رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان پرونده سیاه| معصومه بزرگپور کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

#پارت_۲۰

 

نامحسوس نگاهش را دور تا دور محوطه ساختمان گرداند و با دیدن خالی بودنش، ابرویی بالا انداخت و پوزخند کجی زد‌.

سرش را به پیمان که کنارش ایستاده بود نزدیک‌ کرد و نزدیک گوشش زمزمه کرد:

- پوششم بدین.

پیمان که سرش را تکان داد، آیلار بلافاصله دستانش را روی زمین گذاشت و با پرشی، پایَش را روی شانه سروان گذاشت و از روی سر او به راحتی عبور کرد.

فرودش بر روی زمین، همزمان شد با شروع تیراندازی و شاید قتل عام گروهی...

توجهی به صداهای گوش خراش دور و اطرافش نکرد و شروع به گشتن اطراف کرد.

کیان با دهان باز مانده، با انگشت اشاره، اشاره‌ای به مانیتور زد:

- این جونور دیگه چیه؟! سوپرمن موپرمنی چیزیه؟! 

آرمان اما بی‌توجه به حرفش با اخم کم‌رنگی به مانتیور خیره بود.

نحوه راه رفتن و حرکات دخترک برایش آشنا بود.

آیلار رویش را برگرداند و با دیدن کنتور ساختمان، ابرویی بالا انداخت و لپش را باد کرد.

قبل از این‌که به سمتش حرکت کند، اسلحه‌اش را بیرون آورد و به سمت دوربین گوشه ساختمان، دقیقا همان دوربینی که راه ارتباط آرمان با فضای ساختمان بود، شلیک کرد و سپس به سمت کنتور دوید.

گه‌گاهی هنگام زیر و رو کردن گوشه و کنار کنتور، نگاهش را به جنگ بین پلیس‌ها و پیمان و افرادش می‌دوخت.

وضعیت می‌شد گفت چندان خوب نبود. انتظار نیروهای پشتیبانی پلیس را داشت اما چیزی که در ذوقش زد، تایم باقی مانده تا بسته شدن در بود. تنها شش دقیقه باقی مانده بود و در این فرصت نه می‌توانست افراد پشتیبانی‌اش که در ون مشکی رنگ پشت در منتظر دستورش بودند را وارد ساختمان کند و نه ممکن بود خودشان نیز بیرون بروند.

در همین کشمکش‌ها، ناگهان چشمش به عقربه کنتور افتاد و دستش از حرکت ایستاد. با کمی دقت متوجه فلش ریز سیاهی شد که به عقربه کنتور وصل بود.

لبخند محوی زد و قدمی عقب رفت. با ته اسلحه‌اش ضربه محکمی نه در حدی که به کنتور آسیب برسد، به صفحه شیشه‌ای محافظ کنتور زد و فلش را با احتیاط برداشت.

مچش را برای دیدن تایم باقی مانده روبه‌روی صورتش قرار داد و با دیدن این‌که تنها سه دقیقه تا بسته شدن کامل در باقی مانده است، نگران برگشت و رو به پیمان و افرادش با دست سوتی زد.

در کسری از ثانیه پیمان و افرادش بی‌توجه به پلیس‌ها عقب‌ رفتند.

آیلار خواست به سمتشان برود اما در حرکت غیرقابل پیشبینی شده‌ای مچ دستش اسیر دستی شد و او را در جای خود ثابت نگه داشت.

- کجا خانم کوچولو؟! زدی دوربینمون رو ناکار کردی حالا می‌خوای در بری؟!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 203
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت_۲۱

 

آیلار رویش را برگرداند و با دیدن پسری با قیافه شرقی و به چشمان نافذ مشکی که با نفوذ زیادی به چشمان او خیره شده است و با تمسخر این حرف را زده است، خیره شد.

نمی‌داند چه شد اما تنها سرش تیر بدی کشید و سوت بدی در سرش پخش شد.

در حدی وضعیتش دردناک بود که چشمانش را فرو بست و با دستی که فلش در آن بود، به سرش چنگ زد.

نمی‌دانست چه شده است اما تصاویری به سرعت از جلوی چشمانش می‌گذشت، نمی‌توانست تشخیص دهد چه صحناتی است و تنها چیزی که تشخیص داده بود، این بود که یکی از افراد آن صحنات مرد است و دیگری زن.

با وجود سردرد وحشتناکش، لگدی محکم به سینه آرمان زد و خود را از چنگش آزاد کرد و به سمت افرادش دوید.

یک دقیقه بیشتر از زمان باقی نمانده بود و آنها باید می‌رفتند.

- مجید، بچه‌ها رو از این‌جا بفرست بیرون، فقط پیمان اینجا بمونه تا با هم سر این‌ها رو گرم کنیم و بچه‌ها از این‌جا برن بیرون.

سری تکان دادند و مجید سریع دست به کار شد.

سر آیلار هنوز هم درد می‌کرد اما با وجود سنگینی سرش باز هم حاضر نشد سر جان افرادش ریسک کند.

افرادش تا این‌جا با او همراه بودند، حالا نوبت او بود.

نگاهی به پلیس‌هایی که قدم به قدم به او نزدیک می‌شدند انداخت و اسلحه‌اش را به طور ماهرانه‌ای در دستش چرخاند و با جلو آمدن فرد جسوری، به سمت پایش شلیک کرد و صدای فریاد دردناک مرد فضای ساختمان را پر کرد.

تا حد امکان سعی داشت به جایی به غیر از پاهایشان شلیک نکند.

در این بین، متوجه آن مرد با قیافه شرقی و چند مرد هیکلی دیگر در پشت سربازان شد.

نگران قدمی به عقب رفت و به پیمان تکیه داد.

- بچه‌ها خارج شدن؟!

پیمان نیم‌نگاهی به اطرافش انداخت و سری تکان داد.

- اوکی، الان نوبت مائه.

باز هم سری تکان داد که آیلار طی یک حرکت اسلحه‌اش را به سمت لامپ‌های ساختمان گرفت و همه را با شلیک گلوله خاموش کرد.

از فرصت پیش آمده استفاده کرد و پیمان را به سمت در هول داد و خودش هم پشت سرش به سمت در رفت اما درست در چند قدمی دری که نیمه باز بود، سرش تیر وحشتناکی کشید و همراه با ناله دردناکی، روی زمین خم شد.

صدای شلیکی در فضا پیچیده شد و لحظه‌ای بعد آیلار از سوزش شدیدی که در پایش ایجاد شده بود، فریاد زد.

پیمان وحشت‌زده به سمت آیلار برگشت و با دیدن هیکل خم شده آیلار، نگران به سمتش رفت اما وسط راه با فریاد آیلار لحظه‌ای درنگ کرد.

- نه، برو پیمان، برو!

پیمان بی‌توجه به حرفش به سمتش حرکت کرد اما آیلار فلش را به سمتش گرفت.

- فقط بیست ثانیه مونده. برو پیمان.

پیمان نزدیک‌ شدن پلیس‌ها را حس کرد، آیلار که نگاه منتظر و مضطرب پیمان را دید، این‌بار عربده کشید:

- برو!

پیمان با تردید سری تکان داد و فلش را گرفت. قدمی به عقب گذاشت و بعد به سمت در برگشت و از فضای کوچک باز مانده در خودش را به سمت بیرون پرت کرد و درست همان لحظه در بسته شد.

آیلار با دیدن رفتن پیمان، نفس عمیقی کشید و از درد سرش را بر روی زمین گذاشت.

نفس عمیقش بیشتر حکم راحتی خیالش را داشت تا کنترل دردش.

خیالش از بابت سلامت بودن پیمان و افرادش راحت شده بود، مهم آن‌ها بودند؛ وگرنه خودش از پس خودش بر می‌آمد.

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۲

 

سرمای چیزی را دور دستانش حس کرد و بعد صدای چیکی که نشان از زدن دستبند می‌داد.

دستش توسط آرمان گرفته شد و از روی زمین بلندش کرد.

آیلار نگاهی به قیافه درهم و نگاه اخمالودش که پای چپش که به آن گلوله خورده بود را نشانه گرفته بود، انداخت.

دستش را با شدت از دستش بیرون کشید و با پوزخند صداداری، باز هم روی زمین نشست.

قبل این‌که واکنشی نشان بدهند، آیلاز زیپ کت چرمش را باز کرد و گوشه تی‌شرت زیرش را پاره کرد.

نیم‌نگاهی به آنها که بی‌حرکت ایستاده بودند، انداخت.

- چاقو دارین؟!

نگاه گنگ و گیجشان را که دید، پوزخندش پررنگ‌تر شد.

دندان‌هایش را از درد روی هم فشار داد و زیر لب غرید:

- این چه سوالیه، خب معلومه ندارین!

