hatshepsut ارسال شده در 9 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور 1400 یه دلیل بیار لعنتی.... واسه کم پارت دادنات واسه نامهربونیات یدونه.... ولی بدون پذیرفته نیستتت. 2 لینک به دیدگاه
رز سفید ارسال شده در 9 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور 1400 در 2 ساعت قبل، hatshepsut گفته است : یه دلیل بیار لعنتی.... واسه کم پارت دادنات واسه نامهربونیات یدونه.... ولی بدون پذیرفته نیستتت. ??منم دلیل میخوام لینک به دیدگاه
ونیتا ارسال شده در 9 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور 1400 خوشحال میشم اگه رمان آتش فروزان رو دنبال کنید عاشقانه اکشن معمایی لینک به دیدگاه
R.a.h.a ارسال شده در 10 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور 1400 چرا پارت نمیدی اخه لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 24 شهریور 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور 1400 به دنبالشون نگاهم به پویا افتاد که اون هم بلند شد و مجلس رو ترک کرد. یهو چی شد؟! چرا همشون با هم رفتند؟! همراه رویا بلند شدم و با بقیه دخترها سعی کردیم فضا رو گرم کنیم و مشغول رقصیدن شدیم. در این بین نگاهم به یک فرد آشنا افتاد که نزدیک ورودی ایستاده بود. جااان؟! پسر ماسکی؟! اون اینجا چی کار میکنه؟! از فضای رقص فاصله گرفتم و یک گوشه ایستادم. ای بابا! همچنان رو من زوم کرده. شلوار مشکی و سویشرت مشکی به همراه کلاه پهلوی سرمهای، ماسک مشکی و کتونیهای سرمهای هم بر تن داشت. کمی گذشت اما عین درخت بید سرجاش محکم ایستاده بود. چرا همین طور داره من رو تماشا میکنه؟! اصلا چرا اینجاست؟ شاید جزو کارکنان هست! سعی کردم به نگاهش توجهی نکنم. کاملا یادم رفته بود که اون منو ماچ کرده. ولی نمیدونم چرا ازش عصبانی نیستم یا اینکه خجالت نمی کشم؟! خیلی بهش احساس نزدیکی و راحتی میکنم. بلاخره سرش رو چرخوند و اونم رفت. کم کم دارم خُل میشم. اصلا درک نمیکنم! این پسرها چه مرگشونه؟ شاید بهتره دیگه بیرون نرم تا پسر دیگهای به جمع اینا اضافه نشه! آخه رویا، اینم عروسیه که تو گرفتی؟ هر چی پسر ۱۶_۱۷ که میشناسم رو گرد هم آوردی و جای بدترش هم اینه که همشون به من گیر میدن! خوشبختانه بعد از پسر ماسکی پسر دیگری مشاهده نشد و مجلس برای بنده در آرامش سپری شد. همچنین این لباس و زیور آلاتش هم مال من شد! وقت رفتن شد. لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم. لباس های به فنا رفتهام رو هم که داخل پلاستیک گذاشته بودم رو به همراه کیفم برداشتم. از مجلس که خارج شدیم مامانِ ارمیا سمتم اومد و آروم گفت: - امشب تیسا خونه ما می مونه. اگه مشکلی نیست ارمیا رو با خودت ببر خونتون تا شب رو اونجا بمونه. چشم سریعی گفتم که ازم دور شد. کاملا منظورش رو گرفتم. نمیخواد ارمیا با تیسا یکجا باشه! هه هه! باید از تیسا ممنون باشم که رابطه من و نیلوفر خانوم رو بهتر کرده؟! درسته اگه خدا اون رو به اینجا نمیفرستاد، مادر شوهرم به ارزش من پی نمیبرد! سمت ماشین رفتم و منتظر ارمیا شدم. همین که اومد گفت: - زود باش بریم تا تیسا نیومده! - باشه. سریع سوال شدیم و استارت رو زدم و برو که در بریم. حس میکنم ماموریت نجات شاهزاده از چنگال افسونگر دورو، رو بر عهده گرفتم. با صدای آه ارمیا توجهم بهش جلب شد که گفت: - ام ببخشید که مزاحم تو شدم. اما مامانم گفت که بهتره خونه نرم تا با تیسا تنها نباشم وگرنه بازم اتفاقات قدیمی رخ میدن. خندهی ریزی کردم و در جواب گفتم: - نگران نباش! تو نامزد خوشگل منی پس طبیعیه که خونمون بیای. در ثانی تو خیلی کم میای پس باید جبران کنی. سکوتش باعث شد که نیم نگاهی بهش بندازم. آرنج دست راستش رو به پنجره ماشین تکیه داده بود و با کف دستش حوالیه چشم و ابروش رو پوشونده بود. تازه صورتش هم بیشتر رو به پنجره بود. چیز خاصی گفتم؟! یعنی بدش اومد؟! در همین حین صدای آرومش رو شنیدم: - نامزدِ... خوشگل؟! لبخند گرمی به روش پاشیدم و پرسیدم: - بله، غیر از اینه؟ به تخته پته افتاد و جواب داد: - پس تو... . ادامهی حرفش رو نشنیدم. چرا همچین میکنه؟ دوباره نگاهش کردم که تازه دوزاریم افتاد. یا خدا! ارمیا خجالت میکشـه! چه قدر ناز! گوگولیِ جذاب! 5 لینک به دیدگاه
jazmin ارسال شده در 25 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور 1400 مرسی عالی بود ولی قول بده پارت بعدی رو زودتر بزاریی❤️ لینک به دیدگاه
Kazuto ارسال شده در 31 شهریور 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور 1400 خیلی خوب بود ولی در کل خیلی نچسبی نویسنده جان خب تو وقتی نمیتونی رمان رو یکم بیشتر ازش پارت بدی خب مجبور بودی بیای رمانت رو شروع کنی؟ آدم وقتی یه کاری رو شروع میکنه اولش باید فکر کنه از پسش بر میاد یا نه خب تو هم از پسش برنمیای انگار تاااازه خوبه الان تابستون هست و مدرسه نیست فردا پس فردا که شروع شد میخوای چی کنی؟ گمونم که دیگه هر ۴ ماه یک بار پارت بدی . البته اگه مدرسه ای باشی و یه چیزه دیگه خوشم میاد اصلا به خودت نمیگیری ما چی میگیم و اهمیت نمیدی واقعا که ?? 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 4 مهر 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر 1400 خب فکر کنم دارم پیشرفت میکنم. شاید باید یک حرکت دیگه هم بزنم. دست راستم رو سمتش بردم و دستش رو گرفتم که جا خورده سمتم برگشت. مردد پرسید: - چرا دستم رو میگیری؟ آخه اینم پرسیدن داره؟ نگاهی بهش انداختم و سرخوش جواب دادم: - چون همه موقع نامزدی دست رو میگیرند. در ثانی، مگه اولین بارمونه؟ دستش رو تو دستم قفل کرد و دوباره نگاهش رو به پنجره داد و گفت: - باشه. وایی! لعنتیِ جذاب و گوگولی! چه ژست دختر کشی گرفته. چه قدر هم شیرین خجالت میکشه! به خونه رسیدیم و بعد از پارک ماشین، پیاده شدیم. قبل از ورود به منزل، حضور ارمیا رو اطلاع دادم که والدین گرامی بسیار شاد گشتند. پدر که جوری با ارمیا گرم گرفت که انگار از اول هیچ مخالفتی با نامزدی من و ارمیا نداشته. مامانمم دایهی مهربانتر از مادر شده بود و چه قدر ازش پذیرایی میکرد. آقا منم دخترتون هستما! یکم توجهی، بغلی چیزی... . سمتشون رفتم و گفتم: - عزیزانم ساعت خواب! مامان نگاهی به ساعت دیواری انداخت و رو به ارمیا گفت: - آره، دیگه دیر وقته. ارمیا جان، میتونی تو اتاقِ سعید بخوابی. ارمیا یکم جا خورد و پرسید: - چی؟ اتاقِ... . مامانم لبخند غمگینی زد و گفت: - هول نکن. نمی خوای اتاق رفیقت رو ببینی؟ ارمیا بلند شد و آهسته جواب داد: - چشم. پس بااجازه. ارمیا رو به اتاقِ سعید راهنمایی کردم و گفتم: - راحت باش. یک وقت احساس غریبی نکنیا. وقتی داخل رفت به دنبالش اتاق خودم رفتم. چادرم رو داخل کمد گذاشتم و لباسهام رو هم درآوردم و فقط لباس مجلسیم تو تنم موند. داخلِ آینه به لباسی که مامانِ ارمیا بهم داده بود، خیره شدم. هنوز هم موهام و آرایشم همونجوری مونده. چرخی زدم و خودم رو برانداز کردم. خب فکر کنم کم پیش میاد پسری تو سن ارمیا، من رو اینجوری ببینه و عاشقم نشه. با تقهای که به در خورد جواب دادم: - بله؟ بدون هیچ پاسخی در باز شد و ارمیا داخل اومد. انقدر حلالزاده ست که حتی فکرشم باعث میشه سر و کلهاش پیدا بشه! بابا تو دیگه کی هستی؟! لباسهاش عوض شده بود. ببینم این همون لباس نویی نیست که هیچ وقت قسمت نشد سعید بپوشه؟! لباس سرمهای آستین کوتاه که طرح سفیدی به شکل ببر در جلو داشت و شلوار راحتی مشکی هم تنش بود. لعنتی! چه قدر بهش میاد! البته به نظر میاد یکم براش گشاده چون ارمیا از سعید نحیفتره! در رو پست سرش بست و گفت: - خواب به چشمام نمیاد. حوصلهام هم سر رفته. با در اشاره کردم و گفتم: - من داشتم لباس عوض میکردم چرا موقع در زدن منتظر جوابم نشدی؟ متفکرانه جواب داد: - آخه من شوهر آیندهتم پس نیازی به اجازه نیست. عااا! خدایی کفم برید از این جواب! این جملات قشنگ رو از کجا یاد گرفتی لامصب؟ دستی به پشت گردنش کشید و سر به زیر گفت: - تازهشم اگه منتظر میموندم این تیپ خوشگلت میپرید. با لبخند مشنگی، گیج پرسیدم: - هن؟ خب که چی؟ بلاخره که باید عوضش کنم. لبخند شیطونی زد و جواب داد: - یعنی دخترهای خوب برای شوهرشون خوشگل نمیکنند؟ یا خدا! این حرفهای خجالتآور چیه؟! چرا انقدر قلمبه سلمبه حرف میزنی؟ الان غیر مستقیم بود یا رک؟ خیلی شیک گفت باید برای منم خوشگل کنی! کم کم اوضاع داره خطری میشه! حالا چه کنم؟ با قدمهای آروم و پیوستهاش بهم رسید و منم از پشت سر بیشتر به آینه چسبیدم. اما شدت نزدیکش باعث شد تا راهم رو کج کنم و عقب عقبکی ازش دور بشم. رنگ نگاهش عوض شده بود و بیشتر ترسناک میزد. با جد پیغمبر! نکنه در عرض سیم ثانیه تسخیر شدی؟ شوکه آروم لب زدم: - ارمیا، چِت شده؟ ناگهان پام به چیزی گیر کرد و زمین خوردم. همین که اومدم بلند بشم، ارمیا چهار زانو مقابلم نشست و با دستهاش صورتم رو ثابت گرفت. هوم؟ دقیقا فازت چیه؟ منم تقریبا چهار زانو نشستم و چشم تو چشم شدیم. اما با ماچی که انجام داد، بدنم کرخت شد. جااان؟! 7 لینک به دیدگاه
Daniel ارسال شده در 7 مهر 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر 1400 (ویرایش شده) بسی زیبا???? ویرایش شده 7 مهر 1400 توسط Daniel لینک به دیدگاه
Eavar ارسال شده در 8 مهر 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر 1400 این ارمیا اصلا بهش نمیخوره بچه باشه?یکم قلمبه سلمه حرف میزنه و رفتار میکنه?عالی بود ولی ....... بیشتر پارت بزار لینک به دیدگاه
