رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

ارسال های توصیه شده

دنیای بیرون ما پژواک درون ماست...
اما چه می شود اگر دنیای بیرون ما با درون ما تناسبی نداشته باشد؟!
آن وقت از که همه چیز دست در دست هم می دهند تا تو را به اصل خودت برگردانند!
این داستان دو شخص است با عقاید ، ارزش ها و ...
زمان های متفاوت.
ارمیا یاوری ، پسری سربه هوا ، نخبه و عیاش که برای هیچ چیزی ارزشی قائل نیست و با شکستن یک قانون زندگی اش دگرگون می شود و الیاس بغال...
تنها نان آور خانواده و به شدت افراطی...
که آهی گریبان گیرش می شود .

ویرایش شده توسط Nargess Yousefvand
  • Like 6
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 201
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

-ارمیا یاوری!

-بیا دفتر!

لب گزیدم و به پویان چشم دوختم -فکر کنم لو رفتیم!

سینا با خنده بر شانه ام کوبید -حالا که چیزی نشده.

ابرو هایم بالا پرید -چیزی نشده؟...اگه بفهمن من گربهه رو تو آزمایشگاه ول کردم که ...

کیان محکم دهانم را گرفت -هیش! هرچی گفتن و هرچی رو کردن بزن زیرش! 

-نکنه حمید باباش رو واسه کتک کاری آورده!

-فکر نکنم!

عصبی بلند شدم که با فکری که به ذهنم رسید ، دوباره نشستم -فهمیدم!

کیان کنجکاو نگاهم کرد .

-قضیه ماژیکست! همونی که گذاشتیم جلوی آقای احمدی!

هر چهارتا برگشتیم و به تخته ای که همچنان آثار ماژیک غیر وایت برد رویش بود چشم دوختیم.

-حالا برو! ماهم باهات میایم!

بلند شدم و هرچهارتا از کلاس بیرون زدیم.

خدایا قول میدم دیگه امید رو نزنم! جواب معلم هارو ندم! عکسای مسخره فامیل رو استوری نکنم! گوشی کسی رو هک نکنم! دفتر خاطرات آرمینا رو نخونم! زیر لحاف آمین سوسک نزارم! خدایا دیگه از این لحظه مسلمون میشم! روزه میگیرم و نماز می خونم زکات میدم ، خدایا! دیگه آدم شدم! اصلا مدرسه رو ول می کنم و میرم علوم معارف می خونم و تک تک لحظات رو با یادت...

-ارمیا در میزنم و تو برو داخل!

چپ چپ نگاهش کردم -نچایی!

خندید و در زد و در را باز کرد.

همزمان پویان به داخل هولم داد و در را بست.

احساس کردم از پشت خنجر زدند.

آهی کشیدم و سر بلند کردم.

آقای جوادی مدیر مدرسه بلند شده بود و با چهره ای جدی به سمتم می آمد.

خدایا قول میدم!

رو به رویم ایستاد.

غلط کردم!

دستش بالا رفت...

چشم بستم.

باشه! باشه! با پیچک کات می کنم.

با سنگینی ای روی شانه هایم چشم باز کردم.

چرا می خندد؟!

-آفرین پسرم! 

چشمانم گرد شد ، تمام زندگیم از رو به روی چشمانم عبور کرد اما دریغ از یک کار درست! همه اش گند کاری بودی!

شاید داشت مسخره می کرد؟!

آب دهانم را با صدا قورت دادم -آقا چیزی شده؟

خندید -المپیاد کامپیوتر رو اول شدی! میری کشوری!

چشمانم گرد شد .

-من که گفتم قبول میشم!

گردنش را خاراند ، مدیر که نبود...

منی که صد و هشتاد و هفت بودم کنار او مورچه هم حساب نمی شدم‌.

دو متر قد داشت هشت متر عرض ، طوری که انگار...

بی خیال!

یه دقیقه پیش قرار بود آدم شوم!

-آخه نه اینکه همیشه اعتماد به نفست ...

در باز شد که با دیدن آقای کریمی اخم هایم در هم رفت.

مشاور مدرسه بود و به خاطر گند کاری هایم باید روی گلش را هر هفته چهارشنبه ها زنگ آخر تحمل می کردم.

-حالا بهش رو ندید! از کل کلاش با معلما که خبر دارید!

چپ چپ نگاهش کردم که گوشم را گرفت و کشید -ول کن! 

-نگا هنوزم چقدر بی تربیته!

-آقا میگم ول کن!

بیشتر کشید ، اگر در دفتر نبودیم محکم به ساق پایش می کوبیدم ...

دستش را به شوخی چند بار به گونه ام کوباند.

عصبی نگاهش کردم که چشم گرد کرد -نگاه باز چطور...

-دستت رو بکش!

گوشم را ول کرد و دست دیگرش را از روی شانه ام برداشت.

گوشم را گرفتم و چرخیدم.

ویرایش شده توسط Nargess Yousefvand
  • Like 6
لینک به دیدگاه

-خجالت نمی کشی؟ زمان ما هم اینکارها رو هم باهامون نمی کردن مردک!

مامان بود.

آقای کریمی سرش را پایین انداخت.

مامان دو جعبه شیرینی دستش بود.

حدس اینکه یکی برای دفتر معلماست سخت نبود اما...

دو جعبه را به دستم داد و کمی از موهای طلایی اش که از داخل روسری بیرون زده بود را داخل برد.

-دو تا رو بین دوستات پخش کن!...یکیش هم به این معلما نمیدی!

آقای کریمی با خنده قدمی برداشت -قصدی نداشتم خانم!

-پسرن! پسر هم شیطونه! شما حقی نداری بخاطر شیطنت ، کسی رو تحقیر کنی!

-معذرت می خوام!

نگاه مامان ، باباهم می ترساند چه برسد به مشاور بدبخت!

-یه بار دیگه بشنوم همچین اتفاقی افتاده مدرسش رو عوض می کنم! اون وقت فکر نکنم مدرستون آنچنان اعتباری کسب کنه!

آقای جوادی خواست حرفی بزند که...

آقای کریمی با عصبانیت قدمی به سمت مامان برداشت.

عصبی خواستم بین‌شان بایستم که مامان بازویم را کنار کشید .

-فقط پسر شما المپیاد قبول نشده! یاسر هم المپیاد فیزیک قبول شده!

مامان خندید -پس مشکلی با عوض کردن مدرسه ندارید؟

آقای جوادی بازوی آقای کریمی را کشید و با خنده ای مصنوعی نگاهش کرد -خانم! این چه حرفیه! معذرت می خوام! مشکل اینه پسرتون شیطنتش یکم بیشتر از بقیه است! وگرنه هم با ادبه! هم درسخون! من معذرت می خوام!

-پسرم رو دیگه پیش این نفرستید!

-چشم! چشم خانم!

مامان چادرش را مرتب کرد و بیرون رفت.

مدیر که چرخید زبانی برای آقای کریمی در آوردم که چشمانش گرد شد.

با جعبه های شیرینی بیرون رفتم .

-مامان!

ایستاد.

کنارش ایستادم که چپ چپ نگاهم کرد - تو یه روز نمیشه آدم بشی؟ ها؟مدرسه قبلیت یادته؟ یادته چطوری انداختنت بیرون؟ تک تک مدارس رو درو کردی!

لب گزیدم.

-اون دوستات چرا اینجان!

خندیدم -نتونستن دوریم رو تحمل کنن!

عصبی نگاهم کرد -فکر کنم شب با بابات یه گفت و گویی داشته باشیم!

چشمانم گرد شد -مامان! تروخدا! مامان!

از سالن بیرون رفت.

عصبی موهایم را چنگ زدم و چرخیدم که با دیدن اکیپم به سمتشان دویدم -شما گاوید؟ نمیبینی مامانم اومده؟

کیان خندید -بخدا جلوی در بودیم یهو مامانت اومد ، خواستیم لو ندیم سرمون رو انداختیم پایین از کنارش رد شدیم که یهو گفت تو کیان نیستی؟

منم چرخیدم گفتم نه! نیمام!

اونم عصبی خندید گفت یه نیمایی نشونت بدم.

پویان جعبه ها را از دستم گرفت.

لب گزیدم و محکم بر سرشان کوبیدم -اگه بابام ماشین برام نخره همتون رو ماشین می کنم!

...

کیفم را پرت کردم و خودم را روی مبل انداختم.

چشمانم داشت بسته می شد که با شنیدن صدای هق هقی گیج بلند شدم.

