رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

تمامی فعالیت ها

این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود

  1. امروز
  2. دیروز
  3. پارت 45 بعد چند دقیقه اومد و غذاش رو روی میز گذاشت، آرتام نگاهی گذرا بهش انداخت، دیانا باخنده گفت: -مرض داری؟ چرا هشت پا سفارش دادی خب؟ امیر لبخند گشادی زد. -میخواستم ببینم چه شکلیه! بخدا که این بشر دیوانست، دیانا سری به عنوان تاسف تکون داد و همینطور که دستاش و رو به بالا نگه داشته بود گفت: -خدایا شفاش نده یکم بخندیم. با خنده گفتم: -دقیقا چیه اون موجود چندش رو میخواستی ببینی؟ بدون اینکه نگاهش رو از غذای جلوش که بهش نمک میزد بگیره گفت: -شما دوتا هم گیر دادین به من، بکشید بیرون از من ناموسا. آرتام و رادین در سکوتی که البته ما نمیذاشتیم و مدام حرف میزدیم غذاشون رو خوردن و در طول غذا یه کلمه هم حرف نزدن. مردم با ادبن.. غذامون که تموم شد از رستوران بیرون اومدیم و ماشین هارو تحویل دادیم و بعدش به تاکسی گرفتیم که البته امیر جا نشد و شوتش کردیم بیرون تا با یه تاکسی دیگه بیاد. رادینم بخاطر اینکه امیر تنها نباشه جان فدایی کرد و گفت با امیر میاد. راننده راه افتاد و به سمت فرودگاه رفتیم. *** کشی قوصی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم. آبی به دست و صورتم زدم،گوشیم و از تو کیفم برداشتم و نتش رو روشن کردم رفتم تو واتساپ که دیدم دیانا عکس های خونه‌ای که قرار بود باهم بگیریمش رو برام فرستاده بود خونه قشنگی بود. دوتا اتاق خواب داشت و یه آشپز خونه نسبتا بزرگ، پذیراییش هم بزرگ بود. براش نوشتم همین عالیه همین و بگیر. بدبحت دیانا از صبح دنبال خونه بود و من اینجا خوابیده بودم. نمیدونم چطور میتونم محبتاش رو جبران کنم تنها آدمی که بدون هیچ منتی بهم محبت میکرد دیانا بود؛ من نه از پدر و مادر محبت دیدم نه از فامیل که بعد مرگ اونا سر نخواست من دعوا میکردن. درسته بچه بودم اما با تمام بچگیم میفهمیدم که هیچکدومشون نمی خوان من باهاشون زندگی کنم. من یه بچه خوشکل بی خانمان بودم که تو خیابونا برای خودم ول میچرخیدم و جایی رو نداشتم که برم، چون از خونه و اون آدماش فرار کرده بودم آره یه شب یواشکی از اون خونه فرار کردم و دیگه هیچ وقت نخواستم که برگردم اونجا یه شب یه مامور منو پیدا کرد و تحویل یتیم خونه داد تا هیجده سالگی اونجا بودم. با پولایی که از کار کردنم در آورده بودم تونستم این خونه رو بگیرم با یه موتور قراضه... با صدای زنگ در از فکر گذشته بیرون اومدم و در و کامل باز کردم که یه زن قد بلند که بهش میخورد 45 اینا داشته باشه پشت در استاده بود. صورت زیبای داشت اون چشمای سبز آبیش حسابی زیباش کرده بود لب های گوشتی و بینی که معلوم بود عمل کرده . یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: -سلام بفرمایید؟ لبخندی زد و گفت: -سلام میشه بیام داخل صحبت کنیم؟ با تردید از جلوی در کنار رفتم و اون وارد شد. به سمت مبل ها هدایتش کردم و خودم داشتم میرفتم که یه چایی شربتی چیزی بیارم براش که سریع گفت: -بیا بشین من باید سریع برم. راه رفته رو برگشتم و روی کاناپه رو به روش نشستم. حس خوبی بهش نداشتم اما منتظر شدم تا حرفش و بزنه. بی مقدمه گفت: - من مادر آرتام و رادینم. مکث کرد و به من نگاه میکرد انگار منتظر بود حرفی بزنم. تعجب کرده بودم کش دادن بحث متنفر بودم برای همین هم گفتم: -خب دلیل اینجا اومدنتون؟ لبخندی زد و گفت: -صبور باش عزیزم اونم میفهمی، خب بحث و کش نمیدم و میرم سر اصل مطلب؛ رابطم با بچهام زیاد خوب نیست. یعنی میتونم بگم اصلا خوب نیست... بین حرفش پریدم و گفتم: -نکنه میخوایین من آشتی‌تون بدم. سرش و به چپ و راست تکون داد: -نه اصلا برام مهم نیست فقط... آرتام... آرتام به تازگی مدارکی از من داره که من رو با اونا تهدید میکنه و این تهدید نه برای من خوبه نه برای آرتام و رادین، البته که رادین کلا از این موضوع بیخبره اما چون آرتام یه کوچولو به برادرش ضعف داری هر کاری که بکنه چوبش رو رادین میخوره. این زن چقدر پستِِ چطور میتونه انقدر راحت بچهاش رو آزار بده و بعدش بشینه و تعریف کنه. اما اینجا یه سوال پیش میاد اینکه چرا داره اینا رو برای من تعریف میکنه؟ با نفرت داشتم نگاش میکردم که همینطور که به چشم ها زل زده بود گفت: -یه نفر باید اون مدارک رو برای من بیاره و اون یه نفر هم تویی! این چی داشت میگفت؟ واقعا فکر میکرد من اینکارو انجام میدم؟ پوزخندی زدم و گفتم: -من چرا باید این کارو بکنم؟ امکان نداره من همچین کاری انجام بدم. از جام بلند شدم و به سمت در خونه اشاره کردم. -لطفا همین الان از اینجا برید حرفاتون رو نشنیده میگیرم. هیستریک خندید و گفت: -هنوز نصف حرفام مونده بنظرم ارزش شنیدن داره میخوای امتحان کنی؟ با عصبانیت گفتم: -همین الان از اینجا برید. با شتاب از جاش بلند شد.