R.a.h.a ارسال شده در 14 مهر 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر 1400 چرا پارت نمیدی آخه؟؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 20 مهر 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر 1400 خشکم زده بود و نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم. اون هم آروم و عمیق به کارش ادامه میداد و قصد جدا شدن نداشت. باورم نمیشه که ارمیا داره ماچم میکنه! چرا این کار رو میکنه؟! اما نمیتونم بیخیال این حس لعنتی بشم. نمی خوام خودم رو گول بزنم. فکر کنم از این کارش خیلی خوشم میاد و دلم میخواد همینطور ادامه داشته باشه. اصلا چی میشه تو برای همیشه مال من باشی؟ آروم ازم جدا شد. چشمهاش خمار بودند. کمی به صورتم خیره موند و بعد بلند شد. نگاهی بهم انداخت و درحالی که دستی پشت گردنش می کشید جدی اما آهسته گفت: - از این به بعد حق نداری با پسرهای دیگه گرم بگیری حتی اگه ازت کوچیکتر باشند. این رو گفت و سمت در رفت اما دست لحظه ای که می خواست دستگیره رو لمس کنه، بدون این که برگرده آرومتر ادامه داد: - درضمن، من نامزد یا به اصطلاح شوهرتم. اینقدر خودت رو پیش من بقچه پیچ نکن! حرفش که تموم شد، اتاق رو ترک کرد و منم کف اتاقم وا رفتم. یهو چی شد؟! اول که ماچمان کرد و بعدش هم حرفهایی زد که یک جورایی باعث شد دلم قیلی ویلی بره. یعنی ارمیا ازم خوشش میاد و روم... حساس شده؟! خدایی؟! راستکیه؟ خواب نمیبینم؟ اگه واقعا اینطور باشه باید مطمئن بشم برای همین می خوام امتحانش کنم. خب ببینیم آقا ارمیا چند حَرده ملاجه(مرده حلاجه)! قبل از خواب دوش مختصری گرفتم و با پوشیدن لباس راحتی، به تخت خواب هجوم بردم. *** صبح زود قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم تا نماز صبحم رو بخونم ولی نتونستم! چون به خاطرم رسید که اِرمیا رو هم بیدار کنم تا با هم نماز بخونیم. والا! پسرهی گوگولی ۱۷سالش شده اما نماز نمیخونه. باید رو کردارش کار کنم. سمت اتاقی که توش خوابیده بود رفتم و آروم در رو باز کردم. چند قدمی برداشتم و خودم رو تختش رسوندم. ای جان! چه قدر ناز خوابیده! خیلی خوشگل و جیگره! اما متأسفانه باید بیدارش کنم. با لحن ملایمی گفتم: - ارمیا بیدار شو. وقت نماز صبحه. حتی ککش هم نگزید! حرفم رو کمی بلندتر تکرار کردم؛ یکم تکون خورد ولی بازم بیدار نشد. ای بابا! من مطمئنم خودش رو به خواب زده و عمدا بیدار نمیشه. مگه میشه صدام رو نشنیده باشه؟ با دستهام بازوهاش رو گرفتم و درحالی که آروم تکونش میدادم گفتم: - اِرمیا بیدار شو دیگه! بلاخره تلاشم به ثمر رسید و با کمی خمیازه چشمای خمارش رو باز کرد و خوابآلود پرسید: - هوم؟ چی شده؟ دستهاش رو گرفتم و مظلومامه گفتم: - بیا بریم با هم نماز بخونیم. دلت میاد درخواستم رو رد کنی؟ گیج نگاهم کرد و کمی بعد دستهاش رو از دستهام بیرون کشید و گفت: - هی! تو خیلی نزدیک نیستی؟ متعجب یک تای ابروهام رو بالا انداختم و پرسیدم: - هن؟! داغ دلم رو تازه کرد و یاد کار دیشبش افتادم. سعی کرده بودم باهاش کنار بیام اما الان که یادم افتاد... . گونههام رو با دستهام پوشوندم و خجالت زده گفتم: - اصلا هر چه قدر میخوای بگیر بخواب! این رو گفتم و بدون توجه به صدا زدنهاش سمت در اتاق دویدم و ازش خارج شدم. 6 لینک به دیدگاه
Kazuto ارسال شده در 9 آبان 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان 1400 خیلیییی عالییی بود لینک به دیدگاه
Kazuto ارسال شده در 9 آبان 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آبان 1400 تروخدا زود به زود پارت بده 1 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 24 آبان 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان 1400 (ویرایش شده) چرا پارت نمیدی تو من به بگو حداقل اگه دلیلت رو بگی کمتر حرص میخورم خوب آدم حسابی ، وقتی نمیتونی پارت بدی ، نباید از اول رمان رو شروع میکردی اگه نمیتونی پارت بدی بگو رمان دیگه ادامه پیدا نمیکنه ، تا ما این همه انتظار نکشیم ویرایش شده 25 آبان 1400 توسط Ezumy 1 1 لینک به دیدگاه
R.a.h.a ارسال شده در 16 آذر 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر 1400 واقعا نمیتونی ۵ دقیقه بیای یه پارت بدی و بری ؟؟؟? میدونم شاید سرت شلوغ باشه اما اخه در این حد که حدود دو ماه نتونی بیای یکی دو تا پارت بدی و بری؟??☹ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 24 آذر 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر 1400 مشغول نماز خوندن شدم و سعی کردم فکر ارمیا رو از سرم بیرون کنم. همین که سلامِ نمازم رو دادم، متوجه حضور ارمیا در سمت راستم شدم. یا پیغمبر! این یهو از کجا ظاهر شد؟ یکم پیش که در خواب ناز و گرامیاش بود! درحالی که هنگ کرده بودم؛ همینطور خیره نگاهش میکردم که بهم نزدیکتر شد و دست راستش رو روی سرم گذاشت. با جدیتی که سابقه نداشت و به نظرم ازش بعید بود، به آرومی گفت: - راستی، درباره دیشب... . جان؟ دیشب؟! درسته دیشب! اصلا عجب خجستهای بود دیشب! دستپاچه گفتم: - دی... دیشب؟ خ... خب... . با همون صورت و لحن جدیش پرسید: - تو که فکر نکردی اون یک شوخی بوده؟ مظلومانه جواب دادم: - خب راستش... من... . منتظر به صورتم زل زده بود، به همین خاطر کمی معذب شده و هول کرده بودم. چون چیزی نگفتم طلبکار پرسید: - تو چی؟ حرفت رو کامل بزن. سریع و یک نفس جواب دادم: - من به نتیجهی خاصی نرسیدم و میخواستم مطمئن بشم. نفسم رو از سر آسودگی بیرون دادم. اما فکر کنم الان وقت راحت شدن نیست! در کمال تعجب لبخند مهربونی زد و گفت: - منتظر چیزهای بدتری باش! دیگه نمیذارم راحت نفس بکشی. این رو گفت و بلند شد تا نمازش رو بخونه. منظورش از نمیذارم راحت نفس بکشی چی بود؟ یعنی میخواد خفم کنه؟! نه، این که مهم نیست. این که گفت منتظر چیزهای بدتری باش... . اصلا فکر سمت چیزهای خوبی نمیره! میخواد چی کارم کنه؟ شکنجه؟ انداختن سوسک رو سرم؟ دیدن فیلم ترسناک؟ یا شایدم بازم میخواد باهام لاو بترکونه؟ امیدوارم آخری درست باشه. حتی فکرشم باعث میشه تنم گُر بگیره. ای بابا از این فکرها بگذریم! تسبیح و دعای بعد از نمازم رو نگفتم تا بتونم جانماز رو جمع کنم. از یاد خدا غافل شدم و همش تقصیر این دله بیشعوره که حواسش پرت میشه! بعد از نماز رفتیم صبحانه بخوریم که مامان و بابا رو هم در آشپزخونه دیدیم. اونا هم با دیدن اِرمیا گل از گلشون شکفت و این گونه یک صبحانه دست جمعی و مفصلی خوردیم. فکر کنم بابا دیگه حتی یک درصد هم با اِرمیا مشکلی نداشته باشه چون نه تنها باهاش خوش و بش میکنه؛ بلکه تو روش یا پشت سرش هم همیشه ازش تعریف میکنه! آه! این آقا پسر استعداد خوبی در حال افراد داره. منم باید تلاش کنم تا توجه مامانش رو جلب کنم. البته نمیدونم دیشب چش بود که اون کارها رو برام کرد. اون لباس و چنین آرایش و مدل مویی... . یعنی بلاخره تونستم کمی نظرش رو راجع به خودم تغییر بدم؟ با صدای مامان از فکر و خیال بیرون اومدم. همشون داشتند خیره بهم نگاه میکردند که مامان پرسید: - تو باغ هستی؟ گیج ابروهام رو بالا انداختم و پرسیدم: - هوم؟ بابا به جای مامان گفت: - از اونجایی که فردا جمعهست و روز تعطیله برای همین ارمیا قراره امروز رو خونه ما بمونه. همراهش برو تا چیزهایی که لازم داره رو از خونشون بیاره. وات؟ آه! من واقعا خرشانسم! انقدر که هر وقت میخوام از اِرمیا فرار کنم بدتر تو دامش میافتم! امیدوارم امروز به خوبی و خوشی سپری بشه. لبخند گرمی زدم و گفتم: - با کمال میل! هر چی نباشه ارمیا کم خونه ما میمونه. مامان لبخند مهربونی به روی ارمیا پاشید و خطاب بهش گفت: - ای کاش بیشتر میموندی! تو پسر منم هستی مگه نه؟ هن؟ جانم؟! پسر شما؟! بیشتر بمونه؟! مامان چی داری میگی؟ ارمیا تک خندهای کرد و جواب داد: - معلومه که هستم. ولی من فقط نمیخوام مزاحمتون بشم وگرنه با بیشتر موندن مشکلی ندارم. بابا قهقههای زد و گفت: - پسر آدم که مزاحم نیست. هر چه قدر خواستی بیا بمون. گیسو هم خوشحال میشه! مامان هم به دنبالش به گرمی ادامه داد: - آره عزیزم، رو در واسی نداشته باش. ببین گیسو چه قدر مشتاقه! تو که نمیخوای تو ذوقش بزنی؟ چی؟! چرا همش پای من رو وسط میکشید؟ آخه کجای من به آدمهای مشتاق میخوره؟! شما می خواهید ارمیا بمونه چرا همش من رو بهونه میکنید؟ اِرمیا نگاهی به من انداخت و در جواب گفت: - باشه پس یک هفته میمونم. مامان هیجانزده گفت: - اصلا یک ماه بمون ارمیای قشنگم! عر! بدبخت شدم رفت! بله همینطور برای خودشون بریدند و دوختند. الآنم دارند خوش و بش میکنند و از جمع بلورینشون لذت میبرند. ارمیا، چه طور انقدر مامان و بابام رو مجذوب خودت کردی؟ من این وسط دارم فدا میشم! 7 لینک به دیدگاه
ربات ارسال شده در 24 آذر 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر 1400 عالی ولی خدایی منکه به زمان پارتشون نگاه میکنم میبینم من تا اینو تموم کنم فدا میشم. پس لطفا بیشتر پارت بده ???? لینک به دیدگاه
fateme khavari ارسال شده در 10 دی 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی 1400 پاااااارت لطفا? لینک به دیدگاه
fateme khavari ارسال شده در 23 دی 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی 1400 ای بابا چرا پارت نمی دی?? الان که امتحان ها هم تموم شد? پااااآاااااااارت لینک به دیدگاه
