رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

رمان پرونده سیاه| معصومه بزرگپور کاربر انجمن رمان‌های عاشقانه


ارسال های توصیه شده

متوجه نفسی که در سینه‌اش حبس شده بود بودم.

چشم‌هایش گشاد و به صورت من خیره شده بود.

دست آزادم را بلند و گلویش را نوازش کردم.

- هیش، نفس بکش!

سر انگشتانم را از روی گردنش نوازش‌وار به سمت اولین دکمه پیراهنش کشیدم.

- می‌خوای بهت کمک کنم؟!

پشت‌بندش لبخند به ظاهر مهربانی زدم.

اولین دکمه را که باز کردم، تکان شدیدی خورد و با دستش دو دستم را پس زد.

- چیکار می‌کنی؟!

یک تای ابرویم از صدای عصبی و کلافه‌اش بالا پرید.

دو دستش را روی صورتش کشید و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد.

می‌دانستم که تا چه حد متعهد است و عاشقانه زن و بچه‌اش را دوست دارد.

- چیشد؟ خوشت نیومد؟

لب‌هایم را روی هم مالیدم و با سرگرمی ادامه دادم:

- انتظار داشتم لوند به نظر بیام، مثل این‌که موفق نشدم!

- بس کن!

فریادش، رگ‌های برجسته‌ی گردن و شقیقه‌اش، عرق‌هایی که از گیج‌گاهش قطره-قطره به سمت پایین راه پیدا می‌کرد، همه و همه نشان از فشاری که بر او وارد شده بود می‌داد.

در تمام این چند ماهی که او را می‌شناختم، می‌دانستم که فردی است به همه با دیدی باز و مهربانی کمک می‌کند.

حتی خبر این‌که یکی از روزهای هفته‌اش را در اختیار بیمارانی که پول ویزیت نداشتند گذاشته بود را داشتم.

اما باز هم وقتی او را در دادگاهم متحم می‌کردم و عقلم را قاضی، هیچ‌کس وکالتش را گردن نمی‌گرفت.

خیانت برای من، بزرگ‌ترین اشتباه به حساب می‌آید و اگر کسی آن را مرتکب شود، هیچ راه برگشتی برای او باقی نمی‌ماند!

حال این فرد هر چقدر می‌خواهد دست و دل باز و مهربان باشد.

- چی می‌خوای از جونم؟

از جانش چه می‌خواستم؟

خب معلوم است، خودِ جانش را!

- کی بهت گفت چنین قرصی برام تجویز کنی؟!

متعجب و بهت‌زده نشد.

می‌دانستم با آن رفتارهایی که از من سر زد مطمئن شد که به چیزی شک کرده‌ام.

می‌دانست و باز هم خودش را زد به نفهمیدن.

- من! روانپزشکت منم و با معاینه کردنت تشخیص دادم که چنین قرصی باید برات تجویز کنم. نکنه می‌خوای تجربه و سابقه‌ی چندین و چند ساله‌م و ببری زیر سوال؟

به گوشه چشم‌هایم دست کشیدم و نفسم را پوف مانند بیرون فرستادم.

- من فقط ازت یه اسم خواستم، این‌که این‌همه دروغ داری می‌بندی به ریشم و آسمون ریسمون می‌بافی فقط داره وقتم و تلف می‌کنه!

دقایق بی‌رحمانه پشت سر هم می‌گذشتند. قهوه‌های روی میز دیگر بخاری از آن‌ها بلند نمی‌شد و لرز گوشی‌اش روی میز، نشان از دیروقت بودن می‌دادند.

نیم‌نگاهی به قیافه‌ی درهم و لب‌هایی که روی هم فشار می‌داد انداختم.

کلمه "love" و بک گراند خودش و زنش روی صفحه‌ی گوشی‌اش خودنمایی می‌کرد.

اشاره‌ای به گوشی کردم و تمسخرآمیز لب زدم:

- نمی‌خوای جواب بدی؟ می‌تونم بهت چند لحظه‌ای فرصت بدم تا آخرین وداعت و با زنت بکنی.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 203
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

نگاه اخم‌آلودی که اضطراب در آن به راحتی مشهود بود به سمتم انداخت و گوشی‌‌اش را از روی میز چنگ زد.

تماس را جواب داد.

نمی‌شنیدم که فرد پشت خط چه چیزی می‌گوید.

- سلام عزیزم.

حواسش به تماسش بود و زیر-زیرکی نگاهم می‌کرد.

نگاهم را در حدقه چرخاندم و شانه‌ای بالا انداختم.

به سمت میزش رفتم و پرونده‌های روی میزش را دست کشیدم.

- می‌خواستم بیام اما یه بیمار با شرایط خاص لحظه‌ی آخری اومد. ممکنه یکم دیرتر بیام خونه.

به پشتم دیدی نداشتم ولی می‌توانستم حرکاتش را حدس بزنم.

مشخص بود که در حال توجیح کردن است.

- نه، برای اون می‌رسم‌. به الیسا بگو نگران نباشه.

الیسا و زنش.

دو نفری که در خانه منتظرش بودند.

او دو نفر را داشت که انتظارش را بکشند و دوستش داشته باشند.

- کاری نداری عزیزم؟ خداحافظ!

پس از قطع کردن گوشی، متوجه نفسی که با شدت از سینه‌اش بیرون فرستاد شدم.

موهای بیرون ریخته‌ام را در شالم فرو کردم و چرخیدم.

پنجره باز بود و هوای سرد زمستان با آن بادهای سرد و استخوان‌سوزش به درون ساختمان می‌پیچید و می‌توانست کمی از گرگرفتگی ‌درونم را کم کند.

نگاه منتظرم را که دید، از جایش بلند شد و وسیله‌های روی میز را جمع کرد.

- آیلار من نمی‌دونم چته، من پزشکتم و تو چندین ماهه که زیر نظر منی. منم بدت و نمی‌خوام و الکی الکی دارویی تجویز نمی‌کنم.

- ولی اینا چنین چیزی نمی‌گن!

با دست به پرونده‌ها اشاره کردم.

- پرونده‌های قرمز برای بیمارای حاده، سرمه‌ایا برای اونایی که یه درجه از اینا پایین‌ترن و پرونده‌های سیاه برای اوناییه که سطح مریضیشون نسبت به دو تای قبلی نرمال‌تره. درسته؟!

با تعجب نگاهم می‌کرد.

برایش عجیب بود که این‌ها را می‌دانستم؟

- نمی‌دونم من و خر فرض کردی یا خودت و دکتر. ولی...

یکی از پرونده‌های قرمز را بلند کردم و ادامه دادم:

- اون قرصی که برای من تجویز کردی، با همون دوز رو برای یه بیمار حاد که اسمش جزو پرونده‌های قرمزه نوشتی، در صورتی که اسم من جزو پرونده‌های سیاه بود!

بین لب‌هایش فاصله افتاد.

خشک زده با وسیله‌هایی که در دستش داشت، کمی جلوتر از راحتی‌ها ایستاده بود و با چشم‌های درشت شده از تعجب نگاهم می‌کرد.

- و این یعنی چی دکتر؟!

نبضی روی شقیقه‌ام که تندتر و تندتر می‌شد را حس می‌کردم.

دلم می‌خواست نعره بکشم، همه‌چیز را بشکنم، بزنم ولی‌...

همه‌ی این‌ها را در خود فرو برده بودم و حالا این بودم... آیلاری که جلد خونسردی روی خودِ عصبی‌اش کشیده بود.

بینی‌ام را جمع و پرونده را روی میز پرت کردم.

- بوی گند خیانت میاد!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه
23 ساعت قبل، Masoomeh Bozorgpour گفته است:

#پارت_۹۱

 

نگاه اخم‌آلودی که اضطراب در آن به راحتی مشهود بود به سمتم انداخت و گوشی‌‌اش را از روی میز چنگ زد.

تماس را جواب داد.

نمی‌شنیدم که فرد پشت خط چه چیزی می‌گوید.

- سلام عزیزم.

حواسش به تماسش بود و زیر-زیرکی نگاهم می‌کرد.

نگاهم را در حدقه چرخاندم و شانه‌ای بالا انداختم.

