رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان دیوانگی به توان هزار/زهرا السادات کاربر انجمن رمان های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

شروع میکنم به نام کسی که که قلم رو آفرید

رمان: دیوانگی به توان هزار 

نویسنده:  زهرا السادات 

خلاصه: 

همه فکر میکنند زن ها ضعیف هستند، غافل از اینکه زن ها عامل زندگی بشریت هستند. 

دختر داستان ما از بچگی روی پای خودش وایساده، و الان یکی از موفق ترین هاست، میخواهیم سرگذشت دختری رو بخونیم که اسمش رعشه به تن خیلی ها میندازه، اسمی خالی از حس

مقدمه: 

در آن لحظه که از زمین زمان بریده بودم

تنها یک شانه میخواستم 

ولی کم کم فهمیدم!

شانه ی هیچ کس مجانی نیست

پس خودم تکیه گاه خودم شدم. 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت اول

"طهورا" 

با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم و نگاهی به اطرافم انداختم با دیدن ساعت شش با خستگی سمت حموم راه افتادم بلکه خستگی شب بیداری دیشب از بدنم بیرون بیاد.

 با انرژی به سمت لباس های سیاه ورزشیم رفتم، یک لباس آستین بلند تا اول رونم که جذب بدنم بود با یک شلوار جین سیاه پوشیدم و از اتاق خارج شدم به سمت اتاق های بچه ها حرکت کردم با صدای بلند گفتم: 

_آرمین،رامین زود تند سریع بلند شید. 

در اتاقشون رو بدون اطلاع باز کردم که دیدم رامین داره به سمت پنجره میره و آرمین هم با بی حوصلگی داره لباسش رو میپوشه با دیدن رامین میگم: 

_ جایی تشریف میبرید 

با لبخند بر میگرده و میگه: 

_ عه؟ تو اینجایی؟ ندیدمت. 

با بیخیالی میگم: 

_ میبینم یک هفته نبودم به خواب عادت کردید، حدس میزدم چرا چند روز سر تمرین هانیستی، زود تند سریع لباس مخصوصتون رو میپوشید و میایید پایین. 

 با لبخند بیرون میام به سمت اتاق دخترا میرم. درو باز میکنم میبینم هر دوشون دارند با هفتمین پادشاه سر و کله میزدند به طرف سوگند میرم وبیدارش میکنم. 

_هوم؟

_ سوگند ما داریم میریم تمرین، ساعت هفت دیگه تو خونه ایم بی زحمت صبحونه آماده باشه، سوگلم هم بیدار کن. 

از در مخفی  و وارد باشگاه شدم که دیدم آرمین داره روی تردمیل میدوه و رامین داره حرف میزنه: 

_آرمین من گفتم زنگ بزار بلندم کن که برم توی یک اتاق دیگه بکپم  که صبح این دیو دو سر نیاد بالا سرم. 

با جدیتی که وقتی سر کارم داشتم، گفتم: 

_ جناب سرگرد بهتره وقتی غیبت میکنید حواستون به پشتتون باشه که شاید دیو دو سر پشتتون باشه. 

با ترس برگشت و آب دهنشو قورت داد و گفت: 

_ عه؟ اینجایی عزیزم میخواستم بیام دنبالت. 

_ هیچی نگو که همین جوریم از دستت کفری ام،  خوب ده دقیقه فرصت دارید گرم کنید. 

شروع به گرم کردن کردم اون دوتا هم که دیدن جدی ام شروع به گرم کردند خودشون شدند. بعد ده دقیقه که خوب گرم شدم رفتم توی رینگ.

_ به نظرتون مبارزه کنیم بعد تمرین موتور سواری یا تمرین کنیم بعد موتور سواری؟ 

_ در هر صورت باید تمرین موتور سواریتو بکنی؟

در جواب رامین گفتم. 

_بله پس چی. 

تا باز اومد جوابی بهم بده آرمین گفت. 

_اول تمرین کنیم بعد بریم موتور. 

سریع مانع ها و وسایل رو چیدیم و شروع کردیم، بعد نیم ساعت تمرین هممون ولو شدیم کف باشگاه، سریع بلند شدم. 

_ بریم موتور سواری. 

رامین همون جور که بلند میشد گفت: 

_ ای خدا لعنت کنه اونی که موتور رو اختراع کرد، اخه نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ چیت کم بود که موتور رواختراع کردی؟ 

بی توجه بهش کلاهمو گذاشتم و سوار موتور سیاهم شدم سریع روشنش کردم. عاشق سرعتم با سرعت دور محوطه دور میزدم، انگار که مسابقه باشه بعد یک دقیقه آرمین و رامین هم کنارم وایسادن با علامت من از روی موتور بلند شدیم و موتور رفت روی حالت تک چرخ  همون جور که پاهام رو عوض میکردم حرکات هم میرفتم. 

بعد سه دور چرخیدن دیدم داره آفتاب در میاد، برای همین با علامت من موتور ها رو اوردیم پایین کم کم سرعتمو کم کردیم تا رفتیم تو جایگاه. 

به این میگن ورزش هیجانی با شادی گفتم: 

_ای ول بچه ها حالا دیگه هماهنگ شدیم. 

رامین با لودگی گفت: 

_ پس چی؟ بلاخره دست پرورده ی دیو دوسریم. 

با خنده به سمت خونه حرکت کردیم وقتی وارد شدیم دقیقا ساعت 7 بود به سمت آشپزخونه رفتیم و پشت میز نشستیم. سوگند و سوگل هم با چایی و نون پشت میز نشستن. همون جور که لقمه ام رو قورت میدادم گفتم: 

_ وای دخترا بلاخره بعد دو هفته هماهنگ شدیم. 

سوگند گفت: 

_ والا شما که نذاشتید ما ببینیم چیکار میکنید پس هیجانی هم نداریم. 

_ حرفی ندارم، حالا میبینی چی شده، حالا برم حموم و بعدم اداره بای. 

به سرعت به سمت اتاقم رفتم و بلافاصله خودمو توی حموم پرت کردم. 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

پارت دوم 

" طهورا"

با جدیت وارد اداره شدم برای امروز ذوق خاصی داشتم سر راهم هر کی میدیدم احترام نظامی میذاشت. 

بی توجه به همه به سمت دفتر سرهنگ رفتم بعد کسب اجازه از سرهنگ وارد دفترشون شدمو و احترام گذاشتم 

سرهنگ با خنده گفت: 

:_ طهورا دختر تو باز کاره خودتو کردی مگه نگفتم احترام برام نزار

با خنده ای که فقط برای سرهنگ بود گفتم: 

:_ چرا عمو،  ولی چه کنم احترام نظامی عمو و دخترم سرش نمیشه 

از وقتی وارد اداره های نظامی شدم عمو خیلی هوامو داشت و اون تنها کسیه که میدونه من پلیسم، خانواده ی خودم هیچکس نمیدونه 

با جدیت گفتم: 

:_ سرهنگ حکم اومده من میخوام امروز با بچه ها به سمت خونه ی رضا راد حمله کنیم

با جدیتی که فقط سر کارش باهام داشت گفت: 

:_ سرهنگ تا حالا هر کاری کردم که از این پرونده دورت کنم نشده الانم میدونم آخرش کاره خودتو میکنی.  باشه برو برای شروع عملیات اول حاضر شو 

با جدیت وایسادم و گفتم: 

:_ پشیمونتون نمیکنم

  وقتی به سمت در رفتم صدای عمو بلند شد: 

:_ طهورا.  

به سمت عمو برگشتم.ادامه داد: 

:_ میدونی اخر این داستان خیلی چیز ها اونجوری که تو میخای تموم نمیشه، هنوزم میخوای بری به این عملیات؟ 

با تحکم گفتم: 

:_ اگه بدونم اخر این عملیات میمیرم، به این عملیات میرم

 بعدم بدون ذره ای توجه به سمت اتاقم رفتم تا برای عملیات آماده شم

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پارت سوم 

با هماهنگی من بچه های یگان ویژه در و باز کردند، زودتر همه وارد عمارت راد شدم. 

بی توجه به درگیری ها به سمت خونه دویدم و واردش شدم با وارد شدنم، رضا رو دیدم که با عجله داشت به سمت حیاط میدوید و فرار میکرد،  تیری به پاهاش زدم که افتاد روی زمین

من برای انتقام اومدم نمیزارم کسی که بانی نفرتمه از دستم فرار کنه

به سمتش رفتم و پوزخندی زدم و گفتم: 

_ ببین کی رو اینجا داریم پسر رییس باند مواد مخدر و قاچاق،  رضا راد. اقای راد به جهنمت خوش اومدی

*1 ساعت بعد*

با تحکم به عمو خیره شدم و گفتم: 

_ یعنی چی من میخام ازش بازجویی کنم

عمو هم گفت: 

_ نه، گفتم نه طهورا نمیزارم از اون بازجویی کنی 

تا اومدم جوابشو بدم صدای گوشیم اومد، بی توجه به عمو و کسایی که اونجا بودند  گوشیمو  در اوردم 

با دیدن اسم " تمام زندگیم" جواب دادم: 

_ جانم طاها 

_ سلام به خواهره فراریم 

_  خوبه یه بار فرار کردما، ببین چقدر میزنی تو سرم، چی کار داری؟ 

_ تو که همیشه در حال فراری، هیچی خواستم اطلاع بدم من تو راه تهرانم 

_ چی! کی گفته تو بیایی تهران؟ 

_ مگه باید اجازه بگیرم، دوست داشتم اومدم

_ اوکی خدافظ 

بی توجه به همه  به عمو گفتم: 

_  عمو طاها داره میاد اینجا، همون جور که میدونی نباید بدونه من چیکارم. از رضا راد هم من بازجویی میکنم 

و به سمت اتاق بازجویی راه افتادم در همون حین زنگ آرمین زدم وقتی برداشت فقط گفتم: 

_ ارمین من تا چند روز خونه نمیام 

و قطع کردم

به اتاق بازجویی رسیدم با کسب تکلیف منو به اتاق راه دادند

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 2
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت چهار 

با خستگی وارد اتاق بازجویی شدم. به طرف رضا رفتم و رو به روش نشستم. 

با دیدنم گفت: 

_ حتی فکرشم نکن که به یه زن جواب بدم

_ حالا که باید جواب پس بدی

_باش که من جواب بدم 

 پشت بند حرفش پوزخندی زد و گفت: 

_ راستی میدونی کی به من شلیک کرد

با خنده گفتم: 

_ من، راستی کاشکی دو تا میزدم به جای یکی

_ وقتی از اینجا بیرون رفتم میدم دو تا پاهاتو قطع میکنم

_ باشه قطع کن، ولی وقتی از اینجا رفتی بیرون، الان باید جواب بدی

_ وایسا تا جواب بدم

با حرص از جام بلند شدم، نیم ساعتی میشه که دارم ازش سوال میپرسه و میپیچونه

با فکری که ذهنم رسید به سمت اتاقم رفتم 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت پنجم

وقتی به اتاقم رسیدم سریع پرونده ای که فقط برای خودم بود و خودم درستش کرده بود رو برداشتم و راه اومده رو برگشتم

وقتی رسیدم به اتاق بازجویی دیدم رضا سرشو توی دستاش گرفته و میگه: 

_ گیره چه ادمی افتادم 

دره اتاقو قفل کردم و جلوی رضا روی صندلی نشستم 

با مکث گفتم: 

_ اقای راد من برای شما داستانی میگم اگه شما اعتراف نمیکنید

دوباره دودل شدم اگه اعتراف نمیکرد باید با درجه ام خداحافظی میکردم 

چادرمو تا کردم و ادامه دادم: 

_ اگر شما اعتراف نکردید من خودم شما را آزاد میکنم

صدای جدی سرهنگ توی گوشم پیچید: 

_ طهورا به خدا دوباره خودسر کاری نکن، اجازه این کارو بهت نمیدم

بی توجه به عمو رو به رضا گفتم: 

_ نظرت چیه؟ 

رضا با پوزخند گفت: 

_ حتما میخای شکنجه ام کنی ولی من و بکشی نم پس نمیدم

پرونده رو باز کردم و گفتم: 

_ باشه بزار از اولش بگم، از اول داستان

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت ششم

_ ارسلان راد بزرگترین خلاف کار دنیا، دارای دو تا فرزند محمد و محمود.  محمدی که از کاره باباش متنفر بود و محمودی که عاشقه کاره باباش بود. روزگار گذشت و گذشت تا رسید به موقعی که پای یه دختر به عمارت راد باز شد سروان نازگل محمدی.  محمد و محمود هر رو عاشق نازگل شدند،  نازگلم عاشق محمد، از اونجایی که محمد از کاره باباش متنفر بود با نازگل فرار کرد و باند باباشو با کمک پلیس بست، بعد کلی سختی محمد عضو پلیس میشه و میشه یه سرگرد وظیفه شناس که با اینکه باباش خلافکاره، کاره خلافی نکرد 

این از اوله داستان، ادامش از اونجایی شروع میشه که بیست سال بعد محمود میمیره و  محمد از سره دوست داشتن رضا رو به خونش میاره. 

و بگو چی شد، رضا نمک خورد و  نمکدون شکست. 

_بسه بسه، به چی می خوای برسی؟ 

_ نه بس نیست، باید بدونی.چطور کاری کرد عموش و پسر عموش تو جاده زیره تریلی بمیرن

سرشو گرفت و داد زد

_بس کن

:_ بس نمیکنم، بزار بدونی که چقدر حیوونی که عموی خودت و با پسرش به قتل رسوندی اقای رضا راد

_میگم تمومش کن

 با اعصبانیت بلند شدم و گفتم: 

_ چرا بس کنم 

عکس های بابام و طاهر روی میز ریختم و ادامه دادم: 

_ مگه طاهر چند سالش بود که لاشه شو از زیر تریلی کشیدن بیرون، هان؟ چند سال؟ 18 سال، طاهر تو رو از داداش بیشتر دوست داشت حیوون، اخه لاشخور ارزشت از حیوونم کمتره که نمک خوردی و نمکدون شکستی 

رضا با شکی از بهش وارد شده بود داد زد: 

_ نه، نه من نکشتم، من عمومو نکشتم، من داداشمو نکشتم، نه من نکشتم، اون عوضی بهم گفت، گفت اونا رو بِکشم توی جاده

بعدش ارثش بهم میرسه منم کشوندمشون توی جاده 

_ اخی، تو نکشتی؟،راستی رضا میدونی باید جایزه اسکارو بهت میدادند اخه خیلی خوب گریه میکردی سره قبر کسایی که کشتیشون 

یهو سکوت کرد و دوباره شروع کرد( بچمون شکه شده)  : 

_ اصلا تو کی هستی که اینا رو میدونی، همش تقصیر اون عوضیه تقصیره اونه، اون کشته بعدش من شدم عروسک خیمه شب بازی هر کاری که گفت کردم خلاف، قاچاق،  دزدی،  و،،،،  مدارکی از اون عوضی داشتم میخواستم فرار کنم که تو دستگیرم کردی 

با داد گفتم: 

_ میدونی من کیم؟ من دختری کسی که تو کشتیش 

یهو ساکت شد شوک دوم و بوم از حال رفت 

همون جور صامت وایساده بودم و کاری نمیکردم با پیچیدن صدای عمو تو گوشم به خودم اومدم: 

_ طهورا دخترم درو باز کن، گریه نکن گلم درو باز کن، اونم ببریم درمونگاه

با سستی به سمت بیرون رفتم بدون توجه به کسی به سمت اتاقم راه افتادم الان فقط ارامش میخواستم

بین راه تلفنم هم زنگ خورد با دیده تارم اسمه طاها رو شناختم همون جور که رسیدم به اتاقم جواب طاها رو هم دادم: 

_ جانم.... طاها

_جونت سلامت، کجایی؟ چرا گریه میکنی؟! 

با هق هق گفتم: 

_ طاها هیچی نپرس فقط بیا کلانتری.... تهران

و قطع کردم

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

پارت هفتم

با صدای دادی سرمو از روی میز بلند کردم با کمی دقت صدای طاها رو شناختم با عجله به سمت بیرون رفتم وقتی نزدیک شدم صدای طاها اومد: 

_ یعنی چی که نیست من خودم بیست دقیقه پیش ازش ادرس گرفتم

سروان حاتمی که مسیول پذیرش بود گفت: 

_ اقا ما کسیو رو به نام طهورا به عنوان مجرم نگرفتیم شاید خواهرتون سره کارتون گذاشتند مردم چه بیکارن 

تا طاها اومد داد بزنه صداش زدم: 

_ طاها 

طاها با صدای من به سمتم چرخید، با دیدنم جلو اومد و بغلم کرد تا به بغلش رسیدم گریه ام شروع شد 

همون جور که سرم توی بغل طاها بود گفتم: 

_ سروان حاتمی، اقا رو به سمته اتاقم راهنمایی کنید

حاتمی از ترسه توبیخ سریع مارو به سمت اتاقم راهنمایی کرد، منم توی بغل طاها گریه میکردم 

وقتی به اتاق رسیدیم حاتمی گفت: 

_ بفرمایید، فقط سرهنگ گفتند 10 دقیقه دیگه اتاقه جلسه باشید اگر چیزی خواستید صدام کنید 

و سریع احترام گذاشت و رفت 

طاها درو بازکرد و منو به داخل فرستاد 

وقتی داخله اتاق رفتیم منو به سمت مبل برد و خودش نشست و منو روی پاهاش همون جور گریه میکردم که صدای طاها اومد: 

_ چیشده طهورا؟ اصلا تو  توی اداره پلیس چیکار میکنی؟! 

بعد 5 دقیقه که اروم شدم گفتم: 

_ قاتل بابا رو پیدا کردم 

و دوباره گریه 

"ساشا"

امروز به اداره تهران انتقالی گرفته بودم الانم تازه به اداره رسیده بودم که دختری با گریه از کنارم گذشت 

اه اه فکر کنم بازم از این دختراس که اومده دنبال پلیسی الانم پرونده قتل دیدن گریه شون گرفته 

اصلا پلیسی کاره مردونس کی گفته زنم قاطیشون کنیم

بعد 20 دقیقه که جو اروم گرفت قرار شده منو به سرهنگ ها و سرگرد ها معرفی کنند 

رفتم توی اتاق جلسه و منتظر بودم که سرهنگ باستان وارد اتاق شد 

درجه اش از همه بالا تر بود 

بعد 5 دقیقه هنوز جلسه شروع نشده بود و این منو اعصبانی میکرد ولی بقیه عادی نشسته بودند تا اومدم اعتراض کنم در باز شد و یه دختر با قیافه ای قرمز وارد شد 

معلوم گریه کرده و همچنان قیافش سرد و جدی بود جوری که حتی ارتشی هایی که اونجا بودند چیزی نگفتند.  فکر میکردم میره پایین میز قسمت سروان ها میشینه ولی... 

"طهورا"

بعد 6 دقیقه اروم شدم با نگاه کردند به ساعت وای بلندی گفتم و دویدم به سمت روشویی قیافم سرخ شده بود از گریه سریع ابه سرد به صورتم زدم و چادرمو پوشیدم طاها با گیجی نگام میکرد:

_ طاها منتظرم باش که یکی رو دنبالت بفرستم دنبالت

سریع به سمت اتاق جلسه رفتم وقتی رسیدم به اونجا وارد شدم، همه بودند از سرهنگ ها تا ارتشی ها حتی آرمین و رامین

با خونسردی که داشتم به سمت بالای میز جایی کنار سرهنگ باستان (عمو)  نشستم.

چشم هایی نظرمو جلب کرد بله امیر ساشا بزرگمهر 

با این حرکتش صدای امیر ساشا بلند شد: 

_یعنی چی که هر کی اومد بره صدر میز بشینه

همه با ترس نگام میکردن تا عمو اومد حرفی بزنه گفتم: 

_ سرهنگ  بزرگمهر خوب نیست با مافوقت این جوری حرف بزنی

با تمسخر گفت

_ حتما هم شما مافوق منید

:_ بله من سرهنگ اول طهورا راد منش هستم 

با این حرفم ساکت یک جا نشست

با سکوت کاملی که شد از جام بلند شدم و به سمت پرده بزرگ روی دیوار رفتم عکس رضا و ارسلان و محمود ظاهر شد شروع کردم با توضیح: 

_

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

پارت هشتم

_ ارسلان راد صاحب بزرگترین باند قاچاق جهان و............... 

الان ما نوه ایشون رو دستگیر کردیم طبق اطلاعاتی که به من دادن موقعیت باند رو پیدا کردیم و میریم برای مختل کردن باند قاچاق 

_ خوب الان یه تیم می خواهیم و یه نفر که با این باند و نحوه اون اشنا باشه و چه کسی بهتر شما خانم راد منش نوه ارسلان راد، راستی چه خبر از باباتون، چرا شما الان پلیسید؟! 

هوفف عصبی کشیدم تا عمو اومد جواب ساشا رو بده دستمو بالا اوردم و گفتم: 

_ اقای بزرگمهر بهتره حرف دهنتون رو بجویید بعد بگید، کاری نکنید من از مقامم استفاده کنم 

رو به جمع گفتم

_من تیم خودمو دارم کار های این پرونده دست منه و هیچکس حقه دخالت نداره، اومدن شما به اینجا فقط به این دلیل بود که بگم سرهنگ های دوم آرمین و رامین محبی از ارتش و مهراد حسینی از مواد مخدر و اقای بزرگمهر از این کلانتری رو باید به این ماموریت بیان 

ختم جلسه

همه از جاشون بلند شدند و رفتند بیرون به جز عمو و رامین و آرمین تا ساشا اومد بره بیرون گفتم: 

_ اقای بزرگمهر وایسید

ساشا به سمتم برگشت که مثل یه شیر زخمی رفتم و جلوش وایسیدم و گفتم: 

_ بهتره نزدیک من نشید، به نفعتون نیست 

بی توجه به دهن باز شده از تعجبش به سمت بیرون رفتم 

"ساشا"

یا الفضل چه چشایی داره این دختره، چقدر وحشیه. هنوز تو فکر این دختره بودم که صدای آرمین بلند شد: 

_ بهش فکر نکن، ولی سمتشم نرو اون الان میتونه بکشت 

تا اومدم جوابشو بدم یهو در باز شد و طهورا( چای نخوره پسر خاله ای بچه) پرید تو گفت:

_ آرمین تو باز موتور منو برداشتی 

رامین زیر لب زمزمه ای کرد ولی چون کنارش بودم شنیدم

_ گامون زایید، این همین جوری اعصاب نداره

تا اومدم حرفی بزنم طهورا دوباره گفت: 

_ هیچی نگید فقط همتون بیایید خونه،خب این طاها هم بیارید ای خدا چه غلطی کردم گفتم بیاد اینجا

سریع دست کرد و کلیدی از جیب آرمین برداشت و پس کله ای به رامین زد 

جان!! یکی دیگه برداشته یکی دیگه کتک میخوره 

اصلا این رو  ول کن  این دو دقیقه پیش می خواست منو بدره الان چرا شاد و شنگوله 

سرعت تغییر مود تو حلقم

ویرایش شده توسط زهرا السادات
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

پارت نهم

طهورا

توی بزرگراه گاز میدادم. فرم اداره تنم بود و چون کلاه گذاشته بودم مثل پسرها بودم، چادر هم که نداشتم. 

وارد خونه شدم 

همین که وارد خونه شدم سوگند به سمتم اومد که دادم بلند شد: 

_ جلوه نیا. برو بالا پایینم نمیایید 

به سمتم بوکسم رفتم و شروع کردم، خوب که مشت کوبیدم بهش دیدم هنوز اروم نشدم چند تا ظرف کریستالی رو که روی میز بود رو پرت کردم توی دیوار 

صدای جیغ و هق هق دخترا بلند شد تا خواستم برم بالا که خفه شون کنم، به خودم اومدم

سریع یه سمت پیست رانندگی راه افتادم و توجه ای به کسی نکردم

آرمین 

به سمت پارکینگ رفتم رامین پشت ما میومد برگشتم سمت عمو گفتم: 

_عمو نمیایی خونه ما، راستی طاها چیشد؟

_ طاها رو که رو رد کردم بره، طهورا 5 ساله از خانواده اش پنهون کرده که پلیسه، طاها شکه بود بهش گفتم که طهورا رو خبر کردیم بیا پرونده رو ببینه که این جور شد، طاها پسره تیزیه بوهایی برده ولی چه کنم گندیه که طهورا بالا اورده، هر چی بهش گفتم با رضایت خانواده ات بیا توی این کار گفت عمو من خیلی وقته توی این کارم، خانواده ام هر چی کم تر بدونند به نفعشونه 

و سری از تاسف تکون داد

رامین برای تایید حرف های عمو هومی گفت و ادامه داد

_  ولش کن عمو این دختره همین جوری خله. اعصابتو بهم نریز ما هم بریم. شما نمایید؟ 

_ نه به سلامت، سلام منم برسونید

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت دهم

با سرعت به سمت خونه را افتادم که صدای رامین بلند شد: 

_ میگم دقت کردی که ما تا حالا خانواده ی طهورا رو ندیدیم 

_ میبینیم حالا. ولش کن،  دخترا شیفتن؟

_نه شیفت نیستند، گفتند امروز رو نمیرن بیمارستان 

با داد گفتم:

_ الان به من میگی! الان وای خدا، رامین..  رامین فقط بلایی سره دخترا بیاد میکشمت

رامین که تازه فهمیده بود چی میگم گفت: 

_ به من چه اصلا به این فکر نمی کردم دوباره طهورا دیوونه بشه

_ فقط خفه شو، باشه؟ فقط خفه شو.

بیست دقیقه بعد

با عجله وارد عمارت شدم، با دیدن در بازه عمارت به سرعت سمت عمارت دویدم 

همین که وارد شدم موجودی به سمتم دوید و بغلم کرد

با دیدن سوگند توی بغلم گرفتمش و گفتم:

_ هیش ببخشید دیر اومدم، ببخشید گریه نکن گلم لباستم خوب نیست، رامین الان با سوگل میاد بریم لباستو عوض کنیم، باشه؟

یعد اینکه لباسای سوگند رو عوض کردم و دست و صورتشو شستم اومدیم پایین، بعد ما هم رامین و سوگل اومدند

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
لینک به دیدگاه

پارت یازدهم

طهورا

بعد دویست یا سیصد دوری که زدم اروم شدم 

میدونم گند زدم

همین طور تو فکر بودم که چطوری از دل سوگند و سوگل و البته آرمین در بیارم که.. 

******

با خستگی چشمامو باز کردم

من کجام؟ 

اخرین چیزی که یادمه که تو فکر بودم، که یهویی با گارد ریل کنار پیست تصادف کرد

پوفی کشیدم و بلند شدم 

به سمت در رفتم تا درو باز کردم با یه عده پسر رو به رو شدم 

به سمتشون رفتم و خودمو روی مبل پرت کردم و گفتم: 

_ سلام

یکی از پسرا گفت:

_سلام خانم موتور سوار، خوبید انشاالله؟ اسیب که ندید؟ 

سیبی از جا میوه ای برداشتم و گفتم:

_نه، فعلا که سالمم. راستی من کجام؟ 

یکی دیگه که معلوم بود دلقکیه برای خودش گفت

_ به خانم تازه به خودش اومده. هیچی عزیزم ما تو رو دزدیدیم که بکشیمت، خبر که داری! 

_باشه اگه تونستی بکشی.  (چشمام بی حالت شد و با لحنی سرد گفتم) حالا یکی قشنگ توضیح بده چیشده و شما کی هستید؟ 

با شنیدن صدای جدی و سردم هر شش تاشون رو به روم نشستن و سرشونو پایین انداختن یکیشون صداشو صاف کرد و گفت:

_ ما شش تا دکترایی هستیم که تازه به اینجا اسباب کشی کردیم. امروز داشتیم توی حیاط قدم میزدم که خونه رو بشناسم که صدای سگم بلند شد، منم اومدم اون سمت  که دیدم شما افتادید وخون ریزی دارید، شما را برداشتم و اوردم خونمون، همین

همه ی این حرفا رو یک نفس گفت، لیوانی از روی عسلی برداشتم و پره آبش کردم و دادم دستش و گفتم: 

_ بگیر بخور اینو  انگار چاقو گذاشتم زیره گلوش که اونجوری یه نفس حرف میزنه

دوباره اون دلقکه گفت: 

_کاش چاقو میزاشتی. نگات که ادمو میکشه

اروم گفت ولی من شنیدم برگشتم یه نگاش کردم که سریع گفت: 

_ غلط کردم

لبخندی زدم و رو به روشون نشستم 

_ من طهورام و 23 سالمه  همسایه شما و اون پیست ماله خونه منه، فکر نمیکردم انقدر زود مشتری برای این خونه بیاد شمام خودتونو معرفی کنید

_من سامانم 25 سالمه  دکتره قلب 

_من آرشامم 25 سالمه دکتره مغز و اعصاب

_من فرزام 24 سالمه و دکتره قلب

_من آرسامم 25سالمه برادر دو قلو آرشام و دکتر قلب

_من آرشاویرم25 سالمه روانشناس

_منم فرزادم 25 سالمه برادر فرزام روانشناسم

_ خوشبختم آقایون

همشون با هم گفتند: 

_همچنین

_من باید برم بچه ها تو خونه نگران میشند، ولی فردا همه مهمون من 

همون دلقلکه که الان فهمیدم فرزامه گفت:

_اخ جون غذا مفتی، غلط بکنیم نیاییم، همه میاییم

_بنده خدا یه تعارف زد نگفت که تو برو

_برعکس آرشام، من جدی بودم حتما بیایید راستی گوشی من کو؟ 

وقتی گوشیمو اورد وارد لیست مخاطبینم شدم و روی شماره دوست اولم زدم

بعد چند ثانیه صدای داد پشته خطی بلند شد: 

_ تو غلط کردی الکی برای خودت دوست پیدا میکنی، اصلا غلط کردی که سر خود رفتی خونه اینا زود در شو به خدا برای اینا اتفاقی افتاد از چشم خودته، من دیگه بادیگار اضافه ندارم هی برای این بادیگار بزار که چی خانوم کارشون خطرناکه روی دوستاشون خطی نیوفته

پوفی کشیدم حرص پول میخورد

_باشه بابا انگار تو پول بادیگار میدی، خوبه ازجیب من پول میدی

_نه ترو خدا بیا من پول بدم، ماهی بالای پونصد ملیون میدی، که چی؟ بادیگار ها بخورن

_ خفه شو، هی هیچی نمیگم تو هم داد بزن دفعه اخرته وگرنه انقدر اروم نیستم 

_ چقدرم تو ارومی الان، دختر سرتق، اصلا دیگه زنگم نزن بای 

و تق گوشی قطع شد پسره ی مریض روانپریش یه دکتر ببرمش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت دوازدهم

پوفی کشیدم و تلفنو آوردم پایین، اینم دیوونه اس 

همزمان آرشاویر گفت: 

_مگه چکاره ای؟! که اینقدر بنده خدا حرص میخورد

_پلیسم

_گوشیت شنود میشه؟! 

