جستجو در تالارهای گفتگو
در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'واقعی'.
2 نتیجه پیدا شد
-
بی من نرو خلاصه یه رمان عاشقانه که راجع به دختریه که چند روز مونده به عروسیش شوهرش امیر علی تصادف میکنه و از دوستش میخواد مراقب اون باشه و برای همیشه دختر قصمون رو ترک میکنه و ماجرای اصلی درست از اینجا شروع میشه که علی اکبر (دوست همون امیر علی) میخواد به وصیت دوستش که مثل داداشش بوده عمل کنه اما... مقدمه گاهی پیراهنت را دور خود می پیچم شاید دلت برام و بسوزد باز درآغوشم بگیری گاه مینشینم و میگریم به حال زاری که دلیلش تویی مگر قول هایت قول مردانه نبود مرد روزگار گاهی دلم میخواهد همه لباس هایت را بسوزانم که ردی از تو در خاطرم نیایید اما فکر که میکنم میبینم ردی از تو نباشد من هم با آن از بین میروم دلم میخواهد بار دیگر کنارت بنشینم برات بل بل زیبانی کنم اما حیف باهم بودنمان چه زود و چه سخت تمام شد...:)
-
در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک #دکترای_فوق_تخصص_پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است. این قصه را دکتر (ملک حسینی ) در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته .انسان ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند. این دانش آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز محمد بهمن بیگی ابر مردی بزرگ که چون ستاره ایی در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد.بهمن بیگی نویسنده ایی چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است.روحش جاودان و یادش گرامی.