سادات۸۲ ارسال شده در 27 مرداد 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد 1403 عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب (سادات.82) ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: خلاصه: نیلرام دختر داستان ما شاید از خوش شانسی اش بود که پدرش دو همسر داشت. جنگ و دعوا میان دو خانواده آنقدر حال روحی او را خراب کرده بود که دیگر هرگز به وجودیت خدا باور نداشت. تا آنکه پارسه او را انتخاب کرد. شاید گاهی باید جادو به شما روی بیاندازد تا باورش کنید. شاید خدا خواست که با پارسه آشنا شود. سرزمینی در دل ایران باستان، سرزمینی که نیاکان ما در آن زندگی کرده بودند. 3 لینک به دیدگاه
Maryam81 ارسال شده در 7 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور 1403 آخ جون 1 1 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 8 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور 1403 شروع پارت گذاری: 20 شهریور لینک به دیدگاه
Bahar GH ارسال شده در 8 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور 1403 بی صبرانه منتظر هستم 😍😍😍🫠🫠 1 1 لینک به دیدگاه
Maryam81 ارسال شده در 20 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور 1403 سلام فاطمه جونم امروزبیستم منتظرپارت های قشنگت هستیم😘 1 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 20 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور 1403 2 ساعت قبل، Maryam81 گفته است: سلام فاطمه جونم امروزبیستم منتظرپارت های قشنگت هستیم😘 باعث افتخاره عزیزم💙 2 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 20 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور 1403 (ویرایش شده) مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... . سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با یک رمان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم. ویرایش شده 20 شهریور 1403 توسط سادات۸۲ 4 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 20 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور 1403 فصل اول (راوی) دوباره دعوا، درست مثل همیشه. سعید فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید: - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بخاطر خودت میگم! همانطور که دور سالن خانهی کوچکشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازار یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرفهای ناگفته داشت که بگوید، بگوید و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... مریم دختر آقا رضا بود. کسی که در محلهی خودشان، در قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخوردند. نه او نمیتوانست آبروریزی کند. پس سرش را مغموم به ستون کنارش تکیه داد و لبهایش را گزید. با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها گوش داد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم. نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدر بزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، بهم دیگر رحم نمیکردند. آنها عاشق همدیگر بودند، البته اینطور که به کلام میگفتند. اما وقتی دعوا شروع میشد، پدرش کلمات به شدت منفیای رها میکرد و مادرش نمیدانم، شاید مشتاقانه و شاید به اجبار آنها را در گوش و ذهن و روانش میپذیرفت. نیلرام آب دهانش را قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیاندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعوا هایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلا گفته بود نمیخواهد رابطهی نیلرام با پدرش، خرابتر از اینی که هست شود. پس بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و دعوای مسخره را بخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتا صدای بلندی داشت اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است. البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت. به در تکیه داد و روی زمین سرد اتاقش نشست. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش نسبی به او داد. نگاهش را به پنجرهی اتاقش داد. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مضخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مضخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشید. زیرا دوستش پناه همان لحظه باعث شد موبایلش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به شماره داد، با حس نسبتا خوبی نام پناه را زمزمه کرد و انگشت شصتش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط، درون اتاق ساکت پیچید. - نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دوخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه! بگو که پایهای! نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد. انگار که پناه میدید. با لبهای لرزان گفت: - برام فرقی نداره، فقط... نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و شکستن شیشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حضنانگیز فرو رود و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ آه دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید پناه ده دقیقه طول بکش برسد و خب خوشحال بود که نزدیکتر بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید. 4 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 21 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور 1403 تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش، به سمت در خانه برود. همیش حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. در را که گشود؛ صدای مادرش آرام به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمیگن و دردکشیده گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما زرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرود گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی میماند. کفش اسپرت سفیدش را پوشید و زمزمه کرد: - برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نشد تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد و از پلهها پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم ندارد. ترجیح میدهد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مضخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست. صدای بوقهای ممتد خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفس زنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنیگن را آرام بست و با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. بر روی صندلی شاگرد نشست و کولر را به سمت خودش تنظیم کرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا آرزو را بردارد، دوست دیگرشان را، پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و لب زد: - مثل همیشه، اینبار یکم رکتر بود. بخاطر حجابش گیر داد. پناه سر تاسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام پوزخند زد، وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. با رسیدن به خیابان بعدی که همان نزدیکی بود؛ آرزو شاداب سوار ماشین شد و پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده! قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن! وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلی و فانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریال های فانتزی و چرت و پرت و دیگه نگم. فکر کنم تاثیر بیشتری داشتن. آه دوست عزیزم قبلا دیوونه بودی الان متوهم هم شدی! نیلرام قهقهای زد، سریع به پناه نگاه کرد و گفت: - میدونی؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دو تون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند. 4 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 22 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور 1403 در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند! آرزو سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایدهای برای بدن ندارد. اول باید بدنش را آماده میکرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند. مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامشبخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عدهای بر روی چمنها نشسته و با هم گفتوگو میکردند. صدای خندههایشان در پاک که طنین میانداخت، روانم را شاد میکرد. عدهای نیز دوچرخه سواری میکردند، گاهی دوستهایشان با اسکیت همراهیشان میکردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمیکنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد. آرزو همانطور که سعی داشت نفسهایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت: - پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره میخوام برای کارفرما ارسال کنم. آرزو نویسندگی مقالات را انجام میداد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار میکند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد: - با... شه. نیلرام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت: - قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟ پناه همانطور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیلرام همانطور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرفهایش با یک لبخند ملیح گوش میداد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صحنه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را میخواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوستهایش بودند اما آنها زندگیهای خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل میکردند. آهی کشید و لب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادیها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است. دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان میرفتند و او باید خانه را تحویل میگرفت تا مواظب سگ و قناریها باشد. پناه گوشی را در دستش چرخاند و همانطور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا میکرد گفت: - یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟ نیلرام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همانطور که به پراید تکیه میداد گفت: - هر دفعه همین رو میگی. آرزو نیز سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. 4 لینک به دیدگاه
Bahar GH ارسال شده در 23 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور 1403 مثل همیشه قلمت عالیه و حرف نداره ❤👍🏻👌🏻 3 لینک به دیدگاه
Bahar GH ارسال شده در 23 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور 1403 مطمئنم این رمان هم مثل رمان های قبلیت عالی قراره پیش بره 👌🏻 3 لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 23 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور 1403 9 دقیقه قبل، Bahar GH گفته است: مطمئنم این رمان هم مثل رمان های قبلیت عالی قراره پیش بره 👌🏻 13 دقیقه قبل، Bahar GH گفته است: مثل همیشه قلمت عالیه و حرف نداره ❤👍🏻👌🏻 مرسی عزیزم لینک به دیدگاه
سادات۸۲ ارسال شده در 23 شهریور 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 شهریور 1403 نیلرام با چشمهای لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمیدانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد: - راستش بچهها من... نمیخوام برم خونه. پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیلرام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغضآلود گفت: - حوصلهی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب. پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیلرام را در آغوش کشید و ذوقزده گفت: - وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونهی خفن داریم. سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید: - توهم میای دیگه؟! نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشمهایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیلرام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را پیدا کنند. سوییچ را درست ما بین پارچه میانی تو زیب اصلی کیف پیدا کردند. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت: - بد نیست کیف پارت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری! نیلرام نیز به نشانهی موافقت سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی! پناه قهقهای زد و همانطور که به طرف در راننده قدم برمیداشت پاسخ داد: - نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو میگفتم برام بیارن. آرزو و نیلرام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانهی پناه شوند. امشب شب طولانیای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیلرام ماشین را دور زد تا جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلا در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دستدردست همدیگر میآمدند. نیلرام غمگین نگاه از آنها گرفت و سوار شد، نمیخواست لحظهبهلحظه بدبختی و تنهاییاش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد میگذاشت. 4 لینک به دیدگاه
Maryam81 ارسال شده در 24 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور 1403 عالی عزیزم ❤ 1 لینک به دیدگاه
زینب نوعپرور ارسال شده در 25 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور 1403 (ویرایش شده) در 20 شهریور 1403 در 22:58، سادات۸۲ گفته است: مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... . سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با یک رمان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم. اوه از اول کار قوی پیش رفتی رمان جدید خیلی خیلی مبارک باشه فداتشم یعنی واقعا جادو وجود داشته اخی اگه الان وجود داشت چه ها که نمیشد کرد ولی خدایی جادو وجود نداره و انقد همه مغرور شدن اگه بود بنظرم همدیگرو میکشتند سر قدرت و پول😂🤦🏻♀️ درضمن عشقم چخبرا چه میکنی خبری ازت نیست درضمن من هر وقت بیام نظر میدم اصلا دوئل پس اینجا نباید متوقف بشه ها هر وقت نظر دادم همون روز باید پارت بدیا پزو هم خودتی😂😂😂 ویرایش شده 25 شهریور 1403 توسط زینب نوعپرور 3 1 لینک به دیدگاه
زینب نوعپرور ارسال شده در 25 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور 1403 وای عالی بود با وجودی که بیشتر از سه تا پارت نبود ولی خیلی جذب شرم بهش مطمعنا میترکونه زندگیه نیل رامو قشنگ درک کردم ولی خدایی این وسط ممکنه حق با کل اعضای خانواده باشه یک با پدر نیل رام چون آدم امروزی هس و خجالت میکشه بقیه مسخره اش کنن دومی مادر خانواده هست که با وجود هر چیزی دلش میخواد حجابشون حفظ کنه و در کنارش زندگیش هم حفظ کنه حتی اگه به معنی توهین شنیدن باشه بازم مجبوره تحمل کنه این حرفارو و در این بین فرزند هست که سختش میشه ولی باید درک کنه شاید برای مادرش خیلی سخته هم باید توهین بقیه به جون بخره هم شوهرش و هم فرزندش خدایی وقتی تو عمق زندگیه بقیه میری و میبینی آدم زندگیه خودش هم یادش میره چون میبینی یکی بدتر از خودت هم هست و خداروشکر میکنی که زندگیت بدتر از این نشده ولی همیشه معتقد بودم و هستم که خدا به اندازه صبر و تحمل فرد همونقدر سختی به طرف داده و در هر حالی پشت و پناه فرده فاطی جون من اگه میشه روزی دو تا پارت بزار میدونم سختت میشه و دستت درد میگیره پس اگه دوتا هم نمیشه یکیه بزار چون فقط به عشق تو هست که آن میشم فک کن تو پارک نشستم دارم رمان تورو میخونم😹😹 3 1 لینک به دیدگاه
زینب نوعپرور ارسال شده در 25 شهریور 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور 1403 خداوکیلی نگاه بکن اندازه یه پارت فقط زر زدم پس همی امشب پارت رد کن بیاد😁🤦🏻♀️ 2 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری