رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان پرونده سیاه| معصومه بزرگپور کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

PSX_20240112_204008.thumb.jpg.032222522db1e905ff3cfbe852dea1f1.jpg

 

نام رمان: پرونده سیاه

 

نام نویسنده: معصومه بزرگپور

 

ژانر: جنایی، پلیسی، هیجانی، عاشقانه


خلاصه: بعد از فراموشی‌ای که گرفته‌ام چیزی از گذشته به یاد نمی‌آورم. چشم که باز می‌کنم، می‌بینم در باندی حضور دارم که قتل و قاچاق انسان کوچکترین کارش است! باندی که حتی یک جنس ماده هم در آن حضور ندارد و همانند بره‌ای میان صدها گرگ گیر افتاده‌ام. نمی‌خواستم اما مجبور شدم! مجبور شدم و تبدیل شد به ماشین کشتار و خونریزی!

چه شد که آن دختر مهربان و دل‌نازکی که آزارش حتی به مورچه هم نمی‌رسید، کارش به اینجا رسید؟

و در انتها، چه شد که ماموریت گرفتم مردی را بکشم که در اصطلاح یک مرد عادیست...

اما این مرد، مردیست که در گذشته دوستش داشته‌ام!

 

مقدمه:

بعد از آن حادثه خیلی وقت است که احساسات مرا کنار زده‌اند و هیچ چیز دیگری از گذشته به آسانی در من نقش نمی‌بندد، گویی همه چیز در مورد گذشته در پشت پرده‌ای سفید و توری پنهان شده است تا آنکه چشمانش را دیدم و این باعث شد بیاد بیاورم آن روز گرم تابستانی را که با صداقت گفتم: اگر همه چیز را فراموش کنم و یا حتی اگر نامت از ذهنم بیرون رود روزی با دیدن دوباره ی چشمانت قلبم به تپش خواهد افتاد... و امروز همان روزی است که وعده داده بودمت.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 203
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

فصل اول: "دیدارِ دوباره"

با دو قدم بلند خودم را به او رساندم و گلویش را گرفتم. محکم به دیوار کوبیدمش و با چشم‌هایی که مطمئن بودم رگ‌های خونی به خوبی درش پیداست، به چشم‌های وحشت‌زده‌اش زل زدم.

- وقتی می‌گم از اتاقم برو بیرون، یعنی برو بیرون! وقتی می‌گم نمی‌خوام کسی توی کارام فوضولی کنه، یعنی نباید فوضولی کنه!

دست‌هایم را دور گلویش سفت‌تر کردم و دهانم را کنار گوشش بردم. با لحنی ترسناک، آرام ادامه دادم:

- فکر کنم رئیس بزرگ بهت گفته از نافرمانی متنفرم!

- ام... اما... قربان...

موهایش را گرفتم و سرش را محکم به دیوار کوبیدم.

- ببند دهن کثیفت‌ و عوضی! 

یک بار دیگه محکم صورتش را به دیوار کوبیدم که یک جفت دست بزرگ از پشت مرا گرفت.

- آیلار، آیلار، دختر بیا این‌ور کشتیش!

دستش را محکم از دورم باز کردم و به سمتش برگشتم.

انگشتم را بالا آوردم و همان‌طور که جلوی صورت اخم‌آلودش بالا پایین می‌کردم، اشاره‌ای به یاوری کردم.

- این مردک و ببر بیرون تا خودم کفنش نکردم!

دست‌هایش را بالا برد و سعی کرد آرامم کند.

- هی هی آیلار، چیزی نشده که! آروم باش!

چشم‌هایم را محکم بستم و با پایم لگد محکمی به صندلی روبه‌رویم زدم.

- حرف اضافه نزن پیمان! فقط این کثافت و ببر بیرون!

دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که وسط حرفش‌ پریدم و با همان لحنی که همه از من سراغ دارند، لب زدم:

- یه کلمه دیگه حرف بزنی، دودمانت و به باد می‌دم! به نفعته بی‌حرف کاری که می‌گم رو بکنی!

اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید. بی‌حرف به سمت یاوری رفت اما با شنیدن صدایش، وسط راه ایستاد.

- قر... قربان... من... من تقصیری ندارم! ر... رئیس بزرگ دستور... دادن مراقبتون باشم... دست از پا خطا نکنین!

اخم‌هایم را در هم کشیدم و به سمتش رفتم.

یقه‌اش را گرفتم و بلندش کردم.

بی‌توجه به رنگ سفیدش، در صورتش فریاد زدم:

- رئیس گ*ه خورد با تو! اون کثافت کاری داشته باشه خودش میاد می‌گه، نه اینکه هر سگ و سوله‌ای رو بفرسته اتاقم!

محکم تکانش دادم و به سمت در اتاق هولش دادم.

- بار آخرت باشه، چه با دستور رئیس چه بی‌دستورش پات رو توی اتاقم می‌زاری! حالام هری!

نگاه ترسیده‌ای به سویم انداخت و بعد انداختن نگاهی به پیمان، سریع از اتاق خارج شد.

پشتم را به پیمان کردم و همان‌طور که کلافه در موهایم دست می‌کشیدم، به در اشاره کردم.

- در اتاق اون‌طرفه!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 2
لینک به دیدگاه

آهی کشید و به سمت در رفت؛ اما وسط راه ایستاد.

- آیلار؟!

از شانه نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش‌ را بزند.

- رئیس گفت بری اتاقش، باهات کار داره!

و بعد از تمام شدن حرفش، از اتاق خارج شد.

با حرص به سمت در برگشتم.

مرتیکه‌ی یابو باز معلوم نیست چه‌کارم دارد.

از آخرین دفعه‌ای که روی نحسش را دیدم، خاطره خوبی ندارم.

سادیسمی روانی!

کش موهایم را از روی میز برداشتم و موهایم را محکم بستم.

با قدم‌های بلند به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم.

طبق معمول راهرو شلوغ بود و همهمه همه‌جا را برداشته بود اما با باز شدن در اتاقم، سکوت فضا را در بر گرفت.

اخم‌هایم را در هم کشیدم و بی‌توجه به مردانی که با دهن باز مرا می‌نگریستند، از پله‌ها پایین رفتم.

طبق گفته پیمان، تنها زنی که این‌جا است فقط خودم هستم.

و فکر نکنم چیز چندان عجیبی باشد که این‌همه باعث تعجب شود.

پشت در اتاقش ایستادم و از آن‌جایی که عادت به در زدن نداشتم، سریع در را باز کردم.

با دیدن جایگاه خالی‌اش، قدمی جلوتر رفتم اما با شنیدن صدایش، ایستادم.

- به-به آیلار خانم!

پلک‌هایم را محکم بر روی هم فشار دادم و دست‌های مشت شده‌ام را در جیب شلوارم فرو کردم تا نفهمد که با همین یک کلمه حرفش، چه‌قدر حرصم داده.

در برابر این آدمی که هر کسی در وهله اول ببینتش، اصلا فکر نمی‌کند این‌کاره است، فقط و فقط خونسرد بودن جواب می‌دهد.

هیچ‌کس نمی‌داند پشت این نیش بازش، چه چهره ترسناکی دارد.

فقط کافی است بفهمد حرف‌هایش ذره‌ای باعث حرصت شده، تا با حرف‌هایش روانی‌ات نکرد، دست بردار نیست.

نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را آرام باز کردم.

هیکل چهارشانه و قد بلندش روبه‌رویم بود و با نیش باز به حرکاتم خیره شده بود.

- مثل این‌که خانم کوچولومون خیلی جرات پیدا کرده که به رئیس خودش توهین می‌کنه! 

نگاهم رنگ تمسخر به خودش گرفت. پوزخندی گوشه لبم نشاندم و همان‌طور که دستم در جیبم بود، به دیوار تکیه دادم.

