رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

ارسال های توصیه شده

 

نام رمان: هشتگ دهه هشتادیا
نویسنده: Hony.m 
ژانر: طنز، عاشقانه 

خلاصه:
قلب‌های شکسته، غرورهای خردشده، احساسات مجروح و روح‌‌های نابود و داغان شده. چه برایمان مانده جز چشمانی یخی، قلبی سنگی و روحی غضبی. 
هیچ چیز نداریم. نه خنده‌ای از اعماق وجود، نه زندگی‌ای شاد و خرم و نه خانواده‌ای مهربان با تمام خلوص.
تنها مانده‌ایم، تنهای تنها. تکیه کرده‌ایم بر کوهی تهی و فرو ریخته از  صبرمان، توانمان، و... و جانمان!
سیاهی می‌تواند مطلقی باشد، ولی نه برای ما.  فراموش نکن. ما دهه‌هشتادی هستیم، هشتگ دهه هشتادیا.

مقدمه: 

 اونجایی که قوی‌تر از بهونه‌هات بودی
اونجایی که باورت نکردن و باز هم ادامه دادی
اونجایی که تلاش می‌کردی
و هیچکس تو رو نمی‌دید
اونجایی که حرف‌های پشت سرت رو می‌شنیدی و سکوت می‌کردی
دقیقا همون روزا داشتی رشد می‌کردی،ممنونِ خودت باش
بابت کسی که این‌ روزها هستی :) 

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 10
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

پارت اول

 

بی‌حوصله به حرف‌های مامان گوش می‌دادم.

- حانیه دیگه تأکید نمی‌کنم، فهمیدی چی گفتم؟ هوش دختر فهمیدی که...

- بله فهمیدم، خونه رو جارو کنم، ظرف‌ها رو هم می‌شورم. به ریحان هم تو درس‌هاش کمک می‌کنم، حواسم به نانی هم هست که جایی رو خراب کاری نکنه.

روی میز ضرب گرفتم و با نیش باز شروع کردم به خوندن:

- دست تو دماغش نکنه، سر حوض جیش نکنه لباس‌هاش رو خیس نکنه، پسره همسایه رو بوس نکنه حالا نانای نای.

با پس‌گردنی که مامان بهم زد، کله‌ام دو متر به جلو پرت شد.

- پاشو، پاشو مرد شورت رو ببرن اگه درس‌هات رو همین‌جور حفظ می‌کردی تا الان یه پا دانشمند شده بودی؛ ولی متاسفانه هیچی نشدی، یک ذره از زهرا یاد بگیر ببین داره جهشی می‌خونه اون وقت تو، تو خونه علاف و بیکار. هی خدا ما که از دختر شانس نیاوردیم.

بعد هم راهش رو کشید و رفت. خسته و کلافه از حرف‌های همیشگیش، از جام بلند شدم و به سمت اتاق مشترکم با ریحان حرکت کردم. دیگه عادت کرده بودم به حرف‌هاش. حانیه این کار رو بکن، حانیه اون کارو بکن، از بقیه یاد بگیر نگاه کن فلانی این‌جوریه فلانی جهشی خونده، نگاه کن چقدر خانومه.

پوف کردم و به اتاق شهر شامم نگاه کردم. یعنی دلم می‌خواست جیغ بکشم از دست این ریحان بس که شلخته‌ست. لباس‌هاش پخش و پلا، جوراب‌هایی که بوی لاشه سگ می‌داد، دفتر مشق‌هاش و کتاب‌های مدرسه یکی شرق بود یکی غرب. مقنعه‌اش هم که انگار تو دهن گاو بوده. 

دست‌هام رو به حالت دعا بالا گرفتم و زیرلب زمزمه کردم:

- خدایا به کدوم یکی گناهم این بچه شلخته رو انداختی توی دامن ما، به جان خودت باید توی گینس جز شلخته‌ترین آدم روی این کره زمین ثبتش کنن. تو ذهنم تصور کردم که مدال شلخته ترین فرد دنیا رو به ریحان دادن و ریحانه هم با افتخار به مدال نگاه میکنه !!

داخل اتاق شدم و در رو بستم. به بدنم کش و قوسی دادم و با صدای بلند گفتم:

- به یاری ایزد منان حمله.

خیلی شخمی مثل گاوایی که رم کردن (البته بلا نسبت گاو ) لباس‌ها رو از این ور و اون ور چنگ می‌زدم و جمع می‌کردم وقتی همش جمع شد با یک حرکت جانانه لباس‌ها رو توی کمد چپوندم، فاز سوباسا رو گرفتم و با یک شوت محکم کیفِ ریحان رو به گوشه اتاق پرت کردم. 

با ذوق داد زدم و گفتم: 

- چه می‌کنه این سوباسا این هم از گلِ دوم. 

با صدای نچ- نچی که از مامانم شنیدم بهت زده توی افق محو شدم.

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
  • Thanks 2
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

پارت دوم

 

مامان:

- بچه‌های هم سن تو الان دوتا بچه دارن، اون‌وقت تو برای من فاز سوباسا و کوفت و زهرمار برمی‌داری؟ بزار این فیلم رو به بابات نشون بدم تا بفهمه چه گودزیلایی رو داره پرورش میده.

شوکه نگاهم به دستش خورد، گوشی دستش بود و داشت فیلمم رو پخش می‌کرد. یک لحظه خندم گرفت. من چه عجوبه‌ای هستم و خودم خبر نداشتم. 

مامان:

- نگاه کن چه نیشش هم باز کرده، قیافت شبیه اون خری شده که دهنش کج شده و داره می‌خنده.

با قهقهه بلند ریحان به خودم اومدم.

- ایول مامان خوب زدی توی پرش.

- هه زهرمار چه نیشش هم باز کرده، رو آب بخندی مارمولک. 

با پس گردنی که مامان به ریحان زد نیشم شل شد. مامان: 

- این چه وضع خندیدنه؟ دهنت رو اندازه اسب آبی باز کردی صدای تراکتور در میاری، مگه من بهت نگفتم دختر باید آروم و بی‌صدا بخنده؟

ریحان با صدای آروم گفت:

- غلط کردم.

مامان: 

- خیلی خوب، بیا لباس‌هایی رو که بهت میدم برای خونه‌ی عمت بپوش. 

داشت به سمت کمد می‌رفت که یه پاش رفت روی پوستِ موز، می‌خواست بی‌افته که سریع دستش رو به کمد بند کرد و جیغ کشید: 

- کدوم گاوی موز کوفت کرده پوستش رو ننداخته توی سطل؟

د رحالی که از خنده قرمز شده بودم به ریحان اشاره کردم و گفتم:

- خودِ مارمولکش بوده. 

چشمام رو ریز کردم و گفتم:

- نکنه تو اون موزی رو که پشت شیشه رب گذاشته بودم خوردی که کنارش سبزی خوردن بود که او زیر میرا قایم کرده بودم؟ یعنی ریحان به جان خودت اگه اون رو خورده باشی به اضافه پاستیل‌هایی که کنارشون بود، تیکه- تیکه‌ات می‌کنم. 

مظلوم سرش رو تکون داد.

با درد چشم‌هام رو بستم، پاستیل‌های خوشگلم و موز کیلویی هفتاد تومنم، حیفه شماها نبود. 

با دادی که مامان زد کلاً یک دور رفتم اون دنیا و اومدم. 

- ریحانه این چه کمدیه؟ اصلاً این‌جا به هر چیزی شباهت داره جز کمد. واسه چی آشغال‌دونی راه انداختی؟ مگه یه پرنسس باید این مدلی رفتار کنه؟ سریع کمدت رو تمیز کن. 

بعد هم سریع پا تند کرد و رفت بیرون. 

ریحان زیرلب "ای خدایی" زمزمه کرد و شروع به تا کردنِ لباس‌هاش کرد.

بذار یه تیکه‌ای بهش بندازم تا دلم خنک بشه. نچ ولی دلم نمی‌اومد، بی‌خیال. خودم رو پرت کردم روی کمدم و گوشیم رو روشن کردم. تا نتم رو روشن کردم سیل پیام‌ها به سمتم هجوم آورد. 

اول از همه رفتم توی گروه خودمون. نیلی گفته بود توی پارک ارم جمع بشیم می‌خواد باهامون حرف بزنه. کلا‌ بیست و پنج نفر بودیم ، 13نفرمون اعلام کردیم که میایم. وحید هم گفتش که با ونش میاد دنبالمون.  

سریع از جا بلند شدم و پریدم جلوی کمد. خب چی بپوشم؟ یک تیشرت لش قرمز که روش علامته سکوت بود. یک بارونی پفی سیاه، شلوار جذب سیاه و در آخر می‌رسیم به کفش و کلاه.

کلاه بافت جیگری مایل به قرمزم رو از توی کمد درآوردم. کیفِ دایره‌ایم رو از توی کمده کیف و کفش‌ها بیرون آوردم، به اضافه‌ی کفشِ ساق‌دارِ بلنده بدونه پاشنه. یعنی عاشقِ این کفش‌هام. این کادوی تولدمه که هادی برام خریده بود.

یک مسیج برام اومد بازش کردم و دیدم وحید نوشته ده دقیقه دیگه می‌رسیم حاضر باش.

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 5
لینک به دیدگاه

پارت سوم 

سریع لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. دستبند چرمم رو دستم کردم، موهام رو شونه زدم و همش رو چپوندم توی کلاه، با یک رژ قهوه‌ای کارم رو تموم کردم.

به ریحان نگاه کردم هنوز داشت لباس تا می‌کرد. 

خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. داشتم می‌رفتم سمت در که با صدای مامان وایستادم:

- کجا به سلامتی؟

لبخند پرحرصی زدم و گفتم: 

- خونه آقا شجاع می‌خوای بیای. 

سریع خم شد و دمپایی پلاستیکیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمتم که سریع جا خالی دادم وگرنه تا الان دماغی برام باقی نمونده بود. مامان:

- گفتم کدوم گوری داری میری؟ 

- وای مامان تو رو خدا بس کن، مگه ما همین چند ساعت پیش باهم بحث نکردیم که تو گفتی اگه ظرف‌ها و جارو و... رو انجام بدم می‌تونم برم بیرون؟ 

چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:

- یعنی مطمئن باشم که داری میری بیرون؟ 

پوزخندی زدم و بیخیال گفتم:

- نه مطمئن باش دارم میام تو خونه.

چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: 

- با کی میری بیرون؟

- مامان من همیشه با کی میرم بیرون؟ با رفیق‌هام دیگه. 

دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و پریدم بیرون سریع کفش‌هام رو پوشیدم و تند- تند از حیاط خونه رد شدم. بارون نم- نم می‌بارید و بوی خاک بارون خورده روحم رو نوازش می‌داد.

نمی‌دونم چرا شعر سهراب سپهری اومدم توی ذهنم.

« آب را گل نکنیم 

در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب

 یا که در بیشه‌ای دور سیره‌ای پر می‌شوید 

یادر آبادی کوزهای پر می‌گردد

آب را گل نکنیم

شاید این آب روان 

می‌رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی

 دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب

 زن زیبایی آمد لب رود  

آب را گل نکنیم 

روی زیبا دو برابر شده است 

 چه گوارا این آب

 چه زلال این رود 

 مردم بالا دست چه صفایی دارند 

چشمه‌هاشان جوشان 

گاوهاشان شیر افشان باد

 من ندیدم ده شان

 بی‌گمان پای چپرهاشان جای پای خداست 

 مهتاب آنجا می‌کند روشن پهنای کلام 

 بی‌گمان در ده بالا دست ،چینه‌ها کوتاه است 

 مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است 

بی‌گمان آنجا آبی، آبی است 

غنچه‌ای می‌شکفد اهل ده باخبرند

چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد 

مردمان سر رود آب را می‌فهمند گل نکردنش، ما نیز

آب را گل نکنیم »

اصلاً شعر ربطی به الان نداشت؛ ولی خب طبع شاعریم الان گل کرد. سریع در رو باز کردم و محکم کوبیدمش به هم، بعد هم با نیش باز سوار ون سیاه وحید شدم که جلو خونه پارک بود. 

- هلو گلابی.

وحید:

- سلام شلغم چطوری؟

- خوبم، تو چطوری؟ بچه ها خوبن؟ 

وحید:

- یکی- یکی بپرس، آره من خوبم،بچه ها هم خوبن سلام می‌رسونند.

به قیافش زل زدم. وحید یک پسر لاغر اندام بود با موهای طلایی و چشم‌های سبز و ابروهای کم پشتِ طلایی. پسر خیلی شوخ و خوش خنده‌ای بود و البته پسر عموی بنده. با صدای وحید دست از دید زدنش برداشتم.

- چیه عاشقم شدی انقدر روم زومی؟ 

بعدم نیشش رو باز کرد و ابرویی انداخت بالا. پوکر بهش گفتم:

- مگه آدم عاشقه گلابی هم میشه؟! 

- دلت میاد من به این خوشگلی، جذابی، ناناسی.

- بسه بسه الکی آلودگی صوتی ایجاد نکن.

بعد هم اداش رودرآوردم :

- من به این جذابی خوشگلی، بابا هر کی ندونه من که می‌دونم از لحاظ عقلی که کلاً زیر خطه فقری، از لحاظ شعور که منهای صفری، توی اون مخت هم به جای مغز فکر کنم پشکلِ گاو کار گذاشتن. اگه همین قیافه رو هم نداشتی و بور نبودی، با نرده‌بون اشتباه می‌گرفتنت.

نیشم رو باز کردم و ادامه دادم:

- حالا باز به نرده‌بون یه خاصیتی داره، تو کلاً بی‌خاصیتی.

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
  • Haha 2
لینک به دیدگاه
  • مدیر ارشد سایت


درود نويسنده‌ي گرامي.

 

رمان شما مورد تاييد تيم نظارت قرار گرفت

 

به محض پايان رمان، کامل شدنش را علام بفرماييد تا در اسرع وقت به بخش رمان هاي کامل شده انتقال داده بشود و در صورت گرفتن تاييد نهايي، براي دانلود در سايت قرار بگيرد.

 

هرگونه (صحنه_توهين به مليت ها_توهين به گروه‌هاي مختلف مثل گروه‌هاي شغلي يا..._مسائل سياسي و مذهبي) در رمان ممنوع است.

 

از ايموجي در متن رمان استفاده نکنيد.الفاظ رکيک و توهين فحش و امثالهم را بکار نبريد

 

 در صورت وجود مشکل به پروفايل مديران انجمن مراجعه کنين.

 

با تشکر


 

 *مديريت سايت رمانکده (انجمن رمان‌هاي عاشقانه)

  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

پارت‌چهارم

با بهت گفت:

- الان همه این حرف‌ها رو به من...

به خودش اشاره کرد و ادامه داد:

- گفتی؟  

یهو داد زدم:

- نه به ماشین جلوییه گفتم تا شاید دست از بوق زدن برداره، آخه به غیر از من و تو کسی توی ماشین هست؟ 

بعد هم نالیدم:

- ای خدا بیا یه کوچولو از رونه پای من بردار بزار روی عقل این، تا روانیم نکرده.

با صدا غمگینِ وحید بهش خیره شدم: 

- جدیداً خیلی کم صبر شدی، چی‌شده آبجی کوچولو؟

ناخوداگاه بغض کردم و گفتم: 

- داداش جدیداً خیلی بی‌اعصاب شدم، باز هم مشکلِ همیشگیم با مامان یا... دائم توی سرم می‌زنه الان هم سن‌های تو دوتا بچه دارن، چرا آشپزی بلد نیستی، چرا رفتارات پسرونه‌ست، چرا ازدواج نمی‌کنی، بابا من دردم رو به کی بگم؟ مگه من چند سالمه هیجده سالم بیشتر نیست؛ ولی اندازه یه پیرزنِ هشتاد ساله درد دارم، من الان دارم از نسل خودم حمایت می‌کنم. بهشون دلداری میدم، انواع آموزش‌های عکاسی، زبان، طراحی، موسیقی و... رو بهشون یاد میدم با عشق و علاقه، ولی توی حسرته یک آغوش باز از مادرم و پدرمم. دوست دارم فقط یک‌بار، با عشق و علاقه اسمم رو صدا کنن. همین یک ماه پیش بود که حواسم نبود و لیوان از دستم افتاد و شکست، به جای اینکه بگه دستت چیزیش نشده، می‌دونی چی گفت؟ 

تلخ خنده‌ای کردم و گفتم: 

- گفتش چقدر دست و پا چلفتی هستی، من مطمئنم هیشکی نمیاد بگیرتت.

مکثی کردم و ادامه دادم:

- حالا اون‌وقت، دیروز خودش یک لیوان از دستش افتاده میگه قضا و بلا بود.

دوباره آمپر بالا زدم:

- از این حرصم می‌گیره، آخه یکی نیست به خودش بگه تو دست و پا چلفتی نیستی فقط منم.

بی‌حوصله درحالی که بغض سنگینی توی گلوم بود، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

« وحید »

از توی آینه به حانیه نگاه کردم، توی چشم‌های شکلاتیش خستگی بی‌داد می‌کرد. درکش می‌کردم چون به چشم خودم چندبار دیده بودم که چجوری تحقیرش می‌کردن، بهش زخم زبون می‌زدن، غرورش رو خورد و خاکشیر می‌کردن؛ ولی من این دفعه نمی‌ذارم، کاری می‌کنم که همه جلوش زانو بزنن. 

من خیلی بهش مدیون بودم، حانیه کسی بود که من رو از مرگ و افسردگی نجات داد. هرکسی رفیق حانیه باشه انگار کل الماس‌های دنیا برای اونه. با صدای گوشیم به خودم اومدم 

عکس یک گوریل روی صفحه خودنمایی می‌کرد. نیلی بود.

گوشی رو جواب دادم و گذاشتم روی اسپیکر. 

- جانم نیلی؟ 

نیلی:

- سلام داداش خوبی؟ 

- مرسی، نیلی ما دو دقیقه دیگه دم خونه ایم

نیلی:

- داداش، کسرا اومد دنبالم، دیگه نمی‌خواد بیای از همون‌جا مستقیم بیاید پارک.

 - باشه، الان کیا اومدن؟ 

نیلی:

- کسرا، کوثر، فاطمه، ملیکا، مبینا، آریانا، پانیذ، آریا، امیرمهدی، هادی، آرشام، پاشا، نگار و نازگل هم توی راه هستن.

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
لینک به دیدگاه

پارت‌پنجم

- باشه کاری نداری؟

نیلی:

- نه، خداحافظ.

بعد هم زرتی قطع کرد. فکر کنم مبتلا به مرض حانیه شده. دوباره نگاهم رو از توی آینه دوختم به حانیه، خواب بود. آه، این دخترم خرس قطبیه، دائماً در حال خواب. توی ماشین خواب، توی هواپیما خواب، فکر کنم بنده نافش رو با خواب بریدن. 

« نیلی » 

با زنگ خوردن موبایلم حرفم نصفه موند. نگار بود. 

- ها؟

نگار:

- ها و کوفت، ها و درد، ها و مرگ. کجایین ما توی پارکیم؟ 

- از در که میای تو، مستقیم بیا بعد دست چپ یک کافه‌ست ما اونجاییم. 

بعد هم سریع قطع کردم.

کسرا:

- آخه این چه کرمیه که شما دو نفر دارید؟ 

نیشم رو شل کردم و گفتم: 

- خیلی فاز میده برای یک‌بار هم که شده امتحان کن.

چشمکی زدم و خندیدم:

- پشیمون نمیشی.

ادام رو درآورد:

- پشیمون نمیشی. یک‌بار یکی از استادهام زنگ زد بعد از اینکه حرف‌هامون تموم شد بدون اینکه خدافظی کنم قطع کردم، آقا این استادمون هم کینه‌ای بود، هنوز بعد از چندسال بدون خداحافظی قطع می‌کنه. 

قهقهه‌مون به هوا رفت. انقدر وقتی با حرص حرف می‌زد بامزه می‌شد. همون‌طور که اشک‌هام‌ رو پاک می‌کردم گفتم:

- حتما شماره استادتون رو بهم بده تا چندتا تکنیک حرص دادنِ بقیه رو بهش یاد بدم.

-استاد جون می‌خوام لایو بزارم باید خودت رو معرفی کنی، چون تا الان خیلی درخواسته بیوگرافی کامل داشتن. 

کسرا:

- باشه. 

داخل اینستاگرام شدم و لایو رو شروع کردم. بعد از اینکه جمعیت لایو بیشتر شد، شروع کردم به حرف زدن: 

- سلام رفقا حالتون چطوره؟ زیاد حرف نمی‌زنم میرم سر اصل مطلب، توی دایرکت و کامنت‌هایی که گذاشته بودید، خیلی درخواست داشتین که یک بیوگرافی کامل از کسرا بزارم. حالا که فرصتش پیش اومده و کسرا پیش منه گفتم که خودش، خودش رو معرفی کنه. 

دوربین رو برگردوندم و گفتم: 

- خب کسرا خودت رو معرفی کن. 

کسرا:

- خب من کسرا طاهری هستم بیست و چهار ساله از روسیه. من پدرم ایرانی بود و مادرم روس، یک خواهر دارم به اسم صوفیا که مدل و بازیگر تئاتره، خودم هم استاد رقص باله و نوازندگی هستم. من بزرگ‌ترین عضو گروه هشتادیا هستم و معلم همه بچه‌ها. دیگه چی بگم، کل شجرنامه خانوادم رو گفتم.

ریز- ریز خندیدم و گفتم:

- اسم روسیت هم بگو، خودم همش یادم میره. 

کسرا:

- اسم روسیم ماکسیمه. 

شروع کردم به خوندن کامنت‌ها. 

- خیلی جذابی!

- روت کراش زدم. 

- از کی با اکیپ آشنا شدی‌؟

کسرا:

- فکر می‌کنم چهار و نیم سال هستش ، بچه‌ها مرسی جذابی از خودتون.

- خیلی نازی!

- حانیه پیشت نیست؟ 

- دوستانی که می‌پرسن حانیه هست یا نه؟ باید بگم که حانیه و بقیه بچه‌های اکیپ توی راه هستن. یک‌سری از بچه ‌ها رسیدن توی پارک ولی راه رو گم کردن. آریانا، امیرمهدی و پانیذ رفتن بلیط بگیرن. 

- چه کیوتی! 

با دردی که توی ناحیه‌ی کمرم حس کردم ، جیغ بلندی کشیدم.

پارت جدید😂🙂

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
  • Thanks 1
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

پارت ششم

سرم رو سریع بلند کردم که محکم خورد به میز، با صدای خنده بچه‌ها آروم سرم رو بلند کردم که با پنج عدد گوسفند در لباس انسان رو به رو شدم. با جیغ گفتم:

- کدوم بی‌خاصیتی زد به کمرم؟ 

نگار ریلکس گفت :

- من. 

- تو خیلی چیز می‌خوری که می‌زنی، پلشت. 

نگار خیلی جدی گفت:

- تا وقتی که یاد بگیری تلفن رو نباید زرتی قطع کنی، برنامه همینه.  

همین‌طور که سرم رو می‌مالوندم، گفتم:

- مغزم به ملکوت اعلی پیوست. 

هادی همون‌طور که داشت من رو رو نگاه می‌کرد با خنده گفت:

- عه نه بابا تو هم مغز داری؟ من که شک دارم. 

با اعتراض گفتم:

- هادی تو هم؟ اصلاً با همتون قهرم. 

با صدای "به درک" حانیه برگ‌هام ریخت. حانیه:

- سلام خنگول‌های من، چطورید؟ داشتین چه غلطی می‌کردین بدون من؟

بعد هم خودش رو پرت کرد روی صندلی کنار من ، دستش رو مشت کرد و کوبید روی رون پام که داد بلندی زدم. حانیه:

- چطوری مشنگ؟ 

با درد گفتم:

- این پا دیگه پای سابق نمیشه.  

تازه یادم اومد داشتم لایو می‌گرفتم. محکم زدم روی پیشونیم و بلند گفتم :

- بچه‌ها داشتم لایو می‌گرفتم.  

چهل دقیقه از لایو گذشته بود. یکی نوشته بود " چه وحشی"، "دعوا شده"، "کسرا عاشقتم"، " حتماً هادی باز داره می‌لمبونه".   

- دقیقاً، هادی داره مثل گرسنگانِ از سومالی برگشته غذا سفارش میده. 

بعد از بیست دقیقه لایو رو تموم کردم و برگشتم سمت هادی.

- هد- هد بذار بعد از اینکه از وسایل اومدیم پایین یک چیزی کوفت کن. 

نچی گفت و به کارش ادامه داد. سری به نشونه تأسف براش تکون دادم و به بچه‌ها نگاه کردم . با صدای ملیکا نگاه همه روش زوم شد. 

- بچه‌ها رفتم یک کتاب درسی از گاج خریدم خیلی خفنه تازه جلدش هم بوی شکلات میده .

حانیه:

- اگه گفتید گاج مخفف چیه؟ 

فاطمه:

- گور آقا جهان؟ 

آرشام:

- گاگو‌ل‌ها اینجا جمعن.   

با این حرفش همه زدن زیر خنده. ملیکا با حرص گفت:

- مرسی واقعاً.

کوثر :

- نمی‌دونم. 

حانیه:

- آقا نمی‌خواد بگین، بکشین ازش بیرون. 

کسرا:

- خب بچه‌ها باید تمرین‌ها رو از فردا شروع کنیم تا دوباره بتونیم توی مسابقه شرکت کنیم. 

- موافقم. 

مبینا از اون ته گفت:

- برای موسیقیش چیکار کنیم؟

آریا :

- خودمون می‌زنیم، حالا هم پاشید جمع کنید که پانیذ پیام داده گفته بریم سمت ترن بقیه بچه‌ها اونجا هستن.

سری تکون دادیم و از جا بلند شدیم. 

هادی سریع گفت:

- من برم حساب کنم بیام.

باشه‌ای گفتیم و مثل یک گله گاوه نجیب به سمت ترن حرکت کردیم.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت هفتم 

« حانیه »

وقتی رسیدیم ترن به بچه‌ها سلام دادیم و همدیگه رو بغل کردیم. آریانا:

- خیلی‌خوب رفقا اول یوفو سوار میشیم بعدش هم ترن بعدِ بعدش هم میریم ستاره‌گردان، پاراتاور، اسکیت‌هوایی، راپل‌هوایی بقیش هم بعداً میگم. 

با هیجان به وسایل بازی نگاه می‌کردم. بارون نم- نم می‌اومد و این به هیجانم اضافه می‌کرد. بعد از اینکه نوبتمون شد همه تند- تند بلیطهامون رو دادیم و سوار شدیم. کمربندم رو بستم و محکم دسته‌ها موتوری که چسبیده بود به یک چیزه دایره‌ای رو گرفتم. کم- کم شروع کرد به چرخیدن بعدش از روی ریل‌هایی که شیب‌دار بود همین‌طور آروم- آروم رفت بالا با هیجان به رو به روم نگاه کردم و بلند خندیدم. 

نیلی که از همون اول شروع کرد به جیغ زدن. کنار من هادی و نیلی بودن. کنار هادی آریانا بعد ملیکا، کنار ملیکا کوثر بعد کنارش مبینا و... . آقا همون‌طور که داشتم می‌خندیدم یهو چرخشش تند شد و با سرعت زیاد رفت بالا. یهو ول شد، جیغ بلندی زدم و بعدش بیخیال خندیدم. اصلاً من معتقدم آدم وقتی میاد شهربازی فقط باید جیغ بزنه. 

یک چند دور که رفت آروم- آروم ایستاد و تموم شد. خیلی ریلکس پیاده شدم و به بچه‌ها نگاه کردم . نیلی که توی حالت کما بود، هادی قرمز شده بود، احساس کردم الان میاره بالا، کوثر که صورتش رنگ گچ شده بود. آیا این‌ها انقدر بی‌جنبه هستن؟! کسرا دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:

- مقصد بعدی‌مون کجاست؟ 

با صدای نیلی به سمتش برگشتیم: 

- مقصد بعدی‌مون، قبرستونه.

از خنده ترکیدم. آخه اگه الان ولش می‌کردی مثل تف می‌چسبید زمین اصلاً فکر نمی‌کردم حالش انقدر بد بشه. امیرمهدی سریع رفت و از آبمیوه‌فروشی با یک لیوانِ قرمز برگشت. 

- این چیه؟ 

امیرمهدی:

- خب معلومه آب انار.

- خب سریع بده بهش بخوره دیگه.

لیوان رو دست نیلی داد، نیلی هم آروم- آروم شروع کرد به خوردن. بعد از اینکه آب انار رو کوفت کرد، بلند شد و گفت:

- بریم. 

همه به سمت ترن حرکت کردیم و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه. من هم در همون حال منوپاد رو به گوشیم وصل می‌کردم. انقدر ذوق داشتم مثل بچه‌های دوساله. بعد از قرن‌ها نوبتمون شد. سریع رفتم آخرین صندلی نشستم، سمت چپم هادی و سمت راستم هم وحید نشست. 

جلومون هم یک اکیپ دختر نشسته بودن از این دماغِ فیل افتاده‌ها. جلوی اون‌ها هم بچه‌های خودمون نشسته بودن. سریع کمربند رو بستم، دوربین رو روشن کردم و با یک دستم میله رو گرفتم. 

کلاً خریت محض بود که گوشی توی ترن بگیری دستت؛ ولی خب من خرتر از این حرف‌ها بودم. شروع کردم به حرف زدن: 

- سلام ما الان سوار ترن هوایی هستیم، پارک ارم هم بهمون سلام می‌کنه. وحید سلام کن. 

وحید همون‌طور که می‌خندید گفت:

- سلام به همگی، آقا قراره ری اکشنِ خودمون و بچه‌ها رو فیلم بگیریم، هادی هم که داره بالا میاره بس که خورده ببینیم چی میشه دیگه. 

برگشتم سمت هادی که داشت توی پلاستیک بالا می‌آورد.

- خب آقای هد- هد یک سلام و علیکی بکن. 

هادی:

- سلام.

بعد دوباره عقی زد که حالم بهم خورد. 

- آقا من تا حالا سوار ترن نشدم خیلی استرس دارم.

بعد هم پلاستیک استفراغ رو آورد بالا و گفت:

- این هم از دوغِ هفت گیاه عالیس. ‌

درحالی که می‌خندیدم زیرلب "چندش" گفتم. دوربین رو برگردوندم و داد زدم:

- پشمک‌های من یک سلامی بکنید به دوربین. 

همه برگشتن. بچه‌ها ژست گرفتن و همین‌طور که مسخره‌بازی در می‌آوردن سلام می‌کردن. با بوقی که خورد با استرس دوربین رو روی حالت اتوماتیک تنظیم کردم که هم از جلو فیلم بگیره هم از ما سه نفر.

ترن شروع کرد به حرکت کردن. هادی که هنوز بوق نخورده شروع کرد به ذکر گفتن. اول کمی آروم سر بالایی رفت، من هم خوشحال با خودم گفتم تا آخرش همین‌طوریه. داشتم به دوربین لبخند می‌زدم که احساس کردم دارم سقوط می‌کنم. بلند جیغ می‌زدم و می‌گفتم: 

- یا امام رضا، یاخدا، خدایا عفو کن، چیزه اضافه خوردم. 

وحید با داد:

- پشم‌هام، برگ‌هام، دهنتون سرویس. خدایا دستشوییم گرفت، حاجی دارم می‌افتم. 

هادی:

- یا حضرت نوح، یا امام‌زاده هکور پکور، بی‌شعور، خاموشش کن می‌خوا...

نتونست ادامه حرفش رو بگه، خم شد و عق زد و روی دختر پایینی‌ها آورد بالا. اون وسط جیغ اون دختره رو شنیدم که می‌گفت:

- موهام رو تازه کراتینه کرده بودم.

من هم اون وسط هم جیغ می‌زدم هم می‌خندیدم. هادی تا خواست در پلاستیکش رو باز کنه از دستش لیز خورد و نمی‌دونم کجا افتاد. منوپاد رو محکم‌تر توی دستم گرفتم و داد زدم:

- الهی العفو. 

به وحید نگاه کردم غش کرده بود. با جیغ گفتم:

- آقا یک خرس اینجا غش کرده. 

محکم کوبیدم توی بازوش که با ترس بلند شد و وقتی دید که هنوز توی ترنیم و داریم پیچ می‌خوریم جوری داد زد که حس کردم داره می‌زائه. رو به دوربین کردم و با خنده گفتم:

- بچه‌ها خاله شدم.

 

😂😂خاله شدنم مبارک باشه

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

پارت هشتم 

بعد از اینکه از ترن پیاده شدیم همه با حال خراب به سمت دستشویی حرکت کردیم. 

نیلی که توی بغل امیر مهدی غش کرده بود، از این طرف وحید در حال مرگ بود. اون دختر جلویی‌ها هم داشتن با هادی دعوا می‌کردن. کلاً یک وضعی بود. 

بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، برگشتم سمت یکی از درهای دستشویی که کوثر توش بود.

فکر کردم مرده، محکم زدم روی در و گفتم: 

- هوش! خره مردی؟ الو آنتن میده؟ زنگ بزنم آمبولانس بیاد نعشت رو جمع کنه؟ حاجی کمی باد در کن بفهمم زنده‌ای یا مرده! 

لگد زدم به در و گفتم:

- مردی؟ اگه مردی اعلام حضور کن. 

در باز شد و یک مرد جوون اومد بیرون. بابهت گفتم:

- آقا کجا؟ دوستم کو؟

بلند داد زدم:

- یاخدا دوستم رو کشتی؟ مرتیکه قاتل. نکنه توی توالت خفه‌اش کردی؟ یا شاید هم به هفت روش سامورایی تیکه- تیکه‌اش ‌کردی! 

تا خواستم ادامه حرفم رو بگم، بلند گفت: 

- خانم محترم قاتل چیه؟! دوست شما کیه اصلاً؟ چیزی می‌زنی؟ 

با اخم گفتم:

- آقا دوست من رو کشتی، توی دستشویی زنونه هم که اومدی، طلبکار هم هستی؟

با عصبانیت گفت:

- خانم نامحترم چرا چرت و پرت میگی؟ بعدش هم این‌جا دستشویی مردونه است . 

- آقا شما هم‌سن پدر من هستی بعد اومدی توی دستشویی زنونه، واقعاً قباحت داره. 

دوباره جیغ زدم:

- دوست من کجاست؟

کلافه گفت:

- دختر جان اگه اون چشم‌های کورت رو باز کنی می‌بینی روی اون تابلو زده آقایان. 

باحرص دست‌هام رو زدم به کمرم و گفتم:

- اصلاً نمی‌خوام ببینم، بگو چرا...

 تا خواستم ادامه‌ی حرفم رو بگم گوشیم زنگ خورد، آریانا بود. 

- ها؟ 

آریانا:

- کجایی خره؟ داری چه غلطی توی دستشویی می‌کنی؟ کوثر اومده بیرون تو هنوز نیومدی؟ اسب هم زودتر از تو... استغفر... زود باش بیا، خداحافظ

 بعد هم سریع قطع کرد. بابهت به مرده نگاه کردم. حس خجالت، ضایع شدن، ماست بودن و گاو بودن بهم دست داد. مطمئنم قیافم شبیه کسایی شده بود که با ماهیتابه بیست پارچه آگرین توی صورتش کوبیدن. من و این همه بدبختی محاله. 

با قیافه‌ای که خیلی- خیلی ضایع بود گفتم:

- آقا واقعاً ببخشید من اشتباه اومدم.

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت نهم 

قهقهه بچه‌ها بلند شد. آریا همون‌طور که با خنده می‌کوبید روی میز گفت:

- این چه سمیه! ای خدا دهنت سرویس. 

مبینا:

- حالا این پلشت ان‌قدر ارزش داشت؟ 

کوثر:

- خفه بابا! معلومه که ارزش داشتم، مگه نه حانیه؟

با لبخند ملیحی گفتم:

-نه.

دوباره قهقهه‌ها بالا گرفت و کوثر با بهت نگاهم کرد. بعد از این‌که خنده‌هامون تموم شد با صورت جدی گفتم: 

- خیلی خب گوش کنید! می‌تونیم الان بریم رستوران یک چیزی بخوریم یا این‌که به بازی‌ها ادامه بدیم. 

آریا:

- نظر خودت چیه؟ 

- من میگم بریم بلیط ها رو پس بدیم فقط دوتا بازی دیگه بیشتر نکنیم، یکی ماشین‌بازی یکی دیگه هم اون سرسره بلندها. خب نظرتون چیه ؟

بعد از این‌که همه موافقت کردن با خوشحالی به سمت صف ماشین‌ها رفتیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت ده و نیم رو نشون می‌داد. یعنی الان دوساعته که توی پارک هستیم. 

همین‌طور که صف بودم، یک دقیقه چشم‌هام رو بستم و به صدای اطرافم دقت کردم. همهمه‌ای که پارک داشت، بارونی که حالا دیگه شدتش بیشتر شده بود، صدای جیغ و داد مردم از هیجان و بوی خوب غذایی که از توی رستوران بیرون می‌اومد. 

به چهره نیلی خیره شدم. چشم‌های قهوه‌ای روشن، موهای قهوه‌ای که توش رگه‌های عسلی داشت، صورت کشیده و لب‌های متوسط رو به نازک و یک‌سری کک و مک که خیلی جذابش کرده بود، دماغ قلمی. یعنی چهره‌اش کپی مامانش بود.

به صورت آریا خیره شدم. ابروهای مردونه، دماغی که یک‌بار توی تصادف شکست و مجبور شد عمل کنه، لب‌های قلوه‌ای، موهای سیاه و چشم‌های آبی.

بعد از این‌که نوبتمون شد، همه دونفر- دونفر سوار شدیم. کسرا اومد پیش من نشست. من هم رانندگی میخواستم بکنم. این پیست مسابقه رو تازه ساختن و خیلی هم بزرگه، بعد کلاً ده‌تا ماشین برقی بود که دوتاش خراب بود.

سریع منوپاد رو دوباره باز کردم، گوشیم رو گذاشتم روش و دادم دست کسرا که فیلم بگیره. 

با آهنگی که بخش شد کلاً توی افق محو شدم. 

چرا من؟ چرا با عشقت این کار رو کردی تو بازم که بی‌حال و سردی

بگو تقصیر من چی بوده‌ها؟ تو می‌خواستی بری فهمیدم از بهونه‌هات

چرا من؟ مگه چی‌کار کردم که دلت شکست؟

اون چی‌کار کرد که به دلت نشست؟

بگو به من همه کارهات، قول و قرارات بازی بوده پ

تا حالا این‌طوری شده که عشقت باشه اما حسش نکنی، نگاه توی چشمش نکنی

با صدای داد مبینا مرده آهنگو قطع کرد. 

- آقا یک آهنگ درست بذار! این چیه گذاشتی؟! 

با صدای بلند آهنگ کاپوچینو به شدت جوگیر شدم، پام رو گذاشتم روی گاز و همین‌طور که می‌چرخیدم یکی محکم زد به پشت ماشین که با مخ رفتیم توی دیوار. برگشتم ببینم کدوم خری زده به من که دیدم کوثر و امیرمهدی خیرندیده بودن. 

برگشتم سمت کسرا که داشت می‌خندید و گفتم:

- محکم بشین که قراره شل و پلشون کنیم.

بعد بلند داد زدم: 

-به یاری ایزد منان، حمله! 

  و این آغاز جنگ‌جهانی سوم بین ما بود.

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت‌دهم

همه تو ی رستوران نشسته بودیم و مثل گشنگان از جنگ برگشته منتظر غذا بودیم. نیلی:

- خب بچه‌ها همه این‌جا جمع شدیم که مطلب مهمی رو بهتون بگم.

صداش رو مثل گوینده رادیو کرد و گفت:

- طبق گفته‌های مامان من و مامان حانیه و کنجکاوی من...

 پریدم وسط حرفش: 

- فضولی یا کنجکاوی ؟ 

پشت چشمی نازک کرد:

- معلومه کنجکاوی! آیدین داره میاد و آقابزرگ می‌خواد براش جشن بزرگی ترتیب بده. 

همه با هم همزمان:

- ها؟

نیلی با لحن کاملاً خونسرد گفت:

- ها نداره! گفتم آیدین داره میاد و کار حانیه سخت‌تر میشه.

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- دروغ نگو! مطمئنی؟

 محکم کوبیدم توی سرم:

- ای خدا چرا یک بدبختی جدید؟ دهنش سرویس!

خیلی ناراحت شدم. اصلاً توی بهت بودم. وقتی آیدین بیاد یعنی دوباره بیشتر سر کوفت می‌خورم، دوباره خورد میشم؛ ولی هیچکس نمی‌دونه که من توی مسابقه باله توی جشنواره بین‌المللی زمستان هنر سوچی شرکت کردم، نمایش اجرا کردم و یک‌بار دیگه هم توی فستیوال رقص باله در باکو شرکت کردم. 

با تکون خوردن شونه‌ام توسط یکی از بچه‌ها از فکر بیرون اومدم. نگاه کردم ببینم کی شونه‌ام رو تکون داده که دیدم آریا داره با نگرانی نگاهم می‌کنه.

- چی شده؟ 

آریا:

- ببین اصلاً نگران نباش! ما کار خودمون رو می‌کنیم و یادت باشه که تو باید مثل همیشه جلوی اون‌ها ساکت و مظلوم باشی، چون اون‌ها همیشه قدرتمند نخواهند بود. 

نیش‌خندی زدم و گفتم:

- اتفاقاً الان وقت اینه که یک بازی جدید راه بندازیم. اول این‌که من تصمیم گرفتم بورسیه بگیرم و برم اون‌ور آب و تا اون موقع باید رتبه خوبی بیارم، دوم تا جایی که یادمه قراره یک جانشین و یک عروس برای جانشین توی جشن انتخاب کنند، درسته؟

نیلی گیج سری تکون داد و گفت:

- داری گیجم می‌کنی.

با چهره‌ای خنثی نگاهشون کردم:

- اول تلافی می‌کنم بعد با هم میریم. هرچند اون تقصیری نداره؛ ولی من تا سلسله‌ی اشرافیان رو نابود نکنم آروم نمی‌گیرم. 

همه بچه‌ها گیج نگاهم می‌کردن. پانیذ دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت:

- تب هم که نداری، چه مرگیت شده؟!

بی‌خیال گفتم:

- فردا توی خونه مشترک جمع بشید!

 با دیدن گارسون که داشت پیتزاها رو می‌اورد چشم‌هام دوتا قلب شد. وقتی غذاها روی میز چیده شد، همه مثل غذا نخورده‌ها به پیتزا حمله کردیم. به عادت همیشگیم سه‌تا قاچ پیتزا رو روی هم گذاشتم و روش کلی سس خالی کردم بعد هم با یک حرکت نصفش رو گاز زدم و چپوندم توی دهنم. ان‌قدر دهنم پر بود که داشت از دماغم می‌زد بیرون. 

همین‌طور که سعی داشتم غذا رو بجوئم به رستوران نگاه کردم.

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت‌یازدهم

«دانای کل»

مادرش با آمنه خانم، مادر حانیه صحبت می‌کرد و پدرش هم با پدر حانیه. 

ساعت از دوازده گذشته بود و نگران دردانه‌اش بود، بالاخره بعد از سال‌ها می‌توانست چهره دلبرکش را ببیند. استرس، نگرانی و خوشحالی در وجودش می‌جوشید و او همین‌طور نگاهش به ساعت بود که ناگهان صدای زنگ موبایل آمنه او را به خود آورد. آمنه:

- جانم؟ 

حانیه با بهتی که در صداش بود گفت

- با من بودی؟! 

آمنه لبخند اجباری بر لب نشاند و گفت:

- آره دخترم. حانیه جان کجایی؟ 

امید تا لفظ دخترم را از زبان آمنه شنید با خوشحالی سرجایش نشست و به حرف‌های آمنه گوش داد. حانیه:

- مامان من امشب خونه نیلی این‌ها می‌خوابم، باشه؟ 

آمنه با تحکم و اخم‌هایی که درهم شده بود، گفت:

- اصلاً و ابداً سریع میای خونه! خداحافظ.

و تلفن رو قطع کرد. از آن طرف حانیه با پوزخندی بر لب در فکر فرو رفت و بعد به دنیای خواب پا گذاشت.

امید با کنجکاوی به آمنه خیره شد و به مادرش اشاره کرد که سر بحث را باز کند. سمیه به سمت آمنه برگشت و گفت:

- آمنه جون بنظر خودت الان دیر وقت نیست که یک دختر تا این موقع شب بیرون باشه؟ 

آمنه با بی‌خیالی به سمت سمیه برگشت و گفت:

- چرا عزیزم، حرفت درسته؛ ولی من میگم باید جوون‌ها توی این سن خوش باشند و شادی کنند. من دوست‌های دخترم رو می‌شناسم، همشون قابل اعتماد هستند.

آمنه بی‌خیال بود، چون اصلاً برایش مهم نبود که حانیه باشد یا نباشد. فقط مهم آیدینش بود که تا چند روز دیگر به ایران باز می‌گشت و دخترش ریحان که قرار بود پرنسس خاندان اشرافی باشد.

امید باز به ساعت موبایلش خیره شد. بسیار عصبانی بود. چطور یک مادر می‌توانست انقدر بی‌خیال باشد؟ واقعاً که برای آمنه متأسف بود. 

با صدای در خانه خوشحال به در خیره شد. چهره‌اش چیزی را نشان نمی‌داد؛ اما امان از دلش. 

***

حانیه 

با خستگی در خونه رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم و در رو محکم بستم. با قدم‌های شل و ول همون‌طور که از حیاط زیر بارون مثل فیل آب کشیده می‌شدم، به سمت خونه قدم برداشتم. 

با چشم‌های بسته کفش‌هام رو درآوردم و به ناکجاآباد پرت کردم. داخل خونه که شدم بلند گفتم: 

- سلام شب بخیر، خوب بخوابید. 

با صدای مامانم از حرکت ایستادم: 

- از کجا میای؟ 

من با چشم‌های بسته، لحن مسخره‌ای به خودم گرفتم و گفتم:

- از مصر آمده‌ام و به کنعان می‌روم. 

پوکر ادامه دادم:

- از بیرون میام توی خونه. 

بعد هم لباس‌های خیسم رو درآوردم و انداختم روی مبل، کلاهم هم درآوردم و با یک حرکت پرت کردم یک جایی که نمی‌دونم کجا بود. تمام وقت چشم‌هام بسته بود. با صدای جیغ مامان کلاً خواب از کلم پرید: 

- دم بریده این چه کاریه؟ سریع بیا جمع کن. 

محکم زدم روی جایی که واکسن کرونا زده بودم و گفتم : 

- به همین برکت قسم فردا جمعش می‌کنم. 

با صدای حرصی مامان از جا پریدم:

- حانیه دختر قشنگم، اون چشم‌هات رو باز کن! 

مامان من وقتی این‌جوری حرف می‌زنه که مهمون داریم و قراره بعداً قشنگ جرم بده. تا چشم‌هام رو باز کردم با صحنه بسیار دل‌خراشی روبه‌رو شدم. مهمون داشتیم و من تمام مدت داشتم سوتی می‌دادم. صورت همشون قرمز از خنده البته به جز مامان که می‌دونم از حرصه. 

با لبخند دندون‌نمایی رو کردم به همشون و گفتم:

- سلام. راحت باشید بخندید.

تا این رو گفتم همه مثل بمب ترکیدند. خیلی با اعتماد به نفس کامل روی مبل نشستم و گفتم:

- خیلی خوش اومدین. بابت چند دقیقه پیش عذر می‌خوام، من واقعاً خسته بودم. 

اون خانمه:

- اشکال نداره عزیزم. من سمیه‌ام، یکی از دوست‌های صمیمی آمنه، فکر کنم من رو بشناسی. ماشا... خیلی بزرگ شدی!

خیلی رک گفتم:

- سمیه جون اصلاً برام آشنا نیستی، یک ذره بیشتر راهنمایی کنید. 

درحالی‌که سعی داشت نخنده گفت:

- به ده سال پیش برمی‌گرده، توی مهدکودک خودت. 

به پسرش نگاه کردم، خیلی آشنا می‌زد. بهش نگاه کردم و گفتم:

- خیلی آشنایی، اسمت چیه؟ 

پسره:

- خودت حدس بزن!

- عرشیا، امیرعلی، علی، سینا، صالح، دیگه پسر چی داشتیم؟ یادم نمیاد دیگه.

بعد هم یک لبخند دندون‌نما زدم. لبخند کجی زد و گفت:

- امیدم. 

شوکه نگاهش کردم. خیلی بزرگ شده بود. رنگ چشم‌هاش هم عوض شده بود. با ابروهای بالا رفته گفتم:

- خیلی تغییر کردی! قبلاً تپل بودی. تازه خیلی ازت بدم می‌اومد. 

با تعجب گفت:

- چرا؟

بی‌خیال گفتم:

- چون اومدی جای من رو گرفتی، چون چشم‌هات خیلی خوشگل بود. 

لبخندی زد و گفت:

- الان هم ازم بدت میاد؟ 

با همون لحن قبلی گفتم:

- نه... 

می‌خواستم ادامه حرفم رو بگم که گوشیم زنگ زد. با آهنگی که خورد زیرلب گفتم:

- نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم، دریچه آه می‌کشد.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت‌دوازدهم

حالا آهنگ این بود: 

« مامان رو روی حساب کی می‌خوای ول کنی بری سمیه ها؟

روزهایی که خونه نیستی ما پارتی می‌کنیم سمیه جان

وای نرو سمیه، چه بدنی داری سمیه

علف می‌زنی سمیه، اُور نزنی سمیه، ها

تهران همه خطه چشا، دادا امشب رو کم بکشا

دیگه باید بذاریم کنار، حالا از شنبه ایشا...

اَی تو روحت بابا، چقد هیکلت خوبه تو بابا »

لامصب نمی‌دونم گوشیم کجا بود نیلی هم دست‌بردار نبود. آخه این زنگ مخصوص نیلی بود. حالا آبروی من این‌جا رفت که مامان امید اسمش سمیه بود. ای خدا به کدوم یک از گناه‌هام؟

وقتی گوشی رو پیدا کردم و جواب دادم: 

- بله؟ 

- سلام چطوری خوبی؟ بیا در رو باز کن ما دم دریم. 

با بهت گفتم:

- ها؟ 

با جیغ گفت:

- دارم خیس آب میشم. مامان و بابامون رفتن مسافرت، مامانم با مامانت هماهنگ کرده. 

- مگه چند نفرین؟ 

- من، کوثر و وحید و آریا. 

با بدبختی گفتم:

- باشه الان در رو باز می‌کنم. 

مامان:

- کی بود؟ 

- مامان می‌دونستی نیلی می‌خواد بیاد؟ 

سری تکون داد و گفت:

- آره. گفتش یک نفر دیگه هم همراهشه. 

با لبخند ملیحی گفتم:

- دونفر دیگه هم همراهش هستن.

بعد هم دکمه آیفون رو زدم تا در باز بشه. مامان با بهت از جاش پاشد و گفت:

- میرم چای بیارم.

بابا از اون طرف پرسید:

- کیا میان؟ 

- نیلی، آریا، کوثر و وحید. 

بابا با شنیدن اسم آریا چشم‌هاش برق زد. نمی‌دونم ولی بابا یک علاقه خاصی به آریا داره. 

در رو باز کردم دیدم بچه‌ها مثل موش آب کشیده دارن می‌دوند این‌جا. نیلی با جیغ گفت:

- خیلی گاوی! چرا انقدر دیر؟

با دیدن صحنه روبه‌روش مثل من بهت‌زده شد. نیلی کل در رو گرفته بود و بقیه هم از پشت هولش می‌دادن. بچه‌ها هنوز مهمون‌ها رو ندیده بودن. من هم نامردی نکردم و بچه‌ها رو یک هولِ محکم دادم که همه روی هم افتادن. بدبخت اون نیلی اون پایین داشت جون می‌داد، من از این طرف ریلکس داشتم قهقهه می‌زدم.

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت‌سیزدهم

همین‌جور با نیش باز نشسته بودیم و بهم نگاه می‌کردیم که یادم اومد لباس‌هامون خیسه. بلند گفتم:

- بچه‌ها پاشید بریم بهتون لباس بدم. 

همه مثل قوم مغول به سمت اتاقم حرکت کردیم. در رو که باز کردم با صحنه بسیار زیبایی روبه‌رو شدم. اتاق برای اولین‌بار تمیز بود! با خوشحالی وارد اتاق شدم و در رو بستم، روم رو که برگردوندم با چند عدد خر که در کمدم رو باز کرده بودن روبه‌رو شدم.

- راحت باشید! کمد خودتونه، اصلاً خونه خودتونه. چایی شربتی کوفتی زهرماری میل ندارید؟ 

آریا همین‌طور که داشت توی کمدم دنبال لباس می‌گشت گفت :

- نه ممنون صرف شده. 

پوکر به اتاق مرتبم نگاه کردم. از در که می‌اومدی تو، یک اتاق بیست متری رو مشاهده می‌کنیم که شامل دوتا تخت دونفره و زمین پارکت شده هست. اون سمت اتاقی که برای منه ستش طوسی و سفیده و باز هم شامل یک کمددیواری سفید و طوسیه با تخت دونفره و میز که روش لپ‌تاپم و تبلتم هستش و یک میز آرایشی کوچیک که روش خالیه، حالا می‌پرسین چرا خالیه؟ چون وقتی لوازمم رو روی میز می‌ذارم به طرز عجیبی گم میشه. هرچند می‌دونم همش زیر سر این ریحان مارمولکه. اون‌هایی که خواهر کوچک‌تر دارند، درکم می‌کنند. 

خودم رو روی تخت ولو کردم و چشم‌هام رو بستم. انقدر خوابم می‌اومد. با افتادن جسم سنگی روی شکمم جیغ پدر مادرداری کشیدم و با دیدن قیافه شرور یک عدد کرم، شروع کردم به کشیدن موهای کوثر. 

- تو آخه چرا انقدر خری؟ الاغ، حیوان، چرا با اون وزن سنگینت می‌افتی روی من؟ 

من موهای اون رو می‌کشیدم، اون هم موهای من رو. نیلی اومد از هم جدامون کنه که محکم زدم توی کمرش، اون هم افتاد روی من و شروع کرد به زدنم. همین‌طور درحال جیغ زدن و زدن بودیم با آب یخی که رومون ریخته شد، یک دور رفتم مکه و برگشتمو هین بلندی کشیدم و به چهره دو ملعون خونسرد، وحید و آریا، نگاه کردم. چشم‌هام رو با آرامش بستم و بازش کردم و بلند جیغ زدم:

- حمله!

ما دخترها مثل وحشی‌ها از روی تخت پریدیم پایین، پسرها هم که اوضاع رو خراب دیدن شروع کردن به دویدن و داد زدن. من هم قبل از این‌که از اتاق برم بیرون، دسته‌ی‌ تی رو برداشتم و افتادیم دنبالشون. ما جیغ می‌زدیم اون‌ها داد می‌زدن. با داد گفتم:

- ببینید اگه وایستید قول میدم مجازات سختی براتون در‌نظر‌ نگیرم. 

نیلی:

- قول میدم این بالشت رو از پهنا بکنم توی حلقتون.

کوثر:

- به خدا گیرتون بیارم با اسید شست و شوتون میدم. 

پت‌ و مت از خونه زدن بیرون. بارون هم بند اومده بود، ما هم همین‌طور توی حیاط جیغ و داد می‌کردیم. در گوش نیلی گفتم: 

- حواسشون رو پرت کن می‌خوام یک کاری بکنم. 

چشمکی زدم و آروم از صحنه محو شدم‌. سریع دوتا شلنگ رو برداشتم و آروم زدم به شیر آب، بعد با یک لبخند کاملاً خبیث منتظر شدم تا پسرها از این سمت رد بشن تا نقشم رو روشون پیاده کنم.

بعد از چند ثانیه پسرها اومدن این‌جا، فکر کنم می‌خواستن قایم بشن. وحید با صدای خیلی آروم:

- خیلی خوب بود آفرین داداش، پرفکت! 

اداش رو درآوردم:

- آفرین داداش!

بعد هم دست‌هام رو به حالت لایک درآوردم.

- پرفکت! 

یعنی من اگه یک حالی از شما دونفر نگیرم، قول میدم اسمم رو بذارم خره مش عباس. 

یک کوچولو که اومدن نزدیک‌تر، آروم و نامحسوس شلنگ رو کردم توی پاچشون، چون شلوارشون مدل پاره بود کار من خیلی راحت بود. بعد از این‌که کارم رو تموم کردم می‌خواستم شیر رو باز کنم که چشمم خورد به گوشی وحید که از جیبش زده بود بیرون. با همون لبخند خبیثم گوشی رو برداشتم و رفتم توی دوربینش. به- به چه شود! 

ضبط فیلم رو روشن کردم و با یک حرکت شیر رو باز کردم. آب با فشار زیاد توی خشتکشون فواره می‌زد. آب تا فیها‌خالدونشون نفوذ کرده بود و دائم داد می‌زدن، من هم فیلم می‌گرفتم هم می‌خندیدم. از مخفی‌گاه دراومدم و گفتم:

- آقایون خیس شدن چه حسی داره؟ 

اول با بهت نگاهم کردن، بعد هردو همزمان گفتن:

- می‌کشمت. 

با نیش شل شده گفتم:

- آرزو بر جوانان عیب نیست! 

مثل جت شروع کردم به دویدن. به پشت سرم نگاه کردم. هردوشون می‌خواستن بدوند؛ ولی چون شلوارشون مدل جذب بود، خشتکشون هم تنگ، آب هم که رفته بود توش اصلاً نگم براتون، شبیه پنگوئن راه می‌رفتند. یعنی من ازخنده جر خوردم. آقا شما فرض کن دوتا پسر جیگر که همه دخترها براشون غش می‌کنن و می‌میرن، شبیه دوتا پنگوئن راه برن. ای خدا این خیلی سمه! حتماً استوریش می‌کنم.

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت‌چهاردهم

با صورت جدی نگاهی به پسرها کردم، با دیدن قیافشون دوباره از خنده ترکیدم. وحید:

- ببین حانیه بخدا اگه دوباره بخندی جوری موهات رو می‌کشم که طلب مرگ کنی.  

دوباره جدی نگاهشون کردم. نتونستم خندم رو کنترل کنم و دوباره زرتی زدم زیر خنده. نیلی:

- ای خدا این چه سمی بود؟   

دوباره نیشم شل شد. بابا:

- پسرها واقعاً ببخشید به خاطر این وحشی‌بازی حانیه. 

آریا:

- نه بابا عمو جان این چه حرفیه؟ شما که نباید معذرت خواهی کنید، باید خودش بیاد بگه.  

خنثی و با ابروهای بالا رفته گفتم:

- من؟ من باید معذرت خواهی کنم؟ روت رو برم بشر. 

شونه‌هام رو انداختم بالا و ادامه دادم:

- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.

مامان:

- ببخشید سمیه جون واقعاً، شما هم با خستگی نشستید موش و گربه‌بازیِ بچه‌ها رو نگاه کردید.

سمیه:

- نه بابا این چه حرفیه؟ اتفاقاً خیلی برام جذاب بود که این‌قدر سرحال هستند و انرژی دارند، حتی با وجود این‌که حانیه جان سر شب از خستگی داشت غش می‌کرد. 

این الان تیکه بود یا تعریف؟ 

***

بعد از این‌که مامان اتاق مهمون‌های گرامی رو نشون داد و همه رفتند خوابیدند. آروم رو به بچه‌ها گفتم:  

- پایه‌اید توی حیاط بخوابیم؟ 

کوثر:

- یس یس. 

نیلی و پسرها:

- آره بریم. 

با کمک هم‌دیگه آروم یک پشه‌بند زدیم. بعدش یک زیرانداز، بالشت و پتو و... رو آوردیم. آروم دست‌هام رو کوبیدم بهم و بی‌صدا گفتم:

- امشب چه شبی‌ست شب مراد است امشب، حالا نانای نای...  

با پس گردنی که به کلم خورد کلاً توی افق محو شدم. وحید:

- پشمک برو لپ‌تاپت رو بیار فیلم ببینیم.  

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- حالا چه نیازی بود بزنی پس کلم؟ 

وحید:

- عادت کردم، مگه نمی‌دونی ترک عادت موجب مرگ هست! 

- بمیری یک دنیا از دستت راحت میشن.  

فحشی نثارم کرد و کنار آریا لش کرد. با قدم‌های بلند به سمت اتاقم حرکت کردم. اول درِ کمدم رو باز کردم و یک شلوار کردی گلگی با شومیز دو سایز بزرگ‌تر از خودم رو برداشتم و توی تاریکی اتاق لباس رو عوض کردم. از این لباس‌ها کلی داشتم با سایزهای مختلف حتی سایز آریا هم موجود بود.  

با لبخند خبیث برای دخترها هم از مدل لباس‌های خودم برداشتم. برای پسرها هم یک تاپ مردونه که روش عکس کیتی بود از کمد درآوردم. یعنی پسرها هر وقت می‌اومدن این‌جا، توی تابستون باید این لباس‌ها رو می‌پوشیدن. یک شلوار کردی که دو‌ برابر آریا بود از توی کمد پیدا کردم، برای وحید هم برداشتم.  

با ذوق لپ‌تاپم رو از روی میز برش داشتم و به سمت در اتاق حرکت کردم، می‌خواستم از در برم بیرون که یادم اومد یک کارم رو انجام ندادم.  

آروم- آروم به سمت ریحان رفتم و یک لگد بهش زدم که بهت‌زده از جاش بلند شد و خشک شده و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد. من هم سریع از اتاق جیم زدم و اومدم بیرون. 

امید:

- داداش بگو دیگه چجوری بهش نزدیک بشم؟ اون با پسرها رابطه خوبی داره، البته فقط برای گروه خودش وگرنه بقیه نه.  

علی سینا:

- بابا چه می‌دونم! مثلاً فیلم ترسناک بذار فضا هم ترسناک کن اون‌موقع اگه ترسید می‌تونی بغلش کنی. 

با تعجب گفتم:

- واقعاً؟! آخه خیلی آبکیه. 

علی سینا:

- خب باهاش برو خرید یا مثلاً براشون لوازم آرایشی یا چیزهایی که دوست داره رو بخر. 

- اوف ببینم چی میشه، راستی دخترها لواشک و پاستیل دوست دارند؟ 

علی سینا:

- پسر کجای کاری دخترها عاشق این چیزهان. مثلاً لباس‌های عروسکی یا کیوت رو خیلی دوست دارن، حالا خودت هم توی اینترنت سرچ کن.  

- اوکی داداش ممنون. 

علی سینا:

- خواهش می‌کنم کاری نداری، خداحافظ.

- بای. 

خودم رو روی تخت پرت کردم و توی دلم گفتم: 

- کی میشه مال من باشی؟! 

فردا حتماً باید باهاش برم خرید، باید حتماً از علایقش سردربیارم. اگه لواشک دوست نداشته باشه چی؟ به چه چیزی حساسیت داره؟ رنگ مورد علاقش چیه؟ انقدر فکر توی مغزم بود که خودش گفت تو رو خدا ولم کن. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. داشتم به سمت آشپزخونه می‌رفتم که حانیه رو دیدم. 

موهای بلندش رو باز گذاشته بود و یک تل زده بود، لباس‌های گشادش انقدر بامزش کرده بودند. آروم- آروم رفتم پشت سرش و دستم رو گذاشتم روی شونش، با ترس هینی کشید و خشک شده سر جاش وایستاد.

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
لینک به دیدگاه

پارت‌پانزدهم

با دردی که روی گونم احساس کردم آخ بلندی گفتم و بهت‌زده به حانیه نگاه کردن. با نگرانی نگاهم کرد و گفت:  

-خوبی؟  

با اخم و درد گفتم:

- واسه چی زدی؟ 

- باور کن فکر کردم دزد اومده، بعدش هم واسه چی من رو ترسوندی؟! 

دوبار آخ بلندی گفتم، انقدر مشتش محکم بود که فکر کنم از همین الان گونم رنگ بادمجونی شده. سریع بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. شوکه شده بهش نگاه کردم. توی ماتحتم عروسی بود.

 حالا همه باهم تکون بده او تکون بده، بدن رو تکون بده او تکون بده، دیدی میگم تویی خانم خونم

دیدی میگم تویی آروم جونم، دیدی بدون تو داغون دیوونم

با چند قطره آبی که روی صورتم ریخته شد از هپروت اومدم بیرون. حانیه:

- مشتم به صورتت خورده، به مخت که نخورده! 

بعد هم ادامه داد:

- بیا این یخ رو بذار روی صورتت تا بادش بخوابه. 

- کلاس بدنسازی رفتی؟ 

حانیه:

- چطور؟

- مشتت خیلی سنگین بود.  

حانیه:

- نه نرفتم، راستی با بچه‌ها می‌خوایم فیلم ببینیم، میای؟ 

با تعجب پرسیدم:

- کجا؟ 

حانیه:

- توی حیاط. 

سری به نشونه تایید نشون دادم. تا خواستم از جا پاشم با هول گفت:  

- یک دقیقه این‌جا بشین! 

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- چرا؟! 

حانیه:

- اهه بشین دیگه.

سری به نشونه تایید تکون دادم. با ذوق به سمت اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا لباس عجق وجق برگشت. با قیافه کج شده گفتم: 

- این چیه؟ 

با لبخند گشاد شده گفت: 

- لباسه، باید بپوشیش.  

- عمرا!

- می‌پوشیش! 

- حتی فکرش هم نکن! 

- اتفاقاً فکرش هم می‌کنم و اگه نپوشی بهت قول نمیدم که اون‌ور صورتت سالم باشه!

- الان این تهدید بود؟ 

چشم‌هاش رو خمار کرد و با لحن ترسناکی گفت: 

- نه هشدار بود. 

بعد هم لبخند خوشگلی زد که چال گونش معلوم شد و گفت:

- توی حیاط منتظرم.  

 نفس عمیقی از سر حرص کشیدم و با اجبار لباس‌هام رو توی همون آشپزخونه عوض کردم. به سمت در که رفتم توجهم به آینه‌قدی که کنار جاکفشی بود جمع شد. با دیدن قیافم لبم رو از خنده گاز گرفتم. وای من چه خوشگلم! عضله‌هام خیلی توی چشم بود. یک سیس جلوی آینه گرفتم و به خودم خیره شدم. جون چه جیگری بودم و خودم خبر نداشتم!

به سمت در حرکت کردم؛ ولی یک دقیقه احساس کردم نسیم خنکی از بین پاهام رد شد. به پاهام نگاه کردم و توی افق محو شدم. شلوار کردیه انقدر کشش شل بود که از پام افتاده بود و من مثل مادر مرده‌ها داشتم به این صحنه نگاه می‌کردم. 

تا خواستم شلوارم رو بکشم بالا با صدای حانیه خشک شدم.

 

 خدا برای کسی اون روزو نیاره که اینطوری خشتکش ول بشه😂😂

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

پارت‌شانزدهم

«حانیه» 

با خنده بالشت رو توی دهنم گاز گرفتم، بریده- بریده و با خنده گفتم:

- جو... ن چه جیگرهایی! شماره بدم؟! 

بچه‌ها همه تک- تک رفته بودن پشت درخت‌ا‌ لباس‌هاشون رو عوض کرده بودند. انقدر خنده‌دار شده بودن، وای خدا فقط قیافه وحید عالی بود که دائم باید خشتکش رو نگه داره تا نیفته. وحید:

- مرگ روی آب بخندی.  

- داداش حتماً برو پیش یک خیاطی بده برات تنگش کنن.

و دوباره غش- غش خندیدم. وحید پوکر برگشت و گفت:

- کمتر هر- هر کن بعدش هم تا یک کلفتی مثل تو دارم چرا برم خیاطی؟! 

بادهنی کج شده گفتم:

- هرهرهر خیلی شاد شدیم! دیشب توی دبه خیارشور خوابیدی یا دریاچه ارومیه؟ بعدش هم برو به عمت بگو کلفتت بشه. 

آریا:

- راستی این پسره امید کی میاد؟

- نمی‌دونم خیلی دیر کرده الان میرم دنبالش. 

همون‌طور که کلم توی اینستا بود، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت در حرکت کردم. همین‌طور که داشتم یک پست رو می‌خوندم و لایک می‌کردم در رو باز کردم و با صدای آروم گفتم:

- کجایی پس...

تا سرم رو آوردم بالا، حرف توی دهنم ماسید و چشم‌هام گرد شد. با فکی افتاده نگاهم رو دوختم به سقف و گفتم:

- استغفر... برادر من این چه کاریه؟ سریع شلوارت رو بپوش، واسه چی جلوی یک دختر چشم و گوش بسته خشتکت رو میدی پایین؟ نچ نچ نچ! پسر هم پسرهای قدیم.

بعد هم ریز- ریز خندیدم. امید:

- چرا این انقدر شله؟ 

تک خنده‌ای کردم:

- ما دوتا شلوار کش شل داریم که این‌دفعه یک دونش افتاده به تو یکیش هم به وحید.  

چشم‌غره‌ای بهم رفت و با پای برهنه به سمت بچه‌ها رفت. من هم بعد از این‌که در رو آروم بستم، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت بچه‌ها رفتم.  

- سلام گلتون اومد، عشقتون اومد، بلند نشید راضی به زحمت نیستم.

بچه‌ها صدای خندشون بلند شد. خودم رو کنار کوثر پرت کردم. ترتیبمون این‌طوری بود، اول وحید کنارش آریا، بعدش نیلی بعد کوثر، بعد من بعد امید. اوف چقدر بعد داشت جمله‌ام. نیلی:

- داداش چه فیلمی رو دانلود کردی؟

آریا:

- نفس نکش!  

- وحید و نیلی. 

هردوتاشون همزمان:

- ها؟! 

- مرگ! وخیزید (بلند شید) برید خوراکی بیارید.  

چشم‌های دوتاشون برق زد و باهم گفتند:

- از کجا؟ 

با نیش باز سوراخ دماغم رو باز کردم و با افتخار گفتم

- از این‌جا. 

وحید:

- کوثر، داداش قربونت بره اون پای بلوریت رو تکون بده و یک لگد محکم بهش بزن. 

کوثر هم نه گذاشت نه برداشت، جوری لگد زد که یک دقیقه نفسم رفت. به زحمت دهنم رو باز کردم و گفتم:

- بیشعورِِ نفهم 

بعد از این‌که نفسم اومد سر جاش از جام بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. در خونه رو باز کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم، بعد از این‌که وارد اتاق شدم به سمت خوراکی‌هام که زیر یک عالمه لباس توی کمد مخفی شده بود، رفتم. پلاستیک رو آروم و با احتیاط برداشتم و با ذوق به سمت در حرکت کردم.  

به خوراکی‌ها نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. لواشک، پاستیل، تمرهندی، نوتلا، چیپس، پفک، آدامس، کیک، ساقه‌طلایی، لیوان یک‌بار مصرف. اوف چه چیزهای خوشمزه‌ای. به سمت آشپزخونه رفتم و آروم در یخچال رو باز کردم. چشمم به عشقم خورد، داشت بهم چشمک می‌زد بیا من رو بخور.  

با چشم‌هایی که برق می‌زد نوشابه رو برداشتم و در رو بستم. تند- تند روی نوک پا به سمت ورودی حرکت کردم و از در اومدم بیرون.

همه روی شکم خوابیده بودن و داشتن حرف می‌زدن. بی‌توجه بهشون سرجام نشستم و پلاستیک و عشقم رو، روبه‌روم گذاشتم. برگشتم سمت آریا:

- فیلم دانلود نشد؟ 

آریا:

- نه نود و چها درصدش پر شده.

سری به نشونه باشه تکون دادم، به سمت امید برگشتم:

- خب یک بیوگرافی کامل از خودت بده. 

امید:

- اهم- اهم من امید پاینده هستم، بیست سالمه، شمال زندگی می‌کردم الان بخاطر کار بابام اومدیم تهران و رشتم مهندسیه.  

- خیلی هم خوب، با ما راحت باش اصلاً غریبی نکن پسر مسر توی گروهمون زیاد داریم، دیگه چی؟ آها اهل شیطنت هم باید باشی، دیگه چیزی نمونده حرف‌هام تموم شد. 

امید تک خنده‌ای کرد‌ و چیزی نگفت. آریا:

- دانلود شد. 

- آقا جا باز کنید خوراکی‌ها رو بذاریم وسط. 

بعد از این‌که خوراکی‌ها رو گذاشتیم وسط و نوشابه‌ها رو ریختیم توی لیوان، لپ‌تاپ    رو وسط گذاشتیم  و خیره شدیم به فیلم.
 همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم. 
وسط‌های فیلم بود و بدون استثنا همه خشتک‌هامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد.  
انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیس زدمش. 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت‌هفدهم

و خیره شدیم فیلم.

 همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم. وسط‌های فیلم بود و بدون استثنا همه خشتک‌هامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد. انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیسش زدم. داشت به قسمت حساسِ فیلم نزدیک می‌شد که یک فکری به ذهنم رسید. لبخند پلیدی زدم و سرم رو به گوش امید نزدیک کردم: 

- پایه شیطنت هستی؟  

مثل خودم در گوشم خم شد و پچ زد:  

- آره، هستم.

با صدای خیلی آروم نقشم رو بهش گفتم که چشم‌هاش گرد شد. امید:

- سکته نکنن؟ 

- نه بابا هیچی نمیشه، آماده‌ای؟  

امید:

- وایستا گوشیم رو تنظیم کنم.  

بچه‌ها انقدر توی بحر فیلم بودن که متوجه ما نمی‌شدن زیر لب زمزمه کردم:

- یک، دو، سه حالا. 

جیغ خفه‌ای کشیدم و با ترس لپ‌تاپ رو بستم. وحید با ترس:

- چی شده؟

درحالی که سعی می‌کردم توی چشم‌هام اشک جمع بشه، با لکنت گفتم:

- اوو... ن بالا ی... ه نفر داره می... فته. 

نگاهشون به سمت بالا رفت و با دیدن سایه درختی که شبیه انسان شده بود و با هر تکونش انگار یکی داشت، میفتاد با وحشت از جا بلند شدن. کوثر:

- یا ابلفضل، خدایا توبه.

نیلی با گریه:

- کدوم خری گفت فیلم ترسناک ببینیم؟ 

درحالی‌که سعی داشتم نخندم و با لحن بغض‌داری صحبت کنم گفتم: 

- خودت 

نیلی:

- من گ..ه اضافه خوردم گفتم. 

توی دلم لبخند پلیدی زدم، پس بالاخره اعتراف کرد که چیز اضافه می‌خوره. با صدای خش- خشی که از پشت چنارها اومد سکته ناقص رو زدن. پس امید نقشه رو شروع کرده. 

- بچه‌ها من یک‌جا خوندم اگه می‌خواید ببنید جن توی خونه هست یا نه ازش سوال بپرسید. 

آریا:

- آها بعد دقیقاً چی بپرسیم؟ 

کوثر:

- این‌که چندتا دوست دختر داشته؟!

نیلی:

- یا مثلاً چندبار آدما رو با چخ داده؟!

وحید:

- سینگله یا رل داره؟ 

نیلی:

- در روز چندبار دستشویی میره؟ 

با فکی افتاده و قیافه کج شده بهشون نگاه کردم. زارت! من فکر کردم سکته می‌کنن می‌میرن، اون‌وقت این اسکل‌ها دارن درباره در روز چندبار دستشویی رفتن جن صحبت می‌کنن. وحید با خنده گفت:

- نه بابا جنی وجو... 

می‌خواست ادامش رو بگه که برگ‌های درخت تکون خورد و تابی که گوشه حیاط بود صدای قیژ- قیژ داد. نیلی زرتی غش کرد. وحید با بهت:

- یا ساقیه معتادها، یا ضامن اسب و آهو، یا...

- اهه تو هم یا یا راه انداختی.

 آریا:

- آقا بچه‌ها بیاید بریم زیر پتو تا جنی‌ها نیان چوب بکنن توی خش... آستینمون.

بعد هم خودش سریع رفت زیر پتو. کوثر و وحید هم نیلی رو کشوند بردن زیر پتو. پوکر به امید اشاره زدم بیاد بیرون. امید با قیافه شل و ول اومد بیرون. امید:

- چقدر هم ترسیدن!

بی‌خیالی زیر لب گفتم و ادامه دادم:

- ولی حالا که دارم به صورتت دقت می‌کنم می‌بینم الان خوشگل‌تر از قبلی. 

چشم‌هاش رو درشت کرد و لب‌هاش رو غنچه: 

- حالا چی؟ 

خیلی بامزه شده بود؛ ولی برای این‌که ضایعش کنم گفتم: 

- نه شبیه خرِ مش عباس شدی. 

تک خنده‌ای کرد و گفت:

- با تشکر، حالا چرا خر؟ چرا گاو نه؟! تبعیض تا کی؟ حیوانات هم آرزویی دارن! 

غش- غش خندیدم و گفتم:

- آه کمرم! سلطان اجازه هست استوری کنم؟ زیرش هم می‌نویسم هشتگ نه به تبعیض.

 با خنده سری تکون داد.

☆☆☆

همه زیر پتو بودیم و بی‌حرف نفس می‌کشیدیم. وحید با خنده گفت:

- به بابام میگم بهترین پسر دنیا‌ رو داشتن چه حسیه؟ میگه نمی‌دونم برو از مادربزرگت بپرس. 

کوثر با خنده:

- چه دندون شکن. 

آریا:

- عکس‌العمل مردم بعد از تاخیر مترو. ژاپن ده ثانیه تاخیر، شکایت از واحد حمل و نقل. ایتالیا یک دقیقه تاخیر، مسئولین بی‌کفایت. اوکراین سه دقیقه، تعجب. ایران بعد بیست دقیقه، ایول یک قطار اومد! 

- دقیقاً.

وحید:

- باز که شروع کردید به چرت و پرت گویی، بگیرید بکپید خوابم میاد. 

 صبح روز بعد 

«از زبان سمیه مادر امید»

 با صدای زنگ ساعت چشم‌هام رو باز کردم که با چهره خوشگلِ کیومرث روبه‌رو شدم. برگشتم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نه و نیم بود. کش‌ و قوسی کردم و پیشونی کیومرث رو بوسیدم. از اون‌جایی که خوابش سبک بود آروم لای پلک‌هاش رو باز کرد و لبخندی به صورتم زد. با صدای خش‌دار گفت:

- صبح بخیر، ساعت چنده؟

 - نه و نیم.

از جاش بلند شد و خمیازه‌ای کشید:

- هوم، خوبه.  

- کیومرث من خیلی برای امید نگرانم

برگشت سمتم و از پشت بغلم کرد و سرش رو روی شونم گذاشت و گفت:

- چرا عزیزم؟   

- دکترش میگه به احتمال زیاد باید قلبش عمل بشه. 

نگرانی توی صورتش نقش بست. 

- کی باید عمل کنه؟ 

- دو ماه دیگه؛ ولی دکترش گفت اگه داروهاش رو به موقع مصرف و توی فضای شاد باشه و استرس و هیجان نداشته باشه، خوب میشه.  

تک خنده‌ای کرد و گفت:

- مطمئنم این‌جا حالش خوب میشه. 

با تعجب برگشتم سمتش:

- چطور؟! 

- با وجود حانیه و دوست‌هاش. دیدی با این‌که حتی بزرگ هم شدن؛ ولی خیلی شاد هستن، شیطنت می‌کنن، سربه‌سر هم‌دیگه می‌ذارن و... درست مثل قدیم‌های ما.  

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. 

♡♡♡ 

بعد از این‌که از حمام برگشتم و لباس مناسب پوشیدم، با کیومرث به سمت پایین حرکت کردیم. آمنه:

- سلام صبح بخیر.

 لبخندی زدیم و سلامی بهش کردیم. کیومرث:

- بچه‌ها کجا هستن؟ 

آمنه:

- توی حیاط خوابیدن. 

باتعجب از سر میز پاشدم و گفتم:

- سرما نخورن.

آمنه:

- فکر نکنم، آخه هوا خوب بود.

سری به نشونه تایید تکون دادم و به سمت حیاط حرکت کردم. با دیدن بچه‌ها چشم‌هام گرد شد. دوتا پسرها هم‌دیگه رو بغل کرده بودن، موهای بلند حانیه توی دهن دوست‌هاش بود. اون دختری که اسمش نیلی بود پاهاش توی دهن دوستش بود، همه توی هم‌دیگه بودن. نگاهم خورد به امید، حانیه رو از پشت بغل کرده بود. دیگه چشم‌هام کف پاهام بود. شوکه داد زدم:

- کیومرث یک دقیقه بیا! 

بعد از چند ثانیه با نفس- نفس اومد. کیومرث:

- جانم؟ 

- این‌جا رو نگاه کن. 

اون هم با دیدن صحنه روبه‌‌روش خشک شد مثل من. کیومرث:

- گفته بود دوستش داره؛ ولی نه در این حد. 

- پدر‌‌ و پسر مثل هم‌دیگه‌اید. 

قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت. 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت‌هجدهم

«حانیه»

با صدای ویز- ویز یک مگس اخم‌هام توی هم رفت. با صدای خواب‌آلود گفتم:

- کیه انقدر داره ویز- ویز می‌کنه؟ پشه‌کش من کجاست؟

 بعد از چند ثانیه دوباره یک صدایی از کنار گوشم اومد. دیگه کفری شدم و جوری خوابوندم توی صورت طرف که دست خودم درد گرفت. دوباره صدای جیغ اومد:

- امید چرا صورتت بنفش شده؟! چرا باد کرده؟ با کسی دعوا کردی؟! الهی دستش بشکنه هرکی این کار رو کرده.

 وای خدا چقدر صدای طرف بد بود، انگار یکی با ناخن‌های بلند داشت روی دیوار می‌کشید. دیگه اعصابم خورد شد و با حرص و چشم‌های بسته داد زدم:

- میشه ساکت شی لطفاً. نمی‌دونم تو چه اعتماد بنفسی داری که جیغ- جیغ می‌کنی! من اگه اعتماد به نفس تو رو با این صدا داشتم با شلوار کردی آریا به داعش حمله می‌کردم. 

بعد هم پتو رو کشیدم روی سرم و سرم رو گذاشتم روی بالشت. با حس این‌که بالشت گرم شده، با حرص نچ‌‌- نچی گفتم و بالشت رو برگردوندم. با خنکی اون طرف بالشت، آخیشی گفتم.

 با احساس دردی که توی پهلوم حس کردم، جیغ بلندی زدم و لای چشمم رو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه، این کوثر بزغاله بی‌شعور بی‌شخصیت توی خواب جوری کوبونده بود توی پهلوم که حس کردم یک دور توی کهکشان سفر کردم. من هم نامردی نکردم و محکم کوبیدم توی دلش و با لبخند ملیحی سر بر بالشت نهادم. اوه چه ادبی!

 بدبخت با بهت پاشد و اطرافش رو نگاه کرد بعد گفت:

- سلام.

و دوباره خوابید. توی دلم غش- غش خندیدم و دوباره چشم‌هام رو بستم. 

داشتم خواب ضحاک ماردوش رو می‌دیدم که با صدای یک عدد شیپور‌ و صدای نحسش از خواب پریدم. ریحان:

- بچه‌ها پاشید صبحونه بخورید.

بعد هم دوباره صدای شیپورش رو درآورد و خفه شد. سرم رو کوبیدم به بالشت و جیغ زدم:

- تف توی لایف، تف توی دهن ریحان.

با خستگی که ناشی از کارهای دیشب بود، از جا پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم که بوی کپکش رو حس کردم. به بچه‌ها نگاه کردم، همشون کپه مرگشون رو گذاشته بودن.  

با حرص از جام بلند شدم، بالشتم رو برداشتم و با لبخند ژکوند بالشت رو کوبیدم توی صورت امید که حتی اندازه مورچه هم تکون نخورد. تند- تند بالشت رو به صورت همه می‌کوبوندم؛ ولی دریغ از یک کوچولو واکنش.

 پوفی کشیدم، دست به کمر و با چشم‌های خمار به بچه‌های الاغ نگاه کردم. بعد از کمی فشار آوردن به مغزم تصمیم گرفتم پدر مادرشون رو بیارم جلوی چشمشون. حالا چطوری؟ الان با رسم شکل و انجام فعالیت بهتون نشون میدم. 

با نیش شل شده از آریا شروع کردم. با یک حرکت زیبا جفت پا رفتم توی دلش که چشم‌هاش رو تا ته باز کرد و داد پدرمادرداری کشید. آریا:

- چته الاغ؟ 

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و با پام شکم وحید رو له کردم که آخی گفت و چشم‌هاش رو باز کرد. با پام لگدی به پهلوی نیلی زدم و کوثر رو له کردم. جیغ هر دوتاشون بلند شد.

 به امید نگاه کردم. بزنمش یا نزنمش؟ آخه مهمونه. وجدان:

- از بالا دستور دادن که آزادی بزنیش. 

من هم یک نفس عمیق کشیدم‌ و با پام یک ضربه محکم به شکمش زدم که جیغم دراومد. لامصب این‌ها چه بدنیه که می‌سازن پام به چُخ رفت. 

همین‌طور که یک پام رو گرفته بودم و با پای سالمم می‌پریدم زیر لب نالیدم:  

- آخ مامان بچت به ملکوت اعلا پیوست. آی پاشید که بی‌خواهر شدید. هعی زندگی لف بده. 

وحید:

- چه مرگته انتر؟

نق زدم:

- پام.

وحید:

- پات چی؟! 

وقتی قضیه رو‌ براش گفتم، غش- غش خندید و گفت:

- حقته.

- مرسی، ملت رفیق دارن من هم رفیق دارم.

وحید همین‌طور که داشت پامی‌شد زیرلب برو بابایی نثارم کرد. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و به امید نگاه کردم، اخم‌هاش توی هم بود. اَه چقدر خرسه! 

بی‌خیال از جام بلند شدم و موهام رو توی لباسم کردم. بالشت و پتوم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.  

با دیدن بقیه که سرمیز نشسته بودن، سلام بلند و بالایی دادم و به سمت تالار اندیشه « دستشویی » حرکت کردم. 

♡♡♡

همین‌طور که سر چاه بودم، به افق خیره شدم. داشتم به این فکر می‌کردم که برای رقص‌ باله چه نوع موسیقی رو بزنیم که با یادآوری چندتا آهنگ که می‌تونستیم با هم میکس کنیم، جیغ خفه‌ای کشیدم.

بعد از انجام کارهای مربوطه، جلوی روشویی وایستادم و بلند- بلند خوندم: 

- دخترها همه ناز هستن، انسان‌های خاص هستن. من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعه‌ست، ما مردا قدرشون رو بدونیم.

بقیش رو نمی‌دونستم، از توی دستشویی جیغ زدم: 

- آقا بقیه‌اش چی بود؟ کمک کنید

 آریا دوتا تقه به در زد و داد زد:

- حانیه بیا بیرون داره می‌ریزه. 

همین‌طور که شونه‌هام رو می‌لرزوندم باخنده جیغ زدم:

- داره می‌ریزه، داره می‌ریزه گُله که از آسمون، داره می‌ریزه رو سرِ زمین و زمون، داره می‌ریزه، داره می‌ریزه، داره می‌ریزه از آسمون ستاره ملک... 

