداش محض رضای خدا برو توی جلد خودت این بچه پرو هوا برش نداره. 

نیما خنده‌ش رو با زور جمع کرد و خواست چیزی بگه که مهران با سرعت یقه لباسم رو توی مشتش گرفت:

- گوش کن عوضی؛ خود شیرینی، دهن لقی، پا توی کفش ما کردن، شاخ بازی، دخالت، حرف اضافه همه و همه عواقب داره. اینا به کنار جفتک پروندن به ما قانونش جداست.

طولی نکشید که نیماهم ابروهای پرپشتش رو درهم کشید و چنان با جدیت کلماتش رو ادا کرد که ناخودآگاه خفه شدم حتی از درون:

- بچه جون، امثال تو دو روزه این‌جا مهمونن؛ ما هشدار خودمون رو دادیم صبر ما رو امتحان نکن چون اصلا جالب نیست. همون پویا و سامان پاش که برسه به اندازه کافی روانی می‌شن. فقط اینو بدون از الان وارد بازی بدی شدی.

چه بازی؟! از چی حرف می‌زد؛ آخه مگه من چی‌کار کرده بودم؟ در دستشویی محکم باز شد و حرفش نصفه موند. تعجب کردم مگه دسته در دستشویی کنده نشده بود؟! خدایا این‌جا واقعا دیوونه خونه‌ست! با دیدن قیافه خونسرد اون پسر نحیف و لاغر که حدس می‌زدم باید رامین باشه نفس ریزی کشیدم. با کلافگی موهای خرمایی رنگش رو چنگ محکمی زد و عاجزانه لب زد:

- محض رضای خدا بس کنید! نیما و مهران شما دوتا خسته نشدین؟! الآنه که اکبری و معلما از جلسه برگردن. هنوز پی دعوا رو گرفتین ول کن بنده خدا نیستین؟!

مهران همونطور که نفس‌های گرمش رو توی صورتم پرت می‌کرد بدون این‌که نگاه از قهوه‌ای چشم‌هام بگیره مصمم رامین رو مخاطب قرار داد:

- داداشم تو که دل این کارا رو نداری برو بیرون.

لینک به دیدگاه

#پارت36

چه حقی به خودشون می‌دادن که برای من تعیین تکلیف کنن؟! با لحن تندی به مهران عزرائیل توپیدم:

- من توی همین چند ثانیه متوجه شدم تو مشکل روانی داری؛ شایدم سادیسم داشته باشی؟! من کاری ندارم دور و بری‌هات می‌تونن تحملت کنن یا نه؛ ولی بدون من نمی‌تونم و مجبور هم نیستم. 

اب دهنم رو با ترس قورت دادم ولی جسارت چشم‌های قهوه‌ایم رو مثل تیغ فرو کردم توی چشم‌های مشکی و نفرت‌انگیزش. از نگاه پر از استرس رامین مشخص بود که اون لحظه انتظار هر حرکتی رو از مهران جانی داره. مشتش که به صورتم نزدیک شد با سرعت از زیر دستش فرار کردم و وارد همون دستشویی شدم که چند دقیقه پیش داخلش جون می‌دادم؛ با سرعت خواست سمت دستشویی حرکت کنه.

می‌دونستم اگه من رو گیر بیاره؛ حتی به استخون‌هام رحم نمی‌کنه برای همین تو یه حرکت انتحاری شیر آب دستشویی رو تا ته باز کردم و مثل صلاح جلوی صورتم نگه داشتم.

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

#پارت37

فشار آب ان‌قدر کم بود که تا دم در دستشویی هم نمی‌رسید چه برسه به مهرانی که رو به روی در وایستاده بود؛ آخه یعنی چی؟ این چرا فشارش ان‌قدر کمه؟ با حرص پوست لب‌های گوشتیم رو جوییدم و سعی کردم با دستم به آب جهت بدم ولی تا جلوی پاهام هم نمی‌رسید! با بهت و تعجب به شیر آب نگاه کردم، مشکلی هم نداشت ولی چرا این آب لعنتی ان‌قدر کم فشار داره! آخه چرا؟! به کدامین گناه؟ الان اون کثافت‌ها باید توی سیلاب بودن، خدایا چرا من رو این‌جوری ضایع می‌کنی؟! تف به این شانس. سرم رو از دستشویی بیرون برم و به چشم‌های بهت زده و سبز رنگ نیما نگاه کردم؛ با حرصی که توی صدای بم شده‌م مشهود بود با لحن طلبکارانه‌ای داد زدم:

- این آب لعنتی چرا فشار نداره؟ هان؟

ان‌قدر توی بهت فرک رفته بود که بریده بریده و با لحن بهت زده‌اش جواب داد:

- ت... تو... خیلی پرویی!

ان‌قدر از شیر آب حرصم گرفته بود که به حرفش توجه نکردم و با همون لحن طلبکارانه بی توجه به ازرائیلی که پشت سرهم نفس می‌کشید؛ رو به رامین که با خنده بهمون زل زده بود و چال گونه‌اش رو به رخ می‌کشید داد زدم:

- هی بی‌خاصیت! این آب فشارش چرا این‌جوریه؟! 

صدای نفس‌های ببر صحرایی گوشم رو سوزوند؛ به خودم تشر زدم " احمق اونو ول کن اینو بچسب" با ابروهای گره کرده‌اش بهم زل زده بود و چنان کف دستش ضربدر می‌کشید ک گفتم الان توی ذهنش داره من رو خط خطی می‌کنه. آب دهنم رو با ترس قورت دادم و انگشت اشارم رو گرفتم سمتش:

- داداش یه لحظه صبر کن من این شیرو ببندم، حیف آب هدر بره.

یه قدم عقب رفتم و درحالی که وارد دستشویی می‌شدم شیر آب رو بستم؛ حالا می‌خواست چی‌کارم کنه؟! با احتیاط و نفس زنان از دستشویی خارج شدم و به دیوار چسبیدم اما در کمال تعجب ازرائیل حرکتی نکرد؛ ناگهان گره ابروهاش از هم باز شد و لبخند پر رنگی زد. اون‌قدر تعجب کردم که نزدیک بود چاک دهنم به بناگوشم برسه! صورتش با لبخند چقدر تغییر کرد، لبخند ناشیانه‌ای زدم و با لحن هول و خندونی به مشکی چشم‌های نفرت انگیزش زل زدم:

- آفرین پسر بخند تا دنیا به روت بخنده. چیه اون‌جوری مثل انتر ماده، هی ابروهای پاچه بزی‌تو توهم می‌کشی؟

لبخندش آروم آروم فرو نشست و سمت در دستشویی گام برداشت. رسما نزدیک بود همون‌جا غش کنم؛ نه به غار غار اولش نه به بع بع آخرش! خدایا این چش شد؟! رامین با لبخند و چال گونه‌ش به صحنه زل زده بود و نیما چنان توی بهت بود که رامین دستش رو گرفت و به سمت در هدایت کرد مهران چنان با نفرت کلماتش رو ادا کرد که لحظه‌ای نفس از بدنم پر کشید:

- رامین و نیما بریم. من این آشغالو این‌جا بزنم فایده نداره، این کثافت باید جلوی چند تا آدم کتک بخوره تا چاک دهنشو ببنده. 

در کسری از ثانیه من موندم و در و دیوار دستشویی! خدایا این چه بلایی بود؟! اون احمق منظورش چی‌بود؟ آره پس هدفش این بود که جلوی بقیه غرورم رو لگد مال کنه؟ نفس‌هام دیگه سنگین شده بود؛ بیشتر موندن رو جایز ندونستم و با سرعت از در آبی رنگ دستشویی خارج شدم. این از اولین تجربه‌های امروزم بود؛ عدم اعتماد حتی به دوتا احمق؛ نرفتن به دستشویی معلمین؛ در نیوفتادن با اون پنج‌تا احمق کله‌شق. خدایا توی یه روز چه بلاها که سرم اومد! من چقدر احمق شده بودم؛ اگه به فرض یک در میلیون اون مهران وحشی توی دستشویی من رو به باد کتک می‌گرفت و نیمای پست من رو همون‌جا چال می‌کرد چی؟ با خوردن زنگ تفریح و هجوم بی امان زندانیان هیتلون هانوی به در بی‌نوای ورودی و خروجی با سرعت خودم رو به دیوار فیروزه‌ای راهرو چسبوندم. هنوز یک قدم سمت کلاس برنداشته بودم که با دیدن سطل آب نیمه پر کنار در آبدار‌خونه که درست کنار در دفتر قرار داشت، جرقه‌ای توی ذهنم خورد.

  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
در 14 ساعت قبل، *selena گفته است :

عالیییییییییییییی بود????ایول رمانت خیلی خفنه?

امیدوارم تا اخر رمان همینطوری زود به زود بپارتی??

مگه شیوا با داداشش بوکس نمیرفت⁉️پس چرا فک اینارو پایین نمیاره من دلم خنک شه?

خیلی ممنون قشنگم?از لطفته

اره بوس بلده?منتها جرعت میخواد حالا جلوتر حال قشنگی میگیره از یه نفر 

لینک به دیدگاه
در 14 ساعت قبل، رامش گفته است :

عالی بود خیلی خوبه اولین نویسنده ای هستی که هم زمان این همه پارت طولانی گذاشتی عاشق خودتو رمانت شدم امیدوارم بازم این جوری رگباری پارت بذاریو دل سرد نشی ممنون منتظر ادامش هستم.?????????

فدات بشم ممنون جون دلم عزیزمی?❤️

اخه من از قبل پارت اماده دارم? خیالم راحته بیکار بشم هروقت بخوام میتونم بذارم نزدیکی ۲۰۰پارت اماده دارم تقریبا اخرای رمانم الان

لینک به دیدگاه
در 6 ساعت قبل، somayehpoorali_82 گفته است :

سلام 

رمانت عالیه گل 

??????????

ممنون میشم به رمان منم سر بزنید محبوس در تاریکی ???

عالی بودن از خودته عزیزم حتما?❤️

لینک به دیدگاه
در هم اکنون، ریحانه عیسایی(زینب) گفته است :

پ خیالم راحته بیکار بشم هروقت بخوام میتونم بذارم نزدیکی ۲۰۰پارت اماده دارم تقریبا اخرای رمانم الان

???

نمیتونم مقدار خر ذوق شدنمو توصیف کنم????

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت38

با دیدن آقای نعمتی که با اخم و کت شلوار مشکی رنگ و خوش دوختش از دفتر خارج شد؛ با سرعت فکرم رو پس زدم. واقعا باید آدم احمقی باشم! آخه احمق بذار برسی بعد شر درست کن! خوب شد که آقای نعمتی اعتبار مدرسه‌ش رو سپرد دست رفتار من؛ اگه توی همین بحث چند دقیقه پیش با اون پنج نفر کسی بهم شک می‌کرد چی؟ صدای کلفت و تیپ پسرونه ملاکه؟! پس باید بیشتر رعایت کنم، ولی آخه مگه می‌ذارن؟ آقای نعمتی با دیدنم لبخند مهربونی زد و سمتم حرکت کرد. با خوشرویی گفت:

- متین جان این زنگ چطور گذشت؟! مشکلی که پیش نیومد؟! 

آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم به خودم مصلت باشم؛ نگاهی به اطراف انداختم راهرو خالی از دانش‌آموز نبود. برای همین با صدایی که سعی در بم نشون دادنش داشتم جواب دادم:

- ممنون آقای نعمتی؛ همه‌چیز عادی بود.

دستی به ته ریش سفید و مشکی رنگش کشید و با همون لحن خوشرو و مهربونش جواب داد:

- خداراشکر. تاکید می‌کنم که خیلی مواظب باشی؛ به محض بروز مشکل حتما باهام درمیون بذار. از رفتن مادرت ناراحت نباش ان‌شالله که به زودی برمی‌گرده.

در جوابش فقط لبخندی زدم؛ چقدر نگران بود! پس باید به احترام همین نگرانی سرم توی کار خودم باشه. اما لحن خوشبین آقای نعمتی بیشتر نا امیدم کرد، درسته که مامان رو خیلی اذیت کردم؛ ولی مامان برای محافظت از شهرام و شیما رفت کانادا. لبخندی زدم و تشکر زیر لبی کردم. سری تکون داد و از کنارم گذشت؛ با فکر رفتن مامان قلبم شروع به تپیدن کرد! حالا که مامان رفته مثل یه آدم یتیم باید زندگی کنم. گل بدون برگ، نما نداره؛ آدم بدون مادر، قلب نداره...

بدون این‌که ذره‌ای تلاش برای نشون ندادن غم چهره‌م از در ورودی و خروجی بیرون رفتم. بغض گلوم رو فرو خوردم؛ دیگه کسی نیست که وقتی خسته و کوفته وقتی از مدرسه برمی‌گردم ازم استقبال کنه، فقط من موندم و من. نگاهم رو بالا کشیدم و به بچه‌هایی که با لباس ورزشی وسط زمین فوتبال محوطه بازی می‌کردن نگاه کردم. عده‌ای هم زیر درخت‌های بید مجنون اطارع محوطه روی نیمکت‌های سبز رنگ نشسته بودن. دست‌هام رو توی جیبم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. به قصد قدم زدن توی محوطه آهسته سمت وسط حیاط گام برداشتم، تا چند ساعت پیش از خوشحالی توی پوست نمی‌گنجیدم؛ اما حالا دلم می‌خواد هرچه سریع‌تر برم خونه. این دنیای پسرونه قشنگه، من این دنیا رو دوست دارم؛ اما توی این دنیا هم خوشحالی برام محاله ممکنه. از الان من مثل یه خط سفید و بی‌جون وسط جاده زندگی بدون بالا و پایین زندگیم رو ادامه می‌دم. این‌جا دنیایی بود که خودم انتخابش کردم، حتی اگه اشتباه هم باشه باید داخلش بمونم و پاش وایستم. با شنیدن صدای قدم‌های کسی از پشت سرم سریع برگشتم و مهران و نیما رو دیدم. از دیدنشون جا خوردم، اما ظاهرم رو حفظ کردم. مهران کلاه هودی مشکی رنگش رو سرش گذاشت؛ طبق معمول ابروهای پاچه بزیش درهم بود. نیما شاد و شنگول به موهای پرکلاغیش دست می‌کشید و بهشون حالت می‌داد، چشم‌های سبزش توی نور آفتاب بیشتر از قبل نمایان شده بود. باز دنبال چه بازی بودن؟ آره دیگه وقتی آب دستشویز رو می‌خوای بریزی روشون منتظر هر حرکتی هم باش. چنان مشتی به فکم خورد که لحظه‌ای حس کردم صورتم بی‌حس شد و از کار افتاد، اشک توی چشم‌هام جمع شد و روی زمین پرت شدم. روی گرمی خونِ کنار لبم دست کشیدم؛ فکم تیر می‌کشید با سرعت نگاهم رو بالا کشیدم و نگاهم گره خورد به دو جفت چشم سبز رنگ نفرت‌انگیز. آخه مگه من چی‌کار کردم؟! چرا این‌قدر بی‌رحم و سنگدل بودن؟ همه نگاها سمت ما کشیده شد. خیلی‌ها با ترحم و خیلی‌ها با بی‌خیالی بهم زل زده بودن. حتی اون‌های که وسط زمین فوتبال بازی می‌کردن؛ دست از بازی کردن کشیده بودن و توی شوک این حرکتی ناگهانی بودن. اونقدر درد داشتم و صورتم بی‌حس بود که فقط تونستم با بی حسی به چشم‌های نفرت انگیز اون دو شخص زل بزنم. مهران پوزخندی زد و کمی به سمتم خم شد، توی چشم‌های سیاهش لذت رو به راحتی می‌دیدم. لحنش نفرت غلیظی داشت؛ با لذت به قهوه‌ای چشم‌هام زل زد و گفت:

- من از انجام دادن حرکتای عادی بیزارم؛ همیشه دوس دارم طرف مقابلم رو غافلگیر کنم. فقط بدون یک بار دیگه؛ چاک دهنت خطا بره، محکم‌تر و بیشتر از این می‌خوری.

با نفرت به چشم‌هاش زل زدم؛ یه کثافت به تمام معنا! کثافتی مثل اون چه می‌فهمید غرور چیه؟! از عمد اون نگاهای مسخره رو به جونم انداخت تا عصابم رو ضعیف‌ کنه. نیما متقابلا کمی خم شد و با نفرت بهم زل زد؛ کاش اون لحظه خدا از روی زمین محوم می‌کرد. حالا دوتا نگاه نفرت‌انگیز و چندش‌آور رو روی خودم یدک می‌کشیدم، با درد فکم رو توی دست گرفتم و خون روی لبم رو با دست فشار دادم. به گناه نکرده مجازات شدم، این‌ها چه عقده‌ای داشتن که این‌جوری جبرانش می‌کردن؟ طولی نکشید که نیما با سردی کلامش وجودم رو یخ بارون کرد:

- اوخی! فکت اوف شده؟ فقط یه چیز دیگه از طرف من؛ هیچ‌وقت ضایگی رو با پرویی جواب نده. 

جفت‌شون صاف ایستادن و از جلوی چشم‌هام دور شدن و طولی نکشید که سکوت محض محوطه به هیاهوی بلندی تبدیل شد و همه گرم کار خودشون شدن. از ته دلم آه پر از دردی کشیدم، دلم گریه می‌خواست، برای اولین‌بار توی کل زندگیم دلم گریه می‌خواست. اون‌قدر ذهنم درگیر بود که ترجیح دادم به دستشویی ته محوطه پناه ببرم و از ته دلم زار بزنم. من خیلی چیز‌ها رو از دست داده بودم، اونم فقط با حماقت خودم.

لینک به دیدگاه

#پارت39

با خوردن اون زنگ کذایی لعنتی کیف مشکی رنگم رو روی دوشم انداختم و با شدت اش‌آم رو پس زدم. فکم تیر می‌کشید، نه خیلی شدید ولی بازهم درد داشتم. اون‌قدر که اگه به صورتم دست می‌زدم از درد بی‌حس می‌شدم. با بغض نشسته به گلوم از در اون محیط لعنتی خارج ‌شدم. در دلم بیشتر از درد فکم بود؛ آخه به چه گناهی؟! چرا باید بشم کتک خور اون آشغالا؟! چرا نتونستم اون لحظه بزنم توی دهنش، چرا مثل گاو نگاه کردم؟ حیف که زورم بهشون نمی‌رسید، وگرنه خوب می‌دونستم باید چجوری آچارکشی‌شون کنم. با صدای بوق سمند نقره‌ای که از پشت سرم اومد سرم رو برگردوندم و یه مرد حدودا سی‌ساله رو با تی‌شرت راه راه دیدم. سلام زیرلبی کرد و گفت از طرف مامان استخدام شده بعد از کلی تماس و پیغام وقتی مطمئن شدم از طرف مامان اومده، در عقب رو باز کردم و با بدنی خسته و بی‌جون عازم خونه عمه صنم شدم. توی دلم پر از درد بود و هنوز توی شوک اتفاق امروز بودم، ولی هرچقدر که فکر می‌کردم به نتیجه نمی‌رسیدم. پوفی کشیدم و از شیشه به بیرون زل زدم؛ چقدر دلم برای عمه تنگ شده بود؛ بعد مرگ بابا درست و حسابی ندیده بودمش. عمه صنم همیشه شاد بود، همیشه به روحیه شاد و خوشحالش غبطه می‌خوردم. عمه مشاور بازنشسته مدرسه دخترانه بود، با کوله‌باری از تجربه و حرف حساب. بعد مرگ آقا همایون شوهرش ذره‌ای از روحیه شادش کم نکرد تا پسر عمه‌م سپهر آسیب روحی ببینه. هه! اما مادر من... آه پر دردی کشیدم؛ سپهرم ایران نبود، ولی قطعا اگه بود لاقل با دعوا کردن و بحث کردن باهاش روزم رو می‌گذروندم. چقدر که دلم برای دخترا تنگ شده بود، خصوصا نیلوفر با اون سوتی‌ها و دلداری‌هاش! اخلاق عمه هم تقریبا مثل مریم بود، همونقدر رک و همونقدر شاد. خوب بود که عمه با وجود پنجاه سال سن ان‌قدر سرحال بود؛ با از حرکت ایستادن ماشین از آقایی که خودش رو کریمی معرفی کرده بود تشکر زیرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم. اوف که چقدر دلم برای اون در آبی رنگی که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شد تنگ شده بود؛ چقدر دلم واسه سنگ‌ نمای قدیمی و آجری خونه تنگ شده بود. لابد حیاط خونه حسابی تغییر کرده! با سرعت زنگ در رو فشار دادم و روبه ایفون خواستم حرفی بزنم ولی به ثانیه نکشید که در باز شد. به محض باز شدن در بوی گل محمدی دماغم رو پر کرد و با لذت هوا رو وارد ریه‌هام کردم؛ هیچ چیزی تغییر نکرده بود! شمشا‌دهای دست چپ حیاط همچنان سبز و زیبا بودن؛ انگار نه انگار که ده سال بود از اون روزها می‌گذشت. استخر بزرگ و عمیق وسط حیاط من رو فرو می‌برد توی اوج خاطراتم؛ اون رو‌هایی که من و شیما و شهرام و سپهر مثل دیوونه‌ها توی استخر آب تنی می‌کردیم. آب استخر مثل همون موقع‌ها زلال و شفاف بود، بوته‌های گل محمدی کنار نیمکت قهوه‌ای حیاط دلم رو لرزوندن اون‌قدر که دلبری کردن. تاب سفید رنگ کنج حیاط که همیشه خدا سرش دعوا می‌کردیم و دوتا دوتا سوارش می‌شدیم؛ همه‌چیز مثل سابق بود و بوی گذشته رو می‌داد، حتی سبز‌های زیر پاهام هم همون طراوت چند سال قبل رو داشتن. با صدای گرم و دل‌نشین عمه به خودم اومدم و از گذشته پرت شدم توی زمان حال:

- قربونم بری دختر! چیه مثل ندید پدیدا زل زدی به حیاط خونم؟ یه‌وقت چشم میزنی گلای نازنینمو.

طبق معمول صداش رک و طرز حرف زدنش دلنشین و معترض بود. با سرعت باد سمتش حرکت کردم تا اون موجود دوست داشتی رو از ته دل بغل بگیرم. محکم پریدم بغلش و بوسه محومی به گونش زدم، دستی به سرم کشید و با محبت بهم خیره شد؛ بوس محکمی به پیشونیم زد و با لحن مهربونش گفت:

- دلم برات یه ذره شده بود!

ولی با پس گردنی که بهم زد تازه فهمیدم، صنم کجا و این لوس بازی‌ها کجا! گوشم رو با حرص توی دستش گرفت و پی‌چوندش، آی بلندی گفتم ولی ول نکرد که هیچ بیشتر فشار داد. با ناله داد زدم:

- آی آی چی‌کار می‌کنی؟! قیافه میافه رو شستی بردی قشنگ.

با حرص غرید:

- مرده نمیری دختر! کلی هم از دستت شکارم. بریم تو که کلی باید باهات اختلات کنم.

گوشم رو ول کرد و وارد خونه شد. درحالی که گوشم رو ماساژ می‌دادم با حرص وارد خونه شدم. رفتارش ذره‌ای تغییر نکرده بود، بد عنقی ذاتیش رو مثل همیشه حفظ کرده بود. خوب می‌دونستم می‌خواد درباره چی‌صحبت کنه؛ ولی اصلا حوصله یه همچین مسائلی رو اون‌هم برای الان نداشتم. طولی نکشید که صداش بالا رفت و داد زد:

- دنی! دنی کجایی؟! با داری کجا رو خراب می‌کنی؟ بیا شیوا خوشگله اومده.

با تعجب دهنی باز دم در ایستاده بودم؛ دنی دیگه کیه؟ عمه که چند ساله تنهایی ای‌نجا زندگی می‌کنه! همون‌طور که توی بهت بودم کفش‌هام رو درآوردم و کنار جا کفشی کمد مانند سورمه‌ای کنار در گذاشتم. دکوراسیون خونه کاملا با چند سال پیش فرق کرده بود؛ با حس این‌که چیزهای عجیبی پشت سرم باشن با سرعت و ترس با پشت برگشتم و با دیدن مجسمه‌های مشکی رنگ که به شکل آدم‌های قد بلند ساخته شده بودن، نفسم رو دادم بیرون. عمه بود و این وسایل عجیب و غریب خونش! همیشه به این‌جور چیز‌ها علاقه داشت. پرده‌های بنفش و سفید خونه با طرح گل‌های مشکی مثل همیشه کنار رفته بودن و نور غلیظ خورشید حال بزرگ خونه رو روشن می‌کرد؛ این‌هم از عادت‌های همیشگی عمه بود و این‌جوری حس می‌کرد تنها نیست. با خستگی کیف مشکی رنگم رو روی کاناپه بنفش خونه پرت کردم و تلپی خودم رو انداختم روی کاناپه بغلی. عمه مثل همیشه تیپ جوون‌های بیست ساله رو زده بود؛ یه تی‌شرت مشکی ساده و یه شلوار جین همرنگش، آزادانه موهای سفید آمیخته با مشکیش رو روی شونه‌هاش رها کرده بود.

لینک به دیدگاه

#پارت40

دست به کمر بالای سرم ایستاد و ابروهای کم پشتش رو درهم کشید:

- واه واه! نچایی یه‌وقت! بلند شو برو یه آب به سر و صورتت بزن بچه.

لبخند خسته‌ای زدم و همونطور که با بند کیفم ور می‌رفتم چشم‌های قهوه‌ایم رو ریز کردم و با لحن شیطونی پرسیدم:

- دنی کیه شیطون؟!

لگد آرومی به پام زد و لبخندی زد:

- فضولیش به تو نیومده بچه! حالا خودت جیگر منو می‌بینی برو لباس بپوش که دلم حسابی برات تنگ شده. پاشو پاشو قربونم بری.

با خنده و همون خستگی آمیخته از روی کاناپه بلند شدم و به کیفم چنگ زدم با لحن شیطونم به چشم‌های عمه زل زدم:

- ای وای خاک عالم، نکنه شوهر کردی! نامرد لاقل منو دعوت می‌کردی.

دمپایی آبی‌رنگ پاش رو درآورد تا سمتم هدف بگیره ولی تو یه حرکت از پله‌های وسط حال بالا رفتم و در جا خودم رو رسوندم به اتاق سپهر؛ ولی آخه عمه که نگفته اتاقم کجاست! با بی‌حالی سرم رو از حصار راه پله آویزون کردم و داد زدم:

- عمه این‌ اتاق من کجاست؟!

عمه در حالی که از پایین با آبپاش به گل‌های حسن‌یوسف وسط خونه آب می‌داد با همون لبخند قشنگش جواب داد:

- اوف بچه! قربونم بری، آخه چند تا اتاق هست اون‌جا؟ اتاق مهمون دیگه.

سری تکون دادم و وارد اتاق شدم. اوف همه چه کرده بود! معلوم بود حسابی به سر و وضع اتاق رسیده بود، سمت تخت یک نفره با رو تختی آبی مخملی حرکت کردم و ترجیح دادم یکم دراز بکشم. کیفم رو تو یه حرکت پرت کردم روی کاناپه فیروزه‌ای بغل تخت چشم‌هام رو نبسته بودم که صداهایی به گوسم رسید:

- من زن می‌خوام، زن می‌خوام. قربونم بری دختر، قربونم بری.

با ترس از جا بلند شدم و میخ روی تخت دونفره نشستم.

لینک به دیدگاه

#پارت41

آخه این چه صدایی بود! اون‌قدر ترسیده بودم که توانایی شخم زدن یه مزرعه بدون گاو آهن رو داشتم. با ترس آب دهنم رو قورت دادم و همون صدای نکره رو شنیدم:

- این زشتو ببین!

نفسم رسما بند اومده بود؛ این صدا شبیه صدای یه مرد بود! اما نه! یکم عجیب‌تر از اون یه صدای دورگه و بم طولی نکشید که با همون شدای عجیبش داد زد:

- این زشتو نگاه کن!

با این حرفش مثل فنر از جا پریدم و مثل اسب به در جفتک انداختم و با ترس و جیغ از اتاق خارج شدم؛ خدایا این دیگه چه بلایی بود؟ آخه عمه اگه شوهر کرده یه خبر نمی‌تونه بده؟ عمه هراسون درحالی که کف‌گیر دستش بود اپن آشپزخونه روبه‌روی حال رو دور زد و بهم نزدیک شد:

- مرده بمیری دختر! چت شد یهو؟ 

درحالی که با ترس سر انگشت‌هام رو به بازی گرفته بودم، با تته پته به ابروهای کم پشت و قهوه‌ای رنگش زل زدم:

- ع... عمه... یه... مردی تو اون اتاق نشسته!

عمه ضربه‌ای به بازدم زد و چنان قهقه‌ای سر داد که نزدیک بود از شدت ترس پس بیوفتم. با ترس گفتم:

- عمه مخت کج شده؟ 

عمه خنده‌شو خورد و با کف‌گیر ضربه‌ای به بازوم زد و جدی لب زد:

- وا مرده بمیری دختر! این چه حرفیه؟ آخه آدم از یه بچه می‌ترسه.

کف‌گیر رو داد دستم و همون‌طور که دست‌هاش رو برده بود بالا و قربون صدقه کسی می‌رفت از پله ها بالا رفت. وا! آخه بچه کجا بود؟ به قرآن صدای یه مرد بود! وای عمه گفت بچه! من حوشله پوشک عوض کردن و یه همخونه‌ای نا خونده رو ندارم. آخه این آسایش چرا با من بی‌گانه‌ست؟! این چه وضعشه آخه! من اومدم این‌جا تو آرامش باشم عمه خانوم واسه من بچه به فرزندی قبول کرده؟ لابد من باید هرشب پوشکش رو عوض کنم.

طولی نکشید که عمه خندون از پله‌ها اومد پایین با تعجب به عمه زل زدم با لحن کنجکاوی پرسیدم:

- عمه از کی تا حالا بچه به فرزندی قبول کردی؟

عمه گوشه‌ لب باریکش رو گاز گرفت و خنده ریزی کرد:

- خدا نکشتت! آخه دختر چرا این‌قدر خنگی تو؟ تازه ترس نداره، بچم کلی منتظر بود تو بیای تا ببینتت! از بس مشتاق بوده رفته بالا بَست گرفته نشسته می‌گه تا شیوا نیاد نمیام پایین.

از شدت تعجب ابروهای مشکی رنگ و پرپشتم رو بالا دادم. موشکافانه پرسیدم:

- وا! مگه چند سالشه؟

عمه ضربه‌ای به شونم زد و با خنده گفت:

- فنچولم ماه بعدی میره توی پونزده سال.

کنترلم رو از دست دادم و داد بلندی سر دادم:

- ها! دستت درد نکنه! میری بچه پونزده‌ساله میاری! آره فردا هم لابد ارث‌خور میشه این، حق سپهرم این می‌خوره؟

عمه لبخندی زد و چشم‌هاش رو ریز کرد:

- بیا بریم این وروجک فسقلی رو بهت نشون بدم. دلت می‌خواد کباب کنی بخوریش؛ بس‌که دل می‌بره.

اون‌قدر کنجکاو بودم این بچه عزیز کرده که مثلا یک‌سال از خودم کوچیک‌تر بود رو ببینم برای همین با چشم‌های از حدقه در اومده همراه عمه حرکت کردم؛ به اتاق که رسیدیم عمه در زد و طولی نکشید که همون صدای بم شده و دورگه عجیب غریب جواب داد:

- بیا تو عشقم. بیا بیا بیا...

با ترس و لرز همراه عمه وارد اتاق شدم عمه با آرامش و لبخند سرش رو توی کمد مشکی رنگ کنار پنجره خم کرد و لب زد:

- جوجوی من! پسرکم، کجا قایم شدی؟

اون‌قدر تعجب کرده بودم که نزدیک بود تشنج کنم؛ مگه چقدر بود که توی کمد جا می‌شد؟ عمه با همون آرامش و لبخند با عشق و محبت لب زد:

- عشق من بیا شیوا جون اومد. آهان این‌جایی شیطون! بیا بغلم عزیزم.

دوتا چشم داشتم دوتا چشم دیگه قرض کردم و به موجودی که توی دست‌های عمه بود با بهت زل زدم. یه کاسکوی خاکستری رنگ با نوک سایه و دم قرمز! لحظه‌ای از شدت بهت میخ ایستادم. این این‌جا چی‌میگه؟ من دارم درست می‌بینم؟ خدایا لابد من خوابم درسته. کتونی‌های مشکی رنگم درجا چسبیده بودن به پارکت‌های قهوه‌ای اتاق. عمه با لذت بوسه‌ای به کاکل اون چندش‌آور زد و با محبت گفت:

- به شیوا سلام کن پسرم. 

و همون موجود کثیف و شپش آلود و چندش و پر از کثیفی با اون صدای چندش‌آور و ترسناکش داد زد:

- سلام آشغال؛ سلام آشغال خوبی؟ این زشتو ببین، این زشتو ببین...

عمه با سرعت حرفش‌رو قطع کرد:

- وا این حرف‌ها چیه؟ مودب باش پسرم؛ به شیوا بگو خوش اومدی عشقم بگو بهش.

همون موجود کثافت داد زد:

- نه اون آشغاله؛ آشغاله صنم جون.

با شنیدن اون الفاظ و هنجره طوطی خاکستری که توی دست‌های عمه بالا و پایین می‌شد و مثل ادم‌ها حرف می‌زد چنان نعره‌ای کشیدم که سقف اتاق ریخت پایین. با تمام توان پاهام رو کوبیدم زمین و داد زدم:

- یا ابلفضل؛ یا امام حسین! یا خدا یا جدسادات. اون شپشو رو دورش کن عمه اون شپشو رو دورش کن.

عمه که نعره من رو دید هول کرد و با نگرانی گفت:

- وا شیوا! چیزی نیست که؛ دنی بی‌آزاره بچم.

توجهی به حرف‌هاش نکردم؛ از اون پرنده چندش‌آور کثیف داشت حالم بهم می‌خورد اون‌قدر که وجودش توی اتاق حالم رو بد می‌کرد با قدرت پاهام رو کوبیدم زمین:

- وای عمه این شپشو رو دورش کن از این‌جا عمه می‌خوام بالا بیارم. دورش کن.

طولی نکشید که صدای چندش‌آورش بالا رفت:

- شپشو تویی؛ شپشو تویی؛ شپشو تویی، زشتو نگاه کن!

نمی‌دونم چی‌شد که یهویی از دست‌های عمه صنم ول شد و با سرعت سمتم پرواز کرد؛ ولی می‌دونم با این‌ حرکتش از شدت ترس چنان افتادم روی زمین و نعره زدم که کم کم چشم‌هام سیاهی رفت.

***

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در 9 ساعت قبل، ریحانه عیسایی(زینب) گفته است :

فدات بشم ممنون جون دلم عزیزمی?❤️

اخه من از قبل پارت اماده دارم? خیالم راحته بیکار بشم هروقت بخوام میتونم بذارم نزدیکی ۲۰۰پارت اماده دارم تقریبا اخرای رمانم الان

یووووو هووووو نمیدونم چجوری خوشحالیمو باید نشون بدم عالیه نویسنده به این میگن.??????

لینک به دیدگاه
در 18 ساعت قبل، sima?? گفته است :

??

چی بگم ؟؟؟؟؟؟????

فقط دارم برای ادامه اششششش لحظه شماری می کنم ????

آقاااا من

?✌️عزیزدلمی از لطفته باعث خوشحالیمه 

ایشالله جلوتر که میره بیشتر لذت ببری?

لینک به دیدگاه

#پارت42

کش و قوسی به بدنم داد؛ آخیش این خواب چقدر بهم حال داد. 

- شپشو پاشو، شپشو چقد می‌خوابی.

این صدای کلفت و چندش‌آور چی‌ می‌گه؟ آروم شکاف قهوه‌ای چشم‌هام رو باز کردم و عمه و اون لبخند قشنگش رو دیدم؛ پهلوی تخت دونفره با رو تختی آبی رنگ مخملی نشسته بود و موهای مشکی رنگ و پسرانه‌م رو نوازش می‌داد.

- شپشو پاشو دیگه! 

با تعجب به لب‌های باریک عمه زل زدم، عمه که حرف نمی‌زد! پس این صدای چیه؟ عمه با لبخند لب زد:

- دنی ساکت شو! بچه‌م پس میوفته یوقت.

با شنیدن اسم اون کفتار چندش‌آور چنان دادی زدم که سقف خونه لرزید؛ محکم بازوی عمه رو چسبیدم و با ترس به اون موجود چندش که لبه تخت وایستاده بود زل زدم. عمه با صدای بلند زد زیر خنده:

- زلیل نمیری دختر! آخه آدم از یه کاسکوی به این خوشگلی می‌ترسه؟ پسرک من بی‌آزاره.

با حرص به اون طوطی بی‌ادب نگاه کردم و غریدم:

- آخه عمه؛ این کثیفه! می‌خوای آخر عمری دور از جون وبا و طاعون بگیری؟ 

عمه خواست حرفی بزنه که همون پرنده بی‌ادب داد زد:

- شپشو خفه‌شو، چقدر حرف می‌زنی؟ چقدر حرف می‌زنی؟

عمه با جدیت به اون پرنده احمق تشر زد:

- دنی مودب باش! 

 آخر سر با لبخند رو بهم گفت:

- شیوا گلم این دنی خوشگلِ ما زیادی فیلم نگاه می‌کنه؛ واسه همین همه‌چی بلده. بعدشم دختر زلیل نمیری! تو عقل تو سرت هست؟ این بچه تربیت شده‌ست حالا به مرور بیشتر باهاش آشنا می‌شی؛ پسرک من خیلی ماهه مگه نه پسرم.

طولی نکشید که با صدای نکره‌ش جواب داد:

- معلومه صنم جون، از شپشو بهترم؛ از شپشو بهترم.

کاش یه دیوار پیدا می‌کردم و سرم رو محکم می‌کوبیدم توش!

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت43

بدبختیم توی اون مدرسه لعنتی کم بود، این کفتار کثیف شپش‌زا هم بهش اضافه شد! حالا این رو کجای دلم بذارم؟ 

عمه که هیچ‌وقت اهل کفتربازی و حیوون خونگی نبود! پس این عتیقه رو از کجا گیر آورده بود؟! طولی نکشید که با همون صدای چندش‌آور و دورگه‌ش داد زد:

- آشغال، شپشو پاشو دیگه!

دیگه داشت از حدش می‌گذشت؛ اگه فقط یه‌ ذره دیگه ادامه می‌داد تار تار پر‌های خاکستری رنگ‌ پریده‌اش رو می‌کندم. با حرص به چشم‌های باریک شده عمه زل زدم و با حرص غریدم:

- عمه به خداوندی خدا اگه این شپشوی بی‌ادبو گم و گور نکنی؛ یه لحاف تشک برمی‌دارم، می‌رم تو خیابون می‌خوابم. آخه بی‌ادبی هم حدی داره! عمه از تو که تندیس ادبی بعیده، لاقل یه با ادبشو بر می‌داشتی میاوردی! آخه این چیه؟ این مثلا تربیت کرده‌ست؟ بخدا ادب من به این بی‌ادبی از این بیشتره!