- سگ کی باشی؟!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

با دستش به شانه‌ام زد و با خنده بلندی به سمت میزش رفت.

- آفرین آفرین! خوشم میاد سر نترسی داری!

پشت میزش نشست و اشاره‌ای به راحتی‌های جلوی میزش کرد.

- بشین!

ابرویی بالا انداختم.

- راحتم!

نفسش را با شدت بیرون داد.

- خب حالا چیکار داشتی که مزاحمم شدی؟!

صورتش در کسری از ثانیه جدی شد.

خیلی کم پیش می‌آمد این‌قدر جدی شود که آن هم بخاطر...

- یه ماموریت برات دارم!

تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و قدمی جلوتر رفتم.

- خب...

اخم‌هایش را توی هم کشید و در چشمانم خیره شد.

- فکر کنم بدونی سازمان شمالی باند تحت نظر پلیسه!

سری تکان دادم که ادامه داد:

- یه برنامه بچین! من تا ماه دیگه اون سازمان رو به همراه جوجه پلیساش می‌خوام!

ابروهایم بالا پرید. نیشخندی زدم.

- در افتادن با پلیس جماعت؟! باید جالب باشه!

کمی از جدیتش کم شد‌. لبخند کم‌رنگی زد‌.

- می‌دونی که نباید کوچیک‌ترین اشتباهی کنی!

نیشخندم محو شد.

گردنم را کج کردم و چشم‌هایم را درشت.

- می‌دونی که از دستور دادن متنفرم!

با همان حالت جلوتر رفتم و روی میزش خم شدم.

با دست چانه‌اش را گرفتم و صورتم را در یک سانتی متری صورتش نگه داشتم.

- پس دستور نده!

صورتش سرخ شد و قهقهه‌اش کل اتاق را برداشت.

صورتم را با دستش پس زد و شکمش را گرفت.

در حالی که از خنده به نفس-نفس افتاده بود، بریده-بریده گفت:

- دختر... ت... تو خیلی دیوونه‌ای!

لبخندی زدم و یقه لباسم را صاف کردم.

- پس بپا پا رو دمم نزاری!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پشتم را به او کردم اما با یادآوری چیزی، نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم.

چشم‌هایم را ریز کردم و به صورتش که حالا نسبت به قبل کمی جدی‌تر شده بود اما هنوز هم آثار خنده رویش پیدا بود، خیره شدم.

- شهاب!

ابروهایش را بالا انداخت و منتظر مرا نگاه کرد.

- چرا سازمان شمالی باید برات این‌قدر مهم باشه که حاضری بخاطرش منی که حکم برگ برنده باند و دارم برای آزادیش بفرستی؟!

همون ته مایه‌های خنده هم از روی صورتش محو شد و جدی و محکم گفت:

- توی چیزی که بهت مربوط نیست، فضولی نکن بچه!

تک خنده تمسخرآمیزی کردم و یکی از دست‌هایم را به عنوان تکیه‌گاه روی میز گذاشتم و با دست دیگرم، روی میز اشکال نامفهومی کشیدم.

- فکر نمی‌کنی وقتی قراره برم توی دهن شیر، اونم بخاطر سازمان شمالی که از همه نظر ضعیفه، باید برام توضیح بدی که چخبره؟!

کلافه دستی بر صورتش کشید و با صدای نسبتا مرتعشی گفت:

- نه، این یه قلم هیچ‌ربطی بهت نداره!

وقتی دستم به کنار دستش رسید، استپ کردم.

سرم را بلند کردم و همان‌طور که به چشم‌هایش خیره می‌شدم، پوزخندی زدم.

- نمی‌گی نه؟!

خودم را عقب کشیدم و با لبخند دستم را تکاندم.

- حتما باید به خودم بخاطر این چیزای ناچیز زحمت بدم تا بفهمم قضیه چیه!

جوری از روی صندلی‌اش بلند شد که صندلی با صدای بدی زمین خورد.

- تو همچین غلطی نمی‌کنی آیلار!

ابرویی بالا انداختم و دهن کجی‌ای به صورت برافروخته‌اش کردم.

- اون‌وقت کی این‌ و مشخص می‌کنه؟!

بلاخره توانستم دیوار خونسردی‌اش را در هم بشکنم!

در کسری از ثانیه، قبل از این‌که بفهمم، از پشت میزش بیرون آمد و یقه‌ام را چسبید.

جوری مرا به سمت خودش کشید که علاوه بر این‌که صدای جر خوردنش را شنیدم، پاهایم هم کمی از روی زمین فاصله گرفت.

- من مشخص می‌کنم، من! بفهم! تو هنوز هشت ماهم نشده که اومدی اینجا، اون‌وقت به چه جرئتی گوه اضافه می‌خوری جای من تصمیم می‌گیری؟! رئیس اینجا منم، تو حق سرپیچی از دستوراتم رو نداری!

نیش‌خندی زدم و به یقه‌ام نگاه کردم.

- حیف! چقدر من این کتم رو دوست داشتم!

محکم تکانم داد و در صورتم تقریبا فریاد کشید:

- آیلار تا همین الانشم تحملت کردم، فقط و فقط بخاطر...

انگار که چیزی یادش آمده باشد، سریع ساکت شد.

یقه‌ام را ول کرد و فاصله گرفت. پشتش را به من کرد و همان‌طور که یکی از دست‌هایش را به کمرش زده بود، دستی در موهایش کشید.

مشکوک قدمی جلو گذاشتم.

- بخاطر کی؟!

چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد و سعی کرد خودش را کنترل کند.

- بخاطر هیچ‌کس! 

تا قبل از این‌که این اتفاق‌ها و این گفته‌ها پیش بیاید، مشکوکیتم حداقل بود اما حالا...

دیگر مطمئن بودم یک کاسه‌ای زیر نیم‌ کاسه است!

- ببین شهاب، تو و باند مزخرفت بدون من هیچی نیستین! این رو یادت باشه! از همون اول که اومدم اینجا، خودتون لقب گذاشتین روم و این‌قدر در گوشم تکرارش کردین که خودمم باورم شد!

دستم را روی شانه‌اش گذاشتم روی نوک پایم بلند شدم. دهانم را نزدیک گوشش بردم و با پوزخند، نجوا کردم:

- من کابوس شبم! کابوس همه! کسی پا رو دمم بزاره، روزگارش و سیاه می‌کنم! برامم مهم نیست تو باشی یا هر خر دیگه‌ای!

بی‌توجه به نفس حبس شده در سینه‌اش، فاصله گرفتم و همان‌طور که عقب گرد می‌کردم و از اتاق خارج می‌شدم، زمزمه کردم:

- مرده شورت رو ببرن که فقط برام زحمت می‌تراشی!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

*******

 

نفس عمیقی کشیدم و دست‌هایم را روی سینه‌ام گره زدم. همان‌طور که با پاهایم صندلی چرخ‌دار را کمی از میز فاصله و رویش لم می‌دادم، دستم را زیر چانه‌ام زدم.

رئیس سازمان شمالی باند یک دختر بود.

به جرات می‌توانم بگویم واقعا تعجب کردم. وقتی من را با کلی دنگ و فنگ به اینجا آوردند، چطور شد که شعبه شمالی سازمان را به کل به دست یک دختر سپردند؟!

جالب‌تر هم این بود که آن دختر فقط بیست سال داشت. این‌همه اعتماد فقط به یک دختر بیست ساله که حتی ممکن است نتواند شلوار خودش را بالا بکشد؟! آن‌وقت یک تفنگ دستش انداختند و گفتند بیا این تو و این هم باند!

از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.

- یه جای کار می‌لنگه!

پرده را کنار زدم و به حیاطی که پر از بادیگارد و ون‌های مشکی بود، خیره شدم.