آریا محکم کوبید به در گفت:

- حانیه بیا بیرون الان خشتکم رو خیس می‌کنم.

قهقه بلندی زدم و گفتم:

- یک شرطی داره.

آریا با لحن پر عجز گفت:

- چی؟!

با لبخند ملیح همون‌طور که قر می‌دادم گفتم:

- آهنگ دخترها همه خاص هستن رو بخون.

آریا:

- نه!

با لحن خبیثم گفتم:

- آره!

آریا:

- دخترها همه ناز هستن، انسان‌های خاص هستن . من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعه‌ست، ما مردا قدرشون رو بدونیم. دختر اگه نباشه، ما مردها هَم رو می‌خوریم. ما مردها هَم رو می‌خوریم. 

غش- غش خندیدم و با خنده کوبیدم روی پام و گفتم:

- خاک بر سرتون شما مردها هَم رو می‌خورین. 

آریا با خنده و لحن گریه‌دار:

- حانیه بیا دهنم رو سرویس کردی. 

با لبخند صورتم رو شستم و قفل در رو باز کردم که با یک عدد گاو از طویله روبه‌رو شدم. با هول من رو از دستشویی کشید بیرون و خودش رو پرت کرد تو. کوثر درحالی‌که داشت از خنده جر می‌خورد گفت:

- خیلی کرمویی. 

با افتخار خم شدم و گفتم:

- لطف داری.  

 

داره میریزه😂😂

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

پارت‌نوزدهم

چایم رو هورتی کشیدم بالا و مثل این لاتا گفتم:

- ضعیفه یک لقمه نون و پنیر بده دست آقاتون! زود تند سریع وگرنه با کمربند سیاه و کبودت می‌کنم.

نیلی با برگ‌های ریخته به خودش اشاره کرد: 

- با منی؟! 

پوزخندی زدم و دستی به سیبیل‌های نداشتم کشیدم و پیچوندمشون: 

- مگه کسی جز تو زن منه؟ تو ضعیفه خودمی! 

وحید پاچید از خنده و لایکی نشونم داد. نیلی با‌ جیغ شیرش رو برداشت و خالی کرد روی صورتم که هینی از شک کشیدم. 

با بهت و دهن باز شده به ریختم نگاه کردم، از موهام و صورتم شیر چکه می‌کرد‌‌ و شیر به یقم هم نفوذ کرده بود. تک خنده‌ای از سرحرص کردم و با خونسردی از جام بلند شدم. 

با شلیک خنده امید همه زدن زیر خنده.  

لبخند دندون‌نمایی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، رو به جمع کردم و گفتم: 

- با عرض پوزش از شما مهمان‌های گرامی! الان به من اطلاع دادن یک عدد گاو در لباس انسان از مزرعه فرار کرده، مشخصاتش دمی قهوه‌ای که رگه‌هایی از عسلی در اون مشاهده میشه. لب‌های نازک، صورت کشیده و... اگه دیدینش حتماً با شماره ٠۹۱٠... تماس بگیرید‌ و جایزه ده هزار تومنی را برنده بشید، با تشکر.

 

 وحید درحالی‌که داشت از خنده می‌ترکید تیکه نون بزرگ رو برداشت و بعد از این‌که پنیر مالید روش چپوند توی دهنش بعد هم چند قُلب شیر خورد و سرخ شده به نیلی نگاه کرد.  

به کوثر نگاه کردم، لباسش رو توی دهنش کرده بود و شونه‌هاش می‌لرزید. 

آریا، سرش رو مثلاً از خستگی روی میز گذاشته بود؛ ولی شونه‌هاش از خنده می‌لرزید.

 همه از خنده داشتن می‌مردن؛ ولی هی لباشون رو گاز می‌گرفتن. مامانم هم که نگم کلاً روی ویبره بود. نیلی از بهت دراومد‌ و گفت:

- با من بود؟!

دیگه بچه‌ها تحمل نکردن و زدن زیر خنده. وحید همون‌طور که سعی می‌کرد لقمه رو قورت بده به قیافه نیلی اشاره کرد.

 کوثر از صندلی افتاد و باز هم غش- غش می‌خندید. با خنده شونه‌ای بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم.

بعد از این‌که لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم، به سمت پذیرایی حرکت کردم. همه دور هم جمع شده بودن، چای می‌خوردن و مشغول گپ زدن بودن. 

کنار آریا لش کردم و یکی کوبیدم روی رون پاش که یک تکون محکمی خورد و نصف چای ریخت روی خشتکش. دادش بلند شد و همین‌جوری که شلوار کردیش رو نگه داشته بود، بالا پایین می‌پرید و داد می‌زد سوختم، سوختم!

با دیدن وحید از خنده پاچیدم، اون هم کار آریا رو تکرار می‌کرد و بالا‌ و پایین می‌پرید، مثلاً تحت تاثیر جو قرار گرفته بود. کوثر بدبخت نمی‌دونست چی‌کار کنه، هول شده رفت توی آشپزخونه و بعد از چند ثانیه برگشت. با دیدن چیزی که تو دستش بود دیگه از خنده مردم، خاک برسر کپسول آتش‌نشانی رو آورده بود و مثلاً می‌خواست آتش آریا رو خاموش کنه! 

خواستم بگم گورخر نکن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کوثرِ انتر کپسول رو روی آریا خالی کرده بود.  

حالا بدبختیش این‌جا بود که از نوک پاش شروع کرده بود تا موهاش سفیدِ سفید بود. 

آریای بی‌چاره شوکه وایستاده بود و با بی‌چارگی به‌ این صحنه نگاه می‌کرد.

وحید با جیغ دخترونه به من اشاره کرد و گفت:

- هستی‌اش را به آتش کشیدی، سوختش تو ندیدی ندیدی.  

هممون به خنده افتادیم حتی آریا.

بیست دقیقه بعد 

«آریا» 

به حانیه نگاه کردم، قشنگ لش کرده بود توی بغلم و داشت خونسرد چایش رو می‌خورد.  

- بیبی یک وقت خسته نشی؟! 

نچی گفت و به ادامه چای خوردنش پرداخت. (فقط لفظ قلم) 

آمنه خانم سری به نشونه تأسف برای حانیه تکون داد و نگاهش رو به من دوخت:

- ببخشید آریا جان این حانیه خیلی شره!

حانیه با چشم‌های گرد شده به خوش اشاره کرد.

- من شَرَم؟ 

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

- نه من شرم!

بعد هم رو کردم سمت آمنه خانم و گفتم:

- رفته بودیم راهپیمایی با اکیپمون بعد همون کسی که بلندگو گرفته بود دستش گفت مرگ بر آمریکا. این بیشعورم.

به حانیه اشاره کردم.

- بلندگو آورده بود داد زد نه قند داریم نه ریکا! یعنی یک سکوت سوسمازی شده بود که، تو چشم‌های بعضی‌ها خاک بر سرتی موج می‌زدم. واقعاً چجوری تحملش می‌کنین؟ 

همه ترکیدن از خنده و با قیافه‌های سرخ شده به حانیه زل زده بودن. حانیه:

- ببخشید اسمتون چیه؟ 

طرف صحبتش با بابای امید بود. 

- کیومرث، چطور؟ 

حانیه:

- شما احیاناً برادری به نام فریدون ندارید؟ 

کیومرث:

- نه؛ ولی اسم برادرم سهرابه، اسم یکی دیگشون هم کاوه هست، جمشید، ارنواز، فرانک. این‌ها اسم‌های خواهر برادرهام هستن. 

حانیه با فکی افتاده:

- توی شاهنامه دنبالشون می‌گشتم روی زمین پیداشون کردم! 

کیومرث خندید و گفت:

- اگه دوست داشته باشی می‌تونم یک روز دعوتشون کنم ببینیشون.

حانیه با ذوق سر جاش نشست و گفت:

- واقعاً؟

کیومرث لبخندی زد و آره‌ای گفت. با صدای زنگ گوشیم دنبالش گشتم که بیشتر که دقت کردم دیدم صداش داره از روی میز میاد. به سمت میز رفتم و به گوشیم نگاه کردم.  

با دیدن شماره اخم‌هام توی هم رفت.

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت‌بیستم

نفس عمیقی کشیدم و با صدای سرد تلفن رو جواب دادم: 

- بله؟

اول صدای نفس‌های عمیقی اومد بعد صدای بغض‌آلودش روی اعصابم خط انداخت: 

- سلام پسرم. 

با لحن خشک گفتم: 

- سلام، بفرمایید؟! 

- خوبی؟ 

- ممنون، کاری داشتین؟

یک‌دفعه بغضش شکست و ضجه زد:

- آریا مامان چرا انقدر رسمی حرف می‌زنی؟ هنوز هم ما‌ رو نبخشیدی؟ به خدا قسم دیگه خسته شدم. می‌دونی چند ساله ندیدمت؟ می‌دونی چقدر چشم انتظارتم که بیای‌ و مثل قدیم بغلت کنم؟ تو مادر نیستی که درک کنی دوری از بچه‌اش چقدر سخته.

می‌خواست ادامه بده که اجازه رو بهش ندادم:

- تو چی؟ تو مادری که‌ بچه نوزادت رو گذاشتی توی پرورشگاه؟! تو‌ اسم خودت رو می‌ذاری مادر؟ بخاطر پول بچه‌ات رو گذاشتی توی پرورشگاه خراب شده.

با هق- هق گفت: 

- به قرآن که پشیمونم. باشه من اصلاً مادر نیستم، من یه آدم عوضی هستم که بخاطر پول بچه‌اش رو، کسی که از پوست و خونش بود رو رها کرد و معتاد قدرت شد؛ ولی به ولله که پشیمونم. تو رو خدا بیا حداقل ببینمت یا اصلاً عکست رو برام بفرست. خواهش می‌کنم! 

کمی فکر کردم و با چشم‌های برقا گفتم: 

- بیا یه معامله‌ای کنیم، تو خواهرم رو پیدا کن من هم بعضی مواقع میام پیشتون، خوبه؟ 

 با ذوق و صدایی که از خوشحالی داشت می‌لرزید گفت: 

- باشه، باشه. من تا چند ماه دیگه پیداش می‌کنم. 

پوزخندی زدم و زیرلب خوبه‌‌ای زمزمه کردم و قطع کردم. این زن انقدر پلیده که حد نداره! پیج اینستاش رو دیدم که چجور به همه پز میده و فخر می‌فروشه. به خدا که نمی‌بخشمش، هم اون و هم آراز و هم بابا‌م رو، از هیچ کدومشون نمی‌گذرم.  

با یادآوری این‌که بدون خداحافظی قطع کردم، نیشم شل شد. لامصب کرم نیلی و حانیه مثل کرونا داره به همه منتقل میشه! با همون نیش جر خورده به خونه نگاه کردم. 

یک خونه دوبلکس که ست کرمی و آبی نفتی بود. حیاط صد متری. از خونه که می‌اومدی تو کمی جلوترش با یک دست مبل سلطنتی روبه‌رو میشی که به صورت گرد چیده شده، 

کف خونه سرامیک کار شده، کمی جلوتر‌ از مبل‌ها یک شومینه فانتزی که روی دیوار کار شده می‌بینیم. بعد از اون دوباره یک فرش و دوباره یک دست مبل سلطنتی، توی بیشتر قسمت‌های خونه پنجره رو به حیاط داره. اون قسمت‌هایی که مبل و... هست پنجره وجود داره و پرده‌های فیلی رنگ خودنمایی می‌کنه.

پله‌ی هلالی که به بالا ختم میشه و یک میز ناهارخوری که تقریباً نزدیک آشپزخونه هست. نزدیک پله‌ها یک در هست که اتاق حانیه و ریحانه است. 

حالا چرا انقدر خونشون بزرگه؟ 

این خونه از پدربزرگ بابای حانی به ارث رسیده، من و حانیه از خانواده اشرافی هستیم؛ ولی ترد شدیم و اصلاً هم برامون اهمیت نداره، چون یک‌سری آدم‌های پر ادعا و پر غرور جمع شدن یک‌جا و پز داشته‌هاشون رو میدن. حانیه یک جمله معروف داره که میگه « راز زندگی اینه که همه چی رو سند کنی به یه ورت »

کنار حانیه نشستم و گفتم: 

- کی میری خرید؟

شونه بالا انداخت و بی‌خیال گفت:

- وقت گل نی! 

- هار هار هار خنک!

-خوب چه می‌دونم! هر وقت بانو زنگ زد.

 با صدای زنگ گوشیش همه نگاه‌ها سمتش برگشت و همه سرخ شده نگاهش کردن.  

نانای اکبر و کبری 

نانای... 

سریع جواب داد:

- بله؟ 

صدای جیغ اومد: 

-اسکل تماس تصویریه! 

با صورت کج شده گوشی رو از روی گوشش برداشت و گفت: 

- سلام، خوبی؟

 السا با گریه: 

- سلام، نه اشلاً «اصلاً» 

حانیه:

-چرا؟

السا:

- مامانم اجازه نمیده با دوش پشرم برم بیرون. «دوست‌پسرم»

هممون با پشم‌های ریخته شده گفتیم:

- ها؟!

با گریه گفت:

- دوش پشرم، تازه شاعت یک باهاش قرار دارم. نگاه تازه آرایشم کرده بودم، حانیه به مامانم بگو اجازه بده به خدا کار بدی نمی‌کنیم.

کوثر با بهت زمزمه کرد:

- اگه معلم پرورشیم این‌جا بود برگ‌هاش می‌ریخت.

با خنده گفتم:

- حالا اسم فرندتون چیه؟

همون‌طور که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:

- اسمش کارنه، تازه خیلی ژیگره، عاشق رنگ قرمزه، تازه بهم گفته هروقت میرم پیشش رژ قرمز بزنم. راستی عمو آریا؟

 با قیافه‌ای کج شده گفتم: 

- پس عاشق رنگ قرمزه، خب چشمم روشن، بگو ببینم؟! 

السا:

- مامان باباها چطوری بچه‌دار میشن؟ 

با لبخند ملیحی به سمت حانیه برگشتم و گفتم: 

- تو رو می‌سپارم به دوست عزیزم راهنماییت می‌کنه. 

حانیه محکم کوبید رو‌ی پام و گفت:

- عزیز خاله، لک‌لک‌ها بچه‌ رو میارن. 

السا‌ جیغ زد: 

- همتون دروغ میگید! کارن گفت‌ با کار خاک بر سری بچه به وجود میاد. فکر کردین با خر طرف هستین؟ اصلاً با همتون قهرم.

حانیه آب روغن قاطی کرد و گفت:

- پدر صلواتی‌ من هم‌سن تو‌ بودم برای هلیکوپتری که از بالای مدرسمون رد می‌شد دست تکون می‌دادم، اون وقت تو میگی.

با قیافه کج شده و دست‌هاش رو برد بالا:

- دوش پشرم؟ تو اول یاد بگیر ش‌ و س رو قاطی نکنی بعدش هم معلومه که با خر طرف هستیم چی فکر کردی؟

السا با گریه گفت: 

- میرم به همه میگم تو ازدواج کردی، بچه هم داری؛ ولی شوهر نداری!

بعد هم جیغ زد:

- مامان بابا بیاین. 

با حرفش نه من بلکه همه‌ خشک شده به دوربین نگاه کردیم. حانیه با گیجی گفت:

- بچه چیه؟ ازدواج چیه اصلاً؟ کشکِ چی؟ دوغ چی؟

سارینا و شاهین با دو خودشون رو به اتاق رسوندن و گفتن:

- چی شده؟ کجات زخم شده؟ 

السا همه حرف‌هایی که به ما زده بود رو به بچه‌ها گفت. شاهین با تعجب گفت:

- از کی شنیدی؟

السا با تخسی وایستاد و دست به کمر گفت:

- خودش توی یه فیلمی گفت، تازه یه بچه هم توی بغلش بود.

 سارینا:

- فیلمش رو داری؟

السا با چشم‌های آبیش به سارینا خیره شد‌ و گفت:

- معلومه که دارم.

بعد هم رفت

سمت گوشیش و فیلم رو پلی کرد. با تموم شدن فیلم شلیک خندمون به هوا رفت. وحید همین‌طور که با خنده می‌کوبید روی پاش گفت:

- آی‌کیو اون خودتی! 

السا تا خواست حرف بزنه گوشی زرتی خاموش شد و نیش شل ما جر خورد.

 

  •  
ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت‌بیست‌و‌یکم

 «حانیه» 

بعد از این‌که بچه‌ها شرشون رو کم کردن با دو به سمت حمام حرکت کردم و پریدم توش. لباس‌هام رو پرت کردم توی سبد چرک‌ها و دوش آب رو باز کردم که از سردیش هینی کشیدم‌ و فحشی به آریا دادم! چیه؟ فکر کردین به روح پر فتوح سازندش فحش میدم؟! 

یهو یادم اومد باید اپیلاسیون کنم. به پشم‌های پام نگاه کردم که فقط تا مچ پام زده بودمشون، با ناراحتی گفتم: 

- موهای پام، بزنمتون؟ به جون خودتون مجبورم!

 با دلی پر از غم وسایل اپیلاسیون رو آوردم و با صدای بلند داد زدم: 

- به یاری ایزد منان میریم به جنگِ پَشمیان! 

بعد هم مثل این جوگیرها داد زدم: 

- ازدحام و فشار از هر سو

زور آرنج و ضربه زانو

بدترین بوی عالم است الحق

بوی سیر و پیاز و عطر و عرق

گردنم رو جلو عقب کردم:

- کارمند و محصل و عملی

کامبیز و غضنفر و مملی

تاجر و دزد و دکتر و بیکار

لاغر و چاق و سالم و بیمار

گاه دعوای عده‌ای سالار

فحش‌های به شدت کش‌دار

یک نفر غرق در سطور کتاب

یک نفر هم کنار او در خواب 

بعد از چند که مواد روی پام خشک شد، با خوشحالی محکم از روی پام کشیدمش که جیغم رفت هوا: 

- الهی هرکی این رو درست کرد بره جهنم! شت چقدر دهن سرویس کن!

بعد از این‌که اپیلاسیون تموم شد و البته دهن من کف کرد، وان رو پر آب کردم و توش خوشبوکننده گذاشتم که متلاشی شد و بوی خوبش کل وان و حموم رو برداشته بود. 

توی وان لش کردم و زیر لب خوندم: 

- الف از همه کندی من ب بی‌تو میمیرم . پ پر عشقی... 

♡♡♡

از حموم اومدم بیرون و با خوشحالی گفتم: 

- آزاد شدم ننه، انشا... آزادی قسمت همه! 

اصلاً حوصله سشوار رو نداشتم. بدنم رو خشک کردم و لباس پاتریک و باب اسفنجی رو از توی کشو درآوردم و بعد از این‌که پوشیدمشون، موهام رو با حوله جمع کردم. 

حالا اگه گفتین چی می‌چسبه؟

بله، یک خواب مفصل! من واقعاً نمی‌دونم شما چطور وقتی میرید حمام میگید سرحال شدید، من که یک دور خواب می‌طلبم، والا!

 «دانای کل» 

با حرف پدرش سرخ شده سرش را پایین انداخت و به نشانه اعتراض اسمش را صدا زد. پدرش با خنده شانه‌ای بالا انداخت و گفت: 

- خود دانی! 

ادامه داد:

- پس برای خرید خونه نمیای نه؟

پسرک دل باخته با خنده خود را روی تخت ولو کرد و نچی زیرلب گفت. پدرش با تأسف سری برایش تکان داد و‌ با خدافظی اتاق را ترک کرد.

امید لپ‌تاپش را برداشت و زیرلب با خود زمزمه کرد:

- می‌خواستم چی سرچ کنم؟

بعد از کمی فکر کردن یادش آمد که رفیق شفیقش گفته بود، بنویس دخترها عاشق چه چیزهایی هستند؟

تک خنده‌ای کرد و همان‌طور که تایپ می‌کرد، ذهنش به سمت دیشب پرت شد. بالاخره بعد از چند سال خوابی پر آرامش را سپری کرد.

وقتی به این فکر می‌کند که دلبرکش را چطور در آغوش کشیده بود، لبخند زیبا و پرلذتی روی لبش نشست.

 اگر عاشق باشی حالش را درک می‌کنی. با یادآوری چال لپش، لبخندش تشدید شد و وسوسه شد که به اتاقش برود‌ و نگاهی به او بی‌اندازد. بی‌خیال لپ‌تاپش را بست و درحالی‌که از ذوق لبش را گاز می‌گرفت به سمت پله‌ها حرکت کرد‌ و آرام- آرام به سمت اتاق حانیه روانه شد.

مطمئن بود همه بیرون از خانه هستند و این شانس بزرگی برای دیدن راپونزلش بود. آرام در اتاق را باز کرد و با دیدن فرشته‌ای بامزه‌ و زیبا قلبش به تپش افتاد و با‌ لبخند به خلقت خداوند نگاه کرد.  

جلوتر رفت، درست فیس تو فیسش قرار گرفت؛ ولی ناگهان با دیدن اشک‌های مرواریدمانندش نگران نگاهی به او انداخت. صورتش گلگون شده بود، عرق می‌ریخت و هذیان می‌گفت. دستی روی پیشانی داغش گذاشت، از آن حجم داغی دستش را سریع برداشت و شوکه نگاهی به او انداخت. 

هول شده بود و نمی‌دانست باید چکار کند. 

با دیدن موهای خیسش که نصفشان بیرون از حوله بود، اخم‌هایش در هم رفت و لعنتی زیرلب گفت.

سریع از جای خود پاشد و به سمت تلفن خانه دوید. انگشتانش می‌لرزید، نگران بود که مبادا تشنج کند. نفس عمیقی کشید و سریع شماره صد و ده را گرفت؛ ولی با یادآوری این‌که شماره پلیس است، سریع قطع کرد و ناسزایی به خودش گفت.

 بعد از کمی فکر کردن با تردید شماره صد و پانزده را گرفت و منتظر شد. با شنیدن صدای زنی که می‌گفت با اورژانس تماس گرفتید سریع مشکل حانیه را گفت و پرستار بعد از گفتن کلمه آدرس را بدهید امید را در شوک و بدبختی قرار داد.

 امید با عجز بر سر خود کوبید. حالا از کجا آدرس را پیدا کند. با یادآوری شماره وحید سریع گفت:

- یک دقیقه پشت خط باشید! 

و با دو خود را به اتاق رساند، به سمت گوشی‌اش حمله کرد. تند- تند مخاطبان را رد می‌کرد تا این‌که چشمش به شماره وحید خورد. سریع روی آیکون تماس کلیک کرد و نفس لرزانش را به بیرون هدایت کرد.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت بیست و دوم

وحید درحالی‌که داشت تدارکات سوپرایز را برای حانیه فراهم می‌کرد، با خنده رو به آریا کرد و گفت: 

- بنظرت قیافش چه شکلی میشه؟ 

 آریا درحالی‌که داشت بادکنک طوسی رنگ را گره می‌داد گفت:

- شبیه اون قورباغه‌ای که زیر تایر ماشین چشم‌هاش زده بیرون، وزقی!  

کسرا همین‌طور که لواشک‌های گل‌مانند را از توی ظرفش درمی‌آورد، گفت:

- وحید گوشیت خودش رو کشت. 

وحید از آن طرف خانه داد زد: 

-خودت جواب بده! 

کسرا با همان دست‌های چسبناک و لواشکی آیکون سبز را کشید که صدای نگران و کلافه‌ی امید توی گوشی پخش شد: 

- وحید آدرس خونه حانیه چیه؟ 

کسرا با شنیدن صدای امید کمی تعجب کرد؛ ولی بعد سریع داد زد و به وحید گفت:

- گوشی با تو کار داره.

 وحید با دو خودش را به گوشی رساند و جواب داد: 

- بله؟ 

امید حرف خود را تکرار کرد و وحید با گیجی گفت: 

- برای چی می‌خوای؟! 

امید داد زد: 

- حانیه تب کرده، می‌خوام زنگ بزنم اورژانس، آدرس می‌خوام. 

وحید با شنیدن این حرف زانوهایش سست شد؛ ولی با همان حال بد آدرس را به امید داد و قطع کرد. حانیه را مثل نیلی دوست داشت؛ ولی اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، دیوانه می‌شد. 

کسرا با دیدن قیافه بهت زده و رنگ پریده‌ی وحید، نگران نگاهی به او انداخت و گفت:

- داداش حالت خوبه؟! 

وحید زیرلب زمزمه‌وار گفت: 

- حانیه بیمارستانه. 

با این‌که صدایش نجواگونه بود؛ اما داد کسرا بلند شد: 

- کدوم بیمارستان؟

 وحید که حالا از بهت درآمده بود داد زد:

- سریع آماده بشید، باید بریم بیمارستان نزدیک خونه حانی. 

خودش تند- تند از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاقش دوید.

 «حانیه» 

پلک‌هام رو آروم باز کردم و گیج به اطراف نگاه کرد. 

- وات! من کجام؟ این‌جا کجاست؟ نکنه اومدم بهشت؟ یعنی به همین زودی مردم؟! عر! آقا من هنوز جوون بودم، آرزو داشتم، می‌خواستم... 

با صدای مردی که لباس دکتری پوشیده بود، تازه گرفتم که نمردم و سگ جون‌تر از این حرف‌ها هستم! دکتر با صورت سرخ شده گفت: 

- هنوز نمردی نگران نباش! 

با نیش شل گفتم:

- دکتر من قبلاً شما رو جایی ندیدم؟! 

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- چرا اتفاقاً هر وقت که درحال مرگی من رو می‌بینی، نمی‌خواد به اون مغز کله فندقیت فشار بیاری! من دکتر میر هستم. 

با خجالت گفتم:

- حالتون خوبه دکتر؟ خانم بچه‌ها خوب هستن؟ 

یهو لبخند پر بغض و سوسمازی زدم و گفتم: 

- دکتر غلط کردم! نکنه می‌خوای تلافی کنی؟

 دکتر میر:

- نگران نباش الان تلافی نمی‌کنم، هر وقت حالت خوب شد اون وقت. 

با حالت متعجب گفتم:

- دکتر من چه مرگم شده و دقیقاً این‌جا چه غلطی می‌کنم؟ 

دکتر همون‌طور که داشت مسکن رو به سرم توی دستم تزریق می‌کرد گفت: 

- تب کردی، باز که موهات رو خشک نکردی! شدیداً سرما خوردی. مسکن برات تزریق کردم تا سرت زیاد درد نگیره. رفیقت هم فرستادم بره داروهات رو برات بگیره.  

بعد هم مثل گاو از طویله سرش رو انداخت پایین و گورش رو گم کرد. بی‌خیال‌ ز غوغای جهان سر جام نشستم و به در خیره شدم. از بیمارستان به شدت می‌ترسیدم، خاطرات خیلی بدی از بیمارستان داشتم. موقعی که کرونا گرفتم، موقعی که سهیل و آیلین رو برای همیشه از دست دادم، کسرا کرونا گرفت و... 

با اشک به پنجره خیره شدم، چقدر دلتنگ سهیل بودم، داداش خوشگلم الان زیر یک عالمه خاک خوابیده. 

همراه با اشک‌هام که پایین می‌اومد، بغض سنگینی هم توی گلوم بود. لبخند تلخی زدم و زیرلب زمزمه کردم: 

- دلم برات خیلی تنگ شده!

با صدای در سریع اشک‌هام رو پاک کردم و به امید بنگریدم. امید:

- به‌- به زیبای خفته! دیگه کم- کم داشتم ناامید می‌شدم که بیدار بشی. 

درحالی‌که چشم‌هام رو می‌مالیدم گفتم: 

- توی زیبا بودنم که شکی نیست! بعدش هم من یک ساعت‌ و نیم بیشتر نخوابیدم. حالا برای چی داشتی ناامید می‌شدی؟

لب ورچید و گفت:

- حوصلم سر رفت!

یهو مثل این جن‌زده‌ها‌ با خنده گفت:

- خیلی توی این بیمارستان معروفی‌ها!

با نیشی که شبیه خشتک دریده‌ها شده بود، گفتم:

- آره، کرم ریزیم هم به این‌جا نفوذ کرده. اصلاً همین دکترِ که اومد، فامیلش میرِ دیگه، خب؟

- خب؟ 

- یک‌بار که کرونا داشتم رفتم خونه قرنطینه شدم، بعد با این دکتر در ارتباط بودم که چی‌کار کنم، چی‌کار نکنم. بعد یک روز خیلی عصبانی بودم بعد این دکتر هم اومد با تلفن بیمارستان زنگ زد، من هم نمی‌دونستم کیه جواب دادم، بله؟ اون هم گفت سلام، میرم. 

لبم رو با خنده گاز گرفتم و گفتم: 

- من هم گفتم، سلام برو! بعد هم بدون خداحافظی قطع کردم. باز دوباره زنگ زد، گفت میرم! دیگه آب روغن قاطی کردم و گفتم به پشم‌های دماغم که میری، گمشو برو!

همون‌طور که غش- غش‌ می‌خندیدیم ادامه دادم:

- آقا کاشف به عمل اومد که‌ این دکتر میر بوده، دیگه از اون روز باهام لج افتاده، آخه کم اذیتش نکردم!

امید:

- پس بخاطر همین بود وقتی نگاهت می‌کرد، چشم‌هاش رو لوچ می‌کرد یا چشم‌غره می‌رفت.

خندیدم و گفتم:

- ممنون. 

همون‌طور که خیره نگاهم می‌کرد گفت:  

- بابت؟

- این‌که آوردیم بیمارستان، چون هرکسی این‌کار رو نمی‌کرد. 

اخم کرد و از‌ سرجاش پاشد، دست به کمر گفت: 

- اولاً که تشکر لازم نیست، دوماً هرکسی بود براش این‌کار رو می‌کردم، سوماً واسه چی موهات رو خشک نکردی؟ 

- حوصله نداشتم. 

می‌خواست حرفی بزنه که سر و صدایی مانع حرف زدنش شد. در با شدت باز شد و من بهت‌زده به قوم گشادیسم‌ها نگاه کردم. نیلی جیغ زد:

- حانیه پدر... مادر... اهه خودت سگ.

متفکر برگشت سمت آریا و گفت:

- آقا خودت سگم قبوله؟ 

آریا با خنده گفت:

- آره. 

با صدای داد پرستار، با پشم‌های فر خورده نگاهش کردم: 

- مگه من به شماها نگفتم باید دور‌ مریض خلوت باشه؟ سریع برید بیرون، وگرنه به حراست پیام میدم. 

نیلی انگشت خاک بر سریش که ارادت خیلی خاصی هم بهش داشت رو بالا آورد. سکوت سوسمازی کل اتاق رو گرفت و با پریدن پلک چپ پرستار، شلیک خنده ما به هوا رفت.

 با حرص پاش رو به زمین کوبید و رفت. 

امیرمهدی صداش رو زنونه کرد و پارچ آب رو برداشت و ریخت پشت سرش، بعد هم با نگرانی مصنوعی گفت:

- خدا به همراهت مادر، به سلامت. 

قهقهه‌مون بالا رفت. با خنده کوبیدم روی پام و گفتم:

- آقا دقت کردید پرستار گفت به حراست پیام میدم؟! 

امید:

- آره، من هم شنیدم.

 نیلی با لبخند شیطانی:

- مگه زنگ نمی‌زنن؟  

زیرلب زمزمه کردم:

- سوژه جدید! 

♡♡♡

ده دقیقه گذشته بود؛ ولی هنوز زنِ نیومده بود، ما هم بی‌خیال داشتیم کمپوت کوفت می‌کردیم.  

پسرها با امید خیلی جور شده بودنند، یعنی واقعاً سرعت عملشون از پهنا توی حلق بایدن. 

رو کردم سمت نیلی و گفتم:

- هوی گشاد؟ 

همه برگشتن سمتم، با لبخند جر خورده گفتم:

- خوشم میاد خودتون هم می‌دونید گشاد هستید، با نیلی بودم.

نیلی:

- بنال؟

- یه کمپوت رد کن بیاد.

بی‌خیال کل پلاستیک کمپوت رو برداشت و پرت کرد سمتم که محکم افتاد روی دلم. جیغ بلندی کشیدم و با درد گفتم:

- نیلی خودت سگ، بی‌شعور مبتلا به گشادیسم این چه کاری بود گاو از طویله؟

 با صدای بلند در دو متر پریدیم هوا. 

یک مرد کت شلوار پوشیده که خط تاش هندونه رو از وسط قاچ می‌کرد، مثل قارچ وسط اتاق سبز شد. با چشم‌های گرد به سیبیلاش که زده بود روی دست رضا شاه نگاه کردم. انقدر چاق بود که یک لحظه از چربی‌هاش ترسیدم. مرده:

- این‌جا چه خبره؟

کوثر:

- عروسی عممه!

مرده چشم‌هاش گرد شد. ملیکا:

- ببخشید ایشون دکتر کی هستن؟ 

مرده که فکر کنم همون حراست بود، گفت: 

- میرن.

هممون با هم داد زدیم: 

- خب برن! 

بعد هم با نیش شل شده‌ای زدیم زیر خنده. با نگاه ناموسیش کلاً خفه شدیم. دکتر میر:

- می‌کشمتون!

با حالت جوگیر دستم رو بردم بالا و داد زدم:

- اسرائیل هیچ غلطی نمی‌تواند بکند! 

بچه‌ها هم پشت سر من شعار می‌دادن. با صدای عربده اسکندریش قهوه‌ای شده بهش نگاه کردیم. به کارتی که اسم و فامیلش رو زده بود، نگاه کردم، طالبی!

با صورت جدی ازش پرسیدم:

- آقا اجازه؟

انگار از این حرفم خوشش اومده بود، لبخند مغروری زد و گفت:

- بگو فرزندم؟

با صورت جدی گفتم:

- چرا اسمتون رو گذاشتن طالبی؟ چرا نذاشتن گلابی؟! 

با این حرفم آنچنان بیمارستان ترکید که یک لحظه ترسیدم.

 بچه‌ها هر کدوم یک گوشه ولو بودن از خنده، دکتر میر هم فقط می‌خندید. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با صورت سرخ و چشم‌های قرمز داد زد:

- بیرون! 

آریا مسخره‌بازیش گل کرد‌ و دو زانو نشست روی پاش‌ و گفت:

- ما رو دور ننداز، ما انقدرها هم بد نیستیم! 

الکی اشک‌هاش رو پاک کرد و سینه زد:

- مادر بِگِریَد. 

ما هم همه یک دونه دست مال کاغذی برداشتیم و مثلاً اشک‌هامون رو پاک کردیم. با حرص دوید سمت ما؛ ولی زرتی لیز خورد و با اون هیکلش قشنگ شبیه گوشت کوبیده شد، با صدای جر خوردن چیزی، چشم‌هام از بهت گرد شد و با نگاه سوسمازانه‌ای به طالبی خیره شدم. نیلی:

- طالبی جر خورد.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 1
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

بیست و سوم

با سکوت سس ماستانه‌ای به بیرون بیمارستان نگاه کردیم‌‌ و روی چمن‌ها نشستیم. بعد از چند دقیقه نیلیِ مبتلا به گشادیسم دهن واموندش رو باز کرد:

- آقا میاین جرعت حقیقت؟

لبخند شیطانی زدم و گفتم:

- با این‌که خز شده؛ ولی بدم هم نمیاد توی بیمارستان کمی کرم بریزم. خب کی میاد؟

کلاً نه‌ یا ده نفر بودیم. من، امید، امیرمهدی، آریا، کسرا، نیلی، کوثر، ملیکا. هممون قبول کردیم و کسرا یک کمپوت گذاشت وسط و گفت:

- بطری نداریم از این استفاده می‌کنیم، باشه؟

هممون سری به نشونه تائید تکون دادیم و کسرا کمپوت رو چرخوند که افتاد به نیلی و ملیکا. ملیکا:

- خب، خب، خب. عشقم جرعت یا حقیقت؟

نیلی با ژست مغرورانه:

- معلومه جرعت.

- خب اون دوتا شتر عاشق رو می‌بینی که بهم چسبیدن و توی حلق هم هستن؟ برو وانمود کن که پسره عشق سابق تو بوده و بعد از این‌که دعوا راه افتاد اون بطری آبی که کنارشونه رو بریز روی دختره! باشه؟

نیلی با ترس گفت:

- ملیکا نکن شر میشه.

با خنده و لحن ذوق زده‌ای گفتم:

- من هم میام اون وسط میگم هلیا نکن شر میشه، بعدم قَمش رو درمیاره من هم داد می‌زنم چاقو داری؟ نیلی هم میگه آره مشکلیه؟ بعد هم دوباره دعوا شروع میشه.

وحید پوکر گفت:

- اسکل چاقوت کوش؟ 

با حرکتی که نیلی زد با پولک‌های ریخته شده بهش نگاه کردم. یک چاقو پلاستیکی که باهاش میوه هم نمی‌شد پوست کند از جیب شلوارش درآورد و گفت:

- این هم قمه!

با این کارش جوری زدیم زیر خنده که احساس کردم داره بهمون فشار میاد. نیلی با خنده شونه بالا انداخت:

- چیه خب؟ این هم یک مدل قمه است دیگه..

آریا با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:

- ملیکا تو هم فیلم بگیر.

 ملیکا:

- یک دو سه، شروع! 

نیلی با چشم‌های گرد و خشن رفت سمت پسره و دختره. جیغ زد:

- مرتیکه خودت سگ عوضی خرچسونه این‌جا چه پنیری می‌خوری؟ ها؟ 

به سمت دختره برگشت و گفت:

- تو دیگه کدوم خری هستی؟ چرا کنار «ﺩﻭﺳﺖ ﭘسر» boyfriend من نشستی؟ داشتین چه خبطی می‌کردین؟ ها؟ 

پسره با بهت پاشد و گفت:

 - عزیزم بهت توضیح میدم!

نیلی دوباره جیغ زد: 

- عوضی، آشغال، توضیحت بخوره توی سرت دهن سرویس، گشاد. 

دیگه نوبت من بود برم توی کار. جلوی نیلی ایستادم و گفتم:

- نیلی بیا!

بعد هم مثلاً نگاهم خورد به شلوارش داد زدم:

- چاقو داری؟!

داد زد

- آره مشکلیه؟!

 بعد هم چاقو رو درآورد و گرفت بالا. داشتم از خنده جر می‌خوردم؛ ولی خودم رو نگه داشتم. چاقو رو گرفت سمت پسره و گفت:

- به من خیانت می‌کنی؟! 

جیغ زدم:

- نیلی نکن شر میشه! 

چاقو رو زد توی دل پسره که زرتی شکست. عرق ضایع شدنش رو حس کردم. جوگیرانه عربده‌ای زد و کیفش رو محکم کوبید توی سر پسره که من به جای اون دردم گرفت. 

با صدای داد یک نفر خشک شده سر جامون ایستادیم. با دیدن حراست و طالبی جر خورده جیغ زدم و گفتم:

- با یاری ایزد منان فرار می‌کنیم توی بیمارستان، حمله! 

یهو بچه‌هامون آنچنان رم کردن، آنچنان جو گرفتتشون که یک لحظه موندم. انگار گوگوریو می‌خواست به ایران حمله کنه! کسرا هم جومونگ بود، من و نیلی هم که از همه اون‌ها جوگیرتر، ما هم با جیغ و داد به سمت ورودی بیمارستان حمله کردیم.

 

پارتت جدید😂😂😂

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

 

پارت بیست و چهارم 

پایان سم‌های بیمارستان 

با لبخند ملیحی به رئیس بیمارستان و دکتر میر نگاهی انداختم و گفتم: 

- سلام و علیکم. 

دکتر میر داد زد:

- چه سلامی چه علیکی؟! بابا بیمارستان رو گذاشتین روی سرتون، بعدم میگین سلام و علیکم؟!

- دکی جمع نبند! 

با چشم‌های گرد شده گفت:

- چی رو؟! 

با چشم‌هایی که می‌خندید گفتم:

- فقط من بودم که گفتم سلام و علیکم چرا حالا جمع می‌بندی میگی، میگن؟! 

محکم کوبید توی سرش و زیرلب یک چیزایی زمزمه کرد. آریا با لحن متعجبی گفت: 

- ببخشید آقای مدیر، شما آدرس تیمارستان رو ندارید؟  

مدیر با گیجی گفت: 

- نه، چطور؟ 

آریا با تأسف مصنوعی نگاهی به دکی کرد و گفت:

- حیف شد، می‌خواستم دکتر رو بفرستم اون‌جا. 

 غش- غش خندیدیم، بقیه هم سرخ نگاهمون می‌کردن.   اون مرده گفت:

- خب‌ آقای طالبی...  

 

تا خواست ادامه حرفش رو بگه پقی زدیم زیر خنده. حالا خنده‌هامون هم عادی نبود.  یکی صدای تراکتور درمی‌آورد، یکی خخخ، یکی ایح- ایح، یکی هار- هار، وای خدا فقط خنده‌های نیلی شبیه صدای هندل موتور قدیمی‌ها بود.  چشم‌هاشون گرد شده بود و مدیر و دکتر میر سرخ شده نگاهمون می‌کردن.   با دستم اشک‌هایی که از خنده بود پاک کردم و به سمت بازرس برگشتم: 

- آقای بُزپرس! 

با عصبانیت گفت: 

- اولا بزپرس نه بازپرس، دوماً من بازرسم. اوکی؟ 

-نه اوکی.

 رو کردم سمت دکتر میر و گفتم: 

- دکتر به نظر شما آناناس بهتره یا طالبی؟ 

دکتر:

- خب معلومه، آناناس.

رو کردم سمت بازرس، گفتم:

- طالبی بهتره یا انبه؟

- انبه!

رو کردم سمت مدیر و با چشم‌های غمگین و لب‌های برچیده گفتم:

- می‌بینید هیچکس شما رو دوست نداره! نظرتون چیه‌ اسمتون رو بذاریم موز یا گلابی؟ خیار هم گزینه خوبیه! 

مدیر داد زد:

- بیرون!

با بهت و چشم‌های گرد شده گفتم:

- چقدر بی‌جنبه‌ای! تازه دلت هم بخواد موز کیلویی شصت هفتاد تومنه، گلابی هم از اون گرون‌تر، خیارم قبلاً به روش تفم نمی‌انداختن الان خیلی خودش رو عزیز کرده!

بعد هم چشم‌غره‌ای رفتم و دست به سینه نشستم. با یادآوری چیزی چشم‌هام برق زد و نیشم شل شد: 

- آقای بازرس؟ 

با حرص گفت: 

- بله؟ 

- من ازتون چندتا سوال می‌پرسم اگه درست جواب دادین ما دیگه پامون رو توی بیمارستان نمی‌ذاریم، باشه؟ 

با چشم‌هایی که برق می‌زد، گفت: 

- باشه، سوال اول؟ 

لبم رو از خنده گاز گرفتم و گفتم: 

- چیزی که داره خیلی به ما فشار میاره چیه؟ 

با تردید گفت:

- باد معده؟! 

با این حرفش رسماً ترکیدیم، ای خدا من رو تجزیه کن!

- آقای زارع من گفتم به ما داره فشاره میاره نه شما. دیشب شام چی خوردین؟ 

دوباره غش- غش زدیم زیر خنده. به دکتر میر و طالبی نگاه کردم از خنده سرخ بودن و هی دستشون رو به کنار لبشون می‌کشیدن.  زارع:

- قرمه‌سبزی! 

امیرمهدی:

- آقای بازرس حتماً به خانمتون بگید اول لوبیا رو توی آب بخیسونه! لوبیا باد داره، باد.

با نیش جر خورده به بازرس نگاه کردم و گفتم: 

- جوابتون غلطه جواب درست تحریمه، تحریم داره به ما فشار میاره. خب بریم سراغ سوال دوم. به رابطه دوتا اسکل چی میگن؟!

 زارع:

- نمی‌دونم. 

- خب دوتا منفی، بهش میگن رل. گاج مخفف چیه؟ 

بازرس:

- گاگول‌ها این‌جا جمعن؟! 

پوکر گفتم: 

- نه، گروه آموزشی جوکار.  سوال چهارم، یکی از آهنگ‌های بی تی اس رو برام بخون! 

بازرس با گیجی: 

- بی تی اس کیه؟ 

نیلی:

- عمه منه! 

نچ- نچی کردم و گفتم:

- واقعاً چجوری مدرکت رو گرفتی حاجی؟ اصلاً برگ‌هام ریخت.

رو کردم سمت طالبی گفتم

- یک برگه بده با یک خودکار!

طالبی:

- می‌خوای چی‌کار؟

با عصبانیت گفتم:

- طالبی‌ها حرف نمی‌زنن گوش میدن.

چشم‌غره‌ای بهم رفت و یک برگه و خودکار آبی به سمتم هول داد. با اخم گفتم:

- یک فیگور بگیر. 

طالبی:

- فیگور چیه؟ 

زیرلب زمزمه کردم: 

- دهن هرکی که به این‌ها مدرک داده سرویس!

بعد بلندتر گفتم:

- یعنی قیافه.

آهان بلندی گفت‌ و یک سیگار از جیبش درآورد و گذاشت گوشه لبش و پاش رو انداخت روی پاش.  بازرس با بهت نگاهش می‌کرد. با لبخند خبیثی شروع کردم به کشیدن یک طالبی که گوشه لبش سیگاره و پاش رو انداخته روی پاش. بعد از یک ربع، بیست دقیقه نقاشی تموم شد و آخیشی گفتم. خم شدم و در گوش امید گفتم:

- ببین نقاشی رو تحسین کن تا موقعی که من بگم.

- باشه.

الکی به فیلم گفتم:

- امید نظرت راجع به نقاشی چیه؟

با لبخند و نیش شل گفت

- عالیه.

لبخندی زدم و از جام پاشدم گفتم:

- خیلی خب بچه‌ها جمع کنید بریم، من زیاد حالم خوب نیست.

 همشون رفتن بیرون، من هم آروم- آروم رفتم سمت مدیر و گفتم: 

- این هم چهره شما.

و بعد پا به فرار گذاشتم و در رو محکم بستم. بعد هم زرتی زدم زیر خنده. با خنده من قهقهه بچه‌ها هم بلند شد.  کوثر: 

- به در بنگر! 

با تعجب به در نگاه کردم با ماژیک روش نوشته بودن: 

- چرا بهت میگن طالبی نمیگن خیار؟ 

با دیدن این جمله غش- غش خندیدم و گفتم: 

- احسنت، معلومه که به خودم رفتین. 

بعد هم با شوخی و خنده به سمت اتاقم حرکت کردیم.

چی داره بهمون فشار میاره😐😐😂😂😂

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
لینک به دیدگاه

پارت بیست و پنجم

جیغ زدم: 

- کسرا! 

کسرا خونسرد: 

- ها؟ 

نالیدم: 

- بابا برو دیگه می‌دونم چقدر برات این قرارداد مهمه، زشت میشه اگه نری. برو دیگه ببین امید هم این‌جا است من هم که حالم بهتره. 

کسرا خیره نگاهم کرد که با خنده گفتم: 

- نگاهت با نگاهم کرد برخورد.

با نیش شل ادامه دادم:

- خدا مرگت بده حالم بهم خورد! 

لپم رو کشید‌ و گفت:

- با این شعر ثابت کردی که حالت خوبه، باشه میرم.

خندیدم و کش‌دار گفتم:

- کسرا جونم؟!

همین‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفت گفت:

- پاستیل و لواشک می‌خرم.

داد زدم:

- ماچ از راه دور.

خندید و از پله‌ها بالا رفت.

 ***

بعد از این‌که کسرا رفت من و امید توی خونمون تنها موندیم و تصمیم گرفتیم سوپ شیر درست کنیم. دست‌هام رو کوبیدم بهم و گفتم

- خب، استاد امید هر سوالی داری بپرس.

همون‌طور که پیشبند می‌بست گفت:

- کارِتون چیه؟

- من بالرینم، خواننده و معلم زبان. کسرا استاد باله و موسیقی . آریا خواننده، نیلی بالرین، ملیکا جزو دسته رقص زومبا است، وحید هم آهنگ‌سازه، امیرمهدی شرکت لوازم آرایشی داره، کوثر گیریمور‌ و آرایشگره و خودت باهاشون آشنا میشی. 

امید: 

- توی اینستا هم خیلی فعالیت می‌کنین؟

همین‌جوری که هویج‌ها رو ریز می‌کردم گفتم:

- آره، نصف درآمد ما از اینستا است. بعد ما کلاس‌های آموزشی هم می‌ذاریم، البته الان چون نزدیک مسابقات هستیم ما کلاس برگزار نمی‌کنیم و بقیه بچه‌ها کلاس‌ها رو اداره می‌کنن.

 با خنده گفت: 

- معلوم نیست چی بشه این غذا! 

غش- غش خندیدم و گفتم: 

- آخرش که ما باید همون ساندویچ سرد رو بخوریم. 

با صدای زنگ گوشیم چشم‌هام گرد شد: 

- امید تو گوشی من رو آوردی؟! 

امید:

- آره.

با خوشحالی خندیدم و گفتم:

- کجاست؟ 

- روی مبل گذاشتم. 

دویدم سمت مبل و گوشی رو جواب دادم. 

- بله؟ 

بانو:

- سلام دخترکم!

- سلام بر بانوی شب‌های تاریک، چطوری خوبی؟ 

خندید و گفت:

- مرسی عزیزم، می‌دونم که می‌دونی آیدین می‌خواد بیاد.

 با قیافه وا رفته گفتم:

- آره؛ ولی زمانش رو نمی‌دونم، دعا می‌کنم که یک ماه دیگه بیاد.

با صدای خونسرد گفت:

- یک هفته دیگه این‌جا است. 

با بهت جیغ زدم:

- ها؟! من نه لباس خریدم، نه آماده شدم نه رقص تانگو رو بلدم. وای خدا من رو تجزیه کن.

 دوباره با خونسردی گفت:

- من لباس برات گرفتم از ترکیه؛ ولی نه نباید بیاری، برای رقص هم یک کاریش می‌کنیم. و یک چیز دیگه.

 با تردید ادامه داد

- ایلیا هم هست. 

شوکه شده سرجام ایستادم و چشم‌هام رو بستم، بعد از این‌که خونسردی خودم رو به دست آوردم گفتم: 

- به سلامتی.

و بعد قطع کردم. پوزخندی زدم و به سمت حیاط حرکت کردم. دم استخر نشستم، پام رو کردم توی آب و به گذشته سوسکیم فکر کردم. خداوکیلی اون زمان چقدر خر بودم که فکر می‌کردم عاشق شدم و به خاطر همین فکر خودم رو خورد کردم و گذاشتم دیگران هم من رو خورد کنن. از همشون متنفرم و خواهم بود. یک زمانی برای این‌که ایلیا رو داشته باشم خودم رو زدم به آب و آتش؛ ولی خریت محض کردم. 

چیه فکر کردین بعد از ایلیا دیگه از همه پسرها بدم اومد؟ خب معلومه که بدم اومد! یادمه کارم به جایی رسیده بود که سیر می‌خوردم بعد توی دهن پسرها آروغ می‌زدم. 

با یادآوری این خاطره قهقهه‌ای زدم و زیرلب گفتم: 

- چه چندش بودم. 

اون زمان بخاطر این‌که مسخرم می‌کردن، پرخوری عصبی داشتم و بخاطر همین چاق می‌شدم؛ ولی بعد از این‌که با کمک بچه‌ها تونستم لاغر کنم و هنرهام رو پیدا کنم دیگه هرکسی هم که مسخرم می‌کرد یا لهش می‌کردم یا به پشم‌های دماغم هم حسابش نمی‌کردم.

 با فکر به یک خاطره غش- غش خندیدم. یادمه یک‌بار به داییم گفتم تو دیگه چی میگی، سیرابی؟ زد توی گوشم که جیغ زدم تازه خیلی دلت هم بخواد، سیرابی خیلی هم خاصیت داره، هرچند تو از همون دسته بی‌خاصیت‌هاش هستی که فقط اسمشون روشه. بعد هم جیغ زدم و فرار کردم. 

با صدای زنگ، به‌ سمت داخل خونه حرکت کردم. امید آیفون رو برداشته بود و با گفتن باشه الان میام آیفون رو گذاشت.

- کیه؟ 

همون‌جوری که به سمت در می‌رفت، گفت:

- پیک یک چیزی آورده، میرم بگیرم.

 سری تکون دادم و به یک باشه اکتفا کردم

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
لینک به دیدگاه

پارت بیست و شش

با دیدن چیزی که دست امید بود، برگ‌هام توی هوا پرواز کرد. خدایا چقدر این لباس خوشگله! به سمتش برگشتم. 

- پاکتی نامه‌ای چیزی نداشت؟ 

- چرا یک پاکت داشت، بیا.

پاکت رو ازش گرفتم و روش رو خوندم.

- تقدیم به دخترکم حانیه.

توش رو باز کردم و برگه رو درآوردم.

« خورشید و ماه آسمونم این همون لباسی بود که گفته بودم، امیدوارم دوست داشته باشیش، مطمئنم اون‌جا مثل الماس می‌درخشی هرچند بیشتر از این‌ها لایقت هست توی جشن براتون سوپرایز دارم. امضا: بانو »

با چشم‌های گرد شده به لباس نگاه کردم، خیلی خوشگل بود. یک لباس رنگین‌کمونی که از سینه شروع می‌شد و به پایین و لایه- لایه چین می‌خورد و روی زمین کشیده می‌شد. روی سینش طرح‌های برق- برقی داشت.  

خندیدم و گفتم:

- بانو جونم چه کرده، این دل رو دیوونه کرده. 

با قیافه بامزه و گیجولی گفت:

- الان چی شد؟ جایی می‌خوای بری؟ 

لبخندی زدم و گفتم:

- یک هفته دیگه داداشم از آلمان میاد، بابابزرگم می‌خواد براش جشن خیلی بزرگی بگیره. 

ابروش بالا رفت و گفت:

- آها، به سلامتی.

با یادآوری رقص قیافم شل و ول شد. امید خندید و گفت:

- چته؟ قیافت چرا شبیه شله زرد شده؟!

آهی کشیدم و گفتم:

- رقص تانگو بلد نیستم. کلاً اون‌جا شرفم میره.

 لپم رو کشید و گفت:

- من بلدم. 

از شدت هیجان پریدم بغلش‌ و لپش رو بوس کردم که شوکه شد، خودم هم چشم‌هام گرد شد و شتی زیرلب گفتم. با لبخند ماس مالی مانند نگاهش کردم و گفتم: 

- بوی سوختنی نمیاد؟ 

با یاد این‌که سوپ روی گازِ دوتامون داد زدیم:

- سوپ سوخت. 

بعد هم مثل این وحشی‌ها به سمت آشپزخونه حرکت کردیم. با دیدن هویج‌های سوخته صورتم جمع شد. وایستا ببینم مگه باید هویج‌ها رو سرخ می‌کردیم؟! وات؟! 

- آقای سرآشپز، استاد امید، گند زدی پسرم، گند. آخه کی رو دیدی هویج رو سرخ کنه، ها؟ 

گردنش رو خاروند و با لبخند مسخره‌ای گفت

- مگه نباید همه مواد رو سرخ کنیم بعد رشته‌ها رو بریزیم؟ 

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- مگه ماکارانیه؟! 

با پرویی گفت:

- سوپ با ماکارانی چه فرقی داره؟ این بود آرمان‌های امام؟ فرق گذاشتن بین سوپ و ماکارانی؟ ها؟ جواب من رو بده!

 پقی زدم زیر خنده و گفتم: 

- حاجی آرمان‌های امام رو از کجات درآوردی؟! ببین من که مشکلی ندارم، امیرمهدی خیلی روی خونه حساسه، از قصد همه چیز رو سفید انتخاب کرده که اگه چیزی ریخت، دیده بشه و پدر و مادرمون رو بیاره جلو چشم‌هامون، اوکی؟ 

امید همین‌طور که ماهیتابه رو می‌ذاشت توی سینک گفت: 

- حالا چرا سفید؟ 

با حرص گفتم:

- سر یک شرط‌بندی باختیم و امیرمهدی گفت باید کل خونه رو سفید کنیم ما هم به اجبار خونه رو شیرپاکتی کردیم. 

بعد از چند دقیقه گفت:

- بیا برو لباست رو بپوش ببین اصلاً اندازته. 

میوه‌ها رو گذاشتم توی ظرف مخصوصش و گفتم: 

- برو توی حال بشین تا برم بپوشم.

بعد هم ظرف میوه با پیش‌دستی رو برداشتم و گذاشتم روی میز. لباس رو برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. در اتاقم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم. یک تخت دونفره گوشه اتاق بود، یک میز آرایش روبه‌روی تخت، دوتا کمد که یکیش طوسی بود یکی دیگه هم صورتی یک گوشه اتاق بود. میز مطالعه و سه‌تا مانکن که تنشون لباس‌های بالمون بود. یک کتاب‌خونه فانتزی و کلی عکس‌های خفن و خنده‌دار از خودم و بچه‌ها. یک کوچولو اون‌ورتر از تخت گیتار‌، پیانو و ویولن قرار داشت. در کل اتاق خوبی بود. یک پنجره هم داشت که رو به حیاط باز می‌شد. ست اتاق طوسی صورتی بود. این اتاق مشترکی من و نیلی بود.

 لباس رو گذاشتم روی تخت و کاورش رو باز کردم. خدایا خیلی تورش نرم و لطیف بود. اصلاً پرفکت، خیلی خفن بود. لباس رو پوشیدم و زیپش رو از بغل بستم. نگاهم افتاد به ته کاور. 

یک چیزی رنگ لباسم بود. برش داشتم که با یک شنل پُر، پَر‌ روبه‌رو شدم. جیغ خفه‌ای کشیدم و شنل رو انداختم روی شونم و از جلو بستمش. شنل یک کلاهم داشت، با ذوق سرم کردم دیگه رسماً شده بودم پری مهربون توی سیندرلا!

 دستم رو دوباره کردم توی کاور شاید یک چیز دیگه هم توش باشه. دستم خورد به یک جسم نرم، آروم برش داشتم که با یک جفت کفش پاشنه بلند مخمل که بندهاش ضربدری بسته می‌شد روبه‌رو شدم. یک لنگ دیگش رو برداشتم و پام کردم. 

به خودم توی آینه نگاه کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن خودم. 

- ماشا... چه جیگری، چه عسل، بزنم به تخته شبیه ماه شدم، سیندرلای دوم. کور شود چشم هرکس که نتواند ببیند!

 نیشخندی زدم و گفتم:

- خانواده نیک نفس آماده باشید که براتون کلی سوپرایز خفن و پشم ریزون دارم. 

قهقهه‌ای زدمو در اتاق رو باز کردم و به سمت پله‌ها حرکت کردم.  

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
لینک به دیدگاه

پارت بیست و هفتم

با لبخند و ناز از پله‌ها اومدم پایین که امید با دیدنم فکش اومد پایین.   همچین چشم‌هاش گرد شده بود که یک لحظه فکر کردم الان از حدقه می‌زنه بیرون. 

با بهت گفت: 

- حانیه کوش؟! نکنه کشتیش؟! تو کی هستی؟ چرا انقدر خوشگلی؟! را...

قهقهه‌ای زدم و گفتم: 

- می‌دونم، می‌دونم خیلی خوشگل شدم، اصلاً نیازی به تعریف نیست. 

مبهوت نگاهم کرد‌ و گفت: 

- یک دقیقه وایستا.

سری رفت از روی میز گوشیش رو آورد و گفت:

- یک ژست بگیر.

خندیدم‌ و یک دستم رو به کمرم گرفتم و با دست دیگه‌ام یک لایه از تور روی لباس رو آوردم بالا‌ و لبخند زدم. امید ژست خدمتکارها رو گرفت و صداش رو نازک کرد.

- بانوی من چه ژست زیبایی! بانوی من تور زیر پاتون گیر نکنه.

با حرص گفتم:

- امید بگیر دیگه الان با این کفش‌های مسخره میفتم.

برای این‌که بیشتر حرصم رو دربیاره گفت:

- می‌دونی ژستت به دلم ننشست، یک ژست دیگه بگیر!

با حرص نگاهش کردم و یک ژست دیگه گرفتم.

- خوبه؟

امید:

- نه دستت رو کمی نزدیک چونت کن و به افق خیره شو!

چشم‌هام رو براش چپ کردم که گفت:

- چشم‌هات رو چپر چلاغ نکن‌ها، همین‌طور چشم‌هات چپ می‌مونه.

با جیغ گفتم:

- گرفتی؟ 

امید:

- نه از این ژسته هم خوشم نمیاد، زیادی آبکی.

 پوست لبم رو از شدت حرص‌ و عصبانیت می‌کندم که دوباره دهن گشادش رو باز کرد: 

- پوست لبت رو نکن توی عکس زشت میشه. 

بی‌خیال و با لبخند ماتحت سوزی به سمت پایین حرکت کردم و وقتی کنارش رسیدم، جوری با کفش‌های پاشنه ده سانتی، لگدی به رون پاش زدم که عربدش تا دوتا کوچه اون‌ورتر هم رفت.  موهاش رو کشیدم و گفتم: 

- حالا من رو مسخره می‌کنی؟ آره؟ 

امید: 

- کی؟ من؟! درباره کی حرف می‌زنی؟ 

محکم‌تر موهاش رو کشیدم. 

- آی نکن وحشی! غلط کردم.

 با لبخند پیروزمندانه‌ای موهاش رو ول کردم و به سمت مبل حرکت کردم. 

- نظرت چیه از الان شروع کنیم به تمرین کردن؟ 

متفکر گفت: 

- هوم، آره باید از الان شروع کنیم چون وقتمون خیلی کمه. 

- اوکی، بیا بریم بهت لباس بدم تا بپوشی.  

سری به نشونه تائید تکون داد‌ و با هم‌دیگه به سمت بالا حرکت کردیم. شنلم رو درآوردم و گفتم:

- بیا این‌جا. 

در اتاق رو باز کردم و گفتم: 

- خوش اومدی. 

خندید و گفت: 

- ممنون، چه لباس باله خوشگلی. 

- مرسی. 

به سمت کمدم رفتم و یک دست لباس خونگی مردونه که شامل یک تیشرت سفید می‌شد و یک شلوار سیاه نو، بهش دادم. با تعجب گفت: 

- همیشه لباس پسرونه می‌خری؟! 

لبخندی زدم و گفتم: 

- نه، من بعضی مواقع که میرم خرید یکی دو دست لباس پسرونه می‌خرم و می‌ذارم توی کمدم. مهمون زیاد برامون میاد. البته دیگه این‌جا خونه خودته.

امید: 

- کجا لباسم رو عوض کنم؟  

- ته سالن اون در آبیه اتاق پرو هست، می‌تونی اون‌جا عوض کنی لباس‌هات رو. 

باشه‌ای گفت و از اتاق رفت بیرون.  به سختی لباس‌هام رو درآوردم و یک تیشرت سفید که روش یک قلب برجسته بود،  پوشیدم بعد هم یک شلوار دامنی گشاد‌ سیاه، لباسم رو کردم توی شلوارم و موهای بلندم رو گوجه‌ای بالای سرم بستم.   یک رژ مایع صورتی ملیح هم به لب‌هام زدم. اوف چه جیگر شدم! یک ماچ از توی آینه برای خودم فرستادم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها رفتم پایین و تلفن خونه رو برداشتم. امید رو توی خونه پیدا نکردم، داد زدم: 

- امید کجایی؟ 

داد زد:

- توی حیاطم. 

با تلفن به سمت حیاط حرکت کردم و گفتم: 

- چی می‌خوری؟ 

- هر چی تو بخری. 

- اوف امید بگو دیگه چی می‌خوری؟ من سوپ می‌خوام بخرم تو هم هر غذایی که دوست داری بگو. 

- جوجه. 

سری تکون دادم. 

***

جیغ زدم: 

- امید حالم رو بهم زدی، بیشعور، کوفتم کردی. 

امید همون‌طور که می‌خندید گفت: 

- آقا مگه دروغ میگم؟ چینی‌ها خرچنگ و سوسک و هشت‌پا رو خام- خام یا زنده- زنده می‌خورن، تازه بعضی وقت‌ها کمی آب و ادویه قاطیشون می‌کنن که میشه سوپِ خرچنگ قورباغه. 

عقی زدم و گفتم: 

- خیلی خری.

 لیوان آبش رو برداشت و گفت: 

- لطف داری.

- پاشو بیا بریم حداقل چندتا حرکت تانگو یادم بده. 

ظرف‌ها رو گذاشتیم توی سینک و به سمت سالن باله حرکت کردیم.  امید: 

- خب، ببین اول که بهت درخواست میدن باید با مکث دستت رو بذاری توی دستش، بعدش همون‌طور که میری وسط باید یک دور همون‌طور که راه میری دست راستت رو باز کنی، انگار می‌خوای براشون هنرنمایی کنی، راستی این‌جا دست چپت هم توی دست طرفه و باهات هم‌قدم میشه. 

وقتی حرکت رو انجام داد، با خنده گفتم: 

- مگه می‌خوای گدایی کنی؟ 

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- بیا باید با هم انجامش بدیم.

همه اون حرکات رو که گفت انجام دادم تا رسیدیم به قسمتی که باید دست رو باز می‌کردی با عجز رو به تماشاچی‌های الکی کردم و گفتم:

- آقا تو رو خدا بهم کمک کنید! من پنج‌تا بچه کوچک دارم، شوهر پدر سگم هم من رو ول کرده رفته پی هوس‌بازیش.

روی زمین نشستم و مثل این پیرزن‌ها گفتم:

- ای خدا چرا انقدر من بدبختم؟! انشا... خودم آهن داغ بکنم توی باس... خشتکش. ای خدا یک بچه که نیستن دوتا هم نیستن، پنج‌تا هستن. می‌دونی مولفیکس چقدر گرون شده؟ البته خدا رو شکر بچم به مولفیکس حساسیت داره، دارم از برند مای‌بیبی استفاده می‌کنم. حالا میگید چطور انقدر زاییدم؟ معلومه که من نزاییدم، لک‌لک‌ها آوردنشون. فقط دستگاه ساخت بچشون هنگ کرده بود به جای یکی، پنج‌تا برام فرستاد. آی تماشاچیان گرامی می‌دانم که پشمانتان یک دور کامل اپیلاسیون شده، اون هم رایگان، پس بشتابید‌ و یک کمک کوچولو در حد پنجاه هزار تومن بکنید، با تچکر.

با قهقهه امید دست از مسخره‌بازی‌هام برداشتم و به امید سرخ شده از خنده نگاه کردم.  کوبید روی رون پاش و گفت: 

- خدایا این چه سمیه؟  می‌خوای بی‌خیال این حرکت بشیم بریم سراغ یک حرکت دیگه؟ 

- بلی.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت بیست و هشتم

یک هفته بعد

نالیدم: 

- تموم نشد؟ دهنم سرویس شد حاجی. 

کوثر:

- هیس، آلودگی صوتی ایجاد نکن، بذار من تمرکز کنم، الان تموم میشه.

با حرص گفتم:

- ممدقلی الان دقیقاً دو ساعته که داری میگی الان تموم میشه.

با صورت سرخ شده گفت:

- ببین جوری چیز می‌کنم توی صورتت که دیگه خودت، خودت رو نشناسی.

با لحن خمار گفتم:

- اوف! بیبی چیز نکن توی صورتم، اگه چیز کنی، چیز می‌کنم.

لگد محکمی به پام زد که آخم رفت هوا.

ممدقلی: 

- حانا باید برم خونه برای مهمونی حاضر بشم وگرنه مامانم می‌کشتم. پاشو تن لش تموم شد.

با خوشحالی پاشدم و رو به آینه ایستادم:

- اوف! چه لعبت، خدا‌ چه آفریده، الهی قربونم بشین!

کوثر «ممدقلی»:

- بسه، بسه اگه اعتماد به نفس تو رو داشتم خودم رو با نخ دندون دار می‌زدم.

شالش رو انداخت سرش و وسایلش رو از روی میز جمع کرد، من هم کمکش کردم و کیفش رو جمع کردم.

- عشقم دستت درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی، میسی.

کوثر:

- خواهش می‌کنم.

بعد هم لپم رو بوسید و گفت:

- مثل ماه شدی، خوش بگذره.

 - همچنین. 

صدای حرصی وحید رو می‌شنیدم که می‌گفت:

- عروس خانم آماده شد؟ 

ریز- ریز خندیدم و شنلم رو با احتیاط پوشیدم. به خودم توی آینه نگاه کردم. 

سایه سفید صورتی اکلیلی پشت چشم‌هام خودنمایی می‌کرد، خط چشم رو کامل برام نکشیده بود، یک نوک خط چشم بود، خیلی نازک بود؛ ولی به چشم‌هام جلوه می‌داد، مژه‌هام رو ریمل حجم دهنده زده بود و با استفاده از رژ گونه هلویی و کانتور گونه‌هام رو برجسته کرده بود، رژ صورتی اکلیلی. 

موهام رو دوتا لاخ موهام رو جلوی صورم گذاشته بود و از کنار موهام دو دسته برداشته بود پشتم بسته بود، بعد هم پایین موهام رو با بابلیس فر کرده بود‌ و کلی تافت زده بود. 

کلاهم رو گذاشتم روی سرم ویک، دور دیگه خودم رو برانداز کردم. 

از پله‌ها آروم- آروم اومدم پایین، اولین کسی که من رو دید، وحید بود. بادیدنم یک سوتی زد که گوش خودم کرشد. 

وحید با صدای آروم. 

- کلاهت رو بکش روی سرت وقتی رسیدیم اونجا بچه‌ها رو سوپرایز کن. 

خندیدم و کلاه رو آروم کشیدم جلوتر. 

وحید داد زد: 

- بچه‌ها دختر ملکه اینگیلیس بالاخره اومدن، تعظیم کنید!

 صدای داد آریا اومد: 

- دختر ملکه انگلیس تشریف بیارید توی حیاط تا بریم، دهن سرویس کن. 

کسایی که می‌خواستن بیان، آریا، وحید، نیلی، امید و خودم. 

وقتی رسیدیم سمت ماشین‌ها، با صدای جیغ نیلی به خنده افتادم. 

- حانیه بی‌شعور، چرا اون کلاه رو گذاشتی روی سرت؟ من دوساعته هی می‌خوام بیام توی اتاق قیافه نحست رو ببینم، کوثر نمی‌ذاره. بعد تو اومدی برای من شنل گذاشتی؟ بیام لهت کنم؟ 

قهقهه‌ی بلندی زدم و گفتم: 

- حرص نخور جوجه پوستت چروک میشه! دنن

برو بمیری نثارم کرد‌ و سوار ماشین شد. 

قرار شد ما با دوتا ماشین بریم. 

من و امید و وحید توی یک ماشین، 

آریا و نیلی توی یک ماشین.

 یک ساعت بعد

چشم‌هام رو با حرص بستم و گفتم:

- نیلی محض رضای خدا، خفه‌ شو.

برو بابایی نثارم کرد و با هم به سمت ورودی راه افتادیم. در بسته بود و این نشون می‌داد که ما تأخیر داشتیم.

 وجدان:

- وات؟ مگه این‌جا مدرسه است که تأخیر کنی برات منفی بزنن؟

- وجدان جان، این‌جا از یک مدرسه هم رسم و رسوماتش بد تره.

 وحید با لحن مرموزی گفت: 

- می‌دونی چیه حانیه؟ این‌جا می‌تونی یکی از فانتزی‌هات رو انجام بدی. 

نیشخندی زدم و گفتم: 

- مرسی که یادم انداختی. 

هممون با قدم‌های محکم به سمت در حرکت کردیم. یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز پر نور، از روی سنگ‌فرش‌ها رد شدیم. در باز بود؛ ولی از دور انگار بسته بود. دو نفر دم در ایستاده بودن تا کارت دعوت‌ها رو بگین به علاوه لباس‌هامون. نیلی بی‌خیال کارت دعوت‌ها رو داد، من هم پام رو آوردم بالا و محکم...

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
لینک به دیدگاه

پارت بیست و نهم

پام رو آوردم بالا و محکم کوبیدم به در،در با شدت باز شد و خورد به دیوار. درش از اون مدل درها بود که توی قصرها بودن. 

با صدای بلند در همه دست از کارهاشون کشیده بودن و با تعجب نگاه می‌کردن. با قدم‌های محکم به سمت بانو که داشت با یک زنی صحبت می‌کرد‌، رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود. 

بانو با دیدنم دست از حرف زدن برداشت و با لبخند بهمون نگاه کرد.

 نزدیکش که رسیدیم من رو آروم بغل کرد‌ و گفت: 

- خوش اومدی دخترکم. 

لبخندی زدم وممنونی گفتم. 

نیلی هم بغل کرد و با پسرها دست داد. 

این پسرهای مارمولک همچین مودب رفتار می‌کردن که انگار همین‌طوری به دنیا اومدن، من که می‌دونم این‌ها چه مارموزهایی هستن. 

همه توی سکوت و با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردن. 

بانو با صدای بلند زینب نامی رو صدا زد. 

یک خانم تقریبا مسن اومد و گفت: 

-جانم خانم؟ 

با همون لبخند گفت:

- اگه میشه لباس‌های مهمون‌هام رو بگیرین و به سمت میزی که قبلاً نشونتون دادم راهنماییشون کنید.

زینب خانم اومد سمتم، بند شنل رو باز کردم و کلاه رو از سرم درآوردم. همین که کلاه رو از سرم درآوردم صدای هین گفتن مامانم اومد. 

بانو: 

- خب مهمان‌های عزیز معرفی می‌کنم، نوه‌های عزیزم...

به من اشاره کرد. 

- حانیه، وحید و نیلی به اضافه دوست‌هاشون امشب مهمان ویژه من هستند. 

همهمه‌ها بالا گرفت. برگشتم سمت نیلی که لب زد: 

- بانو گفت که کنارش وایستم.

همه تک به تک می‌اومدن و تبریک می‌گفتن تا این‌که رسید به خانواده منفورم. 

اول از همه داییم اومد.

-خوش اومدی. 

پوزخندی زدم و گفتم:

- می‌دونم. 

چشم‌هاش رو با درد بست، خواست چیزی بگه که انگار پشیمون شد. 

نفر بعدی دختر خالم بود، یک دختر از دماغ خر افتاده. با فیس و افاده و اکراه دستش رو سمتم دراز کرد‌ و گفت: 

- امیدوارم من رو یادت باشه.

 ادای فکر کردن درآوردم و انگار چیزی کشف کردم گفتم: 

- آها، تو همون دختر قصاب سر کوچمون نیستی؟ همونی که خیلی عملی بود؟! 

با حرص گفت:

- من ساناز هستم.

پوزخندی زد و ادامه داد:

- یک دختر اشرافی همیشه به طرف مقابلش دست میده؛ ولی انگار بهت خوب آموزش ندادن.

تک خنده ماتحت‌سوزی کردم و گفتم:

- اهه ساناز تویی؟ همونی که مبتلا به سادیسم بود؟ در ادامه حرفت باید بگم می‌ترسم انگل بگیرم.

بعد هم به دستش که خشک شده بود، اشاره کردم.

 با حرص پاش رو به زمین کوبید و گفت: 

- ازت متنفرم!

خندیدم و گفتم: 

- می تو. 

بعد هم دستم رو به حالت بای بای تکون دادم. 

خلاصه بعد از این‌که به همشون یک تیکه‌ای انداختم، کنار بانو ایستادم، در گوشش گفتم: 

- پس خان بزرگ و آیدین خره کی میان؟ 

لبش رو از خنده گاز گرفت و گفت:

- الان. 

دقیقاً همون موقع یکی از خدمتکارها اعلام کرد که خان بزرگ داره میاد. 

یکهو همه به هول افتادن و خودشون رو مرتب کردن و صاف ایستادن. 

بالاخره شاهنشاه خان بزرگ وارد شدن. همچین راه می‌رفت که یک لحظه یاد ملکه انگلیس افتادم. 

اوف، آیدین هم کنارش بود. چقدر آقا شده بود. بی‌شعور اون‌جا بوده حسابی رنگ پوستش تغییر کرده.

 وقتی رسیدن این‌جا همه یک صدا گفتن: 

- خوش اومدین خان بزرگ، برگشت نوه‌تون رو تبریک میگیم. 

حالا من اون وسط داشتم از خنده غش می‌کردم. ای خدا این‌ها چه سمی هستن، یاد یانگوم افتادم.

خان تا برگشت اول نگاهش به من افتاد.

بی‌توجه بهش به سمت آیدین حرکت کردم. اول کمی گیج به من نگاه کرد و چشم‌هاش گرد شد. 

نیشخندی زدم و زمزمه کردم: 

- چطوری سیرابی؟

خندید و هم‌دیگه رو بغل کردیم.

- دلم برات تنگ شده بود دمبه!

- ولی برعکس من اصلاً دلم برات تنگ نشده بود، به جاش از دستت یک نفس راحت کشیدم. 

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- الان اومدم که خفه بشی از بی‌نفسی.

برو بابایی نثارش کردم و از بغلش اومدم بیرون. به سمت خان برگشتم، چشم‌هاش از حدقه زده بود بیرون.

با شک پرسید:

- تو کی هستی؟

نیشخند خبیثانه‌ای زدم و گفتم:

- فکر نمی‌کردم حافظت انقدر ضعیف باشه.

اخم‌هاش توی هم رفت.

- گفتم تو کی هستی؟

- کیم کارداشیان.

 داد زد: 

- این دختر کیه؟ 

خندیدم و خونسرد گفتم: 

- اولاً این به درخت میگن، دوماً ملت میرن خارج کمی مریضی‌هاشون کم بشه، شما به مریضی‌هاتون هم اضافه شده، گفتم که من کیم کارداشیان هستم. 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

پارت سی

بعد هم خونسرد رفتم کنار بچه‌ها نشستم. دیگه باید فکش رو از روی زمین جمع می‌کردی، فکر‌ کنم هیچکسی تا حالا این‌طوری باهاش حرف نزده بود، هرچند من هر کسی نیستم، بنده کیم کارداشیان هستم.

 وجدان با قیافه پوکر: 

- باز که جوگیر شدی. 

- وجدان‌ها خفه میشن و حرف نمی‌زنن، این قانون حیواناته. 

با حرص می‌خواست حرف بزنه که چشمم خورد به ایلیا که داشت می‌اومد سمت ما. 

وحید با صدای آروم گفت: 

- اون ایلیا نیست؟ 

بی‌خیال موزی برداشتم‌ و قاچ- قاچ کردم. 

آریا از اون‌ور گفت:

- چرا خودشه. 

امید:

- بچه‌ها آهنگ گذاشتن برای رقص آماده باشید. 

نیلی:

- فکر کنم اومده درخواست ب... 

همون موقع با سلام ایلیا حرف توی دهنش ماسید.

 همه بچه‌ها عادی سلام کردن، از جمله خودم. اصلاً پشم‌هاش از این بی‌خیالی ما ریخت. بدبخت فکر می‌کرد واکنش نشون میدیم؛ ولی اون نمی‌دونست که داریم به قانون حیوانات احترام می‌ذاریم.

 بذارین درباره ایلیا بگم. یک پسر شیرین مخ، وراج، خودشیفته، از نظر خودش جنتلمن، گاو و... بعضی وقت‌ها که می‌خواد مخ بزنه یا درخواست رقص بده، جوری وراجی می‌کنه که مخت رو می‌خوره.

 دستش رو سمتم دراز کرد و گفت: 

- بانوی زیبا، ستاره امشب، مهمان ویژه، آیا افتخار می‌دید با این بنده حقیر یعنی ایلیا برقصید؟ 

پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.

- تموم شد؟ تأثیرگذار بود! 

امید یک پنجاهی گذاشت توی دست ایلیای خشک شده و گفت: 

- زشته جلوی کسی دستت انقدر دراز باشه، بعدش هم حانیه به من قولش رو داده. 

دستش رو جلوم دراز کرد، من هم دستم رو گذاشتم توی دستش و با هم رفتیم وسط.

 دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگش دستم رو گرفت. دستم رو روی شونش گذاشتم و دست دیگم هم توی دستش بود. با یادآوری کار امید پقی زدم زیر خنده که اون هم از خنده من خندش گرفت. 

- چته؟ 

- خیلی خوب بود. 

چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:

- چی؟

- ضایع کرد ایلیا. 

قیافش رو مغرور کرد و با لب‌هایی که می‌خندید، گفت: 

- اصلاً تازه دارم زندگی کردن رو می‌فهمم. زندگی یعنی کرم ریختن، ضایع کردن، بیشعوربازی، خبیث بودن، دوست‌های زیادی داشتن، با عشق کار کردن. 

چرخی زدم که ادامه داد: 

- از موقعی که با اکیپتون آشنا شدم، روحیه‌ام شنگول‌تر شده، اصلاً چشم‌های مامان و بابام گرد شده بود از این حجم شیطنت، فکر می‌کردن آب‌شنگولی خوردم.

 - امید؟ 

- هوم؟! 

خندیدم و گفتم:

- شبیه پسرهای بد شدی. 

چشم‌هاش رو خمار کرد و گفت: 

- اوف، داره خوشم میاد، ادامه بده! 

خبیث نگاهش کردم و گفتم: 

- امید تو خرترین، گاو ترین، کیوت‌ترین، مارمولک‌ترین و بوق‌ترین فرد توی زندگیمی. 

قیافش وا رفت و پوکر نگاهم کرد. 

دیگه آخرهای رقص بود ک روی دستش خم شدم و چشمکی به قیافش زدم. 

رقص تموم شد و گفت:

- رقص خوبی بود. 

خندیدم.

- آره کوکب جون. 

با سوالی که پرسید شوکه نگاهش کردم.

- چرا از خانوادت متنفری؟! 

تک خنده تلخی کردم. 

- یعنی انقدر ضایع است؟ 

- نه، توی این مدتی که پیشت بودم فهمیدم. 

- شاید یک روز برات گفتم. 

سری تکون داد و گفت: 

- اجبارت نمی‌کنم، هر وقت خواستی حرف بزنی می‌تونی بیای پیشم.

مکثی کرد و لبخند محوی زد.

- رازدار خوبی هستم.

 با صدای...

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

پارت سی و یکم

با صدای آریا به سمتش برگشتیم.

- اوف چقدر داف و پلنگ و شیر و ببر دارن این‌جا. 

پقی زدیم زیرخنده و با هم هم‌قدم شدیم. 

- چرا؟ 

شونه بالا انداخت و گفت: 

- چرا نداره، داف‌هاش زیادن؛ ولی مطمئنم اگه آرایششون رو پاک کنن، از هلو تبدیل میشن به لولو. 

امید با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: 

- داداش بیا با هم بریم داف‌های خوشگل و نچرال رو پیدا کنیم. 

آریا برگشت سمتم و گفت: 

- تایم بگیر ببین توی یک ربع چندتا شماره می‌گیریم. 

غش- غش خندیدم و گفتم: 

- شروع کنید.

 به نیلی نگاه کردم دیدم غمگین داشت به اطراف نگاه می‌کرد.

کنارش نشستم و گفتم: 

- چه خبر؟ 

نفس عمیقی کشید و غمگین گفت: 

- هعی، سلامتی خر. 

عرق ضایعگیم رو حس کرد و زرتی زد زیر خنده.

با هول دستم رو گذاشتم روی دهنش‌ و گفتم:

- نیلی جان جدت یک امشب رو نخند به خدا آبرومون میره، خنده که نیست صدای هندل موتوره.

با دیدن قیافه مهبوتش غش- غش خندیدم و محکم کوبیدم به پاش.

 از شک دراومد وبا ناخون‌های گرازیش جوری نشگون از پهلوم گرفت که نفسم رفت. 

با چشم‌های گرد شده و لب‌هایی که شبیه خط شده بوده بهش نگاه کردم. 

با دیدن قیافم نگران نگاهم کرد و گفت: 

- حانیه خوبی؟ غلط کردم به خدا. 

دیگه داشت توی چشم‌هاش اشک جمع می‌شد. من هم که کرمو، بیشتر قیافم رو توی هم جمع کردم و پهلوم رو گرفتم. 

هی می‌خواستم نخندم مگه می‌شد. 

از شدت نگه داشتن خنده چشم‌هام پر اشک شده بود. نیلی داشت اشک می‌ریخت، من از این طرف داشتم منفجر می‌شدم. 

وحید، آریا، امید با قیافه‌های شل و ول اومدن سمتمون و روی صندلی نشستن. 

وحید با دیدن قیافه نیلی نگران شد و گفت: 

- نیلی خواهری خوبی؟! 

انگار تازه پسرها متوجه حالت ما شدن. 

توی چشم‌های همشون نگرانی موج می‌زد. 

آریا: 

- نیلی چی شده؟ 

نیلی با هق- هق گفت: 

- حانیه داره می‌میره.

 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همون‌طور که برای فرار آماده بودم زدم زیرخنده.

نیلی با دیدن خندم اول کمی با شوک نگاهم کرد بعد جیغ خفه‌ای کشید و گفت: 

- می‌کشمت.

 من هم دیگه اوضاع رو خیت دیدم پا به فرار گذاشتم. با اون کفش‌ها مثل خر می‌دویدیم، البته بلانسبت خر! 

داشتم از کنار یک اکیپ رد می‌شدم که یک فکری به سرم زد. 

زودی رفتم توی جمعشون، انگار همه‌ی جوون‌های امشب اون‌جا جمع شده بودن، آیدین هم بینشون بود. 

رفتم پشتش قایم شدم و گفتم: 

- آیدین جون عمت کمکم کن! 

با تعجب نگاهم کرد و گفت: 

- چی شده؟ چرا نفس- نفس می‌زنی؟! 

لبخند سوسمازی زدم و گفتم: 

- بچه‌ها می‌خوان بکشنم. 

با چشم‌هایی که شبیه مگس ریز شده بود، گفت: 

- باز چه کرمی ریختی وروجک؟ 

لبخند شل و ولی زدم و با مظلومیت گفتم: 

- من به این مظلومی چه کرمی دارم بریزم؟ آیدین خر، نه، نه آیدین گلی داداش مهربونم، الهی دوست دخترهات پیش مرگت بشن، الهی همشون خودکشی کنن. من رو قایم کن، نگاه کن ببین چجوری مثل قاتل‌ها دارن دنبالم می‌گردن؟ 

با قیافه خبیث ابرویی بالا انداخت. 

- نه قایمت نمی‌کنم. 

با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود نگاهش کردم و در یک حرکت زیبا و لذت‌بخش با پاشنه پام کوبیدم به رونش. 

دادی زد و پاش رو بالا گرفت. 

با حرص گفتم: 

- ایشا... هرچی داف و پلنگ و سوسک و خر و گاوه بهت حمله کنه، ایشا... با یاری ایزد منان و به کمک دوست دخترهای گرامیت بهت حمله کنیم و به چوخ بدیمت، ایشا... خشتکت جلوی همه جر بخوره من کلی بخندم.

دست به کمر شدم و با همون حرص گفتم: 

- اصلاً چرا انقدر حرف بزنم؟! در یک کلام ایشا... بمیری یک دنیا از دستت راحت بشن.

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
لینک به دیدگاه

بعد هم بی‌توجه بهش رو کردم سمت اون جوون‌ها و گفتم: 

- کمی جا باز کنید باو، با این کفش‌ها مثل چی دویدم. 

