رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان پرونده سیاه| معصومه بزرگپور کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

#پارت_۴۰

 

آن یکی دستش را بالا آورد و روی دستی که در حال پیچ خوردن بود گذاشت و سعی کرد مرا متوقف کند.

نفس حرصی‌ای کشیدم و دستش را بیشتر پیچاندم که این‌بار از درد نعره زد.

دستش را کشیدم که کمی نزدیکم شد، سرم را به گوشش نزدیک کردم و نجواگانه غریدم:

- از این به بعد به اندازه دهنت گو*ه بردار! من همیشه این‌قدر بخشنده نیستم! این‌دفعه به شکستن دستت بسنده کردم، دفعه بعد...

نفسی گرفتم و همان‌طور که از گوشش فاصله می‌گرفتم و نگاهم را در چشمان جمع شده از دردش می‌انداختم، با صدای بلندتری ادامه دادم:

- از روی زمین محوت می‌کنم! فهمیدی؟!

 فکش منقبض شده بود و صدای خرچ-خرچ سابیدن دندان‌هایش بر روی هم‌دیگر به وضوح شنیده می‌شد.

صدایی از او بلند نشد، عصبی فشار دستم بر روی دستش را بیشتر کردم.

- جوابت و نشنیدم!

دانه‌های درشت عرق از پیشانی‌اش بر روی صورت سفید شده‌اش حرکت کرد.

یکی از دو زنی که کنارش نشسته بودند، با دیدن بدن سست شده‌ی زن، جیغ زد:

- شکستی دستش و، ولش کن دیوونه!

دندان‌هایم را جوری روی هم فشار دادم که درد نامحسوسی در فکم احساس کردم.

دستش را به سمتش پرتاب کردم و همان‌طور که از جایم بلند می‌شدم، لگدی به کمرش زدم که صدای ناله بی‌جانش بلند شد.

خوک کثیف!

به سمت تنها تختی که سمت راست اتاق بود رفتم. برای رسیدن به تخت باید از کنار مهشید، آن زنی که از اول ماجرا در پشت صحنه در حال تماشا بود، می‌گذشتم.

نگاه خیره‌اش را احساس می‌کردم.

وسط راه، دستم توسط او گرفته شد. 

ایستادم، پهلو به پهلویش.

فشاری به بازویم وارد کرد و بعد صدای خش‌دارش که تن خشنی داشت از کنار گوشم بلند شد:

- می‌بینم که گرد و خاک کردی تازه وارد!

در حالی که به حرکات هول-هولکی زنی که به سمت در می‌رفت و با جیغ درخواست کمک برای دست دوستش می‌کرد نگاه می‌کردم، پوزخندی زدم.

- پس هوای چشات و داشته باش!

سرم را به سمت شانه‌ راستم برگرداندم و جدی نگاهش کردم.

- من چشایی که زیاد روم خیره باشه رو نمی‌ذارم سر جاش بمونه!

ابروهایش بالا پرید و لبش طرح کجی از لبخند گرفت.

بازویم را از دستش بیرون کشیدم و همان‌طور که باقی مانده راه تخت را طی می‌کردم، گفتم:

- به تیمتم بگو تو این چند روز زیاد به پر و پام نپیچن!

خودم را روی تخت پرت کردم، یکی از دستانم را زیر سرم گذاشتم و انگشت اشاره دست آزادم را به شقیقه‌ام کوبیدم.

- آخه من ینمه ردیم، ممکنه یهو چشات و وا کنی ببینی کف همین اتاق دفنشون کردم!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 203
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت_۴۱

 

با این جیغ‌های بلند و سر و صدایی که ایجاد کرده بودند، چندی نگذشت که دریچه کوچک روی در باز شد و صدای بلند سرباز در فضای اتاق پیچید:

- چتونه؟! ببرین صداتون و!

با این‌که آرنجم را بر روی چشمانم گذاشته بودم، می‌توانستم حرکاتشان را ببینم.

زن سراسیمه به سمت در خیز برداشت و با هول و ولا گفت:

- تو رو جون مادرت بیا دوستم و نجات بده! داره می‌میره.

سرباز اخم‌هایش در هم فرو رفت و لحنش تند شد.

- چه مرگشه؟!

زن دستش را به سمتم نشانه رفت.

لرزش انگشت‌ اشاره‌ای که به سمتم نشانه رفته بود، باعث شد نیشخندی بزنم.

- این... این زن دیوونست! دست دوستم و پیچوند، شک ندارم دستش شکسته! 

سرباز همان‌طور که سرش را از دریچه دور می‌کرد و درش را می‌بست، گفت:

- بزار ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم!

با بسته شدن دریچه، صدای نفس عمیقی که زن از روی آسودگی کشید را می‌توانستم به راحتی بشنوم.

دیگر حوصله باقی اتفاقات را نداشتم.

همین‌که کاری کرده بودم پایش را پس بکشد بس بود.

در این زندگی هیچ‌کسی حق نداشت کاری برخلاف میل من انجام دهد.

اگر انجام دهد...

بگذار نگویم اگر انجام دهد چه می‌شود!

 

آن‌قدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی آن خوک کثیف دست شکسته را بردند و اتاقک در سکوت مطلق فرو رفت.

تاریکی همه‌جا را فرا گرفته بود.

می‌توانستم با یک حساب سر انگشتی بفهمم که حدود ساعت دوازده یا یک نیمه شب است.

- اسمت چیه؟!

با شنیدن صدای مهشید از سمت چپ اتاق که چهارتا تخت ردیف در آن‌جا بود می‌آمد و سکوت اتاقک را می‌شکست، بی‌تفاوت دهن باز کردم:

- آیلار.

چند لحظه دوباره سکوت فضا را در بر گرفت.

- جرمت چیه؟

فکم با یادآوری اتفاقاتی که امروز افتاد منقبض شد و نفسم را سنگین بیرون دادم.

- هک.

این‌بار صدای آرام یکی از آن دو زنی که برای دوستشان طلب کمک می‌کردند بلند شد. انگار که می‌ترسید صدایش را از یه ولومی بلندتر کند.

- برای کشور؟

دستم را آرام از روی چشم‌هایم فاصله دادم، ابروهایم بالا پرید و نیشخند صداداری روی لبم ظاهر شد.

صدای برخورد چیزی آمد و سپس آخ ریز کسی بلند شد.

- چرا می‌زنی؟! مرض داری مگه!

صدای حرصی زنی که به گمانم به او پس گردنی زده بود بلند شد:

- دیوانه اگه برای کشور کار می‌کرد الان جاش اینجا بود؟!

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۲

 

دیگر تا صبح حرفی بینمان زده نشد و از نفس‌های آرامشان مشخص بود که خوابیدند.

اما من انگار که مثل تمامی شب‌هایی که داشتم، خواب بر چشم‌هایم حرام بود.

تا صبح پلک بر روی هم نگذاشتم. 

تا چشم‌هایم را روی هم می‌گذاشتم، تصویری از یک جفت چشم‌های سیاه پشت پلک‌هایم نقش می‌بست.

در اتاقک باز شد و با نوری که به داخل تابید، پلک‌هایم را آرام بر روی هم فشردم و آرنجم را از پیشانی بر روی چشم‌هایم هدایت کردم.

- آیلار رادان!

پشت بند صدای بلند سرباز، صدای جیر-جیر تخت‌ از سمت راست اتاق بلند شد، حدسش سخت نبود که مهشید و دوستانش از خواب ناز دست کشیده بودند.

با عادی شدن نور، پلک‌هایم را باز کردم و نیم‌خیز شدم.

- آیلار رادان کدومتونه؟! 

از جایم بلند نشدم، فقط صدایم را بلند کردم.

- منم!

خش‌دار بود و زنگ‌دار...

به طوری که بر روی مغزم سوهان می‌کشید.

- بیا بیرون!

کمی تعجب کردم.

ابروهایم را در هم کشیدم و با یک نفس از روی تخت بلند شدم.

می‌توانستم نگاه مهشید را بر روی خودم حس کنم.

سرم را به سمتش برگرداندم که با دیدن نگاهم، نیشخندی زد.

در جوابش، سرم را کج کردم و از کنارش رد شدم.

با رسیدن به در، سرباز را دست‌بند به دست دیدم.

- دستات و بیار جلو!

حرکتی نکردم.

وقتی حرکتی از سویم ندید به سمتم آمد و خواست دست‌بند را به زور به دستم بزند که دستش را پس زدم و یک قدم فاصله گرفتم.

- چی‌کار می‌کنی؟!

غرشم باعث شد لحظه‌ای در جایش توقف کند اما بعد اخم‌هایش را شدیدتر در هم فرو برد.

- واسه حرف زدنت وقت ندارم، دستت و بیار جلو مجبورم نکن زورت کنم!

چشمانم را اندکی از حالت عادی گشاد کردم و تیز در چشمانش خیره شدم.

- بدون دست‌بند میام!

تاب نگاهم را نیاورد و سرش را پایین انداخت.

همراه با لا الله الی الله‌ای که گفت، دستی به صورتش کشید.

با دستش اشاره‌ای به کنارم زد.

- راه بیوفت!