Eavar ارسال شده در 23 دی 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی 1400 من تصمیم گرفتم چند سال دیگه که رمان تموم شد بیام بخونمش?اینطور که معلومه حالا حالاها قرار نیست تموم بشه? 3 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 23 دی 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی 1400 در 1 ساعت قبل، Eavar گفته است : من تصمیم گرفتم چند سال دیگه که رمان تموم شد بیام بخونمش?اینطور که معلومه حالا حالاها قرار نیست تموم بشه? این رمان هیچ وقت تموم نمیشه?? لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 23 دی 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی 1400 در 4 ساعت قبل، fateme khavari گفته است : ای بابا چرا پارت نمی دی?? الان که امتحان ها هم تموم شد? پااااآاااااااارت والا تابستون هم که بود نویسنده پارت نمیداد 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 5 بهمن 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن 1400 بعد از صبحانه من و ارمیا آماده شدیم تا به قصر شاهزاده بریم. خب شاهزادهست دیگه! ولی یکی هم نیست بگه کله سحر دارید کجا میرید؟ والا بیشتر مردم این موقع تازه کپهشون رو میذارند و بعدش لنگ ظهر بیدار میشن! با والدین عزیز و داماد دوستم، خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم. شونه به شونه هم داشتیم قدم بر میداشتیم که یهو ارمیا دستم رو گرفت و ایستاد. متعجب سمتش برگشتم و پرسیدم: - چی شده؟ با قیافهای که کمی مضطرب به نظر میرسید، جواب داد: - نمیتونیم بریم. هنگ کرده مجدداً پرسیدم: - آخه برای چی؟ دستم رو ول کرد و کلافه دستی موهاش برد و گفت: - پاک فراموش کرده بودم که تیسا هنوز خونهی ماست. قیافهی منم عینهو ماست شد. حس میکنم لشکر شکست خوردهایم! البته شاید اون الان تو خواب ناز باشه. هوم؟ خودشه! رو به اِرمیا متفکرانه گفتم: - اگه اون به احتمال زیاد خواب باشه میتونیم قایمکی بریم و بعدش فلنگ رو ببندیم. اِرمیا با شنیدن این ایده یکم رنگ و روش بهتر شد و گفت: - راست میگی. اون باید به احتمال زیاد خواب باشه و اگه بیسر و صدا بریم مشکلی پیش نمیاد! لبخند عمیقی زدم و پر انرژی گفتم: - خیلی خب، پس بزن بریم. به دنبال حرفم دستش رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدمش. اونم بدون هیچ حرفی راه اومد. یهو با صدای بوق ماشینی سرجامون خشکون زد. از اون جایی که دو بار بوق زد نگاهی به منبع صدا انداختم که ماشین برام آشنا اومد. این مال ما نیست؟ در همین فکرها بودم که بابا پیاده شد و با شوخ طبعی پرسید: - کله سحر اونم تو این سرما میخواید با کدوم ماشینی برید؟ من و ارمیا نگاهی به هم انداختیم که بابا گفت: - گیسو بیا بشین پشت فرمون. منم میرم یکم هوایی تازه کنم. در حالی که سمتش میرفتم با نیش باز گفتم: - تنکیو ددی! آی لاو یو. بابا خندید و گفت: - حالا نمیخواد واسه ما کلاس بزاری. همون فارسی حرف بزنی بهتره. پدر عزیزم رفت و منو شوهرم رفتیم برای مأموریت! ولی آخه یک نگاه به این جیگر بنداز. کجاش شبیه شوهره؟ بیشتر شبیه مدلهای دزدیدنیه! بعضی وقتا هوس میکنم بزنمش! اما حالا که فکرش رو میکنم حس میکنم داریم خاله بازی میکنیم. آخه یک بار من میرم خونه اینا میمونم و یک بار ارمیا میاد خونه ما میمونه. البته من بیشتر رفتم. ولی این خاله بازی رو دوست دارم؛ از هر گشت و گذاری شیرینتره! وقتی رسیدیم؛ ماشین رو داخل حیاط نبردم و همون بیرون پارکش کردم. با کمی مکث، هر دو پیاده شدیم و در حالی که روی به روی دروازه ایستاده بودیم، بهش چشم دوختیم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه سرم رو برگردونم، جدی پرسیدم: - آمادهای شوهر جان؟ ارمیا هم نه گذاشت و نه برداشت. اونم جدی جواب داد: - بله خانوم جان! متعجب سمت هم برگشتیم و کمی خیره نگاه کردیم. یهو زدیم زیر خنده. ارمیا درحالی که سعی میکرد خودش رو آروم کنه گفت: - یک جوری نگو که انگار قراره بریم قله قاف، کلاه امیرکبیر رو بیاریم. منم با همون صورت خندون جواب دادم: - نه که توام کم آوردی! لبخندی از سر رضایت روی صورتش نشست و گفت: - ولی شوهر جان رو خوب اومدی! خوشم اومد. این رو گفت و سمت در رفت. منم خاک و واج بهش خیره شدم. انگار یخ هر دومون باز شده! دیگه موقع حرف زدن تو رودرواسی نمیمونیم. 5 لینک به دیدگاه
fateme khavari ارسال شده در 5 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن 1400 عالی بود بازم پارت بده چقدر دیر به دیر پارت میدی بخدا تو مارو می کشی از فضولی حالا ببین من کی گفتم لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 5 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن 1400 در 6 ساعت قبل، Zahra,A گفته است : بعد از صبحانه من و ارمیا آماده شدیم تا به قصر شاهزاده بریم. خب شاهزادهست دیگه! ولی یکی هم نیست بگه کله سحر دارید کجا میرید؟ والا بیشتر مردم این موقع تازه کپهشون رو میذارند و بعدش لنگ ظهر بیدار میشن! با والدین عزیز و داماد دوستم، خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم. شونه به شونه هم داشتیم قدم بر میداشتیم که یهو ارمیا دستم رو گرفت و ایستاد. متعجب سمتش برگشتم و پرسیدم: - چی شده؟ با قیافهای که کمی مضطرب به نظر میرسید، جواب داد: - نمیتونیم بریم. هنگ کرده مجدداً پرسیدم: - آخه برای چی؟ دستم رو ول کرد و کلافه دستی موهاش برد و گفت: - پاک فراموش کرده بودم که تیسا هنوز خونهی ماست. قیافهی منم عینهو ماست شد. حس میکنم لشکر شکست خوردهایم! البته شاید اون الان تو خواب ناز باشه. هوم؟ خودشه! رو به اِرمیا متفکرانه گفتم: - اگه اون به احتمال زیاد خواب باشه میتونیم قایمکی بریم و بعدش فلنگ رو ببندیم. اِرمیا با شنیدن این ایده یکم رنگ و روش بهتر شد و گفت: - راست میگی. اون باید به احتمال زیاد خواب باشه و اگه بیسر و صدا بریم مشکلی پیش نمیاد! لبخند عمیقی زدم و پر انرژی گفتم: - خیلی خب، پس بزن بریم. به دنبال حرفم دستش رو گرفتم و به دنبال خودم کشیدمش. اونم بدون هیچ حرفی راه اومد. یهو با صدای بوق ماشینی سرجامون خشکون زد. از اون جایی که دو بار بوق زد نگاهی به منبع صدا انداختم که ماشین برام آشنا اومد. این مال ما نیست؟ در همین فکرها بودم که بابا پیاده شد و با شوخ طبعی پرسید: - کله سحر اونم تو این سرما میخواید با کدوم ماشینی برید؟ من و ارمیا نگاهی به هم انداختیم که بابا گفت: - گیسو بیا بشین پشت فرمون. منم میرم یکم هوایی تازه کنم. در حالی که سمتش میرفتم با نیش باز گفتم: - تنکیو ددی! آی لاو یو. بابا خندید و گفت: - حالا نمیخواد واسه ما کلاس بزاری. همون فارسی حرف بزنی بهتره. پدر عزیزم رفت و منو شوهرم رفتیم برای مأموریت! ولی آخه یک نگاه به این جیگر بنداز. کجاش شبیه شوهره؟ بیشتر شبیه مدلهای دزدیدنیه! بعضی وقتا هوس میکنم بزنمش! اما حالا که فکرش رو میکنم حس میکنم داریم خاله بازی میکنیم. آخه یک بار من میرم خونه اینا میمونم و یک بار ارمیا میاد خونه ما میمونه. البته من بیشتر رفتم. ولی این خاله بازی رو دوست دارم؛ از هر گشت و گذاری شیرینتره! وقتی رسیدیم؛ ماشین رو داخل حیاط نبردم و همون بیرون پارکش کردم. با کمی مکث، هر دو پیاده شدیم و در حالی که روی به روی دروازه ایستاده بودیم، بهش چشم دوختیم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه سرم رو برگردونم، جدی پرسیدم: - آمادهای شوهر جان؟ ارمیا هم نه گذاشت و نه برداشت. اونم جدی جواب داد: - بله خانوم جان! متعجب سمت هم برگشتیم و کمی خیره نگاه کردیم. یهو زدیم زیر خنده. ارمیا درحالی که سعی میکرد خودش رو آروم کنه گفت: - یک جوری نگو که انگار قراره بریم قله قاف، کلاه امیرکبیر رو بیاریم. منم با همون صورت خندون جواب دادم: - نه که توام کم آوردی! لبخندی از سر رضایت روی صورتش نشست و گفت: - ولی شوهر جان رو خوب اومدی! خوشم اومد. این رو گفت و سمت در رفت. منم خاک و واج بهش خیره شدم. انگار یخ هر دومون باز شده! دیگه موقع حرف زدن تو رودرواسی نمیمونیم. عجببببب بالاخره دادی بعد از ۵ قرن لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 5 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن 1400 پارتتتتتتتتتتتتتتتت بده بازم پارت می خواممممممم???????? لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 7 بهمن 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن 1400 به دنبال اِرمیا رفتم و پرسیدم: - حالا چه طوری بریم تو؟ لبخند از خود متشکری زد و جواب داد: - کلید دارم. در رو باز کرد و محتاط وارد حیاط شدیم. حالا انگار غریبهایم! خونه خودته پسر جون! برو هر چقدر میخوای داد و بیداد کن. در خونه رو هم باز کردیم و داخل شدیم. از قدیم گفتند تا سه نشه بازی نشه! سومین در هم مال اتاق اِرمیاست و خوشبختانه کلید نمیخواد. اِرمیا آروم دستگیر در رو کشید و داخل شد اما به دو قدم نکشیده سر جاش خشک شد. آروم گفتم: - یهو چی شدی؟ برو تو دیگه! ناباورانه بدون اینکه سمتم برگرده پرسید: - ا... این تو اتاق من چی کار میکنه؟ بهش نزدیک شدم و به داخل اتاق سرک کشیدم که با دیدن یک دختر جنگلی روی تخت ارمیا، که مثل انسانهای عقب مونده کپیده بود، دهنم وا موند. دم گوش ارمیا پرسیدم: - این مشنگ دیگه کیه؟ ارمیا آروم جواب داد: - تیسایه دیگه! هن؟ تیسا؟! همون تیسا؟ این همون جیگریه که دیشب دیدم؟ فکر کنم خوشگلای واقعی رو باید موقع خواب دید. مثلا افرادی مثل تیسا در حالی که دهنشون وا مونده، لنگاشون رو از تخت آویزون میکنند و موهاشون عین گوسفند کپک زده میشه و لباس خوابشون هم شبیه دالتونهاست؛ اصلا خوشگل واقعی به حساب نمیان! در همین افکار بودم که ارمیا دم گوشم زمزمه کرد: - تو بیرون منتظر بمون من زود برمیگردم. بازوش رو گرفتم و مثل خودش جواب دادم: - عمرا با این دختر کپک زده و لباسهای باز و مزخرفش تنهات بزارم. خندهای ریزی کرد و پرسید: - کپک زده؟! ببینم نکنه بهم اعتماد نداری؟ احمد کمرنگی کردم و جواب دادم: - من فقط به اون دختره اعتماد ندارم. ممکنه یهو چشمهاش رو وا کنه و عین زامبی سمتت هجوم بیاره. در ثانی همیشه دوتا بهتر از یکیه. اگه من باشم کمکت میکنم زودتر وسایلت رو جمع کنی. لبخند مهربونی زد و گفت: - ممنون که نگرانمی. پس مراقب باش. تخت رو دور زدیم و سمت کمد رفتیم. ارمیا لباس و لوازم ضروریش رو بیرون در میآورد و منم اونا رو توی کوله پشتی میگذاشتم. اما کمی بعد متوقف شد و گفت: - یک سری چیزها هست که نمیتونم به تو بدم پس اونوری شو تا خودم بزارم. متفکرانه چونهام رو با دست راستم گرفتم و پرسیدم: - چه چیز خصوصی هست که نمیتونی به نامزدت نشون بدی؟ پفی کرد و جواب داد: - لباس شخصی رو میگم! در ثانی شما هنوز نامزد عقدی من هم نشدی که بتونم باهات در اون حد راحت باشم. وگرنه بهت اَمون نمیدادم. باشهی آرومی گفتم و کوله پشتی رو بهش دادم. منظورش از اَمون نمیدادم چیه؟ یعنی تو الان خیلی به من آسون میگیری؟ اگه الان اینجوری هستی پس بعدا قراره چقدر خطرناک بشی؟ پسرهای زیر هیجده سال واقعا یکم عجیباند. ولی همین عجیب بودنه که باحالشون میکنه. با گرفته شدن گونه راستم توسط اِرمیا از فکر و خیال دراومدم و بهش نگاه کردم. لبخند شیطونی زد و پرسید: - به چی میخندی خانومی؟ هوم؟ وات؟! خا... خانومی؟! نه دیگه قلب من طاقت نمیاره. اما فرصت نشد خودم رو آروم کنم چون اِرمیا گونهام رو ول کرد و سریع گفت: - گیسو، تیسا داره تکون میخوره. از اونجایی که به این سمت خوابیده، اگه چشماش رو وا کنه بلافاصله تو رو میبینه! گیج نگاهش کردم و پرسیدم: - هوم؟ با دوتا دستهاش هُلم داد و گفت: - زود باش برو زیر تخت قایم شو. هر وقت شرایط مساعد شد بهت میگم بیای بیرون. یهو صدای عا گفتن تیسا، مو به تنمون سیخ کرد. سریع عین جن زدهها به زیر تخت پناه بردم که صدای خوابآلودش رو شنیدم: - ام، ارمیا... او... مدی؟ یک خمیازه هم کشید و ادامه داد: - کج... ا بو... ودی؟ یکی نیست بگه آخه دلیل نمیشه چون قیافت شبیه زامبی شده یعنی باید عین زامبی هم حرف بزنی! موندم الان اِرمیا با چه هیولایی مواجه شده! صدایی از اِرمیا نشنیدم که کمی بعد دوباره تیسا به حرف اومد؛ ولی حرفش بدجور داغونم کرد: - تو که... اون ب**و*سمون رو فراموش نکردی؟ 8 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 7 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن 1400 عالییییییییی بود افرین،همینجوری پارت بده،و دخمل خوبی باش 1 1 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 18 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن 1400 پارت چرا نمیدی چرااا لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 21 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن 1400 از بس گفتم پارت بده خسته شدم اما من تسلیم نمیشم باییییییددد پارت بدی لینک به دیدگاه
هستی ملتی ارسال شده در 21 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 بهمن 1400 سلام فک کنم دیگه همه منو بشناسن اینقدر که تکرار کردم?? بگذریم خوشحال میشم برین تو قسمت جست و جو اسم رمانم رو سرچ کنین فالو و نظر بدین...خلاصه خوشحال میشم سری به رمانم بزنین دروازه جهنم تخیلی ترسناک عاشقانه با تشکر❤️❤️ لینک به دیدگاه
fateme khavari ارسال شده در 27 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن 1400 پارت بده لینک به دیدگاه
fateme khavari ارسال شده در 30 بهمن 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن 1400 چرا پارت نمیدی☹? لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 4 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند 1400 پارت بدهههههههههههههههه لینک به دیدگاه
پانیذ یزدانی ارسال شده در 6 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند 1400 پارتتتتتتتت?? لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 6 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند 1400 رمانت عالیه ولی چرا دیگه پارت نمی دی من پارت می خوام پارت بده پارتتتتتتتت?????? 1 لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 7 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اسفند 1400 واقعا چرا پارت نمی دی دوست نداری ما رمانت و بخونیم ???? لینک به دیدگاه
Yasna9900 ارسال شده در 8 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند 1400 سلام دنبال کننده جدیدم. رمانت واقعا عالیه و آدم و جذب خودش میکنه. امیدوارم همینجا ولش نکنی و ادامه بدی ، ما منتظر پارتای قشنگت هستیم ? 1 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 10 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند 1400 پارت بدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 11 اسفند 1400 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند 1400 (ویرایش شده) هن؟ این چی داره میگه؟ منظورش از این حرف چی بود؟ صدای بیتفاوت ارمیا رو شنیدم که جواب داد: - متوجه منظورت نمیشم. تیسا گارد برداشت و با لحنی مظلومانه، بلافاصله پرسید: - چی؟ یعنی به این زودی فراموش کردی؟ دوباره ارمیا بیتفاوت اما این بار کمی جدیتر جواب داد: - این تو بودی که به من شبیخون زدی و از فرصت استفاده کردی. همون جا هم بهم اعتراف کردی و سعی کردی به زور منو کنار خودت نگه داری. پس چیزی که بیشتر خودت بریدی و دوختی رو آنقدر راحت شریکیش نکن. یهو پاهای تیسا جلوی چشمهام قرار گرفت که نشون از پایین اومدنش از تخت بود. سمت ارمیا رفت و معترض پرسید: - چطور میتونی آنقدر راحت ولم کنی؟ ارمیا آهی کشید و با کنایه جواب داد: - ببخشید که یهویی رفتم جنوب و بعد از عشق و حال، به خاطر عقد فرشید برگشتم و حالا هم با دیدنت، عین خر پشیمون شدم که چرا ولت کردم... . تیسا کنترل خودش رو از دست داد و کمی بلندتر گفت: - چی؟ داری مسخرهام میکنی؟ من تو رو ول نکردم مجبور شدم برم. پس ارمیا داشت بهش تیکه میانداخت؟ آه درسته، تیسا بیتوجه به ارمیا رفت و وقتی هم تو عقد فرشید چشمش به ارمیا افتاد، فهمید که چه جیگری رو از دست داده! خب، دیر آمدی عزیزم. اون الان نامزد داره و حتی اگه بخواد هم دیگه نمیتونه با تو باشه. یکم مایه تاسفه! اوه! تو افکارم غرق شدم و از مکالمهشون عقب افتادم. خب، ببینیم تیسا خانوم چی میگه: - نکنه یکی دیگه چشمت رو گرفته؟ فائزه که نیست، درسته؟ چون تو از همون اول علاقهای بهش نداشتی. یعنی ممکنه که... . انگار که چیزی رو کشف کرده باشه سریع گفت: - آهان! خودشه! تو از اون دختره گیسو خوشت میاد؟ دیدم دیشب چقدر با حسرت بهش نگاه میکردی و با دیدنش تو چشمهات برق خاصی پدیدار میشد. هوم؟ چرا پای من رو وسط میکشید؟ گفتش که با حسرت به من نگاه میکرد و چشمهاش هم برق میزد؟! واقعا؟! وای خدا! چه شوهر کیوتی دارم! این یعنی موفق شدم بیشتر توجه ارمیا رو به سمت خودم جلب کنم؟ بازم از بحث عقب افتادم! نمیدونم ارمیا چی گفته بود که تیسا کمی حرصی جواب داد: - اون از تو بزرگتره درسته؟ دخترهای بزرگتر به درک بیشتری نیاز دارند. تو نمیتونی با اون باشی. اصلا مامانت اجازه همچنین کاری رو نمیده. ارمیا پوزخندی زد و گفت: - درک؟ اون برخلاف سنش هنوزم مثل بچهها میمونه و مهم نیست که من چقدر نفهم باشم؛ همیشه منو با روی باز قبول میکنه. تازه خیلی کدبانو و نجیب و سر به زیره! خوشگلیش هم عملی یا آرایشی نیست و مال خودشه. ازم آویزون نمیشه و اتفاقا هر بار با دیدن من معذب میشه و میخواد فرار کنه. تازه پیش پسرها لباس باز نمیپوشه و باهاشون اونقدر خوش و بش نمیکنه. تا حالا هم با کسی نبوده و با وجود بزرگ بودنش پاستوریزهست! خب کافیه یا بازم ازش بگم؟ چی داره میگه؟ این همه حُسن در من بود؟! یعنی حرف دلش بود؟ ببینم، این پسرهی جوجو زیادی ازم تعریف نکرد؟ این همه هندونهای که زیر بغلم گذاشته، دیگه زیر تخت جا نمیشن! ولی خب، فکرشم نمی کردم ارمیا همچین چیزایی در موردم بگه. یک جورایی خوشم اومد. ولی واقعا ا مشکلی پیش نمیاد که اینا رو به تیسا گفته؟ چون از اون جایی که ارمیا این همه راجب من شناخت داره؛ پس دیگه بهش ثابت شد که من و ارمیا با هم هستیم. یک وقت نره ما رو لو بده؟ ویرایش شده 11 اسفند 1400 توسط Zahra,A 9 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 11 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند 1400 عالیییییییییییی بود دختر تو که این همه قلمت خوبه،چرا دیر به دیر پارت میدی حداقل دلیلت رو بگو دَرکِت کنیم البته اگه دلیلت منطقی باشه لینک به دیدگاه
Yasna9900 ارسال شده در 11 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند 1400 محشر بود ?? رمانت خوبه و قلم خوبی هم داری ، موضوع رمانت هم که عالی و جالبه. امیدوارم از این به بعد فعالیت هات بیشتر بشه و پارتای بیشتری بزاری و مارو خوشحال کنی ? لینک به دیدگاه
Taryan ارسال شده در 11 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند 1400 رمانت عالیه بیشتر پارت بده لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 19 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند 1400 (ویرایش شده) در 31 شهریور 1400 در 18:01، Kazuto گفته است: . بچه ها یه سوال این Kazuto خودم هستم اما چرا الان هنوز هست؟ ینی یه اکانت دیگه هست؟ پاک نشده برام؟ چطور میتونم با این دوباره فعالیت کنم؟ ویرایش شده 19 اسفند 1400 توسط Ezumy لینک به دیدگاه
pulse ارسال شده در 20 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند 1400 13 ساعت قبل، Ezumy گفته است: بچه ها یه سوال این Kazuto خودم هستم اما چرا الان هنوز هست؟ ینی یه اکانت دیگه هست؟ پاک نشده برام؟ چطور میتونم با این دوباره فعالیت کنم؟ خب ببین تو اون اکانتت رو پاک نکردی که فقط چون باز نمیکرد یکی دیگه درست کردی فکر نکنم برا کس دیگه ای باشه نه فکر نکنم فکر کنم باید از قسمت ورود به انجمن رمز و اسمت رو بزنی تا برات بیاره لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 20 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند 1400 7 ساعت قبل، pulse گفته است: خب ببین تو اون اکانتت رو پاک نکردی که فقط چون باز نمیکرد یکی دیگه درست کردی فکر نکنم برا کس دیگه ای باشه نه فکر نکنم فکر کنم باید از قسمت ورود به انجمن رمز و اسمت رو بزنی تا برات بیاره اهااا حالا متاسفانه هیچی از مشخصاتش یادم نیست😂 البته مهم هم نیست لینک به دیدگاه