با خنده جا رو برام باز کردن. کنار یک دختر چشم و ابرو مشکی نشستم و ممنونی گفتم. 

رو به همشون کردم و گفتم: 

- مگه شما نباید اشرافی رفتار کنید؟! 

در ثانیه‌ای چهره‌هاشون سرد شده و با غرور نگاهم کردن، درست مثل یک اشرافی. 

با مرموزی ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- پس تظاهر می‌کنید؟ اوه خدای من! اگه خان برگ بفهمه چی میشه؟! 

با شیطنت و قیافه‌ای که از مالفیسنت هم خبیث‌تر شده بود، ادامه دادم: 

- من به خان بزرگ...

مکثی کردم. از توی چشم‌های همشون ترس رو خوندم. 

- نمیگم. 

با ذوق برگشتم سمتشون و گفتم: 

- حانیه هستم، از آشنایی با همتون خوشبختم. من هم مثل شما تظاهر می‌کنم، اصلاً نگران نباشید. 

دوباره چهره‌هاشون گرم و صمیمی شد.

 همه باهام دست دادن و خودشون رو معرفی کردند. بیشتر خانواده‌ها یا یک بچه داشتن یا دوتا.

 فقط خانواده ما بود که سه‌تا بچه داشت و چند نفر دیگه. 

به عمارت نگاه کردم. 

اول که وارد می‌شدی یک سالن خیلی بزرگ با یک راه‌پله که به طبقه بالا راه داشت رو می‌دیدی، ست عمارت قهوه‌ای، طلایی وسفید بود. 

توی این سالن بزرگ یک عالمه میز گرد چهار نفره که چوبی بود و دورش طلایی بود به اضافه صندلی‌هاش به‌طرز خیلی خاص و نظم و ترتیبی چیده شده بود. 

سالن خیلی، خیلی نورانی بود و یک دیجی که برای آهنگ بود، داشت آهنگ‌ها رو تنظیم می‌کرد. 

یک قسمت از سالن یک پیانو قهوه‌ای رنگ که من ازش متنفرم وجود داشت. 

یادمه بخاطر این‌که پشتش نشستم و به کلاویه‌هاش دست زدم کلی از بابام کتک خوردم. چون می‌گفت، دست آدم بی‌ارزشی مثل تو نباید بهش بخوره. 

پوزخندی زدم وچشم‌هام رو با درد بستم. 

باباجون حیف که نمی‌دونی من کی هستم. 

من همین الانش هم یک دختر قدرتمندم.

کسی که تونستم به سختی قلب شکستش رو دوباره بهم بچسبونه، کسی که توی مسابقات جهانی باله و مسابقه خوانندگی آمریکا شرکت کنه و بره برای مراحل دیگه. 

با دردی که سمت گوش‌هام حس کردم، آخی گفتم و چشم‌هام رو باز کردم. 

نیلی: 

- خب عزیزم بالاخره بهم رسیدیم. حالا من رو اسکل می‌کنی دختره گاو؟! 

امید: 

- خب خانم نیک‌نفس چه مجازاتی برای خودتون در نظر می‌گیرید؟ 

با لبخند سس مایونزانه گفتم: 

- هیچی. 

تا خواستن زر بزنن خوشبختانه اعلام کردن که می‌خوان شام بدن. 

با خوشحالی یک قر ریزی دادم و گفتم: 

- آزاد شدم ننه، ایشا... آزادی قسمت همه.

 نیلی با حرص زد پس کلم و گفت: 

- حسابت رو می‌رسم. 

زبونم رو براش درآوردم و گفتم: 

- آرزو بر جوانان عیب نیست. 

چشم‌غره‌ای بهم رفت و خفه‌خون گرفت. 

بچه‌ها خودشون رو به هم معرفی کردن و با هم به سمت سلف سرویس راه افتادیم. 

دوتا میز بزرگ که روش پر بود از کباب، جوجه، مرغ بریون شده، لازانیا و انواع دسرها و غیره.  

نچ- نچ کردم و زیرلب زمزمه کردم: 

- یک‌سری‌ها هیچی ندارن بخورن، یک‌سری‌ها هم که انقدر اسراف می‌کنند.

 هعی ولی الان فقط باید به فکر این عشق باشم که با دیدن غذاها، توی شکمم عروسی راه افتاده، اون هم با آهنگ تکون بده، او او تکون بده. 

کمی لازانیا برداشتم و سالاد. خیر سرم فردا تمرین داریم من هم که نباید چاق کنم، چون کسرا نمی‌تونه بلندم کنه و کلاً به چخ میره. 

کنار امید نشستم و گفتم: 

- مامانت این‌ها اومدن؟ 

- هوم. 

با چشم‌های گرد گفتم: 

- امید یعنی خاک توی سرت، مامان و بابات رو دیدی بعد نرفتی سلام کنی؟! واقعاً برات متأسفم. این بود آرمان‌های امام؟ یعنی باز هم خاک توی سرت که انقدر گاوی که به من نشونشون ندادی تا من باهاشون یک سلام و علیکی کنم.

 تا خواستم دوباره غر بزنم با عجز گفت: 

- آقا اصلاً خاک بر سر من، می‌ذاری یک چیزی بخورم؟ گشنمه. 

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: 

- بخور. 

بعد از این‌که شام تموم شد، من و امید پاشدیم بریم یک سلام و علیکی بکنیم. 

ته سالن نشسته بودن و داشتن با هم‌سن‌های خودشون حرف می‌زدن. 

از پشت بهشون نزدیک شدم و از گردن خاله سمیه آویزون شدم. 

از کارم شوکه شد و هینی کشید. 

خندیدم و با لحن خمار گفتم: 

- چطوری عشقم؟ 

برگشت سمتم و گفت: 

- چطوری ورپریده؟! 

با لحن لوسی گفتم: 

- خاله، من کجا ورپریدم؟! من به این نازی، مظلومی، جیگری. 

عمو کیومرث گفت: 

- یکی تو مظلومی یکی امید. 

خندیدم و با شرمندگی گفتم: 

- ببخشید، من نمی‌دونستم که اومدین و این خاک بر سر هم به من نگفته بود.

 عمو با تأسف سر تکون داد و گفت: 

- این پسر آدم بشو نیست. 

امید با اعتراض گفت: 

- بابا! 

عمو کیومرث هم نه گذاشت نه برداشت، صداش رو نازک کرد و گفت: 

 - زهرمار! 

قهقهه من و عمو بالا رفت و محکم زدیم قدش. 

با خنده کوبیدم پس کله امید و گفتم: 

- آ خوردی؟ هستش رو تف کن! 

بی‌شعوری نثارم کرد و به صورت قهر به جهت مخالفم برگشت. 

با صدای بانو همه به سمتش برگشتیم. 

- دوستان عزیز، امیدوارم که از مهمونی راضی بوده باشید و این‌که من می‌خوام در حضور همه شما مطلب بسیار مهمی رو بگم. 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

اول از نوه‌های بزرگ عزیزم می‌خوام که بیان این قسمت، چون مربوط به اون‌ها میشه. 

با تعجب ببخشیدی به خانواده امید گفتم و به سمت بانو حرکت کردم. 

نوه‌ها هم اومدن. 

بانو با لبخند؛ ولی جدی گفت: 

- پنج سال پیش من یک مسابقه‌ای رو اجرا کردم و از نوه‌های بزرگم خواستم که طی یک زمان معین؛ ولی طولانی خودشون رو به اون‌چه که می‌خوان برسونن و حالا زمان پایان مسابقه رسیده .جایزه مسابقه این بود، کسانی که بتونن به موفقیت برسند و تلاش زیاد کنن، سلطنت اشرافی به اون می‌رسه و حالا از بچه‌ها می‌خوام بپرسم که توی این پنج سال چه هنری و چه موفقیتی رو به دست آوردن. خیلی خب میلاد جان شما شروع کن.

 میلاد با اعتماد به نفس کامل.

- من مدرک زبانم رو گرفتم، در کنارش کار هم کردم، کارم هم ادمین اینستاگرام هستش. 

پوکر به زمین نگاه کردم. همچین با اعتماد به سقف گفت که من اولش فکر کردم، مهندسی، دکتری چیزی هستش. 

مدرک زبانش رو چقدر دیر گرفته، من تافلم رو دو هفته قبل از اومدن امید دادم. یک زمانی هم توی روبیکا و‌ اینستا ادمین بودم.  

نفر بعد مونا بود که می‌شد خواهر میلاد.

 مونا: 

- من فعلاً دارم درسم رو می‌خونم. 

زارت! واقعاً خسته نباشید.

 نفر بعدی ساحل بود که تک بچه عموم بود. 

ساحل: 

- من دارم لیسانس گرافیکم رو می‌گیرم؛ ولی توی این پنج سال هنری یاد نگرفتم.

پشم‌هام! این‌ها چرا انقدر بی هنر بیدن؟! 

وجدانم هم با فاز نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم داشت نگاهشون می‌کرد.

 همشون خودشون رو معرفی کردن به اضافه رشته و غیره. 

تا این‌که رسید به من، ساناز سادیسمی، نیلی، وحید.

ساناز با ناز و عشوه پاشد و گفت: 

- من رشتم حساب داریه و یکی از شاخ‌های مجازیم. 

نمی‌دونم چی شد انگار بین من و وحید و نیلی تله پاتی برقرار شد و هم‌زمان گفتیم: 

- خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد، خره شاخ مجازی گذاشت. 

با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کردیم و به جای این‌که خجالت بکشیم زدیم زیر خنده.

وجدان:

- خدا قطعاً شفاتون میده.

 عر برای اولین‌بار هم‌زمان یک چیزی رو گفتیم وجدان. 

وجدان: 

- من سکوت می‌کنم، سکوت منطقی‌تره.

 سادیسم با حرص نگاهمون می‌کرد و ما هم به پشم‌های دماغمون هم حسابش نکردیم. 

بانو با جدیتی که تا حالا ازش ندیده بودم، گفت: 

- خب، تا این‌جا همه گفتند به جز سه نفر. واقعاً فکر نمی‌کردم که انقدر کم پیشرفت کرده باشید. 

الان خودم به صورت ویدیو کارهاتون رو به بقیه نشون می... 

ساناز با حرص پرید وسط حرف بانو. 

- بانو! این اصلاً قبول نیست که کارهای ما رو نشون بدید؛ ولی کارهای نوه‌های عزیزتون رو نشون ندید، این غرور ما رو له می‌کنه.

 دهنم رو کج کردم و سکوت کردم، چون سکوت منطقی‌تره. 

بانو با خونسردی گفت: 

- مثل این‌که خیلی مشتاقی کارهای نوه‌هام رو ببینی. باشه اول از اون‌ها شروع می‌کنم؛ ولی قبلش باید یک‌سری توضیحاتی رو بهتون بدم. پنج سال پیش موقعی که حانیه و بچه‌های دیگه پاشون رو از عمارت بیرون گذاشتن و دیگه برنگشتن پدر و مادرهاشون با بچه‌هاشون لج افتادن. از اون موقع به که تصمیم گرفتن به مستقل زندگی کردن، بدون کمک پدر و مادرهاشون. حانیه تصمیم گرفت که از نسل خودش و اتفاق‌هایی که باعث شد اون‌ها آسیب ببین حمایت کنه، سنی نداشت؛ ولی انقدر اذیتش کرده بودن، شکستنش، بهش آسیب زدن که اون‌موقع اندازه یک آدم پنجاه ساله درد داشت. آدم عاقلی بود. برای شروع کارش ادمین شد، صفر تا صد اینستاگرام رو بلد بود و این کمکش می‌کرد. در کنار ادمین بودنش ورزش هم می‌کرد و رژیم غذایی داشت، مثل بعضی‌ها نبود که برن عمل کنن. 

لبم رو از خنده گاز گرفتم، یعنی خیلی شیک به ساناز اشاره کرد. 

آخه هم دماغ عمل کرده بود، لبش رو ژل زده بود، دندون‌هاش رو لمینت کرده بود، هرچند شبیه بز شده بود. ابروهاشم کاشته بود. 

بانو:

- بعد از چند وقت کارش گرفت و روز به روز فالورهاش بالاتر می‌رفت تا این‌که با چند نفر آشنا شد که خیلی به هم دیگه نیاز داشتن. اون چند نفر همشون می‌خواستن مستقل زندگی کنند، پس با هم دیگه قرار گذاشتن که هم‌دیگه رو ببینن. بعد از این‌که با هم رفیق شدن از روز بعدش دنبال یک سالنی گشتند تا بتونند ورزش کنند و رقص باله یاد بگیرن. یکی از پسرهای گروه موزیسین و استاد باله و همین‌طور بزرگ‌ترین عضو گروه بود. اون‌ها شبانه روز کار می‌کردنند، تمرین پشت تمرین، از بیست و چهار ساعت فقط چهار ساعت می‌خوابیدند و بلاخره روزی که این همه براش تلاش کردن رسید. بقیش هم توی فیلمی که الان براتون پخش میشه توضیح داده میشه. 

با دهن باز به بانو نگاه کردم. خدایا همه چی رو لو داد فقط باید بعدش منتظر یک اتفاق گندمانند باشم.

اصلاً این جز نقشمون نبود. 

اوف، خدا به خیر بگذرونه. 

به بچه‌ها نگاه کردم، همشون مثل من متعجب بودن. 

با فیلمی که پخش شد یک دور کامل پشم‌هام اپیلاسیون رایگان شد. 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خدایا چرا من؟! 

یک فیلم از من که موقعی که خیلی چاق بودم، بود. 

بعد حالا داشتم وسط دوربین چی می‌گفتم. 

- خب من از الان به خودم قول میدم که لاغر کنم و کم غذا بخور... 

دقیقاً همون موقع مامانم صدام کرد که بیا ناهار حاضره، من هم با اون هیکل گوشتیم پریدم هوا، آخجونی گفتم و روی شکمم ضرب گرفتم: 

- لا لای لای لالای... 

یعنی عرق خجالت، ضایعگی، شرم و... 

همش اومده بود سراغم؛ ولی من مثل اون سنگ پا قزوین همین‌طور می‌خندیدم.

 آروم- آروم صحنه رو ترک کردم و پیش آریا که شونه‌هاش بندری می‌رفت، رفتم. 

با بغض اسمش رو صدا زدم که با صورت سزخ شده نگاهم کرد. اصلاً به گوجه گفته بود زکی برو من جات هستم.

 آریا:

 

- جونم؟ 

لب برچیدم و گفتم: 

- نخندین بهم بابا، من خودم نمی‌دونم این فیلمه رو کی گرفتم، اَه!

سرم رو توی بغلش گرفت و گفت:

- اصلاً برات مهم نباشه، چون تو تمام تلاشت رو کردی تا بتونی لاغر کنی، بعدش هم تو که الان هویج سابق نیستی؟!

با یادآوری اون روزها قهقهه‌ای زدم و بی‌شعوری نثار روحش کردم.

فیلم رفت اسلاید بعدی. 

من توی باشگاه داشتم ورزش می‌کردم که تا پام رو آوردم بالا زرتی افتادم. 

قهقهه همه بالا رفت، خودم هم خندم گرفته بود. اصلاً من اون زمان یک پا سم بودم واسه خودم. 

اسلاید بعد پایینش نوشته بود، سه ماه بعد از تمرین. 

من موهام تا سینم بود بعد داشتم با ناراحتی می‌گفتم که من فقط سه کیلو کم کردم و... 

بعد از این‌که من حرف‌هام رو زدم، کسرا با خنده به دوربین گفت: 

- هویجمون سه کیلو کم کرده یعنی ماهی یک کیلو. 

رفت اسلاید بعد نوشته بود هشت ماه بعد. 

 رفتم روی ترازو و با دیدن وزنم جیغ کشیدم، هشت کیلو کم کرده بودم که جمعاً می‌شد یازده کیلو.

اسلاید تغییر کرد، نوشته بود یک سال بعد. بعد یکهو یک آهنگ دوپس- دوپسی پخش شد و قیافه به شدت خوشگل و لاغر من پیدا شد.

تو یک عکس من کت شلوار چرم پوشیده بودم که فیت تنم بود.

عکس بعدی توی باشگاه بودم و داشتم وزنه می‌زدم.

بعدیش یک فیلم بود که من داشتم پشتک می‌زدم توی کلاس ژیمناستیک و با دیدن فیلم بعدیش چشم‌هامون برق زد. اولین روز مسابقمون بود که من کلی استرس داشتم و کسرا داشت بهم دلداری می‌داد.

 بعدش هم اجرای باله که من و کسرا و بچه‌ها شاهکار کردیم، کنسرتی که توی ترکیه اجرا کردیم و اجرای خیلی خفن توی آمریکا. 

دیگه همه فک‌هاشون افتاده بود. 

بعد از این‌که فیلم تموم شد و ما مثل چی ذوق کرده بودیم باز این ساناز مثل نخود نپخته تر زد وسط حس وحالمون.

 

 ساناز: 

- از کجا معلوم که این فیلم‌ها راست باشه؟ تا جایی که یادمه تو یک دختر چاقِ زشته بد صدا بودی. 

وجدانم غیرتش گل کرد. 

- این بی‌ناموس داره چی میگه؟! برم بزنم فک وجدانش رو بیارم پایین، ها؟ حانیه خودت بزن سرویسش کن!

با نیشخند دستم رو گذاشتم روی شونه آریا و گفتم:

- تا اون‌جایی که من یادمه تو یک دختر بدقواره، دماغ گنده، بی‌لب با گونه‌های شل بودی که حالا بعد از چندسال عمل کردی و شدی شبیه لاستیک ماشین پراید. 

تک خنده‌ی پر تمسخری کردم و ادامه دادم:

- یعنی باید گِل بگیرن اون جایی رو که عملت کرده، بعدش هم فکر کنم باید یک گوش پزشکی بری تا گوش‌هات رو معاینه کنه، فکر می‌کنم یک سمعک لازمت باشه؛ ولی بعید می‌دونم پول خرید سمعک داشته باشی، چون همه پول‌هات رو خرج عمل کردی و صورتت رو شبیه قوم تاتار کردی.

با تموم شدن جملم عمارت ترکید. دیگه حتی خان بزرگ هم داشت می‌خندید، اون‌هایی که اشرافی رفتار می‌کردن که هیچی داشتن میزها رو می‌خوردن. 

یک دختر عملی که اصلاً نمی‌دونم آدم بود یا نه، اومد کنار ساناز ایستاد و با حرص گفت: 

- به چه جرعتی با دوستم این‌جوری حرف می‌زنی؟ باید با زن داداشت این‌جوری حرف بزنی؟ 

با بهت داد‌ زدم گفتم: 

- آیدین؟ 

آیدین با شک گفت: 

- زن داداش؟ آقا زن چی؟ کشک چی؟ 

دختره دست به کمر.

- معلومه، مامانت ساناز رو برای آیدین خاستگاری کرده. 

نیلی با خنده گفت: 

- تو حرف نزن سیرابی!

قهقهه‌ای زدم و سرم رو گذاشتم روی شونه آریا.

آیدین با حیرت برگشت سمت مامان.

- مامان راست میگه؟

مامان هم با خونسردی گفت:

- بله راست میگه، تازه مامان وحید، وحید رو برای عاطفه خاستگاری کرده.

 وحید داد زد: 

- کی؟ من؟ عاطفه خر کیه؟ 

آریا با خنده گفت: 

- عاطفه خر منه. 

نیلی قهقهه بلندی زد و گفت: 

- پس چرا صدای عر- عرش نمیاد؟ 

آب‌میوه‌ای از روی میز برداشتم و یک قلپ ازش خوردم.

دختره جیغ زد: 

- من عاطفه هستم. 

خندیدم و مثل خودش گفتم: 

- من هم کیم کارداشیان هستم. 

- من عاطفه هستم. 

نیلی متفکر گفت: 

- عجب، چرا اسمت رو گذاشتن عاطفه؟ چرا نذاشتن پلاستیک؟ 

صدای خنده‌هامون بالا رفت. 

این حرفش برگرفته از در اتاق مدیر بیمارستان بود.

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت سی و پنج وسی وشش

 دانای کل

چند دقیقه بعد 

خیلی خب، به نظر من حانیه فرد مناسبی برای سلطنت اشرافی هستش 

خان نظر شما چیه؟ 

خان دستی به عصایش کشید ودر فکر فرو رفت.

از نظر اوهم حانیه فرد خوبی بود ولی خوب میدانست که اگر سلطنت به دست او بیوفتد. قانون هارا عوض میکند و ریشه واساس اشرافی دیگه وجود نخواهد داشت.

بین دوراهی مانده بود! قبول کند یا نکند.

با فکری که به ذهنش رسید به جمع نگاه کرد وگفت:

-کدوم یک از نوه هام دوست داره سلطنت اشرافی رو به دست بگیره؟

هیچکس دستش رو بالا نبرد به جزء ساناز.

ساناز با لحنی زشت و بی ادبانه گفت: 

-معلومه که من دوست دارم، من مطمئنم آقا بزرگ من رو انتخاب میکنه. کی این دختره تازه به دوران رسیده رو انتخاب میکنه؟ 

بعد هم قهقه ای پر تمسخر زد! 

خان بزرگ به حانیه که خونسرد شربتش را میخورد نگاه کرد وگفت: 

-حانیه تو دوست داری سلطنت اشرافی رو به دست بگیری؟ 

حانیه به شربتش خیره شد. در فکر فرو رفته بود.

سال ها منتظر این فرصت بود،بلاخره وقتش رسیده بود که حرف هایی که سالها در قلبش زندانی کرده بود را آزاد کند.دیگر وقت خنده یا مسخره بازی نبود. باید حرف های جوانان و مردان خاندان را میگفت!

از جایش برخاست وبا قدم های محکم به بالا ترین نقطه عمارت رفت.

با صدای محکم و پر قدرت وسرد شروع به حرف زدن کرد.

 - برای من هیچ فرقی نداره که سلطنت برای من باشه یا برای کس دیگه، اما اگه من انتخاب بشم کلا سلطنت مزخرف اشرافی رو نابود میکنم وبه جای مدرنی تبدیلش میکنم! 

زمزمه ها بالا رفت. 

با صدای محکمی ادامه داد؛: 

- پدر مادر های عزیز بچه هاتون رو اجبار نکنید که رشته ای که دوست ندارن برن. مگه همه باید دکتر مهندس بشن، جوونای شما الان موقع شکفتنشونه! الان وقت آزادی این بچه هاست، من این اجبار رو برمیدارم و میزارم بچه ها آزادانه زندگی کنن. نفس تازه بکشن. بچه هاتون رو سرزنش نکنید با بقیه مقایسشون نکنید. 

داد زد:

- کدوم یکی از شما جوونا با بقیه مقایسه میشید؟ 

در ثانیه همه نوجوان، جوان، وکهن سالها دست هاشون روبالا بردن. 

حانیه به یکی از مردی که سنو سالی ازش گذشته بود گفت: 

-شما چرا مقایسه میشید؟ 

مرد گفت:

-همسرم دائما میگه که مرد فلانی رو نگاه کن ببین چقدر به زنش میرسه،باهاش میره خرید و...

 درواقع که من دوشیفت کار میکنم تا بتونم برای خانمم طلا بخرم تا پزشو به بقیه بده.

حانیه:

- وقتی که من این سلطنت رو خراب کنم.

بچه ها باید برن سرکار، مهمونی های پر تجملات ممنوع، غرور کاملا ممنوع وگرنه تنبه داره چه برای بزرگ تر چه برای کوچک تر. دیگه نه پرنسس اشرافی داریم نه شاهزاده.

از این به بعد آزادید که بلند بخندید، آزادید که لباسی که دوست دارید رو بپوشید. بین دخترا و پسراتون فرق نزارید.

نفس عمیقی کشید وگفت:

- و کلام آخرم،باهم دیگه دوست باشید،پشت سرهم حرف نزنید و پول زیبایی و... تون رو به رخ بقیه نکشید،مثل یه آدم عادی زندگی کنید.

صدای سوت پسرا جیغ دخترا و دست خیلی حالا بالا رفته بود. جوان ها همدیگر را بغل میکردند وبهم تبریک میگفتند. خان و بانو با تحسین نگاهش میکردند ودوستانش بالبخندی پیروز مندانه به او.

تنها کسانی که ناراضی بودند. پدر ومادرش بودند و چند زن از خودراضی مجلس. 

با جدیت گفت:

البته باید ببینم میتونم وقت آزاد پیدا کنم یا نه؟! 

ناگهان همه پکر بهش خیره شدند. 

خنده اش گرفت بود، خنده ای کرد وسکوت کرد. 

یکی از دختران مجلس داد زد:

خیلی ضد حالی! 

آریا از آن طرف داد زد:

تو ذاتشه!

 از سکو که پایین آمد مادرش خودش را به او رساند و درگوشش با لحن خشنی گفت:

 همین الان میای تو باغ وگرنه من میدونم وتو! 

پوزخندی زد و در دلش گفت:

پیش بینیش رو میکردم!

 خرامان خرامان وبدون جلب توجه به سمت باغ حرکت کرد. 

از در که رد شد قیافه سرخ والدینش نمایان شد. 

به سمتشان رفت وروبه مادرش گفت:

-بله؟ 

مادرش چونه اش را محکم لای دستانش گرفت وبا دندان های قفل شده از خشمش لب به سخن باز کرد:

-ببین دختره بی سروپا

 تا الان هر غلطی که خاستی کردی ولی من دیگه اجازه نمیدم که پاتو از گیلیمت دراز تر کنی فهمیدی؟ 

پوزخند تلخی زد و گفت:

- شما چیکار کردین برام، مگه من چیکار کردم که اینطوری باهام حرف میزنی؟ 

پدرش با صورتی پر خشم نگاهی به دخترک بیخبر انداخت و گفت:

-تو دختره عوضی تازه زبون درازی هم میکنی؟ تو حق نداری که سلطنتو قبول کنی! تاکید میکنم حق نداری! 

حانیه سیبک گلویش تکان میخورد اما هرگز اجازه نمیداد اشک های مانند مرواریدش بر روی گونه های قرمزش بریزد. 

با چشمانی قرمز و دستانی که از خشم می لرزید گفت:

-چرا اتفاقا من این کارو میکن... 

با برخورد دست محکم پدرش روی گونه اش حرفش نصفه ماند و گیج به آن دو نگاه کرد بعد از مدتی با ناباوری و حیرت به پدری که برایش کمی ارزش داشت نگاه کرد! 

با لغزش چیزی غلیظ که روی صورتش حس کرد متعجب شد. 

دستی به لب پاره شده اش کشید وصدای مبهم از گلویش خارج شد!

 بیخیال لب خونینش شد وبه سمت پدر و مادر بی ارزشش برگشت. 

نگاه سرد وخونیش را به آن ها داد و به سختی با لب پاره شده اش کلماتش را بیان کرد:

- من از تک تکتون متنفرم، از توی عوضی که به خاطر ثروت و پز دادن خودتو میکشی و از توی عوضی تر که هیچوقت برام پدری نکردی. تمام پولایی رو که برام تو کارتم میفرستادی رو فردا برات کارت به کارت میکنم. اصلا بهشون دست نزدم!

 مادرش با خشم گونه اش را گرفت و کشید، با لحن پر نفرتی گفت:

- میخوای بدونی چرا ازت بدمون میاد؟ چون تو دختر م... 

با صدای پر تحکم همسرش دست از ادامه حرفش برداشت! 

-آمنه!!! رو کرد سمت حانیه:

- فردا میای جولو پلاستو جمع میکنی و هر قبرستونی که خواستی میری. 

حانیه با گونه کبود، لب پر خون ، قرمزی رگ هایی که سفیدی چشمانش را مانند کاسه ای خون کرده بودنند وچهره ی پر نفرتش که لرزی بر تن ان زن و شوهر انداخته بود!

 به سمت عمارت حرکت کرد. 

با وارد شدنش به سالن بعضی نگاه ها به سمت او برگشت. بی حس با قدم های سریع به سمت بانو و خان رفت. 

بانو با دیدن قیافه حانیه چشمانش گرد شد وبا بهت پرسید:

-چی شده؟ 

پوزخندی زد که لبش سوخت و باز به حالت عادی برگشت!

 به سختی و گفت:

-من تصمیمو گرفتم میخوام سلطنتو 

عوض کنم.

 اگه میشه بگو شنلمو به اضافه کیفم بیاره، فعلا میخوام تنها برم باید یکم فکر کنم. 

سری با نگرانی تکون داد و گفت :

-یه ماشین بیرون هست الان به راننده میگم که ببرتت! 

حانیه سر تکان داد و منتظر ماند تا بانو حرفش را بزند. 

بانو با صدای بلند گفت:

-یک دقیقه توجه کنید!

 همه نگاهشان را سمت بانو دوختند

حانیه هم در همین حال کلاه شنلش را بر سرش گذاشت. 

بانو:

-حانیه تصمیم گرفته که کاری که میخواد رو انجام بده و سلطنتو تغییر بده!

 خوشحالی تو چهره همه موج میزد. 

حانیه با صدای بلند خداحافظی کرد. وآروم آروم به سمت در حرکت کرد. 

در فکر بود که با صدای پر تمسخر ساناز سر جایش ایستاد! 

ساناز:

-فکر میکنم سیلی که خوردی خیلی بهت چسبیده؟!!! 

روی پاشنه پایش چرخید،با نیشخند و لحن کشدار گفت:

-آرههه، خیلی چسبید! میخوای روی تو پیادش کنم؟؟؟ ولی خب میترسم که هرچی ژل زدی به اون گونه هات مثل آبشار مارگون بزنه بیرون!!!

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 2
لینک به دیدگاه

چند دقیقه بعد 

دانای کل 

 دوستانش دور بانو جمع شده بودند و دائما از او سوال می‌پرسیدند!

متعجب بودند که چرا حانیه آنقدر زود رفت.

آریا که دلشوره ای عجیب داشت به سمت امید رفت و گفت:

- داداش میری دنبال حانیه ،براش نگرانم ،باید ببینم دلیل رفتن حانیه چی بوده!؟

امید سری به نشانه تائید تکان داد وبا نگرانی که در صورتش مشهود بود گفت:

-الان میرم.

به سمت پدر و مادرش حرکت کرد و به آنها اطلاع داد که امشب خانه نمی آید و سریع باید برود .

کتش را در دستش گرفت ودر همان موقع ساناز جلویش سبز شد! 

کلافه بهش خیره شده وگفت: 

- بفرمایید؟ 

ساناز لبخند پر عشوه ای زد و با لبخند شلی گفت: 

-اگه میشه بیشتر باهم اشنا بشیم!

امید با حالت فیلسوفانه ومتفکرانه گفت: 

- شما با لاما نسبتی دارید؟

ساناز گیج به امید خیره شد وبرای اینکه نشان دهد از همه چیز با خبر است،باز لبخندی زد و گفت:

-بله!!!

امید درحالی که از زور خنده سرخ شده بود گفت:

-میگم آخه خیلی بهم شباهت دارید!

ساناز تک خنده ای کرد وگفت:

-لطف دارید!!!

 امید دیگر نفسش بند آمده بود گفت: 

-ببخشید ولی نمیتونم باهاتون آشنا شم! 

و سریع به سمت باغ حرکت کرد. از در که بیرون آمد قهقه بلندی زد وبه پایش کوبید! 

ساناز سریع پیش عاطفه رفت واز اون پرسید که لاما کیه؟ 

عاطفه به نمیدونمی اکتفا کرد ودر اینترنت سرچ کرد. 

ساناز با دیدن شتر آمریکایی پلک چپش پرید ومبهوت به عکس نگاه کرد. 

از آن طرف حانیه ای که با عصبانیت درخانه را باز میکرد و با قدم های پر حرص از روی سنگ فرشا رد شد وبه سمت خانه حرکت کرد. 

میدانست که این موقع شب کسی در خانه نیست و او راحت میتواند خودش را خالی کند وبعد از مدت ها با خدایش خلوت کند.

 به در اتاقش که رسید دیگر تحمل نکرد وبغضش ترکید. 

باگریه و هق هقی که دل سنگ راهم آب میکرد لباسش را در آورد وهودی بلندش که روی زمین بود را برداشت وپوشید. حالش به قدری خراب بود که نمیدانست چه می پوشد. از کمد شرتکی که برای نیلی بود را چنگ زد وپوشید! 

با دیدن ویالونی که چند وقتی بود نواخته نشده بود به سمتش رفت،برش داشت وبه سمت حیاط بزرگشان حرکت کرد.

در ذهنش دائما درحال تجزیه وتحلیل حرف های پدر ومادرش بود.

 کنار استخر نشست و شروع به نواختن کرد. با زدن مِلودی غمگین وجان سوز باز هم اشکانش با شدت بیشتری بر روی گونه اش ریختند. 

آهنگ را چند بار زد، حالش خوب نشده بود وقلبش درد میکرد با تصمیم ناگهانی که گرفت خودش را در استخر پرت کرد وبا آب سردی که به بدنش خورد شک عظیمی بهش وارد شد وهینی کشید. 

روانی نثار خودش کرد و روی آب به حالت شناور دراز کشید وچشمانش را بست! 

نسیمی ملایم ومحوی میوزید وبرگ های سبز وزیبای درختان را به رقص در می آورد.

 زیرلب لالایی رو که بانو همیشه برایش میخواند را زمزمه کرد: 

بخواب ای دختر آرام مهتاب

ببین گلهای میخک خسته هستند

تمام اشک هایم تا بخوابی

میان مخمل چشمم شکستند

بخواب ای پونه ی باغ شکفتن

گل اندوه امشب زرد زردست

هوا را زرد کرده عطر پاییز

فضای پاک ایوان سرد سردست...

با لالایی که برای خودش خواند کم کم در خواب فرو رفت.

تصور کنید دختری رنج دیده که تا چند لحظه قبل هق هقش گوش فلک را کر میکرد،حال با بیخیالی تمام روی آب به خواب رفته است. در حیاط چراغی روشن نبود به جزو یک لامپ کم سو که حال درحال تمام شدن انرژی است. ظلمت همه جای خانه را فرا گرفته بود. ولی بازهم هیچکدام از این کارها دخترک را نترساند و اورا از خواب بیدار نکرد.

کم کم بدنش سنگین و باعث شد که خیلی آرام در زیر آب فرو رود

 واز آن طرف امید با هول درخانه را باز کرد وبه سمت خانه دوید اما بادیدن خانه تاریک اخمانش توی هم رفت. لامپ را روشن کرد و به طبقه بالا دوید و در اتاق حانیه را به آرامی باز کرد. با دیدن اینکه حانیه در اتاقش نیست دلشوره بدی به سراقش آمد. 

تک تک اتاق هارا گشت ولی اثری از حانیه نیافت. با کلافگی به سمت حیاط رفت وبه سمت استخر حرکت کرد. خوب میدانست که دلبرکش چقدر عاشق این استخر است. 

با دیدن آبی که درحال تکان خوردن است شکه شد وبه سرعت خودش را به لبه استخر رساند وبا دیدن جسم حانیه که داشت غرق میشد سریع در استخر پرید وحانیه رنگ پریده را بغل کرد

 و به بالا هدایتش کرد

 احمقی نثارش کرد وبه حانیه نگاه کرد. چشمان دخترک آرا آرام باز شد وباز بسته شد.درکی از اطرافش نداشت ولی بازهم به خواب عمیقی فرو رفت.!!! 

دلبرکش را آرام بلند کرد وبه سمت خانه حرکت کرد. 

از پله ها بالا رفت ونفسی تازه کرد. 

در اتاق را باز کرد وحانیه را به آرامی بر روی تخت گذاشت. 

با یاد اینکه لباس دختر خیس است. 

اخم هایش درهم رفت. 

به آرامی حانیه را صدا زد ولی بیدار نشد با صدای بلندتر ونرم صدایش زد ولی باز هم این خرس قطبی حتی میلی متری تکان نخورد.

 پوف کلافه ای کشید وسشواری رو که روی میز آرایش بود را برداشت و به پیریز کنار تخت زد.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
لینک به دیدگاه

پارت سی وهشت

 

 با بوی بدی که به دماغم خورد بینیمو چین دادم ودوباره گرفتم خوابیدم. 

انقدر بوش بد بود که منی که دست خرس قطبی رو از پشت میبستم بیدار شدم وسرجام نشستم. 

با حس نَمی که زیرم حس کردم با شک ازجام پاشدم واز تخت پریدم پایین. 

وجدان گاوم همونطور که قهقه میزد گفت: 

-سرجات جیش کردی! بعدم ایح ایح خندید! 

زهرماری نثارش کردم وزمزمه کردم: 

-من دیشب توی کجا خوابم برد؟ 

با یادآوری اینکه من دیشب توی استخر خوابم برد برگام ریخت. 

لعنتی یعنی رکورد بیخیال ترین فردجهان رو توی گینس باید به نام من ثبت کنند!! 

معلوم نیست کدوم یکی از بچه ها منو اورده اینجا. 

شونه بالا انداختم وبه سمت کمد حرکت کردم. 

یه تیشرت ساده بنفش با شلوار دامنی ستش رو پوشیدم و بودن اینکه به قیافه خوشگلم نگاه کنم به سمت پایین حرکت کردم. 

هرچی میرفتم پایین تر اون بوی مزخرف هم شدید تر میشد جوری که مجبور شدم لباسمو جلوی دماغم بگیرم! 

از پله ها که رفتم پایین ملیکا رو دیدم که یه اسفند دود کن دستشه و داره دور سر خودش می چرخونه! 

وقتی اسفندو گذاشت روی اپن تا برگشت یه جیغ دلتایی کشید وشروع کرد به داد زدن: 

-خدایا به من رحم کن بابا من چیز اضافه خوردم که برای خوشکلی خودم اسفند دود کردم. خدایا چرا برعکس میگیری حرفمو گفتم یکی از حوریای جذاب لعنتیتو که توی حوض کوثر لشنا میکنن برام بفرست، چرا یکی از جنای مُنگلتو رو از جهنم قرض گرفتی برام فرستادی!!!

 همونطوری که جیغو داد میکرد تا یه قدم نزدیکش شدم، یه چاقو زنجانی که اندازه قمه هلیا بود از توی جا چاقویی برداشت و همونطور که چشماش بسته بود دادزد: 

-به خدا قسم یه قدم بیای نزدیک جوری جرت میدم که هلیا قمه کش کف کنه. به همون حوریای توی حوض کوثر اگه به من نزدیک شی خودتو خودمو میکشم!!! 

یه جیغ پدر مادر دار زد وگفت: 

-بچه ها جن اومده منو بخوره! 

با چشمای گرد شده به این گاو بازیاش نگاه کردم، این کی اینقدر جوگیر بود؟؟ 

با زلزله وصدای دادی که اومد یه دور کامل پشمام اپیلاسیون شد.

 بچه ها که شامل: 

-آریا، وحید، کوثر، کسرا، امیدو نیلی بود جوری میدویدند که انگار بزرگ ترین زلزله جهان رخ داده! 

به تیپاشون که نگاه کردم جر خوردم 

غش غش زدم زیرخنده، جوری میخندیدم که هرکسی که نگام میکرد فکر میکرد با یه روانی چیزی طرفه!

 نیلی همه موها ژولیده یه پاچه شلوار بالا یه تیکه از تیشرت تو خشتک، دو دسته موی ناقابل هم توی دهنش بود. 

کوثر هم تیپش عین آدم بود فقط انگار برق گرفته بودتش. 

پسرا هم که چشماشون قرمز وهمه ژولیده پولیده! 

تیپ وحید خیلی خوب بود.یه شلوارک که عکس پرچم آمریکا بود وروش نوشته بود پرچم دشمن شرت ماست!بعد روی تیشرتشم نوشته بود 

سر زد از افق مهر خاوران

فروغ دیده‌ ی حق‌ باوران

بهمن فر ایمان ماست

پیامت ای امام، استقلال، آزادی، نقش جان ماست

شهیدان، پیچیده در گوش زمان فریادتان

پاینده مانی و جاودان

با صدای داد وحید یه دور اشهدمو خوندم وبهش نگاه کردم: 

-ای ملعون شیطان صفت چگونه به خانه ما راه یافتی؟

 دیگه اعصابم خورد شده بود، جیغ زدم: 

بسه بابا هی میگین کی هستی، این جن کیه؟! 

من حانیم آندرستند؟ 

کوثر بابهت گفت: 

-پشمام، چرا شبیه جنا شدی حاجی! 

با حرص نفس عمیقی کشیدم وبه سمت آینه راه افتادم. 

با دیدن خودم یاد اکبر عبدی توی دزد عروسک ها افتادم! 

لعنتی این چه قیافه ایه که من دارم!؟ 

موهام که اصلا هیچی شده بود شبیه سیم تلفن. آرایش صورتم توی کل صورتم پخش شده بود. 

خندیدم وهمونطور که به سمت دستشویی میرفتم داد زدم: 

-خدا رحمتتون کنه، واقعا حق داشتین اینطوری بترسین!

 بعد از اینکه صورتمو با صابون شستم. صورتمو با حوله خشک کردم و برای اینکه حرص آریا رو دربیارم دمپایا رو خیس کردم وبا لبخند شیطانی به سمت بچه ها رفتم

 

 

این پارت یکم طنز بود ولی شما واکنشای طنزو بزارید😂 

 

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 1
  • Haha 5
لینک به دیدگاه

پارت سی ونهم

 

کنار نیلی نشستم وگفتم: بچه ها احساس نمیکنید یه بوی خیلی گندی داره میاد. 

همشون با سر تائید کردن وامید گفت: 

-شبیه بوی پشکل داغ شدس! 

صورتم جمع شد وگفتم: 

-تو روحت کوکب! 

شونه بالا انداخت ویه سیب از توی جا میوه ای برداشت. 

با بوی دهن خودم عقی زدم، بوی کپک میداد! یه موز برداشتم وتا تهشو خوردم. نوش جونم ایشاالله گوشت بشه به تنم. 

وجدانم پوکر گفت: 

-اسکلِ امل موز گوشت نمیشه به تنت یوبوست میشه اونم تا فیها خالدون نفوذ میکنه. 

-گمشو بابا چندش یوبست بزنه تو کمرت! 

کسرا با کلافگی گفت: 

-بچه ها یکی پاشه بره درو پنجره رو باز کنه این بوعه خیلی رو مخه. 

کسی پشکل گاو دم کرده؟ 

نیلی با فاز هارمانم بابا نرده چارشافه گفت: 

-بی سواد کدوم خری پشکلو دم میکنه؟! معمولا دودش میکنن! 

کسرا دهنشو کج کرد وگفت: 

-خا!!!، برای من باز فاز فیلسوفانه در نیار که خودم یه پا ابو علی سینام! 

آریا: 

-نکشیمون ابوعلی سینا، حالا ای طبیب بزرگ تن لشتو جمع کن وبرو درو باز کن!

کوثر با تاسف گفت: 

- خاک برسرتون ابوعلی سینا مخترع برق بوده، شما چجوری اجتماعی رو رد کردید؟ 

کوکب گفت: 

-گوسفند بیسواد، اون دکتر حسابی بود که برقو اختراع کرد، ابوعلی سینا کشف کرد که اگه پشکل گاو رو آتیش بزنن با بوش میتونن بچه دارشن! 

وحید با فاز نشسته ام به در نگاه میکنم گفت: 

- بز های کوهی اولا، ابوعلی سینا مخترع ریاضی بوده که چهارتا عددو بهم بافته که یهویی یه فرمول درو اومده بعد با کلی اندیشه های فراوان اسمشو گذاشته ریاضی بعد گفته حالا که من این چرتو پرتا رو به وجود اوردم بزار یه جشن بگیرم. 

توی جشن یه دختره رو میبینه که دو دل نه دویست دل عاشقش میشه، حالا اون دختر از کدوم قوم اجوج مجوجی بوده؟ احسنت، از قوم حسابیان بودن. خیلی هم آدم حسابی بودن... خلاصه اینا ازدواج میکنن و اسم بچشون رو میزارن علی حسابی!!! بعد دوباره ابوعلی سینا میشه پای درسو مشق ریاضیش. آقا از اونجایی که میخواد

 با صدای قهقه هامون کلا خفه شد. 

همونطور که از شدت خنده روی نیلی افتاده بودم گفتم: 

-خاک رس برسرت با کامیون آخه الاغ خوبو نازنین، فرشته روی زمین... 

تا خواستم ادامه حرفمو بگم ملیکا گفت: 

-فرشته روی زمین یواش برو نخوری زمین از پله های زیر زمین، زیر زمینش موش داره هزارتا خرگوش داره حالا نانای نای!!! 

با عجز یه خیار برداشتم گرفتم بالا وداد زدم: 

-خدایا به همین برکت قسم به حق کوکبو اصغرو اکبر یه صبری به من بده! 

همه بچه ها: 

-الاهی آمین

 منم که جوگیر با واسطه خیار شروع کردیم با خدا درد ودل کردن! 

-خدایا مارو بیامورز الکی 

بچه ها: الاهی امین 

-به غیر از تو نشیم متکی

-الاهی امین

-دوباره بریم مشهد جفتکی

-عمل صالح انجام بدیم یواشکی 

«بعد از هر جمله بچه ها یه الاهی امین میگن»

-یار امام زمان باشیم راستکی

-با آقا عکس بگیریم تکی تکی

-آخر عمر نشیم پوشکی!

بچه ها با خنده 

-الاهی آمین

- لا سمعکی ولا عینکی!

-آخرش شهید بشیم شانسکی!

-از پل صراط ردمون کن موشکی

-بفرست تو بهشت با اکیپمون گروهکی!

- تو حوض کوثر شنا کنیم مفتکی!

 -ساقی کوثر بهمون آب آلبالو بده تو نلبکی! 

با تموم شدن دعا بچه ها غش غش زدند زیر خنده! 

آریا با خنده: 

-اون خیارو بیار پایین مثل مترسک اون بالا نگه داشتی! 

نیلی خیارو از دستم کش رفت و داد زد: 

-علامت حاکم بزرگ میتی کومان!!! 

کوکب برای مسخره بازی گفت: 

-آههه قلبم، حاکم بزرگ میتی کمان وارد شدند! 

کسرا: 

-بچه ها ولی آخرش نفهمیدیم این بو از کجا میادا! 

ملیکا با من من گفت: 

-آقا من به جای اینکه اسفند دود کنم 

عنبر نسارا دود کردم! 

وحید: 

-عنبر نسارا چیه!؟ 

-همون پشکل خرو دود میکنن میگن عنبر نسارا!

 

😂😂😂🤦🏻‍♀️

 

 

 

  • Like 3
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

با بهت به وسایلم نگاه کردم 

باورم نمیشد یعنی به همین راحتی منو از خونه بیرون کردن!!!. 

یه قطره اشک از چشمم ریخت!

آریا سرشو گذاشت رو شونم گفت: 

-خواهری بیخیال، تو الان باید خوشحال باشی که بلاخره از شرشون راحت شدی باید خوشحال باشی که دیگه کسی نیست که مانع پیشرفتت بشه! 

روبه روم وایستاد وصورتمو توی دستاش قاب کرد.

آریا:

-حانیه خوب گوش کن!

تو نصف بیشتر راه رو اومدی وخیلی خیلی تلاش کردی،از همه مانع ها گذشتی وسختی کشیدی.

ولی الان نگاه کن تا موفقیتمون سه ماه بیشتر نمونده، پس همه ما باید روی حرکات کارامون وهدفمون تمرکز کنیم مخصوصا تو! 

چون تو شرایط روحی خوبی نیستی و بازم مجبوری تحمل کنی بعد از یه مدت هم برات عادی میشه، فهمیدی؟

 با چشمای اشکی گفتم: 

-آریا پس فردا نمیان برام حرف دربیارن بگن: 

-این دختره بی کسو کاره، این پدر مادر نداره، ای... 

آریا با اخم پرید وسط حرفم وگفت: 

-اولا مگه خودت همیشه نمیگی حرف مردم رو به پشمای دماغت هم حساب نمیکنی؟ بعدشم تو منو داری! من، بانو، همه بچه ها پشتتیم مطمئن باشتا آخر عمر چسبیدیم بهت، حالا اون اشکاتو پاک کن، چون یه پرنسس هیچ وقت گریه نمیکنه، خانم خواننده و بالرین!! 

خندیدم وگفتم: 

-آریا یعنی اگه اعتماد به نفس تو رو هویج داشت تا الان سالی دوکیلو زعفرون میداد! حالا اونجوری نگاهم نکن بیا کمکم وسایلمو ببریم داخل!.

با حالت نوحه وارانه داد زد:

-ای ملت عزیز ایران،ای ملت امام زمان خوب نگاه کنین به جای اینکه بیاد از من تشکر کنه که همچین برادری داره،! اومده میگه چه اعتماد به نفسی داری!!! 

محکم کوبید به قفسه سینش وگفت:

-بشکنه این دست که نمک نداره!

آخه حالا مادر بگرید!

 غش غش خندیدم و گفتم: 

-آریا اون قفسه سینته چه ربطی به دستت داره؟

 گیج نگام کرد وگفت: 

-آها! 

دوباره کوبید رو دستش وگفت: 

بشکنه این دست که نمک نداره!! 

-آریا تن لش وخی «پاشو» بیا کمکم. 

یه کارتون که توش پر چیزای فانتزی بود برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم. با صدای آریا به سمتش برگشتم، دو زانو نشسته بود روی زمین وبا صدای پر بغض گفت:

-منو دور ننداز!!

با حرص جیغ زدم،آریا بیشعور وسایلو بیار!

چهار زانو روی زمین نشست و دست به سینه گفت: 

- نوموخام!!!

پوفی کشیدم و گفتم:

-زهرمار!

 وسایلو گذاشتم توی حال وداد زدم: 

-بچه ها بیاین اینجا! 

بعد از چند ثانیه اومدن، گفتم: 

-کسرا، هادی، امید برن کمک آریا وسایلو بیارن.منو نیلی، کوثر، ملیکا، آریانا وسایلو میبریم طبقه بالا. همشون یه اوکی گفتن و ما منتظر شدیم که پسرا وسایلو بیارن.

  صدای زنگ گوشیم بلندشد به سمت مبل های کلاسیک و فانتزی سفید رنگ رفتم. 

اسم بانو روی صفحه بود، اخم کردم و 

با جدیت جواب دادم: 

-بله؟ 

با صدای ناراحتی گفت:

-سلام 

-سلام 

-خوبی؟

- بد نیستم 

- حانیه من واقعا نمیدونم که دقیقا چیشد؟ قبول دارم که کارمم اشتباه بوده واینکه طبق چیزی که تو نمیخواستی پیش رفتم ودو بد وضعیتی قرارت دادم

 و اینکه تا موقعی که مسابقات تموم شه منو پدربزرگت ادارش میکنیم به همون روشی که خودت میخوای واینکه حاضر شین چمدوناتون رو جمع کنید ویلای شمال همون عمارتی که خیلی بزرگ و سرسبز بود. 

اوف چقدر حرف زدم! 

با بهت گفتم: 

-واقعا اجازه میدی بریم اونجا؟ 

-آره، جبران کارم و اینکه توی فیلبند یه ویلای نقلی هستش میتونید برید اونجا و ویدیو باله رو اونجا درست کنید. 

داد زدم: 

-عاشقتم برم به بچه ها خبر بدم. بعدم زرتی قطع کردم. 

تا خواستم یه قدم بردارم یادم اومد بدون خدافظی قطع کردم! محکم کوبیدم به پیشونیم و شمارش رو گرفتم: 

- بله؟ 

-ببخشید من یادم رفت خدافظی کنم! 

- دیگه تکرار نشه، باشه؟ 

-باشه عشقم خداحافظ.

بعد سریع قطع کردم و جیغ زدم: 

-امروز چه روزیستروز مراد است امروز، حالا همه باهم، نانای افعل وفولا نانای اصغر و صغرا

 نانای کوکب ممد قولی نانای عنبر نسارا نانای پشکل خرو گاو، نانای من ته شانسم

 ملیکا: 

- چته شدی خری که بهش تیتاب دادن؟ 

داد زدم: 

-بچه ها لوکیشن موزیک ویدیو و مکان باله مشخص شد 

عمارت بانو اونی که توی شماله که خیلی بزرگه و یه عمارت ممنوعس

 بچه ها همشون اومدن تو، کوثر رفت باندو روشن کرد و همینطور رقص نور رو زد توی برق همه برقا هم خاموش شد و هممون شروع کردیم به قر دادن،حالا اهنگ چی بود؟

-شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

منم که ســـواستفاده گر! گوشیمو روشن کرده بودم و فیلم میگرفتم.

این وحید خاک برسر دوتا شال از توی وسایلام برداشته بود یکیشو بسته بود به کمرش یکیش هم روی سرش بسته بود!!

یعنی اگه بگم جر نخوردم دروغ گفتم!

با تیکه بعدی آهنگ دیگه نفسی از خنده برام نمونده بود.

«نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم»

بچه ها به دو دسته تقسیم شده بودن 

دخترا مثلا خانواده عروس بودن 

پسرا هم خانواده دوماد 

حالا پسرا اون تیکه رو داشتن میگفتن 

این دفعه نوبت دخترا بود 

«نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون»

بعدم وحیدو کشیدن سمت خودشو

 نوبت پسرا: 

-«شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم» 

این وحید کثافط هم همچین سرخ و سفید میشد و لبشو گاز میگرفت که من فکر کردم واقعا اومدن خاستگاریش. 

امیدو نگم که همچین شونه هاشو میلرزوند...

 

 

  • Like 5
  • Haha 4
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

پارت چهل ویکم

که انگار زلزله ده ریشتریه!! 

امید داماد بود بعد با همین آهنگ شله شله اومدن وسط و با وحید تانگو میرقصیدن. 

بچه ها هم براشون بشکن میزدن ملیکا هم مشت مشت شکلات میکوبید تو کله هاشون!! 

امید پیشونیشو چسبونده بود به پیشونی وحید بعد همچین توهم وول میخوردن و شبیه زنو شوهرای توی عروسی میرقصیدن که من به جرعت میتونم بگم سم ترین رقص و مسخره بازی سال رو دیدم. 

وحید یه چرخ زد و رو دست امید خم شد. ملیکا هم نامردی نکرد ویه مشت شکلات تو دهن وحید کوبید بعدم توی اون سرو صدا جیغ زد: 

-مبارک باشه ایشالله به پای هم پیر بشین، ایشالله به حق این ساعت عزیز اصغر آقا قربوپی زیر پاتون بشه!!!! 

همه مون از خنده جر خوردیم. 

من از این طرف جیغ زدم وگفتم: 

- خانم صغرای شل مغز آیا به بنده وکالت میدهید با یک جلد کتاب شاهنامه فردوسی یک مداد پاکن وخودکار، ماتحت آقا داماد و سفر به سرزمین گشاد ها شما را به عقد آقای امید خودت سگ در بیارم آیا بنده وکیلم؟ 

نیلی با خنده داد زد: 

-نه شما باغبونی!!! 

 

عوضی نثارش کردم و داد زدم: آیا بنده وکیلم عروس خانم؟ 

کوثر داد زد:

-نه عروس رفته اپیلاسیون کنه!!!

پقی زدیم زیر خنده،این بچه های بیشعور ما اومده بودن ابتکار به خرج داده بودن و هر کدوم دوتا دونه قند روی سر این دو تا شاسکول میساییدن!

-برای بار سوم میپرسم،آیا بنده وکیلم عروس خانم؟

- عروس خانم توی دستشویی گیر افتادن!

جیغ زدم برای بار چهارم میپرسم وکیلم؟؟؟

وحید با صدای نازک و همین طور که داشت عرقای الکی صورتشو پاک میکرد گفت:

-بله!!

همه بچه ها براشون کل میزدن و میخوندن بازم آهنگ شله شله رو پخش کردن:

-شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم

نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم

شال و حریر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون

تشت طلا اوردیم دخترتون رو بردیم

تشت طلا ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم

نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

 

شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم

 

شال و حریر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون

 

تشت طلا اوردیم دخترتون رو بردیم

 

تشت طلا ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

 

شله شله شله شله شله شله 

 

یه پارت طنز دیگه😂😂😂

 

نظر ندین با چماق میوفتم دنبالتون 😂😂😎🔪🔪  

 

واکنش طنز هم نزارید شب میام تو خوابتون 

 

😈😈🥴

 

راستی آهنگ شله شله هم دانلود کنید حسابی فاز میده🤦🏻‍♀️😂😂💃🏻💃🏻💃🏻

 

 

 

  • Haha 7
لینک به دیدگاه

پارت چهل و دوم

 

 با صدای داد کسرا از جا پریدم!!! 

- اومدید؟؟؟ 

نیلی جیغ زد: 

-نه هنوز تو راهیم.! آخه خنگول مگه کوری نمیبینی هنوز نیومدیم!! 

تازه من هنوز لاکام رو برنداشتم! 

کسرا با عجز گفت: 

-گاد، حالا میفهمم چرا میگن با دخترا نرین سفر! 

کوثر از این بالا جیغ زد: 

-اولا اونا غلط کردن، دوما اگه ما نباشیم که بهتون خوش نمیگذره، مگه نه؟!!

 هممون یک صدا داد زدیم: 

-بلهه! 

-بچه ها بیاید کمک چمدونمو ببندم، نیلی، آریانا، بشینن روی چمدون، منو کوثر و مبینا هم زور میزنیم که درشو ببندیم، آندرستند؟ 

همه باهم: یس! 

همشون روی در چمدون نشستن، منو کوثر و مبینا هم از دو طرف زیپو گرفتیم وکشیدیم. 

داد زدم: 

-زور بزن، زور بزن، محکم تر! شل نکن سفت بکن، آا آخرشه! 

نیلی با نفس نفس؛: 

-کی تموم میشه؟! 

با خنده گفتم: 

- تو بُکن، تو بُکن!! 

آریانا با نیش شل گفت: 

-چیکار کنم،دشویی بکنم؟ 

کوبیدم به پاش وگفتم: 

آدم بی خاصیت بی مغز!! انقدر چرت و پرت نگو!!

جیغ زدم: 

-بچه ها بسته شد!! 

مبینا: 

-آخیش دهنمون رو سرویس کرد! 

-هووم آره بچه ها پاشید بریم پایین که کسرا الان میاد کلمونو میکنه!

 نیم ساعت بعد

پشت چراغ قرمز بودیم که نگاهم به چهارتا دختر جلف که سوار پراید بودن جلب شد.

دختر اولیه:

-وای هانی ژون بابام برای تولدم هاچ بک خریده!

دختر دومی:

-واه واه واه چه کلاس پایینی دارید بابای من برای تولدم بی ام وی خریده!

 دختر سومی که کل قیافش عمل بود: 

-ددی من واسه تولد پارسالم پول داد برم لبامو ژل بزنم، دماغ عمل کنم، گونه بکارم، میکروبلندینگ کنم تازه من زاویه فکم گذاشتم، ولی خداییش نگاه کنید صورتم خیلی نچراله!!! 

با حیرت بهشون نگاه کردیم. 

وحید بدبخت یه قند از تو داشبرد برداشت وبا صدای بغض دار گفت: 

- خدایا به همین برکت قسم، اگه من فردا خودکشی نکنم وحید نیستم، آخه مگه مریضید، قیافه هاتون شبیه مرغ شده، صداتون شبیه غود غوداش شده، اون فقط میگی من نچرالم؟؟ 

به همین برکت قسم اگه تو نچرالی من دیگه فرشته ای از درگاه بهشت هستم، از اون دسته هایی که توی حوض کوثر لختکی شنا میکنن!! 

قهقهمون بلند شد با خنده گفتم: 

-به والله که حق میگی!

 به ونی که اجاره کرده بودیم نگاه کردم. 

ونش مسافرتی بود وخیلی دراز بود . بعد همه صندلی هاشو برداشته بودن و مبل مدل ال گذاشته بودن گوشه. زمینش پارکت شده بود. بع از مبل یه گاز با چند تا کابینت بود، ست کل ون سفید و فیلی بود. 

این وحید مارمولک میدونست که این جور ماشینا رو از کجا گیر بیاره! درواقع دوستش یه کارگاه داره که خودشون دست ساز ونا رو درست میکنن. پنجره هاشم بزرگ و دراز بود و روش پرده سفید خورده بود 

 روبه روی مبل ها صندلی راننده بود و...

 توی ماشین؛: 

من، وحید، اریا، آریانا، کوثر، مبینا، نیلی، امید، کسرا، هادی، امیر مهدی و ملیکا بودیم. 

شاهین وسارینا و السا هم با ماشین خودشون میان، دوقلو ها و چند تا از بچه های دیگه... 

با صدای حرصی کوثر کلمو از تو گوشی در اوردم: 

-وای خدایا چرا انقدر سکوته، از شماها بعیده، خیر سرمون داریم میریم شمال اون وقت شما ها مثل بز کلتونو کردید تو اون گوشیای واموندتون! 

گوشیمو گذاشتم تو کیفم و گفتم؛: 

-خب ممدقلی جون ملاک های شما برای ازدواج چیه؟ 

پاشو کوبوند رو زانوم وگفت: 

-زهرمار! 

-خب ملاک های شرکت کننده اول زهر مار بود. یعنی اون بدبختی که اینو بگیره به یک روز نکشیده با زهر مار میمیره! 

صدای خنده هامون بالا رفت.

 امید با شوق گفت: 

-بچه ها یه سوپرایزی؟! 

هممون با کنجکاوی: 

-چی؟! 

-کلی قسمت از باب اسفنجی رو توی یه فلش ریختم اوردم تو راه ببینیم. 

جیغ و دادمون بلند شد. 

با ذوق بغلش کردم وگفتم: 

-وای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم. 

لپشو محکم بوس کردم، بچه ها هم داشتن این وسط قر میدادن و بشکن میزدن. پسرا با اینکه سن خر پیرو دارن ولی عاشق باب اسفنجین!!!

با یاداوری یه چیزی بغضم گرفت و بادم خالی شد! 

آریانا: 

-بچه ها چیپسو پفکا هم بیارید بخوریم کیف میده. 

 با بدبختی نالیدم: بچه ها؟ 

همه: هاا؟! 

لب برچیدم و گفتم: 

-من نمیتونم فیلم ببینم!!! 

آریانا: 

-چرا؟ 

-کلا اگه چشمام توی ماشین رو صفحه مانیتور یا... باشه حالم بد میشه!! 

بادشون خالی شد! 

امیرمهدی: 

- منم مثل تو، ولی وقتی میخواستم سوارشم قرص ماشین خوردم.

 آریا: 

-خب بیاید به جای فیلم دیدن آهنگ بزاریم؟ 

هممون موافقت کردیم

 -داش هادی بزن اون ضبطو! 

هادی: ای به چشم آبجی خانم. 

با پخش شدن آهنگ شله شله به ثانیه نکشید امید و وحید اومدن وسط و شروع کردن به لرزوندن خودشون. امید همینطور که شونه هاشو میلرزوند نزدیکه وحید شد بعد وحید از پشت خم میشد باز دوباره برعکس. 

یعنی ته خنده بودا. ما که از خنده داشتیم همدیگه رو میخوردیم. کسرا هم داشت استوری میگرفت! 

با صدای بلند گفتم: 

-هادی قطع کن.!

 - بابا یه آهنگ خوب بزارید این جلف بازیا چیه؟ بعدم دیگه انقدر گذاشتیدش اعصابم خورد شد!

 هادی آهنگو قطع کرد، امیدو وحید با قیافه شله زرد مانند سر جاشون نشستن. 

با پخش شدن آهنگ دستم تو دست یاره، هممون مثل جوگیرا شروع کردیم به قر دادن: 

با شروع شدن صدای خواننده صدای جیغ ملیکا هم بلند شد: 

ملیکا: دستمم تو... یارهه!!! 

با ترمزی که هادی گرفت هممون مثل تف روی همدیگه افتادیم. دیگه داشتم خفه میشدم جیغ زدم:

پاشید تن لشا!!!

بعد از اینکه سرجامون نشستیم همه با به ملیکا بهت نگاهش میکردیم، انگار خود خرشم فهمید چه گندی به بار اورده که خفه شده بود! 

از شدت خنده و خجالت لبمو گاز گرفتم و به سقف نگاه کردم. 

برای اینکه سوتیشو جمع کنه گفت: 

-اهه بچه ها چقدر هوا خوبه! 

با این حرف دیگه منفجر شدیم! از چشمام اشک میومد پایین. 

تیکه تیکه و با خنده گفتم: 

-کلک حالا چرا دستت تو... 

جیغ زد: 

-حانیه میکشمت! 

بعدم به سمتم حمله کرد و موهامو کشید. 

جیغی گوش خراشی کشیدم و مشتی تو دلش زدم! 

پاشو محکم کرد تو دهنم که چشمام گرد شد! من احمقم به جای اینکه بیام پاشو از تو دهنم دربیارم، داد بلندی زدم و پامو کردم تو چشمش، موهاشو کشیدم!!!

با نور فلشی که رومون افتاد چشمام گرد شد و با شک به نور خیره شدم!

آریای خشتک دریده با خنده گفت:

- وقتی دوتا گاو میوفتن به جون هم!!! ساقیشون بیاد دایرکت!!

و من حانیه نیک نفس شرفم در همین ساعت مقدس به چخ رفت، تمامم!!!

 

 

  • Like 2
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

پارت چهل و سوم

حانیه 

با داد یه نفر لای چشمامو باز کردم. 

امید: هوی خرس گنده، گیریزلی، الوو پاشو دیگه! 

رو صندلی نشستم و گفتم: 

-ها، چته وحشی ؟

با چشمای گرد گفت: 

- روتو برم بشر، نیم ساعته دارم صدات میکنم مگه پا میشی 

پاشو بریم، بچه ها وسایلو بردن!  

چشامو بستم و موهامو از تو دهنم در آوردم، بعدم دوباره روی مبل خوابیدم. 

صدای غرغر های امید رو می شنیدم که میگفت:

-خدایا ما با کیا شدیم هفتادو پنج میلیون نفر؟!

-استاد او هشتاد و پنج میلیونه!

 میتونستم حرص خوردنشو از پشت چشمای بستم حس کنم! 

کلا حرص خوردنش برام لذت بخش بود. 

باصدای پر شیطنت گفت: 

-پس بیدار نمیشی نه؟ 

-نچ!

بابغل شدنم توسط شخص خرش چشمام تا آخر باز شد و شکه نگاهش کردم!

جیغ زدم:بزارم زمین الان میوفتم!

امید خرم،گاوم، عنبر نسارا فدات شه منو بزار زمین دارم میوفتم.

برگشتم پشتمو نگاه کنم که با دیدن استخر پر از آب به نقشه شومش پی بردم!

محکم گردنشو گرفتم و پاهامو دورش قلاب کردم

داد زدم: تروخدا نندازم تو آب،غلط کردی که منو بندازی.کوکب بیشعور.

دیگه داشت گریم میگرفت.

گاو از طویله:

- بگو غلط کردم و از این به بعد سریع بیدار میشم!!

با داد گفتم:

-غلط کردی واز این به بعد سریع بیدار میشی!

با چشمای گرد و نگاهی که از دور داد میزد خیلی خری نگاهم کرد و با یه حرکت غیر اخلاقانه منو انداخت تو استخر!

 با هول اومدم روی اب و هینی کشیدم. آب تا فیها خالدونم رفته بود. 

با بهت نگاش کردم که با یه لبخند شیطانی گفت: 

-آب تنی خوش گذشت؟ 

با لبخندی که از نقشه جدیدم سر چشمه گرفته بود گفتم: 

-آره نظرت چیه توهم بیای؟ 

بعدم با یه حرکت سس ماستانه و هارمانه بابا نرده... م دستشو کشیدم

 انداختمش تو آب!!! 

یعنی یک کیفی داد که نگو و نپرس!

وقتی اومد رو آب مهبوت نگاهم کرد. 

با لبخند ملیحی نگاهش کردم:

-خنک شدی؟ 

با همون قیافه گفت: 

-خدایا به کدوم یکی از گناهانم؟ 

اخمی کرد وگفت: 

-دفعه آخرت باشه که این کارو میکنی، فهمیدی؟ 

دست به کمر شدم واداشو در آوردم:

-دفعه آخرت باشه که این کارو میکنی فهمیدی؟!

 اخماش توهم رفت وگفت: 

-خوشم نمیاد کسی حرفمو تکرار کنه! 

برای اینکه لجشو دربیارم حرفشو تکرار کردم که...

 

 

 

  • Like 2
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

که محکم بازومو گرفت و از لای دندوناش غرید: 

-انقدر رو مخ من راه نرو حانیه! 

حقیقتا یکم ترسیدم ولی بازم کم نیاوردم و حرفشو تکرار کردم که با دردی که روی گونم احساس کردم، چشمام گرد شد و با بهت نگاهش کردم. 

چشمای خودشم گرد شده بود، انگار فهمیده بود چه غلطی کرده!!! 

پشیمون گفت: 

-ببین من واقعا نمیدونم چی... 

از عصبانیت دستمو مشت کردم و محکم کوبوندم رو گونش که مبهوت نگاهم کرد. 

مثل خودش گفتم: 

- ببین من واقعا نمی‌دونم چی شد!!!

بعدم پوزخندی زدم و از استخر بیرون اومدم.

 ♡♡♡

کسرا: 

-خیلی خب، عالی بود خسته نباشید، ده دقیقه استراحت میکنیم. 

با این حرفش هممون رو زمین ولو شدیم. 

ملیکا همونطور که کلش تو گوشیش بود با خنده گفت: 

-بچه ها، ساناز سادیسمی استوری کرده:

-امروز با دوست پسرم کات کردم،به سلامتی عشقمون!!!

بعدم یه فیلم از خودش گذاشته بود که داشت عر عر میکرد و گلای بدبخت رو پر پر میکرد. 

آریا قهقه ای زدو گفت: 

- نمونه دوم دنیا جهانبخت!

صدای خندمون بالا رفت.

کسرا با خنده کوبید رو شونه آریا وگفت:

-خیلی کمر شکن بود!

 شونه بالا انداختم و باخنده بلندگفتم: 

-تو حساب کن به جانی دپ که کراش نصف دخترای جهان بوده خیانت شده، بعد این اینجا با قیافه شبیه غروب رباط کریم توقع وفاداری داره؟!

یعنی مطمئنم کل شمالو سکوت سوسمازی گرفت! 

در ثانیه کل سالن منفجر شد

 همچین میخندیدن انگار من مردم! 

نیلی کوبید پس کلم و درحالی که از چشماش اشک میومد گفت: 

-کثافط خیلی حق میگی! 

وحید: کمر دخترای جهان خم شد از جملت سلطان! 

آریانا: 

-سلطان تویی، شیر ادا تو درمیاره!

 داد زدم: 

-افتاد افتاد!!! 

کوثر با هول: 

-کی بچت؟ 

امیرمهدی از اون هول تر!: 

-کی افتاد، د بگو، جون بکن. 

زرتی زدم زیر خنده وگفتم: 

-بچه ها هندونه ها سنگینه از زیر بغلم، کمتر پپسی باز کنید!

 دوتاشون مات نگاهم کردن بعد هم زمان گفتن: 

-حسابتو میرسیم! 

لب زدم: 

-منتظرم! 

کسرا:

-خوب پاشید تا بریم ادامه کار،اول یک دور نمایشنامه رو مرور میکنیم 

: شروع نمایش با آهنگ شروع میشه و زمانی که موسیقی پخش میشه پرده ها کنار میره و بعد حانیه درحال که با حرکت «آرابسک» روی ماه وایستاده به سمت پایین میاد 

همون موقع وحید باید شروع کنه به زدن ویالون، در اون لحظه رقص نورا روی بچه ها میوفته و زوج ها باید رقصو شروع کنن. منم دست حانیه رو میگیرم و همزمان با شما شروع به رقصیدن میکنیم.

بچه ها دقت کنین قسمتی که ویالون و آهنگ صداش حماسی و جذاب و در عین حال سوزناک هست حانیه باید حرکت مخصوص رو اجرا کنه! 

امید با حالت گیجولی گفت: 

-حرکت مخصوص؟!! 

کسرا جدی گفت: 

-بهش میگن حرکت گراند جت درواقع، به پرشی بزرگ از یک پا به سوی پای دیگر گفته می شه که در هنگام پرش پا ها کاملا باز می شه«حرکت صدو هشتاد درجه» این حرکت به شکلی هست که انگار اون فرد به هوا پرت شده باشه! 

آندرستند؟ 

امید: 

-خب فکر کنم اینم جزو حرکات باله باشه، چرا بهش میگن حرکت مخصوص؟ 

آریا: 

-ببین این حرکتو ما یکم تغییر دادیم 

یعنی اینکه زمانی که حانیه پرش بلند میکنه در اون حالت هم میچرخه و به صورت نا محسوسی موهاشو باز میکنه و موهاش با جریان باد مصنوعی که روبه روش گذاشتیم به پرواز درمیاد، حالا خودت میبینی!

 

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پارت چهل و پنجم

 

دانای کل 

با نفس نفس از خواب پرید. با چشمانی که اشک در آن ها حلقه زده بود به اطراف نگاه کرد. خورشید در حال طلوع کردن بود. 

ابرها در آسمان آبی جا خوش کرده بودند وصحنه دل انگیزی را به وجود آورده بودند

چشمانش را با درد بست و نفس عمیقی کشید، آرام از جایش بلند شد وبه سمت گوشی اش که دیشب در برق زد بود حرکت

کرد. 

با دیدن ساعت لبخند تلخی بر لبش نشست. 

چند وقت بود که با خدایش درد و دل نکرده بود. 

روز ها؟ ماه ها؟ یا سال ها؟ 

وقتی به این فکر میکرد که همه موفقیت هایش را مدیون آن بالایی بود. 

شرمش میشد. چه کسی به او اراده و پشتکار داد؟ چه کسی در سختی ها کنارش بود؟ یا چه کسی بود که خودش را آفرید.

حال او پشیمان و شرمنده است

به سمت پله های عمارت حرکت کرد. 

پایش را که روی اولین پله گذاشت، موجی از سرما در بدنش رخنه کرد، و لرز کوچکی کرد. 

اما همان خنکی باعث شد که از گرمای درونش کاسته شود. 

بی سرو صدا از پله های عمارت بانو بالا رفت و به سمت اتاقی که درش طلایی بود حرکت کرد. 

میدانست که بانو همیشه یک جانماز و چادر در کشو هایش دارد.  

با اینکه رفتن به اتاق انها ممنوع است، اما حس کنجکاوی اش مانع از این میشد که ممنوعه هارو زیر پا بگزارد. 

وارد اتاق شد و به اتاق مدرن رو به رویش نگاه کرد. ابرویش به شکل بامزه ای بالا پرید.

قبل از این که کل اتاق را زیرو رو کند به سمت کمد دیواری های سفید و بزرگ رفت و در های کشویی اش را باز کرد، اما با دیدن یک جانماز و چادر، متعجب نگاهی به کمد کرد.

به نرمی چادر و جانماز را برداشت و کف اتاق پهن کرد.

به سمت دستشویی اتاق رفت و بعد از وضو گرفتن به سمت چادر سفید با گل های براق گلبهی رفت

اول نیت کرد و با گفتن کلمه « الله و اکبر» نمازش را شروع کرد.

«حانیه» 

پقی زدم زیرخنده و به دوباره به عکس نگاه کردم! 

عمو میثم یه کت دو سایز بزرگتر از خودش پوشیده بود و داشت کادوی جشن تولدشو میگرفت، کلشم کچل بود.

امید:  

- سلام صبح بخیر.

با خنده گفتم: 

-سلام صبح توهم بخیر. 

رفت سر سینک، شیر آبو باز کرد و کلشو کرد زیر شیر... 

چایمو برداشت و دوباره به قاب عکس نگاه کردم

امید: 

-سحر خیز شدی خانم خرسه؟ 

خندیدم و گفتم: 

-آره، اثرات جوگیریه!

تک خنده ای کرد و گفت: 

-چی میبینی؟ 

-البـوم عکس بانو. 

با ابرو های بالا رفته گفت: 

-ببینم؟

بهش نشون دادم، زرتی زد زیر خنده: 

-این خان بزرگه؟ 

همونطور که لقمه میچپوندم تو دهنم با خنده تائید کردم. 

امید: 

-هر کسی ببینه اصلا فکرشم نمیکنه خان بزرگ به اون پر ابهتی یه لاغر مردنی که گل عروسیشو رو شونش گرفته، انگار زنبیلو انداخته رو شونش

از شدت خنده سرمو رو میز گذاشتم میخندیدم. 

بیشعور یجوری اون چشمای سبز آبیشو گرد میکنه که دلت میخواد فقط بخندی! 

وقتی رفتیم صفحه بعدی قاب، با دیدن عکسا چای پرید تو گلوم و به سرفه افتادم

امید با بهت سرشو کج کرد و گفت:

-داره دماغشو با لباس عروس پاک میکنه؟ 

با خنده جر خورده ای گفتم: 

-عرر خان داره، دماغشو با لباس عروس بانو پاک میکنه!!! 

بعد دوباره قهقه زدم، امید از شدت خنده از صندلیش افتاد و مثل تف چسبید به زمین!

منم به جای اینکه برم کمکش، هی بهش اشاره میکردم و میخندیدم! 

بریده بریده گفتم: 

-چق... در ت.. تف گ.. ونه افتادی.

وقتی زدیم عکس بعدی، دیگه رسما از خنده به ملکوت اعلا پیوستیم! 

نمیدونم خان چرا چشماش گرد شده بود و داشت با حیرت به عروس که پشتش به دوربین بود نگاه میکرد. یه عکسی هم زیر عکسه بود.

درش اوردم و با بهت به فضولات کبوتر که رو سر خان و بانو توسط یک کبوتر ریخته شده بود نگاه کردیم!! 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

پارت چهل و ششم

 

به السا که کلش تا فیها خالدون تو گوشی بود نگاه کردم. سری به نشونه تاسف تکون دادم و رو به سارینا گفتم: 

-چه خبر، عشقم؟ 

همینطور که سیبو پوست میکند گفت: 

-خبر سلامتی، تو چه خبر، چیکارا میکنی؟ کارا چطور پیش میره؟ 

یه خیار از رو میز برداشتم و گفتم: 

-کارا که آره داره خوب پیش میره فقط ویدیو ها مونده و باید روی هماهنگ بودنمون کار کنیم. 

با شیطنت ابرو بالا انداختم و ادامه دادم:

-کلک از بچه مچه خبری نیست؟

سیب پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. پاشدم و چند بار محکم کوبیدم به کمرش که دستشو به معنی بسه بالا اورد.

نیشخندی زدم و سرجام نشستم. چندتا سرفه ریز دیگه هم کرد و گلوشو صاف کرد. 

با حرص و دهن کجی گفت:

-دست نیست که گرز رستمه بعدشم 

من هنوز تو این چغوک موندم،یکی دیگه میخوام چیکار؟

 لبمو گاز گرفتم و زدم رو دستم، صدامو مثل معلم دینیمون کردم و گفتم: 

-اِوا، خانومم نگو این حرفو، خدا قهرش میگیره

 بچه برکت داره، حکمت داره، مگه آیت الله... ۱۳ تا بچه نداره؟ 

نکنید این کارا رو بی حیا ها!! 

بیخیال نگاهی بهم انداخت و گفت: 

-من اگه مثل ادم اینو تربیت کنم، خیلی هنر کردم

 بادهنی کج شد گفتم: 

-چقدرم که تربیت کردی!  

پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. 

با سرو صدای بچه ها به عقب برگشتم و نگاهشون کردم. 

کسرا: 

- حانیه پاشو یک ساعت گرم کن و حرکات رو انجام بده تا ویدیو رو بگیریم

 با حالتی که از دور داد میزد گشادیم میشه، گفتم: 

-نمی 

بیشعور نذاشت حرفمو ادامه بدم با حرص گفت: 

-نه نمیشه، دفعه پیش که گفتی، صداشو نازک کرد و گفت: 

-بزار یک چیزی کوفت کنم، یه ربع بعدش گفتی؛: 

-میخوام با السا کار کنم بعدشم که گفتی...

با چشمای گرد پاشدم و همینطور که دستامو به حالت بسه تکون میدادم گفتم: 

- آقـا، آقا بسه دیگه برادر من، زشته، عیبه، چقدر شما بی حیایی، چقدر شما هفت خطی، چقدر آب زیرکاهی، چقدر سو استفاده چی هستی!! 

میخوای آمار شاشینگ اند ریدینگمو هم بگی؟ نکن برادر من قباحت داره! 

لبمو گاز گرفتم و ادامه دادم: 

- مستحجنه!!!

با صدای داد کسرا شکوفه های بهاری، به رنگ قهوه ای مایل به زد تو شلوارم شکوفه زد!

« وجدان: اسهال داری؟

-هومم جدیدا شکمم خوب داره کار میکنه.

وجدان: بیشعور دیگه بی حیا بازی در نیار!» 

کسرا: 

-حانیه فقط از جلو چشمام خفه و گم شوو!!! 

لب برچیدم و با مظلومیت گفتم: 

-آقا اجازه؟ 

هر وقت این حرفو میزدم یعنی میخوام معذرت خواهی کنم، اما... 

صورتش مهربون شد ولی هنوز جدیتش رو نگه داشته بود. 

کسرا: 

-بله؟

 چشمامو شبیه گربه شرک کردم و با مظلومیت تمام که از منِ ملیفیسنت بعید بود اشاره به خیاری که تو ظرف بود کردم و گفتم: 

- یه خیار؟

 با این حرفم کل عمارت رفت رو هوا! 

با قهقه گفتم: 

-چیه؟ فکر کردی میخوام معذرت خواهی کنم؟ نه عامو

 ملیکا‌ از‌‌ شدت خنده از رو مبل افتاد. 

نگاهم به قیافه کسرا که شبیه گوجه له شده بود، افتاد. 

وحید با قیافه ای که از خنده قرمز شده بود به من اشاره کرد وگفت: 

-نمیدونم این چرا انقدر خیار میخوره شبیه خیار نمیشه، بیشتر نمودار رشدش داره به سمت گاو بودن جلو میره!!!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دانای کل

 

 لبخندی زد و با خستگی تمام روی زمین نشست .پاهایش می سوخت و هنوز تاول هایش خوب نشده بودند. 

احساس سر مستی میکرد! نمی‌دانست چرا! شاید به خاطر آن آهنگ کلاسیک جان بخش یا شاید رقص باله ای که ذهنش را آزاد میکرد و به او حس پرنده ای را میداد که از قفس آزاد شده و درحال تکان دادن بال های کوچکش است! حس نابی است،نه؟ ‌

سرش را روی زمین گذاشت و به آینه ی شفافی که کل سالن را در بر گرفته بود خیره شد.

او با لباس باله مانند ستاره ای می درخشید! نه! نه! ستاره برای توصیفش کم است او مانند ماه و خورشید بود! ماه مانند یک گوی نورانی در آسمان و خورشید مانند مادری خونگرم و نورانی! 

خستگی اش در رفته بود با آرامشی که در حرکاتش موج میزد کفش های صورتی براقش را از پایش در آورد و به تاول هایی که حتی از زیر ساق مخصوص هم مشخص بود خیره شد. پاهایش می‌سوخت اما مگر اهمیت داشت؟ تنها 3 ماه دیگر تا پایان این فشار ها باقی مانده. 

به سمت ضبط رفت و آهنگ دریاچه قو را قطع کرد و با برداشتن گوشی اش به سمت باغ حرکت کرد. سر و صدای بچه ها را می‌شنید که درباره دکور صحنه بحث می کردند. لبخندی زد و با چهره ای شاداب به جمع دوستانش ملحق شد.

«« حانیه»» 

با صدای شروع گفتن شاهین آهنگ باله شروع شد. 

اول از همه ما دخترا باید شروع میکردیم: 

هممون روی انگشتامون وایستادیم و دستامون را با حالت موجی به بالای سرمون بردیم وبا احساس تمام و نرمی به جلو خم شدیم و سه قدم با همون پزیشن به عقب رفتیم. 

من وسط بودم نیلی سمت راستم آریانا سمت چپم، کنار آریانا مبینا بود و کنار نیلی هم کوثر. 

کوثر و مبینا چون آخر بود حرکت کوزی رو زدن و و بایه چرخش صحنه رو ترک کردن تا با پسرا وارد صحنه بشن.  

منو نیلی فقط مونده بودم که باید حرکت هارو انجام میدادیم.  

بازدن حرکت اسمبل «اسمبل

این حرکت شامل بلند کردن یک پا از زمین و به زمین آمدن بر روی دو پاست. پا ها در یک زمان در کنار هم جفت شده و به پوزیشن 5 باز می گردند.» چند پرش بلند کردیم و حرکت گراند جت رو زدیم 

«گراند جت

به پرشی بزرگ از یک پا به سوی پای دیگر گفته می شود که در هنگام پرش پا ها کاملا باز می شوند. این حرکت به گونه ای است که گویی فرد به هوا پرت شده باشد.»  

حالا آهنگ به اوجش رسیده بود که کسرا و آریا باید میومدن  

کسرا زوج من بود و آریا زوج نیلی! 

کسرا و آریا هر دو و همزمان حرکت 

تورنلر رو انجام دادن»

«تورنلر

چرخشی در هوا که معمولا توسط رقصنده مرد انجام میشود»  

منو نیلی پوزیشن پیرووت (چرخش بر روی پا)

«یک چرخش کامل بدن بر روی یک پاست که با یک یا دو انگشت انجام می شود.» رو انجام دادیم و تو پوزیشن آرابسک استپ کردیم « آرابسک موقعیتی است که در آن رقصنده بر روی یک پا قرار گرفته و پای دیگر را همچون خطی مستقیم به عقب دراز می کند.» 

کسرا بسمتم اومد و من با نرمی تمام روی دستش خم شدم دقیقا شبیه یک نیم دایره! 

بقیه بچه ها هم با زوجاشون بهمون ملحق شدن و شروع کردیم به اجرای نمایش هماهنگ....   

 

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

 با سینی آب پرتقالی که روی میز گذاشته شد هممون حمله کردیم سمتش و یکی یه دونه برداشتیم. 

همشو هورتی کشیدم بالا و لیوان خالی رو گذاشتم رو میز و بی توجه به قیافه های مبهوت پسرا رو کردم سمت امیر مهدی و گفتم: 

-داداش دستت درد نکنه خیلی چسبید انشالله خدا اون دنیا تو حوض آب پرتقال طبیعی چوب بکنه تو آستینت! 

 چشم غره ای بهم رفت و گفت: 

-خواهش میکنم فقط نمیدونم الان این تشکر بود یا دعا برای عذاب الهی!؟  

نیشمو باز کردم و گفتم: 

-ترکیبی بود! 

حیرون نگاهم کرد و چیزی نگفت. 

رو کردم سمت شاهین و گفتم: 

-داداش، دوربینو بده من تا فیلمو ببینم. 

یکم خیره نگاهم کرد و بعد با یه لبخند شیطانی گفت: 

- عمرا بهت نشون بدم!  

چشمکی زد و ادامه داد: 

-یه سورپرایزه! 

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: 

-الان دقیقا چیکار کنیم من که دیگه پاهام واقعا جون راه رفتنو نداره، نگاه کنید چقدر تاول زده!!! 

نیلی همینطور که خیره به تلوزیون بود گفت: 

-پای منم از تو بهتر نیست!

 همه انگلای جامعه(پسرا) همزمان با صدای نازک گفتن: 

-آخیییی!! 