چه خبر بود؟

کیفم را چنگ زدم ، از پله ها بالا رفتم و در اتاقش را باز کردم که هعی ای کشید .

گوشه تختش جمع شده بود و با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و دستمال را روی کوه دستمال های کنارش انداخت .

-چی شده؟ بابات مرده یا ننت؟ باز ولت کرد؟

هق هقش با جیغ مخلوط شد و ...

خدایا!

-آرمینا!

اشک هایش را پاک کرد و با چشمانی قرمز نگاهم کرد -پیام داده بهم! گفته حوصله دختر لوسی مثل من رو نداره! میگه حالش از چشمای سبزم بهم می خوره!

ابرو هایم بالا پرید ، آرمینا لوس بود اما نه از آن هایی که دلت را می‌زد!

بیشتر مثل گربه های چشم رنگی و ناز بود!

-الان تو داری...

-دلم! دلم درد می کنه! دلم تنگ شده واسه عسل چشم هاش! امید! ...

خدایا باز نه!

کنارش نشستم که خودش را در بغلم انداخت -حالا من چیکار کنم؟

هق میزد وبه قلبش می کوبید.

-آرمینا ارزشش رو ...

با آژیر بعدی اش گوشم را چنگ زدم.

-ارزش داره! اون...اون فرق داره!

-خدایا منو بکش!

-ارمیا من هیچ وقت پسری مثل اون رو ...

با دیدن جای تیغ روی مچش دستش را چنگ زدم که آخی از درد گفت.

-دستت!

-می خواستم خودکشی کنم! اما ارمیا میسوزه! خیلی درد داره! مثل فیلما نیست که راحت به زخمت نگاه کنی و بی حس باشی!

مانده بودم بخندم یا هوار بکشم...

-اینو مامان یا بابا ببینن از هزار جهت افقی و عمودی قاچت میکنن! 

-بهتر! مرگ بهتر از زندگی با دوریشه! امیدم! تنها کورسوی زندگیم! امییید!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چنگی به موهای فرم زدم.

با باز شدن اتاق دیدن آمین ترسیده سلام دادم , خواهر دو قلویم بود.

و البته...

عاقل خانواده!

-چی شده؟

آرمینا لب گزید .

آمین خندید -ولت کرد؟

آرمینا بغض کرد.

-بهت گفتم! گفتم که این رابطه ها آخر عاقبت نداره! گفتم تو نه سیندرلایی که اون گیر نامادری افتاده باشی و شازده بیاد بگیرت و نه راپونزل که به خاطرت از برج بیاد بالا!

آرمینا در خودش جمع شد.

-آرمینا! کم تو خانواده محبت میبینی؟ چهارتا رمان خوندی و دیزنی دیدی فکر کردی خبریه؟ بهت گفتم این هزار تا باربیت رو بده یه بنده خدایی از این توهم دربیا! دیگه پونزده سالته! الان تو باید به فکر درس و هنرت باشی! نه به فکر یه تیر ماهی سوار بر اسب که با عسلی چشماش بری..نه...

چشمان هر دویمان با خودش گرد شد.

-یعنی زندگیت رو شیرین کنه! هدفت رو بالا بگیر احمق! 

با هق هق دوباره اش گیج نگاهش کردم ، دستش را بالا برد و محکم بر پایش کوبید -وای! وااای! امید! امییید! چشم عسلی من!

چشمان آمین گرد شد و جیغ زد -تا الان داشتم تو گوش خر یاسین می خوندم؟

آرمینا دوباره جیغ کشید -شما درد دل من رو ندارید! نمی فهمیدن عاشق شدن یعنی چی!

آمین در حالی که بیرون می رفت داد زد -باشه! باشه! انگار داره میزاد!

من هم از اتاق بیرون آمدم.

-آمین!

-ها؟

-کجا میری؟

-اتاقم!

-منم بیام؟

-تو بمون پیش آرمینا ، اسکوله میزنه خودشو می کشه بعد میره اون دنیا میفهمه چه غلطی کرده! 

خندیدم.

خبر نداشت!

-الان می خوابه!

-بیا!

خانه ما دوبلکس بود.

طبقه پایین پذیرایی و آشپزخانه بود زیر راه‌پله هم اتاق بزرگ مامان و بابا بود.

طبقه بالا هم راه رویی بود با چهار اتاق ...

اول راه رو اتاق من بود بعد آرمینا ، بعد اتاق مهمان بعد اتاق آمین...

می خواست از شر من و آرمینا در امان باشد.

در اتاقش را که باز کرد هردو وارد شدیم.

  • Like 5
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

می خواست از شر من و آرمینا در امان باشد.

در اتاقش را که باز کرد هردو وارد شدیم.

اتاق آمین از همه اتاق ها عجیب تر بود.

کاغذ دیواری با طرح های پیچ در پیچ که کل اتاق را پوشانده بود و کتابخانه بزرگ و کمد لباس هایش کنار هم رو به روی در بودند ...

کنار در هم تختش بود.

سرویس خوابش بنفش بود ، با پرده ای بنفش...

و کنار تختش آکواریوم مارتین جان!

و درست وسط اتاق کیسه بوکس قرمزش آویزان بود.

کوله اش را گوشه اتاق گذاشت و در کمدش را باز کرد و مقنعه  و مانتو اش را روی در کمد انداخت.

انقدر تنبل بود که نتواند روی چوب لباسی بی اندازد و نه حال داشت فردا صبح لباس ها را اتو کند.

در نتیجه همه را روی در کمد می انداخت.

گردنم می خارید.

به سمت آکواریم رفت و در حالی که زیر چانه اش را می خاراند به سمتم برگشت -ارمیا! مارتین نیست!

موهای تنم سیخ شد ...

کاش خبر مرگم را می شنیدم اما این جمله به گوشم نمی خورد.

گلویم را چنگ زدم.

-آم...آمین! 

انگار نه انگار نگاهی به اطراف انداخت -در اتاق قفل بود، حتما داخل اتاقه!

گلویم بیشتر خارید و ناگهان کل تنم...

قلبم داشت سینه ام را می شکافت.

-خدایا!

خدایا!

آمین گیج نزدیکم شد و خم شد...

-زیر تختم نیست!

با حس چیز پشمالویی روی گردنم نفسم حبس شد و موهای تنم سیخ شد.

  • Like 5
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

سرم را پایین آوردم که با دیدنش درست روی سینه ام جیغی زدم و روی تخت پریدم -یا ابلفضل! یا امام زمان! یا حسین!

آمین جیغ زد -الان میوفته!

تند تند می پریدم اما او قصد افتادن نداشت.

آمین جیغ می کشید تا نپرم...

مگر من را درک می کرد.

دو طرف پیرهن مدرسه را گرفتم و کشیدم ...

-داری چه غلطی می کنی؟

در اتاق باز شد و من پیراهن را پرت کردم.

خودم را بغل کردم و در خودم جمع شدم و چرخیدم که ای کاش...

پیرهن روی سر آرمینا افتاده بود.

آمین آرام آرام به سمت آرمینا می رفت.

آرمینا دو دستش باز شده و خشک شده بود.

آمین پیراهن را به آرامی از روی سرش برداشت .

پیراهن را آرام باز کرد -خوبی مامان!

آمین با چشمانی گرد به نقطه ای نامعلوم زل زده بود.

به سمتش رفتم -آرمینا با من نفس بکش! یک...

نفسش را به زور داخل برد.

-حالا بده بیرون...

گلویش را چنگ زد -نمیاد!

-یه بار دیگه بده تو...

گلویش را چنگ زد و نشست...

-میگم نمیاد !

-اسپریت؟

به سختی جواب داد -تم...تمومش...کردم...تا...تا...بمی...بمیرم!

خدایا!

-آمین! آرمینا اسپریش تموم شده!

آمین با آرامش مارتین را داخل آکواریوم گذاشت و بعد به سمتمان آمد.

آرمینا کبود شده بود.

رو به رویش نشست و ناگهان نیشگونی از بازویش گرفت که آرمینا جیغ کشید.

-خب! یه بار دیگه نفس می کشیم!

-میدی تو!

هرسه نفسمان را داخل بردیم...

-حالا آروم بده بیرون...

-هووووف!

-بده تو...

آرمینا که انگار تازه به خودش آمده بود طوری جیغ کشید که صدای لرزش پنجره ها هم شنیدیم.

محکم به ران پایش می کوبید -امییید! امییید کجایی که عشقت رو کشتن! امیییییید ...