به سمت میزش رفتم و پرونده‌های روی میزش را دست کشیدم.

- می‌خواستم بیام اما یه بیمار با شرایط خاص لحظه‌ی آخری اومد. ممکنه یکم دیرتر بیام خونه.

 

به پشتم دیدی نداشتم ولی می‌توانستم حرکاتش را حدس بزنم.

مشخص بود که در حال توجیح کردن است.

- نه، برای اون می‌رسم‌. به الیسا بگو نگران نباشه.

 

الیسا و زنش.

دو نفری که در خانه منتظرش بودند.

او دو نفر را داشت که انتظارش را بکشند و دوستش داشته باشند.

- کاری نداری عزیزم؟ خداحافظ!

پس از قطع کردن گوشی، متوجه نفسی که با شدت از سینه‌اش بیرون فرستاد شدم.

موهای بیرون ریخته‌ام را در شالم فرو کردم و چرخیدم.

پنجره باز بود و هوای سرد زمستان با آن بادهای سرد و استخوان‌سوزش به درون ساختمان می‌پیچید و می‌توانست کمی از گرگرفتگی ‌درونم را کم کند.

نگاه منتظرم را که دید، از جایش بلند شد و وسیله‌های روی میز را جمع کرد.

- آیلار من نمی‌دونم چته، من پزشکتم و تو چندین ماهه که زیر نظر منی. منم بدت و نمی‌خوام و الکی الکی دارویی تجویز نمی‌کنم.

 

- ولی اینا چنین چیزی نمی‌گن!

با دست به پرونده‌ها اشاره کردم.

- پرونده‌های قرمز برای بیمارای حاده، سرمه‌ایا برای اونایی که یه درجه از اینا پایین‌ترن و پرونده‌های سیاه برای اوناییه که سطح مریضیشون نسبت به دو تای قبلی نرمال‌تره. درسته؟!

 

با تعجب نگاهم می‌کرد.

برایش عجیب بود که این‌ها را می‌دانستم؟

- نمی‌دونم من و خر فرض کردی یا خودت و دکتر. ولی...

یکی از پرونده‌های قرمز را بلند کردم و ادامه دادم:

- اون قرصی که برای من تجویز کردی، با همون دوز رو برای یه بیمار حاد که اسمش جزو پرونده‌های قرمزه نوشتی، در صورتی که اسم من جزو پرونده‌های سیاه بود!

 

بین لب‌هایش فاصله افتاد.

خشک زده با وسیله‌هایی که در دستش داشت، کمی جلوتر از راحتی‌ها ایستاده بود و با چشم‌های درشت شده از تعجب نگاهم می‌کرد.

- و این یعنی چی دکتر؟!

نبضی روی شقیقه‌ام که تندتر و تندتر می‌شد را حس می‌کردم.

دلم می‌خواست نعره بکشم، همه‌چیز را بشکنم، بزنم ولی‌...

همه‌ی این‌ها را در خود فرو برده بودم و حالا این بودم... آیلاری که جلد خونسردی روی خودِ عصبی‌اش کشیده بود.

بینی‌ام را جمع و پرونده را روی میز پرت کردم.

- بوی گند خیانت میاد!

عالیه باریکلا💕💕

  • Like 1
لینک به دیدگاه

آب دهانش را فرو برد.

مشخص بود انتظار چنین شبیخونی را نداشت.

چرا که صحبت کردنش سر جمع دو دقیقه هم طول نکشید.

ولی باز هم با تمام این‌ها قصد همکاری کردن نداشت.

- دلیل این‌کارات رو نمی‌فهمم. تو اجازه‌ نداشتی بری پرونده‌هام و زیر و رو کنی! از طرفی هم من برای کسی کار نمی‌کنم تا...

چشمانم را ریز کردم و دندان‌هایم را نامحسوس روی هم سابیدم.

من را چه فرض می‌کرد؟

به گمانش حرف‌های بی‌سر و تهش می‌تواند مرا قانع کند؟

وسط حرفش پریدم:

- اینکه الان اون چشمایی که دوختی توی چشمام و باهاشون دروغ می‌گی رو از کاسه در نمیارم و نمی‌زارم کف دستت، بخاطر زن و بچته که توی خونه منتظرتن!

جا در جا ساکت شد و نفسش حبس.

صداهایی که از همان بدو ورود به اینجا در مغزم می‌پیچید، بلندتر شد.

صداهایی که در حال جدال با هم بودند.

یکی می‌گفت "بکشش" و دیگری دو نفری که در خانه منتظرش بودند را یادآوری می‌کرد.

- اولین روزی که اومدی توی باند تا من و ببینی بهت گفتن سزای خیانت چیه؟

نفس‌هایش منقطع شده بود.

شاید فکر می‌کرد که می‌خواهم او را بکشم.

با این فکر پوزخند تلخی زدم. کشتن...

حتی از تلفظ کلمه‌اش نیز تاریکی و تباهی فرو ریز می‌شد.

- بگو دکتر، سزای خیانت چیه؟!

زمزمه‌ی بی‌جانش بلند شد:

- مرگ.

سری تکان دادم.

- پس می‌دونی! حالا این سوال و جواب بده دکتر.

خیره به او قدمی به سویش برداشتم و در فاصله‌ی دو قدمی‌اش ایستادم.

دستانش را در جیبش فرو کرده بود اما از رگ‌های برآمده‌اش می‌شد فهمید که آن‌ها را مشت کرده است.

- چی باعث شد که به اعتمادم خیانت کنی؟

صدایم را آرام‌تر کردم و با فک منقبض شده و جدی‌ترین لحن ممکن، ادامه دادم:

- یا بهتره بگم کی باعث شد به اعتمادم خیانت کنی؟

منتظر چی هستی آیلار؟ به تو پشت کرده و تو باید او را بکشی!

با این کارهایت فقط بزدلی‌ات را نشان می‌دهی!

نکند یادت رفته چطور آن مرد را کشتی؟

با کشیدن یک ضامن و فشار دادن یک اهرم تمام می‌شود.

فقط کافی است اسلحه‌ای که پشتت زیر مانتو قایمش کردی را در بیاوری و یک تیر در مغزش خالی کنی!

تعللت برای چیست؟

سرم را تکان دادم تا صداها ولم کنند.

- خفه شین!

زمزمه‌ام آرام بود و لحنم دردناک.

تو یک بزدلی...

تو یک بزدلی...

تو یک بزدلی...

جمله‌ها در مغزم تکرار می‌شدند و نفس‌های من هم تند.

دستم را به شقیقه‌ام گرفتم و فشارش دادم.

- دهنتون و ببندین!

غرشم به حدی بلند بود که دکتر هم شنید.

شنید و به سمتم آمد.

دستش را به سمتم دراز کرد و آرام صدایم زد:

- آیلار...

بکشش!

تو یک ترسوی بزدلی که نمی‌توانی کار به این کوچکی را انجام دهی!

او را بکش!

- هی آیلار، آروم باش! نفس عمیق بکش!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

صدایش را می‌شنوی؟

او همان کسی است که به تو خیانت کرد و ککش هم نگزید!

همان کسی که سردردهایت را دید، بی‌قراری‌هایت را دید، مشکلاتت را دید و باز هم به دردهایت اضافه کرد.

جان تو برایش اهمیتی داشت که جان او برایت اهمیتی داشته باشه باشد؟

- نزدیکم نشو!

با شنیدن صدایم لحظه‌ای ایستاد و لحظه‌ای بعد باز هم به سمتم حرکت کرد.

دستش که به دستم خورد، فردی در سرم با فریاد گفت "بکشش" و دستی که به سمت اسلحه‌‌ام رفت و آن را بیرون کشید و روی سر دکتر گذاشت، غیرارادی بود.

صدای غرشم برای خودم هم آشنا نبود.

- بهت گفتم نزدیکم نشو!

از عکس‌العمل سریعی که نشان دادم، چشمانش را بست و بدنش تکانی خورد.

دو دستش را با صلح‌طلبی بالا آورد. سعی در آرام کردنم داشت.

- باشه، هر چی تو بگی. الان ازت فاصله میگیرم.

