رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان پرونده سیاه| معصومه بزرگپور کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

#پارت_۷۴

 

سرم را بلند کردم و نگاهی به افرادی که جلوی در چمبره زده بودند و توجهشان به جدال بین ما جلب شده بود انداختم.

- یا میرین کنار، یا همتون و با همین تفنگ خلاص می‌کنم. اون‌وقت می‌خوام ببینم اون رئیستون می‌تونه نجاتتون بده یا نه!

در ادامه حرفم، پشت پای مجید کوبیدم که دو زانو جلویم نشست.

نگاهم را در چشم تک-تکشان گرداندم تا میزان تاثیرگذاری‌ام را ببینم و خب...

طبیعتا نباید هم از چنین افرادی که به راحتی آب خوردن جان می‌گرفتند، انتظار ترس داشت.

لب‌هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را با ساختمون دادم.

پیمان از دور به این سمت می‌دوید و من نگاهم قفل پنجره‌ای بود که دو چشم از آن‌جا خیره در چشمانم بودند.

خودش بود، خود لعنتی‌اش!

می‌خواست با چشمان خودش نظاره‌گر این جدال باشد.

- آیلار ولش کن!

فریاد پیمان بود که نگرانی از لحنش چکه می‌کرد.

طولی نکشید که هیکلش زاویه دیدم را به پنجره مختل کرد.

- چی‌کار داری می‌کنی دیوونه؟!

با نوک اسلحه ضربه‌ای به سر مجید کوبیدم و خیره در چشمان و اخم‌های در هم پیچیده‌اش، غریدم:

- دارم راه رو برای خودم باز می‌کنم!

دستش را روی دستم که اسلحه در آن بود گذاشت و با فشاری، آن را از روی سر مجید کنار زد.

- این راهش نیست، بیا این‌ور!

دستم را همراه خودش به گوشه‌ای کشاند و دیدم که مجید از جایش بلند شد و خاک روی زانویش را تکاند.

عصبی به پیمانی که دستم را مانند مجرم‌ها گرفته بود، نگاهی انداختم و توپیدم:

- چیه؟ مگه مجرم گرفتی؟ ول کن دست و!

پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با آرامش گفت:

- ولت کنم بری جرشون بدی؟ آروم باش اول! چرا جدیدا این‌قدر جوش میاری آخه. یکم خودت و کنترل کن!

دندان‌هایم را روی هم سابیدم.

کنترل؟ کلمه‌ایست که چند وقت‌ است با معنایش غریبه‌ام.

این روزها کنترل برایم سخت‌تر از هر زمان دیگری شده است.

نه که قبل از این وضعیت بهتر باشد، نه. ولی این روزها بیشتر شده است.

از زمانی که سردرگمی‌هایم به اوج خودش رسید، زمانی که آن تصاویر را دیدم، و حتی آن زمانی که به طور عمیق به اولین باری که چشم باز کردم و این مکان را دیدم فکر کردم، فهمیدم که یک جای کار می‌لنگد.

و همین سردرگمی و نرسیدن به نتیجه، عمیقا از من موجودی می‌سازد که روی خود کنترلی ندارد!

- پیمان من باید برم تو!

- چرا؟

سوال قاطعش، باعث شد لحظه‌ای ماهیچه صورتم شل شود و لرزش مردمک‌هایم را حس کردم.

واقعا چرا؟ این سوال آشنایی است که این روزها همیشه از خودم می‌پرسم!

چرا سرم می‌خواهد منفجر شود؟

چرا آن تصاویر در ذهنم رنگ و بوی پررنگی از آشنائیت دارد؟

چرا وقتی در آن‌جا گیر افتاده بودم، حس بدی نداشتم؟

چرا باید جان این دو جانوری که خودم را به آب و آتش می‌زنم، بروم و آنها را ببینم برایم مهم باشد؟

چرا و چرا و هزاران چرای دیگر...

با دو انگشت اشاره و شست، شقیقه و گیجگاهم را فشار دادم‌.

- نمی‌دونم پیمان، فقط می‌دونم که باید ببینمشون!

فکم از تیر ناگهانی‌ای که سرم کشید، منقبض شد.

لعنتی، سردردهایم باز دارد شروع می‌شود.

- باید یه‌ جوری نجاتشون بدم، هرجوری که شده!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 203
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

#پارت_۷۵

 

قدری نگاهم کرد.

در نگاهش چیزی بود که نمی‌فهمیدم.

گفته بودم دیگر، من در خواندن نگاه اصلا مهارت ندارم!

سری تکان داد و دستم را رها کرد.

- باشه.

بدون حرف دیگری به سمت جمعیت راه افتاد.

دروغ است بگویم از کارش تعجب نکردم.

انگار زندگی در اینجا روی پیمان هم تاثیر گذاشت که این‌گونه کارهایش غیرقابل پیشبینی شده است.

- می‌تونین برین کنار، شهاب اجازه‌ش و صادر کرده!

 

این‌جا تنها من و پیمان می‌توانستیم شهاب را به اسم صدا کنیم.

پیمان که دست راستش و مهم‌تر از همه، یکی از رفیق‌هایش بود.

و من...

خب، اگر بگویم حتی به یک ورمم نیست که چه بلایی بخاطر به اسم صدا زدنش بر سرم میاورد، بهتر نیست؟

تردید در نگاهشان موج می‌زد اما جرئت مخالفت از پیمان را نداشتند.

لب‌هایم را بر روی هم فشار دادم.

باز هم حرف من کوچک شمرده می‌شد ولی مردهای این‌جا به راحتی می‌توانستند دستور بدهند و برای خودشان پادشاهی کنند.

چقدر من از آنها متنفر بودم!

مردانی که تنها به نر بودن خودشان افتخار می‌کنند و زور بازویی که دارند.

و منی که تنها زن میانشان هستم را نادیده می‌گرفتند.

با کنار رفتن هیکلشان، اخم‌هایم را در هم فرو بردم و به سمت پیمانی که منتظرم بود رفتم.

هنگام ورود، نیم‌نگاهی به سمت مجیدی که ابروهایش را به طرز بدی در هم فرو برده بود انداختم و محکم‌ترین مشتی که در چنته داشتم را حواله‌اش کردم.

صورتش در کسری از ثانیه کبود و هیکلش کمی خم شد.

راستی، یادم رفت بگویم در این هشت ماه بیشترین تمرکزم روی تقویت مشت‌هایم بود!

دیگر نگاهی به قیافه‌ی نحس خودش و افرادی که دور و اطرافش را گرفته بودند نینداختم و با قدم‌های بلند از راهروی طویل انباری عبور کردم.

- ولی این ضربه حقش نبود.

- سزای کسی که از حرف من پیروی نکنه همینه!

صدای قدم‌هایش آهسته شد.

- خار و توی چشم بقیه می‌بینی اما شاه تیرِ توی چشای خودت و نه؟

در جایم ایستادم.

- تو لفافه حرف نزن پیمان، مرد و مردونه حرفت و بزن ببینم چند چندی با خودت!

دیدی به سمت او نداشتم ولی فهمیدم که پشت سرم ایستاده.

- اونایی که می‌گی ازت پیروی نمی‌کنن بخاطر گند اخلاقیاته! وقتی یکی خونت و بکنه تو شیشه تو نمیای دست و پاش و ماچ کنی.

 

چشم‌هایم را ریز کردم.

چه شد؟

به سمتش برگشتم.

- مطمئنی بخاطر زن بودنم نیست؟

نگاهش به سویم بود و من هم منتظر جوابش نماندم.

- تا کی می‌خواین جنس زن و کم بشمرین؟ توی این خراب شده یه زنم پیدا نمی‌شه. فقط بخاطر اینکه شماها هیچ‌کدومتون به قدرت زنا واقف نیستین و فقط و فقط فکر می‌کنین چون زور خودتون زیادتره پس همه‌چی حله و می‌ره پی کارش.

 

در سکوت تماشایم می‌کرد و عز و جز کردنم را می‌دید.

- اون مردایی که داری ازشون دفاع می‌کنی، مرد نیستن. مردی که یه زن و ضعیف بدونه مرد نیست. یه مرد حق نداره با نگاه‌هایی که تحقیر کردن ازشون می‌باره، با نگاه‌هایی که می‌گن تو زنی، تو جنست ضعیفه، تو قدرتی این‌جا میون این‌همه مرد نداری، به یه زن نگاه کنه!

