رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'روانشناسی'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. « شیشۀ زندگی » ژانر : کمدی ، عاشقانه ، فانتزی مقدمه : من اعتقاد دارم هر عملی در این دنیا عکس العملی دارد ... با هر مرگ یک زندگی متولد می‌شود با هر پژمردگی یک شکوفه سر از خاک در میآورد برخی به عمل معجزه می‌گویند اما عکس العمل را نحس می‌دانند ... و این تنها چیزی است که من به آن اعتقاد ندارم تا وقتی عکس العمل نباشد ، عمل نیست ! مرگ نباشد زندگی نیست ... پژمردگی نباشد شکوفه نیست ... و اگر ضعف نباشد قدرت نیست !... خلاصه : من دارم میرم ! کجا ؟ دارم میرم یه کسی رو از ذهنم پاک کنم چه کسی رو ؟ کسی که دوستش دارم .... چرا می‌خوام پاکش کنم ؟ چون نباید عاشقش میشدم ... چون اگه عاشقش بشم می‌بازم ... چون اگه خودم برم دیگه نیازی نیست از قدرتم استفاده کنم باید از ذهنم پاکش کنم ولی می‌دونی ؟ اون بیست ساله تو ذهنمه ! اگه تو بودی پاکش می‌کردی ؟! اگه تو بودی عاشقش می‌موندی و می‌باختی ؟ اگه می‌خوای بدونی تو این سفر بیست ساله کنارم باش ... بیا ببین اگه تو بودی بازم اونو پاک می‌کردی یا شجاع تر از منی ؟ اگه تو بودی می‌رفتی یا می‌موندی ؟! نمی‌دونم تو چیکار میکردی اما من با همه فرق دارم ... قپی نمیام جون داداش ! منظورم از اینکه فرق دارم واقعیه ... ای بابا هم خرو میخوای هم خرما رو ؟! خودت بخونی قشنگتره ها اونجوری میفهمی چرا فرق دارم یا اصلا چرا همچین ایده احمقانه ای دارم... « انجمن نویسندگان فرنیا » « تمامی اتفاقات داستان غیرواقعی و ساخته ذهن نویسنده می‌باشد ، اسامی شهرها و روستاها کاملا واقعیست و برای تصور بهتر داستان با جزئیات نوشته شده است البته تغییرات در آنها جزو اتفاقات خیالی محسوب میشود » ______________________________________ ترانه : در تاکسی سبز رنگ رو بستم و به آدرسی که سونی دیوونه فرستاده بود ، نگاه کردم ... مطب دکتر روان‌شناس گلرخ هخامنش !... از اونجایی که زندگی من با هخامنشیان گره خورده دیگه تعجب نمی‌کنم ... اون‌قدر که دور و برم هخامنش و هخامنشیان هست دوران کوروش و کاساندان اصلی نبوده ... حالا شمام بعداً باهاشون آشنا میشید واستون عادی میشه(: با دیدن عقربهٔ ساعت که روی شش و چهل و پنج دقیقه چشمک می‌زد دست از سر تاریخ کوفتی برداشتم و به سمت ساختمان پزشکان دویدم ... صدایی تو سرم جیغ زد : طبقهٔ چندم بود ؟ طبقهٔ چندم بود؟! صورت سونی اومد جلوی چشمام : _ ته ته جان طبقهٔ دومـــه دوم ... یکم از اون گچ تو مغزت استفاده کن دستی تو چشمای سونی تکون دادم که محو شد دکمهٔ آسانسور رو فشردم و طبقهٔ دوم پیاده شدم ... دوتا اتاق سمت چپ و راست راهرو بود حالا اینور برم یا اونور ؟! خونه خاله کدوم وره ؟! از این وره و از اون وره دیش دیری دی دین ماشالا آقایون دست ، خانوما رقص نگاهی به