خیره در چشمانم خواست قدمی به عقب بردارد که خرناسی کشیدم و اسلحه را محکم‌تر فشار دادم. به طوری که نوک انگشت‌هایم سفید شده بود.

- تکون نخور!

در جایش ایستاد. 

جنگی که در سرم به پا بود، گریبان‌گیر خودم و اختیاراتم شده بود.

اگر اختیارم دست خودم بود، هیچ‌گاه اسلحه‌ را به سرش فشار نمی‌دادم.

اگر اختیارم دست خودم بود، هیچ‌گاه ضامن را نمی‌کشیدم.

دکتر که صدای کشیدن ضامن را شنید، چشم‌هایش را روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید.

- ببین، آیلار. می‌دونم داره واست فشار میاد. می‌دونم داری چی می‌کشی ولی به خودت بیا!

چرا صدایم این‌گونه شده بود؟

صدایم حتی برای خودم هم غریبه بود. گویی از ته حلق بیرون می‌آید.

- خفه شو!

- اینا همه‌شون لحظه‌ایه، اگه نتونی کنترلت و دستت بگیری ممکنه کاری کنی که پشیمون بشی!

لرز نامحسوسی بدنم را در بر گرفته بود.

صدایم بی‌شباهت به فریاد نبود:

- خفه شو!

- نزار احساساتت کنترلت کنن، نزار بهت چیره بشن!

چشم‌هایم به سوزش افتاده بود و حرکت قطره‌های مایعی را در کاسه‌ی چشمانم احساس می‌کردم.

سرش را تکان داد و همان‌طور که قدمی به سویم برمی‌داشت، با لحن آرامی گفت:

- من می‌تونم خوبت کنم، فقط کافیه اون اسلحه رو بیاری پایین!

با تمام تلاشی که کردم، باز هم یک قطره گوشه‌ی چشمم سرازیر شد.

اختیارم دست خودم نبود.

اشکم را که دید، نگاهش غمگین شد و صدایش درمانده.

- آیلار...

بکشش!

منتظر چه هستی؟

ضامن را که کشیدی، حال فقط باید ماشه را فشار دهی!

- چنین کاری با خودت نکن.

صدایش را از فاصله‌ی دوری می‌شنیدم. گنگ بود.

تنها صدایی که آن را واضح می‌شنیدم، صدای مغزم بود.

ماشه را فشار بده!

چشمان آب گرفته‌ام را بدون حرکت در چشمانش دوختم.

انگشتی که ماشه را فشار داد، انگشت من نبود.

من این کار را نمی‌کردم.

اما قطرات خونی که روی صورتم پاشیده شد، چنین چیزی را نمی‌گفت!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

همراه صدای شلیک اسلحه، من هم تکانی خوردم.

انگار که من آن تیر را شلیک نکردم و فرد دیگری آن را به سوی پیکرم نشانه رفته بود.

دیگر خبری از آن صداهای رو مخی که در سرم غوغا به پا کرده بودند نبود.

مثل این‌که وظیفه‌ی خود را به خوبی اجرا و حال گورشان را گم کرده بودند.

چشم‌های ریز شده‌ام، گشاد شده بود و پیکر او را می‌نگریست.

دستی که اسلحه در آن بود برخلاف لحظاتی قبل که آن‌قدر محکم مشتش کرده بودم، می‌لرزید.

به گونه‌ای که لحظه‌ای وزن اسلحه برای دستم زیاد شد و باعث شد آن را رها کنم.

صدای افتادن اسلحه روی زمین، باعث شد پرده‌ی کدر جلوی چشم‌هایم کنار برود، صداهای اطرافم را واضح‌تر بشنوم و منطقم بر احساساتم غلبه کند.

مردمک‌هایم روی خونی که بدنش را در بر گرفته بود می‌لغزید. 

در دل مدام با خود زمزمه می‌کردم:

- من نزدم... من نبودم... چیزی نیست... خوب می‌شه!

اما تا نگاهم به هیکل خون‌آلودش می‌خورد، دل و معده‌ام به هم می‌پیچید و تنم را بیشتر می‌لرزاند.

از این سو نیز بوی خون مشامم را قلقلک می‌داد.

دستم را به سوی بدنش بردم و تکانش دادم.

- هی دکتر‌... خوبی؟!

ناله‌ی زیرلبی‌اش در حالی که دستش روی شانه‌اش بود بلند شد.

نفسی که بیرون نمی‌آمد و در سینه‌ی وامانده‌ام گیر کرده بود، آزاد شد.

نیم‌نگاه پردردی به قیافه‌‌ام که می‌دانستم با رنگ میت فرقی ندارد، انداخت.

در همان حال هم زبانش را در دهان چرخاند و با لحنی که به خوبی درد در آن عیان بود گفت:

- قیافه‌ش و نگاه... موندم... وقتی جنبه‌ش و نداری... چرا تفنگ می‌گیری... دستت.

آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به سوی زخم بازویش کشیدم.

به راستی اگر به موقع به خودم نمی‌آمدم و اسلحه‌ را حرکت نمی‌دادم چه می‌شد؟

زبان در دهان خشک شده‌ام چرخاندم و همان‌طور که نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخاندم، گفتم:

- جعبه‌ی کمک‌های اولیه کجاست؟

به سختی روی یکی از مبل‌ها نشست. هنگام نشستنش دستش را به شانه‌اش گرفت و همراه با سابیدن دندان‌هایش روی هم‌دیگر، صدای غرش‌مانندی از ته حلقش بیرون آمد.

درد داشت، مشخص بود.

- توی آخرین کابینت سمت چپ آبدارخونه.

سری تکان دادم و پس از مکثی نگاهم را از او گرفتم و به سمت در رفتم.

گوشی‌ام را از جیبم در آوردم و درحالی که به سمت اتاقکی که روی درش نوشته‌ای با مضمون "آبدارخانه" بود می‌رفتم، شماره‌ای گرفتم.

در را باز کردم و واردش شدم.

نگاهی به اطراف انداختم. آبدارخانه‌ی کوچکی بود و وسایل چندانی نداشت.

فقط در حد یک یخچال کوچک و اجاق گاز و سینک ظرفشویی.

با یک دست گوشی را نگه داشته بودم و با دست دیگر کابینت را باز کردم.

با ندیدن جعبه، فحشی به فرد ناشناس و مجهول دادم و با سرعت کابینت‌های دیگر را باز کردم.

- بله؟

گوشی را سفت‌تر چسبیدم.

- الو دکی؟ منم.

- شناختم، خوبی دخترم؟

روی نوک پا بلند شدم و کابینت بالای سینک را باز کردم. با دیدن جعبه نفسم را بیرون فرستادم.

- خوبم، می‌تونی بند و بساطت و جمع کنی و بیای به این آدرسی که می‌گم؟

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

صدایش شوخ بودن خود را از دست داد و جدی شد.

- چیشده؟ باز ورجه وورجه کردی بخیه‌ت باز شد؟

جعبه را برداشتم و با قدم‌های بلند از اتاق خارج شدم.

- نه، واسه‌ی یکی دیگه می‌خوام.

دیگر چیزی نپرسید.

آدرس را که گفتم، با جمله‌ی " نزدیکم، الان می‌رسم" تماس را خاتمه داد.

گوشی را در جیبم فرو کردم و وارد اتاق مورد نظر شدم.

با دیدن چشم‌های بسته شده‌اش، لحظه‌ای حس بدی وجودم را در بر گرفت و صدایش زدم.

جعبه را روی میز گذاشتم و کنارش روی راحتی سه نفره نشستم.

خواستم تکانش دهم که با دیدن چشمان بازی که مرا می‌نگریست، دست نگه داشتم.

نه که کامل باز باشد، خمار بود و ابروهای درهم فرو رفته‌اش بیشتر باعث می‌شد که چشم‌هایش بسته به نظر بیایند.

روی تکه‌ای از پنبه، مقداری بتادین ریختم و مشغول زخمش شدم.

- دکتر تو راهه، چند دقیقه دیگه می‌رسه. می‌تونی تحمل کنی؟

لحظه‌ای صورتش مچاله شد. سرش را تکان داد و لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد.