عمه خنده بلندی کرد ولی طولی نکشید که اخم‌هاش درهم شد؛ اصلا از این تغییرهای ناگهانیش تعجب نمی‌کردم. نیشگونی از بازوم گرفت و با جدیت به قهوه‌ای چشم‌هام زل زد:

- مرده نمیری دختر! این چه حرفیه؟ کاسکوی من چند ساله زیر دست خودم بزرگ شده؛ خیلی هم تمیزه. سر دو روز نشده میبرمش حموم؛ این دنی همدم تنهایی‌های منه دخترم، اتفاقا توهم باهاش وقت بگذرونی خیلی برای روحیه‌ت خوبه. ولی هی!.. امان از این سریالای تلویزیون بچه بیست و چهار‌ساعت پای اینا می‌شینه از این چیز‌ای بد یاد می‌گیره.

واقعا عمه چقدر تغییر کرده بود! عمه سابق من چنان وسواس داشت که اگه رد انگشت آدم روی چیزی می‌موند تا اون وسیله رو به غلط کردن ننداخته بود، دست از تمیز کردنش نمی‌کشید. آخه طوطی هم شد حیوون خونگی؟ آخه اصلا این چیه؟ چه خاصیتی داره؟ با حرص همون‌طور که از ترس اون کفتار بازوی عمه رو چسبیده بودم غریدم:

- عمه من ترجیح می‌دم با ببر بنگال وقت بگذرونم تا این! تازه این احمق می‌شینه پای تلوزیون، فقط فحش فیلما رو یاد می‌گیره؟ عمه تو چطور روت می‌شه مهمون دعوت کنی خونه؟! هنوز اون مهمون از در نیومده این شروع میکنه میگه 

شپشو، شپشو؛ آشغال، آشغال فلان سیستان بیستان... 

طولی نکشید که شپشوی چندش با همون صدای نکره داد زد:

- شپشو تویی؛ زشتو نگاه کن! صنم جون این‌چقدر زشته؟ مگه نه؟ مگه نه؟ مگه نه؟

با حرص پام رو کوبیدم به تخت ولی از ترس اینکه حرکتی بزنه و باز قبض روح بشم بازوی عمه رو محکم‌تر چسبیدم. عمه با کلافگی پوفی کشید:

- بسه دیگه! این شپشو رو از روی خودت یاد گرفته دیگه؛ حالام باید بکشی تا تو باشی حرف بد یاد بچه ندی. حالا تصدقت بشم، بلند شو برو یه آب به دست و صورتت بزن ساعت پنج عصر شد؛ رنگ به رخ نداری! گوشه لبت هم که کبود شده! زود برو بعدش بیا آشپزخونه ناهار بخور فدات بشم. 

***

عمه کمی سالاد لبه بشقام سفید و چینی ریخت و ‌ظرف رو روی میز قهوه‌ای رنگ ناهار خوری گذاشت؛ روبه‌روم نشست تشکر زیرلبی کردم و با خوش‌رویی جوابم رو داد. دلم برای دست‌پختش تنگ شده بود، مخصوصا قیمه‌های درجه‌ یکش‌! 

با چنگال یه تکه‌ کاهو از سالادِ توی بشقاب چینی سفید رو توی دهنم گذاشتم. عمه با لحن موشکافانه‌اش لب زد:

- بالاخره کار خودتو کردی؟ رفتی اون‌جایی که همیشه ازش برام می‌گفتی!

نگاهم رو از بشقاب غذا گرفتم و مردد توی نگاه موشکافانه‌اش دوندم؛ عمه تنها کسی بود که می‌تونست من رو خط به خط معنا کنه. همیشه تنها کسی بود که دنیای من رو فهمید؛ اون همیشه فهمید حرف من چیه درد من چیه اما هیچ‌وقت درد نشد بلکه مرحم شد. اون لحظه سکوت رو ترجیح دادم سکوتم رو که دید با همون جدیتش دستش رو فرو کرد توی موهای مشکی با رگه‌هایی از رنگ سفید. لب‌های باریکش رو بهم فشورد و لب زد:

- اون کبودی کنار فکت گواه از چیز‌های خوب نمیده؛ نمی‌خوام سرزنشت کنم که چرا مادرتو اذیت کردی، چرا مادرتو فراری دادی. چون اتفاقا بیشتر از تو نوشین مقصره؛ مرگ بیژن باعث شد تمام عمرش رو وقف اون کارخونه کنه، ولی تهش چی‌شد؟ اون باید طوری تو رو بار میاورد که آرزوی پسر بودن رو نداشته باشی.

نفسش رو کلافه بیرون داد و رگه‌هایی از سفیدی موهاش رو دور دستش چرخوند:

- ببین شیوا؛ این دنیا پر شده از دختر‌هایی که دوست دارن پسر باشن. افراد جامعه فکر می‌کنن امثال تو مریض هستن؛ عقده‌ای یا چه می‌دونم خودنما هستن، ولی اشتباهه محظه. یه دختر یه کمبود در خودش دیده که می‌خواد پسر باشه، افکار پوسیده این نابرابری رو بین دختر و پسر ایجاد کردن. چرا یه پسر سالم نمی‌خواد دختر باشه؟ چون حس می‌کنه کامله، کی از مرد بودن و یا منشٵ قدرت بودن بدش میاد؟ ولی تو چرا می‌خوای پسر باشی، چون از خانوادت کمبود داشتی. علت شایع این مسئله خانواده هستش؛ دختری که خانوادش از بچگی اون رو پسر دونستن فقط چون پسر دوست داشتن، دختری که از بچگی با برادرش بزرگ شده و همبازی‌هاش اکثرا پسر بودن و... دخترها برای اینکه قوی یا آزاد باشن می‌خوان پسر بودن رو تجربه کنن؛ ولی تو از دغدغه‌های واقعی یه پسر خبر داری؟ آزادی پسر فقط توی بیردن رفتن تا دیر وقت نیست. تو می‌دونی نون‌آور بودن یعنی چی؟ کارت پایان خدمت یعنی چی؟ پسر دغدغه داره پسر از پونزده سالگی به فکر این مسائل مهم هستش. 

با دقت حرف‌های دلنشینش رو گوشه‌ای از ذهنم دفن کردم؛ منتظر بهش زل زدم، متوجه انتظارم که شد دست‌هاش رو قلاب کرد و لب‌های باریکش رو بهم فشورد:

- حالا همه این‌ها به کنار! تو الان یه همچین فردی بار اومدی، نه می‌خوای دختر باشی نه می‌تونی پسر باشی. بدترین چیزی که آیندت رو نیست و نابود می‌کنه طرد شدن از طرف اجتماع هست. تو جنسیتت رو دوست نداری ولی خانواده و جامعه می‌خوان به تو بفهمونن چه بخوای و چه نخوای باید خودت باشی. خوبه که تو دنیای پسرها رو بشناسی؛ خوبه دغدغه‌های یک پسر رو بدونی اما باز جامعه مانع میشه. فقط بذن اگه راسخی و مطمئنی که نمی‌تونی دختر باشی، پس تا ته راهی که هستی رو برو.

لینک به دیدگاه

#پارت44

مکثی کرد و لبخند معناداری زد:

- هر کس توی دنیای خودش معنی زندگی رو می‌فهمه؛ آدم رویای خودت باش. اگه اشتباهی راهی رو رفتی ولی خودت ایمان داری که درسته؛ ادامه‌ش بده اما پای نتیجه‌ش وایستا چه بد چه خوب، اون حاصل کار توئه.

شیوا تو بخاطر مرگ بیژن و رفتن شهرام و شیما حس کردی باید مرد خونه باشی، برای همین پسر بودن درون وجودت وجوونه زد... خب دیگه خسته‌ت نمی‌کنم، به حرف‌هام خوب فکر کن؛ تنها زمانی باهام درباره اتفاقات مدرسه حرف بزن که حرف عقل و دلت باهم یکی باشه حالا غذاتو بخور تصدقت بشم نفسم منم برم به دنی برسم.

از پشت میز قهوه‌ای بلند شد و دستی به تی‌شرت مشکی رنگش کشید و بوسه‌ای به سرم زد؛ با رفتنش غذا رو کنار گذاشتم و دل سپردم به حرف‌هاش. تک تک حرف‌هاش یه وجودم جون تزریق می‌کرد؛ همیشه چهره‌ پسرها رو آزاد برای من تصویر کردن، اما فارغ از اینکه بهم بگن دنیای مردونه و زندگی یعنی چی! غافل از این که دنیای پسر‌ها فقط توی عشق و حال خلاصه نمی‌شه. من به حمایت نیاز داشتم ولی چی‌شد؟! مادرم همه کس زندگیم، توی بدترین اوضاع ولم کرد و رفت، خانواده‌م توی بدترین اوضاع حمایتم نکردن که هیچ اصلا نبودن وه حمایتم کن و بگن ما کنارتیم با هر تصمیمی که توی زندگیت داری. متهم نمی‌کنم که آسونه نه نیست! مادری که شونزده سال من رو دختر دید توی چند روز چطور تحمل داره که من رو پسر ببینه؟ من چه فرقی داشتم با آفتاب پرستی که همرنگ تنه درخت شده! من برای تجربه این‌کار رو نکردم؛ بلکه ایمان راسخ داشتم که می‌خوام پسر باشم و درمان بشم. کارم خطرناک بود، جرم بود شاید به هیچ‌کس توصیه‌اش نمی‌کردم ولی در کمال ناباوری انجامش دادم. من حتی همون دنیای سخت مردونه رو همون دنیایی که پشت دنیای پر از عشق و حال و شیطنت نوجوونی پنهون شده بود دوست داشتم...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت45

درحالی که چشم‌هام از شدت خواب از نمی‌شد بند کفش‌هام رو بستم. رسما دارم دومین روزم رو توی اون مدرسه عجق وجق می‌گذرونم! اصلا یه روزی فکرش رو می‌کردم که بخوام به مدرسه مورد علاقه‌م همچین لقبی بدم! هه مورد علاقه! حالا فهمیدم بعضی‌ چیز‌ها رویاش قشنگ‌تره. با فکر اتفاقات دیروز تمام وجودم رو استرس فرا گرفت؛ دیروز که به گناه نکرده متهم شدم، بخاطر اعتبار مدرسه دهنم رو بستم امروز اگه یک کدوم از اون‌ها مخصوصا اون نیما و مهران آشغال غلط اضافه بکنن حتما باید به آقای نعمتی خب بدم. برای آخرین‌بار خودم رو توی آیینه قدی با حاشیه بنفش کنار در برانداز کردم و موهای مشکی کوتاهم رو کج روی صورتم حالت دادم؛ دستی به ابروهای پرپشت و مشکیم کشیدم و به‌صورت غرق در خوابم زل زدم. بیندرم رو چک کردم و با اطمینان کامل از توی جا کفشی یه جفت کفش اسپورت سفید با خط‌ طلایی برداشتم و پام کردم به لباس سفید و شلوار جین مشکیم دستی کشیدم. کوله چرمی قهوه‌ایم رو روی دوش گذاشتم. پام رو بیرون نذاشته بودم که صدای چندش‌‌آوری رو شنیدم:

- گمشو شپشو؛ گمشو گمشو.

اون‌قدر عصبی بودم که دلم می‌خواست تار تار پرهای خاکستری اون کفتار رو دربیارم؛ با صدایی که سعی در پایین آوردنش داشتم تا عمه بیدار نشه به هیکل نحسش که روی گلدون قرمز و لاکی ایستاده بود نگاه کردم. ناخنم رو به شدت توی پوست دستم فرو کردم و غریدم:

- برو بگیر بکپ نکبت. هزار جور ویروی توی کرک و پر تو پیدا میشه.

با حرص زیرلب غریدم" انفولانزای خوکی و مرغی و حر کوفت دیگه" همین کافی بود تا شروع کنه به فحش دادن؛ با حرص در رو کوبیدم و از خونه خارج شدم. اول صبحی حوصله کل کل کردن با اون کفتار بد بو رو نداشتم. بیرون ایستادم با اومدن کریمی به سمت مدرسه حرکت کردیم؛ حدود بیست دقیقه توی راه بودیم و با از حرکت ایستادن ماشین تشکر کردم و پیاده شدم. با ترس و لرز کوله رو روی دوشم محکم کردم؛ یه دنیا استرس به دل و جونم هجوم آورد، می‌ترسیدم از این‌که اعتبار مدرسه زیر سوال بره می‌ترسیدم.

با احتیاط سمت در مدرسه گام برداشتم و نفسم رو بیرون فوت کردم؛ بند کیف چرمی و قهوه‌ایم رو فشار دادم و وارد محو‌طه بزرگ مدرسه شدم. بلافاصله زنگ به صدا در اومد و همه با شلوغی توی صف‌های کلاسشون جا گرفتن؛ بی حال سمت صف کلاس که تقریبا وسط جمعیت بود حرکت کردم و ته صف ایستادم. مشتی به بازوم خورد! اون‌قدر جا خوردم که نزدیک بود پس بیوفتم، ناخودآگاه آبروهای مشکی رنگم رو درهم کشیدم و به پشت سرم برگشتم. از ته دل از خدا می‌خواستم آخر و عاقبتم رو بخیر کنه. نگاهم که به پشت برگشت پسر لاغر اندام و قد بلندی رو دیدم؛ ابروهای کم پشتش‌ رو درهم کشیده بود جوری که انگار ارث باباش رو خوردم. از شکلش معلوم بود اعصاب داغونی داره؛ ولی آخه خدایا اعصاب همه این‌جا داغونه من چرا باید جورش رو بکشم؟ سرم رو به نشونه چیه تکون دادم با لحن طلبکارانه‌ جوری که همه بشنون داد زد:

- جای من وایستادی.

با حرفش پوزخند پر حرصی زدم؛ معلوم بود از عمد برای اینکه همه بشنون این‌کار رو می‌کرد. حتی به هیکلش هم نمی‌خورد آدم لات و لوتی باشه ولی معلوم بود می‌خواست سر یه همچین چیز چرتی دعوا راه بندازه و لاتیش‌ رو به بقیه ثابت کنه. هه! لابد فکر کرده بود چون هیکل و قدم از بقیه کوچک‌تره اجازه زورگوی رو به خودم رو به کس و ناکس می‌دم! نمی‌دونم چرا ولی احساس کردم امروز صبح شدیدا و شاید بی‌تر از هروز دیگه‌ای عصبانی‌ام برای همین با حرص غریدم:

- ارث باباته؟ از کی تاحالا ته صف وی آی پی‌شده؟ اگه به دی آی پی راضی می‌شی هِری گم‌شو پشت سرم وایستا.

تو یه حرکت ناگهانی یقه‌م رو توی مشت گرفت و همین باعث شد پچ پچ‌ها بالا بگیره و اون نگاهای مسخره روی ما زوم بشه. با حرکتش انگار سوهان بدی روی مغزم کشیده شد و چنان دندون قروچه‌ای رفتم که حس کردم دندون‌هام خرد شدن. با لحنی که فقط خودش بشنوه غریدم:

- یقه‌مو ول کن.

با سماجت بیشتری یقه‌م رو فشار داد؛ همین حرکتش نشان از مار درونش می‌داد، معلوم بود صف بهانه‌ست تا خودش رو به رخ بقیه بکشه. انگار یه نفر از بیخ موهام رو توی مشت گرفته بود؛ یک لحظه گوش‌ها تیر کشید و کر خالص شدم جوری که فقط چهره سبزه و سیبیل تازه جوونه زده اون کثافت رو جلوی چشم‌هام تصور کردم. تمام قدرتم رو توی دست‌هام ریختم و با شدت به عقب هلش دادم؛ جمعیت یک صدا او کشیدن حالا که تا این‌جا پیش رفتم بهتره کار این کثافت رو یک سره کنم تا بفهمه هرکسی وسیله دستش نیست. اون هم از حرکتم عصبی شده بود با سرعت سمت هم قدم برداشتم؛ اون‌قدر عصبی شده بودم که اجازه کوچک‌ترین حرکت رو بهش ندادم، تو یه حرکت پای راستم رو صد و هشتاد درجه بالای سرم بردم. توی اوج انفجار بودم الان وقت یه آپ چاگی درست و حسابی بود، برای همین لپ‌هام رو باد کردم و پام رو با سرعت توی صورت کسی کوبیدم و روی پاشنه پای چپم چرخیدم. درحالی که از شدت حرص نفس نفس میزدم دستی به موهای مشکی رنگم کشیدم. خالی شده بودم اون‌قدر که حس می‌کردم مثل جیوه‌ روی آب شناورم. پچ پچ‌های بقیه یهو خفه شد همه از این حرکت سریع و غیر منتظره جا خورده بودن حتی خودم هم باور نداشتم بعد چندسال دوباره طبع فن زدنم گل کنه اون هم آپ چاگی! پچ پچ‌ها مبهم بود ولی فقط تونستم صدای نزدیک‌ترین فرد رو به خودم بشنوم" یا ابلفضل! خونش حلاله! لعنتی بد هدف گرفت!" تعجب کردم تصمیم گرفتم به عقب برگردم و دستاوردم رو تماشا کنم ولی با دیدن اون آدم اشتباهی روی زمین خون توی بدنم یخ زد! آ... خه م... چطوری ای... ن ضربه به اون خورد؟!

" بخدا می‌کشتش! من قسم می‌خورم زنده زنده چالش می‌کنه" " لعنتی ببین رو کی پیاده کرد فن به اون خفنی رو! عجب دعوایی بشه امروز"

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عالییییییییییی بود????

شت? ظاهرا به چخ رفته???

پپپپپپپپپپپپپپپپپپپاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

ادامه شو میخوام???

  • Like 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت46

نگاه پر از تعجبم رو به پسر مو بور و قد بلندی انداختم که دهنش خونین و مالین شده بود؛ چهره‌اش داد می‌زد که درد توی کل وجودش پیچیده و حتما دلش می‌خواد خفه‌م کنه. روی زمین خیمه زده بود و با صورتی که از درد جمع شده بود به خون لبش دست می‌کشید. حدود سه نفر بالای سرش نشسته بودن و کمک می‌کردن تا زخمش رو پاک کنه. اون‌قدر بهت زده بودم که پاهام با شدت به کف زمین چسبیده بود. کر شده بودم صدای پچ پچه‌های اطرافم رو نمی‌شنیدم؛ انگار توی وجودم خربار‌ها یخ درحال آب‌ شدن بود. آخه من چی‌کار کردم؟! چجوری اون ضربه لعنتی به این پسر بیچاره خورد؟! خدایا یعنی الان چی می‌شه؟! من اخراج ب‌م چه خاکی به سرم بکنم؟ آقای نعمتی گفت اعتبار مدرسه ولی من احمق با گندی که زدم بالاخره خرابش کردم. نگاه پر از نفرتم رو به اون پسر سبزه پوست و دراز انداختم جوری که انگار به هدفش رسیده باشه بهم زل زده بود. کثافت برای من تله گذاشته بود ولی آخه به چه جرمی؟! طولی نکشید که دوتا پخمه هم وارد جمعیت شدن و با دیدن اون پسر بور روی زمین اوی بلندی کشیدن. اون لحظه مسخره بازی‌های اون دونفر هم به استرسم دامن می‌زد هم حالم رو بدتر می‌کرد. سامان چشم بادومی درحالی که دهنش می‌جنبید بالحن لوده‌ای گفت:

- ای وای! اکبری! چی‌شدی تو پسر؛ لولو تو رو خورد.

طولی نکشید که پویای چندش درحالی که دهنش پر بود از بیسکوییت کاکائویی بریده بریده گفت:

- داداش بروسلی رو نمی‌بینی؛ این فرید اکبری دربرابرش کاه خشکه.

هرچقدر که بیشتر به حرف‌های اون دوتا مسخره توجه می‌کردم، حالم خراب ‌تر می‌شد. توی دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا یه همچین خبطی کردم. همهمه جمعیت دیگه رسما هوا رفت و با بلند شدن اون پسر از روی زمین شدت گرفت؛ مثل یه میخ سرد روی زمین بودم و حرف‌های دیگران مثل پتک تو سرم می‌خورد و بیشتر توی زمین فرو می‌رفتم. با صدای دو عدد آشغال نفسم رو با حرص بیرون دادم الان فقط متلک‌های اون دوتا کثافت رو کم داشتم! مهران با خنده و لحن متلک بارش گفت:

- ای داد! نیما داداش این‌جا رو ببین! اوف زده فرید جونو داغون کرده وای وای! الان چی‌میشه به‌نظرت.

نیما با لحن طعنه آمیزش جواب داد:

- هیچی داداش سوگولیا میوفتن به جون هم. 

طولی نکشید که رامین با همون لحن خونسرد و ریلکسش تشر زد:

- شما دوتا احمق خواهشا آتیش بیار معرکه نباشید.

مهران با همون لحن پر طعنه و سرخوش جواب داد:

- اتفاقا همینش قشنگه! خدایی خیلی سخته، تو دو روز دهنت این‌جوری آچارکشی بشه.

از همهمه جمعیت صدایی نظرم رو جلب کرد"اوه رسما سوگولی اکبری رو نابود کرد!" با این حرف‌شون اساره نا مستقیم داشتن کا این پسر نسبت فامیلی با معاون داره؛ ای داد شیوای احمق گور خودت رو کندی اونم با پای خودت. بخدا اگه از این هلاکت خلاش ب‌م پای راستم رو از بیخ قطع می‌کنم. " رفیق خر نباش؛ اگه اون سوگولی اکبری باشه، این یارو جدیده هم سوگولی نعمتیه ندیدی می‌گن چقدر هواش رو داشته روز اولی!"

دلم می‌خواست داد بزنم خفه‌شید، دلم می‌خواست با صدای بلند نعره بزنم خفه‌شید اما حیف که توانش رو نداشتم، آخه این ضربه لعنتی چرا باید خطا بره! بی‌توجه به حرف‌های مفت‌شون به همون پسر مو بور و قد بلند که گوشه لبش خونی و قرمز بود و با عصبانیت سمتم گام برمی‌داشت زل زدم. منتظر هر اقدامی ازش بودم؛ با شدت به یقه‌م چنگ زد و چنان نعره‌ای کشید که پرده گوشم پاره شد و گوشت تنم از ترس و خجالت آب شد:

- کثافت روانی مرض داری؟ هان؟ تازه وارد آشغال جدیدا خیلی دور برداشتی؛ آمارت دستم هست که نیومده داری چه غلطایی می‌کنی. ولی امروز کارت تمومه، حالیته! من مثل این و اونو و اون نیستم که ولت کنم.

آب دهنم رو قورت دادم و به چشم‌های عسلی رنگش با مظلومیت زل زدم؛ حس کردم در برابرش یه موش کوچیکم حس حقارت بهم دست می‌داد. داشتم با گوشت و استخون طعم تحقیر رو حس می‌کردم، اون نگاهای لعنتی به این حسم دامن می‌زد. با صدایی که از دور فریاد کشان بهمون نزدیک می‌شد، با ترس سرم رو به سمت پله‌های در ورودی چرخوندم و یک مرد کت و شلوار خاکستری رو خط کش به دست دیدم. تقریبا همسن و سال آقای نعمتط بود ولی کمی جوون‌تر؛ دستی توی موهای مشکی و سفیدش کشید و سبیل‌های دسته موتوریش رو تاب داد با غضب ابروهای پرپشتش رو درهم کشید و بهمون نزدیک شد. این مصادف بود با انفجار جمعیت و موج حرف‌های نگران کننده‌شون که استرس رو به جونم می‌نداخت؛ خدایا عجب غلطی کردم! خدایا خودت کمکم کن، آخه توی همچین زمانی معاون باید مدرسه چرا باید سر برسه. خدایا من که اشتباهی نکردم، آخه مگه از عمد بود! بهمون نزدیک شد و چشم‌هاش رو ریز کرد با دیدن فک خون اومده اون پسر نعره بلندی کشید:

- فرید جان، فکت چی شده؟!

همون پسر درحالی کا دستش رو روی فکش فشار می‌داد تا خونش بند بیاد با طعنه گفت:

- هه! آقای اکبری تازه می‌پرسید کی این‌کارو کرده! این تازه وارد احمق دو روزه کل مدرسه رو به گند کشیده. از کتک زدن بچه‌ها گرفته تا گند زدن به دستشویی معلمین.

چشم‌های معاون از حدقه زد بیرون و با عصبانیت بیشتر ابروهاش رو گره کرد؛ خط کش فلزیش‌ رو سمت صورتم گرفت و داد زد:

- به به! روز اولی چه دست‌‌آوردهای درخشانی هم داشتین! تشریف بیارید دفتر اگه خسته نمیشید چایی و شیرینی درخدمت باشیم.

با تعجب به دهن اون اون پسر مو بور و دراز زل زدم! 

با تهمتی‌هایی که بهم زد رسما برق سه فاز از سرم پرید؛ من کی یه همچین خطبی کرده بودم و خودم خبر نداشتم! چه لزومی داشت ساکت باشم؟ بخاطر دفاع از خودم و یه لگد که تازه اون هم اشتباهی توی صورت یه شخص عوضی خورده خودم رو چرا باید ببازم؟! با صدایی که سعی در بم نشون دادنش داشتم لب زدم:

- این چه خطبی بوده که من خودم خبر نداشتم؟! تو کجا بودی که این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی. یه تازه وارد آشغال خیلی بهتر از یه دانش‌‌آموز قدیمی پست فطرت و بد دهنه.

  • Like 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت47

اکبری خط کش فلزی دستش رو محکم‌تر توی دستش فشار داد و با جدیت تشر زد:

- کی گفت حرف بزنی؟ مگه نگفتم گم‌شو دفتر؟ از رفتارت مشخصه که چقدر دانش آموز بی‌ادب وگستاخی هستی. چه جرئتی در خودت دیدی که برترین دانش‌آموز پایه یازدهم ادبیات و کل مدرسه اندیشه رو به باد کتک گرفتی، از شعور فرید بوده که جوابت رو نداده. فکر کردی از زیر دست من می‌تونی در بری؟ قبل اخراج کلی باهات کار دارم. راه بیوفت.

مات و مبهوت به اکبری زل زدم؛ چطور می‌تونست ان‌قدر سر سری و کورکورانه تصمیم بگیره! آخه آدم‌های این‌جا چشون شده؟ چرا هیچ‌کس لب باز نمی‌کنه تا بگه من یه همچین غلطی نکردم! چرا برای ترس از یه نمره دو نمره خفه می‌شن؟! بغض آهسته و آروم به گلوم چنگ می‌زد، حتی بغضم مظلوم و آروم شده بود. اما اگه خفه می‌شدم می‌ترکیدم برای همین سعی کردم چهره‌م رو مصمم نشون بدم و با اطمینان و خونسردی کاملا ظاهری جواب دادم:

- خیلی ببخشید؛ ولی اگه برترین آدم جهان هم توی این مدرسه درس بخونه، ولی دروغگو باشه ارزش نگاه کردن هم نداره.

فرید کثافت با خونسردی بهم زل زده بود؛ اصلا عصبانیت چند دقیقه پیش توی صورتش دیده نمی‌شد. چهره‌اش به آدمی می‌خورد که یه حامی محکم داره و دلش قرصه. توی دلم آشوب به پا شد؛ آره آره همه‌ش نقشه اون کثافت‌هاست همه به ترتیب این برنامه رو چیدن. قسم می‌خورم کار خود خودشونه؛ آخه این حجم کثافت بودن توی چند نفر چطور ممکنه؟ خدایا این چه خبطی بود که کردم؟ خدایا این چه بلایی بود که به گناه نکر ه داری سرم میاری؟ داری این‌جوری تاوان اذیت کردن مامان رو ازم پس میگیری. با یادآوری متنی که همیشه نیلوفر برام می‌خوند؛ قدرت گرفتم. چه سخته! اون‌ها لشکر هزار نفره و تو تنها یکی؛ خوب می‌دونی که می‌بازی پس بهتره تا آخرین نفس بتازی.

با خط کش ضربه محکمی به بازوم زد و ولوم صداش رو بالا داد:

- تو سرت به تنت زیادی کرده؟ گمشو دفتر ببینم. پسره احمق، من صد دفعه به نعمتی گفتم از این دانش‌آموزهای علاف و بی‌ادب که معلوم نیست توی چه سطحی تربیت شدن ثبت نام نکنه. 

با حرفی که زد انگار هزاران شیشه توی دلم خورد شدن؛ یعنی من بخاطر دفاع از خودم، تربیت خانوادگی ندارم؟ یعنی به خاطر این اتفاق مسخره و کوچیک من رو از تربیت خانوادگی محروم کردن! دیگه کور و کر شدم سکوت جمعیت و نگاهای کنجکاوشون دیوونه‌ترم کرد برای همین سعی کردم با حرص و غرش کلماتم رو ادا کنم:

- گویا شما باهم نسبت فامیلی دارید، درسته! والا من بزرگتر این آقا فرید رو دیدم تربیت خانوادگی داشته یا نداشتم رو یادم رفت. می‌دونید چرا این‌جا بدترین مدرسه تهران به حساب میاد؛ چون معاونی مثل شما داره. به جای تو دهنی زدن و از همه مهمتر درس معرفت یاد دادن رقابت حتی به قیمت دروغ گفتن رو به بقیه یاد دادید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت48

اکبری چشم‌هاش رو باریک کرد و جوری که انگار داره به یه مجرم نگاه می‌کنه با لحن تحقیرآمیزی داد زد:

- بهتره ساکت شی؛ اگه فقط تا سه ثانیه دیگه دفتر نباشی...

دیگه گنجایشم پر شده بود و تاب و توان اون نگاهای مسخره رو نداشتم؛ انگار این آدم بویی از عدالت نبرده بود پس چرا باید باهاش بحث می‌کردم! نذاشتم حرفش تموم بشه و با همون بغض سنگین و لعنتی از پله‌های خاکستری در ورودی بالا رفتم و وارد اون جایی شدم که یه زمانی برام رویا بود؛ اما نه! این‌جا بیشتر شبیه کابوس می‌موند. نمی‌دونم چقدر طول کشید چی‌شد و چجوری گذشت فقط می‌دونم؛ بی‌جون و سراسر بغض روی صندلی طوسی دفتر نشسته بود و از توی پنجره بزرگ روبه‌روم حال زارم رو تماشا می‌کردم. اون‌قدر حالم بد بود که متوجه حضور آقای نعمتی هم نشدم؛ کاش هرچه زودتر می‌رفتم، دلم می‌خواست فقط فرار کنم. 

- چه مشکلی پیش اومده آقای اکبری؟!

با صدای جدی و سرد آقای نعمتی بی جون سرم رو دوختم به دهن اکبری تا ببینم چه دروغی می‌خواد سرهم کنه؛ خط کش فلزی توی دستش رو سمتم گرفت و با عصبانیت داد زد:

- نعمتی من باید از تو بپرسم چه‌خبره! این چه شاگرد بی‌ادب و گستاخیه؟ این مدرسه اسمش بد در رفته، حالا تو امثال این رو این‌جا ثبت نام می‌کنی که اعتبار نداشته‌مون بره!

توی دلم از ته دل پوزخند زدم؛ مگه من چی‌کار کردم؟ قانون خدا رو جا‌به‌جا کردم؟ به خودم لعنت فرستادم از ته دل، از ته مایه‌ی وجودم؛ حتی شانس یه رویای درست و درمون رو نداشتم. حدس می‌زدم آقای نعمتی باورم داره؛ ازش خیلی خجالت می‌کشیدم ولی از رفتارهای اخیرش متوجه شده بودم که چقدر آدم روشن فکر و خوبیه. اما چه فایده؟ آبروی نداشته من بر می‌گرده؟ غروری که جلوی بقیه ارک خورد برمی‌گرده؟ موندن توی این‌جا به چه قیمتی؟! به قیمت شکسته شدن غرورم! 

آقای نعمتی با جدیت کلامش رو کرد به سمتم و درحالی که دستش رو توی ته ریش‌ سفید و مشکیش می‌کشید گفت:

- متین شاگرد بانظمیه؛ پروندش هم موجوده، مگه چه اتفاقی افتاده که این‌قدر شاکی شدی؟!

اکبری معترض خط کش توی دستش رو به میز قهوه‌ای وسط دفتر کوبید و جواب داد:

- ای بابا! نعمتی تو چرا چشم و گو‌ت رو بستی؟ بیا برو فک فرید رو ببین! زده فک بچه رو داغون کرده! تازه این مورد اول نیست که گزارش شده در دستشویی معلمین هم همین بی‌نظم بی‌خاصیت خراب کرده. ما بی‌نظم داشتیم؛ ولی توی کدوم یکی ضرب و شتم بچه‌ها وجود داشت؟! من با چشم‌های خودم دیدم نعمتی پس تو هم کتمان نکن. این مدرسه ناسلامتی امسال برنامه‌های محرمانه داره...

توی وجودم یه چیزی سرازیر شد؛ این‌ها دیگه چه تهمت‌هایی بودن؟ آخه چطور این‌قدر راحت آینده یه دانش‌آموز رو بازیچه می‌گرفت؛ خدایا من چی بگم؟ خدایا تو که شاهد و گواه بودی! پس چرا این جماعت دارن برای من حکم می‌برن؟

آقای نعمتی درحالی که از درهم ریخته‌گی چهره‌اش معلوم بود به‌شدت بهم ریخته با ناباوری لب زد:

- متین! این اتفاقات کار تو بوده؟ 

مکث کرد؛ مکثی که وجودم رو به لرزه در آورد. دستی به کت و شلوار قهوه‌ای رنگش کشید و اخم‌هاش به‌شدت درهم گره خورد:

- منم شنیده بودم؛ اما باور نکردم. متین تو می‌دونی توی چه مدرسه‌ای هستی؟ من به سبب شرایط خاصی که داشتی ثبت نامت کردم؛ اعتبار مدرسه‌م رو دستت دادم این بود جوابم؟ ضرب و شتم دانش‌آموز دیگه چه صیغه‌ایه؟ توی همین روز اول باید ثابت می‌کردی که مثل بقیه هستی؟ اعتبار مدرسه بازیچه تو نیست واقعا در حیرتم! تو همون بچه آروم و ساکت دروز قبلی؟ متاسفم متین جان اعتبار نداشته این مدرسه بازیچه تو نیست.

پوشه صورتی رنگی رو روی میز قهوه‌ای گذاشت و بی‌روح بهم زل زد.

با تک تک حرف‌های آقای نعمتی فقط توی خلاء فرو رفتم؛ دست‌هام شروع به لرزیدن کرد و اشک‌هام دیگه دلیلی برای پنهون شدن نداشتن. ان‌قدر توی شوک بودم که با شدت اشک‌هام رو پس زدم تا مطمئن بشم کسی که روبه روم نشسته آقای نعمتیه؛ خودش بود، آره خودش بود. چقدر مصمم قضاوتم کرد؛ اون لحظه از نزدیک کس زندگیم انتظار اون قضاوت رو داشتم بجز آقای نعمتی که حس می‌کردم جای بابا رو توی مدرسه برام پر کرده. ولی نه! یه پدر هیچ‌وقت بچه‌شو قضاوت نمی‌کنه؛ اگه قضاوت کنه هیچ‌وقت نا امیدش نمی‌کنه. خاک بر سرم که به حرف مامان گوش ندادم؛ خاک بر سرم که به‌خاطر این دنیای اشتباه تنها سایه سر زندگیم رو رنجوندم. کم آوردم، خیلی زیاد بهترین راه این بود که ته مونده غرور نداشته‌م رو بردارم و برم از جایی که ارزش غرور مثل ارزش دستمال کاغذی استفاده شده می‌مونه.

با سرعت از روی صندلی طوسی رنگ دفتر بلند شدم و سمت میز قهوه‌ای گام برداشتم پوشه صورتی رو از روی میز برداشتم و تشکر زیر لبی کردم؛ به‌خاطر غروری که خرد شد و انگیزه‌ای که تحلیل رفت. بی‌توجه به حرف‌هایی که توی دفتر رد و بدل شد با سرعت تن بی‌جونم رو سمت در کشیدم. وارد راهروی عریض شدم و سمت اون حیاط کذایی روون شدم؛ تنها کلمه‌ای که مدام تکرارش می‌کردم یه چیز بود" ازتون متنفرم؛ از همتون متنفرم"

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت49

از وجودم آتیش می‌بارید کار اون کثافت‌های آشغال بود. اون مهران بی‌شرف گفته بود، اون کثافت تهدیدم کرده بود. خدا جواب‌شو بده؛ خدا جواب کار همه‌شون رو بده. با سرعت کیف قهوه‌ای رنگ چرمیم رو از روی پله‌های ورودی برداشتم و روی کوله‌م گذاشتم برای آخرین‌بار به جمعیتی که پایین صف گرفته بودن و با نگاهای مسخره‌شون حالم رو بدتر می‌کردن زل زدم. ‌دیگه تحمل نداشتم پس با سرعت از از پله‌ها سرازیر شدم اما با صدای آشنایی که از پشت سرم اومد با سرعت به عقب برگشتم:

- اوخی شرایطش خاصه بچه! نگاه پر نفرتم رو به سبزی چشم‌هاش دوختم؛ رامین با سرعت تشر زد:

- خفه شو داداش.

مهران کثافت که در پوست خودش نمی‌گنجید داد زد:

- ای داد! اعتبار مدرسه رو دادن دستش!

وباز صدای مسخره سامان که با جویدن آدامسش همراه بود:

- نگو اصلا این یارو سوگولی نبوده داداشام! اینو زودتر از اون‌چه انتظار داشتیم پرتش کردن بیرون!

توی دلم غریدم" حالتون رو می‌گیرم" اما ای دل غافل! 

این‌دفعه نوبت به آخرین نفر یعنی پویای کثافت رسید؛ درحالی که دستش روی صورتش بود، با لودگی و نمایشی گریه می‌کرد:

- ای وای بابام بابام! آخه به کدامین گناه! لاقل مثل مگس پرتش نمی‌کردید بیرون که دل من آتیش نگیره. 

سامان عوضی با لودگی توی سرش کوبید و درحالی که آدامسش رو می‌جویید نمایشی گریه کرد و ضربه آرومی توی سرش زد:

- ولی ایول فک فرید سوگولی رو خوب پایین آورد؛ چه فایده که مثل مگس انداختنش بیرون. 

اون لحظه فقط یه چیز رو دیدم و فقط یه حرکت به ذهنم رسید؛ به سرعت از کنار‌شون رد شدم و سمت سطل آب پشت سرم گام برداشتم چون فاصله دوری از هم نداشتیم سطل آبی رنگ نیمه پر و آمیخته با لجن رو توی صورت تک تک‌شون پخش کردم حتی عده‌ای هم توی صف کلاس خیس از آب لجن شدن. با حرص بدون این‌که ذره‌ای بررسی کنم که چه حالتی دارن غریدم:

- روح شماها کثیفه؛ اگه با آب شما رو خیس می‌کردم، لجن‌زار وجودتون با آب آمیخته می‌شد و ذره‌ای فایده نداشت. پس با لجن روحتون رو شستم تا بفهمید، بالاتر از سیاهی رنگی نیست. 

