رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان آخرین الهه جلد دوم| آرام راد کاربر انجمن رمان های عاشقانه


Aram jon

ارسال های توصیه شده

اول از همه سلام، خوش حالم که دوباره شروع به نوشتن می کنم.

این جلد دوم رمان قبلیم، ترانسیلوانیا هست، امیدوارم بتونم این یکی رو خیلی بهتر از اون بنویسم.

این رمان رو یه بار تا نصفه پیش بردم ولی به خاطر مشکلاتی نشد کامل بشه، ایده ای که واسه این بار دارم به کل با قبلی فرق داره، شروع و روندش هم فرق داره! امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.

نام رمان: آخرین الهه

نام نویسنده: آرام راد

ژانر: تخیلی عاشقانه ماجراجویی

خلاصه: سال ها گذشته از گم شدن ۸ الهه برتر دنیای جادویی، الان تنها الهه و مسئول میلیون ها آدم الهه ای هست که تو هشت ماهگی یه دفعه بزرگ شد!

ولی دیگه وقتشه الهه ها کم کم پیداشون بشه، دوباره یکی بشن و جلوی اهریمنی که چشم طمع دوخته به منابع و قدرت های دنیای جادویی رو بگیرن!

مقدمه: 

هر چقدر هم که گذشته‌تان آلوده بوده باشد، آینده‌تان هنوز حتی یک لکه هم ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید.
به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم‌اندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.
یکی از بهترین راه‌ها برای گذشتن از
مشکلات گذشته این است….
که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید
که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود!

 

پارت اول

کارت بانکی اش را به فروشنده داد و نایلون خرید هایش را از روی پیشخوان برداشت، نگاه بی حوصله اش به دست فروشنده بود.

 

فروشنده با لبخند مصنوعی پرسید: رمزتون؟

 

نفس کلافه ای کشید و ابرو هایش اندکی نزدیک هم شدن: سیزده سیزده!

 

مرد رمز را زد، فیش خرید را همراه با کارت به سمت او دراز کرد، قبل این که بتواند حرفی بزند دخترک کارت را گرفت و به سرعت از مغازه خارج شد‌‌.

 

آستین های مانتوی جلو باز صورتی اش را تا آرنج بالا زد و شیر کاکائویی که خریده بود از نایلون در آورد، نی را از غلاف خارج و داخل شیر کاکائو فرو برد، همزمان شروع به خوردن آن مایع خوشمزه و راه رفتن کرد.

بی حوصله و کلافه بود، مثل هر روز زندگی بی رنگ و هیجانش! خسته بود از بودن در بین این آدم ها که تنها دغدغه زندگی‌شان پول بود، پول بیشتر و بیشتر!

 

دوست نداشت آن جا و بین آن ها زندگی کند، می خواست آزاد باشد، به دل خطر برود و از هر لحظه زندگی اش لذت ببرد، اما دلیل های زیادی بود که مانع بودند، مانند افراد محدود نزدیکش!

پاکت شیر کاکائوی خالی را با بی خیالی روی زمین پرت کرد و لگدی به آن زد، قدم هایش را سرعت بخشید، نمی خواست سرزنش بشنود برای کار های عادی که حق انجامشان را نداشت.

 

چند قدم دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید: هی، خانم!

 

ایستاد، با او بود؟ 

فقط یک راه برای دانستن جوابش وجود داشت.

 

روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهی به آن دختر جوان کرد، چشم های درشت مشکی رنگش قفل او بود، به جواب سوالش رسید!

 

ابروی راستش را بالا داد: بله؟

 

دختر به پاکت له شده اش اشاره کرد: آشغالتون از دستتون افتاد، خیابون رو کثیف نکنین لطفاً! سطل آشغال چند قدم بیشتر ازتون فاصله نداره.

 

لبخند پر تمسخری گوشه ی لبش نقش بست: آره می دونم، ولی خودم انداختمش رو زمین، کسایی هستن واسه برداشتن همین پول می گیرن، یه کاری کردم پولشون حلال باشه!

 

دختر عصبی شد: نگران حلال بودن پولشون نباش، با نبود این پاکت حروم نیست پول، برش دار و سطل آشغال پشت سرت بنداز!

 

لحن دستوری دخترک به مزاجش خوش نیامد، او که بود که با این لحن امر می کرد؟ 

خم شود و آن پاکت را بردارد؟ در خواب هم چنین چیزی نمی دید!

 

پوزخندی زد و بی حرف پشت به آن دختر دوباره راه افتاد، کسی که نگران رفتگر ها بود خودش کمک کنه، به اون چه!

به صدا زدن های دختر ذره ای توجه نشان نداد، همان چند دقیقه ای که به شنیدن حرف های مزخرفش ایستاده بود برای اتلاف وقت امروزش کافی بود!

 

مقابل در خانه چند لحظه ای مکث کرد، می توانست مادر بزرگش را تصور کند که نگران و پریشان داخل خانه قدم می زد، پدر بزرگش مشغول آرام کردن او بود و آقا جون درحالی که روی مبل با شکوه خود نشسته بود، با اخم از پنجره های بزرگ خانه به در حیاط می نگریست.

دکمه ی آیفون را زد، حتی قبل این که آهنگ خوش آوای آیفون قطع شود در باز شد، مثل همیشه نقاب خونسردی و بی خیالی به چهره ی سرد خودش زد و وارد حیاط پر از درخت شد.

 

حیاط خانه را دوست داشت، چندان بزرگ نبود ولی همه جا پر بود از باغچه و درخت، وقتی بچه بود زمان زیادش رو تو همین حیاط و بین درخت ها گذرونده بود.

 

در اصلی خانه باز و مادر بزرگش با نگرانی، بدون پوشیدن دمپایی به سمتش رفت: کجا بودی تو؟ نمیگی من صد بار جون میدم تا برگردی و هر بار این رفتارت رو تکرار می کنی؟

 

لبخند آرام و بی حسی زد: شما هم واست تکراری نمیشه کار هام ننه جون!

 

این بار آن قدر حالش بد بود که به ننه گفتنش هم اخم نکرد، با نگاه سر تا پایش را واریز کرد تا از سالم بودنش اطمینان داشته باشد.

 

با لبخندی که بزرگ تر شده بود چرخی زد: مطمعن باش یه پارچه ام! فقط رفتم سر کوچه شیر کاکائو با بستنی بگیرم.

 

نفس آسوده ای که کشید کمی دلش را آزرد، چرا کمی، فقط کمی نمی توانست از تخص بودنش بگذرد تا با هر یاغی گری هاش قلب این زن رو تا سکته نبره؟

 

بازو های مادر بزرگش را گرفت و با مهربانی کم یابی گفت: آروم باش دورت بگردم، می بینی که سالمم، آقا جون غر نزد سرت نگران نباش این آتیش پاره چیزیش نمیشه؟

 

آهی کشید و قدمی فاصله گرفت: مگه میشه نزده باشه؟ اون خودش از من نگران تره، هر دفعه پات رو از این در می ذاری بیرون هر سه تامون پر پر می زنیم تا برگردی، بعد خودت بی خیالی!

 

خنده ی شیطنت آمیزی کرد و جلو تر از او سمت خانه رفت: الکی نگران می شین واقعاً قرار نیست اتفاقی بیوفته، حتی اگر هم چیزی بشه می تونم از خودم مراقبت کنم.

 

مشغول در آوردن‌ کتانی های مشکی اش بود که به سمتش رفت و با طعنه گفت: آره می دونم چقدر می تونی مراقب خودت باشی بچه!

 

اخمی بر روی صورتش نشست، نمی خواست بحث را ادامه دهد اما نمی شد، متنفر بود از ضعیف بودن و به هیچ کس اجازه نمی داد اون رو این گونه کوچک کنه!

_ دلی خانم می خوای ثابت کنم؟

 

صدای جدی و خشک آقا جان مانع از جواب دادن دلبر شد: لازم نیست چیزی رو ثابت کنی دختر! مخصوصاً به ما، فقط بشین توی خونه و این قدر این زن رو نصف جون نکن.

 

خانه ی یک طبقه و جمع و جوری داشتن، وقتی از در وارد می شدی مقابلت آشپزخونه ی اپن دار بود، مبلمان اِل شکل وسط خانه و تلوزیون روبه روی مبل ها و چسبیده به دیوار، کنار آشپزخونه راهرو بود که سه تا اتاق داخلش قرار داشت.