  4. هفته گذشته
  5. *به نام خالق عشق* نام رمان :عِشقِ مَمنوعِـہ مَن مقدمـه : از روزی ڪه اعتراف به دوست داشتنت ڪردم٬ سالهاست ڪه به این جرم محڪوم...!!! و اسیر آغوشت شده ام... خلاصـہ : "دختری از جنس" خجالت..! شیطنت..! "پسری از جنس" تنهایی.! غرور..! گذشته مبهم..! گذشته ای پر از رازهای نامعلوم..! و سرنوشت این دو بهم گره میخورد.. اما..! یک شیطان..! یک عوضی..! مانع این دو میشود.. این داستان عشق است.. نه یک عشق معمولی.. بلکه.! یک عشق پرهیجان.. یک عشق ممنوعه.. آیا بهم میرسند..؟ آیا عشق پیروز میشود یا آن شیطان..؟ ژانر : عـاشـقـانـه/درام/هـیجـانـی/رازآلـود/کـمـی طـنـز/براسـاس واقـعـیـت/پـایـانـی مـتـفـاوت Part1 جمعه 'باران' با صدای غرغر مامان از خواب بیدار شدم.. «بازم داشت درباره اینکه من تا صبح بیدارمو تا لنگ ظهر خوابمو درس نمیخونم و و و و... خیلی چیزای دیگه حرف میزد...» پوفی کشیدم و به زور بلند شدم... از اتاق اومدم بیرون که مامان رو درحال ظرف شستن دیدم... تا منو دید باز شروع کرد... مامان_بارااان میدونی الان سااعت چندهه.. ساعت 2 ظهره.. تو تا صبح چیکار میکردی باز تو اون گوشی.؟؟ هاا..! دخترای مردمو نگا٬ساعت 6 صبح بیدار میشن درس میخونن دخترماهم تازه 6 میخوابه... بی توجه به حرفاش به سمت دستشویی رفتم... بعد اینکه کارم تموم شد٬دستوصورتمو شستم و اومدم بیرون... رفتم تو اشپزخونه.. _مامااان.. غذای من کووو؟ مامان_قبرستوون.. رو گازه مگه نمیبینی؟ _دیدممم اهه... غذارو برداشتم و با یه لیوان اب رفتم تو اتاق... گوشیمو روشن کردم و ادامه فیلم دیروزو گذاشتم... عادت داشتم موقع غذا خوردن فیلم نگا کنم.. «ما یه خانواده 4 نفره بودیم.. منو مامان٬بابا و داداشم... خونمون اصفهانه... 18 سالمه و چند ماه دیگه یعنی آذر میرم 19.. الان 7 تیره و دقیقا چند روز دیگه اولین سال کنکورمه ولی من سه سال پیش تا حالا هدف خاصی واسه زندگیم نداشتم که تو این چندروز باقی مونده داشته باشم.. رشتم تجربیه و هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم و ندارم.. در حقیقت روز انتخاب رشته تردید داشتم چه رشته ای انتخاب کنم... بخاطر حرفای بقیه و خالم٬اینکه میگفتن دکتر میشی رفتم تجربی... ولی بدون اینکه اصلا به اخرش که الانه نگا کنم... هعی بگذریم..» بعد دیدن فیلم٬ظرفارو بردم تو اشپزخونه و برگشتم تو اتاق.. رفتم تو اینستا.. نمیدونم چند ساعت تو اینستا بودم که یهو صدای ایفون خونه بلند شد.. یه نگاه به ساعت کردم... «هاا؟ ساعت 5 شده.. چه زوود..» بلندشدم و گوشیم رو که 19 درصد شارژ داشت زدم تو شارژ و رفتم بیرون... خاله هام اومده بودن خونه... سلام کردم و نشستم.. یه چند دقیقه ای نگذشته بود که حرف درسو ازدواجو کنکور و و و این چیزا شد... پوفی کشیدم... اینقد حرف زدیم که نفهمیدم کی یه ساعت گذشت.. داشتیم با دختر خاله و خاله هام فیلم نگا میکردیم... بعد دیدن فیلم رفتم تو اتاق... دیدم گوشیم داره خودشو میکشه از بس زنگ خورد.. نگاه کردم ببینم کیه.. «نازی بود.. دوست دوره دبیرستانم.. بیشتر مواقع باهم میرفتیم بیرون.. نمیدونم چی میخواد بگه الان... چون هرموقع زنگ میزنه یعنی اماده باش امشب بیرونیم..» شارژرو از برق کشیدم بیرون و گذاشتم رو میز.. نشستم رو تخت و جوابشو دادم.. _الو..! نازی_سلاامم بارروون جونم خوبی؟ خوشی؟ چخبر؟ _سلام.. خداروشکر تو خوبی.. میگذره.. نازی_منم خوبمم.. میگمم امشب میای بریم بیرون یه بادی به کلت بخوره از بس تو اون خونه نشستی درس میخونی..؟ باباا خودتو کشتیی... اع چقدرر درس... خنده ای کردم و گفتم.. _اره راست میگیا.. خیلی خر میزنم.. مخم نمیکشه بخدا.. رتبه یک رو شاخمه.. نازی_بعلهه دیگه.. خانم دکتر اینده... _منشیه دکترم نمیشم... نازی_حالا اینارو ول کن.. میای یا نه... امشب میام دنبالت با اون ماشیین خوشکلم.. _خودت بهتر میدونی.. باید اول مامانم اجازه بده.. نازی_اونو که خودم استاد مخ زدنم باهاش میحرفم.. گوشی بده بهش.. _نه ولکن.. خودم بهش میگم.. کاری نداری؟ نازی_خب پس خبر بده.. نه سلام برسون.. _باش.. سلامت باشی.. خدافز نازی_بایی.. «هففف اصلا نگفت کجا میریم.. ولش.. پیش به سوی راضی کردن ماماان...» *** بعد کلی اصرار بالاخره راضیش کردم.. میگفت با دختر خاله هات برو ولی میدونستم که اونا زیاد با نازی جور نیستن. گفتم نمیان... یه ساعت میرمو برمیگردم.. *** حاضر و اماده وایساده بودم کنار در پذیرایی و تو اینه خودمو نگا میکردم... یه ساپورت مشکی٬لباس تارو زانو سفید و گشاد٬شال مشکی و کفش اسپرت سفید٬کیف دستی سفید... گوشیم زنگ خورد... نازی بود... _مامااان اومد.. من دیگه رفتم.. بدون اینکه منتظر جوابش باشم از خونه زدم بیرون... سوار ماشین نازی که شدم سلامی کردم.. اونم با گرمی جوابمو داد. نازی_خب حالا کجااا بریممم تپلوو جووونم..!؟ _نمیدونم.. بریم پارکی جایی..!؟ نازی_اوممم... کارت شهربازی ناژوانو داریش؟ _اره. گفتم شاید رفتیم اونجا..‌. نازی_خبب برییم دییگه... _ناژواان؟ نازی_اره خب چیه؟ _هیچی.. برو.. نازی_د بروو کهه رفتیییم.‌. کل مسیر اینقد صدای اهنگه ماشینو نازی برده بود بالا و تند میرفت که گفتم الانه که تصادف کنیم... ساعت نزدیک 9 بود که رسیدیم.. نازی رفت دوتا بلیط گرفت... همینکه خواستیم بریم تو٬گوشی نازی زنگ خورد... بعد یکم حرف زدن رنگش پرید.... _چیشده؟؟ گوشیو قطع کرد و گفت... نازی_مامانم واای.. باز فشارش افتاد رفت بیمارستان.. من باید برم.. باران ببخشید تورو اینجا ول میکنم اخه نمیتونم باید مستقیم برم اونجا... _واای.. نه این چه حرفیه... منم باهات میام.. بیا بریم... نازی_نه تو نمیخاد بیای.. بمون الکی دوتا بلیط گرفتیم.. حداقل تو ازش استفاده کن.... _ولی اخه... نازی_بارون جونم.. مامانم چیزیش نیست فقط یکم فشارش افتاده همین.. تو برو بازیتو کن.. منم برم ببینم حالش خوبه یا نه... _خب.. باشه مواظب خودت باش.. نگران نباش حالش خوب میشه... نازی_ایشالا.. خب کاری نداری.! فعلا.. _بسلامت... خدافز..