بدون این‌که به چهره‌ یک نفر هم نگاه کنم به آب پخش شده روی زمین زل زدم و دست کسی رو دیدم که با شدت کف دستش ضربدر می‌کشید؛ همونطور که سرم پایین بود با لحن خونسردم لب زدم:

- هرکی بوده؛ بد ضربه زده! هم به جسم شماها هم به روح‌‌تون، مخصوصا تویی که الان داری منو توی ذهنت خفه می‌کنی. شماهایی که نمی‌خواید تمیز بشید، لجن وجودتون رو به آدم‌هایی مثل من و امثال من تزریق نکنید. من که رفتم؛ طبق خواسته شماها، ولی بدونید که خدا جوابتون رو میده.

فقط قدم‌های بلندی رو سمت خودم حس کردم و آروم سرم رو بالا بردم، نیمایی رو دیدم که غرق در آب بود و پیراهن سفید مدرسه‌ش به بازوهای عضله‌ایش چسبیده بود. طبق حرکتی که انتظار داشتم یقه لباسم رو توی مشت گرفت و غرید:

- تو چه خری هستی که فلسفه لجن وجود راه انداختی هان؟! 

جلوتر و با گستاخی جواب دادم:

- همون کسی که تک به تک از وجودم توی این مدرسه می‌ترسید.#پارت49

از وجودم آتیش می‌بارید کار اون کثافت‌های آشغال بود. اون مهران بی‌شرف گفته بود، اون کثافت تهدیدم کرده بود. خدا جواب‌شو بده؛ خدا جواب کار همه‌شون رو بده. با سرعت کیف قهوه‌ای رنگ چرمیم رو از روی پله‌های ورودی برداشتم و روی کوله‌م گذاشتم برای آخرین‌بار به جمعیتی که پایین صف گرفته بودن و با نگاهای مسخره‌شون حالم رو بدتر می‌کردن زل زدم. ‌دیگه تحمل نداشتم پس با سرعت از از پله‌ها سرازیر شدم اما با صدای آشنایی که از پشت سرم اومد با سرعت به عقب برگشتم:

- اوخی شرایطش خاصه بچه! نگاه پر نفرتم رو به سبزی چشم‌هاش دوختم؛ رامین با سرعت تشر زد:

- خفه شو داداش.

مهران کثافت که در پوست خودش نمی‌گنجید داد زد:

- ای داد! اعتبار مدرسه رو دادن دستش!

وباز صدای مسخره سامان که با جویدن آدامسش همراه بود:

- نگو اصلا این یارو سوگولی نبوده داداشام! اینو زودتر از اون‌چه انتظار داشتیم پرتش کردن بیرون!

توی دلم غریدم" حالتون رو می‌گیرم" اما ای دل غافل! 

این‌دفعه نوبت به آخرین نفر یعنی پویای کثافت رسید؛ درحالی که دستش روی صورتش بود، با لودگی و نمایشی گریه می‌کرد:

- ای وای بابام بابام! آخه به کدامین گناه! لاقل مثل مگس پرتش نمی‌کردید بیرون که دل من آتیش نگیره. 

سامان عوضی با لودگی توی سرش کوبید و درحالی که آدامسش رو می‌جویید نمایشی گریه کرد و ضربه آرومی توی سرش زد:

- ولی ایول فک فرید سوگولی رو خوب پایین آورد؛ چه فایده که مثل مگس انداختنش بیرون. 

اون لحظه فقط یه چیز رو دیدم و فقط یه حرکت به ذهنم رسید؛ به سرعت از کنار‌شون رد شدم و سمت سطل آب پشت سرم گام برداشتم چون فاصله دوری از هم نداشتیم سطل آبی رنگ نیمه پر و آمیخته با لجن رو توی صورت تک تک‌شون پخش کردم حتی عده‌ای هم توی صف کلاس خیس از آب لجن شدن. با حرص بدون این‌که ذره‌ای بررسی کنم که چه حالتی دارن غریدم:

- روح شماها کثیفه؛ اگه با آب شما رو خیس می‌کردم، لجن‌زار وجودتون با آب آمیخته می‌شد و ذره‌ای فایده نداشت. پس با لجن روحتون رو شستم تا بفهمید، بالاتر از سیاهی رنگی نیست. 

بدون این‌که به چهره‌ یک نفر هم نگاه کنم به آب پخش شده روی زمین زل زدم و دست کسی رو دیدم که با شدت کف دستش ضربدر می‌کشید؛ همونطور که سرم پایین بود با لحن خونسردم لب زدم:

- هرکی بوده؛ بد ضربه زده! هم به جسم شماها هم به روح‌‌تون، مخصوصا تویی که الان داری منو توی ذهنت خفه می‌کنی. شماهایی که نمی‌خواید تمیز بشید، لجن وجودتون رو به آدم‌هایی مثل من و امثال من تزریق نکنید. من که رفتم؛ طبق خواسته شماها، ولی بدونید که خدا جوابتون رو میده.

فقط قدم‌های بلندی رو سمت خودم حس کردم و آروم سرم رو بالا بردم، نیمایی رو دیدم که غرق در آب بود و پیراهن سفید مدرسه‌ش به بازوهای عضله‌ایش چسبیده بود. طبق حرکتی که انتظار داشتم یقه لباسم رو توی مشت گرفت و غرید:

- تو چه خری هستی که فلسفه لجن وجود راه انداختی هان؟! 

جلوتر و با گستاخی جواب دادم:

- همون کسی که تک به تک از وجودم توی این مدرسه می‌ترسید.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت50

نیما پوزخند عصبی زد؛ بقیه همچنان توی شک اون حرکت بودن. نیما دست‌هاش رو مشت کرد و هر لحظه منتظر این بودم که برای بار آخر مشت، آخر رو روی صورتم پیاده کنه. با شدت یقه‌م رو ول کرد و غرید:

- اونی که باید بترسه تویی؛ در افتادن با ما از اونچه‌ که فکرش رو می‌کنی وحشتناک‌تره.

پوزخند پر از دردی زدم و با همون لحن به اصطلاح خونسرد ولی از درون آتیشیم لب زدم:

- هه! وحشتناک؟ دستات می‌لرزه پسر جون؛ از ترس زیاده نه؟ خیالت راحت من که دارم می‌رم ولی به خداوندی خدا به همون خدایی که شاهد و گواه می‌گیرمش اگه راهی برای موندن داشتم می‌موندم و به همه‌تون نشون می‌دادم؛ عدالت یعنی چی، اما...

بغض مجالم نداد برای آخرین بار به چهره غرق در عصبانیت مهران؛ چهره بهت زده نیما و خونسردی رامین؛ بی‌خیالی و پوزخند پویا و عصبانیت سامان... 

لبخند کذایی فرید؛ اخم‌های در هم امید خودشیرین و هرکسی که برای بار اول دیدمش و برای یک ثانیه توی دنیای رویاهام باهاش خاطره ساختم نگاه کردم و رفتم؛ رفتنی که بیشتر شبیه فرار بود. عجیب بود که مهران کاری نکرد؛ پس نکته خوبش این بود که درس گرفته. 

*** 

به محض اینکه در خونه باز ‌شد خودم رو مثل یه زندانی پرت کردم توی خونه و با حال زارم زدم زیر گریه اون‌قدر که چشم‌هام باز نمی‌شدن؛ از درد دلم چی‌ می‌گفتم؟! از غرور شکسته شدم چی‌ می‌گفتم؟ عمه با دیدن حال زارم، لحظه‌ای پس افتاد. مثل یه مادر بی‌قرار سمتم دوید و ضربه‌ای به سرش کوبید، درحالی که بغض به سرعت راه گلوش رو باز کرده بود داد زد:

- یا حضرت ابلفضل! یا جد سادات! الهی پیش مرگت بشم؛ چی‌شدی تو دخترم؟! چی‌شدی تو فدات بشم.

با بغض عمه گریه‌م شدت گرفت؛ اون‌قدر حالم زار بود که از ته دلم توی بغل عمه گریه کردم. خدایا غرورم رفت، رویام رفت، مامانم رفت، بابام رفت... حالا من چی‌دارم؟ خدایا من دیگه چی‌دارم! آخه خدایا تو که عادلی، بگو من چی‌کار کردم هان؟ خدایا خسته‌م از جماعتی که با یه لگد دیوار بلند غرورم رو از هم پاشوندن. توی خیابون با دیدن قیافه‌م خردم کردن؛ کل فامیل با بخاطر رویام مسخره‌م کردن؛ مامانم ازم خسته شد و رفت... 

عمه اشک کنار چشم‌های چروک شده‌اش رو پاک کردم و سرم رو توی دست‌هاش گرفت؛ گریه مجالم نمی‌داد و موج بغضم بیشتر به ساحل گلوم فوران می‌کرد. عمه با گریه گفت:

- الهی بمیرم برات من دختر! کدوم بی‌شرفی این حال و روز رو برات درست کرده؟! کی؟ اون نریمان بی‌شرف پیدات کرده؟ توی مدرسه چیزی شده؟

گریه لحظه‌ای مجال حرف زدن بهم نمی‌داد، فقط با حال زارم چیز‌های نامفهومی که خودم هم نمی‌دونم چی‌هستن رو زمزمه می‌کردم. عمه بوسه‌ای به پیشونیم زد و با شدت اشک‌های صورتش رو پس زد؛ کمک کرد از روی زمین بلند بشم و سمت حال هدایتم کرد. حجم بدنم رو روی کاناپه بنفش رنگ ول کردم و با ناباوری به نقطه نامعلومی خیره شدم، عمه سرم رو توی دستش گرفت و با آرامش لب زد:

- گریه کن فدا بشم؛ قشنگ خودتو از هر احساسی خالی کن.

اما دیگه اشک چشم‌هام خشک شده بود، دیگه توانایی کتمان کردن رو نداشتم دلم مثل باروت منفجر شد و سفره دلم رو برای عمه باز کردم؛ سکوت کرده بود مثل همیشه منطقی و آروم به حرف‌هام گوش می‌داد. نه دعوام می‌کرد، نه به‌خاطر حرکت‌هایی که کرده بودن سرزنشم می‌کرد؛ فقط مثل یه آدم منطقی بهم گوش می‌داد. از غرور شکسته شدم گفتم؛ از داغ حرف‌های آقای نعمتی که اون لحظه بدترین سیلی روی صورت روحم بود، از اون اکبری بی فکر و کار غیر منطقیش و از هرآنچه که باید... طولی نکشید که دستی به موهای بلندِ سفید و مشکیش کشید و نگاه خونسردش رو به چشم‌های قهوه‌ای رنگم دوخت. درحالی که با دست موهاش مشکی رنگ کوتاهم رو مرتب می‌کرد، با خونسردی لب زد:

- شعور هر آدم بسته به نوع خانواده اون نیست؛ بلکه بسته به ذات اونه. رفتار و کردار هر شخص نشان از این میده که اون شخص تا چه حد خوی آدمی و تا چه حد خوی حیوانی داره. یه ببر می‌دره؛ چون توی ذاتشه ولی یه آدم می‌دره، چون می‌خواد نشون بده که سلطان جنگل آدم‌هاست. 

بوسه‌ای به گونم زد و از روی مبل بنفش بلند شد:

- من باید اون معاون احمق رو ببینم؛ همچنین باید اون نعمتی رو ببینم که مثلا مدیریت یک مدرسه دستشه. شیوا کارت درست بود؛ در هر صورت تو روی بزرگتر نباید ایستاد، اما توی روی آدم بی‌شعور چرا. من میرم مدرسه مراقب دنی باش.

با سرعت از جا بلند شدم؛ شخصیت عمه ذره‌ای ارزش رفتن به اون مکان رو نداشت. من که خرد شدم؛ پس چرا عمه باید غرورش رو پای من میذاشت. با بی‌قراری و بغض معترض جواب دادم:

- عمه تو شخصیتت رو واسه رفتن به اون‌جا خرد نکن. خواهش می‌کنم. 

عمه با اخم و جدیت کلامش درحالی که پالتوی مشکی رنگش رو از روی کاناپه برمی‌داشت نگاه پر از معناش رو به صورت رنگ پریده‌ام دووند:

- شیوا! من نه تنها برای تو بلکه برای اون پسرهایی که وضع‌شون رو برام تعریف کردی دارم می‌رم اون‌جا. می‌خوام برم ببینم؛ چه بچه‌هایی اون‌جا درس می‌خونن، معلوم نیست طفلکا چه ضربه روحی به جسم و روح‌شون وارد سده که این‌جوری روح خودشون رو تسکین می‌دن. بدون شیوا! بدون غرور هر آدم از فقیر گرفته تا پولدار از عقب مونده گرفته تا آدم سالم خمیر بازی نیست که بازیچه دست گرگ توی لباس گوسفند باشه. 

پالتوی مشکی رو تنش کرد و موهاش رو با کلیپس آبی رنگش بست سمت راهرو ورودی و خروجی حرکت کرد و شال قرمزش رو از روی آویز برداشت و روی سر گذاشت. کفش‌های پاشنه بلند نیلی رنگش رو به پا کرد. انگشت اشارش رو سمتم گرفت و با صدای رسایی از اون فاصله داد زد:

- شیوا ذهنت رو ذره‌ای درگیر نکن؛ نه زنگ بزن و بپرس که چی‌شده، نه به این فکر کن که آیا من به اون‌جا برمی‌گردم یا نه. یادت باشه؛ فکر بیشتر، زجر بیشتر. اصلا به این‌ ماجرا فکر نکن سعی کن ذهنت رو به بازی بگیری، یادت باشه ذهنت هرچقدر هم قوی باشه باز هم تحت فرمان تو قرار داره. حتی بشین با دنی بحث کن؛ با گوشی سرگرم شو بزن برقص و شاد باش تا من برگردم. اوکی؟

یه لحظه حس کردم دلم می‌خواد بپرم بغل خدا و داد بزنم؛ خدایا خیلی چیز‌ها ر

  • Like 4
لینک به دیدگاه

#پارت51

***

- شپشو ‌شپشو پاشو! چقدر می‌خوابی، پاشو پاشو.

شکاف چشم‌های قهوه‌ای رنگم رو باز کردم تا لگد محکمی حواله دهن کج اون شپشوی مضحک بکنم؛ پای راستم رو بردم بالا و به یاد حرکت انتحاری که صبح زده بودم لگدم رو به سمت جلو پرت کردم که به جسم نرمی برخورد کرد. آخیش پس بالاخره خورد به فرق سر خود کثافتش؛ صدای جیغ نازکش هم نتونست من رو از خواب نازم منصرف کنه. خمیازه‌ای کشیدم و بالشت آبی رنگ مخملی تخت رو بغل کردم. نمی‌دونم چی‌شد که چنان سوزشی رو روی یکی از پاهام احساس کردم که مثل برق گرفته‌ها از روی تخت بلند شدم و نعره بلندی کشیدم که سقف اتاق ریخت:

- یا ابلفضل؛ وای پام یا جد سادات پام پام پام...

پام رو توی دست گرفته بودن و جیغ می‌زدم؛ تازه فهمیدم دنی شپشو بهش نوک زده. 

- آخیش دلم خنک شد؛ پای شپشو رو نوک زدم، آخیش دلم خنک شد.

دلم می‌خواست تار تار پرهاش رو بکنم؛ خدایا این‌قدر حقیرم که یه کاسکوی دو هزاری پرشپش و کثیف یه همچین بلاهایی رو به سرم میاره. حیف که پندشم می‌شد که بهش دست بزنم وگرنه جفت پاهاش رو می‌گرفتم با چاقو می بریدم و از هم سوا می‌کردم. درحالی که سوزش نوک وامونده خاکستزیش رو روی پای قرمز شده‌م حس می‌کردم، همین‌طور که پام رو مالش می‌دادم با ناله گفتم:

- خدا بزنه به کمرت؛ آخه تویی که زبونت سه هزار متره و زورت زیاد چطور سلطان جنگل نشدی من موندم! خبر مرگت عمه اومده یا نه؟

با همون صدای چندش و دورگه‌اش در حالی که روی صندلی میز توالت فیروزه‌ای روبه روی تخت ایستاده بود، چنگال چندش‌آور پاش رو به صندلی مالید و گفت:

- صنم جونم نیومده؛ صنم جونم نیومده. قربونش بری، قربونش بری، قربونش بری.

با ناله دستی به پای راست و قرمز شده‌ام کشیدم با حرص میون حرفش پریدم و داد زدم:

- تو و هفت جد آبادت قربون عمه من برید و برنگردید. ببینم تو خونه زندگی نداری؟ آره دیگه نداری لابد! حیوون رو از جنگل جمع کنن بیارن تو خونه به این بزرگی بی جنبه می‌شه. ببینم تو چرا همش تو اتاق من پلاسی؟! هان! مرده مرگ...

با جهشی که به سمتم داشت چنان جیغ بنفشی کشیدم که در و دیوار اتاق لرزید؛ جیغ زنان از در اتاق خارج ‌دم و در رو به روی اون وحش آمازونی بستم. گوشیم رو از توی جیب شلوار جین سبز رنگم درآوردم و دستی به تی‌شرت پسرونه و بلند سفیدم کشیدم. ساعت ده و نیم صبح رو نشون می‌داد؛ نمی‌دونم چه زمانی از اون اتفاق کذایی می‌گذشت ولی دلم ندای بد می‌داد. آخه عمه این همه مدت اون‌جا چی‌کار می‌کنه؟! نفسم رو با حرص فوت کردم و دستم رو به نرده قهوه‌ای راه پله تکیه دادم، از پله‌های سفید پایین اومدم و سفیدی کم‌رنگ کاور سیاه گوشیم رو با دست پاک کردم. پردهای سفید و بنفش خونه رو کنار زدم، تا نور خورشید مستقیم وسط حال بزرگ قرار بگیره. چه‌قدر خوب بود که دیگه اون‌قدر ذهنم مشغول اون اتفاق مسخره و چرت نبود! 

دلم می‌خواست تمامش رو از توی ذهنم دیلیت کنم و فقط به آینده داشته یا نداشته‌ام فکر کنم؛ توی اینکه دلم می‌خواست در آینده یه پسر آدم حسابی باشم هیچ شکی نبود، حتی از قبل بیشتر مصمم بودم. مادری که توی حال این روزهای من شریک نبود و حتی یه زنگ خشک و خالی هم بهم نمی‌زد؛ چطوری توی تصمیم آینده من سهیم باشه؟! 

سعی کردم افکار آزار دهنده رو از ذهنم پاک کنم؛ سمت آشپزخونه حرکت کردم و اپن رو دور زدم. در کابینت شکلاتی کنار گاز رو باز کردم و شکلات صبحانه داخلش رو بیرون آوردم. روی میز ناهار خوری قهوه‌ای نشستم و پاهام رو ازش آویزون کردم. خبری از اون جانی روانی نبود! خدا می‌داند توی اتاق بی‌زبون چه غلطی داره می‌کنه! هنوز هم در عجب بودم که عمه چطوری یه همچین شپشوی بد دهنی رو توی خونه راه داده اون هم چند سال! درشکلات رو باز کردم و با بی‌میلی انگشت اشارم رو توی شکلات فرو بردم و کمی شکلات به دهن گذاشتم؛ از عادت‌های همیگشیم بود و عمرا اگه می‌تونستم اصلاحش کنم.

با باز شدن در خونه از روی میز پایین پریدم چون حتم داشتم عمه پدرم رو درمیاوردم اگه من رو بدون قاشق و روی میز می‌دید. دست‌هام رو زیر شیر گرفتم و شستم، عمه با خستگی پالتوی تنش رو درآورد و روی صندلی قهوه‌ای رنگ میز ناهارخوری نشست. با کنجکاوی روبه‌روش نشستم و با استرس پرسیدم:

- چی‌شد عمه؟! خوبی؟ چیزی که بهت نگفتن؟

عمه که انگار با حرف من خستگیش رو یادش رفت؛ با حرص کیف پول سورمه‌ایش رو به میز کوبید و با عصبانیت ابروهای سفید و کم پشتش رو درهم کشید:

- اِ اِ اِ! مردیکه بی‌ادب داشت به من درس ادب و احترام می‌داد؛ مردک بیشعور انگار من فرهنگی نیستم! فقط خودش فرهنگی این مملکته؛ صنم رادمهر نیستم اگه نکشونمش دادگاه. فردا می‌رم آموزش و پرورش پدرشو درمیارم. 

نمی‌دونستم منظور عمه کی و چی بود، ولی نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم می‌دونستم عمه این‌جور مواقع دهنم رو پاره می‌کنه پس با دست دهنم رو فشار دادم و با لحنی که خنده داخلش مشهود بود پرسیدم:

- چی‌شده عمه کیو داری می‌گی؟! 

با حرکت ناگهانی که زد سه متر پریدم عقب؛ چنان کیفش رو به میز کوبید که دستم رو روی قلبم گذاشتم. با حرص دستش رو مشت کرد و غرید:

- اون مردک بی‌خاصیت؛ فکر کرده سیبیلای دسته موتوریش رو اصلاح نکنه خبر مرگش خیلی ابهت داره! 

خنده‌م رو خوردم زیرلب آهانی گفتم؛ عاشق وجه اشتراک‌مون شدم. از دسته موتوری گفتنش مشخص بود که داره اکبری رو می‌گه.

با خنده و شیطنت آمیخته پرسیدم:

- عمه آقای اکبری خوشتیپ رو می‌گی دیگه نه؟

و اما با ضربه‌ای که به فرق سرم خورد؛ برق‌های بالاخونه‌م رو خاموش دیدم و ترجیح دادم خفه‌خون بگیرم. عمه مشتی به میز ناهار خوری زد و با لحن پر از عصبانیتش داد زد:

- حالا من می‌گم اون مردک دیپلم ردی هیچی... 

اون نعمتی با اون همه اُبهت خجالت نمی‌کشه خودش رو بازیچه اون مردک قرار میده؟ واقعا خجالت می‌کشم بگم یه زمانی و من و شهروز نعمتی باهم توی بهترین مدرسه تهران همکار بودیم. نه به اون نعمتی و نه به این نعمتی که جو مدیریتی خفه‌ش کرده. 

اخم‌هام رو درهم کشیدم و کنجکاوانه به حرص خوردن عمه زل زدم؛ کار از مزه ریختن هم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت52

گذشته بود. اوضاع خیلی جدی بود؛ خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه اتفاقی افتاده، عمه درحالی که نفسش گرفته بود با دست اشاره کرد که براش آب بیارم. با سرعت باد از روی صندلی بلند شدم و سمت یخچال نقره‌ای کنار ماشین لباس شویی حرکت کردم؛ از توی یخچال بطری شیشه‌ای مخصوص خودش رو برداشتم و در یخچال رو بستم بطری رو روی میز گذاشتم و سر جام نشستم. عمه در بطری رو باز کرد و درحالی که به گوشه شال خودش رو باد می‌زد آب رو یک‌جا سر کشید. این که توی فصل سرما خودش رو باد می‌زد عمق فاجعه رو نشون می‌داد. معلوم بود واقعا عصبی و آتیشی شده؛ خدا میدونه اکبری چی گفته که این‌قدر بهم ریخته. بطری رو ناگهانی روی میز کوبید که با حرکت ناگهانیش از جا پریدم؛ حالا توی اوج عصبانیت سکته‌ام نده صلوات. با گوشه شال خودش رو باد زد و غرید:

- نعمتی بی چشم و رو توی چشم‌های من زل زده و داره میگه ببخشید من اشتباه کردم! یه اشتباهی شده بود و من و اکبری خاکبر سر به اشتباه افتادیم. آخه تو خیلی...

با سرعت توی حرفش پریدم و شونه‌ش رو ماساژ دادم و بوسه‌ای به گونه‌ش زدم. معترض جواب دادم:

- وای عمه، حالا خودتو می‌کشی آخر خدای نکرده! به درک به جهنم آخه ارزش داره که تو این‌جوری حرص بخوری؟ ولشون کن؛ خداراشکر که پرونده متین خدابیامرز رو گرفتم حالا خدا کنه آقای نعمتی مدارکی که ثبت سیستم شده رو پاک کنه که از بیخ راحت بشم. اصلا رفتن من ته حماقت بود؛ ولش کن عمه تموم شد دیگه.

عمه که انگار آتیشش خوابیدنی نبود با همون حرص نهفته توی وجودش کیفش رو به میز کوبید و داد زد:

- آخه می‌دونی از چی می‌سوزم؟! اون مردک بی ادب دسته موتوری نشسته بود التماس می‌کرد که متین راد رو برگردون! اون لحظه خون خونمو می‌خوردم؛ نزدیک بود توی راه تصادف کنم، نمی‌دونم راه اون‌جا تا به این‌جا رو چطوری طی کردم. حقارت تا چه حد؟ غرور یک نفر رو با خیالت راحت مثل دست مال کاغذی توی سطل زباله پرت می‌کنن، بعد انتظار دارن همون دستمال کاغذی تا خورده و آمیخته به تحقیر لکه‌های ننگ رو پاک کنه. 

از حرف‌های عمه تعجبی نکردم؛ حتی برام مهم نبود که چطور بی‌گناهیم ثابت شده. مهم این بود که ثانیه‌ای حاضر نبودم توی اون مدرسه باشم، حتی برای یک ثانیه.

درحالی که به تی‌شرت سفیدم دست می‌کشیدم جواب دادم:

- عمه دیگه برای من اون دنیا و اون رویا مرد تموم شد و رفت. ولش کن فدات بشم، خودت رو عصبی نکن.

عمه که انگار عطش وجودش یکم فروکش کرده بود با لحن بی‌حال و درحالی که نفس نفس می‌زد دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید:

- خدا از این مردک نگذره؛ خیالت راحت دخترم آبروریزی نکردم، اما با آرامش تمام شستم همه رو روی بند آویزدن کردم تا بفهمن در افتادن با رادمهرها یعنی چی. دختر توهم خود رادمهرا توی رگ‌هات جریان داره؛ الحق که برادر زاده خودمی، معلومه خوب جواب همه رو دادی. اما امان از اون مردک دسته موتوری! تهمت به اون بزرگی رو جلوی صورتم به تو می‌زد؛ میگفت آب لجن ریخته روی پسر‌های همکلاسیش. انتطزار داره با اون همه تهمتی که زده بهت، این یکی رو هم باور کنم! حالا اون لگدی که زدی به کنار خودم هم قبول دارم اشتباه بوده، ولی اخه آب لجن!...

با کمی خجالت سرم رو پایین آوردم و با یاد آوری فلسفه لجن وجود لبخند کمرنگی زدم؛ از عمد که نریخته بودم! فقط می‌خوایتم بهشون درس زندگی یاد بدم، درسی که مطمئن بودم از مدرسه یاد نگرفته بودن. از کارم ذره‌ای هم پشیمون نبودم؛ لب به تعریف باز کردم و از فن آپ چاگی که رسما من رو به غلط کردن انداخت تا فلسفه لجن وجود رو برای عمه گفتم عمه که از این حجم جسارت من هم حیرت زده بود هم خوشحال با خوشحالی مثل برق گرفته‌ها من رو توی آغوش مادرانه‌اش گرفت و بوسه‌بارون کرد. نه به این معنا که کاملا تاییدم کرد، بلکه بعدش کلی رفتارهام رو تجزیه و تحلیل کرد. عصر حدود ساعت‌های پنج بود که با صدای زنگ سمت آیفون حرکت کردم بدون اینکه نگاه کنم کیه با بی‌حالی در حیاط رو باز کردم. عمه که روی کاناپه نشسته بود و سریال می‌دید؛ تخمه‌ای دهنش گذاشت و گفت:

- کی بود شیوا؟! 

نمی‌دونم زیر لبی گفتم و سمت راهرو ورودی حرکت کردم در که به صدا در اومد در رو موشکافانه باز کردم و با دیدن مستر دسته موتوری از درون دچار تشنج شدم.

  • Like 3
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

خیلییییییییییییییییییییی خوبه که زیاد زیاد میپارتی????????????????

عالیییییییییییییییییییییییییی بودن???????❤️❤️❤️❤️❤️❤️????????????

پارتای بعدیو زودتر بزار تا از کنجکاوی به چخ نرفتم?

 

  • Haha 2
لینک به دیدگاه

#پارت53

لبخند عریضی به لب داشت و همین من رو تا مرز مرگ و زندگی می‌کشوند. عمه درحالی که موهای سفید و مشکی آمیخته‌ش بیرون بود وارد راهرو شد و با کنجکاوی پرسید:

- کیه دخترم؟! 

اکبری با دیدن عمه سرفه کرد مصلحتی کرد و پشت در ایستاد و داد زد:

- یالله.

عمه که از شنیدن صدای اکبری نزدیک بود دور از جونش تشنج رو بزنه با حرص خودش رو پشتم قایم کرد و حرصش رو سر کله بی‌چاره من خالی کرد. به‌شدت عجیبی تعجب کرده بودم؛ عمه چه کرده بود که رسما خودش اومده بود دم در خونه؟! حتم داشتم برای عذر خواعی اومده، معلوم بود عمه خوب زهرچشمی ازش گرفته. از کبودی کنار فکش کاملا مشخص بود برای چی اومده. عمه ضربه‌ای به سرم زد و غرید:

- الهی که قاچ قاچ بشی دختر؛ دستت نشکنه اون در کوفتی رو چرا باز کردی؟! برو شال کوفتی و اون پالتوی بی‌صاحاب شده منو بیار.

درحالی که سرم رو با دست نوازش می‌کردم لبم رو کش دادم و سمت حال حرکت کردم؛ عمه پشت در قایم شده بود و مدام به دیوار مشت می‌زد و زیرلب بد بیراه می‌گفت. خنده‌م رو به زور و اجبار خوردم و پالتو و شال عمه رو دستش دادم؛ اکبری همچنان منتظر به پشت ایستاده بود؛ از بوی عطر تند و بد بوی مردونه‌ش معلوم بود که عطر روی خودش خالی کرده. رنگ کت و شلوار طوسی رنگش نظرم رو جلب کرد؛ خیلی اتو کشید و مرتب بود، کفش‌های مشکی رنگش هم از شدت تمیزی برق می‌زد. تنها مشکلش اون سیبیل‌های دسته بیلی و بد رنگش بود؛ موهای سفید و مشکی رنگش نشون می‌داد که خیلی هم پیر نیست. صورتش رو سمت در برگردوند و لبخند دندون نمایی زد تا دندون‌های سفیدش رو به نمایش بذاره. صدام رو صاف کردم و با صدایی که سعی در بم نشون دادنش داشتم خواستم جمله‌م رو ادا کنم ولی با صدای کلفتی که شنیدم از ترس، سه متر از در فاصله گرفتم. اکبری که از شدت ترس پس افتاده بود، دستش رو روی قلبش گذاشت و لرزید. صداش بالا رفت و داد زد:

- یا ابلفضل!

- مردیکه خوش اومدی؛ بیا تو دسته موتوری بیا تو.

و صدای قهقهه من بود که سقف خونه رو لرزوند و قهقهه بلندم با پس گردنی جانانه عمه تبدیل شد به نگاهی معصوم. چشم‌های اکبری از شدت ترس از حدقه در اومده بود اونقدر که جرئت ورود به خونه رو نداشت. از درون داشتم غرق می‌زدم از خنده شاید برای اولین بار از این طوطی بی‌قواره خوشم اومد. ولی مگه من تو اتاق حبثش نکرده بودم؟! خاک بر سر چطوری اومده پایین؟ ولی خوب شد، لاقل چندتا حرف درشت بار اکبری می‌کنه تا دلم خنک بشه. عمه شال آبی رنگش رو روی سرش صاف کرد و با لبخند مصلحی به داخل خونه اشاره کرد:

- دم در موندید که! بفرمایید داخل، این دنی من خیلی فیلم نگاه می‌کنه یکم برای همین جمله‌بندیش این‌جوریه. بفرمایید توروخدا

با خنده به تی‌شرت سفید رنگم دستی کشیدم و خواستم جلوتر سمت حال حرکت کنم که عمه سقلمه جانانه‌ای بهم زد و کنارش ایستادم، البته با فاصله از اون کاسکوی شپشو که روی شونه چپ عمه جا خشک کرده بود. اکبری زیر لب بسم‌اللهی گفت و وارد شد خنده‌م رو به‌زور جمع کردم؛ معلوم بود مثل خودم از کفتر و کبوتر و کوفت و زهر مار می‌ترسه. با راهنمایی عمه روی مبل بنفش نشست و پای چپش رو روی پای راستش قرار داد. دستی به کت طوسی رنگش کشید و موهای سیاه و سفیدش رو مرتب کرد. عمه روبه‌روش نشست و من هم کنار عمه نشستم. کاسکوی شپشو هم روی شونه چپ عمه جا خشک کرد؛ دلم می‌خواست بگیرم تار تار پرهای خاکستری رنگش رو بکنم اما حیف...

عمه با خوش‌رویی که کاملا مشخص بود ظاهریه روبه اکبری گفت:

- خب آقای اکبری ما که صحبت‌ کرده بودیم، امروز صبح! البته که خوش اومدید؛ اما اصل صحبتتون چی هستش.

اکبری لبخند خنده‌دار و دندون نمایی زد و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد درحالی که مخاطبش من بودم جواب داد:

- مزاحم شدم که حضوری از این دانش‌آموز نخبه معذرت خواهی کنم. من متاسفانه خیلی خیلی زود قضاوت کردم، متین جان من رو ببخش متاسفانه امروز فشار کار زیاد...

عمه با سرعت حرفش رو قطع کرد و با لحن ملایم و قاطعی پاسخ داد:

- آقای اکبری ما تمام این بحث‌ها رو امروز صبح باهم پیش کشیدیم. لازم به معذرت خواهی حضوری نبود چون دردی رو دوا نمی‌کنه. اگه قرار بر عذرخواهی باشه، باید در حضور افرادی که متین منو تحقیرش کردید صورت بگیره. حالا غروری رو که با قاطعیت شکستید دیگه نمی‌شه تکه خرده‌هاش رو از روی زمین بردارید و بهم بچسبونید.

ترجیح دادم سکوت کنم و توی حرف بزرگ‌تر از خودم نپرم؛ به عمه و جواب‌های کوبنده و محکمش ایمان داشتم. اون تنها کسی بود که بیشتر از مامان می‌تونست من رو بشناسه و معنا کنه؛ اون تنها کسی بود که رویای من رو درک کرد و برای غرورم ارزش قائل شد. اکبری دستی به سیبل‌های دسته موتوریش کشید که دوباره صدای دنی غارغارک در اومد:

- مردک سیبیل دسته موتوری! سیبیلاشو نگاه کن. چقدر زشته صنم جون مگه نه؟! مگه نه؟! 

خنده ریزی زدم که با سقلمه عمه سریع جمعش کردم؛ اکبری چشم‌هاش رو از زور تعجب تا آخرین حد ممکن قلمبه کرد ولی به زور ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند جواب داد:

- ای جان! چقدر خوش سخنه این بچه؛ مگه نه عمویی، اوخی نازی نازی...

صورتم از زور خنده قرمز شد؛ انگار داشت با بچه سه ساله حرف می‌زد، عمه هم دسته کمی از من نداشت ولی لاقل بهتز می‌تونست خنده‌اش رو جمع کنه. اخمی کرد و چشم غره‌ای بهم رفت به زور خنده‌مو جمع کردم ولی با حرف دنی دیگه توان جلوگیری از انفجار رو نداشتم. 

- گمشو ببینم؛ سیبیلات خار داره. سیبیلات خار داره...

اکبری با چشم‌های از حدقه بیرون زده میخ روی مبل نشست و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد خنده‌م رو با سقلمه عمه خوردم و اکبری با لحن خونسردی جواب داد:

- من کاملا شما رو درک می‌کنم، مدرسه به وجود شاگردهایی مثل متین جان نیاز داره. ماشالله کمتر از بیست توی سوابق تحصیلیش نداره! حیف این دانش آموز نیست که توی خونه بمونه؟! من قول می‌دم درحضور همه از متین جان عذر بخوام فقط شما به عنوان ولی متین جان اجازه این کار رو میدید.

پوفی کشیدم و از جا بلند شدم با اجازه‌ای گفتم و متنظر جواب عمه نموندم سمت آشپزخونه

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در 17 ساعت قبل، (Heifa_darya) گفته است :

رمانههههه واقعا زیبا و قشنگی دارین که امیدوارم هیچ وقت از ادامه نوشتنش

ممنون جونم از لطفته?ایشالله بیشتر خوشت بیاد

حتما گلم

لینک به دیدگاه

#پارت54

اکبری باز هم دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و با خونسردی به عمه زل زد؛ یعنی خوشم میومد که این بشر از رو نمیره! با خونسردی جواب داد:

- امروز صبح عصبی بودید؛ گویا هنوز هم فروکش نکرده! اما برای آینده متین جان این‌قدر عجولانه تصمیم نگیرید. اگه تمام ویژگی‌هاش رو فاکتور بگیریم، به عنوان یک دانش‌آموز خیلی حیفه که متین جان توی خونه بمونن. یادتون باشه ادم‌های قوی کاری به غرور خرد شده‌شون ندارن برای ثابت کردن خودشون سعی می‌کنن غرور شکسته شده رو با اعتبار به دست اومده جبران کنن. 

از متین جان متین جان گفتنش آتیش می‌گرفتم؛ اما با جمله آخرش ناخودآگاه موج انرژی وجودم رو گرفت. لحظه‌ای به فکر فرو رفتم؛ آخه منی که با تمام وجود حاضر بودم برای صفحه صفحه کتاب فیزیک جون بدم و توی فرمول‌های ریاضی غرق بشم، حتی منی که توی غزل‌های حافظ از خودم بی‌خود می‌شدم چطوری می‌تونستم مدرسه رو ول کنم؟ منی که برای یاد گرفتن فقط یک کلمه کتاب زیست شبانه روزم رو می‌دادم چطوری درس رو ول می‌کردم. عمه درحالی که پرهای خاکستری شپشو رو نوازش می‌داد توی فکر بود و طبق عادت لب‌های باریکش رو غنچه کرده بود. نعمتی به گوشه کت طوسی رنگش ور می‌رفت، فنجون نقره‌ای رو برانداز می‌کرد. ناخودآگاه باصدای بم شده‌م جواب دادم:

- تضمینی هست که دیگه قضاوت نشم؟! تضمین میدید که مورد آزار و اذیت و تهمت قرار نگیرم؟ و اما مهم‌ترین سوال چی شما رو به این‌جا کشونده؟ صدرصد یه مسئله ریز دیگه‌ای هم هست. دریت نمی‌گم؟

نعمتی که انگار گل از گلش شکفته باشه؛ با شادی فنجون نقره‌ای رو روی میز جلوش گذاشت و میخ روی مبل بفنش نشست، با ذوق بی حد و وصفش جواب داد:

- شما فقط قدم بذار به مدرسه من تک تک قدم‌هات رو توی مدرسه تضمین می‌کنم. مدرسه یک‌سری برنامه محرمانه داره امسال که فعلا از فاش کردنش معذورم پسرم؛ لطفا بار دیگه تایید کن که من وجدانم راحت بشه.