آمین محکم به سرش زد و بد تر او جیغ کشید -حقته در آکواریوم رو باز کنم اون وقت به جای امید ، مارتین رو صدا می کنی!

همین کافی بود تا دهانش بسته شود.

-گمشو!

من هم بلند شدم که -تو کجا؟ چرا یقه چاک میدی! 

چشمانم از پرویی اش گرد شد -رتیلت اومده رو گردنم چیکار کنم بگم سلام قشنگ دایی می خوای واسه نهار دایی رو بخوری!

چپ چپ نگاهم کرد -دکمه هات رو جمع کن! احمق!

-خودت جمع کن بدوز بعد پیرهنم رو بنداز لباس شویی! دستم بهم نزن!

شکمم را خاراندم -فکر کنم نتونم از حموم بیرون بیام! تف بت!

  • Like 6
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

مشتش بالا رفت که سریع از اتاق بیرون رفتم.

خواستم حالم جا بیاید بدتر گند زده شد به اعصابم.

وارد اتاق و بعد حمام شدم و در را بستم.

...

-فردا واسه خواهرت میان! 

-خودش کجاست؟

پری لب گزید و مادر ادامه داد -گیس بریده نمی خواد ازدواج کنه!

غرید -وقتی با اون بی پدر و مادر نامه رد و بدل می کردی باید به فکر این هم می بودی! دختره هر*زه!

صدای هق هقش بلند شد.

-پری چایت رقیقه! پریییی!

سریع بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.

خودش هم دراز کشید -کار و بار مغازه پر رونقه!  فردا پول میدم جهازش رو بخر! یه هفته ای عقد و عروسی رو جمع می کنیم.

مادر راضی سر تکان داد.

غرید -پری نیار! می خوابم! دختره تنبل! ...به اون خواهرتم بگو راه در رو نداره!

...

-ارمیا...ارمیااا! .....ارمییییییییی! ارمیا!

گیج چشم باز کردم که با دیدن جن رو به رویم فریادی کشیدم و لحاف را روی سرم کشیدم.

-دیگه بزرگ شدم! نیاااا! تو دیگه قدرتی نداری! من زیر پتوام! 

با چنگی که به پایم خورد عربده کشیدم -تروخدا! ترو ابلفضل! بسم الله! خدایا! دیگه نماز می خونم! خدایا...

پای دیگرم که چنگ خورد یاد تک تک غلط هایم افتادم -نه! نکن! من هنوز به مامانم نگفتم دوست دختر دارم! من هنوز نگفتم که امید رو مثل سگ زدم! من هنوز موشه رو ننداختم تو کیف کریمی! من کلی آرزو دارم! من...تروخدا من بمیرم مستقیم میرم جهنم! اشهد ان ...

از زیر پتو کشیده شدم که ...

ای کاش جن تکه تکه ام کرده بود اما...

آمین موهایش را عقب داده بود و لامپ اتاق رو روشن کرده بود.

نیشش تا بنا گوش باز بود و ...

ناگهان انگار تازه تجزیه تحلیل کرده بود چشمانش گرد شد...

-چی داری؟!

چشمانم گرد شد -من؟

چشمانش ریز شد و لبخند شیطانی ای زد که چال گونه اش نمایان شد -آره! یه چیزی گفتی...دوست دختر داری؟...هعی نکنه امید واسه تو با آرمینا...

-نه! نه! اون واسه قبل بود! منم نزدم! کیان زد!

-دوست دخترت؟

اگر می گفتم پیچک...

جنازه که هیچ ...

خاکسترم هم بیرون از این اتاق نمی‌رفت!

آمین و پیچک دشمن دیرینه هم بودند...

-یکی هست حالا!

ابرو هایش که بالا پرید کمی خیالم راحت شد.

-بعدا میفهمم! پاشو شام!

هردو بلند شدیم...

همین حالا باید التماس می کردم وگرنه سر سفره دیگر جای هیچ چیزی نبود.

بازویش را کشیدم و در را بستم -آمین تروخدا بابا و مامان نفهمن! 

نگاهش را به سقف دوخت -آمین من هیچی ندارم بهت بدم! ولی اگه الان بابا بفهمه ماشین که هیچ الاغم برام نمی خره!

نگاهش همچنان به سقف بود.

-آمین مامان امروز فهمیده اکیپم اومدن این مدرسه! اون کریمی هم جلوی مامانم پته رو ریخت رو آب...ببین الان تو قعر جهنمم! میفهمی؟ اگه تو حرفی بزنی دیگه هیچی واسه از دست دادن ندارم! 

انگشت اشاره ام بالا رفت -بترس از کسی که هیچی واسه از دست دادن نداره!

ابرو هایش بالا رفت و چشم ریز کرد.

بعد به انگشتم اشاره کرد -حس کردم تهدید شدم!

آب دهانم را با صدا قورت دادم -نه! من التماس کردم! به عنوان خواهر بزرگ تر دستی بر سر قل کوچک و خطاکارت بکشی و این باز حرفی نزنی!

-آمین! ارمیا! آمین تو رفتی ارمیا بیاری!

کمی نگاهم کرد و بیرون رفت.

دل و روده ام از استرس بالا می آمد.

پشت سرش از اتاق خارج شدم...

از راه پله ها پایین رفتیم و نزدیک سفره شدیم که بازویم را گرفت.

-باشه!

و رفت کنار بابا نشست...

  • Like 5
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

بوی زرشک پلو در کل خانه پیچیده بود.

سلامی کردم و گونه بابا را بوسیدم و بعد رفتم و کنار آرمینا و رو به روی آمین نشستم.

مامان صندلی کنار بابا را کنار کشید.

-خب بسم الله!

همه بسم الله گفتیم و شروع کردیم...

خیلی آرام بود.

حتما تا الان حداقل یه گندی به گوششان خورده...

پس چرا انقدر آرامند...

بابا که پارچ آب را برداشت لب گزیدم...

همیشه قبل اینکه عصبانیتش را بروز بدهد آب می خورد.

لیوان را به سمت لبش برد.

یک...

دو.....

سه.......

-ارمیا!

یا ابلفضل!

-بله بابا!

-مامانت چی میگه؟

-چی میگه؟

نگاه رنگی اش را به چشمانم دوخت -میگه باز داری تو مدرسه دردسر درست می کنی!

من سه قانون در زندگی داشتم!

یک...گند بزن و فقط به عشق و حالش فکر کن!

دو...درستش کن!

سه...اگه درست نشد همه رو با خودت غرق کن! 

به زبان دیگر دیگی که برای من نجوشد می خواهم سر آرمینا داخلش بجوشد!

همیشه خدا هم قانون دوم بی فایده بود چون اولی یکم سنگین بود و نمی گذاشت دومی اثری داشته باشد.

انگشت اشاره ام را به سمت آرمینا گرفتم -آرمینا دوست پسر داره!

بابا مبهوت به سمت آرمینا چرخید!

آرمینا با چشمانی گرد نگاهم کرد و سکسکه ای زد و بعد به آمین اشاره کرد -آمین امروز لب تاپ کارت رو شکوند!

برگااام!

اون لب‌تاپ برای بابا به اندازه جان ما عزیز بود.

آمین به من اشاره کرد که با پا پایش را فشردم اما او بی خیال این چرخه نحس را ادامه داد -ارمیا دوست دختر داره!

چشمانم گرد شد -آمییییین! آرمینا همش تقصیر توعه! آرمینا می خواسته خود کشی کنه مچش خط خطی شده!

آمین جیغی کشید و بلند شد و خودش را روی میز انداخت تا مچ آرمینا را ببیند.

آرمینا ترسیده به آمین اشاره کرد -آمین این ترم کلاس زبان رو افتاده!

آمین به من اشاره کرد -ارمیا دوست پسر آرمینا رو تو مدرسه مث سگ زده!

آرمینا و بابا و مامان مبهوت نگاهم کردند.

ناگهان آرمینا قلبش را چنگ زد -امییید! امیییید! امیدم! 

با بوی سوختگی ای بلند شدم -بوی سوختگی نمیاد؟

آرمینا محکم به قلبش کوبید.

-آره! آره! بوی دل سوخته منه!

مامان پرید -سیب زمینی هام!

نشستم و دوباره پای آمین را فشردم -بهت گفتم نگو! توهم گفتی باشه!

-ارمیا داری پای منو رو لگد می کنی!

مبهوت طوری چرخیدم که صدای گردنم را شنیدم. 

آب دهنم را با صدا قورت دادم ، صندلی را عقب دادم و سر خم کردم.