سمت چپ در ورودی میز و صندلی وجود داشت، آقا جون تک مبل با شکوه و مشکی رنگش رو تو همون قسمت گذاشته بود.

مثل همیشه اونجا بود، نگاه نافذ و بدون حسش دوخته شده بود به دخترک، تنها نگاهی که باعث می شد کمی خودش رو جمع و جور کنه!

خبری از بابا بزرگ نبود، حدس زد تو اتاق با پدر صحبت می کنه.

 

سلام آهسته ای به آقا جون گفت و به سمت راهرو رفت، خسته بود از این‌کنترل شدن ها، اون یه دختر جوون بود و حق این رو داشت راحت بره بیرون و خوش بگذرونه، نه این که برای سر کوچه رفتن مواخذه بشه و سردی ببینه!

 

صدای حرف زدن نامفهوم پدر بزرگ رو از اتاق شنید ولی بی توجه بهش وارد اتاق خودش شد.

لباس هاش رو با نهایت شلختگی عوض و هر کدوم رو طرفی پرت کرد، تی شرت و شلوار راحتی پوشید و خودش رو روی تخت انداخت، خیره به سقف آبی بود ولی فکرش همه جا می گشت.

 

همیشه خودش رو نفرین و لعنت می کرد، اگه اون روز تونسته بود مقابل خواهر بزرگ ترش برنده بشه هیچ وقت لازم نمی شد ۱۷ سال از عمرش رو با پدر و مادر بزرگ و آقا جون، دور از خانواده اش و زندگی عادیش بگذرونه.

البته اون ها هم مقصر نبودن، فقط می خواستن ازش محافظت کنن ولی این راهش نبود، ترجیح می داد تو دل خطر یاد بگیره چطوری باهاش مقابله کنه، با کیلومتر ها و دنیا ها دوری از خطری که تهدیدش می کرد چطوری قرار بود راه زندگی رو بفهمه؟

 

تقه ای به در خورد، اصلاً دلش نمی خواست فعلاً با کسی رو به رو بشه و حرف بزنه، برای همین غلتی زد و پشت به در دراز کشید، ترجیح می داد وانمود کنه خوابه تا ولش کنن.

 

در باز نشد، مطمعن بود بدون اجازه اش وارد نمیشن، در عوض صدای آروم دلبر رو شنید: عمر من، بیا ناهار بخور، صبحونه هم درست نخوردی.

 

جوابی نداد، گرسنه نبود، شیر کاکائو تا حدی دلش رو پر کرده بود.

آهی کشید و لحظه ای فکر‌کرد الان مادرش در چه حال است؟ فرصتی پیدا می کنه تا به اون فکر کنه؟

صدایی از مادر بزرگش نشنید، آن قدر به اتفاقات گذشته و احتمالات آینده فکر کرد که کم کم به خواب عمیقی فرو رفت.

ویرایش شده توسط Aram jon
  • Like 4
لینک به دیدگاه

درود نويسنده‌ي گرامي.

 

رمان شما مورد تاييد تيم نظارت قرار گرفت.

 

هرگونه (صحنه_توهين به مليت ها_توهين به گروه‌هاي مختلف مثل گروه‌هاي شغلي يا..._مسائل سياسي و مذهبي) در رمان ممنوع است.

 

از ايموجي در متن رمان استفاده نکنيد.الفاظ رکيک و توهين فحش و امثالهم را بکار نبريد.

 

 در صورت وجود مشکل به پروفايل مديران انجمن مراجعه کنين.

 

با تشکر.

 *مديريت سايت رمانکده (انجمن رمان‌هاي عاشقانه)*

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت دوم

 

نمی دانست چند ساعت خواب بود که با صدای بشاش پدر بزرگش از خواب بیدار شد.

_ ته تغاری پاشو بیا رنگ جدید گرفتم، بنفش هست!

 

از جا بلند شد و مقابل میز آرایش سفید رنگش ایستاد، ریشه ی موهایش طوسی تیره و مابقی مشکی بودند، این هم یکی دیگر از محدودیت هایش بود، باید موهایش را مدام رنگ می کرد تا هیچ کس رنگ اصلی آن ها را نداند.

 

موهایش یا نا مرتب گوجه ای بست و از اتاق خارج شد: بنفش حاج عمران؟ 

 

عمران خندید و قوطی رنگ ها را روی اپن گذاشت: ژذاب میشی مغز بادومم، چیه همش مشکی قهوه ای؟ دلت نگرفت؟ 

 

نیشخندی زد و رنگ را در دست گرفت: این سوال رو از کسی که زندونی کردین تو خونه نپرسین!

 

عمران لحظه ای مکث کرد، حرف حق جواب نداشت! اما نمی خواست میدان بده به این آتیش پاره که همین الان هم تو اولین فرصت قصد فرار داشت!

 

تنه ای به او زد و سعی کرد لحنش را شاد نگه دارد: این قدر تلخ نباش دختر خوب، فقط منتظری یه فرصت گیر بیاری نیش بزنی بهمون! به کی رفتی این قدر برج زهرماری؟

 

زبر چشمی به آقا جون نگاه کرد که مشغول کتاب خوندن بود، جواب سوال مشهود بود!

 

صدای دلبر را از پشت سرش شنید: ژن برتره این وروجک زهرماری، هرچی خوب هست رو ازمون به ارث برده جز اخلاق خل و چلی جنابعالی!

 

اعتراض عمران باعث خنده اش شد: من خل و چلم؟ دستت درد نکنه واقعاً! آدم با شوهر چندین ساله اش این طوری حرف نمیزنه!

 

دلبر خواست جواب عمران رو بده که نگاهش به خنده ی روی لب های او افتاد، با ذوق گفت: چه عجب خندیدی! دلمون واسه دیدن لبخندت تنگ شده بود دردونه!

 

خنده اش به لبخند مهربانی تبدیل شد، عمران ضربه ی آرامی به سرش زد: به خل و چل خطاب شدن من می خندی نامرد؟ دختر ها بابایی میشن تو چرا توی همه چیز برعکسی؟

 

با شیطنت زیر پوستی جواب داد: حرف حق جواب نداره خب! وقتی زنت این قدر مطمعنه من‌ چی بگم؟

 

دهن عمران از حیرت باز موند ولی دلبر زد زیر خنده، به سمت او رفت و قوطی را گرفت: بیا ما بریم این خل و چل با بابای تنها بمونه!

 

با کمک دلبر موهایش را رنگ زد، رنگ بنفش تیره پوست سفید صورتش را زیبا تر و درخشش چشم های خاکستری رنگش بیشتر نشان می داد.

 

بعد اتمام کار موهایش همراه با دلبر پیش آقا جون و بابا بزرگش برگشت و تا شب مشغول صحبت شدند.

 

*****

 

صدای گریه و ناله همه جا پخش شده و بیش از پیش اعصابش را متشنج می کرد، حق می داد البته، همه ی آن ها خانه و عزیزانشان را از دست داده بودند.

دستی بین موهای مشکی کوتاهش کشید و پلک هایش را به فشرد، در ذهنش فقط یک کلمه مدام تکرار می شد...بی عرضه، بی عرضه بی عرضه!

 

او باید مراقب می بود، او باید زندگی‌شان را نجات می داد، او باید به قیمت جانش هم شده پیروز می شد در این نبرد، اما حیف و صد حیف!

 

نگاهش میان مردم مصیبت زده و داغون گشت، مردانی که قطع عضو شده بودند، زنانی که فرزندان مرده‌شان را در آغوش داشتند و زار می زدند، کودکانی که گوشه ای نشسته و برای پدر و مادر مرده ی خود زجه می زدند، قطره قطره ی این اشک ها تاوان بی عرضگی او بود!

 

فرمانده ی ارشد در کنارش ایستاد و ادای احترام کرد: قربان دراگون ها اومدن و آماده ی انتقال مردم هستیم.

 

لبخندی که روی لبش نشست فرمانده را متعجب کرد، ولی او چه می دانست این لبخند به تلخی مردن تک تک آن مردم بود؟

 

جنگل در آتش می سوخت، خاکستر درختان در هوا پخش و تنفس را سخت تر می کرد، صدای فریاد و نعره ی سربازان دشمن از دور به گوش می رسید و اگه الان نمی رفتند همان اندک افراد هم کشته می شد.

 

نفس عمیقی کشید و با صدای فوق العاده بم و سردی گفت: مطمعن باش به سلامت و در امنیت کامل به پناهگاه می رسن، یادت نره اون جا تقسیم بندی رو انجام بدین و اسم افراد کشته شده رو ثبت کنین.