لبخند کجی از کوتاه آمدنش زدم و همان‌طور که دستانم را در شلوارم فرو می‌بردم، پشت سرش حرکت کردم.

پس از مدتی ایستاد و در اتاقی را باز کرد.

با دیدن اتاق قبلی که انگار به اصطلاح همان اتاق بازجویی‌شان بود، اخم‌هایم را در هم کشیدم.

در حالی که دستش روی دستگیره در بود، به داخل اتاق اشاره کرد.

- برو تو!

از لحن دستوری‌اش خوشم نیامد!

نگاه چپ-چپی به سویش انداختم. هر چند که نمی‌دید چون سرش هنوز هم پایین بود.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۴۳

 

قد و قامت آشنای دختری ریزه میزه با چادری سیاه که پشت به من نشسته بود، مقابل دیدگانم قرار گرفت.

با قدم‌های محکم جلو رفتم و صندلی روبه‌رویش را عقب کشیدم و رویش نشستم.

نگاهم را در نگاه مشتاقش که از همان لحظه عقب کشیدن صندلی می‌توانستم حس کنم انداختم.

اسمش را زمانی که آرمان در کنارم آرام زمزمه کرد فهمیدم.

آیسا...

با دیدن نگاهم، لبخندی زد که زیاد با صورت مچاله شده و در همش هم‌خوانی نداشت.

- خوبی؟!

زبانی بر روی لب‌هایم کشیدم و صدایم را از بند حنجره‌ام آزاد کردم.

- از یه آدم بد انتظار خوب بودن نداشته باش!

لبخندی که بر روی لب‌هایش ظاهر شده بود، جا در جا خشک شد.

انگار انتظار استراتژیک قوی‌ام را نداشت.

لب‌هایش را جمع کردم و آهش را عمیق بیرون داد.

- صبح وقتی به شخصه با چشمای خودم سپیده رو دیدم، باور نمی‌کردم کار تو باشه! دستش شکسته بود.

ابروهایم را بالا انداختم و با لب‌های کج شده زمزمه کردم:

- غیر از اینم نباید می‌بود.

در سکوت مطلق اتاقی که به راحتی می‌شد صدای نفس‌هایمان را هم در آن شنید، حرفم را در هوا گرفت.

به جلو خم شد و دستش را پیش آورد.

مقصودش را می‌دانستم.

دست‌هایم روی میز بود و دستش مستقیم به سمت دستم می‌آمد.

یک وجب مانده بود دستش به دستم برسد که دستم را پس کشیدم.

دستش همان‌جا ماند، لرزشش را حس می‌کردم.

برای پنهان کردن لرزشش، مشتش کرد و عقب کشیدش.

- می‌دونستی برای این‌که تو رو ببینم چقدر روی مخ سرهنگ و آرمان رفتم؟! نمی‌ذاشتن ببینمت.

آن‌طور صاف نشستن برایم یک‌جوری بود.

جابه‌جا شدم و با گذاشتن آرنجم بر روی دسته صندلی، سرم را به دستم تکیه زدم و تقریبا رویش لش کردم.

- توفیقی هم داشت؟!

- چی؟!

انگشتم را پشت لبم کشیدم و دو تای ابروهایم را با هم بالا فرستادم.

- دیدن من!

می‌دیدم که صورتش بیشتر در هم فرو رفت.

دست لرزان مشت شده و آب‌دهانی که قورت می‌داد را هم می‌دیدم.

- آیلار چرا نمی‌خوای بفهمی من طرف توام؟! این‌قدر جلوی من جبهه نگیر‌!

صدایش گرفته و لرزان بود، انگار که بغض داشت.

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۴

 

نمی‌خواستم اعتراف کنم اما از فکر این‌که نکند بغض کرده باشد، حس بدی پیدا کردم.

گرچه از چهره‌ام چیزی نشان داده نمی‌شد اما ته قلبم نمی‌خواستم که بغض داشته باشد.

این‌ هم یکی دیگر از آن کارهایی است که با رخ دادنشان یک علامت سوال بزرگ در ذهنم پدیدار می‌شود.

خب بغض کند، به تو چه ربطی دارد؟!

- تو یه زمانی بهترین دوستم بودی‌. هنوزم هستی اما با این اخلاقیاتت دیگه نمی‌شناسمت. تو آزارت حتی به مورچه هم نمی‌رسید اما الان حالیته که زدی دست یکی و شکوندی؟! 

اخم‌های کم‌رنگی که سایه بر صورتم می‌انداخت، پررنگ‌تر شد.

نمی‌دانم چرا اما منی که برای کسی از کارهایم چیزی توضیح نمی‌دادم، برای او دادم.

این هم یکی دیگر از آن کارهای غیرارادی تاثیر گرفته از حس بدم بود.

- من از لمس شدن بدم میاد. انتظار نداشتی که مقابل انگولک کردنش خونسرد باشم؟!

قطره اشکی که از چشمش چکید را دیدم. 

دستش را سریع بالا آورد و پاکش کرد اما من دیدم.

و با همان قطره اشک انگار که آتشی وجودم را در بر گرفت.

- من می‌دونم تو توی این قضایا دستی نداری آیلار، می‌دونم بی‌تقصیری‌ اما اینا تو رو همراه یه باندی گرفتن که یک ساله دارن سگ دو می‌زنن پیداش کنن. می‌فهمی یعنی چی؟! این و من و آرمان می‌دونیم اما تو با این‌کارات داری شک سرهنگ صالحی و به خودت جلب می‌کنی. اون همین‌جوریم تو رو زیر ذره‌بین گذاشته. من نمی‌خوام تو این‌جا موندگار شی!

توجهی به آتش درونم نکردم.

نمی‌دانم می‌خواست مرا عصبی کند یا نه اما اگر قصدش را داشت، باید بگویم که موفق شده بود!

عصبی شدم.

می‌دانستم باز هم از پشت آن شیشه‌های لعنتی در حال چک شدن بودیم اما برایم مهم نبود.

دست‌هایم را محکم به میز کوبیدم و با دندان‌هایی که بر روی هم‌ می‌سابیدم، نگاه عصبی و اخم‌آلودم را در چشم‌هایش که مردمک‌هایش لرزان بود انداختم.

- ببین دختر، نمی‌دونم تو و اون مرتیکه آرمان از جونم چی می‌خواین. برامم مهم نیست این سرهنگ پیزوریتون داره چه غلطی می‌کنه. تنها چیزی که می‌خوام اینه که تو و آرمان و اون مردک نچسب، آرش، سرتون رو از کارای من بکشین بیرون.

می‌دیدم که با هر حرفم غم چشم‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد اما باز هم به تمام حس بدم پشت کردم و ادامه دادم:

- نیازی هم نیست نگران من باشی، من این‌جا نمی‌مونم! تمومه دیگه؟!

به دست‌هایم فشاری وارد کردم از جایم بلند شدم.

با فک‌ قفل شده، خواستم از صندلی‌ام فاصله بگیرم و به سمت در بروم که وسط راه با شنیدن حرفش خشک شدم:

- اون آرمانی که مرتیکه خطابش می‌کنی برادرمه، کسی که قبل از این‌که به این هیولا تبدیل بشی عین کوه پشتت بود.

صدای قیژ-قیژ کشیدن صندلی بر روی زمین آمد و بعد صدای قدم‌هایش که به سمتم می‌آمد و هیکلی که جلویم قرار گرفت.

در چشمانش باز هم غم دیده می‌شد اما این‌دفعه دست‌های مشت شده و چانه‌ی لرزان و فک سفت شده‌اش هم به آن اضافه شده بود.

- اون آرشی هم که این‌قدر با تنفر ازش حرف می‌زنی پسرعممه. یادت نیست که وقتی تنها بودی چقدر سربه‌سرت می‌ذاشت تا حس بدی نداشته باشی و برخلاف بقیه هیچ‌وقت تنهات نذاشت؟! نمی‌دونستم این‌قدر نمک‌نشناسی آیلار، تو کی تبدیل به چنین آدمی شدی؟!

پشت بند حرفش سری از روی تاسف تکان داد.

اما من از بعد از لفظ "هیولا" دیگر باقی جملاتش را نشنیدم.

من را می‌گفت؟!

سوزشی در چشمانم حس می‌کردم.

پلک‌هایم می‌پرید و دندان‌هایم از شدت فشار زیاد تیر می‌کشید.

- من هیولا نیستم!

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۵

 

 خودش هم از چهره متعجب و قیافه درهمش مشخص بود از حرفش پشیمان است.

اما مگر آب ریخته شده را می‌توان جمع کرد؟!

لب‌هایم برای لبخندی باز شد، طولی نکشید که لبخندم به خنده‌ی باصدایی تبدیل شد.

خنده‌ای که تلخی‌اش را او حس کرد و دردش را من!

سرم را تکان دادم و با خنده گفتم:

- به من می‌گه هیولا!

اشک‌هایش باز هم بر روی گونه‌هایش راه باز کردند. دستش را به سمتم آورد و خواست دستم را بگیرد که باز هم دستش را پس زدم.

- آیلار گوش کن!