توی دلم اوی بلندی کشیدم؛ اوها پس بخاطر اون برنامه محرمانه بلند شده اومده این‌جا جوری خنده‌دار جمله اولش رو ادا کرد که دلم می‌خواست صدای ناجور با زبونم در بیارم. عمه هم‌چنان توی فکر بود اما سکوت رو شکست و جواب داد:

- والا شما برای خرید اعتبار اومدید؛ اما گفته باشم من باز هم باید روی این مسئله دقیق بشم. انتظار صدرصد نداشته باشید که من فردا متین رو بفرستم اون مدرسه هنوز هیچ چیز قطعی نیست. این برنامه محرمانه رو خدا بخیر بکنه.

اکبری دست‌هاش رو بهم کوبید و با رضایت و خوشحالی وصف نشدنی جواب داد:

- نفرمایید ما دنبال خیر و صلاح این بچه‌هاییم.

درحالی که به سمت مبل روبه‌رو خم می‌شد چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:

- من یه درخواستی از شما داشتم.

عمه که انگار هول شده بود فنجون نقره‌ای توی دستش رو فشار داد و لب‌های باریکش رو غنچه کرد و دستی به شال آبی رنگش کشید:

- بفرمایید عمرتون؟!

اکبری همون‌طور مرموز به عمه زل زده بود؛ خیلی حالت جفت‌شون خنده دار بود، عمه از شدت هولی فنجون توی دستش شروع به لرزیدن کرد و اکبری با اون نگاه مرموزانه که روبه مبل روبه رو خم شده بود خنده‌م رو بیشتر می‌کرد. نکنه می‌خواد پیشنهاد ازدواج بده! وای خدا من تضمینی به زنده بودن اکبری نمی‌دم! 

- می‌خواستم در خواست بدم که...

عمه با حرص لب‌های باریکش رو غنچه کرد و نیش من بازتر از قبل شد. عمه با حرص غرید:

- که؟...

اکبری با همون لحن مرموزانه غرید:

- با من...

با برخورد کیف دستی قهوه‌ای رنگ عمه به فرق سرش چنان دادی زد که سقف خونه لرزید؛ عمه از جا بلند شد و با کیف شروع کرد به ضربه زد به فرق سرش و با حرص غرید:

- مردک دسته موتوری چه فکری کردی با خودت؟ می‌کشمت جنازه‌ات باید از این در بره بیرون. برو از بابات خواستگاری کن، مردیکه بی‌خانواده بی‌ادب.

دنی که روی دسته مبل ایستاده بود داد زد:

- آفرین صنم جون بزنش بزنش؛ دسته موتوری رو بزنش.

اکبری دست‌هاش رو روی صورتش گرفته بود و مدام داد می‌زد چنان قهقه‌ای سر دادم که کل خونه رو برداشت. این‌قدر دق و دلی داشتم که وقتی عمه یه دل سیر کتکش زد بعد به زور و ضرب عمه رو ازش جدا کردم. ای وای من آخه چقدر یهویی درخواست داد؛ آخه مرد حساب تو یه روز اونم توی خونه آدم بی مقدمه! قهقهه‌ای هوا دادم و عمه رو روی مبل رو‌به رو نشوندم؛ عمه با حرص زیر لب بد و بیراه بار بی‌چاره می‌کرد و من کیف می‌کردم و زیر می‌خندیدم. اکبری در‌حالی که پیشونیش قرمز شده بود دستش رو گذاشت روی محل قرمزی و با مظلومیت گفت:

- سوء تفاهم شده خانم راد! من می‌خواستم در‌خواست بدم حتما توی انتخابات اولیاء شرکت بکنید. 

همین مساوی شد با قهقهه بلند من! این حجم ترشیدگی در عمه محال ممکن بود. عمه چنان سقلمه‌ای به پهلوم زد که نیازمند کلیه جدید شدم. چنگی به صورتش زد و با شرمندگی از جا بلند شد، اکبری سه متر روی مبل بالا پرید و پاهاش رو بالا برد عمه با شرمندگی چنگ دیگه‌ای به صورتش زد:

- خاک عالم خدا منو مرگ بده! بخدا شرمنده من یک لحظه از نگاه شما چیزای خوشایندی رو برداشت نکردم. توروخدا منو ببخشید اجازه بدید ببینم پیشونی‌تون چی شده.

اکبری درحالی که دست‌هاش رو با ترس بالا گرفنه بود داد زد:

- نه خانم راد خیر خیلی مچکرم؛ من رفع زحمت می‌...

عمه با سرعت سمتش گام برداشت و با شرمندگی گفت:

- وا این چه حرفیه! من مقصرم خودم درستش می‌کنم.

قدم بعدی رو برنداشته بود با تکونی که به میز کنار پای عمه خورد و فنجون داغ نسکافه‌ای که چپه شد روی پای اکبری قهقهه بلند من و داد بلند اکبری و جیغ عمه رو در پی داشت...

***

لینک به دیدگاه

#پارت55

عمه ضربه محکمی به پشت دستش زد و با آشفتگی به موهای سفید و مشکی رنگش چنگ زد:

- خدا منو مرگ بده! دختر دیدی چی‌کار کردم با مرد بی‌چاره؟ تازه این به کنار؛ امروز صبح اون‌قدر آتیشی بودم که توی دفتر با همین کیف افتادم به جونش! برای همین مرد بیچاره اومدنی، پیشونیش قرمز بود.

با یاد آوری صحنه‌های چند دقیقه پیش و چهره اکبری؛ قهقه بلندی سر دادم اون‌قدر خندیدم که معدم مچاله شد. روی مبل دراز کشیدن و قهقه بلندی به هوا شلیک کردم با یادآوری حرف دنی خنده‌م شدت گرفت" سیبیلات خار داره" زبونم رو بیرون دادم تا راحت‌تر نفس بکشم. عمه توی فکر بود و متوجه خندهای من نبود، دنی گوربه‌گور شده معلوم نبود کدوم جهنم دره‌ای بود اما بخاطر کار امروزش باید بهش تخمه هدیه بدم. 

***

متوجه نگاهای متعجب بقیه شدم. تعجب‌شون برام عجیب نبودم با افتخار سرم رو بالا کشیدم و سمت راهرو ورودی حرکت کردم. کل دیشب رو فکر کرده بودم، من از ته دلم می‌خواستم که یه شروع دوباره داشته باشم. من همونی بودم که مانع شدم دیگران با تفکرشون ذهنم رو خراب کنن. کوله پشتیم رو روی صندلی طوسی رنگ کنار رامین گذاشتم کیفش روی صندلیش بود، پس باید اومده باشه. کلاس طبق معمول خالی از هر دانش آموزی بود؛ توی این دو سه روز به فوت و فن و در و پیکر این دنیای مرده عادت کرده بود. اه تلخی کشیدم، چه دنیای مرده و بی‌روحی شده بود برام. با خوردن زنگ با سرعت از کلاس خارج شدم و از راهروی عریض عبور کردم. از در ورودی خارج نشده بودم که یه عدد غول بیابونی به شونه نازنینم تنه زد؛ با دیدن موهای بور و بازوهای عضله‌ایش اخم‌هام رو جمع کردم و با سرعت از پله‌ها پایین رفتم و ته صف ایستادم. با یادآوری اتفاق چند روز پیش پوزخند عمیقی به لبم نشست. هه! لابد باز سر و کله اون کله کدوی بد شکل پیدا میشه؛ اگه یک درصد فقط یک درصد ریختش رو روبه روم حس می‌کردم، قسم می‌خوردم که اون لگد رو جایی میزدم که به دیار باقی بپونده. پوست لب‌ گوشتیم رو جوییدم و با حرص به جایگاه خالی رو‌به‌رو زل زدم. آخه ساعت از هفت و ربع گذشت محض رضای خدا یک کلاس نمیره اون برنامه کوفتی رو اجراء کنه! اون‌قدر اول صبحی حالم گرفته بود که به پچ پچ‌های دور و اطراف توجهی نکردم اما شدایی به‌شدت توجهم رو جلب کرد" ببین داداشم، قسم می‌خورم امروز اسم یارو رو میگه" صدای رو شنیدم که با لحن پر حرصی توپید" به خدا اگه اسم این یارو خاریو ماریو چه کوفتیه؟ حالا هرچی هست، اسمشو نبره ها هر هفته سه تا فلافل از بوفه برام میگیری" 

ماریو دیگه چیه؟ چون ذره‌ای از حرف‌هاشون سر در نیاوردم شونه‌ای بالا انداختم و سرم رو با دست فشار دادم. 

طولی نکشید که پنج‌تا ارازل وارد صف شدن و خیلی نا مرتب ایستادن؛ با دیدن‌شون پوف پر حرصی کشیدم اول صبحی خواب رو از سرم پروندن بی‌قیافه‌ها! مهران بد رنگ با همون استایل و هودی سفید رنگ دست‌هاش رو توی جیبش گذاشته بود و با جلوییش که نیمای بی‌عار بود حرف می‌زد. نیمای لعنتی که سرمای زمستون رو حس نمی‌کرد دو تا از دکمه‌هاش رو باز گذ‌اشته بود، طبق معمول چشم‌های سبز و بی‌روحش سرد بی حس بود. رامین طبق معمول جوری لبخند میزد که نزدیک بود دهنش پاره بشه و با یکی از بچه‌های توی صف یازدهم ادبیات حرف می‌زد و چال گونه‌اش رو به رخ می‌کشید. سامان با کلافگی‌ آدامس می‌جوید و پویا سرش رو با حرف‌هاش می‌خورد. عجیب بود که دهنش به خوردن بیسکوییت و کیک نمی‌جنبید! فرید بدشکل و بی‌قیافه و حرص‌درآر به جمع مهران این‌ها ملحق شد و فَک زدن رو آغاز کرد. امید خودشیرین هم با اون پسر سبزه و عشق ته صف، حرف می‌زد؛ کلافه دست از دید زدن کسایی ک توی این مدت می‌شناختم‌شون کشیدم و باز به جایگاه خالی زل زدم. با اومدن اکبری و بلندگوی توی دستش گل از گلم شکفت و همراه جمعیت صلوات بلندی فرستادم. اکبری پشت جایگاه ایستاد و با صدای بلندش گوش همه رو کر کرد، مشخص بود سر صبحی حالش خیلی خوب بود. از همون دادهای آسمون کر کن زد:

- امیدوارم که حالتون خوب باشه دانش‌آموزان عزیزم. فکر نکنید که متوجه نبو‌دم امروز کلاس دهمی‌ها برنامه اجراء نکردن، اما خب چون حرف‌های مهم‌تری دارم چشم می‌پوشم. 

حرف اول اینکه دفعه اول و آخرتون با پای کثیف وارد سرویس بهداشتی می‌شید...

- حالا نه که دستشویی مدرسه با روکش طلاست!

همه قهقهه بی‌خودی سر دادن اکبری اخم‌هاش در هم سد و از پشت بلندگو داد زد:

- مریدی ببر صداتو! هروقت یاد گرفتی از آب سردکن چطوری آب کوفت کنی او‌نوقت برای من زبون بکش. 

کل صف قهقهه بلندی سر دادن؛ نا خودآگاه لبخند کمرنگی زدم. حرص خوردنش رو خیلی دوست داشتم. دستی به کت و شلوار آبی نفتی رنگش کشید و طبق معمول داد زد:

- پاهاتون رو قلم می‌کنم اگه بار دیگه ببینم، مفهومه؟! 

خب نکته بعدی اینکه بهترین دبیرها این‌جا استخدام شدن، از آقای صامتی که بهترین دبیر عربی هستن تا آقای پورغلامی که توی فیزیک رو دست ندارن. امروز هم سر کلاس‌ها حضور پیدا می‌کنن؛ به‌خدای احد و واحد یک مورد بی‌ادبی گزارش بشه گوشت تک تکتون رو کباب می‌کنم.

 مرتضوی جای اینکه ته صف اول صبح با اون صدای نکرت فک بزنی برو قرآن رو از دفتر بیار یه سوره قرآن بخون. 

خواست گوشه ستون به‌ایسته اما انگار که چیزی یادش اومده باشه با سرعت بلندگو رو از روی جایگاه برداشت و داد زد:

- آهان یه نکته دیگه؛ به زودی آریو خانزادی به این مدرسه میاد تا توی برنامه‌های محرمانه مدرسه مشارکت داشته باشه. تذکرات لازم رو در اون باره فردا میدم.

لینک به دیدگاه

#پارت56

 این آریو خانزادی کیه آخه؟ احتمال داره معاون جدید باشه! طبق گفته اکبری میاد تا توی برنامه‌های محرمانه و کوفتی زهرماری کمک کنه. با اومدن یه مرد اتو کشیده و کت و شلوار قهوه‌ای همه از جا بلند شدیم، مرد حدودا سی‌ساله‌ای به نظر می‌رسید قیافه پخته‌ای هم داشت؛ عینک گرد و ته استکانی به چشم‌هاش زده بود. همه اَهی گفتن و به زور از جا بلند شدن، لبخند ملیحی زد و دستی به موهای مشکی رنگش کشید:

- خب دوستان سلام می‌کنم خدمتتون. بنده صامتی هستم، دبیر عربی شما خیلی خوشحال و خرسندم که امسال رو درکنار شما هستم و امیدوارم سال خوبی رو باهم سپری بکنیم. گویا درس اول عربی‌تون تدریس شده درسته؟

کل کلاس از کلمه ساکت هم ساکت‌تر شدن، صامتی با لحن خونسردی تکرار کرد:

- تدریس شده؟

رامین با بی‌حالی دستش رو بلند کرد و بعد از اجازه صامتی با همون لحن بی‌حوصله جواب داد:

- بله تدریس شده؛ چون تقریبا اواخر ماه بودیم و برای درس عربی معلم نداشتیم تدریس بر عهده دبیر فارسی بود. 

صامتی لبخندی زد تازه متوجه خال بزرگ کنار چونه‌اش شدم. به‌نظر آدم مهربونی میومد، از رفتاری که داشت مشخص بود معلم کار بلد و حرفه‌ای می‌تونه باشه. با همون لحن خونسرد و مهربونش پشت میز معلم نشست و گفت:

- خب ازتون می‌خوام با من کاملا راحت باشید، من موسی هستم توی کلاس خیلی راحت من رو می‌تونید به اسم صدا بزنید. سرکلاس من هرآنچه رو که یاد گرفتید و من ازتون پرسیدم پاسخ می‌دید. حالا به دلیل اینکه عقب هستیم سه نفر رو انتخاب می‌کنم که سوال بپرسم.

همه لب به اعتراض باز کردن و از در مخالفت وارد شدن؛ صامتی سری توی جمعیت گردوند و نگاهش روی سامان و پویا که با بی‌خیالی روی دسته صندلی طوسی کپه مرگ‌شون رو گذاشته بودن ثابت موند و با لبخند گفت:

- شما دو نفر بیاید برای درس.

سامان درحالی که چشم‌هاش رو می‌مالید سرش رو از روی میز برداشت و دستش رو توی موهای کم پشتش فرو کرد. آدامسش رو کمی جوید و با لحن خواب‌آلودی لب زد:

- ولی مُسی جون من که چیزی نخوندم.

همه قهقه بلندی سر دادن؛ از این حجم پرویی در عجب بودم! واقعا تنها سوالی که برام پیش‌ اومده بود این بود که چطوری میومدن مدرسه تا درس بخونن؟!

صامتی با همون لبخند که خال کنار چونه‌اش رو به نمایش می‌ذاشت، با انگشت اشاره عینک ته استکانیش رو کمی روی دماغ باریکش تنظیم کرد و با خونسردی ذاتیش جواب داد:

- اشکال نداره بیاید، نمک گیر نمی‌شید.

 پویا درحالی که دستش رو روی دلش گذاشته بود با لحن خواب‌آلودی گفت:

- آقا گلاب به روتون ما ضعف داریم.

امید درحالی که با سیبیل تازه سبز شده زیر لبش بازی می‌کرد، با لودگی گفت:

- آقا اون عقب موندها رو ول کنید، توی کلاس سوگولی و خرخون زیاد هست شما میخواید از این دوتا بی مخ سوال بپرسین آخه؟! 

از طعنه‌ای که زد پوزخند عریضی زدم؛ رامین هم دسته کمی از من نداشت. سامان با حرص باد آدامسش رو ترکوند و غرید:

- امید خودشیرین، یه وقت قندت نپره؟! 

همه خنده ریزی کردیم، از لقبی که بهش داده بودن خوشم میومد چون واقعا برازنده‌اش بود و توی این چند روز این رو ثابت کرده بود که یه خودشیرین به تمام معناست. صامتی خنده‌ای کرد و با لحن شاداب و کنجکاوی گفت:

- خب هر سه تا بیاید ببینم کدوم روی کدوم یکی رو کم می‌کنه.

سامان باد آدامسش رو ترکوند و پویا دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و کنار سامان روبه‌روی میز معلم ایستاد، امید با افتخار از روی صندلی بلند شد و خواست قدم برداره که کنار دستیش که یه پسر لاغر مردنی و قد کوتاه بود با لودگی گفت:

- آقا موسی اینو نبر بذار من جاش بیام؛ میبینی اون وسط جوگیر میشه ئشئه تولید می‌کنه!

امید با بی‌ملاحضگی پس گردنی بهش زد و توپید:

- ببند آلوخشک! کریم نفتی هم فاز برداشته! بابا انیشتن!

صامتی عینکش رو با دست صاف کرد و با لبخند خونسردش ضربه‌ای به میز زد:

- لطفا توهین نکنید، شما هم بفرما امید جان.

امید هم کنار اون دوتا که کاملا توی هپروت بودن ایستاد. از لبخند صامتی مشخص بود که آدم کاملا صبور و حرفه‌ای هست و با لبخند و خونسردی کارش رو پیش می‌بره. لب‌های باریکش به حرکت دراومد و گفت:

- معنی کلمه أنْکَر چی‌میشه؟ شما بگو آقا سامان.

سامان درحالی که آدامسش رو می‌جویید با تردید چشم‌های بادومیش رو ریز کرد:

- انتر نمی‌شه؟

همه قهقهه بلندی سر دادیم؛ کلمه سختی هم نبود اما درک می‌کردم که تو مخیله آدم احمقی مثل سامان نگنجه.

صامتی با لحن شوخ و شادی جواب داد:

- با خودت چی‌کار دارم؟! معنی رو بگو.

با خنده بقیه منم لبخندی زدم؛ رامین هم به لبخندی اکتفاء کرد اما مهران ابروهای مشکی و پرپشتش با کلافگی درهم بود و نیما با خستگی سرش رو روی شونه مهران گذاشته بود. واقعا انگار شادی و لبخند به این دو شخص نیومده! توی این دوران از زندگی باید از لحظه لحظه دقیقه‌هایی که میرن و برنمی‌گردن استفاده کرد. توی اوج جوونی سرد بودن احمقانه‌ترین ظلمی بود که می‌تونستن به خودشون بکنن. امید با لودگی جواب داد:

- آقا وقتی معنیش این‌جا وایستاده پس چرا می‌پرسید.

سامان با نگاهش برای امید خط و نشون کشید و پویا ضربه پر حرصی به شونه امید که از خنده ریسه می‌رفت زد. 

صامتی خنده ریزی کرد و در ادامه دستی به کت قهوه‌ایش کشید و عینک ته استکانیش رو با دست صاف کرد، با لحن خونسردش ادامه داد:

- حالا شما هرچیزی رو که از درس اول بلدی به‌صورت خلاصه‌وار توضیح بده.

توی دلم قهقهه بلندی زدم؛ این‌ها اصلا بلد بودن اسم خودشون رو بنویسن؟ نه اینکه استعداد نداشته باشن نه! اما چیزی که در رفتار اون‌ها آشکار بود، اجبار یا عدم خواستن بود. اون‌ها ذره‌ای به درس علاقه نداشتن اما به هر دلیلی که بود، میومدن مدرسه و تجربی می‌خوندن! 

پویا صداش رو به طرز خنده‌داری باریک کرد با صدای بلند خنده عجیبی زد:

- ال هه‌ هه هه هه.

همه با تعجب بهش زل زدیم پویا خنده عجیبش رو جمع‌کرد و روبه صامتی که با کنجکاوی بهش زل زده بود گفت:

- آقا خنده عربی زدم.

همه قهقهه بلندی سردادن صامتی خنده‌ای کرد و دستور نشستن داد. اکبری هراسون‌واردکلاس شد.

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

#پارت57

اکبری در کلاس رو با تقه آرومی باز کرد و با سلام کوتاهی به صامتی روبه روی ما ایستاد و خط کش فلزی دستش رو کمی فشار داد. با دیدن صورت قرمزش و کتک خوردن حسابیش از عمه خنده ریزی کردم؛ دستی به سیبیل دسته موتوری و روبه پایینش زد و خط کش فلزیش رو سمت‌مون گرفت:

- خب! من یه معذرت خواهی به متین جان بدهکارم؛ در اصل توی صف باید این‌کار رو می‌کردم، اما متاسفانه حضور ذهن نداشتم. متین جان من از جانب خودم بابت رفتار چند روز پیش صمیمانه عذر می‌خوام.

خالی از هر حسی بودم، حتی نمی‌تونستم لبخند کوچیکی برای تظاهر به لب داشته باشم؛ معذرت خواهی برای ادای احترام کردن بود، اما به‌نظرم مسخره‌ترین کلمه و مفهموم ممکن رو داشت. مگه میشه آدم خونه دل آدم‌ها رو خراب کنه و در آخر بگه معذرت می‌خوام! عمق فاجعه این‌جاست که عده‌ای توان گفتن همین کلمه بی‌فایده رو هم ندارن. پچ‌پچ‌ها بالا گرفته بود، انگار هیچ‌کس انتظار شنیدن این حرف رو اون هم از اکبری نداشت. هنوز کسی عذرخواهی نکرده بود که شوک دوم رو وارد کرد:

- این پایه درس‌خون خیلی زیاد داره؛ اما آنچه که مهم‌تره درسخون بی‌حاشیه‌ست. با افراد خارق‌العاده کلاس که یه‌جورایی در حد خودشون نخبه محسوب می‌شن، یه کار مهم دارم. اسامی که می‌خونم، متین راد؛ نیما قیاسی؛ رامین مسعودی. با اجازه آقای صامتی لطفا به کلاس تقویتی بیاید یه امتحان کوچیک قراره ازتون بگیرم. 

همه با صدای بلند لب به اعتراض باز کردن؛ اون‌قدر تعجب کرده بودم که ناخودآگاه دهنم از شدت تعجب باز موند. اکبری خط کش رو آروم به میز کوبید و از بقیه خواست سکوت کنن، با جدیت اسامی رو تکرار کرد و ما سه نفر بهت زده و متعجب از جا بلند شدیم. اکبری دستی به کت و آبی نفتی رنگش کشید و با همون جدیت که من ذره‌ای ازش حساب نمی‌بردم، روبه بقیه که سوالی و متعجب به ما سه نفر خیره بودن گفت:

- مدرسه یک سری برنامه داره برای امسال؛ با این شاهکار های چند سال اخیر اسم مدرسه از بد هم بدتر در رفته! دیگه اولیاء اعتماد نمی‌کنن که بچه‌هاشون رو به مدرسه ما بیارن، مدرسه اندیشه شده نقل دهن همه! اما من متحیرم! چه دانش آموزهای درجه یک و درسخونی توی پایه‌های ادبیات و تجربی داریم، اما به‌خاطر زد و خوردهای اخیر این‌طوری اعتبار ما زیر سوال رفته. دیگه کافیه! امسال امید مدرسه به اون شاگردهای پرتلاش هستش ان‌شالله هم تجربی‌ها و هم انسانی‌ها باید برای رشد مدرسه دست به دست هم بدن.

با عذرخواهی کوتاهی از صامتی سمت در سفید کلاس حرکت کرد اما انگار که چیزی یادش اومده باشه پاشنه پاش رو چرخوند و سمت بچه‌ها برگشت و با همون جدیت ادامه داد:

- درضمن فردا این برنامه محرمانه رو علنی می‌کنیم؛ آریو خانزادی که وارد مدرسه بشه سر صف برنامه رو اعلام می‌کنیم. امسال سال پر تنشی داریم همه باید تلاش کنید خب وقتتون رو نگیرم با تشکر از آقای صامتی.

دستی به کت آبی نفتیش کشید و با خط کش فلزی اشاره کرد که دنبالش بریم. اول از همه از در خارج شدم و بهت زده دنبالش حرکت کردم، کنار دفتر روی تابلوی آبی‌رنگ بالای سرمون "کلاس تقویتی" نوشته شده بود. در رو باز کرد و من بی‌توجه به اون دوتا بوزینه وارد فضای کلاس تقویتی شدم. صندلی زیادی توی کلاس نبود و فضای نیمه خالی رو تشکیل می‌داد، بقیه صندلی‌ها هم پراکنده بودن. سمت صندلی دسته دار فلزی حرکت کردم و روبه‌روی تخته وایت برد تنظیمش کردم. اکبری پردهای بنفش کلاس رو کنار کشید و نور غلیظی وارد کلاس شد؛ اون دوتا هنوز وارد کلاس نشده بودن، بی‌توجه شونه‌ای بالا دادم و نگاهم رو دوختم به دسته فلزی صندلی. چنگ کلافه‌ای به موهای مشکی رنگم زدم؛ ابروهای پرپشت و مشکیم رو درهم کشیدم و پوست لب‌های گوشتیم رو با حرص جوییدم. طولی نکشید که اکبری برگه به دست وارد کلاس شد و رامین و نیما با تعجب پشت سرش حرکت کردن؛ رامین پشت سرم صندلی دسته دار فلزی رو تنظیم کرد و نیما هم با فاصله از ما ته کلاس نشست. اکبری قبل توزیع برگه‌ها صداش رو صاف کرد و گفت:

- این امتحان یک جور چالش محسوب میشه؛ سوالات شیمی رو حل می‌کنید و برگه‌ها رو تحویل میدید، از اون‌جایی که نه تنها توی درس شیمی بلکه توی تمام دروس خارق‌العاده هستید مطمئنم که از پس این چالش برمیاید. 

تقه‌ای به در خورد و فرید کله زرد و بدقیافه وارد کلاس شد؛ به‌شدت تعجب کرده بودم! این‌جا چه خب بود، چه چالشی آخه باز چه بلایی می‌خواست سر ما بیاره؟! اون فرید کثافت دیگه چی ‌میخواست؟ با روی گشاده ازش استقبال کرد و بعد کلی قربون صدقه گفت که خبر مرگش روی یکی از ثندلی‌ها بشینه. الحق که سوگولی بود! از نگاهش بیزار بودم، جوری چشم‌های عسلی و چندش‌آورش رو به آدم سوق می‌داد که آدم از خودش بیزار می‌شد. 

***

سوالات شیمی رو با مهارت کامل حل کردم؛ اون‌قدرها آسون نبودن اما چون از پایه قوی بودم و از دوازده سالگی شیمی رو از شهرام و فیزیک رو از شیما یاد گرفته بودم پایه قوی داشتم. سوالات رو به اکبری دادم با تعجب بهم زل زد و گفت:

- تموم شد پسرم؟! 

سری به نشونه تایید تکون دادم و اجازه خروج خواستم؛ بین راه امید رو دیدم که معلوم بود داره داخل کلاس تقویتی رو دید میزنه. با تعجب سمتم اومد و با لحن موزیانه‌ای پرسید:

- چه خبره؟! 

شونه بی‌تفاوتی بالا دادم و ابروهای پرپشتم رو به نشونه نمی‌دونم بالا کشیدم. با لحن مشکوکی لب زد" دنبالم بیا" اون‌قدر لحنش موزیانه بود که لحظه‌ای از شدت کنجکاوی پس افتادم و دنبالش راه افتادم، شاید اون یه چیزی بدونه! آخه این چه برنامه‌ای بود که اون فرید لعنتی هم باید داخلش حضور پیدا می‌کرد؟! 

روی نیمکت‌های سبز گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم. هنوز حرفی نزده بود که جلوتر از اون حرف دلم رو به زبون آوردم و با بهت و تعجب پرسیدم:

- آریو خانزادی دیگه کیه؟! آخه چرا اسم این بشرو هر دقیقه باید بشنویم؟! 

با لحن موشکافانه و پر از شک و تردیدش شونه‌ای بالا داد و درحالی که با شک و تردید به نقطه‌ نامعلومی خیره بود، با سیبیل‌های تازه سبز شده‌اش بازی کرد و گفت:

- منم نمی‌دونم! شاید معاون جدید باشه

 

لینک به دیدگاه

#پارت58

با تمام ذوقی که داشتم منتظر بهش زل زدم تا جون بکنه و حرفش رو بزنه؛ دستی به پیرهن سفید رنگ مدرسه کشید و موهای فرش رو حالت داد. شوق و ذوق لحنش پریده بود و کاملا خونسرد و کمی هم مرموز گفت:

- من فکر می‌کنم امسال به قول تو می‌خوان توی یه مسابقه خیلی مهم شرکت کنن؛ احتمال داره این یارو معلم باشه که برای تدریس استخدامش کردن! به جز معلم شیمی اصلی این برای تقویت شما باشه، ولی آخه اون مسابقه چیه؟!

چشم‌هام رو تنگ کردم و به چشم‌های قهوه‌ایش زل زدم؛ حرف‌آش عجیب من رو فرو برد توی فکر! بد هم نمی‌گفت این چه برنامه‌ای بود که با تلاش ما اعتبار به دست میاورد؟! اون‌قدر گیج و منگ بودم که با صدای بم شده‌م سعی کردم فکرش رو رد کنم:

- نه بابا! آخه اگه معلم بود راست راست راه نمی‌رفت اسمس رو به زبون بیاره.

با تعجب دکمه یقه لباس سفیدش رو به بازی گرفت و متعجب گفت:

- اون‌قدرام عجیب نیست؛ اکبری کلا همه رو پسرخاله خودش میدونه. من که می‌گم می‌تونه معلم باشه، در هر حال مواظب خودت باش این برنامه‌ها این‌جا زیاد بوده؛ اگه به فرض یک در میلیون اون شخص یه تازه وارد باشه، می‌تونم به شخصه بگم مدرسه منفجر میشه.

از لحن و نوع حرف زدنش همه چیز رو ناخودآگاه متوجه شدم اما دلم می‌خواست بیشتر بفهمم؛ درد اون چهارنفر به جز رامین که نرمال‌ترین‌شون محسوب می‌شد چی بود!

با کنجکاوی پرسیدم:

- متوجه هستم که منظورت چیه، ولی درد اون چهارتا چیه؟! مگه مرض دارن که...

حرفم رو قطع کرد و درحالی که گرد کمرنگ روی کفش اسپورت سیاه و سفیدش رو پاک می‌کرد، با خونسردی جواب داد:

- اینا نشون از یه ضربه‌ست، یه ضربه سفت و سخت. هیچی تموم نشده اگه بی‌آزارترین آدم مدرسه هم باشی اونا باهات کار دارن و ول کنت نمی‌شن مخصوصا اگه...

با خوردن زنگ تفریح حرفش نیمه کاره موند با فعلا زیر لبی ازم دور شد و من رو توی خلاء فرو برد! ضربه؟ پس حدسم درست بود، عدم اعتماد اون‌ها می‌تونست بخاطر یه بی‌اعتمادی بزرگ باشه. شنیده بودم که می‌گفتن تنها تازه وارد مدرسه منم یعنی چرا باید هیچ‌تازه واردی توی این مدرسه نیاد؟ اون‌قدر به‌خاطر خودخواهی‌شون مدرسه رو به گند کشیدن که حتی اولیاء هم حاضر نمی‌شدن بچه‌هاشون رو توی این مدرسه ثبت نام کنن. نفس کلافه‌م رو بیرون دادم و با حرص به پسرهایی خیره شدم که با ذوق و شوق وارد حیاط می‌شدن؛ طولی نکشید که صدای بلند گوی دفتر توی کل محوطه حیاط پیچید و همه از حرکت ایستادن، از روی نیمکت سبز رنگ زیر درخت بید بلند شدم و به صدا با دقت گوش دادم. مشخص بود که آقای نعمتی داره صحبت می‌کنه:

- پسرای گلم لطفا همه بیرون حیاط صف بگیرید، مسئله مهمی هست که باید باهاتون درمیون بذاریم.

پچ پچه‌ها بالا گرفت و همه متعجب صف‌های کلاسشون رو تشکیل دادن، واقعا یک روز هم نمی‌شد بی دردسر و بی‌دغدغه وقتم رو توی این مدرسه بگذرونم؟! با تمام وجودم دلم می‌خواست بدونم اون برنانه محرمانه چیه؟ اما مگه می‌گفتن! تا همه رو از کنجکاوی دق نداده بودن، لب باز نمی‌کرد که صحبتی بکنن. آقای نعمتی با همون ابهت و اخم کمرنگ روی ابروهای سفید و مشکی رنگش از در مدرسه بیرون اومد و پشت جایگاه ایستاد؛ در عوض اکبری بدون ذره‌ای ابهت و اون خط کش فلزی دستش با اخم و مثلا پر جذبه کنار آقای نعمتی ایستاد. فرید خودشیرین؛ بلند گو و باند رو کنار جایگاه گذاشت و اکبری با تحسین موهای بورش رو نواز کرد و لبخند زد. اون‌قدر حرصم گرفت که ناخودآگاه پام رو کوبیدم به زمین؛ خودشیرین بدبخت! قسم می‌خورم هر روزی هست انتقام اون شکستگی غرورم رو ازش بگیرم. 

آقای نعمتی با تمام جذبه و جدیت بلندگو رو توی دست گرفت و گفت:

- اول از هرچیزی باید از متین راد دانش آموز سخت کوش عذرخواهی کنم، بابت اتفاق چند روز پیش و قضاوت عجولانه‌ای که شد.

لبخند کمرنگی زدم؛ شرافت و شجاعت یعنی این، ذره‌ای برای عذرخواهی از دانش‌آموز توی جمع باکی نداشت. نه می‌ترسید ابهتش کم بشه و نه غرورش خدشه‌دار بشه، با اینکه ازش توقع نداشتم که اون‌طور قضاوتم کنه اما خوب آگاه بودم که یه مدیر توانا و یه فرهنگی با اصالته. 

با همون لحن خونسرد ادامه داد:

- از بدون هیچ مقدمه‌چینی میرم سر اصل ماجرا؛ مدرسه ما امسال قراره توی المپیاد شیمی و ادبی شرکت بکنه. شاگردهای خارق العاده ما که توی رشته ادبیات و تجربی تحصیل می‌کنن با معرفی معلمین انتخاب شدن. تست کوتاهی هم از دانش آموزها گرفتیم بدون هیچ اطلاع قبلی؛ نمراتی که بدست آوردن عالی و بی‌نقص بود برای یک رقابت همه جانبه با مدارس دیگه توی المپیاد.

و همین حرف کافی بود تا یه چیزی مثل آب از وجودم بریزه و همهمه شدیدی توی جمعیت بیوفته. المپیاد شیمی و ادبی! اون‌قدر تعجب کردم که لحظه‌ای نمی‌تونستم روی پا بند باشم؛ استرس و ترس وجودم رو فرا گرفت، یعنی من از پسش برمیام؟! بزرگترین آرزوم این بود که یه روزی توی المپیاد شرکت کنم؛ شاید یک لحظه حس کردم توی خواب دارم اتفاقات رو مرور می‌کنم. شوک عظیمی بهم وارد شده بود؛ اون‌قدر که متوجه نبودم روی زانو‌هام خم شدم. اکبری بلندگو رو به دست گرفت و خط کش فلزیش رو طرفمون گرفت و با جدیت ادامه داد:

- امروز دبیرستان پسرانه اندیشه؛ پذیرای حضور یک دانش‌آموز نخبه از دبیرستان تیزهوشان علامه حلی هستش. آریو خانزادی سال قبل توی المپیاد شیمی شرکت داشته اما به دلیل تحصیل توی پایه دهم فقط به صورت امتحانی بوده. امسال مدرسه ما با حضور این دانش آموز شایسته قطعا نماینده ایران توی المپیاد جهانی خواهد بود. فقط تذکر من رو جدی بگیرید از امروز همه شأن و حد خودتون رو حفظ می‌کنید. اعتبار مدرسه بازیچه شما نیست، امسال ما زیر ذربین هستیم پس حواستون رو جمع کنید. 

با تک تک حرف‌های اکبری شوک شدیدی بهم وارد شد. آریو خانزادی دومین تازه وارد مدرسه بود و این یعنی فاجعه! این یعنی اوج غوغا! با ورود یه پر مو سفید و اتو کشید، با چشم‌های تقریبا خاکستری شوک عظیمی به جمعیت وارد شد. اون‌قدر اتو کشیده بود که خط اتوی شلوارش خربزه قاچ می‌کرد! آستین‌های لباس سفید فرم مدرسه رو مرتب تا آرنجش ت

لینک به دیدگاه

#پارت59

ا زده بود، کفش‌های مشکی و اسپورتش از دور برق می‌زد. اما چیزی که شدید ذهنم رو درگیر می‌کرد موهای سفید با رگه‌هایی از رنگ سیاهش بود! چطور می‌تونست ان‌قدر تمیز باشه، اما توی نگاه خاکستری رنگش غرور و تکبر رو تا تهش خوندم. صدای دندون قروچه شدیدی رو شنیدم؛ مهران جلوتر از من ایستاده بود و چنان کف دستش ضربدر می‌کشید که دستش قرمز شده بود. نیما چنان عصبی بود و حرصش رو سر مشت‌هاش خالی می‌کرد که انگار تقصیر اون‌هاست که این‌طوری شده. رامین نگاهش نگران بود، حتی از همیشه نگران‌تر سامان و پویایی که همیشه توی یه عالم دیگه بودن اون لحظه خون خون‌شون رو می‌خورد. و این یعنی شروع جنجالی بزرگ و به‌شدت وحشتناک؛ اون هم در برابر این پسر! پسری که نیومده به‌خاطر مخش سوگولی بود و با تکبر و غرور نگاهش جوری به بقیه خیره بود که انگار فرشته نازل شده از طرف خداست. واقعا هم بود! موهای سفیدش اون رو شبیه فرشته‌های خبیث می‌کرد. دست‌هاش رو توی جیب شلوار جینش فرو بده بود و با تمام تکبرش به ما زل می‌زد.

لینک به دیدگاه
در 5 دقیقه قبل، sima?? گفته است :

چی بگم ؟؟؟??

از پارت های زیبا زبانم قاصر است ??

در زبان عامیانه دمممممممتتتتتتت گررررمممم مشتیییییییی ????

??

اجییییی اجیییی

اسم رمانت چی بود گم کردم???

لینک به دیدگاه

خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
در در 8 فروردین 1400 در 00:04، sima?? گفته است :

چی بگم ؟؟؟??

از پارت های زیبا زبانم قاصر است ??

در زبان عامیانه دمممممممتتتتتتت گررررمممم مشتیییییییی ????

?❤️فداتم که مرسی

لینک به دیدگاه
در در 8 فروردین 1400 در 18:13، *selena گفته است :

من پپپپاااااااارررررتتتتت میخواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

چشم کلی تو راهه?از اون اتیشیا??