 

فرمانده دوباره احترام گذاشت و بعد گفتن چشم دور شد.

 دختر کوچکی رو دید که به درخت تکیه داده و مات و مبهوت به رو به رو خیره بود، زانو هاش رو تو دلش جمع کرده و چونه اش رو روی اون ها گذاشته بود.

 

به سمت دخترک رفت، بر روی زانوش چپش نشست و آهسته گفت: کوچولو؟ صدام رو می شنوی؟

 

دخترک واکنشی نشان نداد، حدس های وحشتناکی در سرش می‌گذشت برای سکوت آن بچه.

دستش را روی سر دختر‌ گذاشت و وارد خاطراتش شد، دیدن آن تصویر برای او نیز سنگین بود چه برسه به بچه پنج ساله!

سلاخی شدن پدر و مادر و عزیزانش، آتش گرفتن خانه و دیدن صورت وحشتناک سربازان اهریمن، زبان دخترک را بند آورده بود.

نمی توانست اجازه دهد روحیه دخترک در این سن این‌گونه نابود شود، با کمی دستکاری توانست بعضی از خاطراتش را عوض و میزان ترسناکی آن را کم‌ کند.

 

کم کم‌ نگاه سرد دخترک گرم شد و چشم هایش بسته، او را بغل کرد و به دست یکی از سرباز ها داد.

تا وقتی مطمعن نشد تا آخرین فرد سوار دراگون ها شده و از آن جهنم خارج نشده کنارشان ماند.

 

به محض رفتن آن ها، به قدرت درونش اجازه ی خروج داد، خشم درونش چنان می جوشید آماده بود تمام سپاه آن ها دا با یک حرکت از بین ببرد، حیف که نمی توانست از تمام قدرتش استفاده کند.

گوی طلایی و خروشانی با فاصله چند سانتی متر روی دستش شناور بود، دهنش رو نزدیک گوی و به آرومی زمزمه کرد: می دونی باید کجا بری!

 

گوی بزرگ تر و نا پایدار تر شده و در یک چشم به هم زدن به سمتی پرتاب شد، ثانیه ای بعد صدای فریاد و نعره ی پر از درد دشمن  به گوش رسید و باعث نیشخند پیروزی بر روی لب های او شد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سوم

 

نفس عمیقی کشید، باید به قصر می رفت و برای حمله ی بعد آماده می شد، خسته بود از جنگ ولی چاره ای نداشت، حق کوتاه آمدن نداشت!

ولی قبلش می خواست سری به خانه بزند، نیاز داشت به بودن در کنار خانواده و گرفتن انرژی از آن ها، نبرد امروز برای روحش سنگین بود.

 

طی العرض ‌کرد، جلوی در خانه بود، نفس عمیقی کشید و آیفون را زد، در بی حرف با صدای تیک ریزی باز شد.

پا به حیاط گذاشت، صدای جیغ و خنده ی خواهر و برادر کوچک ترش لبخند به لبش آورد، چقدر دلتنگ خانواده ی شیرینش بود!

 

تا در را باز کرد دو وروجک به دو پایش چسبیدند، از این زاویه فقط سر پوشیده از موهای مشکی‌شان را می دید.

 

لبخند مهربانی بر لبش نشاند و سرشان را نوازش کرد: دلتنگم بودیم وروجکا؟ باز که عین کوالا چسبیدین به پام!

 

قدشان تا رانش می رسید، خواهر شیرین زبانش زودتر حرف زد: معلومه دلتنگت بودیم داداشی، می دونی چند وقته ندیدیمت؟ دلم برات این قده شده بود!

 

بعد هم دستانش را از هم باز کرد تا نشان دهد چقدر دلتنگش بوده، این بار برادر شیطانش سرش را بلند و چشم های مشکی درشتش را به او دوخت: شبگون راست میگه داداش، کجا بودی؟

 

خم شد و هردوی آن ها را بغل کرد، وزنی نداشتند و به سادگی می توانست حملشان کند.

 

بوسه ای به پیشانی سفید هردو زد، اول شبگون، بعد شاهوین: دورتون بگردم من، خودمم خیلی دلتنگ بودم، ولی می دونین که سر داداش چقدر شلوغه، سعی می کنم از این به بعد بیشتر بهتون سر بزنم.

 

شبگون لوس کوچولویش، امان از دست آن چشم های درشت آبی رنگش! دل می برد از برادر بزرگ ترش.

_ قولِ قول؟

 

لبخندش رنگ گرفت، طاقت نیاورد و بوسه ای به آن دو گوی زیبا زد: چشم، قول!

 

برای آن که شاهوین حسودی نکند، این بار چشم های او را بوسید، جان می داد برای این دو کودک، هر دوی آن ها خستگی را از تنش می زدودند و انرژی دوباره ای برای ادامه دادن به او می بخشیدند.

 

حضور آتش پاره ی دیگری را حس کرد، قبل از آن که بچرخد، دخترک از گردنش آویزان شد: دلم می خواد بکشمت، یا نیستی، یا وقتی میای فقط با این دوتایی! اصلاً عدالت نیست تو داداش من هم هستی!

 

خندید و کمی خود را کنار کشید تا حلقه ی دستانش شل شود و بتواند راست بایستد: تو هم اگه لحظه ورودم بیای پیشم کنارتم! 

 

پشت سرش بود، آمد و جلوی رویش ایستاد، دلش برای آن لبخند پر از شیطنت دردانه تنگ شده بود: یعنی باید عین کوالا آویزونت باشم تا داداشم بشی؟ منطقت تو حلقم داش!

 

شبگون با حسادت گردن او را محکم چسبید و فخر فروشی کرد: حافظ فقط داداش من و شاهوینه، تو همش پیش شایرادی پس اون داداشته!

 

دخترک با صدای بلندی زد زیر خنده: شایراد داداشمه؟ اون هر چیزی هست جز داداش!

 

نگاه گیج شبگون باعث خنده اش شد: یعنی چی؟

 

شاهوین سرش را روی شانه ی حافظ گذاشت و با خواب آلودی جواب داد: یعنی شایراد هیچ وقت داداش آجی مهرسا نمیشه.

 

مهرسا و حافظ با شگفتی به شاهوین نگاه کردند، مهرسا با تعجب پرسید: منظورت چیه شاهوین؟

 

شاهوین چشم هایش را بست، بعد از یک روز شیطنت و جنب و جوش انرژی نداشت: اون داداش ماست، عشق تو! عشق که داداش نمیشه.

 

حافظ تعجب نکرد، شاهوین بسیار باهوش بود، انرژی روحی اش به دلیل رگه ی خالص بودنش زیاد بود، این که زودتر از ۵ سالگی قدرت های ققنوسی و آینده نگری را داشت عجیب نبود.

 

مهرسا اما تعجب کرد، قبل از آن که حرفی بزند صدای مادرشان درحالی که از پله ها پایین می آمد به گوش رسید: مهرسا دوقلو ها صداشون نمیاد کجان؟ شبگون، شاه...

 

با دیدن حافظ چشمانش گرد شد، با حیرت و تته پته صدایش زد: ام...امیر...حافظ...

 

دلتنگی کل تنش را پر کرد، شاهوین را بغل مهرسا داد و شبگون را روی زمین گذاشت، با دلتنگی سمت مادرش قدم برداشت: جانم آراینده ی شب!

 

چشم های مادرش پر از اشک شد، هردو با دلتنگی محکم هم دیگر را به آغوش کشیدند، شب آرا با هق هق گفت: کی اومدی دورت بگردم؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود، ۴ ماهه ندیدمت مادر چطوری تونستی بهمون سر نزنی.

 

موهای طلایی مادرش را نوازش کرد و بوسه ای رویشان کاشت: قربون دلتون برم، باور کنین برای من هم سخت بود این چند ماه، امروز دیگه طاقت نیاوردم مستقیم برم قارسیا باید می دیدمتون.

 

شب آرا کمی فاصله گرفت و بوسه ی طولانی بر روی پیشانی پسرش کاشت، با لبخند غمگینی گفت: وضعیت بهتر نشده؟

 

امیر حافظ آهی کشید و سرش را به نشانه ی نه تکان داد، هر دو نمی خواستند مقابل بچه ها حرفی از جنگ بزنند، شب آرا رو مهرسا و شبگون گفت: باباتون امارته، برین صداش بزنین بگین امیر اومده.