منی که تمام معماها به دستم حل می‌شد، حال برای این چیز ظاهرا کوچک گیر کرده بودم.

ولی یک چیز را خوب می‌دانستم! من هَوَل نبودم. فقط کافی بود بفهمم چه در چیزهایی که به من ربط داشتند و چه چیزهایی که به من ربط نداشتند، پنهان کاری وجود دارد، آن‌وقت تنها چیزی که می‌تواند جلویم را بگیرد، فقط و فقط مرگ است!

حالا هم دقیقا همان اوضاع است. یک موضوع مهم است که از قضا به من ربط هم دارد اما با این وضع باز همه چیز را از من پنهون کردند. آن هم از منی که روز اولی که پایم را در این خراب شده گذاشتم، قسم خوردم در برابر پنهان‌کاری و دروغ کوتاه نیایم!

مثل این‌که اخلاقم هنوز دستشان نیامده!

نفسم را با شدت بیرون دادم و از پنجره فاصله گرفتم. لب‌تاب و وسایل‌های مورد نیازم را در کیف مخصوصش گذاشتم و همان‌طور که دست‌کش‌های چرمم را در دستم می‌کردم، نیشخندی در آینه به خودم زدم.

- ظاهرا مسئله کوچیکیه اما کسی از درونش خبری نداره!

کیف را برداشتم و آرام-آرام از آینه فاصله گرفتم.

- تنها راه حل اینه که ینمه زودتر بریم تو دل خطر!

دستم را بلند کردم و با دستم ادای تیراندازها را در آوردم.

- بنگ!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

از اتاق خارج شدم و بدون این‌که ذره‌ای به اتاق شهاب نگاه کنم، از ساختمان خارج شدم.

با دیدن پیمان که کنار بادیگاردها ایستاده بود و مشغول صحبت کردن با آنها بود، سرجایم ایستادم و صدایش کردم.

رویش را برگرداند و با دیدن من، با تعجب عقب‌گرد کرد و به سمتم آمد.

- به سلامتی کجا شال و کلاه کردی؟!

بین ابروهایم گره ریزی افتاد و آن دستی که آزاد بود را در جیبم فرو کردم.

- به مجید بگو ونا رو آماده کنه، باید بریم یه جایی!

نگاهش چند لحظه در صورتم چرخید و بعد سرش را بالا گرفت و به پنجره اتاق شهاب نگاهی کرد.

- شهاب می‌دونه؟!

گره ابروهایم کورتر شد و عصبی غریدم:

- هر غلطی می‌کنم اون یابو باید بدونه؟!

دست‌هایش را بالا آورد و سرش را بالا و پایین کرد.

- باشه باشه، آروم باش! الان می‌گم ونا رو آماده کنن.

همان‌طور که نگاهش در صورتم می‌چرخید، داد زد:

- مجید! ونا رو با بچه‌ها حاضر کن می‌خوایم بریم یه جایی!

 

#آرمان

 

دستی به چشم‌هایم کشیدم و روی میز خم شدم. به مانیتوری که داخل ساختمان را نشون می‌داد، خیره شدم.

کاملا پاک‌سازی شده بود و خبری از آن افراد رذل و کثیف نبود. بچه‌ها به فاصله یک متر به یک متر، استتار کرده بودند. یک هفته‌ است که به همین منوال منتظر حرکتی از طرفشان بودیم اما انگار نه انگار!

دستی بر روی شانه‌ام نشست و بعد صدای زنانه‌ای کنار گوشم بلند شد:

- آرمان جان! دورت بگردم، بیا برو بخواب. چشمات سرخ سرخه! 

آرام به پشت برگشتم و با دیدن صورت آیسا، یاد آیلار افتادم.

سری تکان دادم و دستی در موهام کشیدم.

- خبری از آیلار نشد؟!

آهی کشید و چادرش را روی سرش منظم کرد. به میز پشتش تکیه زد و با بغض گفت:

- نه، مثل همیشه! ذره‌ای ازش نشونه پیدا نکردیم. آرمان، قراره چیکار کنیم؟! نزدیک هشت ماهه غیبش زده! دقیقا شب عروسی من! این حق من نبود که روز عروسیم چنین اتفاقی بیوفته!

دیگر رسما اشکش در آمده بود و داشت گریه می‌کرد. پوفی کشیدم و با دو قدم بلند خودم را به او رساندم. دستم را دورش حلقه کردم و محکم بغلش کردم.

- خواهرم، قربونت بشم، گریه نکن! بسه دیگه هرچقدر گریه کردی! اصلا توی آینه به چشمات نگاه کردی؟! دورش باد کرده، شبیه پاندا شدی!

حتی شوخی بی‌مزه‌ام هم باعث نشد کمی از شدت گریه‌اش کم شود.

با زیاد شدن یهویی وزنش، با چشم‌های گشاد شده، سفت گرفتمش و روی صندلی نشاندمش.

از حال رفته بود.

نیم نگاهی به در انداختم و با صدای بلند پرهام را صدا زدم.

چند لحظه از دادم نگذشته بود که در محکم باز شد و پرهام با چهره ترسیده در چهارچوب در نمایان شد.

با دیدن آیسایی که روی صندلی شل شده بود، صورتش رنگ گچ دیوار و چشمانش بسته شده بود، او هم چشمانش گشاد شد.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

- یا ابلفضل! آیسا!

سریع چارچوب در را ول کرد و بدو-بدو به سمت آیسا آمد. نگران دستی به صورتش کشید.

- چش شده؟!

کلافه پوفی کشیدم و شانه‌ام را بالا انداختم.

- مثل این‌که ضعف داشت، تا دو قطره اشک ریخت بی‌هوش شد!

یکی از دست‌هایش را زیر زانوی آیسا و آن یکی را هم دور کمرش حلقه کرد و در یک حرکت بلندش کرد.

- غذا نمی‌خوره بی‌شرف! غذا نمی‌خوره! فقط می‌خواد من و حرص بده. از وقتی آیلار گم شد، صبحونه که اصلا، ناهارم که دو قاشق، شامم که بیخیال میشه به بهونه خواب می‌ره توی اتاق؛ اما تمام شب فقط گریه می‌کنه!

محکم‌تر بغلش کرد و دستی به صورت سفید شده‌اش کشید.

- خانومم خیلی لاغر شده! خاک تو سر من که نمی‌تونم قانعش کنم غذا بخوره!

لبخند خسته‌ای به حرف‌هایش زدم و همان‌طور که تک‌خنده مصنوعی‌ای می‌کردم، دستی به پشتش کوبیدم.

- این حرفا چیه مرد! از تو بعیده! آیسا توی این شرایط به تو نیاز داره، اون‌وقت تو هم داری جا میزنی؟!

آیسا را بالاتر کشید و لبخند غمگینی زد. آه عمیقی کشید و به صورت آیسا خیره شد.

هر کسی نداند، من که می‌دانستم چه می‌کشد!

آیسا از همان اول دختر ضعیفی بود. طاقت ناراحتی را نداشت. 

- آی آرمان، آی آرمان! این خواهرت این‌قدر کله شق و یه دندست که دلم می‌خواد سرم رو بکوبم به دیوار!

این‌دفعه خنده‌ام صدا دار شد. لگدی به پشتش زدم و به سمت در هولش دادم.

- بیا برو گمشو مرتیکه! بچه ضعف کرد! برو یه سرم قندی‌ای، کوفتی زهرماری چیزی بهش بزن یکم جون بگیره!

سری تکان داد و به سمت در رفت. حینی که در را باز می‌کرد، دستی در هوا به نشانه تهدید تکان دادم و به شوخی گفتم:

- وای به حالت دفعه بعدی که خواهرم رو دیدم لاغرتر بشه، دو تا گوشات و بهم‌دیگه گره می‌زنم!

سرش را برگرداند و زبانش را برایم بیرون آورد.

بسته شدن در، فرصت نداد که چشم‌های درشت شده از تعجبم را ببیند.

سرگرد پرهام کیهانی و زبان درازی؟! نه!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

سری به نشانه تاسف تکان دادم و محکم، دستی به صورتم کشیدم.

فکر کردن به این جماعت فقط باعث می‌شود موی آدم سفید شود؛ از بس این‌ها پیچیده‌اند!

عقب-عقب رفتم و روی مبلی که وسط اتاق بود، تقریبا پهن شدم.

چشم‌هایم از بی‌خوابی زیاد روی هم‌دیگر می‌افتادند اما با بسته شدنشان، صورت آیلار تاریکی پشت پلک‌هایم را روشن می‌کرد و همین باعث می‌شد نتوانم چشم‌هایم را ببندم و با تمام کرختی‌هایش، باز نگهشان دارم.

خودم را جلو کشیدم و رو به جلو خم شدم. آرنج‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و سرم را به دست‌هایم تکیه دادم.

آیسا و پرهام از هیچ چیزی خبر نداشتند!

نه تنها این دو نفر، بلکه بقیه افرادی که من و آیلار را می‌شناختند.

زمانی که پرهام و آیسا برای خرید خرت و پرت‌های عروسی و عقد می‌رفتند یا وقت‌هایی که آیسا با مامان و عمه برای خرید جهیزیه بیرون می‌رفتند، آیلین هم با امیرعلی بیرون می‌رفت و آیلار بیچاره تنها می‌ماند.

اوایل بخاطر این‌که در خانه‌ تنها بود با خودم به بیرون می‌بردمش. بقیه هم که کلا نبودند، طیبه خانم‌ هم که آن موقع‌ها بخاطر زایمان دخترش مرخصی گرفته بود.

آهی کشیدم و ناخودآگاه فکرم به سمت زمانی که برای اولین بار به بیرون بردمش، پر کشید:

 

« - آروم باش دختر! نمی‌خوان ازت بگیرنش که!

دستش را به معنای صبر کن بالا گرفت و وقتی آن یک قاشق پر و پیمون بستنی‌ای که برایش خریده بودم را خورد، دستش را جلوتر آورد و با نیش باز گفت:

- مرسی که برام بستنی خریدی! بیا از این به بعد با هم دوست باشیم!

ابروهایم را بالا انداختم و نگاهی به دستش کردم. وقتی تردیدم را دید، دستش را تکان داد و با همان لحن خندان گفت:

- من برادر ندارم آقا آرمان و همیشه هم به آیسا بخاطر داشتن برادر، حسودی می‌کردم. خیلی خوشحال می‌شم اگه جای برادر نداشته‌م رو برام پر کنین و با این‌که می‌دونم نمی‌تونم مثل آیسا براتون باشم، منم به عنوان خواهر قبول کنین!

دستم را از روی فرمون برداشتم و آرام در دستش گذاشتم. لبخند کوچکی زدم که در جوابم چشمکی زد.»

 

دستی به صورتم کشیدم که صدای فریاد آرش بلند شد:

- آرمان هک شدیم!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

شوک‌زده از جایم بلند و به او خیره شدم.

- ها؟

مضطرب دستی در موهایش کشید و با صدای نسبتا مرتعشی گفت:

- هک شدیم آرمان، هک! تمام اطلاعات دارن از روی صفحه کامپیوترا پاک می‌شن!

تازه توانسته بودم موقعیت را درک کنم. 

اشاره‌ای به در کردم و سریع گفتم:

- برو به همه بگو تمام سیستم‌ها رو خاموش کنن! هیچکدومشون روشن نباشه!

سری تکان داد و از اتاق خارج شد.

لبخند نامحسوسی زدم و همان‌طور که به سمت در می‌رفتم، دستی به ایرپاد کشیدم.

دیگر در مشتم هستی خانم کوچک!

- چی‌شده آرمان؟!

همزمان با شنیدن صدای کلافه احسان، دست‌گیره در را فشردم و از اتاق خارج شدم.

- احسان، مثل این‌که دارن میان! تمام بچه‌ها باید تو حالت آماده باش باشن! اسلحه‌هاشونم چک کن یه وا نصفه راه تیر خالی نکنن سرمون بی‌کلاه بمونه! منم الان میام.

صدایش رنگ هیجان به خودش گرفت.

- اوکی حله!

در را بستم و به سمت راه‌پله رفتم. در حالی که از پله‌ها سرازیر می‌شدم، جلیقه ضد گلوله را از آرش گرفتم. 

همان‌طور که تنم می‌کردم، رو به آرشی که شانه به شانه‌ام می‌آمد، گفتم:

- سردار و پرهام و کیان و بابا رو خبر کن! باید از پشت پوشش بدن! نباید این‌دفعه از دستمون در برن!

سری تکان داد و گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید.

- ولی آرمان نگو که این‌قدر خنگی که نفهمیدی بدون برنامه پاپیش نمی‌زارن!

نیش‌خندی زدم و در حالی که تیرهای داخل کلتم را چک می‌کردم، دستی به شانه‌اش زدم.

- تو هم نگو این‌قدر خنگی که فکر می‌کنی من بی‌برنامه پاپیش می‌زارم!

سرم را بلند کردم و لبخند پررنگی به آرشی که با لبخند در حال صحبت کردن با تلفن بود، زدم. سریع از ساختمان خارج شدم و به سمت ساختمان روبه‌رویی رفتم.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#آیلار

 

سرم را از لب‌تاپ بیرون کشیدم و از پنجره ماشین نگاهی به بیرون انداختم.

تهران هوایش گرم و خشک بود اما تا پا به شمال گذاشتیم هوا تقریبا تیره‌تر شد و باران نم-نم بارید. به قول این یاروهای مثلا عاشق، هوا هوای دو نفره بود. ولی از حق نگذریم، هیچ‌کجای ایران به اندازه شمالش آب و هوایش این‌قدر به حس و حال کاپل‌های دو نفره نمی‌خورد.

یادم است یک جایی خوانده بودم که عشق مانند جاده پیچ در پیچ شمال است. همه‌جا را مه گرفته و تو این‌قدر محو زیبایی‌اش می‌شوی که حواست پرت می‌شود و برای در آغوش کشیدنش پا پیش می‌گذاری اما پایت سر می‌خورد و در دره‌های عمیقش پرت می‌شوی. عشق هر چقدر هم که حسش ناب و لذت‌بخش است، توجه زیاد به آن می‌تواند کشنده باشد.

پوزخندی زدم و همان‌طور که آرنجم را به پنجره تکیه می‌دادم و به پشت لبم دست می‌کشیدم، زمزمه کردم:

- عشق چی، کشک چی؟! این حس فقط می‌تونه جلوی دست و پات رو بگیره. به هیچ دردی نمی‌خوره!

نفس عمیقی کشیدم و بی‌توجه به پنجره باز و بارانی که نم-نمش به داخل ماشین می‌بارید و صفحه لب‌تاپ را خیس می‌کرد، به کارم ادامه دادم.

این‌جور که معلوم است چندان هم با افراد خنگی سر و کار نداریم.

مثل این‌که کارم را پیش‌بینی می‌کردند و اطلاعاتی روی کامپیوترهایشان ثبت نکردند.

لبخند نامحسوسی زدم و روی بخش کنار صفحه کلیک کردم.

بدنم را کش دادم و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم را به نوشته پررنگ وسط صفحه دوختم.

«اسکن ابزار جانبی»

با سبز شدن پیمانه پر شده و بالا آوردن تصویرهای زیادی، لبخند گوشه لبم پررنگ‌تر شد.

