-
تعداد ارسال ها
1,226 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
9
Par... آخرین باز در روز 5 آبان 1398 برنده شده
Par... یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره Par...
- تاریخ تولد تعیین نشده
آخرین بازدید کنندگان نمایه
دستاورد های Par...
-
اسمم پریاست ۱۸ سالمه اهل تبریزم🙂
-
خیلی هم عالی خوشحالم که از رمانم خوشت اومد بوس رو کلهات🌹😘
-
سلام عزیزم، مایلی ناظر سایت بشی؟
اگه آره که بگو بهت بگم چه کارایی باید انجام بدی.
-
خب ببین کار ناظر شامل اینا میشه:
یک: نقد کردن رمان و داستان.
دو: تایید تایپکهای جدید.
سه: حذف تایپکهای اسپم و مستهجن.
چهار: تبدیل صفحات رمان به pdf.(این مورد سخته و اگه تمایل داشته باشید بهتون آموزش داده میشه)
و در آخر اگه طراحی کاور هم بلد باشی میتونی تو اون قسمت فعالیت کنی.
و اینکه:
سایت یه محیط دوستانست برای نویسندهای تازه کار(و البته حرفهایها)منظورم اینه زیاد سخت گیری نباشه!
میبینید طرف اولین بارشه میخواد شروع کنه اگه خیلی سخت بگیرید یا بد برخورد کنیم همون اولش زده میشه.
پس اگه باز هم موافقید بهم بگید من شما رو وارد یه چت خصوصی میکنم که بقیه دوستان هم اونجا هستن و توضیحات رو راجب نقد گفتم.
-
چی بگم اخه درباره خودم😂😂 یه دختر نوجوونم که تخیلاتم رو روی کاغذ پیاده میکنم
-
#پارت17 از چشمهاش خشم و تنفر میبارید. چی میگفتم بهش؟ واقعا نمیدونستم. اگه الان جوابی به شکیلا نمیدادم حس میکردم همینجا سرم رو از تنم جدا میکنه. - سرمه...سرمه گفت فامیلیم اسم دو جادوگر باستانی و بزرگ توی این سرزمینه و...و...همین باعث شد که قبولم کنند. سرمه...سرمه گفت که مادرش پیشگو بوده...خودشم پیشگوعه...برای...برای..همین من رو نجا... . یهو وسط حرفم پرید و با خشم و تعجب گفت: - پیشگو؟ سرم رو تند تند به معنی تایید تکون دادم. چرا مقابل خشم شکیلا انقدر تسلیم شده بودم؟ بعد مقابل بابام شبیه ببرهای زخمی به نظر میرسیدم. انگار جلوی این دختر زبونم رو موش خورده. با قیافه متفکری گفت: - سرمه ی مارموذ... . همچین دروغ شاخ داری به خاطر چی گفته؟ اصلا چرا بعد نجاتت یهو همه چیز برعکس شد. الان باید سرش بالا دار بود ولی پاشده اومده آکادمی ریکز فقط به ختطر فامیلیش. سرمه یه جای کاریت میلنگه... . سرمه تو اصلا کی هستی؟ انگار با خودش بلند بلند فکر میکرد. از اینکه من هنوز زندهام و دارم میرم آکادمی ناراحته؟ با این فکر اخمهام رو درهم کردم و چونهام لرزید. پشت کردم بهش و به سمت کشتی حرکت کردم که باز از پشت گرفت و به سمت خودش کشید. با اخم گفت: - هنوز جواب سوال من رو ندادی. عصبی و با نفسهای بریده گفتم: - چرا باید اصلا به تو جواب بدم؟ معذرت خواهی کنم دست از سرم برمیداری؟ معذرت میخوام که سرم بالای چوبهی دار نیست و هنوز زندهام و دارم به یه آکادمیی میرم که بهش تعلق ندارم. معذرت میخوام که داخل سرزمینی هستم که متعلقش نیستم. با بهت بهم خیره شده بود. لبهام رو محکم روی هم فشردم و با چونهی لرزونم شونهام رو از دستش آزاد کردم و پاکوبان به سمت کشتی رفتم. چه اصراری داشت به فهمیدن حقیقت. من هم کنجکاو شدم که چرا؟ چرا سرمه دم رفتنش یکهو صحبت و غرایزش تغییر کرد و چرا نجاتم داد. کنجکاو بودم چرا وارد اینجا شدم و چرا اسمم بین اسامی جادوگران بود اون هم با فامیلی عج... صبر کن...شاید تشابه اسمی باشه؟...نه نیست اگه بود تا الان خودش رو نشون داده بود. پس چرا اسمم میان اسامی جادوگرهاست و یک فامیلی عجیب و قدرتمند کنار اسمم چسبیده؟ اصلا چرا کسی به افتادنم از آسمون وسط آب... . انگار مغزم کاملا از شدت این همه سوال ترکیده بود. چیزی که برام عجیب بود این بود که من وسط آب افتادم و بعد از آب بیرون اومدم و داخل کشتی بودم...اصلا کسی به اینکه از آسمون وسط کشتی افتادم توجهی نداشت... . فکر میکردند از اول داخل کشتی بودم و خیس شدنم مورد عجیبی بود...پس اون سانتور...اون سانتور چرا گفت از آسمون افتادم؟...مگه...مگه... . با حجم این همه سوال، بهت زده سمت شکیلا چرخیدم و با دهان نیمهباز و مبهوت گفتم: - شکیلا... . با قیافهی ناراحت و لحن نسبتا ملایمی گفت: - چیه؟ با هیجان ناشی از تعجب و ترس گفتم: - مگه نگفته بودید که همه فکر میکنند داخل کشتی بودم و خیس شدم؟ با گیجی سرش رو به معنی تایید حرفم تکون داد ادامه دادم: - ولی سانتور ازم پرسید همونیم که از آسمون افتاده؟ من هم گیج بودم گفتم آره اینبار چشمهای اونم مثل مال من گشاد شده بود. - چهطوری...فهمیدند من از اسمون..افتادم؟ شکیلا با بهت گفت: - داری میگی میدونستند؟ اره؟ ارههه؟ با داد آخرش چند قدم عقب رفتم و با ترس گفتم: - آ...آره...من...وای...میدونستند...پس...پس...چرا چیزی...بهم نگفتند؟ قیافه شکیلا وحشتناک شده بود و متفکر به کف زمین خیره شد. انگار چیزی رو برای خودش تحلیل و بررسی میکرد. بعد مثل ربات با سرعت سرش رو سمت من چرخوند و مرموذ بهم خیره شد. متقابلا بهش خیره شدم که سمتم قدم برداشت و بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و با خودش به سمت کشتی کشوند. گیج از این همه سوال و آشوب توی مغزم به شکیلا خیره شدم؛ کاملا غرق در فکر بود و من رو با خودش میکشید. - شکیلا...حالت خوبه؟ بهم نیم نگاهی کرد و گفت: - آندیا...نمیدونم تو کی هستی و واقعا چی هستی، ولی...بیا تا سال بعد زنده نگهت داریم.
-
چشم
-
سلام خیلی هم عالی ممنونم بابت همراهیتون صمیمانه مشتاقم تا باهاتون همکاری کنم
-
خیلیییی ممنون و بابت دنبال کردنتم بیشتر ممنونتم نظر لطفته❤️💖
-
سلام عزیزم خیلی ممنون پایین پارت اول نوشتم ینی رمانهایی با موضوعات متفاوت رو مینویسم که یکی از شخصیتاش اسمش آلیس هاتسونه یعنی یک شخص تو چندین رمان ازش نام برده میشه اینم یکی از اون رمانهاس که شخصیت آلیس هاتسون توشه
-