لینک به دیدگاه

#پارت60

بعد از اتمام صف بی‌جون بدنم رو روی صندلی پرت کردم، اون‌قدر متعجب بودم که لحظه‌ای نمی‌تونستم چفت دهنم رو ببندم! کلاس شلوغ نبود و اون پنج‌تا هم کلا بعد صف غیب شدن؛ حدکدا ده نفر توی کلاس بودن. هنوز توی شوک اون پسر موسفید بودم؛ شاید قبل از اومدن اون پسر کمی خشم بقیه نسبت به تازه‌وارد بودنم فروکش می‌کرد اما با اومدن اون، شک نداشتم که من هم ضربه‌های بدی می‌خورم. غرور تکبر توی نگاه خاکستری اون پسر بی‌داد می‌کرد، چنان مغرورانه بالای جایگاه ایستاده بود که انگار داره بردهای خودش رو تماشا می‌کنه. این حجم غرور رو حتی توی چشم‌های مشکی مهران هم ندیدم؛ اون حجم سردی رو حتی توی چشم‌های نیما هم ندیدم. سامان و پویا و رامین در حد اندازه قیاس با اون سفیدک سراسر غرور نبودن. با فکر المپیاد شاخک‌هام تکون خوردن و انگیزه‌ام فوران کرد، اگه انیشتن هم رقیبم باشه هرگز واسه مبارزه کردن کم نمی‌ذارم. با تقه‌ای که به در خورد همه از جا بلند شدن؛ طولی نکشید که اکبری همراه برفک وارد کلاس شد. دومین چیزی که بعد از موهای سفیدش چشم آدم رو می‌گرفت، تمیزی بیش از اندازه‌اش بود. کفش‌های اسپورت مشکی رنگش رو انگار تازه از جلد درآورده بودن، ساعت اپل‌واچ دستش همه چیزش رو تکمیل می‌کرد. بولیز سفید مدرسه‌اش از گچ سفید تر بود و خط اتوی شلوارش خربزه رو قاچ‌قاچ می‌کرد! همه خیره‌خیره نگاهش می‌کردیم؛ توی نگاه بقیه هم ته مایه‌هایی از ترس برای جنجال‌های احتمالی دیده می‌شد. این بشر رسما با خودش شر آورده بود؛ اکبری دستی به کت آبی نفتی‌ رنگش کشید و دستی به اثر قرمز شده پیشونیش که شاهکار عمه بود زد. با لبخند خط کش فلزیش رو سمت ما گرفت و گفت:

- خب این هم از آریو جان دانش‌‌آموز جدیدمون؛ از توانایی آریو هرچی بگم کم گفتم، این‌قدر پسر توانا و باهوشی هستش که حد و حساب نداره. می‌تونه توی درس‌هاتون بهتون کمک بکنه.

ناخودآگاه دستم رو با حرص فشار دادم؛ رسما داشت هندونه زیر بغل کسی می‌ذاشت که حتی برای گفتن اسمش هم به خودش زحمت نمی‌داد! آخه به این بشر می‌خوره، به کسی کمک کنه؟ از چشم‌های خاکستری بی‌روح و اون موهای سراسر سفیدش معلومه حوصله بستن بند کفشش رو هم نداره. با کلافگی و حرص جواب دادم:

- همه خصوصیلت به کنار، تضمین میدید که مغرور نباشه؟!

با حرفم همه رو توی چالش فرو بردم کلاس چند ثانیه‌ای توی سکوت فرو رفت اما آریو بالاخره نطق کرد و سکوت رو شکست:

- عقل آدمی متواضع‌ترین چیزیه که خداوند آفریده؛ مغز به توان و اندازه فکر می‌کنه، در مواقعی که از حد و اختیار خارج بشه به ناتوانی خودش اعتراف می‌کنه. محال ممکنه ما توی زندگی از کلماتی مثل" نمی‌تونم یا نمیشه" استفاده نکنیم. کوه غرور هم که باشی باز هم در برابر یه فرد دیگه ناتوانی.

و من با جوابی که داد محو شدم توی افق افق رو در نوردیدم و به مریخ رفتم از مریخ به مشتری رسیدم و زحل رو دور زدم و در جا خودم رو توی خورشید پرت کردم و جزغاله شدم. چنان صریح و مصمم جواب داد که همه انگشت به دهن موندیم! واقعا انگشت توی دهن فرو برده بودیم و به اون سفیدک باخاصیت نگاه می‌کردیم، نه! کاملا مشهود بود که یه چیزی بارش هست و حرف الکی نمی‌زنه. اکبری که از جوابش کیف کرده بود خط کش فلزیش رو سمت آریو گرفت و دستی به سیبیل دسته موتوریش کشید؛ با لحن شادی گفت:

- ماشالله توی علم از فیساغورس هم رد زده!

با شونه‌اش به کتف آریو ضربه‌ یواشکی زد و لبخند موزیانه‌ای روی لب‌هاش نشست جوری که بقیه متوجه نشن از لای دندون‌هاش با لبخند و خیلی آروم لب زد:

- پسرم توهم دکلره کردیا! نمیگی اینا هم دوروز بعد مدش میکنن؟

توی دلم به حالتش خندیدم، دکلره! دلم می‌خواست دودستی توی فرق سرم بکوبم بابت این حرف اما خونسردی خودم رو حفظ کردم. آریو با لحن خشک و سرد بدون اینکه تلاش کنه کسی چیزی متوجه نشه جواب داد:

- یه نوع بیماری ژنتیکی هستش که سلول‌های رنگساز مو دچار مشکل و آسیب میشن و توان رنگسازی مو رو ندارن. از این مشکل ناراحت نیستم، چون اگه رنگدان مو نباشه موی انسان ذاتا سفیده. 

همه جمیعا توی شوک فرو رفتیم، این بشر واقعا به فلسفی حرف زدن علاقه داره! شاید می‌خواد روز اولی یکم به دانسته‌هاش بنازه! طولی نکشید که یکی از بچه‌های ته کلاس با درموندگی گفت:

- جناب دکتر من چند روزه پهلوم درده! گلاب به روت یو...

اکبری با سرعت حرفش رو قطع کرد و خط کش فلزی رو سمتش گرفت، با حرص بهش توپید:

- سعیدی بهتره ساکت باشی، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

با سرعت بازوی آریو رو گرفت و سمت صندلی کنارم که جای رامین بود، هدایتش کرد. با لحن شادی لب زد:

- این‌جا بشین پسرم، کنار شاگرد نمونه و درسخون کلاس.

تعجب کردم، حتی اون‌قدر زیاد که نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و با بهت گفتم:

- این‌جا جای رامین مسعویه آقا!

اکبری با درحالی که سمت در گام برمی‌داشت، سر خوش و شاد جواب داد:

- مشکل نداره جاها رو عوض می‌کنید؛ سر و صدا نشنوم، جیک کسی در نمیاد درضمن تذکر من رو به گوش اون پنج‌تایی که نیستن هم برسونید.

با خارج شدنش از کلاس همهمه افتاد توی جمعیت همه می‌خواست با چشم‌هاشون آقای فلسفی رو قورت بدن؛ مطمئن بودم اون پنج‌تا که برگردن کلاس سر همین جا چه جنجالی راه بندازن! بی تفاوت و بی‌خیال شونه‌ای بالا دادم، راستش بدم نمی‌اومد یه دعوایی هم بین اینا راه بیوفته و من لذت ببرم. با اون قد دراز یه متریش بالای سرم ایستاده بود و صندلی رو رصد می‌کرد؛ با صدای بم شده‌ام بهش توپیدم:

- صندلی میخ داره که روش نمی‌تمرگی؟!

خونسرد و بی‌خیال بدون اینکه من رو پشه‌ای حساب کنه، دستش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو برد و دستمال کاغذی رو درآورد و با دقت روی دسته صندلی و پایینش کشید؛ دستمال رو توی سطل آشغال سبز رنگ کنار میز معلم پرت کرد و با اکراه کوله پشتی سفیدش رو روی کوله رامین گذاشت و نشست. کتابی رو از کیفش درآورد و مشغول خوندن شد! اون لحظه برق سه فاز از سرم پرید بقیه هم دسته کمی از من نداشتن و پچ‌پچ‌هاشون گوشم رو پر کرد. چنان چشم‌هام از حدقه زد بیرون که نزدی

لینک به دیدگاه

#پارت61

ک بود از جا دربیان! خدایا واقعا بزرگیت رو شکر نادرترین موجود روی زمین رو آفریدی! اما فقط برای دق دادن من

اون‌قدر ازش بدم اومد که دلم می‌خواست تار تار موهای سفیدش رو از جا بکنم؛ با کوبیده شدن در به دیوار و اومدن اون پنج نفر به کلاس پچ‌پچ‌ها بار دیگه شدت گرفت و به همهمه تبدیل شد. حالا خر بیار و گازوئیل بار کن! هنوز هیچکدوم از اون چهارتا واکنش نشون نداده بودن، اما مهران سادیسمی چنان ضربه‌ای به میز معلم زد که همه از جا پریدیم. آریو با خونسردی کتابش رو روی دسته صندلی گذاشت و به مهران خیره شد؛ چنان بی‌خیال و سرد و حرص‌درآر بهش نگاه کرد که من هم جای مهران آتیش گرفتم و این نگاهش حرکت انتحاری بزرگی رو در پی داشت

لینک به دیدگاه

#پارت62

مهران توی اوج عصبانیت به شدت کف دستش ضربدر کشیداز نفس‌های کشدار و پی‌درپی که می‌کشید معلوم بود چقدر عصبیه! اون لحظه من هم فاتحه‌ام رو خوندم. نیما درکمال تعجب سرد و خونسرد بود، رامین خنگ عین خیالش هم نبود که جاش رو گرفتن؛ من اگه بودم طرف رو قاچ‌قاچ می‌کردم. سامان با حرص آدامس می‌جوید و پویا بی‌خیال کیک‌ توی دستش رو کوفت می‌کرد. این حجم بی‌خیالی رو اگه آریو خانزادی به زندگی داشت، الآن موهای سرش این‌قدر سفید نشده بود. مهران کلاه هودی سفیدس رو روی سر گذاشت و ابروهای پرپشت و مشکی رنگش رو درهم کشید و با حرص غرید:

- دیگه چی! چای بیاریم یا قهوه؟ 

آریو که معلوم بود سرس درد می‌کنه برای جواب دادن با خونسردی در کتابش رو بست و نگاه سرد خاکستریش رو توی چشم‌های مهران فرو کرد:

- نه چای می‌خوام نه قهوه. سکوت رو رعایت کن، این‌جا کلاس عمومیه.

همهمه دوباره هوا رفت از این حجم پرویی در عجب بودم طولی نکشید که نیما با سردی جوابش رو داد:

- نوچ! سرت خیلی توی کتاب بوده، هنوز مخ پوکت به کار نیوفتاده که جای کس دیگه‌ای نشستی.

رامین برای خوابیدن بحث با لحن آرومش لبخندی زد که چالش رو بیشتر نمایان کرد:

- چه بهتر میام کنار شما میشینم.

سامان باد آدامسش رو با حرص خالی کرد و دستی توی موهای کم پشتش کشید و گفت:

- کنار ما نداره، باید سر جای همیشگی خودت بشینی.

پویا جلد کیکش رو توی سطل آشغال سبز کنار میز معلم پرت کرد و دست به سینه و با لحن عاری از هر حسی گفت:

- رامین تو لاقل از کتاب‌هایی که خوندی یاد گرفتی که باید متواضع باشی، اما نذار بقیه با ادعای آدم حسابی بودن حقت رو ازت بگیرن. 

جو ا‌ونقدر سنگین شده بود که تمام ماهایی که توی کلاس بودیم، چشم‌هامون بین جمله‌های سنگین اون شش نفر می‌چرخید. آقای کله برفی روز اولی واقعا گندش رو درآورده بود، این حجم از خودباوری واقعا در وجودش بی‌داد می‌کرد. 

مهران هم با لحن خونسرد بقیه آروم شد و با نگاه مطمئنش به کله سفید خیره شد، دست‌هاش رو توی جیب هودی سفیدش فرو برد و سرد یخی جواب داد:

- با چندتا فرمول شیمی، یا حرف قلمبه سلمبه می‌تونی کاری کنی بقیه دوستت داشته باشن؟!

از حرفی که زد قهقهه بلندی توی دلم زدم؛ تو چی؟ تو با شاخ بودن و مشت و لگد زدن می‌تونی کاری کنی بقیه دوستت داشته باشن؟ واقعا از اینکه چشم‌هات رو باز کنی و ببینی تو دنیا هیچکس نیست که دوستت داشته باشه، نمی‌ترسی؟ 

آریو با خونسردی کتابش رو توی کیفش گذاشت و از روی صندلی بلند شد پوزخندی زد و جواب داد:

- معلوگه تو برات مهم نیست که کسی دوستت داشته باشه یا نه؛ عجیبه که حرفش رو به من میزنی! من با چندتا فرمول شیمی دنیا رو جابه‌جا نمی‌کنم باشه درست! شما با جفتک انداختن به تازه واردها چی‌کار می‌کنید؟ 

مهران آتیشی ‌شد و یقه آریو رو توی مشتش گرفت، آریو ذره‌ای توی خونسردی چهرش تغییر ایجاد نکرد. نیما ضربه نه چندان محکمی به صورت آریو بیچاره زد. رامین به هردو توپید و سامان و پویا برای جمع کردن قضیه پیش‌قدم شدن. اون لحظه فقط توی کلاس شوک و همهمه افتاده بود؛ یاد روز اول و بیچارگی خودم افتادم. اون بیچاره رو هم می‌خواستن مثل من تحقیر کنن. اون لحظه خیلی عصبی شدم؛ با اینکه توی روز اول و ثانیه اول آشناییم با خانزادی متوجه شدم به شدت ازش متنفرم و با عقایدش کاملا مخالفم، اما راست می‌گفت. این چه عادت مسخره‌ای بود که مهران و نیما داشتن؟ لاقل رامین و سامان و پویا ذره‌ای شعور در درونشون بود که با یه حرف به بقیه نپرن. با سرعت از روی صندلی بلند ‌شدم سمت‌شون گام برداشتم و دست‌هام رو توی هم قلاب کردم، مهران نگاه مشکی و ابروهای پرپشتش رو توی صورتم کوبید و نیما و بقیه به جز آریو به نزدیکی من توحه نکردن. صدام رو صاف کردم و با حرصی که آمیخته بود به صدای بم شده‌ام غریدم:

- من کاری به بقیه ندارم! اما شما دو نفر چه مرگتونه؟ یه حرف دیگران چقدر شماها رو میسوزونه؟ واقعا این رفتار سگ‌وارانه شما دو نفر گندش دراومده. مخصوصا تو مهران پارسا! مگه شما زبون ندارین؟ مگه دهن ندارین؟ الهی جفت دستتاتون قلم بشه.

مهران چنگ کلافه‌ای به موهای مشکی رنگش که کج روی صورتش ریخته بود زد و با دستش به عقب هلم داد با کلافگی گفت:

- تو خفه شو؛ به حیاب توهم جدا رسیدگی می‌کنیم.

نیما هم با غرش حرفش رو کامل کرد و درحالی که یقه آریو بیچاره رو فشار می‌داد گفت:

- اگه عجله داری الانم می‌تونیم رسیدگی کنیم.

رامین با حرص توپید:

- پسه دیگه! چه خبرتونه شماها؟ متین راست میگه مثل سگ به پر و پای هم نپیچید.

سامان درحالی که مهران رو به عقب هدایت می‌کرد، چشم‌آی بادومیش رو با کلافگی بالا داد و گفت:

- راست میگه رامین! خر نشید دیگه حسابشون بمونه برای بعد توی کلاس نمیشه.

پویا نیما رو به عقب هل داد و دستی توی موهای خرماییش کشید، با سماجت حرف سامان رو تایید کرد. دیگه تحمل نداشتم دلم می‌خواست جفت پا بپرم توی دهن‌شون. آخه تازه واردها چه بدی در حق این‌ها کرده بودن؛ چی روح این‌ها رو این‌قدر وحشی کرده بود؟! سوالات پی‌درپی ذهنم رو به بازی می‌گرفتن اون‌قدر که دیگه نتونستم تحمل کنم و غریدم:

- نه هیچی تموم نشده! تازه شروع شده، به صدای احد و واحد قسم می‌خورم یه مورد وحشی‌گری ببینم حتما گزارش میدم. مگه جون آدم‌ها بازیچه شما آشغال‌هاست؟ 

نیما چنان دادی کشید قدم محکمی برداشت تا سمتم جهش پیدا کنه اگه اون لحظه پویا مانع نشده بود حتما من رو سه نصف می‌کرد. مهران ساکت بود و به نقطه نا معلومی خیره بود بهش نزدیک شدم و داد زدم:

- بد ضربه‌ای خوردی، اون‌قدر بد که وجودت شده عقده! شدی یه آدم عصبی و روانی و درب داغون؛ مطمئنم بارها با خودت تکرار می‌کنی" من این آدم نبودم" دو روز دیگه این‌قدر عقده توی وجودت جمع می‌شه که منتظر زمان مرگت نمی‌مونی. اگه نمی‌خوای از دنیا لذت ببری لذت رو از دیگران دریغ نکن. 

همه ساکت بودن من فقط نگاهم به نیمرخ مهرانی بود که به نقطه نامعلومی خیره شده بود؛ دست‌هاش توی هودی سفیدش بود. با دردی که توی گوشم حس کردم جوری عصبی شدم و سیلی به گوش...

لینک به دیدگاه

#پارت63

دردی که توی گوشم حس کردم و نیمایی که سیلی محکمی به گو‌شم زد نمی‌دونم چی شد ولی اون‌قدر عصبی شدم که تمام زورم رو توی دست راستم خالی کردم و چنان ضربه ای به گوشش زدم که دست خودم هم درد گرفت.

همه توی شوک بودن حتی خودم؛ ضربه‌ای که به گوشم خورده بود اون‌قدر من رو عصبی کرده بود که تا مرز انفجار پیش می‌رفتم. نفس‌های عصبیم رو بیرون دادم دستم رو به سمت نیمایی که توی شوک سیلی محکمم بود گرفتم و مثل باروت منفجر شدم:

- از الآن همینه. یکی بزنید ده تا می‌خورید؛ من کاری به این کله سفید ندارم، اگه اون‌قدر بی‌عرضه‌ست اوکی پس تا آخر مشت کوفت کنه و دلش به فلسفه‌هاش خوش باشه. از الان قسم می‌خورم کاری به کارم داشته باشید حتی اگه انگشتتون رو برای اشاره کردن به من استفاده کنید، منتظر تلافی از جانب من هم باشید.

با سرعت خواستم از در کلاس خارج بشم ولی نیما چنان دادی زد که سقف کلاس ریخت؛ نیما به حتی از عصبانیت قرمز شده بود که حتی مهران هم برای اینکه من رو سه نصف نکنه، جلوش ایستاد و سپر شد. از فرصت استفاده کردم و با تموم قدرت خودم رو بیرون از اون کلاس کذایی پرت کردم

 

***

- جدا می‌خوان حلقه بزنن؟

- آره همه چی آماده‌ست؛ بهنام مشت زن میره توی حلقه.

- محاله بابا! یادت نیست پارسال جریان حلقه به گوش نعمتی رسید چه غوغایی به پا کرد، بعد اون همه جنجال عمرا حلقه بزنن بابا! 

- هه! داداشم تو هنوز اونا رو نشناختی! اونا ول کن میشن؟ تازه اکبری امسال خیلی جدیه؛ فکر می‌کنی چجوری خانزادی رو از اون مدرسه به اون اعتبار و شهرت کشونده این‌جا؟ 

- چه‌جوری داداش؟

- از قضا بابای خانزادی آشنای اکبری درمیاد؛ اکبری هم واسه اینکه حتما امسال یه نفر از بچه‌های این مدرسه بره المپیاد شیمی و اعتبار مدرسه رو جمع و جور کنه، رفته نخبه‌ترین دانش آموز اونارو آورده این‌جا. میگن خانزادی راضی نبوده اکبری بدپیله کرده؛ پسره نیاز به کتاب نداره، لامصب انگار تمام کتابا رو از زمان بچگی خونده! 

- یارو خیلی به خودش مینازه؛ ازش بیزارم، فرید سوگولی هم میره المپیاد ادبی من به جز این دوتا به اونای دیگه امید ندارم. بیخی داداش بریم بوفه گشنمه.

سراپای وجودم شده بود گوش و به حرف اون پسرهای پایه دهمی گوش می‌دادم؛ با حرف‌هایی که زدن جوری ذهنم رو مشغول کردن که اتفاق توی کلاس رو فراموش کردم. حلقه دیگه چه صیغه‌ای بود! این به کنار پس بگو چرا اکبری مثل پروانه دور اون آریو کله سفید می‌چرخید! این‌طور که از حرف‌های اون پسر‌ها معلوم بود، اکبری برای برنده شدن توی مرحله اول المپیاد خیلی مصمم‌تر از آقای نعمتی بود! اون‌قدر اعصابم بهم ریخته بود که مدام با کفش اسپرتم به پایه نیمکت سبز زیر درخت بید ضربه می‌زدم. شک نداشتم که پای یه عقده در کار بود بود؛ قیافه مهران با حرف‌هام خیلی تغییر کرد و رنگ به رخش نموند عصبانیت نیما هم به جای خودش عجیب بود. نیمای خونسرد چرا آتیشی شد و مهران سادیسمی چرا سکوت کرد؟! عجب ضربه عجیبی هم خورده بودن که رفتارهاشون باهم جا عوض کرد! شک نداشتم ماجرای حلقه به اون‌ها ربط پیدا می‌کرد؛ دلم می‌خواست بدونم اما بهتر بود، دخالت نکنم تا توی حاشیه نرم. صورتم از سیلی اون نیمای نامرد کز‌کز می‌کرد! آریو هم این وسط پارازیت بود، پسره پخمه با اون زبون سه متری بلد نبود از خودش دفاع کنه و من بدبخت مشتش رو خوردم.

با سایه‌ای که بالای سرم ظاهر شد سریع سرم رو بالا بردم و یکی از بچه‌های کلاس که حدس میزدم فامیلش سعیدی باشه بالای سرم ظاهر شد، پسر لاغر اندام و سبزه‌ای بود خط صاف و مرتب کنار موهای سرش توجهم رو جلب کرد؛ لبخند مرموزانه‌ای به لب داشت. شونه‌ای بالا دادم تا بفهمم چرا بالای سرم ایستاده؛ با لحن مرموز درحالی که پوست لبش رو می‌جوید گفت:

- بعد از پایان ساعت دقیقا پشت مدرسه یه محوطه سر بسته هست که زمین والیبال محله پشتی محسوب میشه؛ حلقه اون‌جا زده میشه، شک ندارم خیلی کنجکاوی که بدونی حلقه چیه و کاربردش چیه. اگه دوست داشتی می‌تونی بیای حلقه باحال ما رو ببینی، اما فقط درحد دیدن.

لینک به دیدگاه

#پارت64

تا خواستم کلمه‌ای از دهنم خارج کنم که در عرض چند ثانیه از نظرها گم شد. حلقه دیگه چه زهرماری می‌تونه باشه؟ اوف خدایا خسته شدم؛ بخدا جون و تنم مثل یه تیکه یخ داره توی بدبختی‌های عروزم آب میشه. هروز یه چیز تازه هروز یه بدبختی تازه، آخه ممکنه من یه روز فکرم راحت باشه و نترسم از این آدم‌هایی که با خودشون هم مشکل دارن. نگاهم رو با کلافگی دورتادور حیاط چرخوندم؛ طبق معمول عده‌ای از سال بالایی‌ها با لباس گرمکن وسط زمین فوتبال بازی می‌کردن. بقیه هم پراکنده دور محوطه می‌چرخیدن، همه چیز به ظاهر عادی بود اما هیچ چیز اونطور که نشون می‌داد نبود. دلم ندای بد می‌داد، اون حلقه بوهای خوبی ازش نمیومد! معلوم بود فقط در حد یه نگاه کردن نیست؛ اگه چیز خوبی بود، پس چرا پشت مدرسه حلقه میزدن؟ نگاهم به نیمکت خالی و سبز رنگ کنارم افتاد که با فاصله از نیمکتی که روش نشسته بودم گذاشته شده بود. با دیدن مهران که کلاه هودی سفیدش رو روی سرش کشیده بود و مماس جالبی با موهای مشکی رنگش داشت؛ تعجب کردم! چقدر زار و نزار شده بود! این مهران گاومیش دو دقیقه پیش بود؟ آروم و سر به زیر با بهت به زمین خیره شده بود، با انگشت شصت دست راستش کف دستش ضربدر می‌کشید. معلوم نبود عصبانیه یا بهت زده؛ خیلی دلم براش سوخت اون‌قدر که تشمیم گرفتم برم و بپرسم چه مرگته تو اما با فکر بلاهایی که سرم آورد تسلیم شدم و روی صندلی نشستم. با بی‌ میلی کیک توی دستم رو گاز زدم و به بازی بچه‌ها خیره شدم. رامین با لبخند و اون چال گونه‌اش بطری شیر کاکائویی توی دستش رو چرخوند و کنارش نشست، دستش رو دور گردن مهران حلقه کرد و بوسه‌ای به سرش زد. اوف متأثر شدم! شاید با کار رامین به اون حجم برادری و دوست داشتن خالصانه‌اش پی بردم، مهران به نیما نزدیک‌تر بود اما گاهی نیما هیچ سودی برای مهران نداشت این رو توی رفتارهاش هم می‌شد فهمید. اما رامین توی حساس‌ترین شرایط باز هم کنار مهران بود. کیکم رو گاز زدم و به مکالمه‌اشون گوش فرا دادم. رامین درحالی که در شیر کاکائو رو باز می‌کرد؛ انگار که داره ناز یه بچه رو می‌کشه با نهربونی گفت:

- قربونت بره داداشت. اَخم چرا سلطان؟ نبینم مهرانم این‌جوری رفته توخودشا! من واسه هیچ‌کس شیر کاکائو نمی‌گیرم، مگر اینکه دوستش داشته باشم. خره ببین چقدر دوست دارم که واست شیر کاکائو گرفتم! تا اون دوتا شکم کپکی و اون نیمای نق نقو نیومدن بزن بالا داداش.

لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست؛ چقدر بامزه ناز می‌کشید، حتی رفاقت و برادریش رو منی که باهاش در ارتباط نبودم هم فهمیدم اما کو لیاقت؟! مهران خاکبرسر یه ثانیه از وقتش رو با رامین می‌گذروند هم درسش خوب می‌شد هم اخلاقش؛ غافل از اینکه خودش رو با نیمای علاف و خرخون حیف کرد. مهران با بی‌حولگی پوفی کشید و با سردی جواب داد:

- خسته‌ام داداشم؛ بریم یکم هوا بخورم، شیر کاکائو دوای دردم نیست.

رامین باشه‌ای گفت و از روی نیمکت بلند شدن؛ جلد کیکم رو توی دست مچاله کردم و توی سطل آشغال نارنجی کنارم پرت کردم. رامین گه تازه متوجه شده بود کنارشون نشستم لبخند چال نمایی زد و به مهران گفت:

- داداشم تو برو من پشت سرت میام.

تعجب کردم! آخه چه کاری با من داشت؛ اوف لابد مهران خان باز می‌خواد سر این ماجرا وعوا راه بندازه. لابد می‌ترسه رامین ساده دل با من رفیق بشه، یا من رفیق‌شو قورت بدم.

اما در کمال تعجب و بدون نیم نگاهی بی‌حوصله و کلافه چنگی به موهای پرکلاغیش زد و از ما دور شد.

رامین با لبخند و بی مقدمه کنارم روی نیمکت زیر درخت بید نشست و نگاهی به ساعت استیلش انداخت یقه پیراهن سفید فرم مدرسه‌اش رو با دست صاف کرد و لبخندش کمرنگ‌تر شد:

- ازت ممنونم.

از حرفش تعجب کردم، این واقعا روانی شده بود؟ مهران رو قال گذاشت که بیاد و فقط همین کلمه رو تلاوت کنه! پوفی کشیدم و دستی توی موهای مشکی رنگم کشیدم، یه تا از ابروهای پرپشتم رو بالا دادم و گفتم:

- ممنون اما بابت چی؟!

لبخندش رنگ گرفت و چالش دوباره معلوم شد، دستی توی موهای قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:

- برای چند ثانیه هم که شده مهرانو به فکر فرو بردی. این پسر شاید از نظرت عصبی باشه اما نه مهران فقط آدم سابق نیست. بخدا اگه یه روز کنارش بمونی جای نفرت دلت براش می‌سوزه. نه اینکه من دلم بسوزه، من هیچ‌وقت دلم براش نمی‌سوزه چون اون از این کار متنفره. مهران جون منه، نه تنها مهران سامان و پویا و نیما هم تکه‌ای از وجود من هستن؛ اما مهران بیشتر از هرکدوم ما زجر میکشه. 

دلم سوخت اون هم برای مهرانی که نمی‌دونم دردش چی بود؛ تا دو روز پیش فکرش رو نمی‌کردم که دلم برای آدمی مثل مهران بسوزه! اما حالا... دلم می‌خواست بدونم چشه، اما زبون به دهن گرفتم تا بلکه رامین حرفی بزنه و از مشکل مهران بگه. رامین نفس کلافه‌اش رو بیرون داد و لبخندی روی لب‌های غنچه‌اش نقش بست:

- مهران فقط حالش بده، فقط همین...

نیما از مهران بدتر؛ شاید بگی نه بابا مهران کله‌خر تره اما نه اشتباه نکن! نیما روزی صدبار تصمیم به خودکشی می‌گیره. شاید بگی به من چه، اما ازت تشکر کردم بابت دو چیز؛ اول اینکه مهران رو با حرف‌هات برای یه ثانیه به خودش برگردوندی، دوم بخاطر اینکه جلوی دیکتاتور بازی‌های مهران و نیما ایستادی. تو پسر ساده‌ای هستی متین، قدر خودت رو بدون.

دستی به شونه‌ام زد و از روی صندلی بلند شد؛ به سمت محوطه حرکت کرد و من رو با دنیا دنیا سوال تنها گذاشت. وقتی توی یه خونه شلوغ باشی، صدات خیلی به جایی نمی‌رسه؛ اما وقتی توی خونه تنها میشی در و دیوار صدات رو به خودت برمیگردونن، تازه اون‌جاست که خود واقعیت خودش رو نشون میده. حکایت مهران هم همین بود هر دردی که بود معلوم بود، درد مشترکی بین اون پنج نفر هست که سر سینه مهران و نیما سنگینی میکنه. کلافه پوفی کشیدم دغدغه خودم کم بود دغدغه اون بیچارها هم اضافه شد. با خوردن زنگ خوشحال از جام بلند شدم این زنگ شیمی داشتیم؛ با فکر المپیاد و آمادگی که باید برای المپیاد پیدا می‌کردم با سرعت از روی نیمکت بلند شدم و فارغ از هر فکری سمت کلاس

لینک به دیدگاه

#پارت67

حرکت کردم.

 

***

کیفم رو روی دوش گذاشتم و با خستگی تمام منتظر ایستادم تا راننده از راه برسه؛ از شانس بد امروز شش ساعتی بودیم و راننده نیم ساعت دیرتر میومد. اون‌قدر خسته بودم که پام رو با حرص روی زمین کوبیدم؛ با برخورد جسمی به بدن خسته‌ام پوف کلافه‌ای کشیدم و به پشت برگشتم سعیدی رو دیدم که به پشت مدرسه اشاره می‌کرد. با یادآوری حلقه و کنجکاوی فراوانم آهان زیرلبی گفتم؛ حالا که راننده دیرتر میاد بهتره برم ببینم این حلقه چیه! سعیدی که گفت در حد دیدن، پس ضرری نداره که برم و یه نگاهی بندازم. پشت سعیدی حرکت کردم پشت مدرسه یه فضای کاملا بسته بود و با سیم خاردار اطرافش حصار کشیده شده بود؛ تور والیبال هم وسط زمین بزرگ بود بیرون سیم خاردار هم پر بود از شمشاد و گل‌های شب بو و یاس. جای قشنگی هم بود؛ عده‌ خیلی کمی از بچه‌های کلاس و چند نفر از سال دهمی‌ها که تعدادشون به پونزده نفر می‌رسید حلقه بزرگی تشکیل داده بودن. با ورود ما همه شروع کردن به تشویق کردن کسی! خیلی کنجکاو شده بودم، جوری که فقط به فهمیدن درباره اون حلقه لعنتی فکر می‌کردم. ابروهای پرپشتم رو بالا دادم و با کنجکاوی و اروم همراه سعیدی سمت حلقه حرکت کردم؛ خیلی جرئت نداشتم که به حلقه بچسبم برای همین از پشت جمعیت روی پنجه پاهام ایستادم و به داخل حلقه نگاهی انداختم. پسر قوی هیکل با لباس فرم مدرسه وسط حلقه بود، هیکل بدنسازی و عضله‌ای هم داشت جوری که عضله‌هاش توی اون لباس سفید به خوبی به نمایش گذاشته میشد. موهاش رو فشن زده بود و بهشون حالت داده بود؛ دائم به موهای نحسش دست می‌کشید. همه فریاد سر دادن:

- بهنام؛ بهنام؛ بهنام...

با کلافگی پوفی کشیدم؛ نکنه تا آخر باید ریخت نحس این یارو رو تحمل کنیم. اون‌قدر خسته بودم که حوصله دیدن اون پسره بوزینه رو نداشتم؛ برای همین پا گرد کردم تا سمت در خروجی حرکت کنم که صدای دادی رو از پشت شنیدم:

- متین بیا بیرون.

با تعجب خواستم طرف صدای آشنایی که از بیرون سیم خاردارها میومد برگردم که یهو حلقه از هم باز شد و با دستی که پر قدرت به جلو هلم داد با سر افتادم وسط حلقه!

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در ۱ ساعت قبل، ریحانه عیسایی(زینب) گفته است :

#پارت67

حرکت کردم.

 

***

کیفم رو روی دوش گذاشتم و با خستگی تمام منتظر ایستادم تا راننده از راه برسه؛ از شانس بد امروز شش ساعتی بودیم و راننده نیم ساعت دیرتر میومد. اون‌قدر خسته بودم که پام رو با حرص روی زمین کوبیدم؛ با برخورد جسمی به بدن خسته‌ام پوف کلافه‌ای کشیدم و به پشت برگشتم سعیدی رو دیدم که به پشت مدرسه اشاره می‌کرد. با یادآوری حلقه و کنجکاوی فراوانم آهان زیرلبی گفتم؛ حالا که راننده دیرتر میاد بهتره برم ببینم این حلقه چیه! سعیدی که گفت در حد دیدن، پس ضرری نداره که برم و یه نگاهی بندازم. پشت سعیدی حرکت کردم پشت مدرسه یه فضای کاملا بسته بود و با سیم خاردار اطرافش حصار کشیده شده بود؛ تور والیبال هم وسط زمین بزرگ بود بیرون سیم خاردار هم پر بود از شمشاد و گل‌های شب بو و یاس. جای قشنگی هم بود؛ عده‌ خیلی کمی از بچه‌های کلاس و چند نفر از سال دهمی‌ها که تعدادشون به پونزده نفر می‌رسید حلقه بزرگی تشکیل داده بودن. با ورود ما همه شروع کردن به تشویق کردن کسی! خیلی کنجکاو شده بودم، جوری که فقط به فهمیدن درباره اون حلقه لعنتی فکر می‌کردم. ابروهای پرپشتم رو بالا دادم و با کنجکاوی و اروم همراه سعیدی سمت حلقه حرکت کردم؛ خیلی جرئت نداشتم که به حلقه بچسبم برای همین از پشت جمعیت روی پنجه پاهام ایستادم و به داخل حلقه نگاهی انداختم. پسر قوی هیکل با لباس فرم مدرسه وسط حلقه بود، هیکل بدنسازی و عضله‌ای هم داشت جوری که عضله‌هاش توی اون لباس سفید به خوبی به نمایش گذاشته میشد. موهاش رو فشن زده بود و بهشون حالت داده بود؛ دائم به موهای نحسش دست می‌کشید. همه فریاد سر دادن:

- بهنام؛ بهنام؛ بهنام...

با کلافگی پوفی کشیدم؛ نکنه تا آخر باید ریخت نحس این یارو رو تحمل کنیم. اون‌قدر خسته بودم که حوصله دیدن اون پسره بوزینه رو نداشتم؛ برای همین پا گرد کردم تا سمت در خروجی حرکت کنم که صدای دادی رو از پشت شنیدم:

- متین بیا بیرون.

با تعجب خواستم طرف صدای آشنایی که از بیرون سیم خاردارها میومد برگردم که یهو حلقه از هم باز شد و با دستی که پر قدرت به جلو هلم داد با سر افتادم وسط حلقه!

چی شد پچمام واییییی بارم پارت بده زودی باش نفسی

لینک به دیدگاه

فکر کنم حلقه یه مبارزست که یه آدمه ساده مثل شیوا رو گول میزننو گیر میندازن تا با یه پسر قوی و قدرتمند مبارزه کنه یه جورایی مثل مبارزه هاس خیابونی و غیر قانونیه و الان هم قراره شیوا با این پسر قویه مبارزه کنه.???

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در در 9 فروردین 1400 در 21:09، Mobina.s گفته است :

وایییییی عالیییییییییی بود ?????????

رمانت محشرررررررره محشررررررررررررررر نه اصن فوق العاده‌ست?????

با رمانایی که تاحالا

ممنونتم جون دلم از خوبیته???

ایشالله ادامه‌شم همینطوری باشه برات

سعی میکنم کلیشه های رمانای دیگه داخلش نباشه

لینک به دیدگاه
در 14 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

یا خداااااااااااااااااا???????

خیلی دلم میخواد بدونم اگه این 5 تا اراذل بفهمن که متین دختره چیکار میکنن ??

عالییییییییییییییی

?کاری میکنن کارستون اصن فقط باید منتظر موند و خوند?

لینک به دیدگاه
در 14 ساعت قبل، رامش گفته است :

فکر کنم حلقه یه مبارزست که یه آدمه ساده مثل شیوا رو گول میزننو گیر میندازن تا با یه پسر قوی و قدرتمند مبارزه کنه یه جورایی مثل مبارزه هاس

اره گلم جایی که تازه واردا با قلدورا می‌جنگن? 

حالا قراره کلی از دست این حلقه‌ی تازه واردا حرص بخوریم

لینک به دیدگاه
در ۱ ساعت قبل، Zeynab Noparvar گفته است :

عالی بود مثل خودت فداتشم

 

زینب خانم چه کردی همرو دیوونه کردی 

 

منتظرمون گذاشتی واسه ی پارت باحال

 

حالابیا قرش بده

 

وجی:خاک برسر همین نیمچه ابرو هم که داری ببرا??

ای جونم??از مهربونیته دلبرم وگرنه ایراد رمان زیاده

من همیشه رگباری پارت میذارم منتظر باش??

لینک به دیدگاه

#پارت68

با شنیدن صدای امید نفس از دل و جونم پرکشید و چنان وحشت کردم که توان تکلم هم نداشتم؛ حس کردم لحظه‌ای کل وجودم بی‌حس شد، اون‌قدر ترسیده بودم که برای نفس کشیدن از دهنم کمک می‌گرفتم. قلبم چنان به سینه می‌تپید که انگار می‌خواد از دهنم بپره بیرون. من چرا این‌کارو کردم؟! پس نقشه بود! یه نقشه واسه گیر انداختن من. چی از جونم می‌خواستن آخه مگه من چیکار کرده بودم؟ خدایا خودت به دادم برس؛ بابایی مراقبم باش، خدایا حالا چی‌کار کنم؟! آخه من چجوری از این جهنم خارج بشم؟ هر پونزده نفر با آب و تاب پسر قوی هیکل رو تشویق می‌کردن؛ با بهنام بهنام گفتن‌شون بیشتر بدنم رو توی آتیش فرو می‌بردن. مثل یه بده بینوا روی زمین افتاده بودم و با عجز و ناتوانی به اون پسر قوی هیکل و عضله‌ای نگاه می‌کردم. بهنام با نفرت و عصبانیت بهم نگاه می‌کرد؛ از قهوه‌ای نفرت‌آلود چشم‌هاش فهمیدم عمرا از اون حلقه سالم بیرون برم. خدایا حالا باید چیکار کنم؛ تو یه راهی نشونم بده! بابا خواهش می‌کنم لطفا بهم کمک کن؛ بابا تو قول داده بودی، قول داده بودی حتی اگه تو آسمون هم باشی بهم کمک می‌کنی. بابا نخواستم این دنیا رو بابا می‌دونم، می‌دونم مامان رو خیلی اذیت کردم؛ اما پدرا که همیشه دخترهاشون رو دوست دارن! بابا تنهام نذار بابا خواهش می‌کنم.

با دیدن دو جفت چشم سبز بی‌روح و سرد بدنم یخ زد؛ پوست لب‌های درشتش رو با حرص جوید و کنارم زانو زد. سرش رو به گوشن نزدیک کرد و غرید:

- درست وقتی فقط ده سالم بود؛ حال الآن تو رو داشتم. میبینی؟ اینکه هیچ‌کس نباشه که کمکت کنه چه حسی داره! تو با پای خودت وارد بازی شدی؛ حالا ببینم چجوری ضربه رو با ضربه جواب می‌دی.

لحظه‌ای از اون حجم سردی و عقده لرزیدم؛ دلم می‌خواست توی صورتش فریاد بزنم:

" تو از آدم‌ها ضربه نمی‌خوری؛ از اینکه جسمت رو سپر می‌کنی برای مشت‌های دنیا و آدم‌هاش پس از جسمت ضربه می‌خوری"

اما اون حجم سردی و بی‌روحی چشم‌هاش لب‌های گوشتیم رو به سکوت وادار کرد. مثل یه تکه یخ بهش زل زده بودم، خالی از هر حسی؛ اون‌قدر حالم بد بود که دیگه از خدا هم کمک نمی‌خواستم. ته اون سبزی به جهنم قرمز عقدها ختم می‌شد، با بلند شدنش از روی زمین دوجفت چشم بادومی بهم خیره شدن. ته چشم‌های سامان هم مثل نیما نهفته از غرور و درد بود؛ ته چشم‌های قهوه‌ایش عقده نبود، فقط درد نگاهش رو حس کردم. لحظه‌ای حس کردم تمام کائنات هم اگه اون لحظه جای من بودن، دل‌شون برای نگاه عاری از هرگونه درد و عقده سامان و نیما می‌سوخت. آدامسش رو با حرص جوید و یقه‌ام رو با حرص توی مشت گرفت، گوشم زمزمه کرد:

- جون من برای مهران در میره؛ امروز زیاد از دهنت زر زدی، فقط بدون فقط بفهم که اگه یک‌بار دیگه خم به ابروی مهران یا یک کدوم از رفیقام بیاد خودم توی همین حلقه دخلت رو میارم.

از روی زمین بلند شدن و دور حلقه ایستادن. توی این مدت چه نفرتی از من توی سینه کاشته بودن! اما خدایا من که گناه نکردم! من وجود خودم رو آیینه کردم تا رفتار خودشون رو ببینن؛ اما اون‌ها فقط دم از ضربه لعنتی میزنن که زندگی بهشون وارد کرده. پس من چی؟ مگه من ضربه نخوردم؟ چی بدتر از دور مادر و غم نبود پدر؟ چی بدتر از نداشتن یه برادر و خواهر مثل سایه سر؟ بهنام با لبخند کریح و عضله‌های بازوش بهم نزدیک شد؛ خط کنار ابروهاش ترسم رو بیشتر می‌کرد، جمعیت همه شروع کردن به تشویق کردن و داد زد:

- تازه وارد خوش اومدی، تازه وارد خوش اومدی. به حلقه تازه‌ واردا خوش اومدی...

آه از نهادم بلند شد؛ انگار باید بدنم رو واسه کبودی حسابی آماده کنم، زخم تن که هیچی نیست، زخم روح خانه سوزه.

یقه‌م رو با قدرت توی دستش گرفت و از روی زمین بلندم کرد؛ به تخم چشم‌هام زل زد، نفس‌های چندش‌آورش رو توی صورتم پرت کرد جوری که به زور جلوی عوق زدنم رو گرفته بودم. چشم‌هاش کاسه خون بود و خط ابروهاش ترسم رو بیشتر می‌کرد با نفرت غرید:

- شنیدم شاخ شدی؟ اونم توی مدرسه اندیشه! تن‌لش نمیذارم استخون بدنت هم از این حلقه خارج بشه؛ همین‌جا چالت می‌کنم.

دستش رو مشت کرد توی دلم شمارش معکوس داشتم اما با صدایی که شک نداشتم صدای امید باشه، درحالی که یقه‌ام توی مشت بهنام بود با ترس به روبه رو خیره شدم. امید خیلی خونسرد و ریلکس وارد حلقه شد در حالی که از همون دستبند‌های عجیب غریب دستش بود، دست‌هاش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو کرد و گفت:

- دست نگه دار. 

همهمه بزرگی توی حلقه راه افتاد و پچ‌پچ‌ها بالا گرفت، نیما و سامان توی حلقه نبودن؛ ترسوهای عوضی پس فرار کردن! بهنام با شدت یقه‌ام رو ول کرد و غرید:

- خودشیرین، گورتو گم کن البته اگه نمی‌خوای قاطی این تازه وارد الدنگ باشی.

امید با خونسردی بهش نزدیک شد:

- بی انصافیه اون نصف هیکل تو رو نداره؛ منم حاضرم بجنگم.

اون لحظه انگار خدا رو بغل گرفته بودم! پس فرشته نجاتم امید بود! برخلاف لقب ناجوانمردانه‌ای که بهش نسبت می‌دادن و من با احمقی اون رو باور می‌کردم؛ تازه فهمیدم برخلاف آدم‌های دور حلقه چه دل بزرگی داره. 

بهنام که انگار به شدت آتیشی شده بود با قدم‌های بلند سمتش گام برداشت و یقه‌اش رو توی دست گرفت و غرید:

- اوکی! پس اول حال تورو می‌گیرم؛ این‌جا دیگه حلقه‌ست کلاس خودشیرینی نیست عوضی.

دستس رو مشت کرد و خواست ضربه بزنه که با سرعت کوله‌ام رو روی زمین برداشتم و خواستم سمتشون گام بردارم که دست بهنام توی دست‌های آریو مشت شد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

#پارت69

و من چنان تعجب کردم که نزدیک بود تشنج کنم. اون این‌جا چیکار می‌کرد؟ خدایا بهم صبر بده بگو همه این‌ها خوابه؛ آخه سوگولی مدرسه روز اولی چرا باید توی حلقه تازه واردها باشه؟ اگه چیزیش بشه، آقای نعمتی من رو مقصر می‌دونه! 

بهنام که جا خورده بود دستش رو با عصبانیت از توی دست آریو که با نگاه خاکستری و سردش وجود همه رو یخی کرده بود بیرون کشید و سوت بلندی زد. با سوت بلندش دو تا پسر قوی هیکل و قد بلند از میون جمعیت که با آب و تاب بدبختی ما سه نفر رو تماشا می‌کردن وارد حلقه شدن و نفس رو از دل و جون من یکی بیرون کشیدن. توی دلم مدام فریاد میزدم امروز از این حلقه زنده بیرون نمیریم؛ هنوز توی شوک ورود ناگهانی آریو بودم، آخه لعنتی الآن چه وقت جبران بود؟ اگه چیزیش می‌شد من باید سرکوفتش رو می‌خوردم. 

بهنام با تمام توان نعره کشید:

- رفقا من با این شیر پاکتی سالمند کار دارم؛ باید کاری کنم فلسفی حرفیدن از سرش بپره. خود شیرین و اون یارو لاغر مردنی واسه شوما.

حرفش تموم نشده بود که پسر قوی هیکلی که زنجیر زردی رو دور دستش می‌چرخوند به طرفم حرکت کرد؛ با دیدن اون زنجیر لعنتی یاد نریمان کثافت توی ذهنم زنده شد، یاد مشت‌هایی که به مامان می‌زد یاد هوای سرد و سوزناک دی و مرگ بابا. با مشت جانانه‌ای که به فکم خورد؛ دنیا برام تیره و تار شد و این آغاز غلغله جمعیت برای مبارزه بود. هرسه نفر کاملا هماهنگ به صورت ما سه تا بیچاره مشت پرت می‌کردن؛ لاقل امید و آریو توان دفاع داشتن یا یه مشت ناقابل رو به صورت طرف مقابل‌شون می‌زدن، اما من آنچنان درد داشتم که توان تکون دادن انگشتم رو هم نداشتم. 

یقه‌ام رو توی دستش فشورد و مشت محکمی حواله صورتم کرد اون‌قدر که دنیا رو سیاه دیدم؛ توی سیاهی مطلقی که از جلوی چشمم گذشت فقط یه چیز رو دیدم، چهره غرق در اشک مامان. یعنی الآن دارم تقاص پس میدم؟! آره دردهای امروز من دردهای کهنه و چندساله روی جسم و تن مامان بودن. با لگدی که به پام زد نعره بلندی از درد کشیدم و مثل مار روی زمین خزیدم چنان دردی توی پاهام پیچید که گریه مجالم نداد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت70

یقه‌م رو با بی‌رحمی گرفت و از روی زمین بلندم کرد؛ دردی توی جسمم بود که توان تکون دادن انگشتم رو نداشتم، اما اون بی مروت به سر و صورتم سیلی میزد. جمعیت با بی‌رحمی تمام تشویق‌شون می‌کردن، امید و آریو هم مثل من کتک می‌خوردن و کمتر پیش میومد که مشت بزنن. گرمی خون از سر و صورتم می‌بارید و بدنم توی آتیش درد و سوز سرمای زمستون به‌شدت می‌سوخت؛ اون لحظه از ته دلم خدا رو صدا زدم، از خدا خواستم یا جون‌مون رو نجات بده یا جون‌مون رو بگیره. از زدن من که خسته شد زنجیرش رو توی جیب شلوار جینش گذاشت و پشت سرهم نفس کشید. اون لحظه نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد! شاید خدا دستم رو گرفت! یا شاید خدا دلش برام سوخت و بهم جون دوباره تزریق کرد، نا خودآگاه پام رو بردم بالا و از ته دل یه آپ چاگی به جایی زدم که شک نداشتم اون پسر رو از عمو به عمه تبدیل می‌کنه. چنان نقطه حساسی از بدنش رو هدف گرفته بودم که ممکن بود تا سال‌های آینده نتونه تولید مثل بکنه؛ نعره‌ای که کشید و روی زمین افتاد همانا و خنده بی‌جون من از درد هم همانا. همه به یک‌باره خفه‌خون گرفتن، همین قدرتم رو بیشتر کرد؛ اون پسر قوی هیکل چنان روی زمین غلط می‌زد که انگار می‌خواست زمین رو گاز بزنه. با دیدن امیدی که بی‌جون روی زمین افتاده بود و آریو که همچنان از اون غول بیابونی کتک می‌خورد، تلوتلوخواران از پشت به سمت بهنام حمله‌ور شدم و موهای فشن شده‌اش رو با تمام قدرت دخترانه‌ام توی مشت گرفتم؛ جوری موهاش رو توی مشتم چرخوندم که یکصدا با اون پسری که روی نقطه حساس بدنش دست گذاشته بود و نعره‌اش گوش فلک رو کر می‌کرد، فریاد بلندی سر داد. قرمزی خون روی پوست سفید آریو عذاب و وجدانم رو تحریک کرد؛ موهاش رو توی دست گرفته بودم و اون مدام تقلا می‌کرد که بهم ضربه وارد کنه. آریو بی‌جون از روی زمین بلند شد و مشت‌های بی‌جونش رو به صورت بهنام عوضی زد، همه خفه شده بودن و این شدت حرص من و آریو رو افزایش می‌داد. بعد از اینکه آریو مشت و مالش داد موهاش رو با شدت ول کردم و با تموم دردی که توی پهلوهام حس می‌کردم، سمت امیدی که بی‌جون روی زمین افتاده بود حرکت کردم و کنارش زانو زدم. صدای نکره اون پسر لحظه‌ای قطع نمی‌شد و بهنام بی‌جون روی زمین افتاده بود، از اون از خدا بی‌خبری که امید رو زده بود خبری نبود. خفگی جمعیت به غلغله عظیمی تبدیل شد، بی‌توجه به همه نگاها به امید زل زدم که تمام سر و صورتش خونی شده بود؛ دلم برای هر جفت‌شون ریش شد، کدوم آدم بامعرفتی حاضر بود برای یه غریبه تازه‌وارد این‌کار رو بکنه؟! از آریو انتطزار داشتم چون ناخواسته بهش کمک کرده بودم، اما امید چرا؟ چرا این‌قدر خوبی کرد؟ سرش رو روی پام گذاشتم و دستی توی موهای دودی رنگش کشیدم؛ گفتن جمله "خوبی" مضخرف‌ترین جمله برای حال الآن‌مون بود پس خفه شدم. آریو کنارم نشست و همون جمله بی‌فایده رو تکرار کرد، امید درحالی که به خودش میپیچید خنده‌ای کرد؛ درد خنده‌اش رو از ته دلم حس کردم، آریو هم دووم نیاورد و خودش رو روی زمین پرت کرد. نعرهای اون پسر تمومی نداشت، به بدجایی هم لگد زده بودم اما این بازی رو من شروع نکرده بودم که بخوام تمومش کنم! با صدای آشنایی نگاهم رو با نفرت به داخل جمعیت سوق دادم و چهره سرد و بی‌روح نیمای کثافت رو دیدم، پوزخند کریحی به لب داشت و دست‌هاش رو توی هم قلاب کرده بود. چه آدم رزلی بود که وسط دعوا غیبش زد و بعد دعوا پیداش شد! با درد لب گوشتیم رو به دندون گرفتم و آهی از سر درد جسمم کشیدم آخه این حجم عقده فقط توی یک نفر یکم زیادی و عجیب نبود! آروم به سمت اون پسری که به خودش می‌پیچید حرکت کرد، درحالی که با زنجیر توی گردنش بازی می‌کرد داد زد:

- وای وای وای! دلاوران تازه وارد چه کردن! ایول! خوشم اومد، پس اون‌قدرام بی‌عرضه نیستین. 

امیرعلی بچه‌ها رو ببر بقیه هم متفرق بشید؛ این ماجرا همین‌جا چال بشه وگرنه فردا نوبت شماست.

چندنفر با سرعت اون پسر بینوا رو از روی زمین بلند کردن و بقیه هم با سرعت از حلقه متفرق شدن، اما نگاه بهنام دم رفتن چنان غضب‌ناک بود که لحظه‌ای از ترس چنگم رو بیشتر توی موهای دودی رنگ امید بیچاره فرو کردم. 

با همون چشم‌های سبز و بی‌روحش سمت‌مون اومد و بالای سرمون ایستاد؛ آریو خنده‌ای کرد و درحالی‌که بی‌جون با موهای سفیدش ور می‌رفت گفت:

- برادر من تو اگه گرفتاری داری؛ اگه عقده داری؛ اگه اختلال داری؛ اگه بیماری داری؛ اگه مرض داری...

مکثی کرد و جنگ محکمی به موهای سفیدش زد، طولی نکشید که عربده زد:

- گمشو بیمارستان درمانش کن؛ آدم‌های اطرافت وسیله برطرف کردن عقدهات نیستن، اگه نمی‌خوای بفهمی خودم حالیت می‌کنم.

امید بی‌جون خنده‌ای کرد و خون گوشه لبش رو با دست پاک کرد، بی‌حال و خسته گفت:

- اینو تیمارستانم راه نمیدن ماریو جون؛ واقعا حس می‌کنم یه خر بوده که شکل آدم شده!

نیما خنده عصبی کرد و با حرص لگدی به پهلوی امید زد، خون توی رگ‌های امید خشک شد و رنگ از رخش پرید. نیما واقعا یه روانی بود، شک نداشتم که یه مشکل روانی داره! با سرعت سر امید رو روی زمین گذاشتم و با درد لبم رو به دندون گرفتم؛ با عصبانیت و درد جلوش ایستادم و دردم رو توی مشت‌هام خالی کردم:

- تو دلت می‌خواد نسلت ادانه پیدا کنه؟ اگه دلت می‌خواد پس بزن به چاک، چون اگه عقیم بشی تضمین نمیدم واسه‌ات زن پیدا کنم. درضمن خیلی از شدت خیطی داری مثل عقرب بچه‌ت رو می‌خوری؛ اگه یک وجب جرأت داشتی خودت وسط حلقه مبارزه می‌کردی نه اینکه مثل سگ...

با مشتی که به شکمم زد از درد به خودم جمع شدم و نعره بلندی سر دادم؛ شدت درد اون‌قدر زیاد بود که اشک از چشم‌هام جاری شد و مثل مار به خودم پیچیدم و روی زمین افتادم. اون‌قدر درد داستم که از ته دل دعا کردم، ضربه بعدی رو بی‌خیال بشه ولی نیمای نامرد دستش رو مشت کرد تا ضربه بعدی رو بزنه. اما با صدای نعره عصبی که گوش آسمون رو کر می‌کرد، دستش توی هوا خشک شد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

کی بودددددددددددددددددد ؟؟؟ کی دادددد زددددد ؟؟

بابا نویسندهه جونننن چرااا وسط جای هیجان انگیزششششش قطع میکنی پارت رو ????

عالیییییییییییییییییییییییییییی ???

در 5 دقیقه قبل، sima?? گفته است :

وایستیییدددددد

با سایه برو

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

وای خیلی عالی بود خر کیف و ذوق شدمممممممممم????????????????????????

در 1 ساعت قبل، sima?? گفته است :

آقااااااااا بزن بزنههههههه ???

منم دارم میاممممممممممم 

وایستیییدددددد ??????

منم میاممممم?

منم با خودت ببررررررررررررر????????

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
در 13 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

کی بودددددددددددددددددد ؟؟؟ کی دادددد زددددد ؟؟

بابا نویسندهه جونننن چرااا وسط جای هیجان انگیزششششش قطع

?به زودی میفهمیم یه انتظاری باید برای پارتای بعد باشه گلم?فقط شیوا خیلی شانس آورد که دل و قلوه‌اش اسفالت نشد آریو و امید اومدن کمکش وگرنه پارت بعد حلواشو میخوردیم

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در 12 ساعت قبل، Mobina.s گفته است :

پارت بده ???????

اخه چرا اینطوری میکنی بخدا من یکی که فک کنم تا اخر رمان موهام همرنگ موهای اری جون بشه...??‍♀️??‍♀️??‍♀️??‍♀️??????

?اوف این که اصلا هیجان نداره جلوتر بریم اوج هیجان اتفاقای بعدیه?

خلاصه که دندون‌ها باید از سفیدی هم یکم بیشتر رد بده تا حرص خوردن تموم بشه??

لینک به دیدگاه
در 2 ساعت قبل، elahe bahmanpoor گفته است :

عالیییییی بود 

فک کنم مهری جون بود ؟

یا نه اقای نعمتی ؟

یا اکبری؟

?هرکسی میتونه باشه مهم اون هدفشه یا فریادش از سر تیکه تیکه کردن شیواست یا نجاتش دیگه یا هول ولله خدا خودش کمک کنه???

لینک به دیدگاه

#پارت71

پویا درحالی که با غضب و کلافگی با موهای خرمایی رنگش بازی می‌کرد، با عصبانیت سمت نیما حرکت کرد. پوست سفیدش از شدت عصبانیت قرمز شده بود و مشخص بود هرکسی جلوی چشمش باشه تیکه‌تیکه می‌کنه. درد بدنم اون‌قدر زیاد بود که توان کتک خوردن دوباره رو نداشتم، حتی فکر اینکه کسی حتی جسمم رو لمس کنه آزارم می‌داد ولی به قیافه عصبانی پویا هم نمی‌خورد که برای زدن ما وارد محوطه شده باشه! درحالی که ناخنش رو کف دستش فرو می‌کرد غرید:

- چه غلطی داری می‌کنی داداش؟! بی‌خبر از من و رامین و مهران حلقه می‌زنید، میوفتید به جون اینا؟ فکر نمی‌کنی نعمتی فردا ظاهر اینا رو این‌جوری ببینه چی میشه؟ از کی تو و سامان این‌قدر سر خود شدید؟ این حلقه قرار بود دیگه هیچوقت تشکیل نشه ولی با بی‌فکری باز همه رو انداختید توی دردسر.

اون‌قدر روی زمین به خودم‌مون می‌پیچیدیم که توان گوش دادن به مکالمه چرت اون دو نفر رو نداشتیم؛ صدای نکره‌شون همین‌جوری هم روی عصاب بود. امید کاملا بی‌حس شده بود و من مثل مار توی وجودم می‌خزیدم، آریو درد داشت خیلی زیاد ولی پنهانش می‌کرد و از درون درد می‌کشید. نیما پوزخند کشداری زد و دکمه پیرهن فرم سفید مدرسه رو باز کرد، از لحنش حرص و بی‌خیالی می‌بارید دستش رو سمتم گرفت و با بیخیالی گفت:

- مهران با سه کلمه حرف چرت این یارو خودشو باخت؛ اما من دیگه هیچ‌وقت به این دنیا و آدماش نمی‌بازم.

کاش اندک توانی داشتم تا آپ چاگی جانانه‌ای بهش می‌زدم تا دیگه هوس بردن به سرش نزنه. 

پویا با کلافگی سری به نشونه تأسف تکون داد. توی چشم‌های غلیظ اشکیم تصویر مبهمی رو دیدم، مبهم ولی آشنا و عصبی. تصویرش آروم‌آروم توی چشم‌های خیسم رنگ گرفت و متوجه حضور مهران شدم که ابروهای مشکی رنگش رو به شدت توی هم گره کرده بود و با همون استایل همیشگی و ضربدری که با دست چپ کف دست راستش می‌کشید آتیشی وارد محوطی شد. نیما پوزخندش رو با تمسخر کش داد و دستی به موهای پرکلاغیش کشید؛ مهران با خشم به نیما رسید و چنان مشتی حواله صورتش کرد که فک من به جای فک نیما درد گرفت. چقدر بی‌ملاحظه بودن که جلوی چشم سه نفر آدمی که از درد نای بلند شدن نداشتن فارغ از هر مسئله‌ای بحث می‌کردن! آخه نامسلمون‌ها یه نفر بیاد بالای سر یکی از ماها بگه شنا زنده‌اید یا مردید دود شدید رفتید هوا! مهران طبق معمول با صدایی جنون‌وارانه یقه نیما رو توی دستش مچاله کرد و داد زد:

- عوضی چه غلطی داری می‌کنی؟! مگه قرار نبود حلقه تشکیل نشه! چرا قبلش خبر ندادی ها؟!

پویا با خونسردی بین‌شون قرار گرفت و بازوی دو طرف رو سمت خودش کشید و تشر زد:

- بسه دیگه! رامین اگه بفهمه تا آخر عمر با هیچ‌کدوممون جیک نمی‌زنه. سامان احمق رفته سرشو گرم کنه این گند رو زودتر جمعش کنید.

نیما بی‌توجه به حرف پویا دستی به فکش کشید و پوزخند عریض و حر‌‌ص‌درآری روی لب‌های گوشتیش نقش بست؛ نیما که حسابی آتیشی شده بود یقه مهران رو توی یه حرکت مچاله کرد و غرید:

- تو به من دستور نمیدی که چی‌کار کنم اوکی! من هنوز مثل تو خار نشدم که بخوام با چندتا زر مفت خودمو ببازم. گذشته‌ای که رفت هِری به سلامت، تف می‌ندازم جلوش چون ارزشی برام نداره! من واسه آینده‌ام تلاش می‌کنم.

مهران که توقع این حرکت رو داشت و منتظر کوچیک‌ترین حرکت بود، با خشم دندون قروچه‌ای رفت و یقه نیما رو توی دست‌هاش مچاله کرد:

- فرق من با تو اینه که وجود من هنوز تاریک نشده، روشن نیست اما کورسویی از روشنایی توی دلم هست. من هنوز به گذشته‌ام فکر می‌کنم چون شجاع‌تر از بزدلی مثل توام که به گذشته‌ات تف می‌ندازی. فقط بدون داداشم منی که برات جونمو میدم، نذار سر آخر خودم بخاطر حرفات جونتو بگیرم.

پویا با نگرانی بین‌شون قرار گرفت و به سرعت ازهم جداشون کرد؛ مهران با خشم سمت‌مون حرکت کرد و از پویا خواست بهمون کمک کنه. اون‌قدر محو دعوا و حرف‌های مبهم‌شون بودم که درد توی جسمم رو از یاد بردم، مهران با اخم و غضب جوری که انگار ازم طلب داره بالای سرم ایستاد. به سمتم خم شد و آروم بازوم رو گرفت و کمک کرد از روی زمین بلند بشم؛ به محض بلند شدن پهلوم تیر کشید و اشک توی چشم‌هام جمع شد. لب گوشتیم رو به دهن گرفتم و به زور روی پاهام ایستادم. آریو و امید هم به کمک پویا و مهران از جا بلند شدن؛ جون از تن هر سه نفرمون بیرون کشیده شده بود، جوری که به زور روی پا بند بودیم. تعجبم از این بود که نیما می‌خواست به این جسم بی‌جون مشت حواله کنه! اگه پویا نرسیده بود چی می‌شد؟ طولی نکشید که رامین و سامان هم وارد محوطه شدن؛ با این تفاوت که رامین بهت زده شده بود و سامان پوزخند عریض به لب داشت. رامین با سرعت به سمت‌مون دوید، اما سکوت کرد انگار از قعر چهرهای ما همه چیز رو خوند. ابروهای قهوه‌ای رنگش رو درهم کشید و چنگی به موهای آشفته و قهوه‌ایش زد؛ امید توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت و هیکل نحیفش با اون همه کتک حسابی تحلیل رفته بود، رامین با سرعت سمتش گام برداشت و بازوی امید رو دور گردنش انداخت. با حسرت و تمام ناباوری که توی کلماتش بود گفت:

- برای تک‌تک‌تون متاسفم. از امروز به بعد سکوت بسه، رامین مسعودی مرد همین‌جا توی همین حلقه کتکش زدید زیر همین زمین چالش کردید. خیالتون راحت دستآوردتون رو من جمع می‌کنم، بچه‌ها رو با راننده می‌برم اما دیگه اسم منم نمیارید.

آهسته به سمت در خروجی سیم‌خاردار حرکت کرد. بازوی آریو رو دور گردنم انداختم و بی‌توجه به واکنش‌های متفاوتی بعد از حرف رامین با درد لب گوشتیم رو به دندون گرفتم و با دردی که مثل باد توی وجودم شدت می‌گرفت همپای آریو به سمت در خروجی قدم برداشتم.

حالا جواب دل خون شده عمه رو چی‌ بدم؟! دور از جون سکته قلبی و مغزی رو باهم رد میده اگه من رو خونین و مالین ببینه! اط رمق رو از وجودم می‌گرفت! از شدت درد توی خلاء فرو رفته بودم؛ هاله سفید رنگی صفحه چشم‌هام رو تار کرده بود و وجودم عاری از هر حسی بود. فقط صداهای مبهمی رو می‌شنیدم؛ صدای ضجه‌های سوزناک عمه و درد بی‌پایان وجودم که بدترین صدای ممکن رو وجودم رو برام تداعی می‌کرد. صفحه چشم‌هام سوی خودش رو از دست ‌داد و هاله‌ای از سیاهی مبهم جلوی چشم‌هام ظاهر شد و جسمم خاموش شد، به وجودم آب یخی پاشیده شد و لحظه‌ای درد از وجودم پرکشید...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت72

شکاف قهوه‌ای چشم‌هام رو باز کردم؛ صدای پس پس چیزی شدیدا عصابم رو خط خطی می‌کرد. خواستم تکونی به خودم بدم اما با دردی که به پهلوم پیچید، آخم بلند شد و خودم رو روی تخت دونفره اتاق پرت کردم. تازه متوجه شدم به دستم سروم وصل کردن، یعنی تا این حد حالم بد شده بود! دنی کنار تخت با نوک خاکستری رنگش تخمه می‌شکست، دلم می‌خواست تار‌تار پرهای خاکستری چندش‌آورش رو بکَنم. تازه یاد اتفاقات کذایی افتادم؛ فکر کردن به اون ماجرای لعنتی مثل سیخ روی زخم‌هام فرو می‌رفت و دلم رو خون می‌کرد. من چطوری توی صورت امید و آریو نگاه کنم؟! بی‌منت و بی‌توقع توی اون حلقه بخاطر من کتک خوردن. هنوز کمی درد داشتم، اما انگار سروم اثر کرده بود و کل بدنم بی‌حس شده بود جوری که با یه تکون ساده دردم شدت می‌گرفت. با باز شدن در و چهره آشفته عمه تازه متوجه شدم زن بیچاره با دزدن حالم چه زجری کشیده. عمه با سرعت به سمتم حرکت کرد و با دل نگرانی من رو توی آغوش گرفت، با نگرانی صورتم رو بوسید و صورتم رو توی دست‌هاش قاب کرد:

- الهی بمیرم برات من؛ آخه من که مردم من که جون از تنم رفت دختر! 

با بغض سفت من رو به آغوش کشید و بی‌امان به سر و صورتم بوسه زد؛ به صورتش دست کشیدم و لبخندی زدم تا بلکه روح مهربونش آروم بگیره. دستش رو گرم فشوردم و بوسه‌ای بهش زدم؛ قطعا اگه اصل ماجرا رو می‌گفتم عمه می‌رفت مدرسه. من باید توی اون المپیاد شرکت می‌کردم، اگه عمه باز سرناسازگاری برمی‌داشت، هیچوقت نمی‌تونستم آرزوی متین رو برآورده کنم. متین با کلی امید و آرزو می‌خواست وارد مدرسه تیزهوشان بشه و حتما توی مسابقات مدال بیاره؛ من به قول دادم که راه متین رو تا تهش برم، دنیا مجالش نداد تا خودش به بزرگترین رویاش برسه اما من باید تمام تلاشم رو بکنم تا رویاش رو برآورده کنم.

لبخند بی‌جونی زدم و دستش رو توی دست‌هام فشوردم:

- چند نفر بودن عمه؛ توی خیابون ریختن سرم، کتکم زدن.

عمه ضربه محکمی به پاش زد و با دلهره به صورتش چنگ انداخت، نگاه مضطربش رو توی نگاهم دوند و ناله کنان گفت:

- الهی از هستی ساقط بشه مردیکه بی‌شرف! کار خود بی‌شرفش بوده، خدا نشناس از خدا بی‌خبر! این نریمان بی‌شرف به یه دختر شونزده ساله هم رحم نمی‌کنه! خدا از این دجال کثافت نگذره، ببین با دخترم چیکار کرده.

برای اینکه آروم بشه، بازوش رو ماساژ دادم و با لبخندی زدم. عمه با دل‌نگرانی ضربه محکمی به پاش زد و یقه بولیز مشکی رنگش رو صاف کرد، با نگرانی دستی به موهای مشکی رنگم کشید و لب‌های باریکش رو بهم فشورد با لحن شماتت‌واری گفت:

- آخه من چطوری تو رو بفرستم بری اون قبرستون؟! دلم هزار راه میره دختر! مگه من نگفتم فقط با راننده برو و بیا؟ آقای کریمی زنگ زد بنده خدا نیم ساعت بیرون مدرسه منتظر بوده، فکر کرده کلاست طول کشیده. چرا حرف گوش نمیدی دورت بگردم، من که مردم آخه به خدای احد و واحد قسم کنار تو جون دادم تا چشم باز کنی.

از چهره درهم ریخته‌اش معلوم بود تا چه دل‌نگران و آشفته‌ست، چقدر حس می‌کردم توی این چند ساعت شکسته‌تر شده! زنی که برام حکم مادر رو داشت و شیره جونش رو به وجودم تزریق می‌کرد تا پژمرده نباشم و رنگ بگیرم با رنگ وجودش و گرم بشم با گرمای وجودش؛ چقدر اذیت شده بود به‌خاطر من و این منی که دلم می‌خواست باشم.

شرمنده و خجالت زده دستش رو بوسیدم و نگاهم رو به پایین سوق دادم؛ دلم یاری می‌داد اما زبونم تردید داشت از گفتن اتفاقاتی به جز اون حلقه کذایی، اما گفتم هرآنچه رو که باید می‌گفتم. توی حال اون لحظه‌ام فقط به تزریق حرف‌های عمه به رگ و ریشه دل بی‌جونم نیاز داشتم تا دوا و دارو و سروم.

دستی به سرم کشید و نفسش رو به بیرون فوت کرد؛ با لحن خونسرد و آرام‌بخشش بعد از پایان حرف‌هام لب زد:

- شیوا تو به بدترین درد دچاری عزیزم؛ اینو بارها گفتم 

خیلی سخته که توی وجودت یه دونه بکاری و با عشق و علاقه بهش آب بدی و ازش نگه داری کنی اما اون ریشه، ریشه‌ی اصلی تو نباشه. تو می‌خوای بزرگ که شدی تن به عمل بدی اما ذاتی که باهاش عمرها گذروندی چی‌؟! خانوادت چی؟ جامعه چی؟ دوست‌هات چی؟ اقوام چی؟... انگار همه مهم هستن اِلا تو! انگار فقط بقیه با تو زندگی می‌کنن و تویی که وجودت مال خودته نه! من شاهدم که دنیای پسرونه تعبیرش برات عوض شده، اما فقط برای زنده نگه داشتن درخت پسرانه‌ای که توی وجودت کاشتی داری اون پسرها رو تحمل می‌کنی.

بدون اینکه دلم بیاد نگاه از نگاهش بگیرم با تمام دل و جون به حرف‌هاش گوش می‌دادم؛ دستی به موهای مشکی رنگم کشید و نفسش رو بیرون داد، با لحن دلنشین مختص به خودش ادامه داد:

- روزی که رفتم مدرسه اون پسرها رو دیدم؛ نامحسوس رفتارشون رو زیر نظر گرفتم. مهران ضربه ردحی شدیدی خورده؛ اونقدر شدید که باید هرچه سریع‌تر برای درمان اقدام کنه. مهران اون‌طور که نشون میده نیست، می‌خواد بد باشه و به بد بودن ادامه میده چون باور زندگیش رو این‌طور بنا کرده که همه بدن پس تو هم بدی کن. شاید مهران برای بد بودن حداقل روزی دوبار خودش رو سرزنش کنه اما نیما بده! چون به بد بودن عادت کرده، برعکس مهران با بدی کردن حالش خوبه. کاری ندارم روح کدوم زخمی‌تره اما هردو به یک اندازه حال‌شون بده. رامین خسته‌ست از بد بودن از سکوت از احترام و به افکار غلط؛ می‌خواد راه درست رو بره ترسو نیست اما دلش رو نداره، نه برای خودش! بلکه برای دوست‌هاش. با اطمینان میشه گفت، رامین خوبه چون خوب بودن رو به خوبی و خالصانه یاد گرفته.

دستم رو به گرمی فشورد و موهام رو نوازش کرد، با لذت توی موج آرامش حرف‌هاش فرو رفته بودم. با لحن دلنشینش ادامه داد:

- پویا و سامان در ظاهر مثل هم هستن اما کاملا دو چیز متضاد از هم رو تشکیل میدن. پویا پرخوری می‌کنه چون تنهاست، سامان شوخی می‌کنه چون درد داره. سامان دردش رو با شوخی و گاهی عصبانیت خالی می‌کنه؛ اما پویا نگرانی و دلهره‌اش رو با پر‌خوری. سامان عصبانیت رو دوست داره، پس بچه‌ای که دوست داره توی اوج بجگی همه ازش حساب ببرن، اما پویا با مهربونی سعی می‌کنه خودش رو تو

لینک به دیدگاه

#پارت73

ی دل بقیه جا کنه. اثرات رو می‌بینی؟! اختلال رفتاری؛ ضعف اعصاب همه این‌ها توی جوون‌های شونزده ساله بی‌داد می‌کنه! حیف جوونی که توی این سن پیر بشه، حیف جوونی که توی این سن معنای وجودش رو از دست بده. 

آهی از سر افسوس کشید و نا امید و با حسرت به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد. دنی با صدای کلفت و دورگه‌اش داد زد:

- سوخت سوخت صنمی سوخت! سوپ شپشو سوخت سوپ شپشو سوخت‌!

عمه هینی کشید و "خدامرگم بده" بلندی گفت به سرعت برق از اتاق خارج شد. با تک تک حرف‌های عمه وجودم رنگی از روشنایی به خودش گرفت. چنان خوب اون پنج نفر رو توصیف کرد که انگار سال‌هاست اون‌ها رو می‌شناسه؛ توی حرف‌هاش ذره‌ای اغراق نکرد. عمه مثل امروزی‌ها نبود که با کلمات قلمبه سلمه ذهن جوون بیچاره رو بخوره و در آخر حرفش دود بشه و بره هوا. عمه حرف می‌زد اما دقیق و حساب شده، جوری که لازم نباشه تک‌تک حرف‌هاش رو معنا کنی درواقع اون بود که وجود تورو خط به خط معنا می‌کرد. کاش همه جوون‌ها یه عمه صنم داشتن، کوله‌باری از تجربه فقط یه نفر بود اما به اندازه هزاران دوست ارزش داشت...

(چند روز بعد)

چشم‌های خمارم رو بسته بودم و حاضر نبودم تا سیزده بدر سال آینده بازشون کنم؛ سرم رو بیشتر توی یقه‌ام فرو بردم و دوزانو به در تکیه دادم. با اینکه کوچه خلوت بود ولی همون یک نفری هم که از کنارم رد می‌شد، دلش به حال زارم می‌سوخت. با بی‌حالی و حرص چشم‌های خمارم رو با دست مالیدم و زیرلب غریدم:

- گند بزنن به مدرسه؛ گند بزنن به درس و کتاب؛ گند بزنن به ساعت هفت صبح؛ گند بزنن به صبح شنبه...