هر تصویر از زاویه‌های مختلف بود.

یکی از گوشی مردی که در حال صحبت کردن بود و دوربین گوشی‌اش، رو به ساختمان مورد نظر بود و از کنار آن ساختمان گذر می‌کرد.

یکی دوربین عمومی گوشه خیابان.

یکی دوربین عکاسی دختری که از دختر دیگه‌ای که انگار دوستش بود و به درخت تکیه داده بود، عکس می‌گرفت.

و همین‌طور الی آخر...

همه‌ آنها تقریبا واضح بودند اما تنها چیزی که زاویه دید بهتری داشت و واضح‌تر بود، گوشی سربازی بود که داخل ساختمان در دستش بود.

همان لحظه در ساختمان باز شد و مرد چهارشانه و قدبلندی وارد شد.

با وارد شدن آن مرد، همه سریع صاف ایستادند و احترام نظامی گذاشتند.

- همه مصلح هستن؟!

مردی که از اول‌ هم از بقیه فاصله داشت و احترام نظامی نگذاشته بود، قدمی جلو گذاشت و با صدای بمی گفت:

- همین‌طور که گفتی همه مصلحن، گوشی‌هاشون رو سربه‌ نیست کردیم. دوربین‌های اینجام همه‌ رو نابود کردیم.

با این حرفش، سرباز گوشی‌اش را کمی به سمت خودش کشید و تقریبا زاویه دیدم را مختل کرد.

سوتی کشیدم و تصویر را بیشتر زوم کردم.

- آفرین به هوشت سرگرد! بلاخره یکی پیدا شد که یه ذره باهاش حال کنیم!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۱۱

 

- کیان و آقای آریامنش و پرهام و آیسا، قراره از پشت با تمامی نیروهایی که توی پایگاه مونده، ما رو پشتیبانی کنن. شماها هم که تمام کارهاتون رو تک-تک احسان براتون گوشزد کرد. نمی‌خوام کوچیکترین اشتباهی توی کارتون ببینم، شیرفهم شد؟!

همگی هماهنگ پایشان را روی زمین کوبیدند و همان‌طور که چهار انگشتشان را به شقیقه‌شان تکیه می‌دادند، یک‌صدا گفتند:

- بله قربان!

مرد هیکلی دستی زد.

- خوبه! اسلحه‌هاتون رو بردارین و آرایش نظامی بگیرین!

در کسری از ثانیه کل ساختمان به جنب و جوش افتاد اما با داد همان مرد، همه سرجای خودشان ایستادند.

- فقط یه چیزی!

قدمی جلو گذاشت و درحالی که نگاه تیز شده‌اش به سمت دوربین گوشی بود، پوزخندی زد. قیافه‌اش دید چندانی نداشت، تصویر خیلی محوی از صورتش داشتم.

- خانمی‌ که با خیال راحت در حال دید زدن مایی، منتظرتیم!

و بعد بلافاصله تصویر قطع شد.

با هیجان سرم را عقب کشیدم.

- اوه مای گاد!

فکر کنم این یارو همان آرمان بزرگ‌مهر، سرگرد دایره جنایی بود.

خیلی تعریفش را شنیده بودم. با این‌کارش مشخص شد با آدم پخمه‌ای سر و کار نداریم.

- رسیدیم آیلار. از اینجا به بعد و باید پیاده بریم. با این ونا نمی‌تونیم از وسط شهر رد شیم.

با صدای پیمان، لب تاپ را بستم و در کیف مخصوصش گذاشتم.

- پیاده تا اونجا چقدر راهه؟!

- تقریبا ده دقیقه. چیزی نیست، زود می‌رسیم.

سری به معنای تفهیم تکان دادم و با سفت کردن دست‌کش چرمم، دست‌گیره در را فشردم و در کشویی ون را باز کردم.

با کشیدن نفس عمیق و خارج شدن بخار از دهانم، متوجه شدم که هوای بیرون می‌تواند خیلی سرد باشد.

ابرویی بالا انداختم و سرم را تکون دادم.

- این هم یکی دیگه از معایب یا فواید شماله.

از داخل ون بیرون پریدم و با دستم یقه کاپشن مشکی‌ام را صاف کردم.

- پیمان، بقیه نیروها چی می‌شن؟!

در حالی که روی پاهایش خم شده بود و بند نیم‌بوت مردانه‌اش را می‌بست، سرش را بلند کرد.

- بقیه هم از اون میانبری که موقع اومدن بهت نشون دادم میان و از پشت پوششمون می‌دن.

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۲

 

دست از بستن بند بوتش برداشت و هیکل خم شده‌اش را راست کرد.

رویم را از اطراف گرفتم و با تردید نگاهی به او انداختم.

- پیمان!

دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و «هومی» کرد.

نفسم را سنگین بیرون دادم و باز نگاهم را به اطراف دوختم.

- احساس می‌کنم اینجا برام آشناست! انگار اینجا رو قبلا دیده بودم اما یادم نیست! یه پارادوکس عجیبی توی مغزم ایجاد شده.

با تمام شدن حرفم، رنگش رسما از رنگ اصلی‌اش سفیدتر شد و به طرز ضایعی هول کرد.

با یک سرفه سعی کرد خونسردی خودش را به دست بیاورد. دستی به پس گردنش کشید، مردمک لرزانش را از صورتم گرفت و به جلو خیره شد.

- حتما یه بار اتفاقی از اینجا رد شدیم، برای همین اینقدر برات آشناست.

ابروهایم طرح کم‌رنگی از اخم گرفت. دستم را روی قفسه سینه‌ام گره زدم و موشکافانه و متفکرانه روبه‌رویش ایستادم.

- به من نگاه کن پیمان!

سرش را بلند کرد اما به جای نگاه کردن به چشم‌هایم، به یقه لباسم خیره شد.

این‌بار صدایم را بلندتر کردم و با تحکم خاصی گفتم:

- گفتم به من نگاه کن پیمان!

پوفی کشید و با صورت کلافه‌ای به چشم‌هایم خیره شد.

- ما تا حالا برای هیچ ماموریتی نیومدیم شمال پیمان! فقط یه بار اومدیم که اونم برای تفریح بود و از وسط شهر رفته بودیم.

قدمی جلو گذاشتم و تیر خلاص را زدم:

- اما هیچ‌وقت از اینجا نرفته بودیم!

قدمم را تلافی کرد و قدمی عقب رفت.

- مگه من منشی رفت و آمدتم آیلار؟! من چمیدونم چرا اینجا برات آشنائه.

چشم‌هایم را ریز کردم و به دست‌پاچگی و کلافگی‌اش خیره شدم. پیمان‌هم که اصلا طاقت آن‌جور نگاه کردن‌های من را نداشت، با شنیدن صدای مجید انگار دنیا را دو دستی تقدیمش کردند.

- چیشده؟!

از دور به سمتمان دوید و چمداون کوچکی که در دستش بود را بالا کشید.

- قربان، چیزی که می‌خواستین رو آوردم.

ابروهایم بالا پرید و سعی کردم فعلا دست از شکی که نسبت به پیمان داشتم بردارم تا بعد از تمام شدن ماموریت خفتش را بگیرم.

قفل چمدانی که جلویم گرفته شده بود را باز کردم. با دیدن چیزهایی که داخلش بود، سوتی کشیدم و چشم‌هایم برقی زد.

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۳

 

درش را بستم و از مجید گرفتمش.

سری تکان داد، از من دور شد و کنار بقیه بادیگاردها قرار گرفت.

دسته چمدان را روی دستم جابه‌جا کردم و شروع به حرکت کردم.

صدای قدم‌های پیمان را از پشت سرم می‌شنیدم.

- ولی پیمان...