تیکه پاره شده تی‌شرتش را داخل دهنش گذاشت و با همون دستِ دست‌بند زده‌‌اش، پاچه‌ی شلوارش را تا محل زخم پاره کرد.

نگاهی به زخم انداخت. چندان عمیق نبود اما باید گلوله را در می‌آورد؛ وگرنه اذیتش می‌کرد.

خودکاری که خیلی اتفاقی بدون این‌که خودش هم بفهمد، امروز با خودش آورده بود را از جیب کتش بیرون کشید و به زخمش نزدیک‌ کرد.

قبل از این‌که از کارش پشیمان شود، خودکار را در محل زخم فرو کرد.

از شدت درد، عرق سردی بر روی تیغه کمرش نشست، چشمانش را محکم فرو بست و فریاد دردناکش را پشت پارچه داخل دهانش، خفه کرد.

آرمان بهت‌زده از حرکتش، خواست به سمتش حرکت کند که آیلار با بالا آوردن پای راستش، مانع آن شد.

خودکار را کمی حرکت داد و با کمک دستش، گلوله را از زخم بیرون کشید و به کناری پرت کرد.

با سر آستین تمیز لباسش عرق نشسته بر روی پیشانی‌اش را پاک کرد و پارچه را از دهانش خارج کرد.

چند بار آن را تا زد و وقتی از زخیم شدنش مطمئن شد، با این‌که با دست‌بند برایش سخت بود اما آن را محکم دور زخمش بست و دستش را به سمت آرمان گرفت.

- حالا بیا هر کار می‌خوای بکنی بکن.

ابروهای بالا رفته آرمان را که دید، شانه‌ای بالا انداخت و اشاره‌ای به دست دراز شده‌اش زد.

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۳

 

#آیلار

 

نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. منتظر ابرویم را بالا انداختم و من هم خیره او را نگاه کردم.

انگار از نگاه خیره‌ام خوشش نیامد که لایه‌ای شیشه‌ای در چشم‌هایش کشیده شد و اخم‌هایش در هم گره خورد.

دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد و همان‌طور که پشت می‌کرد و با گام‌های بلند از در ساختمان بیرون می‌رفت، صدایش را بلند کرد:

- کیان ببرش اتاق بازجویی تا پرهام و سرهنگ آریامنش برسن. 

بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش از ساختمان بیرون زد و در را بهم کوبید.

دندان‌هایم را روی هم‌دیگر سابیدم.

این مرتیکه فکر کرده کیست؟! چهار تا ستاره روی شانه‌اش است فکر کرده کار شاقی کرده. برای من فاز می‌گیرد.

دهن کجی‌ای کردم که بازویم توسط کسی گرفته شد و از روی زمین بلندم کرد.

نگاهی به سمت چپم کردم. مردی با پوست گندمی، چشم‌های طوسی رنگ و ابروهای پرپشتی که به لطف چینی که وسط ابروهایش افتاده بود، در هم لولیده بودند، کمک کرد تا راه بروم.

با این‌که گه‌گاهی زخم پایم، تیر بدی می‌کشید اما همه‌ی تلاشم را می‌کردم تا این درد روی راه رفتنم تاثیر نگذارد؛ به‌جایش تا می‌توانستم دندان‌هایم را روی هم‌دیگر سابیدم و لب‌هایم را زیر دندان‌هایم فشردم.

اما فکر کنم زیاد موفق نبودم چون صدای ریز و زیرلبی مردی از پشت سرم آمد و روی اعصابم یک خط درشت و ضخیم کشید.

- نگاه چه سگ جونه. داره جونش در میادا اما رو نمی‌کنه!

دست‌هایم را مشت کردم و همان‌طور که پلک‌هایم را روی هم‌دیگر می‌فشردم، آمدم بازویم را از دست فردی که به گفته آن مرد چشم نافذ مشکی، اسمش کیان بود، بیرون بکشم؛ اما دستش محکم‌تر دور بازویم پیچیده شد و اجازه حرکت کردن را به من نداد. 

- مثل آدم راه بیوفت و جفتک نپرون!

نفسم را محکم بیرون دادم و با فک قفل شده ساکت شدم‌.

****

سرم را به تکیه‌گاه صندلی تکیه دادم و دست‌هایم را روی زانویم گذاشتم که صدای بهم سابیده شدن دست‌بند بلند شد.

پوزخندی زدم. یکی نیست بگوید آخه مگر من مثل این فیلم‌های هالیوودی قدرت ماورایی دارم یا زور یک مرد را دارم تا مثلا دست‌بند را از وسط نابود کنم که دست‌بند به دست من را به یک اتاق در بسته فرستادید.

حدود سه ساعت بود که من را به این‌جا آورده بودند و من کاری جز گوش دادن به صدای خش-خش دست‌بند ندارم.

می‌دانستم دارند نگاهم می‌کنند و ریز به ریز کارهایم را زیر نظر دارند.

نفس عمیقی کشیدم و با سری کج شده، همان‌طور که به دیوار کنارم نگاه می‌کردم، چشم‌هایم را گرد کردم و صدایم را روی سرم انداختم:

- این سرهنگتون نرسید هنوز؟!

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۴

 

چند لحظه منتظر ماندم تا ببینم چه کار می‌کنند اما خبری نشد.

پوفی کشیدم و کمی روی صندلی جابه‌جا شدم و عقب‌تر بردمش.

پایم را روی میز گذاشتم و همان‌طور که روی هم می‌انداختمشان، دست دست‌بند خورده‌ام را به زیر سرم بردم.

هیچ‌وقت در این حد احساس بی‌حوصلگی و کلافه‌گی نکرده بودم.

همیشه کاری برای انجام دادن داشتم و هیچ‌کسی هم جرئت نداشت پا روی دمم بگذارد.

آن‌وقت من را در این اتاق انداختند و نسبت به من بی‌تفاوتند.

صورتم را جمع کردم و با حرص غریدم:

- لاشخورهای بی‌خاصیت!

با شنیدن صدای در، نگاهم را از سقفی که با چشم‌هایم همه‌جایش را رصد کرده بودم، گرفتم و به فرد داخل شده دوختم.

با دیدن قیافه بی‌ریخت و نحسش، صورتم سرخ شد.

- این اداره فکستنیتون هیچ آدمی نداره که توی حیوون رو عین عزرائیل فرستادن بالا سر من؟! 

نیشخندش عریض‌تر شد و این را به من القا کرد که بروم و از وسط پاره‌اش کنم.

- هنوز هم که سگ جونی! گفتم با اون لنگی که می‌زدی تا الان مردی!

پایم را با شدت از روی میز انداختم و صاف نشستم. با ابروهای بالا رفته به حرکاتم نگاه کرد.

- میام برات‌ها!

صورتش پر از تمسخر شد، زبونی روی لب‌هایش کشید و اشاره‌ای به دستم‌هایم کرد.

- حتما با این د...

قبل تموم شدن حرفش، دست‌بند باز شده‌ام را بالا آوردم و این‌دفعه من ابرویم را بالا انداختم و با نیشخند اما حرص زیرپوستی‌ای گفتم:

- چیزی داشتی می‌گفتی؟!

سیبک گلویش بالا-پایین شد و دهنش از حالت نیمه باز به حالت عادی برگشت.

دست‌بند را با شدت به سمتش پرت کردم که به سرش خورد و صدای دادش را در آورد.

برخلاف درون پر حرصم، ظاهرم را حفظ کردم و با خونسردی، به صندلی تکیه دادم و دست‌هایم را روی سینه‌ام گره زدم.

- برو به اون یارو چشم ابرو مشکیه بگو بیاد. من با اون کار دارم.

دستش را از روی سرش برداشت و از بین دندون‌هایی که می‌سابید، غرید:

- به کوری چشم تو آرمان نمیاد و فعلا مهمون منی!

او، پس اسمش آرمان بود.

آرمان؛ مرد چشم ابرو مشکی مجهول!

چه باحال!

نیشم را باز کردم و بشکنی زدم.

- پس اسمش آرمانه!

در کسری از ثانیه صورتم پوکر شد و همان‌طور که صورتم را کج می‌کردم، چشم‌هایم را گرد کردم.

- خب به من چه! من به توی یابو هیچی نمی‌گم. برو بگو خودش بیاد.

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۵

 

نفس پر حرصی کشید.

صندلی روبه‌رویم را عقب کشید و رویش نشست.

- این‌جا تو تعیین و تکلیف نمی‌کنی! می‌بینی که خیلی راحت گیر ماها افتادی و تا وقتی دهن وا نکنی تکلیفت مشخص نمی‌شه.

چند ثانیه با صورت خنثی نگاهش کردم و بعد شروع به خندیدن کردم.