  6. - ببین آبان تو و دوست‌هات اگه با من و افرادم کنار بیاین هیچ خطری تهدیدتون نمی‌کنه این رو من بهت قول میدم؛ فقط کافیه فرار کردن رو بس کنی. تو این سه روز تو چهار بار فرار کردی و ما اصلاً نمی‌تونیم بفهمیم که چطوری! فقط تمومش کن! کلافه خطاب به افرادش سر تکون داد و دو نفر همون موقع جلو اومدن تا من رو بگیرن. نمی‌دونم اون لحظه چه فعل و انفعالاتی توی مغزم رخ داد که در صدم ثانیه به عقب برگشتم و به دره سمت چپم نگاهی انداختم. چشم‌هام از درد و ضعفی که داشتم خمار شده بودن. با صدایی که آروم بود و فقط خودم می‌شنیدم گفتم: حتی اگه کاری هم باهام نداشته باشین، من آدمی نیستم که به حرف کسی گوش بدم! با صدای بلندتری خطاب به اون دختره ادامه دادم. - فرار پنجمی وجود نداره اما نه اونطور که تو بخوای! چشم‌هام رو بستم و با حماقت تمام بی‌خیال فوبیای ارتفاعی که داشتم، شدم و به طرف دره دویدم، در کسری از ثانیه خودم رو به پایین دره یعنی سمت رودخونه انداختم. ترس، درد، ضعف و ارتفاع باعث شدن همون لحظه که خلأ رو حس کردم چشم ببندم و... *سه ماه قبل* اسم آیلار روی صفحه‌ی گوشیم خودنمایی می‌کرد، تماس رو وصل کردم. - بله مهندس! صدای کلافه‌ی آیلار توی گوشم پیچید. - معلوم هست کجایی تو؟ نزدیک سی بار زنگت زدم، جواب ندادی! می‌فهمی نگرانی یعنی چی؟ اجازه ندادم دیگه بیشتر غر بزنه و درحالی که داشتم ماسک مشکیم رو بالاتر می‌کشیدم گفتم: اشتباه کردی که سی بار زنگ زدی، کافی بود فقط بدونی امروز دوشنبه است؛ همین! یکم ساکت شد و بعد با حرص گفت: من اگه بفهمم تو روزهای زوج کدوم قبرستونی میری که سه چهار ساعت خبری ازت نیست، نصف مشکلات زندگیم حل میشه. بدون توجه به حرفش گفتم: حالا چه کارم داشتی که سی بار زنگ زدی؟ در همین حین که حرف می‌زدم، پیچیدم توی یه کوچه خلوت تا بتونم سیگار بکشم. - می‌خواستم بهت بگم بیرون خرید دارم تو به جای من بیای کافه که آخرش به یاشار گفتم، منتها یاشار رفت واسم خرید کنه و باز من کافه موندم. فندک آبی پلاستیکیم رو از جیب بغل کوله‌ام کشیدم بیرون و باهاش سیگاری که بین لب‌هام بود رو روشن کردم. - اوکی پس حالا که مشکلت حل شده من برم هنوز کار دارم، کار‌هام و بکنم شب میام خونه حرف دارم بات.
  7. *آبان پارسی* درد و خونریزی امونم رو بریده. دست چپم رو با قدرت بیشتری روی ناحیه تیر خورده کتف راستم فشار دادم؛ سعی کردم همین‌طور که می‌دوام اطرافم رو کاوش کنم. معلوم نیست اینجا چه جهنم دره‌ایه؟ تا چشم کار می‌کنه کوه و تپه و جنگل می‌بینم. به سمت پوشش گیاهی و جنگلی سرعتم رو بیشتر کردم. همون‌طور که می‌دویدم لب‌های خشک و ترک زده‌ام رو داخل دهنم بردم و سعی کردم با فشار دادنشون به هم، درد کتفم رو فراموش کنم. سینه‌ام به شدت خس خس می‌کرد و طعم خون رو ته حلقم حس می‌کردم. خیلی نمونده بود تا به جنگل برسم که همون موقع صدای اون دختره عجنبی توی کل محوطه پیچید. - آبان تو راه فراری نداری. دور تا دور این محوطه محاصره شده. با این کارهات فقط جون خودت و دوست‌هات رو به خطر می‌ندازی. هه آناناس! فکر کرده اگر یک گردان مسلح با ماشین، خودش هم با هلیکوپتر دنبالم راه بیفتن و از همه مهم‌تر دور تا دور محوطه رو حصار بکشن، می‌تونن منِ علیلِ زخمی رو بگیرن؟ کور خوندن! متوقف نشدم و با سرعت بیشتری شروع به دویدن کردم. من باید فرار کنم تا اون کله پوک‌ها رو نجات بدم. وارد پوشش جنگلی شدم و سعی کردم خودم رو گم و گور کنم. صدای اون دختره هنوز می‌‌اومد که داشت من رو متقاعد می‌کرد فرار نکنم اما انقدر درد کتف و سوزش ریه‌هام شدید بود که اصلاً نمی‌تونستم بفهمم چی میگه. تقریباً رسیدم به یه محدوده‌ای از جنگل که یک سمتم دره تیز و عمیقی به سمت یه رودخونه و طرف دیگه‌ام پوشش گیاهی و درخت داشت. به خاطر سرعت زیادی که داشتم تمام صورتم از برخورد شاخ و برگ‌های درخت‌ها می‌سوخت و مطمئنم جای زخمِ همه‌ی اون‌ها روی صورتم هست. دیگه نای دویدن نداشتم ایستادم، کمی دولا شدم و سعی کردم ریه‌ام رو احیا کنم. دم و بازدم‌های عمیقم هم برام دردناکه. حلقه اشک توی چشم‌هام برای درده! همون موقع صدای وحشتناکی اومد و احساس کردم دور تا دورم پر از آدمه، متوجه شدم صدای اون دختره خیلی وقته که خفه شده. سر بالا آوردم و به روبروم که الان یک گروه از آدم‌های ناشناس، مشکی پوش و مسلح ایستاده بودن، نگاه کردم. ناامیدانه چرخیدم و به پشت سرم هم نگاهی انداختم، دختره عجنبی با اون چشم‌بند عجیب غریبش به همراه غلام‌های حلقه به گوشش پشت سرم بسیج شده بودن. دختر ناشناسی که بعد از گذشت سه روز هنوز نمی‌دونستم اسمش چیه و با من و دوست‌هام چیکار داره، یک قدم به سمتم برداشت و با همون خونسردی ذاتیش سعی کرد تحت تاثیر قرارم بده.