خنده‌ام قطع شد و عصبی جوری نگاهش کردم که دستش را پس کشید و قدمی عقب رفت.

چشمانم می‌سوخت و احساس می‌کردم تمام رگ‌های زیرپوستی صورتم از فرط فشار در حال ترکیدن است.

- هیس، تو گوش کن!

قدمی به سمتش برداشتم، با تیر ناگهانی‌ای که قلبم کشید، صورتم را کمی در هم کشیدم.

- زمانی که چشمام و باز کردم و با یه فضای ناآشنا و غریب روبه‌رو شدم تو کجا بودی؟! زمانی که فهمیدم هیچی از قبل از ۲۰ سالگیم یادم نیست، یا اون زمانی که مجبور بودم به اینی تبدیل بشم که تو بهش می‌گی هیولا، بهم بگو کجا بودی؟!

جمله آخرم را جوری در صورتش غریدم که چشم‌هایش را لحظه‌ای بست.

قفسه سینه‌ی دردناکم را محکم‌تر فشار دادم و با لحنی که سعی داشتم غم و درد در آن مشخص نباشد، ادامه دادم:

- منم اون اوایل نمی‌خواستم تبدیل به اینی که هستم بشم، منم مخالف بودم. جیغ می‌زدم، از هر راهی استفاده می‌کردم تا فرار کنم، کتک می‌خوردم اما بعد از یه موقعی فهمیدم باید اون آیلار و بندازم دور. فهمیدم اون آیلار ساده بین یه مشت گرگ به درد نمی‌خوره. اونا دندون تیز کرده بودن برای منی که حکم بره رو داشتم. مقابل یه گرگ برای خورده نشدن، هیچ راهی نیست جز تبدیل شدن به یکی مثل خودش. 

این‌هایی که برایش تعریف می‌کردم، حتی یک دهم آن دردهایی که کشیدم هم نبود. 

دیگر اشک‌هایش را کنترل نمی‌کرد و هق-هق ریز و آرامش در فضا می‌پیچید.

اما من... من بعد مدت‌ها کسی به زخمم نمک پاشیده بود و فوران کرده بودم.

- منم شدم یه گرگ و دریدم. توی جامعه‌ای که دریدن مد باشه، تو نمی‌تونی مظلوم باشی! مظلوم که باشی باختی!

فاصله گرفتم و نفسم را با شتاب بیرون دادم.

- همه‌چیز مثل زندگی تو گل و بلبل نیست. پس اگه می‌بینی یکی این‌قدر نفرت‌انگیزه و زندگی رقت‌باری داره، بدون یه روزی یه جایی مجبور شده و انتخاب خودش این نبوده!

و دیگر نگاه به قیافه‌اش نگاه نکردم، از کنارش رد شدم و از اتاق خارج شدم.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۴۶

 

******

نگاه خیره‌ام باز هم نقطه دیگری جز سقف پیدا نکرده بود.

دستانم زیر سرم بود و درازکش بر روی تخت، به سقف خیره شده بودم و فکرم مشغول بود.

دو ساعتی می‌شد که سپیده را با دست گچ گرفته شده آورده بودند و می‌توانستم نگاه خصمانه‌اش را حس کنم.

عصبی بودنش برایم مهم نبود اما با چیزی که به ذهنم رسیده بود، نیاز به خصمش داشتم.

منتظر یک فرصت بودم تا اقدام کنم.

من نمی‌توانستم این‌جا بمانم!

 

از صبح که آن دختر را ملاقات کردم، تا الان که هوا تاریک شده است، خیلی می‌گذرد.

آرام چرخیدم و پاهایم را روی زمین گذاشتم و از جایم برخواستم.

با برخواستنم، سپیده و دوستانش به جز مهشیدی که بر روی تخت دراز کشیده بود، ساکت شدند.

نگاهم مستقیم در چشمان سپیده بود که با دیدن منی که به سمت جمعشان می‌روم، یک تای ابرویش بالا پریده بود.

به آنها که رسیدم، به دیوار کنار تکیه دادم و دست به سینه به چهره متعجبشان خیره شدم.

- چیزی شده؟!

با شنیدن صدای یکی از آن دو دوست سپیده که متوجه شده بودم اسمش نجمه است، سرم را تکان دادم.

- پس چرا اومدی این‌جا؟!

 

بلاخره لب باز کردم و بعد از چند ساعت صدای خش‌دارم بیرون آمد.

- اومدم عیادت مریضی که از قضا خودم زدم دستش و ترکوندم.

با این حرفم، سپیده اخم‌هایش را در هم کشید و صورتش سرخ شد.

مریم، دیگر دوست سپیده، نگاه حرصی‌ای به سویم انداخت.

- دو ساعت از اومدنش گذشته تو تازه یادت اومده بیای ببینی چه دسته گلی به آب دادی؟!

یک تای ابرویم را بالا انداختم و نیشخندی زدم که انگار خار شد و در چشم سپیده فرو رفت.

- بلاخره باید منتظر می‌موندم دستش جوش بخوره دیگه. من خودم و می‌شناسم...

خنده‌ای کردم و با لحنی که تمسخر در آن پیدا بود، ادامه دادم:

- جوری پیچوندمش که فهمیدم استخونش و پوکوندم، برای همین منتظر بودم یکم حالش بهتر بشه.

نگاهم را به چشمان سرخ سپیده دوختم و سرم را کج کردم و با لحن حرص‌دراری گفتم:

- آخه می‌دونی، حوصله آه و ناله ندارم!

برخواستن سریع و شتاب‌زده سپیده نشان می‌داد که موفق شدم.

او که نجمه و مریم دو طرف لباسش را گرفته بودند، از همان‌جا داد زد:

- دهنت و ببند تا نبستمش!

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۷

 

یکی از دستانم را آزاد کردم و گوشه ابرویم را خاراندم.

- با این دست شکسته‌ت؟!

اشاره‌ای به دست سالمش که به نشانه تهدید انگشت اشاره‌اش را به سویم گرفته بود، کردم و ادامه دادم:

- یا با اون دستت که سمتم نشونه رفتی و اگه دو وجب دیگه نزدیک‌تر بیاد، اونم به سرنوشت اون یکی دستت گرفتار می‌شه!

با اتمام حرفم، رسما آتش از گوش‌هایش زبانه کشید.

طی حرکتی، خودش را از دست دوستانش آزاد کرد و به سمتم هجوم آورد و من...

برق چاقویی که در آستین دست سالمش پنهان شده بود را دیدم و نیشخندم پررنگ‌تر شد.

فاصله بینمان را پر کرد و دستش بند یقه‌ام شد.

تقریبا هم قد و اندازه بودیم و نفس‌های داغی که با شتاب از دهانش بیرون می‌آمد و بر روی گونه‌ام می‌نشست، نشان از خشم و حرصش می‌داد.

- فکر نکن... دیروز در برابر کارت چیزی... بهت نگفتم قراره از این به بعدم... چیزی نگم. به پروپام بپیچی یهو دیدی.... تیکه-تیکه‌ت کردم بچه جون!

از مکثی که بخاطر نفس-نفس زدن از روی حرص می‌کرد و بین جملاتش وقفه می‌افتاد، خنده‌م گرفت.

لب‌هایم را جمع کردم و با سرگرمی سرتاپایش را نگاه کردم.

از نگاهم خوشش نیامد و این از اخم‌های شدیدش مشخص بود.

برایم مهم نبود چه چیزی انتظارم را می‌کشد.

یا حتی آن چاقویی که در آستینش بود هم برایم اهمیتی نداشت.

من پی همه‌چیز را به تنم مالیده بودم.

- چی‌شد؟! به تیریپ قوات برخورد دیروز یکی جلوت درومد که دست کم ازت پنج-شیش سال کوچیک‌تره؟! 

چشمانم را خمارتر کردم و در حالی که نگاه خیره‌ام در چشمانش بود، سرم را جلوتر بردم.

- ببینم... تو واقعا بخاطر قتل افتادی این‌جا؟! بهت نمیاد بخوای از یه بچه کتک بخوری!

از عمد روی کلمه "بچه" تاکید کردم که باعث شد چشمانش گشاد شود و دست سالمش بالا بیاید.

لحظه‌ای بعد تیزی و برق چاقو بود و سوزشی که در شکمم حس کردم و نفسی که حبس شده بود.

سرش را نزدیک گوشم آورد.

- اشتباه کردی! همه‌ی کوتاه اومدنام بخاطر فرصت دادن به توی احمقی بود که دست کم پنج-شیش سالی ازم کوچیک‌تری!

از تاکیدی که مانند من بر روی جمله آخرش کرده بود، نیشخندی زدم و سرم را اندکی خم کردم تا شکمم را ببینم.

با دیدن چاقویی که یه بند انگشت‌ هم فرو نرفته بود، دستم را روی دستش گذاشتم و باز هم در چشمانش خیره شدم و با فکی که قفل شده بود، لبخندی زدم.

- اشتباه می‌کنی! اگه تونستی به من ضربه‌ای بزنی، بدون که خواست خودم بود!

و بعد از اتمام حرفم، به دستش فشاری وارد و چاقو را بیشتر فرو کردم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۸

 

سوزشی که نفسم را حبس کرده بود، دو برابر شده بود و از درد زیاد احساس می‌کردم چشم‌هایم در حال بیرون زدن از حدقه چشمانم هستند.

نفس‌هایم تند شده بود، دستانم را روی دسته‌ی چاقو گذاشتم و دست سپیده را از رویش پس زدم که باعث شد از بهت بیرون بیاید و با چشمان از حدقه بیرون آمده سرتاپایم را نگاه کند.

صدا از سپیده و دوستانش بلند نمی‌شد اما این‌بار صدای جیر-جیر تخت نشان از بلند شدن مهشید می‌داد.

- چی‌کار کردی دختر؟!

شاید می‌شد گفت صدایش از آن زنگ‌دار و جدی بودن در آمده بود و اندکی رگه‌های نگرانی در آن پیدا می‌شد.

بالا آمدن چیزی را تا گلویم حس کردم و از طعم گسش می‌توانستم بفهمم خون است.

دستش دور کمر و بازویم حلقه شد و کمکم کرد در جایم بنشینم.

زخمم از فشرده شدن شکمم، تیری کشید که باعث شد صورتم درهم شود اما طولی نکشید که لب‌هایم به خنده‌ی دندان‌نمایی باز شد.

- یکی یه پارچه‌ای چیزی بیاره من رو زخمش بزارم!

صدای بلند مهشید، نغمه و مریم را از آن خشکی در آورد.

- تو دیوونه‌ای!

صدای بهت‌زده نغمه، لبخندم را پررنگ‌تر کرد.

سرگیجه‌ی خفیفی گرفته بودم و می‌دانستم چاقو را که در بیاورم، خون بیشتری از زخمم بیرون می‌آید و در نتیجه حالم وخیم‌تر از الان می‌شود.

همین دلیل باعث شد دستی که پایین زخمم گذاشته بودم را بردارم و روی دسته چاقو بگذارم.

مهشید که زیرچشمی مرا زیر نظر داشت، قبل از این‌که با دست‌های بی‌جان شده‌ام چاقو را خارج کنم، دستش را روی دستم گذاشت و مانع کارم شد.

نگاه بی‌حالم را به چشمانش که در حال نزدیک‌ شدن بود دوختم. در نهایت صدای عصبی‌اش کنار گوشم بلند شد:

- فکر نکن نفهمیدم داری چه گو*هی می‌خوری دختره‌ی احمق!

لبخند گشادم تبدیل به خنده‌ی باصدایی شد و با دست آزادم، سرش را با فشار کمی از کنار گوشم دور کردم.

نفس‌های داغش روی گوشم، اذیتم می‌کرد.

پلک‌هایم سنگین شده بود، می‌دانستم که دیگر آخرش است.

به زحمت سرم را به سمت سپیده که هنوز با هیکل خشک شده و چشمان وق‌زده مرا می‌نگریست چرخاندم.

قیافه‌اش نمی‌گذاشت که جلوی خنده‌ام را بگیرم.

صدایم با تمام زورم باز هم بی‌حال و کشیده بود.

- گودبای بچ!

پلک‌هایم دیگر نتوانستند وزنشان را تحمل کنند و روی هم افتادند اما لحظه آخر فریاد مهشید را شنیدم:

- د کرین مگه؟! از دست رفت!

لینک به دیدگاه

#پارت_۴۹

 

******

از حس سوزش محسوس شکم و دستم، اخم‌هایم را نامحسوس در هم کشیدم.

صدای پچ-پچ عصبی و نفس‌های تند دو نفر بالای سرم، اعصابم را تحریک می‌کرد.

 

- دو دقیقه، فقط دو دقیقه بچه‌ها ازش غافل شدن ببین زد چه بلایی سر خودش آورد!

 

- تقصیر آیلاره؟! اون زمانی که من بهتون گفتم، رفتم به اون صالحی درد گرفته گفتم، هیچ‌کدومتون به یه ورتونم نبود! الان شدی تافته جدا بافته؟!

 

- من خودمم با روش آرمان مخالف بودم، بهش هشدار داده بودم نباید آیلار و بندازن بین یه مشت سابقه‌دار. اینم شد نتیجه‌ش!

 

حدس این‌که این صداها ناشی از آرش و آیسا بود، سخت نبود.

اما بالا سر من؟!

دلم می‌خواست دست بندازم دور گلوی هر دو نفر و خفه‌شان کنم!

 

- حالا خودش کجاست؟! اصلا خبر داره از دسته گلی که به آب داده؟!

 

- مثل این‌که خارج شهر باز یه مورد قتل مشکوک پیدا شده، رفته اون‌جا. شانسه دیگه، اَد زمانی که نباید باشه باید همه‌چیز به‌هم بخوره! این از آیلار که دراز به دراز‌ بی‌جون افتاده رو این تخت، اون از پیمان که...

حرفش قطع شد.

گوش‌های من اما با شنیدن اسم پیمان، از زمان‌های دیگر تیزتر شده بود.

منتظر ادامه جمله‌اش بودم اما به جای ادامه جمله صدای هیجان‌زده‌ آرش بلند شد:

- عه، پلکش تکون خورد!

نفسم را حرصی بیرون دادم.

یک روز که به عمرم باقی مانده باشد، او را قطعا زنده-زنده آتش خواهم زد!

- چرا چرت می‌گی آرش؟! دو ساعتم نمی‌شه از اتاق عمل درآوردنش. تازه با اون‌همه آرام‌بخشی که بهش زدن حالا حالاها بیدار نمی‌شه!

دست‌هایم که زیر پتو بود را مشت کردم.

از کجا به کجا رسیده بودند!

پیمان چه؟!

چرا ادامه نداد؟!

 

- حاضرم به تار-تار موهای گندیده پرهام قسم بخورم پلکش تکون خورد!

 

- به شوهرم چی‌کار داری روانی!

 

صدای داد آرش، هم‌زمان با باز شدن پلک‌های من بود؛ که البته بخاطر نور شدید مجبور به دوباره بستنش شدم تا نور برایم عادی شود.

در حالی که آرام-آرام پلک می‌زدم تا دوباره دچار آن چشم‌درد مسخره نشوم، گردن خشک شده‌ام را تکان آرامی دادم و سرم را به سمت صدای آن‌ها چرخاندم.

تقریبا دو قدم از تخت فاصله داشتند.

از قیافه‌ی سرخ آرش و دستانش که بر روی شکمش بودند حدس این‌که آیسا مشتش را در شکمش پیاده کرده بود، سخت نبود.

- دست بزن پیدا کردی‌ها! این اصلا خوب نیست. اگه به پرهام نگفتم!

حتی الان هم که درد داشت و امکان روانه شدن مشت دیگری به شکمش وجود داشت، دست از وراجی برنمی‌داشت مردک دلقک!

چرخشی به چشمانش به منظور چشم‌غره داد که بیشتر شبیه به انسان‌های سکته‌ای بود.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

#پارت_۵۰

 

در این بین، نگاهش به چشمانم خورد، صورت مچاله شده‌اش شکفت و نیشش به حدی شل شد که همه‌ی دندان‌هایش بیرون ریخت.

- به خانم انیشتین، بلاخره بیدار شدی!

چپ-چپ نگاهی به سمتش روانه کردم و همان‌طور که ابرویم را بالا می‌انداختم، جوابش را دادم.

اما صدایم بیش از حد خش‌دار و گوش‌خراش شده بود.

- توام وقتی دو تا کلاغ بیان بالا سرت با اون صدای نخراشیده‌شون قار-قار کنن، مجبوری بیدار شی!

آیسا به سمت آرش آمد و او را از زاویه دیدم بیرون انداخت.

- آیلار خوبی؟! درد نداری؟!

صدایش خوشحال بود اما...

بخاطر حرف‌هایش دل خوشی از او نداشتم.

هر چند حرف‌هایش درست بود اما نمی‌دانم چرا انتظار چنین حرف‌هایی را از اویی که برایم در عین آشنایی، غریبه بود را نداشتم.

نگاه سردی به او انداختم که خشکش زد و لبخند شادی که روی صورتش پیدا شده بود، کم-کم رنگ باخت.

در همان لحظه‌ آرش خودش را وسط انداخت.

- کو؟! من این‌جا کلاغی نمی‌بینم. باید برم با دکترت صحبت کنم ببینم چیزی قاطی این مسکن‌هات کردن که این‌جوری توهم می‌زنی یا نه.

لب‌هایم را برایش کج کردم که باز هم رویش کم نشد.

انگار که این بشر بیشتر از این‌ها پررو بود.

- آرش می‌شه بری بیرون و چند لحظه تنهامون بزاری؟!

نگاهم بینشان چرخ می‌خورد.

به صورت غمگین و لبخند محزون آیلار و چهره‌ی شاد آرش که حال، رگه‌هایی از تعجب در آن موج می‌زد.

دستم را آرام بلند کردم و آرام بر روی شکمی‌ که حالا دردش اندکی بیشتر شده بود گذاشتم.

در همان‌حال هم نگاهم را از آیسا گرفتم و به آرش دوختم.

نمی‌دانم صدایم بی‌حس بود یا نه اما...