تا خواستم جوابه فرزامو بدم پیامی اومد

_نه په، خانوم اگه گوشیش شنود نشه که خودشو به کشتن میده، وای به حالت بگی اره

_این بنده خدا میگه نگم گوشیم شنود میشه، ولی میگم اره شنود میشه

_بچه ها اروم باشید حرف های خوبی بزنید که شاید پشت شنود های این سرهنگ وزیری چیزی نشسته

_مزه نپرون فرزام، مگه چه درجه ای داری که شنودت میکنند؟ 

جدی شدم 

_نمیشه بهت بگم همین که هم میدونید پلیسم خطر ناکه.  راستی بچه ها صبح ها من خیلی سره و صدا میدم یه وقت ناراحت نشید

فرزاد با تعجب گفت

_مگه چیکار میکنی

_اگه مشتاقی بدونی، صبح ساعت شش بیا پیست تا ببینی، منم دیگه برم خدانگه دار

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سیزدهم

آرمین 

با نگرانی طول و عرض خونه رو متر میکردم، وقتی رفتم پیست فقط موتور چپ شده و خون دیدم، میترسم دوباره بهش حمله کرده باشند

از بعد ظهرکه ساعت 5 بود تا الان که ساعته 12 شبه خونه نیومده

با باز شدن در به سمت در هجوم اوردم، با دیدن طهورایی که سرش باند پیچی بود و با حال نزار وارد خونه شد، با هول به سمتش دویدم با رسیدن بهش دستشو به نشونه نزدیک نشو بالا اورد و گفت:

_نمیخام کسی سمتم بیاد، من خوبم

و به سمت طبقه بالا رفت

_چش بود؟ جای اینکه ما طلبکار باشیم اون طلبکاره

_بیخیالش آرمین، کاره ما که نداشت دوباره ناراحت میشه 

با شب بخیر به سمت اتاقم رفتم و روی تخت خودمو پرت کردم 

صبح با صدای پا بیدار شدم با دیدن ساعت پنج فهمیدم طهورا داره میره باشگاه 

ولی چرا ما رو بیدار نکرده؟ تا حالا بدون ما باشگاه نرفته بود. 

تا اومدم بلند بشم رامین دستمو گرفت و گفت: 

_ ولش کن بزار یه روز بخوابیم، حالا که کارمون نداره تو ول نمیکنی

دستمو از دستش کشیدم و بلند شدم و گفتم: 

_  عمرا اون بیخیال ما بشه، مگر اینکه دیگه ما براش مهم نباشیم باید برم ببینم چشه تو بخواب

زود لباس های مخصوصمو تنم کردم و به سمت پایین رفتم با دیدن... 

طهورا

دیشب که نخوابیدم اعصابم از دست خودم خورد بود، دیروز دیدم چطور آرمین با عجله درو باز کرد که ببینه خدایی نکرده بلایی سره عشقش نیاورده باشم

انقدر از من میترسید؟! تازه به خودم اومده بودم 

یعنی اذیتشون کرده بودم؟ 

یعنی من انقدر بی اعصاب هستم که میترسند منو با کسی تنها بزارند؟ 

تازه به خودم اومدم. دیودوسر لقبه رامین برای من بود

ولی من هیچ کدومش نیستم، من دیوونه نیستم. 

وقتی به خودم اومدم که دیدم کیسه بوکس پاره شده و دست من خونی 

خودم این کیسه بوکسو پره سنگ کرده بودم که مشتام قوی شه

ولی حالا پاره شده بود. 

بی توجه به کسی به سمت پیست رفتم سوار موتورم شدم و باندا رو روشن کردم با پیچیدن صدای مهراب تو گوشم درد رو فراموش کردم 

از الان باید ازشون دور بشم، جای من توی این خانواده نیست. 

روی موتور بلند شدم و موتور رفت روی حالت تک چرخ، همون جور انقدر با موتور دور زدم که موتور سرعتش کم شد 

 لعنت به این شانس، بنزین تموم کرده بود 

موتورو وسط پیست ول کردم و به سمت ته پیست رفتم با باز شدن گاراژ تازه متوجه پسرا شدم که با دهن باز گاراژو رصد میکردند 

خوب کم چیزی هم نبود! گاراژی که پر از موتور و ماشین های سیاه باشه تعجبم داره. 

بی توجه وسایل مورد نیازو برداشتم و رفتم وسط پیست، اینجا رو وقتی ساختم یه پیست درست کردم که وسطش رینگ مبازه و وسایل ورزشی باشه با داد گفتم:

طهورا:_ مبارز میطلبم آرمین؟ رامین؟ کی میاد؟ 

رامین داد زد: 

_ من دفعه پیش اومدم، ایندفعه ارمین میاد. خدا رحتت کنه برادرم، خرما چطوری دوست داری؟ با گردو یا

آرمین با به خفه شو دهنه رامین رو بست و اومد توی رینگ

از اون طرف پسرا با شوق وارد پیست شدن که رامین به سمتشون برگشت و گفت:

_سلام بر برادران گرامی، چیزی میخواهید؟ 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت چهاردهم

آرسام با خنده گفت:

_ نه کاری نداریم، اومدیم تشویق کنیم 

رامین بی تفاوت گفت: 

_ته این مبارزه معلومه، نیاز به تشویق نیست. ولی چون اصرار دارید، باشه بمونید. 

پسرا به رینگ نزدیک شدند و با شوق نگاه من میکردند 

رو به آرمین گفتم: 

_گرم کردی؟ به خدا حوصله چس ناله ها تو ندارم

_چقدر هم تو برات مهمه، و بله گرم کردم، فقط چرا تو کیسه بوکسی که باهاش  تمرین میکردیم سنگ ریختی؟! 

رامین با طلبکاری گفت:

_ دیدی آقای آرمین، من میگفتم این کیسه بوکس نیست تو میگفتی نه جنسش خوبه برای همین سفته

_چقدرم تو بهش مشت زدی، یادمه همیشه از زیرش در رفتی 

در همون حین پاهامو صد و هشتاد باز کردم و به سمتم صورت آرمین بردم. 

آرمین که انگار تحریک شده بود که منو له کنه جا خالی داد و مشتی به سمت شکمم پرت کرد

_مگه دیوونه بودم به اون کیسه مشت بزنم 

با یه پرش به بالا جا خالی دادم و پامو به سمت نقطه حساسش بردم تا اومد حرکتمو درک کنه دو تا دستامو روی شونش گذاشتم و دستمو دور گردنش قفل کردم 

با این حرکتم آرمین خلع سلاح شد و تسلیم شد 

رو به رامین گفتم:

_برای همین تو ماموریت ها تا تقی به توقی می خوره یه جات میشکنه 

_ بهتره توی دیوونه ام که داره از خون ریزی میمیری بلند میشی مبارزه میکنی

با شنیدن دیوونه از زبون رامین تا میام به سمتش حمله کنم آرشاویر دستمو میگیره وپسرا دورم حلقه میزنن

زیر لب میغرم

_برید کنار تا شمام هم نزدم 

فرزاد داد میزنه

_آرمین دست رامین رو بگیر ببرش تا وقتی هم نگفتم نیایید اینجا

آرشاویر

وقتی سامان با یه دختر اومد فقط نگاش کردم وقتی نگاهمو دید دستمو کشید و برد توی اتاق 

_آرشاویر یادته چند وقت پیش داشتی یه مقاله درباره یه نوع بیماریه روانی میخوندی 

_اره یادمه، آخرشم به زور ازم گرفتیش که بخونیش،که به چوخش دادی

_دروغ گفتم هنوز دارمش، من اونو کامل خوندم توش درباره بیماری بود به نام گلِ خونین(بچه ها اسم این بیماری تخیلیه بعد نرید بگید اشتباه به ما اطلاعات دادی) که فرد حساس میشه به چیزی و هر وقت اون چیز بیاد توهم و تخیلاتی در ذهنش شکل میگیره که کم کم اونو از زندگی عادیش دور میکنه و یه دیوانه ی زنجیری میشه

_خوب چه ربطی داره؟! 

_من دروغ گفتم وقتی رفتم گشت زنی دیدم که داره با موتور دور میزنه ولی رفتارش دست خودش نبود مثل مست ها

_یعنی میگی مشکوکی بهش؟! 

_اره، آرشاویر هستی زیر نظرش بگیریم برای این حدس 

وقتی طهورا رفت رو به بچه ها گفتم:

_بچه ها درباره گلِ خونین چیزی خوندین

آرشام گفت:

_همون بیماری که در بین صد ملیون نفر یک نفر میگیره

_ اره، از کجا می دونی؟! 

_چند روز پیش یه دختری از خارج یه ویدئو پر کرده بود درباره این بیماری که باباش گرفته و گفته بود اگه دکتری هست که راه طبابت اینو بلده خبر بده  

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

 

پارت پونزدهم

فرزاد با تعجب گفت:

_خوب بگید چی به چیه ما هم بفهمیم؟ 

شروع کردم به توضیح:

_ یه نوع بیماریه به نام گلِ خونین، این نوع بیماری روانی این جوریه که فرد بیمار روی یه کلمه  یا چیزی حساس میشه حالا هر چی ممکنه باشه، حتی میشه گفت روی کلمه مگس هر وقت این کلمه رو بشنوه تو ذهنش توهم میزنه و داستان هایی میسازه که کم کم از زندگی خودش دور میشه و یه جورایی دیوونه زنجیره ای میشه

ادامه ی حرفمو آرشام کامل کرد: 

_ راه درمان نداره و یه جورایی باید اون فرد از همه چی دور باشه تا خوب بشه.  خوب چه ربطی به شرایط الان داره؟! 

_ ما... 

_ به طهورا مشکوک شدیم و می خواهیم زیر نظرش بگیریم

آرسام با تعجب گفت:

_چرا بهش مشکوک شدید!؟ 

_ وقتی من دیدمش داشت به طرز دیوانه باری تک چرخ میزد و حالاتاش مثل مست ها بود، یهو به گارد ریل برخورد کرد و دیدید وقتی بیدار شد انگار یه ادمه دیگس و خیلی راحت خودشو روی مبل پرت کرد بدون اینکه یک ذره بترسه که ما بلایی سرش بیاریم

فرازم گفت:

_چه ربطی داره

_نترس بودن،  حالات مستی موقع اعصبانی بودن، نداشتن کنترل روی رفتار موقع اعصبانیت، دنبال ریسک، مودی بودنوخیلی چیز های دیگه که در برخورد های زیادی در رفتار طرف معلوم میشه از شما فقط یه چی میخام طهورا زیر نظرتون باشه و چند سوالی ازش بپرسید اگه مطمئن شدیم مریظه همه باید کمکش کنیم، همه هستید؟ 

بچه ها یک ذره فکر کردن که یهو آرشام گفت: 

_بچه ها فکر کنید خواهرتونه اگه دو به شک هستید نیایید، هستید؟ 

با تایید بچه ها سمت اتاقامون رفتیم

****

با زور بچه ها رو بیدار کردیم و به سمت پیست رفتیم وقتی نزدیکش شدیم دیدیم طهورا روی موتوره و تک چرخ میزنه ولی دقیقا مثل مست ها 

یه نگاه معنی دار به بچه ها انداختم که آرسام گفت

_اگه حدسمون درست باشه کار خیلی سخته، ولی بچه ها اولین کار اینه که به خودش بگیم  

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت شونزدهم

موقع مبارزه ام معلوم بود کاراش از روی اعصبانیته وتلو تلو می خورد تا وقتی که کلمه ی دیوونه از دهن رامین در شد 

با دیدن خشم طهورا دستشو کشیدم و بین خودمون حبسش کردیم

طهورا 

از وقتی صحبت های پسرا رو توی خونشون شنیدم اعصابم بهم ریخته بود، یعنی من واقعا دیوونه ام؟؟

با دیدن آغوشی که بی منت روم باز شده بود زدم زیر گریه و داد زدم: 

_من دیوونه نیستم مگه نه؟ شما که منو دیوونه نبینید؟ شما که ولم نمیکنید؟ 

محکم تر بغلم کردند وهیچی نگفتند

_هیچی نیست دختر،  این یه حدسه، چرا بهم ریختی؟ 

_آرشاویراگه واقعیت داشته باشه چی؟ ولم میکنید؟ مگه نه؟ 

_ اصلا به این فکر نکن که واقعیت داشته باشه اگه هم باشه ما کنارتیم، باشه آجی 

با حرف آرسام کم کم آروم شدم بچه ها همون جور که ازم جدا میشدن اخطاری گفتن

_طهورا

اشکامو پاک کردم و گفتم:

_من اماده تستم، کمکم میکنید؟ 

_حتما میایی خونه ما؟ 

با حرف آرشام گفتم: 

طهورا:_نه شما بیایید خونه ما

به سمت خونه حرکت کردم که پسرا هم دنبالم اومدن

وارد خونه شدم همون جور که به سمت بالا میرفتم گفتم: 

طهورا:_الان میام 

به سمت اتاق سوگل و سوگند میرم و در میزنم با شنیدن بیای توی سوگل وارد میشم و سر سنگین میگم: 

_پایین مهمون دارم حجابتون درست باشه

بی توجه به اتاق رامین و اینا میرم و میگم:

طهورا:_پسرا پایین هستند، باهاشون خوب باشید 

و وارد اتاق خودم شدم تا لباسامو عوض کنم و برم پایین

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت هفدهم

وقتی به پذیرایی رسیدم دیدم پسرا مثل این کودکان بی سرپرست نشستند و آرمین و رامین هم مثل دو تا قاتل به اونا زل زدن 

با دیدن سره پایین فرزام که داشت دور و برو دید میزد زدم زیره خنده

فرزام همین که منو دید دوید سمتم و گفت: 

_آجی نگاه من کاری نکردم فقط وقتی اون دوتا خانم محترم اومدند پایین گفتم تیپتون نمیخوره خدمتکار باشید بعد این آقا ها مثل قاتل بهم حمله کردند الانم قصد دارن دور هم سرمو زیر آب کنند، به خصوص اون آرمینه

همون طور که داشتم میرفتم گفتم: 

_پسرا همتون بیایید صبحونه، کمترم چشم غره به این طفل مظلوم برید 

صدای اعتراض آرسام در بلند شد: 

_این مظلومه؟ این؟! شیطون شبا میاد پیشش درس پاس میکنه 

رامین که انگار یخش آب شده گفت:

_چرا شبا؟ فرزام کلک شب ها با شیطون چیکار میکنی؟ 

_هیچی دادا، فقط درس میخونیم

صدر میز میشینم میگم: 

_دخترا کنار من، بچه آرمین و رامین کنار زناتون پسرا بعد آرمین و رامین بشینید

به ترتیبی که نشستند  گفتم: 

_دوست ندارم سره سفره کسی بلند بشه 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت هجدهم

وقتی که همه شروع کردم به خوردند سکوت همه جا رو گرفت 

بدون اینکه بفهمم چی خوردم از جام بلند شدم و گفتم: 

_بخورید بعد بیایید سالن

بیست دقیقه ای بود که روی مبل نشسته بودم و فکر میکردم

اگه واقعا این مریضی رو داشته باشم نمیتونم ماموریت برم؟ 

چقدر طول میکشه درمان بشه؟ 

اصلا راه درمان داره؟ 

تو حال خودم بودم که تکون محکمی خوردم

به سمت راست برگشتم که دیدم آرشاویر کنارم نشسته

_اصلا درباره ی اینکه این بیماری چطوریه فکرتو درگیر نکن 

_آرشاویر نمیشه، من شش سال تلاش کردم که بتونم این پرونده رو تنهایی بردارم بعد یهو این بیماری 

_نکته اینه، فشار روانی باعث این بیماری هسته، در اصل مخلوطی از بیماری افسردگی، دیوانگی و فشار های روانی شروع این بیماریست، طهورا داری خودتو نابود میکنی به نظرم بهتره خودتو از همه چی دور‌ بشی

_ مشکل دقیقا همینه آرشاویر، من خودمو توی این زندگی غرق کردم تا برسم به انتقام من تازه دارم به مرحله ی دلخواهم میرسم و حالا  این بیماری  آوار شده رو سرم 

_خوب میتونم کمکت کنم  خوب بشی. ولی به شرطی 

طهورا:_چه شرطی؟ 

آرشاویر:_نمیدونم ولی هر وقت  کاری رو که خواستم باید بکنی 

_آرشاویر تو منو نمیشناسی، بایدی در زندگیم نیست اگه شرطت خلاف قوانین من باشه قید همه چی رو میزنم، سعی کن طبق قوانین من باشه

_باشه

_اولین قدم چیه؟ 

_تست

1ساعت بعد

_ببین طهورا طبق حدس های ما بیماریت حاد نیست یعنی میشه با چند جلسه روانشناسی و ورزش های خاص خوب بشی ولی.

_ولی

فرزاد میون حرفه آرشاویر اومد:

_این بیماری ریشه عصبی داره باید روی اعصابت کار کنیم، و اینکه این بیماری روش خاصی نداره باید همه نوع روشی رو امتحان کنیم حتی بستری شدن

_اوکی

 لبخندی زدم من میدونستم باید چیکار کنم 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
لینک به دیدگاه

سلام سلام دنبال کننده جدیدم😊

عزیزم رمانت هنوز تاییدیه نگرفته؟

فکر کنم اولین رمانته نمیخوام تو رمانت دخالت کنم ولی لطفا رمانت کلیشه ای و تکراری نباشه چون جذابیتش کم میشه و از بین میره🤗

لینک به دیدگاه
۱ ساعت قبل، Fatemeh Izadi گفته است:

سلام سلام دنبال کننده جدیدم😊

عزیزم رمانت هنوز تاییدیه نگرفته؟

فکر کنم اولین رمانته نمیخوام تو رمانت دخالت کنم ولی لطفا رمانت کلیشه ای و تکراری نباشه چون جذابیتش کم میشه و از بین میره🤗

سلام عزیزم ممنون 

بله تاییدیه نگرفتم و من تازه متوجه شدم

و درباره کلیشه ایش 

هنوزاول رمان و من فکر هایی دربارش کردم و   کلیشه بودن ولی چشم حتما سعی میکنم کلیشه ای نشه😁

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت نوزدهم 

****

روی صندلی نشسته بودم و به صحبت های ماهورا گوش میدادم: 

_ به خدا اگه نیای خاستگاریم ديگه اسمه منو نیار، یعنی چی پنج سال از اون تهران بیصاب( صاحب) بیرون نمیایی

هوف کلافه ای کشیدم و گفتم: 

_دختره ی ترشیده خوبه میخاد یه خاستگار بیاد انقدر جلز ولز میکنی، بخایی عروسی بگیری چی 

_زهرمار خودت ترشیده ای، دختره سلیطه

_داری منصرفم میکنی که بیام

با جیغی که کشید پرده گوشم پاره شد: 

_غلط کردی که نمیایی، بای 

چقدر این روزها روم گوشی قطع میشه(از بس بی شعوری، خفه شو، چشم) 

خوب سه روز پیش بعد رفتن پسرها از عمارت آرمین منو کشید کناری ث درباه ی این  این بیماری پرسید

منم یه خورده بهش توضیح دادم که گفت اگه مشکلیه دور عزیز کرده اش(سوگند) نباشم

خوب منم که کینه ای

بریم تلافی

خیلی ریلکس به سمت خونه راه افتادم همون طور داشتم میرفتم، به این فکر کردم که من اینا رو با هم آشنا کردم ولی الان نگرانه رویه سوگولیش خطی بیافته، از قدیمم دستم نمک نداشت(چی داشت؟ شیرین بود حتما) 

وقتی رسیدم سریع به سمت اتاقم رفتم و درو بستم و جیغ بلندی کشیدم. 

ریز ریز میخندیدم و لباسامو جمع میکردم به سوگندو سوگلی هم، که در میزدند توجه ای نداشتم

خوب که لباسامو جمع کردم به سمت در رفتم خوب الان باید گریه کنم. هوفف چرا گریه ام نمیاد، سریع از دست خودم پیکی گرفتم که جیغم در اومد 

درو باز کردم بی توجه به سوگند و سوگل از کنارشون عبور کردم که یهو دستم کشیده شد و سوگند گفت: 

_چی شده؟ کجا میری؟ 

زدم به سیم آخر و داد زدم: 

_ هه کجا میرم، آقاتون برگشته میگه اگه دیوونه هستی برو تیمارستان جات تو خونه ی ما نیست، خوبه خودم شما رو بهم رسوندم حالا میخایید از خونه خودم منو بیرون کنید، میخام برم جایی لیاقتمو داشته باشن

به سمت پارکینگ مخصوصم رفتم

BMW ام رو برداشتم و پیش به سوی خاستگاری ابجی کوچیکه 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
  • Haha 2
لینک به دیدگاه
10 ساعت قبل، زهرا السادات گفته است:

سه روز بعد

روی صندلی نشسته بودم و به صحبت های ماهورا گوش میدادم: 

ماهورا:_ به خدا اگه نیای خاستگاریم ديگه اسمه منو نیار یعنی چی پنج سال از اون تهران بیصاب( صاحب) بیرون نمیایی

هوف کلافه ای کشیدم و گفتم: 

طهورا:_دختره ی ترشیده خوبه میخاد یه خاستگار بیاد انقدر جلز ولز میکنی بخایی عروسی بگیری چی 

ماهورا:_زهرمار خودت ترشیده ای، دختره سلیطه

طهورا:_داری منصرفم میکنی که بیام

با جیغی که کشید پرده گوشم پاره شد: 

ماهورا:_غلط کردی که نمیایی، بای 

چقدر این روزها روم گوشی قطع میشه(از بس بی شعوری، خفه شو، چشم) 

خوب چند روز پیش آرمین منو کشید و گفت قضیه این بیماری چیه

منم یه خورده بهش توضیح دادم که گفت اگه مشکلیه دور سوگولیش رو خط بزنم(سوگند) 

خوب منم که کینه ای

بریم تلافی

خیلی ریلکس به سمت خونه راه افتادم همون طور داشتم میرفتم به این فکر کردم که من اینا رو با هم آشنا کردم ولی الان نگرانه رویه سوگولیش خطی بیافته، از قدیمم دستم نمک نداشت(چی داشت شیرین بود حتما) 

وقتی رسیدم سریع به سمت اتاقم رفتم و درو بستم و جیغ بلندی کشیدم درو هم قفل کردم

ریز ریز میخندیدم و لباسامو جمع میکردم به سوگندو سوگلی هم که در میزدند توجه ای نداشتم

خوب که لباسامو جمع کردم به سمت در رفتم خوب الان باید گریه کنم. هوفف چرا گریه ام نمیاد سریع از دست خودم پیکی گرفتم که جیغم در اومد 

درو باز کردم بی توجه به سوگند و سوگل از کنارشون عبور کردم که یهو دستم کشیده شد و سوگند گفت: 

سوگند:_چی شده؟ کجا میری؟ 

زدم به سیم آخر و داد زدم: 

طهورا:_ هه کجا میرم، آقاتون برگشته میگه اگه دیوونه هستی برو تیمارستان جات تو خونه ی ما نیست، خوبه خودم شما رو بهم رسوندم حالا میخایید از خونه خودم منو بیرون کنید، میخام برم جایی لیاقتمو داشته باشن

به سمت پارکینگ مخصوصم رفتم

BMW ام رو برداشتم و پیش به سوی خاستگاری ابجی کوچیکه 

خوب بودا ولی کوتاه بود😢😖👍

لینک به دیدگاه

توی بزرگراه بودم 

با دیدن ماشینی که بهم چراغ میداد کناری پارک کردم (دیوونه اس، حواست باشه دیوونه ام) و پیاده شدم 

دره ماشین باز شد و.. 

هوفف خدای من فرزام اینجا چیکار میکنه تا به خودم بیام یه پس گردنی محکم خوردم

طهورا:_چته؟ مرض داری؟ دردم گرفت! 

فرزام:_زهر مار، هیچی بادیگارد شما شدم که یه وقت دیوونه نشی اینم حقته از صبح منو توی خیابونا میگردونی

خندم گرفته بود ظهری بعد دعوا توی خونه با سوگند توی خیابونا گشتم تا شب بشه 

الانم ساعت چهار صبحه توی بزرگراه

بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم: 

طهورا:_میتونی رانندگی کنی یا بچه ها برات ماشینو بیارن

فرزام:_بی زحمت بگو بیارن 

روی صندلی کنار راننده خودشو پرت کرد

با اشاره من یکی از بادیگاردا ماشین فرزامو برداشت و پشت من راه افتاد

***

با خستگی خودمو توی خونه پرت کردم هوفف هشت ساعت رانندگی اونم بعد دو روز بی خوابی واقعا مزخرفه

همون طور که به سمت اتاقم میرفتم با دره کناره اتاقم اشاره کردم و گفتم: 

طهورا:_اقای بادیگارد اونو بزار تو اتاق و بیا اتاقم کارت دارم

همون طور که فرزام روی دوشش بود به سمتی اتاقی که اشاره کرده بودم رفت و گفت: 

مبین:_چشم خانوم الان میام

بی حوصله خودمو روی مبل پرت کردم و گوشیمو برداشتم 

خوب ده تا از سوگند بیستا از آرمین(چقدر مهمی) 

پیاما را باز کردم فقط آرمین پیام داده بود اونم دو تا

اولی:_کجایی؟ نگاه بد برداشت کردی، چند روزی خودتو آروم کن بعد بیا خونه

دومی:_خوش بگذره

ای خدا اومدم ناز کنم بدتر ریده شد تو حالم

همون طور تو فکر بودم که در باز شد و بادیگارد جدید وارد اتاق شد با دست به مبل رو به روم اشاره کردم و گفتم

طهورا:_بشین

با نشستنش گفتم:

طهورا:_من طهورا رادمنشم، همون جور امیر بهت گفته دنبال بادیگاردم برای دوستام همون شش تا دکتر و تو جدیدی تمام بادیگاردهای قدیمی رو میشناسم

مبین:_من مبینم، چند وقتیه با امیر دوست شدم حالا برای کار شدم بادیگارد 

طهورا:_اوکی، اگه برای اون پنج تا بادیگارد جدا گذاشتی خودت اینجا بمون

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مبین:_بله برای اون پنج نفر بادیگارد جدا گذاشتن و دیروز من دنبال فرزام اومدم و باقی ماجرا

طهورا:_خسته ای اتاق بغلِ فرزام ماله تو چند ساعتی بخواب تا باقی کار ها

مبین:_ممنون خانم، اگه کاری ندارید من مرخص بشم

طهورا:_خیر میتونی بری

با رفتن مبین چشمامو روی هم فشار دادم. 

خسته شدم، این ماموریت که تموم شه یه مدت خودمو آزاد میزارم

همون طور توی فکر بودم که زنگ گوشیم بلند شد. مثل اینکه امروزم نمیتونم بخوابم 

با بدبختی گوشی رو پیدا کردم و دکمه سبز رو زدم 

صدای ماهورا توی اتاق پیچید: 

ماهورا:_الو، سلام خوبی؟ طهورا کجایی من فردا خاستگاریمه ها نگو که نمیایی 

طهورا:_سلام خوبی ابجی کوچیکه هوم میدونی اومدم شیراز فقط یه قراری باید پارک لونا  بزاریم تا حرفامو بهت بگم

ماهورا:_چی اومدی هوراا اومد فکر نمیکردم بیایی

طهورا:_عاشقی ازت میباره خواهرم وگرنه نمیومدم

ماهورا:_باشه من یک ساعت دیگه پارک لونام تو کی میایی 

طهورا:_دارم راه میوفتم

همون طور که ماهورا خدافظی میکرد بلند شدم تا برم لباس انتخاب کنم

یه دست لباس چرم که سیاه بود انتخاب کردم واقعا نمیدونم چرا توی زمستون دارم چرم میپوشم 

سریع یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم. 