#پارت16 با پاهای لرزونم کنار دریا راه میرفتم، از بس ترسیده و غرق در فکر بودم که نمیتونستم از کنار دریا بودن لذت ببرم. از کشتیای که تغییر زندگی من رو رقم زده بود بیشتر فاصله میگرفتم و به سمت کشتیهای کوچیک و با شکوهی نزدیکتر میشدم. حدود بیست کشتی سراسر ساحل لب دریا رو گرفته بود. سرم رو به سمت راستم چرخوندم؛ یک جنگل پر از درختهای بزرگ بود که اگه داخل جنگل قدم بر میداشتی، به خاطر زیاد بودن درختها حتما داخلش گم میشدی. با دیدن جنگل رو به روم که کنار دریا قرار داشت، یاد رامسر افتادم و نفسم حبس شد. یاد اون گرگی که من رو تا جنگل دنبال کرد و بعد ناپدید شد. آیا واقعا همه چیز و حتی وجود اون گرگ بزرگ و سیاه، همش تصادفی بود؟ چرا باید کنار جنگل و دور افتاده از شهر خونه میگرفتیم؟ اصلا گرگی به اون بزرگی اونجا چیکار میکرد؟ اگه خودسر و به خاطر قهر بیخودم سر قضیه مادر، خودم راهی مدرسه نمیشدم و سوار ماشین بابا همراهش به مدرسه میرفتیم، من الان اینجا نبودم. لرزش کوتاهی داخل بدنم ایجاد شد... . با اینهمه دردسر آیا واقعا ناراحت بودم که پا به این دنیای جادویی گذاشتم؟ قطعا نه، ولی...ولی چی؟... . اصلا با خودم چند چندم؟ با بلند شدن بوق بلند از سمت کشتیها که تعداد زیاد و غول پیکرشون سایه روم انداخته بودند، جیغ کوتاهی کشیدم و از ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم که مثل گنجشک خودش رو به قفسه سینهام میکوبید. همون لحظه یکی محکم از پشت بهم برخورد و روی زمین افتاد. با تعجب و ترسیده به سمتش چرخیدم که کلاه بزرگ جادوگریش از سرش افتاده بود و خودش روی خاکهای نمدار ساحل پخش شده بود. سریع دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: حالت خوبه؟ سرش رو بالا آورد و چشمهام روی چشمهای سبز و بزرگش گیر کرد. یک دختر کوچیک و معصوم که توی عظمت لباسهای جادوگریش گمشده بود. اخمی بین ابروهای کشیده و خرمایی رنگش نشوند و از جاش بلند شد و لباسهاش رو تکوند و گفت: - ببخشید غرق در فکر بودم ندیدمت. تو هم انسانی؟ سرم رو به معنی تایید تکون دادم و گفتم: - اره. تو هم همینطور؟ سرش رو آروم به معنی تایید تکون داد و گفت: - خوبه و سرش رو پایین انداخت و از کنارم رد شد. نگاهم به دنبالش کشیده شد. چه کم حرف و کوچیک بود. پشت سرش راه افتادم؛ احتمال زیاد اون هم به آکادمی ریکز میرفت پس بهتر بود پشت سرش راه بیوفتم تا به کشتی برسم. با فاصله معینی ازش قدم بر میداشتم. به سمت یک کشتی با شکوه و طلایی رنگ میرفت که پرچم بزرگ سفید رنگی سر در دکلش رو پوشونده بود و نماد بزرگ و عجیبی داشت و زیر اون نماد کلمه بزرگ ریکز به حروف لاتین نوشته شده بود. آکادمی مشهوری برای آموزش جادوگران بیتجربه...جالب بود! با دست محکمی که روی شونهام نشست، به پشت سرم چرخیدم و نگاهم با نگاه اخمآلود شکیلا گره خورد. مثل توپ منفجر شد: - اسم فامیلیت چیه که به خاطرش سرپوش روی خیس شدنت، گذاشتند و با اینکه هیچ قدرتی نداری داخل بزرگترین و مشهورترین آکادمی این جهان، قبولت کردند؟ با چشمهای گشادی زمزمهوار گفتم: - نمیدونم با خشم تقریبا داد زد: - دروغ نگو. اون داستانی که تعریف کردی الکی بود اره؟ کسی که حتی قدرتی نداره و ادعا داره ورودش تصادفیه، چهطوری همچین فامیلی بزرگی داره که به خاطرش بیقدرت بودنت رو نادیده گرفتند و سریع داخل آکادمی قبولت کردند؟ چشمهاش رو روی هم گذاشت و کمی سعی کرد از بلندی صداش بکاهه. با دندانهای کلید شدهاش و خشم کنترل شدهاش ادامه داد: - چهطور اسمت مابین جادوگرها بود و تازه یکی از اون فامیلیهای مثلا پر قدرت روته؟ سوالات شکیلا سوالات من هم بود. اگه سرمه الان اینجا بود، میتونست شکیلا رو راضی کنه. از شدت این همه فشار و تعجب و ترس و هیجان، بغضی داخل گلوم ایجاد شده بود و هر لحظه با حرفهای شکیلا ممکن بود بترکه. با صدای بغضآلود و ترسیدهای گفتم: - نمیدونم انگار شکیلا بدتر جری شده بود. - چی؟ نمیدونی؟ یه جای کارت بدجوری میلنگه و عین سگ دروغ میگی. سرمه تو رو نجات نمیداد تا الان غزل خداحافظی رو وسط عرشه خونده بودی، بعد چیشد که یهو به خاطر فامیلی چرندت توی بزرگترین و پرقدرتترین آکادمی قبول شدی و سانتور احمق بدون قدرت قبولت کرد؟ داری بهم میگی از هیچکدوم خبر نداری؟
-
#پارت15 با این حرفش تو شوک رفتم. سرش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمهوار گفت: - من هم قدرتاش رو دارم؛ تو بدون من و با شکیلا طاقت میاری و من هم بهتون ملحق خواهم شد. نگران نباش شکیلا نمیزاره اتفاقی واست بیوفته، مطمئن باش. اینکه من ریسک کردم و نجاتت دادم به خاطر غریزه قلبیم بود. یه چیزی بهم میگفت باید نجاتت بدم. ازم جدا شد و دوید سمت میزی که سانتور اونجا بود. دستم رو سمتش دراز کردم و بلند داد زدم: - سرمه صبر کن نرو سمتش دوییدم که دو نگهبان مانعم شدند و گفتند: - هنوز ورودیهای آکادمی سالازار تکمیل نشده لطفا صبر کنید. دستم رو سمت سرمه دراز کردم و گفتم: - سرمه... نگاهم کرد و با غم دستش رو به جای اینکه سمت من دراز کنه و دستم رو بگیره، سمت سانتور دراز کرد و نور بنفش از دستش ساطع شد. قلبم فشردهتر شد. مهر تایید داشت میگرفت و میرفت. سانتور: تاییدی. برو به کشتی آکادمی سالازار و سوار شو، شماره اتاقت رو تحویل بده وسایلت رو پریها برات میارند. سرمه نگاهش رو ازم گرفت و کلیدی تحویل سانتور داد و سریع پیاده شد. نگهبان پوزخندی بهم زد و گفت: - گریه نکن جادوگر بدبخت یه روز باید از دوستت جدا میشدی. گریه؟ دستی به صورتم که خیس بود زدم. نگاهی به نگهبانهای قد بلند با گوشهای دراز کردم. فوقالعاده رخ زیبایی داشتند. سرم رو پایین انداختم. وابستگیای جز وابستگی برای بقا، نسبت به سرمه نداشتم، ولی رفتنش ته دلم علاوه بر حس بقام، قلبم رو هم آزار میداد. تنها کسی بود که تو این دنیا میشناختمش بدون اون قراره چیکار کنم؟ یک سال طاقت بیارم و بعدش چی؟ چجوری اصلا قراره برگردم. فقط سرمه میدونست. الان تنها امیدم فقط به اون تورنمتهاست. با کنار رفتن نگهبانها و گفتن اینکه" حالا میتونی بری و تاییدیه قدرتت رو بدی و بری به آکادمی مشهور ریکز" به خودم اومدم. ترس منقلبم کرد... . الان چیکار کنم؟ با چشمهای گشاد و نفسهای بریده بریده به سانتور نگاه کردم که منتظر بود به جلو برم و براش از کف دستم نور ساطع کنم. خدای من. نگهبان به جلو هلم داد و گفت: تکون بخور جادوگر حقیر. چی؟ جادوگر حقیر؟ نگاه گیج و ترسیدهای بهش کردم و با پاهای لرزان به طرف قتلگاهم رفتم... . اگه فامیلیم براشون قبول واقع نبود چیکارم میکردند؟ اعدام؟ سرمه هم با من میمیره؟ ناجیم بود لابد میمیره. با این افکار مثل بید تو خودم میلرزیدم. سانتور با صدا و نگاه خشنی گفت: - قدرتت رو نشون بده. دستام میلرزیدند و با نگاه فوقالعاده وحشتزدهام بهش نگاه کردم که داد زد: -مگه با تو نیستم؟ با دادش از جام پریدم و از ترس سرم رو انداختم پایین. اشک پهنای صورتم رو گرفت. الانه که بمیرم. من هیچ قدرتی ندارم. با تته پته لب زدم: فامیلیم..سابریمری هست...آندیا سابرینمری...هنوز....قدرتم... . با پریدن وسط حرفم، نزاشت حرفم رو کامل کنم: - قبولی. فامیلیت خاصه میتونی بری به کشتی ریکز قبلش کلید اتاقت رو تحویل بده تا پریها وسایلت رو بیارن. با تعجب نگاهی بهش کردم...چی؟ یعنی الان من نمیمیرم؟ جواب داد؟ مگه این فامیلی چی داره که انقدر سریع قبولم کرد...حتی با نداشتن قدرت. نگاهی به سر و وضعم کرد و با غضب گفت: - کلید اتاقت رو بده و یونیفرمت رو بپوش با این سر و وضع هرگز وارد آکادمیت نشو. با لرز گفتم: - ولی من اتاق نداشتم و لباسام خیس بودند... . چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - تو همونی بودی که از آسمون افتادی؟ سرم رو با ترس به نشانه تایید تکون دادم. اخمی کرد و بی چون و چرا گفت: میتونی بری به کشتیت. پری ها ترتیب یونیفرمت رو میدند. با بهت از کشتیای که وسعتش به اندازه شهرم بود، پیاده شدم. تنم لرزید، اونها من رو بدون چون و چرا قبول کردند. چطور ممکنه؟ حرفهای سرمه برام گنگ بود، قبلش جوری صحبت میکرد انگار قراره سر میز مقدسات توسط سانتور خورده شم، بعد در اومد گفت پیشگوعه؟ اگه پیشگو بود چرا اونطور رفتار میکرد؟ مگه نگفت دیده که با شکیلا زنده میمونم پس چرا داشت من رو میترسوند. این فامیلی چه قدرتی داشت که حتی یه نفری که از آسمون پایین افتاد رو تو جمعشون قبول کردند. یک شخص بدون قدرت رو....قبول کردند... .
-
#پارت14 سرمه افزود: - وقتی به اون میز رسیدیم فقط قراره از فامیلیت استفاده کنی. اگر جواب نداد.... حرفش رو ادامه نداد که باعث شد چشمهام رو از اون موجود با هاله سبز رنگ داخل دستش بگیرم و به سرمه بدوزم. نگاهش رنگ تاسف و ناامیدی گرفته بود؛ فهمیدم منظورش چیه. دستهام رو مشت کردم و به موجوداتی که اسمشون صدا زده میشد و گاه بینشون یک انسان هم بود؛ نگاه کردم. اگه فامیلیم قبول نشه اون موقع میمیرم...واضحتر از این نمیتونست بهم بگه. - جریان این تقسیم بندی چیه سرمه با ناراحتی گفت: - براساس ورودیی که داشتیم به کشتی، قدرتهامون توسط گوی جادویی بیرون کشیده میشد و رده بندی میشد. براساس اون رزومهای از قدرتهامون که برامون نوشتند، آکادمیها، جادو آموزان رو برای تحصیل انتخاب میکنند. حدود بیست آکادمی جادوگری وجود داره که 9 تاش خیلی معروف و محبوبند، ولی یه آکادمی هست که همه خیلی دوست دارند برند اونجا، آکادمی صدر اول این سرزمین، اکادمی ریکزه. حالا اینجا اعلام میکنند کیها به کدوم اکادمی قراره برند و بعد از اینجا خارج و وارد کشتی همون اکادمی شده و بعد رهسپار آکادمی میشند. به اینجا که رسید یکهو فردی که اسامی رو میخوند، به اسم سرمه رسید. - پذیرفته شدگان برای آکادمی سالازار؛ دومانیک مارکو، لزوم فراب، نارا صوکاند، سرمه جابری.... با نگرانی به چهره سرمه نگاه کردم و گفتم: اسم منم ممکنه بخونه؟ اگه از تو جدا تو یه آکادمی دیگه بیوفتم چی؟ نگاه دلسوز و ناراحت سرمه باعث شد، فوقالعاده بترسم. بدون سرمه من چیکار میکردم. به صدای اون فرد قشنگ گوش کردم، امید داشتم از دهنش اسم من هم خارج بشه. ترس تمام بدنم رو اسیر خودش کرده بود. سرمه محکم بغلم کرد و گفت: آندیا میتونی از پسش بربیای، من بهت ایمان دارم. اومدنت به اینجا شاید تصادفی باشه ولی مطمئنم بیحکمت نیست، تو.... حرفش رو خورد و از خودش جدام کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: - من تو دومین اکادمی زبانزد این سرزمین افتادم، آکادمی سالازار که با آکادمی ریکز رابطه رقابتی شدید دارند و هر سه ماه یکبار تورنمت رقابتی برگزار میکنند و جادوآموزهای هر دو آکادمی اونجا هم رو ملاقات میکنند، اونجا میبینمت. با شک و نگرانی گفتم: - ولی سرمه من از کجا بدونم میرم به ریکز. تو تنها کسیی که من تو اینجا میشناسمش. تو کمکم کردی من الان تنهایی که تو این سرزمین چیکار کنم. تازه مگه نگفتی براساس قدرتها آکادمیها انتخاب میکنند که جادوآموزانش کیها باشند؛ من که قدرتی ندارم چهطوری آکادمی اول کشور یه فرد بیقدرت رو قبول میکنه؟ مدت کوتاهی بود آشنا شدیم، مکالمه کمی داشتیم، رابطمون انقدر صمیمی نیست، ولی تنها چیزی که الان باعث شده اینقدر نگران بشم اینه که کسی جز سرمه از هویت واقعیم باخبر نیست و با فاصله گرفتنش از من یعنی عمق فاجعه برای من! سرمه لب زد: - فامیلیت خیلی خاصه، برای همین ممکنه اونجا قبولت کنند و اینکه یک اکادمی مونده که اسمش خونده بشه و اون ریکزه و هنوز اسم تو و شکیلا خونده نشده، یعنی شما دوتا... نگرانی بیشتر پر و پاچهام رو گرفت. داشتم میرفتم به بزرگترین و قدرتمندترین آکادمی اونم با شکیلا...بدشانسی تا کجا با خونده شدن اسم آکادمی ریکز، روح از تنم جدا شد. عرق سرد رو ستون فقراتم نشست. - پذیرفته شدگان برای آکادمی مشهور و صدر اول ریکز؛ مدلین پاتر، ریچل وارن، سام کیت، روبی کلارک، مدونا میزتری، مارسلین واتسون، لایارا فیندرون، شکیلا هاشمپور، مارادو مکهانت، کیم سونگوون، ماریا بیگلر، هوتو ماچ، لاکا دریم، سیدنی پرستون، برند مالارون، ساکو واکاشی، تاچیبانا میزاری، خالد شاملو، سانیا پرسکات، ورکمل وود، آندیا سابرینمری و ..... و چندین اسم دیگر خوند، جادوگرها واقعا تعداد زیادی داشتند. با خونده شدم اسم من هم بینشون باعث شده بود ناامیدتر هم بشم و به این فامیلی غجیب و غریب فکر کنم. الان با این همه هیاهو میخواستم چهطوری سر کنم و تا آخر سال طاقت بیارم؟ اگه دم خروجی کشتی بگیرنم و اعدامم کنند چی؟ اگه برم داخل آکادمی و بعدش لو برم چی؟ از بس توی افکار خودم غرق بودم و دست و پا میزدم که پاک از حضور سرمه و غم از دست دادنش از یادم رفته بود. با این فکر سریع به سمت سرمه چرخیدم که میخواست بره سمت خروجی کشتی. محکم تو آغوشم گرفت و گفت: - مادر من یه پیشگوی بزرگ بود.