روی پیشانی‌اش عرق نشسته بود.

- نخوابی یه موقع!

نمی‌دانم لحنم چگونه بود که با تمام دردی که داشت، تک‌خنده‌ای کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.

- دردش اون‌قدر نیست که نتونم تحملش کنم!

لبم را کج کردم و همان‌طور که پنبه‌ را در سطل زباله‌ی نزدیک میز می‌انداختم، اشاره‌ای به صورت عرق‌ کرده‌اش کردم.

- مشخصه!

باند و باقی وسیله‌های مورد نیاز را از جعبه خارج کردم و محکم زخمش را بستم.

در جعبه را که بستم و از جایم بلند شدم، با دست سالمش کوسن را صاف کرد و حالت نشستنش را تغییر داد.

پاهایش در در آن راحتی جا نمی‌شد و کمی پایین‌تر از زانویش از آن بیرون می‌زد.

- هم دردی...

اشاره‌ای به زخمش که موقتی آن را بسته بودم تا کمی از شدت خونریزی‌اش کم شود کرد.

- هم درمان، تو کی‌ هستی آیلار؟!

اخم‌هایم را در هم فرو بردم و در سکوت جلویش ایستادم.

اما مگر ساکت می‌شد؟

- چی‌شد تیرت خطا رفت؟ شنیده بودم توی تیراندازی رو دست نداری.

با انگشت اشاره‌ی دست سالمش ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و ادامه داد:

- قرار بود اینجا بزنی؟

دندان‌هایم را روی هم سابیدم و چشم‌هایم را بستم.

مگر نمی‌گفتند کسی که تیر بخورد و زخمش خون‌ریزی داشته باشد، بی‌حال می‌شود؟ خب کو؟ کجاست؟

این که به راحتی فکش کار می‌کند!

نه به ترسیدن چند دقیقه پیشش، نه به پرچانگی‌ الانش.

با صدای زنگ آیفون، نفسم را بیرون فرستادم و به سوی در رفتم تا از اتاق خارج شوم که نیم‌خیز شد و اشاره‌ای آیفونی که روی دیوار کنار در بود کرد.

- از این‌جا در و باز کن. دیگه الکی بیرون نرو.

سری تکان دادم و همان‌طور که دکمه‌ی روی آیفون را فشار می‌دادم و از صفحه‌ی رویش قیافه‌ی دکتر را می‌دیدم، رو به اویی که داشت از جایش بلند می‌شد، غریدم:

- بشین سرجات!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

دکمه را فشردم.

ورود دکتر و مشغول شدنش سر جمع پنج دقیقه هم نشد.

سرم را با کتاب‌هایی که در کتابخانه‌ی کوچک گوشه‌ی دیوار بود، سرگرم کرده بودم اما مکالمات آن دو را می‌شنیدم.

دکتر بعد از زدن یک بی‌حسی جزئی‌‌ و بیرون آوردن گلوله شروع به بخیه زدن کرد‌.

دست پر آمد و با خود خون و سرم و باقی تجهیزات را آورده بود.

- چیکار کردی که چنین بلایی سرت اومد؟

کتاب را ورق زدم. به ظاهر چشم‌هایم روی خط به خط صفحات کار می‌کرد اما با تمام خواندنم باز هم چیزی نمی‌فهمیدم چون حواسم سر کتاب خواندن نبود.

- حمله بهش دست داده بود.

این را در حالی گفت که صدایش دورگه شده بود و نفس-نفس می‌زد.

حمله به من دست داده بود...

تا حالا چنین حسی نداشتم، یا شاید هم داشتم اما به این شدت نبود. حداقل می‌توانستم آن را کنترل کنم و به کسی آسیبی نرسانم.

اما امروز همه‌چیز از کنترلم خارج شد و چیزی شد که نباید.

- چیز جدیدی نیست، قبلا هم حمله بهش دست داده بود اما شدتش در این حد نبود.

می‌توانستم تعجبش را حتی با اینکه او را نمی‌دیدم، حس کنم.

- قبلا هم دست داده بود؟ پس چرا پیمان چیزی بهم نگفت؟ خودشم که حرفی نمی‌زنه.

کتاب را سر جایش گذاشتم و کتاب دیگری برداشتم.

همه‌ی کتاب‌هایش روانشناسی بود و من هم که اهل کتاب نبودم، اگر هم بودم در قفسه‌ی کتاب‌هایم جایی برای کتاب‌ روانشناسی نبود.

- چون نمی‌دونست! تنها کسی که از حمله‌هاش خبر داشت من بودم. بعضی چیزها رو بهتره که بقیه ندونن جوان!

با شنیدن حرفش، کج‌خند هر چند کم‌رنگی روی لب‌هایم نقش بست.

قبلا هم گفته بودم که در آن سازمان فکستنی، تنها فردی که به او اعتماد دارم و برایم قابل احترام است اوست؟

دیگر حرفی از جانبش زده نشد.

حرفی هم دیگر نمی‌ماند، دکتر هرچیزی که لازم بود بداند را به او گفته بود.

در جایم چرخیدم.

او که من را می‌نگریست، با برگشتنم چند لحظه‌ای خیره نگاهم کرد و سپس رویش را برگرداند.

دکتر هم وسایلش را روی میز گذاشت و با برداشتن گاز استریل و باند و باقی چیزها، مشغول پانسمان کردن شد.

به سمتشان قدم برداشتم و بالای سرشان ایستادم.

دکتر با حس حضورم، سرش را بلند کرد و با دیدن من با تعجب گفت:

- چیزی شده آیلار؟

سری تکان دادم.

- با تو کاری ندارم، تو کارت و بکن دکی.

در ادامه‌ی حرفم، دستم را به سوی اویی که رویش همچنان برگردانده بود و دیوار را می‌نگریست نشانه رفتم.

- طرف حسابم اینه!

با اتمام حرفم، رویش را بلاخره به سمتم برگرداند.

برایش ابرویی بالا انداختم و کتابی که در دستم را روی میز پرت کردم. با صدای بلندی که ایجاد کرد، نگاه او هم در جایی حوالی آن‌جا قفل شد.

زبانی روی لب‌هایم کشیدم.

- خب می‌شنوم!

دکتر که با پانسمان خودش را درگیر کرده بود و ما را نگاه نمی‌کرد.

می‌دانستم هیچ‌گاه در این مسائل خودش را دخالت نمی‌دهد.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

- چی رو؟

چشم‌هایم را برایش درشت کردم و با لپ‌های باد شده جوابش را دادم.

- قرار بود بگی کی بهت دستور چنین کاری رو داده!

نگاهش از میز گرفته شد و تا چشم‌هایم بالا آمد.

سیبک گلویش بالا پایین شد.

نگاهم روی گلویش خیره ماند.

چیزی او را اذیت می‌کرد؟

- نمی‌تونم...

- چی رو نمی‌تونی؟

تکانی به خودش داد و کمی خودش را بالا کشید.

حدسم درست بود، چیزی او را اذیت می‌کرد.

- نمی‌تونم بگم.

بی‌شک موضوع جدی‌تر از این‌ حرف‌ها بود.

از همان اول هم بود. وقتی با جان من بازی می‌شد و چنین داروهایی را به من می‌خوراندند، صددرصد این وسط یک‌چیزی با باقی چیزها جور در نمی‌آمد.

- با جون خانوادم تهدیدم کردن، نمی‌تونم آیلار نمی‌تونم! نخواه که بگم.

نفس‌هایم تند شد.

خانواده... زن و بچه‌اش.

جان آن‌ها در ازای خوراندن چنین داروهایی به من.

عجیب نیست؟

واکنش‌هایش را می‌دیدم.

کلافگی و اضطرابش را.

وقتی به اینجا می‌آمدم، می‌دیدم دست و پاهایش را گم می‌کرد.

امروز با حرکات عجیب و غریبم، فهمید که من همه‌چیز را فهمیدم.

فهمید و در چشم‌هایش ترس پدیدار شد.

ترس از من نه، ترس از نابودی خانواده‌اش!

- بگو.

سری تکان داد و چشم‌هایش را بست.