 

قدمی جلو رفتم و سینه به سینه‌اش شدم. دست خودم نبود که نگاهم گشاد شده بود و سرم داغ کرده بود. با نفس‌های تند شده ادامه دادم:

- من توی این هشت ماه همه اینا رو به چشم دیدم، اونایی که بیرونن فقط اسم مرد و یدک می‌کشن. فقط به زور بازوشون می‌نازن. حس برتری دارن و به تیریپ قواشون بر می‌خوره وقتی یه زن حرف درست می‌زنه؛ ولی به شرفم قسم، به همین زن بودنم قسم، این آخرین باری بود که اجازه چنین حرکتایی و بهشون دادم. برو همین حرفم و بکن تو گوششون که دفعه بعد همشون و از دم تیغ می‌گذرونم و رحمی ندارم! اون موقع‌ست که می‌فهمن همین جنس زنی که خودشون و هیکل نجسشون و ازش بالاتر می‌دونن، چطور می‌تونه با یه حرکت نابودشون کنه!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت_۷۶

 

یک تای ابرویش بالا پرید، دست‌هایش را با صلح‌طلبی بلند کرد.

- اوکی، نمی‌دونستم فمینیستی!

پوزخندی که زدم غیرارادی بود.

- فمینیست؟

این از بالا نگاه کردنش را دوست نداشتم. تا شانه‌اش بودم و مجبور بودم برای نگاه کردن به او، سرم را کج کنم.

- من همیشه بر اساس عقلم تصمیم می‌گیرم. هر چی عقلم بگه همون و می‌گم. هر کاری هم که عقلم بخواد، انجام می‌دم.

انگشت اشاره‌ام را به سویش گرفتم.

- چیزی که تو نداری. که اگه داشتی چنین حرفی به من نمی‌زدی. توی زندگی من احتمالات و اعتقادات جایی ندارن و این‌قدر آدم غیرمنطقی‌ای نیستم که بیام فقط زن زن کنم. فقط بر اساس بلاهایی که توی این خراب شده سرم اومده و توی نره‌خر هیچ ازشون خبر نداری، چنین حرفایی زدم!

 

- چه بلایی؟

دستم را پایین آوردم و اخم‌هایم را بیشتر در هم کشیدم.

- اگه نمی‌دونی یعنی نیازی نیست که بدونی!

در ادامه‌ی حرفم تیز نگاهم را در نگاهش دوختم و هشداردهنده گفتم:

- دیگه نمیای واسه من شعر نمی‌بافی! کاری نکن تو هم از چشمم بیوفتی، فهمیدی؟

پشتم را به او کردم. قصد رفتن داشتم. فعلا موضوع مهم‌تری نسبت به حرف‌های الانمان داشتیم و با این حرف‌ها تنها وقت بود که تلف می‌شد اما مگر می‌گذاشت؟

- تو هم ذاتت شبیه ذات آدمای این‌جا شده. چیزی که هیچ‌وقت نمی‌خواستم.

 

نمی‌خواست؟

دو طرف شقیقه‌هایم را فشار دادم و دندان‌هایم را روی هم فشار دادم. باز تیرهای ریزش برگشته بود و می‌دانستم تا چند دقیقه‌ی دیگر باید سردرد شدیدی را تحمل کنم.

- پیمان حالیته الان این‌قدر کار داریم که وقتی برای تو لفافه حرف زدن تو نمی‌مونه؟! فکر کنم چند لحظه پیش بهت گفتم واضح حرف بزن.

 

- روح آدمای این‌جا پر از سیاهیه، پر از شرارت و خشونت. از همون روزی که آوردنت این‌جا و مثل یه دختربچه‌ی مظلوم با روح پاک بودی، تمام تلاشم و کردم تو رو از همه‌چی دور نگه دارم که آسیبی بهت وارد نشه. نه تنها آسیب جسمی، بلکه آسیب روحی. تو خیلی لطیف بودی. من تمام زورم و زدم ولی از یه‌جا به بعد خودت خواستی این‌جوری پیش بری، خودت خواستی بشی مثل یکی از اینا. تویی که روز اول جلوت آدم کشتن داشتی پس می‌افتادی، الان خیلی خونسرد توی خون غلطیدن بقیه رو نگاه می‌کنی. این اون آیلار قبلی نیست! امروز به این یقین رسیدم!

 

خدایا، آن از آرمان، آن از آیسا، این هم از پیمان. چرا تمام نمی‌شود؟ تا کی می‌خواستند چنین چیزی را در سرم بکوبند؟

چشم‌هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم.

- مثال این قضیه رو، مثال رنگ سفیدی در نظر بگیر که اندازه‌ی یه کف دسته. یه کف دست پیمان، کف دستت و بیار بالا نگاه کن چقدره، همون‌قدر!

حالا تصور کن دور و اطراف همین یه ذره سفید، یه حجمی حدود ده برابرش، رنگ سیاه وجود داره. اگه رنگ سیاه به رنگ سفید برسه، رنگ سفید روی سیاه تاثیر می‌زاره یا رنگ سیاه روی سفید؟

لینک به دیدگاه

#پارت_۷۷

 

سکوت کرده بود و خیره نگاهم می‌کرد.

- بگو پیمان، کدومشون روی همدیگه تاثیر می‌زارن؟!

می‌دانستم با این مثالم تا ته قضیه را گرفته است، آن‌قدر‌ها هم خنگ نبود.

- سیاه روی سفید.

سرم را تکان دادم و ادامه دادم:

- دقیقا، اون یه‌ذره رنگ سفید نمی‌تونه سیاهی رو تغییر بده، نمی‌تونه رنگش و عوض کنه ولی سیاه چرا، می‌تونه! جوری از روی سفیدی می‌گذره که نه روی خودش تاثیری می‌زاره، نه چیزی از سفیدی باقی می‌مونه! حالا فهمیدی چی‌شد؟

 

لبخند غمگینی زد. 

غمگینی‌اش را شاید بخاطر این فهمیدم که من هم چنین حسی داشتم. بروز نمی‌دادم ولی حرف‌هایم را از ته دل زده بودم و باز هم اتفاقاتی که از سر گذرانده بودم، در ذهنم تداعی شده بود.

حقیقت همین بود.

من روزگار خوشی در این‌جا نداشتم.

می‌دانم من هم روزی مانند آدم‌های بیرون از این‌جا زندگی‌ای پر از رنگ داشتم.

درست است چیزی را به یاد نمی‌آورم اما یقین دارم!

حال چه؟ حال چیزی از آن رنگ‌ها باقی نمانده است. زندگی من سراسر غرق در سیاهی است.

روزهای اول ورودم به این‌جا، من هم نمی‌خواستم، من هم می‌ترسیدم، من هم خواهان این‌همه بی‌رحمی و خشونت نبودم ولی مجبور شدم!

برای زنده ماندن، برای جنگیدن، برای کم نیاوردن!

برای پاک ماندن روحم همه‌ی تلاشم را کردم اما بعدها فهمیدم که در این‌جا، در چنین مکانی، در چنین جایی نمی‌توانم با این صلح‌طلبی و مهربانی و لطافت ادامه دهم.

 

- رسیدیم!

سری تکان دادم و از آخرین پیچ راهرو رد شدم.

با دیدن دو مردی که جلوی در ایستاده‌اند، نفسم را با شدت بیرون فرستادم. منتظر بودم که جلویم را بگیرند اما با اشاره‌ی پیمان، کنار کشیدند.

نیم‌نگاهی به پیمان انداختم و با ابروهای بالا رفته و لبخند ریزش مواجه شدم.

چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و در را باز کردم.

با باز شدن در و مواجهه با حجم زیادی از نور، چشم‌هایم را بستم و دستم‌هایم را جلوی صورتم نگه داشتم.

- تف توش!

صدای خنده‌ی ریز پیمان که صدایم را شنیده بود از پشت سرم بلند شد.

دست‌هایم را پایین آوردم و با چند بار پلک زدن مشکل حل شد.

جلوتر رفتم. صدای سابیده شدن چیزی شبیه به زنجیر و گفتگوی چند نفر در فضا می‌پیچید.

از بوی خاک خیس خورده و دیواری که با دست زدن به آن می‌شد متوجه مرطوب بودنش شد، می‌شد فهمید که انبار بی‌در و پیکری است که در برابر سرما دفاعی از خود ندارد.

یعنی در چنین جایی آن‌ها را نگه می‌دارند؟

با این فکر، اخم‌هایم برای صدمین بار در هم گره خورد و دندان‌هایم را روی هم سابیدم.

از کنج دیوار گذشتم و سه مرد در تیرراس نگاهم قرار گرفتند.

دو نفر که دست به سینه گوشه ایستاده بود اما آن یک نفر، زنجیر را بالا گرفته بود و در حال بستن دست احسان و آرش به میله‌ی بالای سرشان بود.

با دیدن وضعیتی که آن دو گرفتار آن بودند و هیکل‌هایی که توسط دست‌هایشان از میله‌ی بالای سرشان آویزان بود و تقلایی که می‌کردند، چشم‌هایم گشاد شد و فریاد زدم:

- چی‌کار می‌کنی مرتیکه؟ بکش کنار!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت_۷۸

 

خون به سرعت به صورتم هجوم آورد و ضربان قلبم بالا رفت.

سرشان به سمتم برگشت و دست از کار کشیدند.

باز شدن صورت مچاله شده‌ی آرش و احسان را حس کردم ولی نگاهم را به صورتشان ندوختم.

نگاهم تنها خیره‌ی فردی بود که سعی در بستن دست‌هایشان داشت.

دندان‌هایم را روی هم سابیدم و قدمی به سویش برداشتم. می‌شناختمش. بهراد یکی از زیردست‌های مجید بود و بین افرادی که با ترس و لرز از آزمونی که از آن‌ها گرفته بودند بیرون آمدند، سربلند و نترس بیرون آمد.

- داشتی چه غلطی می‌کردی بهراد؟

 

باد همچون ماری که به داخل خانه‌‌اش می‌خزید، در فضا می‌پیچید و بی‌در و پیکر بودن ساختمان، دلیلی مناسب برای سرمای استخوان‌سوز محوطه بود.

سرد بود اما نه برای منی که از درون می‌سوختم. نه برای منی که باز هم سردردهای شدیدم شروع شده بود و مطمئن بودم چشم‌هایم دو کاسه‌ی خون بیش نیستند.

 

- دستور رئیس و دارم اجرا می‌کنم!

حرفش را با نهایت خونسردی و جدیت زد و عمق وجودم را سوزاند.

هجوم بی‌امان درد به سرم و تاثیرگذاری‌اش بر عصب‌هایم باعث شد چشم‌هایم را ببندم و فکم را منقبض کنم.

پیمان که انگار فهمید یه دردم است، پاپیش گذاشت و زمزمه کرد:

- آروم!

 

دستم را به سرم گرفتم و چرخی به دور خودم زدم.

- شهاب... شهاب... شهاب...

زمزمه‌هایم کم-کم بلندتر می‌شد و در نهایت تبدیل به فریادی شد و لگد به صندلی‌ای که سر راهم بود.

- برو قرصش و بیار، بدو!

زمزمه‌ی پیمان به سوی یکی از افراد را شنیدم.

اهمیتی ندادم.

سوزش شکمم را نادیده گرفتم، چشم‌هایم را که حس می‌کردم رگ‌هایشان در مرز پاره شدن هستند را نادیده گرفتم، سردرد طاقت فرسایم را نادیده گرفتم.

و رو به بهرادی که به عز و جز کردنم خیره شده بود غریدم:

- برو بیرون!

 

این نهایت آرامشم بود!

صبرم به انتها رسیده بود. من دیگر آن آیلار روزهای اول آمدنم به اینجا نیستم که بتوانم در برابر چنین چیزهایی صبر به خرج دهم.

پیمان باز هم پادرمیانی کرد و برای آرام کردن جو حاکم در فضا، رو به بهراد کرد:

- برو بیرون بهراد، تو این‌جور مواقع بهتره این‌جا نباشی!

 

رویم سمت زمین بود، به صورتش نگاه نمی‌کردم، نفس‌های گرمم به پشت لبم می‌خورد و آن قسمت را می‌سوزاند.

- اما رئیس گفته که...

به ناگهان سرم را بلند کردم و با غرشی حرفش را قطع کردم:

- من تو و رئیست و با هم...

دستی روی دهانم قرار گرفت و "هیش" زمزمه‌ مانند پیمان در گوشم پیچید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

#پارت_۷۹

 

دیدم، از گوشه‌ی چشم دیدم که پیمان روبه بهراد به سمت در اشاره زد.

بهراد هم نفسی کشید و با ابروهای درهم، سری برای پیمان تکان داد و به قصد خروج از انبار، قدم برداشت.

برای رسیدن به در باید از کنار من رد می‌شد و درست زمانی که به من رسید، با تکان محکمی خودم را از بند پیمان بیرون آوردم و بازویش را گرفتم.

در جایش ایستاد. نیم‌نگاهی به دور و اطرافم انداختم و همان‌طور که شانه به شانه ایستاده بودیم، دهانم را نزدیکش بردم.

هم‌قد که نبودیم، تا سینه‌اش بودم و نهایتش دهانم تا نزدیک شانه‌اش توانست پیشروی کند.

- یک بار دیگه دور و ور این دو نفر ببینمت، یک بار دیگه کلاغا خبر برسونن یه مگسی به اسم بهراد اطراف این دو نفر وز وز کرد، بهراد فقط دعا کن اون روز نرسه. باد به گوشم برسونه حتی از دو متری اینا هم رد شدی، می‌شم اونی که نباید و سلاخیت می‌کنم!

 

مکثی کردم و در ادامه‌ی حرفم، غریدم:

- این دو تا دستیم که برات مونده، از صدقه سری پیمانه! 

 

دستم را روی دستش حرکت دادم و تا ساعدش کشاندم. به نقطه‌ی مورد نظر که رسیدم، دستش را تکان دادم و با فشاری که می‌دانستم روی پوست کلفت و عضله‌ی بیرون زده‌ی دستش تاثیری ندارد، گفتم:

- وگرنه همین دستی که تو دستمه رو، همین دستی که اون دو نفر رو لمس کرده بود و قطع می‌کردم! فکر کنم دیگه فهمیده باشی چقدر رو این موضوع حساسم و شوخی ندارم، مگه نه؟!

 

صورتش درهم فرو رفت و می‌دانستم آن‌قدر مغرور است که‌ جوابی ندهد.

مردی که در تمام طول آن‌ تمرین‌های وحشیانه، حتی وقتی که آش و لاش و با سر و صورت کبود بیرون می‌آمد، از غرور و تکبر زیادش صدایش در نمی‌آمد، صددرصد در چنین مواقعی نیز حاضر به شکستن غرورش نیست!

دستش را رها کردم و او هم با قدم‌های بلند از انبار خارج شد.

رو به آن دو نفری که همچون مترسک سر خرمن ایستاده بودند و سیخ شده ماجرا را تماشا می‌کردند، چشم‌هایم را گشاد کردم و انگشت اشاره‌ام را به سمت در گرفتم.

- خب آقایون گرامی خیلی خوش گذشت، حالا زحمت و کم کنین تا ریقتون و نکشیدم بالا!

 

کمی هم‌دیگر را نگاه کردند و سپس نگاهشان را در صورتم دوختند که سرم را برایشان کج کردم.

انگار که سردسته‌اشان رفته بود آن‌ها هم جرئتشان را از دست داده بودند که از حالت تدافعیشان کم شده بود و بدون چون و چرا از انبار خارج شدند.

نفس عمیقی کشیدم که تازه سوزش خفته‌ی شکمم و تیرهای شدیدتر شده‌ی سرم نمایان شد.

فکر کنم باز هم بخیه‌ی زخمم سرباز کرده بود‌.

سر جمع دو روز هم نگذشته بود و دومین بار بود که بخیه‌ام باز می‌شد.

شاید واقعا به قول دکتر پوستم کلفت است که دار فانی را وداع نمی‌گویم و خلاص نمی‌شوم.

نمی‌دانم، شاید هم خدا می‌خواهد تقاص تمام کارهایی که تا به الان کرده‌ام را از جهنمی به نام زندگی از من بگیرد!

صندلی واژگون شده را از روی زمین برداشتم و همان‌طور که سعی در راست گذاشتنش داشتم، پیراهنم را بالا می‌زنم.

با دیدن پانسمانی که کم و بیش خونی شده است، "لعنتی"ای زیر لب گفتم.

با دندان‌های چفت شده روی صندلی نشستم، پیراهنم را پایین فرستادم و تازه فرصت کردم سرم را بلند کنم و فضای انبار که به طرز مرگ‌باری در سکوت فرو رفته بود و حتی صدای نفس‌ کشیدن هم به زور در آن شنیده می‌شد را ببینم.

و خب طبیعتا هیچ‌چیز به اندازه دو جفت چشم وق‌زده نمی‌توانست در آن انبار نمور جالب باشد!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

لامپ‌های انبار شروع به صدا دادن کرده بودند و از روشن و خاموش شدنشان مشخص بود که دیگر آخرهای عمرشان است.

باد هنوز هم دست از هوهوی خود برنداشته بود و با تمام قوا به داخل انبار حمله می‌کرد و خودش را به تنمان می‌کوبید.

- چیزی شده؟

انقباض صورت‌ و بیرون‌زدگی چشم‌هایشان کم‌تر شد و کمی شل کردند.