pulse ارسال شده در 20 اسفند 1400 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند 1400 2 ساعت قبل، Ezumy گفته است: اهااا حالا متاسفانه هیچی از مشخصاتش یادم نیست😂 البته مهم هم نیست اها خودت هرجور راحتی لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 1 فروردین 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین 1401 تیسا، صداش لرزید و بهت زده پرسید: - پس یعنی شما دوتا خیلی وقته با هم هستید؟ ولی فکر نمیکردم گیسو اهل این چیزا باشه! اون ... . خب معلومه که نیستم. ولی متاسفانه نمیشه که تو رو هم به حلقه رازداران اضافه کنیم. والا هر بار مجبوریم به یکی بگیم که نامزدیم! اما نباید به هر کسی در این باره بگیم وگرنه از همون اول به همه اعلام میکردیم. انگار تازه حرف تیسا تموم شد که ارمیا گفت: - خانوادههامون با هم رفت و آمد دارند؛ برای همین خوب میشناسمش و فکر کنم اونقدری دهنت چفت و بست داره که به کسی چیزی نگی. جوابی از تیسا نشنیدم که کمی بعد صدای بغض آلودش به گوشم خورد: - تو واقعا ... . دیگه ادامه نداد و پاهاش از جلوی چشمام کنار رفت. کمی بعد صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم که نشون از خروجش از اتاق بود. از اون جایی که گریهاش گرفت؛ پس یعنی هنوز ارمیا رو دوست داره؟ یهو صدای ارمیا منو از افکارم بیرون روند: - میتونی بیای بیرون! منظورش منم دیگه؟! با کمی تردید از زیر تخت بیرون اومدم که ارمیا رو نشسته روی لبه تخت دیدم. پاهاش رو آویزون کرده بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود. هین! انگار اوضاع بدجور خیطه! سمت ساکش رفتم و آروم گفتم: - ام، بریم؟ بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت: - میشه وسایلمم با خودت ببری؟ ساکش رو برداشتم و گیج و پرسیدم: - مگه تو نمیای؟ نگاهی بهم انداخت و جیم ثانیه دوباره نگاهش رو گرفت. هن؟ این چش شده؟ چیزی دیگهای نگفتم که با کمی تاخیر جواب داد: - من یکم دیر میام. باید چند تا کتاب بردارم. مردد بهش خیره موندم. اما به ناچار باشهی آرومی گفتم و پاورچین پاورچین اتاق رو ترک کردم. انگار حالش خوب نبود. فکر کنم کتابها رو بهونه کرد چون همین الان هم میتونستیم سریع جمعشون کنیم. منو باش که فکر میکردم با اون تعریفهایی که ازم کرده خیلی شنگول میاد تا با هم برگردیم ولی انگار... انگار خیلی بدتر شد! بدون ارمیا به خونه برگشتم. مامان که داشت جارو برقی رو جمع میکرد، سمتم اومد و نگاهی به ساک و پشت سرم انداخت و پرسید: - پس ارمیا؟ سعی کردم قشنگ نقش آدمهای شاداب رو بازی کنم و جواب دادم: - کاری براش پیش اومد؛ برای همین یکم دیر میاد. آهی از سر آسودگی کشید و گفت: - فکر کردم پشیمون شده. خیالم راحت شد. عجب! یعنی آنقدر دوست داره ارمیا اینجا بمونه؟! به ساک اشاره کردم و گفتم: - میرم اینو تو اتاقش بزارم. ساک رو تو اتاقی که ارمیا مثلا توش اقامت داره، گذاشتم و به اتاق خودم رفتم تا لباسم رو عوض کنم. لباسهام رو با ساپورت مشکی نازک و پیرهن طوسی که کمی تنگ بود عوض کردم. دامن مشکی بلند چیندار که روش تور داشت و گلهای سفید و خاکستری که روش بود، جالبترش میکرد، هم پوشیدم. شال را هم فعلا ولش کن! در احوال خویش بودم که با صدای تقهی در نگاهم سمتش چرخید و گفتم: - بله؟ در به آرومی باز شد و ارمیا در چهار چوبش ایستاد. فکر می کردم حالش بدتر از اونیه که به این زودی بیاد ولی انگار جای نگرانی نیست! قیافهی مظلومی به خودش گرفت و پرسید: - میشه حرف بزنیم؟ 10 لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 1 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین 1401 عالی بود همین جوری ادامه بده بازم پارت بده تند تند پارت بده لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 2 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین 1401 عالیییییی بود اما بازم بده لینک به دیدگاه
Yasna9900 ارسال شده در 2 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین 1401 بلاخره بعد از سال ها نویسنده به خودش یه تکونی داد و پارت داد. 😁☺ لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 8 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین 1401 یه سوال🤔 میگم این سایت یه قانون نداره که بگه اگر مثلا بیشتر از ۱۰ روز نویسنده پارت نده،نویسنده اخطار بگیره؟؟؟ و اگر به همین منوال پیش بره رمان حذف بشه؟؟ اگه اینجور قانونی بود خیلی خوب میشد لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 9 فروردین 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین 1401 (ویرایش شده) وایی! خیلی جیگره! شونهام رو برداشتم و گفتم: - باشه. بیا اینجا بشین. ولی یکم صبر کن تا به موهام صفا بدم. مثل بچههای خوب، بیهیچ حرفی روی صندلی نشست و مشغول تماشای من شد. اینکه آنقدر آروم و صاف بهم نگاه میکنه، بدجور معذبم میشم. بیا بهش توجه نکنیم. همینطور مقابل آینه، غرق در شونه زدن موهام شدم اما سنگینی نگاه ارمیا رو به روی خودم حس میکردم. اصلا مگه نگاه سنگینتر از اینم داریم؟ تو حال و هوای خودم بودم و آینه رو هم به چپم گرفتم که دستی شونه رو ازم گرفت. هنگ کرده به ارمیا نگاه کردم و پرسیدم: - ببخشید، خسته شدی؟ بی تفاوت جواب داد: - نه، فقط خواستم بگم خودم موهات رو شونه میکنم. - وات؟! شونه رو به موهام کشیدم و گفت: - وات نداره که! یعنی آنقدر عجیبه که بخوام موهاتو شونه بزنم؟ درحالی که معذب شده بودم به سختی جواب دادم: - نه فقط... نتونستم حرفم رو ادامه بدم. خیلی حس خوبی داره؛ وقتی که دستش رو لای موهام میکنه و شونهشون میکنه! دلم نمیخواد این لحظه تموم بشه... . با صدای ارمیا به خودم اومدم: - خوب تموم شد! جااان؟! تموم شد؟! لامصب حداقل میذاشتی چند ثانیه از حرفم که گفتم این لحظه تموم نشه بگذره! اصلا خوشی به من نیومده. دستی به موهام کشیدم. خب انگار موهام رو دم اسبی بسته! دم اسبیم رو کشید و جدی گفت: - خب حالا بیا حرف بزنیم! چشم غرهای بهش رفتم و درحالی که سمتی بر میگشتم، گفتم: - باشه، چرا یهو مثل طلبکارها شدی؟ روبه روم نشست و گفت: - خب حالا ناراحت نشو. بگیر بشین. هوف! از دست این پسرهای نابالغ! نشستم و پرسیدم: - از وقتی تیسا رو دیدی؛ همش مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنی و فازت معلوم نیست! بگو ببینم چت شده؟ نگاهش رو ازم گرفت و با کمی تاخیر به حرف اومد: - خب درسته! من از نظر عشقی نسبت به فائزه بیتفاوت بودم برای همین وقتی فهمیدم خواهرم حساب میشه زیاد ناراحت نشدم. اما درباره تیسا این خیلی متفاوت بود. چون فکر میکردم فراموشش کردم اما وقتی دیدمش فهمیدم سخت در اشتباه بودم و ... . ارمیا که نگاهش به چهرهی پوکر من افتاد، درجا ادامهی حرفش رو خورد و نگران پرسید: - گیسو! خوبی؟ هنوز حرفم تموم نشده ها! لبخند عصبانی زدم و جواب دادم: - بله که خوبم. ماشاالله حرمسرا داری واسه خودت! اصلا دل که نیست دریاست! منم... . حرفم رو قطع کرد و سریع گفت: - وایسا! من فقط... . منم نذاشتم حرفش رو ادامه بده و جدی گفتم: - ارمیا! برای من قصهی امیر ارسلان تعریف نکن. یک دفعه رک بگو دلت برای تیسا تنگ شده بود. بگو که احساست به اون از بین نرفته. آهی کشید و درحالی که نگاهش رو میدزدید، گفت: - خیلی زود گرفتی! دست به سینه لبخند بدجنس و شاکی زدم و پرسیدم: - خب، حالا بعد از اون همه ماچ و بغل و حرفای قشنگ و غیره و زارهای که با من انجام دادی؛ بگو ببینم منو چقدر دوست داری؟ ویرایش شده 9 فروردین 1401 توسط Zahra,A 8 1 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 9 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین 1401 ارمیا انتر اه اه اه بدم اومد ازش البته بیچاره تقصیری هم نداره،فقط ۱۷ سالشه دیگه هنوز مرد نشده که بفهمه فقط یه نفر رو باید دوست داشت لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 9 فروردین 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین 1401 لطفا بیشتر پارت بده،این همه مدت گذشته که رمان رو شروع کردی،اما هنوز به قسمت های اصلی و عاشقی کردن گیسو و ارمیا نرسیدیم😐 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 بعد از مدتی که به سکوت سپری شد، سر به زیر و آهسته گفت: - خب، تو رو هم... دوست دارم... . دیگه واقعا دارم حرصی میشم! نکنه میخواد دوتا زن بگیره؟! اون تو روم گفت دوستت دارم اما قبلش گفته بود که یکی دیگه رو هم دوست داره؛ برای همین نتونستم خوشحال بشم. باید انتخاب رو به عهده خود ارمیا بزارم یا... . با دستهایی مشت شده و نگاهم که به زمین بود، گفتم: - بعد مدتها سر و کلهاش پیدا شده و فیلش یاد هندستون کرده! حالا هم میخواد شوهرم رو ازم بدزده! ارمیا خواست چیزی بگه که با بلند شدنم مانع شدم و مصمم ادامه دادم: - اگه تو من و تیسا به یک اندازه دوست داری، پس باید اونی که قراره باهاش ازدواج کنی رو انتخاب کنی. البته شاید دوباره دچار تردید بشی برای همین هر اتفاقی که بیفته، من هیچ وقت اجازه نمیدم کسی شوهرم رو ازم بگیره. ارمیا که از این شوهر شوهر گفتنهای من، کلا کفش بریده بود؛ بلند شد و به نظرم کمی معذب بود که با دستی که به دست گردنش کشید، بدون برقراری تماس چشمی، گفت: - راستش، خب، ام... . بچه مغزش قفل کرده! بزار یکم روشن کنم. جیم ثانیه گونهاش رو ماچ کردم و با لبخند گرم آروم گفتم: - منم دوستت دارم جیگرطلا! طفلک دیگه کلا ویندوزش بالا نیومد. منم از فرصت استفاده کردم و زدم به چاک! به آشپزخونه رفتم تا چند قُلپ آب بخورم. آه! فکر نمیکردم آنقدر راحت تو روش بگم! یعنی به همین راحتی به هم اعتراف کردیم؟ اون موقع خیلی با جذبه حرف زدم ولی حالا روم نمیشه با ارمیا مواجه بشم. اما نمیتونم انکارش کنم که از ماچ کردنش لذت نبردم! آب خنکی که از پارچ تو لیوان ریخته بودم رو خوردم و نه تنها جیگرم خنک شد بلکه مخمم از سردیش به فنا رفت! هوم! نمیدونم ارمیا کی اساسی سبیل درمیاره. آخه هنوز پوست صورتش خیلی نرم و صافه. فکر کنم از اون پسرهاست که کلا موهاشون کمه و فقط تو سرشون مو دارند. اصلا اگه ریش دربیاره یعنی رنگش مثل موهاش بور هست؟ اون وقت شبیه غربیها میشه؟ یکم گشنمه. شاید بهتره یک سیبی به رگ بزنم. یک سیب از یخچال برداشتم و بعد از شستنش پوست کندم و با دندون به خونش افتادم. لامصب قد طالبیه و تموم هم نمیشه! آخه چرا یک سیب باید آنقدر گنده باشه؟ اصلا از کی تا حالا آنقدر به شکمم اهمیت میدم؟! فکر کنم نتیجه پرخوریهای اجباری اخیرم باشه. خوردنم که تموم شد؛ از آشپزخونه خارج شدم. داشتم به اتاقم میرفتم که مامان از بیرون اومد و معلوم نیست کی رفته بود که الان داره برمیگرده! دستهاش هم یک گردان سبزی بود. سمتش رفتم و پرسیدم: - رفته بودی سبزی بگیری؟ سبزیها رو زمین گذاشت و جواب داد: - رفته بودم برای یخچال خرید کنم که یکم بیشتر پر بشه. وسط راه گفتم سبزیم بگیرم. اطرافش رو بررسی کردم و گنگ دوباره پرسیدم: - ولی تو که فقط سبزی آوردی! بقیهشون کو؟ لبخند مطمئنی زد و جواب داد: - یک پسرِ گل، اونا رو داره میاره! یک پسرِ گل؟ دقیقا کی رو از کوچه پیدا کردی؟! 7 لینک به دیدگاه