قدم‌هایم را کند کردم تا به من برسد. وقتی که به من رسید، می‌توانستم سایه نگاه متعجبش را حس کنم.

- چی‌شده؟!

نفسم را به بیرون فوت کردم و سر جایم ثابت ایستادم.

سرم را بلند کردم و حالت نگاهم را جدی کردم.

- من شهاب رو می‌شناسم! آدمی نیست که برای چیزهای الکی توی دهن شیر بفرستتم. سازمان شمالی‌ هم اون‌قدر قدرت نداره که سازمان اصلی بهش وابسته باشه. یه‌چیزی این وسط مشخص نیست!

ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را در صورتم گرداند و منتظر ماند تا ادامه حرفم را بزنم.

لبم را کج کردم.

- نگو این‌قدر ابلهی که منظورم رو نفهمیدی!

گنگ و گیج سرش را تکون داد.

- الله وکیلی نفهمیدم.

پوفی کشیدم.

شهاب با چه امیدی این را کرد دست راستش؟!

آدم که در این حد نمی‌تواند احمق باشد!

- یعنی شهاب ما رو برای آزاد کردن سازمان نفرستاده! 

چشم‌هایش گرد شد و قدمی عقب رفت.

- یعنی چی؟! پس ما برای چی اومدیم؟!

دستم را بالا آوردم و محکم در صورتم کوبیدم.

سری به نشانه تاسف تکان دادم و برای بار صدم به عقل شهاب شک کردم.

- برای چیزی که توی خودِ سازمانه! شهاب برای این‌که به کارش شک نکنیم چنین حرفی زده!

پشت‌بند حرفم، پوزخند خبیثی زدم.

- حالا گرفتی چی می‌گم؟!

سرش را تکان داد و دستی به صورتش کشید.

- خب پس امروز نمی‌خوایم سازمان رو بگیریم؟!

ابرویی بالا انداختم و "نچی" کردم.

در کسری از ثانیه اخم‌هایش در هم رفت و دستش را به سمت جیبش برد. گوشی‌اش را بیرون آورد و همان‌طور که با آن ور می‌رفت، عصبی گفت:

- اما شهاب به من یه‌چیز دیگه گفته بود!

تند به سمتش رفتم و گوشی را از دستش قاپیدم. به سمتم برگشت و خواست گوشی را از من بگیرد که داخل جیبم گذاشتمش.

- واقعا خنگی پیمان! همین الان جلوت گفتم شهاب برای این‌که ما نفهمیم می‌خواد چه غلطی کنه چنین دروغ چرتی گفته، اون‌وقت تو می‌خوای بهش زنگ بزنی و ازش بپرسی؟! مغز خر خوردی؟!

نگاه سرخش را در چشم‌هایم انداخت و عصبی قدمی جلو آمد.

- از من انتظار چیزی رو نداشته باش! من فقط از شهاب دستور می‌گیرم؛ اگه نخوای طبق خواسته‌ش پیش بری، همین الان دست و پاهات رو می‌بندم و با خودم برت می‌گردونم پیش شهاب!

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۴

 

ابروهایم بیشتر بالا رفت و تقریبا در موهایم ناپدید شد. با یک حرکت ناگهانی کلتم را درآوردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم.

دسته چمدان را رها کردم. با پوزخند دستم را در شلوارم فرو کردم و رو به قیافه‌ی بهت‌زده‌اش گفتم:

- رئیست در حال حاضر منم پیمان! سرپیچی از دستورم، سزاش مرگه! فکر کنم این رو از قبل بدونی.

آب دهانش را قورت داد و دستش برای گرفتن دستم جلو آمد؛ اما سریع فهمیدم و با پایم محکم به پشت زانویش ضربه زدم و دو زانو بر روی زمین پرتش کردم.

با این‌کارم، بادیگاردها قدمی جلو گذاشتند که بدون این‌که نگاهم را از صورت قرمز پیمان بگیرم، فریاد زدم:

- نزدیک نشید!

سرجایشان ایستادند.

پیمان نگاهش را بالاتر آورد و به صورتم خیره شد.

من از بالا، او از پایین به‌ یک‌دیگر خیره شده بودیم.

- قلاف کن تفنگت رو! باشه. فقط به‌خاطر اینکه می‌دونم کله‌خری و خودت رو به باد می‌دی کمکت می‌کنم!

لبخندی زدم و کلت را از روی پیشانی‌اش برداشتم اما با یک حرکت ناگهانی چرخید و لگدی به پاهایم زد که زمین خوردم.

از درد کمی که در ناحیه باسنم ایجاد شده بود، ابروهایم بهم نزدیک شدند و طرح اخم کم‌رنگی را به خودشان گرفتند.

سرم را بلند کردم و با حرص به صورت خبیثش نگاه کردم.

- چیزی می‌گفتی خانم رئیس؟!

با اخم رویم را گرفتم و به کمک دست‌هایم از روی زمین بلند شدم.

بعد از این‌که خوب لباسم را تکاندم، کلتم که روی زمین افتاده بود را برداشتم و دسته چمدان را گرفتم.

قدم‌هایم را تند و با حرص بر‌می‌داشتم. صدای خنده‌های ریز پیمان از پشت سرم می‌آمد و بیشتر ترغیبم می‌کرد که برگردم از وسط پاره‌اش کنم.

- می‌شه دهن بی‌صاحابت رو ببندی؟! خنده‌های مگسیت رو مخمه، جهت اطلاع!

انگار منتظر حرفم بود که منفجر شد و شلیک‌ خنده‌هایش به هوا پرتاپ شد.

از خنده‌اش، بادیگاردهایی‌ هم که پشت سرمان بودند خنده‌شان گرفت.

با حرص سرعت قدم‌هایم را بیشتر کردم.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۱۵

 

تقریبا رسیده بودیم و می‌توانستم ساختمان مورد نظر را ببینم که ایستادم.

پیمان هم با تعجب و خنده‌ای که هنوز اثرش در صورتش پیدا بود و باعث حرص بیشترم می‌شد، کنارم ایستاد.

- چیزی شده؟!

بالای ابرویم را خاراندم و به دیوار کوتاه خانه‌ای تکیه دادم.

- نچ، این‌جوری نمی‌شه. پیمان، به مجید بگو بره ون رو بیاره.

- وا، خب چه نیازی به ونه؟! بعدشم گفتم که ون مشکی با اون شیشه‌های دودیش رو نمی‌تونم از وسط شهر بیارم.

با حرص چمدان را رها کردم و روبه‌رویش ایستادم.

- گیریم سیستم کل سازمان رو کوبیدن و از نوع ساختن. اون‌وقت من باید لپ‌تاپم و روی ماتحت جنابعالی بزارم؟! برای هک کردن من دم و دستگاه می‌خوام، دو یو آندرستند؟!

لپش را باد کرد و سری تکان داد. دستش را بلند کرد و همان‌طور که عقب-عقب به سمت مجید می‌رفت، یک لایک به من نشان داد.

پوفی کشیدم و چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم.

خواستم خم بشوم و ریز خاکی که روی زانویم بود را پاک کنم که صدای موبایلم بلند شد‌.

متعجب کمر خم شده‌ام را راست کردم و از جیبم بیرون آوردمش.

با دیدن اسم شهاب که روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد، ابرویی بالا انداختم و تماس را وصل کردم.

- دختره خیره‌سر، مگه نگفته بودم ماه بعد؟! بدون هماهنگی با من کدوم گوری رفتی؟!

گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم تا دادهایش پرده‌ی گوشم را اذیت نکند. هرکس نداند من که می‌دانم تمام داد و فریادهایش فرمالیته‌ است.