دهان آرش هی باز و بسته می‌شد اما صدایی از آن خارج نمی‌شد.

از چه چیزی بهت زده شدند؟ از حضور من در اینجا یا رفتارهایی که از من سر زده بود؟

شاید هم فکر می‌کردند دستور گرفتنشان را من داده‌ام.

اما نمی‌دانستند که من برای نجاتشان اینجا هستم!

در انبار به صدا در آمد.

نگاهم را به سمت در کشیدم و با دیدن یکی از افراد که یک لیوان آب و ورق قرص در دست داشت و به این سمت می‌آمد، ابروهایم کمی به‌هم نزدیک شد.

سرش را پایین انداخت و دستش را به سمتم گرفت.

از دستش گرفتم و سری تکان دادم.

خواست عقب‌گرد کند که گفتم:

- نزار کسی بیاد داخل!

صدای "چشم"اش و بلافاصله کوبیدن در آمد.

به صندلی تکیه دادم و قرص را از ورقش خارج کردم.

حضور پیمان بالای سرم و دستانش که روی صندلی قرار گرفت را حس کردم.

اهمتی ندادم و قرص را در دهانم گذاشتم و لیوان را به دهانم نزدیک کردم.

- اون چه قرصیه؟!

چپ چپ نگاهی به صورت کنجکاوش که اخم سایه‌ی کم‌رنگی رویش انداخته بود انداختم و لیوان آب را سر کشیدم.

صورتم مچاله شد. همیشه از قرص خوردن متنفر بودم!

و حالا هشت ماه است که مجبورم شب و روز این قرص لعنتی را تحمل کنم!

به جای من پیمان جوابش را داد:

- توی چیزی که به تو ربطی نداره دخالت نکن!

صدایش جدی بود.

با این وضع می‌دانستم با آن روی زیادی که آرش دارد، عمرا اگر کوتاه بیاید و همین هم شد!

از جایم که بلند شدم و به سمت میز کنار صندلی آن‌ها رفتم تا لیوان را آن‌جا بگذارم، صدایش این‌بار با این تفاوت که کمی بلندتر از دفعه‌ی قبل شده بود، بلند شد:

- این قرص؟ شوخیت گرفته؟ 

قرصی که در دستم بود و اسم بزرگش توانسته بود توجه آرش را به خود جلب کند را در دست فشردم و نگاهم را تیز در چشم‌هایش دوختم. 

دیگر داشت پا فراتر از حدش می‌گذاشت!

- می‌دونی اون برای چی استفاده می‌شه؟ 

سرفه‌ای کردم تا خیسی گلویم رفع شود و صدایم راحت‌تر بیرون بیاید.

- من به چیزی که ندونم چیه لب نمی‌زنم!

تکان شدیدی به خودش داد. دست‌هایش بسته بود و به سختی می‌توانست حرکت کند.

- چه بلایی سرت اومده لعنتی؟

بی‌تفاوت نگاهش کردم که رو به پیمان با صورت قرمز شده فریاد زد:

- بیا این طناب بی‌صاحاب و وا کن ببینم این دختره دقیقا داره چه گو*ی میخوره!

در صدایش چه چیزی موج می‌زد؟ نگرانی؟

حسی که خیلی وقت بود کسی برایم خرج نکرده بود. البته اگر رفتار عجیب و غریب اخیر شهاب را فاکتور بگیریم!

پیمان نگاهی به سویم انداخت که پلک‌هایم را باز و بسته کردم.

احسان در سکوت نشسته بود و با اخم جو حاکم بر فضا را می‌نگریست.

شاید هم منتظر فرصتی بود تا مثل آرش، شبیه به باروتی بترکد!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

دست‌هایشان که باز شد، آرش مثل ببر وحشی به سمتم آمد و دستم را گرفت.

مشتم را محکم‌تر کردم که دستش روی مشتم قرار گرفت‌.

- ولش کن آیلار!

نگاه خیره‌ام را در چشم‌هایش انداختم. چشم‌هایی که کلافگی و بیچارگی از آن‌ چکه می‌کرد.

ولی برای چه؟

- ولش کن لامصب ببینم چه خاکی تو سرمون شده!

ول نکردم‌. تلاشی هم برای بیرون آوردن دستم از دستش نکردم.

شاید چون وقتی می‌بینمش حس آشنایی در وجودم می‌پیچد.

شاید چون رنگ و بوی آشنایی برایم دارد.

نمی‌دانم، همه‌چیز برایم شکل و رنگ عجیبی دارد!

سردرگمم. آن از آن آب و آتیش زدنم برای نجات جان این دو نفر، این از این که دستم را حرکت نمی‌دادم. منی که از لمس شدن بدم می‌آمد...

احسان هم شانه به شانه‌ی آرش ایستاد. این‌بار به خودش زحمت دخالت دادن داد و صدای خشدارش بلند شد:

- ولش کن بزار نگاه کنه، قرار نیست کاری برخلاف میلت انجام بشه!

مردمک‌هایم را روی صورتش گرداندم و کمی در چشم‌های جدی‌اش که نفوذ کلامش را زیادتر می‌کرد، خیره شدم.

با نفس عمیقی مشتم را شل کردم و ورق قرص از دستم کف دست آرش افتاد.

دستم را ول کرد و قرص را از کف دستش برداشت.

دستی به شقیقه‌ام کشیدم و کلافه گفتم:

- قرار نبود اینجوری پیش بره، شماها باید بگین که چطور گیر افت...

ادامه‌ی حرفم با فریاد نصفه و نیمه‌ی آرش قطع شد.

- با این دوز؟ با این دوز می‌خوریش؟

پیمان و احسان که به صورتم خیره شده بودند، نگاهشان را مثل من به صورت گر گرفته‌ی آرش دوختند.

با یک قدم بلند سینه به سینه‌ام شد و ورق قرص را نزدیک چشم‌هایم آورد.

- این قرص کوفتی و چند بار در روز می‌خوری؟

نفسم را از نزدیکی‌ بیش‌ از حدش محکم به بیرون فوت کردم و دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم تا کمی فاصله‌ را زیادتر کنم که غرید:

- یالا آیلار، بگو!

چشم‌هایم را کلافه بستم و جوابش را دادم:

- سه بار در روز؛ ولی چون بعضی اوقات تاثیری نمی‌زاره بیشتر می‌خورم.

- تو گ*ه می‌خوری!

پلک‌هایم را از فریادش روی هم فشار دادم و دندان‌هایم را روی هم سابیدم.

- ادعا می‌کنی می‌دونی این چیه و اون‌وقت می‌خوریش؟ اونم با این دوز؟ اونم این‌همه؟ از کی تا حالا این‌قدر احمق شدی؟

چشم‌هایم را به سرعت باز می‌کنم.

نمی‌توانستم. به داد و فریاد حساسیت داشتم و او با صداهای بلندش دوباره داشت سرم را به تیر کشیدن تحریک می‌کرد.

- سر من داد نزن!

چشم‌هایش را با بیچارگی‌ بست و فاصله گرفت.

با فاصله گرفتنش تازه توانستم نفس راحتی بکشم.

سراسیمگی و ناباوری‌اش را نمی‌فهمیدم. درک نمی‌کردم.

قرص است دیگر، یک قرص عادی!

احسان هم انگار مثل من دلیل پریشانی آرش را نمی‌فهمید که پاپیش گذاشت.

- چته آرش؟ این چه قرصیه که داری خودت و جر می‌دی‌ بخاطرش؟

چشم‌هایم را مالیدم و زبانی روی لب‌هایم کشیدم.

- یه آرام‌‌بخش ساده!

صدای پوزخند صدادار آرش در فضا پیچید.

- آرام‌بخش ساده؟ جالبه! همین‌جوری خودت و بزن به خریت!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پیمان هم که انگار مثل احسان از این جدال بی‌سر و ته خسته شده بود، کلافه چند قدم جلوتر آمد.

- یعنی چی؟! خو بنال بفهمیم چه کوفتیه اینی که داری میگی!

آرش، نگاهش که تا الان خیره به صورت من بود را به پیمان دوخت.

در چشمانش آتشی را می‌دیدم که خاموش نمی‌شد، طوفانی را می‌دیدم که آرام نمی‌شد، برقی را می‌دیدم که کم‌سو نمی‌شد.

- این قرص، قرصیه که معمولا برای بیمارایی که اختلالای روانی دارن تجویز می‌شه؛ این دوز هم بالاترین دوزیه که ازش استفاده می‌شه اونم برای بیماراییه که وضعیتشون خیلی حاده.

تعجب اجازه نمی‌داد به این فکر کنم که این‌ها را از کجا می‌دانست.