سرم با شدت به عقب پرت شد و دستم روی شکمم گره خورد.

با چشم‌های گشاد شده به حرکات ضد و نقیضم خیره بود.

- وای خدا شکمم، جوک باحالی بود!

با دست‌هاش محکم روی میز کوبید.

- بهتره آدم باشی و همکاری کنی!

خندم‌ قطع شد.

سرم را کج کردم و با لبخند گفتم:

- چرا این‌قدر احمقی؟!

گنگ و گیج بود. مبهم بودن حرف‌هایم هم بیشتر به عصبانیتش دامن می‌زد و این از نفس-نفس‌ زدن‌های سریعش مشخص بود.

- از کجا به این نتیجه رسیدین که من رو گیر انداختین؟

باز هم لب‌هایم به خنده باز شد اما این دفعه هنوز صدایی ازم بیرون نیومده بود که یقه‌ام اسیر دست‌هایش شد و تنم را تکون محکمی داد.

- مثل این‌که نمی‌خوای آدم شی نه؟! یه هفته بفرستمت آب خنک بخوری توی انفرادی، آدم می‌شی.

بی‌توجه به حرفش، نگاهی به چشم‌های به خون نشسته‌اش کردم.

عجیب صورت سرخ و صدای بم شده از حرصش، لذت بهم تزریق می‌کرد.

مثل این‌که حالا نوبت او بود حرص بخورد.

- چی‌شد؟! بهت برخورد؟! فکر کردی خیلی راحت من رو گیر انداختین؟! نه داش، این‌جا رو اشتباه اومدی. می‌دونی...

صورتم را جلوتر بردم و در یک میلی‌متری صورتش نگه داشتم و پوزخندی زدم.

- اگه من این‌جام، فقط به‌ خواست خودمه! نه تو و نه هیچ ع*ن دیگه‌ای در غیر این‌صورت نمی‌تونست من رو گیر بندازه!

نفسش را با شدت بیرون داد و محکم بر روی صندلی‌ پرتم کرد.

محکم دستی به صورتش کشید.

بیخیال شانه‌ای بالا انداختم و هملن‌طور که به حرکات عصبی‌اش خیره بودم، گفتم:

- برو به اون یارو... آرمانتون بگو بیاد.

- چرا؟!

با ابروهای بالا رفته به او خیره شدم که خودش ادامه داد.

- چرا اصرار داری باهاش حرف بزنی؟!

زبانی روی لبم کشیدم. بطری آب روی میز را چنگ زدم و قبل از این‌که حرفی بزند یا ری‌اکشنی نشلن دهد، درش را باز کردم و همه را روی سرم خالی کردم.

رنگ بلوند موهایم کم-کم از بین رفت و رفته-رفته چشم‌های او هم گشاد و گشادتر شد.

دستم را زیر چانه‌ام بردم و لایه‌ی چسبنده صورتم را کشیدم.

- به خاطر این!

با بهت و چشم‌های وق‌زده زمزمه کرد:

- آیلار؟!

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۶

 

خنثی نگاهش کردم.

- آی... آیلار... تو... تو...

یک تای ابرویم را بالا انداختم. فکر کنم خیلی به بدبخت فشار آورده بودم.

- من چی؟!

- تو، اصلا چه‌جوری سر از این‌جا درآوردی؟!

پوکر نگاهش کردم. 

خوب است همین چند دقیقه پیش داشت با خودش خیال می‌کرد من را گرفته‌ است‌ها.

به هر حال، من از چهره تقلبی‌ام دست نکشیدم که چنین ری‌اکشن‌هایی را ببینم.

من حتی این مرد روبه‌رویم که ادعای شناختن من را می‌کند را هم نمی‌شناسم! دلیلی نمی‌بینم از تمام کارهایم برایش ردیف بچینم و سعی در قانع کردنش داشته باشم.

فقط منتظر مرد چشم ابرو مشکی‌ هستم تا بیاید و خودش را از این مجهول بودن در بیاورد.

تا بیاید و من سوال‌هایم را از او بپرسم.

چرا وقتی دیدمش آن صحنات را دیدم؟!

حس می‌کنم این مرد چشم و ابرو مشکی عجیب، به شدت آشنا است و مطمئنم در کوچه پس کوچه‌های مغزم، یک خاطراتی با او داشتم؛ پس چرا یادم نمی‌آمد؟! چرا قیافه‌اش هم برایم آشنا است و هم نه؟!

چه پارادوکس عجیبی! می‌شناسمش، در عینی که نمی‌شناسمش!

آشنا است اما در همان حد هم غریبه‌ است!

دست‌هایم را روی میز گذاشتم و پیشانی‌ام را روش قرار دادم.

سرم داشت منفجر می‌شد.

- حالا که دیدی کیم، برو به آرمان بگو بیاد! یا اصلا وایسا...

سرم را کج کردم و رو به همان دیوار کنارم، چشم ریز کردم.

- آقای چشم ابرو مشکی، حالا که قیافه‌م رو نشون دادم، بیا کارت دارم.

قبل گذاشتن دوباره سرم بر روی دست هایم، نیم‌نگاهی به مردی که در حال بازجوییم بود و حال خشکش زده بود، انداختم.

- می‌خوای همین‌جوری بر و بر نگاهم کنی؟!

تکانی خورد. صندلی را عقب کشید و تقریبا رویش وا رفت.

آب دهانش را قورت داد و این از بالا رفتن سیبک گلویش، مشخص بود.

- من... هنوز ربطت رو به ماجرای امروز نفهمیدم!

موهایم که جلوی چشمم بود و شدیدا روی مخم رژه می‌رفت را پشت گوشم فرستادم و دهن کجی‌ای کردم.

- مگه تو اصلا می‌فهمی؟!

بی‌توجه به حرفم خودش را جلوتر کشید. اصلا انگار نمی‌خواست به تمسخرها و کنایه‌های نیش‌دارم بها بدهد.

- بگو. من باید بدونم چه بلایی...

قبل از تمام شدن حرفش، در باز شد.

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۷

 

با ورود آرمان، بطری خالی را روی میز گذاشتم‌ و با مکث به صندلی‌ام تکیه دادم.

با هر قدمی که جلو می‌آمد، این فکر را در مخم می‌چرخاند که چرا لنگ‌های این بشر این‌قدر درازند؟

لباس فرمش هم که چیزی نمانده بود از وسط جر بخورد!

- آرش تو برو بیرون!

مردی که جلویم نشسته بود، نیم‌نگاهی به سویم انداخت.

- اما آخه...

- سرهنگ آریامنش کارت داره!

با این حرفش، رسما آرش را ساکت کرد. آرش که دید آرمان به هیچ صراطی مستقیم نیست، پوف بلندی کشید و با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. طولی نکشید که هیکل آرمان صندلی خالی روبه‌رویم را پر کرد.

زیرلب زمزمه کردم:

- آرش؟!

اسمش به شدت آشنا بود. احساس می‌کردم قبلا شنیدمش یا حتی شاید با آن خاطره دارم.

فقط در یادآوری‌اش مشکل دارم که این یک مورد به شدت روی مخ است؛ این‌که یک چیزی را زور بزنی تا به یاد بیاری‌اش اما در انتها یادت نیاید!

آهی کشیدم و با دست‌هایم پاهایم را مالیدم. خواب رفته بود و به شدت مور-مور می‌شد.

- پیداش کردی؟!

نگاه کوتاهی به او که روی صورتم زوم کرده بود، در فکر بود و با این حرفم رشته افکارش پاره شده بود، انداختم.

- چی رو؟!

ابروهایم را از مور-مور شدن و قلقلک یهویی پاهایم، کمی در هم‌ کشیدم.

- همون چیزی که روم زوم کرده بودی تا پیداش کنی. پیداش کردی؟!

دست‌هایش را روی سینه‌اش گره زد و چشم‌های من روی بازوی برآمده‌اش که قسمت بازوی آستین لباسش را داشت کش می‌آورد، قفل شد.

سری تکون داد.

- خب نتیجه چی شد؟!

گوشه ابرویش را خاروند و با چشم‌هایش صورتم را رصد کرد. وقتی این‌طوری با چشم‌های نافذش با دقت صورتم را از نظر می‌گذروند، حس می‌کردم می‌تواند تمام سلول‌های پوستی‌ام را ببیند.

- تو آیلاری؟!

از سوالش، ابروهایم بالا پرید. ناخودآگاه صدایم پر از تمسخر شد.

- تا اون‌جایی که می‌دونم و بهم گفتن، آره اسمم آیلاره!

نفس عمیقی کشید و سری به معنای تفهیم تکون داد.

من در خواندن چشم‌ها خوب نبودم اما غمی که در چشم‌هایش می‌دیدم، چیزی نبود که بشود انکار کرد.

گرچه با لایه‌ای از غرور آن را پوشانده بود.

- دارم به این فکر می‌کنم که آیلاری که من می‌شناختم با تو زمین تا آسمون فرق می‌کنه. آیلار به اندازه تو کثافت نیست!

چشمانش در تضاد با لحن گزنده‌اش بود.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۲۸

 

پشت چشم‌های سیاهِ رنگ شبش، در عین گیجی و سردرگمی، غرور بود‌. خشم بود. حرص بود!

- تو...

گردنش را کج کرد‌. با این‌کارش تره‌ای از موهای مشکی‌اش، روی پیشونی‌اش ریخت و صورتش را از جدیت به تخس بودن سوق داد. 

- من...

نفس عمیقی کشیدم و با قرار دادن آرنج دستم بر روی میز، تکیه‌گاهی برای سرم درست کردم و انگشت‌هایم را محکم در موهایم فرو کردم؛ به‌طوری که ناخن‌های بلندم پوست سرم را خراش داد و باعث شد پیوند کم‌رنگی بین ابروهایم ایجاد بشود.

- تو... توی گذشته من...

صورتم را کج کردم تا به قیافه‌اش دید داشته‌باشم. لحنم تردید داشت:

- چه نقشی داری؟!

ابروهایش بلاخره دست از سر هم‌‌دیگر برداشتند و از بغل هم‌دیگر در آمدند. انتظار چنین حرفی را از جانبم نداشت و این از بالا پریدن ابروها و چین خوردن پیشانی‌اش، مشخص بود.

- ها؟!

دست‌هایم را از موهایم بیرون کشیدم، به میز فشاری وارد کردم و ایستادم.

- چرا وقتی قیافه‌ت رو دیدم اون سردرد وحشتناک سراغم اومد؟!

حالا انگار تقصیر این بدبخت است من سردرد گرفتم که این‌گونه طلبکار سوال پیچش می‌کنم.

ابروهایش به سمت پایین سقوط کردند و باز چینی ما بین ابروهایش ایجاد شد.

- تو من رو یادت نمیاد؟!

کلافه، سری به معنای نه تکون دادم.

- من تو رو تا قبل از اومدن به این‌جا حتی یه بار هم ندیدم. وقتی برای اولین بار دیدمت یه سردرد وحشتناک اومد خرم رو گرفت.

دستم را به سرم گرفتم و فشارش دادم؛ انگار که جمجمه‌ام درون دستم قرار دارد.

- حتی هنوز هم که هنوزه سرم تیر می‌کشه.

نگاهم را بالاتر کشیدم و به او که با نگاهش من را با دقت رصد می‌کرد و به حرف‌هایم گوش می‌داد، در همان حال هم لیوان روی میز را برمی‌داشت، نگاه کردم.

- ندیدمت، تا حالا ندیدمت اما احساس می‌کنم چهره‌ت شدیدا آشنائه. صدات رو تا حالا نشنیدم اما احساس می‌کنم یه روزی با همین صدات یه خاطره‌ای داشتم. من...

سرم را محکم تکان دادم که باعث شد موهایم در صورتم پخش شود و در چشم و چالم برود. سنگینی نگاهش را حس می‌کردم.

- من...

موهایم را کنار زدم و عصبی از نگاه خیره‌اش، رو به او نعره کشیدم:

- من رو این‌جوری نگاه نکن!

- چرا؟!

سرم را کج کردم و صورتم را جلو بردم.

- چون ترغیبم می‌کنی این دو تا گوی مشکی رو از کاسه در بیارم!

چشم‌هایش گشاد شد، آبی که درون دهنش بود، در گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.

لینک به دیدگاه

#پارت_۲۹

 

نیشخندی زدم و در حالی که دست‌هایم را روی قفسه سینه‌ام گره می‌زدم، به صندلی‌ام تکیه کردم.

- بپا نمیری!

چند بار دیگر سرفه و بعد صدایش را صاف کرد.

در بطری را بست و روی میز کوباند؛ در همان حال هم دست‌هایش را در هم گره زد و همان‌طور که پاهای درازش را دراز می‌کرد و روی صندلی لم می‌داد، بر روی شکمش گذاشت.

- یعنی می‌خوای بگی اصلا چیزی یادت نیست؟! عروسی آیسا و پرهام، شام شب قبلش که همه با هم توی یه رستوران جمع شده بودیم یا مثلا اون حرفی که چند روز قبل از عروسی آیسا بهم گفتی.

ابروهایم نامحسوس بهم‌دیگر نزدیک شدند.

چه حرفی؟! شام در رستوران چه موقع بود؟! 

قیافه این مرد برایم آشنا است اما باز هم حس می‌کنم اولین بار است که می‌بینمش، آن‌وقت او ادعا دارد که من در جمعشان بودم؟!

- مطمئنی من رو با یه آیلار دیگه اشتباه نگرفتی؟! آیسا کیه؟! پرهام کیه؟!

ابروهایش بالا پرید.

موشکافانه به چشم‌هایم خیره شد، من هم پررو-پررو نگاهم را از او نگرفتم و مستقیم زل زدم در سیاهی مطلق چشمانش.

بعد از چند لحظه سری تکان داد و زیرلب چیزی زمزمه‌ کرد که نشنیدم.

- خب، یکم برام از باندتون بگو. کی و چه‌طور واردش شدی؟! انگیزه‌ت از اومدن به این‌جا چی بود؟!

کمی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و دست‌هایش را پس سرش گذاشت.

- دم آخری چی به اون مرد دادی؟!

چینی به بینی‌ام دادم.

- همه رو جواب بدم؟!

مصمم سرش را تکان داد.

بی‌خیال فکری که در مغزم وول می‌خورد و صدایی که درونم زمزمه می‌کرد: «این مرد به شدت آشنائه» شدم و از جایم برخواستم.

دست‌هایم را بالای کش شلوارم به کمرم زدم.

- خب، ساعات خوبی رو گذروندیم. هر چند من جواب سوالم رو نگرفتم.

نیم‌خیز شد و آرام از جایش بلند شد. سینه به سینه‌ام ایستاد و دست‌هایش را دو طرفم روی میز گذاشت. علنا وسط دست‌هایش گیر افتاده بودم.

- یعنی نمی‌خوای چیزی بگی؟!

ابروهایم را بالا انداختم.

- یعنی تو چیز دیگه‌ای از حرفم برداشت کردی؟!

سری تکان داد و همان‌طور که خیره نگاهم می‌کرد، فریاد کشید:

- آرش.

تکان محکمی از فریادش خوردم.

دست‌هایم را بالا آوردم و روی سینه‌اش قرار دادم.

فشاری وارد کردم تا فاصله بگیرد؛ اما نه تنها فاصله نگرفت، جلوتر آمد و همان‌طور که تنش به تنم می‌چسبید، مچ هر دو دستم را با دست چپش گرفت.

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۰

 

سرم را بالا گرفتم تا توانستم نگاهم را در چشمانش بی‌اندازم.

یک سر و گردن از من بلندتر بود و من تا وسط سینه‌اش.

شاید همین دلیل خوبی برای این بود که او آن‌قدر با سرگرمی و خباثت به من خیره شود.

در بدون در زدن باز شد ولی باز هم نگاهش را نگرفت و فشار بیشتری به مچ دستم وارد کرد. به حدی که دندان‌هایم را نامحسوس بر روی هم فشار دادم تا صدایی از دهانم خارج نشود.

صدای سرفه‌ای آمد و بعد صدای محتاط فردی که آرمان او را "آرش" صدا می‌زد.

- می‌گم‌ها، اگه باهاش کار داشتی چرا من رو صدا کردی؟!

لحظه‌ای مچ دست‌هایم را محکم‌تر فشار داد و بعد عقب کشید.

تا سرش را به سمت آرش برگرداند، دستم را دور مچم حلقه کردم و حرصی نگاهی به قامت بلندش که به سمت آرش می‌رفت، انداختم.

مرتیکه وحشی!

- کارم تموم شده، می‌تونی ببریش بازداشتگاه.

ابروهای آرش بالا پرید. لحنش پر از تردید بود.

- بازداشتگاه؟! مطمئنی؟! آرمان اون...

صدای آرمان اجازه ادامه دادن حرفش را به او نداد.

- آره مطمئنم، فعلا ببرش بازداشتگاه. باید با سرهنگ آریامنش و سرهنگ بزرگ‌مهر حرف بزنم، بعد در مورد وضعیتش تصمیم‌گیری می‌شه.

آرش نگاهش را به سمتم برگرداند و وقتی دید که دارم نگاهش می‌کنم، در جواب حرف آرمان سرش را تکون داد.

به سمتم قدم برداشت، با دیدن دست‌بند در دستانش، قبل از این‌که به من برسد به سمت در رفتم.