خوبه یه کلاه سیاه گذاشتم تو سرم 

هوفف موهام اذیتم میکنند اخرین باری که کوتاشون کردم شش سالم بود یادمه چقدر گریه کردم تا بزرگ بشن پس غلط بکنم بخام کوتاشون کنم

خوب چهل دقیقه بیشتر وقت ندارم پس بریم موتور سواری

بدون سروصدا به سمت در رفتم و پیش به سوی لونا پارک

30دقیقه بعد

موتور رو پارک کردم و به سمت نیمکتی که همیشه میرفتم راه افتادم همونطور زنگ دوست اولم زدم

طهورا:_حرف اضافه نمیخام فقط فردی که ماهورا عاشقشه چطوریه

دوست:_خوب امیر پاشا همکلاسی خواهرتون ، خواهرتون اولین دوست دخترش بوده تا حالا هیچ غلطی نکرده، شکست عشقی نداشته و همین خوانواده اش هم خوبن 25سالشه شرکت باباش دستشه یه خواهر و یه برادر داره

طهورا:_روی تحقیقاتت اعتماد میکنم وای به حالت غلط در بیان

دوست:_باشه، اگه غلط باشن که باید گوره خودمو بکنم برم خودمو زنده به گور بکنم

طهورا:_خیلی خوب، کاری نداری؟ 

و تق گوشی رو قطع کردم(بیشعوره) 

همون طور توی فکر بودم که یهو یکی بغلم کرد تا اومدم پسش بزنم فهمیدم ماهوراس

با دلتنگی بغلش کردم و به خودم فشارش دادم

بعد یک دقیقه از خودم جداش کردم و گفتم: 

طهورا:_بسه بابا هندیش نکن

ماهورا:_ایشش چندش، مثلا باید گریه میکردی

طهورا:_گریه، من! مطمینی اشتباه نیومدی

ماهورا:_نه برعکس درست اومدم، بی احساس

با لبخند گازی از گونه اش گرفتم و گفتم: 

طهورا:_بیا، الان با احساسم

ماهورا بی توجه به کسی شروع کرد به جیغ جیغ و زدن من 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

با خنده از خودم دورش کردم و گفتم: 

طهورا:_بیا بشین اینجا کارت دارم

ماهورا:_چیه؟ 

طهورا:_نگاه من به این خاستگارت حسِ خوبی دارم، یعنی این جوری که عشق از چشات میباره مخالفت من راه به جایی نداره الان هم باید امتحانش کنم تا فردا بزارم راحت بیاد خاستگاری 

ماهورا:_چه امتحانی؟ 

طهورا:_بماند

ماهورا:_مطمینی اشتباه نمیکنی، دلش میشکنه

طهورا:_خیالت راحت

ماهورا:_چه کنم، ابجی بزرگه ای 

طهورا:_به طاها گفتی؟ 

ماهورا:_نه، از وقتی از تهرون اومده اعصاب نداره میترسم دعوام کنه

طهورا:_باشه

همون طور شماره طاها رو گرفتم 

طهورا:_سلام بر داداش گلم

طاها:_سلام بر ابجی خلم

طهورا:_حسابه حرفتو که میدی الانم بلند شو بیا لونا پارک(بچه ها من اصلا شیرازی نیستم اسمه این پارکم از توی اینترنت در اوردم پس توصیف پارک همش خیالیه) کارت دارم

طاها:_شیرازی؟ خیلی خری که نگفتی بهم، الان میام

بعد ده دقیقه طاها هم به جمع ما اضافه شد، یاد قدیم افتادم چقدر سه تایی میومدیم اینجا

با خریدن معجون و نشستن اون دوتا بلند شدم و رو به روشون وایسیدم

طهورا:_به به، بچه ها دیگه بزرگ شدیم وقته عروس و دوماد شدنمونه

طاها:_نپیچون طهور، قضیه چیه

طهورا:_اولا مخفف نکن اسممو، دوما فردا برای ماهور خاستگار میاد و تو هنوز نفهمیدی

طاها:_غلط کردن راشون نمیدم

طهورا:_اه داداش، ماهور بیست و یک سالشه الانم سنه ازدواجشه حالا که عاشق شده نمیزاری

طاها:_طهورا، نمیفهمی من و تو که بزرگیم تو خونه ایم مردم چی میگن دو تا بزرگی تو خونه ان کوچیکی ازدواج کرد

ماهورا:_اما داداش 

طاها:_اما نداره، راشون نمیدیم

تا اومد بلند بشه رو به روش وایسیدم

طهورا:_طاها! اجازه نمیدم سره یه شکست عشقی مسخره زندگی ماهورا رو خراب کنی، اون دختره مرد منم که دوست ندارم ازدواج کنم میمونه ماهور به خدا اگه مخالفتی کنی با ازدواجشون میدم لا الالله 

طاها:_چیه؟ تهدید میکنی طهورا خانوم، دست مامان درد نکنه، معلوم نیست توی تهرون چه غلطی میکنی که الان برای ما شاخ شدی

قلبم تیر کشید، داداشم، تکیه گاهم منو به چشم هرزه میبینه 

طهورا:_باشه من هرزه، من خراب، ولی داداش یادت باشه کی جلوت وایسیده الانم ازت کمک می خواستم ولی هری

طاها به سمت اول پارک رفت در همون حین صدای اس مسه گوشیم اومد

_: حله خانوم، اول پارکه

رو به ماهورا گفتم: 

طهورا:_ماهورا به سمت اول پارک برو نزار بره، بغلش کن تا من بیام

ماهورا به سمت اول پارک دوید منم ازپشت به جایی که ادرس دادم تا پاشا رو بفرستن رفتم 

وقتی رسیدم طاها و ماهورا توی دیدرسم بودن 

ماهورا دست طاها رو کشید و گفت: 

ماهورا:_کجا میری؟ چیزی که نگفتیم

طاها:_چیزی نگفت، هیچی نگو من میرم 

تا اومد راه بیافته ماهورا دستشو کشید و رفت تو بغلش

طاها هم برای حفظ تعادل ماهورا را بغل کردن با صدای گریه ماهورا فهمیدم نقشم بی نقص شده

به سمت پاشا که خشک شده به اون دو تا نگاه میکرد رفتم و گفتم: 

طهورا:_درامای غمگینیه، روز قبل خاستگاری ببینیش تو بغل یکی 

پاشا:_کی هستی؟ چی میخوای؟ 

طهورا:_من کسیم که اون عکسارو برات فرستاد. 

چشمکی بهش زدم و گفتم: 

طهورا:_شاید یه دوست

تا به خودم بیام یه طرف صورتم سوخت. پوزخندی به وضعیتم زدم، من کسی که مافیا های جهان با اسمم لرز میکنند کتک خوردم

با داد گفت: 

پاشا:_اون عشقمه، اون مثل تو هرزه نیست

با یه حرکت چشمامو باز کردم و گفتم: 

طهورا:_ جالبه، عشقت توی بغل یکی دیگس و تو غیرت رو، روی من پیاده میکنی 

یه قدم به سمت جلو برمیدارم و میگم: 

طهورا:_الانم برو جلو و ببین قضیه چیه ولی یکروزی از این کارت پشیمون میشی

برو بابایی بهم میگه و به سمت ماهورا راه میفته

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

بی توجه به بحث اونا به سمت خونه راه میافتم

وقتی رسیدم دیدم فرزام و مبین از خواب بلند شدند و دارند صبحونه میخورند

بی توجه به کسی به سمت باشگاه زیر زمین رفتم و درو قفل کردم

الان فقط کیسه بوکسم حالمو خوب میکنه

راوی

پاشا به سمت عشقش قدم بر میداشت عشقی که الان توی بغل یکی دیگه بود

وقتی دستشو گذاشت روی شونه ماهورا، نابود شد داشت عشقشو توی بغل یکی دیگه بیرون می کشید

تا دخترک اومد حرفی بزنه داد زد

پاشا:_چشمم روشن،  تو بغل پسرا ولویی

دخترک تااومد جواب بده صدای طاها بلند شد

طاها:_تو رو سننه، دوست داره میره تو بغل داداشش به تو چه

بهت زده به ماهورا نگاه کرد و گفت: 

پاشا:_داداشته، مگه داداش داری؟

ماهورا خندش گرفته بود، پاشا میخواست بیاد خاستگاریش و هنوز نمیدونست ماهورا برادر یا خواهر داره

ماهورا:_بله هم برادر هم خواهر 

از اون سمت طهورا را داشتیم طهورایی که امروز شکست، شکست وقتی داداشش به چشم خراب نگاش میکرد 

مشت های محکمش پی یا پی توی بوکس فرو میرفت و بر میگشت تا وقتی خسته شد به سمت استخر رفت و خودشو توش پرت کرد

چی میشد قلبش نمی شکست؟ 

چی میشد در اون لحظه تصمیم احمقانه رو نمیگرفت؟ 

به نظرتون حرف ها چقدر سنگینن که طهورا خودشو خفه کرد

اون طرف طاها با شادی میخندید و این طرف طهورا داشت جون میداد

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

فرزام

با تلاش های زیاد با مبین درو شکستیم 

وقتی وارد شدیم با دیدن سالن خالی دلشوره ی خاصی گرفتم میترسیدم بلایی سره خودش بیاره 

همون طور درو تا دور سالن رو میگشتم با صدای فریاد یا حسین مبین به سمت استخر راه افتادم 

با دیدن طهورای معلق در آب با دو به سمتشون رفتم مبین طهورا رو از آب بیرون کشید

وقتی رسیدم طهورا را روی زمین گذاشتم و دستمو دورانی روی سینش ماساژ دادم 

همون طور ماساژ دادم تا آب بالا اورد 

نفسی عمیقی کشیدم که دیدم داره خون بالا میاره با عجله بلندش کردم و داد زدم: 

فرزام:_بدو ماشین رو روشن کن 

یک روز بعد

طهورا

با خستگی چشمامو باز کردم

با ندیدن کسی توی بیمارستان نفس راحتی کشیدم دستمو دراز کردم و گوشیمو ازروی پاتختی برداشتم 

با دیدن دو تا پیغام از ماهورا با کنجکاوی بازشون کردم

صدای ماهورا پیچید

پیغام اول:_طهورا کجا رفتی؟ ببین طاها با پاشا قبلا دوست بودن قرار شده بیان خاستگاری

پیغام دوم:_طهورا کجایی؟ ببین ساعت نه خاستگاریمه نمیایی

هوفی کشیدم این خاستگاری دردسری شد برام

به ساعت نگاه کردم هفت شبه

دو ساعت دیگه خاستگار میاد، زنگ بالای تختو فشار دادم

با اومدن پرستار گفتم: 

طهورا:_دکتر منو خبر میکنید؟ 

بیست دقیقه گذشت تا یه دکتر پیر وارد اتاق شد

با دیدن دوست قدیمی بابام هوفی کشیدم دعا میکنم چیزی به مامانم نگه

دکتر:_به به خانوم غرق شده خوبی؟ 

طهورا:_ممنون دکتر مرخصم میکنید

دکتر:_خیر، زوده

طهورا:_اقای دکتر من کار دارم، یا مرخص کنید یا فرار کنم

دکتر:_چقدر کله شقی دختر، بدنت ضعیفه 

طهورا:_بادمجون بم افت نداره، مرخصم

دکتر: اره

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

با بیخیالی از جام بلند شدم خدا رو شکر سرم نداشتم 

همون طور گفتم: 

طهورا:_خانم پرستار، هزینه بیمارستان پرداخت شده

پرستار:_بله پرداخت شده

خوبه ای زمزمه کردم و به سمت لباسام رفتم 

خوبی این بیمارستان این بود لباس هایی که اخرین بار تنم بوده رو شسته بودن

لباسامو عوض کردم و از بیمارستان بیرون زدم

نفس عمیقی کشیدم 

نه کارتی دارم نه پولی پس پیاده راه افتادم سمت خونه

همون طور تو فکر بودم که صدای بوقی شنیدم

پارسا:_خانم خوشگله در خدمت باشیم

طهورا:_در خدمت ننت باش گلم، چقدرم خوش رکابی به درد غلامی میخوری

بیا یه امروزو اومدیم خلوت کنیما

پارسا:_ای بابا، ابجی ضایعه نمیکردی مثلا مختو زدم یه دو ملیونی از اینا بکنم

به سمت ماشین برگشتم با دیدن پارسا و حسین و چند تا پسر دیگه نیشمو باز کردم و گفتم: 

طهورا:_  یک ملیون و پونصد مال من پونصد مال تو سوار ماشین میشم

پارسا:_یک و سیصد مال تو هفتصد مال من 

طهورا:_خوب خدافظ 

پارسا:_جهنمو ضرر، تلافی میکنم طهورا

طهورا:_باشه سوار نمیشم، اصلا چهارصد مال تو 

پارسا:_کوفت، نرخ تعیین میکنه این وسط

با لبخند درو باز کردم و نشستم 

وقتی سوار شدم زدم زیره خنده

طهورا:_به به آقای محبوبیان اخ که چقدر تو ضایعی

پارسا:_کوفت، من دو ملیونو لازم داشتم 

طهورا:_سگ خور، دوملیون ماله خودت

پارسا:_ایول، خوب کجا برم آبجی

طهورا:_برو خونمون

پارسا:_ای به چشم

پارسا رفیق قدیمیم توی شیراز بود یه جورایی داداش و خواهر بودیم

با سرعت پارسا یک ساعتی طول کشید رسیدنمون

پیاده شدم و گفتم: 

طهورا:_دمت گرم دادا، فقط تند تر برو پیاده میومدم زودتر میرسیدم

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارسا:_پرو نشو وگرنه برت میگردونم دوباره پیاده بیایی ها

طهورا:_دو ملیون امشب تو کارتم باشه

پارسا:_غلط کردم، چشم حتما تند میام هر چی ابجی گلمون بگه

طهورا:_افرین خوب من برم تا این سلیطه موهامو نکنه

پارسا:_توفف کی شوهرش میدید خلاص بشیم از دستش، به خدا برای شوهرش متاسفم، نامادری سیندرلا را گرفته

طهورا:_امشب خاستگاریشه ببینم میشه ردش کرد رفت

پارسا:_هورا اخیش، خلاص شدم،خوشحالم ننه، ایشالا خلاصی همه

طهورا:_ابهت آهنگ ریخت بچه  بیا برو کم زر بزن

پارسا:_میدونم از فراغ من میگروی(گریه میکنی) ولی بای

طهورا:_گمرو بابا، اهای یه قراری با اکیپ بزار بریم ددر

پارسا:_باشه بابا اون تلفنم جواب بده 

طهورا:_ سعی میکنم بای

پارسا:_کله شق

گازی دادو رفت

همین که اومدم زنگ خونه رو بزنم دو تا ماشین پیچیدن تو کوچه 

خوب مثل اینکه با خاستگاره ها رسیدم و قراره به چوخ برم توسط خانواده عزیز 

تند تند زنگو زدم تا ماهورا پرسید کیه پاشا اینا رسیدن به من 

هوف

طهورا:_منم ماهور حجاب کنید خاستگارا رسیدن

ماهورا:_خودتو مرده بدون گلم

و تیک در باز شد

تا اومدم برم بالا دیدم پاشا و خانواده اش پشت من هستند

لبخندی زدم و کناری وایسیدم و گفتم: 

طهورا:_سلام، بفرمایید منزله خودتونه

مامان پاشا:_شما چیکاره اید اینجا؟ خدمتکارید! 

طهورا:_بفرمایید 

همشون وارد شدن منم پشت سرشون راه افتادم 

خدایا امشب چطوری بپیچونم، مامان خفتم کنه باید فاتحه بخونم

همون طور تو فکر بودم که دیدم دارن سلام احوال پرسی میکنند خوب طهورا امشب توسط مامانت و ابجیت میمیری خدا بیامرزکم دختر خوبی بودم

وقتی به مامان رسیدم با چشماش کاملا تیکه تیکه ام کرد 

مامانو بغل کردم و تو گوشش گفتم: 

طهورا:_به خدا شرمندتم مامان وقت نشد زودتر بیام

فاطمه بانو:_ کم کم داره یادم میره که دختری دارم

خم شدم و دست مامانو بوسیدم 

طهورا:_شرمنده مامان، واقعا وقت نشد

همراه مامان به سمت پذیرایی راه افتادیم

به سمت مبل یک نفره رفتم و نشستم

مامان پاشا به حرف اومد

مامان پاشا:_این خانوم چیکاره شما هستند

قبل اینکه مامان حرفی بزنه به حرف اومدم

طهورا:_من طهورا رادمنشم دختر این خانوم(با دست به مامان اشاره کردم)  و خواهر کسی که شما اومدید خاستگاری

وای قیافه پاشا رو بیا و ببین

مامان پاشا که انگار راضی نبود از این ازدواج با قیافه جمع شده گفت: 

مامان پ:_ یعنی خاستگاری خواهرتون اتقدر بی ارزشه که با ما اومدید

طهورا:_خانوم محترم من مشکلی داشتم دیر شد درباره خاستگاری  هم اگه مشکلی دارید با پسرتون حرف بزنید نه با ما دعوا کنید

با صدای اخطار مامان برگشتم سمت مامان و گفتم: 

طهورا:_مامان جان، میگن جنگ اول به صلح آخر اگه الان با دلخوری و مخالفت این دو تا ازدواج کنند فردا زندگی محکمی ندارند و اخرشم طلاقه، خانم بزرگمهر اگه مشکلی دارید همین اول بگید ما اگه منطقی بود میپذیریم اگر هم نه کدورتی نباشه 

با این حرفم دهن مامان پاشا بسته شد خوب من کارمو کردم

مامان شروع کرد به حرف زدن هوفف حوصلم سر رفت 

طهورا:_ماهور چایی بردار بیار

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

با صدای تلفنم از میز برداشتمش، با دیدن پیامکی که اومده بود از جا پریدم 

رو به جمع گفتم: 

طهورا:_ببخشید دوستان، مشکلی پیش اومده برای خواهرم یه بیست دقیقه ای طول میکشه تا بیاد پایین

صدای چی شده مادرم میاد که به سمت مادرم میرم

طهورا:_مامان، مشکله دخترونس فقط مادر شوهرشو راضی کن تا بیام

مامان یه اوکی میگه و رو به جمع میگه: 

فاطمه بانو:_ مشکلی نیست 

به سمت دره پشتی خونه راه افتادم. با دیدن موتور و بیسیم روش پریدم روی موتور 

بیسیم و توی گوشم گذاشتم و گفتم: 

طهورا:_آدرس میخام، گورتونو بکنید همتونو میکشم

:_ سمت خیابون......   هستند

موتورو روشن کردم و گفتم: 

طهورا:_شرط بزاریم، اگه تا ده دقیقه دیگه تو خونه باشیم نفری بیست ملیون بدید

همه:_باش

با گازی که به موتور دادم سریع راه افتادم 

موتور آخرین سیستمی که صفر تا پونصدش، یک ثانیه اس(دوستان نمیدونم اینجور موتوری هست یا نه از خودم در اوردم)  توی خیابونا ویراژ میدادم با دیدن ون سیاهی گفتم: 

طهورا:_ون سیاه یا پلاک...........  اونه

-: اره خودشه

نیشخندی زدم و به سمت جلوی ون راه افتادم پیچیدم جلوش و یهویی ترمز زدم تا اومد بخوره به موتورم گازی دادم 

سرعت ون که پایین اومد هفت تیرمو در اوردم و توی دو تای تایراش زدم 

ماشین که توقف کرد بریم نجات ابجی کوچیکه 

با آرامش موتورو پارک کردم و راه افتادم دره ونو باز کردم 

با دیدن پنج تا کلت نشونه گرفته سمتم دستمو بالا گرفتم و گفتم: 

طهورا:_ خواهر منو گروگان گرفتید، طلبکارم هستید؟ 

با فهمیدن اینکه من کیم کاملا خودشونو باختن

سه تاشون که اسلحه شون رو زمین گذاشتن و از کنارم گذشتن 

پوزخندی زدم و به سمت ماهورا بسته راه افتادم 

طهورا:_پنج دقیقه از وقتمو گرفتید، به جهنمتون خوش اومدید

ماهورا را بلند کردم و به سمت موتورم رفتم با رفتن من بچه ریختن توی ماشین 

سوار شدم و ماهورا را هم پشتم سوار کردم 

گازه موتورو گرفتم چهار دقیقه بیشتر وقت نداشتم تا مدت شرط گذاری 

سه دقیقه ای پنج تا خیابونو رد کردم و موتورو پارک کردم

طهورا:_هیچ سوالی نپرس به ادامه مهمونیت برس

ماهورا سری تکون دادو رفت

نیشخندی زدم و راه افتادم تو خونه 

طهورا:_خوب من شرطو بردم، منتظر واریزی هاتون هستم

_: خیلی خری

دوست اولم:_طهورا بیست ملیون باید به تو بدم بیست ملیونم جریمه ده دقیقه موتور سواریته ای خدا

طهورا:_تقصیره خودتونه، چقدر گفتم مواظب خانوادم باشید، بیا شب خاستگاریش دزدیدنش خودمم نجاتش دادم، بای

بیسیمو از توی گوشم در اوردم و رفتم تو خونه

  • Like 3
لینک به دیدگاه

با بی حوصلگی به حرفاشون گوش میدادم، واقعا به ما چه دلار چقدره

همون طور پوکر نگاشون میکردم که یهو گفتم: 

طهورا:_به نظرم این دوتا برن حرفاشونو بزنند ما هم مهریه و شیر بها و..... تعین کنیم

با این حرفم پاشا و ماهورا با تشکر نگام کردند

همین که رفتند پدر پاشا گفت:

پدر پ:_خوب مهریه مورد نظر شما چیه؟ من خودم به شخصه تا پنج هزار تا مشکلی ندارم

همین که حرف پنج هزار تا شد صدای اخطار مامان پاشا بلند شد

مامان پاشا:_محسن

محسن:_بله نرگس بانو، این بچه باید پشتوانه ای داشته باشه

اوو خوبه اسماشونو فهمیدم

نرگس بانو:_خوب پنج هزار تا دادیم اگه فردا دبه در اورد چی؟ 

تا مامان اومد چیزی بگه گفتم: 

طهورا:_ببخشید، ببشخید، نرگس بانو من حساب بانکیام همشون بالای  ده تا صفر دارند به عبارتی گدا گشنه نیستم، اگه شما خیلی ناراحتید مهریه ندید ولی فردا نمیگن خانواده بزرگمهر با اون همه دبدبه و کبکبه دو تا سکه مهریه عروسش نکرد

کاملا دهنشو بستم والا من خودم این همه پول دارم منت میزاره سرم میخاد آبجی دسته گلمو ببره

محسن:_سکه مورد نظرتون چقدره؟ 

طهورا:_به عهده ماهوراس

ماهورا:_ من صد تا سکه بیشتر نمیخام

نرگس بانو:_نه حرف محسن، نه حرف عروس گلم، هزار و صد تا تمام

لبخندی زدم زهر چشم گرفتن، همون اول بهترین کاره

بقیه چیز ها هم تعین کردیم تا رسید به موضوعی 

طهورا:_این دو تا که عجله دارند برای عروسی، به نظرتون یه صیغه کوچیک تا روز عقد خوب نیست، دیگه گناهیم نکنند

با موافقت همه تصمیم بر این شد یه صیغه چهار ماه بخونند

با خستگی بدنمو تکون دادم، خسته شدم 

تا مامان اومد خفتم کنه جـَلدی(سریع) پریدم تو اتاقو و به خواب رفتم

 

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه
14 ساعت قبل، Fatemeh Izadi گفته است:

خیلی پارت هات کوتاهه😕🤧

من بستگی به مودم مینویسم

یعنی پارت ها در لحظه تایپ میشن نیست که بگم اماده میکنم بعد میفرستم 

بعضی وقت به خاطر اینکه پارت پاک نشه محبورم سریع آپلوت کنم برای همین کمه

  • Sad 1
لینک به دیدگاه

با سر و صدا بلند شدم

به ساعت نگاه کردم بازم ساعت شش بلند شدم

آروم لباس های خوابمو با یه دست شلوار و تیشرت گشاد عوض کردم و راه افتادم سمت حیاط

اینجا باشگاه نداشتم برای همین شروع کردم  تمرین حرکات 

همون طور پیغام هایی که داشتم چک میکردم

آرمین:_طهورا، کجایی؟ پنج روز دیگه ماموریته تهران باش

سوگند:_سلام خوبی، آبجی برنامه ماموریتت چیه؟ ما هم هستیم

رامین:_سلام کله خر، خوبی، نگاه میدونم اومدی بترسیمون فقط سرهنگ باستان اعصبانیه یه زنگش بزن

عمو:_طهورا، سلام خوبی؟ طهورا از خارج مامور فرستادند برای ماموریت سریع دست به کار شو 

دوست اولم:_سلام خوبی، کوفتت بشه از هممون  دو ملیون کندی، اهان طهور برای این ماموریتت به مامور خارجی ها اصلا اعتماد نکن همشون جاسوسن خوب کاری نداری بای

فرزام:_سلام خره کجایی؟ ای من تو رو گیر نیارم، با این که مریضی از بیمارستان فرار کردی میدونی داشتی تو دستم جون میدادی رسوندمت بیمارستان 

فقط منو و مبین برگشتیم تهران دنبالمون نگرد، راستی یه آقایی به نام دنیل دیشب پیغام گذاشت بهت بگم: گل رز قرمز، داره زخمی میکنه به باغبون بگو علف های هرزو بکنه تا کمتر زخمی بشن

هوفف یه پشتک زدم همزمان به توپی که به عنوان تاپ بسته بودیم لگد میزدم

اینجوری نمیشه من کمک میخام، دنیل رو چیکار کنم 

همون طور زنگ دوست اولم زدم

دوست اول:_بله، کاری داری؟ مشکلی پیش اومده؟ 

طهورا:_دنیل داره تلافی میکنه پاک کن 

تق گوشی رو قطع کردم والا نمیدونم به چه حسابی شده دست راستم

یه ساعتی تمرین کردم بعد رفتم داخل خونه

خوب هفت خان رستم شروع شد 

چطور مامانو رو متوجه خودم نکنم

روی توک پام راه میرفتم سعی میکردم اصلا صدایی در نیارم

ساعت هفته میدونم مامانم ساعت هشت تا دو خونه نیست باید خودمو به خواب بزنم 

به دره اتاق که رسیدم اروم درو باز کردم و خودمو توش پرت کردم وایی از عملیاتام هم خطرناک تر بود این کار سریع با همون لباسا خودمو پرت کردم تو تخت و خوابیدم

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 2
لینک به دیدگاه

با کلافگی از این دنده به اون دنده میشدم 

منی که همیشه خدا سلطان خواب بودم الان فقط یک ساعت خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیبره

با کلافگی بلند شدم و راه افتادم سمت حال مامان که رفته بود

نفس عمیقی کشیدم امروز باید از اینجا برم 

توان اعصبانیت دیگه و دیوونه بازی ندارم

همون طور توی فکر بودم که تلفنم زنگ خورد با دیدن اسمه عمو تلفنو برداشتم 

طهورا:_سلام عمو، خوبی چه خبر

عمو:_سلام دخترم، طهورا باید سریع بری ماموریت این خارجی ها دارند پاپیج میشند سریع بیا باید شروع کنی

طهورا:_عمو بایدی وجود نداره من دوست ندارم با اون خارجی برم ماموریت، کیو باید ببینم؟ 

عمو:_این دستوره از بالا

طهورا:_عمو من پنج سال جون کندم تا پرونده رو زنده کنم حالا دستور میدن، نمیخام اگه میخوان انقدر پاپیج من بشند، بلایی خوبی سرشون نمیاد

عمو:_طهورا یعنی چی، دستور از بالاس

صدام رفت بالا: 

طهورا:_یعنی چی از بالاس، به درک که از بالاس، عمو، عمو من خودمو میکشم تا راحت بشید مگه من اونروز جلوی اون همه ارتشی و سرهنگ و سپهبد نگفتم من با تیم خودم میرم

عمو:_طهورا این بزرگترین باند قاچاق جهانه به خصوص که معلوم نیست رییسش کیه و از قضا پدربزرگت رییس اصلیش بوده

طهورا:_به درک (جیغ میکشم)مگه دست منه پدر بزرگم بزرگترین باند قاچاق و داره، که دارند بیگناه متهمم میکنند پنج سال دارم جون میدم تو اون اداره که به همه ثابت کنم من نوه ارسلان مثل اون نیستم 

چه ماموریت هایی منو فرستادن که بهترین مامورشونو نمیفرستادن که یه وقت منی که پدر بزرگم خلاف کاره بمیرم، من بمیرمم نمیزارم اون خارجی ها وارد این پرونده بشن، عمو شده باشه میرم سپهبد و میدزدم ولی به غلط کردن میندازمشون که قضاوت نکنند منو

عمو:_باشه دخترم

غمو حس کردم از صداش 

چه ماموریت هایی  رفته بودم که خونی برگشته بودم ولی بردم، عمو بود که منو جمع میکرد از خونابه های خون

طهورا:_عمو به سپهبد بگو: طهورا گفت یا اونا رو رد میکنه برن کشور خودشون یا لاشه هاشونو میفرسم برن من اعصابی ندارم اینم اخرین ماموریتمه قراره برم خارج، اب هم از سرم گذشته حالا میرند از ایران یا من میشم نوه ارسلان و لاشه شون رو میفرستم

تلفتو قطع کردم و روی مبل نشستم 

سرمو توی دستم گرفتم خسته شدم پنج ساله دارم طعنه هاشونو که من پدر بزرگم خلاف کاره رو گوش میدم و دم نمیزنم

همون طور فکر میکردم به ماموریت هایی که رفتم

یه بار سه روز توی سرد خونه بودم که نجاتم دادند قشنک یادمه یکی از سروان های اداره منو حبس کرد و گفت: لیاقت نوه خلاف کار، مردنه

بعد سه روز اونم عمو پیدام کرد، زنده موندنم معجزه بود اون مامورو هم دادم بچه ها ترتیبشو دادند 

وقتی به سرگردی رسیدم، خیلی از زیر دستام به حرفم گوش نمیدادم چون هنوز منو نوه ارسلان میدیدن

کم کم با کمک عمو خودمو جمع کردم دیگه شده بودم قانون شکن اداره 

بر خلافم هر کاری میکردند تلافی میکردم

با شنیدن صدای افتادن کسی به سمت ماهورا برگشتم پوزخندی زدم از حال رفته بود و پاشا دورش میگشت

به سمتش رفتم و بغلش کردم اب قندو به خوردش دادم 

که یهو از جاش پرید به سمتم برگشت و زد زیره گریه و گفت: 

ماهورا:_بگو اشتباه میکنم، بگو دیگه سایه نحس راد رو سرمون نیست (جیغ کشید) بگو ما از راد نیستیم، بسه انقدر درد، چرا بابا گذاشت ما دنیا بیاییم که حالا باید تقاص عاشقی اونو بدیم 

سرشو توی بغلم گرفتم، واقعا چرا این سایه نحس راد دست از زندگیمون بر نمیداره؟ 

طهورا:_هیس ماهور، بسه 

ماهورا:_بس نیست، تو فقط پنج سالت بود یتیم شدیم از اون قصر پرت شدیم توی زیر زمین پایین ترین جای شهر، اگه یادت رفته من یادمه مادرمون با چه سختی ما رو از اونجا نجات داد

یادم نرفته بود 

طهورا:_بسه ماهورا، خداروشکر تموم شد

ماهورا از جاش بلندشد دور خودش یه گشتی زد و وایسید شروع کرد به خندیدن

ماهورا:_میخای تو هم بکشند بعد اینجا رو ازمون بگیرند، بعد بگی بدبختی، میفهمی بی پدر بودند تو محله پایین، میفهمی! میفهمی و باز رفتی سراغ کاره بابا

طهورا:_میفهمم که رفتم سراغ کاره بابا، میفهمی کابوس زندگیمون زندس، میفهمی اگه ارسلان بیاد برای انتقام هیچی در برابرش نیستیم، میفهمی فقط یک اشاره ارسلان کافیه که طاها بمیره منو تو بفروشه برای عرب ها و مامانو تیکه تیکه کنه، اون حیوون به بچش رحم نکرد به منو و تو رحم کنه به طاها رحم کنه به مامان رحم کنه دیشب نزدیک بود بمیری میفهمی، میفهمی توی اداره برای اینکه بابا بزرگم خلاف کاره چندبار تا مرز مردن رفتم چند بار جنازم برگشت خونه تا شدم سرهنگ اول طهورا رادمنش 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 4
لینک به دیدگاه

شکه وایسید سره جاش یهو جیغ زد

ماهورا:_ولمون کن، ولمون کن حیوون چی میخاد از  ما که از خونه خودشیم، خون رضا از ما رنگی تره که اونو نمیکشه میاد ما رو میکشه

به سمتش رفتم و بغلش کردم

طهورا:_بسه ماهورا تا حالا هیچ غلطی نکرده اصلا ولش کن فکر کن مرده باشه؟ 

ماهورا:_به خدا دیگه تحمل درد ندارم، طهورا تو حواست هست مگه نه

توی فکر بودم که یکی از پشت بغلم کرد

طاها:_قصه نخور ابجی کوچیکه ما حواسمون بهت هست

لبخندی زدم من همینو میخواستم اعتماد بین خانواده ام

همون طور همو بغل کرده بودیم که نگاهم به پاشا خورد، داشت با حسرت به ما نگاه میکرد 

زدم زیر خنده 

طهورا:_پاشا خیلی ضایعی، اخه ادم به برادر زن و خواهر زنش حسودی میکنه

پاشا:_صحنه احساسی کردید بعد زنه منو بغل کردید خوب منم میخام

طاها:_بیخود، تو فقط دست به خواهر ما بزن تا ببینی طهورا چیکارت میکنه

از من مایع میذاشتن تا اومدم چیزی بگم صدای کسی پیچید تو خونه

آرشاویر:_طهورا هویی، طهورا خیلی خری دستم بهت نرسه داشتی خون بالا می اوردی خودکشی هم کردی 

تهرون نیا اومدی سمته من نیا، منه خرو بگو که میخام کمک توی روانی کنم تا خوب شی 

با عجله سمت تلفنم رفتم همین مونده فرزام دهن لقی کنه که کرد

طهورا:_اا، آرشاویر نگاه چیزی نشده که 

دادش در اومد:

آرشاویر:_چیزی نشده، میگی چیزی نشده اخه دیوونه خودکشی چیزی نیست

طهورا:_ای بابا هیچ... 