نیلی با حرص از کنارش کوسن مبل رو برداشت و طی یک حرکت کرونایی اونو زد تو صورت امید! 

امید بدبخت با مظلومیت گفت: 

- چرا میزنی؟  

- چون عشقم میکشه، دلم میخواد! 

امیدم نامردی نکرد و نصف شربتشو خالی کرد رو نیلی! که با جیغ گوش خراشی که نیلی زد همه گوشامونو گرفتیم! 

آریا از اون طرف عربده زد: 

- خفه شو!! 

با عربده آریا نیلی جوری سکوت کرد که تاحالا تو عمرش انقدر ساکت نبوده! 

صدای زمزمه شاهینو میشنیدم که با ترس میگفت: 

-این از اون سکوت هاست که برای جمله سنگین میگفتیم! 

لایکی نشون دادم و مثل خودش گفتم:

-جو خیلی سنگینه!

-آره  

نیشمو باز کردم و گفتم: 

-خب، احیانا شماها گشنتون نیست؟  

ملیکا برای تایید حرفم گفت: 

-آره، کاملا موافقم. نظرتون با جوج چیه لب دریا؟ 

آریا اخماش باز شده بود،با لبخند گفت:

-یس،موافقم.

جو به حالت اولش برگشته بود و دوباره شروع کرده بودیم به چرتو پرت گویی!

کسرا درحالی داشت موهاشو از تو دوربین گوشیش درست میکرد گفت:

-واقعا براتون متاسفم، یه باله رین تغذیش سالاد و تخمس تازه گوجه خیار هم نباید بخوره اون وقت شماها دائما درحال کوفت کردنید! 

خیلی خونسرد پاشدم، با لبخند ملیحی پشت سرش وایستادم و موهای نرمشو که دو ساعت داشت درست میکردو خراب کردم.یعنی این کسرا حاضره جایزه بین المللی باله رو نگیره تا مبادا موهاش خراب بشه!

با صدای دادش نیشمو تا پهنای صورتم باز کردم و به چهره سرخش نگاه کردم:

- آخه گاو این چه کاریه که میکنی؟

چرا انقدر رو اعصاب من راه میری؟

 لپشو کشیدم و گفتم: 

-داداش مهربونم جدیدا احساس نمیکنی زیادی آلودگی صوتی ایجاد میکنی؟  

چشم غره ای بهم رفت و گفت؛: 

-نه 

خندیدم: 

-ولی میدونی چیه من دارم به شدت احساسش میکنم. حالا من یه سوال علمی ازت بپرسم؟  

سری تکون داد که قری به گردنم دادم و گفتم: 

-مگه تو از غذایی که ما میخوریم نمیخوری؟ 

دوباره کله مبارکشو تکون داد که محکم زدم پس کلشو گفتم: 

-پس چرا شرو ور اضافی میگی و رو مخم اسکی میری؟  

شونه ای بالا انداخت و گفت: 

-محض احتیاط گفتم! 

سری تکون دادم و گفتم: 

-همونشم نگو داداشم! 

 با صدای زنگ گوشیم به میز خیره شدم.  

-کوثر ببین کیه؟  

خم شد و با خوندن اسم مخاطب قهقه ای زد و گفت:

-نوشته بی مصرف دخترباز! 

با تعجب زمزمه کردم:

 آیدین؟ 

به سمت گوشی رفتم وجواب دادم: 

-بله؟ 

صدای پرشورش اومد: 

-سلام به دختر پریان تنها تو کوچه نریان پسرای محل دزدن عشق منو میدزدن! 

پوکر به جلوم خیره شدم و با تحکم گفتم: 

-آیدین کارتو بگو که اصلا حوصله اون صدای نحستو ندارم.  

خندید و با استرسی که تو صداش بود گفت: 

-بابا خواهر من تو که انقدر خشن نبودی، بعدشم من بهت زنگ زدم که فقط باهات احوال پرسی کنم! 

پوزخندی زدم و گفتم: 

-سلام گرگ بی طمع نیست آیدین خان، کارتو بگو وگرنه قطع میکنم. 

با هول گفت: 

- باشه باشه، الان میگم! 

نفس عمیقی کشید و گفت: 

-موقعی که خارج بودم با یه دختری آشنا شدم، خیلی خیلی خوشگل بود. شغلش این بود که میتونست مدرک جعلی بزنه یعنی دقیقا کپی برابر اصل! بهم یک پیشنهاد داد که بدمم نیومد قبول کنم.  

گفت اگه حوصله درس خوندن نداری بیا من بهت یه مدرک جعلی میدم ولی در عوضش تو بیا یه مدت نقش پارتنر منو بازی کن!

منم چون آدمی نبودم که حتی بشینم چهار کلمه درس بخونم پیشنهادشو قبول کردم

 

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چشمام گرد شد اصلا نمیتونستم باور کنم که قبول کرده! با فکر به اینکه مدرک کوفتیش جعلیه، با حرص ناخونامو فشار دادم توی گوشت دستم و گفتم: 

-خب؟ 

 نفس لرزونی کشید و گفت: 

-یه روز رفته بودیم پارتی که برای دوستش بود، نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم دیدم کنارمه روی تخت یه پتو هم بیشتر دورمون نیست!!! ته دلم خالی شد ومبهوت به بچه ها که با اشاره دست میگفتن چیشده خیره شدم! خدایا این عادلانه نبود که من اینجا عذاب می کشیدم این آشغال اون سر دنیا درحال عشق و حال بود! تموم حرف هاشون به ذهنم حجوم اُورد ( احمق یکم از برادرت یادبگیر ببین اون سر دنیا تو بهترین دانشگاه درحال تحصیله اون وقت تو همین جا چپیدی و هیچ غلطی نمیکنی! هیچ هنری نداری! من موندم پس فردا کی میخواد بیاد تورو بگیره؟ 

خدایا این دختر زشته رو نگاه؟! آمنه جون مطمئنی این دخترته؟ آخه اصلا شبیه پسر خوشگل و خوشتیپت نیست! ) صدای قهقه های پر تمسخرشون و نگاه های پر نفرت مامان از یادم نمیرفت!. از شدت عصبانیت و حرص قطره اشکی از چشمم چکید! 

امید با نگرانی به چهرم خیره شده بود و با دیدن صورتم نمیدونم چی دید؟! فقط دیدم با هول از جاش پاشد و به سمت آشپزخونه رفت و با یک لیوان آب اومد پیشم و اشاره کرد که بخورم، لیوانو از دستش گرفتم و به حرف های حیرت آور آیدین گوش دادم.

 -بعد از دو هفته با ذوق اومده میگه من ازت حاملم! 

فشار دستمو بیشتر کردم احساس میکرم لیوانی که تو دستمه گلوی آیدینه! 

- اول حرفشو باور نکردم و گفتم که بریم آزمایش دی ان ای بدیم! اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنه ولی بعد از اینکه جواب آزمایشا اومد فهمیدم که بچه از خودمه!!!  

با شکستن لیوان توی دستم انگار جرقه ای به انبار باروت درونم افتاد و وجودمو به آتیش کشید! بچه ها با نگرانی به سمتم اومدن و کنارم نشستند . نگاه نگران بچه ها برام مهم نبود! تکون خوردن هام توسط نیلی برام اهمیت نداشت حتی سوزش و خونریزی دستمم برام مهم نبود! هیچ چیز مهم نبود فقط احساس میکردم افتادم توی یک دیگه پر از مذاب و همینطور دارم میسوزم! تموم خاطرات اون زمان اومد تو ذهنم،تمام اون حرفا تو سری ها مسخره کردنا که همش به خاطر آیدین بود! چه شبایی که فقط با تختم درد و دل میکردم و شب تا صبح اشک میریختم و تنها شنونده من بالشت و تختی بود که تا صبح همدم من بودند اون هم فقط به خاطر یک شخص منفور به نام آیدین!!!

تمام این ها بهم فشار آورده بود و با تموم وجودم عربده بلند زدم و شروع کردم به فحش دادن بهش: 

-خیلی بی شرفی خیلی کثافطی چطور تونستی اینکارو بکنی، ها؟  

واقعا برات متاسفم، بدبخت اون فامیلی که بهت افتخار میکردن و تورو داماد خانواده خودشون 

 می‌دونستند! 

میدونی چقدر به خاطر توی عوضی لاشی من تو سری خوردم، چقدر اون شبایی رو که تو توی اون کلوپ ها ول میگشتی و با اینو اون لاس میزی من اشک میریختم و از درد به خودم می پیچیدم! چرا؟ چون به پدر مادرم عزیزت گفته بودم که تو هیچی نمیشی اونام مثل سگ گرفتن منو زدن! 

خدا لعنتت کنه آیدین وقتی بانو و خان بفهمن که تو همچین گ...ی خوردی آبروشون میره.  

صدای پر بغض و بلندش اومد: 

-خب الان میگی چیکار کنم لعنتی؟ من اون موقع مست بودم. مامان میخواد من با ساناز ازدواج کنم!  

از اون طرف گلوریا دائما زنگ میزنه و منو با بچه تحدید میکنه، میگه آبروتو میبرم.  

هیستریکی خندیدم از اون خنده هایی که تا عمق وجودمو میسوزوند! چرا از من طلب کمک میکرد؟ چرا فکر میکرد کمکش میکنم؟

-خوب گوشاتو باز کن آیدین به من ربطی نداره که همچین غلطی کردی، من دیگه عضو اون خانواده نیستم، اونا منو از خونه انداختنم بیرون و الان دیگه اتفاقای اون خونه به من هیچ ربطی نداره، تمام! 

صدای پر تعجبشو می شنیدم که میگفت: 

-ببین... م.. من واقعا نمی دونستم که تو رو از خونه بیرون کردن! 

دروغ می‌گفت،نه؟ مگه میشد اتفاقی توی اون خونه بیوفته و اون خبر نداشته باشه؟! 

دلم برای خودم سوخت! تا کی قرار بود اطرافیانم دروغ های مختلف برام ببافند؟! تا کی؟ توی دلم پوزخندی زدم اما تلخ خندیدم وگفتم:

- برام خیلی جالبه که حتی از پشت گوشی هم بهم دروغ میگی! برو به همون دوستات که اون زمان میگفتی همه کس منن، مشکلتو بگو! 

حوصله اون بحث اعصاب خورد کن رو نداشتم فقط دلم گریه کردن و تنهایی میخواست،همین!

 قطع کردم و روی مبل بیحال افتادم. 

 

**پارت پنجاه **

 به سقف خیره شدم. همه سکوت کرده بودند، این حجم از ساکتی خیلی عجیب بود! 

بهشون خیره شدم نیلی تو خودش جمع شده بود، اریا و کسرا تو سکوت بهم خیره بودند! امید روی مبل تک نفره نشسته بود و دستاشو تکیه داده بود به پاهاش و چند تا از تار موهاش ریخته بود رو صورتش و نگاه نگرانشو بهم دوخته بود . بقیه بچه ها هم با تعجب، بهت، حیرت، کنجکاوی نگاهم میکردند!  

نیاز به یکم تنهایی داشتم. تا خواستم دهن باز کنم و بگم که برن ساحل، آریا پیش دستی کرد و گفت: 

-بچه ها یه لباس مناسب بپوشید بریم ساحل ناهار بخوریم

 لبخندی زدم و با قدر دانی نگاهش کردم. بچه ها با تردید از جاشون بلند شدند و به سمت بالا حرکت کردند. 

نزدیک شد و جلوی پام زانو زد، دستمو گرفت و گفت: 

- هر وقت که بهمون نیاز داشتی، کافیه لب تر کنی تا سریع بیایم پیشت. هر موقع آروم شدی و حالت جا اومد میتونی بگی چیشده، هر چند یک حدس هایی میزنم! 

اشک تو چشم هام جمع شد. لبامو بهم فشار دادم تا صدای هق هقم بالا نره! 

محکم بغلش کردم و با صدای لرزونم گفتم: 

-ممنون داداش آریا! ممنون! 

لبخندشو میتونستم حس کنم. دستشو به حالت نوازش گونه روی موهام کشید و سرمو بوسید!

: خدایا چرا؟ چرا انقدر این بشر ماهه؟! چرا انقدر با درک و شعوره؟احساس میکردم آریا روحمو تسکین داد!.  

از هم جدا شدیم. 

لبخندشو جمع کرد و اخم مصنوعی بین ابرو هاش نشوند! 

آروم دوتا انگشت شصتش رو بالا آورد و اشکامو پاک کرد.  

سرشو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد:

-دفعه آخرت باشه میبینم داری الکی اشک میریزی! به قول سهیل هیچکس حتی ذره ای ارزش اشکای تو رو‌ نداره!  

لبخندی زدم و تو سکوت بهش خیره شدم.  

به دستام خیره شد و گفت: 

-در ضمن،بار آخرت باشه خل بازی در میاری! یک نگاه به دستت بکن! 

با حیرت به دستم نگاه کردم!  

خونای خشک شده روی دستم خودنمایی می‌کرد و تشخیص تیکه های شیشه براق ریز و درشت توی دستم کار سختی نبود!

از شدت عصبانیت درد شیشه رو حس نکرده بودم، اما حالا که آروم تر شده بودم، قلبم آروم گرفته بود، اروم اروم داشتم درد لعنتی دستم رو حس میکردم.

 

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

 باصدای آریا نگاهمو از دستم گرفتم و به چشمای پر تاسفش خیره شدم: 

- امید رفت کمک های اولیه رو بیاره، سعی کن دستتو تکون ندی. 

سرمو تکون دادم و به حرف های آیدین فکر کردم. 

هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم آیدین چرا اومده به من گفته؟! 

یعنی پیش خودش فکر نکرده بود، ممکنه من لوش بدم یا یه نقشه ای براش بکشم؟  

واقعا نمیتونستم درک کنم! احساس میکردم یه جای کار میلنگه! معلوم نیست باز این خانواده چه خواب هایی برام دیدن؟! 

صورت کلافمو آوردم بالا و به امید که داشت میومد سمتم نگاه کردم.  

با نگرانی جلوی پام زانو زد و تشتو گذاشت روی زمین. 

دستمو گرفت وگفت: 

-خوبی؟ 

آره ای زمزمه کردم. این آره از هزارتا درد و رنج درونیم میومد! 

اول یکم بی حسی به دستم زد و بعد با موچین اولین شیشه رو از تو دستم در آورد که لبمو با دندون هام گاز گرفتم.  

امید با دقت و ریز بینی تیکه های شیشه رو با احتیاط در میاورد و من جون میدادم! حتی بی حسی هم اثری نداشت

 از درد لب برچیدم و جلوی اشکامو گرفتم تا نریزه!   

با در آوردن شیشه ی بزرگی که توی دستم بود، اشکام راه خودشون رو گرفتن و همینطور آروم روی گونه هام سر خوردن! 

نفسمو تو سینم حبس کردم تا صدام درنیاد! دست راستمو مشت کردم ولی تحمل نکردم و صدای هق هقم کل خونه رو برداشت! 

امید سریع سرشو آورد بالا و با هول گفت: 

-چیشده؟ چرا گریه میکنی قربونت بشم؟  

با بغض گفتم: 

-میسوزه! 

تشت و موچین رو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست. آروم بغلم کرد و گفت: 

-آروم باش، هیچی نیست

 سوزش دستم خیلی زیاد بود ولی میدونستم این همه گریه به خاطر دستم نیست، قلبم میسوخت! 

شاید خیلی خسته بودم، از لحاظ روحی، جسمی، عاطفی! 

دلم میخواست برم یک جایی که هیچکس نباشه! دلم برای سهیل و آیلین تنگ شده! احساس میکردم تمام دلتنگیام و اتفاقات توی این حالم دارن سراغم میان!

 حس بدی بود، خیلی بد! 

با صدای امید از فکر در اومدم: 

-میدونی، بعضی مواقع آدم انقدر خسته میشه که حالش بد میشه! ولی همیشه یکی هست که وقتی حالت بده کنارت باشه و باهاش حرف بزنی.

با حرف زدن و گریه کردن تو خالی میشی، احساس سبکی میکنی. 

شاید واقعا راست میگفت! آدما یک وقت هایی با حرف زدن و قضاوت نشدن میتونن آروم بشن.!  

آروم زمزمه کردم: 

-از چی بگم؟ 

همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت: 

- هرچی دل تنگت میخواهد! 

بغضمو قورت دادم و گفتم: 

-وقتی آیدین 18سالش بود به آلمان مهاجرت کرد، برای درس و تحصیل توی بهترین دانشگاه آلمان. زبانش خیلی خوب بود. چون به قول خودش اون چند سال برای زبانش وقت گذاشته بود. خانوادم خیلی خیلی خوشحال بود، جوری که به مناسبت رفتش بزرگترین مهمونی رو تو کل سلطنت براش گرفتن! بعد از اینکه آیدین رفت، حرف و حدیث های مردم و خانواده شروع شد. 

که چرا دخترش اینطوریه؟!، چرا هیچی بلد نیست؟!، چرا شبا دیر میاد خونه؟!، چرا؟!، چرا با پسرا میگرده؟! 

این دختره حتما خیابونیه!! وکلی حرف دیگه پشت سرم گفتن. من اون زمان تو بدترین شرایط بودم. من توی سن رشد وبلوغ بودم. چاق شدم چون پر خوری عصبی داشتم!

 چون نه پدری داشتم که بهم محبت کنه، نه مادری داشتم که یک بار بیاد دست نوازششو روی سرم بکشه. اونا تنها چیزی که بهم دادن پول بود، همین!!! 

از موقعی که حرفو حدیث مردم شروع شد، من هر روز سرکوفت میخوردم! شاید بعضی روز ها هم میشد که منو مثل سگ کتک میزدند و تهدیدم میکردند! 

دوباره اشک هام. راه خودشون رو گرفتن که امید یه دستمال کاغذی برداشت و تو سکوت اشکام رو پاک کرد. 

سرمو به سینش تکیه دادم و اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد.

 روز ها همینطوری میگذشتند و بلاخره اون شب نحس رسید! شاید میتونم بگم بدترین شب زندگیم بود! اون شب من عقده ای توی بازی عاشقی باختم!! 

یک شب مامانم مهمونی گرفته بود و کل فامیلو دعوت کرده بود. منم باهاش لج کردم و نرفتم پایین پیش مهمونا!

بعد از چند دقیقه صدای ایلیا از پشت در اومد که میگفت، بیاد تو یانه؟! 

با استرس سر جام نشستم و لباسامو صافو مرتب کردم. 

من انقدر اون زمان بی اعتماد به نفس و خجالتی بودم که حد نداشت

 همیشه سرمو مینداختم پایین و با انگشتام بازی میکردم! 

اومد پیشم نشست و بغلم کرد! 

خیلی راحت و بدون هیچ حرفی بغلم کرد. سریع ازش جدا شدم و خواستم حرفی بزنم، سریع از جاش پاشد و خیلی یهویی گفت؛: 

-حانیه، به اندازه تمام ستاره ها سیاره ها و خورشید دوست دارم. 

از شدت شک و خجالت هیچی نمیتونستم بگم تا اینکه اومد پیشم و پیشونیمو بوسید و گفت: 

-نمیدونم از کی فقط میدونم عاشقت شدم 

 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
لینک به دیدگاه

 

 

با دردی که روی بازوم حس کردم چیزی نگفتم و به امید خیره شدم. 
چشماش قرمز بود و غمگین به زمین خیره شده بود! با تعجب بهش نگاه کردم!  دلیلش چیه که الان غمگین شده؟  
از تو بغلش در اومدم و همینطور که بهش خیره بودم گفتم: 
-حالت خوبه؟ 
بهم نگاه کرد و چنگی به موهاش زد! 
-پیشنهادشو قبول کردی؟   
شونه ای بالا انداختم و با بیخیالی تمام گفتم:
-آره!
سرشو به پشتی مبل کلاسیک تکون داد و گفت: 
- چرا قبول کردی؟ 
پوزخندی زدم و گفتم: 
-تاحالا شده از پدر مادرت محبت نبینی و دائما تو سری بخوری؟ 
تاحالا تو سرمای زمستون از خونه انداختنت بیرون؟  
تاحالا تو اتاقت حبست کردن؟ از درس محرومت کردن؟ 
به سقف خیره شدم تا اشکام راه خودشونو نگیره!  
تک تک خاطره های اون زمان اومد جلوی چشمم.! 
نفس لرزونی کشیدم و گفتم:
-تو جمع زدن تو دهنت؟ غرورتو خورد کردن؟ آرزوهاتو مسخره کردند؟
 بغضم شکست و با گریه به خودم اشاره کردم: 
-منو تو زمستون انداختن تو حیاط، با یک پتوی نازک!  
من تا صبح سگ لرزه میزدم
 وقتی بیدار شدم، بدنم از سرما کبود شده بود و سردرد خیلی بدی داشتم! 
سرما خورده بودم و فشارم افتاده بود.! 
اما اونا نکردن منو یک دکتر ببرن! 
بعد با این کاراشون انتظار داشتی یه دختر سرد و مغرور باشم به جای یک فرد افسرده و بی اعتماد به نفس؟!
 بغلم کرد و آروم گفت: 
-قربونت برم چرا گریه میکنی؟  ببخشید میدونم سوالم خیلی غیر منصفانه بود!  
اشکام پاک کردم و با صدای گرفته ای  ادامه دادم: 
-همون شب پیشنهاد ایلیا رو قبول کردم!  
اما اون عوضی همون شب به آیدین زنگ زد و تمام ماجرا رو گفت!  
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم: 
-آیدین کثافط وقتی این قضیه رو شنید، بهم زنگ زد و تهدیدم کرد. 
گفت اگه فلان کارو برام نکنی میرم به همه لوت میدم!  
همون موقع از ایلیا متنفر شدم ولی ایلیا وقتی این قضیه رو فهمید سریع متقاعدم کرد که کار اون نبوده و یکی حرفامونو شنیده ، من خرم باور کردم
 هر روز آیدین به من زنگ میزد و ازم یه درخواستی داشت مثلا میگفت برو از کارت بابا پول واریز کن به این کارت، کارم به جایی رسیده بود که شبیه دزدا میرفتم پای کارت بابام 
پولو واریز میکردم، بعد پیامشم پاک میکردم،  آخرشم فرار میکردم! 
با صدای قهقه امید دست از حرف زدن برداشتم و بهش خیره شدم. 
- وای خدا.. منم چند بار همین کارو کردم ولی هر بار گیر میوفتادم!
 پوزخندی زدم. به یاد اون روزی که بابا مچمو گرفت و از خونه بیرونم کرد! 
این همون روز نحس زندگیم بود!  
همون روزی که از شدت فشار و سرما خون دماغ شدم! یادمه همون شب سرد زمستونو به خودم قول دادم که یک روز انتقام تک تک عذاب هایی که سرم آوردن رو،بگیرم!.
من نقطه ضعفشون رو خوب میدونستم! اما حالا وقتش نیست،قدم به قدم میرم جلو و جوری بهشون ضربه میزنم که براشون درس عبرت بشه!. 

 

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 4
لینک به دیدگاه

♡امید ♡♡

بهش خیره شدم. معلوم بود حسابی توی فکره. چند دقیقه بود که بدون هیچ حرفی به سقف خیره شده بود. 

هیچوقت فکر نمی کردم این دختر شیطون و بازیگوش انقدر سختی کشیده باشه، حتی از آمنه و سیروس هم چنین انتظاری نداشتم! چطور انقدر بی رحمانه باهاش رفتار کردن؟ 

کاش اون موقع ها کنارش بودم و کمکش میکردم، کاش!!

دوست نداشتم انقدر ناراحت ببینمش. برای اینکه روحش عوض بشه گفتم: 

- خاله سوسکه! الووو صدای منو داری؟ 

از فکر در اومد و سر جاش نشست، گیج گفت: چیزی گفتی؟

با خنده گفتم:

-غرق نشی یک وقت؟

شونه ای بالا انداخت وگفت:

-نگران نباش.

 لبخندی زدم و گفتم:

-خاله سوسکه حالاکه بهم یکمی از رازاتو گفتی،منم میخوام یه رازی رو بهت بگم که تازه کشفش کردم!

 با کنجکاوی نشست سرجاش و گفت: 

-چی؟ 

ریز ریز خندیدم و به چشمای قهوه ایش که از سر کنجکاوی گرد شده بود، خیره شدم. 

-میدونستی هزارپا، هزارتا پا نداره، فقط شصتا پا داره؟  

ول یکم گیج نگاهم کرد اما بعدش که فهمید دارم اذیتش میکنم، صداشو به نشونه اعتراض بالا برد و گفت: 

-عهههه کوکب اذیت نکن!

 قهقه زدم که با حرص کوسنو پرت کرد سمتم و گفت: 

-چقدر فسفر سوزوندی تا به این نتیجه رسیدی؟ 

دستمو گذاشتم زیر چونم و با چشمای ریز شده به افق خیره شدم! 

- بزار برم تحقیق کنم حتما بهت اطلاع میدم.! 

سری تکون داد و دوباره به سقف خیره شد. 

مطمئن بودم از شدت کنجکاوی و فضول بودن دووم نمیاورد و آخرش میگفت رازت چیه؟

 گوشیمو از روی میز برداشتم و خودمو مشغول نشون دادم ولی میتونستم نگاه خیرشو حس کنم. 

کلافه نشست سرجاش وگفت: 

-امم... میگم کوکب، رازی که میخواستی بگی چی بود؟ 

همونطور که خونسرد به گوشی خیره بودم گفتم: 

-هیچی دیگه همون که گفتم بود! 

دست به سینه نشست و گفت: 

-خب اصلا نگو! 

تو دلم ریز ریز خندیدم و کلی قربون صدقه جوجه رنگیم رفتم! آخه مگه میشه من به تو چیزیو نگم؟ 

-شرط داره! 

به دستی که توش شیشه بود خیره شد و گفت: 

-چه شرطی؟ 

-اینکه بزاری شیشه هارو از تو دستت دربیارم!.  

با مظلومیت تمام و چشمایی که شبیه گربه شرک شده بود گفت:

- آخه درد داره!

دو زانو روی زمین نشستم و دستشو گرفتم،همینطور که دست کوچیکشو میگرفتم گفتم:

-اشکال نداره،باید آستانه صبر و تحملت بره بالا!

با تردید باشه ای گفت و من موچینو دوباره برداشتم.

-عرضم به حضورت که یکی از برادرای جناب عالی خر شده! 

با ابرو های بالا رفته گفت:

-چی شده!؟ خر شده؟یعنی چی؟! 

با دقت و احتیاط شیشه رو در آوردم و ادامه دادم:

- یعنی اینکه عاشق شده،میخواد زن بگیره!!

خندید و گفت:

-اصلا شوخی بامزه ای نیست!

 خونسرد بتادینو برداشتم و اول زدم به پنبه و بعد به صورت ضربه به جا های مختلف دستش کوبیدم. 

-من اصلا شوخی نمیکنم! 

خشک شده،بهم خیره شد. آب دهنشو قورت داد و گفت: 

-کی؟  

باند رو برداشتم و بازشون کردم.

با آرنجم پیشونیمو خواروندم و گفتم:

-وحید!

با چشمای گرد شده جیغ زد:

-مطمئنی؟

سرمو تکون دادم و گفتم: 

-شک ندارم!      

قهقه ای زد و گفت:

- حالا طرف مقابلش کیه؟ 

بعد از اینکه دستشو بستم و گیره هاشو سفت کردم، گفتم:

-آریانا! 

با بهت و خنده دست روی دهنش گذاشت و گفت: 

-ناموسا؟ 

 نیشمو باز کردم و گفتم: 

-فردا بیا پابوسم!، خب معلومه دیگه، یه عروسی افتادیم!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

 ☆☆حانیه ☆☆

با نیشی که هیچ جوره بسته نمیشد، موهامو شونه کردم و با یک بافت ساده کار موهام تموم شد.  

بعد از زدن یک زد آفتاب و رژ، تند تند شالمو سرم کردم و با برداشتن گیتارم از زیر تخت، از اتاق اومدم بیرون. 

امید وایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد، با دیدن من اشاره کرد که برم سمتش. 

از پله ها پایین رفتم و با لبخند رو به روش وایستادم. 

سرمو به نشونه چی کارم داری؟ تکون دادم! 

گوشی رو گذاشت بین گوش و شونش، همونطور که حرف میزد، دستشو برد سمت شالم و شالمو باز کرد!

با داخل کردن موهام و درست کردن شالم،لبخندی به من خشک شده زد و به سمت در حرکت کرد.

 با بهت به سمت در حرکت کردم و تو راه سعی در متقاعد کردن خودم داشتم و هی میگفتم هیچی نشده بابا، آریا هم از این حرکتا زده!  بیخیال! 

تقریبا نزدیک بچه ها بودیم که من صدامو انداختم پس کلم و گفتم: 

-سلام و علیکم بر قوم تاتار! 

بچه ها که توجهشون بهم جلب شده بود با خنده دستی برام تکون دادن. 

هادی عربده زد: 

-ای خواهر از کجا میایی؟ 

دستمو گذاشتم روی سینم و گفتم: 

-ای برادر از مصر آمده ام و به کنعان میروم! اگر کمی آن چشمان کورت را بازکنی میبینی که از عمارت بانو به جمع اسکلا می پیوندم! 

هادی با قیافه پوکر گفت: 

-موفق باشی خواهر! 

-همچنین برادر! 

 رسیدم به جمعشون و با یه قودای بلند کوبیدم به کمر نیلی، که جیغ بلندی کشید! هنوز جیغش تموم نشده بود که شروع کرد به لعن و نفرین کردن: 

-انشالله به حق پنج تن سرت تو چاه خلا گیر کنه، خدا بزنه به کمرت، پات بشکنه، دستت چلاغ شه! به حق...  

پریدم وسط حرفشو با خنده گفتم: 

-باز که النگو هاتو جاگذاشتی!  آخه صداش نمیاد! 

با این حرفم نیلی پودر شد و ما پاچیدیم از خنده!  

امید با تعجب گفت: 

-یعنی چی النگو هاتو جا گذاشتی؟ 

امیر مهدی همینطور که از خنده سرخ شده بود گفت: 

-دیدی یکسری از مامانا انقدر الگو میندازن دستشون که تا کاری میخوان انجام بدن صدای جیلینگ جیلینگش میاد؟  

امید ابرویی با انداخت و خب‌ی گفت. 

امیر مهدی با آب و تاب ادامه داد: 

-آقا هیچی دیگه این مامان بزرگ منم از اون دسته آدمایی بود تا آرنجش النگو می ذاشت! آقا خلاصه یه بار یه که داشته بابا بزرگمو نفرین میکرده! هی با اون دستای پر النگوش میکوبه به سینه خودش و یه فحش به بابا بزرگم میده، آخرش بابا بزرگم میگه: 

-خانم نفرینای شما که روی ما اثر نداره، اما مطمئنم صدای النگوهات گوشامو کر میکنه! 

آقا گفتن این حرف همانا و قهر کردن مادربزرگ من همانا! 

آخرش بابابزرگ بدبختم مجبور میشه برای اینکه مامان بزرگم آشتی کنه بره براش ده تا النگو بخره! 

دوباره صدای خنده هامون بلند شد! 

ملیکا با خنده و بریده بریده گفت: 

-حالا سم بودن ماجرا اینجاست که الان بابابزرگ سمعکی شده! 

بچه ها دیگه هر کدومشون یک جا ولو بودن! 

 

بچه ها دیگه خنده هاشون قطع شده بود و داشتن باهم حرف میزدن. 

رفتم تو نخ وحید و با دقت بهش خیره شدم! هی یک نگاه به آریانا میکرد یه نگاه به زمین! 

نیشم شل شد! پس یه خبرایی هست که این کلک داره مخفیش میکنه! 

از جام پاشدم و خیلی نامحسوس رفتم پیش وحید.  

جون عمم چقدرم نا محسوس اومدم! 

تو راه انگشت دست نیلی، انگشت پای ملیکا، کیف آریانا رو له کردم! به این میگن بدون جلب توجه اومدن! 

نشستم پیشش و گفتم: 

-چطوری حمال جاذاب!

لبخندی زد وگفت: 

-تعریف بود یا تخریب؟ 

نیشمو باز کردم وگفتم:

- هردوش! چه خبر؟ 

خمیازه ای کشید و گفت:

سلامتی رهبر! تو چطوری؟بهتری؟ دستت بهتره؟مارمولک امید چی بهت گفتش که کبکت خروس میخونه؟!

 لبخند شیطانی زدم و گفتم:

- میدونی داشت داستان سیندرلا رو برام تعریف میکرد! 

با ابرو های بالا رفته گفت: 

-عه خب بگو ماهم بشنویم!  

بعد برگشت سمت بچه ها و داد زد: 

-بچه ها سکوت کنید، حانیه میخواد برامون یک داستان بگه! 

بچه ها همه ساکت شدن و با چشمای کنجکاو بهم خیره شدند! 

خداوندا عجب غلطی کردم ! گلومو صاف کردم و گفتم: 

-یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. 

یَک دختره ای به اسم سُندُرلا بود که یک پارچه داف بود واسه خودش!  هر روز هم تو خانشان ظرفاشون رو غسل میداد و بعدشم برای نامادری کله قندیش یک لیوان چای تف میبرد.! 

یک روز آقای عالیجناب پرنس اونارو به صرف کیک و نوشابه دعوت کرد. 

نیشمو باز کردم و ادامه دادم: 

- بعد سُندُرلا لباسای مارک زارش رو پوشید، پاییزم که بود برگای خواهراش ریخته بود و اونا از حسادت به لباسای ای «این» تجاوز کردند. اینم رفت نشست یه گوشه داشت  عر عر میکرد که فرشته مهربونی   اومد و فن چرخ خیاطی کاچیران رو روش پیاده کرد و گفت: 

کاچییرانن« به صورت کشیده بخونیدش» بعد این باز دوباره داف شد و رفت کنار عالیجناب نشست.  

داشتن باهم زرت و پرت «میرقصیدن» میکردند، که ناگهان ساعت گفت زارت زارت! سیندرلا میخواست فرار کنه! عالیجناب نمی ذاشت! هی از عالیجناب اسرار از سیندرلا ادرار!  

که ناگهان سُندُرلا گفت:

- چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیذاری راحت باشم؟ 

عالیجناب با صدای خمار گفت: 

-ول کنم به چشمات اتصالی کرده! خراب شده!  

با خنده و صدای بچه گونه ادامه دادم: 

-نتیجه گیری: 

- ما از این داستان نتیجه میگیریم که نقص فنی ول کن عالیجناب پرنسس در سرنوشت سُندُرلا تاثیر داشته!  نقطه پایان!

 با پایان حرفم بچه ها جوری زدند زیر خنده که صداشون تو کل ساحل پیچید! 

هادی که از خنده روی زمین ولو شده بود، بریده بریده گفت: 

-وا.. ی خدااا... این چه سمی بود؟ به لباس های او تجاوز کرد؟  من دیگه رد دادم! 

بعد از خنده دوباره ولو شد! 

آریانا همینطور که اشکاشو پاک میکرد گفت: از عالیجناب اسرار از سیندرلا ادرار؟

 نیلی از اونطرف گفت: 

-وای من دلم درد گرفت! 

دوباره زد زیرخنده و ادامه داد: 

-فن چرخ خیاطی کاچیران؟! 

با پس گردنی که یک گاو از طویله بهم زد، برگشتم سمت طرف.

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بادیدن آریا که زده بود پس کلم پوکر به جلوم خیره شدم!

آریانا:پس جوجه کو؟

آریا بیخیال ز غوغای جهان گفت: 

-کسرا گفت نمیخواد بخریم! 

آریانا: چرا؟ 

کسرا با اخم گفت: 

-احساس نمی‌کنید، دارید قانونا رو این چند وقته زیرپا میزارید؟ 

تو فکر فرو رفتم. کسرا راست میگفت از موقعی که تابستون شروع شده ما حسابی مسابقات رو شل گرفتیم یا رژیم غذایی رو رعایت نمیکنیم! 

از طرفی بدنامون نیاز به ماساژ مخصوص داره! 

کلا همه چیز ریخته به هم...

از زمانی هم که اومدیم شمال یا دائما داریم تو سرو کله هم میزنیم یا خوشگذرونی میکنیم!

 اتفاق های اخیرهم که برای من بدبخت افتاده،شده قوز بالا قوز

اخمی کردم و جدی رو به همشون گفتم: 

-کسرا کار خوبی کرد که گفت غذا نخریم. از فردا همگی باید رژیم غذاییشون رو رعایت کنند! هر روز صبح به زور هم که شده باید ورزش کنیم. رفتیم خونه باید یه برنامه درست حسابی بریزیم، مثل سال های قبل!

فیلبند هم برنامش کنسله! 

همه با تعجب به تغییر مودم نگاه میکردند.

هادی: ودف؟؟! الان چیشد؟ 

با لحنی پر تحکم گفتم: 

-چیشد نداره! نمیبینی چقدر عقبیم؟ اینطوری میخوایم بهترین گروه بالرین جهان بشیم؟ اینطوری میخوایم برترین خواننده های سال بشیم؟! 

با این بیخیالی ها و مسخره بازیا به نظرت میتونیم برنده بشیم؟ 

یا می‌خوایم با این کار هامون زحمات پنج سالمون رو هدر بدیم؟!

 هادی با مظلومیت گفت: باشه آبجی خانم، چرا عصبی میشی؟! بچه که زدن نداره! 

پوفی کشیدم و به دریا خیره شدم. 

با حرفی که کسرا زد، لبخند محوی رو لبم نشست: 

- امشب وسایلتون رو آماده کنید، فردا صبح راه میوفتیم،موافقید؟

تقریبا همه نظرشون مثبت بود.

آریا چنگی به موهاش زد و گفت:

-پس رای بر این شد که فردا حرکت کنیم.

 نیلی: آقا‌ به نظر من الان وسایلو آماده کنیم که عصری بریم بازار شبم تو ساحل باشیم.

همه باشه ای گفتیم و از جامون بلند شدیم.

بعد از جمع کردن وسایل به سمت عمارت حرکت کردیم

 ☆☆☆ 

با کلی زور در‌ چمدونمو بستم و هوفی کشیدم. ماشاالله انقدر سوغاتی و چیزای مختلف گرفته بودم که چمدون بدبختم رو باید به زور می‌بستمش.  

بلندش کردم وگذاشتمش گوشه اتاق و بعد از سر کردن شالم به طرف پایین حرکت کردم

همه بچه ها آماده بودن و گیتاراشون رو همراهشون آورده بودن. 

آریانا لبخند ملیحی زد و گفت: 

-بریم؟ 

بچه ها جاشون بلند‌ شدن و به طرف ساحل حرکت کردن. 

تو طول راه همه سکوت کرده بودند و جو خیلی سنگینی به وجود اومده بود که خیلی منو متعجب کرد. 

بعد از اینکه رسیدیم ساحل، زیراندازو پهن کردیم و نشستیم. 

ساحل خیلی خلوت بود و تک‌وتوک آدم میومد. باد ملایمی می‌وزید و عکس ماه روی دریای بیکران به زیبایی می‌درخشید!

 دیگه واقعا داشتم نگران میشدم چون هیچکس حرف نمیزد! برگشتم سمتشون و گفتم: حالتون خوبه؟ چرا هیچکس حرف نمیزنه؟! 

کوثر که انگار هول شده بود گفت:

-آر...آره حالمون خوبه فقط داریم از سکوت ساحل لذت میبریم!

چشمامو ریز کردم و به استرسی که داشت خیره شدم!دلیل این سکوت و استرسشون رو درک نمیکردم!

با عصبانیتی که ناشی از رفتار هاشون بود گفتم:

-میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟ چه مرگتونه شماها؟

به جمع خیره شدم اما حس کردم یک نفر کمه! با دیدن جای خالیش دلم به شور افتاد!

با بهت زمزمه کردم:

-بچه ها ملیکا کجاست؟

امیرمهدی با کلافگی چنگی به موهاش زدو گفت: دلیل سکوت و استرس ماهم همینه!الان دقیقا دو ساعته که نیومده خونه. نمیدونیم چه پیامی رو تو گوشیش دید که با عصبانیت زد بیرون و گفت کسی دنبالم نیاد!

 با حرص تقریبا داد زدم: 

-بعد شماهم مثل ماست وایستادید تا اون بره؟ نمی‌دونید اگه عصبانی بشه یه کار دست خودش میده؟ اگه الان اتفاقی براش افتاده باشه چی؟

اهی گفتم و به سمت چپ ساحل حرکت کردم. همونطور که داشتم می‌رفتم با صدای بلند گفتم: 

-هرجارو که فکرشو می‌کنید بگردید، من از این سمت میرم، گوشیاتونو روشن نگه دارید وهمدیگه رو گم نکنید! 

بعد هم سریع تر از اونجا دور شدم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هرجای ساحل رو گشتم نبود. صد بار بهش زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود. با زنگ خوردن گوشیم بهش خیره شدم و با دیدن اسم ملیکا سریع جواب دادم اما تا می‌خواستم حرفی بزنم زود تر از من گفت: 

-میدونم از دستم به شدت عصبانی اما واقعا نیاز داشتم به تنهایی، اگر الان فقط خودتی تو ساحل و کسی هم پیشت نیست بیا پشت عمارت یه کوچه ایه اونو بیای جلو یه ساحل خیلی بزرگ میبینی، خدافظ!!!

 مبهوت به گوشی خیره شدم! ودف!؟

دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خداوندا این ملیکای روانی رو زودتر از بقیه مریضات شفا بده! الهی آمین!  

به بچه ها پیام دادم که ملیکارو پیدا کردم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم. 

با دیدن یک کوچه سرسبز که کلش با لامپ های رنگی تزئین شده بود،برگام ریخت! عطر بوی گل یاس و گل محمدی آدمو مست میکرد! قبل از اینکه از کوچه خارج بشم چندتا نفس عمیق کشیدم و بوی خوش گل هارو توی ریه هام فرستادم! با لبخند از اون کوچه خارج شدم.

 چشمم به ملیکا خورد که هنزفری تو گوشش بود و آروم سرشو تکون میداد!

 نگاه کن تروخدا! اونور داشت از شدت استرس به مثانه بچه ها فشار میومد، حالا خانم نشسته داره با آهنگ کله پوکشو تکون میده!

 به سمتش رفتم و یدونه پس‌گردنی محکم زدم بهش! 

مبهوت برگشت سمتم و گفت: 

-مگه کرم داری!؟  

با حرص گفتم: خیلی الاغی! میدونی چند‌ساعته گم شدی و داریم دنبالت میگردیم؟ خبر‌مرگت نمی‌تونستی یه زنگ بزنی؟ 

مظلوم گفت: ببخشید، اصلا حواسم به ساعت نبود! حالم داغونه! 

نشستم کنارش و پام‌رو دراز کردم.  

آروم تو بغلم لم داد! ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش شروع کنه!

 ملیکا: میخوان از‌هم طلاق بگیرند! دادگاه با درخواستشون موافقت کرده! 

تو بهت فرو رفتم. حقیقتا فکرشو نمی‌کردم بعد از پنج‌سال که رابطشون بهتر شده بود بخوان جدا بشن! 

تا جایی که یادمه پنج سال قبل مامان بابای ملیکا میخواستن از هم طلاق بگیرن اما خانواده ها واسطه شدن، بزرگی کردن و نزاشتن جدا بشن! 

ملیکا:این چندماه اخیر دوباره باهم دعواشون شده بود اما هیچوقت تو ذهنم نمی‌گنجید که قطعی بخوان از هم طلاق بگیرن!

پوزخندی زد وادامه داد:

بهشون میگم چرا می‌خواین طلاق بگیرید؟! مامانم میگه دارم تو زندگیش عذاب میکشم اون با یکی دیگس! بابامم عکس زنی که باهاش تو رابطست رو فرستاده برای مامانم! زنش حاملست!!!  

اشکامو پس زدم و سرشو نوازش کردم!  

لبخند پر دردی زدم و گفتم: 

- آدما خیلی بیرحم شدن! خیلی!  

یکی مثل خانواده تو میخوان از هم طلاق بگیرن. یکی مثل خانواده من که همیشه اذیتم میکردن و آخرش انداختنم بیرون!

 نمیدونم چی بگم اما هر اتفاقی که بیوفته بدون تا تهش پشتتیم. 

برام مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا سرگذشتت چیه! چون من بهت ایمان دارم و مثل خواهری برام!  

مطمئنم اگه بچه ها هم اینو بدونن همین نظر منو دارن، پس نگران نباش! ما همگی کنارت هستیم!

 محکم بغلم کرد و گفت: حانیه من خیلی میترسم!  

آروم پشتشو نوازش دادم و با لحن پر آرامشی گفتم: نترس! همه چی حل میشه! 

 

 

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

با چشمای بسته از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی راه افتادم! 

با دیدن صفی که راه انداخته بودن پقی زدم زیر خنده!  

همه بچه ها با چشمای پف کرده و لباس خواب صف بسته بودن دم در دستشویی. شبیه این صف های بین راهی بود! 

پیشونیمو خاروندم و با خنده گفتم: 

-چرا صف بستین؟ قیمه میدن؟ 

نیلی که نفر بعدی بود گفت: 

-نه بابا کاش قیمه میدادن! لوله دستشویی پایین خراب شده!

 همه ریختیم بالا!  

با شک به این عجبب الخلقه ها خیره شدم! مگه ما تو حیاط هم یک دستشویی نداریم؟

سری به نشونه تاسف تکون دادم و و به سمت حیاط حرکت کردم!  

با دیدن هوای نیمه روشن حیاط با تعجب به ساعت خیره شدم!   

ساعت پنج صبح بود!!!  

با حرص رفتم تو حیاط و با دیدن کسرا که داشت میدوید، تازه فهمیدم که قراره روال همیشه از این قرار باشه و ما باید مثل قبل سخت کار کنیم. البته اگه اخمو تَخم های کسرا رو نادیده بگیریم

 ☆☆☆

تقریبا یک هفته از موقعی که شمال بودیم گذشته. 

کسرا هر روز موقع اذان بیدارمون میکنه و بعد از اینکه نماز خوندیم میریم سر تمرین و گرم کردن بعد از اون همه آماده میشیم و با بچه های آموزشکده و... میریم سالن نمایش و روی برناممون کار میکنیم. با اینکه همه چیز داره خوب پیش میره اما خیلی داره بهمون فشار میاره! روزی سیزده ساعت تمرین خیلی زیاد بود!  

بعد از اون سیزده ساعت تمرینی که میکنیم دوساعت میخوابیم و روی موسیقی و حرکات مسابقه خوانندگی کار میکنیم و حسابی له شدیم! 

از زمانی که تمرین ها به صورت سفت و سخت شروع شده امید رو کمتر میبینیم و هر از گاهی به دیدنمون میاد! 

خلاصه که سرمون خیلی شلوغه! 

الان هم ساعت سه نصف شبه و همه خوابن فقط من دارم روی حرکاتم کار میکنم! هرچقدر که میخوام خوب حرکت اصلی رو بزنم، نمیشه لعنتی! 

از صبح صد باره که افتادم ولی هنوزم دارم ادامه میدم! کسرا یک حرکتی رو طراحی کرده که خیلی سخته و نیاز به تعادل و تمرکز زیادی داره!

 دوباره رفتم رو ماه چوبی و سعی کردم حرکاتم با آهنگ تطبیق بدم و با آرامش پام رو آوردم بالای سرم و دست راستمو به صورت رقص مانند به سمت پایین حرکت دادم، دست چپمو بالا گرفتم و روی ناخونام یا همون سر کفشم ایستادم! 

لبخند پر ذوق زدم و چشمامو با آرامش خاطر بستم! بلاخره شد! با صدای دستی که شنیدم هل شدم،تعادلمو از دست دادم و زرتی افتادم!  

با دیدن کسرا، آریانا و وحید که دم در وایستاده بودند متعجب گفتم: 

-چرا این وقت شب بیدارید؟ 

کسرا خندید و گفت: 

-محض اطلاعت باید بگم یک ربع مونده به اذان و جنابعالی انقدر غرق در تمرین بودی که متوجه گذر زمان نشدی!

لبخند خسته ای زدم و گفتم: 

-نمی‌تونستم بخوابم وقتی میدیدم نمیتونم درست تمرین کنم و جلوی بچه ها احساس شرمندگی میکردم!

اخماش رفت توهم و گفت:

-حانیه جان خواهر عزیزم صد بار مگه بهت نگفتم وقتی تمرین جدید بهت میدم نیاز نیست یک شبه یادش بگیری؟ تو الان داری به خودت فشار میاری باور کن اگه برنامه بخواد همینطوری پیش بره من از مسابقه حذفت میکنم! 

صاف وایستادم و با لحن محکمی گفتم: 

-ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه! 

به سمت برق سالن رفتم و بعد از خاموش کردنش به سمت در حرکت کردم. 

وحید و آریانا رفته بودن و فقط کسرا دم در بود. 

تا خواستم از کنار کسرا رد بشم بازومو گرفت که مجبور شدم برگردم سمتش: 

-آبجی جان، بدون اونقدر برام عزیز و ارزشمندی که دوست ندارم آسیبی ببینی. حتی اگر دست من بود از مسابقات حذفت میکردم تا انقدر به خودت فشار نیاری، پس بدون اگر من چیزی هم میگم به خاطر خودته!

 با همون لحن گفتم: 

-بله متوجهم!

و بعد به سمت خونه راه افتادم.  

نمیدونم چرا ولی اعصابم از دست کسرا خط خطی بود به جای اینکه تشویقم کنه بگه آفرین‌که تلاش کردی، برام فاز نصیحت بر میداره!! 

وجدان: خدا شفات بده! بدبخت که چیزی نگفت تازه به نفع توئم حرف زد! 

با حرص جوابشو دادم: 

-باز تو سرو کلت پیدا شد؟! اهه!!!

وجدان: ببین حانی فکر کنم وضعیتت داره قرمز میشه یک نگاه به تاریخ بنداز! داری به عادتت نزدیک میشی! 

حالا که دارم فکر میکنم میبینم وجدانم داره راست میگه! این یعنی شروع بدبختی!.

 

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

دوماه بعد

 

دو ماه گذشته بود! دوماهی که پر از تلاش، سختی، خستگی و حرف بود! 

حرف های مردم، خستگی ما و تلاش هامون!  

تلاشمون به حدی رسیده بود که از خودمون غافل شدیم از اطرافیانمون دور شدیم و اتفاق خیلی بدی افتاد! خیلی خیلی بد! 

همیشه نگران این بودم که نکنه وحید و آریانا به هم نرسند!  

اما نگرانیم زیاد طول نکشید و به حقیقت پیوست! 

نزدیک دو روز پیش برای آریانا خاستگار اومد.

 پدر م و مادرش راضین و اسرار دارن که این وصلت سر بگیره! 

آریانا هم بدش نمیاد اما چشماش اینو نشوش نمیده! 

معلومه که اونم وحید رو دوست داره اما غافل از اینکه وحید نمیدونه آریانا دوستش داره! 

هر دوتاشون چسبیدن به یک غرور لعنتی!  

واقعا نگرانم! خیلی خیلی نگران!

 آهی سوزناک کشیدم و از پنجره اتاق به ماه درخشان خیره شدم! 

عکس ماه روی استخر افتاده بود و فضای رویایی رو درست کرده بود! 

وحید تنها روی تاب نشسته بود و به درخت بید و مجنون روبه روش خیره بود! 

فرصت رو غنیمت شمردم و بعد از پوشیدن سوییشرت به سمت پایین حرکت کردم. 

باید با وحید حرف میزدم. 

بعد از پوشیدن دمپاییم به سمت تاب حرکت کردم و کنارش نشستم! 

با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت.

 شروع کردم به حرف زدن: 

یادمه یه زمانی همیشه خدا سرکوفت می خوردم تنها بودم. سرخورده، افسرده، بی هنر، اعتماد به نفس پایین داشتم. 

مورد تمسخر دوستام قرار میگرفتم اما با ورود یک فرشته به زندگیم همه چیز متحول شد! 

اون پسر به من کمک کرد تا بتونم خودم باشم و این بزرگترین لطف اون تو زندگی من بود! 

روز ها گذشت و ما دوستای بیشتری پیدا کردیم، اما یک اتفاق تکون دهنده افتاد!  

فرشته نجات من به خاطر یک دختر جلوی خانوادش وایستاده بود و در آخر طرد شد!  

دختره هم ولش کرد به امون خدا!  

دیدیم، عه! علی مونده و حوضش! 

 خندید بلند و بی پروا اما این خنده از اون خنده های خوشحالی و شادی نبود! برعکس تلخ بود، مثل زهرمار! 

خندش که تموم شد گفت: 

-میدونی اون فرشته نجاتت حماقت کرد! کاش به خاطر یک دختر بی ارزش دست به خودکشی نمیزد، کاش جلوی خانوادش واینمیستاد!

میدونی چیه؟ اون فرشته نجات الان خیلی پشیمونه!

دستمو انداختم دور گردنش و از همه چیز براش گفتم: 

-بعد از اون اتفاق فرشته نجاتم خونه نداشت منم خیلی دوست داشتم کمکش کنم پس دزدکی آوردمش توی زیرزمین یعنی مخفی گاه خودم!  

داشتیم به این فکر میکردیم که فرشته نجاتم نمیتونه همیشه اینجا بمونه! پس با ایده ای که به ذهنمون رسید شروع کردیم به کار کردن! 

و البته با هشتگی که زدیم کلی دوست جدید پیدا کردیم. 

اول با کسرا آشنا شدیم بعد با اریا و بعد با بچه های دیگه.  

کلاسای مختلف برگزار کردیم تا بتونیم پول دربیاریم در کنارش با مشکلات زندگیمون جنگیدیم و بعدش هم برای مسابقات خوانندگی آماده شدیم. 

همه چی خوب بود تا اینکه بهمون خبر دادن که آیلین و سهیل توی تصادف مردن!!! 

انگار دنیا برای هممون جهنم شده بود، جهنمی که داشت مارو می‌سوزوند! 

کم کم به کمک کسرا حالمون بهتر شد. 

ولی بازهم یک غم خیلی بزرگ رو دلمون سنگینی میکرد! 

وحید! نمیدونی چقدر دلم لک زده برای اون روزایی که میرفتیم باهم بیرون. حتی صداشون هنوز توی سرم اکو میشه!  

چقدر که این دوتا فرشته زود از بین ما رفتن!  

بعد از چند ماه که خودمونو جمع و جور کردیم و سخت دنبال تلاش بودیم، بلاخره یک خبر خوش اومد که تو مسابقات برنده شدیم!  

بهتر روزامون بود انگار! شاید بعد از اون اتفاق ما یکم دلمون شاد شد!  

به آسمون نگاه کردم تا از اشکم جلو گیری کنم

 برگشت و خیره نگاهم کرد: 

-با حرفات میخوای به چی برسی؟ 

چشمامو محکم بهم فشار دادم و روبه‌روش وایستادم و گفتم: 

- اون شب سهیل اومد تو خوابم و گفت دیدی گفتم بهش میرسید فقط باید براش تلاش کنید، به دستش بیارید! 

این حرفش ملکه ذهنم شد!  

وحید تو نمیتونی ساده از آریانا بگذری! اصلا دوست داری با یکی دیگه ازدواج کنه؟  

از جاش بلند شد و تقریبا داد زد: 

-فکر کردی خیلی دوست دارم از دستش بدم؟ فکر میکنی برام مهم نیست؟ لعنتی نمیدونی من چقدر دارم عذاب میکشم! 

به تبعیت از خودش داد زدم: 

-پس چرا هیچ غلطی نمیکنی؟

با عجز داد زد: 

-چرا فکر میکنی به یه پسر بی پدر مادر دختر میدن؟ من طرد شدم میفهمی؟؟؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یک دفعه انگار که باطریم تموم شده باشه، آروم شدم و خیره بهش شدم!  

راست میگفت کی به ماهایی که طرد شدیم اهمیت میداد دیگه چه برسه به اینکه بهش زن بدن! 

ناخداگاه از حالت خودم تعجب کردم! چرا همچین حرفی رو زدم؟

 کی گروه ما تسلیم شده بود که این دفعه دومیش باشه؟  

با اخمای توهم گفتم: 

-برای من مهم نیست که چی بشه!  

باید هرطور که شده با مامان بابات صحبت کنم!  

 بافکری درگیر مکانو ترک کردم و به سمت اتاق حرکت کردم!

 همش به این فکر میکردم اگه قبول نکنن چی میشه!

 ولی هرجور شده راضیشون میکنم!

یادمه بانو همیشه میگفت باید منطقی صحبت کنی! 

نفس عمیقی کشیدم و آروم زمزمه کردم خدایا به امید تو! 

در اتاق رو باز کردم و جوری که نیلی بیدار نشه آروم روی تخت خوابیدم! 

داشتم تو دلم ذکر قبل از خوابو میگفتم. یک شبی اصلا خوابم نمی‌برد بانو اومد پیشم کلی باهام حرف زد بعدش هم گفت اگه این ذکر هارو بگی خیلی ثواب میکنی والبته روحت توی آرامش خواهد بود!  

بعد از گفتن ذکر ها چشمام کم کم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم. 

☆فردای آن روز☆ 

بعد از صاف کردن موهام زیر روسری، کیفمو برداشتم و به سمت پایین حرکت کردم.  

از همین بالا هم می‌تونستم استرس وحید و بفهمم!  

لبخندی زدم و به سمتش حرکت کردم.

 آروم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: 

-نگران نباش همه چیز درست میشه بهم اعتماد کن!  

از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد: 

-حانیه من بهت اعتماد کامل رو دارم اما از واکنششون میترسم! سخته بعد از این همه سال بری پیش کسایی که شاید دیگه قبولت نکنن!  

اخم مصنوعی کردم و گفتم: 

-اولا من مطمئنم که دل اوناهم برات تنگ شده ممکنه عمو میثم(بابای وحید) یکم دیر تر کوتاه بیاد اما مطمئنم مامانت دلش خیلی برات تنگه! 

دستی تو موهاش کشید و گفت: 

-از کجا میدونی؟ 

-از اونجایی که توی مهمونی سلطنتی اون شب که من انتخاب شدم، خیلی نگاهت میکرد بعضی وقتا می‌دیدم اشک تو چشماش جمع میشه!  

آهی کشید و با چشمای قرمز گفت:

-خدا لعنتم کنه که اشک مادرمو درآوردم!

بغلش کردم وگفتم:

-خدانکنه قربونت برم،انشالله همه چیز درست میشه!

دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونم:

-انشالله!

با صدای نیلی از هم جدا شدیم:

-اوه مای گاد چه رمانتیک،منم بغل میخوام!

وحید خندید و نیلی هم بغل کرد.

با لبخند رو به من و نیلی گفت:

-برید به سلامت انشالله با دست پر برگردید.

 خندیدیم و با دلی پر امید به سمت حیاط حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم! 

تو راه گل و شیرینی و یک مجسمه خیلی خوشگل و و کیوت خریدیم!  

♡♡♡

نفس عمیقی کشیدم و بعد از زدن ایفون به نیلی نگاه کردم!

با خنده رو بهم گفت:

-انگار داریم میریم خاستگاری،توئم شبیه اون دامادایی شدی که هی سرخ و سفید میشن!

خندیدم و تا خواستم چیزی بگم درو باز کردن.

به نمای خونه خیره شدم.

نمای سفید و طلایی رنگ داشت با یک حیاط خیلی خیلی بزرگ!

 حیاط پر از درخت میوه بود و یک آلاچیق کوچیک هم وسط باغ بود!

 بوی گل رز و محمدی کل باغو گرفته بود و حس خوبی به آدم القا میکرد! 

با لبخند خانومانه به سمت عمو میثم و نارگُل خانم که دم در ایستاده بودند حرکت کردم. 

بهشون که رسیدیم نیلی خودشو پرت کرد تو بغل عمو و جیغ زد: 

بابایی جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود! 

لبخندی به عشق پدر دختریشون زدم و نارگل رو بغل کردم و بعد از سلام و احوال پرسی داخل خونه شدیم. 

خونه به نسبت باغ کوچیک بود ولی چیدمان کاملا مدرن داشت. 

روی مبل کلاسیک نشستم و پام رو انداختم روی پام. 

خدمتکار چای اورد و ماهم در اون حین باهم صحبت میکردیم. عمو میثم با لبخندی که کنج لبش بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب بلاخره یادی از اموات کردی! خیلی وقت بود اینجا نیومده بودی!

دیگه وقتش بود کم کم سرحرفو باز میکردم!  

گلوم رو صاف کردم و با لحن پر آرامشی گفتم: 

-قرض از مزاحمت اومدم اینجا که یک مطلبی رو بهتون بگم و ازتون میخوام که سریع واکنش نشون ندید و خوب درموردش فکر کنید! 

هردوتاشون کنجکاو نگاهم کردند که ادامه دادم: 

-میخوام درمورد وحید باهاتون صحبت کنم! 

عمو اخماشو کرد توی هم و سریع جبهه گرفت و گفت: 

-حانیه جان با تمام احترامی که برات قائلم اما نمیتونم به ادامه صحبت هات گوش کنم و هیچ علاقه ای ندارم درمورد اون پسره نمک نشناس یک کلمه هم بشنوم!

از جاش پاشد که بره! با صدای سرد و با جدیت تمام گفتم: 

-فکر کنم بهتون گفتم که به حرفام گوش کنید وبا اینکه از من بزرگترید اما دارید به شخصیت من توهین میکنید چون ارزشی برای حرف من قائل نیستید!

کلافه به من نگاه کرد و گفت: 

-فقط یک ربع زمان بهت میدم اونم به خاطر اینکه هممون رو از سلطنت اشراف نجات دادی! 

با چشمایی که توش ستاره بارون بود تو دلم گفتم: ایول همینه!  

گلوم رو صاف کردم و گفتم: 

-شاید پنج و شیش سال از قضیه طرد شدن وحید میگذره و توی این مدت وحید خیلی تغییر کرده! 

بعد از طرد شدن اون دختری که وحید دوستش داشت رو ولش کرد به امان خدا! 

وحید دید، پدر مادرش که ولش کردند، دختره هم که گورشو گم کرده!  

هیچ پولی هم نداره. پس تصمیم گرفت که خودکشی کنه! چون باهم در ارتباط بودیم خیلی زود از این ماجرا با خبر شدم و جلوش رو گرفتم! 

وحید تنها کسی بود که باهام خوب رفتار میکرد و مسخرم نمیکرد!  

منم چون مثل یک برادر دوستش داشتم. تو زیرزمین مخفیش کردم! 

توی این حین نیلی هم بهمون کمک کرد و یکسری از وسایل وحیدو فروختیم و یک خونه کوچیکِ بیست و پنج متری اجاره کردیم البته منم چون خیلی دوست داشتم از خانوادم جدا باشم، یکسری از وسایلمو فروختم و باهم گذاشتیم روی پول خونه. 

وحید توی یک رستوران به عنوان گارسون استخدام شد در کنارش تمیز کردن آشپز خونه هم به عهده داشت! 

 نصف شب کار میکرد تا بتونه خرجیشو در بیاره بعدش هم باهم یک پیج زدیم و فعالیتمون رو توی شبکه های مجازی شروع کردیم.

کم کم کارمون گرفت و تونستیم یک حقوق نسبتا خوب داشته باشیم! 

 روز ها می‌گذشت و کارو بارمونم خوب بود اما من میدیدم شبایی رو که وحید با اشک می‌خوابید!  

یک گروه تشکیل دادیم. با افراد مختلف آشناشدیم. توی پارک ها، کلاس های مدرسه و... درس میدادیم. 

وحید در کنار کارش درس هم میخوند.  

عمو میثم همه این حرفارو گفتم که به یک چیزی برسم!  

میدونم الان داری فکر میکنی که خوب؟! که چی؟ مثلا الان من می‌بخشم؟  

می‌خوام اینو بگم که پسرت از همون روز هایی که طرد شد تا الان، واسه ی خودش یه پا مرد شده ، آقا شده، با غیرت شده! خودش کار کرد، جون کند تا بتونه خونه بخره! ماشین بخره! 
فکر نکن پسرت قاطی یک مشت الوات بزرگ شده! نه! اون الان  تو مسابقه جهانی نوازندگی تو مرحله فیناله

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: 

-وقتت تموم شد! دیگه نمیخوام حتی یک کلمه درباره اون پسره نمک به حروم صحبت بشه،حتی یک کلمه! 

از جاش پاشد و داشت میرفت که از جام بلند شدم و گفتم: 

-فکر میکنید نفهمیدم به خاطر اینکه خودتونو به خان ثابت کنید، بیرونش کردید؟ من براتون تاسف میخورم بابت اینکه انقدر دنبال اینین که خودتونو به خان و بانو ثابت کنید!!

چرا بچه ای که از گوشت و خون شماست نباید بخشیده بشه؟؟ 

یه اشتباه کرده شیش ساله داره تاوان میده، داره زجر میکشه!  

عمو بیست سال و خورده ای از زمانی که شما جوون بودید میگذره باید خودتون رو اون موقع ثابت میکردید! 

پوزخندی زدم و کیفمو از روی مبل برداشتم و ادامه دادم: 

- نگرانیتونو درک میکنم، نگران این هستید که چون زیر حرفتون زدید و بخشیدینش غرورتون جلوی بقیه خورد میشه! اما بلعکس این بزرگواری شمارو نشون میده!  

من که رفتم اما خوب به حرفام دقت کنید، ممنون نارگل جان بابت پذیرایی!

برگشتم و به سمت در حرکت کردم که تو راه بازوم گرفته شد و فشار زیادی بهش وارد شد! با عصبانیت بازوم رو از دست قدرتمند عمو کشیدم بیرون! 

جفتمون شبیه یک آتشفشان درحال فوران بودیم!

با صدای بلند داد زد:

- چرا الکی تخته گاز گرفتی داری میری؟ تو کی هستی که منو نصیحت میکنه؟یه دختر تازه به دوران رسیده،که چون فقط قانون های اشرافی رو برداشته خودشو عزیز کرده!  

پوزخند پر تمسخری بهم زد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته،اونقدر که بی ارزش بودی داداشم و زن داداش همیشه میزدنت!

نفسم بند اومد و بغض راه گلوم رو گرفته میخواستم جیغ بزنم بگم بسه اصلا بحث ما این نبود اما زندگی همیشه بهم ثابت کرده که بلاخره قلبتو خورد و خاکشیر میکنن، روحت هم مچاله! 

من نه فریاد زدم نه جیغ زدم!تنها تو خاموشی بهش خیره شدم! 

- در ضمن تو فکر کردی برای من آسون بود؟ معلومه که نه!  

بعد از طردش و دعوایی که کردیم آبروم جلو درو همسایه ها رفت!توی خاندان به یک چشم دیگه نگاهم میکردند!

فکر کردی برای چی سعی کردم توجه مادر پدرمو جلب کنم؟ چون منو ببخشن بفهمن که مشکل از وحید بوده نه من!  

بفهمن که من براش پدر خوبی بودم اما اون منو خراب کرد،خطه قرمز هامو رد کرد و نمک به حرومی کرد! 

من همه چیز به پاش ریختم اما اون قدر ندونست! جای آدمای قدر ندون و مفت خور توی این خونه نیست و البته اینجا جای آدمایی مثل تو و وحید با گذشته نحس نیست!

قلبم گرفت! دلم برای وحید می‌سوخت که با همچین فردی چندین سال زندگی کرده! الان هم حقش نبود که انقدر قضاوت بشه و پشت سرش حرف بزنن! حق من هم نبود که اینطور دربارم حرف بزنه!!! دیگه سکوت چندین سالم بسه با این خاموشی لعنتی رو بشکنم و فریاد بزنم!

 قهقه ما تحت سوزی زدم،انگشت اشارمو بالا آوردم بهش اشاره کردم و گفتم:

- نگاه کن کی داره از گذشته نحس حرف میزنه! دیگ به دیگ میگه روت سیاه!  

آخه عمو یه چیزی بگو که حداقل به خودت بر نگرده!  

هنوز خوب یادمه چطور به یه دختر بیچاره تجاوز کردی!  

هنوز یادمه تو دوران نوجوانیت پارتی های شبونه می رفتی و هر غلطی که دلت خواست میکردی! 

عمو فقط یک ثانیه گذشته خودتو با گذشته وحید مقایسه کن! 

شما بیشتر اشتباه کردید یا وحید؟!  

معلومه، شما!  

اما با کارهایی که کردید خان از عمارت بیرونتون کرد؟ نه!  

فقط برای چند ماه تنبیه شدید!  

پاکی و ب. اک. ره بودن یک دختر مهم ترین چیز تو زندگیشه که شما اون رو ازش گرفتید!  

اما وحید رو نگاه کنید، نه پارتی رفته، نه به کسی تج* اوز کرده، نه با احساسات یکی بازی کرده!  

تنها گناهش این بود که به اشتباه یکی رو دوست داشت و فکر میکرد که شماها بدشو می‌خوایند !   

اونم نوجوون بوده یه اشتباهی کرده! اما خدارو خوش نمیاد که اینطوری عذابش بدید،حرف های منه تازه به دوران رسیده تموم شد اما خوب فکر کنید،مطمئن باشید حق با منه.

نارگل خانوم ممنون بابت پذیرایی! 

مبهوت سر تکون داد و به صورت نجوا گونه خواهش میکنمی گفت.

احساس آزادی داشتم،بلاخره بعد از چند سال حرفم رو گفتم! 

عمو توی بهت شدیدی فرو رفته بود!

دستم روی دستگیره خونه نشست و تا خواستم بالا پایینش کنم، با صدای متعجب و حیرونش متوقف شدم:

-این حقایقو از کجا میدونی؟ 

خداوکیلی انتظار داشت بهش بگم؟؟؟

نیشخندی زدم و روی پاشنه پام چرخیدم، ابرویی بالا انداختم و با زیرکی گفتم:

-از همونجایی که شما میدونی من اونقدر بی ارزش بودم که کتک میخوردم و البته گذشته نحسی داشتم! 

 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین حرکت کردم. 

احساس میکردم روحم آزاد شده، حس سبک بودن تمام وجودمو گرفته بود! من بعد از شیش سال، سکوت قدیمی وکهنمو شکستم!  حالا حالم بهتره.

سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.  

تو راه به این فکر میکردم که نکنه اشتباه کردم دهن به دهن عمو گذاشتم اما هر چقدر به نتیجش نگاه میکردم بیخیال افکار بیهودم میشدم! 

با زنگ خوردن گوشیم رشته افکارم پاره شد!. نگاهی به بگ گراند گوشیم دوختم، خانم رمضانی بود! 

چیکارم میتونه داشته باشه؟ اخم کم رنگی روی پیشونیم نشست و آیکون سبز رو کشیدم: 

رمضانی با صدای لطف و گرمی گفت: 

-سلام حانیه جان خوبی؟ بچه ها خوبن

همینطور که فلکه رو دور میزدم گفتم: 

-سلام میترا جان شما خوب هستین؟ خیلی ممنون بچه ها هم خوبن!  

چه خبر؟ چیکار میکنید؟ شنیدم یه چند وقتی کسالت داشتید!  

رمضانی: آره عزیزم، متاسفانه این چند وقت خیلی حالم مساعد نبود، راستش برای این بهت زنگ زدم، یادته 

سه چهار ماه پیش یک فایلی رو بهت دادم که برام ویراش و ادیت کنی؟! 

یکم فکر کردم و با یاداوری اینکه فلشو بهش تحویل ندادم، وایی زیر لب گفتم!

 با هول گفتم: 

-بله، بله یادمه خیلی شرمندتونم من این چند وقت انقدر مشکلاتم زیاد بود که اصلا فراموش کردم بهتون بدم!  

اگه میشه آدرس خونتونو برام بفرستید تا پست کنم براتون.  

رمضانی: اشکال نداره گلم، باشه الان برات میفرستم. کاری نداری؟ 

-قربون شما خدافظ! 

-خدافظ.  

گوشی رو قطع کردم و یادم اومد که فلش خونه مامان بابای سابقمه! 

هه! نگاه کن تروخدا کارم به جایی رسیده که میگم «مامان بابای سابقم!» 

به سمت خونه روندم تا برم فلشو بیارم. فقط امیدوارم قفل درو عوض نکرده باشند!

امروز شنبه بود و کلاس یوگا داشت بعد از یوگا هم میرفت آرایشگاه تا خودشو از لولو به بز تبدیل کنه!!  

کلا همیشه زنی بود که دو یا سه بار در هفته باید میرفت آرایشگاه تا پیش جاریاش کم نیاره!

وارد کوچه شدم.خونمون توی یک کوچه سرسبز و پر درخت بود و حس آرامشو به آدم القا میکرد! 

از داشبرد دسته کلید زاپاس و قدیمیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم، قفلش کردم و به اطرافم نگاه کردم.  

خر هم پر نمیزد! 

به سمت در رفتم. امیدوارم که باز بشه چون توی اون فلش کلی کلیپه که چندین ساعت براشون وقت گذاشتم!  

با استرس و نفس حبس شده کلیدو داخل در گذاشتم و چرخوندمش. با صدای تیکی که اومد، نفسمو آزاد کردم و خدایا شکرتی گفتم! به سمت خونه حرکت کردم. 

با یاداوری اون روز هایی که تو این جهنم داشتم پوزخند دردناکی رو لبم نشست! شاید تنها زمانی که اینجا خوشحال بودم زمانی بود که بچه ها میومدن پیشم. 

یادش بخیر اون روزی که امید و خانوادش اومده بودند، من چه سوتی خفنی دادم!  

به قسمتی که یه دختر بچه ضعیف روی زمین خوابیده بود خیره شدم! داشت سعی میکرد با دستای ضعیفش خودشو گرم کنه!  

کم کم داشت صورتش سفید میشد و بی حس به برفی که همه جا رو سفید پوش کرده بود خیره شد!  

نه جیغ زد نه التماس کرد و نه چیزی گفت! تنها در خاموشی محض به سر برد! و بعد از مدتی خونی که از دماغش جاری شد و چشم های بی فروغش بسته شد!  

قطره اشک لجوجی از چشمام چکید!. 

دستامو با حرص درونیم مشت کردم و زمزمه کردم: انتقام تک تک کابوسای زندگیم رو ازتون میگیرم فقط منتظر باشید!

 با قدم های محکم وارد خونه شدم و بدون اینکه کفشمو در بیارم روی پارکت ها رفتم! 

و به سمت اتاق مشترک سابقم با ریحان حرکت کردم و در رو با قدرت باز کردم، اما با دیدن اتاق خشک شدم!!!  

اتاق کاملا دیزاینش عوض شده بود و به جاش یک ست طوسی، سفید و آبی اومده بود!  

روی دیوار کاغذ دیواری بزرگی زده شد بود که اونم عکس کسی نبود جز، آیدین!!   

اتاقش همه چیز داشت دقیقا شبیه یک سوئیت بود فقط با این تفاوت که آشپز خونه نداشت اما یخچال کوچیکی گوشه اتاق خودنمایی میکرد!  

پوزخندی زدم و زمزمه کردم:  

- شما فقط می‌خواستید منو عذاب بدید! بهترین اتاق رو دادید به آیدین با بهترین دیزاین اما منه بدبخت باید اون ریحانه شلخته رو تحمل میکردم!  

دیدم تا اینجا که اومدم حیف نیست یه کرمی نریزم؟! 

لبخند شیطانی زدم و رژ قرمزمو از توی جیبم در آوردم و با شرارت تمام روی صورت آیدین به انگلیسی نوشتم:«بابا شدنت مبارک عزیزم به زودی میبینمت» بعد هم پایینش نوشتم گلوریا و یه بوس هم کشیدم! با خودم گفتم حالا که این همه وقت گذاشتم و یه اثر هنری خلق کردم حیف نیست باهاش عکس نگیرم؟

گوشیمو در آوردم و سرمو کنار سر آیدین گذاشتم و گفتم: 

-بی مصرف دخترباز بگو سیببب! 

و چیک یه عکس یادگاری رو ثبت کردم! 

قهقه شیطنت آمیزی زدم و به سمت در ورودی حرکت کردم. 

شرط میبستم که وسایلم باید تو زیر زمین باشه!  

سریع به سمت زیر زمین حرکت کردم و از پله های بلندش پایین رفتم. 

با دیدن قفل بازش لبخند ذوق مرگی زدم و درو باز کردم! 

برقشو روشن کردم و به زیر زمینی که پر از وسایل بود خیره شدم! 

خب تا جایی که یادمه فلشو گذاشتم تو کشوی کنار تختم، پس به یاری ایزد منان حملهههه!

تند تند دنبال کشو میگشتم و بلاخره زیر یک عالمه کارتون پیداش کردم! 

سریع درشو باز کردم و با دیدن فلشم و جاسوییچی که طرحش ساعت شنی بود و شن هاش بنفش بود لبم رو از ذوق گاز گرفتم سریع برشون داشتم و از جلم بلند شدم.

به سمت در رفتم و تا خواستم بیام بیرون چشمم به یک کمد خیلی خیلی قدیمی خورد. با کنجکاوی سمتش رفتم و درشو باز کردم. 

توش خیلی تاریک بود انگار یکی قرار بود تو اون تاریکی تورو ببلعه از اون طرف برق زیرزمین هم نشون میداد که قراره بسوزه و هی خاموش و روشن میشد!  

ضربان قلبم رفته بود بالا، آروم آروم دستمو بردم جلو که دستم به یک جسم چوبی خورد!  

سریع دستمو پس کشیدم که یادم اومد گوشی دارم که بتونم چراغ قوش رو روشن کنم!  

اسکلی نثار خودم کردم و تا خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای چرخ های لعنتی ماشین! 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نفسم تو سینم حبس شد! یا خدا مگه مامان قرار نبود امروز بره آرایشگاه؟  

شایدم آیدین باشه!  

با استرس جعبه ی چوبی رو برداشتم و از لای در به شخصی که از ماشین پیاده شد نگاه کردم، اول یک پسر مو بِلُند پیاده شد و بعدش آیدین که دستش شکسته بود!  

از پشت ماشین هم چهار نفر دیگه پیاده شدن دست یکیشون آبمیوه بود، دست یکی دیگشونم پلاستیک کمپوت بود!  

داشتن میرفتن بالا که صدای آیدین اومد: 

-صد بار به این مامان گفتم در خونه رو ببند جکو جونور میاد گند میزنه به کل زندگیمون!  

دهنمو کج کردم و زیر لب گفتم: 

-زر نزن شاشوی بدبخت من که تو رو میشناسم، میدونم که مثل سگ از حیوونا میترسی!  

پوفی کشیدم و به ادامه غر غر هام پرداختم: 

-اه خبر مرگتون چرا نمیرید داخل! خسته شدم بابا! نگاه کن چه گیری افتادیم!  

وقتی رفتن تو آب دهنم رو قورت دادم و در زیرزمینو باز کردم. 

سرکی کشیدم و مثل دزدا خیلی نا محسوس و اروم به سمت در خونه حرکت کردم هی پشتمو نگاه میکردم ببینم کسی نمیاد! 

درو باز کردم و سریع پریدم بیرون. 

اروم بستمش و قفل ماشینو زدم تا باز بشه. سوار که شدم سریع دنده عقب گرفتم و به سمت خیابون حرکت کردم! 

تا وارد شدم جیغ بلندی کشیدم و قهقه زدم. اوف چه استرسی داشتما البته اولش. ولی عجب روزی بودا، اون از دعوای من و عمو میثم بعدشم که با رژ کشیدن روی کاغذ دیواری، از اون طرف پیدا کردن یک جعبه مرموز و فلش توی انباری و در آخر فرار کردن سریع از خونه!  

فعلا که این تا الانش بود! بقیشو خدا داند!

 ♡♡♡ 

در پذیرایی رو باز کردم و جیغ زدم: 

-سلام جوانان ایرانی!

اما متاسفانه با استقبال گرم وحید رو به رو شدم و یک پس گردنی آب دار نوش جان کردم!

نیشمو تا پهنای باسنم باز کردم و گفتم:

-خیلی الاغی!

با حرص برگشت و گفت:

-من الاغم یا تو؟الان چند ساعته که نیستی!میدونی چقدر استرس کشیدم که خدایی نکرده یه اتفاقی پیش بیاد بابام جرواجرت کنه؟!

کتمو در آوردم، انداختم رو مبل و لم دادم:

-مگه بی بی سی خبرارو برات نگفته؟

به حوصله نشست کنارم و گفت:

-نه بابا گوشیش خاموشه!

اوهومی گفتم که با حرص ادامه داد:

-نمیخوای دهنت واموندتو باز کنی احیانا؟ من دارم از استرس م.یری.نم! 

دستامو توهم حلقه کردم و گفتم:

-ببین برادر من اولن که سالن پذیرایی حرمت داره نه لذت پس لطف کن برو تو دستشویی بر*ن اگه هم برات سخته که بری دستشویی، حیاط همین بغله پشت این درخت بیدو مجنون میتونی عملیات خالی کردن محتویات معدت رو انجام بدی! 

به قیافه مبهوتش نگاه کردم و ادامه دادم:

-دوما اینکه، بله عمو میثم خوب از خجالت بازوم در اومد! ولی آنچنان با حرفام ماتحت زیباشو مورد عنایت الهی قرار دادم که فکر کنم نارگل باید کرم سوختگی بزنه!  

حیرون نگاهم کرد و گفت: 

-یا خدا باز چی گفتی، به خدا اگه دعوا پیش بیاد موهاتو از ته میزنم!

خونسرد یه نارنگی از رو میز برداشتم و همینطور که پوست میکردم گفتم: 

نه نگران نباش یه حرفایی بهش زدم که تا عمر داره یادش بمونه! از دستت خیلی عصبانی بود! اما خب یکسری چیزایی گفت که هم به من تهمت 

نا به جا زد هم به تو!  

متفکر سری تکون داد و گفت: 

-دیگه چی میگفت؟

تمام قضیه رو بهش گفتم و به علاوه ویسی که ضبط کرده بودم. البته این به خواست خود وحید بود، من زیاد موافق نبودم!  

با پایان ویس به افق خیره شد و آهی کشید! 

برای اینکه از فاز دربیاد با خنده گفتم: 

-نشسته ام به در نگاه میکنم، دریچه آه میکشد! 

نیمچه لبخندی زد ولی به ثانیه نکشید دوباره رفت تو فاز چ*ص ناله و گفت: 

- به نظرت زندگی من درست میشه؟  

با قیافه کجو کوله نگاهش کردم و گفتم:اَه، اَه، اَه،چندش!

اداشو دراوردم:

-به نظرت زندگی من درست میشه! 

جمع کن بابا خرس گنده پس فردا میخواد بره زن بگیره بعد چرتو پرتم میبافه واسه من! 

اندازه گاو وزنته،قدت اندازه زرافس بعد واسه من فاز برداشته!

این بود آرمان های امام؟نا امیدی جوان خرس قطبی کشور،اونم به خاطر کی؟ خانوادش؟!!  

این همه سال رو پای خودت بودی،از این به بعدشم هستی و خواهی بود!خانوادت نیومدن،خودم میام اصلا! 

 به قیافه سرخ شده وحید خیره شدم و با نگرانی گفتم:

-وحید خوبی؟نکنه از شدت فشار حرفام داره به کلیه هات و معدت فشار میاره؟ نکنه داری میاری بالا؟ 

به چشماش خیره شدم و دیدم اشک توش جمع شده!

با بهت گفتم: پاشو وحید،پاشو الان میشاشی تو خودت از شدت فشار،امیر مهدی پارت میکنه! 

دستشو کشیدم و جیغ زدم:بلند شووو! 

با صدای قهقه های بلندی که تو کل خونه پیچید به اطرافم نگاه کردم.بچه ها طبقه بالا وایستاده بودند و از شدت خنده درحال جر خوردن بودن!

به وحید که غش کرده بود از خنده و هی میکوبید به پاش،با نگاهی پوکر خیره شدم!

بیا!این همه فسفر بسوزون،چگالی کم کن،دهنتو خشک کن و حرفای تاثیرگذار بزن اما آخرش ببین چی تحویل گرفتم! 

این بود آرمان های واقعی امام؟

بچه ها دونه دونه از پله ها اومدن پایین و با خنده بهم سلام کردند. 

با لبخند جواب سلامشو ن رو دادم و گوشیم رو روشن کردم و رمزش رو زدم. 

وارد این*س*تا*گرام شدم و رفتم رو اکانت فیکم! اول رفتم تو پیج ساناز و با دیدن استوریش عق زدم!  

بلند برای بچه ها خوندم:

نوشته دلم خاویار با ویسکی میخواد با بغلت!   

آیدینم زیرش تگ کرده بود! 

وات د هل بچ؟ 

باورم نمیشه اینو استوری کرده بود!

نیلی دهنشو کج کرد و با خنده گفت:

- این دلش چه چیزایی میخواد،من بیشتر مواقع فقط دلم چای میخواد با رکابیم که قشنگ برم زیر کولر لم بدم! 

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

♡از زبان کسرا♡ 

با خستگی تمام ریموت رو زدم و درو باز کردم. 

دلم فقط یک دوش آب ولرم میخواد! 

ماشین رو تو حیاط پارک کردم و ریموت رو زدم تا در بسته بشه. 

لحظه شماری میکردم که فقط این دوران پر از سختی تموم بشه! 

از ماشین پیاده شدم و قفلش کردم. 

داشتم به سمت خونه حرکت میکردم که چشمم خورد به پنجره ماشین حانیه که باز بود!   

سری به نشونه تاسف تکون دادم.یعنی این دختر ادم نمیشه،بابا دزدی زیاد شده چرا انقدر این بی حواسه؟

با عجز رو به اسمون نگاه کردم و گفتم: 

-خدایا نمیشه فقط یکم به این دختره بی حواس عقل بدی؟ یعنی به ماهی گفته زکی بیا برو من جات هستم!  

رفتم تا ماشینو از تو قفل کنم که چشمم خورد به یک جعبه چوبی! 

به چشمم آشنا اومد انگار یه جا دیده بودمش! 

پیشونیمو خاروندم و به مغزم فشار آوردم!

با یاد آوری اینکه جعبه رو توی دست بانو دیدم جا خوردم! 

بانو همیشه روی وسایلش حساس بود و نمیذاشت کسی بدون اجازه به وسایلش دست بزنه! 

خوب یادمه که یک بار رفته بودم شرکت داروسازی پیش بانو. 

داشت همین جعبه رو میداد به مامان حانیه! 

سریع عکس از جعبه انداختم و برای بانو فرستادم!

جعبه چوبی روهم برداشتم و گذاشتم تو ماشین خودم! 

به سمت خونه حرکت کردم.  

درو باز کردم و سلام بلند بالایی دادم! 

بچه ها با لبخند بهم سلام کردند و خسته نباشید گفتن!  

کتمو انداختم رو دسته مبل و ولشو شدم! 

ساعدمو گذاشتم روی چشمام و گفتم: 

-خانم بی حواس دوباره که درو پنجره ماشینت بازه! 

صدای کوبیده شدن دستش رو پیشونیش رو شنیدم، زیر چشمی بهش نگاه کردم که از جاش پاشد و به سمت سویچ رفت و ماشین رو قفل کرد.

از جام بلند شدم و با کسلی گفتم: 

-بچه من میرم حمام دوش بگیرم بعدش میخوام استراحت کنم. 