- هر دوتون برین بیرون، حوصله ندارم باهاتون سر و کله بزنم!

اما صدایم انگار واقعا بی‌حس بود که باعث شد لحظه‌ای خشکشان بزند.

هر چند آرش زود خودش را جمع و جور کرد و لبخند مصنوعی‌ای زد.

اشاره‌ای به برآمدگی پتو که مشخص بود دستم را روی شکمم گذاشتم، کرد.

- درد داری؟! اگه داره شدید می‌شه بگو برم به دکترت بگم بیاد یه مسکن دیگه بهت بزنه.

- نه، فقط برین بیرون!

صریح و قاطع بودن حرفم، جایی برای بحث نمی‌گذاشت.

از صورت تیره و چشم‌هایشان که می‌شد غم را در آن دید، مشخص بود ناراحت شدند.

اما من این حرف‌ها را نزده بودم تا ناراحتشان کنم.

مقصود من از حرف‌هایم این بود که آن‌ها را یک‌جوری از اتاق بیرون کنم و فرصت آنالیز اطرافم را برای فرار به دست آورم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۱

 

صدای نفس عمیقی که کشیدند، در فضای مسکوت اتاق پیچید و بعد صدای قدم‌هایی که به سمت در می‌رفت.

بعد خروجشان از اتاق، دستم را تکیه‌گاه بدنم کردم و با کمی فشار نشستم و به بالش روی تخت تکیه دادم.

البته بماند که هنگام جابه‌جا شدن، از فرط سوزش شکمم لحظه‌ای نتوانستم تکان بخورم.

با آن وضعی که من فرو کرده بودم، حدود سه بند انگشت می‌شد و فشار کم دردم همه و همه بخاطر مسکن‌هایی بود که به من تزریق کرده بودند وگرنه شک نداشتم الان از درد داشتم در و دیوار را گاز می‌زدم.

نیم‌نگاهی به پنجره انداختم.

کورسوی امیدم برای فرار از پنجره با دیدن دزدگیرهایش خاموش شد.

از حفاظت‌های زیادی که از اتاق می‌شد، می‌شد فهمید که این‌جا یک بیمارستان عادی نیست.

شاید بیمارستان نظامی‌ای چیزی باشد، نمی‌دانم.

به‌هرحال باید به فکر یک راه دیگری می‌بودم وگرنه دوباره به بازداشتگاه منتقل می‌شدم و آن‌گاه دیگر هیچ‌راهی برای فرار نبود.

نگاهم را در اتاق چرخاندم و با دیدن دکمه‌ی قرمز رنگی کنار تخت، کمی خم شدم و همان‌طور که دستم را روی زخمم فشار می‌دادم و از سوزشی که باز بخاطر کشیدگی عضلات شکمم ایجاد شده بود، صورتم در هم می‌شد، دکمه را فشار دادم.

صاف نشستم و تمام میزان سوزشی که تحمل کرده بودم را با نفس عمیق و پرصدایی بیرون دادم.

دستم را به سمت بلوز صورتی رنگ بیمارستان بردم و کمی گوشه‌اش را بالا زدم تا به زخمم اشراف داشته باشم.

با دیدن پانسمانی که کمی خونی شده بود، لعنتی در دل فرستادم.

من هنوز هیچ‌کاری نکرده بودم و این زخم این‌طور باز شده بود، وای به حال فرارم...

با این وضع قرار بود چطور خودم را گم و گور کنم خدا می‌داند!

این اولین بار نبود که چاقو می‌خوردم، یکی-دو با دیگر سر تمرینات با چند نفر بحثم شده بود و آن‌ها هم نامردی نکردند و از چاقو استفاده کردند؛ منتهی ضربه‌هایشان سطحی بود و تحملش این‌قدر سخت نبود.

با صدای باز و بسته شدن در، گوشه بلوزم را سریع ول کردم و نگاهی به دخترکی که با لباس سفید وارد اتاق شده بود، انداختم.

با دیدن نگاهم، لبخند گرمی زد و به سمتم گام برداشت.

- به چه خانم خوشگلی! چیزی شده که زنگ و فشار دادی؟!

درد که داشتم اما اندازه‌ای نبود که نیاز به مسکن دوباره داشته باشد.

اما کمی پیاز داغش را بیشتر کردم و با صورتی که مچاله شده بود، دستم را بر روی شکمم مشت کردم.

- زخمم شدید می‌سوزه، مسکنی چیزی نیست دوباره بزنی بلکم این بی‌صاحاب دردش بخوابه؟!

از شنیدن صدای حرصی‌ام، صدای خنده‌ی پرنازش بلند شد و نچ-نچی کرد:

- چه مریض بی‌اعصابی! طبیعیه خب، دو ساعتم نیست از اتاق عمل اومدی بیرون ولی باشه بزار من برم از دکتر بپرسم ببینم می‌تونم دوباره بهت مسکن بزنم یا نه!

پشتش را به من کرد و خواست به سمت در برود.

نمی‌خواستم چنین کاری بکنم، این‌کار به دور از انسانیت بود و هر چقدر هم که بد می‌بودم چنین کاری در منطقم نمی‌گنجید.

اما مجبور بودم!

قبل از این‌که دیر بشود، دستم را بلند کردم و به پشت گردنش کوبیدم که بدنش شل شد و داشت بر روی زمین می‌افتاد که با دو دست گرفتمش و در حالی که روی تخت خم می‌شدم، آرام تکیه بر تخت، روی زمین گذاشتمش.

راست شدم و سوزن سرم را طوری از دستم کشیدم که به خونریزی نیفتد.

بعد اتمام کارم از کنار تخت چسب زخمی برداشتم و بر روی نقطه مورد نظر چسباندم و چرخیدم از روی تخت آرام بلند شدم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۲

 

بلند شدنم از روی تخت همانا و سوزش شدیدی که از شکمم به کل بدنم منتقل شد همانا.

لبم را محکم گاز گرفتم و با کمک تخت، با قدم‌های شمرده به سمت پرستار رفتم و کنارش طوری که به زخمم فشار نیاید نشستم.

دستم را به سمت مانتویش بردم و دکمه‌هایش را باز کردم.

لحظه‌ای بعد مانتو و مقنعه‌اش را گذاشتم و حاضر و آماده، دستم را دراز کردم و از کشوی میز کنار تخت، ماسکی برداشتم و بعد از زدنش، به سمت در قدم برداشتم.

در را آرام باز کردم و اول نگاهی به راهرو انداختم و با دیدن خلوت بودنش، در را بیشتر باز کردم و تنه‌ام را بیرون بردم.

آرش و آیسا نبودند و این از خوش‌شانسی من بود.

از اتاق خارج شدم و با قدم‌های تندی که به اجبار بود و با هر قدم دردم بیشتر می‌شد، به سمت انتهای راهرو رفتم.

به خاطر لباس‌ها و ماسکی که زده بودم تقریبا غیرقابل شناسایی‌ شده بودم و می‌توانستم با خیال راحت‌تر از کنار آدم‌هایی که از کنارم می‌گذشتند، بگذرم.

هنوز پیچ راهرو را رد نکرده بودم که فریاد آشنای آرش در فضای راهرو پیچید:

- نیست، آیلار نیست!

دیگر پشت سرم را نگاه نکردم و با قدم‌هایی که بیشتر شبیه به دو بود از راهرو خارج شدم و خودم را به در اصلی بیمارستان رساندم.

نگهبان با تلفن مشغول بود و معلوم نبود که با چه کسی صحبت می‌کند.

پشتش به در بود و این کار را برایم راحت‌تر می‌کرد.

خواستم قدمی بردارم و از کنار اتاقک نگهبانی‌اش بگذرم که طولی نکشید صدای آژیر از اتاقکش بلند شد.

سر جایم خشکم زد و او تلفن را سریع قطع کرد و از جایش بلند شد.

قبل از این‌که رویش را برگرداند و مرا ببیند، خودم را پشت سطل زباله‌ی بزرگی که آن‌جا بود و منطقه‌ی خالی‌ای بین خودش و اتاقک نگهبانی ایجاد کرده بود، پرت کردم.

لعنتی به شانسم فرستادم و به زور نفس‌های تندم که بخاطر سوزش بیش از حد شکمم بود را کنترل کردم.

- تمام درهای ورودی رو ببندین، کسی از این‌جا نباید خارج شه حتی پرستارها! همه‌شون باید توی بیمارستان بمونن تا تکلیف یه چیزی روشن شه!

صدای بم و عصبی‌ای که از بلندگوها در حیاط بیمارستان می‌پیچید، باعث شد که جنب و جوشی میان افراد حاضر در حیاط بیفتد.

دیدم که نگهبان دستش را به سمت دکمه بسته شدن درها می‌برد.

راهی نداشتم، باید ریسک می‌کردم وگرنه همین‌جا گیر می‌افتادم.

به زور نیم‌خیز شدم و با دندان‌های کیپ شده از درد، بدون این‌که دید داشته باشم، به سمت اتاقک رفتم و آرام واردش شدم.

متوجه ورودم نشد، قدمی به سمتش برداشتم که پایم به چیزی برخورد کرد و صدای خش-خشی بلند شد.