  • Like 3
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

پایم روی پای بابا بود.

آرام سرم را بلند کردم -گل خوردم! بابا! نگام کن! گل خوردم! ها؟! باشه؟

با مشتش که روی میز کوبیده شد هر سه پریدیم -گم میشید تو اتاقتون! صدا نشنوم! 

به سمت اتاقم دویدم وارد اتاق شدم.

گوشی ام را از روی میز تحریرم برداشتم...

که زنگ خورد...

پیچک...

-بله؟

-سلام! ارمیا خوبی؟

-اهوم! تو خوبی؟

-اره عزیزم! فرداشب اوکی شد؟ میای دیگه؟

-باید ببینم...

لحنش را لوس کرد -ارمیا نکن دیگه! تولدمه مامان اینا پارتی گرفتن! بیا پسر خاله هام رو شکست بده!

چپ چپ با گوشی نگاه کردم -مگه جنگه؟ نه من جومونگم نه اونا امپراتوری هان !

-ارمیا لطفا! 

-ببینم چی میشه! 

-قول بده!

عصبی به صفحه گوشی زل زدم و نفس عمیقی کشیدم.

-با...

قطع کرد.

-شه بعدا...

عصبی روی تخت نشستم.

اگر فردا شب خانه نمی آمدم دیگر چوب خط هایم پر می شد.

کاملا هم پر می شد و لقب انگل خانواده به من می رسید.

به سمت پنجره رفتم و  درش را باز کردم...

نردبان زیر تخت بود.

فقط می ماند که کسی به من سر نزند.

نمی توانستم هم از آمین کمک بخواهم ، از دشمن خونی ام کمک بخواهم امن تر است!

البته بماند که آمین هم دشمنم است و هم رابطه خونی داریم!

پنجره را بستم و خودم را روی تخت انداختم ...

اتاق من از باقی اتاق ها ساده تر بود.

سرویس خواب چوبی و پنجره بزرگی که به حیاط پشتی راه داشت.

و پرده های قهوه ای سوخته ...

تنها چیز عجیب پنج لب تاپ روی میز تحریرم بود...

برای برنامه نویسی و هک می خواستمشان...

چشمانم آرام آرام بسته شد که با صدای باز شدن در عصبی نشستم.

با دیدن بابا لب گزیدم.

-خب!

-بابا راستش جدیدا یه چیزی میاد خرخره ام رو می گیره و تا مرز خفگی میبره! منم تا کارش رو انجام ندم و ولم نمی کنه!

چپ چپ نگاهم کرد و صندلی میز تحریرم را کشید و رویش نشست.

-کاری ندارم تو مدرسه چیکار می کنی! ولی کتک کاری؟ دوست دختر؟ حتما فردا پس فردا هم میکشه به مشروب و پارتی! ها؟!

آب دهانم را قورت دادم...

فردا شب ...

دخلم می آمد!

-به قرآن قسم ارمیا اگه رابطت رو با اون دختر تموم نکنی و کارت به شراب و گندکاری برسه از چشمم می افتی! اون وقته که از خدا می خوام دیگه چشمم به چشمت نیوفته! میفهمی دیگه؟ بمیرم ولی بهم نگن پسری که حلوا حلواش می کردی مشروب خورده!

-ببخشید!

بلند که شد ، بلند شدم ، بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید.

از اتاق که بیرون رفت در را بستم و لب تاپم را برداشتم و خودم را روی تخت انداختم.

...

-داداش تروخدا! داداش من می خوام درس بخونم! داداش منو نده اون مرده! اون بیست سال ازم بزرگ تره! داداش من می خوام مهندس بشم!

با دیدن چشمان بی احساسش تمام اشتیاقش کور شد...

نگاه سردش ناگهان گرد شد و بعد بلند خندید -تو؟ دختر رو چه به درس؟ ها؟ می خوای مهندس بشی؟ فکر کردی می تونی؟...اگه می خواستی مهندس بشی پس چرا با اون بی پدر دیدنت؟ هاااا؟

-لعیا مریض بود داداشش جزوه رو داد بهم! همین!

-پس فردا میان والسلام!

مجبور بود که ریسمانی را چنگ بزند ...

حتی اگر محکم نبود!

حتی اگر به مویی بند بود!

-الیاس! تو به بابا قول دادی! گفتی کاری نمیکنی اشکمون...

با درد وحشت ناک گونه و کمرش جیغی کشید.

پایش بالا می رفت و بر پهلو و شکمش فرود می آمد -حالا...دست به دامن بابا شدی؟...دختره هرزه! ... شدی خبر اول محله!...تف به شرفم اگه تورو آدم نکنم! 

با جیغ دوباره اش یقه اش را کشید و سیلی دیگری بر گونه اش کوباند .

-خفه شو! خفه شو صدات در نیاد! بی حیا! نمیگی می شنون؟هااااا!

...

  • Like 4
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

...

ارمیا

آقای پیری تند تند در حال نوشتن بود و من تند تند جزوه می نوشتم...

غرق فرمول های جذاب فیزیک بودم و سه سوال بعد را جواب دادم که...

صدای در آمد.

آقای پیری دستش را به معنای ولش کن تکان داد ...

-خب! سوال سوم رو کی حل می کنه؟

دو دستم را بالا بردم -من! من! تروخدا! من!

عاشق نگاه پرمحبتش بودم که فقط به من می انداخت.

حمید داد زد -حالا انگار غیر تو کسی دیگه ای هم هست!

فقط سر کلاس ریاضی و فیزیک جلو می نشستم.

گیج چرخیدم که...

همه خسته و با حرص نگاهم می کردند ، نصف کلاس هم خواب بود.

دوباره صدای در آمد.

-ارمیا جان بیا حل کن!

با شوق ماژیکم را برداشتم و بالا رفتم ...

-خب! ...

در باز شد...

آقای پیری با اخم چرخید اما من بی خیال شروع کردم به جواب دادن.

-سلام آقای پیری! 

سوال را حل کردم و چرخیدم...

آقای کریمی بود.

-سلام! ببخشید! خواستیم کلاس ارمیا رو عوض کنیم شما راضی نشدید ، گفتیم کلاس یاسر رو عوض کنیم.

آقای کریمی در طول روز از ده کلمه اش ...

هشتایش آقا یاسر بود...

دوتای دیگر ارمیای عوضی ! 

سرک کشیدم تا یاسر جان را ببینم که خودش جلو آمد.

چشمان سبز و موهای طلایی و قد بلند...

انگار از وسط روسیه آورده بودنش...

-سلام!

آقای پیری جلو رفت و دستش را روی شانه یاسر گذاشت -به به! یاسر جان!

عصبی به یاسر جان نگاه کردم.

عوضی چاپلوس!

رفتم و دست روی شانه یاسر را برداشتم -آقای پیری به من خیانت نکن!

صدای ریز ریز خندیدن می آمد.

با حرص دستش را گرفتم -تو مال منی! 

صدای قهقه ها بلند شد.

آقای پیری خندید -برو بشین بچه!

لبم را جمع کردم و به یاسر اشاره کردم -برو اون گوشه بشین! 

و به دور ترین جا اشاره کردم -سه قدم فاصله هم میگیری! چیزی هم خواستی بدی آقای پیری به من میدی ، من نگاه می کنم بعد از چک کردن به آقای پیری میدم! اوکی!

یاسر اول خندید اما با دیدن جدیتم ابرو هایش بالا پرید.

-جدی ای؟

کیان بلند شد -فکر کردی واسه چی ما سر کلاس ساکتیم؟ چون ارمیا دوست نداره به آقای پیری نزدیک شیم؟ نه! چون چیزی نمی‌فهمیم!

بعد به شوخی مسخره اش خندید.

-هار هار! تمام منابع نمک های کشف شده جومونگ رو تو دزدیدی!

آقای پیری خندید و دستش را روی شانه ام گذاشت -همه یه طرف ارمیا یه طرف! راحت شدی؟

اخم کردم -آقا من حسودم! من دو طرف اونا هیچ طرف!

یاسر اخم کرد -ولی دیروز اینو به من گفتید!

با ابرو های بالا پریده به آقای پیری نگاه کردم که با خنده دو دستش را بالا برد -نه! نه! باور نکن! می خواد بینمون رو بهم بزنه!

چشم ریز کردم -من به آقای پیری مثل جفت چشام اعتماد دارم! برو بچه! برو اونجایی که گفتم بشین!

لبخند آرامی زد -چشم!