به سمت پله ها رفتم وهمینطور که میرفتم بالا به این فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیوفته

 با زنگ خوردن گوشیم بهش خیره شدم، بانو بود!  

در اتاق رو باز کردم و واردش شدم، در این حین تماس رو هم وصل کردم! 

صدای هول زده بانو تو اتاق پیچید: 

-سلام پسرم خوبی؟  

رو تخت ولو شدم و گوشی رو انداختم کنارم، گفتم: 

-سلام بانو جان، خوب هستین؟

 هنوز هم صداش استرس داشت، انگار یه نگرانی عمیقی به جونش افتاده بود که داشت به من هم سرایت میکرد! 

بانو: ممنون، کسرا جان اون جعبه ای رو که برای من فرستادی رو کجا دیدی؟  

همینطور که سعی میکردم صدام رو خونسرد کنم گفتم: 

-توی ماشین حانیه! 

صدای دادش اومد: 

-چی؟ تو ماشین حانیه؟ در جعبه هم باز بود؟

برای اینکه قضیه رو بدونم گفتم:

-چطور؟!برای چی میپرسین؟ 

با استرس گفت:

-اون جعبه چیز خوبی توش نیست،به نفع همتونه که ندونید توی اون چیه!امشب بیا کافه... اون جا جعبه رو به من تحویل بده!

حوله رو از پشت در برداشتم و گفتم:

-به یک شرطی میارم که بدونم اون قضیه چیه!

سکوت کرد،انگار داشت فکر میکرد!

با لحن پر تحکمی گفت:

-خیلی خوب،اما باید تنها بیای. کسی نباید از این قضیه بو ببره!

باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی قطع کردم

بعد از یک دوش یک ربعی اومدم بیرون و بعد از پوشیدن لباس هام بدون خشک کردن موهام خوابیدم! 

 ☆☆☆ 

با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم!

اول یکم به اطرافم خیره شدم تا بتونم درک کنم که کجام! 

بعد از چند دقیقه که لود شدم،گوشیم رو روشن کردم و به ساعتش خیره شدم. ساعت 8/30 رو نشون میداد!

خیلی خوابیده بودم ولی هنوز هم خسته بودم! 

از جام بلند شدم که سرم گیج رفت ولی با کمک دیوار از افتادنم جلوگیری کردم!

نمیدونم چرا اما از موقعی که بیدار شدم قلبم تند تند میزد،گلوم هم خشک شده بود! بیحال بلند شدم و به سمت پذیرایی حرکت کردم.  

تنها اریا روی مبل نشسته بود و داشت فیلم نگاه میکرد!

 سلامی بهش دادم که با لبخند برگشت سمتم اما به ثانیه نکشید لبخندش خشک شد و جاشو به نگرانی داد! از جاش بلند شد وگفت:

-داداش خوبی؟ 

بیحال سری تکون دادم و گفتم: 

-بد نیستم اما سرم گیج میره، یه چیز شیرین میدی من بخورم؟  

اریا همونطور که به سمت اشپزخونه میرفت گفت: 

-اره داداش، چرا که نه! 

 سرمو به مبل تکیه دادم و پپرسیدم: بچه ها کجان؟ 

صدای بلندش از تو اشپزخونه اومد:

-اریانا و کوثر رفتن بیرون،نیلی هم خونه باباشه،حانیم که از موقعی که خوابیدی رفته سالن و استادیوم موسیقی،هنوز هم نیومده! 

وحید هم پیش امیده فکر کنم.

خوب بود،همه مشغول یه کاری بودن! 

و من راحت تر میتونستم برم پیش بانو. 

بعد از خوردن شربت و شیرینی که اریا برام اماده کرده بود، گفتم:

-اری من میرم بیرون کار دارم! 

بیخیال سری تکون داد و گفت:

-به سلامت داداش!

 سری تکون دادم و به سمت اتاق حرکت کردم.

 ♡♡♡

 از ماشین پیاده شدم و دستی داخل موهام کشیدم. به سمت کافه حرکت کردم، به اطراف نگاه کردم اما بانو رو پیدا نکردم! 

تا خواستم بهش زنگ بزنم یه پسر جوون اومد سمتم و گفت: اقا کسرا؟! 

به چشم های سیاهش خیره شدم بله ای گفتم.

لبخندی زد و گفت:

-طبقه بالا خانم نیک نفس منتظرتون هستن! 

ممنونی گفتم و به سمت پله های چوبی حرکت کردم. 

دیزاین کافه کلاسیک بود و فضای ارامش بخشی رو ایجاد کرده بود! 

صدای پیانوی دختری که گوشه ای از سالن نشسته بود و نگشت هاش رو حرفه ای رو کلاویه ها به رقص در میاورد، به گوش میرسید!

نگاه همه روی دختره زوم بود! 

لبخندی زدم و یک دستمو تو جیبم کردم و چند پله آخر رو رد کردم. 

تا سرم رو آوردم بالا با فضای حیرت انگیزی رو به رو شدم! 

از این بالا کل شهر زیر پاهات بود!  

درواقع کافه اخرین طبقه یک مجتمع مرکز خرید بود! 

سقف چوبیش پر بود از گل های پیچک، چند تا میز و صندلی هم چیده شده بود. 

کَفِش رو شیشه گذاشته بودند 

 زیر شیشه هم چراغ های وجود داشت که فضا رو خیلی کم روشن کرده بودند

 چشمم به بانو خورد که به شهر خیره شد و عمیقا توی فکر بود!  

به سمتش رفتم و سلامی کردم. 

تکونی خورد و سرشو اورد بالا! 

لبخندی زد و گفت: 

-سلام پسرم، خوش اومدی! 

لبخندمو حفظ کردم و گفتم: 

-ممنون! 

نمیدونم چرا ولی یه حالت بدی داشتم احساس میکردم هر لحظه میخوام غش کنم! استرس شدیدی به جونم افتاده بود، اونم تو همین چند 

 دقیقه!!! 

نفس عمیقی کشیدم و به چشم های سبز و عسلی بانو خیره شدم!

 خونسرد از قهوش خورد و پرسید: 

-خوبی؟ 

خوب بودم؟نه! افتضاح بودم هرچقدر که بانو نگاه میکردم انرژی منفی میگرفتم! 

 لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: 

-بله، ممنون! 

سری تکون داد و گفت:

- قبل از اینکه حقایق گذشته رو برات برملا کنم باید قسم بخوری که هیچ احدوناسی از این قضیه خبر دار نشه!

اینایی رو که بهت میگم تنها دو نفر میدونن! 

با شک بهش نگاه کردم! مگه چه چیز مهمی بود که هیچکس خبر نداشت؟!

گلوم رو صاف کردم و گفتم:

-قسم میخورم که به کسی نگم، البته شماهم از سکوت من سو استفاده نکنید!!!

 بانو با جدیت گفت: 

-قسم میخورم! حالا جعبه رو بده. 

پاکت رو بهش دادم. جعبه رو از توش دراورد و یک کلید هم از توی جیبش برداشت و گذاشت روی میز!

به پشتی صندلیش تکیه داد و شالشو مرتب کرد،گفت 

-تمام محتویات جعبه در اختیار تو!حالا میتونی از تمام حقایق بیست سال اخیر با خبر بشی! 

نفس عمیقی کشیدم و تو دلم زمزمه کردم:خدایا به امید تو! 

 

  • Like 6
لینک به دیدگاه

در جعبه رو باز کردم و به داخلش نگاه کردم. چند تا برگه و پاکت بود و همچنین یه کلید! 

یکی از پاکتا رو برداشتم و بازش کردم، شروع به خوندن کردم: بسم الله الرحمن الرحیم  

این جانب سیروس نیک نفس وآمنه بزرگ مهر متولدین سال1362و 1363 تعهد میدهم که... 

♡♡♡ 

بهت زده به بانو نگاه کردم کرد! حلقه اشک توی چشماش به خوبی مشخص بود! 

پلک هامو بهم فشردم، شاید دوست داشتم اینطوری از حقیقت لعنتی فرار کنم! 

هضمش برام سخت و دردناک بود! 

نفس عمیقی کشیدم و به اشک های روی گونه بانو خیره شدم، به سختی لب زدم: 

-همشون حقیقت دارن، نه؟ 

سرش رو تکون داد! کاش هیچ وقت تایید نمیکرد حرفمو، کاش همش یه شوخی بود!  

دلم برای خواهرم سوخت! کم نبود این همه سختی؟ نوجوونی نکرد، از زندگیش لذت نبرد!  

خدایا این رسم روزگارت نیست! 

قلبم میسوخت و بغض بزرگی توی گلوم لونه کرده بود، سوزش اشک رو تو چشمام حس میکردم! 

اطرافم برام تار شده بود! تنها با پلک زدن میتونستم پرده اشکم رو کنار بزنم! 

چشمام رو بستم. اشکام مثل یک رود خروشان جاری شد!

صدای دلسوزانه بانو رو شنیدم:

-اروم باش پسرم، فعلا که اتفاقی نیوفتاده! 

ههه! اتفاقی نیوفتاده؟ چقدر راحت و ریلکس! من دلم خون بود و اون بیخیال؟! کاسه صبرم لبریز شده بود! چنگی به موهام زدم تا از عصبانیتم جلوگیری کنم! اما نشد: 

-اتفاقی نیوفتاده؟ نبودی ببینی چه شبایی که خواهرم با گریه میخوابید و از کثافت کاریای خانوادش میگفت!

ندیدی اون روزایی رو که با حسرت به پدر و مادر دوستاش نگاه میکرد! 

ندیدی بانو روزایی رو که فقط باید برای کارنامه اولیا میومدن و کارنامه رو تحویل میگرفتن اما خواهر بی کس من مجبور میشد بگه ننه بابای عوضیش رفتن سفر خارج! 

بانو هنوزم میگی اتفاقی نیوفتاده؟ حانیه ی من همیشه لبخند به لب داشت و شیطونی میکرد تا فقط یکم بتونه از درداش کم کنه! اما خدا شاهده که به چشم خودم دیدم درداشو، خوردشدناشو! دیدم که چطوری قلب کوچیکش هزار تیکه شد! با حرص کوبیدم روی برگه تعهد و داد زدم: 

-مگه تعهد ندادن اون بیشرفا؟ مگه اینجا نگفتن مثل آب توی سینی ازش مراقبت میکنیم؟ پس چرا عمل نکردن؟!  

بانو با عصبانیت و صورت برافروخته،تمام حرف هاش رو مثل مشت تو صورتم کوبید:

-مگه ما برای اون دختر کم گذاشتیم؟  

هرچی خواست رو فراهم کردیم! بهترین خونه، بهترین ماشین، بهترین مدرسه!! کم گذاشتیم براش؟ حالا فوق فوقش یه حرفایی امنه و سیروس زدن که لازمش بوده!!! 

مبهوت بهش نگاه کردم! 

نه! این زن، بانوی دلسوز نبود! پس بانویی که درک و شعورش زبانزد همه بود کجا رفته؟

بدنم داغ شده بود و از شدت عصبانیت دستام میلرزید! 

به بانو نگاه کردم عمیق و پر معنا! جوری که مجبور شد سرشو به سمت مخالف بچرخونه! 

پوزخندی زدم. تو دلم آشوبی به پا بود که فقط خدا میدونه!  

دستی به گوشه لبم کشیدم. از جام بلند شدم و گفتم: 

باشه بانو خانم! خواهر منم خدایی داره! اما میدونید چیه؟ آدما همیشه ظاهر قضیه رو میبینند، نه باطنش رو!

یک شب آمنه و سیروس به قدری حانیه رو زدن که کارش به بیمارستان کشید!

یک شبم تو سوز سرما و برفی که همه جارو پوشونده بود از خونه بیرونش کردند!

دو شب هم تو زیرزمین بدون غذا نگهش داشتن!

حالا ببینم بازم میتونی حرفی بزنی؟ یا نه؟! 

میدونی بابت تک تک این کارا میتونم ازتون شکایت کنم؟ 

 

 

  • Like 6
  • Sad 1
لینک به دیدگاه

صدای پر تعجبشو شنیدم: 

-نکنه میخوای به حانیه بگی؟! 

خندیدم بی حس و سرد: 

-هنوز انقدر احمق نشدم که حال خواهرمو بد کنم! 

از پله ها به آرومی اومدم پایبن، تنها صدای کفش های من تو فضای کافه میپیچید! به پایین که رسیدم دیدم کسی توی کافه نبود و تقریبا دیگه داشتن کافه رو میبستن.  

به سمت پیشخوان رفتم و گفتم: 

-سلام. حساب ما چقدر میشه؟ 

همون پسری که منو به سمت بالا راهنمایی کرده بود گفت: 

- فکر میکنم خانم نیک نفس یک قهوه بیشتر سفارش نداده باشن، درسته؟ 

بی حوصله سر تکون دادم و بعد از حساب کردن قهوه بانو از کافه خارج شدم.

ساعت یازده بود! ولی انقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم برم پیش داداشم، داداشی که سنگ صبورم بود اما حالا زیر خروار ها خاک خوابیده! 

دوست داشتم برم پیشش از دردام بگم،ازش گله کنم که چرا منو تنها گذاشت!

سوار ماشین شدم و به سمت قبرستان حرکت کردم! گوشیم رو به ماشین وصل کردم و یکی از آهنگ های علیرضا قربانی رو گذاشتم: 

روزگار غریبیست نازنین… ♯

دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم!♫

دلت را میبویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد… ♯

روزگار غریبیست روزگار غریبیست نازنین!♫

آنکه بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است… ♯

.............................. 

به قبرستون که با چراغ های کم سو فضا رو تقریباروشن کرده بود، نگاه کردم!  

به سمت قطعه 37و38 حرکت کردم. جایی بود که سهیل و آیلین دفن شده بودن! هیچوقت زمان خاکسپاری شون رو یادم نمیره! وقتی گذاشتنشون توی خاک! قلب ماهم زیر این خروار خاک دفن شد!  

«فلش بک به گذشته»  

"دانای کل" 

دخترکی با کمری خمیده و پاهایی سست به سمت تجمع حرکت میکرد!  

صدای ناله های جان سوز زنان و گریه های مردانه‌ی، مردان به گوش میرسید! فریاد دلخراش

   " لا اله الا الله" گوش فلک را کر کرده بود!  

دخترک با چشمانی پر اشک به سمت دو گودال تاریک رفت! ایا به راستی تن بی روح خواهر و برادرش باید در این گودال ها دفن شود؟! 

دوستانش با دیدن دخترک بهت زده به او خیره شدند،همه انها خوب می‌دانستند که این مکان برای دخترک مانند سم،کشنده است، و ممکن است باز قلب کوچکش درد بگیرد! 

سهیل و آیلین را روی زمین گذاشتند.

کل بدنشان را پارچه ای سفید در بر گرفته بود! کفن بود،نه؟ 

پاهایش دیگر توان تحمل وزنش را نداشتن! دخترک با زانو به زمین خورد و همزمان بغضی که مثل بختک به جانش افتاده بود هم سر باز کرد!  

اشک های مروارید مانندش، ساحل گونه هایش را خیس کرده بود! با عجز داد زد:-نزارینش تو خاک داداشم سردش میشه!  

صدای گریه‌ی سوزناک زنان شدت گرفت!  

دوستانش سعی در ارام کردنش داشتند، اما مگر میشود ارام باشی زمانی که تکیه گاهت فرو ریخته؟!  

زجه بلندی زد و گفت: تروخدا پاشین! داداشم مگه تازه کت دامادیت رو نخریدی؟! هنوز تنت نکرده از بین ما رفتی! اخه بی معرفتا چطور دلتون اومد مارو تنها بزارید؟!  

تو پاشو آیلین، پاشو ببین شوهرت به حرف من گوش نمیده! تو یه کاری بکن!  

مادران و پدرانشان بر سرو صورت خود میکوبیدند و اشک میریختند!  

پشیمان بودند از مخالفت هایشان! پشیمان بودند از روز هایی را که برای فرزندانشان زهر کردند!  

اما حالا پشیمانی هیچ سودی ندارد!

 حانیه بر سر و صورتش میکوبید و زجه میزد، قلبش را انگار در دیگی از مذاب گذاشته بودند! چشمانش متورم شده بودند و دیگر نای باز ماندن را نداشتن،اما او همچنان درحال گریه کردن و حرف زدن بود:

-قول میدم دیگه اذیتتون نکنم،قول میدم دیگه بچه هارو ناراحت نکنم،دیگه لوس بازی در نمیارم! 

ترو خدا جون من پاشید!

حانیه بادیدن اینکه ایلین هم به خاک سرد پیوست، گریان و با صدای گرفته داد زد: خاکش نکنید! خواهرم از تاریکی میترسه!  

(لالا کن دختر زیبای شبنم لالا کن روی زانوی شقایق

بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق) 

کسرا بدن بی‌جان حانیه را در بر گرفت!اما هنوز صدای زمزمه هایش را میشنید:

-کسرا نزار خاکش کنن،ایلین از تاریکی میترسه،بزار منم برم پیشش بخوابم! بدنش داغ شده بود و تب شدیدی کرده بود! هذیان میگفت و صورت پف کرده اش را عرقی سرد در بر گرفته بود! حال دیگر راحت چشمانش را بسته بود!

(تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم

سرم گرم نوازش های اون بود که خوابم بردو کوچش رو ندیدم

حالا من موندمو یه کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده

تلاطم های امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده

دلم میخواست پس از اون خواب شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد

میون قلب متروکم نشونی دیگه از خاطره پیدا نمیشد

صدام غمگینه از بس گریه کردم ازم هیچ اسمو هیچ آوازه ای نیست

نمیپرسه کسی هی در چه حالی خبر از آشنای تازه ای نیست

به پروانه صفت ها گفته بودم که شمعم میل خاموشی من نیست

پرنده رو درختم آشیون کن حالا وقت فراموشی من نیست

تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم

سرم گرم نوازش های اون بود که خوابم بردو کوچش رو ندیدم) 

 

 

بچه ها حتما آهنگ لالایی از علی زند وکیلی رو همراه باهاش گوش کنید از اونجایی که آیلینو خاک میکنن😢

  • Like 4
لینک به دیدگاه

«کسرا»  
زمان حال 
به خودم که اومدم دیدم رو زمین نشستم. کل صورتم خیس شده بود. 
(پ. ن: منحرف نباشید، صورتش خیس از اشک شده .)  
فاتحه ای برای آیلین و سهیل خوندم و با بیحالی به سمت ماشین حرکت کردم. حتی لحظه ای شک نکردم که حانیه بچه آمنه و سیروس نباشه! 
اگه بهش بگم اول میشکنه ولی بعدش  آتیش انتقام به جونش میوفته! 
کل مسیر تو فکر این اتفاق نحس بودم!  تو دلم زمزمه کردم: 
-خدایا خودت پشتمون باش، کمکمون کن و مارو به حال خودمون رها نکن! 
به خونه رسیدم و ماشینو توی حیاط پارک کردم.  نزدیک در که شدم دیدم صدای اهنگ عربی میاد!  
درو باز کردم و با دیدن صحنه رو به رو تو افق محو شدم! این وحید و هادی خاکبرسر آبروی هرچی پسره رو برده بودند!  وحید یه دامن که برای رقص عربی بود پوشیده بود و به همراه هادی که چادر پوشیده بود میرقصید. با خنده بهشون خیره شدم!  
دنبال حانیه گشتم دیدم اون گوشه موشه ها وایستاده داره دزدکی فیلم میگیره،یه لبخند فوق شیطانی هم رو لباش بود!  
با خنده وارد خونه شدم و مثل این جوگیرا به جمعشون پیوستم! 
وحید باسنشو با اهنگ نانسی میلرزوند و تا منو دید با عشوه بهم نزدیک شد که غش کردم از خنده.این دیگه چه سمیه! وقتی رسید بهم نزدیکم شد و با قرو فر همراه با آهنگ برام خوند و لباشو گاز گرفت.اومد مثل وزق چسبید بهم و لباشو نزدیک لبام کرد که با پشمای ریخته نگاهش کردم. نکنه این الاغ میخواد مثل فیلمای خاکبرسری عملیات تولید بچه رو روی من خالی کنه؟ 
استغفرالله!
با بهت هلش دادم و یه لگد جانانه نثار باسن تختش کردم. که با حالت بغض عربده زد: هم نا مهربونه!  هم آفت جونه، هم با دیگرونه هم قدرم ندونه، ندونه، ندونه!
با نیش شل بهش خیره شدم و منگلی نثارش کردم. اهنگ قطع شد و با صدای حانیه به سمتش چرخیدیم: 
-خب خب خب، ارازل اوباش عزیز خسته نباشید خداقوت میگم بابت این همه فسفری که سوزوندید!
لبخند ملیحی زد و ادامه داد:  
دور از شوخی واقعا خسته نباشید، این چند وقت خیلی خوب تمرین کردید، میدونم که چقدر فشار روتونه اما چند هفته دیگه تمام نتیجه های این سختیارو میبینیم. زیاد حرف نمیزنم یه خبر فوق العاده خوب دارم براتون. امروز برای من ایمیل اومد که موزیک ویدیو بالمون حدود 30 میلیون رای مثبت آورده و ما رتبه اولو تو ویدیو باله کسب کردیم!  
مبهوت بهش خیره شدیم انگار لالمونی گرفته بودیم! 
کوثر با لکنت گفت: وا.. قعا؟  
حانیه لبخند پر ذوقی زد و سری تکون داد!
نیلی با حالت جوگیری از جاش پاشد و باندا رو روشن کرد، جیغ زد: کسرا، وحید کوثر پاشین، به خدا ناراحت میشم دستی زد و قری به کمرش داد دوباره جیغ زد: پاشو، پاشوو! 
قهقهه ای زدیم و شروع کردیم به مسخره بازی کردن!
♡♡♡ 
«از زبان حانیه»
با صدای عربده کرونایی یه نفر مثل جن زده ها از جا پریدم!دیدم نیلی هم عین من بهت زدس!
نیلی:توهم شنیدی؟ 
با صدای ترسون اره ای گفتم. 
-نیلی ساعت چنده؟
گوشیشو روشن کردو گفت:ساعت ۳ صبحه! 
چشمام گرد شد. لبمو گزیدم و گفتم:
-نکنه دزده؟ 
قشنگ نگاه تو خود خری رو تو تاریکی از چشماش خوندم!
نیلی:اخه شاسکول کودوم  دزدی رو دیدی که وقتی میاد، داد بزنه؟ 
شونه ای بالا انداختم و نمیدونمی گفتم! 
نیلی با لحن کاراگاهانه ای گفت:ببین من دسته تی رو بر میدارم توهم مایتابه معروفتو بردار .
چراغ خوابو روشن کردم و باشه ای گفتم.  
دوتامون مثل پتو مت به سمت در حرکت کردیم که نمیدونم پام به چی گیر کرد که زرتی افتادم و به ملکوت اعلی پیوستم!نیلی گیج هم معلوم نبود کجا سیر میکنه که با وزن خرسیش تلپی افتاد روم! احساس کردم یه دقیقه برید! با اشکایی که چشم در اون حلقه زده بود گفتم:برای شادی روح مرحوم صلوات محمدی پسند ختم کن! 
با خنده و صدایی که شبیه موشا شده بود صلوات فرستاد و کلی آخو اوخ کرد تا از روم پاشد!  
اروم اروم به سمت پله ها حرکت کردیم. برق آشپزخونه روشن بود. ماهیتابمو محکم گرفتم دستم. شخصیتم کاملا شبیه گیسو کمند شده بود!  
وقتی از پله ها اومدم  پایین دیدم، کسرا، آریا و امید دور یه چیزی جمع شده بودند! آروم سلاح سردمو آوردم پایین و پوکر به جلوم خیره شدم. 
(وجدانم: زارت این همه کاراگاه بازی کردی، اخرشم هیچی به هیچی! 
دهنمو براش کج کردم و گفتم: زر نزن که اعصابم اسهالیه!  
وجدانم نیششو شل کرد و گفت: جوننن اعصاب اس...  
-وجدان باور کن یه کلمه دیگه زر مفت بزنی پا میشم این ماهیتابرو از پهنا میکنم تو باسنتا!!  
وجدان ریقو: بروووو گمشووو باباا 
برو بزار باد بیاد باباااا!) 
با پس گردنی جانانه ای که خوردم با بهت سرمو به سمت نیلی چرخوندم:
-شاسکول چرا دو ساعته داری داری قیافتو واسه دیوار کجو کوله میکنی؟ 
همینطور که میخندید ادامه داد: قیافت شبیه بزیه که فلج شده😂 
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: 
-هار هارهار، دیشب تو دبه خیارشور خوابیدی؟  
چشم غره ای بهم رفت و داخل آشپز خونه شد. دیدم مات وایستاده! رفتم کنارش دیدم وحید رو زمین نشسته داره با بدبختی به دستو پاهاش نگاه میکنه!  
روی پاهاش یه ماده صورتی بود!   
بچه ها هم از خنده رو به موت بودن!  
با بهت زمزمه کردم: 
-بزارید باور نکنم که اینا مواد پشم زنیه!!!
♡♡♡ 
-با یک دو سه من همزمان بکشید.  
همه با قیافه های سرخ شده از خنده سر تکون دادن، خودمم دست کمی ازشون نداشتم!  
یک... دو... سه..  
صدای کنده شدن مواد همانا و عربده حسینی وحید همانا!  
یعنی قشنگ احساس کردم، یک دور رفت کهکشان شیری و برگشت!   
وحید بیحال روی زمین ولو شد و گفت:
-خدایا،ازدواج و مخ زنی بخوره تو سرم این چه کار سمی بود من انجام دادم! کودوم شغالی توییت زده زنا از مردای بی مو خوششون میاد!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم! لعنتی انقدر بد میلرزید آدم احساس میکرد زلزله داره میاد!   

با صدای امید،خواب از سرم پرید:

-یکی اون لامصبو خفه کنه! 

با چشمای نیمه باز از جام بلند شدم و گوشیمو نگاه کردم،شماره ناشناس بود! 

از به سمت حیاط حرکت کردم تا بچه ها بیدار نشن،یکم گلومو صاف کردم و جواب دادم:

-بله؟ 

-سلام دخترم خوبی؟ 

با چشمای گرد شده گفتم: 

-عمو میثم شمایید؟! 

خندید و گفت:

-آره،چیز عجیبیه؟! 

چشمامو مالیدم و نه ای گفتم.

عمو میثم:

-راستش برای حرف های اون روزت زنگ زدم.البته یه عذرخواهی هم بهت بدهکارم خیلی بد حرف زدم باهات و میدونم کارم درست نبوده . همه ما خیلی بهت مدیونیم و اینو دارم از صمیم قلب میگم. امیدوارم منو ببخشی!  

لحن و حالت صداش ملتمس و ناراحت بود! یعنی واقعا از حرفاش پشیمون شده؟  

نفسمو آه مانند بیرون دادم و گفتم: 

-با اینکه دلم ازتون خیلی شکست، اما مهم نیست!  

خندیدم و ادامه دادم: اما اگر پشیمون نمیشدید باید منتظر تلافی های جانانه من می بودید!  

قهقهه ای زد و گفت: 

-پس که اینطور، بانو زیاد برامون تعریف میکرد که بدجور تلافی میکنی! 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. 

-راستش من درمورد وحید خیلی فکر کردم و دیدم که بیشتر حرفات درست و بجا بود. من خیلی خیلی اشتباه کردم، الان چند وقتیه که عذاب وجدان دارم و پشیمونم از اینکه پسرمو که خیلی بهش وابسته بودم از خونه بیرون کردم! خدا منو ببخشه!  

دیدم منم تو جوونیم خیلی اشتباهات زیادی مرتکب شدم و از تک تکشون تجربه گرفتم! وقتی عکسشو دیدم خیلی تعجب کردم،به گفته خودت، بزرگ و آقا شده! من همیشه احساس میکردم که وحید یه آدم نمک نشناسه! اما اشتباه کردم! درواقع وحید اون موقع تو اوج جوونیش بود و جاهل!

(وجدان ریقو باز سرو کلش پیدا شد: 

-چقدر حرف زد، فکر کنم نیاز به عمل فک داره.  

-تو دو دقیقه زر نزنی نمیشه، نه؟  

نچی گفت و گورشو گم کرد) 

احساس میکنم اولین چیزی که وحید رو از من دور کرد سختگیریای من بود! الان من ازت کمک میخوام! 

پس کلمو خاروندم و مثل این اسکلا خمیازه کشیدم. 

-من هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. 

صدای خوشحالشو از پشت تلفن شنیدم:

-واقعا ممنونم دخترم خیلی بهت مدیونم!،

 دهنمو کج کردم و چشمامو از خستگی بستم تا حرفاشو بزنه! 

-ازت میخوام که بهش بگی که من پشیمونم و حاضرم هر چیزی رو که میخواد براش فراهم کنم!  

پوکر شدم و تو دلم گفتم: 

-تموم شد، خیلی تاثیر گذار بود.  

ازجام پاشدم و با دمپایی هایی که تو پام لق لق میزد به سمت خونه حرکت کردم. 

گفتم: 

-الان فعلا میگم که بخشیده شده اما بعد از مسابقات بقیه قضیه رو بهش میگم!  

بعد از کلی تشکر و چرتو پرت قطع کرد. 

دیگه خواب از کلم پریده بود 

شیر آبی رو که تو حیاط بود رو باز نمودم و صورتمو گربه شوری کردم. 

در خونه رو که باز کردم.دیدم همه مثل موش رو مبلا کپیدن.

اول از وحید شروع کردم. آروم رفتم پیشش و صورتو موهاشو نوازش کردم. دیدم یه لبخند اومد رو لبش.

دیدم این راه فایده نداره یهو کوبیدمتو دلش که تا ته چشماش باز شد.

 با شک سر جاش نشست. نیشمو تا عرض شونم باز کردم و رفتم سراغ آریا اول یکم نازو نوازشش کردم. بعد یهو پاشو کشیدم که نصفش افتاد رو زمین نصفش رو مبل بود، اما چون خوابش خیلی خرسی بود بیدار نشد!  

حرصی شدم و سرمو بردم دم گوشش با تمام قوا جیغ زدم: اریااا 

نه تنها آریا بیدار شد بلکه امید و کسرا هم از خواب پریدن!

همشون مثل این برق گرفته ها شده بودند. با صدای زنگ آیفون نگاهمون روی یک زن و دوتا مرد ثابت موند.  

تو دست یکی از اون مردا که پسر اون یکی حساب گل و شیرینی بود. با تعجب نگاهشون کردم و جواب دادم: 

-بله؟  

زنه با فیسو افاده گفت: منزل خانم نیک نفس؟ 

نمیدونم چرا کرمم گرفته بود:

-کودوم نیک نفس، بزرگه یا کوچیکه؟  

دستی به شالش کشید و گفت: 

-واه مگه ما چند تا نیک نفس داریم؟ همون دختر مو بلنده رو میگم دیگه!  

خندم گرفته بود شدید: 

-اخه هردوتاشون مو بلندن!  

به بچه ها اشاره کردم سریع خونه رو جمع کنن. 

صدای زنه در اومد: 

-عهه خانم مسخرمون کردی؟ بیاین بریم!  

همون پسر کت شلواریه با عجز گفت: مامان کجا میری. بابا به کی بگم من حانیه رو دوست دارم. دختر خانواده داریم هست. حالا که تا اینجا اومدی یه نگاه بهش بنداز، باور کن میپسندی!  

با بهت و حیرت زمزمه کردم: هن؟!  

برگشتم دیدم همه بچه ها اومدن پایین و دارن با بهت به منو آیفون نگاه میکنن!  

امید رگ پیشونی و گردنش زده بود بیرون! کسرا و آریا با اخم های درهم آیفونو نگاه میکردند!  

دخترا فکاشون رو زمین بود!

با دیدن واکنش هاشون مثل بدبختا لب زدم: بابا چرا اینجوری شدید، الان میگم اشتباه اومدن!  

امید اومد جلو و نمی‌خوادی گفت.آیفونو از رو حالت بلندگو در آورد و شروع کرد به حرف زدن:

-بفرمایید 

-نه خیر اشتباه اومدید! 

-نه خانم محترم.

-انگار متوجه نیستید میگم اشتباه اومدید! 

-به سلامت! 

بعدم زارت تلفن آیفونو گذاشت سر جاش! 

کسرا با اینکه هنوز عصبانی بود ولی میخواست جو رو عوض کنه: بچه ها آماده بشید بریم سر کارامون!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 5
لینک به دیدگاه

بعد از اینکه صبحونه خوردیم سریع لباس پوشیدیم. همه باهم سوار ماشین ها شدیم و به سمت سالن حرکت کردیم! امروز آخرین روزی بود که همدیگه رو می دیدیم چون هفته دیگه باید میرفتیم روسیه و اونجا همدیگه رو ملاقات می‌کردیم.  
خداروشکر دیگه کسی درمورد این خواستگاره که معلوم نیست از کجا پیداش شده، صحبت نکردند

 به ساختمون رو به روم خیره شدم. روش با خط تحریری نوشته شده بود:«هشتگ دهه هشتادیا» 
هر وقت اینجا رو میدیدم یاد دعواهامون سر اسمش میوفتادم، آخرشم قرعه کشی کردیم هشتگ دهه هشتادیا در اومد!  چقدر کسرا سر این اسم تو باسن مبارکش عروسی بود!  
ماهم دیگه کم کم برامون عادی شد!  
آسانسور رو زدم و همه به طرف پایین حرکت کردیم!: خیلی ذوق زده بودم از اینکه به این مرحله رسیدیم! با جدیت وارد سالن شدم. همه بچه ها داشتن تمرین میکردن.خداروشکر حاضر و آماده بودن! بعد از سلام و احوال پرسی بهشون گفتم که یه حلقه درست کنن تا یکم باهاشون حرف بزنم. بقیه بچه ها هم رفتند تا لباسشونو عوض کنن.  
شروع کردم به حرف زدن: 
-رفقای دهه هشتادی من خیلی خوشحالم که چند ساله در کنار من و بقیه دوستان هستین. همیشه به وجودتون افتخار میکنم و خداروشاکرم که شماهارو دارم.  بچه ها توی این دو سال به چشم خودم تلاش هاتونو دیدم، دیدم که چقدر سختی کشیدید تا به این مرحله رسیدید، دیدم از شدت خستگی و درد گریه میکردین یا از حال میرفتین. اما باز هم ادامه میدادین. میدونید نتیجه این همه سختی چیه؟  
خوشحالی خودتون، قلب شاد پدر مادراتون. یادتونه چقدر پدر مادراتون ذوق کردند از اینکه تو نیمه نهایی برنده شدیم؟ اشک شوق می‌ریختند و  دعاتون میکردند.
 براتون جشن گرفتند. جوری که شما الگوی دهه هشتادیا شدید، هیچکس نشد. همه باهم زدیم تو دهن اونایی که میگفتند دهه هشتادیا گودزیلان، بی عرضن، آدمای شاخ و بی منطقین، بی هنرن، باعث فساد جامعن! 
حالا تموم این حرفا رو زدم که چی بگم؟ اومدم بگم که تو الان اگه تمام توانتو نذاری برای این مسابقه، مثل یک حسرت تو دلت میمونه. خستگیات تو تنت میمونه. پس ازت میخوام که این دفعه رو بترکونی در حین اینکه تو داری با تمام وجودت میرقصی فکرت هم بکشون به سمت بردن! حواستون باشه ما الان داریم تو مسابقه جهانی شرکت میکنیم. رقیب های خیلی خیلی جدی داریم. پس ازتون میخوام که مسخره بازی و شیطونیاتون رو بزارید بعد از مسابقه، آندرستند؟  
همه با جدیت بله ای گفتن. لبخندی زدم و با افتخار رو بهشون گفتم: به افتخار خودتون یه دست بزنید!   
همه  برای خودشون دست زدن. کسرا تند تند حضور و غیاب کرد. بهذکمک کوثر لباس باله هارو آورد و گفت: بچه ها لباس هایی که سفارش داده بودم براتون رسیده. کوثر اسم هارو میخونه،سریع بیاید تحویل بگیرید برید عوض کنید. 
همه سری تکون دادن و منتظر شدم اسماشون خونده بشه
 بعد از اینکه همه چی اکی شد گفتم: 
-امروز این آخرین تمرین نهاییه که داریم اما شما مثل همیشه، هر روز ویدیو تمرینتونو برام میفرستید.  
آهنگ پلی شد و منو کسرا آروم آروم همراه با ریتم وارد صحنه شدیم. به حالت نمایشی خم شد و به من درخواست رقص داد. با طمئنینه دستمو تو دستش گذاشتم و روی نوک کفشم ایستادم، چرخی زدم و... 
♡♡♡ 
به ساعت خیره شدم عقربه هاش یک لحظه هم استراحت نمیکردند! چقدر این چند سال زندگیم شبیه ساعته.  آریا ریموت رو زد و منتظر شد که در باز بشه. چشمامو به سختی باز نگه داشته بودم، خستگی رو میتونستی از تک تک حرکاتم بفهمی!  همینطور تو حال خودم بودم که یهو یکی زد به شیشه ماشین!  
با بهت چشمام رو باز کردم و به همون پسره که ظهر برای خواستگاری اومده  بود، خیره شدم!  
از شدت حرص کلمو کوبیدم به پشت صندلی و با عجز داد زدم: 
-خدایا بسه دیگه، این چه موجودیه که تلپی انداختی وسط زندگیم!  
هممون با اخم از ماشین پیاده شدیم و همینطور بی حوصله بهش نگاه کردیم! 
با هول گفت: سلام، خوب هستین، ببخشید مزاحم شدم!  
سرم رو تکون دادم و سلامی گفتم. 
امید که قشنگ معلوم بود کلافه هستش گفت:
-جناب حرفتونو بگید.ظهر هم اومدی منم گفتم خانم نیک نفس اینجا نیستن! 
پسره از خجالت سرخ شد و گفت:
-شرمنده داداش،قصد من اصلا مزاحمت نیست.اومدم یکسری از حرف هایی رو براتون بگم که محرمانس! دلیل خواستگاری الکی ظهر هم براتون میگم،فقط توی کوچه نمیشه! 
آریا کلافه گفت: 
-بیا تو ماشین بشین. پسره هم کلی خجالت کشید و نشست! 
-کودومتون خانم حانیه نیک نفسه؟ 
امید میخواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم:
-منم،امرتون؟! 
کلافه دستی تو موهاش کشید وگفت:
-خانم نیک نفس شما به شدت تحت کنترلید. هم از طرف پدر مادرتون،هم از طرف بانو! 
با این حرفش به خودم لرزیدم و کلا خواب از سرم پرید! 
-منظورتون چیه؟ 
به چشمام خیره شد و گفت: 
-مادر من و بانو خانم دوتا دوست صمیمی هستند و از همه چیز هم خبر دارن.چند روز پیش مادرم اومد منو تحدید کرد که اگه با شما ازدواج نکنم، نمیزاره من با دختری که دوستش دارم ازدواج کنم. درواقع این خواستگاری که اومدیم دم خونتون همه چیزش الکی بود. من باید نقش یه پسر عاشق پیشه رو بازی میکردم و مادرمم باید نقش یه زن عجول که به خاطر پسرش اومده خواستگاری رو بازی میکرد!  
نیلی با بهت گفت: 
-هدفشون از این کارا چیه؟  
 با یکم فکر گفت: تا جایی که از حرفاشون فهمیدم، می‌خوان که من شمارو عاشق خودم کنم تا دیگه مسابقه ندید.  
سرشو پایین انداخت و با من من گفت: اونا میگفتن چون شما عقده محبت دارید خیلی سریع از من خوشتون میاد و به حرف های من گوش میدین!  
نمیدونم تو قیافم چی دید که با هول گفت:  
-به ارواح خاک آقام قسم همه این حرف هارو اونا گفتن، من اصلا همچین چیزی تو شما نمیبینم!   
دستام رو که از شدت حرص مشت کرده بودم می‌سوخت!  
کسرا گفت: 
-همه کسایی که تو این بازی کثیف نقش دارن رو اسمشونو بگو!   
یکم به دستاش خیره شد و گفت:
-تا جایی که یادمه، بانو،مادرم، یه آقا و خانمی هم بودن به نام سیروس و آمنه فکر کنم!  ام یه پسره هم بود، صورتش تقریبا برنز بود و یه لحجه خارجی داشت، اسمش فکر کنم...  
زمزمه کردم: آیدین 
-اره اره همین بود، یه خانمی هم بود به نام سلماز با دخترش و دوستِ دخترش. همشون هم توی یه کاخ بزرگ بودن، فکر میکنم اونجا برای بانو بوده.  
راستی تا اینو یادم نرفته بگم که قران آوردن و قسم خوردن که آقا بزرگ فکر کنم و بقیه چیزی از این موضوع نفهمن!  
هممون از شدت شک عظیمی که بهمون وارد شده بود، سکوت کرده بودیم!!!  
-شما مدرکی برای حرفاتون دارید؟  
با جدیت گفت: بله صدا و فیلم ضبط شده دارم که فکر کنم به دردتون بخوره. 
تمام حرفا و صدا هارو برامون پخش کرد.   
قلبم می‌سوخت! از همه کس انتظار داشتم جز بانو!  
چشمامو با درد بستم. فضای ماشین برام خفقان‌آور بود! از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن. ایرپادمو گذاشتم تو گوشم و آهنگ 
Happier Than Ever از Billie Eilish رو پلی کردم:

When I’m away from you

I’m happier than ever

Wish I could explain it better

I wish it wasn’t true, mmm

Give me a day or two

To think of something clever

To write myself a letter

To tell me what to do, mm-mm


Do you read my interviews?


Or do you skip my avenue?

When you said you were passin’ throug


Was I even on your way?

I knew when I asked you to (When I asked you to)


Be cool about what I was tellin’ you

You’d do the opposite of what you said you’d do (What you said you’d do)

And I’d end up more afraid

Don’t say it isn’t fair

You clearly werеn’t aware that you made me misеrable, ooh

...........

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 5
لینک به دیدگاه

به خودم که اومدم دیدم رسیدم سر خیابون.

همینطور بی هدف راهی رو  در پیش گرفتم. آروم و بی رمق قدم بر میداشتم. احساس ضعف شدیدی سر تا سر وجودم رو در بر گرفته بود.
حس کردم الانه که غش کنم اما نه من آدم ضعیفی نبودم.همچنان مثل دختر بچه های تخس خیابون ها رو زیر پا می‌گذاشتم!  
خیابون خالی بود و من از این بابت خوشحال بودم. به آسمان خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم تا از ریزش اشک هام جلوگیری کنم اما نشد! من برای آدم های بی ارزش دورم اشک نمی‌ریختم، بلکه برای رهایی از حس بدی که مثل خوره به جونم افتاده بود گریه میکردم.  
خسته کنار یکی از درختان چنار نشستم شروع کردم برای درخت حرف زدن: میدونی چیه چنار؟! خیلی دنیای بدی شده گاهی ما از آدم هایی که انتظار نداریم جوری از پشت خنجر میخوریم که حتی با بخیه زدن هم خوب نمیشه! همون کسایی که یه زمانی بهت پر و بال میدن، پر و بالت رو میشکنن! آدما مثل یه کتاب باز نشدن،که تو بدون اینکه توش رو نگاه کنی از جلدش قضاوتش میکنی و اون رو میخری.اما وقتی بازش میکنی و شروع میکنی به خوندن میبینی پول الکی خرج کردی!به تنه اش دست کشیدم وبا افسوس گفتم: خسته شدم! از همه چیز از همه کس،دوست دارم برم یه جایی که هیچکس منو نبینه،تنها تو خلوت خودم باشم!  
از جام بلند شدم و دوباره راه بی پایانم رو ادامه دادم! دستام رو دور خودم حلقه کردم مثل یک مادر که فرزندش رو در آغوش میگیره تا آرومش کنه!اما منکه مادر نداشتم! 
پدر هم نداشتم که دست پر  محبتش رو روی سرم بکشه و با عشق صدام کنه!
 تلخ خندیدم و با دستام اشکام رو پاک کردم. دیگه هر چقدر که گریه کردم، بسه! هرچقدر که بخشیدم، بسه! بسه هرچقدر که سکوت کردم!  
باید این بازی مسخره رو تمومش بکنم. اما به وقتش!
 نگاهم به ماه افتاد که به زیبایی تو آسمون می‌درخشید. درخت های چنار به طور شگفت انگیزی ماه رو قاب گرفته بودند! همینطور به ماه خیره بودم و بوی گل های شب بو رو استشمام میکردم که ناگهان با صدای بوق کامیون بهت زده برگشتم! 
خشک شدم و تنها با مردمک های گشاد شده به صحنه رو به روم نگاه کردم. دلم لرزید و خون تو رگ هام یخ  زد. ناخداگاه چشمام رو بستم، شاید واقعا اینجا ته خط منه! با صدای عربده یک نفر که اسم منو صدا میکرد به خودم اومدم. نگاهم به امید خورد که بازوم رو گرفته و سریع کشیدتم  کنار! انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که مغزم هنوز نتونسته بود تجزیه تحلیل کنه!
 کامیونه با یه بوق بلندی رد شد و یه چند تا فحش هم نسارمون کرد!   
مطمئنم قیافم شبیه این بدبختا شده بود!  به سمت چپم نگاه کردم. امید مثل این پیرمردای عصا قورت داده نگاهم میکرد. آب دهنمو قورت و دست لرزونمو رو پیشونیم گذاشتم! 
(وجدان: تو گاوی؟  
-باز تو پیدات شد؟! بیا برو رد کارت!  
دهنشو برام کج کرد و گفت:  
اولا که تو خفه شو دختره ی گاو همینطوریش هم داشتی سر خودتو به باد میدادی، دوما من نمیفهمم چطور میخوای با این آیکیوت این بازی مسخره رو تموم کنی و انتقام بگیری؟! در ضمن نمی‌خواد فسفر بسوزونی جنابعالی داشتی با عزرائیل میرفتی به فا...ام ببخشید خاک که شاهزاده سوار بر خرت که خرشو تو خونه جا گذاشته با پای پیاده اومده تویِ گاو رو نجات بده! حالا حالیت شد؟  
-اوهوم، فهمیدم. حالا گورتو گم کن، بای)
 وجدانم چشم غره ی بدی بهم رفت و گمشد! 
به خودم اومدم دیدم امید دو ساعته داره حرف میزنه و من هیچی گوش ندادم! لبامو تو دهنم جمع کردم تا از خنده نترکم ولی مگه میشد؟   
اخمی کرد و گفت: فهمیدی اصلا چی گفتم؟! 
لبمو گاز گرفتم و اطراف رو نگاه کردم، گفتم: به جان تو اصلا ذهنم یه جای دیگه سیر میکرد!  
پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت:  
چرا نمیتونم بیام از وسط به دو تیکه مساوی تقسیمت کنم؟! 
نیشمو باز کردم و گفتم:  
کودوم برادری رو دیدی که خواهرشو از وسط دو تیکه کنه؟  
یهو ته چشماش غم عجیبی نشست!  
چشماش زیر نور ماه میدرخشید! سیبک گلوش تکونی خورد و خیره نگاهم کرد! خواست چیزی بهم بگه، انگار که پشیمون شده باشه، برگشت و با صدای گرفته ای گفت: بیا بریم دیر وقته!  
یکم با تعجب نگاهش کردم و کنارش همقدم شدم!
با کنجکاوی نگاهش کردم و پرسیدم: 
-چیزی میخواستی بگی؟  
-نه!
-چرا مطمئنم یه چی میخواستی بگی!  
-میگم نه، گیر سه پیچ نده!  
-اما... 
میخواستم ادامه حرفمو بگم که با نگاه عصبانیش خفه خون گرفتم!  
انگشت اشارشو سمتم گرفت و غرید: 
-به ولای علی اگه یه کلمه از دهنت دربیاد حرمت دوستی رو زیر پا میزارم و کاری رو که دوست ندارم  انجام میدم. پس دو دقیقه فک مبارکو ببند!  
قطرات عرق پیشونیش زیر نور کم سوی تیر برق معلوم بود. سینش بالا پایین میشد و رگ های دست و پیشونی برجستش کرم درونمو فعال میکرد که بهشون دست بزنم اما به خودم نهیب زدم که این الان مثل یه آتش فشانه با یه جرقه فوران میکنه! به چشمای قرمزش خیره شدم و با تردید گفتم: 
-داداش حالت خوبه؟
 چشماش رو بست و دندوناش رو از سر حرص روهم سایید!: 
-وای خدا چرا خفه نمیشی تو!. 
به کلم زد و گفت: 
-خدا این تو چی گذاشته، پشکل گاو یا عقل؟ تو چرا نمیفهمی خوشم نمیاد بهم بگی داداش،اونی که الان باید بهم بگه داداش زیر یه خروار خاکه! اینو بفهم،نفهم! 
حقیقتا هم تعجب کردم هم بهم بر خورد!این الاغ رسما داره چیز زیادی میخوره!قرار نیست هرکسی که اومد تو زندگیم پاشو از گیلیمش دراز تر کنه! 
یکم خیره نگاهش کردم و یدونه آبدار کوبیدم در دهنش! قشنگ سرش سرش برگشت سمت چپ و تعجب رو از تو چشماش خوندم! 
-ببین جناب امید دفعه آخرته که منو تحدید میکنی! درسته من اشتباه کردم پاپیچ حرف شدم اما این دلیل نمیشه هر چیزشری (این کلمه سانسور شده است،طابع قوانین جمهوری اسلامی ) رو ردیف کنی!یکم آدم باش! اگه دفعه بعد، یه بی احترامی از جانبت بشنوم، اون وقت دیگه نه من، نه تو. فهمیدی؟

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

 بدبخت از شدت بهت دهنش عین ماهی باز و بسته میشد! اما حرفی نمیزد!  
یکم فکر کردم و دیدم خب حق نداشتم بزنم در گوشش، اما آخه به من خیلی توهین کرد! اوف خدایا مثل خر پشیمونم. واقعا وجدان ریقوم حق داشت که گاو خطابم میکرد!  
دعوا لفظی بود منم باید لفظی جواب میدادم، نه اینکه بزنم در گوشش!  
سرمو بلند کردم دیدم نیست!  
اه، حانی خاک تو سرت! از موقعی که این بدبخت اومده داری میزنیش، یه بار که همون روز اول، یه بارم که تو استخر، الانم که اینجا! 
پوف کلافه ای کشیدم و به سمت خونه حرکت کردم. باید برم ازش عذرخواهی کنم وگرنه از عذاب وجدان دق میکنم!

 در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم. از حیاط گذشتم و وارد خونه شدم! چراغ ها خاموش بود و دوتا لامپ آبی و صورتی کوچیک روشن بود. همه بچه ها از خستگی غش کرده بودن و کل پذیرایی قشنگ تحت تصرف اونا بود. آروم و با احتیاط از بینشون گذشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم مشترکم با نیلی شدم. خداروشکر نیلی پایین خواب بود وگرنه تا از زیر زبونم حرف نمی‌کشید ولم نمی‌کرد. 
لباس خواب خرگوشیمو پوشیدم بلکه یکم قیافم مظلوم بشه تا امید ببخشتم! 
دعوای منو بچه های دیگه بیشتر از چند ساعت طول نمی‌کشید. یا من عذر خواهی میکردم یا اونا. بهم وابسته بودیم و طاقت قهر همدیگه رو نداشتیم! به خاطر همین تصمیم گرفتم سریع ازش عذر خواهی کنم.نفس عمیقی کشیدم و لبخند ملیحی زدم و سعی کردم خیلی آروم و دخترونه رفتار کنم تا مخشو بزنم وگرنه منو چه به این کارا؟! ورژن وحشی خودمو بیشتر می‌پسندم!  
اتاق امید و آریا باهم بود، البته قبلا  آریا با کسرا بود اما الان جاهاشونو عوض کرد.  
در اتاق رو زدم ولی جوابی نشنیدم.چون کلا عادت به در زدن نداشتم مثل گاو کلمو انداختم پایی اومدم داخل! با دیدن امید که با بالا تنه ی لخت رو تخت خوابیده خودم ریختم برگام موند!  
لبمو گاز گرفتم و برگشتم. با صدای ضعیفی گفتم: 
-میشه لباستو بپوشی؟! 
صداشو سردشو شنیدم: اجازه ورود دادم بهت؟  
لبامو بهم فشردم و گفتم: نه، ولی دوست داشتم بیام تو!  
پوفی کشید و زیر لب لجبازی نثارم کرد!  
صداشو شنیدم: 
-لباس پوشیدم، روت رو برگردون!  
می‌خواستم  لبخند خانومانه ای بزنم ولی متاسفانه نیشم به اندازه عرض شونم باز شد و دقیقا شبیه منگلا شدم!

 برگشتم و نگاهش کردم. من به کتفشم حساب نکرد و رفت رو تخت دراز کشید. پتوی نازک رو هم انداخت رو خودش و گفت: حرفات رو زدی، رفتی بیرون، در رو هم پشت سرت ببند!  بعد هم چشماشو بست!  
بیا اینم داره واسه من ناز میکنه. به خدا ناز عروس دم حجله از این کمتره! شیطونه میگه برم بزنم از عمو تبدیل به عمش کنم! 
لبام می‌سوخت از شدت اینکه گازشون گرفته بودم!  رفتم پیشش کنار تخت و خیلی شیکو مجلسی خودمو پرت کردم رو تخت!چشماش تا ته وا شد! انگار داره به یه تیمارستانی نگاه میکنه! لبخند کیوتی زدم و چال گونم رو به نمایش گذاشتم!  
هنوز تو پوزیشن تعجب بود که خیلی پرو خودمو جا کردم تو بغلش!
 از بهت که در اومد میخواست منو از خودش جدا کنه که مثل میمون درختی بهش چسبیدم!  
-حانیه ولم کن خستم!  
خندیدم و صورتشو ملچ ملچ بوس کردم با خنده و لحن لوتی گفتم: 
-حالا برا من ناز میکنی ضعیفه؟ امشب یه حالی بهت بدم که اون سرش نا پیدا! ایمشب دو نفره اومدیم تو  این اتاق ولی بعدش سینفره(منظورش سه نفرس!) میایم بیرون!    
قهقهه امید بلند شده بود و همینطور که از خنده اشک میریخت گفت:خدا نکشتت دختر این سم بازیا چیه در میاری!. 
نیشمو شل کردم و رو تخت نشستم.کلاه الکیمو از سرم برداشتم و  لوتی گفتم:چاکریم مشتی،خاک زیر پاتیم آق امید! 
خندید و به صورتم خیره شد! خودمو مثل این بچه شیر خواره ها تو بغلش جا کردم و با لحن بچه گونه گفتم:
- ببشید، خیلی استباه کردم گول میدم دیگه دخمر خوبی باشم، دیگه تو رو نمیزنم  (ببخشید خیلی اشتباه کردم قول میدم دیگه دختر خوبی باشم دیگه تو رو نمیزنم!) 
انگشت کوچیکمو آوردم جلو و گفتم:
-گول میدم،توهم گول میدی دیگه سر من داد نزنی؟آخه من نینیم میتلسم!( قول میدم،توهم قول میدی که دیگه سر من داد نزنی؟ آخه من نینیم میترسم!)

 انگشتشو آورد جلو و گفت: 
- قول میدم. توهم قول میدی دیگه بهم داداش نگی؟  
قول میدمی گفتم و انگشتمو تو انگشتش حلقه کردم. لبخند رضایت مندی زدم و مطمئن به چشم هاش نگاه کردم. خدایا دانلود یکی از این چشم ها برای من! به سوال میخواستم بکنم اما تردید داشتم! یکم من من کردم و تا خواستم لب باز کنم گفت:
-خودتو کشتی! چی میخوای بگی؟ 
با لحنی که سراسر مظلومیت توش وجود داشت گفتم:
- قول بده عصبانی نشی، باشه؟!  
سری تکون داد و خیره نگاهم کرد.  
- برای چی دوست نداری بهت بگم داداشی، منظورت از اونی که باید بهم بگه داداشی زیر خاکه، چیه؟  
امید: حوصله داری برات داستانشو تعریف کنم؟  
خندیدم و گفتم: حوصلشو که تا دلت بخواد دارم اما چون خیلی خستم  ممکنه وسطاش خوابم ببره، دیگه شرمنده اخلاق ورزشیت!  
لبخند ریزی زد و گفت: باشه!  
دستاشو برام باز کرد تا تو بغلش برم! میگم این پروعه شماها باور نمیکنید. یکم به این پسرای مارمولک رو بدید سوارتون میشن. البته منم از خدا خواسته لش کردم تو بغلش. به به چه بدن گرمو نرمی! با اینکه خودش دوست نداره بهش بگم داداش اما نمیتونم که به عنوان یه داداش نپذیرمش!
با دلتنگی و ناراحتی  گفت: موقعی که من هشت سالم بود یه خواهرِ دو سال از خودم کوچیک تر داشتم. همبازی و وابسته همدیگه بودیم. توی جاده شمال تصادف خیلی سنگینی کردیم! خداروشکر  آسیب خیلی جدی نخوردیم اما آرمیتا رفت تو کما! بعد از چند ماه هم عمرش به این دنیا قد نداد و فوت کرد! تنها کسی که به من میگفت داداش، آرمیتا بود.  
بغض سنگینی گلوم رو گرفت، چقدر داستانش شبیه سهیل و آیلینِ من بود. اونا هم توی تصادف فوت کردند! با اینکه چند ساله از مرگشون میگذره اما وقتی بهشون فکر میکنم جیگرم آتیش میگیره و دلم میلرزه!  
آهی کشیدم و بغض آلود گفتم: واقعا متاسف و ناراحت شدم! میتونم درکت کنم چون خودمم این درد عمیق رو به دوش کشیدم. آدم هیچوقت نمیتونه ضربه سنگینی که  موقع از دست دادن  عزیزانش میخوره رو فراموش کنه!
 همونطور که با موهام بازی میکرد، گفت: بعد از اون تصادف، من دست و سرم شکست! اما هیچوقت فکر نمیکردم بخواد به قلبم آسیب وارد کنه!   
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی؟   
بوسه ریزی به سرم زد و گفت: من بیماری قلبی دارم و حتی ممکنه که برم عمل کنم. بعضی مواقع سوزش قلب دارم و اگر تو شرایط استرسی و هیجانی قرار بگیرم حالم ممکنه بد بشه و شاید دیگه، منی تو این دنیا وجود نداشته باشه!!!  
ناباور نگاهش کردم. حالا رنگ چشماش سبزه تیره شده بود! خدایا نه! من دیگه طاقت مرگ یکی دیگه از عزیزانم رو ندارم!! 
احساس میکردم میخوام منفجر بشم! 
سوزش چشمام بیشتر شد و دیگه تحمل نکردم!بلند زدم زیر گریه!
 امید هول شده بود نمی‌دونست چیکار کنه! با دستای لرزونم صورتمو پوشوندم!  
امید دائما داشت یه چیزی رو زمزمه میکرد! آروم بغلم کرد و بوسه های ریز به صورتم زد!.
با هق هق گفتم: امید! 
با نگرانی گفت: جان دلم، چرا گریه میکنی دورت بگردم؟! هنوز که اتفاقی نیوفتاده!! 
-من دیگه طاقت از دست دادن یکی دیگه رو ندارم!!! 
با زدن این حرفم اشک هام دوباره راه خودشون رو گرفتند!
  موهام رو پشت گوشم زد و گفت: 
-اولا که کی گفته قراره منو از دست بدی، دوما خدا بزرگه هرچی خیر و صلاحه برای بنده هاش رقم میزنه، سوما من اگه رعایت کنم هیچ اتفاقی نمیوفته! باشه؟  
سرمو تکون دادم. خندید و ادامه داد:  
حالا اشکاتو پاک کن، دیگه نبینم اشک بریزیا!  
با پشت دستم اشکامو پاک کردم و تو سکوت بهش خیره شدم! 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

*یک هفته بعد * 

مسافرین گرامی لطفا کمربند های خود را ببندید! بعد هم شروع کرد به صحبت کردن و گفت اگه نفستون گرفت ماسک اکسیژن و... رو اینجوری استفاده کنید. 

هواپیما آروم آروم بالا رفت و من حالم داشت هر لحظه بدتر میشد!  

نیلی چون به این حالم عادت داشت، چند تا کشک داد دستم. برگشتم سمتش و گفتم: نیلی حس میکنیم الانه که بیارم بالا! 

 خندید و پر ذوق گفت: الهی دورشون بگردم عشقای خاله رو! چند ماهشونه؟  

دست رو شکم تختم کشیدم و گفتم:

اینا عشقای خاله نیستن! پشکله که این تو جمع شده! 

نیلی دستشو گذاشت رو دهنش تا صدای قار قار خندش هواپیما رو پر نکنه!  

با خنده نگاهش کردم و گفتم: الان داری انقدر به خودت فشار میاری یه وقت از پشت بمب هیروشیمی در نکنی؟  

دیگه نتونست خودشو نگه داره و جر خورد از خنده! 

هول شدم و دستمو گذاشتم رو دهنش: نیلی ترو جون جدت بلند نخند الان از خشتکمون می‌گیرن و پرتمون میکنن پایین!  

لباشو گاز گرفت تا خندش نگیره! حالا مگه میشد!!!  

خمیازه ای کشیدم و خواستم بخوابم که با نشکون نیلی، سیخ سرجام نشستم!  

-حانیه به قران بگیری بخوابی، میکنمت!!  

انگشت خاکبرسری که ارادت خاصی بهش دارم رو ریلکس بهش نشون دادم و دوباره با خیال راحت چشمامو بستم. یه زنه بود صدای بلندش مثل مته رو مخم اسکی مویی میرفت!  

طرف ایرانی بود میخواست ادای خارجی هارو در بیاره! هی میگفت اوه مای گاد بیبی،مای لاو،جوجو و...

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که با صدای مختار و جاریه آه از نهادم بلند شد! خدایا بسه دیگه! اینا از این سریال نمیکشن بیرون؟ فکر کنم خلبان یه ایرانی اصیل بوده،چون دیگه تو هواپیما هم دست از مختار بر نمیداره! 

حالا اینا به کنار نیلی که عشقه مختاره رو کجای دلم بزارم.

یعنی این رو سگ بگیره ولی جو نگیره! داد زد: بیشترش کنید اینجا داره با زنش لاو میترکونه!!  

آریا از صندلی پشتی گفت: انقدر این مختار رو پخش کردند که توی کوفه میتونم اسنپ کار کنم؛!  

غش غش خندیدم و لایکی نشونش دادم. 

داشت به قسمت های حساسش میرسید که یهو شبکش عوض شد و جومونگ اومد! 

با عشق نگاهی به جومونگ انداختم! تنها دلیل زندگی من جومونگ بود اصلا!  

نیلی وقتی جومونگو دید عقی زد و گفت: اخه کودوم گاگولی اینو میبینه به جز تو؟  

ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم: همه میبینن، اون چشمای کورتو باز کن!

به اطراف نگاه کرد و لبخند ضایعی زد! همه داشتن با شورو شعف فراوان جومونگ میدیدن!  

محو تسو بودم که هواپیما یه تکون محکم خورد! یعنی اگر بگم نشاشیدم تو خودم دروغ گفتم!  

امید از پشت سرم گفت: 

-یا خدا چیشد؟  

با ترس دست نیلی رو گرفتم و نمیدونمی گفتم!  

آریا با بدبختی لب زد: بیا، اینم شانس قهوه ایه مائه!

احساس کردم داریم سقوط میکنیم. 

نفسم تو سینم حبس شد.چراغای هواپیما خاموش روشن میشد و حس کردم که الان تمامه اینجارو صفا بدم! اون مهمانداره هم هی میگفت آرامش خودتونو حفظ کنید!همهمه ها شروع شده بود و صدای جیغو،فحش از آخر هواپیما میومد.!

بلنده عربده زدم:

-تو دهنتو ببند هی آرامش خودتونو حفظ کنید،فلان کنید! این خلبان پدسگ چه گ... میخوره مگه؟ 

همه حرف منو تایید کردند و صدای اعتراضشون بالا رفت.  

یکی از مردا گفت: من رشتم هوا فضاست، شاید بتونم کمکتون کنم. بعد هم سریع به سمت اتاق خلبان حرکت کرد.  

بعد از چند ثانیه ی استرس آورد داد زد، کمک میخوام! هیچکس حتی از جاش تکون نخورد! هواپیما اصلا تعادل نداشت! و هی بالا و پایین میرفت! صدای گریه ی چندتا بچه میومد و چند تا زن هم گریه میکردند.  

 فاز پتروس فداکارو گرفتم و دلاورانه از جام بلند شدم که امید دستمو گرفت! 

-کجا؟  

مستاصل نگاهش کردم و گفتم: هر لحظه ممکنه، بمیریم! باید ریسک کنم و برم کمک این مرده!  

من پنیر اضافه بخورم بخوام ریسک کنم،خاک تو مخم از نیلی هم جوگیر ترم!

آریا جدی گفت: منم باهات میام! 

امید هم حرفشو تایید کرد! 

به نیلی گفتم که مردم رو آروم کنه!  

به سختی به سمت اتاق خلبان حرکت کردم!

تا درشو باز کردم با اون همه دمو دستگاه فکم باز موند!  
شتتتت! 
با صدای آریا که میگفت ما باید چیکار کنیم، به خودم اومدم! 
مرده با استرس گفت: 
-این دوتا خلبان یکیشون حالش بد شده، یکی دیگشونممعلوم نیست چشه !  
من به یه کمک خلبان نیاز دارم!  
به امید و اریا اشاره کرد و گفت: شما دو نفر سریع مردک خپل رو از صندلی جمعش کنید!  
ماشاالله مرده انقدر چاق بود که باید با کامیون حملش میکردیم!  
امیدو آریا یه نگاه پر عجز به من انداختند و دستو پای گامبو رو گرفتند. میخواستند از در رد بشن، حالا مگه میشد!  
منم که یه عدد روانیم. خندم گرفته بود شدید!  
اریا مثل این کسایی که دارن فرمون میدن به امید گفت مردک رو به پهلو بچرخونه !  
امید هم مثل منه بز خندش گرفته بود هی شونه هاش میلرزید!  
آخرش تحمل نکرد نگهش داره و خپل خان مثل یه تیکه چیز افتاد بین اتاق خلبان و سالن! 
اریا دست کمی از ما نداشت،قشنگ جر خوردنشو حس میکردم! 
یاد یه خاطره از ریحان افتادم نتونستم الان نگم:
-اریا الان این مرده رو دیدم یاد یه خاطره افتادم، ریحان موقعی که بچه بود وقتی ریدنش میگرفت، میگفت پی پیم داره سقوط میکنه! 
با حرفم هواپیما ترکید! امید از شدت خنده رو زمین نشسته بود و میکوبید به پاش! با بهت و خنده به خلبان نگاه کردم که با قیافه ی سرخ شده  میکروفن روشن اشاره کرد! خدایا این آخر عمری هم آبروی مارو بردی! 
با لبخندی که برای ماسمالی کردن بود به سمت بلندگو رفتم و گفتم:  
این جکه تنها برای شاد کردن روح اموات بود، صلوات محمدی پسند ختم کنید!  
دوباره صدای خنده ها بلند شد!  
میخواستم چیزی بگم که با دیدن صحنه رو به روم نیشم بسته شد و از ترس به خودم لرزیدم!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 10
  • Haha 1
لینک به دیدگاه

ابرا رعد و برق میزدند و یه طوفان عجیب غریبی راه افتاده بود!  

تف تو این شانس. خدایا من میخوام اول تو فینال شرکت کنم بعد به درک واصل بشم!  

اون مرده که جای خلبان نشسته بود گفت: کی روسی بلده؟  

نگاهش کردم و گفتم: من بلدم! 

-سریع بشین روی صندلی کمک خلبان و هرکاری که میگم رو انجام بده. 

شما دو نفر سریع برید اون مهماندارا رو صدا کنید! اونا آموزش دیدن، سریع سریع!  

امید و اریا به سرعت رفتند بیرون.

-من ارتباطم با پایگاه قطع شده، هدفون رو بزار روی گوشت و دکمه ی کناریش رو بزن! 

با استرس و دلهره کارایی که گفت رو انجام دادم و با صدایی که تو گوشم پیچید،لبخند محوی زدم! طرف داشت روسی حرف میزد و هی اسم اون خپلک رو صدا میزد!

داد زدم و گفتم:

-دو دقیقه ساکت باش،ما الان تو وضعیت خیلی بدی قرار داریم 

اینجا طوفان و بارون راه افتاده وهر لحظه احتمال داره که ما سقوط کنیم یا بال هامون رو از دست بدیم من و یه آقای دیگه که هوا و فضا خونده جای خلبان و کمک خلبان نشستیم! 

هم کمک خلبان و هم خلبان بیهوش شدن! جون چندصد آدم در خطره! 

سریع راهنماییمون کنید!

صدا عوض شد و یه مرده با نفس نفس گفت: 

-سلام، من مدیر کنترل هواپیمای روسیه هستم! پایین سر شما دریاچس و نمیتونید فرود بیاید! هر دکمه ای که من میگم رو بزنید! اوکی؟  

با ترس شدید گفتم: باشه، فقط سریع، وقت نداریم!   

-نگاه کن کنار کنترل یه دکمه سبز رنگه اون رو فشار بده و به خلبان بگو ...۳۰ درجه بچرخونه! 

همونطور که با استرس دنبال دکمه سبز میگشتم گفتم:چیو ۳۰ درجه بچرخونه؟ 

-ببین دخترجان آرامش خودتو حفظ کن،یه چیزی که شبیه فرمونه هم جلوی توئه هم جلوی خلبان بهش بگو اینو ۳۰ درجه بچرخونه.  

به اون فرمونه اشاره کردم و گفتم:  

-اینو ۳۰ درجه بچرخون!  

به حرفم گوش داد. 

-آفرین، حالا دکمه ی کنترل که کنار دکمه ی سبز بود رو بزن!  

کنترل رو هم زدم و گفت:  

یه بیسیم میبینی، اونجا سریع برش دار و هدفونو بده به خلبان، برو آخر هواپیما، ببین سوختمون در چه حاله! همچنین ببین اتفاقی برای پره ها افتاده یا نه؟! فقط سریع تر، امید همه ما به شماست خانم جوان!  

هدفون رو به خلبان فعلی دادم و گفتم: اینو بگیر ببین چی میگن، من باید برم!  

و بعد از برداشتن بیسیم. از روی خپل خان رد شدم و به سمت اخر هواپیما دویدم!  

تو راه نیلی رو دیدم که یه پسر بچه دستش بود و داشت با حرص بهش نگاه میکرد! 

اوضاع خیلی خیت بود! یعنی سگ تو روح همتون، فقط من این مادام چلسی رو ببینم«مدیر برنامه ها» جرواجرش میکنم!  

چند نفر نفسشون گرفته بود و مهماندارا، امید و آریا داشتن کمکشون میکردند! 

با استرس می‌دویدم! بلاخره رسیدم. بیسیم رو روشن کردم و گفتم:

-صدای من رو دارید؟ 

همون مدیره گفت:

-بله، تو اندازه سوخت و بنزینو بهمون بگو،فقط سریع!

با دقت نگاه کردم:

-سوخت و بنزین هر دوتاشون... لیتر هستند! 

-خیلی خوب، یکی از مهماندار هارو صدا کن و بهش بگو کلید اتاق روبروییت رو بهت بده!  

از اونجا میتونی بهمون بگی که پره ها و موتور ضربه خورده یا نه! 

انقدر صداها زیاد بود،هیچکس صدای اون یکی رو نمیشنید! 

نفسمو جمع کردم و عربده محمدی پسند زدم:

-سااااکتتتتت! 

همه خفه خون گرفتند،حتی اون‌ بچه! 

با هولو ولا گفتم: مهماندار سریع کلید اینجارو بهم بده،بدو! 

اخمی کرد و تو اون شرایط گوزپیچ مانند گفت:

-واسه چی باید بهت بدم؟ 

با حرص ایرانی گفتم:

- احمق داریم به چخ میریم تو از من سوال میپرسی؟! 

شیر مادرت کلید رو بده، رئیست پشت بیسیم منتظره،بدو! 

با لجاجت نه ای گفت! نیلی که خودتون باهاش آشنایید،جوگیر به تمام معنا! کفششو با حرص در آورد و جیغ زد:بی‌ناموس رو حرف خواهرم حرف میاری؟ جرتتت میدم! 

بعدم با یه کرونایی کفششو محکم زد تو کله ی اون زنه! با پشمای ریخته شده نگاهش کردم و واویلای بلندی گفتم! نیلی سیس احمدی نژاد رو گرفت و با افتخار سرش رو آورد بالا!

با بدبختی گفتم: مکن ای صبح طلوع! مکن ای صبح طلوع،حسینننن!

مهماندار با غیز و عصبانیت برگشت و رو به ملت گفت: این به من گفت جرت میدم؟این به من گفت بیناموس؟  

جیغ زد و گفت: 

-الان نشونت میدم، بی پدر!  

با این حرفش کل هواپیما تو سکوت عجیبی فرو رفت!  

هینی کشیدم و زمزمه کردم: انا للله و انا الیه راجعون، خداوند به خانواده مرحوم، مهماندارا صبر عطا کنه!  

مثل این چسخلا طرافمو فوت کردم و گفتم: الهی آمین!

 نیلی با چشمای گرد و صورتی سرخ شده برگشت و عربده جانسوزی زد:  

-به یاری ایزد منان، حملههههههه!  

افتاد به جون این مهمانداره! چهارتا میزد یکی میخورد! 

(استغفرالله، منحرفا منظورم کتکه!)  

تا بیسیم داد زدم:  

-اینجا دعوا شده الان همو میکشن، این مهماندار شما هم لجبازی کرد کلید رو بهم نداد! الان چه غلطی بکنم؟  

این رییسه انگار که رو به موت بود گفت:

-وای وای،نمیدونم! اوه خدای من!یا مسیح کمکمون کن! 

بعد از چند ثانیه فریاد خوشحالیش بلند شد!

- جلوی در دستشویی یه پارکته که رنگش با بقیه فرق داره،فشارش بده اونجا یه دسته کلیده،کلید زرد رنگ رو بردار و درش رو باز کن!

پوفی کشیدم، آخه جا قحط بود؟ دم در دستشویی؟  

با بدبختی فراوان از بین جنگ جهانی بویو و گیرو رد شدم! نمردم و جنگ تسو و جومونگ رو برای آخرین بار به صورت زنده دیدم! فقط یه سوسانو رو اون وسط کم داشتیم!  

بلاخره با جان فشانی به در دستشویی رسیدم! خم شدم که پارکتو فشار بدم، آقا چشمتون روز بد نبینه، یه بوی سگی از دستشویی بیرون اومد که احساس کردم الانه که همونجا غش کنم! شالمو جلو دماغ و دهنم گرفتم! تا در اثر بمب هیروشیمی طرف نمیرم.!

دقیقا همون موقع که کلید رو برداشتم، در تالار اندیشه رو باز کرد و به به، بوی گلو سوسنو یاسمن آمد!  

بیحال از جام بلند شدم و فوش خوارمادری نسار روح پر فتوحش کردم

 کثافط بی‌ناموس حداقل سیفونو میزدی! دوباره مسیر رو برگشتم و سریع در اتاق رو باز کردم، صدای موتور میومد و باد شدیدی راه افتاده بود جوری که لرز بدی تو تنم نشست! تو بیسیم گفتم: 

-چطور بفهمم پره ها مشکل داره یا نه؟  

یه صفحه اونجا میبینی عددش رو بخون تا ببینم موتورش چقدر کار میکنه!  

عدد رو که براش خوندم گفت:  

- اوکی، حالا برو کمک خلبان!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
لینک به دیدگاه

 **** 

رسولی یا همون خلبان تو میکروفون گفت: 

- مسافرینی که مثل سگ و گربه به هم میپرید، مثل ادم بشینید و کمربنداتون رو ببندید، چون میخوایم فرود بیایم!  

برگشت سمت من و گفت:  

-به روسی حرفای منو بگو!  

منم بلندگو رو روشن کردم و ترجمش رو به انگلیسی و روسی گفتم! 

نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه!  

همونطور که سعی میکردم لرزش دستامو ازش پنهون کنم گفتم: 

-تا این جا که اومدیم جناب رسولی، بقیشم میریم به کمک خدا، فقط جای فرودمون کجا پیش بینی شده؟  

-ضلع غربی کنار گیت!!

با بهت جیغ زدم: کدوم عقلی کلی این حرفو زده؟ اگه بریم تو گیت چی؟ 

کل اون ساختمون به خاک میره!!  

نفسشو فود کرد و گفت: 

-نمی‌دونم، لعنتیا هیچ وقت یه حرف مثل ادم نزدند! ولی مجبورم! چه کنم دیگه!

دستی به پیشونیم کشیدم و آهی سر دادم! 

از این بالا همه چیز معلوم بود! خونه ها، ماشین ها،ساختمون ها! 

دلم یکم ارامش میخواد و بس!فشاری که تو این چند ساعت کشیدم رو هیچوقت تو عمرم تجربه نکرده بودم! 

دیگه به مرحله ای رسیده بودیم که قشنگ فرودگاه معلوم بود! 

صدای همون مدیره اومد:

-50 درجه به غرب برید!

 دهنمو کج کردم و حرفش رو برای خلبان تکرار کردم. 

 حالا اروم اروم دسته فرود رو پایین بیارید و چرخ هارو باز کنید! 

همه ی کار هارو انجام دادیم، نمیدونم چیشد که صدای شکستن فجیحی اومد و محکم به جلو پرت شدم!! درد بدی تو سرم ایجاد شد، جوری که نفسم برید! صدای جیغ و همهمه باهم قاطی شده بود! گوشم سوت میکشید! گرمی خون رو روی صورتم حس میکردم، لبخندی از اعماق وجودم زدم! شاید اینجا دیگه واقعا ته خط منه! 

خدایا این آخر عمری حداقل آرزو هام رو براورده کن! وحید و اریانا مزدوج بشن، به نیلی که الان جزو جنگجویان کوهستان قرار داره عقلی درست حسابی عنایت بفرما! قلب امید رو خوب کن، آریا و کسرا رو از بین دختران لاشی و هول نجات بده!  

خدایا با یه سنگ یا چوبی بزن پس کله ی کوثر که بفهمه وقتی داره ظرفا رو تو ظرفشویی می‌چینه،نباید قاشق چنگالارو هپلی بریزه رو هم،قشنگ باید بچینتشون!  

خدایا راه راست رو به سوی ملیکا کج کن! دیگه دعایی ندارم، انشالله تمام بچه ها عاقبت بخیر بشن، الهی امین!

:دیگه کم کم داشت چشمام بسته میشد اما با مایع گرمی که از بین پاهام مثل رودخونه جاری شد بهت زده چشمام رو باز کردم و اشکام راه خودشون رو گرفتن!  

نهههههه، این قرارمون نبودددد! خدایا موقعی که داشتی شانس شخمی منو بهم میدادی، من دقیقا تو کودوم دسشویی به سر می‌بردم!  

با دیدن این صحنه فهمیدم که لیاقت مردن هم ندارم! بچه ها هم لیاقت دعای منو نداشتن!  

اروم پاشدم تا اینجارو بیشتر به گند نکشم! زخمی که روی سرم ایجاد شده بود، اونقدر می‌سوخت که حد نداشت! تف تو این شانس اسهالی من! 

رفتم تو دسشویی و با چندش به شاهکار ملت زل زدم!خدایا خوشنودمان کردی!! عقی زدم و دوباره شال رو گرفتم جلو دهن و دماغم! شت به این زندگی! 

 سیفون توالت فرنگی رو زدم تا کثافطای ملت بره پایین! شیطونه میگه پاشم برم کسی که اینطور ریده رو پیدا کنم و سرشو بکنم این تو تا حسابی خشنود بشه و فیض ببره!

آهی کشیدم و خواستم مثل این خارجیا روی توالت فرنگی تو فکر برم، که ترق ترق در زدند! دندونام رو بهم ساییدم و کلم رو کوبیدم به دیر پشتیم که از شدت درد جیغم هوا رفت! دوباره در رو زدند و پشت بندش صدای نگران امید اومد که حالمو می‌پرسید!

 کبا بدبختی و انزجار خودمو شستم و تا خواستم از جای مبارکم پاشم، یادم اومد اصلا نوار بهداشتی یا دستمال اینجا نیست!  

با بغض به جا دستمالی خیره شدم و زدم زیر گریه!

-خدایا این رسم روزگارت نیست که تمام بلا های آسمونی، زمینی، الهی، طبیعی، معنوی رو سرم بیاری!  

دیگه دستمال چرا اینجا نمیزارن؟  

 امید همش در میزد و اسمم رو صدا میکرد!  

-امید! 

هول شده گفت: 

-جانم، چیشده؟ جاییت شکسته؟ آسیب دیدی؟

 چشمام رو با لذت بستم! چقدر خوبه یکی رو تو اکیپ داریم که انقدر نگرانه! حالا اگه وحید بود مثل یه انسان بی تمدن تو هر شرایطی میگفت به عنم!  

همینطور داشتم واسه خودم رویا های چرتو پرت میبافتم که با صدای امید دیگه واقعا تصمیم گرفتم مثل یه دختر خوب گم شم برم بیرون!

دوباره با یاداوری وضعیتم،آه از نهادم بلند شد!

-میگم امید نیلیو میتونی بگی بیاد؟! 

کلافه گفت:

-نیلی حالش خوب نبود بردنش بیرون الان دارن تک تک مسافرا رو پیاده میکنن! اگه چیزی میخوای بگو خودم بیارم!

لبم رو با خنده گاز گرفتم و به آینه خیره شدم.مثلا الان چی بگم؟زشت نیست بگم نواربهداشتی میخوام!آخه من هنوز خیلی با امید راحت نیستم! 

شتت!تف تو لایف! 

ناچار به خشتک پایین اومدم، زل زدم! ببین منو به چه وضعیتی انداختی پدسگ! 

-نمیشه بری نیلیو بیاریش؟

با خونسردی نچی گفت و سکوت کرد!

اب دهنم رو قورت دادم و با خجالت تمام گفتم:

-چیزه...ام،ببین توی ساک طوسیه که مشترک منو نیلیه! یک پلاستیکه که توش نوار بهداشتیه! 

نفس حبس شدم رو فوت کردم! یعنی تک تک سلول هام داشتن خجالت رو فریاد میزدند!صدای پاهاش میومد که داشت دور میشد!  

بعد از چند دقیقه در رو زد، منم خشتک مبارک رو دادم بالا و درو یکم باز کردم. پلاستیک رو داد بهم و با مهربونی گفت: 

-هر وقت کارت تموم شد بیا بیرون، تا باهم بریم، من وسایل رو میبرم! 

لبم رو گاز گرفتم و تشکر کوتاهی کردم!

 ♡♡♡ هوای روسیه تقریبا خنک بود، چون دیگه داریم میریم تو پاییز. خداروشکر لباسای گرم هم برداشتیم!  

سوییشرتم رو پوشیدم و شالم رو درست کردم. سرم بند پیچی شده بود و خون های خشک شده ی صورتم هم کاملا پاک شده بود! 

 تا وارد سالن فرودگاه شدیم، بهت زده سرجام خشک شدم!  

یک عالمه خبرنگار و عکاس منتظر یک نفر بودن! با عجز به امید نگاه کردم که قهقه ای زد! کلاه سوییشرتم رو کشیدم رو سرم و تا خواستم سوسکی از پله ها برم پایین صدای داد یکی از خبرنگار ها بلند شد: 

-عه خانم نیک نفس اونجاست!  

سر جام ایستادم و با قلبی لرزون به افق خیره شدم! 

زمزمه کردم: 

-این نبود آرمان های احمدی نژاد!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
  • Thanks 2
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

 میخواستم برم پایین اما با صدای آریا متوقف شدم!  
-حانیه پایین نرو بیا اینجا!  
برگشتم سمتش و با عشق نگاهش کردم، خدایا این فرشته ی نجات رو از من نگیر، الهی آمین! 
با نیش شل شده به سمتش رفتم و گفتم: چاکرتم داش آریا!

خندید و باهم دیگه به سمت اتاق ته سالن راه افتادیم. 
در واقعا وقتی وارد فرودگاه میشدی، صندلی های زیاد میدیدی که رو به روی تلوزیون های اعلام سفر چیده شده بودند. تمشون سفید، طوسی، سیاه بود! 
دور تا دور فرودگاه هم کافه و مغازه های مختلف مستقر بودند!  
بعد از گیت و چک کردن بلیط دوتا پله برقی برای بالا و پایین رفتن بود و  دقیقا ما بالای اون پله برقی ها قرار داشتیم!  
سمت چپم سه تا اتاق بود و سمت راستم هم یه اتاق که نوشته بود ورود افراد متفرقه ممنوع، دیده میشد! 
پیشونیم رو خاروندم و کلاهم رو در آوردم! 
-میگم آریا مگه این جا نزده ورود ممنوع؟ چرا ما مثل این گاوا داریم میایم این ور؟!  
برگشت و پوکر نگاهم کرد. فهمیدم حرف نزنم سنگین تره!  
نیلی با استرس برگشت و نگاهم کرد! 
چشمام رو سوالی کردم و لب زدم: 
-چته؟ 
اومد کنارم و با استرس گفت: 
-حانیه یه چیزی میگم جان من عصبی نشو!  
وقتی اینو میگفت یعنی یه گندی زده! 
آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به معنی بنال تکون دادم!
 کلافه دستی به صورتش کشید و گفت: 
-بدبخت شدیم، یه تنه آبروی کل گروه رو بردم! 
بهت زده و با قلبی لرزون نگاهش کردم: 
-نیلی وا کن اون دهن واموندتو، حرفت رو بزن!  
الان به غیر از من همه ی بچه ها با تعجب نگاه نیلی میکردند!  
با لکنت گفت: 
-او... اون دعوایی که تو... هو... اپیما کردم،  تو فضای مجازی، توسط یه کره خری پخش شده!  
خشک شدم، توان زدن هیچ حرفی رو نداشتم، احساس کردم که توی یه مرداب رفتم و دائما دارم دست‌و پا میزدم! خدایا چقدر سختی، چقدر بدبختی!  دیگه واقعا توان و کشش یه اتفاق جدید رو نداشتم!
 با صدای مبهوت امید سرم رو بلند کردم و نگاه حیرونم رو بهش دوختم: 
-وای، وای الان آبروی هممون رفته قطعا! 
بغض گلوم رو گرفت. چقدر من به خاطر این روز ها تلاش کردم، خون دل خوردم، الان همه چیز داره بهم میخوره، نابود میشه! آبرو و اعتبار چندین سالمون قشنگ میره زیر سوال!
آریا و امید عمیقا تو فکر بودن.  از چهرشون ناراحتی می‌بارید. حق هم دارن! الان ملت فکر میکنن که ما برای جذب فالوور ابن کار رو کردیم!  
پوزخندی زدم که در باز شد و قیافه ی چلسی توی در نمایان شد!  
لبخند مزخرفش روی مخم بود! آره عزیزم بایدم بخندی تو که خوب پولت از پارو بالا میره! این ماییم که آبرومون رفته!
 با نیش باز گفت: 
-بفرمایید داخل. 
دهنمون رو براش کج کردیم و وارد شدیم.  
هنوز پامون رو تو اون اتاق نذاشته بودیم که صدای دست،جیغ و هورا بلند شد! 
همه با لبخند نگاهمون می‌کردند! 
با پشمای ریخته بهشون خیره بودم!  
نگاهم به اطراف کشیده شد. فضای داخل اتاق یه جای عجیبی بود که دمو دستگاه زیادی داشت و هرکس پشت یه مانیتور مخصوص می‌نشست!  
ابرویی بالا انداختم و به سقفش خیره شدم، کاملا از شیشه بود!  
چلسی لبخندی زد و گفت: 
-ما واقعا بهتون افتخار میکنیم، هیچکس تا الان انقدر شجاعت به خرج نداده بود!  
لبخند مصنوعی زدم و ازشون تشکر کردم! یه مرد کت شلواری که خط اتوش هندونه رو قاچ میکرد، به سمتمون اومد و با ذوق فراوان گفت: 
-خانم جوان شما نمونه ی بارز یک زن شجاع ایرانی هستید، ما مفتخریم که شما اینجا حضور دارید، و براتون آرزوی موفقت میکنیم!