Taryan ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 بعدی اندی سال که پارت دادی چرا اینقدر کم؟. پارت بیشتری بده لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 عالییییی بود لینک به دیدگاه
Sam Hadidian ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت 1401 (ویرایش شده) سلام نوسنده گرام.😐 با این که رمان جالبی دارید ولی روند پارتگزاریتون به شدت کنده، تاجایی که روند داستان داره از دستمون در میره. 🥲 داشتن کمی تعهد به کاری که دارید انجام میدید هم خویه.🤌 یه کم بیشتر همت کنید و حد اقل روزی یه دونه پارت بزارید. از خودم بدم میاد که تو همون روزی که پارت دادید این نظر رو دادم. 🌼 ویرایش شده 14 اردیبهشت 1401 توسط Sam Hadidian 1 لینک به دیدگاه
هستی ملتی ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 هتل مرگ رو ادامه نمیدی؟؟ لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 9 ساعت قبل، هستی ملتی گفته است: هتل مرگ رو ادامه نمیدی؟؟ چرا قراره ادامه بدم منتهی دنبال محتوای بهتری براش هستم تا جایگزین و ویرایشش کنم. لینک به دیدگاه
هستی ملتی ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت 1401 39 دقیقه قبل، Zahra,A گفته است: چرا قراره ادامه بدم منتهی دنبال محتوای بهتری براش هستم تا جایگزین و ویرایشش کنم. تا کی طول میکشه؟🥺👐🏼 لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 16 اردیبهشت 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت 1401 عالی بود ولی خیلی دیر به دیر پارت می دی من پارت می خوام لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 9 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد 1401 (ویرایش شده) سلام،یه سوال نویسنده جون شما چند سالتونه؟ ویرایش شده 9 خرداد 1401 توسط Ezumy لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 9 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد 1401 هم اکنون، Ezumy گفته است: سلام،یه سوال نویسنده جون شما چند سالتونه؟ این سوال رو پرسیدم ببینم که آیا شما سرتون با امتحان ها مشغول هست یا نه که پارت نمیدید لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 9 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد 1401 هم اکنون، Ezumy گفته است: این سوال رو پرسیدم ببینم که آیا شما سرتون با امتحان ها مشغول هست یا نه که پارت نمیدید البته که دوران تابستون هم شما ۳ ماه یکبار پارت میدید😏 لینک به دیدگاه
مرضیه رضوانی ارسال شده در 20 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد 1401 پارت😭😭😭😭 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 27 خرداد 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد 1401 (ویرایش شده) پسره که داخل شد، فکم به زمین چسبید! وات؟! داداش رویا؟ مادرم اینو از کجا پیدا کردی؟ اصلا اون آشنای نزدیک ما نیست که راحت خریدهات رو دارای دستش و این همه اذیتش کردی! مامان با خوش رویی کیسههای پلاستیک رو که سرشار از میوه، ماکارونی، سویا، رب، روغن، تخم مرغ و ... بود رو با کلی تشکر ازش گرفت. ماشاءالله چه قدر خرید کرده! یعنی فروشگاه رفاه و کوروش و این جور جاها رفته؟ شایان تازه متوجه حضور من شد؛ چون تا قبل از این مامانم سرش رو گرم کرده بود. با دیدنم دست و پاش رو گم کرد و دوباره سعی کرد از هر نظر ازم دوری کنه! بلند شدم و بساط سبزی پاک کردن رو محیا کردم که ارمیا هم به جمعمون اضافه شد. نگاهش که به شایان افتاد متعجب پرسید: - تو این جا چی کار میکنی؟ شایان هم یک تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید: - خودت چرا این جایی؟ مامان اومد وضعیت قاراشمیش رو جمع کنه و گفت: - ارمیا، پسرم، تو گشنیزها رو پاک کن؛ شایان جان تو هم جعفریها رو. خوشم میاد بهشون کار مشابه میده. آخه فرق بین جعفری و گشنیز چیه؟ دوتاشون از نظر ظاهری تقریبا کپی هم هستند. فقط اسمهاشون فرق داره. تو هپروت بودم که رو به من ادامه داد: - گیسو، اینا رو بزار یخچال و یکم مرتبش کن. چشمی گفتم و بلند شدم و با برداشتن میوهها و خرت و پرتهای دیگه سمت یخچال رفتم. همینطور که خوراکیها رو جای گذاری میکردم، نیم نگاهی هم به پسرها میانداختم. خیلی آروم و مثل بچه های حرف گوش کن داشتند سبزی پاک میکردند و همش در مورد روش صحیح پاک کردن، از مامان سوال میکردند. هعی! مامان ما هم خوب بلده پسرهای مردم رو به کار بگیره؛ اونم تو سبزی تمیز کردن! ولی خیلی بد شد که شایان ارمیا رو تو خونه ما دید. یعنی اونم قراره از ماجرای نامزدی من و ارمیا باخبر بشه؟ کمی واقع بین باشیم همه رفقامون فهمیدند و انگار فقط بزرگترها غریبه هستند. کارم که تموم شد کنار مامان و رو به روی پسرها نشستم و مشغول پاک کردن شاهیها شدم. من عاشق شاهیم! من و سعید، بچه که بودیم فکر میکردیم اسمش شاهینه و وقتی بزرگتر شدیم فهمیدیم شاهیه نه شاهین! سبزیهایی را که با یاری دوتا پسر گوگولی تمیز کردیم مامان برد که بشوره و ما سه تا هم راهی پذیرایی شدیم. کافی بود تا از مامان فاصله بگیریم و همین باعث شد شایان سمت اِرمیا بره و بحثهاشون شروع بشه. شایان کمی شاکی پرسید: - من تو خریدهاش بهش کمک کردم، تو چی؟ خودت چه دلیلی داری که این جایی؟ ارمیا نگاهی به من انداخت و جواب داد: - دلیلی نداره که برات توضیح بدم. اما میدونم اون قدر براش ارزش قائلی که دهنت چفت و بس داشته باشه. شایان هم نیمنگاهی به من انداخت و رو به ارمیا گفت: - راجع به من چی فکر کردی؟ معلومه که دهن لق نیستم. اما ازت توضیح میخوام. ارمیا نگاهش رو ازش برگردوند و بیتفاوت گفت: - مگه تو چیکاره اونی که باید برات توضیح بدم؟ شایان کم نیاورد و باز نگاهی به من انداخت معترض رو به ارمیا گفت: - دیگ به دیگ میگه روت سیاه! خودت چرا کله سحر خونهشونی؟ از کی تا حالا؟ ببینم اونا که درباره من حرف نمیزنند؟! هوم؟ تقصیر من که نیست؟ ولی چرا همش به من نگاه میکنند؟ تازه به نظر میاد که خیلی خودشون رو کنترل میکنند تا یقه هم رو نگیرند و محترمانه بحث کنند. ویرایش شده 4 تیر 1401 توسط Zahra,A 7 لینک به دیدگاه
mobina_83 ارسال شده در 27 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد 1401 یکی دیگه🥺 کم بود و اینکه واسه هتل مرگم پارت میدی لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 27 خرداد 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد 1401 10 دقیقه قبل، mobina_83 گفته است: یکی دیگه🥺 کم بود و اینکه واسه هتل مرگم پارت میدی چشم سعی میکنم❤️ لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 27 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد 1401 10 ساعت قبل، Zahra,A گفته است: چشم سعی میکنم❤️ آفرین سعی کن لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 30 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد 1401 عالی بازم پارت بده لینک به دیدگاه
Yasna9900 ارسال شده در 31 خرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد 1401 نگو که باید چند ماهم صبر کنیم برا پارت بعدی 😟 لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 29 تیر 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر 1401 امروز نظر مثبتت برای دادن پارت برای طرفدارات چیه؟ موافقی نه لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 3 مرداد 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد 1401 (ویرایش شده) گلوم رو صاف کردم و گفتم: - اهم! من میرم درس بخونم. پسرهای خوبی باشید و دعوا نکنید. شایان خیلی بامزه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و ارمیا با لبخند گرمی گفت: - غمت نباشه. موفق باشی. تشکر کردم و سمت اتاقم رفتم. حس میکنم خیلی از درس و تست فاصله گرفتم. باید حسابی جبران کنم تا کم نیارم. روی صندلی نشستم و کتاب تستم روی میز گذاشتم. شالم رو هم از سرم باز کردم و گوشه میز گذاشتم. آه! مخم دیگه کار نمیکنه! این قرابت معنایی واقعا سخته! چون کلی شعر هست و باید مفهوم همه رو بلد باشی یا درکت بالا باشه. باید کلی تست حل کنی تا راه بیفتی! #ارمیا بعد از رفتن گیسو، سعی کردیم آروم بگیریم و هر کدوممون سمتی نشستیم. مامانش هم با چای و میوه ازمون پذیرایی کرد. تازه کلی هم با تشکر و تعریفهاش خجالت زدمون کرد. مدتی بعد شایان رفت و نفس راحتی کشیدم. خیلی خوبه که گیسو بیشتر نموند. اصلا کف دستم رو بو نکرده بودم که شایان هم مجذوب گیسو میشه! آخه چرا این دختر باید آنقدر تو دل برو و جذاب باشه؟ با صدای مامان گیسو، شایدم باید بگم مادر زنم، سرم رو سمتش چرخوندم که گفت: - ارمیا جان، میشه اینا رو برای گیسو ببری؟ از اون جایی که درس میخونه به انرژی هم نیاز داره. چشمی گفتم و چای و میوههای خرد شده رو برداشتم که ادامه داد: - نمیخواد در بزنی، شاید تمرکزش به هم بریزه! همین جوری برو. جان؟ همین جوری برم؟ این که بدتره! اما مامانش بهتر میدونه. بلند شدم و سمت اتاقش رفتم. نفس عمیقی کشیدم و آروم دستگیره در رو پایین کشیدم. مردد به داخل سرک کشیدم و آروم گفتم: - گیسو؟ در همین حین نگاهم بهش افتاد که روی کتابش خوابش برده بود. دستها و سرش روی کتابش و موهاش هم باز بود. یعنی برگردم؟ اما وقتی ابن جوری ناز خوابیده... فکر نکنم بتونم بیخیال این خوشگل بشم! بالا سرش ایستادم و به صورتش خیره شدم. آخه چرا تو باید آنقدر ناز باشی؟ کی میتونم بدون تردید، محکم بغلت کنم تا نفست بند بیاد؟ باید این صحنه قشنگ رو ثبت کنم. گوشیم رو از جیب مبارک بیرون کشیدم و چندتا عکس خوشگل ازش گرفتم که به خاطر صدای چیلیک عکس گرفتن، کمی تکون خورد و بلند شد. سرش رو سمت من چرخوند و در حالی که چشمهاش رو میمالید، خمار و کم جون گفت: - ا... ارمیا، داشتی... چی کار... میکردی؟ گارد گرفتم و سعی کردم دورش بزنم پس گفتم: - داشتم تو اینستا فیلم میدیدم. یارو عجب عکاسی بود! سرش رو به پشت صندلی تکیه داد و بعد از خمیازه کوتاهی گفت: - آها، یک لحظه فکر کردم از من عکس میگیری. خدایا! زنم خیلی تیزه! اصلا چرا دارم میگم زنم؟! از کی تا حالا این جوری بهش فکر میکنم؟ نکنه از عوارض بحث کردن با شایان و تیساست؟! مسلماً همینطوره! آه! آره، شایان! باید همین الان با بقیه پسرها اتمام حجت کنم و اونا رو از گیسو دور نگه دارم. بهترین راهش هم اینه که خود گیسو بهشون رو نده! قدمی سمتش برداشتم و ظرف میوه رو مقابلش گرفتم و گفتم: - مامانت گفت اینا رو برات بیارم. بخور تا جون بگیری. ظرف رو گرفت و پرسید: - ممنون، خودت خوردی؟ راستی شایان رفت؟ چرا با اینکه دو دقیقه از بیدار شدنش نگذشته پای شایان رو وسط میکشه؟ یعنی تموم این مدت ذهنش درگیر اون بود؟ فکر نمیکردم روزی برسه که شایان رقیبم بشه و حتی باهاش بحث کنم. الانم که با این حرف گیسو حس بدم به شایان بیشتر شد. هر چند شایان پسر بدی نیست اما مهم اینه که اون داره گیسو رو ازم میقاپه؛ پس نمیتونم باهاش خوب تا کنم. یهو صدای گیسو، رشته افکارم رو پاره کرد: - اِرمیا؟ حواست هست؟ ویرایش شده 3 مرداد 1401 توسط Zahra,A 8 لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 13 مرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد 1401 عزیزم پارت نمیخوای بدی لینک به دیدگاه
ramesh_m13 ارسال شده در 19 مرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد 1401 @Zahra,A با عرض پوزش از شما نویسنده محترم بخاطر حرف بی ربطم آهایایهاالناس بنده یک رمان با ژانر اکشن و معمایی دارم که میخوام رمان اولم مشترک باشه اگه شریطش رو داری بپر پی لینک به دیدگاه
Ayvar ارسال شده در 30 مرداد 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد 1401 اکانتم پرید با اکانت جدید امدم 😁پارت بده ای نویسنده😂😂 لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 1 مهر 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مهر 1401 نویسنده عزیز کی پارت میدی لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 18 آبان 1401 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان 1401 تو چشمهاش خیره شدم و دلخور جواب دادم: - آره، شایان مدتیه که رفته. فکر کنم دلخوریم از لحنم هویدا بود که متعجب و نگران پرسید: - اِرمیا، چیزی شده؟ نگاهم رو ازش گرفتم و بیتفاوت جواب دادم: - مگه بگم یا نگم؛ فرقی هم میکنه؟ سرش رو کج کرد و با لبخند ملیحی گفت: - معلومه که فرق میکنه؛ نمیتونم گرفته بودنت رو تحمل کنم. سرم رو سمتش چرخوندم و ناراضی گفتم: - پس چرا بهم اهمیت نمیدی؟ چرا با همه پسرها خوب رفتار میکنی؟ هر خری از راه میرسه عاشقت میشه؛ همش هم به خاطر رفتاراته! انگار تو منو با بقیه پسرها یکی میبینی و هیچ فرقی بین ماها نیست. کمی تو فکر رفت و یهو انگار که چیزی رو کشف کرده باشه، در جواب پرسید: - ببینم، قضیه شایانه؟ چون یکم پیش باهاش مشکل داشتی و با هم خوب تا نمیکردید. لعنتی، چرا انقدر خوب حدس میزنه؟ چه طور میتونه انقدر حس ششم قوی داشته باشه؟ ای کاش همیشه انقدر تیز بود. ولی قضیه فقط شایان نیست... . لبهام رو به هم فشردم و دستی لای موهام بردم که مظلومانه و خیلی ناز، پرسید: - من کار بدی کردم؟ باهام قهری؟ کلا هنگ کردم و از سخن گفتن، بیشتر عاجز شدم. دخترها واقعاً ترسناکاند! فقط با یکم مظلوم بازی و ناز کردن، آدم رو از کارش پشیمون میکنند. الان من با این چی کار کنم؟ میترسم ادامه بدم و یهو چشمهاش پر بشه. هر چند گیسو اونقدرام دل نازک نیست؛ اما با این واکنشی که نشون داد احتمالش میره که با گفتن حرفهای بعدیم یهو گریه کنه. آهی کشیدم و با لبخندی رو بهش گفتم: - ولش، مهم نیست. یک چیزی بود که تموم شد و رفت. اومدم برم که دستم رو کشید و گفت: - ولی من میخوام بدونم؛ پس مراعاتم رو نکن و لبخند نمایشی تحویلم نده! ناباور سمتش برگشتم که با چشمهای ملتمسش مواجه شدم. در همین حین، دو دستی دستم رو چسبید و ادامه داد: - من میخوام باهام رو راست باشی وگرنه هیچ وقت نمیتونیم زوج خوبی باشیم و بینمون فاصله میافته. میخوام بدونم چرا ناراحتی و تو دلت چی میگذره؟ تو دلم چی میگذره؟ در حال حاضر تو این دل لامصب، فقط تو داری میگذری و بیتابش میکنی! این دلِ لعنتی، تو رو بیشتر میخواد! سرش رو کمی کج کرد و با لبخند عمیقی منتظر جوابی از من بود. یعنی الان باید خودخواه بازی دربیارم و یک چیزایی ازش بخوام؟ بیخیال یک جواب درست و حسابی شدن و گفتم: - بیا ریاضی بخونیم. اینطوری اشکالات هم رو برطرف میکنیم. قیافهاش پوکر شد و گفت: - حرف دلتو قورت دادی تا اینو بگی؟ راست میگن که مهر ماهیا خیلی تودار هستند و همه چی رو تو خودشون میریزند! - کی این مزخرفات رو گفته؟ من اصلا هم تودار نیستم. - هستی وگرنه رک حرفاتو بهم میزدی! - من خیلی هم رکم! اصلا اگه بگم مگه چیزی رو عوض میکنه؟ یکم لحنمون تند شده بود ولی زیاد مهم نبود. حق با اونه! من خیلی چیزا رو تو خودم میریزم؛ به خصوص چیزایی که به گیسو مربوط باشه. بهم نزدیکتر شد و صورتم رو با دستهای لطیفش قاب گرفت و گفت: - اِرمیا، هر چی تو دلت هست رو بهم بگو؛ من ناراحت نمیشم. یعنی باید بپیچونم؟ انگار تنها راهیه که میتونم از زیرش قسر در برم. فاز خجالتی برداشتم و از عمد نگاهم رو از گیسو منحرف کردم و پرسیدم: - واسم حلوا درست میکنی؟ یک تای ابروش رو بالا انداخت و موشکافانه گفت: - یک حسی بهم میگه قرار بود یک چیز خطری درخواست کنی اما طفره رفتی! اون واقعا خیلی باهوشه! هر چی نباشه زنه منه دیگه! آخرش کوتاه اومد و ادامه داد: - باشه، اگه نمی تونی نگو. بیا بریم آشپزخونه تا حلوا درست کنیم. لبخند رضایتمندی از سر پیروزی زدم و گفتم: - فدات بشم خانوم خانوما! یهو گیسو شوکه بهم نگاه کرد و خجالت زده پرسید: - جا...جانممم؟؟! ای داد! لعنت به دهنی که بیموقع باز بشه! دیگه منتظر واکنش و جواب من نموند و فلنگ رو بست. موندم الان تو سرش چی میگذره. پاورچین پاورچین دنبالش رفتم و یواشکی به داخل آشپزخونه سرک کشیدم. درحالی که وسایل پخت حلوا رو از داخل کابینتها بیرون میآورد و روی میز میگذاشت؛ با خودش میگفت: - خوب بلده آدم رو خر کنه! چه طور میتونه اینقدر بیپروا از این حرفا بزنه؟ اگه بازم بگه من چه خاکی تو سرم کنم؟ مسلما دفعه بعد از دست میرم! لعنت! نمیخواستم شیطونی کنم اما انگار با وجود چنین دلبری، سکوت حماقت محضه! پامو داخل آشپزخونه گذاشتم و با لبخند و لحن شیطنت آمیزی گفتم: - داری زیادی بلند فکر میکنی! یا نکنه بازم دلت میخواد؟ 5 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 18 آبان 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان 1401 باورم نمیشه. خواب که نمیبینم نصف شبی دیگه نه؟ نویسنده خوبه پارت دادی،وگرنه فکر میکردیم اصلا ول کردی رمان رو😏 1 لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 21 آبان 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان 1401 آره دقیقا نویسنده جون دوباره با پارت های خوبت ما رو خوشحال کن فقط زود زود پارت بده به جبران این مدت که نبودی مرسی 1 لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 12 آذر 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر 1401 دوست عزیز پارت نمیدی لینک به دیدگاه
ayda1377o@gmail.com ارسال شده در 6 اسفند 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند 1401 نویسنده جون کلا رمانتو ول کردی اگه آره به ما هم خبر بده لینک به دیدگاه