- خودم میام، نیازی به دست‌بند نیست!

زیرلب زمزمه مانند ادامه دادم:

- از دست‌بند خوشم نمیاد.

صدای پوف بلند آرمان آمد و بعد صدای قدم‌هایی که فکر کنم صدای قدم‌های آرش بود.

منتظر نماندم، در را باز کردم و خواستم از اتاق خارج شوم که سینه به سینه کسی شدم.

دستم را بر روی چارچوب در سفت کردم و قدمی عقب رفتم. 

متعجب نگاهی به دختر آشفته روبه‌رویم که چادر را به صورت ناشیانه‌ای روی سرش گذاشته بود، انداختم.

نگاهم جلب چشم‌های آبی رنگش شد که پر از اشک بود و ناباور نگاهم می‌کرد.

صدای کلافه اما آرام آرمان از پشت سرم بلند شد.

- آیسا!

دختر اما بی‌توجه به آرمان، مات و مبهوت دستش را بلند و به صورتم نزدیک کرد.

- آی... آیلار...

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۱

 

سرم را عقب بردم که دست‌هایش در هوا خشک شد.

چشم‌هایش گشاد شده بود، دهانش باز و بسته می‌شد اما صدایی از آن خارج نمی‌شد.

قدمی عقب رفت، بدنش سست و کمی کج شد که بازویش توسط دستی گرفته شد.

نگاهم را از دست‌هایش که در دست مردانه‌ای بود، گرفتم و به مرد پشت سرش دوختم.

مرد دست دختر را گرفت و او را روی صندلی داخل راهرو نشاند و چنگی به موهایش زد.

موهای بلندش پریشان ول شد و چند تارش روی پیشانی‌اش افتاد.

نگاهی به منی که بین چارچوب در بودم انداخت و بعد نگاهش را به دختر داد؛ اما طولی نکشید که دوباره نگاهش به سمتم چرخید.

نگاهش رنگ بهت به خودش گرفت. دلیل نگاه‌های این جماعت را نمی‌فهمیدم. هر کدامشان که بهم می‌رسیدند، عکس‌العملشان همین شکلی بود.

با تیر ناگهانی‌ای که سرم کشید، اخم‌هایم در هم کشیده شد و آخی گفتم.

نیم‌نگاهی به دختر انداختم که با دیدن صورت اشکی و چشم‌های آبی‌اش که مظلوم مرا نگاه می‌کرد، شدت سردردم بیشتر شد. به حدی که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم و مغزم را بپاچم بیرون.

پشتم را به آنها کردم، با دست‌هایم سرم را فشار دادم و دندان‌هایم را از درد به‌هم سابیدم.

دستی روی دستم نشست و با زور دستم را از روی سرم برداشت.

چشم‌های خمار از دردم را به چشم‌هایش دوختم.

جدی نگاهم می‌کرد اما غم نگاهش...

آخ از آن غم نگاهش!

- آرش، بیا آیلار رو ببر!

نگاهم را از او نگرفتم. با این‌که حتی نگاه کردن به او هم به شدت دردم اضافه می‌کرد؛ اما نگاهم را نگرفتم و درد اضافه را به جون خریدم.

اما دست‌هایش را پس گردنم گذاشت و با فشاری که وارد کرد، سرم را به سینه‌اش چسباند و رشته نگاهم را پاره کرد.

- نگاه نکن!

انگار او هم می‌فهمید که چه‌قدر درد می‌کشم.

می‌فهمید دلیل سردردم چیست که نگذاشت دیگر جایی را نگاه کنم.

آهی کشیدم و چشم‌هایم را بستم اما با درد وحشتناکی که از سلول به سلول مغزم عبور کرد، ناله‌ای کردم و بدنم سنگین شد.

سفت شدن دست‌هایش را دورم حس کردم و بعد ضربه‌های آرومی که به صورتم می‌خورد.

- آیلار... آیلار من رو نگاه کن دختر!

چشم‌هایم را به اندازه یک خط باز کردم. چهره‌اش تار بود.

پلک‌هایم را روی هم فشار دادم تا دیدم واضح شود اما دنیا جلوی چشم‌هایم تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت_۳۲ 

 

#آرمان

 

نگران آرام به صورتش سیلی زدم اما بیهوش شد.

به سمت آرش که خشکش زده بود برگشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:

- برو روهام رو بیار، بدو!

آب دهنش را قورت داد و سری تکان داد. عقب-عقب به سمت در رفت و با مکث از اتاق خارج شد.

دستی به صورت و پیشانی آیلار کشیدم. صورتش عین گچ سفید شده بود، لب‌هایش هم رنگ نداشت و ترک خورده بود.

صدای گریه‌های آیسا که از وقتی آیلار بیهوش شده بود شروع شده بود، کلافه‌ام می‌کرد.

دست‌هایم را زیر زانو و دور کمر آیلار حلقه کردم و در یک حرکت روی دست‌هایم بلندش کردم.

با این‌کارم آیسا هم سریع از جایش بلند شد و قبل از این‌که از اتاق خارج شوم، جلویم را گرفت.

- چش شده؟! این‌که خوب بود.

بغضش دوباره با صدای بدی ترکید.

- توروخدا بگو چشه.

آرام خواستم کنارش بزنم و رد شوم که دست‌ انداخت و بازویم را گرفت.

- بگو آرمان!

صدایم ناخواسته بلند شد.

- اگه بزاری روهام معاینه‌ش کنی مشخص می‌شه!

حلقه انگشت‌هایش دور بازویم شل شد. بازویم را از دستش بیرون آوردم و با قدم‌های بلند از کنارش رد شدم و به سمت اتاق خودم رفتم.

فقط لحظه آخر دیدم که پرهام دستش را دور کمرش حلقه کرده و کمکش می‌کند که پشت سرم بیاید.

با بازویم دستگیره در را فشار دادم و در را باز کردم.

وارد شدم و آیلار را آرام روی کاناپه دو نفره‌ای که روبه‌روی میزم بود، گذاشتم.

نگاهی به میز انداختم و با دیدن پارچ آب، ‌کمی از آب داخلش را در لیوان ریختم.

دوباره کنار کاناپه زانو زدم.

از بس عرق کرده بود، موهایش از شالش که شل روی سرش افتاده بود، بیرون زد و به صورتش چسبید.

مردد دستم را به صورتش نزدیک کردم. سر انگشتم را روی صورتش گذاشتم.

دست گرم من و صورت سرد او... تضاد جالبی بود!

موهایش را به سمت پشت گوشش هدایت کردم.

کمی آب در دستم ریختم و چند قطره‌اش را به صورتش پاشیدم.

پلک‌هایش لرز خفیفی کرد اما نه چشم‌هایش را باز کرد و نه تکان خورد.

باز هم کارم را تکرار کردم که چشم‌هایش آرام باز شد.

اخم‌هایش را در هم کشید و دستش را به شقیقه‌اش بند کرد.

نگاهش گیج بود.

دستم را پشت کمرش گذاشتم و کمکش کردم که روی کاناپه بنشیند، در همان حال هم آب باقی مانده در لیوان را به سمتش بردم و به لب‌هایش چسباندم.

گنگ نگاهش را به چشم‌هایم دوخت.

- چی‌شده؟! من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟!

با چشم‌ به لیوانی که جلویش گرفته بودم، اشاره‌ای کردم.

- بخور بهت می‌گم.

لب‌های بی‌رنگش را از هم فاصله داد که من هم لیوان را کج کردم.

شاید دو قلپ‌ هم نخورد که سرش را فاصله داد.

لیوان را پایین آوردم، روی میز کنارم گذاشتم و از جایم بلند شدم.

- هنوز سرت درد می‌کنه؟!

صورتش جمع شده بود.

- یکم.

سری تکان دادم و دست‌هایم را در جیبم فرو کردم.

- طبیعیه، واسه‌ی اطمینان بمون دکتر بیاد معاینه‌ت کنه...

مکث کردم و بعد زیرلب طوری که فقط خودم بشنوم زمزمه کردم:

- البته تا وقتی طبیعیه که حدسم درست باشه!

تقه‌ای به در خورد و بعد آرام باز شد.

سرم را به سمت در چرخاندم و با دیدن روهام، از آیلار فاصله گرفتم و به سمت در قدم برداشتم.

به او که رسیدم، با سر اشاره‌ای به آیلار زدم.

- به پاشم تیر خورده اما درش آورده، ولی فکر کنم نیاز به بخیه داشته باشه.

سری تکان داد که در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت_۳۳

 

با دیدن پرهام و آیسا که پشت در ایستاده بودند، ابروهایم را بالا انداختم.

آیسا قدمی جلو گذاشت که دستم را روی در فشار دادم و نگذاشتم در را باز کند.