با خونسردی، به پیمانی که زیرچشمی من را می‌پایید نگاهی انداختم و گفتم:

- رئیس حداقل یه‌چی بگو با عقل جور در بیاد. هر کی ندونه من که خوب می‌دونم پیمان گزارش لحظه به لحظه کارهام رو بهت می‌ده. این‌قدر حرص نخور برای پوستت خوب نیست؛ بعد پس فردا زن گیرت نیومد، نیای یقه من رو نگیری‌ها!

قشنگ صدای نفس عمیقی که کشید را شنیدم و جیگرم حال آمد. مرتیکه خرفت پاپتی برای من فاز رئیس مافیا برمی‌دارد.

- دلیل یهویی اومدن من کاملا مشخصه. الان من فقط می‌خوام بدونم، چطور چطوره یه سازمان با تمام دم و دستگاهش رو تمام و کمال به یه دختر بیست ساله سپردی. می‌خواستم رو در رو ازت بپرسم ولی نشد. حالا که زنگ زدی بشین قشنگ برام توضیح بده. 

صدایش ذره‌ای نلرزید. حتی هیچ رگه تعجبی در صدایش نبود؛ انگار که از قبل می‌دانست اول از همه کارها، برای رفع کنجکاوی‌ام به سازمان نفوذ کردم و کل شجره‌‌اش را در آوردم.

- چی می‌خوای بدونی؟!

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۶

 

قدمی به سمت چمدان برداشتم و رویش نشستم.

- هر چیزی که به من ربط داره!

می‌دانستم یک قسمت خیلی بزرگ ماجرا به من ربط دارد وگرنه شهاب هیچ‌وقت من را وارد ماجرایی که به من ربطی ندارد نمی‌کرد. در این چند ماهی هم که در باندش بودم، هیچ‌وقت در مورد سازمان شمالی صحبتی نشد. از هر طرف نگاه کنیم، قضیه بدجور مشکوک است.

- مسئول سازمان شمالی دختر عمومه.

چشم‌هایم از شدت جدی بودن لحنش و یهویی گفتنش از حدقه بیرون زد. سرفه‌ای کردم و سعی کردم به خودم مسلط شوم.

- هان؟! یعنی چی؟! یعنی این‌قدر خنگی که رفتی یه دختری که حتی نمی‌تونه شلوارش و بکشه بالا رو کردی مسئول باند؟!

صدای پوف کلافه‌اش از آن‌ور خط بلند شد. صدای تق-تقی می‌آمد. با یکم دقت می‌شد فهمید که صدای برخورد نوک خودکار با میز است. حالتش عادی نبود؛ هر وقت از چیزی عصبی می‌شد چنین حرکتی می‌زد.

- انتخاب مسئول برای هر بخش باند، به عهده من نیست.

متعجب‌تر از قبل، تقریبا با حالت زمزمه مانندی گفتم:

- پس کیه؟!

صدایش از حالت عادی خارج شد و کمی ارتعاش پیدا کرد:

- دیگه بقیه به تو ربطی نداره! برو به کارت برس.

و تق. صدای بوق ممتد باعث شد گوشی را از گوشم فاصله بدهم و با حرص به صفحه‌اش خیره شوم.

مرتیکه مودی، همین الان حالش خوب بودها! یهو‌ از این رو به آن رو شد.

حقا که دخترعمویت‌ هم به خودت رفته است، از طرز سیستم امنیتی درست کردنش مشخص است که چه‌قدر خنگ است!

- آیلار پاشو، ون رو آوردن.

نگاهم را از صفحه گوشی گرفتم و به پیمان و باقی بچه‌ها که کنار ون ایستاده بودند دوختم.

سری تکان دادم و آرام از جایم بلند شدم. بعد از برداشتن چمدان و تکان دادن لباسم، به سمت ون رفتم و سوارش شدم. مجید روی صندلی جلو کنار راننده نشست، پیمان کنار من و باقی بچه‌ها هم پشتمان.

با ندیدن لپ‌تاپم، عصبی به جلو خم شدم.

- لپ‌تاپم کو؟!

دستی دراز شد و کیف لپ‌تاپم را به سمتم گرفت.

با حرص کشیدمش و زیپش را باز کردم. در همان حال هم، با صدای نسبتا آرام اما طوری که همه بشنوند گفتم:

- صد و بیست بار گفتم به لپ‌تاپم دست نزنین!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۱۷

 

بازش کردم و بعد از روشن کردنش، دستم برای کشف کردن رازهای بیشتر در مورد سازمان شمالی و مخصوصا رفع حسی که نمی‌شود اسمش را کنجکاوی گذاشت؛ چون یک سر ماجرا به من ختم می‌شد، تند-تند روی کیبورد چرخ خورد.

در همان حال هم، بدون این‌که سرم را بلند کنم، خطاب به پیمان که کنارم نشسته بود گفتم:

- تاسیس کننده باند کیه؟!

سایه نگاه متعجبش را از سوال یهویی‌ام، روی خودم حس می‌کردم اما طولی نکشید که صدای نفس عمیقش آمد و دستش پشتم، روی صندلی قرار گرفت.

- تا اون‌جایی که من می‌دونم باند رو پدر شهاب تاسیس کرد اما دو سال پیش سر یکی از محموله‌های مهمی که خودش شخصا برای حملِش شرکت کرده بود، کشته شد و باند رسید به وارثش که همین شهاب خودمونه.

با شَک سرم را از داخل لپ‌تاپ بیرون آوردم و نگاهی به صورتش انداختم.

- یعنی شهاب اختیار تام باند رو داره؟!

یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبش را با زبان تر کرد.

- این چه حرفیه که می‌زنی؟! قطعا اختیار کل باند دستشه. حتی سازمان شمالی و مرکزی هم زیر دست خودشه و هیچ‌کس بدون دستورش، حق آب خوردن نداره، چه برسه به این‌که حرکتی بدون مشورت با شهاب بزنه. نه این‌که قدرت نداشته باشن‌ها نه! فقط جرات و شهامت روبه‌رو شدن با اون روی شهاب رو ندارن!

دهانم را کج کردم و با دستم چند ضربه به شانه‌اش زدم و با تمسخر گفتم:

- حالا این آقا شهابتون هم، همچین آش دهن‌سوزی نیست‌ که بقیه این‌قدر ازش می‌ترسن‌ها!

سریع سرش را که به سمت پنجره برگردانده بود را به سمتم برگرداند.

- حتی فکرش هم نکن که یک چهارم عصبانتیش رو دیده باشی! شهاب داره بیش از حد باهات راه میاد. اون آدم ترسناکیه آیلار، درسته با تو راه میاد و هنوز هم که هنوزه نفهمیدم این راه اومدنش واسه چیه، ولی سعی کن زیاد روی مخش راه نری؛ چون هر آدمی یه کاسه صبری داره، بلاخره کاسه صبر اون هم سرازیر می‌شه و...

منتظر نگاهش کردم تا ادامه دهد. آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که سیبک گلویش بالا-پایین می‌شد، چشم‌هایش را گشاد کرد و سرش را به سمت مخالفم کج کرد.

- پخ پخ!

اخمی کردم. لپم را از داخل دهانم گاز گرفتم و با حرص چینی به بینی‌ام دادم.

- باشه بابا! حالا یه‌جوری داره ازش حرف می‌زنه انگار دیو دوسره و خودش هم با شعله‌های آتیشش جزغاله شده!

آهی کشید و رویش را به سمت پنجره برگرداند. دستش را روی پنجره تکیه‌گاه قرار داد، انگشت اشاره‌اش را بالای لبش گرفت و آرام زمزمه کرد:

- بیشتر نباشه، کم‌تر هم نیست. نمی‌تونی درک کنی آتیشی که توش جزغاله شدم چه‌طور بود!

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۸

 

گره بین ابروهایم کورتر شد و آمدم از او بپرسم منظورش از این حرف چه بود که صدای مجید بلند شد:

- قربان رسیدیم.