  8. سخنی با خوانندگان مورد مهمی که می‌خواستم خدمت شما عزیزان بگم راجع به کلیپ‌ها، عکس‌ها و شخصیت‌های مربوط به رمان هست. ما برای اینکه بتونیم تصویرسازی بهتری رو برای شما به رقم بیاریم از تصاویر و کلیپ‌هایی که به داستان و یا شخصیت‌های رمان نزدیک هستن استفاده می‌کنیم. اینکه شما بخواین اون تصاویر و کلیپ‌ها رو ببینید تمایل خودتونه منتها موردی که وجود داره ممکنه نویسنده دیگه در جای دیگه‌ای از این شخصیت‌ها و کلیپ‌ها استفاده کرده باشه در صورتی که عیناً از تصویرسازی نویسنده مذکور استفاده نشده باشه این موضوع ابداً قابل بحث نیست چرا که شخصیت‌های انتخابی عمدتاً افراد مشهور، معروف و سلبریتی هستند پس اینکه شخص دیگه‌ای طرفدار و یا حتی شناخت کوچیکی از اون شخصیت معروف داشته باشه چیز عجیبی نیست صرفاً تصویر و... به ذهنیت نویسنده نزدیک بوده که اون فرد رو انتخاب کرده. مورد بعدی مربوط به اسم شخصیت‌هاست ما تو دنیای واقعی یعنی خارج از رویا هم اسم‌های مشابه می‌بینیم، ممکنه حتی اسمی رو بارها و بارها تو طول زندگی بشنویم پس اینکه اسم یکی از شخصیت‌های یک رمانی شبیه به یک رمان دیگه باشه نمی‌تونیم قضاوت‌های بیجا بکنیم. ممنون از نگاه زیباتون.
  9. نام رمان: ارور 404 نویسنده: آمین دنیادیده ژانر: جنایی، عاشقانه خلاصه: ما چهار نفر گرد هم آمدیم تا بازی کنیم؛ بازی‌ای که از قوانین پیروی نمی­‌کند. بازی بی­‌قاعده و ناجوان­مردانه! اعتماد در این بازی یعنی باختن اما گاهی برای بردن اعتماد لازم است حتی اعتماد کردن به دشمن! مقدمه: من یک هنرمندم! یک نقاش حرفه­‌ای! صورتگری ماهر که به جای رنگ از خون و به جای بوم، آدم‌ها را رنگ می­‌کنم.
  10. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    رفتیم خونه من ، ما با سروش، رامین و من یه ساختمون چهار طبقه گرفته بودیم که طبقاتمون به ترتیب بود و چهارمی مستجر داشت در طبقه سوم رو باز کردم و رفتیم داخل ... بفرمایید اینم منزل شما پناه نگاهی به دور و بر کرد پناه_ آرام اینا چند ساله اینجان ولی من هبچوقت نیومده بودم ... خب مورد پسند خانم قرار گرفت؟ خنده بانمکی کرد _ آره قشنگه ولی چرا انقدر مبلمانش تکمیله؟ چه سوال مزخرفی خودم هنوز به خودم جواب قانع کننده نداده بودم چی باید بهش میگفتم ... نه تکمیل نیست فقط فرش و مبل و تلویزیونه آشپزخونه خالیه ولی چای ساز دارما بشین چایی دم کنم اولین چایی خونمونو بخوریم روی مبل نشست منم با چای ساز فوری چای دم کردم آدم گرفتاری مثل من همیشه چای و قند داره استکانارو پر کردم و رفتم پیشش کنارش نشستم و چایمونو خوردیم احساس کردم بعد شش سال نامزدی حق دارم بهش نزدیک بشم دستمو انداختم دور گردنش و به خودم نزدیکش کردم با دست دیگم صورتشو نوازش کردم لرزش سینشو احساس میکردم قلبش تند میزد تا سرمو خم کردم و خواستم ببوسمش صورتشو عقب کشید هیچ چیز تا اون لحظه انقدر بهم برنخورده بود ازش فاصله گرفتم سرش و انداخت پایین و سکوت کرد دندونامو رو هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم اما بازم موفق نشدم رو اعصابم مسلط شم با لحن عصبی و پرخاشگرانه گفتم ... پناه ما شش ساله نامزدیم تا چند هفته دیگه هم ازدواج میکنیم متوجهی سرشو بالا اورد و آروم گفت _ سیاوش من آمادگیشو ندارم . بدتر عصبی شدم ... شش سال گذشته آمادگی چی رو نداری،نکنه دلت با کسیه؟ ببین اگه کسی هست که .. نزاشت حرفمو کامل کنمو با هول ولا گفت _ نه به خدا کسی نیست من حتی هر خاستگاری هم که میومد مامانم بهشون میگفت نامزد دارم به ظاهرش نمیخورد ساده و صادق باشه ... پس چی چرا ازم دوری میکنی ،پناه من نامزدتم به زودی شوهرت میشم چرا باید جلوی من مقاومت کنی؟ کسی محرم تر از من هست ؟ واقعا دارم فکر میکنم دلت جایی گیره که نه میزاری بغلت کنم نه میزاری بوست کنم دستتم به زور تو دستم میزاری هر بار که میگم بریم فلان جا باهم باشیم یه بهانه ایی میاری
  11. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    جای بدی منو ول کردی رفتیا هنوز نبخشیدمت آراد هنوزم باور نکردم برای همیشه رفتی بیست سال گذشته ولی من کامل نشدم تو که رفتی نصفه موندم من و تو یکی بودیم یه روح تو دوتا جسم تو نیستی و من تنها ترین آدم این دنیام من بی تو ناقصم همه هستن اما احساس یتیمی میکنم نمیدونم به کسی که برادر دوقلوش مرده چی میگن اما من خودمو یتیم میبینم آراد داداشیم امروز نمیخوام از تنهایی هام بگم امروز میخوام از عشق بگم پناه و یادته؟ وقتی تو ترکم کردی چهار پنج ماهه بود یادته بغلش میکردیم تو میگفتی زندایی دروغ گفته این پسره چون موهاش خیلی کمه یادته خیلی تپل بود و ما یواشکی لپاشو میکشیدیم گریه میکرد. بغضم شکست ... آراد من عاشق همون دختر تپل شدم اما دادنش به یکی دیگه داداش تا چند هفته دیگه مال سیاوش میشه میدیدی دیگه تو بچگی هم سیاوش اصلا سمتش نمیرفت بزرگ هم شد سیاوش سمتش نرفت اما الان نامزد اونه داداش عشق من دادن به پسرعمومون کاش بودی ای کاش تو بودی تکیه گاهم میشدی ای کاش بودی و میگفتی به جهنم که پناه یکی دیگه رو میخواد چون خودم نمیتونم اینو به خودم بگم. کنار سنگش دراز کشیدم و زار زدم پنج تا بچه قد و نیم قد بودیم چقدر خوشحال و شاد بودیم من با آسایش و تو با آرام رفیق بودی چقدر سر این که کی با آوا بازی کنه دعوا میکردیم اه پر حسرتی کشیدم و بلند شدم روبه آسمون گفتم ... اینه تقدیرم ؟ داداشمو گرفتی ،عشقمو گرفتی واسه زندگیمم که یه دختر بچه گذاشتن کنار اختیارمون که دست پیرمرداست به چی دل خوش کنم؟ ************ سیاوش+ از اینکه انگشترم تو انگشت پناه بودم خوشحال بودم تو مدت کمی که با هم بودیم تا حدودی شناخته بودمش برعکس ظاهرش و صفحه مجازیش خیلی کم حرف و آروم بود یا حداقل کنار من اونجوری رفتار میکرد یه وقتایی تو نگاهش ترس میدیدم اما از چی ؟ اگه از خودم ،برای چی باید از من میترسید من که اذیتش نمیکردم من حتی بهش نگفته بودم مثل یه خانوم محترم لباس بپوشه یا آرایش مخصوص عروسشو کم تر کنه اون نمیدونست چقدر من حرص میخورم ولی نگاه بقیه رو روش میبینم ، چقدر عصبی میشم وقتی خندیدنشو با همکلاسی های پسرش میبینم چقدر دیوونه میشم وقتی با لباس نامناسب و آرایش غلیظ میره بین مردم و خودشو به نمایش میزاره همه چیزو گذاشته بودم برای بعد ازدواج بعد عقد دیگه حق همچین رفتارایی رو نداشت چون زن من نمیتونه از اون لباسا بپوشه با مردا بخنده ،با دخترای لوس وجلف بگرده تو فکر بودم که در ماشین باز شد و پناه سوار شد پناه_ سلام ... سلام متوجه اومدنت نشدم _ چیکارم داری چنتا سفارش داشتم ... میریم یه جایی سوپرایزه _ باشه مثل تموم اون یک ماه و نیم گفت باشه رفتارش باهام سرد بود اما هر چی میگفتم میگفت باشه انگار اون خیلی راحت تر از من قبول کرده بود سیاوش نامزدشه
  12. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    بلند شدم ... من شما خانومارو تنها میزارم ،دستت درد نکنه زندایی زندایی_ بمون داییت هم بیاد ببینتت خوشحال میشه ... خیلی کار دارم خدانگهدارتون داغون شده از ساختمونشون بیرون رفتم و سوار ماشین شدم سیاوش بد دله؟ سیاوش بد دل نیست مریض با سیما هم مثل زیر دستش رفتار میکرد خدا میدونه با پناهی که قراره زنش بشه چیکارا میکنه . چرا رفتم؟ چرا رفتم که شاهد همچین چیزی بشم چرا باید میدیدم معشوقم انگشتر یکی دیگه رو تو دستش گرفته باید دوری میکردم باید ازش فاصله میگرفتم و سعی میکردم فرامواشش کنم دلم نمیخواست وقتی اسمش به عنوان زن تو شناسنامه پسرعموم میره هنوز بهش حسی داشته باشم نمیخواستم بی ناموسی کنم نمیخواستم عاشق عروس عموم باشم فکر میکردم پناه ناراحت شد چون هیچ کس تاحالا براش تایین تکلیف نکرده بود ولی سیاوش کرد از سیاوش خجالت میکشیدم اون به انتخاب خودش پناه و از من نگرفته بود اونم مثل بقیه محکوم بود اما اون نصف منم پناهو نمیخواست نمیدونستم کجا میرم حالم بد بود و فقط میرفتم تند میرفتم سبقت میگرفتم و حتی جریمه هم شدم بغض داشتم هیچ جایی رو بهتر از قبرستون پیدا نکردم برای درد و دل ....... سر قبر آراد نشستم خم شم عکسشو بوسیدم انگار بچگی خودمو بوسیدم خیلی شبیه هم بودیم فقط اون لاغرتر و ضعیف تربود ... چطوری داداشی چطوری قل من
  13. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    زندایی اومد استقبال با دیدن من لبخندی زد و باهام دست داد زندایی_ خوش آمدی پسرم حالت چطوره پناه_ آزاد منو رسوند منم دعوت کردم بیاد بالا زندایی_ خوب کردی ،تو هم تو زحمت افتادی آزاد بیاین داخل وقتی رفتیم داخل زنعمو نعیمه اونجا نشسته بود سلام کردیم و پناه باهاش روبوسی کرد اما حالش گرفته شد انگار انتظار نداشت مادر شوهرشو ببینه زنعمو با اشاره دعوت کرد کنارش بشینم کنارش نشستم و یکم از این ور اون ور حرف زد زندایی هم برام شربت آورد تا خواستم یکم از شربت بخورم زنعمو شربت و زهرمارم کرد زنعمو_ آزاد جان تو پسر مایی مثل برادری برای سیاوش ما از تو یه انتظارای دارم ... چیزی شده؟ پناه که لباساشو عوض کرده بود اومد روبه رومون نشست زنعمو_ سیاوش خیلی ناراحته که حمیدرضا اومده خواستگاری نامزدش ماهم خیلی ناراحت شدیم ولی من از تو هم دلخورم ... زنعمو حمید رضا خبر نداشت مادرش اومده خاستگاری حمید اصلا نمیدونست اون دختری که مادرش رفته خاستگاریش پناهه زندایی_ اره به مادرشم وقتی گفتم پناه نامزده خیلی ناراحت شد اومده خاستگاری دختر نامزد شده پناه حرفی نمیزد و من پشیمون بودم که چرا اومدم بالا زنعمو جعبه کادویی که روی میز بود و گرفت سمت پناه زنعمو_ دخترم این برای توعه پناه با بی میلی گرفت و گفت پناه_ زنعمو واقعا راضی به زحمتتون نیستم هر بار میای هدیه میاری زنعمو_ قابل عروس گلمو نداره ولی این یکی با بقیه فرق داره پناه جعبه رو باز کرد داخلش ی جعبه کوچیک و چنتا لوازم آرایشی بود پناه جعبه کوچیک و باز کرد و چشماش گرد شد ولی چرا ناراحت شد ؟ وقتی داخل جعبه رو دیدم قلبم لرزید و تیر کشید انگشتر طلا بود پناه_ زنعمو جان واقعا نمیدونم چی بگم یعنی خیلی زود نیست هنوز دو سه هفته ایی تا نامزدی مونده زنعمو_ سیاوش سر ماجرای حمیدرضا خیلی ناراحت شده بود منم گفتم اینو بیارم دستت کنی دیگه همچین چیزی پیش نیاد تو این مدت یکمم شده سیاوش و شناختی دیگه یکم حساسه این انگشترم تو نامزدی همتا دوتا گرفته بودم میخواستم شب عقد بهت بدم ولی فکر کردم الان وقتشه زندایی_ به نظر منم دستت کن دیگه کسی هم مزاحمت نمیشه سیاوش هم اینجوری راحته پناه هیچی نمیگفت و حالش گرفته بود چرا چرا ناراحت شد؟