درحالی که از سرما می‌لرزیدم از ته دل فحش لذت‌بخشی به کریمی دادم و کیفم رو روی پاهام گذاشتم، سرم رو مظلومانه روی کیف گذاشتم و با چشم‌های خمارم منتظر کریمی و اون لگنش شدم.

 دلم تخت نازنینم رو می‌خواست با اون روکش آبی مخملی و نرمش. سه روزی از اون ماجرا و اون حلقه گور به گوری می‌گذشت و توی این مدت با وجود حال زارم برای شیمی کلی تست زدم تا عقب نمونم. 

دردم خیلی کم شده بود اما جای‌جای صورت نازنینم، اثرات مشت‌ها و ضربه‌آی اون اتفاق دیده می‌شد؛ خدا خودش می‌دونست امروز چه برنامه‌ای قراره توی اون مدرسه وامونده داشته باشم.

با صدای بوق بلندی که از سرکوچه اومد، فهمیدم خودشه. با بد عنقی زیرلب غریدم:

- زهر مار بیوفته روی جیگرت! 

با کیفم چنگ زدم و با حرص در عقب رو باز کردم و نشستم در ماشین رو با حرص بهم کوبیدم. صدام رو کلفت کردم و با بی‌حالی و لحنی آمیخته با طعنه گفتم:

- چه‌قدر زود اومدید!

لبخند حرص درآری زد و با خونسردی که حرصم رو درمیاورد، جواب داد:

- شرمنده! ترافیک بود خودتون که خوب می‌دونید صبح‌های جمعه چقدر ترافیک سنگین می‌شه.

بی‌توجه به بهانه جویی‌های گاه و بی‌گاهش پوف کلافه‌ای کشیدم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به خیابون‌های سرد و بی‌جون نگاه انداختم.

***

خیلی‌خیلی زود رسیده بودم و هنوز بیست دقیقه تا خوردن زنگ صف مونده بود. تا حدی زود اومده بودم که حتی هنوز مدیر و معاون هم نیومده بودن! به جز چند نفر از معلمین؛ توی مدرسه و کلاس پشه هم پر نمی‌زد و صدای ضعیفی از کلاس‌های دیگه دریافت می‌شد. یکی نیست بگه آخه عمه خوشگل من! آخه عمه دل‌نگران من ساعت شش من رو از خونه بیرون کردی که توی اون سرما سگ لرزه بزنم بلکه خواب از سرم بپره، تا سرکلاس سرحال باشم!

 ساعت شش من رو بیدار کردی برای اینکه دیر نرسم مدرسه! کاش لال می‌شدم و جریان آماده المپیاد شیمی رو براش نمی‌گفتم!

 از دقیقه‌ای که فهمید شروع کرد به برنامه ریختن از ثانیه دستشویی رفتن تا دقیقه غذا خوردن شروع کرد به برنامه ریزی؛ حتی اون‌قدر خوشحال بود و استرس داشت که دیشب با زور و کتک مجبورم کرد رأس ساعت یازده بعد کلی تست بخوابم، حالا بماند که تا ساعت دو بیدار بودم و گوشیم رو لز توی اتاقش برداشتم و تا خود صبح با نیلوفر و حنا و عسل چت کردم و اینستاگرام رو ترکوندم.

با صدای آشنایی سرم رو بی‌حال و پرخواب از روی میز برداشتم و موهای مشکی رنگم رو که عمه سر صبح با لذت شونه کرده بود، تا مثلا مثل بچه درس‌خون‌ها بشم آشفته از روی صورتم کنار زدم. 

آریو و اون نگاه خاکستری و سردش سرصبح عصابم رو خراب‌تر می‌کرد، ابروهای تقریبا خاکستری رنگش که کمی با موهای سفیدش فرق داشتن توی هم کشیده بود. 

کنار لبش کبود شده بود و روی گونه و کنار فَکش اثراتی از بادمجون دیده می‌شد، اگه بگم با دیدنش شرمنده نشدم دروغ نگفتم. نگاهی از سر دلسوزی به پوست سفیدش که جای کبودی‌ها رو زار می‌زد انداختم و با شرمندگی و صدای بم شده‌ام لب زدم:

- ببخشید.

کیفش رو کنارم پرت کرد و از جیبش دستمال درآورد و با حرص روی صندلی طوسی کشید؛ با کارش پوف عمیقی کشیدم، جوری که موهای مشکی و آشفته‌ام کمی توی جهت نفسم تکون خوردن. به اصطلاح نخبه بود! اما هنوز یاد نگرفته بود هرکوفتی روی صندلی باشه با یه دستمال پاک نمیشه! دستمال رو توی سطل آشغال سبز رنگ کنار میز معلم پرت کرد و روی صندلی دسته دار طوسی کنارم نشست. پشت به من سرش روی صندلی گذاشت و با همون لحن سردش توپید:

- عذرخواهی تو چیزی رو عوض نمی‌کنه.

با حرفی که زد تمام معادلات فداکاری و مهربونیش رو جوییدم و فورت دادم؛ این‌قدر خوابم میومد که با بی‌حالی سرم رو روی میز گذاشتم و با حرص توپیدم:

- کسی مجبورت نکرده بود! وقتی مثل مارمولک میپری وسط کتک خوشگلم می‌خوری. 

تا تو باشی توی هرکاری دخالت نکنی، اگه این‌جوری باشه منم به‌خاطر جنابعالی سیلی جانانه خوردم. یادت باشه که سیلی محکمی هم توی گوش اون عوضی کوبوندم! 

اینکه تو عرضه نداری از خودت دفاع کنی به من لامربوط! تازه انگار من توی حلقه کتک نخوردم، یا انگار من توی حلقه از شما دوتا دفاع نکردم خاک تو س...

با کلافگی سرش رو از روی میز برداشت و دستی به بولیز سفید فرم مدرسه‌اش کشید، نفسش رو با حرص بیرون داد و ضربه آرومی به میز زد:

- از اینکه این‌قدر فک می‌زنی خسته نمی‌شی؟! اومدم تا حساب بی حساب بشیم، من حساب خوبی رو بی‌‌حساب نمیذارم. 

سری به نشونه تأسف تکون داد و چنگی به موهای سفیدش که کج روی صورتش ریخته بود زد:

- اگه به طرز یک در میلیون جای فک زدن فقط گوش می‌دادی، الآن پروفوسور بودی!

با کلافگی از روی صندلی بلند شد و سمت در حرکت کرد، هه! این چی فکر کرده!

 فکر کرده چون موهاش از بقیه سفیدتره لابد عقلش هم از بقیه بیشتره؟ با حرفش کلا خواب از سرم پروند و با حرص سرم رو از روی صندلی بلند کردم، چون کلاس خالی بود با حرص داد زدم:

- شیرپاکتی! تویی که هر دقیقه میای و روی دسته صندلی دستمال می‌کشی، باید خدمتت عرض کنم الآغ سفید هرکوفتی هم که روی این صندلی‌ها باشه با یه دستمال پاک نمیشه. باکتری رو ملت با می‌کروسکوپ می‌بینن، بعد تو می‌خوای با یه دستمال از روی صندلی تمیزش کنی؟!

لینک به دیدگاه

#پارت74

با چشم‌های در‌اومده بهم زل زد؛ با حرص دندون قروچه‌ای رفتم اون‌قدر دلم خنک شد که قهقه بلندی سر دادم، جوری که توی کل فضای کلاس پی‌چید. چنگی به موهای سفیدش زد و سری به نشونه تأسف برام تکون داد زیر لب غرید"احمق بی‌خاصیت برات متاسفم؛ با این وضع می‌خوان بفرستنش المپیاد!" 

خواست از در خارج بشه که در با شدت باز شد و به پیشونیش

کوبیده شد؛ چنان قهقهه‌ای هوا دادم که سقف کلاس ریخت. معمولا برای این چیزها نمی‌خندیدم اما چون اون لحظه دلم می‌خواست اون شیرپاکتی بی‌مصرف رو له کنم از حرصش قهقهه روی عصابی زدم. با درد دستش رو روی پیشونیش گذاشت، پوست سفیدش قرمز شد و آخ بلندی گفت! معلوم بود خیلی دردش اومده برای همین با حرص سرش رو بلند کرد و نگاهش گره خورد توی ابروهای گره خورده و مشکی مهران.

 مهران اول صبح همیشه سگ عصاب بود و من اگه جای شیرپاکتی بودم سربه‌سرش نمی‌ذاشتم. شیرپاکتی درحالی که با درد پی‌شونیش رو لمس می‌کرد غرید:

- اگه حالت خوش نیست برو بیمارستان؛ اگه حوصله نداری برگرد خونه، اگه از وحشی اومدی برو تو جنگل. 

دستش رو از روی پیشونیش برداشت و ولومش رو با عصبانیت بالا داد:

- اما اگه کوری این دیگه بحثش جداست!

مهران چنگ بی‌حوصله‌ای به موهای مشکی رنگش که طبق معمول کج روی صورتش ریخته بود زد و کوله مشکش رو روی صندلیش پرت کرد؛ پوزخند خونسردی زد و گفت:

- به نظرم صدای ویز‌ویز میاد؟ 

نگاه سردی بهم انداخت و با پوزخند عمیقی روبهم گفت:

- به‌نظرت از کدوم سمت میاد؟!

لبخند شیطانی زدم، دلم می‌خواست یه جواب کف و آبدار بذارم توی کاسه‌ش اما حیف که از عصبانیتش می‌ترسیدم!

پس زبون به دهن گرفتم و شونه‌ای بالا دادم.

 آریو دستی به پی‌شونی قرمز شده‌اش کشید، انگار که ول کنش اتصالی کرده بود با همون لحن نیش‌دارش ادامه داد:

- ویز‌ویز رو کسی می‌کنه که زورش فقط به مشتشه؛ به‌غیر از زور بازو هیچ هنر و حرفه‌ای نداره. 

ویزویز رو کسی می‌کنه که تمام نمراتش رو حتی از آسون ترین درس زیر ده می‌گیره. درس به کنار ذره‌ای اطلاعات عمومی نداره؛ اون آدم چطوری می‌خواد آینده کشورش رو بسازه؟! تو جوون آینده داره مملکتی؟! 

پوزخندی زد و زخم کنار لبش رو به بازی گرفت؛ با طعنه ادامه داد:

- الآن لابد باز می‌خوای مثل سگ پاچه بگیری؟! یقه من رو سفت بچسبی و تهدیدهای تو خالی همیشگیت رو بهم گوشزد کنی؟ 

انگار این بشر امروز یه چیزی توی فرق سر سفیدش کوبیده شده بود! من به جای اون از واکنش مهران می‌ترسیدم. انگشت شصتش رو کف دستش فشار می‌داد و ضربدر می‌کشید، با شدت و سرعت هم این‌کار رو می‌کرد. یا خدا! خودت من رو از زیر دست عزراییل نجات بده! 

باز هم طبق عادت از اون نفس‌های کشدار از روی عصبانیت می‌کشید، هنون نفس‌هایی که انگار آدم توی ربع‌الخالی داره قدم می‌زنه! 

از چهره‌اش چیز زیادی پیدا نبود، فقط اخم کم‌رنگی بین ابروهای پاچه بزی و مشکی رنگش نشسته بود.

لینک به دیدگاه
در 19 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

اینجا باید مینوشتی شنبه

عالییییییییییییییییی❤❤❤❤❤❤

حواسم رفته توی یقه‌م???

ممنون که گفتی عزیزم?خداراشکر که دوس داشتی

لینک به دیدگاه

#پارت75

مهران آروم از روی صندلی بلند شد، بسم‌اللهی زیر لب گفتم و روی هرجفتشون فوت کردم. این دوتا امروز خر به مغزشون جفتک زده! آریو با پوزخند حرص‌درآری به مهران زل زده بود و مهران هم پوزخند عریضی به لب داشت و یه تا از ابروهای مشکی رنگش رو بالا داده بود، اما از ضربدری که کف دستش می‌کشید مشخص بود داره از حرص منفجر می‌شه. 

دستش رو روی بولیز سفیدِ فرم مدرسه آریو کشید، دستش رو آریوم بالا برد و روی کبودی‌های صورتش دست کشید! این‌ مهران رسما رد داده! یا ابلفضلی گفتم که با خنده مهران همراه شد، آریو با حالتی که انگار چندشش شده دست مهران رو پس زد. مهران خنده‌اش رو خورد و پوزخند عریضی زد:

- شاخ شمشاد‌! امید جامعه، امید این مرز و بوم!

 تو مطمئنی که از مرحله اول المپیاد رد میشی؟! انگار خیلی به خودت مطمئنی؟ ولی این رو بدون که یه درسی رو هنوز یاد نگرفتی، اما نگران نباش! بهت یاد میدم. 

لحنش جدی تر شد و ابروهاش رو درهم کشید:

- اما بدون زور، بازو بدون کتک؛ درسی بهت میدم که هیچ معلمی بهت یاد نداده، یا اگه داده تو نسبت بهش بی‌توجه بودی.

با کنجکاوی به مکالمه‌شون گوش می‌دادم، دلم یکم دعوا می‌خواست! آخه تا کی من باید کتک بخورم؟ یه‌بارم بقیه کتک بخورن و من نگاه کنم! دست‌هام رو با لذت روی دسته صندلی گذاشتم و به منظره روبه‌رو خیره شدم. آریو لبخندی زد لبخندی که با درهم رفتگی ابروهاش تضاد داشت، لبخندی عاری از نفرت و اخمی آمیخته با عصبانیت. 

لبش رو با زبون تر کرد و با لحن سردش روبه مهران گفت:

- من از خودم درس می‌گیرم تا عیب‌هام رو اصلاح کنم؛ نه از آدمی که سر و ته زندگیش مشخص نیست.

مهران بدون اینکه لبخندش رو از لب بگیره ضربه شدیدی به دسته میزش زد و با لبخند پرنگش به چشم‌های خاکستری آریو زل زد:

- زیادی داری زر می‌زنی؟! 

آریو پوزخندی زد و لبخندش رو کش داد، جوری که حرص مهران رو دربیاره با بی‌خیالی گفت:

- من از زیر و رو می‌زنم.

بحث بین‌شون داغ می‌شد و من با لبخند خبیث و لذت درونی بهشون زل می‌زدم، اما با باز شدن در سفید لعنتی کلاس تمرکزم بهم ریخت و گندش بزنن زیر لبی گفتم. رامین با لبخند و چال نمایانش و نیمای بی‌خاصیت با اخم و نگاه سردش وارد کلاس شدن، رامین بی‌توجه به آریو و مهران که روبه‌روی هم با لبخندی عاری از نفرت بهم نگاه می‌کردن و با نگاه برای هم کری می‌خوندن میز معلم رو دور زد و کیفش رو روی صندلی جدیدش که کنار نیما بود گذاشت. 

با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:

- خوبی متین؟

به مهربونی رامین ذره‌ای شک نداشتم اون‌قدر که بهش اعتماد پیدا کرده بودم، به چشم‌هام اعتماد نداشتم. اگه اون روز رامین ما سه تا رو نمی‌رسوند شاید ما تا چند هفته در اثر اون همه کتک خونه نشین بودیم! لب‌های گوشتیم رو با لبخندی از ته دل کش دادم و با گرمی جوابش رو دادم:

- خیلی ممنون.

نیما بی‌توجه به ما اخم‌هاش رو درهم کشید و روبه مهران گفت:

- مشکلی پیش اومده داداشم؟!

مهران لبخندش رو کمرنگ‌تر کرد و روی صندلی نشست؛ با لحن خونسردی جواب داد:

- به‌زودی معلوم میشه عشق داداش.

بعد با نیم نگاهی به رامین ادامه داد:

- داداش بی‌معرفتم، قهر کرده! منم تحمل این جو مسموم رو ندارم، بریم دم در منتظر اون دوتا مشنگ کلی حرف دارم براتون.

آریو پوزخند صدا داری کشید و روبهم گفت:

- متین من میرم بیرون هوا بخورم، توهم زیاد این‌جا نمون هوازده میشی.

از این همه نفرت توی کلامش خنده‌ام گرفت با خارج شدن آریو از کلاس نیما کیفش رو کنار رامین پرت کرد و با اخم‌های درهم روبه مهران گفت:

- داداش! این یارو چی‌ می‌گه؟ اگه زر زیادی زده بگو تا...

مهران با خنده حرفش رو قطع کرد و با سرخوشی ضربه‌ای به میز زد:

- اون یارو رو ولش کن! امروز حالشو می‌گیرم، تازه امروز عملیات داریم. حالا بگذریم...

با تعجب به مهران زل زدم، واقعا این مهران بود؟! چرا یهویی برق این رو گرفت؟! این چرا این‌قدر خوشحاله! خدا به باعث و بانیش خیر بده والا!..

نیما چشم‌های سبزش رو تنگ کرد و با لبخند گشادی جواب داد:

- چی‌شده شیطون؟! سر صبحی کپکت ناجور خروس می‌خونه.

مهران با خوشحالی مشتی به بازوی نیما زد و با سرخوشی صداش رو بالا برد:

- چی می‌گی حاجی؟ بابا امشب زنگ زد. تازه بگما تا سامان و پویا نیان هیچی نمی‌گم! باید اونام باشن.

رامین که تا اون لحظه به محتویات کتاب زل زده بود، سر از کتاب گرفت و با تعجب پرسید:

- کی؟ کِی؟! کجا؟! جوابشو دادی؟ 

نیما با خوشحالی ضربه‌ای به کله مهران زد و با سرعت پرید بغلش و فشارش داد:

- مبارکه داداشم مبارکه! ای الهی که...

مهران حرفش رو با سرخوشی قطع کرد و به بیرون اشاره کرد، اون‌قدر سرخوش بودن که با اشتیاق همراه مهران از کلاس خارج شدن و من رو با دنیایی از سوالات و مجهولات ساخته شده توسط ذهنم تنها گذاشتن.

 سوای همه سوالاتی که ذهنم بهش پر و بال داده بود فقط یک چیز بود که برام تازگی داشت! خوشحالی کردن مهران و نیمای میرعضب و هیجان رامین آروم و سرد! اون چه شخصی بود که این‌قدر براشون اهمیت داشت؟ معلوم بود که هرچقدر هم باهم قهر باشن تحمل دوری از همدیگرو ندارن.

با خوردن زنگ با ذهنی درهم ریخته و کنجکاو از کلاس خارج شدم اکبری خط کش به دست و با خنده سمتم قدم برداشت و با خوشحالی شروع کرد تعریف و تمجید کردن:

- به‌به شاگرد خوش چهره و درسخون من! منظم‌ترین دانش آموز دبیرستان اندیشه! چه‌خبر متین جان از درس‌ها چه خبر چه می‌کنی...

یهویی حرفش رو قطع کرد و لبخندش به اخم غلیظی تبدیل شد و نگاهش رو از صورتم گرفت؛ لحظه‌ای از شدت تعجب کپ کردم! واقعا به سالم بودنش شک کردم و رد نگاهش رو با چشم گرفتم و رسیدم به پویا! درحالی که به لقمه توی دستش گاز می‌زد، کیفش رو روی کولش جابه‌جا کرد و سمت کلاس حرکت کرد. اکبری چشم‌هاش رو باریک کرد و داد زد:

- فروغی! وایستا ببینم.

لینک به دیدگاه

#پارت76

با سرعت سمتش گام برداشت و با خط کش فلزیش به بازوی پویا ضربه‌ای زد، پویا با تعجب جواب داد:

- یالله!

اکبری چشم‌هاش رو باریک کرد و نگاهی به سرتاپای پویا انداخت، با عصبانیت بهش توپید:

- نگاش کن توروخدا! انگار از بیابون اومده! یه بار نشد این دهن تو نجنبه. این چه شلواریه؟

پویا گازی به لقمه‌اش زد و با خنده گفت:

- خدا بخواد شلوار مدرسه‌ست.

پوزخندی به لبم نشوندم، منتظر بود که الکی‌الکی به یه نفر گیر بده! پوف کلافه‌ای کشیدم، اما چون حوصله‌ام سر رفته بود سرجام ایستادم تا نظاره‌گر صحنه روبه‌روم باشم.

اکبری با خط کش ضربه‌ آرومی به بازوی پویا زد و سرش رو تکون داد:

- نه! نه دیگه نه! شلوار مدرسه نیست؛ آخه تو خجالت نمی‌کشی؟ با شلوار لوله تفنگی اومدی مدرسه؟ من حتما باید با قیچی تیکه‌تیکه‌اش کنم؟

با تعجب به شلوار پویای بیچاره نگاه انداختم، اون‌قدرها هم تنگ نبود، تقریبا مثل مال من بود. نه خیلی چسبان بود نه خیلی گل و گشاد! لاقل از شلوار گشاد و آبی نفتی خودش خیلی بهتر بود. این اکبری هم دوس داره به یه چیزی گیر بده‌ ها!

پویا گازی به لقمه‌اش زد و با بی‌حالی جواب داد:

- آقا ما مثل شما شلوار گشاد دوست نداریم، روی زمین آویزون باشه.

خنده ریزی کردم و اکبری با حرص غرید:

- وقتی با قیچی اومدم سراغت اون‌وقت میفهمی، گشاد بهتره یا تنگ گمشو ار جلوی چشم‌هام.

با خط کش ضربه‌ آرومی به کمر پویا زد و طولی نکشید که نفر بعدی وارد راهرو شد. 

سامان طبق معمول آدامس می‌جوید و سرخوش و سرحال وارد به اطراف نگاه می‌کرد؛ اکبری با عصبلنیت چشم‌هاش رو باریک کرد و داد زد:

- عمرانی، مگه من صد دفعه نگفتم میای مدرسه آدامس کوفت نکن؟ سقف دهن تو رو با آدامس ساختن؟! ریختش رو ببین آخه؟ یه سلمونی درست و درمون برو لاقل، این مدل چه مدل موی جلف و مسخره‌ایه؟ مناسب مدرسه‌است این مدل؟ خیر سرمون امسال مدرسه دانش‌آموز المپیادی داره، خیر سرمون امروز برای بازدید میان.

با تعجب به کله سامان زل زدم! کله این بیچاره کجاش عجیب بود؟! فقط اطراف موهاش رو کمی کوتاه‌تر کرده بود و موهای پس سرش رو روی صورتش حالت داده بود. 

سامان با لبخند گفت:

- آقا...

اکبری حرفش رو قطع کرد و دست‌هاش رو از هم باز کرد، سمتم اومد با لبخند و تحسین خط کش رو توی دستش چرخوند:

- یکم از این دانش‌آموز یاد بگیرید! درس‌خون، تیزهوش، منظم و مرتب و با ادب. به‌به آدم لذت می‌بره اصلا، برو پسرم برو توی صف.

سامان با خنده راه کلاس رو درپیش گرفت و من هم با خنده سمت صف گام برداشتم! سوای همه تعریف‌های تو خالیش فقط به ذهن و هوشم توجه داشت. انگار فقط از من یه چیز می‌خواست، این همون شخصی نبود که بهم می‌گفت تو تربیت خانوادگی نداری! واقعا چه آدم بود این بشر...

لینک به دیدگاه

#پارت77

آقای نعمتی بلندگو رو توی دست گرفت و توی جایگاه ایستاد، دستی به کت و شلوار قهوه‌ای رنگش کشید و با خونسردی از توی بلندگو گفت:

- با تشکر از دانش‌آموزهای پایه دوازدهم بابت اجرای برنامه کامل‌شون. باید تأکید بکنم که امسال درس خوندن شما علاوه بر اهداف مدرسه آینده روش خودتون رو درپی داره. خیلی خوشحالم که پایه دوازدهم به‌شدت پیگیر درس‌هاشون هستن؛ اگر سوالی درباره کتاب‌های درسی داشتید حتما از معلمین مربوطه سوال بپرسید. المپیادی‌های عزیز هم کوشش خودشون رو بیشتر بکنن که انشالله مرحله اول المپیاد رو از سر بگذرونن. آقای اکبری مسئول برگزاری کلاس‌ها هستن برنامه نهایی رو ایشون اعلام می‌کنن. امروز برای بازدید از اداره به مدرسه میان، لطفا ادب خودتون رو نگه دارید و نظم و انضباط رو رعایت کنید. انتقادی درباره شرایط تحصیلی‌تون داشتید با افرادی که میان درمیون بذارید، وقتتون رو می‌گیرم ان‌شالله روز خوبی داشته باشید.

***

عجیب بود که امید امروز مدرسه نیومده بود، مگه چقدر حالش بد بود! کاش می‌تونستم برم ببینمش، هرچی نباشه به‌خاطر من وارد اون بازی کثیف شده بود! دم معرفتش گرم که بی‌منت توی حلقه کتک خورد! 

با اومدن مرد اتو کشیده و مرتبی با کت و شلوار رسمی و موهای جوگندمی همه از جا بلند شدیم؛ خط اتوی شلوارش بیشتر از هرچیزی توی چشم بود و بند ساعت استیلش شیک‌تر نشونش میداد. به موهای یکدست سفیدش دستی کشید و با لبخند بهمون سلام کرد:

- سلام خدمت همه دانش‌آموزهای عزیزم؛ دلم براتون تنگ شده بود، امیدوارم امسال هم مثل سال قبل کنار هم سال خوشی رو سپری کنیم. من رو که می‌شناسید، اما شاید دانش‌آموز جدید داشته باشیم من مرادی هستم دبیر شیمی شما.

مقدمه چینی نمی‌کنم؛ امروز قرار بر این هست که یه کوییز از درس اول تا سوم شیمی ازتون بگیرم، امسال مدرسه در تلاش هست تا دانش‌آموزهای نخبه‌اش رو به رخ بکشه.

المپیاد شیمی نه تنها برای مدرسه بلکه اگه بچه‌ها تلاش بکنن، ممکنه برای کل کشور افتخار آفرین باشه.

 ان‌شالله که شما هم با تلاشتون آینده این کشور رو بسازید بچه‌ها؛ این کشور به راحتی به دست نیومده و ما باید برای بالا نگه داشتن پرچم ایران بجنگیم، یک لحظه‌ام فکر نکنید که من می‌تونم چه سودی برای جانعه داشته باشم چون اگه شما کم درآمدترین شغل رو داشته باشید بازهم جوون این مملکت هستین و برای مردم خدمت می‌کنید.

همه دفترها رو در بیارید لطفا.

از حرف‌هاش لذت بردم و ناخودآگاه انگیزه شدیدی توی وجودم احساس کردم؛ شاید توی همون مدت کوتاه به یک باره هدفم رو تغییر دادم. من نه تنها برای آرزوی متین و کم کردن روی اون‌ها بلکه برای کشور باید می‌جنگیدم.

اگه من توی مرحله اول برنده می‌شدم! اگه اون چهارتا مرحله رو هم رد می‌شدم چی؟ اگه وارد تیم المپیاد می‌شدم، اگه من مدال طلای مسابقات رو بدست میاوردم! 

با شوق دست‌هام رو مشت کردم و با این فکر با لذت دفترم رو از توی کیف درآوردم؛ حدودا از وقتی که سیزده سالم بود به‌خاطر علاقه زیادی که به شیمی و فیزیک داشتم به شهرام و شیما التماس می‌کردم، تا یکم مسائل شیمی رو برام باز کنن. برای روز اول به اصرار بابا شهرام بهم یه مسئله طاقت فرسا رو توضیح داد 

تا بلکه وسط کار خسته بشم و ولش کنم، اما من خسته نشدم که هیچ شیفته‌تر هم شدم. اون‌قدر شیفته شدم که کتاب‌های شیمی و فیزیک شهرام و شیما رو می‌دزدیدم و از خونه فرار می‌کردم، می‌رفتم پیش متین که همیشه عاشق تدریس کردن شیمی و فیزیک بود. اگه بگم به لطف متین فهمیدم شیمی چیه دروغ نگفتم! بعذاز گفتن سوالات بدون توجه به پچ‌پچ‌ها روی برگه‌ام زوم کردم و با تمام تمرکزم سوالات رو جواب دادم، سوالات ساده‌ای هم بودن اما پیچیدگی‌شون رو نمی‌شد نادیده گرفت.

 نگاهی به ساعت بند چرمی سیاهم انداختم و بعد از تموم شدن سوالات توی پانزده دقیقه از روی صندلی بلند شدم، همزمان با من آریو هم از روی صندلی بلند شد و برگه‌اش رو روی میز گذاشت.

آقای مرادی با لبخند سری به نشونه تحسین تکون داد و سرگرم تصیح برگه‌ها شد همه دونه‌دونه از جا بلند شدن و برگه‌هاشون رو روی میز گذاشتن. سامان آدامسش رو با حرص باد کرد و پس کله‌ای به پویا زد، با حرص گفت:

- بلند شو بابا گامبو! این چیزا به گروه خونی منو تو نمی‌خوره. جوری تمرکز کرده انگار...

آقای مرادی سرش رو از روی برگه‌ها گرفت و با خونسردی لبخندی زد و گفت:

- یکم یواش‌تر شوخی کنید؛ یه روحیه‌ای هم به بقیه میدید.

چقدر معلم فهمیده‌ای بود! برای روحیه بچه‌ها هم که شده حق شوخی و خنده رو از شاگردهاش نمی‌گرفت! توقع نداشت شاگردها همه خفه بشن و صداشون مانع از تمرکز خودش بشه! این یعنی فقط به فکر خودش نبود.

بلکه به روحیه دانش‌آموزش هم فکر می‌کرد. واقعا باید دربرابر چنین معلم‌هایی تعظیم کرد! معلم‌هایی که خون دل می‌خورن و ذره‌ای توی جامعه احترام ندارن!

پویا معترض گوش سامان رو کشید و خودکارش رو توی دست چرخوند:

- بیا برو گمشو بابا! انگار از تو یکی خیلی دکتر مهندس در میاد. داشتم نگاه می‌کردم ببینم موعذی رو چجوری می‌نویسن؟!

همه خنده ریزی کردن، سامان متفکر به برگه پویا زل زد و متفکر آدامسش رو جویید:

- آره! راست می‌گیا! موعذی، یا مؤذی یا موعزی یا موعظی!

پویا پوزخندی زد و با حرص بهش توپید:

- خاک تو سرت کنن! همه رو که مثل هم گفتی.

سامان لبش رو کش داد و باد آدامسش رو خالی کرد:

- احمق به یه شکل گفتم ولی به یه شکل که ننوشتم.

با صدای در بحث احمقانه‌اشون خاتمه پیدا کرد و من مشتاق به در زل زدم، اما با دیدن مستر دسته موتوری بادم خوابید؛ دستی به کتش کشید و با جذبه وارد کلاس شد.

آقای مرادی لبخندی زد و احوال پرسی گرمی کرد؛ اکبری با لبخند پرسید:

- خوب موقع رسیدم درسته؟! وقت اعلام نمراته!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت78

آقای مرادی خودکار رو توی دستش تکون داد و تأیید خودش رو اعلام کرد، پس این کوییز یه جور ارزیابی بود! ناخودآگاه خربارها قند توی دلم آب شد.

نکنه گند زده باشی! وایی نه ممکن نیست، من کل کتاب امسال رو تابستون همراه نیلوفر دوره کرده بودم.

آقای مرادی خودکار رو توی دستش چرخوند و صداس رو صاف کرد:

- خب نمرات رو اعلام می‌کنم. محمدرضا سعیدی پنج و نیم از پانزده نمره؛ مهران پارسا سه و بیست و پنج از پانزده نمره؛ امیر رضا مرشدی یازده از پانزده نمره...

با خوندن نمرات تمام بدنم گوش شد تا به نمره لعنتی خودم برسم؛ اکبری با دیدن نمرات بعضی از بچه‌ها لبش رو با حرص کش میداد. اما من لحظه خوندن نمره مهران پوزخند کشدار آریو رو کاملا حس کردم، درواقع همه متوجه اون پوزخند شدیم. 

این دوهزاری شیر پاکتی خیلی به خودش امید داشت! انگار نیومده وارد تیم ملی المپیاد شیمی شده که به بقیه پوزخند میزنه! 

- رامین مسعودی چهارده و هفتاد و پنج نیما قیاسی چهارده و هفتاد و پنج از پانزده نمره؛ آریو خانزادی پانزده متین راد پانزده.

اکبری با تحسین نگاهش رو توی جمعیت گردوند و با شوق صداش رو بالا برد:

- به به! به به! چه المپیادی‌هایی داریم ما! دست بزنید براشون.

پوزخند عریضی زدم، دست‌هلش رو بالا برد و محکم دست‌ زد جوری که صداش توی کل کلاس پیچید. هیچ‌کس همراهی نکرد، حتی آقای مرادی که با جدیت به اکبری زل زده بود اکبری از پروییش کم نکرد و با لبخند و تحسین بین ما چهار نفر نگاهش رو گردوند.

آقای مرادی خودکار رو توی دستش غلطوند و با خونسردی گفت:

- البته آقای اکبری همه دانش‌آموزهای من درجه یک هستن. اون‌ها توی رشته‌های مختلف در جایگاه خودش درجه یک هستن؛ همه چیز که درس نیست! آدم با چهار تا مسئله شیمی که بهترین آدم روی زمین نمیشه.

- منم می‌خوام توی المپیاد شرکت کنم.

و این صدای آشنا بود که نگاه آمیخته با تعجب همه ما رو از شدت حیرت به سمت صاحب صدا کشوند.

و صدای ارتعاش خندهای بی‌امون کل بچه‌های کلاس بود که سقف رو می‌لرزوند.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مهراننننننننننننننن بوددددددددددددد ؟؟؟؟؟؟

عالیییییییییییییییییییییییی ❤❤❤❤❤❤❤

واییییییییی کی میرسیم به اونجا که پسرا بفهمن شیوا متین نیست  و شیواست ?‍♀️?‍♀️?

لینک به دیدگاه
در 3 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

واییییییییی کی میرسیم به اونجا که پسرا بفهمن شیوا متین نیست  و شیواست 

منم وحشتناک منتظر اون قسمتم?

ولی بعید میدونم به این زودیا باشه?باتوجه به اینکه رمان سه جلده و الان اوایل جلده اوله

لینک به دیدگاه
در 8 ساعت قبل، *sahere* گفته است :

خسته نباشین نویسنده عزیز?

ایدتون عالیه??

قلمتون هم همینطور??

موفق باشین

ممنون عزیزدلم مرسی که وقت گذاشتی و خوندی

لینک به دیدگاه
در 6 ساعت قبل، Mobina.s گفته است :

ووووییییییییی محشررررررررررررر???????????????

منم انگیزه گرفتم پاشم برم شیمی‌مو بخونم????‍♀️

قربونت برم مرسی

??برای اولین بار واسطه یه کار خیر شدم

لینک به دیدگاه
در 5 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

مهراننننننننننننننن بوددددددددددددد ؟؟؟؟؟؟

عالیییییییییییییییییییییییی ❤❤❤❤❤❤❤

واییییییییی کی میرسیم به اونجا که پسرا بفهمن شیوا متین نیست  و شیواست ?‍♀️

??خواهیم دید که کی بود

خر فصل ایشالله متوجه میشن?واکنششون دیدنیه

لینک به دیدگاه
در 2 ساعت قبل، *selena گفته است :

منم وحشتناک منتظر اون قسمتم?

ولی بعید میدونم به این زودیا باشه?باتوجه به اینکه رمان سه جلده و الان اوایل جلده اوله

?گر صبر کنی ز غوره اسانس حلوا سازم

اخر همین فصل متوجه میشن ایشالله 

لینک به دیدگاه

#پارت79

با دهن چسبیده به زمین به مهرانی نگاه می‌کردم که با ابروهای درهم کشیده و کاملا مصمم به آقای مرادی خیره شده بود. همه زیر می‌خندیدن و طعنه بارش می‌کردن و اون همچنان به روبه‌رو خیره بود، حتی برق نگاه آقای مرادی رنگی از تحسین رو داشت. آقای اکبری دهنش رو تا آخرین حد کش داد و پوزخندی زد، حتی آریو هم پوزخند پر از تمسخری به لب داشت. 

من بهت زده فقط به اخم‌های درهم کشیده مهران نگاه می‌کردم؛ توی نگاهش چیزی رو معنا کردم که اون لحظه هیچ‌کس اون رو ندید، یه حس اعتماد و خونسردی رو توی چشم‌هاش می‌دیدم. مهران همیشه بدترین نمره رو می‌گرفت و سرکلاس هیچ‌وقت ندیده بودم نگاهش به سمت تخته باشه؛ همیشه نگاهش به روی زمین بود و توی هپروت سیر می‌کرد! وقتی می‌رفت پای تخته، انگار هیچ چیزی جز صفر مطلق نبود. مهران چطوری می‌خواست توی المپیاد شرکت کنه!

 با تسلطی که من توی چشم‌هاش دیده بودم، سفین داشتم حرفی برای گفتن داره. اکبری چینی به لبش داد و با پوزخند گفت:

- همین کم مونده یه دانش آموز مردودی بره المپیاد شیمی! 

تو غیر از مشت زور و هنر دیگه‌ای هم داشتی مهران پارسا! 

همه خنده ریزی کردن و یکی از بچه‌ها که نخودی صداش می‌زدن از ته کلاس با لودگی داد زد:

- نکشی‌مون بی‌دندون! آقا بی‌دندون، با لسه همه‌ رو حریفه.

سامان با حرص ضربه‌ای به میز زد و غرید:

- خفه می‌شی یا بیام خفت کنم؟ 

پویا صورتش رو طرف نخودی برگردوند و با حرص کلماتش رو ادا کرد:

- نخودی، تو گاز کربن دی‌اکسیدتو تولید کن.

دنباله حرف پویا نیما با طعنه ادامه داد:

- ولش کن داداش! من با اون کار دارم. اون تا آخر عمرش ته همون کلاس می‌پوسه بدبخت خون به مغز...

آقای مرادی ضربه‌ آرومی به میز زد و با خونسردی و لبخندی عاری از اعتماد روبه مهران گفت:

- چه خوب!

اکبری چشم‌هاش رو باریک کرد و خط کش فلزیش رو طرف مهرانی که با لبخند روی صندلی نشسته بود گرفت:

- آقای مرادی! قربون شکل ماهت برم، پای آبروی مدرسه درمیونه! آخه مگه میشه این مردودی رو بفرستی...

آقای اکبری لبخند پر از معنایی زد و خودکار رو توی دساش چرخوند و کاملا مصمم به مهران نیم نگاهی انداخت:

- پارسا می‌تونه خودش رو ثابت کنه، همین الآن.

پچ‌پچ‌ها بالا گرفت و من با این حجم اعتمادی که مرادی پای مهران ریخته بود، حیرت زده و کنجکاوتر از قبل شده بودم.

مهران به درخواست آقای مرادی از روی صندلی بلند شد و دستی به هودی خاکستری رنگش کشید، انگار مثل من علاقه زیادی به پوشیدن هودی‌های رنگ و وارنگ داشت.