 

دست مادرش را گرفت و گفت: نه، با هم بریم، دوست دارم بقیه رو هم ببینم حالا که تا اینجا اومدم.

 

مهرسا به شاهوین اشاره کرد: مامان چی کارش کنم؟

 

شب آرا سمت او رفت و دستی به موهای شاهوین کشید: اینجا نمیشه تنهاش گذاشت، ببریمش امارت تو اتاق قدیمیم می خوابه.

 

شاهوین را از بغل مهرسا گرفت، دست شبگون را گرفت و هر ۵ نفر به سمت امارت اصلی و محل زندگی پادشاه ترانسیلوانیا به راه افتادند.

 

خدمتکار ها با دیدنش به وجد آمده بودند، دیدن الهه ی ققنوس ها چیزی نبود که هرکسی بتواند تجربه کند.

 

پدرش همراه با خاله و شوهر خاله اش در سالن اصلی قصر نشسته و حرف می زدند، با دیدنش باز هم مراسم گریه ی خاله و دلتنگی بر گزار شد!

کمی بعد شایراد و ماهلین هم به جمع‌شان اضافه شدند، دلش می خواست پدر و مادر بزرگش را هم می دید ولی فرصت نبود.

 

همگی به جز دوقلو هایی که خواب بودند روی مبل ها نشستند و مشغول صحبت شدند، ماهلین با شیطنت پرسید.

_ چه خبر پسر خاله؟ جفتت رو پیدا نکردی هنوز؟

 

لبخند مرموزی زد و به چشم های رنگارنگش خیره شد: شاید کرده باشم!

 

همه با تعجب نگاهش کردند، مهرسا اول از همه جیغ کشید: جفتت رو پیدا کردی؟ چرا چیزی نگفتی؟

 

خندید، دلش حتی برای جیغ های دخترک تنگ شده بود!

_ شوخی کردم، هنوز پیداش نکردم، نمی دونم کیه.

 

شب آرا که کنارش نشسته بود مشتی به ران تو پر مردانه اش زد: این چه شوخی هست می کنی؟ برگ هام ریخت که عروس دار شدم!

 

خاله اش با صدای بلندی زد زیر خنده: وای فرض کن، شب آرا مادر شوهر بشه!

 

چشم های شب آرا گرد شد: خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر دلی، من هنوز با مهرسا دنبال گشت و گذارم با شبگون و شاهوین بازی می کنم، جلوی عروس باید سنگین رنگین باشم که کار من نیست!

 

شاهیار با تاسف و خنده سرش را تکان داد: نزدیک ۸۰ سالته ولی هنوز بچه بازی داری!

 

شب آرا چشم غره ای به همسرش رفت: وقتی یه دختر ۱۸ و دوتا بچه ی ۵ ساله داشته باشی باید روحیه ات هم جوون باشه، مثل تو نیستم که روحیه ام فقط مناسب پسر ۵۰ ساله ام باشه!

 

شاهیار با ابرو های بالا رفته جواب داد: بله؟ یعنی من پیرم؟

 

شوهر خاله اش با خونسردی و لبخند گفت: شاهیار بهت بر نخوره، تو خونه ما وضع بدتره، دل آرا ملکه دنیای جادویی هست، ولی ماهلین مراقبشه یه وقت بدون محافظ و تو دید عموم نره شهربازی!

 

صدای خنده این بار بلند تر شد و صدای معترض دل آرا به گوش رسید، بودن میان این افراد و شنیدن صدای خندشان بزرگ ترین لطف در این روز های تاریک زندگی اش بود.

 

*****

 

نگاهی به چیپس و پفک های روی کابینت کرد: من که گفته بودم فلفلی و ماست موسیر یادتون نره، دقیقاً همونا یادتون رفته!

 

دلبر لبش را با شرمندگی گزید: آقا عماد هولم کرد فدات بشم وگرنه یادم بود، می خوای برم بخرم؟

 

پوفی کشید و سمت کمد رفت تا ظرفی بیاورد: چرا هولت کرد؟ قسم نخور مامان دلی می دونی بدم میاد، نه نمی خواد.

 

دلبر آهی کشید و به اپن سنگی آشپزخانه تکیه زد: عمران هم بیرون بود و تو تنها، جفتمون می ترسیدیم اتفاقی بیوفته.

 

خشم تمام وجودش را گرفت، به سمتش چرخید، صدایش عصبی و کمی بلند بود: مگه من بچه ام؟ ها؟ من ۲۲ سالمه! یعنی چی؟ یعنی دیگه یه دختر بچه ۵ ساله نیستم که به خاطره تازه بودن قدرت هاش جلوی خواهرش شکست خورد و تبعید شد به این جهنم، تمومش کنین کار هاتون رو!

 

دلبر دلخور نگاهش کرد: زندگی با ما جهنمه؟

 

چشم هایش گرد شد، با حیرت نگاهش کرد: از حرف هام فقط این رو فهمیدی؟

 

دلبر آهی کشید و سرش را پایین انداخت: درکت می کنم روشنام، حق میدم بهت که ناراحت بشی، ولی چاره ای نداشتیم.

 

پوزخندی زد و با تلخی گفت: قطعاً همینه مامان دلی!

ویرایش شده توسط Aram jon
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت چهارم

 

دلبر حرفی نزد، او هم به ادامه کارش رسید، خوراکی ها را در ظروف جداگانه ریخت و آن ها را به تراس اتاقش برد.

اتاق او تنها اتاقی بود که تراس متوسطی داشت رو به حیاط پشتی، دو صندلی و یک میز آن جا گذاشته بود، عادت داشت عصر ها ساعت ها روی صندلی می نشست و کتاب می خواند.

 

وقتی از تکمیل بودن خوراکی ها مطمعن شد به سراغ آماده شدن خودش رفت، اتاقش را دوست داشت، تم سفید و صورتی به دلش می نشست.

تخت تک نفره صورتی با عسلی های سفیدش، میز آرایش سفیدی که روبه روی تختش بود، کنار میز آرایش دری قرار داشت که به حمام و دستشویی ختم می شد.

سمت راست تخت هم کمد دیواری بزرگ سفیدش بود.

 

شلوار مام لی پوشید همراه با تاب سفید، موهایش را آزادانه رها کرد و تنها یک برق لب به لب های صورتی قلوه ای زد.

چهره اش خاص بود، هرکسی او را می دید در نگاه اول جذبش می شد، چیزی که عاشقش بود، در مرکز توجه بودن!

چشم های درشت طوسی روشن داشت که می توانست رگه های مشکی، آبی و سبز را درونش ببیند، بابا عمران همیشه می گفت چشم هایش مانند آینه ای هستند که مستقیم روحش را نشان می دادند.

مژه های پرپشت، فر و بلند طوسی پررنگ چشم هایش را قاب گرفته بودند، بینی کوچک و ظریف با پوست سفید و صاف، در آخر لب های صورتی اش، اگر محدودیت های زندگی اش نبود دوست داشت مدل شود.

هیکل مناسبی هم داشت، قد بلند و بسیار ظریف، مادرش را مدت هاست ندیده بود اما می دانست بسیار شبیه به اوست، حداقل مامان دلی این گونه می گفت!

 

صدای بلند مامان دلی را از بیرون شنید: روشنام بیا، دوست هات اومدن.

 

از اتاق خارج شد، صدای احوال پرسی ایلماه و مهرسانا را با مامان دلی شنید، تنها افرادی که او را از نزدیک می شناختند و با اخلاق زودجوش و تلخ بودنش کنار آمده بودند، به جز خانواده سه نفره اش!

 

مامان دلی با خوش رویی گفت: خب دختر ها شما برین، من هم تو سالنم، چیزی خواستین بگین.

 

هر سه تشکری کردند و بعد به اتاق او رفتند، ایلماه یه محض بسته شدن در شال و مانتو اش را در آورد.

_ آخیش نفسم گرفت تو این‌ گرما، چطوری روشی؟

 

روشنا مانتویی که روی زمین پرت کرده بود برداشت و با حرص پاسخ داد: روشی و کوفت، حداقل بگو روشن، روشی چیه آخه؟

 

ایلماه از حرص دادن این دخترک زیبا لذت می برد: جون حرص می قولی ژذاب تر میشی روشی!

 

روشنا با جیغ کوتاهی پر سرزنش صدایش زد، مهرسانا در حالی که لباس هایش را در می آورد، با لبخند وسط بحث آن ها پرید: بسه دیگه، چرا هر دفعه کنار همین عین خروس جنگی می جنگین؟ ایلی این قدر کرم نریز.