  14. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    با دوستام وقت گذروندم و سیاوش از قلبم پاک کردم منم دیگه نخواستم ببینمش منم مراسم فامیل نرفتم منم گفتم نمیخوام ریختشو ببینم خودمو قانع کردم عشق نبوده ،حماقت بچگانه بوده من وقتی نامزد سیاوش شدم خیلی چاق نبودم اما بعد شنیدن حرفاش انقدر تحقیر شدم انقدر زخمی شدم که هر روز هر شب تو تنهایی و خلوت گریه کردم فکر و خیال کردم غصه خوردم شدم یه چاق واقعی هر مراسمی که شد موهای من یه رنگ جدید شد اما هیچی به هیچی یه روز به خودم گفتم سیاوش ارزش این همه سختی رو نداشت خداروشکر کردم که بابام اجازه عمل نداد بهم من میخواستم سلامتیمو به خطر بندازم تا مورد پسند سیاوش بشم. برگشتم به حال و گذشته رو رها کردم سیاوش اگر الان میخواد با من آمد و شد کنه قطعا بخاطر خود پناه نیست اون از پناه جدید و به قول بچه های دانشگاه عملی خوشش اومده خود واقعی من پشت این ظاهر جدیده قلب زخمی و شکسته من درون همین تنه همین بدن مورد پسند از رو تخت بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم خلوت خلوت بود آهی کشیدم و گفتم ... این بار من اونو نمیخوام *********** آزاد+ برگه های امتحان نگاه کردم همشون کاملا درست جواب داده بودن خیلی خوب یاد گرفته بودن ولی پناه خطش هم مثل نقاشی هاش خیلی قشنگ بود داشتن میرفتن که گفتم ... خانم کمالی شما بمونید همه رفتن و پناه موند پناه_ بله استاد ... دایی میاد دنبالت؟ _ نه بابام نمیاد سیاوشم وقت دندون پژشکی داشت با اسنپ میرم با شنیدن اسم سیاوش احساس کردم اگه بگم میرسونمت واسه نامزد پسرعموم شیرین بازی دراوردم ولی باز دلم نیومد تو اون گرما منتظر ماشین باشه ... نه میرسونمت هوا خیلی گرمه منتظر نمون _ نه زحمتت میشه هم راهت خیلی دور میشه ... نه بابا چه زحمتی _ باشه از آموزشگاه خارج شدیم وسوار ماشین شدیم تو راه خیلی حرفی نزدیم هرچند راه خیلی طولانی نبود وقتی رسیدیم از ماشین پیاد شد و انگار منتظر بود منم پیاده شم وقتی دید پیاده نمیشم درسمت منو باز کرد پناه_ نمیای بالا ... نه دیگه مزاحم نمیشم دایی هم خونه نیست _ ولی مامانم خیلی ناراحت میشه بفهمه منو آوردی خودت نیومدی هوا هم که گرمه بیا بالا یه شربت خنک درست میکنم تو دلم گفتم از همونا که واس سیاوش درست میکنی ... نه پناه من برم دیگه _ آزاد تو از کی انقدر تعارفی شدی بیا زود باش از ماشین پیاده شدم و باهم وارد ساختمون شدیم کنارم راه میرفت اما مال یکی دیگه بود نگاهم میکرد اما مثل بقیه بود نگاهش بهم دماغشو عروسکی کرده بود که دل سیاوش و ببره اونوقت من هنوز عاشقش بودم نمیتونستم به قلبم بفهمونم اون مال یکی دیگه ست یکی که پسرعموی منه یکی که از بچگی باهم بزرگ شدیم درو باز کرد و زندایی رو صدا زد پناه_ مامان مهمون داریم
  15. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    شب هر کسی یه طرف مشغول بود شب عروسی خواهرم شد بد ترین شب من تو آشپزخونه بودم که صدای زنعمو نعیمه رو از اتاق کناری شنیدم میگفت _ هیس آروم الان میشنون خواستم گوش ندم و برم پیش بقیه اما صدای سیاوش مجبورم کرد تا اخر بمونم سیاوش_ نمیخوام خودت یه جوری به آقاجون بگو زنعمو_ نمیشه من چجوری بگم پسرم نامزدشو نمیخواد انگار آتیش زدن به روحم سیاوش_ من اون دختره زرد و نمیخوام دور کمرش از قدش طولانی تره مامان من از پناه بدم میاد نتونستم بمونم حتی نمیدونم چطور خودمو رسوندم تو دستشویی دستمو گرفتم جلوی دهنمو اشکام سرازیر شد زخمی شدم حالم بد شد آب و باز کردم و بی صدا گریه کردم از آینه خودمو نگاه کردم راست میگفت موهای من زیادی زرد بود زیادی چاق بودم نه اون موقع زیادی چاق نبودم از اون روز به بعد چاق تر شدم هرچی غصه خوردم چاق شدم هر بار غذا نخوردم ،هر بار ناراحت شدم بد تر چاق شدم شدم نود و هفت کیلو با قد صد و شصت و پنج یه سال که نامزدیمون گذشت سیاوش دیگه تو هیچ مراسم فامیلی حضور نیافت فکر کردم باید خوشگل باشم که دوسم داشته باشه اولین قدم رژیم بود اما تاثیری نذاشت به سرم زد معدمو عمل کنم بابام گفت نه و تمام ،قهر کردم گفت نه دعوا راه انداختم گفت نه غذا نخوردم تو اتاق خودمو حبس کردم گریه کردم هرکاری کردم اما جواب نه بود ورزش و شروع کردم برای رسیدن به هیکل دنیا جهان بخت یه سال باشگاه رفتم لاغر شدم رسیدم به اندام دلخواه هر کسی اما بازم سیاوش نخواست منو ببینه من که تغییر کرده بودم من که دیگه چاق نبودم چرا هنوز نمیخواست منو ببینه دوباره حماقت کردم رفتم موهامو مشکی کردم بهم نمیومد اما من رو دور حماقت خوب میچرخیدم هر راهی رو میرفتم که منو دوست داشته باشه اما نداشت هجده سالم که شد به زور بابامو راضی کردم دماغمو عمل کنم کردم ، شدم عروسک نتیجه همون بود بازم نمیخواست منو ببینه عکساشو که نگاه میکردم موهای بلندشو که میدیدم دلم میرفت موهاشو پشت سرش جمع میکرد میبست وقتی وارد دانشگاه شدم یکم عاقل شدم ، وقتش رسیده بود دل بکنم ، دل کندم سخت نبود چون چهار سال بود ندیده بودمش و اونم از من متنفر بود پشیمون شدم واسه هر سختی که کشیدم تا خوشگل شم تا لاغر شم پدرم دراومد لاغر که شدم پوستم داغون شد با مامانم هر روز از این کلینیک زیبایی به اون کلینیک زیبایی رفتیم خیلی طول کشید تا پوستم سفت شه تا افتادگی هاش دست شه برای اینی که هستم عذاب روحی کشیدم درد جسمی کشیدم اما سیاوش برای ندیدن من جاهایی که بودم نرفت دل کندم بیخیال شدم تو وضعی بودم که واسه مرگ سه تا فامیلای آقاجون پشت سر هم با فاصله کم ،خوشحال شدم چون ازدواجمون به تاخیر می افتاد هواسمو دادم به درسمو و خودم درس خوندم زحمت کشیدم به درآمد رسیدم