نفسش را سنگین بیرون داد و حرصی، با همان چشم‌های اشکی، مشتی به سینه‌ام زد.

- برو کنار می‌خوام ببینمش!

سرم را تکان دادم و نچی کردم.

- نمی‌شه!

اشک‌هایش دوباره سرازیر شد.

- چرا؟!

نیم‌نگاهی به پرهام انداختم، با دیدن لبخند کم‌رنگی که کنار لب‌هایش بود و به من و آیسا نگاه می‌کرد، بازوی آیسا را گرفتم و به سمت صندلی‌ها کشاندمش.

در همان حال هم دستم را به پشتش رساندم و چادرش را آرام کشیدم که اسمم را با تشر صدا زد.

- عه آرمان! دو ساعت زحمت کشیدم تا این رو بزارم سرم. خرابش کردی!

نگاهی به لب و لوچه آویزانش که با چشم‌های اشکی‌اش، او را شبیه دختربچه‌‌ها کرده بود، کردم و با لبخند لپش را کشیدم‌.

- ببین آیسا، امروز آیلار تو و پرهام رو دید که این بلا سرش اومد. تا وقتی که روهام معاینه‌ش نکرد و نتیجه رو نگفت، بهتره که شماها رو نبینه.

دستی به لپش کشید و نگاه حرصی‌ای حواله‌ام کرد.

- بچه داری خر می‌کنی؟! صد و بیست بار گفتم از این چندش بازی‌ها خوشم نمیاد، نکش این بی‌صاحاب رو!

آیسا را به زور بر روی صندلی‌ها نشاندم. مثل بچه‌ها یک جا قرار نمی‌گرفت!

- امروز چی‌شد؟!

با صدای پرهام، دست از کلنجار رفتن با آیسا برداشتم و نگاهم را به سمتش کشیدم.

دستی به صورتم کشیدم و دست‌هایم را روی کمرم قفل کردم‌.

- چی‌ می‌خواستی بشه؟! می‌خواست فرار کنه اما بچه‌ها به پاش تیر زدن نتونست با بقیه اعضاشون فرار کنه. بعد هم که بردنش اتاق بازجویی هیچی نگفت، بقیه‌م که خودتون رسیدین دیدین.

ابروهایش بالا پرید و با تعجب گفت:

- تیر زدینش؟!

کلافه سری تکون دادم.

- اما چرا؟! مگه نمی‌دونستی آیلاره؟!

دندان‌هایم را روی هم‌دیگه سابیدم.

- دختره‌ی لعنتی گریم کرده بود نتونستیم بشناسیمش!

****

با باز شدن در اتاقم و خارج شدن روهام، از روی صندلی‌ بلند شدم.

آیسا و پرهام خیلی وقت بود که به اصرار من و البته این وسط بعد یک سری بحث‌ها بین من و آیسا، رفته بودند.

با دیدنم، به سمتم آمد.

- حالش چه‌طوره؟!

- حالش خوبه، پاش سه تا بخیه خورد. نباید زیاد به پاش فشار بیاره، منتها با این‌چیزی دختری که من از این دختر دیدم، دو دقیقه نشده بخیه‌ش باز می‌شه!

ابروهایم را بالا انداختم که با حرص دستی به سینه‌اش کشید و ادامه داد:

- دختره‌ی وحشی اصلا نمی‌ذاشت به پاش دست بزنم، یه لگد زد به سینه‌م، هنوزم که هنوزه جاش درد می‌کنه!

متعجب نگاهی به قیافه سرخ شده و قرمزش کردم. سری به نشانه تاسف تکون دادم.

- خب حالا، یه لگد خورده داره بزرگش می‌کنه. سردرد و غش کردنش طبیعی بود؟!

دستش را از روی سینه‌اش برداشت و کیفش را روی صندلی‌های راهرو انداخت.

- وقتی ازش پرسیده بودم چش شده، شبیه سگ هار نگاهم می‌کرد. تو بگو امروز چی‌شده که به این روز افتاده.

اتفاقات امروز را برایش بازگو کردم که متفکر گفت:

- امروز کیا رو دید؟!

- من، آرش، آیسا، پرهام، احسان...

وسط حرفم پرید و همان‌طور که دستش را بالا گرفته بود، سوتی کشید.

- داش تو که می‌گفتی امروز شماها رو نشناخت. حالا هم که کل آدمایی که یه روزی اون‌ها رو می‌شناخت رو دید، هنوز نفهمیدی چی‌شده؟!

با تردید نگاهش کردم و پرسیدم:

- پس ممکنه حدسم درست باشه؟!

- حدست چیه؟!

نگاهم را ازش گرفتم و از پنجره راهرو به بیرون چشم دوختم.

- فراموشی!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۳۴

 

لحظه‌ای سکوت در فضا حکم فرما شد و بین مکالمه‌مان وقفه افتاد.

- حدس منم همینه. برای اطمینان بیشتر باید بیاریش بیمارستان و یه سری آزمایشات بده. خودشم باید یکم همکاری کنه و به حرف بیاد تا بفهمیم دلیل اصلیِ اصلیش چیه. الان تنها احتمالی که می‌تونم بدم اینه که ممکنه زمان دزدیدنش که به گفته تو حدودا هشت ماه پیش بود، برای بیهوش کردنش به سرش ضربه زده باشن و همین باعث شده باشه که یه سری از عصب‌هاش تحت تاثیر قرار بگیرن. البته به جز این احتمال، احتمالات دیگه‌ای هم وجود داره که بازم همگی بستگی به به حرف اومدن خودش داره.

 

سری به نشانه تایید حرف‌هایش تکان دادم.

- پس یعنی بازم امکان رخ دادن این سردردا و واکنشای سریعش به دیدن آدمایی که قبلا دیده وجود داره؟!

 

سری تکان داد و پشت‌بند حرفم اضافه کرد:

- شک نکن. وقتی شماها رو می‌بینه توی موقعیتی قرار می‌گیره که مغزش برای به یاد آوردن چیزهایی که براش آشنائه و انگار که قبلا دیدتش تلاش می‌کنه و یه سری صحنات از گذشته با هم به سمت مغز هجوم بیارن و نتیجه این فشار، سردرد و سرگیجه و گاهی هم غش کردنه.

 

نفس عمیقی کشیدم و دستم را محکم میان موهایم کشیدم.

- نکن، کندیشون!

 

با شنیدن صدایش دستم را پایین آوردم و نیم‌نگاهی به سمت او انداختم که به موهایم اشاره کرد.

- تا الان ده بار موهات و کشیدی داداش. آروم باش!

 

آهی کشیدم.

- تو نمی‌فهمی روهام. من اگه اون روز بیشتر مواظب آیلار بودم الان این بلاها سرش نمیومد. من تمام مدتِ عروسی کنارش بودم. فقط یه لحظه حواسم پرت شد و وقتی به خودم اومدم دیدم آیلار نیست.

 

تحت تاثیر صدای گرفته و دو رگه‌ام که فشار زیادی از غم و ناراحتی را تحمل می‌کرد، دستی به شانه‌ام زد.

- ناامید نشو پسر، این‌ واکنشاش نشونه خوبیه. فراموشیش موقتیه. به زودیِ زود حتی تو رو بهتر از خودت می‌شناسه.

 

حتی به تلاشش و لحن شوخش واکنشی نشان ندادم و تنها سری تکان دادم.

حرف دیگری نزد، عقب‌گرد کرد و با قدم‌های بلند از راهرو خارج شد.

دو تا آرنجم را کنار پنجره قرار دادم و سرم را میان دست‌هایم گرفتم.

شاید واقعا طبق حرفی که به روهام زدم، تقصیر خودم بود.

اگر آن روزی که سرهنگ گفته بود همه‌چیز به شدت مشکوک است و بهتر است که نیروها با لباس مبدل در عروسی حضور داشته باشند و من و امیرعلی حواسمان به آیلار و آیلین باشد، از کنارش جم نمی‌خوردم، هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد و الان سر و مُر و گنده کنارم بود و با گنگی و گیجی نگاهم نمی‌کرد.

- فکر نمی‌کردم یه غش کردن ساده‌ی من باعث بشه کشتیات غرق شه سرگرد!

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۵

 

تعجب نکردم.

خشکم نزد.

بهت‌زده نشدم.

این آیلار دیگر آن آیلار گذشته‌ای که به زور کار با کامپیوتر را یاد گرفت نیست.

آیلاری که اینجا و پشت سرم با تمسخر چنین حرفی زده بود، هیچ شباهتی به آیلاری که من می‌شناختم نداشت.

پس بی‌سر و صدا کار کردنش و یهویی بودنش نمی‌توانست چیز عجیبی باشد!

پلکی زدم و آرام به عقب برگشتم.

دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود، پای تیر خورده‌اش را راحت گذاشته بود و با فشار روی پای سالمش ایستاده بود و با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کرد.

چشم‌هایم را به چشم‌هایش دوختم و با نفس عمیقی تکیه‌ام را از پنجره گرفتم و به سمتش رفتم.

با نفوذ نگاهم می‌کرد. شاید این‌که حرفش را بی‌جواب گذاشتم زیاد به مذاقش خوش نیامد که سعی داشت به تار و پود وجودم رسوخ کند و فکرم را در دست خودش بگیرد.

در یک قدمی‌اش ایستادم. 

حرکتی به خودش نداده بود.

منتظر بود. منتظر حرکت من یا... حرف من!

- حالت بهتره؟!

 

کمی در جایش تکان خورد، با دستش کنار ابرویش را خاراند و موهای مزاحم روی صورتش را پشت گوشش زد.

با لب‌های کج شده نیم‌نگاهی به سویم انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:

- نگران نباش، هنوز اون‌قدر چوب خطم پر نشده که تن به عزرائیل بدم.

 

گردنش را کج کرد و لب‌هایش به نیشخندی باز شد.

- هنوز کارایی دارم که تا بهشون نرسم نمی‌میرم!

 

قاطعیت حرفش باعث شد لحظه‌ای خشکم بزند.

نمی‌دانم چه بلایی سرش آورده بودند و چه چیزهایی را تحمل کرده بود که شده بود این، اما این را می‌دانستم که اگه جلویش را نگیریم و حافظه‌اش را به دست نیاورد، تازه عمق فاجعه شروع می‌شود!

حرفی نزدم. 

مرموز‌تر از چیزی شده بود که بروز بدهد.

- خب سرگرد، بازداشتگاهتون کجائه؟!

 

ابروهایم کمی به‌هم نزدیک شد و چینی که روی پیشونی‌ام افتاد را حس کردم.

- منظورت چیه؟!

 

گیجی‌ام را حس کرد که نیشخندش عریض‌تر شد و با تمسخر لب باز کرد:

- یعنی می‌خوای بگی سرگرد مملکتی و نمی‌دونی بازداشتگاه چیه؟! اولین پروندته یا من زیادی اغواکننده‌م که باعث گیجیت شدم؟!

 

انگشتش را به چانه‌اش زد و قیافه متفکری به خودش گرفت.

- شایدم با پول و پارتی‌بازی به این جایگاه رسیدی!

 

نفس عمیقی کشیدم، کنترل در برابر حرف‌های زننده و پر از تمسخرش کار سختی بود.

تکیه‌اش را از چارچوب در گرفت و با قدم‌هایی که ثابت بود و شاید به طور نامحسوس می‌لرزید اما سعی در نشان ندادن لرزشش داشت، به سمتم آمد.

عقب نرفتم. سینه به سینه‌ام شد.

لبخندش شبیه به ماری بود که به دور طعمه‌اش می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید و در آخر... ماتش می‌کرد.

- اما من از تک تک کارات خبر دارم سرگرد. این‌که چند تا ماموریت رفتی، روزانه چه لباسایی می‌پوشی، خوراکی و رنگ و غذای مورد علاقه‌ت چیه. حتی...

 

صورتش را جلو آورد و با این‌که اختلاف قدی‌مان باعث می‌شد صورتش تا سینه‌ام باشد، روی نوک پاهایش بلند شد و نفس داغش را زیر گلویم حس کردم.

- می‌دونم که علاقه زیادی به بازی کردن داری. منم هم‌بازی خوبیم سرگرد!

 

کیش و مات!

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۶

 

امان از چشمانش...

آن چشمان گشاد شده وحشی با برقی که به وحشی بودن چشمانش می‌افزود.

و آن فک تراش خورده که هنگام سابیدن دندان‌هایش بر روی هم، منقبض می‌شد و زاویه‌اش عجیب به چشم می‌خورد.

یا حتی آن لب‌های کوچک خوش‌فرم که تحت تاثیر جدیت حرف‌هایش، روی هم قرار گرفته بود و بینی‌اش جور نفس‌های نکشیده دهانش را می‌کشید.

سرم را نامحسوس تکان دادم تا آن افکار مزخرف پاک شوند. هم‌زمان آیلاری را دیدم که عقب‌گرد کرده بود و از راهرو خارج می‌شد.

به پاهایم حرکتی دادم و به دنبالش حرکت کردم.

- کجا؟!

می‌توانستم قیافه‌اش را حتی از این پشت هم تصور کنم که چگونه با بیخیالی شانه بالا می انداخت.

- قرار بود بندازیم بازداشتگاه.

ابروهایم بالا پرید. زیادی اصرار نمی‌کرد؟

- چه مشتاق!

در جایش ایستاد، من هم پشتش ایستادم. به سمتم چرخید و با دیدن منی که سینه به سینه‌اش ایستاده بودم، سرش را بالاتر آورد تا مرا ببیند‌. حال این مشکل از قد بلند من بود یا قد کوتاه او، خدا داند!

- من برای خیلی چیزا مشتاقم سرگرد. یکیش می‌تونه برای زمانی باشه که تو شکست خورده با خودت میای و می‌بینی آیلار دیگه اینجا نیست. آخ که چه روزی بشه اون روز!

دست‌هایش را بهم‌دیگر کوبید و همان‌طور که زبانش را بر روی دندان‌هایش می‌کشید، سرش را کج کرد.

- حتی فکرشم لذت بخشه!

ماهیچه‌های اطراف لبم کش آمد و داشت نقشی از لبخند بر روی صورتم ظاهر می‌شد که جلویش را گرفتم

- بوی اعتماد به نفست فضا رو پر کرد. زیادی به خودت مطمئنی!

چشم‌هایش برقی زد. برقی که به جرات می‌توانستم بگویم برق خباثت بود.

- نگو زیاد سرگرد. من کامل به خودم اعتماد دارم، کامل!

چنان کوبنده و مطمئن کلمه "کامل" را بیان کرد که لحظه‌ای ماندم در جوابش چه بگویم.

چهره‌ی مصمم و دست‌های گره خورده بر روی سینه‌اش را از نظر گذراندم و تصمیم گرفتم در جوابش چیزی نگویم.

بحث با او بی‌فایده بود.

در حالی که چشمانم را در حدقه می‌چرخاندم به جلو اشاره کردم.

- راه بیوفت!

نیشخندی زد و با تنه محکمی از کنارم گذشت.

من که از جایم تکان نخوردم اما فکر کنم کتف سمت چپش از جا درآمد.

دخترک لجباز!

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۷

 

با رسیدن به در بازداشتگاه، احمدی و آرش را از دور دیدم.

- احمدی؟!

احمدی سرش را به سمتم چرخاند و با دیدنم، پاهایش را به زمین کوبید‌.

- بله قربان؟!

اشاره‌ای به آیلار کردم و همان‌طور که دستم را با فاصله پشت کمرش می‌گذاشتم، بدون لمس کردنش او را به جلو هدایت کردم.

- این خانم رو ببر بازداشتگاه.

صدای کوبیدن کفش‌هایش بر روی زمین آمد اما من نگاهم به سمت آیلار بود که دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و بیخیال به اطراف نگاه می‌کرد.

- چشم قربان!

رویش را برگرداند و با دیدن نگاه خیره‌ی من ابرویی بالا انداخت و به سمت احمدی که منتظرش بود رفت.

قدم به قدمی که دور می‌شد، انگار که مته می‌شد بر روی عصب‌های مغزم.

دستم را بالا آوردم و شقیقه سمت راستم را مالش دادم تا از تیرهای ناگهانی‌ای که می‌کشید کم کنم.

نمی‌دانم چرا حس خوبی به رفتنش به بازداشتگاه نداشتم.

با مشتی که به بازویم خورد، نگاهم را از آیلاری که در پیچ انتهای راهرو گم می‌شد گرفتم و به آرشی که کنارم بود دوختم.

اخم‌هایش در هم بود و شاکی نگاهم می‌کرد.

- چی‌شده؟!

با این حرفم انگار که ضامنش را کشیده باشم، ناگهان منفجر شد.

- تازه می‌گی چی‌شده مرد حسابی؟! این چه کاریه؟!

گنگ سرم را تکان دادم.

- کدوم کار؟!

- واقعا آیلار و فرستادی پیش یه مشت آدم مضنون به قتل و جیب‌بری؟! اگه یکیشون بیوفته روش خفه‌ش کنه یا چاقو رو تا دسته فرو کنه تو یجاییش چی؟!

خودم کم حس بد داشتم، حرف‌های آرش هم شده بود قوز بالای قوز!

درد سرم بیشتر شده بود و با ولوم صدای عصبی و خش‌دار آرش هم بیشتر تحریک می‌شد.