- نمیتونم.

دستی به صورتم کشیدم و نفسم را محکم بیرون فرستادم.

- من می‌تونم ازتون محافظت کنم، ولی قبلش باید بگی کی چنین دستوری و بهت داده و تهدیدت کرده.

چشم‌هایش با این حرفم باز شد.

می‌دیدم دهانش باز می‌شد تا حرف بزند اما دوباره آن را می‌بست.

جدال فکری‌ای که در سرش ایجاد شده بود را درک می‌کردم.

یک سمت مغزش می‌گفت بگو و دیگری می‌گفت نگو.

یک سمت مغزش می‌گفت بکن و دیگری می‌گفت نکن.

این جدال همیشه سر همه‌ی چیزها با انسان همراه بود.

مخصوصا سر تصمیم‌های بزرگ و قضیه‌ی مرگ و زندگی!

- نه.

با این حرفش، با دو دست یقه‌اش را چنگ زدم و کمی جلو کشیدمش.

تنش جلو آمد و با تکانش، صدای هشدارآمیز دکتر که اسمم را صدا می‌زد بلند شد.

اهمیتی ندادم.

آرام تکانش دادم و با دندان‌های چفت‌شده خیره در چشم‌هایش غریدم:

- من باید بدونم چه کسی چنین بلایی و سرم آورد، کی جرئت کرده با من و تو و خانوادت بازی کنه!

تلاشی برای کنار زدن دستم از روی یقه‌اش نمی‌کرد و تنها با درد نگاهم می‌کرد.

تکان محکمی به او دادم که چشم‌هایش را بست و لب‌هایش را از درد شانه‌اش گزید.

- بگو!

- شهاب...

اسمی که بلافاصله پس از تمام شدن حرفم زمزمه کرد، باعث شد لحظه‌ای احساس کنم اشتباه شنیده‌ام.

با گیجی سری تکان دادم و گفتم:

- چی؟

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

چشم دزدیدنش را می‌دیدم و دستم روی یقه‌اش محکم‌تر شد.

- دستور شهاب بود!

بوم، در سرم انفجاری رخ داد و پس لرزه‌هایش تمام وجودم را لرزاند.

دکتر هم دست از کارش کشیده بود و چهره‌ام را می‌نگریست.

اما من... مغزم روی آن اسم قفل کرده بود.

شهاب... فکرم پی همه رفته بود، همه را یه دور در ذهنم مورد بازجویی قرار داده بودم و دو دوتا چهارتا کرده بودم؛ اما چه چیزی باعث شده بود که شهاب را از همه جدا بدانم و در این بازی حسابش نکنم که حال این‌گونه باعث بهت‌زدگی‌ام شود؟

نگاهم خشک شده روی اجزای صورتش می‌چرخید و او که نگاهم را دید، گوشی‌ِ در دستش را بالا گرفت.

- پیاماش هست، می‌خوای نشونت بدم.

آب دهانم را قورت دادم که دردی در گلویم حس کردم.

انگشتانم به مراتب از روی یقه‌اش شل و شل‌تر شد و در نهایت رهایش کردم.

به جایش، گوشی‌اش را گرفتم.

باکس پیام‌هایش را باز کردم. پیام‌های زیادی نداشت و در بین این پیام‌ها، شماره‌ای ذخیره نشده و ناشناس چشمک می‌زد.

چشم‌هایم ارقامش را تا انتها دید و نفسم آنجا بود که منقطع شد.

خودش بود، شماره متعلق به خودش بود.

با انگشتانی که گوش به فرمانم نبودند، روی شماره کلیک کردم و با دیدن پیام‌هایش، حس کردم چیزی در مغزم فرو ریخت.

" - اگه دیدی تاثیری نمی‌زاره دوزش و زیادتر کن"

" - کارت درسته، همین‌جوری پیش بری خانوادت کنارت سر و مر و گنده می‌مونن"

چشم‌هایم روی پیام علیرظا دو دو زد:

" - این قرصا ممکنه بهش صدمه بزنن، هیچ می‌فهمی ازم چی می‌خوای؟

و پاسخش مرا نابود کرد. چیزی درونم ریزش کرد و چشم‌هایم به گشادترین حالت ممکن درآمد.

درد عجیبی را در سینه‌ی چپم حس می‌کردم.

" - برام مهم نیست چه بلایی سرش میاره، تنها راهی که می‌تونیم کنترلش کنیم با همون قرصاست"

انگشت‌هایم دور گوشی محکم‌تر شد و پاهایم که سست شده بود و تحمل وزنم را نداشت، مرا به عقب راند و روی مبل آوار شدم.

به همین راحتی؟

برایش مهم نیست؟ 

لحظاتی بود که گوشی در دستم خاموش شده بود و من تنها از صفحه‌ی سیاهش خودم را می‌نگریستم.

به خودت بیا آیلار. برای چه انتظارش را نداشتی؟

او مسئول آن سازمان لعنتی است و صددرصد در لشکر بدخواهانت، او سردسته‌ است.

چه لزومی دارد جانت برایش ارزشی داشته باشد؟

با این فکرها پرده‌‌ی کدری نگاهم را پوشاند.

تو ماه‌ها روی خودت و احساساتت کار کردی. قرار نیست با یک اتفاق تحت تاثیر قرار بگیری.

این‌ها حرف‌هایی بود که در مغزم می‌پیچید و تمامش درست بود.

اما بحث اصلی این بود که با تمام درست بودنشان، چیزی که مرا درهم شکست اعتماد بی‌جایی بود که به او داشتم.

در این هشت ماه هیچ‌گاه حس خوبی به او نداشتم و در دلم نسبت به او نفرت را پرورش داده بودم اما با همه‌ی این‌ها، باز هم او کسی بود که به او اعتماد کرده بودم و پاسخ اعتمادم این‌چنین شد!

نگاه مرده‌ام را از گوشی گرفتم و از جایم بلند شدم.

با بلند شدنم آن دو نفر بلافاصله رویشان را به سمتم برگرداندند.

گوشی را به سویش گرفتم و همان‌طور که به قیافه‌اش نگاه می‌کردم، سرم را کج کردم و نیش‌خندی زدم:

- نگران خانوادت نباش، حواسم بهشون هست.

بازی تازه شروع شده بود!

"پایان فصل اول"

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
لینک به دیدگاه

فصل دوم: "عصیانِ شیطان"

**********

در اصلی سالن را باز کردم و وارد شدم‌.

در همان حال هم با بی‌حوصلگی به پرحرفی‌های پیمان که کنارم قدم برمی‌داشت، گوش دادم.

- هیچ معلوم هست تا این وقت شب کجا بودی؟

و پشت‌بند حرفش به ساعتی که عقربه‌هایش ساعت ۱۱ و نیم را نشان می‌دادند اشاره کرد.

با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداختم:

- گفته بودم که دارم میرم پیش دکتر.

جلویم ایستاد و راهم را سد کرد.

- دکتر؟ درِ اون مطب ساعت ۸ شب بسته می‌شه، اونوقت می‌شه بدونم تو این سه ساعت و کدوم گوری بودی؟

لبخند کجی به صورتش زدم که باعث متعجب شدنش شد.

بلافاصله ماهیچه‌های صورتم شل شدند و با صورت پوکرمانندی گفتم:

- نه.

کنارش زدم و خودم را روی اولین مبلی که سر راهم بود انداختم و لم دادم.

- محض رضای خدا این‌قدر رو مخ نباش!

بی‌خیالی طی کردم و دستانم را زیر سرم گره زدم.

- شهاب سفارش کرد زیاد توی ملا عام ظاهر نشی.

با شنیدن اسمش، پاهایی که تا الان در حال تکان دادنشان بودم، متوقف شد.

اما طولی نکشید که با لحن بی‌حسی جوابش را دادم:

- خودش کجاست که تو رو فرستاده بالا سرم ور ور کنی؟

صدای نفس پرحرصی که کشید را شنیدم.

- رفته یه جایی کار داره، یه چند روزی نیست.

ابروهایم در هم گره خورد و صورتم مچاله.

اما چیزی نگفتم.