-
#پارت13 سرم رو لرزان تکون دادم و به سمتش کشیده شدم. با صدایی که تو محوطه پیچید و با آواز پرندههای ساحلی در هم آمیخته شد، باعث شد نگاهها از سمت من به سوی منبع صدا کشیده بشه و این خیال من رو آسوده میکرد. - درود به جادوگران خفته و جوان عزیز، امیدوارم سفر خوبی رو طی کرده باشید. از اینکه انتخاب کردید قدرتتون رو تو سرزمین مادریتون، آندریا رها کنید، واقعا خوشحالم. من زیاد اهل حرف زدن و چاپلوسی برای شما عزیزان نیستم بنابراین مستقیم میرم تا اعلام کنم تقسیم بندی براساس استعداد، میزان قدرت و استقبال از طرف آکادمیها، چطور هست. همه شروع به تشویق و جیغ و داد کردند و من تنها فرد جمع بودم که گنگ و مبهوت شاهد جمع بودم. سعی کردم کمی روی پاهام بلند شم تا بتونم از میان اینهمه موجود عجیب و قد بلند نگاه کنم و ببینم اون فرد با این صدای طنین و راسخی که حرف میزد، کیه؛ ولی نتونستم ببینمش. سرمه بازوم رو فشرد و چشمهاش رو باز و بسته کرد. دقیق نفهمیدم منظورش چیه. با بلند شدن صداش، نتونستم از سرمه بپرسم که منظورش چیه و همینطور همه سکوت اختیار کردند. - ممنون به خاطر تشویقتون، حالا اعلام میکنم؛ پذیرفته شدگان از سوی آکادمی سامانورا از بین ۹ آکادمی برتر؛ ایزگیل میرو، ماتیا میک، روهان آز، درا شاینهاند، ماهیرا مونیک، لاوا شومرون، کارا کارمن، هام دیچ و .... اسامی رو میخوندند و هر بار که اسامی خونده میشد، اون افراد از فرط خوشحالی جیغی میکشیدند و بعد به سمت خروجی کشتی راهی میشدند. جلوی خروجی کشتی دو سرباز ایستاده بودند و یک میز بزرگ با تزیینات و مقدسات کنار خروجی قرار داشت. با دیدن شخصی که پشت میز بود و حدود دو متر قد داشت و بالا تنهاش یه مرد با عضلات فوق العاده قوی و هیکلی و پایین تنهاش به صورت اسب بود، حس کردم چشمهام از فرط بزرگ شدن، الان میوفته کف دستهام. سرمه که شش دنگ حواسش سمت من بود، با دیدن وضعم، محکم به پشتم زد و گفت: - سانتوره سانتور تو افسانه های زئوس اومده بودها دیگه هممون داستاناش رو میدونیم تو روخدا انقد تابلو نکن. سرم رو تکون دادم و با حیرت و بهت گفتم: -بخدا میدونم سانتور چیه ولی هرگز فکر نمیکردم با چشمهام یکیش رو ببینم. خدای من! از شدت هیجان میلرزیدم. سرمه دستم رو جهت کاهش لرزشم فشرد و گفت: - اینجا هر چیزی که فکر میکنی همش تخیله، واقعیه. چیز های بدتر از اینم میبینی، پس انقدر تعجب نکن. و بعد با نگرانی گفت: - اندیا نمیدونم مقدمات ورودت چطور برای این سرزمین قابل حل بود، ولی وقتی به اون میز رسیدی، ازت میخواند قدرتت رو نشون بدی و تاییدت کنند. با سر به موجودی که مقابل سانتور ایستاده بود و کف دستش، یک هاله سبز رنگ در حال رقص بود، اشاره کرد. بازهم با تعجب بهش خیره شدم. ____________________________________________ معرفی نژاد سانتور: سانتور یا قنطروس، برای اولین بار اساطیر یونان باستان، گروه <<Legendery creatur>> آن را کشف کردند. موجوداتی قد بلند و بزرگ با بدن نیمه انسان و نیمه حیوان که پایین تنهاشان شبیه اسب بوده و از کمر به بالا شبیه بالا تنهی انسان است. داستان معروف پیدایش نژاد سانتور ها از این داستان نعشت می گیرد. ایکیسون(نژاد مقتدر حیوانات مقدس که هوش انسانی داشتند، ایکیسون نام یکی از آنها بود) به خاطر قتل پدر زنش عذاب وجدان داشت و زئوس(یکی از خدایان قدرتمند یونان) بر او ترحم می کرد. او ایکیسون را به کوه "المپ" فرستاد. اما ایکیسون عاشق هِرا، زن زئوس بود. زئوس که فهمید مخلوقی که شبیه هِرا، همسرش بود را به پیش او فرستاد تا با آن مخلوق ازدواج کند. از ازدواج آنها نژادی به نام سانتاروس یا سانتور به وجود آمد آنها وحشی و م**س.ت بودند به استثنای "کیرون"سانتور خردمند. در حقیقت سانتور زیر گروه دو رگه است، ولی در سرزمین آندریا او متعلق او زیردسته نژاد چندحیوانیان و فرقه عدالت است از نژاد های مشابه می توان به " مینتور، ساتیر و هادبی" اشاره کرد.