هر دو در انداختم و با اعتماد به غریزم به سمت در چپ رفتم و با یه حرکت دستگیره رو به سمت پایین کشیدم ... باز شدن در همانا و شنیده شدن صداهای ناهنجار همان ! صدای ناهنجار منظورم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ولی نظرتو دوست داشتم /: با تعجب به داخل اتاق نگاه کردم، سطل زبالهٔ قرمزی از روی جعبه ها شوت شد روی زمین و مثل یویو به در و دیوار خورد، با برخورد به یه تی زمین شور، دستهٔ تی به سمت جعبه های رنگاوارنگ روبه روش حمله کرد و جعبه ها آماده شدن برای سقوط آزاد سمت من که خورده مغزهای توی جمجمم دستامو بالا آورد و در اتاقو بست ... همهٔ این اتفاقات تو نیم صدم ثانیه افتاد اما صدایی به حجم سی سال کتک کاری پیاپی داشت ... با چشمای ورقلمبیده و میّت گون سر جا ایستادم ... نود درجه چرخش لازم بود تا تابلوی ( انباری ) رو بخونم... واقعا تف تو غریزه ! آخه چرا باید انباری تو طبقه دوم باشه !!!!! ذلیل شده ها مگه شما زیرزمین ندارید ؟! دستی به مانتوی سبزم کشیدم و تک سرفه ای کردم تا پرستیژم دوباره برگرده خدا کنه مسئول دوربین خواب باشه وگرنه سوژۀ جمع خانوادگیشون میشم ... فاتحهٔ درشتی نثار روح اموات سازنده ساختمون کردم و به سمت راست راهرو قدم برداشتم ... اینبار با چک کردن تابلوی ( دکتر گلرخ هخامنش ) وارد اتاق شدم زیر لب غر میزدم : ایشالا یبوست بگیری سونی تو که می‌دونی من تنها برم سر کوچه هم گم میشم چرا باهام نمیای ؟! _ سلام بفرمایید ؟ با ترس به پسر جوون پشت میز خیره شدم ... جل الخالق جدید شده ؟ مگه منشیا یه دختر تازه به دوران رسیدهٔ تلخ و پر فیس و افاده نبودن ؟! شونه ای بالا انداختم و تق تق کنان به سمت میزش قدم برداشتم : _ سرمدی هستم ، ترانه پسره _ سهیلی هستم ، تینوش ... کارتونو بگید خانوم مگه اسم فامیله پوکرفیس نگاهی به صورت مُردنیش انداختم مشخص بود چند سالی ازم کوچیک‌تره ، با لحن کوچه بازاری گفتم : _ نمک پاش کسایی که میان مطب دکتر چیکار دارن؟ خب وقت ملاقات دارم دیگه پوفی کرد و سررسید زیر دستشو باز کرد : _ اسمت چی بود؟ _ ترانه سرمدی یه تای ابروش دوید لب پنجره یه لیوان آب خورد از منظره لذت برد دوباره برگشت : _ زن دکتر کوروش هخامنشیان ؟ اینم یه هخامنش نام دیگه ... به بقیه هم میرسیم لبخند پر حرصی زدم : _ نه پس زن ناصرالدین شاه قاجارم موذیانه پرسید : _ کدومشون ؟! با صورت جمع شده و چندش نگاش کردم که به خودش اومد و شونه ای بالا انداخت : _ اصلا به من چه ... برو تو دکتر بیکاره میبینی که مگس اینجا پر نمیزنه پشت چشمی نازک کردم و وارد اتاق دکتر شدم ؛ گلرخ خانم که واقعا از شدت بیکاری پرورش پشه باز کرده بود ، از روی صندلی بلند شد : _ سلام عزیزم با ریتم ادامه دادم : _ سلام عزیزم ! عزیزم سلام ! دوست دارم عاشقتم وسلام پوکر نگام کرد ، روی صندلی نشستم رو به روی من نشست و دفتری به دست گرفت : _ اسمتون ؟ _ ترانه سرمدی بیست و هشت ساله از تهران دستی تو هوا چرخوند : _ از اونجایی که می‌خوایم محیط دوستانه ای داشته باشیم همون ترانه کافیه