به من نگاه نکرد اما روی صحبتش با من بود.

- تا حالا شده نظم تنفست بهم بریزه و تنگی نفس بگیری؟ ضربان قلبت نامنظم و غیرطبیعی بزنه؟ فشارت الکی الکی بیوفته و لرزش بهت دست بده؟

جمله به جمله که جلوتر می‌رفت و ادامه می‌داد، می‌دیدم که رنگ پیمان بیشتر و بیشتر می‌پرد و خشک می‌شود.

او شاهد تمام این‌ واکنش‌ها بود و همه‌ را با چشم‌های خودش دیده بود.

- از وقتی این قرص رو استفاده می‌کنی، توی تایم خوابت مشکلی ایجاد نشده؟ تاری دید نداری؟ اسپاسم عضلانی نگرفتی؟ چند تا دیگه باید بگم تا بفهمی سرت و عین کبک کردی زیر برف و همه احمق فرضت کردن؟

تعجب واژه‌ی درستی برای توصیف احساساتم در این لحظه نبود! بیشتر شبیه فردی بودم که در خواب به سر می‌برد و الان بیدار شده بود.

این خزعبلات چه بود که می‌گفت؟!

این اتفاقاتی که نام برده بود، چیزهایی بود که برای خیلی از آدم‌های دیگر رخ می‌داد.

- خب که چی؟

انگار که آتش انداخته باشم به جانش، ناگهان در جایش تکانی خورد و برانگیخته به سویم فریاد زد:

- خب که چی؟! این‌همه برات زر زدم که تهش بگی خب که چی؟! دارن با این‌کار کنترلت می‌کنن دختره‌ی خنگ!

چه شنیدم؟ کنترل؟

چه کسی؟ حتما شهاب را می‌گوید.

اما شهاب؟

انقباض صورتم از بین رفت و لب‌هایم برای خنده‌ گشوده شد.

سرم به عقب پرت شد و خنده‌ی بلندم در فضا پیچید.

- کنترل؟

تا می‌خواستم خنده‌ام را بند بیاورم، نگاهم به چهره‌ی آرش می‌خورد و باز هم خنده‌ام شروع می‌شد.

- حرف خنده‌داری بود!

اخم‌هایش بیشتر در هم فرو رفت و دست‌هایش را چنان مشت کرد که رگ‌هایش بیرون زدند.

- من دارم جدی حرف می‌زنم آیلار!

ماهیچه‌های شل صورتم به ثانیه نکشیده سفت و خنده‌ای که آثارش هم‌چنان روی صورتم بود، پاک شد.

- منم جدیم آرش، بهتره این توهماتی که فقط زاییده‌ی مغز خودته رو برای خودت نگه داری!

احسان که دید اوضاع میان من و آرش چندانم مساعد نیست، پاپیش گذاشت.

- آرش یچیزی می‌دونه که چنین حرفی می‌زنه.

نگاه درشت شده‌ام را در چشمانش دوختم. 

- بهش بگو دانستنیاش و برای خودش نگه داره، حرفش این‌جا خریداری نداره. بعدشم...

مکثی کردم و بدون توجه به آرشی که جلز و ولز می‌کرد و دندان‌هایی که روی هم‌دیگر می‌سابید و می‌شد از این فاصله این حرکتش را دید، ادامه دادم:

- من نیومدم اینجا که این خزعبلات و گوش کنم، پس بهتره هر دوتون دست از فوضولی کردن بردارین و سرتون و از زندگی من بکشین بیرون!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

صدای پوزخند آرش، آن‌قدر روی مخ بود که نگاهم را تیز به سویش دوختم اما او پشت کرد و نگاهم را ندید.

قرص را روی میز گذاشت و با سری که تکان می‌داد، تمسخزآمیز زمزمه کرد:

- خزعبلات!

چشم‌هایم را بستم و نفسم را عمیق بیرون فرستادم.

با این‌که قرص را خورده بودم، باز هم اوضاع داشت از کنترلم خارج می‌شد.

به پیمانی که سخت در فکر بود اشاره‌ای کردم که همراه با یک نفس عمیق، سری تکان داد و از انبار خارج شد.

همان‌طور که به سمت صندلی‌ می‌رفتم و رویش می‌نشستم، رو به آن دو نفر که دیگر دیدی به سمتشان نداشتم اشاره‌ای به صندلی‌ها کردم تا بشینند.

درحالی که دستانم را در هم فرو می‌بردم و روی زانوهایم می‌گذاشتم، به جلو خم شدم.

جمله‌بندی کمی برایم سخت شده بود.

تا قبل از این‌که به اینجا بیایم می‌دانستم قرار است چه بگویم و مقصودم از حرف‌هایم چیست.

اما الان‌‌...

می‌توان گفت که آرش کار خودش را انجام داد و فکرم را مشغول کرده بود.

- چیشد که گرفتنتون؟!

روی صحبتم با هردوی آن‌ها بود اما نگاهم به احسان.

احساس می‌کردم احسان منطقی‌تر از آرش است و طبق چیزهایی که شاهد بودم، به این حسم اعتماد داشتم.

- مگه تو نگفته بودی که بگیرنمون؟!

صدای متعجب احسان، باعث شد که کمی از افکار و ذهن مشوشم فاصله بگیرم.

پیشانی‌ام چین افتاد و دستی به گوشه‌ی چشمم کشیدم.

- من هیچ‌وقت چنین دستوری ندادم.

- پس کی داد؟

آرش بود که با اخم‌های درهم این سوال را بلافاصله پس از حرفم پرسید.

شاید فکر می‌کرد که با اخم‌هایش به جدیت و ابهتش افزوده می‌شود اما بیشتر شبیه به بچه‌های تخس می‌شد.

از این فکر لبخند کم‌رنگی روی لب‌هایم پدیدار شد که سریع پاکش کردم و با تک سرفه‌ای اوضاع را در دست گرفتم.

مثل این‌که این‌جا نمی‌توانستم دیگر مانند پوسته‌ی قبلی‌ام جدی و محکم باشم.

- شهاب...

نیم‌نگاهی به آن‌ها که از قیافه‌شان مشخص بود چیزی از حرفم نفهمیده بودند انداختم و قبل‌ از این‌که حرفی بزنند، ادامه دادم:

- رئیس اینجاست. وقتی فهمید که چه بلایی سرم اومده بدون این‌که من چیزی بفهمم شما دو تا رو گرفت.

دستی به لبم کشیدم. آرش که منظورم را از جمله‌ی " وقتی فهمید که چه بلایی سرم اومده" فهمیده بود، با یک چشم غره "دیوونه‌"ای زیرلب حواله‌ام کرد که باعث شد نتوانم جلوی لبخندی که سعی می‌کرد روی لب‌هایم پدیدار شود را بگیرم. سریع رویم را برگرداندم اما چه فایده وقتی که لبخندم را دید؟ دید و از غلظت اخم‌هایش کم شد.

انگار نه انگار که همین چند دقیقه‌ی پیش عصبی بود و نعره می‌زد.

من هم که انگار ورژن دیگری از آیلار ساخته و جلوی این دو نفر ظاهر شده بود. منِ اصلی هیچ‌وقت چنین رفتارهایی از آن سر نمی‌زد و در برابر حرف‌های کسی کوتاه نمی‌آمد!

- خبر چاقو خوردنت دیر به من رسید، اون موقعی که این اتفاق افتاد من با آرمان رفته بودم ماموریت. وقتی که خبرش بهمون رسید ما وسط ماموریت بودیم و زمانی هم که می‌خواستیم بیایم بیمارستان ببینیمت، گفتن که فرار کردی.

صدای احسان باعث شد که نگاهم را به او بدوزم و سرم را تکان دهم.

داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که سوال بعدی‌ام را چگونه بپرسم که آرش دهان باز کرد و سوالی پرسید که خودم هم در جوابش مانده بودم:

- واقعا ما رو یادت نمیاد؟!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

روزها بود که به این سوال فکر کرده و به نتیجه‌ای نرسیده بودم.

هر بار که آن‌ها را می‌دیدم، حسی آشنا تمام وجودم را در بر می‌گرفت.

امروز وقتی که شنیدم این دو را گرفتند، حسی را تجربه کردم که حتی نمی‌دانم نامش را چه بگذارم!

نگرانی؟ خشم؟ غم؟ 

من حتی نمی‌دانم چرا نگران این دو می‌شوم.

و این در حالی است که در مغزم به دنبال ردی از آن‌دو نفر می‌گردم و با سیاهی مواجه می‌شوم.