آرشاویر:_فقط خفه شو بای

نمیدونم اعصابم بهم ریخته بود تلو تلو خودمو به مبل رسوندم میدونستم به کلمه دیوانه حساسیت دارم 

طهورا:_سمت من نیایید تا وقتی که خودم بگم

طاها:_چی میگفت، خودکشی، طهورا خودکشی کردی

تفنگی که پشت کمرمو دراوردم نشونه گرفتم سمتش

طهورا:_چیه لال شدی، احمق برگشتی به من گفتی خراب منم گفتم چرا لکه ننگی بشم میخواستم خودمو بکشم، بد کردم؟ 

طاها با شک نگام میکرد

آرشاویر:_طهورا، ببین غلط کردم، ببخشید، از اونجا دور شو، طهورا به کسی آسیب نزنی ها به ضررته طهور

فرزاد:_طهورا، نفس عمیق نزار خشم بهت غلبه کنه، طهورا فکر کن یه امتحانه هر چقدرم عصبی بشی میبازی، همراه با من نفس بکش.. نفس عمیق.. نفس عمیق 

سامان:_طهورا ابجی به چیزای خوب فکر کن، ما کنارتیم باشه؟ 

نفس عمیقی کشیدم واقعا مفید بود، به سمته تلفنم رفتم و برداشتمش

طهورا:_خوبم فقط به اون فرزام بگو کشتمش

نفس عمیقی کشیدن و گفتن:

پسرا:_ما رو کشتی

طهورا:_ببخشید ولی تقصیر آرشاویر شد 

صدای اخ آرشاویر بلند شد

آرشاویر:_دلت خنک شد، سلیطه

صدای خنده مون بلند شد 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه
2 ساعت قبل، Taryan گفته است:

سلام دنبال کننده جدیدم رمانت عالی زودتر پارت بزار❤️❤️❤️🥲

یه پارت برای تو

ببخشید کمه تو راهم 

راستی خوش اومدی

ویرایش شده توسط زهرا السادات
لینک به دیدگاه

طهورا:_حقته، مثلا دکتره منی، به جای درمان میزنه بدترم میکنه

فرزاد:_غلط کرده خودم دکترم این اصلا دکتر نیست اداشو در میاره

آرشاویر:_اِاِاِ، خواهر نگاه داره منو میفروشه، بچه ها بیرونش کنید

طهورا:_دعوا نکنید، اصلا شما رو به عنوان دکتر قبول ندارم، خودتون بد ترید، اون آرشام که اصلا مغز نداره، دکتر های قلبتون هم که همتون کر و کور هستید اون روانشناسا هم که کلا از تعطیلن

صدای اعتراض همشون بلند شد 

پسرا:_طهور

طهورا:_چیه خو، راست میگم مثلا همین فرزام مثل خرس میخوابه، مثل منگلولاس چیش به دکتر قلب میخوره  

فرزام:_ما که به هم میرسیم

طهورا:_موفق باشی گل، خوب کاری ندارید بای

سامان:_طهور،  زود بیا کارت داریم

هوففی کشیدم کی اینا رو بپیچونه

طهورا:_میام حالا کاری باری بای

و قطع کردم والا

سرمو توی دستم گرفتم اینجوری نمیشه من باید همه رو بپیچونم

با تکونی خوردم به سمت پاشا برگشتم 

پاشا:_جووون چه خواهر زنی دارم من، جوونم ابهت، چطور انقدر ترسناکی بگو منم یاد بگیرم کمتر زور بشنوم

خنده ام گرفته بود واقعا دلقک، دومادمون شده بود

طهورا:_دوست داری آزمایش انجام بدم  مثلا کتک ات بزنم یا تفنگ بگیرم سمتت

پاشا:_چرا اعصبانی، گفتم یادم بده با ابهت باشم تا این ضعیفه کمتر زور بگه

جیغ ماهورا بلندشد 

طهورا:_قبر خودتو کندی، تبریک الان میمیری

پاشا سریع پرید پشت من و دیوار دفاعی گرفت

خندم گرفته بود واقعا کی گفته بود اینا ازدواج کنند 

سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم باید همه رو با خودم ببرم این ماموریت پوشش میخاد

***

یک روز بعد

با خستگی ریموتو زدم دره عمارت که باز شد نفس راحتی کشیدم

ماشینو وسط حیاط ول کردم و راه افتادم سمت خونه

طهورا:_بچه ها خونه خودتونه، بیایید بالا

همین که رسیدم جلوی دره سالن، در باز شد و سوگند پرید بیرون

سفت بغلم کرده بود و ولم نمیکرد

آرمین:_ما بمیریم برامون انقدر بیتابی ندارند بعد خانم  جواب زنگ و پیام رو نمیده براش بال بال میزنند

زبونمو در اوردم و گفتم: 

طهورا:_دلت بسوزه اینه تقاص کسی... 

آرشاویر:_به ببین کی اینجاست، خوبید سرکار خانوم فراری

لبخندی زدم مثل اینکه پسرا اینجان 

سوگندو از خودم جدا کردم و به سمت پسرا رفتم 

خوب نگاشون کردم با دیدن فرزام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: 

طهورا:_به اق فرزام، خوبی داداش

با دیدن قدم هایی که سمتش بر میداشتم یا خدایی گفت و در رفت 

حالا من بدو فرزام بدو بلاخره گیرش انداختم و دو سه تا پس کله خورد

به سمت پذیرایی رفتم که دیدم 

جمع جمع و همه پسرا نشستند، دخترا هم که انشاالله رفتند آشپز خونه 

خودمو روی مبل راحتی انداختم و گفتم: 

طهورا:_خوب طاها جان، این دو تا پسری که اونجا نشستند(به آرمین و رامین اشاره کردم) آرمین و رامین هستند همکارای من که با خانوماشون سوگند و سوگل اینجا زندگی میکنند

این شش تا پسرم که همسایه های ما هستند که به لطف رگ پرویی که دارند توی این دو سه روز، هر روز اینجان، به ترتیب، آرشاویر، آرسام، فرزاد، سامان، آرشام و فرزام هستند خوب پسرا این داداشه منه طاها و اونم نامزد آبجیم پاشا ابجیم که ماهوراس

سامان:_خوب، ما کم بودیم رفتی نیرو اضافه اوردی

طهورا:_نیروی اضافه، برای چی؟ 

سامان:_برای حرص خوردن از دست تو

صدای خنده همه بلند شد و رامین که لایکی برای سامان اومد

طهورا:_به نظرم غلط کردم شما رو با هم آشنا کردم والا باید همیشه حرص بخورم

با صدای پیامک گوشیم از روی میز برش داشتم

دوست اولم:_طهورا حواست باشه دشمن توی کمینه، گل سرخ حالش خوبه ولی خبری ازش نیست دسته خودتو میبوسه پیدا کردنش 

هوفی کشیدم با خط یه طرفم شماره اضطراری دنیل و گرفتم همون طور بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق مخصوصم توی طبقه سوم 

نگاه پسرا با تعحب دنبالم بود ولی چیزی هم نگفتند با شنیدن صدای اونور خط میخکوب شدم 

وای خداا الان 

با سرعت توی اتاقه مخصوصم رفتم اینجوری نمیشه

 

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دستم تند تند روی کیبورد حرکت میکرد. اینجوری نمیشه 

گوشیمو برداشتم و وارد چت مخصوصم شدم

طهورا:_موقعیت حساسه کی حاضره؟ 

درجا سین خورد

جوکر:_من نمیتونم

گرگ:_نمیدونم، چرا بچه هارا نمیفرستی

طهورا:_بچه ها در اطلاع نیستند فقط دست راستم میدونه، کی میره

گرگ:_میرم به شرطی

طهورا:_چی؟

گرگ:_بعده ماموریتت با بچه ها جمع شیم، باشه؟؟ 

طهورا:_باشه، اماده باش ساعت چهار بلیط برای کانادا داری، خدا پشت پناهت حواست به خودت و رز سرخ باشه، یا علی

از چت خارج شدم به گرگ اعتماد داشتم میدونستم میگه حله، یعنی دیگه تمام

از جام بلند شدم 

به سمت پایین رفتم و گفتم: 

طهورا:_ فردا همین جمع شمال ویلای من 

صدای چی همه بلند شد 

آرمین:_طهورا ما چهار روز دیگه ماموریتیم

طهورا:_برای ماموریت میریم، خوب پسرا اینشالله نمیخواهید برید خونه تون، یا پرتتون کنم بیرون

سامان:_ما فردا نمیتونیم بیاییم، ولی باید باشیم 

طهورا:_بایدی نیست، خواستید بعد کارتون بیایید من تا پنج روز اونجام

فرزام:_باش، پسرا بلند شید بریم

طهورا:_بای 

پسرا رفتند منم به سمت اتاقم رفتم از فردا ورق جدیدی از زندگیم شروع میشه 

 

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سره میز شام بودیم

طهورا:_آرمین به همکارمون زنگ بزن بگو فردا بلند شه بیاد اینجا

پاشا:_طهورا یه سوال، میشه من آبجیمو بیارم

ماهورا با نگرانی نگام کرد 

طهورا:_بیار کی جلوتو گرفته، فقط چند سالشه؟ 

پاشا:_بیست سالشه 

طهورا:_اوکی بیاد

شب بخیری گفتم و بلند شدم برم باشگاه

از دره مخفی وارد باشگاه شدم، حوصله کیسه بوکس رو نداشتم پس بریم موتور سواری

موتورو روشن کردم 

هر چی فکر های چرت توی ذهنم رو دور کردم الان فقط آرامش میخام

با زدن دکمه ای صدای مهراب توی  پیست پیچید 

سرعتم همین طور بالا میرفت 

صد، دویست، سیصد، چهارصد، پونصد 

سرعت زیاد و منه دیوانه 

فقط چرخ میخوردم، بعد نیم ساعت خسته شدم 

سرعت رو کم کردم تا رسید به بیست تا

نمیدونم چرا تا حالا زنده موندم ولی مردن هم آسونه 

فکر کن با اون سرعت خودمو میزدم توی گارد ریل

من هنوز انتقام نگرفتم شاید بعدا تصمیم بگیرم بمونم یا نه 

از وقت خوابم گذشته برم بخوابم 

***

از ساعت شش که از خواب بلند شدم چون ورزش نکرده بودم اعصابم مرغی بود و به همه میپریدم 

طهورا:_این چرا نمیاد، مرتیکه..  

ماشین امیر ساشا پیچید تو کوچه

وقتی امیر ساشا اومد پایین، نگاش روی آراگل و پاشا خشک شد

باورش نمیشد 

پاشا:_تو اینجا چیکار میکنی؟ 

ساشا:_خوب اومدم برم ماموریت با این خانوم

و به من اشاره کرد 

سمت فراری سیاهم رفتم و گفتم: 

طهورا:_اولن این خانوم اسم داره، دوما سوار شید تا حالا حضرت والا دیر کردند

سوار ماشینم شدم

بعد دو دقیقه دیدم سوار نشدند،

سرمو در اوردم و گفتم: 

طهورا:_من اعصابی ندارم، سه تا ماشینم بسه.  طاها، پاشا، ماهورا و آراگل با ماشین ساشا، آرمین و رامین با همسراشون با ماشین خودشون، ساشا تو هم بیا اینجا

ساشا با اخم به سمت ماشینم اومد(دلشم بخواد) 

وقتی ساشا سوار شد پامو گذاشتم روی گاز 

در ثانیه بالای دویست تا میرفتم 

کلافه بودم دستمو دراز کردم و ظبطو روشن کردم

با پیچیدن آهنگ مهراب پامو بیشتر فشار دادم 

با رفتن روی سیصد داد ساشا بلند شد: 

ساشا:_میخای به کشتمون بدی، وایسا، میگم وایسا دیوونه 

طهورا:_خفه شو، قبره خودتو کندی 

سریع شماره فرزادو گرفتم

فرزاد:_جانم طهو.. 

داد زدم: 

طهورا:_فرزاد نگاه اعصابم خورد بود ماشینو برداشتم رفتم تو جاده، یه روانی برگشت بهم گفت دیوانه، دستم به دامنت هیچ کنترلی ندارم روی خودم ندارم

یا ابولفضل فرزاد بلند شد 

آرشاویر:_طهورا، عزیزم نفس عمیق، چند تا میری

طهورا:_نزدیک چهار صد کیلومترم و نزدیک جاده چالوسم

فرزاد:_ چه غلطی کردی، چه غلطی کردی

آرشاویر:_خفه شو فرزاد، طهورا نزار خشم بهت غلبه کنه، خوب سعی کن سرعتتو کم کنی از چقدر اومد پایین نفس عمیق بکش 

واقعا سخت بود ولی اروم اروم سرعتو اوردم پایین

طهورا:_وای، نگاه اروم شدم ولی هنوز دویست تا سرعت دارم 

فرزاد:_غلط کردی ماشن برداشتی، گ*و*ه خوردی وقتی مریضی، ماشین برمیداری که الان بمیری 

سامان:_چه خبره

آرشاویر:_خفه شو فرزاد الان باید کمکش کنیم 

سامان:_طهورا، چی شده

طهورا:_سامان سرعتم دویست تاس نزدیک جاده چالوس خودم بمیرم مشکلی نیست یکی همرامه 

سامان:_اولن خفه شو، وایسا آرسام آرسام 

آرسام:_چیه، چرا داد میزنند این دوتا؟ 

سامان:_طهوراس، ببین چطور سرعت دویست تا رو بیاره پایین تو جاده چالوسه

آرسام:_طهور، یه محوطه خاکی پیدا کن، دور و اطرافمو نگاه کردم با دیدن جاده خاکی پیچیدم توش

طهورا:_پیچیدم توی خاکی، یا خداا

سامان:_چیشد؟ 

طهورا:_تهش دره اس

آرسام:_طهورا، به ماشینت آسیب میزنه ولی باید دور پلیسی (360درجه) بزنی با شمارش من پاتو میزاری روی ترمز و ترمز دستی رو بکش بالا فرمونم بپیچون سمت مخالف، یک، دو، سه

ترمز دستی رو کشیدم، فرمون رو به سمت راست پیچیدم پامو تا ته گذاشتم روی ترمز

ماشین دو تا چرخ خورد و لبه دره متوقف شد

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

هوفی کشیدم و گفتم: 

طهورا:_لعنتی، خیلی باحال بود حاضرم یه بار دیگه انجامش بدم

فرزاد:_غلط کردی، دیوث فقط بگیرمت قشنگ کشتمت 

آرشاویر:_فرزاد حاله این خوب نیست انقدر حرص نخور، طهور خوبی، الو آقایی که کنارشی خوبی

ماشین رو حرکت دادم و گفتم: 

طهورا:_آرشاویر جون تو، یه دور دیگه برم، برم

فرزام:_برو برو فقط فیلم بگیر 

اخی که گفت فهمیدم مورد ضرب شتم قرار گرفته

آرشام:_الو طهورا خوبی چیکار کردی افتادن تو جون هم

طهورا:_سلام خوبی، هیچی به خدا فقط داشتم میمردم

فرزاد:_من کلکسیون ماشین و موتورتو آتیش میزنم، خر لیاقت نداری هر دفعه تا مردن میری

طهورا:_بزن، فقط از ددی جونت پولشو میدزدم

فرزاد:_به درک، اخه تو که لیاقت نداری چرا کلکسیون ماشین خارجی و گرون داری نمیدونم

طهورا:_کوری چشم تو

آرشام:_ااا بسه، طهور فقط تا چند روز جلوی چشمه اینا نباش

طهورا:_نمیشه اخه عکسمو براتون پست کردم چقدر بزرگ و شما هم دلتنگم نمیشید

فرزاد:_دلتنگ توی روانی نمیشیم

خنده ای کردم 

طهورا:_خاک تو سرم، خیر سرم دکترمید میگید برو گم شو، خوبه خودمو بکشم

گوشی رو قطع کردم (همین قدر لجباز) 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پامو روی گاز فشار دادم، اون لحظه قفل کرده بودم ولی حالم خوب بودم و تمرکز کافی رو داشتم 

به سمت ساشا برگشتم

با دیدن اینکه ساشا مبهوت نگام میکنه گفتم: 

طهورا:_چیه؟ 

ساشا:_دوست پسرات با هم مشکلی ندارند؟ 

طهورا:_دوست پسرام نیستند که. همسایه هستیم یه جوری دکترای من 

ساشا:_اهان

ولی بد نگام میکرد. 

بیخیال بزار هر چی دلش میخواد فکر کنه

سرعتو زیاد کردم و روندم سمت جاده شماره آرشاویر رو گرفتم

آرشاویر:_باز چیه؟ 

طهورا:_یه سوال از کجا میدونستی بغل دستم پسره

آرشاویر:_خوب به دو دلیل، یک تو هیچ کسو سوار ماشینت نمیکنی دو اگه دختر بود با سرعت صد تا جیغ جیغ میکرد پس پسره

طهورا:_آرشاویر یه چی، به اون فرزاد بگو چرا سره من داد زده

فرزاد:_چون دوست دارم

طهورا:_یعنی گوشی همه تون روی بلند گوه من زنگ میزنم

پسرا:_اره

طهورا:_سلام پسرا خوبید چه خبر، برای عمل مثلا مهمتون استرس ندارید

آرشام:_سلام خوبی طهور، چرا استرس دارم چیکار کنم

فرزام صداشو مثل زنا کرد و گفت: 

فرزام:_چرا خواهر، نه که تا حالا عمل نداشتیم الان از صبح دارم ناخونامو میجوم و دور خونه راه میرم

طهورا:_خیلی دهن سرویسی، ما دخترا انقدر استرسی نیستیم

فرزاد:_اووو نداشتیم، تو اوعجوب الحیاطی (کلمه رو) وگرنه دخترا روی شصت تا سرعت میرن جیغ میزنند

طهورا:_ااا، بابا انقدر دختر ستیز نباشید من هر روز موتور سواریم بالای دویست تاس

فرزاد:_موتور برای تو ممنوع 

طهورا:_باش هانی حرص نخور، عوقق خدایی دوست دختراتون چندشن

فرزام:_به خصوص ماله این آرشاویر خشک و نچسب، یعنی صد رحمت به تو 

طهورا:_کوفت من خیلی هم خوبم، والا با اون خبر چینی که تو کردی باید با تفنگ سوراخ سوراخت میکردم

فرزام:_خوب کردم، راستی بعدش چی شد؟ کجا رفتی؟ 

طهورا:_هیچی خاستگاری آبجیم  

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 4
لینک به دیدگاه

فرزام:_خیلی خری، چرا نگفتی من و مبین هم بیاییم 

طهورا:_خدا رو شکر، من تا از بیمارستان برم خونه دیر شد، بعد با خاستگاره ها رسیدم کله مراسم داشتم با مادر دوماد دعوا میکردم

پسرا:_اووووووو

ساشا:_تو با مادره من دعوا کردی؟ 

طهورا:_اره، بچه ها یکی از همکارام بغل دستمه که داداشش دوماد ماس 

آرسام:_خوب چی شد؟ 

طهورا:_خوب دعوا گیس کشی که نبود، پس با زبونم کیش و ماتش کردم، آخرشم همه چی به مراد دلم شد

آرشام:_خیلی خری اومدن پشیمون شدند

طهورا:_خوب بشن، نمیدونی چیشد میگفت شما گدا گشنه اید ما سکه بالا مهر نمیکنیم، خوب منم که روانی، گفتم انقدر داریم که گدا نباشیم شما هم دو تا سکه مهر کن نمیگن خانواده بزرگمهر خسیس هستند دیگه هیچی سکوت کرد اخرشم عروس گلم عروس گلم راه انداخت

آرشاویر:_الان داری بغل دست پسره از مادرش بد میگی

طهورا:_اره

آرشاویر:_خیلی خری، آقا ببخشید این اینجوریه

ساشا:_مشکلی نیست 

طهورا:_ولش کن، کی میایید من این روزا حالم خوب نیست میدونم خانواده ام رو اعصابمه نمیدونم چرا همشونو دعوت کردم، راستی هیچکه به جز خودتونو و بادیگارداتون نیایید ویلا، از بادیگارداتون هم فرار نکنید به خصوص تو فرزام، مبین خسته شده از دستت مگه هیجده سالته

فرزام:_اخه من میرم سره قرار با دوست دخترام نمیزاره، همش دوست دخترام تور میکنه

طهورا:_خاک تو سرت، گفتم بادیگاردت جذاب باشه نه که بری سره قرار، ولی خدایی چند تا از دستت پریدن

فرزام:_همشون، یکی اصلا کیس ازدواج بود اینو دید رفت خاک تو سرت

خنده ام بالا رفت

همون طور گوشی دوممو در اوردم و زنگ مبین زدم: 

طهورا:_سلام مبین

مبین:_سلام خانوم

طهورا:_زهر مار خانوم پیشه پسرایی(بادیگاردا رو میگه) 

مبین:_خانوم فرزام با بقیه تو خودنن من و بچه هم توی حیاط

طهورا:_بزار بلند گو

مبین:_گذاشتم

طهورا:_سلام بر و بچ بادیگارد خاک تو سرتون انقدر بادیگارد بودید هنوز بیرونید، برید تو خونه بشینید اونا ازتون پذیرایی کنند

حسن:_اوو طهورا خانوم، یادتون نیست سره این کار زدی نابودمون کردی

طهورا:_خاک تو سرتون اخه گفتم راحت باشید نگه همون اول برید توی خونه اون دخترا که خوف کنند منم فازم گرفته بود اومدم اون پسرا که اومدن تو خونه رو بزنم که شما کتک خوردید

فرزام:_قصیه چیه؟ 

طهورا:_چند سال پیش هنوز آرمین و رامین پیشه من نبودن این پنج تا بادیگارد من و سوگند و سوگل بودند، بگید خوب

پسرا:_خوب

طهورا:_هیچی یه روز زنگ زدند اره ما سردمونه، گفتم خوب راحت باشید برید تو خونه

اینا هم نه اهمی نه اهومی رفتند توی خونه فوتبال میدیدند

سوگلم زنگ زد اومدن گروگان گیری 

آقا ما هم سره پرونده عجله ای با آرمین و رامین بلند شدیم اومدیم خونه، دیدم بله نشستند تخمه میخورن و فوتبال میبینند، خوب کتک خوردن از دست آرمین و رامین بعدم دیگه آرمین عاشق سوگند شد اومدند خونه ی من دیگه هیچی ازدواج کردند

مبین:_دمت گرم، میشه منم اینا رو بزنم منو مظلوم گیر اوردند

طهورا:_بحث این نیست، دکترای عزیز بادیگاردن نه خدمتکار بزارید بیان تو 

فرزام:_اقا اقا منم میخام بادیگارد شم حقوقتون چنده؟ 

طهورا:_یه چی هست دیگه، خوب منم نزدیک ویلام یه ساعتی هم دارم با شما زر میزنم کاری ندارید بای 

هر دو تا گوشی رو قطع کردم

که تلفن سومم زنگ خورد 

طهورا:_بله؟ 

گرگ:_وضعیت قرمزه، گل رز زخمی کرده، در خطریم

طهورا:_گرگ، یعنی چی من تو رو فرستادم گل رز زخمی نکنه، زخمی کرده 

گرگ:_احترامت سره جاش، ولی دیشب رفته توی باند و زخمی کرده دست من نیست گرفتنش کاره من تنها نیست، دو سه تا خوب بفرست

طهورا:_جوکر و دلقک هر دو با زناشونن، بقیه بچه ها خبر ندارند

گرگ:_خبرشون بده

طهورا:_میفهمی نمیخام باند تو خطر بیفته کافیه یکی دیگه از ما بره توی این ماموریت تا کله باند منفجر بشه

داد زد: 

گرگ:_میفهمی من و دنیل داریم میمیریم توی این شرایط، من تا بیست دقیقه دیگه میگیرن زنده موندنم دست خداس 

طهورا:_فقط به خاطر تو گرگ، برو تا بیست دقیقه دیگه باندشون منحم میکنم فقط فقط دنیل و نجات بده

گرگ:_بهت اعتماد کردم نا امیدم نکن یا علی، طهور اگه مُردم حواست به بچه ام و زنم باشه

طهورا:_حرف نزن، تا حالا خیلی رفتی از این ماموریت ها

گرگ:_اونوقت زن و بچه نداشتم، من برم یا علی 

گوشی قطع شد

شماره یکی از مامور های سیاه که در کنادا رو گرفتم

مسیح:_بله

طهورا:_مسیح، یه ماموریت دارم، دسته تو دار دستت، گرگ و رز قرمز هستند اونجا ، میتونی نجاتشون بدی 

مسیح:_چی گیرم میاد

طهورا:_مسیح چونه نزن، فقط منحم کردند باند فارمره و نجات دو نفر

مسیح:_خوب فارمر دشمنمه دو ملیارد به پول اینجا انجام میدم

طهورا:_جهنمو ضرر ولی از حلقومت میکشم بیرون

مسیح:_رسیدم عزیزم، فعلا برم نجات اون دو تا دیوث 

طهورا:_به سلامت

نفسی کشیدم من این دنیلو آدم میکنم

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 4
لینک به دیدگاه

ساشا:_چیشد؟ 

طهورا:_چی، چیشد؟ 

حالا کی اینو بپیچونه

ساشا:_اینا کی بودند

طهورا:_هیچکس

نمیخواستم دلخورش کنم

بیست دقیقه بعد

زنگ گرگ زدم

گرگ:_بل اایی نکن بله

طهورا:_بَه گرگ زخمی

گرگ:_حرف نزن، بزرگترین باند کانادا رو دادی دست این عقده ای

طهورا:_خودم میخواستم برم نشد، اینم نخود آش البته حقوق این کار چیزه کمی نبود

گرگ:_چی

طهورا:_دوماه مرخصی با حقوق، چهار ملیار پول 

گرگ:_کوفتش منم میخام

طهورا:_دنیل نفهمه چطور رفتی اونجا بگو مسیح اوردت

گرگ:_دهنمونو سرویس کردی با این مخفی کاریات، چه شرطی بود اخه

طهورا:_گند زدی تو قوانینم، مثلا شما رو انداختم بیرون، حالا باید دو ماه حقوق با چهار ملیارد پول و یه دورهمی که زحمتش با منه بیچارس

گرگ:_کله کتک هایی خوردم میارزید به اینکارات، یکی جلوت وایسید

طهورا:_نوش جونت کتک ها، به دنیلم بگو ایران نیاد

گرگ:_چرا؟ بازم ماموریت 

طهورا:_نوچ، قراره بره اتاق عمل 

گرگ:_چرا؟ 

طهورا:_چون قراره من دهنشو سرویس کنم

دنیل:_چی، طهورا یعنی چی

طهورا:_قرار شد زخمی نکنی آمار اون همه زخمی رو کس جواب میده من یا مسیح بیچاره

دنیل:_مثل اینکه نفرستی

داد زدم:

طهورا:_دنیل من نمیتونم جلوی دولت در بشم، زدی تنهایی سی تا رو زخمی کردی

دنیل:_اوضاع خیطه، خدافظ

قطع کرد 

هوفی کشیدم این آدم نمیشه

تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره رییس سپاه ایران(بچه ها این رمان تخلیه این پست و مقام ها حتی ماموریت ها الکیه برداشت بد نکنید) هوفی کشیدم و جواب دادم

طهورا:_بله 

سپهبد:_سلام سرهنگ

طهورا:_سلام سپهبد

سپهبد:_گرد و خاک کردی که دختر، هم ماموریت خودت هم ماموریت کانادا

طهورا:_سپهبد باز من، چه غلطی کردم

سپهبد:_هر وقت مامور ویژه ات میره همینه 

طهورا:_پس خودتون حلش کنید

سپهبد:_ دفعه اخره، ماموریت خودتم

طهورا:_شکر میون کلامت سپهبد، ماموریت خودم یادتونه من گفتم تنها با تیمه خودم یعنی چی مامور های خارجی که جاسوسن رو ببرم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سپهبد:_رو چه حسابی جاسوس هستند؟ 

طهورا:_سپهبد شما هنوز منو نشناختید، من از پونزده سالگی توی این کارم، اولین ماموریتم منحم کردند باند بزرگ قاچاق که حتی ماموراتون هم نتونستند نابودش کنند بود اونم با پونزده سال سن، بعد رو چه حسابی حرف میزنم، اگه شما یادتون رفته من یادتون میارم من فقط سرهنگ طهورا رادمنش نیستم من رییس باند مخفی ایرانم، اسم نمیارم ولی اگه اشاره کنم قدرتم از همه بیشتره حتی شما، بعد رو چه حسابی، سپهبد یادتون نره من کیم، یا علی

و قطع کردم

خداروشکر ساشا توی ماشین نبود 

با اومدن ساشا از مغازه ماشینو روشن کردم، امشب دیگه تحمل هیچ تنشی ندارم

شماره دوست اولم رو گرفتم

دوست اولم:_بله. 