  16. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    تانیا_ خوبی چت شده ... نیستم من نمیخوام با سیاوش باشم پگاه_ تو واقعا حالت بده تانیا_ ای بابا تو نبودی از عشق سیاوش میسوختی! ... نه من بچه بودم فکر میکردم عاشقشم ،اما نبودم نیستم ،اصلا دلم نمیخواد با اون ازدواج کنم پگاه_ بد رفتاری کرد حرفی زد؟ ... رفتارش یه جوریی بود همش تاکید میکرد ما نامزدیم ،هر بار نگاهش میکرد اخم داشت یه حالت عجیب غریبی نگاه میکرد بعدشم گفت تموم تایم بیکاریمو خودش پر میکنه تانیا_ بد نیست که همو یکم میشناسین خب پگاه_ سیاوش بد جور عاشقت شده مطمئن باش داره تلاش میکنه تو هم عاشقش بشی تانیا_ دیگه چی میخوای خب ،عاشقت که هست خوشتیپ که هست ،وضع مالیشم خوبه دیگه ... تانیا ول کن دست بردار الان حالشو ندارم تانیا_ از سیاوش میترسی؟ ... نمیدونم ، ولی مطمئنم که نمیخوامش پگاه_ اگه بخوای میتونی دوسش داشته باشی ،چون منم مطمئنم اون عاشقت شده سردرگم بودم دخترا سعی میکردن قانع ام کنن که سیاوش خوبه اما من از عشق قدیمیم دل کنده بودم به هیچ وجه دلم نمیخواست دوباره دل ببندم اول تانیا رفت و بعد شامم پگاه اینا رفتن اما من هنوز نگران بودم ای کاش تا عروسی همتا نمیدیدمش ،اونجا همو میدیدیم و فرصتی برای این رفت و آمد های الکی نمیموند ،فرداشم عقدمون میکردن خدایا نمیخوام، نمیخوام نمیتونم چشمامو بستم و خاطره تلخ شش سال پیشمو یاد آوردم. روزی که جهیزیه پگاهو بردیم چیدیم شبش خونه بابابزرگم جمع شدیم و همه برنامه های برای عروسی ریخته شده بود بچه بودم عقلم نمیرسید چرا همه اونجا جمع شدیم بچه گانه و احمقانه مدام به سیاوش نگاه میکردم اون موقع ها تازه از سربازی برگشته بود موهاش کوتاه بود ولی برای من جذابیت داشت همیشه فکر میکردم آوا رو نشون سیاوش میکنن و اصلا ناراحت نبودم اصلا درک نمیکردم که اون شوهر آوا میشه و من نباید دوستش داشته باشم اما بابابزرگ و آقاجون تصمیمات عجیب غریبی گرفتن اونشب ،همتا و سروش ،شیدا و نوید ،اوا و پدرام و سیاوش و من نشون هم شدیم فقط آزاد ،آزاد گذاشته شد چون دیگه دختری نبود اون دوتا مغرورای خودخواه اصلا به آینده نوه هاشون اهمیت ندادن ، شیدا رو دادن به نویدی که سیزده سال ازش بزرگ تر بود ،آوا رو دادن به پدرامی که ی سال از خودش کوچیک ترم هست چون که دخترا به ترتیب سنی باید ازدواج میکردن و اهمیتی نداشت پسره چند سالشه هیچوقت فکر نمیکردم پدرامو برای آوا پسند کنن اما کردن حتی فکر میکردم هیچ کدوم خوشبخت نمیشن فکر میکردم فقط منم که قراره به عشقم برسم ولی برعکس شد هر سه تا زوج خوشبخت شدن حتی آوا بیشتر از بقیه منم شدم بدبخت ترین نوه آقا بزرگ ها خوشحال بودم خیلی زیاد ، ولی فقط سه روز روزی که عروسی پگاه تموم شد همه برگشتیم دوباره خونه بابابزرگ پگاه و کاوه رفتن خونه خودشون ماهم خونه بابابزرگ جمع شدیم
  17. Fatemeh_hashemi

    محکوم

    ... بین بیکاری ها یه وقتیم برای من جدا کن چون من میخوام همه جزئیات زندگیتو بدونم _ فکر نمیکنم تا روز عقد به اون شناختی که میخوای برسیم ... تو ساعات دانشگاهتو بگو خودم ببرمت اوقات آزادتم بده به من یعنی جفتمون یکمی از نوشیدنیش رو خورد و پرسید _ واقعا میخوایی همچین ازدواجی بکنی؟ ... چند دقیقه پیش خودت گفتی ، کی اهمیت میده نظر ماچیه ؟ پس هر چقدر بیشتر باهم باشیم به نفع هردومونه _ کلاسای من ساعات منظمی ندارن یه روز ده باید برم ،ی روز سه ظهر یه روز نه صب دوباره همون روز پنج عصر یه روز کلا ندارم. احساس کردم میخواد بپیچونه ... اشکالی نداره من ساعات کاری مو با کلاسای تو تنظیم میکنم _ راستش نمیخوام اذیت شی پگاه هست دیگه اونم نباشه با دوستام میرم ... پناه جان تو نمیخوای منو بشناسی ،بزات مهم نیست با کی ازدواج کنی یا نکنه بهانه میاری _ نه نه چه بهانه ایی اگه مشکلی برات نیست بهت خبر میدم ... حالا شد ،غذات ولی یخ زد _ سیر شدم مرسی بلند شدیم و پناه و برگردوندم دانشگاه حالم بد بود چرا پناه بی تفاوت و بی میل بود اونم مثل من این ازدواج و نمیخواسته؟ یا مکثی کردم جراتشو پیدا نکردم بگم یا هم کسی هست که عاشقشه ******* پناه + برای دهمین بار استفراغ کردم و با بی حالی و رنگ زرد برگشتم تو حال مامان_ نه اینطوری نمیشه لباس بپوش میریم درمونگاه ... اصلا حال ندارم پگاه_ از دیشب اینطوری ؟ مامان_ آره از وقتی از دانشگاه برگشت همینجوری حالش بده پگاه_ لباس بپوش بریم رنگ و رو نمونده برات ... نمیتونم فقط میخوام بخوابم پگاه اهمیتی بهم نداد و به کاوه زنگ زد تا ماشین و بیاره منو برد داخل اتاق و خودش مانتو تنم کردم شالی انداخت رو شونم نیم ساعتی گذشت تا کاوه برسه همه نگران بودن اما وقتی دکتر معاینه کرد فقط مسکن نوشت و سرم تزریق کرد وقتی سوار ماشین شدیم برگردیم از خستگی خوابم برده بود و وقتی رسیده بودیم کاوه منو تا خونه برده بود وقتی چشمامو باز کردم شب شده بود و بابا و پگاه بالا سرم بودن بابا با نگرانی پرسید بابا_ حالت خوبه ؟ با خستگی جواب دادم ... خوبم بابا_ من میرم پیش مادرت و کاوه تو هم اگه خوبی بیا اگرم نه بخواب همزمان با خروج بابا ،تانیا اومد تو اتاق