- نمی‌دونم. اگه بخوایم از اول این قضیه بهش نگاه کنیم... اولین نفری که از شماها دیدم، آرمان بود. زمانی که می‌خواستم فلشی که از کنتور ساختمون برداشتم و به پیمان برسونم، آرمان بود که جلوم رو گرفت. وقتی قیافه‌ش رو دیدم سردرد بدی سراغم اومد و پشت سرش تصاویر زیادی توی ذهنم نقش بست. تصاویری که من تا حالا حتی یک بار هم ندیده بودمشون!

مکث کردم و نگاهی به صورتشان انداختم. سری که تکان دادند، به من امید این را داد که حرف‌هایم را می‌فهمند و آن را گزاف نمی‌شمارند.

- بعدش هم که گیرم انداختین و اتفاقات اتاق بازجویی هم که خودتون می‌دونین... من وقتی همه‌تون رو می‌بینم یه حس آشنایی بهم دست می‌ده. شماها رو یادم نمیاد اما با این حس به این ایمان می‌رسم که ممکنه شماها توی گذشته‌ای باشین که من ازش چیزی یادم نمیاد!

دستی به صورتم کشیدم و آن‌ها به قیافه‌ی منقبض و نگاه جدی‌اشان ادامه دادند.

چندی نگذشت که آرش صدایش بلند شد:

- پس یعنی قبول داری که فراموشی گرفتی؟!

زبانی رو لب‌هایم کشیدم و سرم را تکان دادم.

انتهای این مکالمه می‌دانستم به کجا می‌رسید و به امید همان به آن ادامه می‌دادم.

- آره، من از قبل از هشت ماه پیش چیزی یادم نیست. هیچ تصویری از بیست سال گذشته‌م توی ذهنم ندارم. فقط گاهی اوقات ممکنه با دیدن چهره‌ی یه فرد آشنا مثل دیدن آرمان یا آیسا، یه سری صحنات به مغزم هجوم بیارن. بعضی اوقاتم وقتی می‌خوابم چنین اتفاقاتی پیش میاد.

- وقتی خوابی؟ منظورت اینه که خواب می‌بینی؟

در برابر چشم‌های ریز شده و لحن آرامش که انگار می‌خواست سلول به سلولم را بررسی کند، باز هم سری تکان دادم.

-همین دیشب اولین خواب رو دیدم. حس و حال عجیبی داشتم. این آیلاری که الان هستم نبودم. یه سری حرکات ازم سر می‌زد که با این اخلاق و نگرشی که الان دارم حتی در موردشون فکرم نمی‌کنم. هیچ مقدمه‌ای نبود که بدونم دقیقا خوابم چه کوفتیه! فقط یادمه که یه عروسی بود. عروسی آیسا و مردی که بهش می‌گفتن... پرهام!

یادم بود، لحظه به لحظه‌ی خوابم را یادم بود... حتی داغی تن آرمان هنگام رقص را!

این دفعه احسان کنجکاو به حرف آمد:

- خب، بقیش؟

نفس عمیقی کشیدم. نه شرم و حیایی بود که مرا در بر بگیرد و نه خونی که از خجالت زیر گونه‌هایم حس کنم.

- یادمه که آرمان بهم پیشنهاد رقص داده بود و منم قبول کردم و باهاش رقصیدم.

پس از حرفم طولی نکشید که نیش آرش و احسان هم‌زمان باز شد و نگاه مرموزی که خباثت از آن چکه می‌کرد، به هم انداختند.

- پس آرمان رو تو خوابت دیدی!

در برابر لحن پر از شیطنت آرش، ابروهایم را بالا انداختم و سرم را به نشانه‌ی نامفهومی تکان دادم که زبانی روی دندان‌های یک دست سفیدش کشید.

- این‌همه من و این فلک‌زده و آیسا جلوت رژه رفتیم، اون‌وقت تو خواب آرمان و دیدی؟ چقدر پرمسما!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

نگاه چپ-چپی به صورت بشاشش انداختم.

پسرک دلقک! 

- ورژن عصبیت خیلی اوکی‌تره! حداقل اون‌موقع مثل الانت رو مخ نیستی.

انتظار بی‌جایی است اگر توقع داشته باشم نیشش را ببندد و عبوس شود؟

دیدم که مغزم پوکر فیس مرا نگریست و در حالی که انگشت شستش را نشانم می‌داد، لب زد:

- زهی خیال باطل!

نه تنها نیشش را نبست و بدش نیامد، بلکه نیشش بازتر و بازتر شد؛ به حدی که نگران لب‌هایش بودم که از گوشه پاره نشود.

سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و نیم‌نگاهی به احسان که با لبخند به جدال چشمی من و آرش می‌نگریست، انداختم.

- بعد از اون رقص، یه پسربچه سر میزی که من نشسته بودم اومد و گفت که آرمان بیرون تالار منتظرمه. ولی وقتی رفتم بیرون هیچکس نبود. فکر کردم شاید زود اومدم، منتظر موندم تا آرمان بیاد. صدای خش-خش شاخ و برگ درختا باعث شد برگردم اما آرمان نبود... یکی بود که صورتش رو پوشونده و ماموریتش انگار گرفتن من بود!

پایان حرفم، با تلخ شدن صورت بشاششان همراه بود. اگر واقعا در گذشته‌ام حضور داشته باشند و این خواب هم یکی از اتفاقاتی باشد که در گذشته برایم اتفاق افتاده، حتما خودشان از این موضوع خبر دارند.

- قیافه‌ش رو یادت نیست؟

در جواب سوال احسان، سری بالا انداختم و اضافه کردم:

- صورتش رو پوشونده بود.

دقایقی در سکوت گذشت.

از صورت‌های درهمشان مشخص بود که این قضیه برایشان سخت است. برای من هم سخت بود، هنوز داغی دستان نجس آن شخص را روی دهانم حس می‌کردم. اگر قیافه‌اش را می‌دیدم، الان او آدمی شده بود که قرار بر مردنش است و من... عزرائیلش!

نگاهم را دور تا دور انبار گذراندم و در این بین، صورت غرق در فکر آن‌ها نیز در قاب چشمانم نقش بست.

فکر کنم زمان زیادی گذشته بود و وقتش بود که بروند.

از جایم بلند شدم که باعث شد رشته‌ی افکارشان پاره شود و نگاهشان از کف زمین تا روی صورتم بالا بیاید.

- خب دیگه جواب سوالاتونم گرفتین، دیگه بهتره برین!

آن‌ها هم از جایشان بلند شدند و آرش تا حرفم را شنید، چشم‌هایش را تنگ کرد.

- برین؟ یعنی چی برین؟

شانه‌ای بالا انداختم.

- هدف از همون اول همین بود. شماها نباید اینجا باشین. نگران نباشین، نمی‌زارم دیگه چنین اتفاقاتی پیش بیاد، پس با خیال راحت برین.

احسان این‌بار نتوانست سکوتش را ادامه‌دار کند و به حرف آمد:

- پس خودت چی؟

من؟ خب معلوم است دیگر!

این جهنمی بود که مجبور به ماندن و سوختن در آن بودم اما مردن... نه!

- من اینجا می‌مونم!

هنوز "میم" پایانی جمله‌ام تمام نشده بود که باز هم صدای آرش به نشانه‌ی اعتراض بلند شد.

لحنش بوی تمسخر می‌داد.

- زکی! بریم؟ به همین خیال باش!

لبخند ریز و کم‌رنگی به این تخس بودنش زدم. در این مدت زمان کم، توانسته بود جایی در دلی که تا دیروز گمان می‌کردم ندارم، باز کند.

اعترافش سخت بود برایم ولی، اصلا دلم نمی‌خواست کوچک‌ترین بلایی سر این دو نفر بیاید!

- شماها باید برین آرش. این بازی دو سر برد نیست! ته این بازی یکی بازنده‌ست و یکی برنده. کسی هم که می‌بره شماها نیستین. این آدمایی که بیرون از این انبارن، وجدان و رحم و مروت حالیشون نیست. توی مخشون هک شده که یه ماشین کشتارن و فقط باید بکشن. مثل شماها انسانیت ندارن، مثل شماهایی که نیاز به حکم تیر دارین نیستن، مثل شماها جون آدما براشون اهمیتی نداره! و شما...

مکثی کردم و با لبخندی که افسارش امروز رسما از دستم در رفته بود، به چشم‌هایشان خیره شدم و ادامه دادم.

با این تفاوت که لبخندم این‌بار رنگ و بوی احساسی را داشت که هیچ‌وقت نگذاشتم بروز کند... غم!

- شماها آخرین نفراتی هستین که دلم می‌خواد بلایی سرتون بیاد!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

پس از تمام شدن حرفم، آب دهانم را قورت دادم و چشمانم را بستم.