طهورا:_بچه ها رو جمع کن پایگاه، هیچ هیچ ماموریتی بدون نظارت من نمیرند، امیر کافیه یه قلپ آب بدون اجازه من بخورند از اعدامشون نمیگذرم، بزار روی بلندگو 

امیر(دوست اولم):_گذاشتم

طهورا:_افراد به گوش، هیچ کاری حتی بیرون رفتند از پایگاه بدون اجازه من جرمه، اعلام موقعیت قرمز، امیر و فقط کافیه یکی از اون پایگاه بیرون بیاد دارم میگم چه امیر چه شماها از تنبیه اش نمیگذرم، تا وقتی خبرتون ندادم تمیریناتتون سه برابر میشه، وضعیت خودم قرمزه شاید حتی دزدیده یا کشته بشم، اگه این  اخرین باریه که شاید صدامو بشنوید، حلال کنید یا علی 

امیر:_یعنی چی؟ 

طهورا:_بردار از بلند گو، دنیل خونریزی راه انداخته، فارمر کینه برداشته، مسیح دار و دستش رو گیر انداخته، متاسفانه سره سهل انگاری دنیل موقعیت منم هک شده

امیر دارم تاکید میکنم هیچ عنوان نمیخام باندم متلاشی بشه، ده ساله جون کندم خودت میدونی چی شده که شده این فقط میخام بچه ها سخت تمرین کنند از پایگاه بیرون نیان تا فارمر رو گیر بندازم

داد زد: 

امیر:_یعنی چی تنها گیرش بندازی

طهورا:_یعنی یه غلطی بکنم تا بیاد منو بگیره و بکشه، امیر موقعیت خوب نیست من یه ماموریت دیگه هم دارم

امیر:_طهورا طهورا میفهمی چی میگی فارمر تو رو بگیره، سریع که خلاصت نمیکنه زجر کشت میکنه 

طهورا:_چه غلطی بکنم وقتی نه دولت پشتمه نه بچه های خودمون، چه غلطی بکنم وقتی تیم پشتیمان ندارم چه غلطی بکنم وقتی شما رو نمیتونم بندازم تو خطر 

امیر:_مگه قبلا چیکار میکردی؟ هان همون کار

طهورا:_امیر قبلا موقعیت من هک نشده بود قبلا منو نمیشناختند قبلا هیچ ترسی از شماها نداشتم الان کافیه که من فقط یه قدم بردارم تا شما ها رو تیر بارون کنه دنیلو رو زجر کش و منو.... 

امیر:_هیچ غلطی نمیکنه 

طهورا:_اره فقط کافیه بفهمه من نوه ارسلان راد هستم اونوقت دیگه محوم میکنه، من تحت فشارم خانواده ام، دوستام، شما ها، دنیل و ماموریت جدیدم

به خدا برام بسه من نمیکشم، میخام برم خودمو بکشم

امیر:_طهور طهور چه غلطی کنم وقتی دست و باله منم هم بستی 

داد زدم:

طهورا:_امیر نمیکشم، کافیه فقط یه شوک دیگه بهم وارد شه تا برم تیمارستان، آرشاویر جوابم کرده، امیر بزار خودمو بکشم خلاص بشم، چرا اون روز نذاشتی بمیرم؟ 

داد زد:

امیر:_که بشی این، بشی طهورا رادمنش نه طهورا راد 

اشکام راه افتادند 

طهورا:_نمیخام امیر نمیخام، خانواده ام بهم اعتماد ندارند، کافیه که کار خلاف دستور سپهبد انجام بدم تا کلا از کشورم تبعید بشم، کافیه یه قدم بردارم برای فارمر تا شماها رو از دست بدم، کافیه یه قدم دیگه برای ماموریتم بردارم تا ارسلان خانواده مو سلاخی کنه، کافیه فقط فقط یه شوک وارد بشه بهم تا دیوانه شم، تا همه دیگه کارم نداشته باشند به خدا برام این همه درد کوچیکم، امیر داداش بزار خودمو با این ماشین بندازم پایین به خدا هیچی نمیشه

امیر:_داداش قوربونت، چیکارت کنم وقتی نمیتونم از پایگاه در بشم چیکار کنم 

طهورا:_میزاری بمیرم؟ 

داد زد: 

امیر:_طهورا کافیه تو خراش برداری به خدا، به خدا خودمو میکشم

طهورا:_باشه میمونم، ولی کاری میکنم خودت به قلبم شلیک کنی، امیر طهورا نیستم حرفمو عملی نکنم 

و تلفنو قطع کردم 

خسته شدم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تخت گاز تا ویلا رفتم 

ساشا:_طهو

طهورا:_ساشا من حالم خوب نیست، لطفا اگه میشه چیزی نگو 

تقریبا بیست کیلو متر با ویلا فاصله داشتم که تلفنم زنگ خورد

تا اومدم قطع کنم اسمه بی بی معصوم روی نمایشگر ظاهر شد

طهورا:_جونم بی بی، بیست دقیقه دیگه اونجام

ناشناس:_ تا بیست دقیقه دیگه این پیرزن کشته شده و تو مجرمی

طهورا:_تو کی هستی؟ 

ناشناس:_ خانوم رادمنش بای بای کن با بی بیت

داد زدم: 

طهورا:_کافیه یه خط، یه خط روش بیافته تا از زندگی محو شی

پامو روی گاز فشار دادم 

توی پنج دقیقه رسیدم، تا اومدم پیاده شم ساشا هم درو باز کرد

طهورا:_بشین تو

تفنگمو از پشتم بیرون اوردم

به سمت ویلا راه افتادم

با خلوتی حیاط به سمت عمارت دویدم 

وقتی درو باز کردم با دیدن صحنه رو به روم میخکوب شدم

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بچه ها:_تولدت مبارک

متعجب سره جام وایسیدم 

با یه حساب سر انگشتی فهمیدم بازم تولدم یادم رفته بود، و بازم دوست با معرفتم به یادم بود

تا به خودم بیام توی بغل یکی رفتم 

اشکام راه افتاد، امروز واقعا روزه خوبی برام نبوده و واقعا به بغل یک حامی نیاز داشتم

با حسه اشکام روی لباسش من رو به سمت اتاقم برد 

وقتی توی اتاق تنها شدیم زدم زیره گریه

شهاب:_هیسس، بسه طهورا، چی شده؟ 

طهورا:_هیچی نگو، باشه

سفت بغلم کرد و هیچی نگفت 

بعد پنج دقیقه آروم شدم 

تا اومدم از بغله شهاب بیرون بیام دره اتاق باز شد

طاها:_طهور، این کیه؟ 

از جام بلند شدم و به سمت کمده لباسام رفتم 

طهورا:_میشه برید بیرون تا من بیام

وقتی هر دوتاشون رفتند لباسامو با یه شومیز سیاه و یه شلوار جذب و یه شال سیاه عوض کردم

وقتی از دره اتاقم بیرون اومدم دوباره بساط تبریک شروع شد

طهورا:_شهاب 

شهاب از کنار مایکی و استیو بلند شد و اومد پیشم

اول کار یه پس گردنی محکمی زدم

شهاب:_چرا میزنی، یه ذره مهربونی، لطافت

طهورا:_حقته، کی از فرانسه اومدی؟ 

چون آهنگ نبود حرفامو همه میشنیدند

شهاب:_دیروز، وای طهور ترو خدا انقدر تهدید نکن 

مایکی یکی از بچه های فرانسه گفت: 

مایکی:_راست میگه، حتی فرانسه هم بودی ترسناک تهدید میکردی(به فرانسوی گفت) 

طهورا:_به خدا اگه اعصبانی میشدم که همتون میمردید

طاها:_اقا اجازه،  چه خبره؟ اینا کین؟ 

طهورا:_خوب عرضم به حضورتون، این ده تا پسری که میبینید دوستان من توی فرانسه ان به جز شهاب که ایرانیه

به ترتیب، مایکی، آرژان، آراسته، سابین، ساردین، الکساندر، استیو، اریک، ادوارد و شهاب همه ی اینا از کشور های مختلف اومده بودند فرانسه تا دوره بگذرونند بعد افتادیم توی یه گروه و دوست شدیم

من کارم زود تموم شد اومدم ایران اینا هم قرار شد شش ماه بعد بیان که الان اومدن

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

آرمین:_تو کی رفتی فرانسه

اوف گند زدم 

طهورا:_خوب،(بع فرانسوی گفتم) خوب بچه ها اینا دوستان من توی ایرانن، آرمین ورامین سرهنگ دوم از آرتش همراه خانوماشون سوگند و سوگل، طاها و ماهورا خواهر و برادرم، امیر پاشا نامزد آبجیم، امیر ساشا و آراگل خواهر برادر امیر پاشا و ساشا که سرهنگ هستند

مایکی:_طهور، همه ی اینا صاحب دارند، دختر مجرد نبود با خودت بیاری

طهورا:_مایک کافیه سمت هر کدوم از دخترا بری تا بلا های روز اول پادگان سرت بیاد

(همه مکالمه ها فرانسوی) 

با این حرفم بچه ها زدند زیره خنده

رامین:_چی شد؟؟ 

طهورا:_بشینید تا بگم

وقتی همه نشستند 

طهورا:_روزه اولی که من رفتم پادگان، باعث تعجب همه بود اخه یه دختر برای اولین بار وارد پادگان شده بود

مایک از وقتی منو توی چادرشون دیده بود تیکه میپروند و کلا بگم میخواست منو تخریب کنه 

یه روزی گذشت تا شهابم وارد پادگان شد

حضور دو تا ایرانی با هم اونم توی یه پادگان غیر قابل قبول بود 

خلاصه کلام، ما توی فرانسه زیره نظر آمریکا آموزش میدیدیم برای همین ما ده نفر چون از آمریکا نبودیم رو کردند توی یه چادر 

آموزش ها که شروع شد، کاره سخت با ما بود، کاملا حمالی میکردیم، من که نه ولی اینا میکردند و هیچی هم نمیگفتند 

شدو یه روز من آموزشم طول کشید دیدم سرباز های آمریکایی دارند دستور میدند و میخنند چون آمریکایی متوجه میشدم، متوجه فحش ها و حرفاشون شدم

مایکی:_هیچی این خانومم با یه تقنگ وارد شد و داد زد:(یه کلمه دیگه بگید تا قلاصتون کنم) 

شهاب:_اره دیگه،یکی از سربازم نمیدونم برگشت چی گفت، که طهورا تفنگ رو گرفت سمت پاهاشون و شروع کرد به شلیک

آرژان:_یعنی رقص عربی دیدید روی آتیش همین جوری میپریدن بالا پایین 

شهاب:_بعد چند دقیقه ولشون کرد و به سمت مدیر پادگان رفت و گفت:(دفعه دیگه، فقط کافیه دفعه دیگه یکی از تیم من مورد توهین یا اذیت قرار بگیری که همین تفنگ توی دهنت شروع کنه به شلیک) 

یعنی تا آخر سه ماهی که توی پادگان بودیم فرمانروایی میکردیم چه جورم

رامین:_خوب به چی میخندیدید؟ 

شهاب:_بعد اون اتفاق هیچ کدوم از ماها سر به سر طهورا نمیزاشتیم تا که مایکی برگشت گفت:(تو که انقدر هوای ما رو داری، بیا با من باش) البته مایکی اون اولاش میخواست هر جوره شده مخ طهورا را بزنه، طهورا هم کلتشو گذاشت تو دهن مایکی و گفت:(فقط یه حرفه دیگه بگو تا مغزت بپوکه) الانم مایکی یه حرفی زد که طهورا از خاطره اون روز یاد کرد

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه
4 ساعت قبل، zahraasadi گفته است:

سلام سلام دنبال کننده جدیدم 

ماشاالله چه دختریه.

اقا برای ورود یه عضو جدید به عنوان خوش آمد گویی دوتا پارت بده😊

سلام سلام گلم 

کجاشو دیدی دختر که نیست شیر زنه

و اینکه من این دو سه روز حالم ناخوش بود بریم برای ادامه رمان

لینک به دیدگاه

بی بی وارد پذیرایی شد

بی بی:_ای از  دست شما جوونا، روزی که شهاب میخواست بره دانشگاه دست و بالم بسته بود  نمیدونید وقتی شهاب گفت میخام برم فرانسه چه حالی شدم، نشستم کنار خیابون،  شروع کردم گریه، همون طور گریه میکردم که طهورا من رو دید، خدا خیرش بده منو اورد اینجا وقتی براش گفتم چی شده گفت مشکلی نیست 

نمیدونم بعد چیشد، ولی طهورا اینجا رو سپرد به من، خود به خود کارهای شهاب جور شد تا وقتی طهورا اومد و گفت شهاب و فرستادم فرانسه شما نگران چیزی نباشید

یک سالی که شهاب اونجا بود، طهورا هر روز برام عکس میفرستید

شهاب شرمنده سرشو انداخت پایین، میدونستم میخواست بی بی شاد کنه ولی ناخوداگاه شرمنده بی بی شده بود

جیغی زدم و گفتم: 

طهورا:_به خدا از فرانسه اومدید کادو بد اورده باشید تیر بارونتون میکنم

مایکی:_من اینجا نمیمونم، بلند شید ما اینجا امنیت جانی نداریم

بعد یه جشن کوچیک و کیک خوردن و کادو گرفتند به زور 

پریدم سمت اتاقم و گفتم: 

طهورا:_میرم بخوابم، صدا ندید که کلاهمون نره تو هم

برای اذان صبح بلندشدم

به سمت سرویسم رفتم و وضو گرفتم 

به سمت اتاق بی بی رفتم وقتی دم دره اتاق رسیدم دیدم شهاب کنار دره نشسته و داره با غصه به بی بی نگاه میکنه

طهورا:_شهاب!! 

شهاب:_از خودم خجالت میکشم، این پیرزن به خاطر من زجر کشیده و من فقط بهش غصه دادم

طهورا:_شهاب! داداش من ، خدا کریمه، خودش حواسش به بی بی بوده

اشکاش راه افتاد

شهاب:_منه نفهم طمع خارج افتاد تو وجودم اصلا فکر نمیکردم که بی بی شرمنده بشه که پول نداره 

بغلش کردم، شهاب تو غربت حامیم بود، خیلی جاها پشتم وایساد

طهورا:_بسه شهاب، خدا خواست نه بی بی شرمنده تو بشه نه تو شرمنده اون 

شهاب:_الانم شرمنده ام، شرمنده ام برای اون اشکایی که ریخته

طهورا:_بسه مرد، بلند شو دست و صورتتو آب بزن بعد بیا اتاقم تا باهات حرف بزنم 

به سمت اتاقم رفتم، تا شهاب بیاد نمازمو خوندم

میخواستم از بی بی چادر و مهرشو بگیرم 

چون از کربلا اورده بود ولی خوب با چادر و جا نماز خودم خوندم

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 5
لینک به دیدگاه

وقتی نمازم تموم شد دیدم شهاب توی ورودی اتاق وایسیده. 

لبخندی بهش زدم جواب لبخندمو با یه لبخند داد و وارد اتاق شد

شهاب:_واقعا یه فرشته ای طهورا، دیر شناختمت ولی خوب ارزش داشت 

کنارم نشست

طهورا:_شهاب، من برای فرشته بودند خیلی کوچیک و کم ارزشم

شهاب:_نگو، اگه تو نبودی هیچکدوممون اینجا نبودیم، تو فرشته ما در این زمینی

طهورا:_ما؟! تو وکی؟ 

شهاب:_هرکسی که باهات آشنا بشه، راستی طهور مگه چیکاره ای؟ 

زکی، دوست ما رو، هیچی ازما نمیدونه

طهورا:_یه پلیس ساده (جون عمت) 

آهانی گفت ولی خوب تو نگاش دلخوری و خر خودتی بود

بلند شدم و گفتم: 

طهورا:_میخام بچه ها رو بلند کنم بریم تمرین میایی؟ 

شهاب:_اره، دلم برای تمرین های تو تنگ شده

به سمت اتاق آرمین و رامین راه افتادم

وقتی اون دو تا رو بلند کردم سمت پذیرایی رفتم

با دیدن پسرای خارجی که با نیم تنه لخت و شلوارک اسپرت منتظر منن نیشخندی زدم 

خوب همه هستند به جز ساشا

رو به بچه ها گفتم: 

طهورا:_خوب پسرا، برید زیر زمین تا من بیام

به سمت اتاقه ساشا و پاشا راه افتادم همون حین شماره مهراد هم گرفتم

مهراد:_جانم طهور

طهورا:_کجایی؟ 

مهراد:_دم دره خونت

طهورا:_خوب، خوبه نگاه برو زیرزمین تمرین داریم

باشه ای گفت و قطع کرد

درو بازکردم و پریدم توی اتاق ساشا

با دیدن اینکه یکی رو تخته اون یکی کاناپه خاک تپ سری بهشون گفتم و سمت ساشا رفتم

وقتی نزدیکش شدم تا اومدم دستمو سمت بدنش ببرم چشماشو باز کرد و گفت: 

ساشا:_چی میخوایی؟ چرا بالا سره منی؟! 

طهورا:_خوبه خوابت سبکه، بیا میخواییم تمرین کنیم

باشه ای گفت ولی خوب توی نگاش فحش بود

  • Like 5
لینک به دیدگاه

همین جور ریلکس رفتم پایین وقتی رسیدم با صحنه ای که دیدم سره جام وایسیدم 

ساشا:_چی شده؟ یا خدا، چرا اینجورین؟ 

طهورا:_هیچی عادتشونه

پسرا همشون تفنگشونو سمت مهراد نشونه گرفته بودند

شهاب:_کی هستی؟ تفنگتو بنداز. 

همون جور دست زدم و رفتم پایین 

طهورا:_خوبه، تمرینایی که باهاتون کرده بودم یادتون نرفته

با دیدن من تفنگ هاشونو آوردند پایین

طهورا:_خوب سرگرد مهراد حسینی رو معرفی میکنم پسرخاله ی من 

همشون دهنشون باز مونده بود

طهورا:_ببندید پشه نره توش، لباستون توی رختکنه سریع عوض کنید بیایید پایین

به سمت رختکن خودم رفتم.

خوب اینم از این 

موهامو دم اسبی بالا بستم و راه افتادم 

با دیدن یه ردیف چهارده تایی پسرا نفسی کشیدم

طهورا:_خوب دوستان، تمرین دفاع شخصی، رینگ مبارزه، تفنگ داریم امروز گرم کنید

با شنیدن تمرین ها پوکر نگام کردند

رامین:_احیانا موتور سواری نداریم

تا اومدم جواب بدم صدای آرشاویر در شد: 

آرشاویر:_خیر، موتور برای طهورا ممنوعه

با شنیدن صدای غریبه همشون تفنگاشونو سمت پسرا نشونه گرفتند

فقط پاشا و آرمین و رامین بودند که با تعجب نگاشون میکردند

طهورا:_بسه، بیارید پایین تفنگ ها رو خودین، اقایون دکتر میایید تمرین

فرزام که نخود آش پرید وسط وگفت: 

فرزام:_چرا میاییم. 

توی بیسیمم گفتم: 

طهورا:_بادیگاردا پایین

با اومدن بادیگاردا نفسی کشیدم

طهورا:_خوب نه تا پسر خارجی، دو تا ارتشی(آرمین و رامین)، یکی مواد مخدر(مهراد)، یکی اطلاعات(ساشا)، شش تا دکتر، شش تا بادیگارد شهاب و من، چه گروهی برای ورزش

نفسی کشیدم، این جوری نمیشه

طهورا:_شهاب پسرای خارجی با تو، گروه من با خودم، بادیگاردا تمرینات خودشون و دکترا هم با بادیگاردای خودشون تمرین دفاع شخصی کنند، سریع

همه شروع کردند با گرم کردند 

خوب که گرم شدم شروع کردم به تمرین بوکس 

آرمین و رامین طبق همیشه تابع من شروع کردند به بوکس کار کردند 

نیم نگاهی به مهراد و ساشا کردم با دیدن اینکه دارند بوکس کار میکنند به کاره خودم ادامه دادم

ول کن بوکس شدم و گفتم: 

طهورا:_اون میله ها رو مبینید. دو تا جلوی یکیشون وایسید، 

ناله آرمین و رامین بلند شد

پاهامو دوره میله قفل کردم و گفتم: 

طهورا:_خوب فکر کنید این گردن حریفه پاتون قفل میکنید دورش، یارتون میشینه روی پایی که قفل کردید و شما به اون ظربه میزنید دیگه کتک خوردنتون با من نیست

همون طور از میله سه متری آویزون شدم هر دراز و نشستی که میرفتم نگاهی به سالن انداختم. 

شهاب بچه ها رو تمرین میداد، بادیگاردا هم با دکترا تمرین میکردند

یک ساعت بعد

تمرین همه تموم شد و ولو شدند روی زمین، قشنگ توی این یه ساعت جونشونو گرفتم 

بلند شدم و گفتم: 

طهورا:_مبارز میطلبم، اگه داوطلب نداشته باشم همتونو میکنم توی رینگ برای مبارزه با من 

بالاخره ساشا دستشو اورد بالا 

ساشا

پوزخندی زدم، این دختر خیلی خودشو بالا گرفته بود

دستم که اوردم بالا همه برگشتند سمتم 

ساشا:_چیه؟ 

رامین:_خدا بیامرزکت پسر خوبی بودی

آرشاویر:_حالش خوبه، فقط کلمه دیوونه رو جلوش به کار نبر

ساشا:_مگه هیولاس، آخرشم از من کتک میخوره

بلند شدم و رفتم توی رینگ 

طهورا:_وایسا، اگه بردم امروز موتور سواری هم دارم

فرزاد:_خیر، اصلا حقه استفاده از وسایل سرعتی نداری

طهورا:_برو بابا، چه بردم چه نبرم من میرم موتور سواری 

با علامت داور که شهاب بود حمله های طهورا شروع شد

کاملا حرکات رو دقیق میزد

کم اورده بودم، ولی خوب غرورم نمیذاشت تسلیم شم 

پامو اوردم بالا میخواستم حرکته مخصوص خودمو بزنم 

همین پام اومد بالا طهورا پامو گرفت  و خودشو به سمت بالا پرتاب کرد 

تا به خودم بیام پاش دوره گردنم قفل کرد 

طهورا:_ساشا من الان تا سه روز دیگه میتونم اینجا باشم تسلیم شو

تخس توی چشماش نگاه کردم 

ساشا:_هرگز تسلیم یه دختر نمیشم

پوزخندی زد و پاشو محکم کرد و خودشو تاپ داد

طهورا:_باشه، تسلیم نشو، ولی خوب ببخشید

با دردی که در کمرم حس کردم از پا افتادم

کاملا لمس شده بودم

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 5
لینک به دیدگاه

پرت شدم روی زمین 

با دادم پسرا ریختند توی زمین

تا اومدند بلندم کنند

طهورا:_ ولش کنید

صندلی ای که دستش بود رو گذاشت وسط رینگ با اشاره ی طهورا دو تا از بادیگارداش بلندم کردند روی صندلی نشوندنم 

اخ پردردی گفتم 

ساشا:_دختره ی روانی، ایی کمرم، چیکارم کردی

طهورا 

بدون توجه بهش لباسشو میخواستم در بیارم

که یهو داد زد: 

ساشا:_چیکار میکنی؟ 

طهورا:_میخام بخورمت، نگاه همه ی اینا لخت جلوی من بودند پس فکر بیخود نکن بزار درمونت کنم

لباسشو با یه حرکت کشیدم بالا و درش اوردم

دستمو سمت نقطه ای که زدم بردم 

طهورا:_ببخشید

دورانی مالش دادم و یهو فشارمحکمی به اون نقطه دادم که جا افتاد

مثل جا انداختن دست بود ولی خوب برای کمر(من در اوردی اینو نوشتم، میدونم نمیشه) 

برگشت و یه نیم نگاه خشمگین حوالم کرد

طهورا:_به من چه، مثل آدم تسلیم میشدی تا ضربه فنی نشی، خوب بریم موتور سواری، راستی دخترا هم خبر بدید

نیم ساعتی شد تا همه اومدند با آرمین و رامین به سمت پارکینگ من رفتیم 

با دیدن موتور مورد علاقم جیغی کشیدم 

نگاهی به لباسام کردم و گفتم: 

طهورا:_مدیونید فکر کنید خستمه و حال ندارم لباس عوض کنم 

رامین:_اره عزیزم، چه بهتر با همین لباسا بریم موتور سواری

من یه نیم تنه بلند تا بالای نافم با یه شلوار جذب سیاه پوشیده بودم 

تیپ پسرا هم مثل من بود با تفاوت این که تیشرت پوشیده بودند 

کلاه مخصوصمو روی سرم گذاشتم و پریدم روی موتورم

با روشن شدند موتور های دو طرفم به سمتشون برگشتم مثل موتور من با تفاوت قرمز و سیاه 

منم سیاه بود با رده های قرمز

 

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

موتورو روشن کردم، تا در بره بالا خوب موتوره، موتورو رو گرم کردم همین که در کاملا بالا رفت شروع کردم

وارد پیست موتور سواریم شدم 

صد، دویست، سی صد خوب رسیدم به سرعت مورد نظر به دو طرفم نگاه کردم و رفتم بالا

همون طور که روی تک چرخ بودیم حرکات هماهنگ مونو انجام دادم 

نزدیک آخر کار آرمین و رامین متوقف شدند یک حرکت دیگه مونده بود 

گاز موتورو تا آخر گرفتم 

یه دور زدم وقتی نزدیک رامین و آرمین شدم نفس عمیقی کشیدم 

یک، دو، سه حالا

ترمز های موتور رو محکم گرفتم، پرت شدم بالا خودمو جمع کردم 

کاملا چرخ میخوردم و می آومدم پایین

که یهو حس کردم تو هوا معلقم 

بله آخرم تمرینام گرفت و تونستند منو بگیرند

رامین:_خیلی خری، یه بارم درباره این حرکت به ما توضیح ندی

خوب عرضم به حضورتو برای این حرکت فقط موقعیت بچه ها رو گفته بودم 

اگه حرکت و  نشونشون میدادم نمیذاشتند برای همین باید کلی غر بشنوم

از بغلشون اومدم پایین 

دهن دخترا (سوگند، سوگل، آراگل) که باز مونده بود

پسرا هم که کلا محو 

نیم تعظیمی کردیم

طهورا:_خوب مسابقه، هر کی باخت امشب مهمون اون جنگل

پریدم روی موتورمو گازی دادم

آرمین و رامینم روشن کردند 

با یک دو سه داور دیجیتالی شروع کردیم

روی ده دور شرط گذاشته بودم

با شنیدن صدای بغلم نیم نگاهی کردم دور آخر بود و آرمین بغله دستم

آرمین:_بهتره باختو قبول کنی

توی بیسیم توی کلاهم حرف میزد

طهورا:_تا حالا باخت منو دیدی؟ 

صد تا دیگه میخواستم تا پونصد یا الان یا هیچ وقت

دنده رو عوض کردم و گازو تا ته گرفتم 

وقتی از خط رد شدم هورایی گفتم 

یه دور دیگه هم زدم تا سرعت بیاد پایین

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 5
لینک به دیدگاه

چه غلطی کردم گفتم بیاییم جنگل

دو تا از گوشیامو توی خونه جا گذاشتم 

دلشوره عجیبی داشتم و این توی رفتارم مشخص بود

همون طور دور تا دور محوطه میچرخیدم 

به سمت ساشا دویدم، 

طهورا:_ساشا، میشه گوشیتو چند دقیقه بهم قرض بدی. 

با تعجب نگام کرد

ساشا:_برو از دوستات بگیر. 

طهورا:_ساشا جون هر کی دوست داری بده، از اونا بگیرم فضولی میکنند. 

هوفی کشید و گوشیشو سمتم گرفت. 

همون طور که دور میشدم شماره گرگ و گرفتم 

گرگ:_هر کی داره زنگ میزنه، بدونه من در خطرم

سریع شماره کارلوسو گرفتم

کارلوس:_بله! 

به فرانسوی گفتم: 

طهورا:_کارلوس، لوسیفرم نوبت جبران توئه. 

کارلوس:_چیکار کنم؟ 

طهورا:_ باند فارمر، باند مسیح و دو تا از افراد من تو دستشه، برای نجاتشون ازت کمک میخام، پول برام مهم نیست

کارلوس:_باند فارمر صبحی منحم شد، مسیح و دار.  دستش جلوی من هستند و دوستان تو دنیل و گرگ میگی. 

آبروهام پرید بالا

طهورا:_بله، بزار بلند گو

کارلوس:_گذاشتم. 

طهورا:_گرگ و رز قرمز فقط ایران نیایید من از تیکه تیکه شدن شما نمیگذرم

دنیل:_یعنی چی؟ 

داد زدم: 

طهورا:_ از صبح دارم دور سره خودم میچرخم اون گرگ بیشعور پیغام گذاشته در خطرم، یه باند این طرف دارند بال بال میزنند که یه وقت شما سقط نشید، سمت من نیایید، نیایید که زنده نیستیم

گرگ:_طهورا، به خدا شوخی بود، ببخشید

طهورا:_شوخی، میفهمی امیر رو یه هفته گذاشتم توی موقعیت قرمز، میفهمی کله باندو رو، اون همه ادم رو گذاشتم توی موقعیت قرمز که شما شوخی کنید، خفه شید، گوشی بده مسیح

مسیح:_بله؟ 

طهورا:_مسیح، فارمر چیشد؟ حکمش اومد؟ من آزادم الان؟ 

مسیح:_فارمر امروز سمت دار رفت، تو هم آزادی

طهورا:_دو ملیارد تو حسابته، اون دو تا رو امشب میفرستی ایران، تا فردا ایرانن

مسیح:_باشه، فقط پول نمیخاد

طهورا:_من رو حرفم هستم، یا علی

قطع کردم، نمیزارن یه روز آرامش داشته باشم

به سمت بچه ها برگشتم که تق خوردم توی یکی

 

بله اقا ساشا، خوبی شماره کارلوس این بود که خودش پاک میشد

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 3
لینک به دیدگاه

گوشیو سمتش گرفتم و گفتم: 

طهورا:_مرسی 

تا اومدم از کنارش رد شم

ساشا:_تو یه خلافکاری؟ 

سرجام خشک شدم نه میتونستم چیزی بگم نه میتونستم اینو قانع کنم

طهورا:_نه، چرا خلافکار وقتی خودم پلیسم

ساشا:_فقط یه خلاف کار باند داره،

هوفی کشیدم. به سمتش چرخیدم و غریدم: 

طهورا:_کافیه دهنتو ببندی تا نزدم تو دهنت، چیزی به بچه ها نمیگی دهنتو قفل کن تا توی خطر نیافتی. 

ساشا:_داری تهدید میکنی؟ حالیته میتونم لوت بدم!؟

چه زبون نفهمیه، دستشو گرفتم و کشیدم سمت جنگل شب بود و هیچکی نمیفهمید کجاییم 

وسط جنگل وایسیدم و گفتم: 

طهورا:_تهدید نمیکنم، من بهت آسیبی نمیزنم ولی خوب اگه بدونند تو میدونی چرا به تو آسیب میزنند

ساشا:_مگه کی هستی که.... 

تفنگمو در اوردم با دیدن تفنگ ساکت شد تا اومدم چیزی بگه سمت درخت پشت سریش نشونه گرفتم 

طهورا:_بیا بیرون، تا سه شماردم بیرون نباشی مساوی با مرگته، یک دو 

تااومدم ماشه رو بکشم یه گله پسر ریختند توی محوطه

با دیدن فرام نیشخندی زدم

طهورا:_چه عجب منتظرت بودم

فرام:_خفه شو، داداشم به خاطر تو مرد، باندم نابود شد به خاطر تو، 

خندی بلندی کردم 

طهورا:_یادته چی بهش گفتم، گفتم سمتم نیا، گفتم من لوسیفر، من برات خطر ناکم، عشق کورش کرده بود

داد زد: 

فرام:_ مگه چیکارت کرده بود؟ جز اینکه عاشقت بود

داد زدم: 

طهورا:_جز اینکه نابودم کرد مگه نگفتم نمیخام چیکار کرد، بزار بگم دزدیدم، شکنجم داد، تا مردن رفتم و تا فروختن من، هه عاشقی، عاشق من بود وقتی هشت تا دنده هام شکست، عاشق بود وقتی از شدت درد و شکستن بدنم مُردم، عاشق بود وقتی داشت منو معامله میکرد، یه چی بگو که با عقل جور در بیاد، عاشق 

فرام:_لعنتی دیوونه شده بود، فقط دنیال تو بود، راحت شدی وقتی رفت بالای دار

طهورا:_اره راحت شدم، منم دیوونه شدم، ولی خوب دیدی نفرینم گرفت دیدی انتقام گرفتم

فرام:_میکشمت

تا اومد شلیک کنه داد زدم: 

طهورا:_کافیه یه گلوله سمتم بیاد عشقت رو میکشم، یادت باشه فرام من خطرناکم همون جور داداشت مرد تو هم میمیری تازه کل جنگل پره افراده منن که آماده شلیکن، مثل یاره های خودت

با اشاره من همه ی افراد فرام تفنگشونو سمته فرام گرفتند

فرام:_خیلی عوضی هستی. 

طهورا:_یادت باشه فرام من طهورام، یالا برو کاترینا کنار ماشین منتظرته 

کینه تو چشماش بود عقب گرد کرد و رفت 

یه ربعی منتظر بودم که بوم با آتیشی که از جاده میومد زل زدم، من کینه ای بودم انتقام سه سال پیشو گرفتم هم فرام و هم فارمر مردند

تا به خودم بیام توی بغل یکی فرو رفتم 

برگشتم سمته عقب با دیدن یار قدیمیم اشکام راه افتاد

طهورا:_دیدی انتقام گرفتم، دیدی هم خودشو هم داداششو و هم عشقشو فرستادم اون دنیا 

زدم زیر خنده 

دور خودم چرخیدم و میخندیدم یهو واسیدم 

داد زدم:

طهورا:_دیدی انتقام گرفتم دیدی چطور فرامو آتیش زدم

یهو سیاهی مطلق و تاریکی 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ساشا

با بیهوش شدند طهورا اون پسری که بغلش کرده بود به سمتش دوید

هیچی از موقعیت الان متوجه نمیشدم، چرا این دختر انقدر مرموز و ترسناکه

با کشیدن دستم به سمت راست برگشتم با دیدن یکی از پسرایی که با اون پسره اومدند تعجبی نگاش کردم: 

محمد رضا:_نمیدونم طهورا اعصبانی میشه یا نه ولی باید با مابیایی

با تعجب دنبالش راه افتادم 

همشون سوار ماشین های خارجی شدند 

پورش، فراری، لامبورگینی و....  

هر لحظه به حدسم که طهورا خلافکاره دامن میزد و من دودل به بیرون نگاه میکردم 

با صدای قههقه همون پسره از جام پریدم

محمد رضا:_پسر، خیلی جالبی، نترس ما خلافکار نیستیم که بهت آسیب بزنیم 

با شک نگاش کردم که گفت: 

محمد رضا:_من محمد رضا و تو اگه درست بگم امیر ساشا بزرگمهر 

ساشا:_بله درسته من ساشام، اگه فضولی نیست شما چی هستید؟ 

محمد رضا:_شرمنده من از جونم سیر نشدم، اگه سیر شدم میام میگم

ساشا:_چطور؟ 

محمد رضا:_طهورا میگیره قطعه قطعه ام میکنه

با رسیدن به کاخ بزرگ که ورودیش باز بود همه داخلش شدند

بیشتر بیست ماشین مدل بالا و خاص داخل خونه بود که همشون سیاه 

ساشا:_جالبه. 

محمد رضا:_مال طهوراس ماله ما توی پارکینگِ

طهورا روی دست پسره بود که سمت خونه میدوید

راوی

پسرک با نگرانی طول و عرض خونه رو متر میکرد با بیرون اومدند دکتر به سمتش هجوم اورد 

دکتر:_نگران نباش، شوک عصبی بوده ولی من گفتم از تنش و اعصبانیت دورش کن 

سرشو پایین انداخت. 

همزمان چند تا حس مختلف داشت 

شادی، خشم، نگرانی و عذاب وجدان

شادی برای خوبی حاله طهورا، خشم برای دنیل و عذاب وجدان برای سهل انگاریش

شرمنده سرشو پایین انداخت 

دکتر:_من میرم حواست بهش باشه تا چند ساعت آینده خوابه، در ضمن دفعه دیگه شوک بهش وارد شه خطر سکته یا فلجی داره

روی مبل وا رفت، صدای تعارف محمد رضا رو با دکتر میشنید ولی خوب کر شده بود

بعد رفتند دکتر داد زد: 

امیر:_من دنیل و میکشم

مهرداد:_امیر آروم باش، چیزی نیست

امیر:_آروم باشم، ندیدی ندیدی طهورایی که تیر میخورد  میخندید، ندیدی که هر لحظه داره پر پر میشه، ندیدی داره آرزوی مرگ میکنه

بیست پسر توی سالن سرشونو انداختند پایین 

مهداد:_ما هم نگرانیم ولی خوب تقصیر دنیل هم نیست

امیر:_تقصیر دنیل نیست، طرفشو نگیر خودت خوب میدونی چیکار کرده، یه هفته اس ما داریم از طهورا مواظبت میکنیم با یه تلفن اوضاع بهم ریخت، ندیدی اون  روزو توی ماشین رو، اگه شما یادتون بره من یادم نمیره که داشت خودکشی میکرد

سکوتی توی سالن حکم فرما شد 

امیر:_حرف آخرمه، هر کدوم سمت دنیل و بگیرید پای خودتونه 

انگار تقدیر با دنیل بد بود که تاچند ساعت آینده میومد توی دهن شیر 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 4
لینک به دیدگاه

دنیل

با خستگی دره عمارت رو باز کردم 

امشب استراحت میکنم فردا میرم مرکز

با دیدن ماشین ها به سمت عمارت دویدم 

دلم برای همه تنگ شده بود. 

بی سر و صدا درو باز کردم و وارد شدم. 

وارد پذیرایی شدم و داد زدم: 

دنیل:_ببینید کی اومده؟ عشقتون. 

مهرداد:_یا خدا، دنیل بدو الان امیر 

هنوز حرف مهرداد تموم نشده بود که یقم از پشت کشیده شد و مشتی تو دهنم خورد

اخ دردناکی گفتم. 

دنیل:_چرا میزنی؟ مریضی؟! 

امیر:_اره مریضم، مثلا دست چپ طهورایی بعد تر زدی توی احوال هممون

دنیل:_تقصیر منه؟به من چه. 

از جام بلند شدم و گفتم: 

دنیل:_یه بار دیگه من و بزنی تضمین نمیکنم که زنده بمونی. 

به سمت اتاقم راه افتادم که محکم خوردم توی دیوار

امیر:_اخه نفهم، به خاطر توی خر داشت خودکشی میکرد، به خاطر توی بیشعور فرام پیداش کرد، به خاطر تو الان توی تخت داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه

شوکه نگاش کردم. 

دنیل:_من نمیدونستم، من نمیفهمم، چی شده؟ 

امیر:چی شده؟ چی شده، جالبه آقا دنیل جالبه یه هفته اس موقعیت طهورا هک شده، یه هفته اس داریم بیست چهاری ازش مواظبت میکنیم که چی، با یه تماس فرام گیرش بندازه 

زانوهام خم شد، من چیکار کردم؟ 

اشکام راه افتاد. 

دنیل:_امیر نگو که حالش بده، به خدا خودمو میکشم، تقصیر من نفهمه که شوخی کردم 

بچه ها ساکت نگام میکردند 

که یهو خنده ای توی خونه پیچید. 

طهورا:_خیلی باحالید، وای خدا

دنیل:_طهورا

از جام بلند شدم و به سمتش دویدم. 

سفت بغلش کردم و گفتم: 

دنیل:_بگو واقعیه و زنده ای؟ 

طهورا:_من تاحلواتو نخورم نمیمیرم، حالا امیر یه زری زد

طهورا

توی بغل دنیل بودم که له شدم

طهورا:_ولم کنید هوی خر های بی احساس ولم کنید

حسین:_ولش کنید، خره بی احساس تویی، مثلا ابراز محبت کردیم

خودمو روی مبل پرت کردم و گفتم: 

طهورا:_ابراز محبت توی سرتون بخوره، بیست و چهارتا گوریل بغلم کردید، که چه؟ مگه خودتون ناموس ندارید؟ 

مهداد:_حرفت درست، ولی خوب ناموس ما تویی. 

کاملا قانع شدم، پس پشت چشمی نازک کردم. 

طهورا:_بتمرگید کارتون دارم. 

هر بیست و چهار تاشون خودشونو روی مبل ها پرت کردند

طهورا:_بچه ها پرونده منو که میدونید؟ 

امیر:_اره، ولی طهورا نمیتونی من اجازه نمیدم تو به جز سرهنگ خیلی چیز های دیگه ام هستی، ریسکش خیلی زیاده برات

طهورا:_جاش نیست ولی خوب من هر کسی نیستم من طهورام

ساشا:_نه فکر کردم صغری ای 

طهورا:_یه کلمه  از ننه عروس، بلند شو بریم

من میخام این بار یه جور دیگه این پرونده رو حل کنم

سیامک:_یا خدا، شروع شد، من نیستم 

طهورا:_ببند دهنتو بزمجه، خوب من برم و اینکه تا سه ماه اینده طرف من نیاید همه آزادید، سه ماه مرخصی  یاعلی

امیر:_چی سه ماه، طهورا؟ 

هوف میفهمید میخام یه غلطی کنم. 

چرخیدم

طهورا:_به خدا تا سه ماه سمت من بیایید تیر بارونتون میکنم مثل مددی و اینکه هیچ پرونده ای بدون اجازه من، بر نمیدارید، برید سه ماه عشق و حال با حقوقتون، خدافظ 

 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 5
لینک به دیدگاه

از داخل عمارت در شدم. 

توله بزا نگاه همشون عروسک های منو برداشتند

داد زدم: 

طهورا:_نفری پنج ملیون به حسابم بزنید به خاطر ماشین ها، وگرنه حقوقتون رو نمیدم

لبخندی زدم و سوار لامبورگینی سیاهم شدم. 

شیشه رو کشیدم پایین

طهورا:_ماشین های منو بر ندارید، جی پی اس داره میفهمم و اینکه  بای 

گاز دادم و از عمارت خارج شدم. 

ساشا:_اینا کی بودند؟ تو کی هستی؟ 

اوس کریم مصبتو، گیر یه پلیس پیله منو انداختی

طهورا:_به نام خدا من طهورا رادمنشم 24 ساله که دیروز تولدم بود، ااا دیدی چی شد کادو نگرفتم ازشون، سرهنگ اول اطلاعات، تموم

نگاهی بهم انداخت. 

طهورا:_چیه نمیخام بگم زوره، نپرس

دهنشو بست، اینه(خاک تو سرت پسر مردم با خاک یکسان کردی) 
ساشا:_اگه بهتون بر نمیخوره یه وقت، مددی کیه؟ 
تیکه کلامشو گرفتم. 
دنیل:_خوب عرضم به طولتون این طهورا خانم زمانی که سرگرد بود رفت ماموریت، بعد همکارش آقای مددی که یه پسر لوس و ننر بود اونم بچه سرهنگ عاشق این نخود شد، واقعا نمیدونم عاشق چیه این شده بود،  تا روز آخر  ماموریت که ما پاره شدیم، این مددی گند میزد ما جمع میکردیم آخرم زد همه چیو لوه داد، بگو خوب. 
ساشا:_خوب
دنیل:_بلهه، طهورا خشمگین لباس نپوشیده، منظورم اینه بدون تشریفات و اینا (منظورش زد گلوله و جلیقه و لباس پلیسه) پرید روی دیوار خونه اخه دو تا بچه هم گروگان گرفته شده بودند
لحظه آخر و گفت:(بفهمم یکی پشتم اومده چه سرهنگ چه سرباز تیر بارونش میکنم) بعدم جوگیرانه پرید تو خونه

طهورا:_هیچی من رفتم تو خونه حالا بماند چقدر این بین بزن بزن داشتم، تا اومدم رییسو باندو راضی کنم گفت:(مگه نگفتم تنها بیا، پس این چیه) و عکس مددی رو نشون داد که توی حیاط بود
هیچی با کمک پسرا دستگیرش کردیم ولی خوب وقتی از خونه بیرون اومدم جلوی سرهنگ تیر زدم توی دست پسرش
دنیل:_بله و این جوری بود که از این به بعد میخاد تهدید کنه میگه مددی، مددی
ساشا:_وایسایید ببینم، یعنی جریمه، محاکمه چیزی نشدی
دنیل:_خیر این دم کلفت تره این حرفاس، کارش که نداشتند تازه تشویقم شد
طهورا:_خوب دنیل شرت کم، مواظب خوت باش، به خاطر تو عوضی شش ملیارد پول خرج کردم

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 4
لینک به دیدگاه

سلام سلام

خوب دوستان گلم معذرت برای بی مسئولیتی من 

نمیدونم درک میکنید یا نه ولی خوب

من اشتیاقی برای نوشتن ندارم 

اینم بعد کلانجار های زیاد گذاشتم 

جبران میشه نبودم 

لینک به دیدگاه

صدای دنیل از توی بلند گو ماشین قطع شد

اینجور نمیشه. 

به سمت خونه دیگه ام راه افتادم.

ساشا:_کجا میری؟ 
طهورا:_الان ساعت ده شبه بریم خونه فکر خوبی نمیکنند بریم خونه ی من تا فردا صبح، اگه میخایی امشب از شدت کتک خوردن بمیری برسونمت عمارت
ساکت شد. بیست دقیقه ای تو راه بودیم 
دمه آپارتمانم وایسیدم و گفتم: 
طهورا:_ من باید برم جایی، این کلید آپارتمانه طبقه سوم
از ماشین پیاده شد. 
همین که رفت تو آپارتمان گاز دادم. 
این چند وقت همه چیم جلوی ساشا داره رو میشه، این خوب نیست
سقف ماشین رو باز کردم 
ناشناس:_به طهورا خانوم، چی شده زنگی به من زدی. 
طهورا:_یکی وارد زندگیم شده که همه چیم داره رو میشه، ماموریت جدید دارم، دشمنام زیاد شدم و من. فقط یه دخترم با به ظاهر قوی
ناشناس:_میدونم فکر همه جاشو کردی، چی از من میخایی
سکوت کردم این کارم ریسکه 
طهورا:_کُشتنه.... 

ساشا
وارد آپارتمان طهورا شدم
واقعا عجیبه این دختر
درحال تجزیه رفتارش و اون پسرا بودم که صدای اسلحه توی خونه پیچید. 
آهو:_کی هستی؟! دستاتو بگیر بالا. 
سر جام خشک شدم، واقعا فرستاده بودم اینجا تا من رو بکشه. 
ساشا:_من سرهنگ پلیس هستم، دزد نیستم. 
آهو:_منم سرگردم، خوب که چه؟ 
ساشا:_ دزد نیستم، طهورا کلید اینجا رو داده به من

طهورا 
از آسانسور پیاده شدم که صدای تفنگ بلند شد 
دویدم تو خونه که با دیدن صحنه رو به روم نیشم باز شد
ساشا خودشو روی زمین پرت کرده بود و آهو چشماشو بسته بود
آهو:_کشتمش، به همین راحتی
ساشا:_خفه شو دختره......  ، وای مامان سرم، این چیه، خون؟؟ 
طهورا:_خون نیست رنگه قرمزه، آهو چشماتو باز کن چیزی نیست

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آهو:_واقعا

یهو هجوم اورد سمت من

آهو:_تفنگ خالی به من دادی، هان

طهورا:_دفعه آخرته سره من داد میزنی

دستش که سمت گردنم اومد خشک شد و با تعجب نگام کرد

طهورا:_اتاق آخر، اتاق مهمونِ برو بخواب

و به سمت اتاقم رفتم. 

(ناشناس:_این کارت ریسکه هم تو نابود میشی هم اعتماد دیگران بهت

طهورا:_تو زندگیم نیستی، دارم کم میارم به نظرم بهترین تصمیمه باید، تاکید میکنم باید انجام بشه

ناشناس:_هر جور صلاحته، من خودم یه غلطی کردم مثل چی پشیمونم

هوفی کشیدم. 

طهورا:_بهترین تصمیم همونه.)

فردا چطور بچه ها رو راضی کنم. 

در حال فکر بودم که خوابم برد

با صدای جیغ از خواب بیدار شدم

بعد چند سال بلاخره تونسته بودم بیشتر بخوابم که تر زدن توش

با بد عنقی رفتم بیرون

طهورا:_چه خبرتونه؟ تر زدید تو خوابم

ساشا:_هیچی دنبال تو بودم رفتم توی اتاق این جیغ زد

طهورا:_چرا دنبالم بودی؟ 

ساشا:_بریم خونه دیگه

طهورا:_برو صبحونه بخور بیام بریم. 

به سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم

بعد شستن دست و صورتم وارد آشپزخونه شدم، همون طور قهوه میریختم گفتم: 

طهورا:_آهو دانیال کجاست؟ تو چیکار میکنی؟ اداره ی بیمارستان خوبه؟ 

آهو:_اره، ممنون برای بیمارستان

طهورا:_کاری نکردم

و قهوه مو سمت لبام بردم

همونطور که قهوه مو مزه میکردم گفتم: 

طهورا:_آهو یه کاری برات دارم.! 

آهو:_چی؟! 

طهورا:_بلند شو تا بگم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ساشا

طهورا و اون دختره بلندشدند و رفتند توی اتاق

معلوم نیست باز میخواد چیکار کنه

بی توجه به ادامه صبحانه خوردنم ادامه دادم

بعد بیست دقیقه طهورا از اتاق در اومد، ولی با سر و صورت زخمی و دست پاند پیچی شده

ساشا:_ رفتید توی اتاق کشتی گرفتید

طهورا:_اگه دوست داری واقعا اینجوری بری بیمارستان حرف نزن

و به سمت در رفت. 

پوفی کشیدم و گفتم: 

ساشا:_خدافظ خانوم ببخشید مزاحم شدیم. 

آهو:_بای

تندی کفشامو پوشیدم و به سمت ماشین رفتم. 

تااومدم سوار ماشین بشم صدایی اومد

طهورا:_اقا ساشا بیا سوار این شو

با دیدن تاکسی سوالی نگاش کردم و به سمته تاکسی رفتم. 

15 دقیقه بعد

آروم وارد خونه شدیم تا اومدم سمت اتاقم برم طهورا دستمو گرفت و بهم آویزون شد

طهورا:_ضایع نکن، هر چی ام گفتم تایید کن

مثل مریضا بهم آویزون شد و تا خونه از من سواری گرفت

وارد خونه شدیم تا اومدم از خودم جداش کنم. 

آرمین:_میشه بپرسم کجا بودید؟ 

به سمت پذیرایی چرخیدم با دیدن پسر هایی که نگامون میکردن اومدم چیزی بگم که

طهورا:_من و ساشا صدایی شنیدم، به سمتش رفتیم که دیدیم یه سگ وحشیه وقتی متوجه ما شد سمتمون حمله کرد. ما هم فرار کردیم وقتی رسیدم به جاده نزدیک تصادف کنم که ساشا نجاتم داد و من زخمی شدم با اونی که نزدیک بود تصادف کنم رفتم بیمارستان تا امروز که مرخص شدم

یه ذره نگاش کردم اگه باهاش نبودم، مطمین بودم درست میگه 

پسرا تا اومدن چیزی بگن گفت: 

طهورا:_ساشا منو ببر اتاقم، بدم میاد از آدمای بی اعتماد. 

دست پیش گرفت که پس نیوفته آفرین، آفرین خوشم اومد

همین جور کمکش میکردم گفتم: 

ساشا:_میخای چیکارشون کنی؟ 

طهورا:_کاری میکنم بیام به دست و پام بیوفتن تو هم سه نکن

باشه ای گفتم و کمکش کردم وارد اتاقش بشه و بعدم رفتم سمت اتاقه خودم تا حموم کنم و بخوابم

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

طهورا
وقتی ساشا رفت به سمت حموم راه افتادم
به آهو گفته بودم فقط سرمو باند پیچی کنه و چند تا خراش روی دستمم بندازه، پس حموم رفتنم شکی درست نمیکنه. 
خوب خودمو شستم و از حموم در شدم
همون طور که لباسامو میپوشیدم تلفن سومم رو برداشتم.

امیر:_نمیدونم چرا همیشه طلبکاری؟ 

طهورا:_چون دوست دارم

امیر:_قانع کننده بود، کاری داشتی؟ 

طهورا:_نمیخواهید از خانه من بیرون روید؟ 

امیر:_او والا حضرت، خانه شما مقر فرمانروایی ماست. 

طهورا:_بهت دستور میدهم سربازان را جمع کنی و از خانه من دور شوید، این یه تهدیده دستوریه

امیر:_چشم والا حضرت، کاری نداری بای

تلفن رو خاموش کردم و روی تخت انداختمش. 

خوب الان چیکار کنم اهان برم کارامو جمع و جور کنم. 

لبتابمو از کاورش در اوردم روشنش کردم. 

چند ساعت بعد

با خشکی بدنم سرمو بالا اوردم با دیدن ساعت یک شب هوفی کشیدم، چقدر طول کشید. 

از جام بلند شدم و لبتابمو جمع کردم تا پسرا خوابن برم موتور سواری 

اروم از عمارت خارج شدم. همون طور زنگ یکی از دوستام زدم. 

سهیل:_به طهورا خانم چه شده زنگه ما زدی؟ 

طهورا:_پیست موتور سواری برای مسابقه تو دست و بالت نیس

سهیل:_خوب شد زنگ زدی امشب مسابقه اس از طرف من میری تو پیست

طهورا:_اره لوکشین بده میام

سهیل:_اوکی 

تلفنو قطع کردم با دیدن مکان به سمت پارکینگ عمارت رفتم با دیدن موتور سیاهم سریع لباس مخصوصم رو پوشیدم و سوار موتور شدم و راه افتادم

به دروازه پیست رسیدم با هماهنگی سهیل وارد پیست شدم

طهورا:_سهیل جایزه چیه؟ 

سهیل:_یه اسب از نژاد اصیل ایرانی که رام نشده و سیصد تومان

طهورا:_اوکی اسبه ماله منه

سهیل:_باش

با قرار گرفتن دو موتور دو بغلم نگاهی بهشون کردم. 

با دیدن دو تا پسر نفسی کشیدم. 

داور:_شرکت کننده های عزیز سره جای خود یک دو سه  تق

با شنیدن صدای تفنگ موتورو زدم تو دنده و شروع کردم همون اول سرعتم بالا بود و از همه جلو تر بودم

بعد هر پیچی که رد میکردم سرعتم میرفت بالا تر نزدیک خط پایان بودم که حس کردم از دو طرف گیر کردم با دیدن رقیبام نفسی کشیدم هر چی سرعتمو زیاد میکردم اوناهم باهام میومدن

روی پاهام بلند شدم و موتور رو بردم روی حالت تک چرخ

طهورا:_شب خوش دوستان 

گازو محکم گرفتم و از بینشون عبور کردم با عبور کردنم از خط یه دور دیگه زدم و ترمز کردم

گزارشگر:_امشب یه ستاره دیگه شکوفا شد مشتاقانه منتظر دیدن چهرشم

سهیل به سمتم دوید

سهیل:_غوغا کردی دختر

لبخندی زدم و سرمو خم کردم

داور:_شرکت کننده ها بیایین روی سکو

به سمت سکو رفتم و روش وایسیدم 

گزارشگر:_خوب ستاره چهرتو نمیخای نشون بدی

با لبخند کلامو از سرم برداشتم. 

بیخیال پرسیدم:

طهورا:_خوب جایزه منو بدید. 

گزارشگر:_باورم نمیشه دختره. 

سهیل:_بیا بریم. 

از سکو پایین پریدم و دنبال سهیل راه افتادم با دیدن اسب سیاه و بلندی لبخندی زدم

طهورا:_مرسی سهیل خیلی کیف داد به خصوص این خوشگله که برنده شدم

سهیل:_گفتم الانه ببازی ولی قشنگ کیش و ماتشون کردی

طهورا:_ما اینیم دیگه کاری نداری میخام برم

سهیل:_نه فعلا

طهورا:_ فعلا

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 2
لینک به دیدگاه

سلام سلام دوستان 

اقا یه چیزی تا چند ساعت دیگه سه تا پارت آپ میشه

الان دارم پارت ها رو میخونم میبینم انقدر که من شخصیت پسر دارم خودم گیجم😂

انشالله تا اخرش بیشتر نشه پسرها😂

😂😂

 

لینک به دیدگاه

اقا یه چی یادم اومد

رز قرمز همون دنیله

گفتم شاید گیج شده باشید

 بقیه شخصیت ها که ناشناس یا با اسمه ناشناس هستند برای اخر رمانن

و اینکه امیر دست راست طهوراس که اولا اسمش دوست اولم بود

خوب برم پارت بنویسم 😁

 

لینک به دیدگاه
1 دقیقه قبل، زهرا السادات گفته است:

اقا یه چی یادم اومد

رز قرمز همون دنیله

گفتم شاید گیج شده باشید

 بقیه شخصیت ها که ناشناس یا با اسمه ناشناس هستند برای اخر رمانن

و اینکه امیر دست راست طهوراس که اولا اسمش دوست اولم بود

خوب برم پارت بنویسم 😁

 

خدا خفت کنه بجای توضیح پارت بده

  • Like 1
لینک به دیدگاه

به راننده ادرس دادم و سمت خونه راه افتادم. 

 

با خستگی خودمو روی تخت انداختم 

 

برنامه ها دارم برات ارسلان راد فکر نکن بیخیالت میشم 

 

با خستگی ناشی از تنش های روزانه ام خودمو به خواب سپردم

 

ساشا

 

با صدای داد از خواب بیدار شدم، چشونه نمیزارن یه خواب راحت داشته باشیم

 

با غرغر اماده شدم و سمت پذیرایی رفتم. 

 

آرمین:_باورم نمیشه انقدر احمق باشه

 

شهاب:_ولش کن چیزی نشده که

 

آرمین:_چیزی نشده چیزی نشده

 

داشت حرفاشو با داد میگفت که

 

طهورا:_کاری که شده ول کن

 

آرمین:_من نیمخام باور کنم که 

 

طهورا:_خفه شو آرمین هر چه نباشه اونا دوستای منن

 

آرمین:_همین دوسته تو الان با زن من 

 

طهورا:_ساکت هر چه که باشه اون زنته و مایکی دوست من بخای فکر بیخود کنی من میدونم و تو

 

حرفشو زد و راهشو گرفت سمت اتاقش

 

بعد یک دقیقه با گوشیش اومد بیرون و داد زد: 

 

طهورا:_فعلا بچه ها

 

با تعجب نگاش کردم واقعا رفت بیرون توی این هاگیر واگیر

طهورا

با عجله پشت فرمون نشستم و زنگ مسیح زدم

مسیح:_طهورا باو... 

طهورا:_مسیح مسیح گند زدی الان بلایی سره اون دوتا بیاره چیکار کنم

مسیح:_شرمنده 

طهورا:_باشه ممنون از خبر رسانیت، فعلا

پامو روی گاز فشار دادم و سمت مقصدی که برام فرستاده بودند حرکت کردم

نفسی کشیدم رو به رو شدن با کسی که یک زمان شکنجه ام کرده خیلی اسون نبود

موهامو سفت پشت سرم بستم و جلیقه ی سیاه چرمم برداشتم و پیاده شدم

با آرامش پله های ساختمان نیمه کاره رو بالا رفتم 

وقتی به پله های طبقه اخر رسیدم نفسی کشیدم و وارد پشت بوم شدم

فارمر:_مشتاق دیدار معشوق کینه ای

طهورا:_ میدونی ناراحت بودم چرا مردنتو از نزدیک ندیدم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نیشخندی زد و گفت: 

فارمر:_نمیدونم چه گناهی کردم که سزا عاشقیم شده کینه تو، بانوی زیبا

 حتی اینجا هم دست از لاس زنی بر نمیداشت

قدمی به سمتش رفتم 

طهورا:_همین که عاشق شدی بدترین گناهت بوده

همون طور که مسیح گفته بود هیچکی همراهش نبود فقط من و فارمر توی ساختمون بودیم ولی یه جای کار میلنگه

چطور سوگند و مایکی رو تنهایی دزدیده؟! 

طهورا:_مایکی و سوگند کجا هستند؟ 

فارمر:_همون قدر جذاب و خشن، به نظرت نباید من اینجا حکم کنم

غریدم:_ گرگ هیچوقت نمیزاره کسی براش حکم کنه، مایکی و سوگند کجان؟

 قهقه ای زد ودورم چرخید

فارمر:_ فکر کردی من اون دو تا رو میزارم اینجا تا بیای برای نجاتشون

نفسی کشیدم

طهورا:_باهات میام فرانسه بگو اون دو تا رو ول کنند

تفنگشو سمتم گرفت و بی سیمشو بیرون اورد

فارمر:_گروگان ها رو بیارید بالا

با دیدن ده تا بادیگارد نفسی کشیدم تنها کاری که میتونم اینه که تسلیم بشم

طهورا:_کی کمکت کرده؟ 

فارمر:_یکی ناشناس نجاتم داد وکمکم کرد

باند فارمر همشون مردن پس یه دشمن دیگه دارم

بیصدا گاز بیهوشی رو از جلیقه ام برداشتم و سمتش رفتم 

طهورا:_فارمر میدونی من عاشقت بودم و حالا میخواهم شانسه دوباره بهت بدم

داشت نگام میکرد که سرمو سمتش بردم ثابت وایسیده بود و نگام میکرد که گازو کردم تو دهنش و دستشو پیچوندم

تا اومد داد بکشه گاز دهنشو پر کرد و کم کم شل شد

هنوزم مثل قبل احمق و رویا پرداز بود

  • Like 1
لینک به دیدگاه

طهورا:_بد ترین کارت اعتماد به من بود. 

لوله های بیهوشی رو در اوردم و روی زمین دراز کشیدم

پنج تا بادیگارد تو راه اومدن به بالا بودن و پنج تا پایین تک تک نشونه گرفتم و زدمشون با افتادن پنچ تاشون مطمین که شدم از حالت خوابیده خارج شدم و سمت فارمر رفتم. 

به زور فارمر و روی صندلی گذاشتم با دو تا بند بع صندلی بستمش و صندلی رو برعکس کردم. 

کمین کردم و منتظر بادیگاردا شدم

با وارد شدن بادیگاردا نگاشون کردم، همزمان با پنج تاشون نمیتونستم مبارزه کنم گاز دود اور رو برداشتم و درشو باز کردم با پیچیدن گاز توی فضا به سمت دره اصلی رفتم و اجری به سمت پایین پرت کردم 

بادیگارد یک:_اقا خانم فرار کردن

وقتی جوابی نگرفت به فارسی گفت: 

بادیگارد یک:_گندش بزنه به خاطره چاپلوسی ببین دارم به کی اقا میگم 

به سمت راه پله ها اومد تا از دید اون چهار تا خارج شد چوبی تو سرش زدم

تا اومد واکنش نشون بده بیهوش روی زمین افتاد

چهار تا دیگه باقی مونده

دیگه مخفی کار کردن بسه

آروم آروم وارد اتاق شدم

طهورا:_صبح بخیر آقایون

نگاه هر چهار تاشون به سمتم چرخید

طهورا:_ببخشید بد موقع مزاحم شدم اخه دیدم سرتون با دوستام شلوغه

صورت مایکی شدیدا داغون شده بود و چیزی به جز خون دیده نمیشد

با علامت به سمت حمله کردن 

طهورا:_خوب خودتون خواستید

جلیقه مو کناری پرت کردم و سره جام وایسیدم. 

اولین نفر که بهم رسید پامو بلند کردم و نقطه حساسشو هدف گرفتم همین که پام به گردنش خورد چرخیدم و مشتمو توی گردن دومی زدم خوب این از دوتاشون

طهورا:_خوب امروز ورزش نکردم

به سمت سومی دویدم و پرشی زدم همین که روی سرش نشستم خودمو درو گردنش قفل کردم و نقطه ای توی کمرش نشونه گرفتم همین که حس کردم داره لمس میشه(همون حرکتی روی ساشا زد) پریدم پایین

به سمت جلیقه ام رفتم و تفنگمو از توش برداشتم

طهورا:_دیگه حوصله ورزش ندارم پس از تفنگم استفاده میکنم(خلی دخترم این همه مدت تفنگ داشتی ولی میجنگیدی)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

تفنگو سمت اخرین نفر گرفتم. 

بازم شدم گرگ، گرگی که میکشت و رحم نمیکرد. 

وقتی تن بی جون بادیگارد روی زمین افتاد، به سمت مایکی و سوگند رفتم درحالی که دست و پای اون دو تا رو باز میکردم نگاهم به چشم های بازه فارمر افتاد

_نگفتم نزدیکم نشو فارمر!؟ من اون دختر کوچولو نیستم، من گرگم

با اشاره من بچه ها مایکی و سوگند رو بردند. 

تفنگمو اماده کردم و سمتش گرفتم

_حکم اعدامت که اومد ناراحت شدم مردنتو ندیدم، الان میبینم. 

_قشنگه مردن به دست تودلبرم، فقط به ادم های نزدیکت اعتماد نکن

لبخندی زدم و شلیک کردم، با ارامش از پله ها پایین اومدم. 

اولین انتقامم کامل شد مونده بود باقیشون

وقتی به طبقه پایین رسیدم سمته مسیح رفتم

_چطوری رفیق

_به خانوم خطرناک

_خیلی خطرناک، چه خبرا؟ چه عجب اومدی ایران! 

_به خاطر ترس از شماست

_میدونم، بالا رو پاکسازی کن وبعدش بیا ادرسی میگم

باشی زمزمه کرد و سمت افرادش رفت.

سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم، روشنش کردم و راه افتادم سمت عمارت

_شما گروگان گرفته شده بودید و پلیس ها نجاتتون دادند نه بیشتر نه کمتر

با تایید هردوشون لبخندی زدم بیشتر گاز دادم

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اروم با ماشینم مسیر باغ تا عمارت رو میروندم

به محض ایستادن ماشین دره عمارت باز شد و آرمین اومد بیرون

-اوپس،آرمین با خشم اژدها وارد میشود

تا اومدن درک کنند چی میگم، دره سمت مایکی باز شد و مایکی سمت بیرون کشیده شد

سوگند با ترس جیغی زد که با نگاه آرمین خفه شد.

با آرامش از ماشینم پیاده شدم و سمت سوگند رفتم و دستشو گرفتم تا پیاده بشه

-آرمین از روی مایکی بلند شو تا کلاهمون تو هم نرفته

با این حرفم مشتی که سمت صورت مایکی میبرد متوقف کرد و نگاهم کرد

با دیدن صورت سوگند سمتش دوید و بغلش کرد و سمت خونه پا تند کرد.

به سمت مایکی رفتم و دستشو گرفتم و بلندش کردم و به فرانسوی گفتم:

-شرمنده رفیق خودتم از غیرت ما خبر داری.

لبخندی زد که از درد چهرش تو هم رفت 

آرمین

سوگند روی تخت گذاشتم و سمت سوگل برگشتم وغریدم:

-چرا خشکت زده؟بدو

نفسی کشید و سمت سوگند پا تند کرد

بعد ده دقیقه با سرم کاره خودشو تموم کرد و کنار کشید

با ترس پرسیدم:

-چی شد؟

-چیزی نیست فشارش افتاده بود نیم ساعت دیگه به هوش میاد

نفسی کشیدم و سمت پذیرایی راه افتادم تا تکلیفمو با طهورا یکسره کنم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

با خشم وارد پذیرایی شدم به دیدن طهورا که روی مبل نشسته بود و درجواب حرف های آرشاویر کله شو تکون میداد گفتم:

-به طهورا خانوم عزیز، الان باید نگران دوستت باشی نه اینکه اینجا بشینی و با دوستات هر و کر راه بندازی!

-فکر نکن توی فکرش نیستم منتظرم سوگل بیاد پایین بهم خبر بده .

پوزخندی زدم و گفتم :

-معلومه چقدر مهمه،خانم براش مهم نیست که دوسته عزیزش چه بلایی سره سوگند اورده

اروم از جاش بلند شد و سمتم قدم برداشت

روبه روم وایسید و توی چشمام نگاه کرد.

چشماش دیگه گرما نداشت در یک کلام سرد و یخی.انگار دیگه طهورا نبود

-آرمین وقتی میخای درباره من حرف بزنی،مهم نیست چی میگی.ولی وقتی میخای درباره دوستام حرف بزنی حواست باشه چی میگی چون که یهو دیدی دیگه طهورا اروم نیست.

خنده ی بلندی از اعصبانیت کردم و داد زدم:

-تهدید میکنی ؟خانم انگار کور تشریف داری که نمیبینی سوگند به لطف دوسته عزیزت داره میمیره

به سمتم غرید:

-آرمین کاری نکن حرمت دوستیمون رو بشکنم!چه میخای درباره سوگند حرف بزنی ،چه درباره رامین، چه درباره مایکی مراقبت کن که حرفت بی ربط نباشه،بعدم تو کوری نمیبینی مایکی به خاطر سوگند کتک خورده؟!

-یعنی چی؟

-سوگند و مایکی صبح وقتی برای خرید رفته بودند بیرون دزدیده میشن تا ظهر که دوستم زنگ زد بیا اداره برای تحویل این دو تا،مایکی توی گروگان گیری شد بود سپر بلای سوگند تا سوگند کتک نخوره،شیر فهم شدی یا بفهمونم؟

از من فاصله گرفت و راه افتاد سمت دره ورودی شرمنده صداش زدم

-طهورا!

-وسایل خودت و سوگند رو جمع کن به رامین و سوگلم بگو وسایلشون رو جمع کنند.نه تو و نه رامین نمیخام توی عملیات باشید، از اولم کارم اشتباه بود که وارد خانواده شما شدم، برای هر دوتون خونه خریدم اومدم تهران میخام خونه خودتون باشید.

 

 

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
  • Like 1
لینک به دیدگاه

طهورا

وارد حیاط شدم و نفسی کشیدم همون طور سمت تاب گوشه حیاط میرفتم گوشیمو بیرون اوردم

- یعنی درست میبینم؟چه عجب طهورا خانم شماره ما رو گرفته

-کاشکی یکی اینو میگفت که هر روز من زنگش نزنم

-شمشیرو که از رو بستی حاجیه خانوم،یکی زنگ بزنه احوال پرسی کنه نه تو که هر زنگت یا ماموریته یا ماموریت

میون حرفش پریدم و گفتم:

-بزار من زرمو بزنم بعدش شروع کن غرغر کردن 

تا اومد دوباره حرف بزنه، گفتم:

-آرمین و رامین رو از ماموریت حذف کردم،میمونه مهرداد خودت یه کاریش کن من نمیخام خودمو قاتیش کنم

جدی شد و گفت:

-لجبازی و غد ،چیکارت کنم من که اخرش کار خودتو میکنی خودم انجامش میدم ولی طهورا

-ولی چی؟

-میدونی با این کارت چه لطمه ای به خودت و زندگیت میزنی؟

-من خیلی وقته زندگیمو باختم،حداقل با این کارم یک آشغال از روی زمین محو میشه

-کاری نداری طهورا باید برم

-بای

تلفن رو پایین اوردم و به رو به روم زل زدم

چی شد به اینجا رسیدم؟ چی شد از پرنسس بابام تبدیل شدم به یه قاتل ؟

منی که اسمم لرز میندازه توی بدن خیلی ها یه روزی پرنسس شهر رنگی خودم بودم ولی الان چی؟قاتل شهر سیاهم

توی حال و هوای خودم بودم که پتویی روی شونم و کنارم نشست

-چی شده؟

شهاب بود کسی که از برادر به من نزدیک بود و مثل برادر تکیه گاه

-هیچی

-هیچی؟مطمین باشم؟چرا دردتو نمیگی ؟

از تاب پریدم پایین و لبخند زدم

-بلند شو ،بلند شو که خیلی داری حرف میزنی،کجای من دردناکه که بخام بگم

از جاش بلند شد و با هم سمت بچه هایی که کباب درست میکردن رفتیم

 

ویرایش شده توسط زهرا السادات
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

-به آبجی طهورای گل ،یه امروز دست از روتین خسته کننده زندگیت بردار

لبخندی به مزه پرونی های مهرداد زدم

-خیلی دلم میخاد بدونم جلوی طاها هم میگی آبجی یا نه؟

-میگم خوبشم میگم،تازه بغلتم میکنم.حرفیه؟

-نه عزیزم،ولی بدون اینجا خیلی ها هستند که بدتر طاها هستند .کافیه دست از پا خطا کنی.

دستشو اورد بالا و گفت:

-باشه بابا،تسلیم.میخاد منو بکشه.

با این حرفش صدای خنده بچه ها بلند شد.

لبخندی روی لبم اومد ،خوبه دلقک داریم

-چی شده؟

به سمت عقب برگشتم با دیدن ماهورا،پاشا،ساشا و طاها نفسی کشیدم

-هیچی ماهورا،بعضی ها مزه میپرونند 

-نه بحث سره این بود که طاها تو رو بیشتر دوست داره یا طهورا رو

به سمتم مهرداد برگشتم با دیدن نگاهم دهنش رو بست

-معلومه همه خانم من رو دوست دارند، از بس دلبر و دوست داشتنیه.

-پاشا راست میگه ،آبجی ماهورا بهترینه.

طاها و پاشا پشت ماهورا قرار گرفتن و از پشت بغلش کردند،نمیدونم نگاهم چطور بود که طاها قدمی سمتم برداشت

-طهورا!

قدمی عقب برداشتم که مثل همیشه فرار کنم که یه سینه یکی برخورد کردم

-ببخشید دوستان،اگر طهورا برای شما بد یا اِخه برای ما فرشته است.با همتونم اگر با طهورا دشمنی دارید بدونید یک گردان که هیچی،یک ارتش بی شمار که هر کدومشون یه گردان رو حریفه پشتشه.دفعه آخره که میبینم آبجیمو ناراحت میکنم وگرنه قید نون و نمکی که سره سفره طهورا خوردم رو میشکنم و تفنگمو سمتتون نشونه میگیرم

به سمت شهاب برگشتم،با دیدن بچه هایی که مثل شیر زخمی به اون ها نگاه میکنند قطره اشکی توی چشمام نیش زد

شهاب با دیدم اشکم قدمی سمتم برداشت و سفت بغلم کرد،بچه ها با این حرکت مثل سد دورم جمع شدن و بغلم کردند

شهاب با ناراحتی به فرانسوی گفت:

-هیس!نریز این اشکارو برای کسایی که قدرتو نمیدونند؛حرفم بلوف نبود طهورا اگر اون خانواده تو رو نمیخوان به جاش ما،چه من،چه این هایی که دورت هستند و چه باقی دوستات همین آرمین و رامین عاشقتن ما جونمون رو برات میدیم،نبینم ناراحتی؛باشه خواهری؟

سفت بغلش کردم 

-اگر شما ها نبودید من هیچ بودم.مرسی که هستی،مرسی که داداشمی،مرسی که با همه بدی هام پیشمی،مرسی که میدونی کی هستم چی هستم ولی آغوشت برام بازه،مرسی که قضاوت نمیکنی و مرسی که بابامی

سفت بغلم کرد و هیچی نگفت

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

بعد چند دقیقه دستامواز دور خودش باز کردم و من رو دنبال خودش کشید. بی هیچ حرفی دنبالش کشیده میشدم بلند داد زد:

_هیچکس دنبالمون نیاد.

با ابن حرفش بچه ها سره جاشون واسیدن و نگاهمون میکرند .بی توجهبه نگاها اون ها من رو سمت حیاط پشتی کشید با دیدن فضای مخصوص دستشو روی حسگر امنیتی گذاشت و دره زیر زمین را از کرد دستمو گرفت کشید توی راه پله های خونه من رو روی مبل گذاشت و جلوم زانو زد

_طهورا داد بزن گریه کن حرف بزن ولی توی خودت نریز.

_25 سالمه ولی همه کار کردم دزدی قتل پلیس بودن خودکشی ولی هنوزم زندم .12 سالم بود که توی تعمیر گاه کارمیکردم. شهاب من با اینکه فرزند دوم بودم نون اور خونه بودم . نمیدونم طاها یادش نمیاد یا خودشو میزنه به فراموشی که یادش نیست اون توی کوچه ها بازی میکرد و من به جاش توی مغازه کتک می خوردم. شد تا اینکه پام به مواد فروشی محل باز شد سر چندرغاز مجبور به دزدیم کرد . وقتی برای اولین بار رفتم دزدی از شانسم صاحب خونه سر رسید.

لبخندی زدم و ادامه دادم:

_فکر کنم تازه از سر کار برگشته بود چون هنوز لباس فرمش تنش بود با ترس نگاه به تفنگ و قده بلندش میکردم وقتی منو دید دنبالم کرد و گرفتم. وقتی ماسکو برداشت و دید دخترم سره جاش خشک شد از تحیرش استفاده کردم و فرار کردم وقتی به خودش اومد و دوباره منو گرفت اونجا بود که به اخرین ریسمان جنگ زدم و بلند داد زدم(من دختر سرهنگ رادمنشم) دیدم با ناباوری به صورتم نگاه میکنه و وقتی چشمامو دید زد زیر گریه. دیدم یک نفر میتونه بابا باشه دوست باشه خانواده باشه. الانم که اینجام صدقه سره سرهنگه تا به درجه سرهنگی برسم کم زجر  و درد نکشیدم وکم نیش و کنایه نخوردم

  • Like 1
لینک به دیدگاه
16 دقیقه قبل، زهرا السادات گفته است:

بعد چند دقیقه دستامواز دور خودش باز کردم و من رو دنبال خودش کشید. بی هیچ حرفی دنبالش کشیده میشدم بلند داد زد:

_هیچکس دنبالمون نیاد.

با ابن حرفش بچه ها سره جاشون واسیدن و نگاهمون میکرند .بی توجهبه نگاها اون ها من رو سمت حیاط پشتی کشید با دیدن فضای مخصوص دستشو روی حسگر امنیتی گذاشت و دره زیر زمین را از کرد دستمو گرفت کشید توی راه پله های خونه من رو روی مبل گذاشت و جلوم زانو زد

_طهورا داد بزن گریه کن حرف بزن ولی توی خودت نریز.

_25 سالمه ولی همه کار کردم دزدی قتل پلیس بودن خودکشی ولی هنوزم زندم .12 سالم بود که توی تعمیر گاه کارمیکردم. شهاب من با اینکه فرزند دوم بودم نون اور خونه بودم . نمیدونم طاها یادش نمیاد یا خودشو میزنه به فراموشی که یادش نیست اون توی کوچه ها بازی میکرد و من به جاش توی مغازه کتک می خوردم. شد تا اینکه پام به مواد فروشی محل باز شد سر چندرغاز مجبور به دزدیم کرد . وقتی برای اولین بار رفتم دزدی از شانسم صاحب خونه سر رسید.

لبخندی زدم و ادامه دادم:

_فکر کنم تازه از سر کار برگشته بود چون هنوز لباس فرمش تنش بود با ترس نگاه به تفنگ و قده بلندش میکردم وقتی منو دید دنبالم کرد و گرفتم. وقتی ماسکو برداشت و دید دخترم سره جاش خشک شد از تحیرش استفاده کردم و فرار کردم وقتی به خودش اومد و دوباره منو گرفت اونجا بود که به اخرین ریسمان جنگ زدم و بلند داد زدم(من دختر سرهنگ رادمنشم) دیدم با ناباوری به صورتم نگاه میکنه و وقتی چشمامو دید زد زیر گریه. دیدم یک نفر میتونه بابا باشه دوست باشه خانواده باشه. الانم که اینجام صدقه سره سرهنگه تا به درجه سرهنگی برسم کم زجر  و درد نکشیدم وکم نیش و کنایه نخوردم

وای عالی بود ولی دلم میخواد طاها رو خفه کنم

عه عه میاد میگه ابجی ماهورا بهترینه اگگگگگگگگگگگگ

قدر نمی دونند قدررررررررررر

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سکوت کرده بود... کی فکرشو میکرد پشت لبخندم درد باشه؟پشت قهقه هام گریه باشه؟پشت قدرت مند بودنم بی کسی‌باشه؟ هیچکه ..هیچکه درک نمیکنه من رو ...هیچکس

از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم .بعد خوردن یک اب سرد یک لیوانم برای شهاب بردم و کنارش نشستم

_درد اونجاست که من نجانشون دادم از اون پایین شهر... من بهشون قدرت دادم و الان من شدم آدم بده و اونا آدم خوبه..

نیشخندی از مات بودنش کردم ولی این همه سکوت عادی نیست...

_ همه چی درست..همه چی تا یه جایی درسته ولی طهورا چرا تو سراز خارج در اوردی؟چرا انقدرافراد داری؟چرا انقدر پول داری؟چطور از پلیس بودن مولتی ملیاردری؟

سوال هایش منو توی بهت برد.چی میگفتم ؟من باند دارم؟من رییس یک باند مافیام؟هر چقدرم بخام جوابشو بدم سردرگرم تر میشه پس سکوت پیشه کردم

با نشنیدن جوابم سمتم برگشت .شک، بی اعتمادی و خیلی چیزا ها رو میتونستم از توی نگاهش بخونم ولی دهن بستم و رازمو نگفتم‌.از جام بلند شدم و سمت در رفتم همون جور داد زدم

_هر چقدرم بد باشم بازم همون طهورام آق داداش

داداش رو با طعنه گفتم و توجهی به قیافه شرمندش نکردم.من نمیخواستم گرگ درونمو بیدار کنم ولی انگار خیلی ها دوست دارند بیدار بشه تا دوباره همه جا رو خون بگیره تا دوباره خشم گرگ رو ببینند

****

بی توجه به قیافه وا رفته‌همه،همه‌ی پسر ها رو فرستادم خارج..ارمین و رامینم همراه با دکترابه سمت تهران روونه کردم میمونه خانواده محترمه. روی مبل نشستم و به پنج نفر رو به روم نگاه کردم

_ از پنج سال پیش که از خونه‌بیرون شدم یک کلام گفتم(طهورا رو بکشید مگر موقع سختی هاتون) نگفتم؟

ماهورا و طاها سراشون رو انداختن پایین  

_مگه شماها بودید که بدون توجه به اشک‌های نازگل بانو من رو انداختید بیرون؟همین تو بودی طاها خان.همین تو بودی که برای جربزه نداشته خودت و آسایشت من رو انداختی بیرون الان من نه رگ غیرت میخام نه داداش و آبجی بودنت رو!اما تو ماهورا تو نبودی زنگ زدی گفتی نازگل بانو پیره و هزینه نگهداریشو ندارم؟مگه تو پول میدادی؟ پولش که من میدادم..آهان اره کی پارتی کنه خونه رو یا بره خارج کشور؟بنازم فاطمه بانو که جمعتون کرد.به نازم به دوستیش که‌نذاشت شماها توی کوچه باشید به نازم به معرفتش و ادبش که مردتون کرد،آدمتون کرد

بی توجه به چشم های کنجکاو خانواده بزرگ‌مهرداد زدم

_مگه شماها نبودید که گفتید به دردتون نمیخوریم؟ساکت نشید نمخایید به دوماد آیندتون بگید چه حیوون هایی هستید؟

_خودت‌وضعیت مارو میدونستی.چی میخای از این بحث؟

_میخام اینو ثابت کنم من،طهورارادمنش‌هیچ آقا بالاسر و خانواده نمیخام.

سرشون رو با ضرب بالا آوردند

_چی؟

_همین که شنیدید.پنج سال نبودید الانم نباشید

از جاشون بلند شدند و سمت در رفتند.

_آقای بزرگ‌مهر بمونید شما

هر دوشون سمت من برگشتند 

_کدوممون؟

_به نظرت من کاره خصوصی با داماد خانواده رادمنش دارم؟

خودش منظورمو گرفت و سمت در رفت

_بشین. باید برای ماموریت فردا برنامه بریزیم.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

***

با خستگی سرمو از نقشه در میارم و نگاهی به ساشا میندازم.

_ خسته نباشی!

از جام بلند شدم و سمت اتاقم رفتم خودمو روی تخت میندازم و بهگذشته،حال و آینده فکر میکنم بعد از ساعتی فکر کردند با سردرد بلند میشم و سمت باشگاه زیر زمین میرم.

بعد از پوشیدن لباس‌های مخصوصم سمت کیسه بوکسم میرم و شروع میکنم به ضربه زدن با هر مشتی که میزدم تمام زندگیم یادم میومد و نفرتم از خانواده اصلیم بیشتر....

بعد از نیم ساعت ضربه زدن،تلفن‌هایم را بیرون اوردم و تک تک روشنشون کردم اول تلفنی که برای کارهای باند بود رو روشن کردم.

_چه خبرا امیر؟

خوب میدونست فقط باید گزارش بده.

_بچه ها رفتند مرخصی و فقط من و دنیل طبق دستورت توی مرکز موندیم.

_ساعت هشت صبح فردا دمِ محل قرار باش.

_قراره گروه سیاه رو باز زنده کنی؟

_این ماموریت چیزی بالا تر از خودم میخاد،مجبورم گروه سیاه رو زنده کنم.

_میخای چیکار کنی؟چطور میخای جوکر ،دلقک وپیروز رو جمع کنی؟

_اگر اونا غیب شده باشند بازم گرگ ظاهرشون میکنه.نترس حواسم هست.

_باش.

گوشی رو قطع کردم و گوشی دوممو باز کردم شماره جوکر رو گرفتم

_چه عجب!