  18. ... چند بار خواستم کوتاه کنم ولی فک کردم شاید تو بلند دوس داری کوتاه نکردم _ من همه جوره دوست دارم ولی موهای بلندت خیلی خوشگلن چقد حسای خوبی به سراغم میان کاش زود تر اجازه میدادم دستمو بگیره چرا تا حالا از این حسای خوب بی نصیب موندم ... آشور خیلی دوست دارم کشیدم تو بغلش و منو بوسید حسی داغی عجیبی پیدا کردم انگار بهم انرژی و خوشبختی تزریق میکرد ناوارد همراهی کردم دلم میخواست اون لحظه زمان حرکت نکنه بایسته حتی تا وقتی که من بمیرمم تو این لحظه باشم آشور ازم‌جدا شد و پیشونیمو بوسید دستمو گرفت و بلندم کرد _ روسریتو سرت کن باید بریم ... کجا میریم آشور؟ _ میریم خونمون چیزی نگفتم شاید میخواد به خانوادش بفهمونه که نمیتونن جدامون کنن روسریمو مرتب کردم و مدارکمون برداشتم با آشور از خونه مهدی خارج شدیم آشور درو باز کرد و نشستم خودشم نشست حرکت کرد تو راه فقط تماشاش میکردم و لذت میبردم از این که این مرد دیگه برای منه تو راه متوجه شدم به طرف خونه خودشون نمیره یکم که رفت جلوی یه آپارتمان ایستاد ماشین و برد داخل پارکینگ پارک کرد از ماشین پیاده شدم دستمو گرفت ... اینجا کجاست _ خونمون سوار آسانسور شدیم و آشور طبقه پنج رو زد رفتیم بالا دو واحده بود آشور کلید و در آورد ودر واحد سمت راست و باز کرد _ بفرمایین اینم از خونمون خواستم برم داخل که آشور دستشو جلوم گرفت منو تو بغلش گرفت و داخل شدیم منو گذاشت زمین و در و بست به اطرافم نگاه کردم ... خیلی قشنگه خودت چیدی ؟ _ آره برا خانوم خوشگلم درست کردم ... یعنی قراره ما دوتایی اینجا زندگی کنیم _ بله گریم میومد خیلی خوشحال بودم اشکم و که چکید یواشکی پاک کردم همه جای خونه پر از گلای خیلی خوشگل بود آشور_خیلی منتظر این لحظه موندم لحظه ایی که تو پیشم باشی دستتو بگیرم، تو بیای تو خونمون دستاشو گرفتم ... انقدر خوشحالم که همه دنیارم شریک کنم سهم خودم کم نمیشه _ بهت قول میدم خیلی خوشبختت میکنم فردا میریم به همه اعلام میکنیم ازدواج کردیم بعدش برات عروسی میگرم یه جشنی که لایق انتظار تو باشه ... آشور هیچی نمیخوام همین که دیگه بهم رسیدیم برام کافیه _ واس همین خیلی عاشقتم همه چیزو برات آماده کردم به آیسو گفته بودم چیکار میخوام بکنم ازش خواستم وسایل مورد نیازتو برات بیاره مهدی رفته ازش گرفته اورده اینجا
  19. آشور از جیب کتش یه جعبه بیرون آورد بازش کرد توش دوتا حلقه بود حلقه کوچیک تر و برداشت دستم و جلوش گرفتم دستمو گرفت و حلقه رو تو انگشتم کرد اولین بار بود دست آشور دستمو لمس میکرد منم دستشو گرفتم و حلقورو تو انگشتش کردم حس دستای مردونه آشور بهترین حس دنیاس مهدی_ تبریک میگم داداش عاقد تبریک گفت و رفت ... خیلی خوشحالم آشور _ نه به اندازه من که دختر فراری دادم خندم گرفت _ بهت قول شرف میدم همیشه بخندی مهدی_ هی مجرد نشسته ها آشور_ خب چیکار کنم بعد هشت سال به عشقم رسیدم ... حالا چی میشه ؟ مهدی_فکر هیچی رو نکنین فعلا میخوام برقصم باند کنارتلویزیون و روشن کرد آهنگ سنی سن سنی یار از افشین آذری رو پخش کرد دست آشور و گرفت و کشید وسط دوتایی میرقصیدن البته آشور اصلا بلد نبود فقط تکون میخورد و منم میخندیدم خوشحالیم قابل وصف نیست دیگه هیچکس نمیونه جدامون کنه شناسناممو از رو میز برمیدارم جلد دومشو باز میکنم نوشته آشور شاهبیوک همسر قانونی الآی رشیدی بهرین جمله دنیاست این جمله مهدی_ عروس خانم انقدر اون شناسنامو رو نگا نکن دیگه کار از کار گذشته پسر خالم خودشو انداخت گردنت آشور_ من که راضیم _ خب پس بیا بشین پیش خانومت چند تا عکس ازت بگیرم فردا به بچه هات نشون بدی کنار آشور ایستادم و مهدی ازمون عکس گرفت بی خیال از فکر دنیا نشستیم و مشغول نهار خوردن شدیم مهدی_این قبول نیستا آقا داماد باید یه شام درست حسابی مهمونم کنی آشور_ به روی چشم تو عروسی میگم دو بار بهت غذا بدن ... عروسی؟ _ بله خانم نکنه فک کردی من به یه عقد ساده اکتفا میکنم هشت سال منتظرم موندی یه عروسیم برات نگیرم؟ ... اخه ما که خانواده هامون نمیان _ نیان مهم نیست یه عروسی خیلی خفن میگیریم ... ههههه مهدی_ من کار دارم میرم بیرون از صبح هزار دفعه زنگ زدن بهم دارن دنبالتون میگردن میرم سرگرمشون کنم ... آقا مهدی بابت همه چیز ازتون ممنونم _قابلی نداشت آشور تا دم در باهاش رفت یه چیزی بهش گفت برگشت نشست کنارم ... آشور _جانم خانومم ... چیزه عقدمون یعنی بدون اجازه _ نگران نباش حلش کردم نیازی به اجازه پدرا نیست ... ولی اخه چطور؟ یواشکی از امضاء پدرت تقلید کردی _ نه نگران نباش تو درد سر نمیافتیم تو خود رشیده ایی منم که بچه نیستم،آزمایش قبل ازدواجم انجام میدیم نگران هیچی نباش بهم نزدیک شد و دستشو رو صورتم کشید چشمامو بستم روی چشمامو بوسید _ خیلی دوست دارم چشمامو باز کردم ... نه به اندازه من _ اجازه دارم موهای خانوممو ببینم ؟ با بازو بسته کردن چشمام اجازه دادم آشور هیچوقت موهای منو ندیده بود و منم نمیدونستم چطوری دوست داره یا چه رنگی روسری سفیدمو باز کرد و نگاه پر از شوق و ذوقی به موهام کرد دستشو برد عقب و کش موهامو باز کرد موهام دورم ریخت گرفت تو دستشو بو کرد _ خیلی زیبا تر ازتصورمه
  1. نمایش فعالیت های بیشتر
×
×
  • اضافه کردن...