 

ایلماه خندید و سمت تراس قدم برداشت: باشه باشه، روشنا لپ تاپت رو هم بیار، فلش آوردم فیلم ببینیم.

 

روشنا بعد از این که لباس هایشان را مرتب روی تخت گذاشت با برداشتن لپ تاپ صورتی رنگش به تراس رفت، قبلاً یکی از صندلی های میز ناهار خوری را آورده بود برای نشستن خودش.

 

لپ تاپ را روی میز گذاشت و ایلماه مشغول روشن و باز کردن فیلم شد، مهرسانا چیپسی در دهانش گذاشت و از روشنا پرسید.

_ چه خبر؟ کم پیدا شدی باز.

 

شانه ای بالا انداخت و با بی قیدی جواب داد: تو که می شناسی این سه تا رو، اون روز بی خبر رفتم بیرون باز هم حبس خونگی شدم!

 

ایلماه درحالی که دنبال فیلم مورد نظرش می گشت، با بد خلقی گفت: چرا این قدر گیر میدن بهت؟ حتی نذاشتن بعد از دبیرستان بیای دانشگاه! 

 

آهی کشید لبخند تلخی زد، چگونه می گفت زندگی اش هر لحظه در خطر است و برای همین سختگیری می کردند روی رفت و آمدش؟

_ آقاجون طرز تفکرش یکم قدیمیه!

 

مهرسانا با دلسوزی دستش را گرفت: فدای سرت عزیزم، دانشگاه نریختن برات! همین که اجازه میدن به کلاس های دیگه بری خودش خیلیه، راستی رنگ موهات بهت میاد.

 

ایلماه که بالاخره فیلم را پخش کرد، نگاهی به موهای بنفش رنگ او انداخت، ذوق زده قسمتی از آن ها را به دست گرفت: وای آره، چقدر خوشگل شده، چه عجب این رنگی زدی.

 

روشنا خندید و پفکی از ظرف برداشت: بابا اصرار کرد این بار رنگی باشه، خودش بنفش گرفت و آورد.

 

مهرسانا هم لبخندی زد: باز خوبه اون عقاید قدیمی نداره، روشنا رنگ موهای خودت چه رنگیه؟ از اول هم رنگ می کردی آخر نفهمیدم رنگ اصلی شون چیه.

 

روشنا موهای لَختش را پشت صندلی برد: مشکی! چون دوستشون نداشتم رنگ می کردم.

 

ایلماه و مهرسانا را از دبیرستان می شناخت، همان جا دوست صمیمی شدند و ۷ سالی می شد اکثر روز ها را با هم بودند.

چند ساعتی مشغول فیلم دیدن و حرف زدن شدند، ایلماه با پسر خاله اش دوست شده بود و از قراری که با او داشت تعریف می کرد، روشنا و مهرسانا مدام سر به سرش می گذاشتند و جیغش را در می آوردند.

 

ساعت ۱۰ شب که بالاخره دختر ها رفتند، باز او ماند و خانه ی سوت و کور.

 

صبح با صدای صحبت های چند نفر پشت در اتاقش از خواب پرید، اخم هایش در هم رفت، ساعت ۶ صبح بود و او تازه ۴ به خواب رفته بود!

 

با حرص ملافه را کنار زد و به سمت در اتاق رفت تا بگوید جای دیگری حرف بزنند، می دانستند او خواب به شدت سبکی دارد و پشت در اتاقش حرف می زدند!

 

دستش را روی دستگیره گذاشت ولی قبل از این که باز کند، صدای غریبه ای گفت: کجاست؟

 

مکث کرد، او که بود؟ جز دوستان او هیچکس دیگری به این خانه اجازه ی ورود نداشت!

 

صدای بابا عمران را شنید، جدی و سرد: خوابه.

 

لحظه ای سکوت شد، مرد غریبه گفت: مگه هویتش رو نمی دونه؟ پس چرا می ترسین که من رو نبینه؟

 

مامان دلی با استرس جواب داد: می دونه ولی کامل نه، دلیلی نداریم بیاریم برای این که این جا بمونی مانی.

 

صدای مانی، سرد و سخت بود: لزومی هم نداره بدونه، هرچی باشه اون کوچک ترین شاهزاده ی دنیای جادویی هست، همین بهترین دلیل هست برای داشتن محافظ.

 

بالاخره صدای جدی آقا جون را شنید: از ۵ سالگی به بعد فقط ما کنار بودیم و محافظت کردیم، این دختر یکی از باهوش ترین هایی هست که می شناسم، می فهمه یه چیزی درست نیست که یه دفعه محافظ آوردیم.

 

مانی مکث کرد: باهاش حرف بزنین، من باید برم و به الهه بگم که انرژی الهه ها این ها وجود داره، اون ها نباید هم دیگر رو ببینن، نه به این زودی.

 

اخم روی صورتش نشست، الهه؟ چرا نباید او را می دید؟

مامان دلی قبلاً گفته بود ۵۰ سال پیش الهه ها یک دفعه ناپدید شدند و تنها الهه ی باقی مانده، نوه ی ۸ ماهه اش، امیر حافظ بود که بعد الهه شدنش به مرد بزرگی تبدیل شد.

امیر حافظ پسر خاله اش محسوب می شد، چرا نباید او را می دید؟ خودش دختر پادشاه دنیای جادویی بود، جایگاهش آن قدر هم کمتر از الهه نبود!

 

یه دفعه یاد چیزی افتاد، مانی گفت الهه ها پیدا شدند!

 

در یک لحظه چشم هایش از هیجان گرد شدند، این یعنی پایان جنگ ۵۰ ساله میان دنیای جادویی و تاریک! یعنی می توانست به خانه ی اصلی و کنار خانواده اش برگردد! می توانست زندگی عادی خودش را داشته باشد بدون در خانه زندانی شدن!

 

ذوق زده از جا پرید، باید یک کاری می کرد، می توانست به آن ها کمک کند تا الهه ها را پیدا کنند!

 

در یک لحظه ذوقش پرید، مامان دلی، بابا عمران و آقا جون عمراً اجازه می دادند به این ماجراجویی برود!

یه کمک احتیاج داشت، باید به فکر راه چاره می بود برای رفتن از این خانه.

 

به سمت در رفت تا شاید اطلاعات دیگری به دست آورد، صدایی از کسی نمی آمد، یک دفعه مامان دلی گفت: به نظرتون وقتشه به ترانسیلوانیا برگردیم؟ اگه حافظ بیاد این جا دیگه لزومی نداره ما باشیم.

 

آقا جون با بی حسی گفت: امیر حافظ هم این جا بیاد ما نمی تونیم برگردیم، ترانسیلوانیا خیلی خطرناکه، مخصوصا برای شاهزاده ای که از اول عمرش بین انسان ها زندگی کرده و قدرت هاش خاموش بوده.

 

مامان دلی: خب یادش میدیم، نمیشه که این شکلی، من همش بیست سال بیست سال از بچه هام دور می مونم! ۱۷ ساله دختر ها و نوه هام رو ندیدم.

 

بغض صدایش حتی دل روشنا را هم به درد آورد، تا حالا این گونه فکر نکرده بود، هرسه ی آن ها برای محافظت و در امان نگه داشتن او از خانواده هایشان جدا شده بودند، درسته که هر روز حرف می زدند و از حال هم با خبر بودند، ولی حرف زدن کجا، دیدن کجا!

 

تنها فردی که در این مدت با هیچ کدام حرف نزده بود، روشنا بود! 

دلخور بود از خانواده اش، مادر و پدرش همراه با خواهر و برادر بزرگ ترش همگی با هم بودند، اما در کودکی چون توانایی محافظت از خودش را نداشت همراه با پدر و مادر بزرگش و آقا جون به دنیای انسان ها فرستاده شده بود.

 

آهی کشید و کنار در، به دیوار تکیه داد، کم کم سُر خورد و نشست، زانو هایش را در دل جمع و دست هایش را دورشان حلقه کرد، اگر او را می دیدند، حسشان چه بود؟

دقیقاً پنج سالش بود وقتی از آن ها جدا شد، آن زمان کودکی بسیار بازیگوش و مهربان بود که همه دوستش داشتند.

اما به مرور زمان و با بزرگ شدن در این زندان، هر روز بد اخلاق تر شد، زود عصبی می شد، نیش میزد و تلخ بود، رُک حرف میزد و نگران ناراحت کردن اطرافیانش نبود.