بلافاصله برگشت که اجازه نفس کشیدن به او ندادم و ضربه‌ای به پشت گردنش زدم.

با افتادنش بر روی صندلی، نیم‌نگاهی به بیرون اتاقک انداختم.

با دیدن حیاطی که به نسبت خلوت‌تر شده بود، نفسم را با آسودگی بیرون فرستادم.

هر چند این خلوت بودنش موقتی بود و به زودی گند کاری که کرده بودم در می‌آمد.

فرصت را غنیمت شمردم، از اتاقک بیرون آمدم و از آن‌جایی که در ورودی و خروجی اصلی بیمارستان کنار اتاقک نگهبانی بود، خودم را بیرون انداختم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۳

 

با این جنب و جوشی که ایجاد شده بود و منی که هنوز هم برای دور شدن می‌دویدم، شک نداشتم بخیه‌ام باز شده و این از سوزش طاقت‌فرسایش مشخص بود.

نگاهی به اطرافم کردم و با دیدن این‌که به اندازه از بیمارستان دور شدم، روی زمین نشسته به دیوار ولو شدم.

می‌گویم ولو... یعنی به معنای واقعی ولو شدم!

احساس می‌کردم از صورتم آتش زبانه می‌کشد و شک نداشتم که به شدت سرخ شده‌ام.

از آن‌طرف هم نفس‌هایم کش‌دار و سریع شده بود و باعث شده بود که سینه‌ام به خس-خس بیفتد.

دستم را در جیب مانتوی سفیدی که تن زده بودم کردم و گوشی‌ای که لحظه آخر از پرستار کش رفته بودم را برداشتم.

با نفس عمیقی، اسکرینش را روشن کردم و با دیدن نداشتن رمز، سریع شماره‌ی پیمان را وارد و تماس را برقرار کردم.

چهار بوق خورد و پاسخی داده نشد.

حال در این وضعیت شانس من باید این‌قدر گند باشد؟

امکان نداشت که این‌قدر دیر جواب دهد، آن‌هم پیمانی که انگار بر روی گوشی می‌خوابید از بس سریع جواب می‌داد.

رگبار فحش‌هایی که در دلم به ریشش بسته بودم، با برقرار شدن تماس و شنیدن صدایش، متوقف شد:

- الو؟

- الو و زهرمار، اون بی‌صاحابت و چرا این‌قدر دیر جواب دادی؟!

چند لحظه صدایی از آن‌ور خط بلند نشد و تنها صدایی که میان گوشم می‌پیچید صدای نفس‌هایش بود و بعد...

فریادی که کشید:

- آیلار؟ خودتی؟ کجایی الان؟

با اخم‌ گوشی را از گوشم فاصله دادم تا هوارهایش به پرده گوشم آسیب نزند.

- خودمم، خوب گوش کن ببین چی می‌گم، الان وقت دری وری گفتن نیست! هر جا هستی پاشو بیا خیابون شمسایی، کوچه لاله دوم.

انگار از حرف‌هایم و تندی کلامم فهمید اوضاع وخیم است که سریع در جواب حرفم "باشه‌ای" گفت.

گوشی را از گوشم فاصله دادم و همان‌طور که دستم به سمت دکمه قطع تماس می‌رفت، با کنایه گفتم:

- چشای کورت و باز کن یه وا نری یه کوچه دیگه. سابقت خرابه! ته این کوچه‌ای که بهت گفتم بن‌بسته!

و دیگر نماندم تا به جلز و ولز کردنش گوش دهم و تماس را قطع کردم.

کمر خم‌ شده‌ام را راست کردم و دوباره به دیوار تکیه دادم.

گوشی را در جیبم قرار دادم و بعد دست‌هایم را به سمت گوشه لباسم بردم تا زخمم را چک کنم.

انتظارش را داشتم اما باز هم با دیدنش صورتم مچاله و آه از نهادم بلند شد.

افتضاح بود و خونریزی‌ای که قبلا به اندازه یک بند انگشت بود الان حدود یک کف دست پانسمان را رنگی کرده بود.

لباس را مرتب کردم که نگاهم به دمپایی آبی رنگی بود که پوشیده بودم.

در این وضعیت همین را کم داشتم. با لباس سفید و شلوار صورتی بیمارستان و دمپایی آبی از دور شبیه شب‌تاب نور می‌دهم.

کمی خم شدم تا دمپایی را در بیاورم.

از پایم خارجش کردم و به سمت کنج دیوار پرتابش کردم.

حالا تیپم کمی قابل تحمل‌تر شده بود، البته اگر شلوارم را فاکتور می‌گرفتم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۴

 

با خیال راحت‌تر به دیوار تکیه دادم.

مقنعه را از سرم در آوردم و بر روی زخمم گذاشتم.

کم-کم خونریزی‌ام داشت زیادتر می‌شد و پانسمانم کفاف این حجم از خون را نمی‌داد.

گرفتار سرگیجه ریزی هم شده بودم و این کلافه‌ام می‌کرد.

از نظر پوشش سر مشکلی نداشتم، چون هم برایم مهم نبود و هم...

نگاهم را دور تا دور کوچه گرداندم.

کسی این اطراف تردد نمی‌کرد که مرا ببیند.

کوچه بیش از اندازه ساکت بود و از شکل خانه‌ها و درخت‌ها، مشخص بود که کوچه‌ای متروکه‌ است.

 

حدودا ده دقیقه‌ای از زمانی که با پیمان تماس گرفتم، می‌گذشت.

اخم‌هایم را از تیر ناگهانی زخمم در هم فرو بردم که ون مشکی رنگی از ابتدای کوچه، وارد کوچه شد.

با کمی دقت می‌شد فهمید که ون سازمان است.

کنارم متوقف شد، بلافاصله درش باز شد و پیمان بود که با سرعت به سمتم آمد و اما وسط راه با دیدنم خشکش زد.

به انتظار کمکش نایستادم، دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدنم.

با بهت سرتاپایم را تماشا می‌کرد.

نیم‌نگاهی به سمتش انداختم. بافت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود.

یک لحظه لباس‌هایش را با خودم مقایسه کردم و خب...

مسلما چیز چندان خوبی در نیامد.

لباس‌های من به شدت بی‌در و پیکر بود و جدای از ناهماهنگ بودنش، به طرز افتضاحی نازک بود و با این هوایی که باعث شده بود با نفس‌هایمان از دهانمان بخار بیرون بیاید، حتما یک سرماخوردگی در انتظارم است.

هر چند این‌قدر نازک نارنجی نبودم که سریع مریض شوم اما زخمم قوایم را کم کرده بود.

- این چه وضعشه؟!

نگاه چپی به قیافه بهت‌زده‌اش انداختم.۰

- کدوم گوری بودین این‌قدر دیر کردین؟

به سمتم حرکت کرد و بازویم را گرفت تا کمکم کند.

- بابا وقتی زدی خودت و ناکار کردی آوردنت بیمارستان، ما کنار بیمارستان کشیک می‌دادیم. منتها این آخری نفهمیدیم چطور در رفتی که ندیدیمت. اگرم دیر کردیم بخاطر این بود که پلیسا عین مور و ملخ ریخته بودن سر در بیمارستان و گیر افتاده بودیم.

با رسیدن به در ون، بازویم را از دستش کشیدم و با دست آزادم در را باز کردم.

روی صندلی بی‌توجه به نگاه بقیه نشستم.

- چخبر از سازمان؟!

پیمان هم خودش را کنارم پرت کرد و نفسش را با شدت بیرون فرستاد. کلافه بود و این از صدایش مشخص بود.

- چه خبری می‌خوای؟ فلش و بردیم تحویل شهاب دادیم اما وقتی فهمید تو رو گیر انداختن داشت جرمون می‌داد!

نیم‌نگاهی به بچه‌های داخل ون انداختم که فهمیدند و رویشان را برگرداند.

در حالی که دکمه مانتو را باز می‌کردم، ابرویی بالا انداختم و سوتی زدم.

- نه بابا، یعنی این‌قدر ارزش داشتم و نمی‌دونستم؟

سری به نشانه تاسف تکان داد.

نگاهش از پنجره به بیرون بود. گاهی حجب و حیایش حرصی‌ام می‌کرد و گاهی هم مثل الان از این خصلتش خوشم می‌آمد.

- تو فکر می‌کنی من دارم باهات شوخی می‌کنم؟ حرفم اصلا هم شوخی نیست. باید تن و بدن مجید و ببینی که چه بلایی سرش آورده. انگار اصلا توی خودش نبود. رسما دیوونه شده بود!

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۵

 

با کنار زدن مانتو و نمایان شدن مقنعه‌ خونی‌ای که روی زخمم فشارش داده بودم، کمی خم شدم و جعبه کمک‌های اولیه‌ای که گوشه‌ی ون، درست کنارم بود را برداشتم.

در همان حال که پانسمانم را تعویض می‌کردم، پوزخند زدم:

- بهرحال هر کسی باشه طاقت از دست دادن مهره‌ی اصلی افراداش و نداره.

دستی به صورتش کشید و بلاخره به سمتم برگشت.

اما تنها به صورتم خیره شد و چشمانش یک اینچ هم پایین‌تر نرفت.