خودم را کمی جلو کشیدم و از صندلی جلو به ساختمان نگاه کوتاهی انداختم.

بی‌سیم را از روی صندلی جلویم برداشتم و دکمه کنارش را فشار دادم.

- حمید؟

خش-خش گوش‌خراشی ایجاد شد که باعث شد با صورت چین خورده کمی از کنار صورتم دورش کنم.

- بله قربان؟

به مانیتور و نوشته‌هایی که تند-تند بالا می‌آمد، نگاهی انداختم.

- گوش بگیر ببین چی می‌گم! به هادی بگو بیاد پوششمون بده، خودت هم بیا. تا وقتی که هم کسی حق نداره حرکتی بزنه وگرنه چشم‌هاتون رو از کاسه در میارم!

- چشم قربان.

«خوبه‌ای»گفتم. همان لحظه دو ون مشکی جلویمان به حالت نیم‌رخ ایستادند.

سری از روی رضایت تکان دادم و لپم را باد کردم. دکمه Enter را فشار دادم و به پیمانه سبزی که در عرض دو ثانیه، یک چهارمش پر شده بود خیره شدم.

رو کردم به پیمانی که به من خیره شده بود و گفتم:

- برو پایین با بچه‌ها تجهیزات رو در بیارین. دیگه چیزی تا گرد و خاک بلند کردنمون نمونده!

سری تکان داد و از ماشین خارج شد.

با رسیدن پیمانه به آخر و نمایش عدد نود و نه درصد، نفسم در سینه حبس شد و با نمایش عدد صد، از سینه‌ام خارج شد اما طولی نکشید که با دیدن تایمر روی مانیتور چشم‌هایم گشاد شد.

- ای تف به قبر پدرت!

سریع لپ‌تاپ را بستم و با برداشتن کلت و چند تا از بمب‌های دودزایی که در چمدان بود، از ماشین خارج شدم.

همان‌طور که کلت را در جیب پشتیِ شلوارم جا می‌دادم و بمب‌ها را در جیب کت چرمم می‌گذاشتم، با صدای نسبتا بلندی گفتم:

- شونزده دقیقه بیشتر فرصت نداریم! بریم توی این ساختمون و توی این تایم غلطی نکنیم، در بسته می‌شه و مطمئنا بعدش اتفاقات خوبی در انتظارمون نیست.

بعد از تمام شدن حرفم، سرم را بلند کردم و رو به قیافه بهت زده‌شان، در حالی که دست‌هایم را بهم‌دیگر می‌کوبیدم گفتم:

- الان یک دقیقه از تایممون گذشت و فقط پونزده دقیقه فرصت داریم. پس سریع وارد شین و کارتون رو تموم کنین. همه‌تون به دنبال یه فلش باشین. هر کدوم که دیدین دارین اون تو جا می‌مونین، هر طوری که شده فلش رو به کسی که داره از در خارج می‌شه می‌رسونین، فهمیدین؟

با صدای هماهنگی که از آنها بلند شد، کلتم را بیرون آوردم و با لبخند مرموزی گفتم:

- بریم!

لینک به دیدگاه

#پارت_۱۹

 

#دانای_کل

 

تمامی سربازها پشت در، در حالت آماده باش منتظر افرادی بودند که تقریبا شش ماه زندگی‌شان را به پای دستگیری آنها ریخته بودند اما نتوانستن پیدایشان کنند. هر چه‌قدر به دنبال مدرکی از آنها می‌گشتند، هیچ‌چیزی پیدا نمی‌کردند؛ کارشان زیادی درست بود!

حالا، آنها این‌جا هستند. پلیس‌ها دلیلش را نمی‌دانند، تنها چیزی که می‌دانند و ملکه ذهنشان است، اینست که این تنها فرصت است. اگر این‌بار آنها را گیر نندازند، شاید باز هم باید بسیار سگ دو بزنند تا چنین موقعیتی گیر بیاورند.

کرکره سفید رنگ کم-کم بالا رفت و سربازها نیز تفنگشان را سفت و محکم‌تر چسبیدند.

مقدار زیادی دود سفید همه‌جا را پر کرد و باعث گیجی سربازها شد اما از آن‌جایی که مافوقشان آن‌ها را آگاه به همه چیز کرده بود و احتمال وقوع چنین اتفاقاتی را داده بود، خیلی زود گیجی‌شان جایش را به هوشیاری داد و دودها نیز کم-کم محو و سایه‌ مردهای هیکلی و چهارشانه از بینشان دیده شد.

دو ستون حدود شش نفره مسلح، روبه‌روی هم ساخته بودند و از بین آنها جثه‌ای ریزنقش تر در حال حرکت به سمت سربازها بود.

از طرز راه رفتن و هیکل ظریفش، مشخص بود یک زن است.

قبل دیده شدن قیافه‌اش، صدایش بلند شد؛ صدایش برای چنین صحنه اکشن‌هایی زیادی بچه‌گانه بود.

- به به دوستان پلیس. مشتاق دیدار شما. ببینین ما کار زیادی نداریم، بیاین مسالمت آمیز کارمون رو کنیم و بعد تهش یه دست خداحافظی بدیم و هر کدوممون بریم سیِ خودمون.

بلاخره قیافه‌‌اش واضح شد.

به دنبالش از این رو؛ آرمان، پرهام، کیان، حسام و آرش که در طبقه دوم ساختمان از مانیتور در حال کنترل اوضاع بودند، با دیدن قیافه دخترک صورتشان مچاله شد. به راستی که این دختر زیادی برای این‌کار بچه بود!

شاید به زور بیست سالش باشد!

آیلار که دید سربازها مصمم به او خیره شده‌اند و از فرط جدی بودنشان، نوک انگشتشان بر اثر فشار بر روی اسلحه سفید شده است، با سیاست و مرموزی دستش را بالا برد.

- حالا عصبانیت نداره که! دستم ندادین ندادین، بزارین کارمون رو بکنیم می‌ریم پی کارمون!

یکی از افراد که از تعداد ستاره‌های روی شانه‌اش مشخص بود یک سروان است، قدمی جلو گذاشت و با اخم‌های درهم داد زد:

- اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین، وگرنه مجبوریم شلیک کنیم!

ابروهای آیلار بالا پرید.

- او او، نشد دیگه. بیاین با ملایمت پیش بریم!

سکوتی مرگ آور بین بادیگاردهای آیلار و سربازها ایجاد شده بود و تنها صدای ریز پچ-پچ‌های پیمان زیر گوش آیلار سکوت را برای آیلار بهم می‌ریخت:

- آیلار، محض رضای خدا رو مخ نباش!

- الان خوبه بیاد یه تیر خالی کنه وسط مخت.

- این چه حرفیه می‌زنی؟ بابا یه فرمان بده بزار ما کارمون رو شروع کنیم دیگه.

آیلار نامحسوس با قسمت زیری اسلحه‌اش به پهلوی پیمان کوبید و زیر لب تنها غرید:

- خفه شو!

سرفه‌ای کرد و پشت بندش صدایش را بلندتر کرد:

- هنوز تصمیم به همکاری نگرفتین دوستان؟!

سروان که از شدت پررویی و صد البته حرکات مرموز آیلار طی یک حرکت پیشبینی نشده، به زیر پای آیلار شلیک کرد که باعث شد آیلار به صورت غریزی یکی از پاهایش را نامحسوس به سمت عقب بکشید.

- مثل این‌که ملایمت دوست ندارین، نه؟

چشمکی زد و بشکنی زد.

در کسری از ثانیه پیمان و آن دوازده مرد همراهش، به همراه بیست مردی که مانند مور و ملخ به داخل آمده بودند، اسلحه به دست و گارد گرفته پشت آیلار ایستادند.

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...