نه، این حرف دیگر زیادی بود. نباید چنین حرفی می‌زدم.

این حرف‌ها با گروه خونی‌ام ناسازگار است.

دلم نمی‌خواست بلایی سر آن‌ها بیاید؟! آری اما دیگر نیازی به بیان کردنش نبود!

سنگینی نگاهشان را حس می‌کردم.

حدس این‌که نوع نگاهشان چگونه است سخت نبود.

رویم را به سمتشان برگرداندم و با فک قفل شده بدون این‌که نگاهی به صورتشان بندازم، با دست به سمت در اشاره کردم.

کمی به خیره نگاه کردنشان ادامه دادند و بعد از کنارم رد شدند.

دستی به صورتم کشیدم و پشت سرشان از انبار خارج شدم.

پیمان که پشت در ایستاده بود، با دیدنمان به سمتمان آمد و به ما ملحق شد.

سنگینی نگاه محافظ‌ها را حس می‌کردم.

می‌دانستم برایشان عجیب است کسی که گروگان گرفته شده‌ چگونه ممکن است از این‌جا زنده خارج شود.

حتی می‌توانستم برق نگاه شهاب را از پشت پنجره‌‌ی ساختمان حس کنم.

با این رفتارهایی که از من سر زد، او را به یقین رساندم که بلاخره یک نقطه ضعفی دارم.

منی که همه‌ی افراد این‌جا منتظر یک نقطه ضعف از من بودند تا زمینم بزنند اما هر بار به در بسته می‌خوردند چون من چیزی برای از دست دادن نداشتم، حال یک نقطه ضعف داشتم.

حال یک چیز برای از دست دادن داشتم.

به در حیاط که رسیدیم، به مجیدی که کنار در ایستاده بود اشاره زدم تا ون را آماده کند.

بعد از دیدن سری که تکان داد، رویم را به سمت آرش و احسان برگرداندم.

آرش که مشغول صحبت کردن با پیمان بود و می‌دیدم که هر بار ورق قرصی که خورده بودم را بالا و پایین می‌کند. مشخص بود در حال تاکید کردن چیزی برای پیمان است.

گلویم را صاف کردم تا توجه‌شان را به خود جلب کنم.

طولی نکشید که آرش دست از صحبت با پیمان برداشت و به سمتم برگشت.

- مجید رفت ون رو براتون آماده کنه. بخاطر افرادتون نمی‌تونن شما رو وسط شهر ببرن. نهایتش اینه که شما رو نزدیک شهر پیاده کنن خودتون برین.

سری تکان دادند که ادامه دادم:

- رفتین دیگه پشت سرتون و نگاه نکنین! دیگه پی کارای این باند و نگیرین! فکر کنین اصلا این باند وجود نداره، منم تا حالا ندیدین، باشه؟!

بیان کردن جمله‌ی "فکر کنین منم تا حالا ندیدین" برایم سخت بود. حس می‌کردم هنگام بیانش چیزی درونم متلاشی می‌شود اما مجبور بودم.

مجبور بودم خودم را از آنها دور کنم. بودن من کنار آنها یعنی خطر!

و من نمی‌خواستم آنها را به خطر بی‌اندازم و سر زندگی‌شان قمار کنم!

احسان قدمی جلو گذاشت.

- ببین آیلار...

می‌دانستم می‌خواهد چه بگوید.

می‌دانستم و حرفش را قطع کردم. الان وقت این حرف‌ها نبود.

- نه تو ببین احسان، از این در رفتین بیرون دیگه رفتین! دیگه برنمی‌گردین، دیگه توی کار ما دخالت نمی‌کنین، متوجهین چی می‌گم؟! دیگه دور و بر انبارای ما و کارایی که ما می‌کنیم پیداتون نشه!

عجیب بود که آرش همیشه پرحرف، الان ساکت شده بود و تنها با نگاهی مرموز و دستانی که مشت شده بود مرا می‌نگریست.

نگاهم را از آن‌ها گرفتم و راهشان را باز کردم تا بروند.

احسان که دید نگذاشتم حرفش را بزند، لب‌هایش را روی هم فشار و کلافه نفسش را از دهان بیرون داد.

به سمت در حرکت کردند و لحظه‌ای که آرش از کنارم رد می‌شد، صدایش را شنیدم:

- این قضیه این‌جا تموم نمی‌شه!

و بلافاصله پس از حرفش از در خارج شد و فرصت نشد جوابی که در دل به او دادم را به زبان بیاورم.

اتفاقا این قضیه باید اینجا تمام شود!

نباید جلوتر از این بیایند، نباید!

خودشان نمی‌فهمند دارند پا در چه مخمصه‌ای می‌گذارند؛ اما من می‌فهمم و نمی‌گذارم!

حتی به قیمت جانم!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

*********

- دکتر هست؟!

منشی با شنیدن صدای گرفته‌ام، سرش را بلند کرد.

عینکش را روی بینی‌اش تکان داد و نگاهی به ساعت انداخت.

- دیگه آخر ساعت کاریه، دکتر دارن حاضر می‌شن که برن!

نیم‌نگاهی به مطب خالی انداختم و سری تکان دادم.

- کار ضروری دارم باهاش، بهش بگو آیلار رادان اومده لباساش و می‌کنه می‌شینه سر جاش تا کار منم راست و ریس شه.

انگار از لحنم خوشش نیامد که سریع جبهه گرفت و همان‌طور که خودکارش را روی دفتر دستکی که روی میز بود می‌انداخت، صدایش از حالت عادی‌اش بالاتر رفت.

- خانم محترم ساعت و نگاه کردین؟ ساعت هشت شبه، دکترم زندگی داره باید بره به زندگیش برسه!

صدایش آن‌قدر نازک و گوش‌خراش بود که با این ولوم بلند، طوری روی مغزم سوهان می‌کشید که سردرد تازه خوب شده‌ام، باز هم با پس‌لرزه‌هایش خودنمایی کرد.

دستم را به شقیقه‌ام گرفتم و چشم‌هایم را لحظه‌ای بستم.

وقتی که بازش کردم دیگر نگاهی به سوی منشی نینداختم و به سمت در قهوه‌ای رنگی که بزرگ‌تر از باقی درها بود رفتم.

منشی هم لحظه‌ای صدایش قطع شد و بعد آژیرکشان پشت سرم راه افتاد.

- خانم... هی خانم... کجا سرت و انداختی پایین داری می‌ری؟

اهمیتی ندادم و دستگیره در را پایین کشیدم.

مردی که کنار چوب‌لباسی در حال پوشیدن کتش بود و تازه یکی از دستانش را در آستین کت فرو کرده بود، با باز شدن در و صدای جیغ‌مانند منشی، با تعجب به سمت در چرخید.

با دیدنم خشک شد و همان لحظه منشی هم رسید و کنارم ایستاد و رو به او، رگ چاپلوسی‌اش گل کرد:

- آقای دکتر من بهشون گفتم شما دارین می‌رین، گوش نک...

همان‌طور که نگاهش به سمت من بود، دستش را بالا آورد و حرف‌هایش را قطع کرد.

- آیلار تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

جوابی ندادم.

کتی که مشغول پوشیدنش بود را در آورد و روی چوب‌لباسی آویخت.

دستانش را به سمت مبل‌های راحتی دراز کرد و درحالی که مرا دعوت به نشستن می‌کرد، رو به منشی‌ای که هاج و واج کنار در مانده بود کرد:

- مشکلی نداره خانم جعفری. اگه می‌شه لطف کنین دو تا قهوه بیارین.

روی مبل نشستم و صدای "چشم" ضعیف منشی و بلافاصله بسته شدن در آمد.

چشم‌هایم را دور تا دور اتاق گرداندم و روی مدرک و اسمی که روی تابلو خودنمایی می‌کرد، مکث کردم:

" علیرضا محمدنیا"

پوزخندی روی لب‌هایم پدیدار شد.

سایه‌ای را بالای سرم حس کردم و لحظه‌ای بعد مقابلم روی مبل نشست.

- چیشد این موقع شب تشریف آوردی اینورا خانم خانما؟!

با لبخند این را پرسید.

زبانی روی لب‌هایم کشیدم و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم و سرم را بالا گرفتم.

- خودت گفته بودی هر موقع از شبانه روز مشکل داشتم می‌تونم باهات در میون بزارم!

سری تکان داد و من نگاهم روی پرونده‌هایی خیره ماند که روی میزش بودند.

عینک مطالعه‌ای هم کنار آنها قرار گرفته بود و بعد قاب عکسی از خودش و زنش و بچه‌ی ده ساله‌اش.

- البته، خوب کاری کردی اومدی. من فقط تعجب کردم این‌قدر سرزده اومدی.