- چرا نمی‌فهمی چی می‌گم آیلار؟ رفتارای شهاب مشکوکه! این همه عز و جز کردنش بخاطر گیر افتادن تو طبیعی نیست!

پانسمانم را سفت کردم، بولیز مشکی رنگی که روی صندلی کنارم افتاده بود را برداشتم و پوشیدمش.

پوزخندم تبدیل به خنده‌ی با صدایی شد:

- الان مثلا نتیجه گرفتی شهاب عاشقمه؟

ثانیه‌ای بی‌حرف و پوکر نگاهش کردم و بعد منفجر شدم و قهقهه‌ام فضای ماشین را پر کرد.

- این حرف و باید به عنوان سم سال تو گینس ثبت کرد!

قدری نگاهم کرد و بعد با تاسف سری تکان داد و رویش را برگرداند.

همان لحظه ماشین تکان سختی خورد که باعث شد روی صندلی پرت شوم و همین باعث سوزش بیش از حد زخمم شد و نفسم بند آمد.

فحش بدی دادم و رو به کسی که پشت فرمون نشسته بود، داد زدم:

- من ری*م تو اون آموزشگاهی که بهت گواهینامه دادن.

جرئت برگرداندن رویش را به سمتم نداشت، در همان که نگاهش به روبه‌رو بود و رانندگی می‌کرد، صدایش بلند شد:

- ببخشید رئیس، چاله رو ندیدم!

- اوضاع زخمت خرابه‌ها! 

از نگاه خیره‌ام به آن مرد دست کشیدم و با نفسی که با شدت بیرون دادم به سمت پیمان برگشتم.

- اون همه بالا-پایین شدم انتظار داری باز نشه؟

توجهی به لحن تمسخر آمیزم نکرد.

کمی کج شد و با تکیه بر پنجره، تمام‌رخ به سمتم برگشت.

- چی‌شد چاقو خوردی؟ نتونستیم زیاد بینشون نفوذ پیدا کنیم فقط فهمیدیم زخمت خیلی عمیق بود.

نیشخندی زدم و پایم را روی پایم انداختم.

چه بگویم؟

این‌که از قصد خودم را جلوی سپیده انداختم و از خشمش سواستفاده کردم؟

یا به دروغ بگویم ساکت یک‌جا نشستم و او به سویم حمله‌ور شد؟!

کلامم را کوتاه کردم و مفید گفتم:

- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!

ابرویی بالا انداخت و "او" کشیده‌اش، باعث شد شانه‌ای بالا بیندازم.

- نه بابا، تو از این چیزام بلد بودی و رو نمی‌کردی؟!

نگاهم را از پنجره بیرون انداختم و با دیدن مسیر فهمیدم که به سمت تهران می‌رویم.

دیگر کاری در این شهر نداشتیم.

- ما اینیم دیگه!

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۶

 

دیگر تا رسیدنمان حرفی زده نشد و منی که چشم‌هایم می‌سوزید و بی‌شک قرمز شده بود، چشم‌هایم را بستم و تا متوقف شدن ماشین بازش نکردم.

ولی آگاه بودم و می‌فهمیدم که دور و اطرافم چه‌خبر است.

حتی سنگینی نگاه پیمان را هم تا چند دقیقه حس می‌کردم.

با متوقف شدن ماشین و بلافاصله باز شدن در، چشم‌هایم را باز کردم که پیمان را منتظر دیدم.

اخم‌هایم را فرو بردم و با تکیه کردن بر دستانم، از جایم بلند شدم.

از کنارش گذشتم و از ماشین خارج شدم.

با برخورد هوای به نسبت گرم‌تر از شمال به صورتم، کمی از گره کور ابروهایم کم شد.

حداقلش این بود از آن بخاری که از دهان خارج می‌شد خبری نبود و هنوز هم در پس آسمان خورشید خود را نشان می‌داد.

با گرمایی که زیر پوستم حس می‌کردم، قدم‌هایم را محکم به سمت در اصلی برداشتم و وارد ساختمان شدم.

لحظه‌ای به اطرافم نگاه نکردم اما سنگینی نگاه افراد را حس می‌کردم.

اهمیتی ندادم.

شک نداشتم که شهاب منتظرم است.

و این شک زمانی به واقعیت تبدیل شد که او را پاروی پا انداخته، در حالی که دستانش را روی دسته‌های مبل در دو طرفش گذاشته بود و با اخم‌های در هم مرا می‌نگریست، دیدم.

در فاصله دو قدمی‌اش ایستادم. از اخم‌هایم نکاستم.

طلبکار نگاهم می‌کرد؟

از من عصبانی بود و حرص می‌خورد؟

دوست داشت خفه‌ام کند؟

خب حقیقتا باید بگویم که هیچ‌کدام از این‌ها به چپ‌ترین نقطه‌ی بدنم هم نبود!

پررو-پررو در چشمانش خیره شدم.

این نگاه خیره تا جایی ادامه داشت که نفسش را سنگین بیرون داد و از جایش به ضرب بلند شد.

حرکت و سایش پایه‌های مبل بر روی سرامیک‌ها در فضا پیچید، بعد اویی بود که به سمتم قدم برداشت و یک طرف گونه‌ام سوخت...

نه قدمی عقب رفتم، نه کج شدم و نه بر روی زمین افتادم.

تنها صورتم به سمت چپ چرخید و از شدت ضربه‌اش جوری دندانم تیر کشید که با زور فشار دادن فکم، صدایم را خفه کردم.

لعنتی دستش سنگین بود!

- چی باعث شده جرئتت به حدی زیاد شه که از دستورم سرپیچی کنی؟

غرشش دم گوشم و نفس‌های داغی که نشان از شدت زیاد عصبی بودنش می‌داد، باعث شد که نفس عمیقی بکشم و رویم را به سمتش برگردانم.

از بس نزدیکم ایستاده بود تنها می‌توانستم دو چشم براق از او ببینم.

- چی باعث شده که بر*ینی وسط برنامم؟ با چه اجازه‌ای زودتر رفتی؟ 

کنترل فریادهایش را از دست داده بود.

جالب این‌جا بود که کسی جرئت این را نداشت که وارد شود.

آن‌همه مرد با آن هیکل بزرگ و خشونت بیش از حدشان از این مرد می‌ترسیدند، آن‌وقت من تنها در برابر این مرد؟

نه این‌که بترسم؛ نه، به هیچ‌وجه!

عصبانیت شهاب اصلا برایم مهم نبود و ترسی از او و صورت برزخی‌اش نداشتم.

منظور من تنها به آن مردهایی بود که ادعای مردی‌شان می‌شد و با آن هیبت از مرد روبه‌رویم مثل سگ می‌ترسیدند.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۷

 

ناخودآگاه از فکرهایم پوزخندی زدم که شهاب با دیدنش رسما دیوانه شد.

حاضرم قسم بخورم که چشم‌هایش مانند گرگ لحظه‌ای درخشید و بعد...

با غرشی که باعث شد چشمانم را لحظه‌ای ببندم، شانه‌هایم را چنگ زد.

- واسه‌ی من پوزخند می‌زنی؟ ها؟

دستش که روی شانه‌ام بود را گرفتم و تیز در چشمانش خیره شدم.

- وقتی جواب سیلی‌ای که بهم زدی رو نمی‌دم، دلیلی نداره به خودت اجازه چنین رفتاری رو در برابرم بدی!

هنوز فعل جمله‌ام را به پایان نرسانده بودم که یقه‌ام را دو دستی گرفت و کمرم را به دیوار کوبید.

از دردی که در کمرم پیچید و حجم زیادش سوزش شکمم را بیشتر کرد، لب‌هایم را محکم گاز گرفتم.

- ری*دن به برنامه‌هام یه طرف، هیچ می‌دونی گیرت انداختن احمق؟ اگه بلایی سرت می‌اومد چی؟

مثل جنون زده‌ها صحبت می‌کرد.

شاید حرف‌های پیمان درست بود. حس و حالش طبیعی نبود.

بدن شل شده‌ از دردم را که دید، نگاهش که به صورتم خورد، به وضوح دیدم پرده سیاهی که در چشم‌هایش کشیده شده بود برداشته شد.

دستش دور شکم و کمرم حلقه شد و محکم نگهم داشت.

- چت شد؟ چرا زرد کردی؟ تو کِی ازم ترسیدی که با دو تا دادم میدون و خالی کردی؟

جوابش را ندادم و از سوزش شدیدی که کل وجودم را می‌سوزاند و عضلات شکمم تحت تاثیر دردش منقبض شده بودند، لب‌هایم را محکم‌تر فشار دادم؛ به طوری که طعم خون را در دهانم حس کردم.

مرا به سینه‌اش تکیه داد و دستش را جابه‌جا کرد تا بهتر دور شکمم حلقه کند اما تا کف دستش به شکمم برخورد کرد، تکان سختی خورد.

چشم‌هایم خمار شده بود و قطره قطره خونی که از پانسمانم بیرون می‌زد را حس می‌کردم.

سرگیجه شدیدی وجودم را در بر گرفته بود و چشمانم او را دو تا می‌دید.

