رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'انجمن رمان های عاشقانه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. «اطلاعیه نقد» با عرض سلام و درود به نویسنده های عزیز در سایت. ?عزیزانی که در سایت رمان های خودتون رو به اشتراک می‌گذارید؛ به طور حتم نیاز به پیشرفت در زمینه ی قلم خودتون دارید، درسته؟ ما این پیشرفت رو برای شما تهیه کردیم و شما می‌تونید به سادگی این کار رو انجام بدید. ?روزانه فقط «یک قسمت» از داستانتون رو برای ما ارسال کنید تا توسط منتقدین سایت نقد بشه‌. ?لطفاً حجم داستان بیشتر از یک پارت نباشه تا منتقدین بتونن تمرکز بیشتری برای داستان شما بگذارند! ☑️دوستان منتقدین سایت عبارت اند از: ▪️ملیکا حمیدی مقدم و ▫️زهرا حشم فیروز که بنده «حمیدی» در روزهای «زوج» داستان شما رو نقد می‌کنم و خانم حشم فیروز در روزهای «فرد». ? روزهای جمعه استراحت برای همگی ما اختصاص داده شده. ?امیدوارم کنار هم سطح قلم شما رو از آن‌چه که هست بالاتر ببریم و شاهد پیشرفت های چشم گیر شما باشیم? تالار نقد: https://forum.romankade.com/index.php?/forum/30-معرفی-و-نقد-رمان-کاربران/
  2. Sha

    پاتوق همیشگیہ ما

    عاشقانه_غمگین پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد "جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا" یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم: "کلاس دارم" فوری جواب داد: "یکشنبه ها تا سه کلاس داری" انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم: "جبرانی انداخته استاد هماتولوژی" یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید: "همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم" از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش! خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه! دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم: "هوا یهویی خیلی سرد شد" جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم: "بریم آب هویج بستنی؟!" آهسته گفتم: "سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم" دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!! دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که... دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...! توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد! پرسید: "مطمعنی بستنی نمیخوری؟!" باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: "میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!" نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم: "دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..." دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد "من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت : هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید. من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه! بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا... همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!" خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم: "هیس!!! یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟! از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود، نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!" صداشو به زور شنیدم: "تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..." کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم: "اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!" یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم: "کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون" دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد: "چقدر ساده از دست دادم تورو...!" #شکی نویص?