_مرض..زنگِ هر کی میزنم همینو میگه.

_واقعا تعجبه.طهورا بزرگ،گرگ سیاه زنگش بزنه.نیست؟

_چرا هست.چه خبر از اوضاع باند قاچاق توی کره؟

_وارد باند شدم و منتظر روزه موعود.

_اوکی.

اینبار تلفنو قطع کردم و زنگ پیروز زدم.

_بابا بزار دو روز استراحت کنم.

_غر نزن! کجایی؟

_فردا سره ساعت همونجام نترس.

_نمیترسم.

و این دفعه زنگ دلقک زد

_به به.طهورا خان.

_یه دقیقه مزه نریز!کجایی؟

_فرودگاه به سمت لندن.

_موفق باشی.

و این بارم قطع کردم همه سره موقعیت خودشون بودند

یاده روزایی میوفتم که فقط بانده من همین شش نفر بودند.همین پنج تا رفیق که کمکم کردند تا باندمو گسترش بدم و بشم ابر قدرت.

_میدونستم قرار نیست بی گدار به آب بزنی.

تکونی از حضور ناگهانی ساشا خوردم و به سمتش برگشتم

_باید ممنونم باشی که گذاشتم باهام وارد این ماموریت بشی.

تکیشو از دیوار گرفت و سمتم قدم برداشت

_اوه! این که بله،باید ممنون باشم که اجازه دادی باندتو ببینم تا سر به نیستت کنم.

_اگه قرار بر نبودنِ اول تو میمیری آقا ساشا.جملتم اصلاح میکنم،باید ممنون باشی که گذاشتم وارد این ماموریت بزرگ بشی.

قدمی سمت دره باشگاه برداشتم

_برام سواله که چرا از وجود من توی این خونه اونم تنها باتو نمیترسی؟این از هر جایی بودنته یا اعتماد زیادت به من؟

_گزینه سوم.اعتماد زیاد به خودم.

سمت دره پیست قدم برداشم و وارده گاراژِ موتورهام شدم

استرسی که داشتم باید خالی میشد تا بتونم آخرین ماموریتم رو به خوبی با رفیق های قدیمیم انجام بدم

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

***

از ماشین پیاده شدم و سمت امیر و دنیل رفتم 

_عشقتون اومد

با صدای پیروز به سمتش برگشتم با دیدن بچه های لبخندی زد و دستاشو باز کرد دنیل و امیر به سمتش دویدن و بغلش کردند.صدای بغض آلود دنیل بلند شد 

_کجا بودی بی معرفت؟نمیگی بی تو دق میکنیم.

_بگردم پسر کوچولوم ببخشید الان اومدم

پوکر به صحنه هندی ای که راه انداختن بودن نگاه کردم

_زهر مار پسر کوچولوم،انگار پدر پسرن بمیرید باو

_عا عا طهورا خانوم حسودی نکن دخترم

_زهر مار دخترم به من نگو دخترم که میکشمت

صدای ساشا اومد که غر می‌زد

_دختره مغرور، اخه یکی نیست بهش بگه که بیا وسایلت رو ببر، همه مثل سگ ازش میترسند..

همین که سرشو بالا اورد با دیدن پسرا دهشو بست

_خوب خوب دوستان گرام ایشون امیرساشا بزرگمهر سرهنگ سوم از اطلاعات،اینها هم دوستای من رز سرخ،پیروز و دوست اول

 

-میخواستی اسم اعضا خانواده ام رو هم بگی تا اطلاعاتشون کامل شه

 

لینک به دیدگاه

_مطمین باش اونا اسم تک تک خانواده تو میدونند.

عصبی نگاهم کرد بی توجه به بچه ها گفتم.

_دلم نمیخاد درباره شما چیزی بدونه، با همتونم

یک صدا گفتند .

_چشم.

سوار فراری سیاهم شدم که علامتی به همشون دادم ساشا که سمت ماشینم اومد و اون سه تا سوار موتوراشون شدن.ماشین رو گازی دادم با قرار گرفتن سه نفرشون کنارم با سرعت راه افتادم.

_میریم برای نابودن کردن چندتا جوجه فکلی تا وارد باند شیم.پیروز وسایلت رو اوردی؟

_بله گرگ،الان با این چهره بری مشکلی نداره؟

_قرار نیس من دیده شم.پایه کورس هستید؟

_بزن بریم.

گازی دادم و سرعتمو زیاد کرد اون سه تا هم پشت سرم سرعتشونو زیادتر کردند.

_لوکیشن نمیدی سرکار خانم؟

_کیفش به اینه که لوکیشن نداشته باشید.

صدای غر غر دنیل اومد.

_بعدم توقع دای برنده نشی.

_به من مربوط نیست.

سمت مقصد میرفتم و اون سه تا هم پشتم بودن سره چهار راه آخر موقعیت رو برای همشون فرستادم با دریافت موقعیت سری تکون دادن و پراکنده شدن.مستقیم به راهم ادامه دادم تا جای که به کوچه باریکی رسیدم که ماشین به زور توش جا میشد سریع ترمز دستی کشیدم و ماشین را داخل کوچه هدایت کردم گازی دادم و وسط پیست وایسیدم.با دیدن ماشینم، ماشین های مسابقه ترمز کردن و پیاده شدن همین که راه افتادن سمت ماشینم موتورها پشت ماشینم پدیدار شدن.

_دوست داری بیای پایین ماسک توی داشبورد رو بزن.

ماسک گرگم رو زدم و پیاده شدم با دیدن ماسک های بچه ها نگاشون کردم .تفنگمو از پشتم در اوردم و سمتشون نشونه گرفتم.

_هلو گایز،چطورید؟

_تو دیگه چه خری هستی؟

_نوچ نوچ،فرزندم اندکی ادبم خوب چیزیه.

_بشین بینیم باو.

پوزخندی زدم و تیر  اولو توی پیشونیش خالی کردم.

_خوب نفر بعدی؟

قدمی سمت عقب برداشتند.

_ترس همیشه چیزه خوبیه.سرگروهتون کوش؟

با ترس کناری رفتند و یک بچه هجده ساله اومد جلو.آبنباتی توی دهنشو بیرون اورد و گفت.

_کاری داشتی؟

_یک بچه؟از رییست توقع بیشتری داشتم.

_همین بچه خیلی کارا میتونه بکنه.

صدای پیروز توی گوشم پیچید

_میخای بکشیش؟

بی توجه به پیروز نگاهی بهش انداختم.

_میتونم اینجا رو بسوزونم ولی میخام لطفی کنم برات.

_تا چی باشه.

_میخام وارد باندتون شم نیاز به یک معرف دارم.

_نمیتونم این کارو کنم.

_حرف آخرته؟

_آره.

تفنگمو پر کردم و سمت باک موتور ها نشونه گرفتم با برخورد تیر به باک هاشون بنزین روی زمین جاری شد،بیخیال نگام میکرد با رسیدن بنزین نزدیک پام فندکمو بیرون اوردم و روشنش کردم ماشین سوارا با دیدن این حرکت فرار کردن ولی اون پسر همونجور نگام میکرد.

_حالا معلوم شد چرا تو انتخاب شدی.

_چون میدونم یک زن نمیتونه این کارو کنه.

_زن‌هاهمیشه خطر ناک ترین کار ها رو میتونند کنند.

فندک رو انداختم پایین،آتش به سرعت همه جا رو فرا گرفت.

_میخواستم نجاتت بدم ولی درگیری با گرگ عاقبت نداره.

_باشه قبوله معرفت میشم.

-دیگه دیره با پیدا کردن جنازه ات میتونم وارد باند شم.

_اونا به خونت تشنه میشن.

_تو زیاد مهم نیستی.

_اگر بگم نوه رییس بزرگم چی؟

به سمتش برگشتم با دیدن نگاهش سمت موتور پیروز راه افتادم و سوارش شدم گازی دادم و سمت اون پسر راه افتادم از بین شعله های آتیش گذشتم و سوارش کردم.

_وای به حالت دروغ گفته باشی .اینو بدون گرگ پیدات میکنه و کاری میکنه که خودت بگی بکشمت.

خند ای کرد و پیاده شد.

_طلبت گرگ خان.

 

 

لینک به دیدگاه

از ماشین پیاده شد و سمت موتور سیاهی رفت.

_چی معرفیت کنم؟

_گرگ.

موتور رو روشن کرد و چشمگی بهم زد،دقایق بعد فقط جای خالی اون بچه بهم چشمک میزد.لبخندی زدم و سمت ماشینم رفتم.

_بریم خونه که تحت کنترلیم.

سراشونو تکون دادن و موتور هاشنو روشن کردند. سمت خونه راه افتادم ولی از طرفی توی فکر گذشته بودم به اون جمله ماهورا که میگفت:(ما مگه از خون خودش نیستیم؟خون رضا رنگی تره؟)پوزخندی زدم و گاز رو بیشتر فشار دادم با دیدن دوراهی ترمز دستی کشیدم و سمت کوه رفتم.جایی که پیداش کرده بودم برای موقع بغض هام،تنهاییم،خورد شدنم..

با رسیدن به موقعیت جی پی اس رو قطع کردم و پیاده شدم.سمت دره رفتم و روی لبه نشستم پاهامو آوزیزون کردم و دستامو تکیه گاه بدنم کردم چشمامو بستم وگذاشتم اشکام بریزند،الان هیچی مهم نبود،نه ساشا،نه نگاهش،نه فکرش و حتی نه نگرانی بچه ها.

فقط اشک بود که میریخت زیر لب گفتم.

_خون رضا رنگین تره؟آره رنگین تره،ما هایی که طرد شده خانواده ایم چه به دبدبه راد ها،ماهایی که رسما حکم بچه های ناپاک داریم چه به راد ها 

داد زدم.

_اوس کریم منو میبینی؟اگر میبینی ،مشتی حداقل بگوکی این زندگی تموم میشه.بگو کی قراره خلاص شم تا همه راحت شن،راستی مشتی وقتی داشتی تقدیرمو مینوشتی میخواستی ببینی یه آدم چقدر تحمل داره؟نداره،به خودت قسم نداره دیگه تحمل،من حتی مرد هم نیستم که مجبور باشم به تحمل درد،من زنم،من باید پی ناز داشتن باشم،باید پی همدم باشم،ولی حالا چی؟هر بار یک مصیبت جدید،گفتی از خانواده ات جدا شو گفتم چشم،گفتی تحمل کن ،درد بکش گفتم چشم ولی بیا دیگه تمومش کن. بیا بزار آخرین دردم باشه.بزار این دفعه تموم شه.کفره میدونم کفره ولی من متنفرم از همه، از خودم،از زندگی،از یتیم بودن، از تحمل بیا قول بدیم آخریش باشه.

نفسی کشیدم و منتظر آروم شدنم شدم بعد مدتی سایه ای روم افتاد.

_بلند شو.

نه حرفی نه چیزی فقط یک دستور.از جام بلند شدم و سمت ماشین رفتم بطری آب از صندوق برداشتم و سمت دره رفتم دستام رو خیس کردم رو ریختم روی صورتم کنارم وایسید و گفت.

_نظرت چیه بندازمت پایین.راحت میشی ها.

_اگر بندازیم پایین ممنونت میشم ولی به یکی،یک قولی دادم که باید عملی شه.

لینک به دیدگاه

***

با خنده وارد خونه شدم و درو بستم

_بر وبچ بیایید براتون به به اوردم

دنیل از اتاق اومد بیرون و پیتزا ها رو از دستم گرفت

_جوون مامان کجا بودی بچت گرسنش بود.

_خفه بمیر دنیل،خوبه ازت کوچک‌ترم.

صدای اوو گفتن بچه ها بلند شد.امیر داد زد.

_امیر بدو بیا که معجزه سال اتفاق افتاد.

امیر حسین(پیروز)از توی اتاق اومد بیرون و نگاهم کرد.

_اذیتش نکنید با اینکه ازتون کوچکتره مامان همتونه.

لبخندی از حرفش زدم و سمت مبل رفتم .با نشستنم دنیلم پیتزاها رو روی میز گذاشت و یکیشو باز کرد

-اه این که گوشته.

بعدی رو باز کرد 

_اومم عشقه قدیمیم،پیتزای قارچ نازنینم.

پیتزا پپرونی رو برداشتم و نگاهی به امیرا انداختم.

_بنشینید زهر توش نیس،نمکم نداره.

_کو ساشا؟

_فرستادمش خونه بی‌بی.

نگاهی بهم انداختند و پیتزاهاشونو باز کردند. بعد تموم شدن پیتزام کنار کشیدم و نگاشون کردم وقتی غذاشون تموم شد نگام کردند

_خوب رییس نقشه چیه؟

_اول که دنیل بلند میشه اینا رو جمع میکنه،دقیقا بیست دقیقه دیگه ساشا اینجاست امیر حسین من و اون رو گریم میکنه و از فردا میریم برای باند.

امیر حسین متفکر گفت.

_تنها با اون پسره؟

_آره،تنها با اون پسره.

_ما نقش چیو داریم؟

_گروه پشتیبان.

اعتراض امیر بلند شد

_نقشه این نبود طهورا.

_امیر من نمیتونم ایندفعه شما رو ببرم.پیروز زن و بچه داره،تو و دنیلم برام مهمید.

_خوب وقتی ریسکشو فبول کردیم یعنی هستیم.بهونه الکی نتراش.

_نه شما از دین اومدید اینجا وگرنه اصلا ریسکشو قبول نکردید.بهونه ام نیست آخرین ماموریته دوست دارم تنها باشم.

لبخنده ملایمی زدم ولی با حرف دنیل لبخندم خشک شد

_دو راه داره یا میدونی ته این ماموریت چیه که نمیخای ما باشیم یا یا...

امیر حسین ادامه شو گفت.

_یا از پسره خوشت میاد و میخایی ما نباشیم.

بلند شدم و گفتم.

_دو راه داره،یا منو نمیشناسید یا نمیخایید توی این ماموریت باشید.

با صدای در نگاهی به ساعت کردم.

دقیقا سره ساعت.

 

ویرایش شده توسط کوثر السادات
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

ساشا

زیره دست پیروز نشسته بودم و داشتم فکر میکردم.این‌که ته این ماموریت چی بشه معلوم بود.یا ما میمردیم یا اونا نابود میشدند ولی چرا طهورا پلیس‌ها رو گذاشت کنار و گروه خودش رو آورد روی کار؟چیزی که غیرممکن بود مگر به یک دلیل.

با تکون خوردن شونه ام توسط پیروز از جام بلند شدم و بلاخره خودمو توی آیینه دیدم.دیگه آن پسر موخرمایی با چشما‌های عسلی روشن دیده نمیشد،الان یک پسر چشم آبی با موهای سیاه دیده میشد که خیلی عجیب واژه امیر رو توی ذهنم روشن میکرد.دره اتاق باز شد و گل رز کلشو کشید داخل.

_طهورا میگه بیایید توی پذیرایی.

پیروز سرشو تکون داد و سمت پذیرایی حرکت کرد.خشک بودن هر سه شون از دور دست ها معلوم بود ولی انعطافشون کناره طهورا نشون میدادچقدر براشون مهمه،نه تنها این ها بلکه تمام دوستای طهورا هر کس میدیشون معلوم بود چقدر خشک و سردن ولی کناره این دختر همه انعطاف داشتند و هر کس یه رفتار مشخص شده.طهورا هم جوری رفتار نمیکرد که حسودیه کسی رو انگشت کنه بلکه همزمان جوری با همشون رفتار میکرد که نشون بده همه براش عزیزن.با صدای داد رز سرخ سمته پذیرایی رفتم.

-بابا امیر میگم من اول مخش رو زدم چرا باور نمیکنی؟

صدای دوست اول بلند شد.

_چون غیر ممکن بوده اون زمان طهورا بهت اعتماد کنه چه اینکه تو مخش رو بزنی.

_ای خدا میگم من اول مخش رو زدم.بگو چطور؟

_چطور؟

_رفتم کوه دیدم این حاج خانومه نشسته سره پرتگاه حرکات رزمی میره،نمیدونی هزارتا پسر اون پایین وایسیده بودن و تیکه مینداختن بهش ولی اینم مثل همیشه هندفون گذاشته بود و اهمیتی نمیداد منم فردین بازیم گل کرده بود پس به بادیگاردام گفتم همه رو دور کنند.بعدش که طهورا کارش تموم شد اومد پایین و از کنارم رد شد.خوب من مخشو زدم دیگه؟

صدای خنده ی پیروز و دوست اول بلند شد.جوری میخندیدن که انگار جوک سال رو بهشون گفتند.بعد مدتی که خنده شون تموم شد صدای پیروز بلند شد.

_خوب میدونی طهورا دنبال جلب توجه هست توی ماموریت ها،اگرم تو اون کارو نمیکردی خودش پسره رو میزد تا توجه همه روش باشه.بعدم اون یک نقشه بود که توجه تو جلب شه که خودت خود به خود پا دادی.

خنده ی دوبارشون بلند شد ولی اینبار از قیافه رز سرخ که مات مونده بود.

_طهوراا یعنی چی؟منو دست انداخته بودی؟شت.

بلاخره طهورا بلند شد.

_خوب چیکارت میکردم باید یه جور وارد باندتون میشدم و کی بهتر تو یه کبریت بی خطر احساسی.

چشمکی زمینه حرفش کرد که باعث شد رز سرخ از جاش بلند شه و بره بیرون تا بچه ها خواستند دنبالش برن طهورا بلند شد و دنبالش رفت.

طهورا

وارد آلاچیق شدم و کنارش نشستم.

_چی شده رز سرخم؟نبینم ناراحت بشی از دسته این خانوم خطاکار.

_ناراحت نیستم ولی هر موقع بهش فکر میکنم میترسم که الانم نقشه باشه.

سرشو روی پام گذاشتم و نگاشو کشیدم سمته چشمام یکی آروم کشیدم توی گوشش.

_کی دیدی مادرا نقشه بریزن برای بچه هاشون؟

یکی دیگه کشیدم توی اون طرف گوشش.

_کی دیدی افرادی که براشون نقشه کشیدم رو بیارم وارده باندم کنم؟

یکی دیگه کشیدم.

_از کی انقدر بی اعتمادی نسبت به من؟

اشکاش آروم روی گونه اش سر میخوردند و مظلوم تر از همیشه میکردنش.

_ببخشید نباید این فکرا رو میکردم ولی خودتو بزار جای من.

با دستام اروم گونه شو نوازش کردم و اشکاشو پاک کردم.

 

لینک به دیدگاه

_وقتی اوردمت ایران یک پسر هفده ساله نحیف جثه بودی که عجیب مثل بچه ها رفتار میکردی،همش اذیت میکردی و دنبال من بودی جوری که مجبورم کردی پا به پات شیطونی کنم و بشم طهورایی که سال ها مخفی کردم.ولی خودت یادته اولین بار سره چی بهت تو گوشی زدم؟رفته بودی بالای کوه و میخواستی خودتو بندازی پایین تا جلب توجه کنی.وقتی اوردنت پیشه من انقدر نگرانت بودم که اول کشیدم توی گوشت و دعوات کردم و بعدش بغلت کردم و چک کردم خوبی یا نه.از اونروز بود که شدم مادرت و مجبورت کردم تا بشی این دنیل.دنیل من هنوزم همون دختر بچه ای ام که اونروز بهت تو گوشی زد ولی قلبه خودم تیر کشید که چرا زدمت و مثل مادرا شدم برات.اگر نقشه بود هیچوقت نمیذاشتم انقدر پیشرفت کنی.هر دفعه ماموریت هات آتیش میسوزوندی کارت نداشتم ولی اگر بی‌اعتمادی بد میزنمت.

خنده ای کرد و کلشو کشید روی شکمم.

_ببخشید.

چیزی نگفتم نوازشش کردم تا بخوابه این فکرا مدتی مثل خوره به جونش افتاده بودند و الان خوابه بعد اطمینان میخواست.

***

با خونسردی وارد انبار شدم و سمته صندلی رفتم.

_بدم میاد از تشریفات به ظاهر مهمتون.

مردایی که پشته میز نشسته بودن با این حرفم سرشونو بالا آوردن و به من ساشا نگاهی انداختند و بازم سرشونو پایین انداختند.

_انگار خیلی مطمئنی که میتونی وارد باند شی.

_مطمئن؟من الانم عضوی از باندم.

بلاخره اونی که اصله کاری بود سرشو اورد بالا و نگام کرد.

_اعتماد به نفسه کاذب هیچ وقت خوب نبوده.هیچوقت.

_من هیچوقت بی دلیل حرف نمیزنم. هیچوقت.

عصبی نگاهی بهم کرد و هیچی نگفتو هیچی نگفت‌بلاخره یکیشون دهن باز کرد و گفت.

_خوب سرکار خانم ما نمیتونیم شما رو وارد باند کنیم پس خوشحالمون کن با یک خدافظی.

تا ساشا دهنشو باز کرد بلند شدم و سمته در رفتم و و ساشا مجبورا دنبالم راه افتاد.با حس حمله به سمتم جهشی زدم و روی شونه ساشا خودمو پرت کردم ،از روی شونه اش معلقی زدم و داد زدم.
_دارند حمله میکند،وقتشه.

گنگ نگام کردند با درک جملمم صدهشتادی زد و جاخالی داد از حمله  نفره عقبیمون.به سمته عقب برگشتم با دیدن حدود ده نفر سوتی زدم و گارد رفتم.

_امروز از دنده راستم بیدار شدما.

_همیشه همینو میگی ولی کل روز پاچه میگیری.

لگدی به شکم یکیشون زدم و دستمو روی شونه ساشا گذاشتم و جوابشو دادم.

_خوبه پاچه تو رو نمیگیرم.

_همین مونده پاچه منو بگیری.

خودمو از روی شونش سمته فرد جلوییش پرت کردم و با پام لگدی به کتفش زدم. به سمته عقب برگشتم  با دیدن ساشای درگیر مبارزه با یکی به سمته فرد مقابلش پریدم و ضربه ای به پشت گردنش زدم و بیهوشش کردم.

_سه هیچ به نفع من.

چشمکی بهش زدم و سمته  دونفر بدی حمله کردم سریع لگدی به زانو یکیشون زدم و از روی شونش لگدی سمته شکم اون یکی روونه کردم همین که روی زمین زانو زد کله هاشونو بهم کوبیدم و با یک ضربه بیهوش‌شون کردم.

_پنج تا.

_سه تا.

 همون جوریکی دیگه زد و گفت.

_ببخشید چهارتا.

دوتامون بهم نگاه کردیم و سمته نفر آخر حمله کردیم بیچاره با دیدن نگاه ما دو تا گریخت سوتی زدم  و خودمو بهش رسوندم از روی شونش گرفتمش و پرتش کردم عقب با پرت شدنش چپ نگاه عصبی به هم دیگه انداختیم و خیز بردیم سمتش خودش زانو زد و سرشو انداخت پایین.

_ رحم کنید تروخدا.

وایسیدیم بالای سرش و بیخیال بهم نگاه کردیم.

_قبول کن باختی.

_عمرا من باخت نمیدم.

حرصی نگاهی بهش کردم و دستمو سمته گردن مرده بردم همزمان دسته اون اومد سمته گردن مرده تا بیهوشش کنه که دستامون بهم برخورد .عصبی از این کارش حمله کردم سمتش،با دیدن حمله ام گارد دفاعی گرفت و من رو دفع کرد

(این قسمت:وقتی میتونند مثل دو تا بچه وسط ماموریت لج کنند.)

 

لینک به دیدگاه

چندتا ضربه دیگه زدم که با حرص دفعشون کرد و زیره لب غرید.

_اومدیم اونا بزنیم یا همو؟

پام رو سمته گردنش نشونه رفتم و لب زدم.

-اومدیم اونا رو مجبور کنیم ما رو انتخاب کنند.

پام رو گرفت و داد زد.

_باختی.

فشاری به پام اوردم و خودمو روی دستاش بلند کردم.چرخی زدم و روی کمرش خودم رو آویزون کردم مثل اون حرکت دراز و نشست برعکس.

_بُردم.

_تسلیم.

از کمرش با کمک خودش اومدم پایین خودمو راست و ریس کردم و سمته در قدم برداشتیم که با صدای دست سر جامون وایسیدم.

_براووو.تا حالا انقدر هماهنگی و قدرت ندیده بودم.قبولید،قبولید.

به سمتش برگشتم و نگاهی بهش انداختم یه جوون سی و پنج ساله ای که با چشم های درخشانش نگام میکرد.

_همین الان ردم کردند.پس جام اینجا نیست.ولی به جناب رییس بگید گرگ اومد ولی ردش کردیم.

با بهت نگام کرد ولی اجازه حرف زدن بهش ندادم خیلی از جامون دور نشده بودیم که در با صدای بدی باز شد و چند موتوری وارد انبار شدند،چرخی زدند و واسیدند.

_حال کردید؟خودم تحت تاثیر جذابیت حرکتم شدم.

نگاهی بهش انداختم با دیدن اون پسره دیروزی سمته در راه افتادم.

_امیر منتظرم بیای.

ساشا نگاهی بهم انداخت و راه افتاد که یهو یکی مثل میمون پرید روی کمر.

_گرگگ جونم،کجا میری؟منو تهنا بزاری اینا منو میخورند.تلوخدا نرو.

از کمرم انداختمش پایین وراه افتادم سمته موتورم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ساشا اومد کنارم و گام به گام با من قدم میزد.

_فکر میکردم باید درخواستشون رو قبول کنیم.

_اگر درخواستتشون رو قبول میکردیم میشدیم دو تا حمال ولی با کاری که میکنم قطعا وارد عمارت اصلی میشیم.

حرفم تموم نشده بود که اون پسره باز پرید روی کولم و جیغی توی گوشمم کشید.

_جیغغ نرو گرگی،نرو.

این نوه ارسلان راده؟یک تنه ریده توی ابهت رادها.

_بیا پایین از کولم و تا اونها ازم معذرت نخواهند قرار نیست برگردم.

از کمرم اومد پایین و چشم غره ای به اون مرد انداخت،مرده با حرص سمته م اومد و سرش رو پایین انداخت.

_معذرت خانوم گرگ.ببخشید.

_خب نمیبخشم.بای دوستان.

سواره موتورم شدم و کلاه رو سمته ساشا انداختم،که اون پسره کلاه رو گرفت و پشتم نشست.

_موتورم خرابه با گرگی جونم میرم.هوی پسره موتورمو بیار.

ساشا حرصی نگاهی بهم انداخت و با دیدن چشمام سمته موتور این پسره رفت.گازی دادم و تند شروع به حرکت کردم اهمیتی به کارای پسره پشتم نمیدادم و فقط حرصمو روی موتور خالی میکردم و سرعتشو هی زیادتر میکردم وقتی به سرعت نزدیک چهارصد رسیدم یهو صداش در اومد.

_جونم سرعت.میخام بلند شم حواست باشه.

بلند شد و سرمو گرفت تا تعادلش بهم نخوره.

_نظرت با تک چرخ چیه؟

ترسیده نگام کرد و سریع نشست.

_نه گرگی جونم میترسم.

سرعت رو کمی پایین اوردم و یهو سره موتورو دادم بالا.

_بهتره برای نیوفتنت بلند شی و کمرمو بگیری.

سرعت رو زیاد کردم و توجه ای به چشم‌های ترسیده پسره ندادم،من آدم توجه به افراد ممنوعه نبودم

_باشه باشه میبرمت عمارت اصلی تروخدا بیا پایین.

_گوش وایسیدن خوب نیست بیبی.

سره موتورو میارم پایین و سرعتشو کم میکنم.

_آدرس؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

***

جلوی یک عمارت وایسیدم و از موتورم پایین اومدم.

_خوش گذشت،بپر پایین.

اومد پایین و چشم غره ای بهم رفت و زنگ درو زد. صدای ساشا اومد.

_بهتره چشماتو برای گرگ کج نکنی چون قولت نمیدم چشماتو در نیارم.

به سمتش برگشتم و لبخندی بهش زدم.

_سلام امیر جونم.

دستمو دوره بازوش حلقه کردم.

_ایش چندشا.اسمِ من فریاده و صاحب عمارت و شما؟

_من امیر هستم و ایشون نامزد من گرگ.

 شونه به شونه هم پشته فریاد راه افتادیم.یه جای کار ملنگید،اونم خیلی واضح  میلنگید.وارده عمارت شدیم و خنده ای از تجملات داخلش کردم.مثل همیشه رادِ بزرگ سنگ تموم گذاشته بود تا ثابت کنه اون ارسلان رادِ.

_روشااا.روشا بیا این ها رو ببر اتاق مخصوص مهمون های ویژه ام.

توقع جمیله خانم یا سکینه خانوم داشتم، ولی با شنیدن روشا و دیدن یک دختره جوون بیست ساله ریختم(تصورات بچم از رمان ها ریخت)

راهنماییمون کرد سمته اتاق های طبقه بالا و چیزی نگفت.وارد اتاق بزرگی شدم و خودمو روی تخت پرت کردم.

_من که عجیب خستم،بخوابیم؟

_من با تو مبارزه کردم.تو خسته ای؟

_آره بیا بخوابیم.

خودش‌رو روی تخت پرت کرد و چشماشو بست

 

 

ویرایش شده توسط کوثر السادات
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

با سلام و صد درود نسبت به تمام خواننده های گرامی. 

بابت نبودنم معذرت میخوام و اما کلام آخر. 

این رمان یکی از اولین رمان هام بود با این رمان قلمم رو میسنجم و الان به عنوان یه خواننده میگم اصلا قلمشو دوست ندارم فکر کنم این تایپینگ رو ببندم و از تابستون دوباره همین رمان رو پارت گذاری کنم.. 

ممنون میشم بعدا هم این رمان رو دنبال کنید. 

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...