افتخار میکنن؟کودوم افتخار؟! اگر الان هممون مرده بودیم چی؟همشون یه مشت آدمای کثافطن که دور هم جمع شدن و فقط به فکر عیشو نوششون هستن!

با عصبانیت و صدای بلند رو به همشون گفتم: 
- لطفا نه دست بزنید و نه افتخار کنید! چرا هیچکس به فکر اون هواپیما نبود؟ مگه همه چیز، برنامه ریزی نشده بود؟  
اخمام رو تو هم کردم و صدام رو بلند کردم:
-کودمتون حالا اون مادر و بچه رو درک میکردید؟ تاحالا تو اون وضعیت قرار گرفتید؟ احساس سقوط و مرگ رو تجربه کردید؟ 
برای چی دوتا خلبان بی مسئولیت رو گذاشتید اونجا؟مگه اول ازشون تست نمیگیرید؟ 
با بغض و صدای لرزونم ادامه دادم:
-اگر خدایی نکرده اتفاقی برای مردم میوفتاد،شما وجدانتون اجازه میداد که شب سرتون رو،روی بالشت بزارید؟ 
به قیافه ی تک تکشون که خشک شده بود و لبخند رو لبشون ماسیده بود خیره شدم!لبخند الان چه معنی میده؟ 
نیشخندی زدم و غریدم:
-اگر تا فردا تونستید دلیل قانع کننده ای برای این بی مسئولیتی و بی‌کفایتی بیارید شکایت نمیکنم اما اگر نتونستید،برگه‌ی دادگاه رو میتونید روی میزتون مشاهده کنید!
پوزخندی زدم و روی پاشنه ی پام چرخیدم،بیخیال ز غوغای جهان به سمت بیرون حرکت کردیم و در آخر در رو محکم بستیم!
-امید، هوی امید... 
آخر سر حرصم دراومد و جیغ بلندی کشیدم: 
-امید!. 
لای یکی از چشماش رو باز کرد و گفت: 
-هوم، چی میخوای؟   
با عجز بهش خیره شدم و گفتم: 
-بابا پاشو دیر شده باید بریم لباسای رقص رو بگیریم و سالن رو هماهنگ کنیم، پاش... 
یهو دستم رو کشید و مثل تف چسبیدم به تخت!  
مبهوت نگاهش کردم که با چشمای شیطون و خمار نگاهم کرد و گفت:   
-انقدر حرف نزن جیگر،بگیر بخواب! 
چشمام تا عرض شونم گرد شد!
ببین باز به این رو دادم پرو شد! شیطونه میگه چندتا نانچیکو بارش کنم!  
 لگدی به پاش زدم و پوفی کشیدم، گفتم: 
- به درک، نیا خب! 
از روی تخت بلند شدم و به سمت اتاق  رو به رویی حرکت کردم.  
اتاقمون یه تخت کنار پنجره داشت با میز آرایشی رو به روش یه دست مبل هم داشت!  
درواقع همه ی اتاق ها همین شکلی بودن!  
خمیازه ای کشدم و با کارت در اتاقم رو باز کردم! یک راست رفتم سمت میز آرایش و شونه رو برداشتم. 
یاد دیروز افتادم که به سختی از دست خبرنگارا و عکاس ها فرار کردیم! شاید خیلیا بگن بابا مگه دیوانه ای که از دستشون فرار میکنی تازه باید خوشحال هم باشی! اما من از چیزی که خیلی بدم میاد اینه که یه نفر تو زمان عصبانیتم بیا سوالای چیز شر بپرسه!!
ذهنم رفت سمت حرف یکی از خبرنگارا!«به نظر شما کسی از قصد سقوط هواپیما رو پیش بینی کرده!؟»  
لبم رو گاز گرفتم و عمیقا توی فکر فرو رفتم!  
من دشمنای زیادی داشتم و بعید نبود که کسی بخواد یه بلایی سرم بیاره! اما مگه اون فرد وجدان نداره؟  مگه جون اون مسافر ها براش مهم نبوده؟  
نمیدونمی زمزمه کردم و به سمت تالار اندیشه«دستشویی» حرکت کردم! 
اول یکم فوم به صورتم زدم و بعد از شستنشون، کرم مرطوب کننده هم استفاده کردم.
موهام رو بافتم و به سمت گوشیم رفتم تا یه آهنگ بزارم که باز هم مواجه شدم با صفحه ی هنگ کردش!  
از موقعی که میخواستیم سقوط کنیم تا الان، هزارتا دایرکت، پیام، زنگ و...  داشتم!
 هی گوشیم از حجم زیادشون هنگ میکنه! تصمیم گرفتیم شب یه لایو بزاریم و قضیه رو برای همه توضیح بدیم!  
یه هودی سیاه پوشیدم با شلوار جذب سیاه، کلاه هودیم هم سرم کردم و تا خواستم کیفم رو بردارم گوشیم زنگ خورد! شماره ناشناس بود! با تردید جواب دادم:
-بله؟ 
صدای آشنایی اومد:
- Прывітанне, місіс Ніца Нафс
-سلام خانم نیک نفس من مدیر هواپیما هستم 
به کمد تکیه دادم و گفتم: 
Прывітанне, сэр, Амртан
-سلام جناب امرتون!
Я атрымаў дакументы, звязаныя з учорашнімі падзеямі, і зараз знаходжуся ў вестыбюлі вашага гатэля

-در رابطه با اتفاقات دیروز مدارکی به دست آوردم و الان من در لابی هتلتون هستم! 
کیفم رو برداشتم و با خونسردی گفتم: 
-Я сустрэну вас праз некалькі хвілін
-تا چند دقیقه دیگه شمارو ملاقات میکنم
 تلفن رو قطع کرد و من بعد از برداشتن کارت اتاق و گوشیم به سمت پایین حرکت کردم. 
وقتی رسیدم به لابی چلسی و همون مدیره رو دیدم که داشت چند تا برگه رو ورق میزد! یه پرستیژی گرفته بودن آدم فکر میکرد رییس جمهور روسیس!  
نیشخندی زدم و رفتم سمتشون. 
-سلام آقایون، صبحتون بخیر!
«تمامی گفتگو ها به زبان روسیه»
از جاشون بلند شدن و سلام دادن. 
دستشون رو آوردند جلو که من همون موقع نشستم و دستشون تو هوا خشک موند! 
نیشم رو باز کردم و گفتم: 
-بفرمایید بشینید، چرا سرپا ایستادید!
با حرص نگاهم کردن که لبخند نازی زدم و بهشون خیره شدم!قشنگ معلوم بود نیاز به پماد سوختگی برای باسنشون داشتن! 
دستام رو توهم قلاب کردم و گفتم:
-خب آقایون شروع کنید.
مدیر هواپیما شروع کرد به حرف زدن:ما یکسری مدارکی رو به دست آوردیم که ممکنه به دردتون بخوره! و اینکه باید درمورد کمک خلبان و خلبان بگم که متاسفانه هر دوی اینها مردن!

اخمام توهم رفت.مگه میشه مرده باشن من خودم نبضشون رو گرفتم فقط یکم ضعیف بود همین! تا خواستم حرفم رو بزنم،با حرف بعدیش خشک شدم!

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
لینک به دیدگاه

Swissotel-Krasnye-Holmy-Moscow--800x500.jpg

 رفقا این عکس هتلیه که بچه ها توش اقامت دارن😍 

این پایینی هم تئاتر بولشویه که امسال توش مسابقات بین المللی باله برگزار میشه😇

th (14).jpeg

ویرایش شده توسط Hony Mah
لینک به دیدگاه

 -درواقع بیرون از هواپیما کمک خلبان خودکشی کرد و خلبان هم با سمی که توی کافش بود، فوت کردش! 
پلک چپم پرید و ناباور بهشون خیره شدم! 
چقدر راحت درمورد مرگ یه آدم صحبت میکردند! قلبم درد گرفت! یعنی قیمت ما آدما انقدر کمه؟
دستای لرزونم رو توهم قلاب کردم و گفتم: 
-باورم نمیشه انقدر عادی جلوه دارید میدید! 
چلسی شونه ای بالا انداخت و گفت: 
-برای اینکه وجهه ی کشور ما خراب نشه اینطور صحبت میکنیم! درضمن کمک خلبان به بیماری سرطان مبتلا بوده، افسردگی هم داشته، به خاطر همین براش مهم نبوده که چندین آدم بمیرن! طی تحقیقاتی که تیممون داشتن فهمیدیم که یه پول هنگفتی به حسابش واریز شده! البته تمام این قضایا به ما مربوط نیست و ما فقط کنترل و هدایت هواپیمارو به عهده داریم! از مقام های بالاتر خلبان و کمک خلبان انتخاب میشن و تمام شرایطاین دو نفر از لحاظ هوشیاری و آمادگی جسمانی سنجیده میشه! ولی من حدس میزنم که تمام این اتفاقات زیر سر یکیه!  نظر شما چیه خانم؟!  
لبم رو گاز گرفتم و به پشتی مبل تکیه دادم. حدس خودم هم همین بود، به احتمال خیلی خیلی زیاد تمام این اتفاقات زیر سر یه گاویه! فقط اگه من پیداش کنم، خواهرشو، مادرشو، پدرشو...«اهم، طابع قوانین جمهوری اسلامی» 
خودم یه حدسایی میزدم اما امیدوارم که واقعی نباشه، اگه واقعی باشه دیگه حسابشون با کرامت الکاتبینه! 
من آدمی هستم که تا یک زمانی احترام  بزرگتر رو نگه میدارم،اما اگر اون فرد مرزها و خط قرمز هامو رد کرد! تمام خوبیاشو فراموش میکنم و به خاک فناش میدم!
 لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: 
-درسته، ممکنه این فرضیه هم وجود داشته باشه! 
برگه های روی میز رو هل داد طرفم و گفت: 
-بفرمایید اینم تمام مدارک. 
برگه هارو برداشتم و گفتم: 
-ممنون از پیگیریتون، فعلا!  
تا بلند شدم که برم با صدای مدیر وایستادم: 
-خانم نیک نفس دختر من یکی از طرفدارای پرو پا قرص شماست، اگه میشه این کتاب رو براش امضا کنید! 
لبخندی زدم و خودکارو کتاب رو ازش گرفتم. امضای زیبایی زدم و زیرش نوشتم:«جوری تلاش کن خواسته هات بشن داشته هات» سرم رو براشون تکون دادم و از اونجا دور شدم
 دیدم با این برگه ها که نمیتونم کاری انجام بدم، پس به سمت آسانسور رفتم تا برگه هارو بزارم توی اتاق و برگردم.
به سمت آسانسور حرکت کردم و طبقه ی شیشم رو زدم. خداروشکر تو آسانسور هیچکس نبود که بخوام معتل بشم. 
با اعتماد به نفس به خودم تو آینه خیره شدم و چندتا ژست سم گرفتم،دوتا انگشت خاکبرسریمو رو با افتخار بالا آوردم! خدا اون روز رو براتون نیاره که آبرو و شرفتون، چند ثانیه ای به خاک بره!که ناگهان  چشمم به دوربین مداربسته که گوشه ی آسانسور نصب شده بود،افتاد! مثل نقی پلک چپم پرید و مثل نون خشک،خشک شدم! لبخند ضایعی زدم. برای جمع و ماسمالی کردن گندی که زدم با دوتا انگشت خاکبرسریم که مثل پرچم جمهوری اسلامی آمریکا بالا اومده بود،قلب درست کردم و لبامو شبیه کون مرغ کردم! که از شانس قهوه ای من همون موقع آسانسور وایستاد، تا در باز شد، یه ایل وارد شدن و من اونجا بود که فهمیدم خدا کلا شانسم و خودم رو قهوه ای مایل به سیاه آفریده، اونم از نوع اسهالیش! 
بدبختی من این بود که هنوز شبیه بز های کوهی تو پزیشن سمم بودم و ملت با تعجب نگاهم میکردند!تنها کلم مثل زرافه 180 درجه چرخیده بـود! با بغض دستام رو انداختم و به خودم لعنت فرستادم که چرا انقدر نگون بخت و گاوم!  
یعنی یه بار نشد که من برم جایی و آبرو ریزی نکنم!  
آهی کشیدم و به فارسی زمزمه کردم: 
-شاش شتر تو امروز!
یهو یه پسره برگشتم سمتم وبه ایرانی گفت: 
-استغفرالله! 
بیا، بیا میبینید کلا خدا سرنوشت منو به نحو احسنت رنگ گوه زده! حالا شماها قبول نکنید! یعنی میشه من برم یه جا و یکی ایرانی نباشه؟! 
بعد از صد سال رسیدم و مثل گوسفندی که از طویلش آزاد شده دویدم بیرون!  
اخیش!  آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه!
 همینطور داشتم خوشحالی میکردم که خدا زد در باسنم و گفت: 
-بشین سرجات خوشحالی بهت نیومده!  
یهو بند کفشم رفت زیر پام و با مخ افتادم زمین! حالتم جوری بود که انگار با وردنه خمیر رو صاف کردند!  
لبخند پر بغضی زدم، اینار هیچی نگفتم و جوری که اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده از جام بلند شدم، لباس هامو پوشیدم و قیافه ی ادمای بیخیالو گرفتم!  
تا خواستم در اتاقم رو باز کنم، یه صدایی از پشت سرم گفت: 
-پخخخ 
با بهت برگشتم و هینی کشیدم!  
دیگه انگار واقعا ظرفیتم تموم شده بود، نشستم رو زمین و موهامو کشیدم! 
امید پدسگ داشت بهم میخندید ولی من از حرص زیاد داشتم میترکیدم!  
همینطور تو حال خودم بودم و داشتم تو دلم از زمین و زمان بد میگفتم که با صدای آه خاکبرسری که شنیدم، چشمام گرد شد!  
امید هم بدتر از من تعجب کرده بود!  
گلوش رو صاف کرد و گفت: 
-احتمال دست طرف زخ...  
دوباره صدا بلند شد، البته از نوع رون به بالا!  
امید با قیافیه سرخ شده از خنده برگشت سمتم: 
-چیز خاصی نیست، احتمال دارن سینه میزنن!  
لبم رو گاز تا جر نخورم از خنده!  سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم مثل یک بی تمدن بخندم! 
با صدای خنده ی پر درد و پر لذتی که اومد فهمیدم دیگه اینجا جای موندن نیست! 
-آه مجید، آروم تر، آه!  
با برگای ریخته زمزمه کردم: 
-ایرانین؟!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 9
  • Haha 3
لینک به دیدگاه

 آریا با خنده رو به من و امید کرد و گفت: 

-خاک تو سرتون، خدا انشاالله ذهن منحرفتون رو به راه راست هدایت کنه!  

واقعا حرفش حق بود! اون زنه اومد از اتاق بیرون و بعد از پرسو جو فهمیدیم که اینجا اتاق طب سنتیه که یه مرد عرب انجامش میده و پول خیلی خوبی هم میگیره!  من و امید هم رفتیم به مغز هامون اسید پاشیدیم تا انقدر ذهنمون منحرف نشه!  

دو رکعت نماز توبه خوندیم که تو اون دنیا چوب نکنن تو پاچمون!

 خلاصه که مشغول عبادت خداوند متعال بودیم، راستی اینم بگم که برای شادی روح مردگان هم صلوات های محمدی پسند فرستادیم! 

با صدای نیلی از فکر در اومدم: 

-حانی کسرا اینا کی میان؟! خیلی از پدر مادرا وقتی قضیه ی سقوط هواپیما رو شنیدند، از اومدن بچه ها پشیمون شدند!  

آهی از ته دل کشیدم و به قهوم خیره شدم: 

-حق هم دارن! منم جای اونا بودم اجازه نمی‌دادم! از کجا معلوم سالم و بی خطر برسن روسیه؟! 

آریا پوفی کشید و گفت: 

-من با داورا و مجری تئاتر صحبت کردم، کثافطا میگفت نه نمیشه، خیلیا از کشورای مختلف به خاطر ما اومدن روسیه، کلا اوضاع خیطه.  

امید همونطور که خط های نامفهوم روی میز میکشید گفت: 

-نظرتون چیه با پدر مادراشون یه صحبتی داشته باشین! لایو هم بگیرین که خیالشون راحت بشه. 

آریا: 

-اخه بحث اینه که مطمئن نیستیم دوباره این اتفاق نیوفته! این مشکل اصلی ماست!

 موهام رو کردم تو کلاهم و رو به آریا گفتم: 

-تو شماره ی این دو نفر رو بده من تا یه صحبتی باهاشون بکنم. به هر حال تقصیر ما نبوده که هواپیما و خلبانش همشون مزخرف بودن! باید بهشون بگیم برای بچه ها بلیط هواپیما برای ترکیه رو بگیرن که از هواپیمای ترکیه بیان روسیه! پولشم که با ما نیست خوشبختانه!

 خندید و گفت: 

-تنها پوئن مثبتش همینه!  

نیشم رو باز کردم و سرم رو تکون دادم. همینطور تو حال و هوای خودم بودم که داد یکی از خدمتکار های سالن بلند شد: 

- سریع به اینجا ها برسید و تزئینش کنید،افراد مهمی از دبی به اینجا میان! پنج تا از بهترین اتاق هارو براشون آماده کنید. سریع سریع!  

مبهوت بهشون خیره شدم! خب مردک همه ی خدمتکارا رو یه جا جمع کن، بعد گلوی خودت رو جر بده!  

بی اهمیت نگاهم رو به اطراف دوختم و بی حوصله سرم رو روی میز گذاشتم! سرگیجه و سردرد بدی به جونم افتاده بود!  

خمیازه ای کشیدم و چشمام رو مالوندم. آریا یکم بهم خیره شد و گفت: 

-خوابت میاد؟ 

-نه فقط یکم احساس کسل بودن میکنم و سرم گیج میره!  

امید دستم رو گرفت و گفت: 

-پاشو بریم یکم قدم بزنیم بلکه حالت خوب بشه

کش و قوصی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. از بچه ها خداحافظی کردیم و به سمت بیرون حرکت کردیم.

 فضای پشت ورودی هتل فوق العاده بود! چون یه دریاچه داشت که نمای زیبایی رو به اطراف هتل بخشیده بود! چند روز دیگه تابستون تموم میشد و اینجا یخ بندون! اما از الان سرد شده بود! دستام رو بیشتر توی هودیم فرو بردم تا یکم گرم بشم. توی افکارات خودم غرق فکر بودم! به این فکر میکردم که در آینده چه اتفاقی میوفته، اگه ما نفر اول نشیم قطعا هممون افسردگی شدید می‌گرفتیم! سال ها برای روز های الان تلاش کردیم! مجبور شدیم از درسامون بگذریم، جلوی خانواده هامون وایستیم تا فقط بتونیم این روز هارو ببینیم! ما سعی کردیم درد و فشاری که به پاهامون میومد رو پشت لبخند و قهقه هامون پنهان کنیم، سعی کردیم روی پاهای خودمون وایستیم تا نخوایم منت پدر و مادرامون رو بشنویم! ما دختر ها هم مثل پسرا سعی کردیم درد های ناگفتمون رو توی خودمون بریزیم! اما هیچ وقت نذاشتیم غصه هامون جلوی موفقیتمون رو بگیره!  

تو دلم زمزمه کردم: خدایا تا اینجاش که پشتمون بودی، بقیش هم توکل به خودت!

با چیزی که روی شونه هام افتاد از فکر درومدم و گیج به امید خیره شدم!

لبخند ریزی زد و گفت: 

-انقدر مشغول فکر کردن بودی که نفهمیدی سردته! شبیه این خاله قزیا شدی! 

خندیدم اون هم از ته دل:

- همیشه وقتی سردم میشه صورتم شبیه لبو میشه! کم کم به این قیافه ی سرخ من عادت میکنی! 

دستش رو با خنده انداخت دور گردنم و من رو چسبوند به خودش!در گوشم با شیطنت زمزمه کرد:

-نظرت چیه بریم بستنی بخوریم؟!

کم کم نیشم شل و جیغ خفیفی کشیدم! مثل این بچه ها با ذوق پریدم و گفتم:

-وای خدا،بلاخره یکی پیدا شد تو هوای سرد با من بستنی بخوره!بچه ها می‌ترسن سرما بخورن و هیچ وقت نمی‌خورن!  

 با لحن بیخیالی گفت: 

- منو تو که از این سوسول بازیا نداریم،درسته؟

 با همون نیش بازم تند تند سرم رو تکون دادم و این بار من بودم که با لحن خبیثانه گفتم: 

- نظرت چیه کل راه رو بدوییم؟! 

قیافه ی مرحوم تختی رو گرفت و گفت: 

-هه، تو میخوای با من مسابقه بدی بچه؟ مگه نمیدونستی من رتبه اول مسابقه ی دو رو توی کوچمون داشتم؟ 

اسم کوچشونو که برد، غش غش خندیدم! خودشم خندش گرفته بود اما سیس عقابش همچنان پا برجا بود!

احساس خوبی داشتم، نمی‌دونستم چرا! اما حالم خیلی خوب بود! دیگه اون کسلی قبل رو نداشتم!  

پوزخندی زدم و دستی به سیبیلای نداشتم کشیدم، چشمام رو ریز کردم و با لحن لاتی گفتم: -زکی، ضعیفه تو میخوای از من ببری؟ بِپا یه وقت النگوهات نشکنه! بیا برو کشکتو بساب!

 دید دارم براش رجز میخونم، نیشخندی زد و گفت:  

-حالا خواهیم دید، خاله قزی!!!

شونه ای بالا انداختم و گفتم: 

-میبینی کوکب جوونن! قرارمون باشه برای بستنی فروشی ته خیابون، اسمش آیسی استاره! 

سرش رو تکون داد. پشت خط ایستادیم و  با یک دو سه ی من مثل اسب دویدیم! 

من رفتم پیاده روی سمت راست،امید هم رفت سمت چپ! 

تند تند میدویدم و با سرعت نور از ملت می‌گذشتم، آهنگ شایع هم تو گوشم بود که با صدای عربده ی یه نفر از توی خیابون نگاهم به اون سمت کشیده شد! 

امید با نیش یه متر بازش کلشو از پنجره ی تاکسی کرده بود بیرون و واسه من دست تکون میداد و بوس میفرستاد! مبهوت سرجام وایستادم و با چشمای از حدقه در اومده بهش خیره بودم! مردم همه با تعجب به این تیمارستانی نگاه میکردند! 

دوباره داد زد:

-سر بستنی فروشی می‌بینمت خاله قزی! 

با حرص به تاکسی که از من خیلی دور شده بود خیره شدم و گفتم: امید خان بلاخره که بهم میرسیم!

 

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 10
لینک به دیدگاه

کافه فضای گرم و چوبی داشت. به طرز زیبایی دیزاین شده بود و بوی قهوه سرار کافه رو فرا گرفته بود! 

لامپ های حبابی شکل از کوچیک به بزرگ به سقف آویزون بود. در گوشه ی کافه کتابخونه بزرگی بود که خیلیا مشغول دیدن اون بودن! یک عالمه گلدون گوشه کنارای کتابخونه بود که مردم باید بهشون آب میدادن! بیخیال نگاه کردن به اطراف شدم و با عشق به آب انبه بستنیم خیره شدم، رو به امید گفتم: 

-میدونی اگه بگن باید ازدواج کنی، با کی یا چی، ازدواج میکنم؟  

ابرویی بالا انداخت و گفت: 

-حتما با بستنی!  

بشکنی زدم و با نیش باز گفتم: 

-احسنت بر تو، ای پسر ایران زمین!  

خندید و به اطرافش خیره شد. با یاداوری موضوع تقلب کردنش اخمام رو توهم کردم و با حرص گفتم: 

-امید میدونی چقدر خری! 

دست از خوردن کشید. یکم خیره نگاهم کرد، رو میز خم شد و چشماش رو گرد کرد، بعد با لبخند نازی گفت : 

-اونوقت چرا سرکار خانم؟  

حقیقتا از این حرکتش مثل چی خوشم اومد! دلم یه جوری شد!! چشمای سبزش خیلی روشن تر از قبل بود و مردمک چشماش به طرز عجیبی گشاد شده بود! تو نگاهش یه برق عجیبی بود. از اون برقایی که من موقع بستنی میدیدم، پر لذت و شیرین! 

لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم،قیافه ی این طلبکارا رو گرفتم:

- واسه چی جرزنی کردی با تاکسی اومدی؟! 

لبخند دل نشینی زد و گفت: 

-احیانا خانم نیک نفس نمی‌دونستند که من بیماری قلبی دارم و اگر فشار زیاد به قلبم بیاد کارم به بیمارستان کشیده میشه؟ 

واقعا یه لحظه خجالت کشیدم که بیماریش رو یادم رفته بود و پرو پرو داشتم براش غر می‌زدم!  

با قیافه ی شرمنده گفتم:

-ببخشید،یادم نبود بیماری قلبی داری! 

لبخند ریزی زد و گفت:

- میدونی بعضی وقتا خودم هم یادم میره که بیماری دارم! 

البته از موقعی که پیش شماهام! 

نظرت چیه پیاده روی کنیم تا ادامه ی حرف هام رو بگم؟ 

موافقت کردم و از سرجام بلند شدم. 

دوشا دوش هم کافه رو ترک کردیم.  

نفسم رو که به صورت بخار بود بیرون فرستادم و در سکوت باهاش همقدم شدم!

 - قبل از اینکه بیام پیشتون، حال روحیم زیاد خوب نبود و دائمابه مرگ فکر میکردم. صبحونه، ناهار، شام رو که می‌خوردم برام هیچ مزه ای جز مرگ رو نمیداد! چشمام تنها مردی رو میدید که کم کم داره نفس های آخرش رو میکشه! با کلی آرزو و رویاهایی که قرار بود زیر خروار ها خاک دفن بشه و نه تنها خاطره ای ازش به جا نمی‌موند بلکه خاکستر آرزوهاش قرار بود با طوفان مرگ از بین بره! 

پسر امیدش رو از دست داده بود، و هر روز که می‌گذشت وضعش وخیم تر میشد، تا اینکه یک روز روزنه ای کم سو به روش تابید! روزنه ای از انگیزه های تموم نشدنی! 

خندید و گفت: 

-از این هندی بازیا که بگذریم، پسر اومد پیش شما و هر روز حالش بهتر شد! فهمید که زندگی واقعی یعنی...  

فهمیدم میخواد جمله ی همیشگیش رو بگه پس باهاش زمزمه کردم: 

-زندگی واقعی یعنی، با عشق کار کردن، مسخره بازی، پشت هم بودن، به یاد خدا بودن،صداقت، انگیزه، تلاش، موفقیت، شکست و در اخر شب ها زیر نور ماه خوابیدن!  

ایستادیم، بهم خیره شدیم و دوتامون لبخندی از اعماق وجودمون زدیم! این ما بودیم، کسایی که سالهاست طعم این کلمات رو زیر دندون هاشون حس کردن و در هر شرایطی همدیگه رو درک کردند!

 ♡♡♡ 

نگاه حیرت زده ی امید رو دوست داشتم! میدونستم هیچوقت تئاتری به این زیبایی ندیده! شکوه و جبروت ازش می‌ریخت و ادم رو محو خودش میکرد! 

با لبخند زمزمه کردم: چندوقت دیگه، دقیقا اون نقطه ی وسط وایمیستم و با افتخار سرمون رو بلند میکنیم! بلاخره بعد از پنج شیش سال تلاش کردن، مزد زحماتمون رو میگیریم!. 

یقین داشتم که ما برنده ی این مسابقه ایم! من میدونستم که خدا مثل یک کوه پشتمونه و دستمون رو ول نمیکنه! من ایمان داشتم که تا اینجاش رو خدا برامون ساخته، پس بقیش رو هم میسازه!  

درسته مسیر سختی رو طی کردیم اما می ارزید!به سقفش خیره شدم،

معماری رومی و یونانی داشت. هزاران چراغ طلایی رنگ تئاتر بزرگ بولشوی رو در بر گرفته بود. پارچه های قرمزی که استفاده شده بود، ابهت زیادی رو به تئاتر می‌بخشید!  

سمت امید برگشتم و گفتم:

-بریم؟ 

لبخندی زد و گفت:

- نمیدونم چرا اما دوست دارم ساعت ها اینجا تنها باشم،جوری که فقط صدای تنفس من اینجا بپیچه! روی لب هام لبخند محوی نشست:

-پس واجب شد باهاشون صحبت کنم تا یه روز بیای اینجا و نهایت استفاده رو از سکوتش کنی. 

اوهومی گفت و باهم دیگه به سمت خروجی حرکت کردیم!

 سوار تاکسی شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم.

تنها شش روز دیگه از مسابقات مونده بود و استرسم هر روز بیشتر میشد، اما بروزش نمیدادم تا بچه ها هم انگیزشون رو از دست ندن! با مسئول تئاتر صحبت کردم و شرایطمون رو بهش گفتم، اونم با کلی اکراه قبول کرد. بچه ها فردا میرفتند ترکیه و چندساعت بعدش هم میومدن روسیه. تقریبا همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. 

با صدای مرد که می‌گفت رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و پول رو حساب کردم.  

عصر شده بود و خورشید کمَ کَمَک غروب میکرد! عکس خورشید روی دریاچه ی رو به روی هتل افتاده بود! حس آزادی داشتم،اما ته دلم یک چیز سنگین بود که آزارم میداد! 

با صدای امید چشم از خورشید گرفتم و بهش خیره شدم: 

-من میرم اتاقم. میای یا میخوای تو لابی باشی؟ 

-میرم تو لابی نت گردی!  

-پس من میرم. 

-خدافظ!  

دستش رو تکون داد و رفت.  

بعد از چند دقیقه فاز گرفتن منم رفتم تو لابی هتل تا از نت نا محدودشون بهره مند بشم. 

☆☆☆ 

با نیش باز به جکی که هادی فرستاده بود خیره شدم: 

به بابام گفتم ته گلوم میسوزه 

گفت، بس که عمیق گ...ه میخوری!  

همینطور داشتم به مسخره بازیاشون می‌خندیدم که یکی کنارم نشست و گلوش رو صاف کرد!  

یه نگاه خنثی بهش انداختم و دوباره کلمو کردم تو گوشی! وایسا ببینم، این چقدر جیگر بود!.

دوباره چشمام مثل زرافه از پایین تا بالاش رو اسکن کرد! جوونن ننت واست بمیره الهی، چقدر خوشگلی تو! 

شلوار جین مشکی با یه لباس سفید پوشیده بود که دکمه هاش تقریبا تا سینش باز بود!  

موهاشم فر بود و خط فک داشت یه عینک گرد هم به صورتش زده بود که عجیب بهش میومد! چشمای آبیش پشت عینک خودنمایی میکرد!  

صداش اومد:

-سلام خانم نیک نفس از آشنایی با شما خرسندم! 

ایرانیی بوددددد؟ پشمام! منو از کجا می‌شناخت؟ 

لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:

-شما من رو از کجا میشناسید؟! 

لبخند ناری زد،الهی موش بخورتت ترو!

-دیگه کیه که شمارو نشناسه! من سالهاست که کارای شمارو دنبال میکنم و از دبی به خاطر شما بلیط گرفتم تا به مسابقتون برسم!.

نمیدونم چرا اما یه حس خاصی به این یارو داشتم! احساس میکردم هرچقدر انرژی منفی هستش دور این جمع شده!  

لبخند مصنوعی زدم و تشکر کردم!  

دلم میخواست برینم بهش، نمیدونم چرا! برگشتم سمتش و گفتم: 

-احیانا شما بچه شیر میدادید؟ آخه دکمه هاتون بازه!  

با تعجب به خودش نگاه کرد و با حرص گفت: 

-این مد جدیده، فکر نمیکردم یه نفر مثل شما بخواد اینطوری به مد روز توهین کنه!  

خندیدم! این از مد حرف میزد؟ این چه جور مدیه که دکمه هاش تا سینش باز بود؟  

با بی حس ترین حالت ممکن گفتم: من این مد هایی که شان و شخصیت مرد و زن رو میارن پایین، قبول ندارم!  

از جام بلند شدم و گفتم: 

-بدرود جناب!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

 ☆فردا ☆ 

با ذوق دم در هتل وایستاده بودم تا بچه ها بیان. 

الان دقیقا ساعت یکه ظهره و من دل تو دلم نیست که رفقام رو ببینم!. آریا خندید و گفت: 

-بچه بیا بشین، الان میرسند.  

لبم رو از شدت ذوق گاز گرفتم و گفتم: خدایا بعد از چند وقت دارم منگل هام رو می‌بینم!  

نیلی کوبید پس کلم و با دهنی کج شده گفت: چشمم روشن، حالا نو که میاد به بازار کهنه میشه دلازار؟  

اداش رو در آوردم و گفتم: 

-حسود، حسود هرگز نیاسود!  

چشمام غره ای بهم رفت که خندم گرفت!

امروز عمیقا حس میکنم که خوشحالم، البته بی‌ربط به این نیستش که بچه ها اومدن، تا چند روز دیگه میریم روی صحنه و با تمام وجودمون می‌رقصیم!  

نیشم با این فکر ها شل شد که قامت کسرا،وحید و بقیه ی بچه ها نمایان شد. 

با دیدنشون گل از گلم شکفت!.

 با جیغ و داد دویدیم به سمت همدیگه و مثل این فیلم هندی‌ها همدیگه رو در آغوش گرفتیم! 

من و وحید اونقدر همدیگه رو چلوندیم که حد نداشت! بقیه ی بچه هارو بغل کردم و گفتم:

-سلام شنگول‌های من،چطورید؟خوبید؟ به سلامت رسیدید؟ 

همشون با لبخند جوابم رو دادند که صدای کسرا بلند شد:

-چشمم روشن حانیه خانم،دو روز اومدی خارج مارو تحویل نمی‌گیری؟

قهقه ای زدم و با خوشحالی بغلش کردم!

 پیشونیم رو بوسید و گفت:

-اگر بدونی چقدر من دلشوره داشتم از اینکه سالم برسید؟! سرت بهتره؟ عفونت که نکرده؟!

لبخندی زدم و تو دلم خدارو شکر کردم که همچین برادر خوبی دارم! قطع به یقین از مادر و پدرم برام دلسوز تر بوده!

نیشم رو شل تر کردم و با لطافت گفتم: الهی پیش مرگم بشی،آره خداروشکر سرم بهتره. 

سرش رو به نشونه ی تاسف برام تکون داد و گفت:

-آدم بشو نیستی هیچوقت! مارو ببین داریم برای کی ابراز احساسات می‌کنیم! داش امید بیا بریم؛ این دنیا دیگه جای موندن نیست! 

امید برای اینکه جوش رو بیشتر کنه آهی کشید و با صدای نازکی گفت:

-قربون قد‌‌و بالای شوهرم بشم من که انقدر جذابه! بیا بریم باهم صفا‌‌سیتی ،این دختره رو ولش کن.لیاقتت رو نداره!

 صدای قهقه های هممون بلند شد و با شوخی و خنده به سمت لابی حرکت کردیم. 

آریا کارت های اتاق بچه هارو بهشون داد و تقسیم بندیشون کرد. بعد از نیم ساعت همه جای خودشون مستقر شدن. بهشون گفتم که تا ساعت 2/30 استراحت کنند تا بعدش بریم ناهار بخوریم.  

امید و وحید هم رفتند توی یک اتاق و کسرا رفت پیش آریا. خلاصه که همه چیز درست سرجای خودش قرار گرفت. الان هم من و نیلی داریم، پشت ملت غیبت می‌کنیم! خوشبختانه از غیبت بدم میاد اما متاسفانه انجامش میدم!  

نیلی با هیجان نشست رو زمین و گفت: بابا غیبت رو بیخیال این پسره رو دیدی تازه اومده هتل؟! خیلی خوشگله لامصب!  

بیخیال از جام پاشدم تا باند سرم رو عوض کنم در همین حین هم جواب نیلی رو دادم: 

-همون یارو که چشماش آبیه؟ عینک میزنه؟!  

با هیجان دستاش رو کوبید بهم و گفت: 

-آره، آره دقیقا!  

باند جدید رو برداشتم و گفتم: 

- چرا اتفاقا دیدمش، بعد برگشت گفت که من رو می‌شناسه و به خاطره مسابقه ی ما اومده اینجا! خلاصه که یکم زر زر کرد، آخرشم که دیدم نمی‌تونم نرینم بهش، برگشتم گفتم، شما بچه شیر میدید که دکمه هاتون بازه؟!  

گیره های باند رو زدم و به قیافه ی بهت زده ی نیلی خیره شدم! 

 با وحشیانه ترین حالت اومد سمتم و یدونه کوبید تو کمرم که عربده ی اسکندریم بلند شد! صدای جیغ-جیغوش رو مخم خط انداخت: 

-قبل از اینکه ابلفض بزنه به کمرت خودم می‌زنم! آخه بی‌ناموس واسه چی پروندیش؟! طرف از اون کله گنده های دبیه اون وقت تو برگشتی گفتی شما بچه شیر میدین؟! خاک به سرت می‌خواستم مخش رو بزنم بلکه از این سینگلی در بیام! اونوقت تو رفتی به نصراللهم این رو گفتی؟  

با خنده و لحن پر تعجب گفتم: 

-چی چیت؟  

پشت چشمی نازک کرد و گفت: 

-نصراللهم! چیه چرا اونطوری نگاهم می‌کنی؟بده از الان شوهر آیندم می‌دونمش؟

نشستم رو زمین و جر خوردم فقط! کوبیدم روی رونم و گفتم: 

-همه ی اون چرت‌و‌پرت هایی که گفتی به کنار، این میم مالکیتت رو کجای دلم بزارم؟ خداییش اسم نصرالله به او قیافه ی دخترکش نمیاد!

تابی به موهاش داد و با ناز و عشوه گفت: 

- حرفات به تفم هم نیست، اول و آخر اون مال خودمه! به نظر تو اگه اینطوری عشوه بیام، میاد بگیرتم؟!  

قشنگ شبیه شترها ژست می‌گرفت! سعی کردم جدی بشم تا یه حرف تاثیر گذار نثارش کنم. انگشت هام رو چسبوندم بهم و فاز این افرادی رو گرفتم که توی اینستاگرام می‌خواستن یک شبه پول دارت کنن: 

-ببین نیلی جان، اگه یه بار دیگه از این ژستای اقفال کننده و شتری بگیری، دهنت رو می‌ذارم دره باسنم و با تمام وجودم گازمتان در میکنم! جوری که از دماغت بزنه بیرون و کلا،عشق و عاشقی یادت بره! شیرفهم شدی؟ 

با صورت جمع شده نگاهم کرد و گفت:

-بیا برو تو کوچه های شهر،زنیکه خر!

 دندونام رو دادم جلو و لبام رو جمع کردم: گگگگگ

چشم غره ای بهم رفت و گفت: 

-ملت رفیق دارن منم بز دارم!  

برو بابایی نثارش کردم و رو تخت لش کردم!  

♡♡♡ 

درحالی که لبخند کجی رو لبم بود از زیر دندون های چفت شدم غریدم:

-نیلی جان جدت انقدر عشوه خرکی نیا، به خدا شبیه شتر میشی! 

وحید بفهمه جرت میده ها! از من گفتن بود.  

-نترس بابا نمی‌فهمه! 

بعد از این حرفش هم با ناز یه تیکه از لازانیا رو برداشت و درحالی که پلک های شتری میزد گفت: 

-حانی چرا این نگاهم نمی‌کنه؟  

خندیدم و جمله ی سنگینی رو نثارش کردم:

-آخه کودوم خری میاد حین غذا خوردنش یه شتر رو ببینه؟  

در همون حالت خشک شد و پلک چپش پرید!  

این یارو نصرالله هم بعد از قرن ها یک نگاهی به میز ما انداخت که با دیدن نیلی چشماش گرد شد!  

حق هم داشت، پزیشنش خیلی بد بود!  

لیخند ماسمالی کننده ای زدم و با دستم به مخ نیلی اشاره کردم و بعد انگشت هام رو به سمت بالا بردم!  

به این معنی که نیلی کلا از مخ تعطیله!  

نصرالله لایکی نشون داد و لبخندی به روم پاشید! 

با خنثی ترین حالت نگاهش کردم تا دست از نگاه کردنم برداره! اما متاسفانه سیریش تر از این حرف‌ها بود!  

منم بیخیال ز غوغای جهان با لذت تمام غذام رو نوش جان کردم!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

عکس قهوه و کیکم رو استوری کردم.  

با عشق فراوان شروع کردم به خوردن، الحق که مزه ی بهشت میداد!  

به اطرافم خیره شدم، کافه ی دنجی کنار هتل بود و به غیر از دو سه نفر دیگه هیچکس نبود! موزیک کلاسیکی بخش میشد. از سقف و پنجره هاش گل های خیلی خوشگلی آویزون بود. تم کافه هم قهوه ای سوخته و نسکافه ای بود. صندلی ها به صورت گرد دور تا دور کافه رو در بر گرفته بود.منم دقیقا کنار پنجره ی بخار گرفته ی کافه نشسته بودم. 

تو فکر فرو رفتم.به بچه ها قول داده بودم بعد از مسابقات یه جشن مفصل بگیرم و خانواده هاشون رو دعوت کنم!  

از اون طرف آریانا با اون پسره ی کره خر صیغه شده بود و خانواده هاشون هم تو باسن های مبارکشون عروسی بود!  

البته این پسره از اون پولدار مولداراست که دائما درحال خرج کردنه، ننه بابای آریانا هم چون دیدن وضع مالی این پسره اوکیه قبول کردند، وگرنه یارو همچین مالی هم نیست!  

ولی اگه وحید بفهمه واویلاست! 

رفتم تو گروهمون که عکس حلقه دیدم!  

با تعجب از اول پیام هارو خوندم.

ملیکا: آری شنیدم صیغه ی همدیگه شدید!  

بعد از خوندن کلی پیام پر تعجب بچه ها، رسیدم به پیام آریانا: 

-آره قبل از اینکه بیایم روسیه صیغه ی محرمیت خوندیم که وقتی برگردیم نامزدی و عقد کنیم!  

با چشمای گرد شده به پیامش خیره شدم! خاک‌ تو مخت کنن آریانا الان وحید جرت میده!  

همینطور که از جام بلند می‌شدم، شماره ی آریانا رو گرفتم! از کافه زدم بیرون و با سرعت تمام به سمت هتل دویدم! 

-جانم؟!  

جیغ کشیدم و گفتم: 

-جانم و زهرمار! سریع برو تو اتاقت در روهم قفل کن! اگه وحید در زد، در رو باز نکن!  

صدای بهت زدش اومد: 

-چر... 

با قطع شدن صداش گفتم: 

-الو؟ چیشد؟ مردی؟!

به گوشیم خیره شدم و وقتی دیدم که خاموش شده،اَهی گفتم و با نفس نفس وارد هتل شدم! 

ملت با تعجب نگاهم می‌کردند اما ذره ای واسم اهمیت نداره،فقط دوست اتفاقی نیوفته! 

لعنتی این آسانسوره هم که خبر مرگش دیر میاد! 

بعد از قرن ها بلاخره آسانسور اومد و من تازه تونستم یه نفس راحت بکشم.  

رسیدم طبقه ی شیشم که صدای جیغ و داد شنیدم!  

بسم الله الرحمن الرحیم! خدایا شهید نیایم بیرون صلوات!  

همه ی بچه ها دم در اتاق وحید و امید جمع شده بودند

تند تند رفتم سمتشون و با استرس داد زدم: 

-بچه ها راه رو باز کنید، لطفا!  

یکی از بچه ها با بغض گفت:

-خانم نمیدونم چرا یهو استاد انقدر عصبی شد! انگار دیوانه شده! بدنش مثل این تشنجی ها می‌لرزه!   

عصبی داد زدم: 

-اه، برید کنار ببینم، آرمیتا بچه هارو ببر تو اتاقشون، سریع! اگر کسی به حرفم گوش نده از مسابقات حذفش میکنم! پس سریع برید اتاقاتون تا بعدا باهاتون صحبت کنم!  

بچه ها هر کودوم با قیافه های ترسیده بهم خیره شدن و بعد رفتند!  

با حرص و عصبانیت تمام در رو بستم و برگشتم سمت وحید: 

-چته الاغ؟! صدات کل سالن رو برداشته!یه چصه آبرو داشتیم که اونم به لطف تو رفت! آروم باش یکم!

با عصبانت از روی تخت بلند شد. قشنگ معلم بود مثل یک آتشفشان درحال فورانه!  

به خودش اشاره کرد، با دستای لرزون و صدایی که از شدت بغض خش دار شده بود گفت: 

-چجوری آروم باشم ها؟ عشقم رو دستی دستی از دست دادم! آروم باشم؟ چجوری آروم باشم وقتی نفسم با یکی دیگه داره ازدواج میکنه؟! 

روی زمین نشست و شونه هاش از شدت فشاری که بهش وارد شده بود، خم شد!  

بغض مردونش شکست! منم قلبم خورد شد! داداشم، پشتیبانم جلوی همه بغضش شکست و چه دردناک بود، دیدن این لحظه! احساس کردم قلبم مچاله شده و بغض گلوم رو گرفته!

 دوست نداشتم بیشتر از این جلوی همه خورد بشه. به بچه ها اشاره کردم که برن بیرون و در رو هم ببندند. 

به حرفم گوش دادند و با چهره های غمگین اتاق رو ترک کردند!  

کنارش روی زمین نشستم و آروم سرش رو بغل کردم. 

صدای بغض دارش نفس کشیدن رو از یادم برد! 

-حانیه منه احمق از همون اولش هم ترسو بودم و تنها جایی که شجاعت به خرج دادم اونجا بود که تو روی پدر مادرم ایستادم و به بدترین راه کشیده شدم! 

آهشون دامن‌گیر زندگیم شد! الان زندگیم به گوه کشیده شده!.

اصلا میدونی بدترین حس دنیا می‌دونی چیه؟  

زمانیه که تو رفتی حلقه، برای خواستگاری ازش گرفتی! اونوقت طرف صیغه ی‌یکی دیگه شده!  

دارم میمیرم! احساس می‌کنم نفس کشیدن واسم سخت شده ! انگیزه و امید من آریانا بود که اون رو هم از دست دادم!  

یهو روانی شد و عربده زد:

-به ولله اگه مرتیکه بهش دست زده باشه،یا بوسیده باشتش،اونوقته که خدا و پیغمر حالیم نیس! 

خودم و خودشو می‌کشم!

با حیرت بهش نگاه کردم. شبیه این قاتلا شده بود! چشماش قرمز،صورتش سرخ،موهاش بهم ریخته و شلخته،رگ گردنش به قدر باد کرده بود که احساس کردم الانه که بترکه!

با لحنی که سعی کردم توش آرامش داشته باشم گفتم: 

-وحید جان، عزیزم تو الان کلت داغه یکم بشین وقتی آروم شدی، خودمون یه فکری می‌کنیم!  

قهقه ی ترسناکی زد و گفت: 

-میدونی چیه؟! الان اتفاقا دوست دارم برم خونِ آریانا و اون کثافط آشغال رو بریزم!  

بعد هم من رو کنار زد که مثل تف چسبیدم به دیوار! نمیفهمم چرا این چندگانه فازیش گل کرده!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

« دانای کل»  

 

در دلش محشر خون به پا بود و چه کسی حال خرابش را درک میکرد؟ 

هیچکس نمی‌فهمید! او تنها دلش می‌خواست برای آخرین بار هم که شده دلبرکش را در آغوش بگیرد تا وجودش سراسر آرامش شود. آرامشی نادر اما گذرا!  

تصورش هم برایش سخت بود که تمام روح، قلب، و جسمش حال برای یکی دیگر باشد!

 در دلش انگار کوهی مذاب قرار داشت که وجودش را می‌سوزاند! بغض مردانه اش ترک برداشته بود،اما شیشه ی عمرش یکباره شکسته بود!با خودش زمزمه کرد:«آدمک اخر دنیاست بخند …

ادمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد،

شوخیه کاغذیه ماست بخند...»

 به سمت اتاق آریانا حرکت کرد. انگار درون گوش هایش دو پنبه نهاده بود تا صدای اطرافیانش را نشنود!  

وسط راه بازویش توسط کسرا گرفت شد و به اجبار ایستاد: 

-وحید داداش الان تو عصبانی هستی، بزار ما باهاش صحبت می‌کنیم. الان تو بری، یه چیز اون میگه، یه چیز تو میگی، آخرش هم دعواتون میشه!  

وحید چشمان سرخِ سبزش را به چشمان کسرا دوخت و زمزمه کرد: 

-حداقل یه بارم که شده بزارید تنها باهاش حرف بزنم، بهم که اعتماد داری؟  

کسرا حیرت زده به او خیره شده! از چه حرف میزد؟ اعتماد؟! 

-وحید ما باهم یه خانواده ایم، چطور نباید بهت اعتماد داشته باشم؟! عقلت رو از دست دادی؟!   

وحید نفسش را فوت کرد و با عجز گفت: 

-پس بزار من با آریانا صحبت کنم. به ولله جای من نیستی که ببینی دارم می‌سوزم، پودر میشم! تنها کسی که الان میتونه آرومم کنه خود لعنتیشه!  

به روح سهیل قسم بلایی سرش نمیارم! مرد و مردونه قول میدم!  

کسرا لبخند غمگینی زد. چه تلخ و دردناک بود زمانی که برادرش با بغض و دلتنگی حرف میزد! 

دستش را روی شانه‌ی وحید گذاشت و گفت:

-برو داداش، خدا به همراهت

وحید با کمری خم شده راهروی طولانی را طی کرد. رنگ های راهرو به چشمش تیره و تار می‌آمدند و نوری که از پنجره ها به راهرو می‌تابید در نظرش مسخره ترین چیز توی جهان بود!  

پشت در اتاق سیصد و چهل و پنج ایستاد و دو تقه به در طوسی رنگ زد.

از آن طرف آریانا با استرس به اطرافش نگاه می‌کرد و با شنیدن صدای در انگار که دیگر قلبش نزد و روح از تنش خارج شد! 

از استرس شدید بدنش یخ کرد و آماده ی گریه کردن بود!  

دوباره صدای تق تق بلند شد و پشت بندش صدای غمگین و خشن وحید: 

-آریانا میدونم اون تویی در رو باز کن، باید باهات حرف بزنم!  

دلش برای وحید سوخت اما با یاداوری پیام حانیه، دست از باز کردن در نگه داشت. 

این دفعه وحید کاسه ی صبرش لبریز شد و مشت محکمی به در کوبید، جوری که آریانا از جا پرید و دست از جدال با خود برداشت!  

-آریانا اگر تا سه ثانیه ی دیگه در رو باز نکنی، درو می‌شکنم! 

دخترک پاهای یخ زده اش کم-کم به حرکت در آمد. مردمک سبز چشمانش دو دو میکرد و ضربان قلبش مانند گنجشک کوچکی یا جنینی که تازه به دنیا آمده بود،می‌تپید!.

آب دهنش را قورت داد و لب بالایش را به دندان گرفت! بلاخره بعد از چند ثانیه که برای وحید قرن ها گذشته بود،انگشتان باریک و بلندش روی دستگیره‌ی در نشست و آن را فشرد. 

قامت ژولیده ی وحید نمایان شد.

وحید نگاه پر حسرت وخشمگینش را به آریانا دوخت و تنها یک جمله را به زبان آورد:

-چرا؟

آریانا گیج به او خیره شد: 

-چی چرا؟!  

وحید وارد اتاق شد و آریانا از ترس چند قدم عقب رفت! 

وحید بدون اینکه برگردد در اتاق را هول داد. در با صدای محکمی به هم کوفته شد. صدایش آنقدر بلند بود که شانه های آریانا بالا پرید!  

-چرا؟  

بازهم پرسش وحید این بود،«چرا» 

آریانا تمام شجاعتش را در چشمانش جمع کرد و گستاخانه به چشم های وحید زل زد: 

-چرا نداره که! تو چرا دست از سرم بر نمی‌داری وحید؟ ازدواج من، لباس پوشیدن من، زندگی من به خودم ربط داره، نه تو!  

وحید پلکانش لرزید و سیبک گلویش تکون خورد!. به سختی و با صدای گرفته گفت:

-ازدواج تو،سبک زندگی تو،لباس پوشیدن تو و حتی نفس کشیدن تو به من مربوطه! 

میدونی چرا؟چون قلبم،روحم،جسمم فقط و فقط به تو وصل شده!شب به عشقت می‌خوابم،صبح به عشقت نفس می‌کشم! به عشقت کار کردم،خونه گرفتم،ماشین گرفتم،همه کار کردم.از صبح که پا می‌شدم لحظه به لحظه ی زندگیمون رو مثل یک سناریوی شیرین می‌چیدم و لذت می‌بردم! اما تو چی؟ با اینکه فهمیده بودی دوستت دارم،فهمیده بودی نفسم به نفست بنده،مثل یه رهگذر ساده پا گذاشتی رو قلبم و بیخیال رفتی! 

قطره اشکی سمج از چشمان هردویشان به یک باره چکید و این آغاز شکستن بغضشان شد!  

وحید با کمری خم شده به دیوار تکیه داد و اندوهگین به آریانا خیره شد. حتی طاقت نداشت یک صدم ثانیه حلقه ی اشک را در چشمان او ببیند!  

تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت دخترک گریان قدم برداشت. روی زمین نشست و آرام آرام با پشت دستش اشک های صدفی آریانا را پاک کرد.  

به چشمانش خیره شد و با حسرت زمزمه کرد: 

-یعنی دیگه این نگاه، این چشم ها مال من نیست! کی می‌تونه از صبح تا شب باهات مسخره بازی دربیاره؟ دست تو موهات کنه و برات ببافتشون؟ کی میتونه شبایی که تنهایی اشک هات رو پاک کنه،به جز من! هومم؟ 

آریانا شدت ریزش اشک هایش بیشتر و بیشتر شد! 

اما وحید همچنان به زمزمه های خود ادامه میداد:

-نمیخوای بیا پیشم و بشی مسکن روحم؟ ژلفن همیشگی من بشی؟ 

آریانا خودش را مانند جنینی در بغل وحید پنهان کرد و چه لحظه ی شیرینی بود زمانی که احساس میکردی،قلبش و روحش تمام و کمال به نام تو زده شده!

 با صدای وحید، آریانا از خلسه ی شیرین عشق بیرون آمد. 

-دوستم داری؟  

دوستش داشت؟ دوستش نداشت بلکه عاشقش بود! هیچوقت دوست نداشت تن به ازدواج با کسی که دوستش نداشت را بدهد!ولی وقتی احساس کرد که وحید هیچ حسی به او ندارد، ازدواج با احسان را قبول کرد. اما او الان بهترین لحظات عمرش را سر می‌کرد!  

با شیطنت نگاهی به وحید انداخت و گفت: نمی‌خواستم دلت بشکنه اما چون اصرار داری میگم! من.. من دوست ندارم!  

وجود وحید یکباره ریخت و چهره‌اش خشک شد، برای لحظه ای قلبش از تپش ایستاد: 

-چ... چی؟  

آریانا خندید و پیشانیش را به پیشانی وحید چسباند: 

-دوستت ندارم اما عاشقتم!  

با شنیدن این حرف از زبان آریانا شریان خون دوباره در بدنش راه افتاد و مبهوت خندید!  

با افتادن فلش دوربین، لبخند پر عشقشان محو شد و مبهوت به چهل جفت چشم و بیست لبخند خیره شدند!  

هردویشان با بدبختی لب زدند: 

-اینا از کجا پیداشون شد!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

☆☆شخص ناشناس ☆☆ 

♡♡دانای کل♡♡ 

جیغی کشید و تمام لوازم روی میزش را به اینطرف و آن طرف پرت کرد! 

بدنش از حرص زیاد داغ شده بود و و دستانش گز گز میکرد. 

صدای اکسش هم اعصابش را خط خطی‌کرده بود ! 

تلفنش را چنگ زد و با لحنی ترسناک گفت:

-فقط ده روز دیگه مهلت داری تا پوز کثیف اون دهاتی رو به زمین بمالی! اگر این کار رو نکنی من رو هم از دست میدی! 

صدای خشن مرد در تلفن پیچید:

-میگی چیکار کنم؟ زنیکه مثل تف چسبیده به دوستاش حتی مهلت برای خفت گیری هم پیدا نمی‌کنم!. درضمن نم پس نمیده و توجهی به من نداره!هر جهنم دره ای که میره اون دوستای مزخرفش هم مثل بادیگارد پشتش هستن! 

دختر با حرص مشتی به میز کوبید و صدای عصبانیش بلند شد:

-روهان،من نمیدونم تو باید یه جوری مسابقه ‌ی این الدنگ رو خراب کنی! اگر این این اتفاق نیوفته غرور و شخصیت من پیش همه از بین میره! 

پدر مادرم همش اون دهاتی رو به سرم می‌کوبند! اون میشه عزیز دردونه ی خان و من تمام جلال و جبروتم از بین میره!

 ناخون های بلندش را در دستش فرو برد و با حرص گفت: 

-اون خ*یاب*ونی باید از دور مسابقات حذف بشه، حتی آزادی که بکشیش!   

مرد نفسش در سینه اش حبس شد و قلبش لرزید. چطور می‌توانست دختر زیبا و خندان را به قتل برساند! اما با یاداوری هدفی که داشت، تمام حس عذاب وجدانش را کنار زد و بی حس گفت: 

-باشه، اما فکر نمی‌کنم بعد از مرگش من هم زنده بمونم چون به دست برادرهاش زنده به گور میشم!  

دخترک پشت تلفن قهقه‌ی شیطانی زد و گفت: 

-اوه، عزیزم! نکنه از اون دوستای منگلش ترسیدی؟!  

هرچند اگر تو زنده به گور بشی، برای من فرقی نمیکنی، بیبی!  

مرد چشمان قرمزش را ریز کرد و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد. با صدای بوق بوقی که شنید،تلفن را روی تخت انداخت و زمزمه‌اش کل اتاق را پر کرد:

- بلاخره یک روز،تو و اون خانواده‌ی پول پرستت تقاص تمام ظلم هایی که در حقمون کردید رو پس می‌دید!  

اون روز دور نیست، بعد از کشتن حانیه به حساب توهم می‌رسم!

☆☆حانیه☆☆ 

نیشم رو تا ته باز کردم و شیطون درگوش وحید زمزمه کردم: 

-کلک در نبود ما که کارای خاکبرسری نکردید؟  

چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: 

-چقدر خرید شماها، هنوز نمی‌دونید وقتی دو نفر دارن باهم خلوت میکنن نباید مثل گاو کلتون رو بندازید پایین و بیاید تو؟!  

چشمام رو ریز کردم و با چندش رو بهش گفتم: 

-برو گمشو بابااا! همچین میگه خلوت انگار داشتید کارای مستهجن می‌کردید! 

خبیثانه ابروش رو انداخت بالا و گفت:

-ازکجا معلوم کارای بد بد نمی‌کردیم؟! 

نگاه خریدارانه ای بهش انداختم و آدامسم رو باد کردم.زرت!اینا بدون اجازه‌ی من حق ندارن آب بخورن!

پوزخندی زدم و سیس احمدی نژاد رو گرفتم: 

-هه! عزیزم من که می‌دونم از شماها آبی گرم نمیشه.  

نیشخندی زد و درحالی که احساس میکرد شبیه مرحوم ملکه‌ی انگلیسه گفت: 

-عزیزم نظرت چیه فردا حاملش کنم!! 

آریانا با بهت گفت: 

-کیو میخوای حامله کنی؟  

وحید با دستپاچگی گفت: 

-ها، هی... هیچی بابا منظورم حانیه بود!  

با چشم های گرد نگاهش کردم وگفتم: 

-مرتیکه زن ذلیل چرا چرت میبافی بهم؟ خواهرتو می‌خوای حامله کنی؟! 

وقتی دید چشم همه ی بچه ها روشه 

هول شده گفت:

-نه بابا منظورم آمریکاست! 

پوکر به نیلی خیره شدم و لب زدم: 

-این چیزی زده؟  

لباش رو جمع کرد و مثل من لب زد: 

-اثرات عشقه!  

با خیال راحت رو صندلی لش کردم و گفتم: 

-بچه ها جمع کنید بریم تئاتر برای تمرین، نوبت ما هست یک ساعت دیگه!

همه ی بچه ها بلند شدند و به سمت اتاق هاشون حرکت کردند. 

♡♡♡ 

-خیلی خب می‌رسیم به گرم کردن پاها. برو روی نوک کفش دو قدم به جلو، دوقدم به عقب یک چرخش آروم. 

آماده اید؟  

همگی بله‌ی بلندی گفتند و با پخش شدن موزیک شروع کردند به انجام حرکات. 

چند دقیقه بعد کسرا دست من رو گرفت و تو گوشم زمزمه کرد: 

-نظرت چیه یکم برگاشون رو بریزونیم برای گرم کردن؟!  

خندیدم و چند قدم عقب رفتم. ما اولین رقص حرفه ای که برای باله انجام دادیم همین رقص بود که به شدت قشنگ بود ولی نه به اندازه‌ی رقص مسابقمون! 

با اشاره ی دست کسرا آهنگ دیگه ای پخش شد و همه‌ی بچه ها دست از تمرین برداشتند.  

وحید با لبخند گفت: همتون بشینید وبه یکی از رقصای قدیمی اما جذاب این دو نفر نگاه کنید، تاکید می‌کنم که حتما باید روی حرکاتشون متمرکز بشید. 

همگی نشستند و برق ها خاموش شد.  

دستم رو موازی با دست کسرا گذاشتم و آروم آروم با ریتم آهنگ حرکت کردم. کسرا چشم هاش رو بست و با هر اوج آهنگ درحالی که می‌چرخید از من دور می‌شد! من هم دقیقا همین حرکت رو تکرار کردم. 

کسرا از صحنه خارج شد و این تازه شروع بازی من بود.

ماجرای این رقص این بود که یک الهه ای عاشق یک انسان میشه اما خانوادش شرط میزارن که این پسره باید قلعه‌ی کوهی رو فتح کنه اما میمیره!  

الهه میره پیش یکی از خدایان و شروع میکنه به خوندن آواز غمگین! 

ازش می‌پرسن که چیشده؟ الهه هم میگه من از یک انسان خوشم اومد و عاشقش شدم اما اون به خاطر شرط پدرم مرده. اما من دارم از عشقش می‌سوزم و دیوانه شدم. اون پسر رو به من برگردونید! 

به الهه میگن یا باید عمر جاودانت رو بگیریم ومثل انسان زندگی کنی یا اینکه هیچوقت دیگه عشقت رو نبینی !  

الهه هم قبول میکنه و به مدت هفتاد سال با پسر زندگی میکنه!  

حالا ما این داستان رو به صورت رقص بیکلام در آوردیم.  

دیگه به تیکه ی اخر رسیدیم، دقیقا زمانی که الهه و پسر بهم می‌رسیدند.  

روی نوک کفشم می‌ایستم و پای راستم رو به حالت زاویه ی نود درجه عقب میبرم. 

چشم‌هام رو می‌بندم و دستام رو به حالت رقص میبرم بالا. کسرا دست راستم رو میگیره و من مثل پرگار می‌چرخم. 

خیره نگاهش میکنم و به آرومی با ریتم ویالن خم میشم جوری که انگار پل زدم، اما دست کسرا کمرم رو گرفته. آخرای آهنگ بود. کمرم رو میارم بالا و کسرا دو دستش رو قفل کمر و دلم میکنه! و من رو می‌چرخونه وقتی سه دور چرخیدیم من رو میندازه بالا، سخت ترین کار اینه که باید در همون حین صدو هشتاد بزنم و بعدش که رو دستای کسرا فرود میام هم من هم کسرا که من رو نگه داشته باید پای مخالفمون رو بالا بیاریم و این پایان رقصمون بود!  

صد و هشتاد زدم و با پاهای لرزون روی دست کسرا وایستادم! دست اونم می‌لرزید ولی همچنان پر قدرت ادامه میداد. پای راستم و کسرا پای چپش رو بالا آورد و این پایان رقص الهه و انسان بود.  

صدای جیغ و دست تمام فضای سالن رو در بر گرفته بود. بچه ها همه با حیرت به این نمایش نگاه میکردند!  

با ذوق اومدن سمتمون و کلی ازمون تعریف کردن که چقدر با احساس اجرا کردیم!  

با لبخند به اطرافم نگاه کردم اما با دیدن دو شخص که روی صندلی ها نشستند و با صورت های بی حس به من نگاه میکنن، لبخندم محو شد و با تعجب و کمی اخم بهشون خیره شدم!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
لینک به دیدگاه

 بدون ذره‌ای تغییر تو حالتشون از جاشون بلند شدن و با غرور به سمت صحنه اومدن! 
چرا احساس میکردم ترامپ خیر ندیده الان جلوم قرار گرفته؟!  
با چشمای ریز شده به مرد سمت راست نگاه کردم. قیافش به شدت آشنا بود!  
چشمای ریز آبی، صورت استخونی با کلی چینو چروک روی پیشونی! لبای قلوه‌ای، دماغ قلمی و ابرو های پر پشت.  موهاش یک دست سفید بود و قد بلندی داشت. اندامش از دور داد میزد که من باله کار می‌کنم!  
سمت چپیه یه پسر تقریبا جوون بود که قد بلندی داشت،چشمای عسلی،موهای طلایی،لبای صورتی،صورت سفید، بینی متناسب با صورتش. 
به سمتم اومدن.مرد چشم آبی به انگلیسی بهم سلام کرد که جوابش رو دادم. 
- شما باید خانم نیک نفس باشید،درسته؟ 
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بله خودم هستم،امرتون؟ 
همه‌ی بچه ها دست از کارشون کشیده بودند و به اون دو نفر خیره بودند.
مرد برگه ای از کیفش در آورد و گفت:
-متاسفم اما باید بگم که شما حق تمرین در این مکان رو ندارید! 
صدای زمزمه‌ی بچه ها بلند شد و قشنگ معلوم بود که شکه شدن! 
صاف به چشم های مغرور مرد خیره شدم و گفتم:
-به چه دلیل جناب؟ 
پوزخندی زد و گفت: به این دلیل که ما اینجا‌ رو به مدت سه روز خریداری کردیم و الان مالکیت کامل این تئاتر با منه! من و تیمم، شبانه روز می‌خوایم تمرین کنیم و شما یه تیکه‌ی اضافه اید اینجا! 
ابروم رو بالا بردم و دهنم رو کج کردم: 
- آها پس شما تیم مقابل ما هستید !من باید با مدیریت اینجا صحبت کنم.  
خندید و رقابت طلبانه به سمتم خم شد اما من یه سانتی متر هم تکون نخوردم و همچنان بی‌حس بهش خیره بودم. 
-طبقه ی بالا اتاق دست چپ مدیریته میتونید اونجا اعتراض خودتون رو وارد کنید! هرچند الان مدیره اینجا زده به چاک ولی پسرش هست! 
من‌و کسرا تا خواستیم حرکت کنیم،با صداش متوقف شدیم:
-راستی از الان بهتره که کیک بازندگیتون رو سفارش بدید چون قطعا برنده‌ی این مسابقات ماییم! 
لبخندی زدم و روی پاشنه ی پام چرخیدم! لبخندم تبدیل به خنده شد:
-ببین،من از بچگیم تو سختی ها و درد و رنج بودم، باهاشون جنگیدم به هر طریقی که بوده و الان بعد از شیش سال تلاش بی وقفه روی این صحنه با بیست هنرجوی بالرین ایستادم.این بچه هایی که الان می‌بینی رو به روت وایستادن،از صفر شروع کردن و برای راه پر دردی که داشتن جنگیدن! ما با کمترین امکانات توی یک سالن بی در و پیکر شروع به کار کردیم اما هیچوقت تسلیم شرایط نشدیم،پس منی رو که شبا با بدن درد شدید توی سالن سرد می‌خوابیدم رو از باختن یا نداشتن سالن نترسون! 
نیشخندی زدم و یه اشاره به کسرا کردم که بریم بالا!  
وارد پشت صحنش شدیم و بعد از زدن دکمه‌ی آسانسور منتظر شدیم تا بیاد. 
با صدای کسرا نگاهم رو از زمین گرفتم و بهش خیره شدم: 
-ولی خوشم اومد، قشنگ قهوه‌ایش کردی!  
شونه ای بالا انداختم و رفتیم داخل آسانسور: 
-والا، مگه دروغ میگم؟! این میخواد من‌ رو از کی بترسونه؟ 
کسرا دستی تو موهاش کشید و گفت: 
-مردک فکر میکنه میتونه مارو شکست بده!  
در آسانسور باز شد. سمت چپو راستم رو نگاه کردم و گفتم: 
-میگما کسرا این راهرو چقدر مخوفه!  
دستم رو گرفت و آره ای گفت. 
-باید دست چپ بریم، تونجا مدیریته. 
تابلو هارو نگاه کردم و گفتم: 
-آها، اینجاست!  
کسرا در اتاق رو زد اما کسی باز نکرد، دوباره در زد اما کسی جواب نداد! از توی اتاق صدا میومد اما کسی پاسخگو نبود!  
پوزخندی زدم و رو به کسرا گفتم: 
-من به جای تو بودم، اینطوری وارد میشدم! 
دستگیره‌ی در رو کشیدم و مثل گاو کلم رو انداختم پایین و رفتم تو. 
سرم رو که بلند کردم با صحنه‌ی فجیحی رو به رو شدم! پوزخندم رفته رفته محو شد، جاش رو به خجالت و بهت داد.  
یه دختره کامل لخت شده بود و قشنگ زیر یه مرده بود، صدای کارخاکبرسریشون تا دوتا کوچه اونور تر می‌رفت!   
یه جوری شدم و با قیافه‌ی سرخ شده در رو بستم! یکسری از آدما واقعا احمقن که تن به این کثافط کاریا میدن!

 کسرا نگاهش رو از تابلو گرفت و گفت: 
-بریم؟
-پس به خاطر همین بود که در زدی!  
وگرنه از تو بعیده در بزنی.
سرش رو تکون و تکیش رو از دیوار گرفت: 
-از همون اول صداشون میومد و حدس زدم که واقعا یه خبرایی هست!  
پوفی کشیدم و دستی کلافه روی صورتم کشیدم! خدایا آخر عاقبت مارو ختم به خیر کن. 
♡♡♡ 
شایلین لبخند تلخی زد و گفت: 
-استاد الان چیکار کنیم؟
چی بهشون می‌گفتم! خودمم گیج بودم.  
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم: 
-باید دنبال سالن بگردیم. اگر شماها هم آگهی درمورد سالن دیدید که نزدیک اینجا هم بود حتما به من خبر بدید، باشه؟   
همه‌ی بچه ها با چهره های غمگین رفتند بیرون و من تنها توی اتاق موندم.
آهی کشیدم و پاهام رو تو دلم جمع کردم.

خدایا نمی‌فهمم چرا این همه بدبختی و مشقت فقط برای ماست!  از همون روز اولی که پا توی مسیر باله گذاشتم روزی هزار دفعه زمین خوردم اما امیدم فقط و فقط تو بودی. دستم رو می‌گرفتی و میگفتی اشکال نداره همه میوفتن زمین، اما تو پا شو و ادامه بده!  
یاعلی گویان دوباره شروع می‌کردم. اما الان موضوع فرق میکنه، پای یک عمر تلاش بی وقفه‌ی من و این بچه ها وسطه!  
خدایا باور کن امروز وقتی چهره های نا امیدانه‌ی بچه هارو دیدم، دلم لرزید  و شرمنده شدم! من بهشون گفته بودم همه چی خوب پیش میره که نرفت! هنرجوهای من همشون با سختی شروع کردند اما حقشون نیست که با سختی تموم کنن! 
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. انقدر که غرق توی افکارم بودم که حتی لغزش اشک‌هام رو حس نکردم!  
پوفی کشیدم و گوشیم رو برداشتم. بهتره تو اینستاگرام اطلاع رسانی کنم، شاید یکسری از فالوورام سالن خوب این‌طرفا بشناسن.

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

♡♡♡ 
با نیش شل به تئاتر رو به رومون نگاه کردم. توی یک جنگل نزدیک مسکو بود که فقط با دادن 1000 دلار «30ملیون» می‌تونستیم بخریم. یکم مخوف و دربو داغون بود! البته کلی هم تمیز کاری داشت یعنی به جای اینکه ما باله تمرین کنیم باید اینجارو بسابیم!  
پوفی کشیدم و گفتم: 
-خب، مثل اینکه واقعا چاره ای نداریم تا توی این تئاتر متروکه بمونیم!  
یکی از پسرا با کنجکاوی گفت: 
-استاد میگم ما الان دقیقا کجاییم؟  
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-نیم ساعتی مسکو، درواقع از شهر خارجیم! اینجا همه‌ی امکانات رو داره و همه چیزش سالم...  
تا خواستم ادامه‌ی حرفم رو بگم در تئاتر با صدای بدی افتاد و من رو از جا پروند!  
با حیرت نگاه در کردم و گفتم: فکر کنم به جای اینکه ما پول بدیم تازه باید یک پولی هم بگیریم!  
نمی‌دونم بچه ها تو قیافم چی دیدن که هر-هر زدن زیرخنده!  
همراه باهاشون خندیدم و عربده زدم : 
اساتید بدبخت، معلمان، هنرجویان همه طی و دستمال دارن؟  
صدای دادشون بلند شد: 
-بلهه ناخداااا!  
دوباره عربده زدم: 
-همه لباسای کارگریشون رو پوشیدن؟  
-بلهههه ناخدااا!  
جاروی توی دستم رو بردم و بالا و جیغ زدم: 
-به یاری ایزد منان، حملهههههه!  
آقا بچه ها آنچنان رم کردن که انگار یه گله گاو دارن از طویله فرار می‌کنند! دختر پسرامون قد خرس پیر سن دارن اما عقلشون هنوز تو فاز باب اسفنجیه.
 کف سالن پر از کف و آب بود. پسرا روی دخترا آب یا کف می‌ریختند. دخترا هم صدای جیغ‌و خنده هاشون کل سالن  رو گرفته بود. البته اینم بگم که یکسری از دخترا با طی و جارو افتاده بودن دنبال پسرا!  
خندیدم و گفتم: 
-بچه ها مراقب باشید مثل تف نچسبید زمین که من مسئول دوختن خشتکای مبارکتون نیستم!

صدای خنده‌ی همشون بلند شد‌و دوباره به شیطنت‌های همیشگیشون ادامه دادند! 
تا خواستم کف رو جارو بکشم،صدای داد آریا بلند شد:
-خانم نیک نفس احیانا شما نمی‌خواید خیس بشید؟  
خبیثانه نچی گفتم که با صدای امید برگشتم:
-نظرت با یکم آب بازی چیه؟ 
سر شلنگ دستش بود  و قشنگ معلوم بود قراره من به خاک فنا برم! 
تا خواستم بگم امید من سرما می‌خورم، آب با فشار زیاد کل بدنم رو خیس کرد!  
هینی کشیدم و بهت زده سرتا پام رو نگاه کردم! از همه جام آب چیکه می‌کرد.  
با دیدن سطل پر از آب کنارم لبخند ملیحی زدم و با یه حرکت روی امید خالیش کردم!  
بدبخت مثل مادر مرده ها به خودش نگاه می‌کرد! 
بچه انگار که دارن فیلم کمدی نگاه می‌کنن، می‌خندیدند!  
امید خودش هم خندش گرفته بود!  
با صدای کسرا همه برگشتیم سمتش: 
-خیلی خب حالا تا شب نشده بیاید که اینجا‌هارو بسابیم!  
صدای اعتراض بچه ها بلند شد، اما کسرا توجهی بهشون نکرد و گفت: 
-آریانا و کوثر دوتا اتاق اول، آرمیتا و مهلا دوتا اتاق دوم.حانیه و امید آشپز خونه. امیرمهدی و نیلی راهروی بالا، به اضافه‌ی پنجره ها که باید تمیز بشه.  
من و آریا با پسرای دیگه تمیز کردن سالن و دیوار هارو به عهده می‌گیریم. در ضمن هرکسی که تمیزتر اینجاهارو تمیز کنه،حانیه براش می‌خونه! 
  زمزمه کردم:
-منگل از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشه!
-با شماره‌ی سه من همه سر جاهاتون، یک دو سه حالا!  
منو امید با هم رفتیم تو آشپزخونه و شروع کردیم به حمالی کردن!
 ***
چاییم رو هورتی کشیدم بالا و گفتم: 
-عر، تموم جونم درد میکنه بس که خم و راست شدم! 
همه‌ی بچه ها سرشون رو به نشونه‌ی تایید تکون دادن. واقعا حق داشتن. بس که کارای تئاتر زیاد بود. 
من قسمت صندلی تماشاچیا رو تمیز نکرده بودیم، فقط سالن تمرین و...رو تمیز کردیم. 
کسرا با خستگی گفت: 
-آفرین بچه ها، کارتون خیلی خوب بود. حالا برید استراحت کنید 
چهارتا اتاق بیست متری داره. ده تا دختر توی یک اتاق ده تا پسر هم توی اتاق دیگه.  
همه‌ی بچه ها از جاشون بلند شدند و به سمت بالا حرکت کردند. 
تئاتر به دو بخش تقسیم می‌شد. صحنه و تماشاچیان، سالن تمرین و استراحت. در کل چیز خاصی نداشت اما ما قشنگ اینجارو سابیدیم!. 
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. 
از پله ها رفتم بالا و به اتاق خواب ها رسیدم. در اولین اتاق رو باز کردم و با دیدن چند تا از دخترا لبخندی زدم و وارد شدم.

همه تشکاشون رو پهن کرده بودند و داشتن می‌خوابیدند
جای منم پهن بود. از خدا خواسته رو تشک افتادم و به سه نکشید خوابم برد! 
*** 
با تشنگی شدید از خواب بیدار شدم. دهنم خشک شده بود و مزه‌ی بدی می‌داد. با اینکه خیلی خیلی گشادیم میشد از جام بلند شم اما به خاطر تشنگی شدید، تنبلی رو گذاشتم کنار و دوباره مجبور شدم پونزده تا پله رو بیام پاینن.  
میخواستم برم آشپزخونه اما با صدای یکی از بچه ها، ایستادم. 
نامحسوس نگاهم رو به پشت دیوار بردم. 
حمیده، غزل، آیسا، پارسا، رامین، رحمان، دور هم نشسته بودند و حرف می‌زدند!  
ساعت دقیقا دو شب بود!  
کنجکاو شدم که ببینم چی میگن!  
حمیده سرش رو روی پای غزل گذاشت و گفت: 
-بچه ها ولی من می‌ترسم!  
رامین با حرص لگدی به پای حمیده زد و گفت: 
-توهم هر یک صدم ثانیه بگو می‌ترسم! به جای اینکه انگیزه داشته باشی، هی فاز منفی میدی!  
همه‌ی بچه ها حرفش رو تایید کردند که حمیده دهنش رو کج کرد و با چشمای ریز شده گفت: 
-بلاخره یه روز همتون رو حامله میکنم!  
آیسان با لحن خمار و نگاه هیزی گفت: 
-بپا یه وقت خودت حامله نشی، جیگر!  
حمیده چشم غره‌ای به آیسان رفت وبا لحن جدی گفت: 
-بچه ها‌ ما برای موضوع خیلی مهمی اینجا جمع شدیم!
 همگی جدی شدن اما غزل با گیجی گفت: 
-چه موضوع مهمی؟  
همه با چشمای گرد به غزل خیره شدند! 
بسم الله الانه که بخورنش!  
آیسان با حرص پوفی کشید و گفت:
-من نمیدونم تو کله‌ی این گاو چی گذاشتن، مغز یا کاه؟  
لبم رو گاز گرفتم تا نخندم!  اینا چندساله که باهم اکیپن ولی هنوز تخریب شخصیتی‌شون پا برجاست!  
رحمان به دیوار تکیه داد و گفت: 
-بابا قرار بود بریم تئاتر بولشوی رو به آتیش بکشیم!  
حمیده با حرص کلش رو کوبید به دیوار که صدای جیغ خفش بلند شد!  
دو دستی موهای بافتش رو کشید و یا درد گفت: 
- خدایا با چه بزایی رفیق شدم! بابا ما خر کی باشیم بریم اونجارو آتیش بزنیم؟میان یکی هم میزنن در باسنمون میگن گمشید زندان! پلیس اینترپل هم که چوب میاره تا ته میکنه تو... 
با صدای "عه"  بچه ها حرفش رو نیمه تموم گذاشت!  
 غزل بیخیال گفت: 
-آقا به نظر من بریم لباساشون رو جرواجر کنیم! 
آیسان: 
-بریم اتوبوسشون رو آتیش بزنیم!  
پارسا: بابا این سوسول بازیا چیه، بریم تو اتاقاشون یا خودشونو بدزدیم یا وسایلشون رو!  
رامین خبیثانه خندید و گفت: 
-ولی من فکر بهتری دارم، بریم مربیشون رو با اسید بکشیم! 
با چشمای گرد شده به دیوار آشپزخونه زل زدم و زمزمه کردم: 
-نشسته‌ام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد!  
حمیده دستاش رو دلاورانه بالا برد و گفت: 
-دقیقا منم موافقم! چقدر دوست دارم سر مربی و پسرش رو بگیرم بکنم تو اسید قشنگ شستشوشون بدم!  
غزل سیس عقاب رو گرفت و گفت: 
-اساتید اسیدش با من! 
حمیده لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: خفت گیری هم با من و آیسان! 
سه تا پسرا هم لبخند ابلیسانه ای زدن و همزمان گفتن: 
-به ف*اک دادنشون هم با ما! 
قلبم روگرفتم وبا چشمای اشکی گفتم: 
-خدایا ما با کیا شدیم هشتاد و پنج میلیون!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
  • Haha 2
لینک به دیدگاه

 سرم رو به نشونه‌ تاسف تکون دادم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. لیوان آبم رو که خوردم، مثل این با فرهنگا گذاشتمش تو سینک و خمیازه ای کشیدم. 

به سمت بیرون آشپزخونه حرکت کردم که دیدم دنیا هم اضافه شده! خدا به خیر بگذرونه من از دست نقشه های اینا شهید میشم!  

صدای دنیا از همشون بلندتر بود: 

-سلام سلطانان جنگل! چرا تا الان بیدارید؟! 

با صدای هیس پارسا صدا ها قطع شد!  

رفتم دوباره جای قبلیم ایستادم تا به صداهاشون گوش بدم!

حمیده درحالی که به گوشیش ور می‌رفت گفت: 

-باز این جوگیر اومد!  

دنیا نگاه خنثایی به حمیده انداخت و گفت: حرفت به نیم کره‌ی سمت چپ دماغمم نیست!  

حمیده چینی به دماغش داد و سکوت کرد.

 رامین نیشخندی زد و سرش رو روی پای آیسان گذاشت!  

با چشمای گرد به این صحنه نگاه کردم. بیا این برای دهومین باره که داره تو این سال رل میزنه، اونوقت منی که یکسال ازش بزرگترم، کلاغ بهم نگاه نکرده چه برسه به شماره!  

غزل بی توجه به چشم غره های آیسان و حمیده با خنگی به تمام معنا گفت: 

-دنیا ما می‌خوایم بریم سر مربی تیم مقابلمون رو بکنیم تو اسید! توهم میای؟  

پارسا با بهت داد زد: 

-بابا ترو دیگه خدا زده! آخه من دقیقا روی چیه تو کراش زدم؟! مگه قرار نبود به هیچ خری نگیم؟

دنیا بدون اهمیت دادن به حرف های پارسا، با لبخند دندون نمایی گفت: 

-مسئول کفن و دفع هم با من!  

آیسان با خنده گفت: 

-بی‌سواد اون دفنه نه دفع!  

حمیده با ذوق زد رو شونه‌ی دنیا و درحالی اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: 

-نه خوشم اومد. بلاخره یک سینگل به گوری مثل خودم پیدا شد که بدون چون و چرا پایه‌ی فتنه گری هام باشه!  

دنیا لباش رو جمع کرد و با ذوق گفت: 

-رفیق غمت نباشه، یه عقاب همیشه تنهاست!  

غزل درحالی که با خنده به هندی بازی های اون دوتا منگل نگاه می‌کرد، گفت: 

-محض اطلاع، الان عقابا هم رل میزنن، تولید مثل هم میکنن! 

ذوق هر دوتاشون خوابید و با حرص به غزل نگاه کردند!  

رحمان که از خنده درحال جون دادن بود گفت:

-غزل یعنی عاشقتم، بلاخره یکی پوز این دوتا اعتماد به نفسو مالید به خاک!  

برای اینکه صدای خندم رسوام نکنه، یک دستم رو گذاشتم روی باسنم، دست راستمم روی دهنم گذاشتم تا از دو طرف جر نخورم!

کل خونه رو سکوت بدی در بر گرفت!  

آیسان با عصبانیت آستین هاش رو زد بالا و گفت:نفسس کش،به رفیق من میگی عاشقتم؟ 

دنیا جوگیر تر از اون موهاش رو باز کرد و از جاش بلند شد و غرید:

-الان ناموستو از پهنا میکنم تو... 

با چشمای گرد شده به حرفش گوش دادم!فردوسی خدا رحمتت کنه، سی سال زحمت کشیدی که بعد این الاغ برگرده یه تنه برینه به کل ادبیات فارسی!  

با حرکتی که پارسا زد،کاسبرگام ریخت!

با شدت شلوارش رو کشید پایین و عربده زد: شاشو به کراش من میگی عاشقتم؟! 

چشمام که شبیه وزق شده بود رو به سقف دوختم و بعد از چند تا نفس عمیق با عصبانیت و قدم های بلند به سمتشون حرکت کردم!  

تا من رو دیدن به هولو ولا افتادن، پارسای بدبخت خشک شده بود!  

تنها کلمه ای ازش شنیدم این بود: 

-استاد گوه خودم!

 ☆☆☆ 

همشون سرشون رو انداخته بودن پایین و دستاشون رو پشتشون برده بودند! 

با تاسف نگاهی بهشون انداختم و گفتم: 

-واقعا برای تک‌تک تون متاسفم! من رو شماها حساب کرده بودم، مثلا بچه های ارشد من بودید، این حرکات زشت چیه؟ 

هر مکانی آداب و رسوم خودش رو داره! بعدش هم من نزدیک به هفت ساله که باله کار میکنم، برای خودم آبرو و اعتباری دارم. این حرفا یعنی چی که بریم مربی اونا رو با اسید شستوشو بدیم؟. 