آقای کریمی انگشت اشاره اش را بلند کرد -قلدری نمی کنی! کتکش نمی زنی! خوراکیاش رو کش نمیری! پولاش رو نمی دزدی! جزوه هاش رو خیس نمی کنی!

یاسر مبهوت نگاهم کرد.

حتما می گفت به این موهای فر و چشمان درشت و مظلوم این کار ها نمی آید.

آقای پیری با عصبانیت نگاهش کرد -مگه راهزنه! بچه به این گلی!

کمی عقب رفتم و زبانی برایش در آوردم. 

با حرص خداحافظی کرد.

یاسر هم رفت گوشه کلاس نشست.

رفتم و نیمکت اول نشستم.

آقای پیری هم بالا رفت -عالی! آفرین!

-با سه روش حل کردم! هنوزم من یه طرف؟

خندید.

خیلی شیرین بود ، حداقل پنجاه سالش بود با قد کوتاه و چشمان قهوه ای رنگ و خمار ...

از آن خوش خنده ها بود که دوست داری ساعت ها بخندانی اش!

...

ویرایش شده توسط Nargess Yousefvand
  • Like 5
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

.

-بگو حاضر شه قراره خواستگار بیاد!

-داداش حداقل بزار دیپلمش...

-چی؟ انگار...

-ببخشید! ببخشید! 

از اتاق خارج شد .

پوزخند زد و بلند شد.

-صبحانه رو کوفت آدم می کنید!

از اتاق و بعد از خانه بیرون زد...

با آب حوض وضو گرفت و از خانه بیرون زد.

صدای خواهرش همچنان دم گوشش بود .

-فقط میسپارمت به خدا!

عصبی دستی به ريشش کشید و قفل دکه را باز کرد...

...

-پیچک بفهم! 

-بیا! 

-میگم نمی تونم!

-آرمینا که اینجاست یعنی تو...

-چ...چی؟

-آرمینا! اینجاست! با امید دعوتشون...

گوشی را قطع کردم.

از اتاق بیرون زدم و در اتاق آرمینا را زدم و بعد باز کردم.

نبود.

نکند بلایی سرش بیاورد!

وارد اتاق شدم و تیشرت مشکی ام را پوشیدم و پیراهن چهار خانه زرشکی مشکی ام را رویش پوشیدم ...

شلوار کتان مشکی ام را به زور پا کردم و آل استار های مشکی ام را پوشیدم.

در اتاق را قفل کرد ، نردبان را از زیر تخت بیرون کشیدم و به دیوار تکیه دادم.

پنجره را باز کردم که در اتاقم با شدت باز شد.

این چند روز دم به دقیقه خدا را صدا می کنم.

دلم هری ریخت.

چرخیدم که با دیدن چشمان ترسیده آمین...

-چی شده؟

-ببین دوست دختر من پیچکه!

چشمان قهوه ای رنگش گرد شد .

-و امشب تولدشه ، من نمی خواستم برم اما انگار آرمینا و امید اونجان!

چشمانش گرد شد -چقدر اوضاع مهمونی خرابه؟

آب دهانم را با صدا قورت دادم -علنا پارتیه!

-ابلفضل!

-من باید برم بیارمش!

-وایستا! منم میام!

اخم کردم -تو کجا؟

جدی نگاهم کرد -تو که بلد نیستی بجنگی! 

چشمانم گرد شد و او هم بیرون رفت.

نردبان فلزی و کشویی را بیرون بردم و اهرمش را کشیدم که باز شد ...

روی زمین گذاشتمش و تکانش دادم...

مطمئن بود.

در که باز شد پریدم.

-حداقل در بزن!

تیپش پسرانه بود...

هودی و شلوار شش جیب و کتونی های مشکی...

کلاهش را روی سرش گداشته بود و زیر کلاه هودی شال مشکی پوشیده بود.

به خاطر اینکه هیچی از شالش معلوم نبود دقیقا مثل پسر ها شده بود.

از نردبان پایین رفتم و او هم آمد و قبل پایین آمدن پنجره را بست.

نردبان را جمع کردیم.

گیج نگاهم کرد -حالا چیکار کنیم؟

-ساعت هنوز هفت و نیمه! تاکسی میگیریم!

سر تکان داد.

-اسنپ بگیرم؟

-بگیر!

...

رو به روی ویلا ایستاده بودیم.

صدای دی جی تا اینجا هم می آمد.

آمین عصبی به سمتم برگشت -بزار آرمینا رو بیاریم بیرون همتون رو لو میدم و یه گوشه وایمیستم!

چپ چپ نگاهش کردم -انتظار دیگه ای هم نداشتم!

شانه بالا انداخت.

زنگ را زدم که صدای جیغ پیچک پیچید -ارمیاااااااا!

آمین داد زد -خدایا منو بکششششششش!

در باز شد و وارد باغ شدیم.

-چقدر بزرگه!

-بابا بزرگش پولداره! هرسال همین وضعه! 

عصبی نگاهم کرد.

درخت های بید مجنون در تاریکی باغ را مثل فیلم ترسناک کرده بود.

آمین بازویم را گرفت -خدا وکیلی تا آخر این جاده مثل این فیلم ترسناکا ، خواهر   جنی میره تو جلدمون!

چپ چپ نگاهش کرد -آمین این دنیای واقعیه!

ابرو هایش را بالا انداخت -عههه! پس تو برو من منتظرم!

بی خیال چرخیدم که با دیدن آن جاده...

-مگه تو نگفتی بلدی بجنگی!

چپ چپ نگاهم کرد -نه دست آتشین دارم نه شمشیر نامرئی!...عیب نداره بریم!

-با چی؟

-با بسم الله!

قدمی جلو گذاشتیم که با لمس شانه فریادی زدم و او هم جیغ کشید.

هردو روی زمین افتاده بودیم.

آمین را هول دادم -فرار کن!

منه نیم خیز را هول داد که با سر به زمین افتادم -همش ارمیا بود! ارمیا خوشمزه تره!

چشمانم گرد شد -آشغال برادرتم!

  • Like 2
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

چشمانم گرد شد -آشغال برادرتم!

-بچه ها!

ترسیده هردو چرخیدیم ، مرد مسنی بود که لباس نگهبانی تنش بود.

-لطفا سوار ماشین بشید ما شما رو میرسونیم!

نفسم را آزاد کردم که آمین دستم را گرفت و بلندم کرد.

-خوبی؟

خودم را تکاندم -آره! آره! خوبم!

نگهبان با خنده نگاهمان می کرد.

با دیدن ماشین شاسی بلند سوتی کشیدم...

-اولالا!

هردو پشت ماشین نشستیم...

مرد هم سوار شد و استارت زد.

نکند مارا بدزدد!

چرا الان یادم افتاد.

ترسیده دست آمین را فشردم که بی خیال نگاهم کرد .

بعد گردن بند زنجیر مانند بلندش را باز کرد و دم گوشم پچ زد -تا خلافی کرد می پیچم دور گردنش و بعد...

خلاص!

لایکی نشانش دادم که لایکش را به مشتم کوبید و شستمان را بهم چسباندیم.

هر چقدر نزدیک تر می شدیم شیشه های ماشین بیشتر می لرزید.

-انگار جنگه!

حالم از سر صدا بهم می خورد.

-ممنون!

نگهبان سری تکان داد.

هر دو از ماشین پیاده شدیم.

عمارت بزرگی بود با رقص نور و صدای موسیقی بلند...

-انگار کی به دنیا اومده! زارت!

خندیدم .

-خدا بهمون کمک کنه! 

نفسم را حبس کردم و هردو وارد شدیم.

در شیشه مانند باز شد و بعد در دوم را خدمتکاری باز کرد.

با دیدن آن حجم از آدم...

آمین به ساعتش نگاه کرد -ببین! الان هشته! ۹ اگه آرمینا رو پیدا کردیم یا نکردیم همینجا میبینمت!

سر تکان دادم...

از هم جدا شدیم.

شروع کردم به گشتن...

بوی گند الکل همه جا پیچیده بود.

کاش آمین پیدایش کند...

...

آمین

تمام سعیم را می کردم با کسی برخورد نکنم...

به سمت جمعی که نشسته بودند رفتم -آرمینا رو ندیدید؟

گیج نگاهم کردند.

ناگهان پسری که بین‌شان نشسته بود خندید...

معلوم بود که مستند.

خاک بر سرشان!

-رفتن...هیععع...رفتن بالا!

و به راه پله اشاره کرد.