همین باعث شد که صدایم به طور غیرارادی‌ای حالت تهاجمی و عصبی به خود بگیرد:

- دست من نیست. من نمی‌تونم بخاطر اینکه اون آیلاره قوانین و نقض کنم. تو خودت خوب می‌دونی آرش! اون الان مضنون به هم‌دستی با باندیه که ما نزدیک به یک ساله دنبال یه نشونی ازشیم.

نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرام‌تری ادامه دادم:

- بعدشم قضیه نقض قوانین و اینا به کنار، این‌کار دستور من نیست. دستور از اون بالا دستی‌هاست. سرهنگ آریامنش و صالحی حس کردن که این‌جوری بهتره. 

با چهره‌ی در هم رفته سرش را تکان داد.

- اگرم دقت کنی امروز به هیچ‌جا جز پاهای بچه‌ها شلیک نکرد؛ این یعنی هر بلایی توی اون باند سرش اومده باشه بازم اونجور که اونا می‌خواستن نشد و این به نفع ماست. اینجوری بهتره واسش! وقتی دلش و نداره شلیک کنه، مطمئن باش توی بازداشتگاهم دووم نمیاره و زود مقر میاد و هممون و از این مخمصه راحت می‌کنه.

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۸

 

نفسش را آه مانند بیرون داد و سرش را به عنوان تفهیم تکان داد.

- ولی بازم این راهش نیست. اگه یه درصد شبیه به آیلار گذشته باشه و رگ کله‌شقیش بزنه بالا ممکنه هر بلایی اونجا سرش بیاد. 

اگه... اگه... اگه...

این اگرها در سرم آن‌قدر زیاد بود که اجازه هیچ‌گونه فکری را به من نمی‌داد.

دستی به شانه‌اش زدم و همان‌طور که به سمت در خروجی قدم بر می‌داشتم، زمزمه مانند گفتم:

- منم امیدوارم که چیزی نشه!

 

#آیلار

 

در که پشت سرم به‌هم کوبیده شد، بی‌توجه به اطرافم به سمت دیوار کنارم رفتم و با تکیه به آن روی زمین نشستم.

یکی از پاهایم را دراز کردم، پای دیگرم را خم کرده گذاشتم و همان‌طور که دستم را بر روش قرار می‌دادم، سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم.

صداهای زمزمه مانند و خنده‌‌های مضحک و چندش‌آور اطرافم، برایم مهم نبود.

نه الان که فکرم جای دیگریست.

جسمم این‌جاست اما فکرم... جایی در حوالی آن تصاویر پرسه می‌زند.

دستانی که سفت و محکم گرفته بودم و سری که بر روی شانه‌های محکم و پهنش تکیه داده بودم.

خنده‌های از ته دلی که با او داشتم و چهره خندان و مهربان او.

و برق چشمان سیاه نافذش.

چرا؟

این تصاویر چه ارتباطی می‌تواند با او داشته باشد؟

آن‌قدر صمیمانه و دوستانه‌. جور در نمی‌آید!

من این مرد را یک‌بار هم در عمرم ندیده‌ام اما این صحنه‌ها خلافش را ثابت می‌کنند.

چه بلایی سر من آمده است؟

 

سرم را آرام از دیوار فاصله دادم و بعد به دیوار کوبیدم.

این من نیستم.

من این‌قدر ضعیف نیستم.

باز هم کوبیدم.

من آدمی نیستم که یک‌جا بنشینم و زانوی غم بغل بگیرم.

یک کوبش دیگر.

تیر ریزی از ناحیه پشتی سرم حس کردم اما اهمیتی ندادم.

این آیلار را دوست ندارم، آیلار همیشه باید نفوذناپذیر باشد.

- پیس پیس...

سرم را نگه داشتم.

- هی... با توام!

چشمانم را باز کردم و به چهره‌های روبه‌رویم خیره شدم.

با دیدن چشمان بازم جلوتر آمدند و با لبخند گشادی که دندان‌های زردشان را نشان می‌داد، در فاصله دو قدمی‌ام بر روی زمین نشستند.

- تازه کاری؟!

جوابی ندادم.

فرد دیگری سوال پرسید:

- جرمت چیه؟ کسی و کشتی یا با مواد پواد گرفتنت؟ چی داشتی با خودت؟

لب‌هایم از روی انزجار جمع شد و چشمانم را در حدقه چرخاندم.

با دیدن قیافه‌ام، به جای این‌که به تیریپ قوایشان بربخورد، قهقهه‌ی بلند و گوش‌خراششان در فضای اتاقک پیچید.

- اوخی، چه تیتیش مامانی! از لباسات مشخصه تو کار مواد نیستی!

لینک به دیدگاه

#پارت_۳۹

 

دستش را به سمت لباسم آورد که وسط راه به شدت پسش زدم و غریدم:

- دستت و بکش کنار!

ابرویش را بالا انداخت و خنده‌ای کرد.

- او!

بی‌توجه به نگاه خیره‌اش، صورت سیاه شده و موهای چرب تک-تکشان را از نظر گذراندم و ابروهایم را بیشتر در هم کشیدم.

- ولی شکار امروز پلیسا عجب دافیه‌ها!

 

مثلا خیر سرش داشت در گوشی حرف می‌زد احمق!

 

نگاهم را تیز در نگاهشان دوختم و با صدای محکمی گفتم:

- هر شعری که می‌خواین ببافین و ببرین تو لونه خودتون اینجا کنار گوشم ویز ویز نکنین. گوشم به صدای مگسایی مثل شما عادت نداره!

آن زنی که از همان اول زیادی قلدر به نظر می‌رسید، اخم‌هایش را در هم کشید و با انگشتش به شقیقه‌ام ضربه نه چندان آرامی زد.

- چی می‌گی جوجو؟ تو مگه زبونم داری؟

یک‌تای ابرویم بالا انداختم و اشاره‌ای به انگشت دراز و بد ریختش که کنار صورتم بود کردم.

- اگه دستت دوباره هرز بپره قول نمی‌دم دیگه بتونی ازش کار بکشی.

سرم را جلوتر کشیدم و با نیشخند ادامه دادم:

- چون اصولا من نمی‌زارم بال مگسی که زیادی دور و برم گو*ه بخوره و رو مخم باشه، سر جاش بمونه!

دیگر از آن لبخند روی مخش خبری نبود و حال دندان بر روی هم می‌سابید.

آن دو نفر کنارش که انگار انتظار چنین حرف‌هایی از سوی من در برابر فرد قلدر گروهشان نداشتند، ساکت شده بودند.

- تو... تو چه زری زدی؟

سرم را پس کشیدم و با پوزخندی که حالا تبدیل به لبخند خبیثی شده بود گفتم:

- منظورت حرفامه؟! اوه متاسفم از این‌که حقیقت این‌قدر برات سخته! خب توام حق داری، هر کسی طاقت حرف حق و نداره!

این‌بار دیگر رسما پلکش می‌پرید و دست‌هایش مشت شده بود.

- اون‌جا چه‌خبره؟! باز توی نفله یکی و دیدی پریدی بهش؟!

نگاهش را یک اینچ هم از روی صورتم برنداشت و به نگاه خیره‌اش ادامه داد اما من از بالای سرش به زن نسبتا هیکلی‌ای که ایستاده بود و دست به سینه ماجرا را می‌نگریست، نگاه کردم.

میزان خشن بودن صورتش با آن ابروی شکسته شده و بخیه‌ی نسبتا بزرگی که سمت چپ صورتش بود، بیشتر شده بود و می‌توان گفت نسبت به این سه نفر، او ظاهرش بهتر بود.

حداقل از نظر بهداشت نرمال‌تر بود!

- مهشید بیا ببین این بچه سوسول چی زر زر می‌کنه.

نگاهم را از آن زن ایستاده که معلوم شد اسمش مهشید است، گرفتم و باز هم به زن جلویم دوختم.

با دیدن صورت سرتاسر سرخش، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پوزخند باصدایی زدم.

با دیدن پوزخندم انگار که کبریت زیر فیتیله‌اش نگه داشته باشم، آتش گرفت و با یه خیز گلویم را چسبید.

- چیه؟ چه مرگته؟ لبات و واسم اونجوری کج نکن که به هم‌ می‌دوزمشونا!

نگاهی به دستش کردم و بعد سرم را به سمت یکی از زن‌هایی که کنارش بود چرخاندم و با نیشخند گفتم:

- ببین، خودت شاهد بودی بهش گفتم دستش یه بار دیگه بهم بخوره دستی براش نمی‌مونه!

گیج نگاهم کرد که در یک حرکت دست زن روبه‌رویم را گرفتم و پیچاندم که باعث شد صدای تیریکی از دستش خارج شود و فریادش فضا را پر کند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...