نگاهم را از میزش گرفتم و سریع در چشم‌هایش دوختم. از بی‌حالتی چشم‌هایم جاخورد.

- من همیشه سرزده می‌اومدم!

دست‌هایش را باز کرد و روی دسته‌های مبل گذاشت.

- خب چی باعث شده که بعد از مدت‌ها یاد ما بیوفتی؟

می‌توانستم نام بیمارانی که روی جلد پرونده‌ها نوشته شده بود را بخوانم.

در آن بین، اسم خودم توجهم را جلب کرد. مثل پنج پرونده دیگر، روی میز بود و این را نشان می‌داد که به تازگی در حال مطالعه‌اش بود.

دستم را در جیبم فرو کردم و چیزی که می‌خواستم را بیرون آوردم.

روی میز به سمت او هولش دادم و درحالی که باز هم به پشتی مبل تکیه می‌دادم و دست‌هایم را روی سینه‌ام گره می‌زدم، گفتم:

- این قرصی که دادی روی سردردام تاثیری نداره! یا دوزش و زیادتر کن یا عوضش کن!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

یک تای ابروهایش بالا پرید و با سو ظن نگاهم کرد.

برایش عجیب بود!

می‌دانستم که از لحظه به لحظه‌ی حالت‌هایم توسط پیمان باخبر می‌شود.

و حتما پیمان به او گفته بود که پرخاشگری‌ام با خوردن این قرص خیلی زود کنترل و تبدیل به خواب‌آلودگی می‌شود.

- مطمئنی؟!

بی‌تفاوت سری تکان دادم.

- پس باید دوزش و بیشتر کنم!

باز هم سری تکان دادم. با این تفاوت که این بار چشم‌هایم هم برق خاصی داشت.

آفرین دکتر، همین‌طوری ادامه بده!

برگه‌ای از روی میزش به همراه خودکار برداشت و همان‌طور که مشغول نوشتن چیزی بود، دهان باز کرد:

- می‌تونی یکم از منظورت که گفتی این قرص روت دیگه تاثیری نمی‌زاره توضیح بدی؟!

نگاهم سرتاپایش را می‌کاوید و او، تمام حواسش روی برگه‌ و گوشی‌ای بود که به تازگی در دست گرفته بود و مشغول تایپ چیزی بود.

پوزخندی زدم که فقط خودم خباثتش را حس می‌کردم.

- دیگه آرومم نمی‌کنه. مثل اول که سر پنج دقیقه راست و ریس می‌شدم نیست دیگه. مجبورم می‌کنه چهار یا پنج‌بار در روز بخورم که بازم تهش به سردرد ختم می‌شه.

سری تکان داد.

از جایم بلند شدم. سرش را بلند کرد و نیم‌نگاهی به سویم انداخت که اهمیتی ندادم و به سمت میزش حرکت کردم.

مثل همیشه تر و تمیز بود. مثل خودش!

هیچ‌گاه او را شلخته ندیده بودم.

قاب عکس خانوادگی‌اش را برداشتم.

قیافه‌ی بشاشی در عکس داشت و دستش را دور گردن زنش حلقه کرده بود و هر دو نفر دست آزادشان را بند بازوی دخترشان کرده بودند.

- اسم دخترت چیه؟!

نگاه خیره‌اش را حس می‌کردم.

- الیسا!

تردید و شک در صدایش موج می‌زد.

شک کرده بود؟! شاید.

به سویش برگشتم با چشم‌هایی که از حالت معمولی‌اش کمی گشادتر شده بود، لبخند دندان‌نمایی زدم.

- چه اسم قشنگی!

تکان خوردن سیب گلویش را به وضوح دیدم. دستانش که آهسته برگه و خودکار و گوشی را روی میز می‌گذاشت را هم دیدم.

حتی دستی که به چانه‌اش کشید را هم دیدم. طی شناختی که در این هشت ماه از او داشتم، می‌دانستم وقتی که کنترل حرف‌ها از دستش خارج یا مضطرب شود، چنین حرکتی را انجام می‌دهد.

اما مضطرب شدن؟! آن هم برای اویی که روانپزشک بود؟!

بخاطر من مضطرب شده بود؟!

لبخندم عمیق‌تر شد.

بدون این‌که برگردم قاب را روی میز گذاشتم و به میز تکیه دادم.

- خب دکتر به نتیجه‌ای رسیدی؟!

نگاه خیره‌اش را برنداشت.

دستم را تکان دادم که پلکی زد و با دو انگشت شقیقه‌اش را دست کشید.

- دوز قرصت رو زیادتر کردم. در کنارش باید یه قرص دیگه‌م مصرف کنی که اسم اونم الان توی نسخه‌ت می‌نویسم.

کاغذ و خودکار را دوباره در دست گرفت، ولی من انگشت‌های شل شده‌اش بر دور خودکار را می‌دیدم!

در دلم قهقه‌ سر دادم. قهقه‌ای پر خشم، پر از حس کسی که خیانت دیده است، کسی که از اعتمادش سو استفاده شده.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

تقه‌ای به در خورد و سپس منشی وارد شد.

نیم‌نگاهی به سوی دکتر که نگاهش می‌کرد انداخت و سینی قهوه را روی میز قرار داد.

- آقای دکتر من می‌تونم برم؟! ساعت از هشت گذشته!

دکتر نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و سرش را تکان داد که منشی "خسته نباشید"ای زمزمه کرد و عقب-عقب از اتاق خارج شد.

با بسته شدن در، لب‌هایم را جلو دادم و با ابروهای بالا رفته خیره‌اش شدم که بعد از چند لحظه دست از کار کشید و برگه را به سویم گرفت.

تکیه‌ام را از میز گرفتم و نسخه را از دستش گرفتم.

- همونطور که چند دقیقه پیش گفتم، دوز اون قرصی که قبلا می‌خوردی رو زیادتر کردم. روزی سه مرتبه باید بخوریش. علاوه بر اون یه قرص دیگه‌م هست که اونم باید آخر شبا خورده بشه.

سری تکان دادم.

- اون آمپوله رو هنوز میزنی؟!

زبانی روی لب‌هایم کشیدم و گردنم را کج کردم.

- بعضی اوقات که اوضاع از کنترلم خارج می‌شه و سردردم بند نمیاد ازش استفاده می‌کنم.

به پشتی مبل تکیه داد و دست‌هایش را در هم گره زد.

نگاهم نمی‌کرد و چشم‌هایش همه‌جا می‌چرخید الا روی صورت من.

حق داشت خنده‌ام بگیرد، مگر نه؟!

- خوبه، هنوز می‌تونی ازش استفاده کنی اما سعی کن به زدنش عادت نکنی و همین‌طور که گفتی فقط زمانی که اوضاع از کنترلت خارج شد تزریقش کنی.

دوز آن یکی قرص را که بیشتر کرده بود. قرص دیگری هم اضافه کرده بود. آمپول را هم که می‌گفت تزریق کن.

منطقی است؟!

از سکوتم متعجب سرش را به سمتم چرخاند که نگاهم را دید.

خشک شدنش را دیدم.

- چیزی شده که این‌جوری نگاه می‌کنی؟!

توجهی به حرفش نکردم و چشم‌هایم را گشاد کردم.

قدمی به سمتش برداشتم که عقب کشیدن نامحسوس بالاتنه‌اش را حس کردم.

برق چشم‌هایم را دید، نه؟!

بگذار این‌دفعه شومی‌ام را حس کند!

- دکتر شنیدی می‌گن وقتی یه زن و یه مرد توی یه مکان دربسته تنها باشن، یه نفر سومیم هست؟! می‌دونی اون نفر سوم کیه؟!

پشت‌بند حرفم، به مبل نزدیک شدم و کنار پاهایش ایستادم.

من از بالا نگاهش می‌کردم و او از پایین.

نگاهم صورتش را کاوش کرد

برخلاف سنش که حدودا ۴۰ می‌زد، جوان مانده بود.

- نفر سوم شیطونه.

حالت متفکری گرفتم و با یک تای ابروی بالا رفته ادامه دادم.

- ولی این‌جا نیازی به نفر سوم نیست!

با پاهایم، پایش را کنار زدم و بین پاهایش ایستادم.

دستم را به سمت صورتش بردم و چانه‌اش را گرفتم. به گونه‌ای که ناخن‌هایم گلویش را خراش دادند.

از میان دندان‌هایم صدای هیس-هیسی خارج شد و نیشخندی بر روی لب‌هایم نقش بست.

به راستی چنین نیشخندی را شیطان هنگام سرپیچی از خدا به او زده بود!

- چون من شیطان رجیمم!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...