 

سرش را تکان داد تا از دست این افکار خلاص شود، در حال حاظر اولویتش پیدا کردن الهه ها بود، بعداً هم می توانست به واکنش والدینش فکر کند.

 

از جا بلند شد، باید از این خانه می رفت، ولی کجا؟ او که نمی دانست الهه ها کجا دیده شده اند!

 

پوفی کشید و موهایش را چنگ زد، فکر کن روشنا! از مخ آکبندت استفاده کن!

تنها کسی که مطمعن بود اطلاعات دارد، مانی است، نمی دانست حرفی به بقیه زده یا نه، باید مانی را پیدا می‌کرد!

 

از جا بلند شد، فقط یک راه بود برای پیدا کردن مانی، او که نمی شناختش، ولی مامان دلی می شناخت!

آقا جون عمراً حرفی بهش میزد، بابا عمران زرنگ بود و اجتناب می کرد، اما مامان دلی ساده بود، می توانست چیز هایی را که می خواست از طریق او به دست آورد، اما نمی توانست هنگامی که آن پدر و پسر باهوش در خانه هستند حرفی به مامان دلی بزند.

تنها یک زمان بود که آن ها از خانه خارج می شدند، هنگام آمدن ایلماه و مهرسانا!

 

سریع از جا بلند شد، باید دختر ها را هرچه سریع تر دعوت می کرد.

سریع به سمت گوشی اش رفت و شماره هایشان را گرفت، یک ساعت و نیم بعد هردو آمدند.

 

ایلماه با غر غر گفت: من خوابم میاد نکبت! تا ۴ صبح زر میزدیم واسه چی‌گفتی بیایم؟

 

مهرسانا خمیازه ای کشید: حق با ایلیه، قضیه چیه؟

 

روشنا به چهره ی های خواب آلودشان خیره شد، با هیجان ولی با صدای آرامی گفت: احتمالاً از خونه فرار کنم!

 

در یک لحظه چشم های هردو گرد شد، لحظه ای بعد پرسش جیغ مانند چی به گوش رسید.

 

روشنا انگشت اشاره اش را روی لب هاش گذاشت و با اخم تشر زد: گمشین! آروم‌ تر وحشیا، با صدای آروم حرف بزنین مامان دلی گوش هاش تیز هست.

 

مهرسانا با بهت پرسید: منظورت چی بود؟ واسه ی چی فرار کنی؟

 

روشنا رو به روی آن ها که روی تخت نشسته بودند، روی زمین نشست: باید یه کاری انجام بدم ولی هیچ وقت اجازه نمیدن از خونه بیرون برم، الان هم اینجا بمونین، باید از مامان دلی سوال هایی بپرسم و کسب اطلاعات کنم، صداتون در بیاد جرتون میدم!

 

قبل از آن که فرصتی برای سوال پرسیدن بیشتر به دختر ها بدهد، از اتاق خارج شد.

مامان دلی در آشپزخانه و مشغول چای ریختن بود، با دیدنش لبخند زد: جانم روشنام؟

 

هیچ وقت نامش را بدون میم مالکیت صدا نمیزد، در این سال ها با رفتار های خوب و بدش ساخته بود بدون آن که یک بار دعوایش کند یا مهربان نباشد، مامان دلی اسطوره ی مهربانی در زندگی اش بود!

 

نگاهش را دزدید و به سمتش رفت: اومدم یکم چیز میز ببرم، مامان دلی؟

 

دلبر به سراغ شکلات های روی میز ناهار خوری رفت: جونش؟

 

روشنا لب گزید، چگونه می پرسید تا شک نکند؟

می دانست برای دروغ گفتن باید اندکی هم حقیقت درونش باشد، فکری که در سر داشت قمار بزرگی بود، ممکن بود هم راه فرارش باشد، هم سختگیری های بیشتر!

تصمیمش را گرفت، آزادی می ارزید شانسش را امتحان کند! باید می فهمید الهه ها کجا هستند.

_ صبح صداتون رو یکم شنیدم، الهه ی ققنوس ها واسه چی میاد؟

 

دلبر خشک شد، دخترک می دانست! صبح حضور ناگهانی مانی آن قدر شوکه و گیجشان کرده بود که نه او، نه عمران و نه آقا عماد حواسشان به خواب سبک روشنا نبود.

 

روشنا متوجه شوکه شدنش شد، خود را متعجب نشان داد: چی شدی؟ 

ویرایش شده توسط Aram jon
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت پنجم

 

دلبر آب دهانش را قورت داد، باید می فهمید روشنا تا چه حد شنیده و می دانست.

 

نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود: همین طوری، بچم دلش برامون تنگ شده!

 

روشنا ابرو هایش را بالا داد: بعد ۱۷ سال؟ عجیبه!

 

دلبر با لبخند مصنوعی به سمتش برگشت: عجیب نیست که دورت بگردم، سرش شلوغه، باید حواسش به همه جای دنیای جادویی باشه، دیگه طاقت نیاورد و می خواد بیاد دیدنمون.

 

روشنا نیشخندی زد و به سمت یخچال رفت: خیلی هم عالی! بعد شازده کی میاد؟

 

دلبر گوشه ی لبش را گزید: نمی دونم، مانی چیزی بهمون نگفت!

 

یک دفعه به خودش آمد، مانی! او اسم مانی را آورده بود!

 

ولی روشنا خوشحال شد، داشت به هدفش می رسید: مانی کیه مامان دلی؟ نوه ی جدیده؟

 

دلبر شکلات را در دستش فشرد و سعی کرد خونسرد بماند: ن...نه، محافظ امیر حافظه، اومده بود خبر بده.

 

روشنا آبمیوه ی آلبالویی را برداشت و در یخچال را بست، برخلاف دلبر، او واقعاً خونسرد بود!

 

با تمسخر گفت: چه جالبه همش از قدرتمندی الهه ها میگین ولی محافظ دارن! راستی بقیه شون پیدا شد؟

 

دلبر ماگ پر از چایش را برداشت، باید می رفت تا از سوال های روشنا در امان بماند!

_ خبر ندارم روشنام، حافظ که بیاد ازش می پرسم، البته نمی دونم قطعی میاد این جا یا نه.

 

روشنا زودتر از او، آرام به سمت خروجی رفت، نمی خواست مامان دلی قبل او خارج شود، باید فکر می کرد که او اهمیتی به این مسئله نمی دهد و این سوالات بی دلیل هستند.

 

لحنش بی خیال بود: پس کجا میره؟ مگه نمی خواد شما رو ببینه؟

 

دلبر روی صندلی نشست، نگاه ناراحت و نگرانش را به ماگ دوخت: اره ولی خطرناکه مستقیم بیاد این جا، یه خونه واسش می گیرن بعد بیرون قرار می ذاریم.

 

روشنا به سمتش برگشت و کنجکاو پرسید: چطوری قرار می ذارین؟

 

دلبر نیم‌ نگاهی به او کرد: مانی بهمون میاد میگه.

 

دیگر بس بود، بیشتر از این ادامه می داد ممکن بود مامان دلی شک کند.

آهانی گفت و از آشپزخانه خارج شد، به قدری شوق داشت که می توانست همان لحظه بالا و پایین بپرد و جیغ بکشد!

 

تا وارد اتاق شد دختر ها بر سرش آوار و سیل سوالاتشان شروع شد، تقریباً همه چیز را راست گفت جز دلیل فرارش! فقط گفت که حوصله اش سر رفته و یک هیجان می خواهد، بدون والدین سختگیر و نگران.

 

ایلماه و مهرسانا کلی سرزنشش کردند که کارش خطرناک است، بعد که دیدند روشنا قصد کوتاه آمدن ندارد خواستار همراهی با او شدند، یک درصد احتمال نداشت قبول کند!

 

روشنا با اخم و عصبی گفت: دیوونه شدین؟ کار و زندگی ندارین؟ من می خوام تنها برم!

 

مهرسانا عصبی تر از اون پاسخ داد: خفه شو روشن، چطوری تنها بذاریم بری به سفر نا معلوم، بعدشم اگه فرار کنی دنبالت میان، چی کار می خوای بکنی؟

 

روشنا نگاهش را به دستان سفید و انگشت های کشیده اش دوخت: هنوز نمی دونم! ولی بازم با شما نمیام.

 

ایلماه با دست به پیشانی اش زد: اوی نابغه، تو هنوز نمی دونی چطوری در بری، کجا بری! فقط می خوای بری!