چندی نگذشن که صدای قدم‌هایش آمد و روی مبل مقابلم نشست.

دستی به صورتم کشیدم و با لحن کلافه‌ای گفتم:

- چیه باز؟ چرا شبیه عجل معلق افتادی اینجا؟

کلافه بود و این از صورت درهمش مشخص بود.

چند باری دهنش باز و بسته شد اما حرفی نزد.

لحظاتی به همین منوال گذشت اما طاقت نیاورد.

- یه خبر بد دارم.

نگاهم را از سقف گرفتم و به او دوختم.

- تا جایی که می‌دونم خبر خوش توی این‌جا جایی نداره!

توجهی به حرفم نکرد و خودش را جلوتر کشید.

در پس چشمانش نگرانی‌ پررنگی دیده می‌شد که باعث شد کمی از شدت اخم‌هایم کاسته شود.

- توی این چند روزی که نیست، پسرعموش اومده جاش.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

تکانی خوردم و با دست آزادم کمی به حالت نیم‌خیر درآمدم.

- کدومشون؟ حامی؟

تمام وجودم فریاد می‌زد و خواهان تایید کردن بود ولی قرار نبود همه‌چیز باب میل من باشد.

با سر تکان دادن پیمان و مخالفت کردنش، فکم منقبض شد.

- نه، کامران.

مگر یک اسم هم می‌تواند باعث فروریختگی شود؟

مگر می‌شود؟

سردی‌ای که پشت کمرم حس کردم، جوابم را داد‌.

بله، می‌شود!

- هی آیلار، قرار نیست دیگه اتفاقات قبل تکرار بشه.

چرا این‌قدر راحت حرف می‌زد؟

قرار نیست تکرار شود؟ اما از آن عوضی همه‌چیز بر می‌آید.

دستی به سرم کشیدم و با یک حرکت ایستادم.

نگاهی به صورتش نکردم و با قدم‌های بلند به سمت اتاقم رفتم.

- میرم دوش بگیرم.

دیگر نایستادم جوابش را بشنوم و وارد اتاقم شدم.

دکمه‌های بلوزم را با یک دست باز کردم و با دست دیگر از کمدم که هیچ لباس رنگی‌ای در آن وجود نداشت، بلوز و شلوار مشکی‌ای برداشتم.

روی تخت پرتشان کردم.

دکمه‌های لباسم آن‌قدر زیاد بود که صبرم تمام شد و عصبی دو طرف یقه‌ام را گرفتم و کشیدم.

حتی صداهای کنده شدن و افتادن دکمه‌ها و پاره شدن پارچه‌ی لباسم هم آرامم نکرد.

آن‌قدر پلک نزده بودم که چشم‌هایم به سوزش افتاده بود.

شلوارم هم در آوردم و دور زخم بخیه خورده‌ی پا و شکمم پلاستیک پیچیدم و وارد حمام شدم.

نمی‌خواستم چشم‌هایم را ببندم، حتی برای پلک زدن.

با بسته شدن چشمهایم تصویر آتش سوزان و پرحرارتی پشت پلک‌هایم نقش می‌بست و علاوه بر اینکه بوی گوشت سوخته‌ای در مشامم می‌پیچید، صدای فریاد دردناک و قهقهه‌های دیوانه‌وار مغزم را پر می‌کرد.

آن‌قدر فکرم درگیر بود که نفهمیدم چطور حمام کردم و چقدر طول کشید‌‌.

وقتی به خودم آدم که لباس‌هایم را پوشیده بودم و می‌خواستم موهایم را خشک کنم.

هنوز یک دور هم حوله را روی موهایم نکشیده بودم که تقه‌ای به در خورد.

- رئیس؟

صدای بهزاد بود.

دستم را با مکث پایین‌آوردم و حوله را روی صندلی‌ام انداختم.

- چیشده؟

صدایم خشدار بود، آن‌قدر که انگار کسی با چاقو حنجره‌ام را خراش داده است.

همان‌قدر گوش‌خراش.

- رئیس کارتون داره.

مکث کردم. لحظه‌ای از فکرم گذر کرد که شاید شهاب را می‌گوید اما بعد یادم آمد شهاب رفته و کامران فعلا جای او را گرفته است.

با این فکر، چشم‌هایم را بستم و نفسم را پرفشار بیرون فرستادم.

مغزم یک‌صدا فریاد می‌زد " آیلار احضار شده‌ای"

- باشه، برو الان میام.

نفهمیدم کی دهانم باز شد و چنین چیزی را گفتم.

او هم که وظیفه‌‌اش را انجام داده بود، صدای دور شدن قدم‌هایش آمد.

کش روی میز را برداشتم و بدون توجه به خیس بودن موهایم، آن را بالای سرم بستم.

بدم می‌آمد خیسی موهایم را روی گردنم حس کنم.

برای اطمینان قرص آرام‌بخشم را هم خوردم.

می‌دانستم آن‌قدر روی مغزم راه می‌رود که سردرد امانم را می‌برد.

حتی این را هم می‌دانستم که این قرص تاثیری ندارد.

اما چاره‌ای نداشتم.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

دوستان اگه دقت کنین پارت اول و پارت ۹۹ رمان یه ویرایش ریز خوردن و عنوان فصل گرفتن.

فصل اول رمان با عنوان "دیدارِ دوباره" با ۹۹ پارت به پایان رسید و ما الان توی یه سیر و فصل جدیدی از رمان با عنوان "عصیانِ شیطان" قرار گرفتیم🌱

 

جلوتر که بریم متوجه میشین عنوان فصلا چه منظوری دارن، جدی بگیرینشون. همه‌شون از پارتای آینده کد میدن.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
در 14 شهریور 1402 در 13:16، Masoomeh Bozorgpour گفته است:

دوستان اگه دقت کنین پارت اول و پارت ۹۹ رمان یه ویرایش ریز خوردن و عنوان فصل گرفتن.

فصل اول رمان با عنوان "دیدارِ دوباره" با ۹۹ پارت به پایان رسید و ما الان توی یه سیر و فصل جدیدی از رمان با عنوان "عصیانِ شیطان" قرار گرفتیم🌱

 

جلوتر که بریم متوجه میشین عنوان فصلا چه منظوری دارن، جدی بگیرینشون. همه‌شون از پارتای آینده کد میدن.

عالی بود.

بی صبرانه منتظرم

لینک به دیدگاه
در 14 شهریور 1402 در 13:16، Masoomeh Bozorgpour گفته است:

دوستان اگه دقت کنین پارت اول و پارت ۹۹ رمان یه ویرایش ریز خوردن و عنوان فصل گرفتن.

فصل اول رمان با عنوان "دیدارِ دوباره" با ۹۹ پارت به پایان رسید و ما الان توی یه سیر و فصل جدیدی از رمان با عنوان "عصیانِ شیطان" قرار گرفتیم🌱

 

جلوتر که بریم متوجه میشین عنوان فصلا چه منظوری دارن، جدی بگیرینشون. همه‌شون از پارتای آینده کد میدن.

عالی بود.

بی صبرانه منتظرم

لینک به دیدگاه

در را بدون در زدن باز کردم.

طبق معمول روی صندلی راکی که روبه‌روی پنجره‌ی سراسری اتاقش که رو به حیاط بود قرار داشت، لم داده بود و سیگاری در دستش روشن و دود کمی از نوک قرمز رنگش برافراشته شده بود.

- هنوز یاد نگرفتی باید وقتی وارد جایی، بخصوص اتاق من می‌شی در بزنی!

جمله‌اش سوالی نبود که منتظر پاسخی از من باشد.

- انتظار داشتم اولین نفری باشی که برای خوش‌آمدگویی میاد.

پشت‌بند حرفش، فیلتر سیگارش را در زیرسیگاری‌ای که روی میز کنار صندلی‌اش قرار داشت، خاموش کرد.

تکیه‌ام را به دیوار دادم و دستم را روی قفسه سینه‌ام قفل کردم.

- الان منتظری بخاطر این‌که برای خوش‌آمدگویی به جنابعالی نیومدم، عرق شرم پیشونیم رو پر کنه و سرم رو نتونم بلند کردم و تو چشات زل بزنم؟

تلاشم را کردم تا صدایم قوت قبل را داشته باشد و محکم به نظر برسد ولی آن پشت مشت‌های صدایم، کمی لرزش سرک می‌کشید.