سیاه شب ارسال شده در 6 اسفند 1401 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند 1401 کلا نمیدونم چرا هر رمان پر طرفداری که هست کم پارت گذاشته میشه 1 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 23 اردیبهشت 1402 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت 1402 با چشمهای گرد شده سمتم برگشت و با لحن تهدید آمیزی جواب داد: - اگه انقدر دوست داری بگی، پس بگو. دیگه چرا از من اجازه میگیری؟ یهو چه ترسناک شد! صبر کن! دارم برات! سلانه سلانه، بهش نزدیک شدم و دم گوشش زمزمه کردم: - کمک نمیخوای؟ مثل فیوز از جاش پرید و بعد از اینکه یه متری ازم فاصله گرفت، گفت: - اگه منو زهره ترک نکنی، کمک بزرگی کردی! - ولی منم میخوام یاد بگیرم. کم کم نرم شد و زعفران رو برداشت و گفت: - پس قاشق رو بردار و تند تند اون آردی که تو ماهیتابه هست رو تفت بده. قاشق چوبی رو برداشتم که نگاهم به حرارت خیلی کم شعله افتاد. رو به گیسو کردم و پرسیدم: - درجه شعله رو زیاد کنم؟ با این حرارت کم به هیچ جا نمیرسیما! یهو گارد گرفت و سمتم هجوم آورد: - نههه، به درجه شعله دست نزن! میخوای آرد سوخته تحویلم بدی؟ ناخودآگاه کز کردم و مظلومانه گفتم: - شکر خوردم، هیچ کاری نمیکنم. همون آردم رو تفت میدم! یه مدت همینجوری بهم زل زد و بعد زد زیر خنده و گفت: - وای خدا! تو خیلی باحالی! یه لحظه دلم کباب شد! به دنبال حرفش لپم رو کشید و تند تند زیر لب گفت: - گوگولو، نازی نازی... . تا کی قراره به من گوگولی بگه؟ دیگه خسته شدم. حس میکنم براش یه بچهام نه یه مرد! بعد از چندتا نازی نازی، مشغول درست کردن شربت حلوا شد. بهش میگن شربت دیگه؟ نمیدونم، به هر حال توش شکر و زعفران و ... داره. مدت نسبتا طولانی رو سر اجاق موندم و بلاخره آردها داشتن رنگ عوض میکردند. گیسو نگاهی به ماهیتابه انداخت و گفت: - دیگه وقتشه اینو اضافه کنیم. شربت رو داخل ماهیتابه ریخته و منم به آرومی مشغول هم زدنش شدم. حلواهایی که تو تلویزیون دیدم و اونایی که مامانم درست میکنه، خیلی با روش گیسو فرق داره. روش اونا سریعتره و یک جور دیگه انجامش میدن. ولی واسه گیسو هم طولانیتره هم خوشمزهتر! یهو صداش تو گوشم طنین انداز شد: - ارمیا تو برو بشین. آماده که شد میارمش. دستش رو سمتم دراز کرد تا قاشق رو بگیره که دستامون با هم تماس پیدا کرد. البته تو این شرایط زیاد مهم نیست چون همین الآنشم تقریبا تو بغل منه! بیهیچ حرف و واکنشی فقط رو صورتش زوم کردم. لبخند خجولی زد و پرسید: - چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ 5 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 6 تیر 1402 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر 1402 قیافه از خود راضی گرفتم و گفتم: - داشتم فکر میکردم چطوره دوباره از اون لباسها بپوشی؟ خیلی خوشگل بودنا! به دنبال حرفم نیشم باز شد اما انگار گیسو دوزاریش نیفتاده بود و پرسید: - کدوم لباسها؟ ازش رو برگردوندمندم و در حالی که به افق آشپزخونه خیرت شده بودم، گفتم: - همونی که دو تیکه پارچه بود و ... . یهو صداش رو بلند کرد و خجالت زده گفت: - بسه دیگه هیچی نگو. خجالتم خوب چیزیه! بعد با حرص مشغول ریختن حلوا داخل بشقاب شد. دوباره تریپ مظلومیت برداشتم و گفتم: - پس نمیخوای اون دامنه رو بپوشی؟ + ای جان، کدوم دامن؟ این صدای خاله ریحانه بود که باعث شد هر دومون از جا بپریم. گیسو که کلا رنگش پرید و برای ماست مالی، بشقاب حلوا رو روی میز گذاشت و با لبخند مصنوعی گفت: - س... سلام مامان، به موقع اومدی. حلوا درست کرده بودیم و میخوا... . خاله ریحانه نزدیکش شد و کمی دامن گیسو رو کشید: - تو چرا این دامن زاغارت رو پوشیدی؟ چرا دامنی که پسرم میخواد رو نمیپوشی؟ گیسو کمی ازش فاصله گرفت و جواب داد: - چون راحت و قشنگ بود پوشیدمش! مگه کجاش بده؟ خاله ریحانه به من اشاره کرد و گفت: - آدم باید واسه خاطر شوهرش تیپ بزنه. ببین طفلک رو چقدر حسرت به دل گذاشتی! من حسرت به دل موندم؟! البته زیادم بد نمیگه چون من تو حسرت خیلی چیزام که بیشترش به گیسو مربوطه! بعد رو به من کرد و پرسید: - خب، پسر قشنگم چه دامنی مد نظرته؟ هر اندازهای باشه اشکالی نداره! من که از خجالت کلا رفتم تو زمین. اصلا نمیتونستم سرم رو بلند کنم و تنم بدجور گر گرفته بود. تو همین حالها بودم که صدای معترض گیسو به گوشم خورد: - مامان بسه، الان از خجالت بیهوش میشه! مثل اینکه خاله ریحانه کم نیاورد و گفت: - حالا که شما دوتا انقدر تعارف میکنید خودم دست به کار میشم. با این حرفش نگاهمو سمتش چرخوندم که دست گیسو رو کشید و همراه خودش برد. حین اینکه میرفتند رو به من کرد و گفت: - پسر قشنگم، یکم حوصله کن تا بیایم. الان دقیقا چی شد؟! رفتند که چی کار کنند؟ ببینم، احیانا اون که نمیخواد... . 7 لینک به دیدگاه
Ghazaleh Yosefi ارسال شده در 7 تیر 1402 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر 1402 (ویرایش شده) آخ جوننننننن بالاخره پارت دادی😍😍 ویرایش شده 7 تیر 1402 توسط Ghazaleh Yosefi 1 لینک به دیدگاه
Ghazaleh Yosefi ارسال شده در 7 تیر 1402 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر 1402 علییی بود😍❤ تند تند پارت بده 1 لینک به دیدگاه
Ezumy ارسال شده در 10 تیر 1402 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر 1402 ووییی بعد از این همه وقت این پارت حسابی چسبید لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 6 مهر 1402 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مهر 1402 مامانه گیسو واقعا خطرناکه! از الان داره دخترشو به من تقدیم میکنه. امیدوارم جدی جدی از اون تیپها رو گیسو پیاده نکنه. مشغول خوردن شدم و مدتی گذشت اما هیچ خبری ازشون نشد. اینطوری نمیشه! باید برم یه سر و گوشی آب بدم. بلند شدم و خودم رو به اتاق رسوندم که خاله ریحانه از اتاق خارج شد و درحالی که همینجور میرفت، گفت: - من مدتی خونه نیستم. مراقبت باشینا! خداحافظ پسر قشنگم! واقعا رفت! حالا چه بلایی سر گیسو آورده؟ به داخل اتاق سرک کشیدم که... . از شدت شوک یه قدم عقب رفتم و گفتم: - یا جد سادات! این دیگه کیه؟ با چشمهای خمارش نگاهم کرد و از گوشه اتاق تکون نخورد. فاصلهمون چند متری میشد و به نظر میاومد از مواجه شدن با من کمی خجالت میکشید! فکر کنم سبک آرایشش شرقی بود یعنی از اونایی که آرایششون طبیعی به نظر میاد اما در واقع طرف رو از این رو به اون رو میکنه. البته گیسو خودش خوشگله اما با این آرایش خیلی کیوت و حوری شده! لباسش شبیه لباس فرم مدارس ژاپن بود. دامن صورتی و تا کمی بالای زانو، پیرهنشم سفید و با آستینهای کوتاه بود و یه پاپیون قرمز با راه راههای سفید هم به یقهاش داشت. حتی جوراب های سفیدی که بیشتر ساق پا رو میپوشونند هم پاش بود. موهاشم با ربانهای یاسی رنگ، خرگوشی بسته شده بود. پسر، عجب چیزی شده. میترسم بهش دست بزنم خراب شه! یه وقت کار دست خودمون ندم؟ گیسو که لباسهای جذابتر از این هم پوشیده پس چرا من الان بیش تر تحت تاثیر قرار گرفتم؟ درسته، اون همیشه خوشگل و جذاب میشد اما این بار کیوت شده. احتمالا به خاطر همینه! گیسو همچنان سر جاش ایستاده و سرشو پایین گرفته بود. حتما من باید یه حرکتی بزنم تا از این وضع دربیایم؟ خیلی خب، گومنناسای کاوایی اوجو ساما اما در برابر ساکورا شدنت نمیشه مقاومت کرد. ( اطلاعات عمومی» گومنناسای کاوایی اوجو ساما: معذرت میخوام بانوی جوانِ کیوت. ساکورا: شکوفه درخت گیلاس که معمولا صورتیه و گل ملی ژاپن هم هست. ژاپن از نظر تعداد و تنوع درختهای گیلاس غنیترین کشور دنیاست. ) قدمی سمتش برداشتم و سلانه سلانه خودم رو بهش رسوندم. 6 لینک به دیدگاه
Zahra,A ارسال شده در 3 فروردین 1403 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین 1403 اما قبل از اینکه چیزی بگم قدمی سمتم برداشت و پرسید: - اِرمیا چطور شدم؟ بهم میاد؟ فکر میکردم خجالت میکشه اما انگار همه چی روبه راهه! حیف شد؛ میخواستم یکم سر به سرش بذارم ولی هنوزم دیر نشده ... . دستمو از پشت رو شونههاش گذاشتم و با پوزخند معناداری جواب دادم: - این یعنی برای دل من تیپ زدی؟ خب، حالا که انقدر زحمت کشیدی بذار واست جبران کنم! یکم شوکه شد و بعد از تماس چشمی باهام خودداری کرد: - نی... نیازی به این کارا نیست. همین که با دیدنم کیف کردی کافیه! - ولی کیف کردن فقط شروعشه. اصل کاری اینه که... . سرمو نزدیک صورتش بردم و زمزمه کردم: - اونو ... . لعنتی! مخ زنی کیلو چنده؟ میخوام بغلش کنم و بچلونمش. وقتی همچین جیگری جلوته باید قورتش بدی نه اینکه سخنرانی کنی. بدون تردید رو دستهام بلندش کردم که صداش در اومد: - اِ... اِرمیااا! چی... کار میکنی؟! با تقلاهایی که تمومی نداشتن ، سعی کرد منو پس بزنه و گفت: - چ...چی؟! اِرمیااا! این کارا چیه؟ منو بذار زمین! با توجه به واکنشش معلومه که خجالت میکشه. روی صندلی گذاشتمش و گفتم: - چه دختر لجبازی هستی. از من خوشت نمیاد؟ لبخند بازپرسی زد و سوالم رو با سوال جواب داد: - تو واقعا همون پسری هستی که با نامزدیمون مخالف بود؟ انتظار همچین سوالی رو نداشتم. قشنگ منو تو تله انداخت. اون موقع طبیعی بود که از ازدواج با یه دختر غریبه که ازم بزرگتر هم هست، مخالفت کنم. ولی الان... الان مطمئنم که نمیخوام اونو به هیچکس بدم. دستمو روی پشتی صندلی گذاشتم و با ملایمت جواب دادم: - معلومه که نه! اینم بگم که تا ابد نمیتونی از دستم فرار کنی. با دست دیگهام چونهاش رو گرفتم و خیره به لبهاش ادامه دادم: - دلت میخواد مگه نه؟ لپهاش گل انداخت و دستاشو روی شونههام گذاشت و سعی کرد منو به عقب هل بده. وقتی که مقاومت منو دید سردرگم گفت: - تو واقعا عوض شدی! دیگه اون پسر لاغر مردنی نیستی. جدیدا عضلهای و گندهتر شدی. دستهامو عقب بردم و دستی لای موهام کشیدم: - مدتیه باشگاه میرم. فکر نمیکردم انقدر زود تاثیر بذاره. چشماش برق زد و با خوشحالی گفت: - یه وقت ولش نکنیا! انقدر ادامه بده تا مرزهای جذابیت رو رد کنی! ولی بیش از حد عضلهای نشو وگرنه زشت می شی. از این همه استقبالش جا خوردم. اگه میدونستم انقدر ذوق میکنه، زودتر اقدام میکردم. هعی! قرار بود سر به سرش بذارم ولی حالا اون داره منو بازی میده. ولی نه! شاید هنوز یه راهی مونده باشه! لینک به دیدگاه
ramesh_m13 ارسال شده در 3 فروردین 1403 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین 1403 احساس میکنم اصل رمان یادم رفته لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید
برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید
ایجاد یک حساب کاربری
برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !
ثبت نام یک حساب کاربری جدیدورود به حساب کاربری
دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید
ورود به حساب کاربری