 

روشنا عصبی سرش را عقب کشید: نکن ایلماه، بابا اصلاً واسه یه بار می خوام بدون برنامه کار کنم! تنها مسئله بیرون رفتن از اینجا هست و این که دنبالم نیوفتن.

 

قسمت اول حرف هایش دروغ بود! باید برای تک به تک کار هایش برنامه می ریخت، اگر او باهوش بود، چند برابرش آقا جون باهوش بود!

 

با دختر ها هرچه فکر کردند به نتیجه ای نرسیدند، باید یک طوری مجوز خروج از خانه را می‌گرفت، ولی چطوری؟

بعد که رفت کجا برود؟

 

روی تخت دراز کشید، نگاهش به سقف سفید بود اما فکرش هزار جا، یکی پررنگ تر از همه بود، امیر حافظ!

عجیب است، اما او را هرگز ندیده بود! 

با وجود بودن در کنار خانواده اش تا ۵ سالگی هرگز این پسرخاله ی مرموزش را ندیده بود، همیشه می شنید که گاهی به والدینش سر میزند و سرش به خاطر محافظت از دنیای جادویی شلوغ است.

 

غلتی زد، اولویتش پیدا کردن مانی بود، باید یک طوری راضی اش می کرد همراه با آن ها برای پیدا کردن الهه ها برود‌.

شاید هم می توانست از امیر حافظ بخواهد.

 

با این فکر دوباره شوق زده شد، می توانست وقتی بقیه به دیدن امیر حافظ می روند، همراه‌شان باشد! می توانست به امیر حافظ بگوید با خانواده اش حرف بزند و آن ها را راضی کند! این بهترین روش بود!

 

*****

 

سرش را با شدت بلند و به مانی نگاه کرد، با چشم های گرد شده پرسید: جدی میگی؟

 

مانی لبخند محوی زد: بله الهه ام، حضوری انرژی نازپری و خزان رو کاملاً اطراف خونه ی پدر و مادر بزرگتون حس کردم.

 

حسش غیر قابل توصیف بود، بهترین خبر این ۵۰ سال! یعنی بالاخره زجر و عذاب مردمش تمام میشد؟

 

از روی صندلی بلند و به سمت مانی رفت: به جانشین ها اطلاع بده، به رادوین و امیر بگو تا زمانی که نیستیم اوضاع رو مدیریت کنن، باید هرچه زودتر بریم‌.

 

مانی کمی تعجب کرد: کجا الهه؟

 

اخم کمرنگی روی صورت امیر حافظ نشست: خونه ی پدر و مادر بزرگم!

 

مانی هول شده و با شتاب گفت: مستقیم که نمیشه شما اون جا برین! باید یه خونه ی امن حاظر کنیم

 

این بار امیر حافظ تعجب کرد: خونه ی امن می خوام چی کار؟ تو اون خونه پادشاه سابق ققنوس ها همراه با پسر و عروسش زندگی می کنه! از هر خونه ای امن تره خودت هم می دونی.

 

مانی با ملایمت توضیح داد: باز هم‌نمیشه سرورم، خطرناکه، شما با جانشین ها حرف بزنین تا زمانی که نیستین همه چی رو به راه باشه، من هم سریعاً براتون خونه آماده می کنم.

 

امیر حافظ‌ شک کرده بود، مانی چرا نمی خواست او به خانه ی پدر بزرگ و مادر بزرگش برود؟

با این وجود موافقت کرد و به سمت پرتال مخصوص الهه ها رفت تا به کوه آسمان برود، باید به جانشین ها حرف میزد.

ویرایش شده توسط Aram jon
  • Like 2
لینک به دیدگاه
در 14 اردیبهشت 1402 در 10:38، Ghazaleh Yosefi گفته است:

عالییییییی بود

۳ روزه پارت ندادی من پارت میخوام

 

مرسی عزیزم

یکم سرم شلوغه این روزا به خاطر درس، کوتاه شد، سعی می کنم دفعه بعد طولانی تر باشه و زودتر بذارم

لینک به دیدگاه

درک میکنم من خودم یازدهمم و امتحاناتم خیلی وقته شروع شده و هر روز امتحان داریم برای همین میدونم چی میگی

همین ک وقت گذاشتی خیلی خوبه 

امتحانات مهم تره بعد امتحانات هم می‌تونی ادامه‌ بدی

لینک به دیدگاه
7 ساعت قبل، Ghazaleh Yosefi گفته است:

درک میکنم من خودم یازدهمم و امتحاناتم خیلی وقته شروع شده و هر روز امتحان داریم برای همین میدونم چی میگی

همین ک وقت گذاشتی خیلی خوبه 

امتحانات مهم تره بعد امتحانات هم می‌تونی ادامه‌ بدی

مرسی بابت درک عزیزم:x

تو درستم موفق باشی و بترکونی:D

لینک به دیدگاه
3 ساعت قبل، Aram jon گفته است:

مرسی بابت درک عزیزم:x

تو درستم موفق باشی و بترکونی:D

مرسی عزیزم و همچنین تو و امیدوارم بعد امتحانات با دست پر برگردی😁

ویرایش شده توسط Ghazaleh Yosefi
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

پارت ششم

 

وقتی رسید همه آنجا بودند، قبل آمدن با ارتباط ذهنی همه ی آن ها خبر کرده بود.

در یک اتاق بزرگ طلایی و مشکی بودند، وسط اتاق میز طویل و مستطیل شکلی قرار داشت با ۱۴ مبل دورش، ۷ مبل برای الهه ها و ۷ تای دیگر برای جانشین هایشان.

پرتال های مخصوص هر رگه، درست پشت سر مبل های همان رگه بود.

 

مرصاد، جانشین دراگون ها، با هیجان پرسید: جدی جدی فهمیدی الهه ها کجا هستن؟

 

لبخند شادی روی لبش نشست: آره، می خوام دنبالشون برم.

 

نغمه، جانشین ترنس ها، با اخم گفت: کمک نیاز نداری؟ باهات نیایم؟

 

امیر حافظ سرش را به نشانه ی نه تکان داد: نیازی نیست، ولی اگه بود خبرتون می کنم.

 

نیل سو، جانشین‌گرگینه ها، نفس عمیق و راحتی کشید: بالاخره داریم به آخر هاش می رسیم!

 

چند ساعت دیگر صحبت کردند و تقسیم وظیفه کردند تا در نبودش مشکلی نباشد، او تنها الهه ی فعلی بود برای همین مسئولیت های بیشتری داشت.

 

وقتی دوباره به قصر برگشت محافظ هایش آماده بودند، امیر و رادوین مسئول محافظت از قارسیا، سرزمین ققنوس ها بودند.

 

امیر حافظ آخرین گوشزد ها را کرد و همراه با عرشیا و مانی به سمت پرتال رفت تا به دنیای انسان ها برود، اولین بارش بود به آن جا می رفت و تنها اطلاعاتش ختم میشد به کتاب ها و گفته های بقیه!

 

پرتال به خانه ی بزرگی باز میشد، خانه که نه، عمارت سه طبقه که آخر یک باغ بسیار بزرگ و باشکوه بود.

 

مانی توضیح داد: ما الان تو لندن هستیم الهه ام، یکی از شهر های انگلستان که تو قاره ی اروپا قرار داره.

 

امیر تنها سرش را تکان داد و نگاهش را اطراف گرداند، سالن بسیار بزرگ که هرجایش چیدمان مختلف داشت، مبل های سلطنتی و راحتی، صندلی گهواره ای و تلوزیون، پله های مارپیچی که به طبقه ی بالا راه می یافتند.

 

امیر حافظ با ابرو های بالا رفته پرسید: این همه تجملات لازم بود؟ 

 

عرشیا به سمت راه پله رفت و در همان حیف پاسخ داد: خیلی این جا نمی مونیم، خزان و نازپری رو مانی تو ایران حس کرده، خونه ای که اونجا دارین یه کلبه تو جنگل هست.

 

مانی لبش را گزید: من اول میرم و با پدر و مادر بزرگتون هماهنگ کنم، بعدش خبرتون می کنم تا بیاین.

 

امیروحافظ به سمت نزدیک ترین مبل رفت: سریع تر مانی، باید زودتر پیداشون کنیم و برگردیم.

 

مانی چشم محکمی گفت و ناپدید شد، عرشیا رو به او گفت: چیزی نیاز ندارین الهه ام؟

 

نفس عمیقی کشید: نه عرشیا، فقط در مورد این دنیا، مردمش، چطوری ارتباط دارن...همه چیز رو بهم بگو!

 

عرشیا مطیع به سمتش رفت و کنارش نشست، برای پیدا کردن الهه ها باید همرنگ جماعت می شد.

 

*****

 

یک هفته گذشته بود بدون خبر، کم کم داشت نگران می شد نکنه همه چیز کنسل شده باشد؟!

فضای خانه سنگین بود برایش، بدون آن که خبری به بقیه بدهد طی العرض کرده بود به بالای برج ایفل، شب بود و ستاره ها و ماه در آسمان می درخشیدند‌.

 

نگاهش را به مردم دوخت، از این که بی خیال دنیای اطرافشان شادی می کردند متاسف بود، حتی اگر به آن ها می گفت که هر لحظه امکان نابود شدن این دنیا و مرگشان هست او را متهم به دیوانه بودن می کردند.

 

آهی کشید و پاهایش را در دلش جمع کرد، بزرگ ترین آرزویش آزادی بود، بتواند هرجا دلش خواست برود و از قدرت های خفته ی درونش استفاده کند، می ترسید آرزویش هیج وقت هدف نشود!

 

نگاهش را به ماه دوخت، حس خاصی به آن سیارک داشت، زیبا بود، گرد سفید و درخشان.

هر دفعه به ماه نگاه می کرد جوشش قدرتی را درونش احساس می کرد، مامان دلی می گفت زمین الهه های مخصوص خودش را دارد، مانند الهه ماه و خورشید، می توانستند او را ببینند؟

دوست داشت روزی الهه ی ماه را ملاقات کند.

 

داشت دیر وقت می شد، بیشتر از یک ساعت آنجا نشسته بود ولی نکته ی عجیبش، تماس ها و ارتباط نگرفتن مامان دلی با او بود!

 

از جا بلند شد و ثانیه ای بعد در اتاقش بود، اما برخلاف هر شب، صدای تلوزیون یا خنده های بابا عمران نمی آمد‌.

شکی بر دلش نشست، به سرعت به بیرون رفت، چشم هایش گرد شد، خبری از هیچکدام نبود!

 

با وحشت و هول شده تک تک اتاق ها را زیر و رو کرد، حتی سری به پرتال موجود در زیر زمین زد، ولی از آن جایی که انرژی پرتال ثابت بود فهمید کسی از آن نگذشته.

 

به هال برگشت، چشم هایش را بست و تلاش کرد از طریق ذهن دنبال خانواده اش بگردد.

 بی فایده بود، هیچی به هیچی!

 

ترسش بیشتر شد، چه بلایی سر آن ها آمده بود؟ کجا بودند؟

نفس عمیقی کشید، باید به خودش مسلط می شد، اگر نمی توانست آن ها را بیابد از طریق پرتال به دنیای جادویی می رفت و از پدر و مادر کمک می خواست.

روز زمین نشست و تمرکز کرد، اون ققنوس بود، قدرت زمان را داشت! می توانست بفهمد در نبودش چه اتفاقی افتاده است.

بعد از ۱۷ سال برای اولین بار می خواست از تمام قدرت هایش استفاده کند، همین باعث شده بود فشار زیادی متحمل شود، سر درد بدی داشت و بدنش می لرزید.

تصاویر محوی را توانست ببیند، بابا عمران و مامان دلی روی مبل نشسته بودند که آقا جون از اتاق خارج و به سمتشان رفت، اما فردی هم همراهش بود.

 

مامان دلی و بابا عمران با دیدن آن ها از جا پریدند، مامان دلی با شوق پنهانی پرسید: اومده؟ وقتشه؟

مرد لبخندی زد: بله بانوی من، تو لندن اقامت دارن، وقتی مطمعن بشم شما به محل ملاقات رفتین  همراه ایشون میام.

 

یک لحظه با خودش فکر کرد چه صدای آشنایی، جرقه ای در ذهنش زده شد...مانی!

 

بابا عمران نیز لبخند محوی زد: خوبه پس، زودتر بریم.

 

مامان دلی سریع گفت: روشنا چی؟

 

حرف آقا جون او را هم شوکه کرد: پاریس رفته.

 

بابا عمران و مامان دلی با چشم های گرد شده نگاهش کردند، حتی مانی هم متعجب بود.

_ منظورتون چیه سرورم؟ 

 

آقا جون نگاهی به هرسه انداخت، در آخر چشم های طوسی رنگش را به در اتاق او دوخت: گفتم که، رفته پاریس، نمی دونم کی میاد، اگه خونه نباشیم دنبالمون می گرده.

 

اخمی بین ابرو های بابا عمران نشست: می دونستین و اجازه دادین تنها بره بابا؟

 

اخم اقا جون، پررنگ تر بود: می خواستی مانی رو ببینه و دنبالمون بیاد؟

 

مامان دلی مات شده زمزمه کرد: مانی رو می شناسه!

 

هرسه مرد با حیرت زده و با کمی ترس نگاهش کردند، بابا عمران با بهت پرسید: چطوری؟

 

مامان دلی آب دهانش را قورت داد و ماجرای یک هفته پیش را برایش بازگو کرد، مانی عاجزانه دستی به صورتش کرد: این خیلی بده! نباید به این زودی اتفاقی بیوفته.

 

آقا جون نفسی عمیقی کشید و گفت: باید زودتر بریم و بیایم، بعداً به حل این ماجرا فکر می کنیم.

 

هرسه سری تکان دادند، مانی دستانش را در جیب گذاشت: می خواستم قرار اینجا باشه که انگار نمیشه، به جهنم دره برین و منتظر بمونین، پیداتون می کنیم.

 

تصاویر محو شد، خواست از جایش بلند شود ولی بدنش یاری نمی‌کرد، انرژی اش تخلیه شده بود و توانی نداشت.

با هر سختی و جان کندنی بود از جا بلند شد و به جهنم دره طی العرض کرد، دره ی سنگی که دور تا دور رودخانه بودند، فقط کافی بود پایت را جای اشتباه بگذاری، اگر به پایین دره پرت می شد جسدش را هم نمی توانستند پیدا کنند!

شب بود و تاریک، حضور جنیان زیادی را اطرافش حس می کرد، کنجکاوی آن ها نسبت یه او ممکن بود کار دستش بدهد، مخصوصاً کودکانشان.

 

با احتیاط قدم بر می داشت، انرژی کمرنگی از جنس انرژی ققنوس ها را حس می کرد، تنها راه پیدا کردن خانواده اش همین بود.

 

_ تو کی هستی؟

 

ایستاد، رو به روی مرد بلند قدی ایستاده بود، قدی بالا تر از دو متر و بدنی لاغر، موهای بلند سیاهش صورتی بیش از حد سفیدش را قاب گرفته بود، چشم هایش نیز سفید مطلق بودند.

 

باید محکم می بود، لحظه ای نشان دادن ضعف به مرگش ختم می شد.

 

صاف ایستاد و با صدای محکمی‌گفت: شاهزاده ی دنیای جادویی، روشنا.

 

مرد لبخند پر تمسخری زد، البته لب نداشت و دندان های تیزش کاملاً واضح بودند، از کج شدن حفره ی دهانش متوجه لبخندش شد.

_ تو؟ تو رو که یه فوت کنن نقش بر زمین میشی دختر جون، بعد دختر آرش باشی؟

 

روشنا اخمی کرد، تی شرت سفید و شلوار‌مشکی رنگی تنش بود، یقه ی تی شرتش را کمی پایین کشید و طوری ایستاد تا مرد بتواند ماه گرفتگی به شکل تاجش را، روی شانه ی چپش ببیند: کافیه؟ یا همین جا بکشمت؟

 

مرد کمی ترسید و قدمی عقب رفت،  ولی با پررویی گفت: خانواده من اینجا حضور دارن، آسیبی به من برسونی می کشنت شاهزاده!

 

روشنا پوزخندی زد و بی توجه به او به سمتش ادامه داد، مرد برای آن که با اون برخورد نکند سریع کنار رفت.

 

روشنا صدای پر از حرص و آرامش را پشت سرش شنید: پا تو قلمرو من گذاشتی پرنسس کوچولو، هر اتفاقی برات افتاد خودت مقصری!

 

و لحظه ای بعد...شانه اش توسط دست سرد و لطیف او لمس شد، صدای جیغ بلندش در دره اکو شد، مرد او را به شدت سمت دره هول داده بود!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط Aram jon
  • Like 3
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...