از روی صندلی‌اش بلند شد. چشم‌هایم روی حرکت‌های آرام صندلی خیره ماند و او، به سویم برگشت.

- بلبل‌زبون شدی! دفعه‌ی قبلی که با هم ملاقات کردیم این‌قد شق و رق روبه‌روم نایستاده بودی و نطق نمی‌کردی.

انگشت‌هایم را مشت کردم تا لرزش‌ محسوسشان در برابر نگاه تیزبین و پر از سرگرمی‌اش، رسوایم نکند.

- اثرات دوری از توعه.

ابروهایش را بالا انداخت و همان‌طور که لبخند دندان‌نمایی صورتش را مزین می‌کرد، "خوبه"ای زمزمه کرد.

روبه‌رویم جای گرفت. برخلاف گلویی که خشک شده بود و دست‌هایی که محکم مشت کرده بودم به طوری که نوک انگشتانم سفید شده بود، محکم در چشم‌های مرموزش خیره شدم.

درحالی که یکی از دست‌هایش در جیبش بود، دست دیگرش زیر چانه‌ام قرار گرفت و با فشار ریزی، سرم را بالا فرستاد تا دید کامل‌تری به چشم‌هایم داشته باشد.

- همیشه گفتم بازم می‌گم، اینکه سعی می‌کنی خودت و برخلاف ضربان قلب بالا رفته از اضطرابت...

لبخندش عریض‌تر شد و با سر اشاره‌ای به دست‌هایم زد و ادامه داد:

- دستایی که نمی‌تونی لرزششون رو متوقف کنی، یا حتی مردمک‌های لرزونت، محکم نشون بدی باعث می‌شه از جسارتت خوشم بیاد!

با انگشت‌ اشاره‌اش به چانه‌ام ضربه‌ای زد و این‌بار دستی که در جیبش بود را هم دخالت داد و کنار سرم تکیه‌گاهش کرد و سرش را نزدیک‌تر کرد:

- قدرت من و جسارت تو، ما می‌تونیم همکار خیلی خوبی باشیم آیلار! این‌طور فکر نمی‌کنی؟

چشم‌هایم را از این لمس‌های اجباری و منفور محکم بستم.

می‌توانستم نگاه پیروزش را حتی پشت پلک‌های بسته‌ام هم حس کنم.

لب‌هایم را روی هم فشردم و جوری غریدم که گلویم به سوزش افتاد:

- دستت و بکش عقب عوضی!

نه تنها کنار نکشید، بلکه این‌بار دستش چفت گلویم شد و فشار نامحسوسی به آن وارد کرد و پس سرم را به دیوار چسباند.

لبخندش به پوزخند تمسخرآمیزی تبدیل شد و سرش را تکان داد.

- من و تو هنوز خیلی کارا با هم داریم آیلار!

لحنش آشنا بود. شبیه آن روز، همان روزی که فردایش شروع جهنمی بود که پایانی نداشت، حداقل برای من!

دستی که گلویم را گرفته بود را چنگ زدم و تیز نگاهم را در چشمانش دوختم.

- بهتره افکار کثیفت و بندازی دور، من کاری برات انجام نمی‌دم!

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

می‌دانستم چه افکاری در مغزش جولان می‌داد.

افکاری نجس که اگر بو داشت، بوی متعفنش کل فضا را در بر می‌گرفت.

- تو هنوز به من مدیونی! اگه من برات کاری نمی‌کردم، تو تبدیل به اینی که الان هستی نمی‌شدی.

کنترل پنجه‌هایم را از دست داده بودم، ناخن‌هایی که در دستش فرو می‌رفت و رد به جا می‌گذاشت را حس نمی‌کردم.

دندان‌هایم را روی هم سابیدم.

اینی که الان هستم؟ مگر الان چه هستم؟ مگر جز نحسی و منفوری، چیز دیگری در من دیده می‌شد؟

- مدیونم؟ به چی؟ به اخلاق گ*هت؟ به رید*ت به اعصابم؟ یا شایدم به قاتل کردنم و قبر‌ کنی‌ای که یادم دادی!

جمله‌ی آخر را عملا فریاد زدم.

درد داشت، جمله آخرم درد داشت، قلبم می‌سوخت، نفسم در نطفه گیر کرده بود و صدای خس‌خس مانندی از سینه‌ام بلند می‌شد.

در برابر عز و جز کردنم، او تنها لبخند زد. لبخند دندان‌نمایی که برایم کم از قهقه‌ای که آن روز، وقتی که مجبورم کرد آن مرد را بکشم و دفنش کنم زد، نداشت.

- مدیون به همه چی. اینی که الان هستی، همه‌ش رو من ساختم. من کاری کردم که احساساتت و بکشی، اگه من نبودم این‌جا دووم نمیاوردی.

لحن تمسخرآمیزش گوشم را اذیت می‌کرد.

- از اول چی بودی؟ یه دختربچه‌ی لوس که اشکش دم مشکش بود! الان چی هستی؟ توی این هشت ماه احساس شکست کردی؟ چشمات سوخت؟ اشکی از چشمات سرازیر شد؟ رحمی نسبت به کسی توی دلت نشست؟

قهقه‌اش فضا را پر کرد. 

قهقه‌اش همان زنگ را داشت، همان ولوم رو مخ را، همانی که پشت‌بندش رگ‌های مغزم تحریک می‌شد و سردرد جنون‌آمیزی خرم را می‌گرفت.

- معلومه که نه، استادت من بودم. کمتر از این توقع نمی‌رفت ازت!

پشتش را به من کرد و به سوی میز رفت.

نگاه سخت شده‌ام را بالا کشیدم.

می‌سوخت، تمام وجودم می‌سوخت و از همه بدتر چشم‌هایم بود.

او یادآور روزهای بدبختی‌ام بود. روزی که آغاز بدبختی‌ام بود، او بیرون گود ایستاده بود و با نیشخند مرا می‌نگریست. به فرو ریختنم، به سوختنم، به آتش گرفتنم. او می‌خواست از من ماشین کشتار بسازد تا برای کارهای نحسش از من استفاده کند و خودش خونش کثیف نشود.

گوشی‌اش را از روی میز چنگ زد و همان‌طور که با آن ور می‌رفت گفت:

- بهت نیاز دارم، می‌خوام یکی رو برام خلاصش کنی.

پلکی زدم و دستی به گلوی دردناکم کشیدم تا شاید توانستم آب دهانی قورت دهم تا از طعم تلخ زهرمارش اندکی کم شود.

انگار چیزی که می‌خواست را پیدا کرد که دست برداشت و گوشی را به سمتم گرفت.

با دیدن تصویر، ماهیچه‌های صورتم وا رفت و چشم‌هایم گشاد شد.

پلکی زدم. امیدوار بودم توهم زده باشم و آن کسی که دیده بودم نباشد.

ولی دریغ...

سری تکان دادم و با دهانی خشک شده به صورتش نگاه کردم.

ولی او مرا نگاه نمی‌کرد.

- اسمش آرمان بزرگمهره. سرگرد دایره‌ی جنایی. می‌گن توی کارش خبره‌س و حرفی برای گفتن داره. منتها یه چند وقتیه پا رو دمم می‌زاره و دور و بر انبارا ول می‌چرخه. یه چند تا محموله‌مونم به خاطرش لغو شده و خلاصه واسه خودش داره این وسط جولان می‌ده.

اهمیتی به منی که صدایی از دهانم خارج نمی‌شد نداد و دستش را پایین کرد و صفحه‌ی گوشی‌اش را خاموش کرد.

- می‌خوام بکشیش. زیادی داره تو کارامون فضولی می‌کنه.

ویرایش شده توسط Masoomeh Bozorgpour
  • Like 1
لینک به دیدگاه

- فکر کنم بدونی من حرفم و یک‌بار بیشتر تکرار نمی‌کنم! من افکار کثیفت و اجرا نمی‌کنم!