  3. رمان یاقوت مشکی ژانر: عاشقانه، ماجرایی، اجتماعی، پلیسی گرمای طاقت فرسای تابستان... تمام می‌شود! سرمای لرزان زمستان... تمام می‌شود! خند‌ه‌های شیرین زندگی... تمام می‌شود! رنج‌های دردناک زندگی... تمام می‌شود! و عمر آدمی نیز تمام می‌شود! حتی خود این دنیا که تمام گرما، سرما، شادی و رنج‌ها را در خود جای داده است، روزی به پایان می‌رسد! پارت‌اول| همه جا تاریک بود، صداها گنگ و تصاویر تار! بی‌توجه به دردی که در تک‌تکِ سلول‌های بدنم پیچیده بود، دنبال دو جفت یاقوت مشکی‌ام بودم که از دستانم رها شده بود. نباید آنها را گم می‌کردم... نباید... امّا هیچ توانی برای پیدا کردنشان در بدنم نمانده بود! سرم را رو به آسمان بلند کردم و آخرین تصویری که دیدم ستارگان درخشانی بود که به ماه نورانی زینت داده بودند... نگاهم در نگاه ترسیده‌ی نیلی بود که مردک روانی، باچاقو خراش خفیفی زیر گلویش ایجاد کرد که صدای جیغ منو بقیه‌ی پرسنل، در بیمارستان پیچید. مردک با صدای زمختش رو به ما گفت: - قبول می‌کنین یا نـه؟ قبل از اینکه خانم زند مخالفت کند، خودم را وسط انداختم و گفتم: - قبول... قبول می‌کنیم! نگاه جمعیت به سوی من چرخید. ترنم سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت: - دیوونه شدی دختر؟ ما نمی‌تونیم... نزاشتم باقی حرفش از دهانش خارج شود و گفتم: - چه فرقی می‌کنه؟ ما پزشکیم و وظیفه‌مون درمون بیماراست غیر از اینه؟ و بعد نگاه نگرانم را به نیلی دوختم و گفتم: - جون نیلی مهم‌تره یا زیر پا گذاشتن قوانین بیمارستان؟! این را گفتم و خواستم قدمی بردارم که مچم اسیر دستان ترنم شد. نگاه پراطمینانم را به چشمانش دوختم که از روی ناچار مچم را رها کرد. همین که قدمی به سمت نیلی برداشتم، مردک قدمی عقب رفت و نیلی را هم با خود عقب کشاند: - جلو نیا... - مگه نمی‌خوای بیمارت درمان شه؟ نمی‌دانم از چه هراس داشت که نگاهش مردد بود. به دوستش که دختر بچه‌ای را در بغل داشت، اشاره کرد جلو بیاید. مرد جلو آمد و دختر بچه را روی تنها تختی که توی اتاق بود گذاشت. نگاهم را از نیلی جدا کردم و به دختر بچه‌ای که صورتش غرق در خون بود، چشم دوختم. جای زخم‌های روی صورت و بدنش نشان‌دهنده این بود که از کسی کتک خورده؛ ولی چه کسی دلش آمده بود دست روی این دختر بچه شش‌-هفت ساله بلند کند؟! به آن مردک نگاه کردم که همچنان چاقو را تهدیدوار زیر گلوی نیلی گرفته بود. نگاه مرا که دید، با خشم غرید: - حواست به کارت باشه تا خط دومو رو گلوش ننداختم! با اینکه ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، سعی کردم آرامش ظاهری‌ام را حفظ کنم. عکس‌العملی به حرفش نشان ندادم و نگاهم را به دخترک دوختم که از درد به دور خودش می‌پیچید. با بتادین زخمش را ضدعفونی کردم. در همین حین سر و صدای بیرون از اتاق توجه‌ام را جلب کرد. مردکی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، وقتی دید حواسم پرت شده، رو به دوستش گفت: - برو اینا رو خفه کن! مرد با لحن لوتی گفت: - رو چِشم داش کریم. این را گفت؛ اما فرصتی برای اطاعت از دستور آن مردک که حالا فهمیده بودم کریم نام دارد، پیدا نکرد. دکتر فرهمند در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق شد. باصدای وحشطناکی که برخورد در با دیوار بیمارستان ایجاد کرد، نتوانستم نگاهم را به سمت دکتر فرهمند نچرخانم. صورتش از شدت خشم به قرمزی می‌زد. می‌توانستم لرزش دستان مشت شده‌اش را ببینم. کار، کارِ ترنم بود!مطمئن بودم او دکتر فرهمند را خبردار کرده است. کریم که دید من دست از کار کشیده‌ام، غرید: - مثل اینکه شوما می‌خواین این انترن کوچولو بمیره! - اگه اتفاقی برای هر یک از پرسنل بیفته، توهم می‌میری. پس با جون خودت بازی نکن! این را دکتر فرهمند گفت که کریم در جوابش پوزخندی زد و گفت: - منو از مرگ نترسون دکتر! مردن واس ما بازی هر روزمونه. نگاه دکتر به سمت من کشیده شد، نگاه گذرایی به دخترکی که پشتم قرار داشت، انداخت و بعد رو به کریم گفت: - اون بچه چی؟ با جون اونم حاضری بازی کنی؟ نمی‌دانم کریم چه برداشتی از حرف دکتر کرد که نیلی را رها کرد با چاقویش به سمت دکتر حمله‌ور شد. حرکت چاقو به سمت سینه‌ی دکتر فرهمند، مصادف شد با جیغ من و برخاستنم از روی تخت؛اما قبل از فرود آمدن چاقو در سینه‌ی دکتر، با دستش مانع اصابت تیغه‌ی چاقو با سینه‌اش شد. کریم با خشم به چاقو فشار وارد کرد که حلقه‌ی انگشتان دکتر دور تیغه‌ی چاقو تنگ‌تر شد. مطمئن بودم خراش عمیقی در دستش ایجاد شده و خون‌هایی که از لای انگشتانش جای می‌شد، فرضيه‌ام را اثبات می‌کرد. دکتر دست سالمش را روی دست کریم که ضامن چاقو را گرفته بود، گذاشت و با قدرت چاقو را بیرون کشید. دیدن آن صحنه و فوران خون‌ها از دست دکتر، مو بر تنم سیخ کرد! با این دل نازک نارنجی‌ام چطور می‌توانستم جراح شوم؟! بدون توجه به موقعیت‌ام، خواستم به سمت دکتر بروم که توسط کسی که مقنعه‌ام را کشید، به عقب رانده شدم. از پشت یک دستش را دور شکمم حلقه کرد و چاقوی ضامن‌داری را از جیبش در آورد و زیر چانه‌ام گذاشت. چه جامعه‌ای شده بود که هرکس برای خود سلاح سردی در جیب داشت! انگار مکان های عمومی این شهر، میدان جنگ شده بود! سردی چاقو را که زیر چانه‌ام حس کردم، لرزیدم، ترسیدم! آخر این ماجرا چه می‌شد؟! حالاکه چاقو بدست دکتر فرهمند افتاده بود، می‌خواستند گرو کشی کنند؟! کریم پوزخندی زد و رو به دکتر گفت: - شوما چی آق دکتر؟ حاضری با جون خواهرزادت بازی کنی؟ این ها چه می‌گفتند؟! من و دایی را از کجا می‌شناختند؟! مطمئن بودم آنها بیشتر از چند اراذل اوباش‌اند. وگرنه چطور می‌تواتستند از راب طه من و دایی باخبر باشند درحالی که حتی پرسنل بیمارستان هم خبر نداشتند!
  4. نام رمان: آتشِ جان نویسنده: زهرا مرادی‌گرپی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی خلاصه و مقدمه: آه که نبودت به من آتشِ جان زد! سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد... دل به تو دادم که غمم برهانی نشوی تو همان کس، که به درد بکشانی کاش که شود باز، که یک روز تو بیایی و، بمانی! **** چنگ بر گلو می‌اندازم تا دستان بغضی که گلویم را می‌فشارد را از خود برانم! اما مگر زورم می‌رسد؟ مگر می‌شود عزیزترینم را با چشمانِ بسته و دستان سرد و بی‌جان ببینم و بغض گریبانگیرم نشود؟ مگر می‌شود او را این‌چنین بی‌جان ببینم و از غصه نمیرم؟ بغضم طغیان می‌کند… از پس اشک‌های داغ و خروشانم، به چشمان بسته‌ای خیره می‌شوم، که روزی دنیایم را در آنها نظاره می‌کردم. نه! بی تو بودن کار من نیست. آروزی زندگی را از من مگیر! من بی تو بودن را تاب نخواهم آورد. چشم باز کن! یا چشم باز کن و دنیای مرا به من بازگردان، یا مرا هم با خود ببر!
  5. Ali gholami

    تایپیک جامع درخواست نقد رمان های شما

    «اطلاعیه نقد» با عرض سلام و درود به نویسنده های عزیز در سایت. ?عزیزانی که در سایت رمان های خودتون رو به اشتراک می‌گذارید؛ به طور حتم نیاز به پیشرفت در زمینه ی قلم خودتون دارید، درسته؟ ما این پیشرفت رو برای شما تهیه کردیم و شما می‌تونید به سادگی این کار رو انجام بدید. ?روزانه فقط «یک قسمت» از داستانتون رو برای ما ارسال کنید تا توسط منتقدین سایت نقد بشه‌. ?لطفاً حجم داستان بیشتر از یک پارت نباشه تا منتقدین بتونن تمرکز بیشتری برای داستان شما بگذارند! ☑️دوستان منتقدین سایت عبارت اند از: ▪️ملیکا حمیدی مقدم و ▫️زهرا حشم فیروز که بنده «حمیدی» در روزهای «زوج» داستان شما رو نقد می‌کنم و خانم حشم فیروز در روزهای «فرد». ? روزهای جمعه استراحت برای همگی ما اختصاص داده شده. ?امیدوارم کنار هم سطح قلم شما رو از آن‌چه که هست بالاتر ببریم و شاهد پیشرفت های چشم گیر شما باشیم? تالار نقد: https://forum.romankade.com/index.php?/forum/30-معرفی-و-نقد-رمان-کاربران/
×
×
  • اضافه کردن...