دلم از اضطراب درد گرفت و موهای تنم سیخ شد.

نکند بلایی ...

خدایا!

از پله ها بالا رفتم که محکم به شخصی خوردم.

عصبی ببخشید گفتم و خواستم بالا بروم که بازویم کشیده شد -کجا؟

چرخیدم و به چشمان رنگی اش نگاه کردم -ولم کن!

اخم کرد -مهمون ها حق بالا رفتن ندارن! به اندازه کافی واسه این مهمونی عصبی ام! گمشو پایین!

اخم کردم-گمشو؟! خواهرم اون بالاست!

کمرم را چنگ زد که محکم به کمرش کوبیدم و مچش پیچاندم و محکم به دیوار کوباندمش و مچش را به کمرش نزدیک کردم که فریاد زد.

-گفتم ولم کن! خواهرم رو اون امید آشغال برده بالا!

-امید؟

انقدر ترسیده بودم که حاضر بودم به هر احدی اعتماد کنم -آره! اون که چشماش عسلیه!

اخم کرد -بیا! اتاقش رو نشون میدم!

رهایش کردم، خواست مچم را بگیرد که با خشم نگاهش کردم.

چشمانش کاملا بی حس بود و باید اعتراف می کردم که واقعا جذاب بود -بریم!

تند تند پشت سرش از پله های سنگی بالا رفتم.

وارد راهروی بزرگ و طولانی ای شدیم.

هر طرف راهرو نقاشی های عجیبی بود و  قالی قرمزی کل کف راه رو را پوشانده بود.

با آرامش قدم بر می داشت .

عصبی هولش دادم -سریع تر!

عصبی تر نگاهم کرد و سرعتش را بیشتر کرد.

رو به روی در سفید رنگی ایستاد -اینجاست.

دستگیره را چرخاندم -باز نمیشه!

شانه بالا انداخت -قفله!

چشمانم گرد شد و محکم به در کوباندم -باز کن! هوووووشششش! باز کن!

عقب رفتم و سعی کردم در را بشکنم اما...

با صدای خنده اش با حرص چرخیدم -چه مرگته؟

-اینا ضد سرقته!

لب گزیدم و چرخیدم و سنجاقی از موهایم جدا کردم.

وارد قفل کردم ، ارمیا اینکار را نشانم داده بود!

-آرمین! این کیه، دارید چه غلطی می کنید؟

چرخیدم ...

پسری بود با چشمانی بی احساس و طوسی، قد بلند و ...

با صدای تقی در را باز کردم...

دستگیره را چرخاندم که در باز شد.

با دیدن صحنه رو به رویم عرق سرد از تیره کمرم پایین رفت...

کاش میمردم و نمی دیدم...

آرمینا لباس عروسکی و سرخش تنش بود اما آن پسر تیشرتش را در آورده بود و رویش بود.

تنم یخ زد و بعد آتش گرفت.

یقه اش را کشیدم و از تخت پایین انداختمش.

مشتم را بر دهانش کوباندم ، و دوباره...

و دوباره!

نمی دانم چقدر زدم که بازویم کشیده شد -فکر کنم فهمید چه غلطی کرده پسر! ولش کن!

صورتش خونی بود و از گیجی اش می شد وضعش را فهمید.

بلند شدم و به سمت آرمینا رفتم که عوق زد...

مست بود!

کاش میمردم!

دوباره عوق زد و بالا آورد.

رو تختی به گند کشیده شد.

عصبی بلندش کردم...

پسر بی حس همچنان نگاهم می کرد اما پسر چشم رنگی آرمینا را بلند کرد و به سمت اتاقی برد.

ترسیده پشت سرش راه افتادم -کجا میبری...

حمام بزرگی بود!

سر آرمینا را داخل آب برده بود.

سرش که بیرون آمد انگار کمی به خودش آمد.

گیج نگاهم کرد ...

بعد به اطراف ...

چشمانش پر شد.

کاش بمیرم ...

عصبی از حمام بیرون زدم وبه پسر جلوی در تنه زدم و از اتاق خارج شدم.

صدای قدم هایش را می شنیدم...

من این تولد را جهنم می کردم.

از پله ها با سرعت پایین رفتم.

به سمت دی جی سرخوش رفتم و میکروفون را از دستش کشیدم ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

او هم فکر کرد قرار است مسخره بازی در بیاورم.

هه!

-پلیس! پلیس اون بیرونههههههههههه!

همین کافی بود...

صدای جیغ و فریاد ها بالا رفت.

دور پیچک سرخوش خالی شد.

جیغ می کشید که هیچ پلیسی اینجا نمی آید...

برای او هم داشتم!

جلو رفتم و دستش را گرفتم و کشیدمش...

به سمت کیک چند طبقه سفیدش رفتم و هولش دادم...

و بوووم!

هردو روی زمین افتادند... 

می توانست داخل کیکش شنا کند!

...

ارمیا

درحالی که پیچک را بغل کرده بودم می رقصیدم.

آمین به هرحال پیدایش می کرد.

پیچک پیک دیگری به دستم داد...

هر چقدر بیشتر می خوردم همه چی محو تر و ذهنم خالی تر می شد.

پاهای پیچک هم خوش تراش تر می شد و در آن لباس کوتاه و زرشکی دلبر تر می شد.

چرخیدیم که صدای آهنگ قطع شد.

-پلیس! پلیس اون بیرونههههههههههه!

انگار تازه به خودم آمدم،  با مهمان ها بیرون زدم و ...

نمی دانستم کجام اما...

ماشین ها با بوق های آزار دهنده شان از کنارم می گذشتند.

انگار همه چیز در هم حل شده بود و فقط نقطه های نور را می دیدم.

ناگهان ...

در آن همهمه صدای جیغ و بوق ماشین مخلوط شد و بعد درد وحشتناکی در سرم و خیسی روی پیشانی...

...

 

با صدای بلند هواپیما بیرون رفت...

رویای بچگی اش همین بود...

خلبان شدن...

پوزخند زد -الان الیاس صاحب دکست!

سر که بلند که با دیدنشان گیج شد ، آن ها هواپیما مسافربری نبودند ، بیشتر شبیه هواپیمای جنگی یا همچین...

چرا همه جا را دود گرفته؟

اینجا چه خبر شده؟

ناگهان زمین لرزید و صدای وحشتناکی پیچید و وقتی از بالای سرش رد شدند به گوشه ای پرت شد...

...

  • Like 3
  • Confused 1
لینک به دیدگاه

...

چرخیدم و چشم بستم.

-مادر برات بمیره! 

تمام تنم درد می کرد.

انگار تانک از رویم رد شده بود.

خسته تکانی به خودم دادم و چرخیدم.

-مادر! چشم های عسلیت رو باز کن! بزار ببینمت! پسر رشیدم!.

در حال ذوق کردن بودم اما...

صدای مامان با این زن فرق داشت...

مامان هیچ وقت به من رشید نمی گفت...

و سوم...

من گند زده بودم!

عصبی دستی به سرم کشیدم و چشم باز کردم ...

سقف بالای سرم سرامیکی اما به شدت کثیف بود...

چرخیدم .

با دیدن مرد رو به رویم چشمانم گرد شد.

یک چشم و یک دست و یک پایش باند پیچی شده بود.

از همه ضایع تر لباس گل گلی و شلوار کردی اش بود.

در ناف تهران این تیپ واقعا تک بود!

چرخیدم که ای کاش...

-الیاسم!

بوی قرمه سبزی می داد!

مامان همیشه بود ادکلن رز دیور می داد اما...

وایستا!

من الیاس نیستم!

وایستا!

این مامان من نیست!

هولش دادم که پرید...

به سرتاپایش زل زدم -خانم؟ خوبی؟

چشمان عسلی اش را به چشمانم دوخت و اشک ریخت -الیاس مادر خوبی؟ 

-ها؟

-گفتن بمب زدن! یکیش خورده دوتا مغازه اونور ترت! بمیرم برات! 

بمب؟

عصبی نشستم -خانم! انگار تو حالت خوب نیست! من الیاس نیستم! ارمیام! ار...می...یا!

نفس حبس شد ناگهان جیغش در اتاق پیچید و در حالی که محکم به پایش می کوبید و با دست دیگرش اشک هایش را پاک می کرد نالید -الیاسممممم! الیاسم! الیاسسسسسس!

چپ چپ نگاهش کردم...

کم داشت!

بلند شدم و ایستادم که بازویم را چنگ زد و هولم داد -بشین! بشین برم دکتر بیارم! 

و تند تند در حالی که چادرش را دور کمرش می‌پیچید بیرون رفت.

عصبی چشم از قدم هایش گرفتم و بلند شدم ...

از اتاق که بیرون رفتم با دیدن آن هلهله و سر و صداها و پرستار و دکتر هایی که از سمتی به سمت دیگر می دویدند فهمیدم که انگار واقعا بمب زدن!

آمین و آرمینا چی؟

به سمت پرستار رفتم -خانم سرویس بهداشتی کجاست؟

خسته نگاهم کرد -این راه رو دست چپ بپیچید!

راه رویش هم راه رو نبود.

اصلا اینجا مثل تهران نبود...

دیوار ها کثیف بودند و چند آدم که انگار مریض بودند کنار دیوار ها دراز کرده بودند.

سرم سوت می کشید.

وارد شدم ...

چرا انقدر امکاناتش داغون بود؟

بوی گند هم می داد.

شیر پیچکی آب را باز کردم و صورتم را شستم که...

دیدم دستم بیش از اندازه پایین آمده...

دوباره آب زدم...

نگاهم که پایین آمد برگ هایم ریخت...

-ریش؟

خندیدم -ببین چقدر بی هوش بودم!...

خوبیش اینه تا الان دیگه یادشون رفته و باز خواست نمیشم!

مشتم را بالا بردم...

-یسسسسس!

دوباره صورتم را شستم و سرم را بالا آوردم.

شخصی با چشمان میشی و موهای لخت قهوه رنگ و  ریش بلند تا گردنش و باندپیچی دور سرش نگاهم می کرد.

چرخیدم اما کسی نبود.

دوباره به آینه نگاهم کردم ...

داشت همچنان نگاهم می کرد.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پوفی کشیدم و چشم گرداندم اما...

خودم را ندیدم.

چند نفس عمیق کشیدم و دوباره به آینه نگاه کردم.

بالای ابرویم به شدت می خارید.

خاراندم اما...

چرا ادایم را در می...

چی؟

ابلفضل!

دو دست لرزانم را به صورتم چسباندم ، این من نبودم!

اما...

اما اگر این من نیستم...

پس او کیست؟!

صدای زنی در گوشم پیچید -الیاسم!

الیاس کیست؟ خدایا! الیاس کیست؟

اخم کردم...

انعکاسم در آینه اخم کرد.

دیگر مطمئن شدم خودمم ، موهایم را چنگ زدم و دور خودم چرخیدم .

بدنم جابه جا شده بود! اما چرا؟ 

سریع از آن جهنم خارج شوم و راه رو را طی کردم...

یعنی او هم جای من بود؟

لعنتی! من تازه المپیاد قبول شده بودم!

تازه قرار بود بابا برایم ماشین بخرد!

اصلا آمین و آرمینا دیشب چکار کردند؟

خدایا شوخیت گرفته؟

چنگی به موهایم زدم...چرب بود!

صورتم جمع شد...

به سمت اتاق رفتم با دیدن آن زن و دکتر سریع دست دکتر را چنگ زدم -آقای دکتر دستم به دامنت! من فراموشی ندارم ولی این قیافه و این زن رو نمیشناسم!

خندید رو به زن کرد -مشکلی نیست! ضربه به سرش سنگین بود!  الان مرخصی! برید کارای پذیرش رو انجام برید.

زن روی تخت نشاندم -بشین! من میرم انجام میدم!

سر تکان دادم و روی تخت نشستم .

کفش هایم رو تختی را کثیف کرده بود.

البته همه چی و همه کس اینجا کثیف بود ، حتی لباس دکتر هم به شدت خونی بود.

خسته به در و دیوار نگاه کردم. و چرخیدم ...

چند روزنامه روی میز کوچک کنارم بود.

عصبی چرخیدم که...

۱۳۵۹...

امکان نداشت!

دوباره برگشتم و نیم خیز شدم و روزنامه را چنگ زدم.

-۱۳۵۹/۶/۳۱...

اینجا روزنامه قدیمی نگه می دارن؟

اما چرا روزنامه سیاه و سفید است؟

پرستاری وارد شد و به سمت مریض بغلی ام رفت -خانم!

-بله؟

-امروز چندمه؟

-سی و یکم!

-چه سالی؟

در حالی که سرنگی را داخل سرم مریض خالی می کرد نگران نگاهم کرد -هزار و سیصد و پنجاه و نه!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

 

۱۳۵۹

آشنا بود اما ...

یعنی چه؟!

بلند خندیدم و خودم را روی تخت انداختم.

عین این فیلم های تخیلی تو زمان سفر کردم!

بلند تر خندیدم ...

یعنی الان هزار و سیصد و پنجاه و نهه!

خنده ام تبدیل به بغض شد...

من اینجا چه غلطی می کردم!

در با شدت باز شد و من پریدم.

دو دختر چادری وارد شدند ، یکی سفید با چشم میشی و یکی سبزه و چشم عسلی...

یاد آمین و آرمینا افتادم ، خدایا یعنی چکار کردند؟

دختر کوچک تر و چشم عسلی به سمتم آمد -الیاس! داداش! خوبی؟

کنارم نشست.

اما نگاه آن یکی پر از ترس بود ، چشم گرفتم و دوباره دراز شدم.

-خوبم...

ولی عجب صدایی داشت.

بم و خش دار ...

حال می داد عشق تو دروغ بود دیگه بخونم‌.

آرام لب زدم -عشق تو دروغ بود دیگه!

نه دیگه من نه تو دیگه...

می خوام...

عجب صدایی داشت.

نگران تکانم داد -داداش!

در باز شد و مادر الیاس وارد شد ، عجیب به دو دختر نگاه کرد -برادرتون حالش خوب نیست!

نگاهش مثل نگاه مادر به دختر نبود.

کمی تنفر و حسادت می دیدم.

ماندن در بیمارستان مشکلی را حل نمی کرد ، خواستم بلند شوم که دو دختر به سمتم آمدند.

دو دستم را بالا بردم -من خوبم!

مادرش کمی با تحقیر به دو دختر نگاه کرد و بازویم را گرفت.

راحت نبودم .

دستم را آرام کشیدم -می تونم راه برم!

چانه اش لرزید -بریم!

...

کنار حوض نشستم و به ماهی ها نگاه کردم -خدایا شوخیت گرفته؟ واقعا؟ نکنه به خاطر نذرهامه؟ به خدا دیگه همشون رو انجام میدم! اینجا چه جهنمیه؟ نه اینترنت ! نه گوشی! نه ماشین! احساس می کنم اون بالا نشستی و همه رو ول کردی فقط داری به من می خندی؟ الان دقیقا چه کاری ازم...

صدای کلید آمد و بعد در آهنی و زنگ زده آرام باز شد.

-الیاس مامان جنگ شده! از کبری خانم که رادیو داشت خبر را رو شنیدیم.

پریدم -چی؟ 

جنگ جهانی اول بود یا دوم؟

اصلا الان قبل انقلاب بود یا قبلش؟

-صدام حمله کرده!

احساس می کردم جهان دور سرم می چرخد...

جنگ تحمیلی ۱۳۵۹ شروع شد.

با زانو زمین خوردم و خندیدم.

بلند...

انقدر بلند که ...

داد زدم و به زمین کوبیدم -شوخیت گرفته؟ دوست داری بازی کنی؟ این چه بدبختی ایه؟ جنگ تحمیلی؟ الان؟ 

محکم تکان خوردم -داداش! داداش تروخدا نکن! 

چرخیدم و به چشمان میشی اش نگاه کردم و دو دستم را تکان دادم -من داداش تو نیستم!

چشمانش کدر و غمگین شد.

موهایم را چنگ زدم و در خانه را باز کردم و بیرون زدم.

یکی من را از این جهنم بیرون ببرد.

خانه ها همه کاه گلی بود و کوچه پس کوچه های پیچ در پیچش گیجم می کرد.

مردی از روبه رویم در آمد -السلام علیکم اخوی!

کمی نگاهش کردم .

-شنیدم بمب کنار مغازه خورده الان خوبی؟

حداقل سی سالش بود.

با پوستی به خاطر آفتاب سوخته و چشم مشکی و موهایی قهوه ای رنگ ...

چهارشانه و قد بلند ...

با لباس عربی!

-خوبم!

دستش را بر شانه ام کوبید -خوبه! پس امشب مزاحم میشیم!

امان حرف زدن نداد و رفت.