کف دستش را دو بار روی بلوزم بالا-پایین کرد و وقتی دستش خیسی پیراهنم را لمس کرد، کمرم را با دو دست گرفت و بر روی مبل نشاندم.

با فرو رفتنم در آن جای نرم، سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم.

آن‌قدر بی‌حال بودم که دستانم را به سختی می‌توانستم حرکت دهم.

صدای خش-خشی بلند شد و بعد بلوزم تا زیر سینه‌هایم بالا کشیده شد.

چشم‌هایم را باز کردم و از آن خط باریکی که ما بین پلک‌هایم ایجاد شده بود، به صورت بهت‌زده‌اش خیره شدم.

- این چیه؟

پوزخند کم‌رنگی روی لب‌هایم شکل گرفت.

- زخمه دیگه، نکنه نمی‌دونی زخم چیه رئیس؟

"رئیس" آخر را با تمسخر گفتم. می‌دانستم که از این لحنم حرصش می‌گیرد.

فکر نمی‌کردم صدایم که از شدت بی‌حالی مانند زمزمه شده بود را بشنود.

اما شنید و سرش را چنان بلند کرد که لحظه‌ای مات صورت قرمز و رگ‌های برجسته شقیقه و گردنش شدم.

پلک‌هایش می‌پرید و روی پیشانی‌اش دانه‌های درشت عرق پیدا بود.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۸

 

نفس‌هایش منقطع بود و جوری چشمانش گشاد شده بود که انگار هر لحظه امکان دارد چشمانش بزند بیرون.

- کدوم ... چنین بلایی سرت آورده؟ کی زدت؟

چشمانم از فحش رکیکی که داد، کمی از حالت بی‌حالی در آمد و گشادتر شد.

خنده‌ی بی‌موقعی که روی لبم نشست و بدنم از آن لرزید باعث شد که دستم را محکم روی زخمم فشار دهم و لبم را بگزم تا ضعیف‌تر از این جلوی او جلوه نکنم.

- رئیس دو روز نبودم چقدر بددهن شدی!

انگار اصلا نمی‌شنید که چه می‌گویم.

فشار دستانش بر روی شانه‌هایم زیاد و زیادتر می‌شد و صورتش کبودتر.

بی‌هوا جوری به سمت در نعره کشید:

- پیمان

که سر یک دقیقه در باز شد و پیمان سراسیمه وارد شد.

- چی‌شده؟

جلوتر آمد و با دیدن منی که لباسم بالا زده شده بود و پانسمان و قسمتی از شکمم خونی بود، خشکش زد.

- چه بلایی سرش آوردی شهاب؟

قدمی دیگر نزدیک شد و خواست روی دو زانو کنار شهاب بنشیند که شهاب بدون آنکه به او نگاه کند، جوری غرید که نگران گلویش شدم.

- برو یه دکتر خبر کن بیاد تا بعد من بدونم باهاتون چی‌کار کنم!

پیمان دهان باز کرد و خواست حرفی بزند که شهاب یه دستش را زیر زانو و دست دیگرش را روی کمرم گذاشت و با یک حرکت بلندم کرد.

با بلند کردنم و فشاری که به شکمم آمد نتوانستم دیگر با لب‌هایم ناله‌ام را کنترل کنم و آخی از سر درد گفتم.

سرم روی سینه‌اش بود و دستان او جوری دور تنم گره خورده بود که انگار قرار است فرار کنم.

تنش بیش از حد داغ بود و نفس‌هایی که از بینی و دهانش بیرون می‌آمد، داغ‌تر.

- بزارم زمین خودم میام!

دستش پهلویم، درست یک وجب مانده به زخمم را گزید.

- بهتره دهنت و ببندی، دارم به زور جلوی خودم و می‌گیرم با این حالت نزنم شل و پلت نکنم!

پیمانی که تا آن لحظه آن‌جا حضور داشت و در حال بلند شدن از جایش بود، نیم‌نگاهی به قیافه نزارم انداخت و با صدایی که رگه‌های شیطنت داشت گفت:

- رئیس این که دیگه خدا زده‌س، رحم کن بهش!

دندان روز هم سابیدم و خودم را در آغوش شهاب بالا کشیدم و بی‌توجه به دردم، از کنار شانه‌ی شهاب فریاد زدم:

- اون دهن بی‌صاحابت و گل بگیر مرتیکه ازگل!

ابروهایش را بالا انداخت و با نیش بازی که سی و دو تا دندانش را نشان می‌داد، عقب-عقب رفت و از سالن خارج شد.

- اگه جیغ جیغ کردنت کنار گوشم تموم شد، مثل آدم بتمرگ سرجات‌!

با شنیدن صدای عصبی‌اش، نگاهی به صورتش انداختم.

اخم‌هایش به شدت درهم بود.

در اتاقی را باز کرد و لحظه‌ای بعد در جای نرمی فرود آمدم.

نگاهم را از نگاهش که خیره در چشمانم بود نگرفتم.

او هم یکی از دستانش کنار سرم تکیه‌گاه شده بود و با زانو روی تخت آمده بود.

حرارتی که از تنش بیرون می‌آمد به وضوح حس می‌شد.

مگر می‌شد یک انسان بخاطر یک زخم این‌گونه عصبی شود؟

کمی خودم را عقب‌تر کشیدم تا به تاج تخت تکیه دهم، در همان حال هم اشاره‌ای به سر و روی عرق کرده‌اش کردم.

- بهتره بری یه دوش بگیری، یکم دیگه اینجوری بمونی سکته می‌کنی می‌مونی رو دستم.

لینک به دیدگاه

#پارت_۵۹

 

نفسی که با کلافگی از سینه‌اش خارج شد را دیدم.

عقب کشید و به سمت میز کنار تخت رفت.

با نگاهم کارهایش را دنبال می‌کردم.

لیوانی که آن‌جا بود را برداشت و پارچی که کنارش قرار داشت، کمی آب در لیوان ریخت و یک نفس سر کشید.

این‌همه عطش آن‌هم در زمستان طبیعی بود؟

لیوان را روی میز کوبید و پشتش را به من کرد.

- همین‌جا می‌مونی و از جات تکون نمی‌خوری تا دکتر بیاد معاینه‌ت کنه!

دستش که روی دست‌گیره نشست و در را باز کرد، سرش را کمی به سمتم برگرداند و با آن چشمان سرخش که سایه‌ی اخم روی ابروهایش، کمی او را ترسناک‌تر نشان می‌داد، ادامه داد:

- فکرم نکن که از تنبیهت گذشتم. فعلا دست می‌کشم تا زخمت بهتر شه بعد می‌دونم باهات چی‌کار کنم تا این کله‌شقیت و بزاری کنار!

منتظر حرف دیگه‌ای از سوی من نماند، از اتاق بیرون رفت و در را جوری به‌هم کوبید که از شدت و صدایش، چشم‌هایم را روی هم فشار دادم.

با خروجش تمام سر و صداهایی که تا چند لحظه‌ی قبل اتاق را پر کرده بود، قطع شد.

نفسم را سنگین بیرون دادم، تازه سرگیجه‌ای که خفیف بود و الان شدید شده بود مشخص شد.

اطراف را تار می‌دیدم و در حدی تحت فشار آمده بودم که ترجیح دادم چشمانم را ببندم و دراز بکشم.

- آخ شهاب آخ شهاب، من با تو چیکار کنم؟

هم‌زمان که زمزمه می‌کردم دست راستم را بر روی چشمانم گذاشتم.

پیمان راست می‌گفت.

شهاب عجیب شده بود.

من از وقتی که به این باند آمده بودم، همه بخاطر دختر بودنم با من مشکل داشتند.

مردانی که همه در این‌جا کار می‌کنند مرا به چشم دشمن نگاه می‌کنند.

شاید بخاطر این است که این مقام برای یه دختر در محیط کاری‌شان برایشان عادی و قابل هضم نیست.

با این دلیل می‌شود خود را راضی به فهم این موضوع کرد.

اما موضوع اصلی این‌جا شهاب است. او هم از هنگام ورودم به این‌جا با من مشکل داشت و این رفتار اصلا با رفتارهای قبلش جور در نمی‌آید.

او آدمی است که رفتارهای ضد و نقیض نداشت و همه‌ی کارهایش حساب شده و برنامه‌ریزی شده بود و حال با دیدن منِ زخمی این‌گونه عصبی می‌شود؟

قسم روباه را باور کنم یا دم خروس را؟

توجه الانش را باور کنم یا سردی روزهای قبلش را؟

صدای قدم‌هایی که به اتاق نزدیک می‌شد را می‌شنیدم.

لحظه‌ای قدم‌های متوقف و بعد در اتاق باز شد.

ندیده هم می‌توانستم بگویم پیمان است.

فقط اوست که با عطر مردانه‌اش دوش می‌گیرد.

- دکتر طبیعیه این‌قدر رنگش گچ شده؟

قدم‌هایش با شتاب به سمتم اومد.

تلاشی برای برداشتن دستم نکردم.

هم حوصله‌ی سرگیجه و تاریِ دید بعدش را نداشتم و هم...

می‌خواستم ببینم چه می‌گویند.

لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...