حمیده با حرص گفت: آخه استاد شما خودتون ناراحت نمی‌شید وقتی یکی با زورگویی تمام بر میگرده میگه حق ندارید توی این تئاتر تمرین کنید؟  

لبخندی زدم و گفتم: 

-مگه تیم ما نبود که توی یک زیر زمین نمور تمرین می‌کرد؟ مگه تیم هشتگ دهه هشتادیا نبود که جلوی خانوادش وایستاد و تمام سختی هارو به جون خرید تا به این مرحله برسه؟ پس یه سالن الکی چه ارزشی داره؟

بچه ها ما دو روز دیگه مسابقه داریم! باید با موفقیت زیاد از اون تئاتر بیایم بیرون. می‌دونید تنها راه سوزوندن تیم مقابل چیه؟  

سرشون رو به حالت نه بالا پایین کردند.  

با لحن خبیثانه ادامه دادم: 

-ما تنها با بردمون می‌تونیم دهنشون رو سرویس کنیم! اما تنها زمانی خدا کمکت میکنه که بهش ایمان داشته باشی و با عدالت بری جلو!  

اگر اونا بدی کردند و به ناحق کاری رو انجام دادن یا پارتی بازی کردند، شماها امونشون ندید، اما شماها هنرجوهای منید و همیشه چیزی که بهتون یاد دادم این بوده که با عدالت طلبی برید جلو و صدِ خودتون رو بزارید، اوکی؟  

همه با چشمایی که برق میزد و لب هایی که می‌خندید به سمتم اومدن و محکم بغلم کردن!  

در گوش همشون زمزمه کردم: 

-اگر دست از پا خطا کردند اونوقت خودم میام کمکتون که با اسید مورد عنایت قرارشون بدیم!

با چشمای اشکی بهم خیره شدند و همزمان گفتند: 

-استاد عاشقتیم، به مولا!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 6
لینک به دیدگاه

♡♡♡ 

به صدای جیغ و دادشون گوش نکردم و دوباره حرفم رو تکرار کردم: 

-فقط و فقط پنج دقیقا فرصت دارید استراحت کنید، در غیر اون صورت باید پنجاه دور با اون پاهای چلاغتون اینجارو بدوئید!  

باز زنگ گوشیم نگاهم رو از بچه ها گرفتم و جواب دادم: 

-جانم حلیمه! 

با حرص جیغ زد: کوفتو حلیمه، زهرمار حلیمه، اسم الان من رزه!  

دهنم رو کج کردم و گفتم: 

-نکشیمون رز! با این اسم زاقارتت. بنال ببینم واسه چی زنگیدی؟ 

پوفی کشید و گفت: 

-خبر مرگت بیا این کفشاتونو تحویل بگیر! پنجاه جفت کفش رو دقیقا میخوای کجای اون چمدون کوفتیت بزاری؟

نیشم رو شل کردم و گفتم: 

-به تو چه، کارتو کن تو!  

آهی کشید و گفت:

-... دهنت با این رفاقت شخمی که داری!  

برای اینکه بیشتر حرصش بدم گفتم: 

-حلیم جان کاری نداری؟  

با صدای بوق،بوقی که شنیدم، فهمیدم مثل این بی تمدن‌ها قطع کرده!  

خودم نمی‌تونستم برم پس برگشتم سمت حمیده و گفتم: 

-هوی، فتنه بیا اینجا!  

یهو دیدم کل اکیپشون اومدن صاف جلوم وایستادن!  

پوکر نگاهشون کردم و گفتم: 

-خوبه گفتم حمیده فتنه‌ای بیاد اینجا!  

دنیا نیشش رو باز کرد و گفت: 

-ما هممون فتنه‌گریم!  

دهنم رو کج کردم و گفتم: 

-زرت بابا، حمیده تو با امید برو کفشارو از حلیمه تحویل بگیر بیار! آدرسش رو بهت میدم!  

دنیا: عه استاد تبعیض جنسیتی قائل نشو! یا همه یا هیچکس. 

چشمام رو ریز کردم و گفتم: 

-برید از امید بپرسید اگه گفت نمیاد یا کار داره خودتون با ماشین من برید! به یه شرط که کوچکترین خسارتی بهش وارد نشه وگرنه، پارتون میکنم!  

همشون با ذوق سر تکون دادند و تند تند از پله ها بالا رفتند. 

داد زدم و دست‌هام رو کوبیدم بهم:

-تایم استراحتتون تمومه! آماده باشید برای دوره‌ی سوم.

** حمیده **

آیسان: گراز در بزن دیگه!  

با استرس گفتم: من میترسم، یهو میبینی ضایعمون کنه!  

پارسا کنارم کشید و خودش رفت در بزنه!  

دید کسی جواب نمیده، مثل گاو کلشو انداخت پایین و رفت تو! ماهم به تبعیت از اون رفتیم تو. 

امید با بهت هنزفریش رو در آورد و گفت: 

-شماها واقعا میدونید شخصیت یعنی چی؟! شعور چی؟ شعور که میدونید یعنی چی؟!  

غزل با خنگی تمام گفت: 

-واقعا معنی تشریحی شخصیت چیه؟  

امید با افسوس گفت: 

-کنکور روانشناسی داری دیگه، نه؟  

غزل سرش رو تکون داد و گفت: 

-اره! 

امید لبتابش رو گذاشت کنار: 

-متاسفانه باید بگم تو نه تنها سال دیگه قبول نمیشی بلکه باید بری از اول راهنمایی شروع کنی به خوندن!  

پارسا با صورت قرمز شده نگاهی به امید انداخت و گفت: دفعه‌‌ی آخرتون باشه به دوست دختر من توهین می‌کنید! 

قشنگ معلوم بود پارسا از همه طرف توی فشار بود!

امید خنثی نگاهی بهش انداخت و گفت: 

-آروم باش یه وقت نر*ینی تو خودت!  

با این حرف یعنی جر خوردم. 

قشنگ تخریبش کرد این پارسا رو! 

منو آیسان نشسته بودیم روی زمین و فقط می‌خندیدیم!  

بازوی پارسای خشک شده رو کشیدم کنار و گفتم: 

-تا تو باشی فاز عاشقی نگیری!

آیسان وحشیانه در رو بست وبی مقدمه گفت: 

-داش امید ما می‌دونیم که شما چقدر حانیه رو دوست داری! 

امید دوباره خنثی نگاهمون کرد: 

-خب.  

آقا یعنی چیی قرار بود الان بهت زده بشه، بعد بگه شماها از کجا می‌دونید ماهم باید فاز می‌گرفتیم تا یکم اذیتش کنیم!

رامین با تعجب گفت: 

-فقط همین؟ خب!  

امید دستی توی موهاش کشید و گفت: 

-اره، اینو که دیگه همه میدونن! 

غزل با اسکلی به تمام معنا گفت: 

-یعنی نمی‌تونیم ازت باج بگیریم؟! 

امید نچی گفت و ادامه داد: 

-برای تحویل کفش ها فقط غزل رو میبرم که از همتون آروم تره، وسلام نامه تمام! حالا هم بفرمایید بیرون تا لباسام رو عوض کنم

 با قیافه‌ی شل و ول رفتیم برین و در رو بستیم. 

باحرص دستم رو گذاشتم رو دهنم و گفتم: 

-عه، عه، عه نگاه کن ترو خدا قشنگ یه تنه قهوه ایمون کرد!

دنیا لگدی به پای غزل زد و گفت: 

-بترکی الهی! آخه نمی‌فهمم چی توی تو دید که گفت با غزل میرم! بابا به پیر به پیغمر این فقط قیافه داره وگرنه‌از لحاظ عقلی کلا تعطیله!

کودوم خری منه سینگل رو میبینه؟آقا من مغز متفکر گروهم خیر سرم چرا من رو نبرد؟!

غزل لبخند تلخی زد و گفت: 

-یادمه چند ماه پیش هم که رفتیم مسابقات اون بهم قول داد که همیشه پیشم میمونه! دقیقا روبه روی اون مغازه ای که الان میریم اون کثافط برگشت بهم گفت: تو حتی لیاقت عشق من رو نداری! 

غمگین بهش خیره شدم. همیشه می‌گفت من فراموش کردم اما به جرعت میتونم بگم که فراموشش نکرده، اون بی همه‌چیز رو! شبانه روز باله کار میکرد تا یکم ذهنش آروم بگیره اما قسم میخورم که هنوز خاطره هاش توی ذهن غزل زندس!  

رحمان سرش رو گذاشت روی شونه‌ی غزل و گفت: 

-غمت نباشه خواهری، گذشته ها گذشته! تو الان باید خوشحال باشی که روی کثیف اون لجن رو دیدی! من حتی عقم میگیره اسمش رو صدا بزنم چه برسه به اینکه ازش چیزی بشنوم!  

دنیا لبخند سس ماستانه ای زد و گفت: 

-جمع کنید بابا این هندی بازیا رو! 

رامین اصغر آقا رو پلی کن!  

رامین فهمید دنیا تریاکی میخواد بحث رو عوض کنه به جای اینکه آهنگشو پخش کنه، خودش شروع کرد به خوندن!

عربده زد: ریمیکس بای اصغر آقا ارنجمنت بای رامین! 

-حالا همه دستا بالا، بالا بالا بالا! 

آقای پارسا زشته خشتکتو بده بالا!

با این حرفش پخش زمین شدیم،چقدر قشنگ میرید به پارسا، به به خشنودمان کرد

آیسان درحالی که از چشماش اشک میومد روی زمین پارکت شده ضرب گرفت و رامین با اون صدای خرکیش ادامه داد:

-سوتیا،جیغیا همه،ماشاالله!

صدای جیغ و سوت هامون بالا رفت! 

امید با بهت از اتاق بیرون اومد و به معرکمون نگاه کرد! 

پارسا مثل این جوگیرا رفت وسط و شروع کرد پایین تنش رو چرخوندن! آیسان از اون جوگیر تر شروع کرد سر تا پای خودش رو لرزوندن! 

رامین دستش رو به حالت بلندگو گرفت و عربده زد:

-موقع غذا بفرما قابل نداره بفرما 

از اون دورا داد میزنه....

جیغ زدیم:اصغر آقا بفرما... 

آیسان با یه حرکت سرش رو تکون داد که موهاش جلو عقب رفت! قشنگ شبیه این جنگلیا شده بود.

پارسا با حیرت عقب رفت و به حرکات سوسکی آیسان خیره شد! 

آیسان کل بدنش رو می‌لرزوند جوری که انگار زلزله داره میاد! 

دنیا تریاکی وقتی چشمای خیره ی مارو دید،دستاش رو بالا برد و گفت:

-به خدا جنسش مال من نبوده! مال من نابه نابه!

 با صدای داد استاد کسرا، آیسان تو همون حالت خشک شد! قشنگ فهمیدم قلبش تیکه پاره شد و شرفش به خاک فنا رفت! 

غزل که با همه‌ی خنگیش بعضی مواقع حرف حق میزد، آروم زمزمه کرد: 

-آیسان فلسطینی به ف*اک رفت! 

لبخند ماسمالی زدم و گفتم: 

-استاد برای اینکه بچه ها انگیزه بگیرن داشتیم شادشون می‌کردیم!  

دنیا تریا...عه نه منظورم دنیا جان رو که می‌شناسید همیشه مجلس گرم کنه!  

دنیا لباش شبیه خط صاف شد و لگدی به کمر من زد! زیر لب غرید:

-حمید فتنه چرا اسم میبری؟ 

لبخندی زدم و مثل خودش گفتم:

-خفشو تریاکی!.

استاد کسرا:

-همتون باید تا نیم ساعت دراز نشست برید! 

با بغض بهم نگاه کردیم و تنها سکوت کردیم!اگر صدای اعتراضمون بلند میشد استاد یک ساعتش می‌کرد! 

غزل لبخند شیطونی زد و گفت:

-منم که قرار نیست،تمرین کن....

می‌خواست ادامه‌ی حرفش رو بگه که استاد گفت:

-غزل هم تمرین میکنه!به حلیمه میگم خودش کفش هارو بیاره برامون.

غزل لبخندش محو شد و با اشک های سرازیر گفت:

کودوم گاوی خوشی من رو چشم زد؟

 ☆☆غزل☆☆ 

بلاخره بعد از شیش ساعت تمرین تونستم بشینم پای ریاضیم.

با کلافگی به مسئله‌ی ریاضی رو به روم خیره شدم. شیطونه میگه برم معلم ریاضیمون رو... استغفرالله!  

خمیازه ای کشیدم و بیخیال ز غوغای جهان روی سرامیک های دم در تئاتر خوابیدم! به‌به چه خنکه.

لبخندی زدم و با لذت گفتم:

-خدایا مرسی که سرما رو دادی به ما!تو که انقدر خوبیی،میشه من رو هم از سینگلی در بیاری؟! 

دقیقا همون موقع که داشتم با خداوند متعال راز و نیاز میکردم یه کبوتر بی صفت از بالای سرم رد شد و تمام فضولاتش رو روی صورتم خالی کرد!

نفس‌هام سنگین شد و قلبم برای چند ثانیه نزد! با دستای لرزونم عنای سفید کبوتر رو لمس کردم و صاف آوردم جلوی چشم هام! 

زمزمه کردم:

-چقدرشبیه پودر ماشین لباسشویهه، اصلا میتونیم بگیم این سیاهای توش هم آنزیمه!

٠بیخیال شستن صورتم شدم و برای اینکه خودم رو قانع کنم زمزمه کردم: 

-حاج آقا جنتی میفرمایند فضولات کبوتر برای شفاف شدن پوست موئثر هستش!  

بعد هم با شلوار خال خالی و بیژامه‌ی مامان دوز، پام رو انداختم روی پای دیگم و گفتم: 

-اوس کریم تو که ریدی به ما ولی من الان دارم فرض میکنم که تو سواحل هاواییم! عینک دودیم رو زدم با صورت کبوتریم و آفتاب گرفتم!

همینطور فاز آنجلینا جولی رو برداشته بودم که با خوردن ضربه‌ی محکی به سرم جیغم هوا رفت!

با گریه سرم رو میمالید داد زدم: 

-کوری الاغ؟مرتیکه دست پا چلفتی!  

حالا از کجا فهمیدم مرده؟ به خاطر کفشاش، بلهه من انقدر باهوشم!

نگاهم رو آوردم بالا و با چشمای گرد شده نگاهش کردم! جوننن جیگر، دوماد ننم میشی!  

با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت: 

-نه. 

لبام رو گاز گرفتم و خجالت زده گفتم: 

-اوف، دوباره افکارم رو بلند گفتم!  

بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد:

-شرمنده، من حواسم نبود که کفش باله هارو محکم بگیرم!  

با بغض دستی به صورتم کشیدم و گفتم: 

-لعنت به این ماسک‌های اوس کریم!  

لعنت به ریاضی!

دستم رو به سرم گرفتم و ادامه دادم: 

-بفرمایید تو، ترو خدا جلوی در بده!

لبخند ریزی زد و رفت تو! وقتی از دید رأسم خارج شد با شخمی ترین حالت ممکن به سمت شلنگ حرکت کردم و قشنگ صورتم رو سابیدم، زمزمه کردم: 

-اگه این کراشه رو از دست بدم دیگه باید برم با همین کبوتره که چراغ سبز داده رل بزنم!والا. 

احساس کردم مثانم داره بهم فشار میاره! با لنگای باز شده تند تند دویدم سمت دسشویی بیرون تئاتر!  

بعد از انجام عملیات مربوطه دستی به سر و صورتم کشیدم. با اعتماد به سقف زیاد به سمت در تئاتر حرکت کردم ولی با دیدن اینکه ماشین اون پسر کراشه نیست، لبخندم پر زد و جاش رو به قیافه‌ی ناراحت داد.  

زمزمه کردم: بیا اینم پرید! بلاخره یروزی این شاشو بودنم کار دستم داد!  

به سمت دفترم حرکت کردم و نشستم تا مسئله رو حل کنم، با دیدن اینکه مسئله حل شده و یک شماره زیرش نوشته شدم، خودم ریختم برگام موند!  

با ذوق به شماره نگاه کردم. کنارش نوشته شده بود، محمدم، تو ریاضی مشکل داشتی بهم پیام بده!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
لینک به دیدگاه

♡عصرمسابقه♡

☆حانیه☆ 

-خیلی خوب بچه ها،اصلا و ابدا استرس نداشته باشید. فرض کنید مثل تمریناتمون و مسابقه های قبلیه! 

حریفمون هم همونه.اما ازتون میخوام که تمام توان خودتون رو بزارید برای این مسابقه! 

اگه برنده بشید خانوادهاتون بهتون خیلی افتخار میکنن و از همه مهم تر مردم کشورتون.من به عنوان استادتون میخوام این رو بگم که ماها جنگجو های واقعی هستیم،چون با تموم مشکلات و سختی ها کنار اومدیم و الان رسیدیم به جایی که چند ساله داریم براش زحمت می‌کشیم. 

دستم رو گذاشتم وسط و گفتم:

-اگه به این ایمان دارید که قهرمان واقعی شمایید،بسم الله!

همه دستاشون رو گذاشتن رو دستم و یک صدا گفتیم:

-ما می‌تونیم! 

بعد دستامون رو بردیم بالا!

خندیدم و گفتم: 

-پیش به سوی موفقیت. 

در اتوبوس که باز شد، اول کسرا رفت و بعد بقیه‌ی بچه ها پشت سرش راه افتادند. 

یک عالمه عکاس و فیلم بردار محاصرمون کرده بود جوری که اصلا نمی‌تونستیم رد بشیم! 

بادیگاردا خبرنگار هارو کنار می‌زدند تا ما رد بشیم، هنوز هم سوال درمورد سقوط هواپیما می‌پرسیدند و... 

 به سختی از بینشون رد شدیم و بلاخره بعد از جان فشانی های زیاد و له شدن، وارد تئاتر بولشوی شدیم.

به سمت پشت صحنه‌ی تئاتر حرکت کردیم. 

چلسی مثل ماست اونجا وایستاده بود. چقدر دلم می‌خواست کلش رو بکنم تو چاه فاضلاب! مرتیکه تو این سه روزی که نبودیم اصلا ازمون نپرسید که مرده‌ایم یا زنده معلوم نیست واسه‌ی چی اصلا این بشر حقوق میگیره؟ نمیفهمم! 

با ذوق دوید طرفمون و داد زد: 

-اوه مای گاد، چقدر دلم براتون تنگ شده بود، معلومه که شماهم دلتون واسم تنگ شده، مگه نه؟  

به چهره‌ی بچه ها خیره شدم. بیشتریاشون یا با نفرت یا با بی حسی‌و تمسخر!  

پوزخندی زدم و رفتم جلوش. صاف تو چشماش خیره شدم و گفتم: 

-فردا، تمام پولی رو که به حسابت واریز کردم رو بهم بر می‌گردونی جناب، وگرنه جوری ازت شکایت میکنم که خودت با پای خودت بری زندان، اوکی؟  

رنگش پرید و با من من گفت: 

-بانو برای چی این حرف رو می‌زنید؟

دهنم رو کج کردم و با تمسخر بهش خیره شدم. 

-یعنی خودت دلیلشو نمیدونی؟  

خودش رو زد به نفهمی و نه ای گفت! 

قهقه‌ای زدم و یهو با لحنی که معلوم بود می‌خوام بکشمش گفتم: 

-به خاطر همین مغز فندوقیته که نمی‌فهمی. تویی که مثلا مدیر برنامه های منی و من دارم کلی پول میریزم تو حلقومت چرا هیچ‌کاری سرجاش نیست؟ 

تو این سه روزی که ما مجبور شدیم بریم تئاتر خارج از شهر جنابعالی کودوم گوری بودی؟ مارو از هتل و این تئاتر بیرون کردن تو کجا بودی؟  

چشماش رو خمار کرد و گفت: 

-خانم باور کنید مریض بودم! 

نیشخندی زدم و مجبور شدم خم بشم تا به قد کوتاهش برسم، در گوشش با لحن ترسناکی زمزمه کردم: 

-برای من فیلم بازی نکن جناب! محض اطلاعت من رشته‌ی خودم بازیگریه! دوست دارم تا فردا 500 میلیونی که به توی بی مصرف دادم، توی کارتم باشه، اوکی؟  

با ترس سرش رو تکون داد و کنار رفت!. 

باهم دیگه به سمت مجری مسابقه حرکت کردیم.مارو که دید گل از گلش شکفت و با لبخند به استقبالمون اومد: 

-سلام بر گروه هشتگ عزیز! 

از دیدار دوبارتون بسیار خرسندم.  

کسرا لبخندی زد و باهاش دست داد. 

-همچنین، جناب. 

مجری که اسمش آلبرتو برن بود دستاش رو مالید بهم و با هیجان گفت: 

-واقعا خوشحالم که به این مرحله رسیدید، احساس میکنم از شما بیشتر استرس دارم و هیجاناتم درحال فورانه!  

خندیدیم که ادامه داد: براتون آرزوی موفقیت میکنم، حالا اول برید وسایلتون رو بزارید تو کمد های مخصوص و توی رختکن لباس هاتون رو عوض کنید.  

تشکری کردیم و به سمت رختکن حرکت کردیم. 

رختک توش پر از کمد بود کا ما وسایلمون رو اونجا می‌ذاشتیم و توی اتاق های پروش لباس عوض میکردیم، حتی ست رختکنشون هم قرمز بود

با نیش باز تاپ و شلوارکم رو پوشیدم و اومدم بیرون، بعد از پوشیدن کفش هام جلوی آینه ایستادم تا به خودم برسم. موهام رو محکم گوجه ای بستم و یکم رژ مالیدم به لب‌هام.

لبخندی زدم که چال گونم نمایان شد.  

با دیدن امید برگشتم سمتش و گفتم: 

-خوشگل کردی جیگر! اینجا درو داف زیاد داریم، میخوای یکی رو برات تور کنم؟ 

خندید و کنارم وایستاد. هعی زندگی، من در مقابل اون حکم یه تف رو بازی میکردم! حتی منی که باله کار میکنم و درازم، باز هم به این نردبون نمی‌رسم! 

با صداش از تو فکر در اومدم:

-نظرت با یک عکس قبل از مسابقه چیه؟

نیشم رو باز کردم و تند تند سر تکون دادم!

دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و لبام رو تا عرض شونم کش دادم.دومین عکس رو هم با یک ژست دیگه گرفتم،سومیش هم همینطور!

آقا یعنی خدا اون روزی رو نیاره که ما بخوایم عکس بگیریم! حاضرم شرت ببندم نزدیک صدتا عکس گرفتیم و هیچ کودومشون هم آدمیزادی نشد! 

کسرا با حرص و لحن با مزه ای گفت:

-بابا عکاسای حرفه ای هم انقدر عکس نمی‌گیرن که شما گرفتید! گوشی تمنای آزادی داره،بسههه دیگه!چه خبرهه! 

بی توجه به حرفش با ذوق گفتم:

-توهم بیا عکس بگیریم.

با بهت دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:

-اصلا خرابم کردی با این حرفت،به خدا اگه تا سه ثانیه دیگه تو سالن تمرین نباشی،گلبم میگیره!

با چشمای ریز شده و متفکر گفتم:

-نظرت چیه روی قبرت بنویسم اگه ماشین نبود الان گبری هم اینجا نبود؟ 

 می‌خواست به سمتم حمله کنه که جیغ زدم: 

-غلط کردم، الان میام!  

سرش رو تکون داد و گفت: 

-منتظرم.  

وقتی از رختکن رفت بیرون من و امید نفس عمیقی کشیدیم و گفتیم: 

-آخیش، به خیر گذشت!

☆☆☆ 

شب شده بود. صدای زمزمه حضار خیلی بلند و این بهم استرس میداد اما بروزش نمی‌دادم،همگی میکاپ شده بودیم و آماده و حاضر برای شروع مسابقه.  

دستام رو توی هم قلاب کردم و لب‌هام رو گاز گرفتم. روی پاهام ضرب گرفتم و به تلوزیون رو‌به روم خیره شدم، داشتن دوربین هارو تنظیم می‌کردند،تنها بیست دقیقه‌ی دیگه مونده بود تا مسابقات شروع بشه.   

چشم‌هام رو به بچه ها دوختم که داشتن باهم حرف میزدند، اما کسرا. رو بینشون ندیدم!  

داد زدم: بچه ها کسرا کجاست؟  

آریانا درحالی که داشت فکر می‌کرد، گفت: 

-فکر کنم رفت دستشویی. 

سری تکون دادم و گوشیم رو روشن کردم، به دایرکتایی که پر از انگیزه بود خیره شدم. چقدر خوبه که این همه حمایتگر پشت من هستن، احساس میکنم این ها مردمی هستند که مثل یه خانواده بودند برام و همیشه هوام رو داشتن، خداروشکر میکنم که دارمشون و از این بابت خیلی خوشحالم! 

با صدای یک نفر سرم رو آورم بالا:

-سلام،شما باید خانم نیک نفس باشید،درسته؟

صداش ظریف و دخترونه بود.

کت شلوار سیاه رنگی به تن داشت که حسابی سر سنگینش کرده و بود و توی چشمای درشت و کشیدش که با سایه‌ی دودی و خط چشم نازک آرایش داده شده بود،غرور و کمی مهربونی موج میزد! 

لبخندی زدم و از جام بلند شدم:

-درسته و شما؟

اون هم ملیح خندید و دستش رو آورد جلو:

رابیام،از آشنایی باهات خیلی خوشبختم!

دستش رو فشردم:

-همچنین.

دستی به موهای دودیش کشید و گفت:

-من یکی از کارگردان های آمریکایی هستم که خیلی دوست داشتم شمارو از نزدیک ببینم و باهات صحبت کنم.

لبخند خانومانه ای زدم و گفتم:

-باعث افتخاره که باهاتون صحبت میکنم.

رابیا:

-من هم همینطور،ببین باید بعد از مسابقه باهات صحبت کنم،موافقی فردا این کافه بیای؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-فکرام رو میکنم.

کارتی به سمتم گرفت و گفت:

-این شماره‌ی من،بهم زنگ بزن،بابای!

دستش رو تکون داد و رفت!

حیرت زده خیره به مسیرش و بعد به کارتش خیره شدم "رابیا گومز"  

شونه ای بالا انداختم و به جمع وراج ها خیره شدم، اینا در هر شرایطی زر میزدن و انواع غیبت هارو میکردند!

دوباره داد زدم: 

-بچه ها کسرا نیومد؟  

نه ای گفتن و بیخیال دوباره مثل این خاله زنکا شروع کردن به پیس پیس کردن! 

نگران به سمت دستشویی حرکت کردم. کسرارو دیدم که داشت صورتش رو می‌شست.  

یکهو شونه هاش خم شد و دستش رو تکیه گاه روشوی کرد. سینش بالا و پایین میشد! چندتاره موی خیس روی صورتش افتاده بود و این جذاب ترش میکرد! 

نگران به سمتش رو و گفتم: 

-کسرا، خوبی؟ بیست دقیقا دیگه ما باید رو صحنه باشیم، برنامه شروع شده!  

به حرفام هیچ واکنشی نشون نداد! حتی سرش رو بلند نکرد تا چهرش رو ببینم.  

احساس کردم شونه‌هاش خیلی ریز لرزیدند! ناراحت بهش نزدیک شدم ومظلومانه گفتم: 

-چیشده داداشی؟  

سرش رو آروم آروم بالا آورد. 

با دیدن صورت پر از اشکش و چشمای سرخش مبهوت دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم: 

-الهی بمیرم برات، چیشده دورت بگردم؟!  

قطره اشکی از چشمش چکید که وجودم رو به آتیش کشید!

سیبک گلوش تکون خورد و لرزون گفت:

-امروز دیدمش!امروز برای اولین بار بعد از ده سال دیدمش!احساس کردم چشمام اشتباه میبینه! اما خودش بود!حتی جوون تر از قبل...

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 7
لینک به دیدگاه

با تعجب نگاهش کردم، کیو می‌گفت؟  

با همون حالتم گفتم: 

-کسرا داداشم کیو میگی؟  

چند ثانیه با چشم های لبالب نفرت و اشک بهم خیره شد و گفت: 

-بابام... 

از شدت شک تکون محکمی خوردم و ناباور بهش خیره شدم! 

حیرت زده نگاهش کردم: 

-مطمئنی؟  

انگار از درون داشت منفجر میشد گفت: 

-آره مطمئنم خود لعنتیش بود، خود بی پدرش بود، با زن و بچه هاش نشسته بودن و می‌خندیدند! 

با بغض خندید و به خودش اشاره کرد:

-مادر بدبخت من رو سیاه بخت کرد،آوارش کرد،الان داره میخنده، شاده و حتی جوون تر از قبل! 

اشک هاش دوباره سرازیر شد و با عجز گفت:

-کی موهای سفید مامانم رو دید؟ اصلا بود که بخواد ببینه؟! بود که چین و چروک صورتش رو ببینه؟ 

بود که دستای چروک و زمخت شدش رو ببینه؟ 

این حرومزاده چرا الان اونجا نشسته؟اومده من رو عذاب بده؟ اومده من رو دیوونه کنه؟! 

چنگی به موهاش زد و داد زد:

-ای خدا! این چه مصیبتیه که گرفتارش شدم؟!

 روی زمین نشست و پاهاش رو جمع کرد!

چشم های پر اشکم رو به سقف دستشویی دوختم تا گریه نکنم، اما نشد!  

مگه میشه داداشم جلوم پر پر بشه و من گریم نگیره؟ خدایا بس نیست؟ خسته نشدی انقدر بهمون سخت گرفتی؟ 

به ساعت روبه روم چشم دوختم. "10دقیقه" تا شروع مسابقه مونده بود

 نمی‌خواستم زحمات چندین و چند سالمون از بین بره.

دو زانو نشستم و دستم رو روی شونه های ورزیدش گذاشتم. با نهایت جدیت گفتم: 

-خب که چی؟ الان مثلا چه اهمیتی داره؟ فرض یک تماشا چی نشسته اونجا. تنها راهی که میتونی بسوزونیش برنده شدنته. اگه مسابقه رو بدون هیچ اشکال یا نقصی انجام بدیم ما برنده ایم و اون با خودش حسرت میخوره که چرا همچین پسری رو از دست داده و چسبیده به اون زنیکه و بچه هاش!  

کسرا همین الان بلند میشی، دست و صورتت رو می‌شوری و پر قدرت مسابقه رو اجرا میکنی، باشه؟  

سرش رو از روی زانوهاش برداشت و بدون هیچ اشک و حسی بهم خیره شد.

لبخندی زدم و گفتم: همینه پسر!  

خندید و با یک حرکت من رو توی آغوش گرمش کشید. سرم رو روی شونش گذاشتم و دستم هام رو دور گردنش حلقه کردم. 

-میدونی که چقدر دوستت دارم.  

محکم تر بغلش کردم و در گوشش زمزمه کردم: 

-من بیشتر، داداشی!.

☆دانای کل ☆ 

روی انگشتانش ایستاد و دستانش را رقصگانه به بالای سرش برد. با آرامش چشمانش را بست و سرش را بالا گرفت. همراه با ریتم ویالن وحید کمی خم شد و دستانش را از هم باز کرد.  

تمام سالن را سکوتی عظیم در بر گرفته بود و تنها صدای ویالن می‌امد. تماشاگران محو دخترک زیبا بودند. 

دختر چند پرش کوتاه کرد و انگار که در گلزاری قدم میزند، چهره‌اش سرخوشی و شادمانی را نشان میداد.  

با پخش شدن نوای آرام پیانو کسرا وارد صحنه شد.  

حانیه و کسرا آرام آرام بهم نزدیک شدند و عمیق در چشمان هم خیره شدند

 کسرا کمی روی زانوی راستش خم شد و به حانیه که در لباس سفید مانند قو یا میتوان گفت فرشته شده بود، درخواست داد.  

دستان ظریف و کشیده ‌ی دختر بعد از چند ثانیه در دستان تنومند کسرا نشست و لبخندی برلب هردویشان آورد!

 کسرا دست خترک یا همان شاهدخت قصه را بالا آورد و شاهدخت «حانیه» درحالی که پای راستش را به صورت زاویه 90 درجه بلند میکرد، چرخید. 

در این زمان نوبت بچه ها بود یا همان فرشته های داستان که باید دور این شاهزاده و شاهدخت را در بر می‌گرفتند. 

همه چیز به خوبی درحال اجرا شدن بود اما لبان مرد چشم آبی دیگر نمی‌خندید و تنها با دلی سنگین به پسرش نگاه می‌کرد. بغض سهمناکی در گلویش لانه کرد!  

تمام بچه ها دور تا دور حانیه و کسرا می‌چرخیدند و حرکات را به صورت منظم و دلپذیری به نمایش می‌گذاشتند. 

نگاهی به دخترش انداخت که با ذوق به رقصنده‌ی مورد علاقش نگاه میکرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش را با آب دهانش قورت بدهد! 

در فکرهایش غرق شد. او با خود فکر می‌کرد که حتما تا الان شیرین«مادر کسرا» تا الان به خاطر سختی‌و مشقت های بسیار مرده است! تصمیمش این بود که کسرا و صوفیا«خواهر کسرا» را به خانه‌ی خودش بیاورد تا ادامه‌ی عمرش را صرف وقت گذرانی با کودکانش کند. تامل میکرد که بچه هایش هم اورا می‌پذیرند، اما چه بخششی وجود داشت زمانی که ده سال تمام از دوریه پدر می‌گذرد؟! 

با حس کردن دست همسرش بر روی دستش، نگاهش را به چشمان پر عشق سلما «همسرش» دوخت. 

دلش لرزید و فشار کوچکی به دستان کوچک سلما آورد. سلما زنی بسیار ظریف، مقتدر و مهربان بود اما چشمان شیرین و مهربانی هایش طعم دیگری برایش داشت، طعم شیرین عشق! 

با صدای دست و جیغ افراد سالن چشم از چشم سلما برداشت و از جایش بلند شد. سالن از شدت صدای بلنده جیغ و داد، درحال منفجر شدن بود.  

برای پسرکش با افتخار دست زد اما ناگهان چشمان سرد و پر نفرت کسرا را دید، که به او نگاه می‌کند. لبخندش محو شد و مات به پسرش خیره شد.  

اما دیگر نگاه کسرا را دریافت نکرد!

♡حانیه♡ 
لبخند خانومانه ای زدم اما خدا میدونست اگه این تماشاچیا نبودن الان صدای جیغم از ذوق تا اون سر دنیا میرفت! 
یکی از داورا که آنجلا اسمش بود،با حیرت گفت: 
-باورم نمیشه که انقدر پیشرفت چشمگیری داشتین! حتی توان نظر دادن رو ندارم. به قدری لذت بردم که اصلا نمی‌تونم چیزی بگم!  
واقعا بهتون افتخار میکنم که انقدر کار درستید، حتی داستان عاشقانه‌ای که نوشتید رو هم به خوبی به نمایش کشیدید! خیلی خیلی ممنونم که من رو به یک دنیای دیگری بردید و برای چند دقیقه ذهنم، چشمام وگوش هام در اختیار شما بود!
 خندیدم و کسرا که بلندگو دستش بود، تشکر کرد.  
دوباره صدای دست و جیغ‌ها بلند شد! خدایا منو این همه خوشبختی محاله، محاله، عاا حالا بیا وسط!  
رابرت که یکی از بالرین های مشهور ایتالیایی بود، با جدیت رو به ما کرد و گفت:
-متاسفم که این رو میگم اما اجرای شما به شدت افتضاح بود!

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 8
لینک به دیدگاه

 خشک شده بهش خیره شدم! 

نه، نه، این امکان نداره. 

صدای اوو مردم که نشون میداد شکه شدن، به گوشم خورد.  

همه‌ی بچه ها تو بهت شدیدی فرو رفتنه بودن. هیچوقت پیشبینی این رو نکرده بودم! از نظر من اجرامون هیچ مشکلی نداشت، حتی یک خطا هم نداشتیم!  

سرم رو انداختم پایین و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. اشکال نداره، اصلا اشکال نداره! این نشد مسابقات خوانندگی که هست، اون رو می‌بریم. 

سعی داشتم با این حرف‌های چرند خودم رو قانع کنم، اما نشد.  

ما حتی حق اعتراض هم نداشتیم!

چون یک بی‌احترامی محسوب میشد. 

هرچند جزو قوانین بود که داورا اگر حرفی رو میزنن باید با دلیل و منطق بزنن وگرنه در اون صورت رأیشون باطله!  

کسرا دوباره بدون هیچ حسی تشکر کرد و رفت سراغ داور بعدی اسمش متیو بود، یک بالرین فرانسوی که خیلی طرفدار داشت و مشهور بود! 

انگشتاش رو توی هم حلقه کرد و گفت: 

-عام، چجوری بگم؟ هم خوب بود، هم بد! بدیش از این لحاظ بود که ما به یک اجرای خیلی قوی تر نیاز داشتیم و این اون چیزی نبود که من تو ذهنم داشتم،ولی باز هم ازتون ممنونم بابت این نمایشنامه‌ی جذاب!  

با قلبی سنگین لبخندی زدم و سعی کردم قیافم رو عادی جلوه بدم اما صورت قرمزم این رو انکار می‌کرد!.  

آهی ریز سر دادم و به سقف خیره شدم.سخت بود اما باید با واقعیت رو به‌رو میشدم!. 

کلا سه تا داور بودن که همشون نظر دادند.

آلبرتو رو کرد سمت ما و گفت:

-خب مثل اینکه داورا نظراتشون با دفعات قبل خیلی فرق میکرد و همین هم من رو متعجب میکنه! 

گروه هشتگ حرف نهایی ندارید؟ 

کسرا شروع کرد به سه تا زبان حرف زدن.اول انگلیسی،فارسی و بعد روسی که از ما حمایت کنند و رای بدن.درواقع رای داورا 50درصد کار بود و بقیش رو مردم تائین می‌کردند.  

کسرا بعد از تبلیغ کردن، سوال نهاییش رو که برای خیلیا سوال بود رو پرسید: 

- آقای رابرت چرا نظرتون در رابطه با اجرای ما منفیه؟ 

رابرت لبخند جذابی زد و گفت:

-آخر مسابقه بهتون میگم! 

سرم رو تکون دادم و همراه با دست و جیغ مردم صحنه رو ترک کردیم!

حمیده خودش رو انداخت رو صندلی و با حرص گفت: 

-بیا تحویل بگیر، این همه تلاش کردیم که این گاو... 

به تلوزیون اشاره کرد و ادامه داد: 

-برگرده به ما بگه شما اجراتون افتضاحه! شیطونه میگه برم، مادرشو، پدرشو... 

با دیدن ما پوف حرصی کشید و گفت: 

-اَه، باشه بابا، پدر مادرش رو بوس میکنم، خوب شد؟  

با چشمای گرد نگاهش کردیم که، دستاش رو مشت کرد و گفت: 

-این مغزای مریض‌رو نگاه کن تروخدا، منظورم دست و پای ننه باباشه!  

متفکر روی مبل نشستم و زمزمه کردم: 

-بچه ها من فکر میکنم اینا همش یک نقشست!  

آرمیتا که انگار صدام رو شنیده بود، با کنجکاوی گفت: 

-مثلا چه نقشه‌ای؟ 

-ممکنه داورا رو خریده باشن! 

کسرا بی‌حال پوفی کشید و گفت: 

- به درک اصلا، انقدر خستم که دلم میخواد برم تو افق های دور محو شم و بخوابم!  

همه حرف کسرا رو تایید کردند.  

گروه مقابلمون که اسمش "آزاد یا آزادی" بود، همون موقع از جلوی ما رد شدند ولی مربیشون صاف جلوی من ایستاد و با پوزخند گفت: 

-به‌به میبینم که گروه هشتگ به شدت پکرن!ناراحتین؟ اشکال نداره جوجها بزرگ میشین یادتون میره. 

آریانا از پشت سرش، انگشت خاکبرسریش رو بالا آورد و اداش رو درآورد!  

خندیدم و با نگاه خب به پشمم،به مربیشون خیره شدم. وقتی عکس‌العملی از ما ندید، برای اینکه ضایع نشه ادامه داد: 

-جدیدا سکوت کردن هم راهکار جدیدیه برای فرار کردن از حقیقت!  

غزل و پارسا زرتی زدند زیرخنده!  

رامین درحالی که صورتش از خنده قرمز شده بود به فارسی گفت: 

-بچه بیا پایین، اون بالا سرده، سرما میخوری!  

حمیده با خباثت و فتنه‌گری تمام برگشت سمت مربیه و گفت: 

-حاجی بیا‌برو کشکتو بساب!  

دقیقا همون موقع هم اعلام کردند که این مربیه بره پیش هنرجوهاش.  

یه نگاه خَرَکی به من انداخت ودرحالی که دندوناش رو بهم میسابید، از جلومون رد شد. 

نچ نچی کردم و گفتم: 

-طرف بیکاره میاد زر زر میکنه!

رحمان حرفم رو تایید کرد و گفت: 

-استاد یکی از بچه ها از مسابقمون فیلم گرفته، بیاید نگاه کنیم ببینیم مشکلش چی بوده که رابرت گفتش افتضاحه! به گوشی خیره شدم.

 بچه ها دور من و کسرا می‌چرخیدند انگار که من الهه‌ی مقدسی بودم. همه‌ی بچه ها خم شدن و با ریتم دستای همدیگه رو نرم گرفتند. من و کسرا هم حرکاتمون رو وسط بچه ها اجرا میکردیم.  

داستان درمورد الهه‌‌ی یونان باستان «شاهدخت آسمانی» بود که از آسمون برای چند روز روی زمین اومده بود و دنبال مردگان می‌گشت. همینطور که توی گلزاری قدم میزد یک شاهزاده ای رو میبینه که یک دل نه صد دل عاشقش میشه. شاهزاده وقتی زیبایی اون دختر رو میبینه سعی میکنه که اون رو رام خودش کنه و بهش درخواست رقص میده، اونها ساعت ها باهم میرقصند و فرشته ها هم وقتی خوشحالی شاهدخت آسمان رو می‌بینند خیلی براش دعا میکنند و از خداوند خواستار عشقی بی پایان رو براش میکنند اما سرنوشت خیلی سریع روی دیگه‌ی ماجرا رو نشون میده و معلوم میشه که شاهزاده پسر هادس یا همون خدای مردگانه که ارواح رو زیر زمین زندانی میکنه و مردم رو به قتل میرسونه. اینجاست که خوبی«خیر» و بدی«شر» در کنار هم قرار میگیره! 

درواقع جنگی میون این دو الهه صورت میگیره و در آخر شاهدخت به دست پسر شاه هادس کشته میشه، اما ناگهان شاهزاده دچار عذاب وجدان میشه و هرکاری میکنه تا الهه زنده بشه اما تنها راهش اینه که از پدرش بخواد تمام روح مردگانی که در زمین زندانی شده رو آزاد کنه و به آسمون بفرسته. 

شاهزاده مجبور میشه که پدرش رو بکشه و مردگان رو آزاد کنه تا شاهدخت زنده بشه و وقتی این کار رو میکنه، شاهدخت از کالبدش در میاد و به صورت روح جلوی شاهزاده قرار میگیره، بوسه ای روی پیشونی شاهزاده میزنه. تمام سیاهی و بدی شاهزاده به خیر و نیکی تبدیل میشه و بعد از اون، شاهدخت وقتی به آسمون رفت، برای پاداش به شاهزاده، باران خیر و برکت رو به مردمش تقدیم میکنه و همه جا پر از زیبایی و دور از ظلمت میشه!  

لبخند عمیقی روی لبم نشست درواقع اجرای ما حدو هشت دقیقه بود شاید هم ده دقیقه چون نمایش نامش یکم طولانی بود اما ما مفهومم خیر و شر رو رسوندیم. بغضی از آدما تو زندگیشون فکر میکنند که وجودشون پر از سیاهیه اما نمی دونن که قلبشون چقدر مهربونه و مفهوم دیگه‌ی نمایش ما این بود که هرچقدر هم که بد باشی و همه رو بکشی باز یک روزی دچار عذاب وجدان میشی.  

من عاشق اون تیکش شدم که پیشونی کسرا که روی زمین به حالت توبه نشسته رو می‌بوسم و به همراه بچه با استفاده از طناب های نامرئی به بالا میریم و بعد صحنه‌ی نمایشگر ابر هایی رو نشون میده که ظاهر شدن و دقیقا همون موقع صدای بارون میاد و بارون مصنوعی روی سر کسرا میریزه. محشر ترین حرکتش اونحا بود که کسرا سجده‌ی شکر کرد‌، بعدش همه‌ی برق ها خاموش شد و برق های سالن روشن!  

با ذوق دوباره این تیکش رو نگاه کردم و جیغ خفیفی کشیدم!  

محکم کسرا رو بغل کردم و با خوشحالی گفتم: 

-لعنتی عالی بود!. 

قهقه‌ای زد و گفت: 

-خودمم باورم نمیشه که انقدر خوب بازی کرده باشیم.  

با لذت نگاهم رو اطرافم چرخوندم اما با دیدن رامین که یک گوشه نشسته و بهت زده به گوشیش نگاه میکنه، نگران به سمتش رفتم: 

-رامین خوبی؟چیشدی تو!  

گوشیش رو گذاشت روی قلبشم و اشک هاش مثل یک رودخونه جاری شد!  

شونش رو گرفتم و تکونش دادم: 

-داداش؟  

با چشمای مشکیه خیسش که مثل قیر بود به چشمام خیره شد و قهقه‌ی بلندی زد! 

متعجب بهش خیره شدم و چیزی نگفتم! 

به پشت سرم نگاه کردم، همه‌ی بچه ها گیج و با نگاهی پر سوال به رامین خیره بودن.

رامین درحالی که می‌خندید و اشک می‌ریخت، با صدای لرزون و ذوق زده گفت: 

-باورم نمیشه، بابام بلند شده! بابام بعد از پونزده سال معلولیت بعد از دیدن مسابقم با خوشحالی بلند شده!  

دستی توی موهای خوش فرمش کشید و داد زد: خدایا باورم نمیشه، بابام بلاخره بلند شد! 

به سقف خیره شد و با اشک هایی که تمومی نداشت ادامه داد:

مامانی منو میبینی؟ولله که چاکرتم! 

ببین بعد از پونزده سال شوهرت از جاش بلند شده! مامان،بابا بهم زنگ زد، گفت بهم افتخار میکنه!

همه با ذوق و اشک بهش خیره شدیم. برای من نه برد مهم بود و نه قهرمان شدن، تا چند دقیقه قبل برد برام مهم بود اما الان دیگه مهم نیست! من امروز یک درس مهم رو تو زندگیم یاد گرفتم. یاد گرفتم قهرمان بودن به مدال و معروفیت نیست! 

قهرمان بودن یعنی اینکه خانوادت بهت افتخار کنند، قهرمان بودن یعنی صبح تا شب درحالی که می‌جنگی برای موفقیتت، حواست به خانوادت هم باشه.

قهرمان واقعی اون کسیه که از یازده سالگی خرج خانوادش رو بده!  

من امروز قهرمان نشدم، اما قهرمانی رو الان رو به روم میبینم که دست پرورده‌ی خودمه!

اشکام رو پاک کردم و به رامین خیره شدم. تمام بچه ها تو خوشحالیش سهیم بودند. 

وقتی ماچو بوسو تبریک هاشون رو گفتند، رامین برگشت و بهم خیره شد! 

دل انگیز ترین صحنه‌ی عمرم همین بود دیدن هنرجویی که شیش سال باهاش کار کردم و الان دارم رو سکوی موفقیت می‌بینمش! 

لبام رو جمع کردم و چشم هام رو با افتخار بستم!  

لبخند مهربونی زد و آروم آروم به سمتم قدم برداشت. دست‌هام رو گرفت و گفت: 

-استاد حتی زبونم قاصره که حرف بزنم. اما میدونم و یقین دارم که اگر الان شما و بقیه‌ی استاد ها نبودید، من هم جزو ارازل اوباش و معتاد محسوب میشدم! کسی که من رو از منجلاب زندگیم بیرون کشید تا غرق نشم شما بودید و دلیل اینکه پدرم الان از جاش بلند شده اون هم بعد از پونزده سال،شما، استاد کسرا و استاد وحیدید! 

دستم رو گرفت و خواست ببوسه که مانعش شدم و با خنده گفتم:

-مرده حسابی دوسال بیشتر ازت بزرگتر نیستم که میخوای دست من رو ببوسی،بعدش هم،همین که تو بی نقص حرکاتت رو انجام دادی و نمایشمون عالی شد،خودش یک تشکره واسه من،پس نیازی به این کارا نیست. 

سرش رو آوردم جلو و پیشونیش رو بوسیدم.دوتا ضربه زدم به پشتش و در گوشش زمزمه کردم:

-بعد از پدرت و مادر خدا بیامرزت من بهت باور دارم و افتخار میکنم،یادت باشه هیچ وقت اون بالایی رو دست کم نگیر! 

لبخند محوی زد و گفت:

-من نوکر اون بالایی هم هستم!

با صدای داور ها که داشتن در مورد اجرای گروه آزاد نظر میدادند کنجکاو شدم و با صدای تقریبا بلند گفتم: 

-بچه ها، اجراشون رو از دست دادیم. بیاید نظراتو ببینید!  

آنجلا مثل همیشه از اجراشون تعریف کرد. نفر بعدی رابرت بود که نظر بده. درکمال تعجب برگشت همون حرفی رو که بما زده بود رو به اونها زد!. 

آریا: حاجی پشمام، انتظار نداشتم به اینا هم بگه افتضاح بوده اجراشون!  

متیو هم نظرش بد نبود اما میگفتش که اجراتون قویه اما نمایشنامتون مزخرف و تکراری! 

آیسان درحالی که دستش دور گردن رامین حلقه بود با خوشحالی گفت: 

-جون بابا، میبینم که اینارو هم قهوه‌ای کرده!  

یهو مربیشون شروع کرد به فحش دادن به رابرت: 

-مرتیکه کثیف از کی پول گرفتی که بگی اجرای ما بده؟ تو اصلا کی هستی که نظر میدی؟!  

اجرای ما کاملا بی نقص بوده این تویی که باید دهنت رو ببندی!

لب هام رو گاز گرفتم و هینی کشیدم!

توی کل تئاتر همهمه راه افتاده بود. بیا ما تا دو دقیقه میخوایم شاد باشیم یکی چیز میکنه توش!.  

یهو انگار به مربیه فشار زیاد وارد شده باشه، چشماش قرمز شد و با یک حرکت بلندگوش رو پرت کرد سمت رابرت و متیو. 

غزل چشماش رو بست و جیغ زد: 

-با ابلفض العباس، الان صورتش به چخ میره!  

رابرت و متیو سریع از جاشون بلند شدند و بلند گو با شدت خورد به میز، قِل خورد و به زمین افتاد. به قدری صدای بلندگو بد و تیز بود که مجبور شدم گوش هام رو بگیرم!  

حراست سریع مربیشون رو گرفت و هنرجوهاش رو به سمت پله ها هدایت کرد. 

یکجوری با نفرت مارو نگاه میکردند که انگار ارث باباشون رو خورده بودیم!  

اوضاع قمر در عقرب شده بود،شدیدد. چند تا امداد گر اومدند ببینند آسیبی به داور ها یا مردم،رسیده یا نه!

بعد از تقریبا بیست دقیقه که اوضاع آروم شد،پیام بازرگانی ها تموم شد و آلبرتو گروه مارو صدا زد تا بریم روی صحنه. 

دوباره با ورودمون صدای دست و سوت حوضار بلند شد. 

آلبرتو با هیجان گفت:خدای من مثل اینکه گروه آزاد از دور مسابقات فینال حذف شدند و الان شما برنده اید. 

بلندگو رو به لبم نزدیک کردم و گفتم:

-قبل از اینکه برنده اعلاممون کنید،میشه استاد رابرت دلیلشون رو بگن که چرا گفتن اجرای ما خوب نیست؟ 

رابرت بلند شد و به سمت ما اومد. 

با بلند شدنش صدای دست و جیغ بلند شد. 

بابا بسه دیگه میخواید برای ریدن طرف هم دست بزنید؟واقعا نمیفهمم چه لزومی داره برای تکون دادن کونشون هم تشویق بشن؟!

رابرت سیس گرفت و با صدای رسایی گفت: 

-مهم ترین اصل توی رقص باله، احترام به استاد، مردم، خانواده و... هستش که هر گروه باید به خوبی اون رو بلد باشه و مهم تر از همه‌ی اینها انتقاد پذیر بودنه!  

شماها پس فردا که توی کارتون حرفه‌ای تر از الان شدید با هزاران نقد و حرف مردم رو به رو میشید و باید جنبه‌ی این موضوع رو داشته باشید. 

اجرای هر دو گروه عالی و بی اندازه بی نقص و جذاب بود، اما من و متیو برای اینکه واکنش هاشون رو ببینیم، درمورد اجراشون نظر مثبتی ندادیم.  

قابل مشاهده هم هستش که گروه آزاد با بی احترامی تمام با من بر خورد کردند و متاسفانه باید بگم از نظر من باید حذف بشن تا اول یاد بگیرن که جوری رفتار نکنند که انگار مردم برده‌ی اونها هستند و اونها همیشه در سطر اول جدولند!  

گروه آزاد در کنار اینکه برای طرفدار هاش احترامی قائل نمیشه تازه با بی احترامی با اون ها برخورد میکنه!  

من اول باور نمیکردم اما امروز به چشم خودم دیدم رفتارشون رو! 

نظر من و متیو اینه که اجرای گروه هشتگ عالی بود در کنار اجراشون رفتار و ادبشون هم خیلی خوب بود!  

حالا قضاوت با شماست کودوم گروه رو انتخاب میکنید؟

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 10
لینک به دیدگاه

همه یکصدا اسم گروهمون رو جیغ میزدند و پلاکارد هاشون که اسم گروه ما بود رو بالا برده بودند. شاید این صحنه بهترین صحنه‌ی زندگیم بود. 
به قدری ذوق زده بودم که حد نداشت. ته دلم یه حس خاصی داشتم، حسی که قابل توصیف نبود. با خوشحالی وصف نشدنی به کسرا خیره شدم که با دیدن قیافم خندید و گفت: 
-میبینی بلاخره به اون چیزی که خواستیم رسیدیم؟ 
لب‌هام به خنده باز شد و چشم‌هام دوباره روی داورها زوم شد.نگاهی به همدیگه انداختند و چند کلمه‌ای باهم  حرف زدند.
آنجلا، متیو و رابرت از جاشون بلند شدند و به صورت خیلی غیر منظره‌ای دستشون رو روی زنگ طلایی گذاشتند!  
انگار همه چیز رفت رو حالت اسلوموشن! 
چهره های بهت زده و خوشحال بچه ها، نگاه شیطنت آمیز و پر شوق داور ها، هیجان مردم و جیغ و دادهای پر شورشون و در آخر تک تک زحماتی که توی این شیش سال اخیر کشیدم اومد جلوی چشمم! 
همه‌ی اینها باهم توی یک ثانیه جمع شد وعالی ترین صحنه‌ی عمرم توی این تئاترِ با عظمت رقم خورد!  
جیغی از خوشحالی کشیدم و نیلی رو محکم بغل کردم! 
به خودم فشوردمش و با گریه  گفتم: 
-نیلی گوساله بلاخره تموم شد، برنده شدیم!  
با بغض گفت: باورم نمیشه اصلا! حیف که نمیتونم گریه کنم چون آرایشم خراب میشه بعد نصرالله باهام رل نمیزنه!  
با تاسف نگاهش کردم و زمزمه کردم: 
-دهنتو! از قدیم گفتن خدازده را تدبیر نیست!
 هممون همدیگه رو بغل کردیم و کلی بهم تبریک گفتیم، بعد از ابراز احساسات فراوانمون مثل ادم وایستادیم و به آلبرتو چشمل دوختیم: 
-بچه ها خیلی خیلی بهتون تبریک میگم و به طرز عجیبی برای اولین بار توی این پنج سال اخیر ما امشب پر بازدید ترین بیننده هارو داشتیم نزدیک به 100 میلیون نفر دارن این برد شگفت انگیز رو می‌بینند و به جرعت میگم که گروه شما بیشتر از بقیه‌ی گروه های دیگه درخشیده تا الان! 
نیش شل شدم، شل تر شد. 
-خب کسرا نظرت چیه راجب برد؟! چه حسی داری،اگر حرفی هست بگو.
کسرا گلوش رو صاف کرد و گفت: 
-خداوند رو شاکرم که الان روی این صحنه ایستادم و بعد از سالها دارم نتایج تلاشم رو میبینم! من و بچه ها سختی های بسیار زیادی کشیدیم تا به این نقطه برسیم،این نقطه شروع راه طلایی برای ماست و جا داره از تمام بچه ها تشکر کنم که با تمام کم و کسری ها و نبود امکانات باز هم مارو همراهی کردند و از مردم کشورم خیلی خیلی ممنونم که ما رو حمایت کردند، همچنین از مردم کل دنیا تشکر میکنم بابت رای دادن هاشون وانرژی مثبت هایی که بهمون میدادند! 
از داور ها و کادر این مسابقه که زحمت زیادی میکشند خیلی خیلی تشکر میکنم و در نهایت خیلی خوشحالم که خانواده های بچه ها به ما اعتماد کردند، انشالله که براشون بتونیم جبران کنیم
 دوباره صدای دستاشون بلند شد.  
ملیح خندیدم و به ادامه‌ی حرفاشون گوش دادم. 
♡♡♡♡ 
سارینا: 
-بچه ها یعنی دمتون گرم واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی جذاب بود نمایشتون و اصلا انتظار این اتفاقات رو نداشتم. 
شیطون خندیدم و گفتم: 
-چاکر ساری خانم، راستی ساری از پسر حاج محسن چه خبر، شنیدم خوب تونستی مخش رو بزن! 
پشت چشمی نازک کرد و گفت: 
-مگه میشه منو ببینه و مخش زده نشه؟ 
آریا نیشش رو باز کرد و گفت: 
-یعنی الان باید بهت بگیم عروس حاجی؟!  
سارینا پقی زد زیر خنده و گفت: 
-هرچی دوست داری بگو اصلا، ببین تا میخوام بهش نزدیک بشم سریع ازم دوری میکنه و سرخ میشه به خدا این از منم باکره تره! نه ماچی، نه بوسی نه چیزی، بابا یکی نیست بگه خیر سرت عقد کردیم باهم، کلا به پشمشم نیست!  
درحالی که داشتم از خنده جر میخوردم گفتم: 
-ببین به نظر من بیا صرف نظر کن، برای اینکه از دستش خلاص شی خودم تو دیوار برات آگهی میزنم شوهر دسته اول و کیلید نخورده، تمیز و اوکازیون! پاکه پاکه بدون دست خوردگی!  
صدای قهقه‌ی همه‌ی بچه ها بلند شد!  
سارینا درحالی که میکوبید روی رون پاش با خنده گفت: 
-دهنت سرویس دختر! 
با دیدن فردی که پشت سرش اومد،یه سکته‌ی ناقص کردم! 
امیر مهدی با ابرو های بالا رفته گفت: 
-سارینا فقط فرار کن! 
گیج گفت: 
-چرا؟  
درحالی که لبام رو گاز میگرفتم گفتم: 
-شوهرت پشتته!  
با بهت به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن پسر حاج محسن با نیش شل شده گفت: 
-به به چه جمال و جبروتی، چه سری چه دمی عجب هیکل نازی، دوماد ننم میشی؟  
لبام رو بهم فشوردم و درحالی که از خنده روی ویبره بودم، سرم رو روی شونه‌ی امید گذاشتم!  
عشوه خرکی برای شوهرش اومد که کسرا با خنده گفت: 
-ما دیگه میریم فضا داره مثبت 19 میشه!  
سارینا بوسی برامون فرستاد و گفت: 
-گمشید شنقلای من!  
آخرش هم مثل این بی تمدن ها گوشی رو قطع کرد.  
نچ نچی کردم و رو به آریانا گفتم: 
-تو شوهر کردی مثل این گاو بازی در نیار، اوکی؟  
سرش رو تکون داد و گفت: 
-سعیم رو میکنم ولی قول نمیدم!  
پوفی کشیدم و تو گوش امید زمزمه کردم: 
-تو بعد از ازدواجت جواب من رو میدی دیگه، نه؟  
لبخند نازی زد که تو دلم گفتم، تف بهت که انقدر قشنگ میخندی، اونوقت اگه من بخندم شبیه خر مش قربون میشم، نمیدونم واقعا زمانی که خدا داشت لبخند هارو تقسیم میکرد من دقیقا تو کودوم خلایی«دسشویی» سر میکردم!
با صدای امید از فکر بیرون اومدم.
-مگه میشه جواب تورو ندم جوجه رنگی؟!  
شونه بالا انداختم و گفتم: 
-بلاخره چند سال دیگه همتون میرید سر خونه زندگیتون،حتی یادتون نمیاد حانیه ای وجود داره یانه!
دستش رو انداخت دور کمرم و من رو سفت به خودش چسبوند. لاله‌ی گوشم رو بوسید و گفت: 
-هیچ‌هم اینطور نیست، بالا بری، پایین بیای بازم رفیقم میمونی. من همون کوکب تو می‌مونم توهم جوجه رنگی من، خوبه؟  
لبخندی زدم و با آرامش چشم هام رو بستم. به اطرافم خیره شدم، همه‌ی بچه ها مشغول حرف زدن با خانواده هاشون بودند و تنها من بودم که خانواده ای نداشتم. 
لبخندی به تلخی اسپرسو زدم و سرم رو به دیوار پشتم چسبوندم. 
همه با شوق و هیجان فراوون از اینجا برای دوست ها و خانواده‌هاشون تعریف میکردند، اما گوشی من همچنان خاموش بود!  
حتی نوه هایی که انقدر سنگ بودن من رو به س
ینه میزدند برام ارزشی قائل نشدند و این اذیتم میکرد!  
تصمیم گرفتم از هیچکس توقع نداشته باشم، نه از بانو، خان بزرگ، دوستام، نوه ها و... 
پوزخندی زدم و چشم‌هام رو بستم. 
با حس کردن هرم نفس های امید کنار گوشم، قلبم لرزید و موهای تنم سیخ شد! 
-جوجه چرا یهو رفتی تو فاز غم؟ 
بی حس لب زدم: 
-هیچی! 
نچی کرد و گفت: 
-هیچی یعنی چی؟ اصلا ولش، پاشو بریم بیرون یکم هوا بخوریم. 
دستم رو کشید که مجبور شدم،پلک هام رو از هم باز کنم و بلند بشم! 
کافشنم رو انداخت روی دوشم، گیتارم رو از گوشه‌ی سالن برداشت. انگشتاش رو تو دستم حلقه کرد و باهم به سمت بیرون حرکت کردیم. 
باد سردی که به بدنم خورد، باعث شد لرز کوچیکی بکنم و سریع کافشنم رو تنم کنم.  
امید کلاه کافشنم رو سرم کرد و گفت: 
-جوجه حواست باشه سرمانخوری. 
سرم رو تکون دادم و گفتم: 
-کجا می‌خوایم بریم؟ 
چشمکی بهم زد: 
-یک جای خیلی رویایی و جذاب اما باید بهم قول بدی که وقتی رسیدیم اونجا برام گیتار بزنی، قبوله؟  
سرم رو تکون دادم و قدم به قدم با دست های حلقه شدمون تو هوای سرد روسیه به سمت مکانی که می‌گفت حرکت کردیم!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
در 5 مهر 1401 در 19:38، Ayvar گفته است:

همه یکصدا اسم گروهمون رو جیغ میزدند و پلاکارد هاشون که اسم گروه ما بود رو بالا برده بودند. شاید این صحنه بهترین صحنه‌ی زندگیم بود. 
به قدری ذوق زده بودم که حد نداشت. ته دلم یه حس خاصی داشتم، حسی که قابل توصیف نبود. با خوشحالی وصف نشدنی به کسرا خیره شدم که با دیدن قیافم خندید و گفت: 
-میبینی بلاخره به اون چیزی که خواستیم رسیدیم؟ 
لب‌هام به خنده باز شد و چشم‌هام دوباره روی داورها زوم شد.نگاهی به همدیگه انداختند و چند کلمه‌ای باهم  حرف زدند.
آنجلا، متیو و رابرت از جاشون بلند شدند و به صورت خیلی غیر منظره‌ای دستشون رو روی زنگ طلایی گذاشتند!  
انگار همه چیز رفت رو حالت اسلوموشن! 
چهره های بهت زده و خوشحال بچه ها، نگاه شیطنت آمیز و پر شوق داور ها، هیجان مردم و جیغ و دادهای پر شورشون و در آخر تک تک زحماتی که توی این شیش سال اخیر کشیدم اومد جلوی چشمم! 
همه‌ی اینها باهم توی یک ثانیه جمع شد وعالی ترین صحنه‌ی عمرم توی این تئاترِ با عظمت رقم خورد!  
جیغی از خوشحالی کشیدم و نیلی رو محکم بغل کردم! 
به خودم فشوردمش و با گریه  گفتم: 
-نیلی گوساله بلاخره تموم شد، برنده شدیم!  
با بغض گفت: باورم نمیشه اصلا! حیف که نمیتونم گریه کنم چون آرایشم خراب میشه بعد نصرالله باهام رل نمیزنه!  
با تاسف نگاهش کردم و زمزمه کردم: 
-دهنتو! از قدیم گفتن خدازده را تدبیر نیست!
 هممون همدیگه رو بغل کردیم و کلی بهم تبریک گفتیم، بعد از ابراز احساسات فراوانمون مثل ادم وایستادیم و به آلبرتو چشمل دوختیم: 
-بچه ها خیلی خیلی بهتون تبریک میگم و به طرز عجیبی برای اولین بار توی این پنج سال اخیر ما امشب پر بازدید ترین بیننده هارو داشتیم نزدیک به 100 میلیون نفر دارن این برد شگفت انگیز رو می‌بینند و به جرعت میگم که گروه شما بیشتر از بقیه‌ی گروه های دیگه درخشیده تا الان! 
نیش شل شدم، شل تر شد. 
-خب کسرا نظرت چیه راجب برد؟! چه حسی داری،اگر حرفی هست بگو.
کسرا گلوش رو صاف کرد و گفت: 
-خداوند رو شاکرم که الان روی این صحنه ایستادم و بعد از سالها دارم نتایج تلاشم رو میبینم! من و بچه ها سختی های بسیار زیادی کشیدیم تا به این نقطه برسیم،این نقطه شروع راه طلایی برای ماست و جا داره از تمام بچه ها تشکر کنم که با تمام کم و کسری ها و نبود امکانات باز هم مارو همراهی کردند و از مردم کشورم خیلی خیلی ممنونم که ما رو حمایت کردند، همچنین از مردم کل دنیا تشکر میکنم بابت رای دادن هاشون وانرژی مثبت هایی که بهمون میدادند! 
از داور ها و کادر این مسابقه که زحمت زیادی میکشند خیلی خیلی تشکر میکنم و در نهایت خیلی خوشحالم که خانواده های بچه ها به ما اعتماد کردند، انشالله که براشون بتونیم جبران کنیم
 دوباره صدای دستاشون بلند شد.  
ملیح خندیدم و به ادامه‌ی حرفاشون گوش دادم. 
♡♡♡♡ 
سارینا: 
-بچه ها یعنی دمتون گرم واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی جذاب بود نمایشتون و اصلا انتظار این اتفاقات رو نداشتم. 
شیطون خندیدم و گفتم: 
-چاکر ساری خانم، راستی ساری از پسر حاج محسن چه خبر، شنیدم خوب تونستی مخش رو بزن! 
پشت چشمی نازک کرد و گفت: 
-مگه میشه منو ببینه و مخش زده نشه؟ 
آریا نیشش رو باز کرد و گفت: 
-یعنی الان باید بهت بگیم عروس حاجی؟!  
سارینا پقی زد زیر خنده و گفت: 
-هرچی دوست داری بگو اصلا، ببین تا میخوام بهش نزدیک بشم سریع ازم دوری میکنه و سرخ میشه به خدا این از منم باکره تره! نه ماچی، نه بوسی نه چیزی، بابا یکی نیست بگه خیر سرت عقد کردیم باهم، کلا به پشمشم نیست!  
درحالی که داشتم از خنده جر میخوردم گفتم: 
-ببین به نظر من بیا صرف نظر کن، برای اینکه از دستش خلاص شی خودم تو دیوار برات آگهی میزنم شوهر دسته اول و کیلید نخورده، تمیز و اوکازیون! پاکه پاکه بدون دست خوردگی!  
صدای قهقه‌ی همه‌ی بچه ها بلند شد!  
سارینا درحالی که میکوبید روی رون پاش با خنده گفت: 
-دهنت سرویس دختر! 
با دیدن فردی که پشت سرش اومد،یه سکته‌ی ناقص کردم! 
امیر مهدی با ابرو های بالا رفته گفت: 
-سارینا فقط فرار کن! 
گیج گفت: 
-چرا؟  
درحالی که لبام رو گاز میگرفتم گفتم: 
-شوهرت پشتته!  
با بهت به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن پسر حاج محسن با نیش شل شده گفت: 
-به به چه جمال و جبروتی، چه سری چه دمی عجب هیکل نازی، دوماد ننم میشی؟  
لبام رو بهم فشوردم و درحالی که از خنده روی ویبره بودم، سرم رو روی شونه‌ی امید گذاشتم!  
عشوه خرکی برای شوهرش اومد که کسرا با خنده گفت: 
-ما دیگه میریم فضا داره مثبت 19 میشه!  
سارینا بوسی برامون فرستاد و گفت: 
-گمشید شنقلای من!  
آخرش هم مثل این بی تمدن ها گوشی رو قطع کرد.  
نچ نچی کردم و رو به آریانا گفتم: 
-تو شوهر کردی مثل این گاو بازی در نیار، اوکی؟  
سرش رو تکون داد و گفت: 
-سعیم رو میکنم ولی قول نمیدم!  
پوفی کشیدم و تو گوش امید زمزمه کردم: 
-تو بعد از ازدواجت جواب من رو میدی دیگه، نه؟  
لبخند نازی زد که تو دلم گفتم، تف بهت که انقدر قشنگ میخندی، اونوقت اگه من بخندم شبیه خر مش قربون میشم، نمیدونم واقعا زمانی که خدا داشت لبخند هارو تقسیم میکرد من دقیقا تو کودوم خلایی«دسشویی» سر میکردم!
با صدای امید از فکر بیرون اومدم.
-مگه میشه جواب تورو ندم جوجه رنگی؟!  
شونه بالا انداختم و گفتم: 
-بلاخره چند سال دیگه همتون میرید سر خونه زندگیتون،حتی یادتون نمیاد حانیه ای وجود داره یانه!
دستش رو انداخت دور کمرم و من رو سفت به خودش چسبوند. لاله‌ی گوشم رو بوسید و گفت: 
-هیچ‌هم اینطور نیست، بالا بری، پایین بیای بازم رفیقم میمونی. من همون کوکب تو می‌مونم توهم جوجه رنگی من، خوبه؟  
لبخندی زدم و با آرامش چشم هام رو بستم. به اطرافم خیره شدم، همه‌ی بچه ها مشغول حرف زدن با خانواده هاشون بودند و تنها من بودم که خانواده ای نداشتم. 
لبخندی به تلخی اسپرسو زدم و سرم رو به دیوار پشتم چسبوندم. 
همه با شوق و هیجان فراوون از اینجا برای دوست ها و خانواده‌هاشون تعریف میکردند، اما گوشی من همچنان خاموش بود!  
حتی نوه هایی که انقدر سنگ بودن من رو به س
ینه میزدند برام ارزشی قائل نشدند و این اذیتم میکرد!  
تصمیم گرفتم از هیچکس توقع نداشته باشم، نه از بانو، خان بزرگ، دوستام، نوه ها و... 
پوزخندی زدم و چشم‌هام رو بستم. 
با حس کردن هرم نفس های امید کنار گوشم، قلبم لرزید و موهای تنم سیخ شد! 
-جوجه چرا یهو رفتی تو فاز غم؟ 
بی حس لب زدم: 
-هیچی! 
نچی کرد و گفت: 
-هیچی یعنی چی؟ اصلا ولش، پاشو بریم بیرون یکم هوا بخوریم. 
دستم رو کشید که مجبور شدم،پلک هام رو از هم باز کنم و بلند بشم! 
کافشنم رو انداخت روی دوشم، گیتارم رو از گوشه‌ی سالن برداشت. انگشتاش رو تو دستم حلقه کرد و باهم به سمت بیرون حرکت کردیم. 
باد سردی که به بدنم خورد، باعث شد لرز کوچیکی بکنم و سریع کافشنم رو تنم کنم.  
امید کلاه کافشنم رو سرم کرد و گفت: 
-جوجه حواست باشه سرمانخوری. 
سرم رو تکون دادم و گفتم: 
-کجا می‌خوایم بریم؟ 
چشمکی بهم زد: 
-یک جای خیلی رویایی و جذاب اما باید بهم قول بدی که وقتی رسیدیم اونجا برام گیتار بزنی، قبوله؟  
سرم رو تکون دادم و قدم به قدم با دست های حلقه شدمون تو هوای سرد روسیه به سمت مکانی که می‌گفت حرکت کردیم!

توی انبوهی از تاریکی راه میرفتیم. سکوت عظیمی کل جنگل رو فرا گرفته بود، انگار که روح جنگل به خواب رفته بود و تنها صدای خش خش برگ های زیر پای ما سکوت جنگل رو می‌شکست!  
امید چراغ گوشیش رو جلو گرفته بود تا بتونیم درست اطراف و راهی رو که می‌رفتیم رو ببینیم. 
هرم نفس هامون به صورت بخار توی هوا می‌رقصید.
صدای امید باعث شد نگاهم از زمین گرفته و این دفعه به چشمای زمردیش دوخته بشه:
- هدفت واسه آینده چیه؟ 
برای جواب سوالش مکث کردم.من چه هدفی تو زندگیم داشتم؟ فقط باله؟فقط مستقل شدن یا یک چیز دیگه؟! انقدر درگیر مسابقه و برد  بودم که حتی نمی‌دونستم قراره در آینده چیکار کنم! 
آهی کشیدم و گفتم: 
-نمیدونم. 
تعجب کرد و با تعلل پرسید: 
-نمیدونی؟ مگه میشه! هر آدمی بلاخره یه هدف بزرگی تو زندگیش داره، مگه نه؟  
برای گفتنش شک داشتم.با تردید گفتم: 
- شاید برم بازیگری بخونم. به خاطر مسابقات من خیلی عقب افتادم! الان که برنده شدیم هممون مدرک بین المللی داریم و می‌تونیم خیلی سریع تو هرجای دنیا که باشه استخدام بشیم یا شعبه های مختلف برای سالن بالمون بزنیم. ممکنه بیام روسیه برای چندسال! 
شکه سرجاش ایستاد و با صدای تحلیل رفته گفت:
-چی؟! 
نفس عمیقی کشیدم که سرما مثل سِرم یه رگ هام تزریق شد و وجودم رو لرزوند.پوست بدنم مثل مرغ دون دون شد! 
-امید میدونم که خیلی سخته اما من برای مدتی واقعا مجبورم که ایران نباشم،دور از همه‌ی بچه ها! 
این چندوقت که من رو دیدی، همش نقاب بود! من تمام توانم رو گذاشتم تا  بتونیم برنده بشیم اما خدا میدونه که من چقدر از درون شکستم،نیاز به تنهایی دارم.نیاز دارم با خودم کنار بیام! اصلا ببینم چند چندم.
طرد شدن از خانوادم و برگشتن آیدین ضربه‌ی بدی بود که بهم وارد شد، از اونطرف بانویی که برای من ادعای مادری میکرد، حالا بر ضد من شده و داره برام نقشه میکشه تا من رو از مسیر برداره.  
امید تو خانواده ای که من توش بزرگ شدم همه به هر نحوی سعی داشتن من رو کنار بزنند و خوردم کنند. ولی من برام اهمیت نداشته و نخواهد داشت. تا الان که دست خیلیا واسم رو شده! انشالله‌به کمک‌خدارسواشون میکنم!  
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-بهت حق میدم.تاحالا هیچ دختری مثل تو ندیدم که بتونه انقدر در مقابل مشکلاتش استوار وایسته،اما قرارمون رفتن نبود! باورکن همه بهم عادت کردیم.وابسته شدیم،دلت میاد بعد از کلی خاطره بزاری بری؟! 
لب هام رو بهم فشردم تا اشک هام نریزه! من خیلی وابسته‌ی بچه ها بودم، یعنی هممون بهم وابسته بودیم. یکیمون مریض میشد همه نگرانش بودن. چه کوچیک، چه بزرگ!  تو بدترین شرایط پشت هم بودیم و سعی کردیم بهم دیگه بفهمونیم که مشکلات به کتفمونم نیست!  
بغض تو گلوم لونه کرد. 
-حانیه اگه تو بری گروه از همدیگه می پاشه!به فکر قلب وامونده‌ی من نیستی به فکر بچه ها باش. 
میدونی اگه بری تمام ذوق و شوقشون کور میشه و تمام انگیزشون رو از دست میدن؟ میدونی با نبودت چقدر میتونی به بچه ها آسیب برسونی؟! 
اینا به کنار خودت که از همه مهم تری. توی یک کشور غریب که معلوم نیست امنیت داره یانه، میخوای زندگی کنی؟ 
اصلا فکر کن بهش،عاقلانست؟ 
چی میگفتم. یعنی چی داشتم که بگم؟! زبونم از شدت حق گوییش قاصر بود.
قطره اشکی از چشمم چکید،با صدای بغض دار و لرزونی به آرومی زمزمه کردم : 
-پس چیکار کنم؟  
دستش رو گذاشت روی شونه هام و با قاطعیت جمله ای که بهش نیاز داشتم رو گفت: 
-هر مشکلی هم که باشه من و تو درستش میکنیم، باشه؟ 
همینجا بهت قول میدم، تا هروقت که بخوای پشتتم. مثل یه رفیق، مثل یه کوه قبوله؟!  
قدردان نگاهش کردم. الان آرامش دارم. الان حس میکنم خونِ تازه ای توی رگ هام جریان پیدا کرده و جوونه‌ی کوچیکی توی دلم رشد کرد!  
با یک دستش که گوشی نداشت اشک هام رو پاک کرد و بوسه‌ی ریزی روی پیشونیم کاشت.  
چند قدم بیشتر نرفته بودیم که با دیدن یک روشنایی بزرگ لبخند جذابی زد و گفت: 
-بیا که به بهشت گمشده رسیدیم! 
با کنجکاویت و ذوق زیرپوستی به سمتی که رفت حرکت کردم. صدای شر شر آب میومد و این کنجکاویم رو بیشتر تحریک میکرد. تا خواستم صحنه‌ی مقابلم رو ببینم، دستای بزرگ امید روی چشم هام قرار گرفت! در گوشم با شیطنت زمزمه کرد: 
-میخوام باج گیری کنم.  
نیشم رو شل کردم و گفتم: 
-چی میخوای کوکب؟!  
خندید و گفت: 
-بغل میخوام!  
خبیثانه نچی گفتم. با حرص و تخسی گفت:
-باشه، اگه گذاشتم اینجارو ببینی!  
بعد از حرفش طی یک حرکت جنتلمنانه و سوسکی دستش رو زیر پام انداخت و بلندم کرد! 
بهت زده جیغی کشیدم و گفتم: 
-امید، بیشعور بزارم زمین. 
لبخند دندون نمایی زد، دوتا ابروش رو انداخت بالا و مثل خودم نچی گفت!  
پوفی کشیدم و زمزمه کردم: 
-سگ تو روح فضولی!  
بلند تر ادامه دادم: 
-خیلی خوب، بغلت میکنم.  
نیشخند مغروری زد: 
-گودرت در دستان توانمند من است!  
لب پایینم رو جمع کردم و با حرص گفتم: 
-گگگگ!  
حرفم رو پشمش حساب نکرد و گفت: 
-خب، الان گذاشتمت زمین میتونی ببینی!  
تا کنار رفت، هنگ کرده به فضای رو به روم خیره شدم. چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم ولی متاسفانه موفق نبودم و آنچنان جیغی کشیدم، که کلاغای آسمون قد قد کردند!  
با حرص عربده زدم: 
-مرتیکه منو ایسگا کردی؟! 
دستش رو گذاشت رو دلش و غش غش خندید، درحالی که داشت جر می‌خورد از خنده، تیکه تیکه گفت: 
-و... ای خدا.. قی.. افشو... خدات رو شکر کن، خیلیا همینشم ندارن!  
تند تند نفس نفس میزدم. بدنم از شدت خشم و سرما میلرزید. درحالی که دندونام بهم میخورد زمزمه کردم: 
-گورخودتو کندی، پسر بد!  
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: 
-انا لله وانا الیه راجعون!  
بعد مانند اسبی نجیب جیغی کشیدم و دویدم سمتش!
تا رم کردن من رو دید خشتکش رو چسبید و یا ابلفضلی زمزمه کرد. با دیدن این حرکتش کل عصبانیتم یادم رفت و شروع کردم به خندیدن.  
نیش شل من رو که دید، گیج نگاهی به من و شلوارش انداخت. انگار که تازه وضعیت خودش رو تجزیه تحلیل کرد!  
خودش رو جمع و جور کرد. چند تا سرفه کرد تا ابهتش نره زیر سوال. 
با غیز روبهم گفت: 
-نگاه کن تروخدا کارم به جایی کشیده شده که باید خشتک نگه داشتن رو به فرار ترجیح بدم تا مبادا مورد تجاوز افراد بیگانه قرار بگیرم و عفتم رو از دست بدم! 
صداش رو نازک کرد و زجه زد: 
-ایها الناس این زنیکه منو با دوتا بچه تو شکمم ول کرده. 
پوکر بهش خیره شدم و گفتم: 
-امید، من خر نمیشم. الان دقیقا این محیطی که من رو آوردی چیش جذابیت داره؟! 
خندید و گفت: 
-خب معلومه، اینجا جنگلاشون برق کشی شدس!  
آهی کشیدم و گفتم:
-خدایا به این یه عقلی بده به من یه پولی!باورم نمیشه تو این هوایی که سگ بیرون نمیره این همه رو رو انر انر پاشدم اومدم اینجا که بعد بهم دکل برق نشون بدی!ناموصن این انصافه؟

ویرایش شده توسط Hony Mah
  • Like 3
  • Thanks 1
  • Haha 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

 متفکر و بی توجه به حرفم گفت: 

-ولی من صدای آب رو میشنوم تو چی؟  

خمیازه ای کشیدم و باهاش موافقت کردم. یکم که رفتیم جلوتر یک آبشار کوچیک رو دیدیم که با سرعت متوسطی جاری شده بود. 

-نظرت چیه بشینیم لب آب؟  

دستی داخل موهاش کشید و باشه ای گفت.  

تا نشستیم روی تخت سنگ بزرگی انگار تازه فهمیدیم چقدر پاهامون گرفته بود!انگار خستگی از تنم در رفت.

دستی به چشم هام و زبونی رو لب هام کشیدم. با حس کردن نگاه خیره‌ی امید، نگاهش کردم. 

لبخند محو گوشه لبش حس خوبی رو بهم القا کرد. 

با ناز چشم ازش گرفتم و گفتم: 

-مرتیکه هیز، چشمات رو درویش کن، مگه خودت خواهر و مادر نداری؟  

خندید و شیطون تو صورتم خم شد که با بهت یکم آرنجم رو خم کردم و کلم رو عقب بردم که بیشتر خم شد و خبیثانه به چشمام خیره شد.  

تپش قلبم رفته بود روی 120،جوری که حس کردم صداش از شر شر اب هم بیشتره!  

ناخداگاه چشمام رو بستم، که بعد از چند ثانیه صدای خنده امید اومد! 

گیج چشم هام رو باز کردم و بعد از چند دقیقه تازه فهمیدم که داشتم چه شتی می‌خوردم و چه حرکت خاکبرسرانه ای رو زدم!  

نفس عمیقی کشیدم و با حرص چشم هام رو بهم فشردم. گونه هام از خجالت به رنگ گوجه شد و تو دلم لعنتی به خاطر این کارم به خودم گفتم!  

الان با خودش فکر می‌کنه من چقدر هولم. ناموصا هیچوقت فکر نمی‌کردم فیلم ترکیا انقدر روم تاثیر بزاره!  

دقیقا این چشم بستن من چه صیغههه ای بود؟؟ 

دوست داشتم زمین دهن باز کنه من کلا از صحنه روزگار محو شم!

 امید همچنان می‌خندید. با خجالت و عصبانیت جیغی کشیدم و ضربه‌ی محکمی به بازوش زدم که خندش شدت گرفت. 

-مرتیکه بز!  

غش غش خندید که ادامه دادم: 

-زهر خر، کر مار! درد بگیری که منو سرکار نزاری! 

بعدش هم دست به سینه شدم و سرم رو به جهت مخالف چرخوندم که خندش کم تر شد.  

با به یاد آوردن چیزی چشم هام برق زد و حالا ایندفعه من بودم که ابلیسانه بهش نگاه میکردم! انگشتام رو بهم دیگه چسبوندم و با شیطنت ابرو بالا انداختم: 

-یه نفر بود که میخواست من براش گیتار بزنم و بغلش کنم! 

متفکر به اطرافم خیره شدم و ادامه دادم: 

-من که اون فرد رو نمی‌بینم پس پاشو بریم که حسابی خوابم میاد.

درحالی که داشتم از خنده پاره میشدم از جام بلند شدم و کاپشنم رو تکوندم که با قیافه حرصی امید رو به رو شدم. 

لبخند ملیحی زدم و دستام رو کوبوندم بهم، با لحن شادی گفتم: 

-بریم داداش؟!

سرخ شده از عصبانیت نگاهم کرد و طی یک حرکت وحشیانه دستم رو کشید که محکم افتادم تو بغلش و آخی از درد گفتم! 

با تعجب نگاهش کردم،جوری که انگار نمیدونم دست گذاشتم رو نقطه ضعفش.

-چته وحشی جان؟ باز گیرنده های مخروطیت منو قرمز دیده؟  

پوفی کشید و با صدای حرصی که لبخند رو مهمون لب هام کرد گفت: 

-صد بار بهت نگفتم دیگه بهم نگو داداش؟  

از نیش شلم نچی خارج شد که چشم غره بدی بهم رفت و دلخور نگاهش رو ازم گرفت.  

دستام رو دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم. مظلومیت چهارده معصوم رو توی چشمام ریختم،انگار عمه‌ی من بود که داشت کرم میریخت!

-کوکب، خوشگله چ*ص کردی؟ 

نه ای زمزمه کرد که گونش رو بوسیدم و سرم رو گذاشتم رو سینش! 

صدای ضربان قلبش که تند تند میزد رو می‌شنیدم. درست شبیه اون بچه ای شده بود که تازه به دنیا اومده بود. 

برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم:

-خب، سلطان کوکب جنابعالی آهنگ درخواستیتون چیه؟  

دستی توی موهاش کشید: 

- نمیدونم 

بی توجه به حرفش گیتارم رو از کاور در آوردم و درست نشستم. درست نشستم و شروع کردم روی گیتار ضرب گرفتن. این آهنگ مورد علاقه امید بود: 

«دوریو من دیگه ته دنیا قلبت نوک قله قافه

من که تو زندگیم هیشکی نیست چه دروغی دارم بگم آخه

این همه دوری نه واسه تو خوبه نه من

طرف تو بارون نمیاد نمیشی دلتنگ زیاد

میدونی چند وقته دلم تورو میخواد

اینجوری نکن با من هی دوری نکن با من

این شوخی خوبی نیست من بی تو میمیرم واقعا

همینجوری نرو سخته چرا قلب تو بی رحمه

کی غیر تو با قلبش این حال منو میفهمه»  

♡♡♡ 
به سقف اتاق خیره شدم و امشب رو تو ذهنم مرور کردم. 
برنده شدنمون، شادی بچه ها، بلند شدن پدر رامین بعد از پونزده سال، تصمیم های جدیدی که گرفتم برای زندگیم، رفتن به جنگل با امید، حرص درآوردنامون، گیتار زدنم، مسخره بازیامون، صدای تپش های قلب امید که برام شبیه لالایی بود، رقصیدنمون تو هوای سرد درحالی که داشتیم سگ لرزه میزدیم، حرف زدنمون درباره آینده و...!  
شب پر چالشی بود. امشب شبی بود که برای هزارومین بار خدارو شکر کردم که باز هم مثل همیشه هوام رو داشت.  
پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و زمزمه کردم: 
خدایا به امید روزی بهتر!

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شروع فصل جدید

 ☆☆کسرا☆☆

دست گرم حانیه روی دستم نشست و با لحنی که سرشار از آرامش بود، زمزمه کرد: 

-نگران نباش داداش، خودم باهاش حرف میزنم، باورکن باهات آشتی میکنه! 

با شیطنت خندید و ادامه داد: 

- قلق خاله رو من بلدم!  

یهو مودش رو عوض کرد و با اخمای درهم گفت: 

-مرتیکه جومونگ نما قلدریات واسه ماس، پیش ننت که میای موش میشی زلیل مرده؟! جمع کن بابا مسخرشو درآوردی! 

غش غش خندیدم و خاکبرسرتی نثارش کردم. 

چشم غره ای بهم رفت و آیفون رو زد، بعد نیشش رو به پهنای صورتش باز کرد. 

سوفیا بعد از چند ثانیه گفت: شما؟!  

حانیه با لحن لاتی درحالی که دستش روی کلاهش بود و داشت با سر شاخه گل آشغال الکی بین دندون هاش رو پاک میکرد، داد زد: 

-سام علیک، حاج خانم نمی‌خوای درو برای شاه شاهان، شاهدخت ایران، زیبای جذ... 

تا خواست ادامه بده در با صدای تیکی باز شد و در همون حالت خشکش زد! 

صدای قهقهم بلند شد و رو به چهره بهت زدش با کنایه گفتم: 

- شاه شاهان، دخت ایران میبینم که سوفیا از دم ر*د به هیکلت!  

با بغض دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:

-اونوقت میگن چرا بچه های مردم معتاد میشن!به خاطر همینه دیگه،وقتی کمبود محبت موج میزنه چه انتظاری میشه داشت؟  

فاز سخنوران دولت رو گرفت و دستش رو هیلیکوپتری تو هوا چرخوند،ادامه داد:

-اگه من فردا معتاد بشم،تریاک،شیشه کوکائین بکشم سد معبر کنم،ننت گردن میگیره؟ 

با صدای مامانم مثل این سکته ایا برگشتیم سمتش:

-آره من گردن میگیرم!

با دیدن مامانم که کلی به خودش رسیده بود و خیلی جوون تر از قبلش به نظر میومد، با فکی افتاده گفتم: 

-مامان! 

با نگاهش که قشنگ داد میزد این مایه‌ی ننگ اینجا چیکار میکنه، سر تا پام رو آنالیز کرد!

با ذوق رفتم سمتش و تا خواستم بغلش کنم ازم فاصله گرفت و رو به حانیه گفت: 

- یامان. صد بار بهت نگفتم این بز بز قندی رو نیار اینجا؟! رو به من کرد و با لحن سرد و دلخوری گفت: 

-من پسری رو که سال تا سال به مادر تنهاش حتی زنگ نمیزنه رو تو خونم راه نمیدم! 

پشیمون بهش نگاه کردم و مثل پسر بچه های خطاکار مظلوم سرم رو پایین انداختم. 

حانیه برای اینکه براش دلیل بیاره گفت: 

-خاله جون، الهی دورت بگردم. به خدا درگیر مسابقه بودیم. از صبح تا شب تمرین می‌کردیم! 

مامانم با حرص و توپ پر برگشت سمتش و گفت: 

-یعنی مادرش که بیست و چهارسال این خرس گنده رو بزرگ کرده و تحویل جامعه داده ارزش این رو نداره که پسرش یک زنگ بهش بزنه؟!  

حانیه دوباره از همون لبخند های ملیح و پر اطمینانش زد و گفت: 

-خاله این دفعه تعهد میده که دیگه آدم بشه. ماهم مسابقمون دیگه تموم شده تقریبا چند وقت میریم آمریکا و بعد ایران.   

مامان پوفی کشید و به چشم های مشتاقمون خیره شد. با استرس روی زمین ضرب گرفتم تا یکم آروم بگیرم.  

گله مند زمزمه کرد: 

-من یک مادرم نگران بچمم باید از حالش خبر داشته باشم! تو نمیتونی این حس رو درک کنی چه تا جایی که یادمه آمنه زن بی احساسی بود و هیچوقت محبت آنچنانی بهت نمی‌کرد،اما کسرا خودش خوب میدونه که چقدر برام عزیزه ولی اگر قول بده که دیگه اشتباهات گذشتش رو تکرار نکنه من می‌بخشمش! 

صورت ناباور حانیه نشون از این میداد که خیلی تعجب کرده!  

چراش رو نمی‌دونستم چون اصلا به حرف های مامان گوش نکرده بودم تنها منتظر همون کلمه‌ی «می‌بخشمش» بودم. 

لبخند مصنوعی رو لب های حانیه نشست که باعث شد سوالی بهش نگاه کنم. شونه ای بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.گونه ها و دماغش قرمز شده بودند. منه خنگ به خیال اینکه از سرما صورتش اینطوری شده،چیزی بهش نگفتم! اما فقط خدا میدونه، پشت اون نقابی که زده، بغض، رنج و درد پنهان شده!.

 وارد خونه که شدم موجی از گرما به سمت صورتم هجوم آورد.  

با دلتنگی تک تک اجزای خونه رو برانداز کردم. 

چقدر خاطره های تلخ و شیرین داشتم. تلخ تر از همشون روزی بود که فهمیدم تکیه گاهم فرو پاشیده!  

روی مبل های فیلی و آبی نفتی جدیدمون لش کردم و با خیال راحت زمزمه کردم: 

-هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.  

با اومدن سوفیا چشم های حانیه ستاره بارون شد. سوفیا جیغی کشید و محکم هم دیگه رو بغل کردند. 

بعد از کلی ماچ و بوس که چندشم شد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد! 

صدای دلتنگش به گوشم رسید: 

-دلم برات تنگ شده بود داداشی! 

محکم تر به خودم فشوردمش و زمزمه کردم: 

-من خیلی خیلی بیشتر.

  • Like 8
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

درود نویسنده عزیز🤝🏼 امیدوارم روز خوبی پیش‌رو داشته باشی❤️

📌نکته‌هایی که گفتم صرفا یک‌سری یادآوری هست و قصد توهین به شما یا نوشتتون رو ندارم.

 

📌نام انتخابی رمان بی‌نقص و کامله.

📌برای خلاصه بهتره یه خلاصه کلی درباره رمان باشه تا خواننده پیش‌زمینه‌ای برای خواندن رمان داشته باشه.

📌مقدمه بدون ایراده اما لطفا از ایموجی و شکلک برای کمک استفاده نکن.

📌پارت اول بی‌نقص بود و جز یک‌سری جمله‌بندی‌های ناقص چیز دیگه‌ای ندیدم، اگه جمله‌بندی کامل‌تر بود زیبایی بیشتری به رمان میداد؛ ولی نبودش هم مشکلی ایجاد نکرده.

مثال:

پوف کلافه‌ای کشیدم و به اتاقی که بیشتر شبیه به بازار شام بود نگاه چپکی کردم.

 

📌پارت دوم:

وقتی میخوای دیالوگ بنویسی یه اشاره ریز یه فردی که می‌خواد صحبت کنه بکن. در نوشته در کلی نوشته شده 《مامان》 اما این یه اشتباه نوشتاریه و درستش به این صورته:

مامان نگاه تأسف بارش و از روم برداشت و درحالی که دستاش و به معنی خاک توسرت بلند کرده بود گفت:

_بچه‌های هم‌سن تو الان دوتا بچه دارن اونوقت تو برای من ....

 

درکل رمان زیبایی داری و خیلی چیز‌ها در پارت‌های بعدی جبران شده و به صورت درست نوشته شده، هروقت که تایم خالی داشتی لطفا پارت‌های اول رو هم ویرایش بزن.

یه نکته کوچیک دیگه هم هست، اونم اینه که لطفا به صورت مرتب پارت گذاری داشته باش. برای مثال روز‌های زوج یا دو روز درمیون پارت گذاری داشته باش.

 

من تا پایان رمان همراه شما هستم و هر سوالی داشتید من رو در همین تاپیک تگ کنید.❤️

ویرایش شده توسط mobi_x1
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...
در 1 آذر 1401 در 05:31، Hony Mah گفته است:

شروع فصل جدید

 ☆☆کسرا☆☆

دست گرم حانیه روی دستم نشست و با لحنی که سرشار از آرامش بود، زمزمه کرد: 

-نگران نباش داداش، خودم باهاش حرف میزنم، باورکن باهات آشتی میکنه! 

با شیطنت خندید و ادامه داد: 

- قلق خاله رو من بلدم!  

یهو مودش رو عوض کرد و با اخمای درهم گفت: 

-مرتیکه جومونگ نما قلدریات واسه ماس، پیش ننت که میای موش میشی زلیل مرده؟! جمع کن بابا مسخرشو درآوردی! 

غش غش خندیدم و خاکبرسرتی نثارش کردم. 

چشم غره ای بهم رفت و آیفون رو زد، بعد نیشش رو به پهنای صورتش باز کرد. 

سوفیا بعد از چند ثانیه گفت: شما؟!  

حانیه با لحن لاتی درحالی که دستش روی کلاهش بود و داشت با سر شاخه گل آشغال الکی بین دندون هاش رو پاک میکرد، داد زد: 

-سام علیک، حاج خانم نمی‌خوای درو برای شاه شاهان، شاهدخت ایران، زیبای جذ... 

تا خواست ادامه بده در با صدای تیکی باز شد و در همون حالت خشکش زد! 

صدای قهقهم بلند شد و رو به چهره بهت زدش با کنایه گفتم: 

- شاه شاهان، دخت ایران میبینم که سوفیا از دم ر*د به هیکلت!  

با بغض دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:

-اونوقت میگن چرا بچه های مردم معتاد میشن!به خاطر همینه دیگه،وقتی کمبود محبت موج میزنه چه انتظاری میشه داشت؟  

فاز سخنوران دولت رو گرفت و دستش رو هیلیکوپتری تو هوا چرخوند،ادامه داد:

-اگه من فردا معتاد بشم،تریاک،شیشه کوکائین بکشم سد معبر کنم،ننت گردن میگیره؟ 

با صدای مامانم مثل این سکته ایا برگشتیم سمتش:

-آره من گردن میگیرم!

با دیدن مامانم که کلی به خودش رسیده بود و خیلی جوون تر از قبلش به نظر میومد، با فکی افتاده گفتم: 

-مامان! 

با نگاهش که قشنگ داد میزد این مایه‌ی ننگ اینجا چیکار میکنه، سر تا پام رو آنالیز کرد!

با ذوق رفتم سمتش و تا خواستم بغلش کنم ازم فاصله گرفت و رو به حانیه گفت: 

- یامان. صد بار بهت نگفتم این بز بز قندی رو نیار اینجا؟! رو به من کرد و با لحن سرد و دلخوری گفت: 

-من پسری رو که سال تا سال به مادر تنهاش حتی زنگ نمیزنه رو تو خونم راه نمیدم! 

پشیمون بهش نگاه کردم و مثل پسر بچه های خطاکار مظلوم سرم رو پایین انداختم. 

حانیه برای اینکه براش دلیل بیاره گفت: 

-خاله جون، الهی دورت بگردم. به خدا درگیر مسابقه بودیم. از صبح تا شب تمرین می‌کردیم! 

مامانم با حرص و توپ پر برگشت سمتش و گفت: 

-یعنی مادرش که بیست و چهارسال این خرس گنده رو بزرگ کرده و تحویل جامعه داده ارزش این رو نداره که پسرش یک زنگ بهش بزنه؟!  

حانیه دوباره از همون لبخند های ملیح و پر اطمینانش زد و گفت: 

-خاله این دفعه تعهد میده که دیگه آدم بشه. ماهم مسابقمون دیگه تموم شده تقریبا چند وقت میریم آمریکا و بعد ایران.   

مامان پوفی کشید و به چشم های مشتاقمون خیره شد. با استرس روی زمین ضرب گرفتم تا یکم آروم بگیرم.  

گله مند زمزمه کرد: 

-من یک مادرم نگران بچمم باید از حالش خبر داشته باشم! تو نمیتونی این حس رو درک کنی چه تا جایی که یادمه آمنه زن بی احساسی بود و هیچوقت محبت آنچنانی بهت نمی‌کرد،اما کسرا خودش خوب میدونه که چقدر برام عزیزه ولی اگر قول بده که دیگه اشتباهات گذشتش رو تکرار نکنه من می‌بخشمش! 

صورت ناباور حانیه نشون از این میداد که خیلی تعجب کرده!  

چراش رو نمی‌دونستم چون اصلا به حرف های مامان گوش نکرده بودم تنها منتظر همون کلمه‌ی «می‌بخشمش» بودم. 

لبخند مصنوعی رو لب های حانیه نشست که باعث شد سوالی بهش نگاه کنم. شونه ای بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.گونه ها و دماغش قرمز شده بودند. منه خنگ به خیال اینکه از سرما صورتش اینطوری شده،چیزی بهش نگفتم! اما فقط خدا میدونه، پشت اون نقابی که زده، بغض، رنج و درد پنهان شده!.

 وارد خونه که شدم موجی از گرما به سمت صورتم هجوم آورد.  

با دلتنگی تک تک اجزای خونه رو برانداز کردم. 

چقدر خاطره های تلخ و شیرین داشتم. تلخ تر از همشون روزی بود که فهمیدم تکیه گاهم فرو پاشیده!  

روی مبل های فیلی و آبی نفتی جدیدمون لش کردم و با خیال راحت زمزمه کردم: 

-هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.  

با اومدن سوفیا چشم های حانیه ستاره بارون شد. سوفیا جیغی کشید و محکم هم دیگه رو بغل کردند. 

بعد از کلی ماچ و بوس که چندشم شد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد! 

صدای دلتنگش به گوشم رسید: 

-دلم برات تنگ شده بود داداشی! 

محکم تر به خودم فشوردمش و زمزمه کردم: 

-من خیلی خیلی بیشتر.

☆کسرا☆☆

با دلتنگی به خونه‌ ای که توش قد کشیدم و خاطرات تلخ و شیرینی رو گذروندم خیره شدم! 

من حتی با این پله ها هم خاطره داشتم. هر دفعه بابا میومد با ذوق از پله ها می‌دویدم پایین و بغلش می‌کردم. اما افسوس که گذر زمان آدم هارو عوض میکنه هرچند بابای ما عوض نشد، عوضی شد!  

پوزخند تلخی زدم و رو به مامان که بهم خیره بود زمزمه کردم: 

-یادته؟ 

منظورم رو فهمید و لب هاش رو بهم فشرد.  

-انقدر خودت رو تو گذشتت غرق نکن پسرم، نابود میشی!  

منو میبینی؟ ذره ذره با این فکر ها آب شدم خورد شدم، الان هم تنها همدمم بیماری ‌ها و قرص‌هامن! تو مثل من نشو که زود پیری میشی. به خودت میای میبینی عه! موهات سفید شده، صورتت چروک و ذهنت خسته! 

نگاهم رو ازش دزدیدم و نفس عمیقی کشیدم.می‌خواستم این بغض لعنتی سر باز نکنه تا حداقل جلوی مادرم بعد از چند سال دوری رسوا نشم!.

وارد اتاق دوره نوجوانیم شدم. هیچ چیزی از جاش تکون نخورده بود! فقط روی تخت و کمدام پارچه کشیده شده بود. 

همینطور که داشتم اطرافم رو می‌پاییدم، چشمام قفل قاب عکس روی میز شد.  

نزدیک شدم و به قاب خیره شدم. دور هم جمع بودیم و هیچکس نبود که لبخند نداشته باشه، لبخندی از اعماق وجود! 

اما حالا چی؟ سالهاست حسرت میخورم که از این لبخند، حس خوب و دور هم بودن محرومم. اما باز هم خداروشکر که حداقل مادری دارم که هیچ چیز برام کم نذاشت! 

قاب رو برعکس کردم و از اتاق خارج شدم. 

مامان بی حرکت دم اتاق ایستاده بود. لبخندی زدم و گفتم:

-بیا بریم اتاقت رو نشون بده ببینم چه بلایی سرش آوردی. 

خندید و با چهره ای پر غرور در اتاقی رو باز کرد. متعجب به دیزاین اتاق نگاه کردم. ست کرمی عسلی و سبز کله غازی فضای آرامش بخشی رو به وجود آورده بود.  

-اووو، مامان خانم چه کرده دلارو دیوونه کرده!

با ذوق خودم رو روی تخت انداختم و با لذت زمزمه کردم: 

-آخیش چه نرمه!  

کنارم نشست و دستم رو تو دستش گرفت: 

-چه خبر پسر بی معرفتم یه سری به این مادر پیرت نزنی! 

دستش رو بوسیدم و گفتم: 

-چاکر شمام هستیم مامان خانم فقط سرم یکم شلوغه، انشالله این مسابقه که تموم شد، دست تو و سوفیا رو می‌گیرم می‌برم ایران. 

لبخندی زد که خودم رو تو بغلش جا دادم و عطرش رو بو کشیدم. بوی بهشت همین بود دیگه، نه؟ 

مامان تو غربت بزرگ شدن خیلی سخت بود. اما به کمک بچه ها سریع خودم رو جمع وجور کردم و کار مورد علاقم رو راه انداختم. اول کسی جذب نشد اما بعد از کلی تبلیغات و... تونستیم مخاطب های مختص باله رو پیدا کنیم. جوری شده بود که مجبور شدبم سالنمون رو عوض کنیم. جمعیت خیلی بالا بود. مخصوصا نوجوون ها تعدادشون از همه بیشتر برآورد شد ! 

اونجا بود که احساس غرور و سر بلندی کردم. با خودم گفتم کاش مامان اینجا بود می‌دید پسرشو. 

با دستش موهام رو بهم ریخت و گفت: 

-من همین الان هم بهت افتخار میکنم، کمتر کسی پیدا میشه که در عرض چندسال باله اموزش دادن بتونه تو مسابقه بین المللی ببره و تندیس کسب کنه.  

با دیدن نیش شلم از تعریفش پس گردنی بهم زد و گفت: 

-جمع کن خودتو خرس گنده! 

قهقه ای زدم و گفتم: 

-عه مامان پسر به این نازی! 

چشم غره ای بهم رفت و به پاکت کنار تخت که توش مدارک بود اشاره کرد: 

-این چیه؟

لبخندم جمع شد و نفسم رو اه مانند بیرون دادم. 

دستش رو محکم گرفتم و جدی گفتم: 

-مامان یه موضوعی هست که مجبورم بهت بگم، اصلا و ابدا دوست ندارم حانیه از این موضوع چیزی بفهمه این یه موضوع محرمانس! 

کنجکاو نگاهش رو به مدارک توی دستم داد.

-چند وقت پیش یه جعبه پیدا کردم تو ماشین حانیه که برام آشنا بود. عکسش رو برای بانو فرستادم. بانو باهام قرار گذاشت و گفت که این مدارک ثابت میکنه که حانیه رو از پرورشگاه آوردن! 

مامان ناباور( چی؟) رو زمزمه کرد! 

-وایستا بگم برات. 20 سال پیش بچه آمنه و سیروس چون زود به دنیا اومده بود میزارنش تو دستگاه. از اونجایی که سیروس دشمن زیاد داشته، یکی از دشمناش میاد بچه رو میدزده! 

آقا بزرگ اگه این قضیه رو می‌فهمید سرزنششون می‌کرد واز ارث محروم می‌شدند.  

به خاطر همین سریع میرن با پارتی بازی یه بچه چند هفته ای رو از پرورشگاه میارن! 

مامان هینی کشید و درحالی که شکه شده بود گفت: 

-الهی بمیرم براش پس به خاطر همین بود ابن طفلکی رو هی اذیت می‌کردند! 

با تاسف سری تکون دادم و گفتم:

-مامان اگه حانیه بفهمه نابود میشه! این مدارک رو بهت دادم چون می‌خوام پیشت بمونه و دست هیچ بنی بشری بهش نرسه، همینطوری هم حال روحیش خوب نیست! 

مامان با ناراحتی گفت: 

-خدا منو نبخشه! دم در بهش گفتم چون تو پدر و مادر نداشتی نمیتونی درک کنی. بنده خدا هیچی نگفت!

با چشمای گرد و لحن عصبی گفتم: 

-وای مامان تو چیکار کردی؟

بلند شدم و به سمت در رفتم. 

-همین الان میری ازش معذرت خواهی میکنی وگرنه...  

تا در رو باز کردم با دو جفت چشم خیس مواجه شدم! هول شده تا خواستم چیزی بگم داد زد: 

☆دانای کل☆☆

نفس هایش سنگین تر شد و عرق سردی بر روی کمرش نشست!چهره‌اش ناباوری را به نمایش می‌کشید! قلبش بی محابا بر سینه اش می‌کوبید! بغض به گلویش چنگ می‌زد.دائم منتظر این بود مادر کسرا حرفش را تکذیب کند! دستان لرزانش را روی قلبش که می‌سوخت گذاشت و با بغض و اشک هایی که تازه سر باز کرده بودند زمزمه کرد:

-آروم بگیر لعنتی! 

صدای هیچ یک از اعضای آن خانه بلند نشد! گویی جهان هم منتظر تایید،تکذیب کسرا بودند! 

اما امان از آن روزی که دنیا به سازت نرقصد و چرخ روزگار بر وفق مرادت نباشد! 

صدای مادر کسرا مهری بود که بر قلب کوبنده‌ی حانیه زده شد و قلب بعد از لحظات طاقت فرسا جنب و جوشش را کمتر کرد و آرام گرفت!

-الهی بمیرم،یعنی حانیه رو از پرورشگاه آوردن؟! 

بوی ترحم به مشامش رسید و تنفر وجودش را گرفت. در دلش آتشفشان درحال فورانی بود که فعلا جلویش را گرفته بود. دوست داشت جیغ بکشد،داد بزند از خداوند گله کند اما باز هم مهر سکوت بر لبانش زد مروارید اشک هایش یکی پس از دیگر از هم سبقت می گرفتند و رنگ پریده اش نشان از بی حالیش را میداد! 

دیگر به حرف هایشان گوش نداد. 

ناگهان در باز شد و چشمان خشمگین کسرا قفل چشمان ناباور و اشک آلود حانیه شد!  

دیدگان حیران کسرا تک تک اجزای صورت حانیه را برانداز کرد و تا خواست اسم حانیه را صدا بزند، فریاد حانیه بلند شد: 

-فقط خفه شو خب؟! فقط خفه شو حتی دوست ندارم صدای نحست رو بشنوم! کسرا من بهت اعتماد کردم من رفیقت بودم! چرا اسرار زندگی منو بدون اینکه به خودم بگی به دیگران میگی؟!  

تخت سینه اش می‌کوبد و با اشکانی که مثل ابر بهار میریزد ادامه میدهد: 

-که برای من دل بسوزونن؟ باشه گل پسر من پدر مادر ندارم اما اگر یکبار دیگه اسرار من رو به بقیه بگی و حریم شخصی منو برای همه باز کنی دیگه نه من، نه تو! ما باهم عهد بستیم،قسم خوردیم یادته؟! 

 معلومه که عهدشان یادش بود، اما عهد شکنی کرده بود! کسرا دلش گرفت و از کرده‌ی خود پشیمان شد. شاید حق باحانیه بود!  

بدن دخترک می‌لرزید و چشمانش دو کاسه‌ ی خون شده بود.  

کسرا سعی کرد با حرف هایش حانیه را آرام کند:

-خواهری یه د... 

حانیه با تنفر به سمت کسرا برگشت و انگشتش را جلوی بینی اش گرفت:

 

-هییسسس!حتی یک کلمه هم از دهنت درنیاد،حتی یک کلمههه! حرمت کلمه خواهر رو نشکن! ازت متنفرم! حالم از این همه دو رو بودنت بهم می‌خوره! تو یه آشغالی میفهمی،آشغال!! حرومزا...

لحظه ای خون به مغزش نرسید!صورتش کبود شد! حانیه حرمت و خط قرمز هایش را رد کرده بود و این یعنی عمق فاجعه!

مشت سنگینش را بالا برد و محکم بر صورت دخترک زخم دیده کوفت!. 

کنترل صدایش را از دست داد و یقه‌ی پیراهن دخترک مقابلش را گرفت:

-من حرومزادم یا تو؟ها؟!!تویی که حتی معلوم نیست از کودوم فاح.شه خونه ای پیدات کردن به سرپرستی گرفتنت! 

لحن پر تمسخر و چشمان بی حسش خون به دل حانیه میکرد:

-اوه،فکر کنم جملمو اشتباهی گفتم،سرپرستی نه،کلفتی! در ضمن از این به بعد دهن گشادتو باز میکنی بفهم داری با کی حرف میزنی! 

نفسش بند آمد!آدم ها خوب بلد بودند چگونه راه را به قلبت باز کنند و بعد جگرت را آتش بزنند جوری که خاکسترش هم باقی نماند! 

 گویی کسرا آدم دیگری پیدا نکرده بود تا با زبانش نیش بزند و با دستانش مشت!

حال با حرف هایی که زده بود کمی آرام تر بود!. این همه عصبانیت از چه چیزی سر چشمه می‌گرفت؟ از آن زخم کهنه و قدیمی که هر دفعه سر باز میکرد و دیگران هم خوب بلد بودند رویش نمک بپاشند؟!. 

خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود! هیچکس جرعت حرف زدن نداشت.

نگاه کسرا تازه به صورت غرق در خون و اشک حانیه افتاد و لحظه ای مبهوت ماند! چه بلایی سر خواهرکش،رفیقش و همدمش آورده بود؟ 

حانیه هنوز گیج و منگ به کسرا نگاه میکرد،قدرت هضم آن همه اتفاق را نداشت.

کم کم داشت به خودش می آمد و تازه درد عمیق صورتش را حس میکرد! دستی به لبش کشید که گرمی و لختی خون را حس کرد!

قطره اشکی لجوج از کناره‌ی چشمش روانه شد!

لبخند تلخی زد و درحالی که بدنش از شدت ترس و حال خرابی می لرزید گفت:

-باریکلا آقای به اصطلاح داداش. خوب حق برادری رو به جا آوردی! 

به صورت ورم کرده اش اشاره کرد و با هق هق ادلمه داد:

-خالی شدی یا بازم میخوای بزنی؟ راحت باش کی جلوتو گرفته؟! آره دیگه کلا هیچکس تو زندگیش دیواری کوتاه تر از من پیدا نمیکنه!. 

نفس عمیقی کشید و زمزنه کرد:

-جناب مدعی امروز هیچوقت یادم نمیره!صورتم رو داغون کردی،قلبم رو شکستی،هرچی دوست داشتی بارم کردی!اصلا رفاقت رو در حقم تموم کردی!

تند تند پله هارا طی کرد و از خانه خارج شد. کسرا همچنان در ناباوری تمام به کار هایش فکر می‌کرد!  

با کمری خم شده روی زمین افتاد و بغضش با صدایی بلند شکست! چه بر سر حانیه آورده بود؟ چطور توانسته بود با حرف هایش قلب شیشه ایش را آب کند؟ 

مادرش با ناراحتی کنارش نشست و با لحن سرزنش آمیزی گفت: 

-واقعا برات متاسفم کسرا! این پسری بود که من بزرگ کردم؟! حداقل میرفتی دنبالش ببینی کجا میره اونم یه دختر غریب و تنها تو یه کشور درندشت. 

سرش را پایین انداخت! شرمندگی و ناتوانی از چهره اش می بارید با صدایی لرزان زمزمه کرد:

-به روح سهیل قسم اصلا دست خودم نبود.

خدا منو لعنت کنه مامان، خدا منو لعنت کنه! 

به خدا دیگه تو روم هم نگاه نمیکنه.مگه بقیه کم تحقیرش کردن که من این کارو کردم، ها؟ 

آخ مامان کاش همونجا یکی می‌زدی تو دهنم تا بفهمم چی دارم میگم،کاش جلوی منه خونه خراب رو گرفته بودی!با هر دو دست به سرش می‌کوبید و گریه می‌کرد! 

شیرین با زحمت دستان پسرکش را گرفت. در دلش غم لانه کرد. مگر میشد پاره‌ی تنش اشک بریزد و او اشک نریزد؟ مگر میشد پسرش حالش بد باشد و او چون شمعی نسوزد؟!  

او نامش مشخص بود، مادر:)

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سلاممم بروبچ چطورید؟

از اونجایی که قول دادم و گفتم رمان رو ویرایش میکنم،کار ویرایش شروع شده و مجبور شدم ده دوازده تا پارتی که می‌بینید نیستش رو پاک کنم و از جایی که فکر کردم خوبه ادامه دادم😁

این پارت که براتون گذاشتم کامل پاک شد و مجبور شدم یکی دیگه بنویسم که البته خیلی بهتر از قبلی شد☺️💃🏻 

خلاصههه که منتظر پارت های خفن باشید

حمایت نظر و... یادتون نره ماچ به کلتون💋

  • Like 3
لینک به دیدگاه
11 دقیقه قبل، Hony Mah گفته است:

☆کسرا☆☆

با دلتنگی به خونه‌ ای که توش قد کشیدم و خاطرات تلخ و شیرینی رو گذروندم خیره شدم! 

من حتی با این پله ها هم خاطره داشتم. هر دفعه بابا میومد با ذوق از پله ها می‌دویدم پایین و بغلش می‌کردم. اما افسوس که گذر زمان آدم هارو عوض میکنه هرچند بابای ما عوض نشد، عوضی شد!  

پوزخند تلخی زدم و رو به مامان که بهم خیره بود زمزمه کردم: 

-یادته؟ 

منظورم رو فهمید و لب هاش رو بهم فشرد.  

-انقدر خودت رو تو گذشتت غرق نکن پسرم، نابود میشی!  

منو میبینی؟ ذره ذره با این فکر ها آب شدم خورد شدم، الان هم تنها همدمم بیماری ‌ها و قرص‌هامن! تو مثل من نشو که زود پیری میشی. به خودت میای میبینی عه! موهات سفید شده، صورتت چروک و ذهنت خسته! 

نگاهم رو ازش دزدیدم و نفس عمیقی کشیدم.می‌خواستم این بغض لعنتی سر باز نکنه تا حداقل جلوی مادرم بعد از چند سال دوری رسوا نشم!.

وارد اتاق دوره نوجوانیم شدم. هیچ چیزی از جاش تکون نخورده بود! فقط روی تخت و کمدام پارچه کشیده شده بود. 

همینطور که داشتم اطرافم رو می‌پاییدم، چشمام قفل قاب عکس روی میز شد.  

نزدیک شدم و به قاب خیره شدم. دور هم جمع بودیم و هیچکس نبود که لبخند نداشته باشه، لبخندی از اعماق وجود! 

اما حالا چی؟ سالهاست حسرت میخورم که از این لبخند، حس خوب و دور هم بودن محرومم. اما باز هم خداروشکر که حداقل مادری دارم که هیچ چیز برام کم نذاشت! 

قاب رو برعکس کردم و از اتاق خارج شدم. 

مامان بی حرکت دم اتاق ایستاده بود. لبخندی زدم و گفتم:

-بیا بریم اتاقت رو نشون بده ببینم چه بلایی سرش آوردی. 

خندید و با چهره ای پر غرور در اتاقی رو باز کرد. متعجب به دیزاین اتاق نگاه کردم. ست کرمی عسلی و سبز کله غازی فضای آرامش بخشی رو به وجود آورده بود.  

-اووو، مامان خانم چه کرده دلارو دیوونه کرده!

با ذوق خودم رو روی تخت انداختم و با لذت زمزمه کردم: 

-آخیش چه نرمه!  

کنارم نشست و دستم رو تو دستش گرفت: 

-چه خبر پسر بی معرفتم یه سری به این مادر پیرت نزنی! 

دستش رو بوسیدم و گفتم: 

-چاکر شمام هستیم مامان خانم فقط سرم یکم شلوغه، انشالله این مسابقه که تموم شد، دست تو و سوفیا رو می‌گیرم می‌برم ایران. 

لبخندی زد که خودم رو تو بغلش جا دادم و عطرش رو بو کشیدم. بوی بهشت همین بود دیگه، نه؟ 

مامان تو غربت بزرگ شدن خیلی سخت بود. اما به کمک بچه ها سریع خودم رو جمع وجور کردم و کار مورد علاقم رو راه انداختم. اول کسی جذب نشد اما بعد از کلی تبلیغات و... تونستیم مخاطب های مختص باله رو پیدا کنیم. جوری شده بود که مجبور شدبم سالنمون رو عوض کنیم. جمعیت خیلی بالا بود. مخصوصا نوجوون ها تعدادشون از همه بیشتر برآورد شد ! 

اونجا بود که احساس غرور و سر بلندی کردم. با خودم گفتم کاش مامان اینجا بود می‌دید پسرشو. 

با دستش موهام رو بهم ریخت و گفت: 

-من همین الان هم بهت افتخار میکنم، کمتر کسی پیدا میشه که در عرض چندسال باله اموزش دادن بتونه تو مسابقه بین المللی ببره و تندیس کسب کنه.  

با دیدن نیش شلم از تعریفش پس گردنی بهم زد و گفت: 

-جمع کن خودتو خرس گنده! 

قهقه ای زدم و گفتم: 

-عه مامان پسر به این نازی! 

چشم غره ای بهم رفت و به پاکت کنار تخت که توش مدارک بود اشاره کرد: 

-این چیه؟

لبخندم جمع شد و نفسم رو اه مانند بیرون دادم. 

دستش رو محکم گرفتم و جدی گفتم: 

-مامان یه موضوعی هست که مجبورم بهت بگم، اصلا و ابدا دوست ندارم حانیه از این موضوع چیزی بفهمه این یه موضوع محرمانس! 

کنجکاو نگاهش رو به مدارک توی دستم داد.

-چند وقت پیش یه جعبه پیدا کردم تو ماشین حانیه که برام آشنا بود. عکسش رو برای بانو فرستادم. بانو باهام قرار گذاشت و گفت که این مدارک ثابت میکنه که حانیه رو از پرورشگاه آوردن! 

مامان ناباور( چی؟) رو زمزمه کرد! 

-وایستا بگم برات. 20 سال پیش بچه آمنه و سیروس چون زود به دنیا اومده بود میزارنش تو دستگاه. از اونجایی که سیروس دشمن زیاد داشته، یکی از دشمناش میاد بچه رو میدزده! 

آقا بزرگ اگه این قضیه رو می‌فهمید سرزنششون می‌کرد واز ارث محروم می‌شدند.  

به خاطر همین سریع میرن با پارتی بازی یه بچه چند هفته ای رو از پرورشگاه میارن! 

مامان هینی کشید و درحالی که شکه شده بود گفت: 

-الهی بمیرم براش پس به خاطر همین بود ابن طفلکی رو هی اذیت می‌کردند! 

با تاسف سری تکون دادم و گفتم:

-مامان اگه حانیه بفهمه نابود میشه! این مدارک رو بهت دادم چون می‌خوام پیشت بمونه و دست هیچ بنی بشری بهش نرسه، همینطوری هم حال روحیش خوب نیست! 

مامان با ناراحتی گفت: 

-خدا منو نبخشه! دم در بهش گفتم چون تو پدر و مادر نداشتی نمیتونی درک کنی. بنده خدا هیچی نگفت!

با چشمای گرد و لحن عصبی گفتم: 

-وای مامان تو چیکار کردی؟

بلند شدم و به سمت در رفتم. 

-همین الان میری ازش معذرت خواهی میکنی وگرنه...  

تا در رو باز کردم با دو جفت چشم خیس مواجه شدم! هول شده تا خواستم چیزی بگم داد زد: 

☆دانای کل☆☆

نفس هایش سنگین تر شد و عرق سردی بر روی کمرش نشست!چهره‌اش ناباوری را به نمایش می‌کشید! قلبش بی محابا بر سینه اش می‌کوبید! بغض به گلویش چنگ می‌زد.دائم منتظر این بود مادر کسرا حرفش را تکذیب کند! دستان لرزانش را روی قلبش که می‌سوخت گذاشت و با بغض و اشک هایی که تازه سر باز کرده بودند زمزمه کرد:

-آروم بگیر لعنتی! 

صدای هیچ یک از اعضای آن خانه بلند نشد! گویی جهان هم منتظر تایید،تکذیب کسرا بودند! 

اما امان از آن روزی که دنیا به سازت نرقصد و چرخ روزگار بر وفق مرادت نباشد! 

صدای مادر کسرا مهری بود که بر قلب کوبنده‌ی حانیه زده شد و قلب بعد از لحظات طاقت فرسا جنب و جوشش را کمتر کرد و آرام گرفت!

-الهی بمیرم،یعنی حانیه رو از پرورشگاه آوردن؟! 

بوی ترحم به مشامش رسید و تنفر وجودش را گرفت. در دلش آتشفشان درحال فورانی بود که فعلا جلویش را گرفته بود. دوست داشت جیغ بکشد،داد بزند از خداوند گله کند اما باز هم مهر سکوت بر لبانش زد مروارید اشک هایش یکی پس از دیگر از هم سبقت می گرفتند و رنگ پریده اش نشان از بی حالیش را میداد! 

دیگر به حرف هایشان گوش نداد. 

ناگهان در باز شد و چشمان خشمگین کسرا قفل چشمان ناباور و اشک آلود حانیه شد!  

دیدگان حیران کسرا تک تک اجزای صورت حانیه را برانداز کرد و تا خواست اسم حانیه را صدا بزند، فریاد حانیه بلند شد: 

-فقط خفه شو خب؟! فقط خفه شو حتی دوست ندارم صدای نحست رو بشنوم! کسرا من بهت اعتماد کردم من رفیقت بودم! چرا اسرار زندگی منو بدون اینکه به خودم بگی به دیگران میگی؟!  

تخت سینه اش می‌کوبد و با اشکانی که مثل ابر بهار میریزد ادامه میدهد: 

-که برای من دل بسوزونن؟ باشه گل پسر من پدر مادر ندارم اما اگر یکبار دیگه اسرار من رو به بقیه بگی و حریم شخصی منو برای همه باز کنی دیگه نه من، نه تو! ما باهم عهد بستیم،قسم خوردیم یادته؟! 

 معلومه که عهدشان یادش بود، اما عهد شکنی کرده بود! کسرا دلش گرفت و از کرده‌ی خود پشیمان شد. شاید حق باحانیه بود!  

بدن دخترک می‌لرزید و چشمانش دو کاسه‌ ی خون شده بود.  

کسرا سعی کرد با حرف هایش حانیه را آرام کند:

-خواهری یه د... 

حانیه با تنفر به سمت کسرا برگشت و انگشتش را جلوی بینی اش گرفت:

 

-هییسسس!حتی یک کلمه هم از دهنت درنیاد،حتی یک کلمههه! حرمت کلمه خواهر رو نشکن! ازت متنفرم! حالم از این همه دو رو بودنت بهم می‌خوره! تو یه آشغالی میفهمی،آشغال!! حرومزا...

لحظه ای خون به مغزش نرسید!صورتش کبود شد! حانیه حرمت و خط قرمز هایش را رد کرده بود و این یعنی عمق فاجعه!

مشت سنگینش را بالا برد و محکم بر صورت دخترک زخم دیده کوفت!. 

کنترل صدایش را از دست داد و یقه‌ی پیراهن دخترک مقابلش را گرفت:

-من حرومزادم یا تو؟ها؟!!تویی که حتی معلوم نیست از کودوم فاح.شه خونه ای پیدات کردن به سرپرستی گرفتنت! 

لحن پر تمسخر و چشمان بی حسش خون به دل حانیه میکرد:

-اوه،فکر کنم جملمو اشتباهی گفتم،سرپرستی نه،کلفتی! در ضمن از این به بعد دهن گشادتو باز میکنی بفهم داری با کی حرف میزنی! 

نفسش بند آمد!آدم ها خوب بلد بودند چگونه راه را به قلبت باز کنند و بعد جگرت را آتش بزنند جوری که خاکسترش هم باقی نماند! 

 گویی کسرا آدم دیگری پیدا نکرده بود تا با زبانش نیش بزند و با دستانش مشت!

حال با حرف هایی که زده بود کمی آرام تر بود!. این همه عصبانیت از چه چیزی سر چشمه می‌گرفت؟ از آن زخم کهنه و قدیمی که هر دفعه سر باز میکرد و دیگران هم خوب بلد بودند رویش نمک بپاشند؟!. 

خانه در سکوتی مطلق فرو رفته بود! هیچکس جرعت حرف زدن نداشت.

نگاه کسرا تازه به صورت غرق در خون و اشک حانیه افتاد و لحظه ای مبهوت ماند! چه بلایی سر خواهرکش،رفیقش و همدمش آورده بود؟ 

حانیه هنوز گیج و منگ به کسرا نگاه میکرد،قدرت هضم آن همه اتفاق را نداشت.

کم کم داشت به خودش می آمد و تازه درد عمیق صورتش را حس میکرد! دستی به لبش کشید که گرمی و لختی خون را حس کرد!

قطره اشکی لجوج از کناره‌ی چشمش روانه شد!

لبخند تلخی زد و درحالی که بدنش از شدت ترس و حال خرابی می لرزید گفت:

-باریکلا آقای به اصطلاح داداش. خوب حق برادری رو به جا آوردی! 

به صورت ورم کرده اش اشاره کرد و با هق هق ادلمه داد:

-خالی شدی یا بازم میخوای بزنی؟ راحت باش کی جلوتو گرفته؟! آره دیگه کلا هیچکس تو زندگیش دیواری کوتاه تر از من پیدا نمیکنه!. 

نفس عمیقی کشید و زمزنه کرد:

-جناب مدعی امروز هیچوقت یادم نمیره!صورتم رو داغون کردی،قلبم رو شکستی،هرچی دوست داشتی بارم کردی!اصلا رفاقت رو در حقم تموم کردی!

تند تند پله هارا طی کرد و از خانه خارج شد. کسرا همچنان در ناباوری تمام به کار هایش فکر می‌کرد!  

با کمری خم شده روی زمین افتاد و بغضش با صدایی بلند شکست! چه بر سر حانیه آورده بود؟ چطور توانسته بود با حرف هایش قلب شیشه ایش را آب کند؟ 

مادرش با ناراحتی کنارش نشست و با لحن سرزنش آمیزی گفت: 

-واقعا برات متاسفم کسرا! این پسری بود که من بزرگ کردم؟! حداقل میرفتی دنبالش ببینی کجا میره اونم یه دختر غریب و تنها تو یه کشور درندشت. 

سرش را پایین انداخت! شرمندگی و ناتوانی از چهره اش می بارید با صدایی لرزان زمزمه کرد:

-به روح سهیل قسم اصلا دست خودم نبود.

خدا منو لعنت کنه مامان، خدا منو لعنت کنه! 

به خدا دیگه تو روم هم نگاه نمیکنه.مگه بقیه کم تحقیرش کردن که من این کارو کردم، ها؟ 

آخ مامان کاش همونجا یکی می‌زدی تو دهنم تا بفهمم چی دارم میگم،کاش جلوی منه خونه خراب رو گرفته بودی!با هر دو دست به سرش می‌کوبید و گریه می‌کرد! 

شیرین با زحمت دستان پسرکش را گرفت. در دلش غم لانه کرد. مگر میشد پاره‌ی تنش اشک بریزد و او اشک نریزد؟ مگر میشد پسرش حالش بد باشد و او چون شمعی نسوزد؟!  

او نامش مشخص بود، مادر:)

@هستی ملتی عزیزجان لطفا نظرات  قبل این پارت رو پاک کنید فقط چند تا از پارت هام رو بچه ها فرستادند مواظب باشید اونا پاک نشه 

ممنون❤

لینک به دیدگاه
54 دقیقه قبل، Hony Mah گفته است:

سلاممم بروبچ چطورید؟

از اونجایی که قول دادم و گفتم رمان رو ویرایش میکنم،کار ویرایش شروع شده و مجبور شدم ده دوازده تا پارتی که می‌بینید نیستش رو پاک کنم و از جایی که فکر کردم خوبه ادامه دادم😁

این پارت که براتون گذاشتم کامل پاک شد و مجبور شدم یکی دیگه بنویسم که البته خیلی بهتر از قبلی شد☺️💃🏻 

خلاصههه که منتظر پارت های خفن باشید

حمایت نظر و... یادتون نره ماچ به کلتون💋

ینی ازین جایی که الان گذاشتی داری ویرایش میکنی؟ 

قبل از این پارت همون قبلیاس؟؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه
۱ ساعت قبل، Hony Mah گفته است:

سلاممم بروبچ چطورید؟

از اونجایی که قول دادم و گفتم رمان رو ویرایش میکنم،کار ویرایش شروع شده و مجبور شدم ده دوازده تا پارتی که می‌بینید نیستش رو پاک کنم و از جایی که فکر کردم خوبه ادامه دادم😁

این پارت که براتون گذاشتم کامل پاک شد و مجبور شدم یکی دیگه بنویسم که البته خیلی بهتر از قبلی شد☺️💃🏻 

خلاصههه که منتظر پارت های خفن باشید

حمایت نظر و... یادتون نره ماچ به کلتون💋

واییییی بالاخره شرو کردی بنویسیییی 😁

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

♡♡حانیه♡♡ 

بی حوصله به غرغر های حلیمه گوش می‌دادم. 

با لگدی که با پاش زدم صداش قطع شد. بی‌حوصله نگاهش کردم و گفتم: 

-میشه خفه شی لطفا؟ همینطوریش هم سرم درد میکنه! 

کمپرس یخ رو پرت کرد تو بغلم و با غیض گفت: 

-خاک تو سرت لیاقت محبت نداری! 

با حرص دندوناشو سابید بهم و جیغ زد:

-یعنی واقعا تو هیچ حرکت عملی نکردی؟واقعا که ماستی! من به جای تو بودم می‌ری.م تو حلقش!

دهنم رو کج کردم: 

-یعنی من از اون موقع تا الان دهنم رو سرویس کردم کلی عر زدم هیچی نفهمیدی؟؟

به خدا یاسین تو گوش خر خوندن بوده! 

از جاش بلند شد و درحالی که می‌رفت ترشی خالی خالی بخوره گفت: 

-چرا فهمیدم ولی خدایی خیلی ضعیفی حانیه، خودت قبول داری؟ 

دراز کشیدم کنار شومینه و با درد زمزمه کردم: 

-مشکلات نمی‌زارن قوی باشم! 

درحالی که با یه ظرف ترشی سیر میومد کنارم گفت: 

-فکرت خیلی اشتباهه، اتفاقا آدم هایی که تو سختی و مشکلات بزرگ میشن سعی میکنن با راه حل های مختلفی مشکلاتشون رو حل کنند. 

اما متاسفانه تو به جای اینکه مشکلات‌رو حل کنی فرار میکنی! و همه چیز مثل یه کوه روت تلنبار میشه!

پوزخندی زدم و آروم گفتم: 

-چجوری مشکلاتو حل کنم؟ برم جلوی بانو بگم وای بانو ممنون که همه رو بر علیه من کردی! واقعا مرسی که ادای دایه‌ی مهربان تر از مادر رو برام در می‌آوردی ولی تو این شرایط داری باسنمو پاره میکنی! بانوی جلوت تعظیم میکنم که حقیقت رو ازم پنهون کردی، خوردم کردی و همه رو نسبت به من بدبین کردی! بانوی بزرگوار بیا راه صلح و دوستی رو د... 

با فرو رفتن ناگهانی سیر گنده تو دهنم چشمام گرد شد! 

حلیمه درحالی که نیشش شل بود بیخیال ز غوغای جهان خندید و گفت: 

-عشقم حرص نخور سیر بخور! ببین مامانم چه کرده، اصلا عشق میکنی! 

با عجز وچهره ای درهم سیر رو جوییدم و قورت دادم. 

اخمی کرد و لب هاش رو کج کرد با لحنی که خاک برسرتی توش موج می‌زد گفت:

-تفو چه اخمی هم میکنه! کی انقدر باکلاس بودی من خبر نداشتم؟ الان همه تو روسیه له‌له اینجور چیزارو می‌زنند اونوقت خانم اخم و تخم میکنه! 

نگاهم‌رو ازش گرفتم که لگد محکمی به کمرم زد و ادامه داد: 

-الان هم که به چ. ص دونش بر میخوره! احمقی دیگه خوبیتو میخوام الاغ! 

درحالی که کمرم درد می‌کرد ناله‌وار گفتم: 

-خاک تو سرت کنند، الحق که از یزیدم بدتری! 

باشه اقا من غلط کردم ادا دراوردم. خواهرم حداقل یه پتو و بالشت بده تا کپه مرگم رو بزارم! 

پوفی کشید و درحالی که گشادی داشت بهش فشار میاورد بلند شد. یه پتو بالشت از تو اتاق آورد و با یک حرکت پرت کرد تو صورتم! 

پوکر نگاهش کردم و گفتم: 

-یعنی خود خریا، خر رو از رو تو ساختن. 

 شونه ای بالا انداخت و گفت: 

-بیکوآیت«ساکت» شو.

حقیقتا این حلیمه بزغاله هرچی هم می‌گفت به دل نمی‌گرفتم چون می‌دونستم با همه اینجوریه!

بیخیال چشم هام رو بستم و سعی کردم برای فرار از حقایق جدید یکم بخوابم! 

☆☆☆☆

با معده درد شدید از خواب بیدار شدم. گیج به اطرافم نگاه کردم، هیچی برام آشنا نبود! 

بعد از یکم فکر کردن فهمیدم خونه حلیمم. هوا تاریک شده بود و قشنگ مشخص بود یه چهار پنج ساعتی خوابیدم! 

با دیدن حلیمه که چادر سرشه و داره نماز میخونه با ناباوری تمام نگاهش کردم! اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم!  

پاشدم رفتم کنارش نشستم و بدون اینکه حتی پلک بزنم به حرکاتش و صوت قرآن که از دهنش بیرون میومد نگاه کردم. 

چقدر قشنگ با خداش راز و نیاز می‌کرد! 

یه لحظه از خودم خجالت کشیدم؛ من کسی رو که از رگ گردن بهم نزدیک تره رو نادیده می‌گرفتم و همیشه هم از دست اون بالایی شاکی بودم که چرا انقدر مشکلات دارم!  

با بشکن هایی که جلو چشمام دیدم از فکر بیرون اومدم. 

-تو فکریا! 

بی مقدمه گفتم: 

-هیچوقت فکر نمی‌کردم نماز بخونی! 

درحالی که داشت ذکر می‌گفت، زمزمه کرد: 

-اشتباه فکر می‌کردی. قضاوت از ظاهر کار درستی نیست! 

کنجکاو به چشماش که مظهر آرامش بود خیره شدم و گفتم: 

-یادمه تو ایران که بودی اصلا از خدا و پیغمبر خوشت نمی‌اومد! الان چیشد یهو نظرت عوض شد؟ حتی الان که دارم فکر می‌کنم میبینم لباسات نسبت به ایران پوشیده تره! 

آهی کشید و به پایین مبل تکیه داد: 

-همه چیز به بعد از مرگ سهیل ربط داره. یادته چقدر تاکید داشت که همه‌مون درست لباس بپوشیم، باوقار باشیم، آرایش غلیظ نکنیم؟ 

خندیدم و گفتم: 

-ماهم کامل برعکسش رو انجام می‌دادیم! 

لبخند محوی زد و گفت: 

-چقدر تو دوره نوجوونی عشق خودنمایی داشتیم! دوست داشتیم جوری لباس بپوشیم رفتار کنیم آرایش داشته باشیم که به چشم بقیه بیایم، همه بگن او چقدر اینا گنگشون بالاست. یادته منتظر بودیم تا یه پسر شماره بده بعد برین.یم به هیکلش؟! 

قهقه ای زدم و گفتم: 

-چقدر تباه بودیم ما! 

حرفم رو تایید کرد و ادامه داد: 

-الان که فکر می‌کنم سهیل واقعا عقلش از ما بیشتر بوده، چون با این کارا واقعا به هیچ جایی نرسیدیم و فقط عمرمون تلف شد!.  

با افسوس گفتم:

-واقعا خاک تو سرمون، حالا این چه ربطی به نماز خوندنت داره؟ 

سجادش رو جمع کرد و گفت: 

-قبل از اومدنم به اینجا رفتم اعتکاف. اونجا بود که خودم رو پیدا کردم. دور از هر چیزی فقط به خودم فکر کردم. نشستم از توانایی هام از اینکه کی هستم نوشتم و فهمیدم باید خیلی رو خودم کار کنم!  

اما به خاطر کارم مجبور شدم بیام روسیه! خودت میدونی که واقعا علاقه ای به پشت میز نشستن و تلفن جواب دادن ندارم و صنعت کفش باله تو روسیه، ایتالیا و فرانسه خیلی رونق داره به خاطر همین اومدم اینجا و راضی هم هستم! 

مثل منگلا دوباره گفتم: 

-خب الان چه ربطی به نماز خوندنت داره؟  

با پس گردنی محکمی که ازش خوردم فهمیدم زیادی خنگم: 

-با این عقل نداشتت نمیدونم چطوری انقدر هنرجو داری! هیچی حاجی چون سهیل گفته بود برم اونجا و خودم رو پیدا کنم مدیونشم و هم برای ارامش روحی خودم و بندگی خدا و هم برای شادی روح سهیل نماز می‌خونم، خوبه؟ راضی شدی؟تو اون مغز نداشتت رفت؟ 

خندیدم و گفتم:

-بله ناخدا! 

دیوونه ای نثارم کرد و گفت: 

-صدا شکمت کله کوچه رو برداشته! بیا یه چیز بهت بدم بخوری نمیری. 

اولین چیزی که گذاشت رو میز سیر ترشی بود! 

تا نگاهش به صورت جمع شدم افتاد با تحدید انگشتش رو بالا برد و جدی گفت: 

-ببین به ناموس من اونجوری نگاه نکنا! وگرنه با لگد از پنجره پرتت می‌کنم بیرون.  

با ترس غلط کردمی گفتم و مثل یه بچه خوب نشستم و به آشپزیش نگاه کردم. در عرض بیست دقیقه ساندویچ همبرگر با سیب‌زمینی سرخ کرده درست کرد. 

سوتی زدم و گفتم: 

-جونم سرعت عمل، به خدا راضی به زحمت نبودیم. 

پشت چشمی نازک کرد و گفت: 

-فعلا که مایه زحمت شدی دیگه تعارف کردنت واسه چیه؟! 

خندیدم و با لذت به غذا نگاه کردم. بعد از نشستن حلیمه حمله کردم به غذا!. 

دستی رو شکمم کشیدم و گفتم: 

-وای حلیم دمت گرم انشالله خدا بهت بیشتر بده.  

خندید و گفت: 

-می‌ترسم از شدت سنگینی نتونی راه بری. 

سری تکون دادم و بعد از شستن ظرف ها به سمت گوشیم رفتم با دیدن ساعت چشم هام گرد شد. ساعت 11 شب بود و نزدیک صد و بیستا میس‌کال داشتم از بچه ها! 

نفس لرزونی کشیدم و گفتم: 

- خدایا خودت منو از دست این قوم تاتار نجات بده. 

با کسرا که قهر بودم پس تنها گزینه ای که به ذهنم اومد آریا بود. 

با لبایی که شبیه خط صاف شده بود زنگ زدم بهش که به یه بوق نرسید صدای دادش بلند شد: 

-کودوم گوری تو؟ ساعت رو نگاه کردی؟؟  

حلیمه با یه ظرف سیر کنارم نشست که ادای گریه کردن دراوردم، خدایا منو بکش راحت بشم از بوی گند سیر! 

-سلام داداش گلم 

با شنیدن صدای عصبانیش به حلیمه چسبیدم: 

-سلام و کوفت سلام و زهرمار! 

اون گوشی لامصبت رو نمی‌تونی جواب بدی؟ مردیم از نگرانی! آدرس بده بیام دنبالت. 

-نمی‌خوام بیام جام خوبه

-گو. ه میخوری، حانیه به خدا قسم میام کل اون خراب شده رو می‌گردم تا پیدات کنم. یه کاری نکن زنگ بزنم به پلیس، پای اونا رو به مسخره بازیت باز کنم. 

عصبی داد زدم: 

-تو باید زنگ بزنی یا من؟ می‌دونی امروز از اون آشغال چقدر حرف شنیدم؟ نصف صورتم ورم کرده داره به چشمم فشار میاره! حالا کی باید زنگ بزنه به پلیس؟!

سر و صدای پشت تلفن به یکباره قطع شد و انگار همه می‌خواستن ببینن چی می‌گم.  

-خوب گوش کنید تا پس فردا که مسابقه داریم نمی‌خوام ببینمتون، اوکی؟ 

صدای خشن کسرا باعث شد نیشخند بزنم: 

-چی‌چیو اوکی؟ حالت خوبه؟! باید برای مسابقه کلی تمرین کنیم الان وقت مسخره بازی نیست. 

با تمسخر خندیدم: 

-به به آقا کسرا، احوال شما؟! می‌بینم با مشتی که بهم زدی خوب دم درآوردی! تهدید میکنی؟ خب بکن ببینم میخوای به کجا برسی. 

با صدای امید پوزخندی زدم: 

-حانیه چی میگه کسرا؟ دست رو دختر بلند کردی؟! 

دوباره صدای همهمه پشت تلفن راه افتاد! 

آریا: میشه دقیقا بگی اینجا چه خبره؟ این کسرای گور به گور شده از موقعی که اومده فقط داره پاچه می‌گیره توهم که از اون بدتری، دقیقا چه مرگتونه؟  

پام رو روی پام انداختم و روی مبل لش کردم: 

-عه آقا کسرا چرا نمیری اسرارم رو پیش بقیه فاش کنی، هوم؟ تو که خوب بلدی دو رو بودن رو!  

 با صدای گرفتم که حاصل از بغض بود گفتم: 

-چرا بهشون نگفتی بهم تهمت زدی؟ یادته بهم گفتی از ف. اح. ش. ه خونه آوردنت برای کلفتی؟ یادته چقدر تحقیرم کردی؟ چرا بهشون نگفتی چقدر دلم رو شکستی؟ چرا نگفتی، رفتی به مامانت راز بزرگ زندگیم که حتی خودم هم ازش خبر نداشتم رو گفتی؟ چرا نگفتی صندوقچه رو از ماشینم دزدیدی، ها؟؟  

جیغ زدم و گفتم: 

-چرا اون دهن لامصبت رو باز نکردی؟ با همه خوبی با من بد؟.

به خاطر ح. ر. و. م. ز. ا. د. ه گفتنم؟ 

حالا که اینطور شد می‌خوام بگم در کنار این کلمه آدم آشغال، رذل، بی‌غیرت، بی‌شرفی هم هستی!  

دیگه نمی‌خوام حتی ریخت کثافطت رو ببینم. 

اگر هم میام مسابقه فقط و فقط به خاطر اون بچه هاییه که با هزارتا امید و آرزو اومدن!  

اشکم داشت در‌میومد که با دین سیر آماده تو دست حلیمه فهمیدم اگه گریه کنم همینو می‌کنه تو چشمم!

تا خواستم قطع کنم،صداش اومد:

-صبر کن تند نرو بزار منم حرف‌هام رو بزنم.!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

سلام من برگشتم 🙋‍♂️😁

اینقدر ترشی سیر نچپون تو حلقم مریض میشم . اتفاقا کلی هم سیر ترشی داریم ولی من خیارشور هارو میخورم 😁اینقدر خوبه کلی خیارشور داریم😂نصف پارت هارو پاک کردی انگار اینقدر خلوت شده😂ولی خوب بود خوشم آمد مخصوصا اون پارت که میفهمه بچه ننه باباش نی هم  حس میکنم خیلی قوی تر از قبل نوشته شده ‌خهسه نباشی که  

  • Haha 2
لینک به دیدگاه
۱ ساعت قبل، Ayvar گفته است:

سلام من برگشتم 🙋‍♂️😁

اینقدر ترشی سیر نچپون تو حلقم مریض میشم . اتفاقا کلی هم سیر ترشی داریم ولی من خیارشور هارو میخورم 😁اینقدر خوبه کلی خیارشور داریم😂نصف پارت هارو پاک کردی انگار اینقدر خلوت شده😂ولی خوب بود خوشم آمد مخصوصا اون پارت که میفهمه بچه ننه باباش نی هم  حس میکنم خیلی قوی تر از قبل نوشته شده ‌خهسه نباشی که  

خواهرم برا مام بیار😂 

اره دیگه گفتم یکم روند کارو تغییر بدم 

خوشحالم خوشت اومده،ماچ 💋

  • Like 1
لینک به دیدگاه

سلام خوشکله چطوری؟بالاخره اومدم حواسم پِیِت بود ولی چه کنم که فقط میرسیدم بیام سایت یه چک‌ کنم پارت بدمو برم الان سرم خلوت تره ولی داداش توهم ترکوندیا منتظر پارتای خوشکلت هستم😂🥵❤️

  • Haha 1
لینک به دیدگاه
23 ساعت قبل، setayesh_noshadi گفته است:

سلام خوشکله چطوری؟بالاخره اومدم حواسم پِیِت بود ولی چه کنم که فقط میرسیدم بیام سایت یه چک‌ کنم پارت بدمو برم الان سرم خلوت تره ولی داداش توهم ترکوندیا منتظر پارتای خوشکلت هستم😂🥵❤️

سلام جیگرم تو چطور مطوری 

ای جان 😁

عشقی به مولا 😍

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

سرم رو به دیوار سنگی پشت سرم تکیه دادم و آهی کشیدم! به بخار نفسم خیره شدم. چطور مثل احمقا زندگی کردم و نفهمیدم چرا مثل بقیه نیستم! چطور سرم رو مثل کبک کردم تو برف و بی‌توجه به بازی که راه انداخته بودن، بودم؟!  
صدای کسرا تو ذهنم مدام می‌چرخید:
«قبل از مسابقه یک جعبه ای رو که به چشمم خیلی آشنا بود رو از تو ماشینت برداشتم. قبلا دست بانو دیده بودمش و یک جورایی شک داشتم که بانو بهت داده باشتش. عکسش رو برا بانو فرستادم اونم باهام قرار گذاشت تا بگه راز این صندقچه لعنتی چیه! 
به جون مامان شیرینم که حاضرم همه زندگیم رو فدای یه تار موش کنم، قسمم داد! 
مجبور شدم سکوت کنم تا تو بیشتر از اینی که هستی نشکنی! 
تو اون صندوقچه تمام مدارک پرورشگاهی بودنت بود. بانو گفت بچه‌ی سیروس و آمنه رو دزدیدن اونا هم مجبور شدن برای اینکه حرف مردم پشت سرشون نباشه یه دختر از پرورشگاه بیارن، هرچند روند خیلی طولانی داشته اما با پارتی بازی حل شده. آمنه حتی بچه‌ی واقعی خودش رو ندیده چون توی دستگاه بخش نوزادان بوده! 
تنها کسی که اون بچه رو دیده خان بزرگ بوده!»
به سر انگشتام که از شدت سرما سر شده بود و می‌سوخت نگاه کردم. این سرما از کجا سرچشمه می‌گرفت؟  سردی هوا یا رگ های یخ زدم؟ 
پوزخند تلخی زدم و رو به کسرا که به بارش برف خیره شده بود گفتم:
کسرا مگه من الان نباید مثل بقیه بچه ها هر شب با مامان بابام حرف بزنم و با هیجان از کارهایی که در طول روز انجام دادیم صحبت کنم؟ مگه من چیم از اونا کم تره؟! هیچی! به خدا که هیچیم از اونا کم تر نیست! اما همیشه حسرت می‌خورم. حسرت یه خانواده‌ی گرم و صمیمی! یکی که برات نگران بشه رفتی خونه سفت بغلت کنه بگه ناهار آمادست!

تک خنده ای کردم و گفتم:

-میدونم بغل مغل کلا فانتزیه ولی من به همون دمپایی پرت کردن و زلیل مرده گفتنم راضیم!

یه بابایی می‌خوام که سرم غیرتی بشه ولی راه درست رو بهم نشون بده! اینا از نظر خیلی‌ها مسخرست! همه میگن دیوونه ای؟ ما تو حسرت آزادی که تو داری هستیم اما واقعا دلم خیلی مواقع می‌گیره و حتی به بغض هم تبدیل میشه! 
کمبود خیلی چیز بدیه..
با بغض اجزای صورتم رو نگاه کرد و محکم من رو به خودش فشرد!  
بدن گرمش لبخند عمیقی رو روی لبم نشوند.  
لاله‌ی م رو بوسید و زمزمه کرد: 
-نگران نباش همه چی درست میشه، کارما همیشه کارش رو انجام میده! دیر یا زود.
چشم‌های  آبیش عجیب دل می‌برد حتی اون موهای به رنگ شبش هم با تمام وجود و احساس خواهرانه ای که بهش داشتم، دوست داشتم! 
درحالی که داشتم روی سینش خط‌های فرضی می‌کشیدم گفتم:
-چرا بعد از اینکه اون همه حرف بارم کردی و دست روم بلند کردی بازم دوست دارم؟چرا ازت متنفر نیستم؟ 
لبخند خبیثی زد: 
-چون روم کراشی! 
با شنیدن حرفش با حرص خندیدم و گفتم: 
-حاضرم رو کفتر ریقو کراش بزنم اما رو تو نه! 
-فعلا که روم کراشی! 
-خفه شو کسرا تا عقیمت نکردم. 
از جاش بلند شد و گفت: 
-خاکتوسرت کنن لیاقت نداری، من خرو بگو تو این سرما که سگ بیرون نمیره اومدم پیش خانم که از دلش در‌بیارم. 
با تمسخر گفتم: 
-اوخی عموجون چقدرم که از دلم در‌اوردی! 
نگاهش رنگ غم گرفت: 
-به خدا از قصد نبود، دستم بشکنه که دست روت بلند کردم. 
رو به روش ایستادم: 
-مشتی که زدی فدای سرت ولی حرفات روحمو کشت! فرض کن یکی داره با حرفاش با کاراش قلبتو میشکنه، اونوقت چی میشه؟ به نظرت این قلب همون قلب میشه؟ اعتماد بر می‌گرده؟ نه عزیزم! 
اینارم بهت گفتم که بدونی نبخشیدمت و اعتمادم هم نسبت بهت کمتر شده، نه فقط تو بلکه همه! تویی که الگوی مایی اینی دیگه از بقیه که نباید توقع داشت! 
یک قدم بهش نزدیک شدم و رو به چهره‌ی 
بهت‌زدش ادامه دادم: 
-در ضمن بازم میگم، هنوزم دوستت دارم و برات احترام قائلم چون به گردن من یکی خیلی حق داری و خدایی تو این چندسال از همه چیزت، نه فقط برای من بلکه برای همه گذشتی و خیلی چیز‌ها بهم یاد دادی!  
اما خب می‌دونی بعضی وقتا حرفا خوب کارشون رو انجام میدن و... 
مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم که دماغم سوخت: 
-و تو دیگه هیچوقت اون آدم سابق نمیشی!
عقب گرد کردم و به سمت در سالن حرکت کردم. ترجیح دادم کسرا رو به حال خودش بذارم، تا یکم بهتر فکر کنه.
سالن خالی خالی بود. می‌دونستم آریا همه بچه هارو مجبور کرده بخوابن.
آروم آروم به سمت پله ها رفتم و تا خواستم قدم اول رو روی پله بزارم، دستم کشیده شد و تو آغوش خوش‌عطری فرو رفتم! 
زمزمه کردم:
-امید؟! 
دستش رو زیر چونم گذاشت و وادارم کرد سرم رو بلند کنم. درحالی که با دقت صورتم رو کنکاش می‌کرد گفت: 
-جونم جوجه رنگی؟  
ازش فاصله گرفتم و گفتم: 
-چرا نخوابیدی؟ از صبح هم که پا‌به پای بچه ها بیداری! بریم ایران عمو کیومرث یقم‌رو می‌گیره و میگه چرا این پسر انقدر شبیه نوید محمدزاده تو ابد و یک روز شده!
خندید و دستم رو سمت آشپزخونه کشید. 
-اتفاقا بابام با دیدن این زور و بازو کیف میکنه! 
ریز‌ ریز خندیدم و گفتم: 
-حالا فاز جانی سینز رو نگیر برا ما! من که میدونم اینا همش باده، چرا الکی انکار می‌کنی.
با شیطنت بافت یقه اسکیش رو داد بالا و گفت: 
-خدایی دلت میاد به این بدن شیش تیکه بگی باد؟  
بعد از حرفش عضله‌ی سینش رو بالا پایین کرد و چشمکی زد که از خنده پخش زمین شدم! 
کوبیدم رو پام و درحالی که صدام از شدت خنده می‌‌لرزید  کشدار گفتم: 
-جووون، بنازم مریم جون. از پستونای گاوم بزرگ تره! حالا چه سایزی برات ساخته اصغر آقا؟! 
امید با اخم وقهر درحالی که باسنش رو بالا پایی می‌‌کرد، سمت فریزر رفت و با ناز موهاش رو تو دستش پیچوند، گفت: 
-اِوا شهلا جون چرا از داشته های گاو مایه می‌زاری عزیزم؟ اصغر آقا الهی دورش بگردم، چشم حسودا کور، گفته به کسی نگو! اما از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دیگه رسیدم به نود و پنج! البته اینا همش هنر دست آقاییمه!
صدای قهقهم تو سالن خالی پیچید که امید سریع دستش رو گذاشت رو دهنم و هیسی زمزمه کرد. 
لبام رو بهم فشردم و با چشم هایی که می‌خندید بهش خیره شدم. با آرامش و دقت کمپرس یخ که دورش پارچه نازک بود رو گذاشت روی گونم و تو سکوت به زخمم خیره شد. نگاهم رو اجزای صورتش می‌چرخید. ولی خدا عجب چیزی آفریده! به خدا من فقط بینشون زشتم.  
خمیازه ای کشیدم وبا چشمای خمار به امید خیره شدم. 
-کی یخ‌رو بر میداری؟خوابم میاد 
-هر وقت باد کبودیت خوابید، اگر خوابت میاد سرتو بزار رو سینم!  
(نویسنده:اَی آدم زرنگ )
از خدا خواسته و بی تعارف سرم رو روی سینش گذاشتم و کم کم خوابم.
♡♡امید♡♡
به چهره‌ی غرق در خوابش خیره شدم. آخ بچه اگه بدونی چیکار با قلب من کردی؟ چرا هر ثانیه که می‌گذره بیشتر می‌خوامت، بیشتر برای به دست آوردنت تشنه میشم؟ 
بعد از چند دقیقه یخ رو برداشتم و به جای کبودی خیره شدم. امیدوار بودم زودتر خوب بشه. کاش می‌فهمیدم تو خونه‌ی کسرا چه اتفاقاتی بینشون افتاده. شاید بتونم یکم بیشتر جوجه رنگیم رو درک کنم! 
موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و بوسه ای عمیق روی گونش کاشتم. حیف که نمی‌تونستم چیزی به کسرا بگم وگرنه یکی بدتر از اینو پای چشمش می‌کاشتم! 
(نویسنده: گنده‌گوزی محضه، کسرا بیاد نزدیکش یه مملکتو آبیاری می‌کنه)  

در سالن باز شد و کسرا بی توجه به همه چیز درحالی که تو فکر بود به سمت اتاقک وسایل رفت. 
صداش زدم.تکون محکمی خورد و برگشت.گیج نگاهی به وضعیتم انداخت و گفت:
-چیشده؟
-هیچی فقط حانیه رو کجا بذارم؟دخترا شبا در اتاق هارو قفل می‌کنند! 
-بزارش تو اتاق خودمون.من که امشب اینجا میخوام بخوابم،نیاز به تنهایی دارم.توهم بیا رو مبل بخواب یا روی تخت دیگه‌ی اتاق استراحت کن.
بعد‌ هم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه در اتاقک رو بست. برق هارو خاموش کردم و بت سمت اتاق حرکت کردم. خیلی خسته بودم و تمام انرژی بدنم تحلیل رفته بود.
دلبر کوچولوم رو آروم گذاشتمش رو تخت و موهاش رو از زیرش دراوردم.  
سرم رو اروم داخل گردنش بردم و نفس عمیقی کشیدم.بهشت که می‌گفتن همین‌جاست، نه؟  
بوسه‌ای روی گردنش زدم و اروم زمزمه کردم: 
-بو شامپو شکلاتی میدی بچه! 
انگشتم رو روی تک تک اجزای صورتش کشیدم. سعی کردم همش رو تو ذهنم حک کنم. ترس داشتم، ترس از دست دادنش! اگه یه روز نباشه چجوری واقعا طاقت بیارم؟ دوست داشتن من یکی دو‌ روزه به وجود نیومده که فقط یه هوس باشه! سالها احساسم رو سرکوب کردم اما دیگه نمی‌تونم باید هرچه سریعتر بهش بگم.
پوف کلافه ای کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. 
دوست داشتم امشب حانیه تو بغلم بخوابه ولی حیف که صبح یه مشت گاو بدون اینکه در بزنن وارد میشن و من رسوا میشم! 
سرم رو کوبیدم رو بالشت و با حرص زمزمه کردم: 
- اصلا گور بابای کسی که بخواد چیزی بگه!! 
رفتم رو تخت حانیه و سفت تو بغلم گرفتمش. پام رو انداختم رو پاش و سرم رو داخل موهاش بردم و تو دلم گفتم: 
-الحق که برام خدای آرامشی!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

☆☆دانای کل ☆☆
صدای کفش های پاشنه بلندش در سالن نیمه خالی میپیچید. پر غرور سمت منشی قدم برداشت و رو به رویش ایستاد. منشی جوان حسابی غرق در حساب کتاب هایی که روی میزش قرار داشت بود.
صدایش را صاف کرد و نگاه دختر را به خودش معطوف کرد.
-سلام، با آقای مهندس قرار داشتم.
موهای طلاییش را پشت گوشش زد و با صدای نازکی گفت:
-خانمه؟
نفس سردش را به بیرون هدایت کرد و گفت:
-کوثر، کوثر احمدی.
لبخندی زد و گفت:
-بفرمایید داخل منتظرتون هستند.
سرش را تکان داد و مردد به سمت در راه افتاد.
دستش را بالا برد که در بزند اما لحظه ای تردید تمام وجودش را لرزاند! کارش درست بود؟ اما مگر او آدم نبود؟ مگر دل نداشت؟ چطور میتوانست مثل سال های قبل مهر سکوت را بر لبانش بکوباند؟ مگر عدالت وجود نداشت؟پس چطور بود که همه یکی را عزیز و دردانه میپنداشتند اما اورا تنها فقط یک وسیله میدیدند؟
با یاد آوری گذشته و آرزو های تباه شده اش تردید را در وجودش دفن کرد و پوزخند سردی زد.
با کسب اجازه از صاحب اتاق،وارد شد.
الحق که جذابیت مرد روبه رویش خیره کننده تر از عکس هایش بود.پلکی زد و با لبخند نگاهش کرد.مرد جوان اشاره ای به صندلی ها زد. رو به روی هم نشستند،بدون هیچ حرفی!
گویی با چشم هایشان دوئل سختی را برگزار کردند. تصمیم گرفت خودش بحث را شروع کند:
- حوصله مقدمه چینی و چاق سلامتی ندارم! به کمکت نیاز دارم پیمان.
شکه پلکی زد و ابروانش ناخواسته بالا پرید! صراحت و راحتی کلام دختر کوثر نام اورا به شدت شگفت زده کرده بود! انتظار نداشت انقدر سریع موضوع را به زبان آورد. اما خوب اورا نشناخته بود،نمیدانست زیر آن نگاه مظلوم چه دیو دو سری نهفته است!
پوزخندی زد و به سر تا پای دختر شد.
اورا تقریبا میشناخت. فردی که اخیرا برایش جاسوس گذاشته بود حالا چهره به چهره اش قرار داشت، جالب نبود؟ 
پایش را روی پای دیگرش انداخت و با صدای بم شده و رسا گفت:
-خب خانم کوثر احمدی که چند وقتی هم هست منو زیر نظر داری بگو ببینم چرا باید بهت کمک کنم؟ 
تمام اعتماد به نفسش زیر آن نگاه و کلام مرد به یکباره فرو ریخت. لعنت به آن چشم های مرموز و عمیقش که مکنده‌ی روح بود و بس!
با لوندی ذاتی اش دستی در موهای تازه رنگ شده اش کشید و گفت:
-میتونم کمکت کنم برای انتقام گرفتن از ساناز  فقط کافیه باهم متحد بشیم!
پر تمسخر خندید و از جایش بلند شد:
-باید از جاسوسای عزیزت کمال تشکر رو کنی کوثر جان،خبر ها زود به گوشت میرسه. 
خندید و پشت سر پیمان ایستاد. ناخون بلندش رو روی شاهرگش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:
-اختیار دارید قربان!
  سرش را برگرداند و دماغش مماس با صورت کوثر شد. تک تک اجزای صورتش را از نظر گذراند. هرم نفس هایی که پوستش را نوازش میداد برایش لذت بخش بود.
صورتش را نزدیک تر برد! حالا نوک بینی اش چسبیده به بینی خوش فرم دختر چشم عسلی بود. زمزمه‌ی خمارش هوش از سر کوثر پراند:
-چرا ازم کمک میخوای و در قبالش میخوای بهم کمک کنی؟!
قلب کوثر گویی بازیش گرفته بود که تندتر از همیشه میزد! این مرد خوب بلد بود چطور قلب ادم را با حرف ها و حرکاتش  سست کند!
سرش را تکان داد و از او فاصله گرفت.‌ به خودش لعنتی فرستاد بابت این راهی که شروع کرده بود!خبر نداشت قلب بیجنبه اش زیادی ژله ای است و سریع میلرزد!
به خودش مسلط شد و درحالی که عکس طعمه را روی میز می‌گذاشت گفت:
-قاتل آرزو ها میدونی کیه؟ کسیه که یه شبه به خاطرشانس خوبش گند میزنه تو همه چیز! بدون اینکه هیچ گونه عذاب وجدانی داشته باشه. راحت دل بقیه رو به دست آورد و همه توجه هارو به خودش جلب کرد. خوشگل بود، صدای خوبی داشت اما نه به خوبی من! صداش مادر زادی خوب بود ولی من شبانه روز روی صدام کار کردم. نتیجه تلاش من این شد که بشم زیر دست همشون نه عضوی ازشون!کی از اون همه عشق و محبت و ناز کشیدن بدش میاد؟ به خدا که هیچکس! من میخوام اون برای همیشه حذف بشه از همه چیز!
چشمان افسونگرش را بست و به پشتی مبل تکیه داد:
-ولی من هنوز نفهمیدم چرا باید بهت کمک کنم؟اصلا چرا منو انتخاب کردی؟چطور به اون مغز کوچولوت اومد که بیای مسئله قتل یک آدم به اون مهمی که خیلیا دوستش دارند رو بهم بگی!
پیمان ادامه داد:
- به نظرت ارزش داره دوستت رو به خاطر همچین موضوعی بکشی؟ 
با ابروان بالا رفته به چشمان کنجکاو مرد خیره شد؛نه!مثل آنکه گیرایی بالایی داشت!
کوثر:
- حالا کی گفته میخوام بکشمش؟منکه هنوز حرفی نزدم!فقط یکم از نا عدالتی های زندگیم رو برات فاش کردم پیمان جان! 
هول کرده کمی در جایش تکون خورد و نفس عمیقی کشید تا سوتی که داده بود را جمع کند:
-به هر حال مقصودت از حرف هات اینا بود،نه؟
کوثر نیشخندی زد و حرفش را تکذیب کرد:
-نه!
مرد دستی به لبه کتش کشید و به جلو خم شد:
-پس چی؟
نفرت و لذت،دو حس تضاد بر هم ناگهان در وجودش غلیان کرد!
-اون خیلی خیلی ضعیفه! یا همون اول می‌کشمش یا ذره ذره وجودش رو به آتیش میکشم!خوردش میکنم!کاری میکنم تا با بند بند وجودش تحقیر و سرخوردگی رو حس کنه.
پیمان مردمک چشمانش از آن همه بی‌رحمی فرد مقابل لرزید!چطور میشد که یک ادم  قلب چرکین را در بدن خود نگه دارد؟ ممکن بود او هم شبیه به دختر رو به رویش شود؟ همان‌قدر مرموز و افعی؟
بی مقدمه گفت:
-من نه ازت کمک میخوام نه کمکی بهت میکنم بهتره بری این چرندیات رو یه جا دیگه بگی! من نه کسی رو میکشم نه کسی رو زجرکش میکنم.حالام هری!
کوثر شکه با نگاهی کاملا ناباور به پیمان زل زد!حتی باور هم نمی‌کرد که پیمان پیشنهاد مورد پسندش را رد کند! در نهایت از آخرین سلاح خود استفاده کرد.
چند عکس از گالری گوشیش  انتخاب کرد و به پیمان نشان داد:
-  فکر نکن خیلی زرنگی جناب مهندس؛با زیرکی تمام نزدیکمون شدی!سعی کردی خودت رو عاشق پیشه نشون بدی و بگی وایی من چقدر به شماها علاقه مندم! اما هیچ کس نتونست بفهمه چقدر آدم کثیفی هستی.
پیمان بی حرکت و خونسرد گفت:
-به نظرت از کشتن اون چی به من میرسه؟ اثر و میراث نداشتش یا جون بی ارزشش؟من این همه مال و منال دارم بعد بیام اون رو بکشم؟
دندان هایش را به روی هم سابید و یقه پیمان را محکم گرفت با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید، گفت:
-نفهمی؟یا واقعا خودت رو زدی به نفهمی!
فکر کردی نمیدونم چقدر برات مهمه که انتقام خون خانوادت رو از اون بی همه چیزا بگیری؟ چندساله همه چیز زندگیت رو زیر پا گذاشتی تا طعم انتقام رو زیر زبونت حس کنی!
دیگر ناز کردن بس بود؛ نیشخند خبیثی بر لبان خوش فرمش نشست:
-نقشت چیه؟
گویی حرفش آب روی اتش بود که وجود ملتهب کوثر را ارام کرد و کم کم دستان ظریفش از یقه پیمان جدا شد.
باز هم مثل قبل روی صندلی ها رو به روی هم نشستند.
کوثر بسته ای پلاستیکی که اندازه ‌ی کف دست بود رو روی میز گذاشت و با لحن عاری از حسی گفت:
-سمش صد درصد کشندست فقط کافیه باهاش یه قرار بزاری و بریزی توی نوشیدنیش  اونوقته که... 
دستش رو به حالت کشتن زیر گلویش گذاشت:
-پخ پخ!  
پیمان خندید و گفت:
-خب خانم مارپل اگه قرار با من رو قبول نکرد چی؟
چشمکی زد و دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت:
-اصلا ولش کن،تو بهش پیشنهاد نده خودم یک کاری میکنم با سر بیاد سراغت!
دستی به لبش کشید و مغرور لب زد:
بهت خبر میدم پیشنهادت رو قبول میکنم یانه! 
وا رفته و با چشم های گرد گفت:
-تازه میخوای فکر کنی؟ تو دیگه چقدر...
وسط حرفشپرید و بی حوصله گفت:
-زیاد حرف نزن، برو بیرون. درضمن یاد بگیر که دیگه پیمان صدام نکنی. 
با مسخرگی لب زد: باشه ا...
با خوردن چند تقه به در و ورود منشی رو به پیمان گفت:
-به حرف هام فکر کن جناب مهندس! بدرود.
تا از در شرکت خارج شد، قر ریزی به کمرش داد و دست هایش را تکان داد. 
برای او، در انتقام لذتی بود که در بخشش نبود! پس چرا باید خوشحال نمیبود؟
سوار تاکسی شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. روسیه زیر خروار ها برف پوشیده شده بود! 
سرش را به پنجره تکیه داد و زمزمه کرد:
-این شهر بوی خون میگیره، مطمئنم!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
10 ساعت قبل، Hony Mah گفته است:

خاک تو سرم انقدر پارت ندادم همه چی یادتون رفته😂😂  

اره واقعا😂😂👍🏻

10 ساعت قبل، Hony Mah گفته است:

بلی بلی 

اها

10 ساعت قبل، Hony Mah گفته است:

پیمان فکر کنم تو پارتای وسط ازش اسم بردم 

با ساناز هم دسته  

سانازم همون بود که از حانیه متنفر بود 

ساناز همونی که فامیل بود با حانیه؟ 

هرچی فکر میکنم پیمان رو یادم نمیاد 

فراموشی گرفتم 😂

اصن تقصیر توعه اینقدر که دیر پارت میدی

لینک به دیدگاه
11 ساعت قبل، رابیا گفته است:

اره واقعا😂😂👍🏻

اها

ساناز همونی که فامیل بود با حانیه؟ 

هرچی فکر میکنم پیمان رو یادم نمیاد 

فراموشی گرفتم 😂

اصن تقصیر توعه اینقدر که دیر پارت میدی

اره همون که فامیل بود 

بزار خودمم برم نگاه بندازم ببینم گفتم اسمشو یا نه 

😂😂😂 

دیگه چه کنم تنبلی گشادی😂

  • Haha 1
لینک به دیدگاه

سلام🙋‍♀️اصلا نمیفهمم کی به کیه🤦‍♂️😂این پیمان همون پسره که خودش مثل اینایی که میخان بچه شیر بدن درست کرده بود ؟ تو هتل از طرف عمه خانم بود فکر کنم هانی رو به چوخ بدع؟ من اصلا یادم نمیاد کی کیه😂فقط امید و کسرا و هانیه رو میشناسم😂این تیکه (از خدا خواسته و بی تعارف سرم رو روی سینش گذاشتم و کم کم خوابم.) از این خابم ناقص اصلا خوشم نمیاد کلمه و جمله های کامل رو ترجیه میدم اگه خابیدم یا خوابم برد بود حس میکنم جمله قشنگ تری میشد 🤷‍♀️خهسه نباشی که 

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 4 ماه بعد...

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری
  • ثبت نام در انجمن

    برای بهره مندی از تمامی امکانات انجمن ثبت نام کنید

×
×
  • اضافه کردن...