حرفی که پشت‌بند حرفش بی‌نفس گفته بودم، باعث شد یک تای ابرویش بالا برود.

از درون چهار ستون بدنم می‌لرزید و بدنم سست شده بود اما نگذاشتم روی ظاهرم تاثیری بگذارد.

کافی بود پی ببرد... آن وقت همه‌چیز تمام می‌شد.

- شنیدم چند روز پیش گیر افتادی.

تنها نگاهش کردم. باز هم دستش خط قرمزهایم را رد کرد و چانه‌ام را گرفت.

فکم از شدت فشاری که تحمل می‌کردم، منقبض شده بود و آن عوضی این را از ماهیچه‌های سفت شده‌ی صورتم فهمیده بود که چشمانش می‌خندید.

- نکنه پرت به پر این یارو خورده عاشقش شدی؟

واو به واو جمله‌ای که می‌گفت، پشت‌بندش فشارش روی فکم بیشتر و بیشتر می‌شد.

پاسخ من به جمله‌اش، تنها سکوت بود. او هم که سکوت من را جور دیگری برداشت کرده بود، کمی ابروهایش به‌هم دیگر نزدیک شد و طرح کم‌رنگی از اخم گرفت که زیاد با آن نیشخند گوشه‌ی لبش صورتش نرمال در نیامده بود.

- قوانین اینجا رو می‌دونی دیگه؟ چرا ساکت شدی موش کوچولو؟

پلکم از لفظ "موش کوچولو"ی آخر جمله‌اش پرید.

آن‌قدر دندان‌هایم را روی هم‌دیگر سابیده بودم که مطمئن بودم کمی دیگر فشار دهم صدای تیریک-تیریک شکستنشان به گوش می‌رسد.

شاید می‌دید که از لمس‌هایش چه حس انزجاری به من دست می‌دهد که آن‌قدر سر کیف بود.

اهمیتی به سوالش ندادم و با صورتی که شک نداشتم باز هم سرخی‌اش عصبانتیم را به او نشان می‌دهد، گفتم:

- من اونجا گیر افتاده بودم! می‌تونستم اونجا بمونم و نابودتون کنم ولی برگشتم تو این سگ‌دونی. پس بهونه نده دستم تا گرگ بشم و بیوفتم به جونت!

در جواب حرفم تنها لحظه‌ای سکوت شد و سپس صدای قهقه‌اش اتاق را پر کرد.

نه یک قهقه‌ی عادی...

نه از آن‌هایی که آدم‌ها هنگام شادی سر می‌دهند و طبیعی است...

قهقه‌های این آدم مانند انسان‌هایی است که در اتاق ویژه‌ی تیمارستان بستری هستند.

درست مانند روانی‌ها!

شک نداشتم اگر بیمار علیرظا بود، اسمش میان پرونده‌های قرمز جای می‌گرفت.

قهقه‌ی بلندش تبدیل به خنده‌ی بریده-بریده شد و با انگشت اشاره‌اش چند ضربه به چانه‌ام زد.

- آیلار... آیلار... دختر تو خیلی فانی!

دستی به صورتش کشید و اشک‌های فرضی‌ای که مثلا گوشه‌ی چشم‌هایش را خیس کرده بود را پاک کرد و ادامه داد:

- تو اگه اونجا می‌موندی شک نکن مسبب یه قتل عام می‌شدی! اما تو دختر خوبی بودی و برگشتی. پس...

لبخندی زد و سرش را نزدیک کرد و دو سانتی صورتم ایستاد.

- افتخار تموم کردن اینکار و می‌دم به خودت!

من اگر روزی دوباره کسی را می‌کشتم، بی‌شک آن شخص او بود!

لیست کارهایی که می‌خواستم سر او پیاده کنم انتها نداشت.

گاهی دلم می‌خواست مانند خروس سرش را ببرم و ولش کنم تا جان بدهد.

گاهی دلم می‌خواست یک تیر در مغزش خالی کنم و جماعتی را از دستش راحت کنم.

اما بعد در دل می‌گویم این‌گونه مردن بسیار ساده است و برای آدمی مانند او، حکم پاداش را دارد.

گاهی هم مانند حال که به این چیزها فکر می‌کنم، به خود می‌لرزم و می‌گویم من کی این‌قدر بی‌رحم شده‌ام که به کشتن کسی فکر می‌کنم.

  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

- من علاقه‌ای ندارم چنین افتخاری رو به لیست افتخارای دیگم اضافه کنم. 

فضای نیمه‌ تاریک اتاق، موهای کم‌پشت، عضلات ورزیده و هیکل بزرگش، همه و همه حسی عجیب را منتقل می‌کرد. انگار ته دلت یک چیزی ول می‌چرخد و ضربان قلبت به اوج خود می‌رسد.

- من جلوت منو باز نکردم که حق انتخاب داشته باشی.  اینجا قرار نیست چیزی عوض شه. من همون کامرانم، تو هم همون آیلار، اینجام همون سازمانه. یه جوری رفتار نکن انگار جلوت چند تا راه گذاشتم‌. تو مجبوری فقط از اون مسیری که برات انتخاب کردم بری!

اخم‌هایش بیشتر در هم فرو رفت و لبخندش از بین رفت و لب‌هایش حالت طبیعی خودش را گرفت.

- اونایی که امروز این‌جا بودن اسمشون چی بود؟

نگاه دو دو زنم با این حرفش، در چشم‌هایش قفل شد.

نه، نه، نباید پای آن‌ها وسط بیاید.

- آها، آرش و احسان. جوجه پلیسایی که اومدن اینجا و تو سر و مر و گنده فرستادیشون خونه‌شون...

وسط حرفش فاز تمسخر برداشت و ادامه داد:

- وای خدای من، چقدر دل‌رحمانه. الانه که احساساتی بشم!

تنها نگاهش کردم.

نگاهش کردم و سعی می‌کردم نفسی که سنگین شده بود را به ریتم عادی‌اش برگردانم اما نمی‌شد.

- می‌دونم برات ارزش دارن. اگه ارزش نداشتن تو روی شهاب نمی‌ایستادی و خلاف قوانین اینجا عمل نمی‌کردی!

صدایش را زیر آورد و با چشم‌های ریز شده ادامه داد:

- پس اینجا برخلاف حرف قبلم، دو تا انتخاب داری.

انگشت اشاره‌اش را بالا آورد.

- یک، یا کاری که بهت گفتم و انجام بدی و اونام راحت به زندگیشون ادامه بدن.

مکثی کرد و انگشت وسطش را به انگشت اشاره‌اش اضافه کرد.

- دو، سرپیچی کنی و بجاش منم طبق قوانین اینجا که می‌دونم اصلا باب میلت نیست عمل می‌کنم.

پشت‌بند حرفش چشم‌هایش برقی زد و منتظر نگاهم کرد.

لعنتی!

می‌دانستم با کار امروزم نقطه ضعفم را به این جماعت گرگ‌طبع نشان داده بودم.

و حال آن‌ها تا می‌توانستند با این نقطه ضعف می‌تازاندند.

- دفعه‌ی قبل شهاب سر رسید و نتونستیم از بازیمون لذت ببریم اما این دفعه خیالمون راحته. شهاب فعلا اینورا پیداش نمیشه و اینجام دست منه. پس می‌تونیم با خیال راحت لذت ببریم!

بی‌شک مریض بود.

مریضی‌اش از وضعیت حاد هم یک‌چیزی آن طرف‌تر بود.

کسی که این‌قدر راحت و با لذت از کشتن و قتل و مرگ صحبت می‌کند، عقل و روان درست و حسابی ندارد!

اما...

حتما من هم عقل و روانم را از دست دادم که راهم را انتخاب کردم و زبانم بی‌اختیار باز شد:

- باشه.

مشتاق خودش را جلوتر کشید و گفت:

- باشه چی؟ کدوم یکی و انتخاب می‌کنی؟

آب دهانم را قورت دادم. گلویم بیشتر از پیش درد گرفت و من مجبور بودم. راه دیگری نداشتم!

صدایم آن‌قدر آرام بود که گوشش را نزدیک‌تر آورد تا بشنود.

- کاری که گفتی و انجام میدم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...