  2. به نام خداوند هفت آسمان نام رمان:بانوی شب های مستی نویسنده:haniyeh seyed hosseini بانوی شب کاربر انجمن رمان های عاشقانه ژانر: عاشقانه، روانشناسی، درام و پلیسی خلاصه: حکایت کارمند و رئیسی که هردو اسرارهای پنهانی دارند.کارمند و رئیسی که هردو متفاوت و خاص اند.رئیسی سراسر غرور و سردی و کارمندی دیوانه و شیدا که‌ دچار بیماری سخت روحی هست. حکایت رئیسی که وقتی به خودش میاد ؛ دلش و بازنده‌ی میدان میبینه و ..... مقدمه: چهره‌ای پنهان شده ؛ پشت پرده‌ی سیاهِ ، شب های تاریک شهر! چشمان درنده‌ ی منتظر.....ابرو وان جنگ طلبِ صالح....لبان بی جان بی مقصد...قلبی لبالب پر از خون قرمز رنگ حرف‌های نگفته‌.....روح سرگردان و جسم ساکن... چه اسرارهایی پنهان شده‌ ی صیرت چند رنگی اوست؟! چه تقدیری مزین خورده‌‌ ی روح اوست؟!
  3. نام رمان:شکوفایی عشق در خرابه های عالم نام نویسنده:شیرین فرودی ژانر:هیجانی,روانشناسی,عاشقانه,اجتماعی خلاصه:داستان درمورد دختری دانشجو که به علتی مجبور است برای تکمیل پایان نامه اش به کشوری غریب برود و در آنجا به درمان پسری 29 ساله که در دام اعتیاد و افسردگی قرار گرفته و حالت های دیوانگی به خود گرفته بگذراند ....خواندن این رمان خالی از لطف نیست مقدمه فراموش مکن تا باران نباشد، رنگين کمان نيست، تا تلخي نباشد، شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انسانی نيرومندتر و شايسته‌تر می‌سازد خواهي ديد... آري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند. عشق هم، برای بودنش نیاز به تنفر و نیرنگ دارد، تا بتوان فرق عشق را از هوس تشخیص داد. عشق، نیاز به بودن کسی است، تا در بدترین قسمت زندگی‌ات دستت را بگیر و از باتلاق فریب و هوس نجاتت دهد. عشق‌به همین نجات تو ختم نمی شود، گاهی معشوقت در آن باتلاق اسیر می‌شود، که باید در آن زمان وفاداری ات را به‎عشق واقعیت را نشان دهی. پارت اول اوف، چه قدر هوا گرمه، خدایا این آندیا چرا نمیاد؟! اینم منو دست انداخته، خدایا چرا همچین آدمای بد قول آفریدی هان؟ واقعا برای چی آفریدیشون ؟غیر از عشوه خرکی برای پسرا کار خاصی می‌کنن؟فقط منِ بی قل و قش رو از شوهر کردن محروم می‌کنن آندیا: _داشتی باکی حرف می‌زدی؟ دنده رو عوض کردم و ماشین شروع به حرکت کرد. من: -هیچی داشتم با خدا حرف می‌زدم که هدفش از ساختن اینگونه انسان هایی توی جهان غیر از ضرر به من و امثال من به چه دردی می‌خورن؟ با لحن اعتراض‌گونه ای صدام زد. آندیا: _واقعا که... اصلا حیف من که دوست تو ام! ابرویی با انداختم ،با خنده تمسخر آمیزی جوابش رو دادم. من: -عه نه بابا، فکر کنم اشتب زدی فرزندم، من باید این جمله رو بگم، اولا که سرویس شخصی خانم شدیم، دوما باید جایت می‌ذاشتم برم تو بمونی و خط واحد، تا برسونتت دانشگاه که اگه دوبار دیر کنی مجبوری با خط یازده تشریف بیاری دانشگاه، بابا دختر الان دیگه 23 سالته نزدیک‌های ترم آخریم دیگه باید... _خیله خوب بابا فهمیدم هی حرفای تکراری روزانه‌ات رو بهم نگو، هی می‌گی نزدیک شوهرمه ، هی این و بزن توسرم خوبه تو 4ماه بزرگ‌تری ها. من: -درسته اما من که می‌دونی مشکل پسندم، تازه کو شوهر؟! تازشم اول باید تو رو شوهر بدیم که دیگه کسی چشمش به شما نباشه تا یه نگاهی هم به ما کنن همه که مثل شما زیبا نیستن! آندیا: _وا شیرین این چه حرفیه ؟!چرا خودت رو دست کم می‌گیری ؟چی تو کمتر از کسای دیگه است ؟دَرسِت که خوبه نفر اول دانشگاهی، تازشم این چشمات لامصب سگ داره، اوم اندامت هم بد نیست تازه... حرفش رو قطع کردم. -خیله خب باشه، اوف خداروشکر تو پسر نیستی وگرنه صد باره به من نظر کرده بودی ها؟ لبخند شیطانی زد ،دندون‌هاش رو بهم نشون داد. آندیا: _جون عزیزم امشب دیگه مال من می‌شی. جیغ محکمی زدم من: -عه دختر الان می‌زنی که داغونمون می‌کنی (لحنم رو شیطانی کردم) حالا عجقم امشب منو مال خودت می‌کنی؟؟ من می‌ترسم می‌شه بزاری وقت دیگه. پارت دوم آندیا: _نچ نچ چه بی حیایی شیرین، زدی رودست هرچی بی حیا های مملکته. -(لحن لاتی گرفتم) من: _ببین خواهر من اگه یه بار دیگه، فقط یه باردیگه، به من بگی بی حیا، بی غیرت با همین(انگشتای دستم اشاره کردم) _دستام جوری می‌زنمت که به پوکی به همین دیفال دانشگاه؛ حالا هم پیاده شو ضعیفه که می‌خوام ماشین پارک کنم. آندیا:(با خنده جوابم رو داد) _باشه شیرین، فقط دیگه با این لحن حرف نزن که آبروی نداشتت بر باد می‌ره. من: -خیله خوب خانم اخلاق حالا زود باش که استاد بیرونمون می‌کنه. آندیا: _بریم در کلاس رو زدیم. استاد: _بفرمایید آندیا: _سلام استاد استاد: _سلام خانم بلیوان، از این طرفا ؟!خوش اومدین قدم رو تخم چشم ما گذاشتین. من پریدم وسط حرف استاد من: -سلام استاد شرمنده روی روشن و حموم رفته و زیبای شما ،صبح شنبه زیبای بهاریتون بخیر واقعیتش... استاد پرید وسط حرفم استاد: _خانم فرودی نمی‌خواد چرب زبونی کنی. خنده خجی زدم من: -آخه استاد به ما این وصله ها میاد؟ که به ما می‌چسبونید. والا یکم این ماشین پدر من تعمیرات نیاز داشت، تا من ببرم و درستش کنم و خانم بلیوان آماده بشن یه 20دقیقه ای طول کشید ،حالا میزارید بیایم تو؟ استاد لبخند مصنوعی زد، که حساب کار دستمون اومد، که یعنی پاتون توی کلاس بیاد قلم میشه و ما هم راهمون رو کج کردیم ،که بریم ؛ وسط راه استاد صدامون زد، اون قدر خر ذوق شدیم که کل دندونامون پیدا بود. من: -بله استاد بیام کلاس؟ استاد: _نه فرزندم یعنی اون لحظه‌ می‌خواستم هرچی دم دستم بود توی سر استاد پرت کنم. من: -پس چی؟ استاد: _میخواستم دو چیز بگم ؟ من: -بفرمایید استاد: _اولا برید داخل اتاق استادان، دوما در رو از حرصتون محکم نبندین. کل کلاس از لحن شوخی و کنف شدن من رفت هوا و صندلی و میزشون رو از خنده میجوییدن وای خدا ضایع شدم فهمید می‌خوام در و محکم ببندم به بچه ها رو کردم . -بچه ها راحت باشید حیف صندلی و میز بیت المال نیست که حروم خنده هاتون بشه، بخندین، راحت باشین(باحرص رو کردم به استاد) _با اجازه استاد پارت سوم آندیا: _چی شد ؟ من: -چی می خواستی بشه؟ قهوه‌ایمون کرد یه آب هم روش ،الانم باید بریم اتاق استادان مثل این که این پیر خرفت کارمون داره (حرصی تر ) _خدا آخه اینم شانسه به من دادی ،نه واقعا اون بالا نشستی هی به ریش نداشته من می‌خندی؟ آندیا: _راستی شیرین ،می‌دونی چرا پسری باهات دوست نمی شه؟ من: -خداوکیلی آندیا اگه بخوای این 1ساعت رو چرند بگی ها میزنم هشتک پشتکت می‌کنما . آندیا: _آخه همش غر می‌زنی، اصلا دقت کردی از صبح که سوار شدیم هی ناله و نفرین کردی؛ به خدا من خیلی تحملت می‌کنم؟ به لحن حرف زدنش که مثل بچه ها گلایه می‌کرد، خندیدم آندیا: _نخند راست میگم من: _خوب تو خودت ببین ،اون از صبح اینم از الان ،والا سومیش رو به خیر بگذرونه، پاشو حالا بریم یکم توی حیاط بعدش هم بریم اتاق این پیر مرد پر حاشیه که فکر کنم می‌خواد امروز من رو دق بده. آندیا: _بد بین نباش من: -نیستم واقعیته آندیا: _اصلا هر چی خودت می‌دونی ،من که دیگه کفری شدم از دستت. من:(باحالت لوسی) _بریم عجیجم یه چیزی بخولیم سیل بشیم چاق بشیم منت استاد نکشیم. آندیا: _بریم زنگ خورد و به سمت اتاق استاد رفتیم. استاد: _بفرمایید من: -اجازه هست استاد: _بیا تو دخترم آندیا: _سلام استاد من: -سلام استاد با لبخند نگاهمون کرد استاد: _سلام جانم، بیاید تو کار واجبی باهاتون دارم. من: -بله بفرمایید استاد: _خانم فرودی من یه مریضی به پستم خورده که وقت معالجه اون رو ندارم چون من تا 1ماه دیگه عازم سفر هستم ؛برای بیماری همسرم که حتما باید عمل بشه و این مریضی هم که دارم روش درمان آسون داره اما باید هرچه سریع تر درمان بشه و چون من وقت کافی ندارم می‌خوام شما و خانم بلیوان تحت نظرش داشته باشین من: _خوب استاد این همه استاد و پروفسور و دکتر حالا چرا ما ؟از الان می‌گم من قبول نمی کنم. استاد: _چرا؟ من: -خیلی واضحه استاد اولا ما تجربه کافی رو نداریم دوما فکر کنید مریض رو بدین دست ما اونوقت چی میشه؟ آندیا: _چی میشه شیرین؟ من: -هیچی آندیا جان شاید روش اشتباهی روش انجام بدیم بعد مریض تر می‌شه استاد: _نترسین خودم از دور هواتون رو دارم اگر وقت داشتم حتما خودم می‌رفتم ؛اما همین مریض از هم کیش های خودتونه ،بیشتر می‌تونید باهاش ارتباط بر قرار کنید. آندیا: _استاد من قبول میکنم. تکیه ای به صندلی دادم من: -نه استاد من قبول نمی کنم، تازه هنوز مدرک هم نگرفتیم .اگه چیزیش بشه شما پاسخگو هستین.
×
×
  • اضافه کردن...