 

آقای مرادی سوالی رو پای تخته نوشت که خون رو توی بدنم خشک کرد! از اون مبحث‌هایی بود که یکم داخلش لنگ می‌زدم، چون ذهنم درگیرش شد خودکارم رو درآوردم و سوال رو برای خودم نوشتم تا سر فرصت حلش کنم.

مشتاق و پرهیجان به مهران زل زدم؛ همه از دم ساکت بودن و با نگاه‌شون مهران رو قاب می‌گرفتن. 

اکبری با خط کش فلزی توی دستش بازی می‌کرد و با چشم‌های باریک شده و پر تمسخر و به مهران نگاه می‌کرد.

مهران چنگی به موهای مشکی رنگش زد و اخم‌هاش رو درهم کشید یک ثانیه هم طول نکشید که در ماژیک رو باز کرد و افتاد به جون تخته، جواب سوال هم طولانی بود هم گیج کننده.

قبلا با این‌جور سوالات دسته و پنجه نرم کرده بودم، اما نمی‌دونستم مهران زور حل کردن این‌طور سوالات رو داره یا نه! یقین داشتم که مهران در عرض پانزده دقیقه بتونه اون مسئله رو حل کنه، اما با چنان روش ساده و کاربردی که تا حالا متوجه آسونیش نشده بودم درعرض پنج دقیقه مسئله رو مثل آب سر کشید. 

چنان تعجب کردم که نزدیک بود دفترم رو گاز بگیرم! آریو جفت ابروهاش رو بالا پرونده بود و با پوزخند به مهران زل زده بود. اکبری هم رنگ نگاهش عاری از تعجب بود اما فقط آقای مرادی بود که برق تحسین روی لبخندش جاری بود.

همه توی بُهت فرو رفته بودن! پچ‌پچ‌ها بالا گرفته بود و مهران با خونسردی به چهره آقای مرادی که با تحسین به مهران زل زده بود نگاه می‌کرد. 

آقای مرادی مسئله نفس گیر دیگه‌ای رو روی تخته نوشت، اون‌قدر به چالش کشیدن خودم رو دوست داشتم که آرزو می‌کردم من اون‌جا جای مهران باشم. مسئله خیلی‌خیلی سختی بود، جوری که حتی یه معلم هم توی حل کردنش مشکل پیدا می‌کرد. مهران نیم نگاهی به تخته انداخت و به ثانیه نکشید، با نوشتن چندتا فرمول ساده جوری مسئله رو حل کرد که همه از شدت حیرت انگشت به دهن موندیم! 

اکبری با بهت و ناباوری خط کش رو طرف آریو و با لحن دستوری روبهش گفت:

- خانزادی بیا پای تخته. آقای مرادی چندتا مسئله رو به آریو بدید.

آقای مرادی لبخند خونسردی زد و در ماژیک رو بست؛ جو کلاس خیلی سنگین بود و هیچ‌کس کلامی حرف نمی‌زد! همه توی بهت و تعجب فرو رفته بودیم، مهرانی که حوصله تکون دادن انگشتش رو هم نداشت، چطور ممکن بود این‌قدر درجه یک باشه! این بشر خدای شیمی بود! چطور این‌قدر ساده مسائل رو حل می‌کرد؟ اما جای تعجب نداشت، مهران همیشه به زندگی نگاه ساده‌ای داشت.

آریو با غرور خاصی که توی خاکستری چشم‌هاش نهفته بود، از کنارم بلند شد. نگاه مهران مصمم‌تر از هر زمانی بود؛ آقای مرادی تخته رو پاک کرد و سوال طاقت‌فرسایی رو روی تخته نوشت، آریو چند دقیقه‌ای با دقت سوال رو خوند و مسئله رو توی جیک ثانیه حل کرد. اکبری لبخندی عاری از تحسین به لبش نشست و آفرین بلندی گفت. واقعا تا این حد! لاقل اگه می‌خواست تبعیض قائل بشه توی کلاس به‌به و چه‌چه راه نمی‌نداخت. آقای مرادی لبخندی زد و تخته رو پاک کرد ماژیک رو توی دستش چرخوند و دستی به ساعت استیلش کشید:

- آفرین! واقعا هوش بالایی دارید. مهران خوشحالم که بالاخره اون استعداد پنهانت رو نشون دادی. بارها ازت خواستم حوصله به خرج بدی و توی امتحانات با هوش بالات سوالات رو جواب بدی؛ واقعا حیفه که آینده پسر

لینک به دیدگاه

#پارت80

تیزهوشی مثل تو هوش سرشارش به‌خاطر بی‌حوصلگی برای درس خوندن از بین بره! هیچ‌کدوم از معلمین هم نتونستن این هوش درجه یک تورو تشخیص بدن! واقعا خوشحالم که بالاخره وارد میدون شدی.

اکبری دستی به سیبیل دسته موتوریش کشید و خط کش رو طرف آقای مرادی گرفت و تشر زد:

- آقای مرادی! آخه مگه ممکنه؟ یه دانش‌آموز مردودی که به لطف خدا یه نمره بیست هم از همون سال دهم تا به الآن نداشته، بره المپیاد شیمی؟ آقای مرادی مگه شوخیه؟! از کجا معلوم چندتا مسئله رو از قبل حفظ نکرده ها؟!

آقای مرادی لبخند خونسردی زد و در ماژیک قرمز رو بست و با لحنی گله‌آمیز گفت:

-می‌فرمایید من قبلا با مهران هماهنگ کردم؟! یا اینکه منه معلم توی این یکسال و نیم تشخیص اشتباه دادم؟ مشکل این‌جاست که همه اون درس‌خون‌های عشق بیست برای نمره تلاش می‌کنن، مهران برای یادگیری. لطفا این‌قدر شخصیت دانش‌آموزها رو تخریب نکنید. با جو سازی بین دانش‌آموزها برای رقابت فقط تفرقه بین‌شون می‌ندازید، المپیاد یه جور بازی فکری برای تقویت ذهن بچه‌هاست نه میدون نبرد! بچه‌ها که گلادیاتور نیستن! 

اکبری حق به جانب خط کش فلزی رو توی دستش فشار داد و با پرویی جواب داد:

- من به عنوان یه معاون وظیفه‌شناس دارم برای آینده این بچه‌ها و مدرسه تلاش می‌کنم. مهران پارسا اگه صفر مطلق هم بود به درک! لاقل این‌قدر بی‌نظم و بی‌ادب نبود من قبولش داشتم؛ چه معنی داره که یه دانش‌آموز با مشت و لگد دانش آموزها رو بفرسته خونه؟! خانوادها بچه‌هاشون رو می‌فرستن این‌جا برای تعلیم و تربیت نه اینکه بیان این‌جا و کیسه بکس این شخص بشن! پرخاشگری و گستاخی تا چه حدی!

آقای مرادی ماژیک رو روی میز گذاشت و دستی به موهای جو گندمیش کشید با همون لحن خونسرد جواب داد:

 

- به قول خودتون این‌جا مکان اصلاح و تربیت بچه‌هاست. دانش‌آموز نصف روزش رو توی مدرسه می‌گذرونه، شما اگه وظیفه شناس هستین دانش‌آموز رو جوری ادب کنید که رفتار ناخوشایند نشون نده. شما تعلیم و تربیت رو فقط سپردید به خانواده؛ دانش‌آموز دست از پا خطا کرد بی‌خانواده و بی‌ادب خطابش می‌کنید. دانش‌آموز پرخاشگر و عصبی و بی‌ادبه شما توی مدرسه مسئول رفتار اون هستید، اگه واقعا مسئولیت پذیر هستید بدون تخریب کردن شخصیت دانش‌آموز رو هدایت و کنید و تعلیم بدید. با جرأت می‌تونم بگم لعنت به زمانی که ضرب‌المثل" چوب معلم گله هرکی نخوره خله" جا افتاد. شغلی انبیا حرمت داره، انبیا برای هدایت صبر و حوصله داشتن شخصیت طرف مقابل رو خرد نمی‌کردن! 

اکبری با جدیت اخم‌هاش رو درهم کشیده بود و پشت سرهم نفس می‌کشید؛ همه نظاره‌گر مکالمه نفس‌گیر بین‌شون بودیم. چنان با تحسین به آقای مرادی نگاه می‌کردم که دلم می‌خواست از جا بلند بشم و دستش رو بوسه بارون کنم؛ چقدر بزرگ مرد بود و چقدر مقام معلمی برازنده‌اش بود!

لینک به دیدگاه

#پارت81

اکبری با صدایی که تمام سعیش‌ رو داشت حرص درونش رو پنهان کنه خط کش رو توی دستش فشار داد و با خونسردی مصلحتی جواب داد:

- لازم نکرده توی شِگِرد تربیتی من دخالت کنید؛ با این افکار شما جلو بریم فردا پس فردا دانش‌آموزها توی مدرسه حکمرانی می‌کنن. چه شما بخواید چه نخواید، من مسئول این کار هستم...

آقای مرادی ماژیک رو از روی میز بداشت و با خونسردی و جدیت حرفش رو قطع کرد:

- بله دبگه! با افکار شما جلو رفتیم که اسم و رسم مدرسه محتاج همین دانش‌آموزها شد. انگار شنا نیومدید برای تربیت کردن نسل‌ها اومدید برای حکمرانی! برای تخریب نکرده همدیگه به‌خصوص بچه‌ها بحث رو پایان می‌دم، اما من سخت‌ترین مسئله شیمی رو پای تخته می‌نویسم اگه مهران بتونه این مسئله رو حل بکنه جزوی از بچه‌های المپیادی هست. 

اکبری حق به جانب صداش رو بالا برد و معترض گفت:

- مشکلی نداره، من که به هوش سرشار آریو ایمان دارم. صورت سوال رو بنویسید تا هردو نفر حلش بکنن، تا همه متوجه تفاوت ذهنی این دونفر بشن و قضاوت کنن.

آقای مرادی خیلی خونسرد دستی به کت خوش دوختش کشید و با ماژیک وسط تخته رو خط بزرگی کشید و درحالی که مشغول نوشتن سوال بود جواب داد:

- من مقایسه دو دانش آموز رو اصلا قبول ندارم؛ حل این مسئله از نظر من نه مهران رو باهوش‌تر از آریو جلوه میده نه آریو رو باهوش‌تر از مهران پس هردو توی یک کفه هستن.

اکبری دندون قروچه‌ای رفت و من پرهیجان و با شیفتگی به آقای مرادی زل زدم، من باید دست این مرد رو ببوسم! 

زیر دست چه استادی بزرگ شده بود که این‌قدر روشنفکر و فهمیده بود، آخه چرا با وجود معلم‌هایی نظیر صامتی و مرادی و بقیه معلمین اعتبار این مدرسه تا این حد زیر سوال رفته بود؟! 

به خودم که اومدم مهران و آریو رو با جدیت دیدم که هرکدوم چپ و راست تخته با مسئله جنون‌آوری دست و پنجه نرم می‌کردن. همه چشم به راه و منتظر بودن جو اون‌قدر سنگین بود که به من هم سرایت کرد و با سرعت مسئله رو روی کاغذ نوشتم، اون‌قدر محو حل مسئله بودم که متوجه نشدم اون دونفر تا چه‌اندازه پیش رفتن.

 از هر قسمتی که می‌رفتم به در بسته می‌خوردم، اما با فرمولی که به ذهنم رسید بالاخره مسئله رو حل کردم و نفس آسوده‌ای کشیدم. به روبه‌رو زل زدم هردو با مسئله کلنجار می‌رفتن و جواب هردو با هم تفاوت داشت؛ آریو لحظه‌ای از حرکت ایستاد و مسئله رو نگاه کرد، از چهره درهم ریخته‌اش معلوم بود که گیج شده! اما الآن وقت کم آوردن نبود! با اینکه مسئله جواب پیچیده‌ای داشت اما راه حل و فرمول خیلی آسون بود، مهران با خونسردی و تسلط فرمول‌ها رو روی تخته می‌نوشت و آریو بهت زده به تخته خیره بود؛ انگار همون نیمچه فرمول رو هم فراموش کرده بود و همه‌چیز توی ذهنش درهم پیچیده بود.

- تموم شد.

گفتن این حرف زنگ خطری برای آریو بود، اما تا خواست به خودش بجنبه مهران ماژیک رو آروم و با خونسردی روی میز معلم گذاشت و بی‌توجه به پچ‌پچ‌ها از کلاس خارشد. 

اکبری مات و مبهوت به محتویات رو تخته خیره بود و آریو چنان پوست لبش رو می‌جویید که انگار قصد نابود کردنش رو داره.

آقای مرادی با لبخند خواست حرفی بزنه که نیما با عجله از روی صندلی بلند شد و ابروهای هشتی و مشکی رنگش رو درهم کشید، لحنش معترض بود جوری که انگار از این همه تبعیض به ستوه اومده باشه با لحن پر از گله‌ای گفت:

- آقای اکبری روی صحبتم با شماست؛ باید یادآوری کنم مهران اون‌قدر توانایی داره که بدون دفتر و کتاب تمام فرمول‌های سر کلاس رو ذهنی حل می‌کنه. این‌که چرا مهران با لجبازی چندسالِ که تجدیدی میاره رو باید از خودتون سوال بپرسید. من به شخصه در حضور جمعیت اعلام می‌کنم از رفتن به المپیاد بدون حضور مهران انصراف می‌دم.

اکبری دهن باز نکرده بود که نیما با اخم‌های درهم و چشم‌های سبز بی‌روحش با سرعت از در کلاس خارج شد.

رامین هم با کلافگی چنگی به مو‌های خرمایی رنگش زد و با کلافه‌ترین لحن ممکن روبه اکبری گفت:

- هرکسی توی این چند سال هرطوری که دلش خواست مهران رو قضاوت کرد و بهش هزاران مشکل روحی نسبت داد؛ مهران با نیم نگاهی به کتاب زیست تمام مباحث رو چنان توی ذهنش ترسیم می‌کنه که من و امثال من با خوندن سه ساعت کتاب زیست توان کامل کردن اون فصل رو نداریم. مهران نه تنها نیازی به خوندن کتاب نداره بلکه روح اون با این رشته عجین شده، من هم در حضور جمع اعلام می‌کنم بدون حضور مهران از رفتن به مرحله اول المپیاد انصراف می‌دم.

اکبری با حرص خط کش رو توی دستش فشار داد و پیش از گفتن کوچک‌ترین کلمه‌ای رامین از کلاس خارج شد. سامان و پویا هم از جا بلند شدن و بی‌حرف کلاس رو ترک کردن، اما توی نگاه‌شون هزاران حرف رو می‌شد معنا کرد.

اکبری با لحن شماتت‌باری رو به آقای مرادی گفت:

- به خاطر حمایت از یه پسر همیشه بی‌نظم، بهترین شاگردهام توی صورتم می‌ایستن! بدترین شاگردها هم با حرف‌های دیگران شیر میشن و در حضور من کلاس رو ترک می‌کنن، حتما باید به دفتر گزارش این حجم گستاخی رو بدم تا خود مدیریت در این باره تصمیم بگیره.

آقای مرادی با دست اشاره کرد که آریو سرجاش بشینه و با لحن خونسرد و لبخند پر اطمینانی بدون اینکه به اکبری نگاه کنه، برگه‌های روی میز رو مرتب کرد و گفت:

- زحمت گزارش با شما، ما درس‌مون خیلی عقبه. اون پنج‌نفر مثل زنجیر بهم متصل هستن، پس بهتره توی جو مسموم کلاس نباشن و کمی هوا بخورن و شیطنت کنن چون سر کلاس من همه چیز آزاده.

لینک به دیدگاه

#پارت82

اکبری با حرص خط کش رو توی مشت گرفت و دستی به سیبیل دسته موتوریش کشید و با عصبانیت مشهود توی حرکاتش به دسته در چنگ زد، با بسته شدن در همه دست و سوت بلندی کشیدن. صدای دندون قروچه آریو به ترسم بیشتر دامن می‌زد؛ معلوم بود از این‌که کم آورده به شدت عصبی و کلافه‌ست توی قانون آدم‌های مثل اون شکست مثل 

دیوار بود، هرچه‌قدر که بیشتر ترک می‌خورد و درهم می‌ریخت قوی‌تر می‌شد.

***

بعد از اتمام زنگ آقای مرادی روبه من و آریو گفت که تایم درس کارگاه توی کلاس تقویتی باشیم. بعد از خردجش از کلاس همه ریختن وسط کلاس و به کار خودشون مشغول شدن. آریو درحالی که به نقطه نامعلومی خیره بود با طعنه گفت:

- شماها واقعا فکر کردید می‌تونید رقیب من بشید؟!

با حرفی که زد با حرص پام رو به زمین کوبیدم، آخه چرا فکر می‌کرد بهترینه! مگه حل کردن چندتا مسئله جزئی چه افتخاری بود که تا این‌حد بهش افتخار می‌کرد!

پوزخند عریضی روی لب‌های گوشتیم نقش بست و با خونسردی جواب دادم:

- با غرور چی‌ بدست میاری؟! به نظر من فقط حسرت به دست میاری.

خواستم از جا بلند بشم اما نگاه یخی و خاکستری رنگش رو بی‌جون توی چشم‌های خاکستری رنگم سوق داد و با لحن مصمم و جدی ابروهای مایل به خاکستریش رو درهم کشید:

- - غرور خیلی مهمه؛ غرور از نون شب واجب‌تره، چون بهت یاد میده سرتو جلوی کس و ناکس خم نکنی به قول معروف زور خودت نون خودت. بخاطر همینه که آدم موفقی و درجه یکی هستم، تو به درجه سه بودن ادامه بده.

ناخودآگاه پوزخند پرحرصی به لب‌های گوشتیم نشست و با حرص ناخنم رو کف دستم فرو کردم. پرحرص و طعنه نگاه قهوه‌ایم رو توی خاکستری چشم‌هاش فرو کردم و پوزخند حرص‌درآری زدم:

- بذار درجه‌ها رو برات معنی کنم. درجه اول آدم‌هایی که استعداد دارن و تلاش هم می‌کنن. درجه دوم آدم‌هایی که استعداد ندارن اما باز هم تلاش می‌کنن، درجه سوم کسایی که " غرور" دارن. پس توهم به درجه سه بودن ادامه بده.

مردمک خاکستری چشم‌هاش لرزید و لب‌های باریکش رو بهم فشورد، همین حرفم کافی بود تا خربارها میخ به غرورش سیخ بزنه.

با لبخند پیروزمندانه‌ای کیفم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم. پسره شیر پاکتی! اگه با غرور فکر می‌کنی که می‌تونی قله‌ای رو فتح کنی، اون قله فقط می‌تونه قله‌ی حسرت باشه. 

زمانی که پله کذایی غرور توی کله سفید سالمند رو بالا می‌کشه، ممکنه تک‌به‌تک ما با مدال‌های رنگ و وارنگ از المپیاد شیمی خاطره و عکس به جا بذاریم. حالا که این‌طور شد، بچرخ تا بچرخیم از خاندان رادمهر نیستم اگه حالت رو نگیرم.

لینک به دیدگاه

#پارت83

با کلافگی و بی‌توجه به حضور اون پنج‌نفر وارد کلاس تقویتی ‌شدم، روی یکی از صندلی‌های فلزی نشستم و کلافه به موهای مشکی و کوتاهم چنگ زدم. هنوز باورم نمی‌شد از اون مهران بی‌مخ مشت بزن یه همچین استعداد درخشانی در بیاد! واقعا باورش سخت بود با اون حجم نمرهایی که مجموع‌شون شاید به زور به رقم ده می‌رسید، از اون دسته تیزهوش‌هایی باشه که فقط با رسم شکل و به صورت ذهنی مسائل رو یاد بگیره. 

بی‌حوصله روی برگه کاغذم خط می‌کشیدم و متوجه بحث اون پنج‌نفر نبودم، طولی نکشید که شیر پاکتی با اون صورت زخم و زیلی وارد کلاس شد؛ صورت من هم اثراتی از کبودی داشت و برای من تصویر اون روز کذایی رو تداعی می‌کرد.

با دست زخم گوشه لبم رو لمس کردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم، شک نداشتم دوباره اون شش نفر مثل سگ بیوفتن به جون هم. بی‌حوصله چنگ عصبی به موهام زدم، دلیل این کلافگی رو نمی‌دونستم! اما ناخودآگاه ذهنم طرف مامان رفت، هه! انگار فقط منتظر بود که هرچه زودتر از شرم خلاص بشه، فقط می‌خواست همه‌چیز رو از سر خودش باز کنه و بره. آخه دبگه چی‌ می‌خواست؟!

 دختر نمونه پسر سالم خلاصه که همه چیز برای زندگی یه خانواده خوشبخت فراهم بود، بدون فرزند ناخلفی مثل من! لاقل قبلا شهرام و شیما یه زنگ بهم می‌زدن، اما انگار وقتی مادر گرامی‌شون کنارشونه دیگه خانواده‌شون رو تکمیل شده می‌دونن. ای خدا چه اضافی بودم و خبر نداشتم! 

با صدای داد بلندی که حتم داشتم از سامان باشه با اخم صورتم رو از زمین گرفتم و به عقب خیره شدم، سامان درحالی که دستش رو بالای سرش گرفته بود با سماجت داد می‌زد:

- به خدای احد و واحد ببر قوی‌تر از گرگه.

پویا درحالی که توی کیف مهران دنبال چیزی می‌گشت، چینی به لب‌های متوسطش داد و با لحن بی‌خیالی جواب داد:

- خدا بزنه کمرتو شتک کنه! کدوم خری گفته ببر قوی‌تره؟! 

با تمام حرصی که از خودم سراغ داشتم لپ‌هام رو باد کردم و سرم رو روی میز گذاشتم و با دست در صورتم رو گرفتم؛ کاش توان این رو د‌تم که گوش‌هام رو از بیخ کَر کنم، تا دیگه صدای اون دوتا موجود عجیب‌الخلقه رو نشنوم. 

سعی کردم توی افکارم غرق بشم تا بحث احمقانه اون دوتا پخمه آمازونی رو نشنوم، اما باز شدن در و سکوت طولانی توی کلاس مانع از این شد که بی‌تفاوت باشم. 

سرم رو آروم بالا کشیدم ولی با دیدن شیرپاکتی با بی‌حالی پوفی کشیدم و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. جوری ابروهای خاکستری رنگش رو درهم کشیده بود که انگار ارث باباش رو کوفت کردیم! امروز به اندازه کافی کِنِف شد، پس چهره چند ساعت پیش این بشر خودش بهترین تو دهنی بود. دلم خیلی هوس دعوا داشت، امثال این بشر باید خونین و مالین بشن تا درس آدم بودن رو یاد بگیرن. 

سامان و پویا طبق معمول کلاس رو روی سر گذاشتن و بحث مسخره‌اشون درباره اینکه گرگ قوی‌تره یا ببر ادامه دادن. چون سرم روی میز بود متوجه این نشدم که اون چندتا تحفه چی‌کار می‌کنن. 

اما با صدای بلند آریو ناخودآگاه سرم رو از روی میز بلند کردم و به دست‌های مشت شده‌اش که روی دسته صندلیش کوبیده شده بود نگاه کردم:

- شما دوتا احمق قصد ندارید خفه شید؟ با وجود آدم‌های پخمه‌ای مثل شماها حس می‌کنم به رشته تجربی ظلم شده.

از شدت حرص و عصبانیت مشتم رو روی میز کوبیدم؛ واقعا کتک می‌خواست، این آدم واقعا می‌خواست کتک بخوره!

مهران کاملا بی‌توجه با انگشت‌هاش ور می‌رفت، دقیقا زمانی که باید سادیسمش اوت می‌کرد مثل گاو مشغول قورت دادن یونجه بود. از اون رامین پخمه چال چالی چی بر می‌یومد، جز نصیحت کردن؟! می‌موندن اون سه نفر که تک‌به‌تک مثل من خون خون‌شون رو می‌خوردن.

سامان باد آدامسش رو با حرص ترکوند و چشم‌های بادومیش رو ریز کرد، با لحن زیرکانه‌ای گفت:

- من فکر می‌کنم وقتشه! مگه نه؟

پویا لب‌های متوسطش رو چین داد و سرش رو آروم تکون داد، نیما هم از اون لبخندهای مارمولک‌وارانه به لب داشت.

پویا دستش رو روی یک کش مشکی رنگ قرار داد و توی سه شماره با سرعت کش رو سمت خودش کشید.

خواستم واکنشی نشون بدم اما یهو از بالای سقف باران لجنی سرازیر شد و آریو خانزادی شیر پاکتی رو در سواحل مدیترانه غرق که هیچ چال کرد.

و این حرکت صدای قهقه‌های بی‌امان اون پنج نفر رو درپی داشت که سقف کلاس رو منفجر می‌کرد؛ من هم دسته کمی از آریو نداشتم و توی شوک اون اتفاق بودم! آب اون‌قدر کثیف بود که موهای سفید آریو رو رنگ و لعاب داده بود. آریو پشت سرهم نفس‌هاش رو بیرون پرت می‌کرد و دست‌هاش رو باشدت درهم فشار می‌داد، از قرمزی پوست سفیدش مشخص بود از درون درحال غرق شدنه. با دهن باز نظاره‌گر صحنه بودم و توان تکلم نداشتم، چه حرکت غیر منتظره‌ای! حتی رامین بیشعور هم از خنده ریسه می‌رفت! هه مدافع حق رو ببین! پویا با خنده دستش رو روی شکمش گذاشت و بریده‌بریده گفت:

- داداش دکلره رو خراب کردی!

مهران خنده ریزی کرد و با شیطنت همون بند رو توی دست گرفت و با خنده جواب داد:

- الآن آب‌کشش می‌کنم، میذارم قشنگ دم بیاد.

مهران بند رو کشید و سطل دیگه‌ای پر از آب روی سر آریو سرازیر شد و خندهای اون پنج‌نفر بالاتر رفت، نیما با لحن خبیثی چشم‌های سبزش رو تنگ کرد و روبه آریو گفت:

- خلاقیتو کیف کردی؟ حالا چی؟ گفتی به چی ظلم شده؟

آریو جوری از جاش بلند شد که من هم لحظه‌ای پس رفتم!

لینک به دیدگاه

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوب بودددددددددددددددد

حال کردم مهران بهتر از اریو بود ??

از اریو و اکبری بدم میاد ?

عالییییییییییییییییییییییییییییییی❤❤❤❤

لینک به دیدگاه
در 10 ساعت قبل، elahe bahmanpoor گفته است :

عالیییییی بود 

ساچ عه واو مهری از اری هم باهوش تر بود ما نمی دونستیم 

خیلیییی کیف کردم اری نتونست مسئله رو حل کنه اما مهری تونست واییییی ???

??اری رو دسته کم نگیر حالا بماند که سر همین المپیاد چه پدری ازشون درنیاد جوری که حفتی جفتی خاک میریزن توی سر هم که چرا شرکت کردن اصلا?

لینک به دیدگاه
در 9 ساعت قبل، mahgol_ bmn گفته است :

خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوب بودددددددددددددددد

حال کردم مهران بهتر از اریو بود ??

از اریو و اکبری بدم میاد ?

عالییییییییییییییییییییییییییییییی❤❤❤❤

???مهران که عشق جدا نشدنیه این رمانه

ولی اریو رو نبین انقدر فاز میگیره شدیدا خنگ و بی دست و پاست به مرور ثابت میشه????

لینک به دیدگاه

#پارت84

دلم براش سوخت! لباس سفید مدرسه‌اش رو به سیاهی می‌زد و به تنش چسبیده بود؛ حتی موهای سفیدش هم خیس بود و به صورتش چسبیده بود. بیچاره فقط حرصش رو سر مشت‌هاش خالی می‌کرد، حال و روز من رو یاد خودم می‌نداخت. نکنه بخوان با من هم همجین کاری بکنن! آریو نفس‌های پر از حرصش رو بیرون پرت کرد و مثل برق سمت در حرکت کرد و در رو با شدت از هم باز کرد از کلاس خارج شد. با تعجب به سطل‌های بالای سرم نگاه کردم که ماهرانه با طناب روی سقف آویزون شده بود، طناب مشکی رنگی هم از دسته سطل استوانه‌ای شکل آویزون بود. هر آدم احمقی این سطل‌ها رو آویزون کرده بود باید یک آدم فوق حرفه‌ای توی این‌جور کارها بوده باشه.

 مهران خنده‌اش رو تموم کرد و لبخندش رو کش داد و موزیانه بهم زل زد، دیگه رسما نگاهم رو جمع و جور کردم و با احتیاط نگاهم رو جلو کشیدم. بخدا قسم اگه این‌کار رو با من بکنن، این کلاس رو روی سرشون خراب می‌کنم. 

رامین خنده‌اش رو جمع کرد و با جدیت کلامش گفت:

- خب دیگه! بیچاره رو آبیاری کردین، حالا جواب اکبری رو چی‌ می‌دین؟!

نیما با بی‌خیالی و حرص و ذوق کلامش با لذت ضربه‌ای به میز زد و دستی به صورتش کشید:

- باو ضدحال نزن حاجی! بذار یه درس عبرت باشه واسه بقیه.

کاملا آشکار بود که روی صحبتش با من هست و نامحسوس داره تهدیدم می‌کنه، آبی دهنم رو قورت دادم و با گوشه دفترم بازی کردم. از ته دل از خدا خواستم 

سامان درحالی که آدامسش رو با حرص می‌جوید با لذت و نفرت توی نگاهش بهم زل زد و ولوم صداش رو بالا داد:

- خدا کنه درس عبرت شده باشه، وگرنه...

پویا درحالی که دستش روی شکمش بود با ناله داد زد:

- یا خدا دارم ضعف میرم، وای لامصب داره می‌گیره ول می‌کنه! مهران خبرت سر کیسه رو شل کن بخیل سگ سیبیل، اون شیر کاکائو خوشگله رو نمایان کن ببینم.

مهران ابروهای مشکی و مرتبش رو درهم کشید و با جدیت جواب داد:

- بخدا کم مونده بیای منو کوفت کنی تو! 

رامین نفسش رو بیرون داد و با کلافگی گفت:

- همین آشغالا رو می‌خوری که از یه ساعت کلاس، نیم‌ساعتش توی دستشویی درحال ترکیدنی!

با باز شدن در نگاهم رو سمت آریو کشوندم. با همون چهره خیس و درهمش درحالی که سطل زرد رنگی توی دستش بود وارد کلاس شد و نگاه همه ما رو روی خودش ثابت نگه داشت؛ نمی‌دونم چقدر طول کشید و چه اتفاقی افتاد چون اون‌قدر سریع پیش اومد که لحظه‌ای پلک زدم و اون پنج‌تا رو خیس از آب دیدم!

 نیما کل دک و پوزش بهم ریخته بود و بولیز سفید فرمش به عضله‌هاش چسبیده بود؛ سامان که غرق در آب بود و بازوهاش از روی بولیز سفید مشخص بود 

رامین و پویا خیلی خیس نشده بودن، اما نصف بیشتر آب روی هیکل مهران خالی شده بود. اولش تا چند ثانیه همه بهت زده بهم نگاه می‌کردیم، اما صدای پر تحکم آریو سکوت رو شکست:

- داشتین خلاقیتو؟! ما بچه خرخونا هم می‌تونیم از این خلاقیت‌های بی‌فرهنگی و کثافت‌وارانه داشته باشیم؛ خلاقیتو کسی داره که متکی به بقیه نباشه. غرق شدن چه حسی داشت؟ اگه قرار باشه توی سوز سرما سگ لرزه بزنیم، چه بهتر! دسته جمعی مثل سگ توی این هوا می‌لرزیم.

هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که با بلند شدن اون چهار تا و جهش روی سر آریو بدبخت دعوا شروع شد، حتی به بیچاره مجال دفاع هم ندادن و دورش حلقه زدن! رامین با صورتی خیس و درهم از روی صندلی بلند شد و با عصبانیتی که برام عجیب بود ولومش رو بالا داد:

- هوی چه خبره؟! چیزی که عوض داره گله نداره، ولش کنید.

هه! ته جذبه‌اش این بود؟ چقدر هم که اون‌ها توجه کردن! آریو رو با همون لباس‌های خیس پرت کرده بودن وسط حلقه و نوبت به نوبت بهش مشت می‌زدن، رامین هم حلزون‌وارانه بازوهاشون رو می‌گرفت و سعی داشت جلوی کتک خوردن آریو رو بگیره. 

من چرا مثل گوساله نشستم و دارم نگاه می‌کنم؟! من چرا نباید یه غلطی بکنم؟! من از شیر پاکتی متنفرم شاید از تنفر هم فراتر، اما وجدانم هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد یه آدم بی‌گناه الکی مشت بخوره. آخه مگه خیس شدن این‌قدر سخت بود؟ اگه واقعا درک خیس شدن این‌قدر سخته چرا باید بیوفتن به جون کسی که خیسش کردن؟! این حکایت خیلی از آدم‌های دنیاست، آدم‌های قوی خیلی ضعیف هستن چون فقط به ضعیف‌ها ضربه می‌زنن جرئت در افتادن با قوی‌ترین رو ندارن اما وقتی از همون ضعیف ضربه می‌خورن برای انتقام گردن می‌کشن!

آروم از روی صندلی بلند شدم، چه فایده داست اگه می‌رفتم و بازوی تک‌تک رو می‌گرفتم تا دست از زدن اون شیرپاکتی بینوا بردارن؟! شیرپاکتی بی‌مصرف! طبق معمول باز هم بخاطر احمق بازی‌هاش باید توی دردسر بیوفتم.

پویا مشتی به صورت آریو زد، آریو با سکوت دستی روی صورتش کشید هنوز سر راست نکرده بود که مهران موهای سفیدش رو توی مشت گرفت و لگدی به روون پاش زد؛ زنجیروارانه آریو رو به باد کتک گرفته بودن.

با حرکتی سریع جوری که انگار خون به مغزم نمی‌رسه خیلی احمقانه و سریع سمت میز سفیدرنگی که پراز وسایل آزمایشگاه بود گام برداشتم و ناخودآگاه ارلن توی دستم رو به طرف حلقه‌ای که زده بودن پرتاب کردم.

ارلن با شدت به کتف نیما اصابت کرد و روی زمین افتاد و به ثانیه نکشید که پودر شد، نیما آخ بلندی گفت و یقه شیرپاکتی که از گوشه لبش خون سرازیر شده بود ول کرد.

همه لحظه‌ای از حرکت ایستادن، آب دهنم رو با صدا قورت هنوز توی شوک حرکت بی‌ربطم بودم! اما انگار کارم بی‌نتیجه هم نبود.

سامان مشتی به صورت آریو زد و این حرکت سامان و قدم‌های بلند نیما به سمتم باعث شد شاخک‌هام برای حرکت بعدی فعال بشن؛ نگاهی به محتویات روی میز انداختم و نفس لرزونم رو بیرون پرت کردم، استرس نداشتم اما یک چیزی شبیه به عصبانیت توی وجودم جوونه زده بود.

زدن آریو واقعا معنایی نداشت و نشان از ضعف اون چندنفر میداد.

لینک به دیدگاه

#پارت83

مشت‌های سامان و پویا و مهران روی بدن آریو شدت گرفت و رامین مثل اسفند روی آتیش بال‌بال میزد تا اون‌ها رو از آریو جدا کنه، نیما با چشم‌های سرد بی‌روح و قد سه متریش بهم نزدیک می‌شد و این یعنی زنگ خطر!

با سرعت به خودم تشر زدم" احمق، اون بیچاره رو کشتن، یه غلطی بکن!" 

دوباره نگاهم رو به سمت محتویات روی میز سفید پشت سرم سوق دادم؛ دیگه برام مهم نبود که قراره چی بشه، توی دلم بسم‌اللهی گفتم و هرچی وسیله دم دستم اومد مثل موشک سمت هرکدوم از اون‌ها نشونه گیری می‌کردم.

مثل برق و باد تمام ارلن‌ها و بِشِرهای روی میز رو با قدرت سمت اون ارازل مرتاب می‌کردم؛ سرعت حرکت‌هام اون‌قدر زیاد بود که مانع می‌شد نیما بهم نزدیک بشه.

با قدرت درحالی که وسایل شکستنی روی میز رو به سمت‌شون پرت می‌کردم از لای دندون‌هام با حرص بریده‌بریده غریدم:

- عوضیا... مگه... ضعیف گیر آوردید! تک‌تکتون رو... توی فاضلاب شهری دفن می‌کنم.

بخاطر هدف‌گیری‌های بی‌امانم سامان و پویا دست از زدن آریو کشیدن اما مهران سرتق همچنان یقه آریو رو توی مشت گرفته بود؛ اون‌قدر محو بودم که یادم نبود توی چه موقعیتی هستم می‌شد گفت پاک جوگیر شده بودم با سرعت سمت مهران دویدم و قبل از اینکه هرکس واکنشی نشون بده موهای مهران رو با تمام قوا توی مشتم گرفتم.

مهران داد بلندی کشید و تقلا کرد تا دست‌هام رو از روی سرش برداره اما با حرص موهاش رو با قدرت بیشتری توی مشتم فشار دادم و این حرکتم باعث جنب و جوش بقیه شد.

با مشتی که به کتفم خورد و دردی که توی کل بدنم پیچید 

 یک لحظه از درد مکث کردم و نعره بلندی کشیدم جوری که حس کردم پرده گوشم پاره شد! حتی اون‌قدر دردم گرفت که یادم نمی‌اومد دستم رو از موهای مهران برداشتم یا نه!

حتی اون‌قدر دردش مثل زهر مار کبری می‌گرفت و ول می‌کرد که متوجه نشدم کی اون ضربه رو زد؟ 

درد عجیبی بود! اون‌قدر که توان داشتم تا یک ساعت بی‌وقفه به افق زل بزنم! دردش مثل بادی بود که تنه ظریف و باریک اندامم رو مثل سیل نشونه می‌گرفت. ابروهای مشکیم رو با شدت درهم کشیدم، همه مکث کرده بودن کلاس برای لحظه‌ای ساکت شده بود ولی من با اون درد لعنتی دست و پنجه نرم می‌کردم. لحظه‌ای درد فراموشم شد، آروم‌آروم به پشتم برگشتم و به چشم‌های وقیح و سبز نیما زل زدم.

نمی‌دونم چی‌شد! نمی‌دونم چطور این حجم زور در من پیدار شد که مثل ببر وحشی آپ چاگی محکمی به فکش زدم و به ثانیه نکشید با فک خونی روی زمین غلط خورد. رامین با جهش سریعی خودش رو به نیما رسوند، بی‌توجه و با یه جهش سریع خودم رو به پویا و سامان رسوندم.

مهران زدن آریو رو از سر گرفت و آریو برای دفاع از خودش دوسه تا مشت ناقابل به صورت نحس مهران کوبید.

سامان مشتی به صورتم زد اما اون‌قدر داغ بودم که هیچی نفهمیدم و با یه جهش پریدم روی سرش و موهای کم پشتش رو از ریشه توی مشت گرفتم.

پویا برای دفاع ضربه دیوانه‌واری به کتفم زد جوری که کفتم عاجزانه تقاضا کرد که از بدنم جدا بشه. اما با صدای در کلاس چنان شکی به هممون وارد شد که خون توی بدن تک به تکمون یخ زد!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...