اصلا اینجا کجا بود! 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

...

.
الیاس
-الان به هوش میاد!
-خداروشکر!
دستی به چشمم کشیدم ...
بعد سرم را چنگ زدم ، چقدر درد داشت!
-آخ...
-ارمیا خوبی؟
سعی می کردم بلند شوم اما نمی توانستم...
-ارمیا!
دستی روی شانه ام نشست و بعد در آغوشی با عطری خاص فرو رفتم.
این عطر مادرم نبود.
گیج چشم باز کردم که نور زیادی چشمم را زد...
عصبی دوباره چشم بستم...
دوباره که باز کردم مردی خشمگین را رو به رویم دیدم.
مادر که از آغوشم جدا شد ، اما این مادر من نبود!

خودم را عقب کشیدم.
-ش...شما؟
مرد جلو آمد -ارمیا فکر نکن اینطوری می تونی در بری!
مثل خودش نگاهش کردم -ارمیا کیه آقا؟ اشتباه گرفتید!
ابرو هایش بالا پرید.
در باز شد.
دو دختر یکی با موهای طلایی و شال صورتی روی سرش و دیگری با چادر و با حجاب وارد شدند.
با دیدنم چشمانش هردویشان گرد شد و دختر چادری به سمتم دوید.
ترسیده فریاد کشیدم -کجا میای خانم؟ خیر سرت نامحرمی! از چادرت خجالت بکش!
ابرو های دختر هر لحظه بالا تر می رفت...
ناگهان خندید و سریع لپم را کشید که موهای تنم سیخ شد...
الان به من دست زد؟
-ارمیا فایده نداره!
اخم کردم -من ارمیا نیستم! مگه میشه مریضت رو نشناسی! من الیاسم!
چندبار پلک زد.
دختر مو طلایی به سمتم آمد...
چشمانش سبز بود و تیله ای!
سر پایین انداختم و استغفرالله گفتم...
صدای جیغ مانندش را شنیدم -برگام! بابا برم دکتر رو بیارم.
نگاهم به زنی که بغلم کرده بود چرخید.
چقدر زیبا و دلنشین...
-استغفرالله!
با ضربه محکمی که به سرم خورد ، چشمانم گرد شد -مادرتم بی‌شعور!
اخم کردم -خانم خجالت بکش! حیا کن!
چشمان سبزش گرد شد -انگار اوضاع جدیه!
در اتاق باز شد و مردی وارد شد -خوبی پسرم؟
-بله!
-اسمت چیه؟
-الیاس!
-فامیل؟
-بغال!
صدای خنده دو دختر بلند شد ، اخم کردم چشم دزدیدم.
-چند سالته؟
-نمیدونم مامانم شناسنامه برادرم رو برام گذاشت!
-برادرت کجاست؟
-مرده!
چشمان تک تکشان گرد شد.
رو به زن و شوهر رو به رویم کرد -بهش فشار نیارید که چیزی رو به یاد بیاره! الان فقط به خاطر ضربه فراموشی گرفته!
اخم کردم -آقا منظورت چیه؟ من فراموشی ندارم! اما این خانواده رو نمیشناسم! من الیاسم! الیاس بغال! جنوب زندگی می کنم یه مادر و دوتا خواهرم!
چشمان مرد گرد شد .
و دستی به سرم کشیدم.
-شاید واسه ضربه ایه که به مغزش خورده .
عصبی پریدم -مرتیکه! میگم من مشکلی ندارم! اینجا کدوم جهنمیه!
مرد اخم کرد -لحجت به جنوبی ها نمی خوره!
-چون اصلاتا تهرانی ام!
-پس چرا گفتی جنوب...
-بابا رو ساواکی ها گرفتن تیربارون کردن ، ماهم فرار کردیم رفتیم پیش فامیلای مادرم!
دختر چادری با ارنج به پهلوی دختر کنارش زد -آرمینا زنگ بزن بگو این جلسه اپیلاسیون نمیریم!
موهایم را چنگ زدم...
من موهایم انقدر بلند نبود!
دکتر داشت با زن و شوهر صحبت می کرد.
-چند روزه بی هوشم؟
مرد خندیدم -بیست و چهار ساعت نشده!
-پس چرا موهام انقدر بلند شده!
دختر چادری خندید- ارمیا تو همیشه موهات این شکلیه.
دستش را به سمتم دراز کرد...
بالش را به سمتش پرت کردم و فریاد زدم -دستت بهم نخوره! بی حیا!
دختر لبش را جمع کرد -جوووون! بخورمت!
فریادی کشیدم و زیر پتو رفتم...
آخرالزمان شده!
نه به دختر مو طلایی کنارش...
که مانتوی جلو باز و شلوار تنگ پوشیده بود نه به این دختر چادری که اینطور بی حیا بود.
-فعلا مرخصه!
پتو رو از سرم کشیدم و که دختر چادری جلویم پرید و چشم گرد کرد -دااالی!
اخم کردم -آقا یعنی چی مرخصه! نگام کن! من چیم شبیه ایناست!
دکتر خندید-تو چهره شرقی بابات رو داری!
به مرد چشم زیتونی نگاه کردم...
موهایش قهوه ای روشن بود و قدی بلند داشت.
من به هیچ عنوان شبیهش نبودم!
با نفرت به دکتر نگاه کردم.
دختر چادری جعبه ای را کنارم انداخت -بیا! گوشیت!
گیج به جعبه نگاه کردم -ها؟
-گوشیت!
دستی به گوشم کشیدم ...
سر جایش بود.
دختر چادری ترسیده خندید -انگار واقعا خوب نیستی!
جعبه را برداشتم و تکان دادم که...
صفحه اش روشن شد...
عقب پریدم -یا ابلفضل!
زیرم خالی شد و از پشت از تخت پایین افتادم...
کمرم صاف شد.

با صدای خنده عصبی خودم را جمع کردم...
دختر چادری بالای سرم ایستاد و جعبه ای را بالای سرم گرفت -لبخند بزن!
با صدای چیک چیک گیج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.
-آمین اذیتش نکن!
دختر خندید و روی تخت نشست -وقتشه تک تک بلاهایی که سرم آوردی رو جبران کنم!
چپ چپ نگاهش کردم.
در باز شد و پرستاری داخل شد -آقای یاوری کار های ترخیص رو خودم انجام دادم!
مرد سر تکان داد -ممنون!
بعد به سمتم آمد -پاشو پسر! پاشو!
دستش را گرفتم و بلند شدم.
...

  • Like 5
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

...

 

دختر کنارم نشست که خودم را کنار کشیدم -ارمیا من خواهر دوقلوتم اون وقت من رو یادت نمیاد؟

نگاهم را در اتاق گرداندم -من فراموشی نگرفتم ، فقط این زندگی من نیست!

آهی کشید -ارمیا افسرده شدی؟ وقتی بیش از اندازه از خودت خسته میشی یه شخصیت جدید پیدا می کنی!

عصبی نگاهش کردم.

-ارمیا اسمه؟ چه مضخرفه!

خندید -یعنی بزرگ داشته شده! آرام کننده! اسم یه پیامبر هم هست.

کمی نگاهش کردم -آدم بزرگی هست؟

قهقه بلندی زد -نه!

-آروم کننده بود؟

چشمانش را گرد کرد و سرش را به چپ راست تکان داد -هرجا می اومد موهای تنمون سیخ می شد چون می دونستیم قراره یه بلایی سرمون بیاد!

-پس این چه اسمیه! 

عمیق نگاهم کرد -اسمت الیاس بود؟

-اهوم!

-الیاسم اسم پیامبره! تنها شباهتتون همینه!

دستش که روی شانه ام نشست پریدم...

اوهم عصبی نگاهم کرد -فازت چیه اسکول؟!

گیج نگاهش کردم -فاز یعنی چی؟ اسکول یعنی چی؟

محکم به پیشانی اش کوبید و شالش را از سر کشید که داد زدم و چشمانم را پوشاندم .

عصبی بلند شد و محکم بر سرم کوبید -آره! آره! برو خودت رو از پنجره بنداز پایین!

بعد زیر لب گفت -نه به دیشب که آش و لاش مست بود نه به الان که خواهر خودش هم نمیبینه!

و بیرون رفت و در را محکم کوبید.

-آش؟!...لاش؟!...مست؟!

نگاهم را در اتاق زیبایش گرداندم.

شاه هم اینطور خانه ای نداشت ، اما این پسر که بود؟ چرا بین این همه آدم من؟! اصلا کجا بودم؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...