-
#پارت12 - میخوای لباس زیر پایین تنه هم بدم؟ نسبتا با داد گفتم: - خفه شو خندهی ریزش اومد. سرم رو با تاسف براش تکون دادم و بعد پوشیدن لباسها تازه داشتم تحلیل میکردم اینجا سرویس و حمام بهداشتیه. بندهای لباس زیر رو کمی شل تر کردم، نسبتا کوچیک بود برام. پوفی کشیدم و در سرویس رو باز کردم و با لباسهای خیسم که الان تو دستم گرفته بودمشون، بیرون اومدم. سرمه هنوزم استرس داشت. لبخند شل و ولی زد و گفت: - وقت برای خشک کردن موهات نیست، یدونه کلاه بزاری روی سرت تا سرما نخوری، کافیه. سرم رو تکون دادم که اومد جلو و لباسهای خیسم رو ازم گرفت و سریع داخل چمدان خودش چپوند. کلاه زمستانیی هم به دستم داد و گفت: - سرت کن سرم رو تکون دادم و خرمن خیس موهام رو درونش جا دادم. با زده شدن در، سرمه به سمت در رفت و گفت: - داریم مییایم صدای خشن و بمی از پشت در بلند شد: - سریعتر سرمه استرس و نگرانیش تشدید شد. با نگرانی به صورتم نگاه کرد و بعد دست سردش رو میان دستام قرار داد و من رو با خودش به سمت در خروجی اتاق برد. در رو باز کرد و گفت: - خدا پشت و پناهمون. و نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شدیم. نسیم خنکی به صورتم برخورد میکرد و صدای موج دریا و پرندهها به گوش میرسید. کشتی بزرگی بود. یک راهروی سرپوشیده بود که هر دو سمتش رو واحدهایی از اتاق تشکیل داده بود. پنج پله میخورد و به بالا میرفت تا به عرشه کشتی برسیم. نفسم از شدت هیجان حبس شده بود سرمه هم دست کمی از من نداشت. پلهها رو با لرز بالا رفتیم و به عرشه رسیدیم. بادی که به محض ورودم به عرشه، به صورتم خورد؛ باعث شد چشمهام رو به مدت کوتاهی ببندم و قیافهام رو درهم کنم. نفسی کشیدم و با اتمام برخورد باد با صورتم، چشمهام رو باز کردم. نور خورشید مستقیم به صورتم میتابید. چشمهام با دیدن صحنهی رو به روم، جوش و خروش عظیمی رو به دلم منتقل کرده بود. از توانم خارج بود که ببینم و به وجد نیام، ضربان قلبم اوج گرفته بود و کم مونده بود فکم بیوفته کف عرشه؛ موجودات عجیبی جلوی چشمهام به ارمغان اومده بودند، موجوداتی با رنگ پوستهای متفاوت و قدهایی بلند. بعضیهاشون چشمهای عجیبی داشتند و بعضیها انگار چشم نداشتند. دست و پاهای متفاوت و ... زبانم قاصر بود از این همه خلقت خدایی که بهش ایمان کمی داشتم. گوناگون بودند؛ چهره و اندامهایی عجیب داشتند. پاها و دستهای اضافه، درست همونطور که آدم فضاییها رو تصور میکنی، هستند. با تکان شدید سرمه به خودم اومدم. - انقدر ندید بازی درنیار فعلا داستان اومدنت به اینجا خودش سوژه شده اینجوری کنی همه شک میکنند. با چرخیدن نگاههاشون به سمت من و شروع به پچپچ کردنشون، ضربان قلبم اوج گرفت؛زیر این همه نگاه از سوی موجوداتی که تا به حال به عمرم ندیدم و هیچ فکر نمیکردم که ممکنه وجود داشته باشند، داشتم له میشدم. میانشون انسانها هم بودند، بعضیهاشون کاملا شبیه انسان بودند ولی چشمهایی عجیب و رنگ پوستی عجیبتر داشتند. لبهام رو محکم روی هم فشار دادم. پچپچها هنوز ادامه داشت. چشمم به شکیلا افتاد که به هر دومون نگاه میکرد. با دیدن نگاه خیره من به روی خودش، سریع اخمی کرد و نگاهش رو برگردوند. شونهای بالا انداختم و هنوز بهم نگاه میکردند و جوری با هم پچپچ میکردند که اگه کسی نمیدونست قضیه از چه قراره، فکر میکرد موجود عجیب اینجا منم نه اونها! سرمه بازوم رو گرفت و کشید و آروم گفت: - خونسرد رفتار کن و توجهی نکن.