رفتن به مطلب
انجمن رمان های عاشقانه

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ترسناک'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • تالار ها
  • رمان
    • تالار رمان
    • تالاررمان های کامل شده
    • بخش طراحی کاور
    • تالار نقد
    • آموزش نویسندگی
    • مصاحبه و گفتگو با نویسندگان
  • داستان کوتاه
    • داستان های عاشقانه
    • داستان های پند آموز
    • داستان های مذهبی
    • داستان های واقعی
  • دلنوشته های عاشقانه
    • نویسنده های دلنوشته ها
    • ارسال دلنوشته
    • نقد دل نوشته
  • بخش صوتی
    • دکلمه های صوتی
    • داستان های صوتی
    • اشعار صوتی
  • سرآغاز
    • تالار اطلاعیه ها
    • انجمن رمان های عاشقانه
    • نویسنده های انجمن

وبلاگ‌ها

چیزی برای نمایش وجود ندارد

چیزی برای نمایش وجود ندارد


جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


About Me

  1. اسم رمان : عکس مرگ نویسنده : (S.F. (.......Lucifer ژانر : ترسناک # خلاصه زندگی انسان ها دست خوش تغییراتیه که حتی خودشم ازشون بی خبره هر چیزی میتونه یه زندگی حتی وجود یه شخص رو تغییر بده حتی یه نفرین . فرید امروز آدرس جای مورد نظر رو برام فرستاد هرچی به آدرس نگاه میکردم فکرم به جایی نمیرسید فقط میدونستم که این آدرس به گفته فرید توی یکی از روستاهای اطراف شماله. لباس هام رو عوض کردم و دوربینمو برداشتم چون من به خاطر عکاسی از اونجا و سردر آوردن از رازش داشتم به اون جا میرفتم ...... Part 1: بعد از قفل کردن دروپنجره ها سوار ماشین شدم واز حیاط زدم بیرون و حرکت کردم چون شمال تا تهران فاصله زیادی نداشت عجله ای نداشتم و با آرامش میروندم به ساعت نگاه کردم نُه بود . توی راه همش فکر میکردم که قرار با چه جور عمارتی روبه روبشم فرید چند وقت پیش بهم گفت دوستش که اهل شماله درباره یه عمارت بهش گفته میگفت توی یکی از روستاهای اطراف اونجا قرار داره دوستش میگفت اهالی اونجا جرئت نزدیک شدن به اون عمارت و ندارن و بیشتر مواقع صداهایی مثل جیغ و ضجه میاد وچون فرید میدونست من به این جور داستان ها علاقه دارم آدرس و از دوستش گرفت و بهم داد . بعد از کلی بد بختی آدرسو پیدا کردم وقتی وارد روستا شدم حس خوبی نداشتم بیشتر شبیه شهر ارواح بود تا یه روستا هیچ پرنده ایی توش پر نمی زد کنار یه دیوار بزرگ و قدیمی پارک کردم از ماشین پیاده شدم و دوربینو برداشتم و ماشینو قفل کردم دعا دعا میکردم یکی رو پیدا کنم تا عمارت و بهم نشون بده اما کسی نبود بی خیال شدم این طور که معلوم بود باید خودم پیداش میکردم تو همین فکرا بودم که به مرد از کنارم رد شد ولی به طور عجیبی بهم نگاه میکرد انگار از دیدنم متعجب شده بود ترجیح دادم از اون سوال نپرسم حس خوبی بهش نداشتم به راهم ادامه دادم که دیدم یه مرد مسن روبه روم ایستاده بود و نگران بهم نگاه میکرد آدمهای اینجا یه خورده نگاهشون عجیب بود اما به ناچار رفتم سمتش بهش سلام دادم وبه گرمی جوابم و داد _ ببخشید میشه آدرس عم مرد مسن پرید وسط حرفم و گفت : میخوای عمارت رو ببینی ؟ از حرفش جاخوردم یکم مکث کردم بعد با تردید گفتم بله اما ... اما شما از کجا ..... مرد مسن گفت: _ پسرم اونجا جایی برای دیدن یا موندن نیست حالا هم بهتره از همون راهی که اومدی برگردی . _ اما من این همه راه نیومدم که برگردم گفت: _ پسرم من چیزی رو میگم که به نفع خودته _ من باید اونجا رو ببینم بعد از تموم شدن کارم هم برمیگردم پس لطفا دیگه مانع نشید اصلا مگه اونجا چی داره که همه ازش می ترسن ؟ گفت: _ هرچی ندونی بهتره و این موضوع به تو مربوط نمیشه پس من بهت پیشنهاد میدم برگردی . اصلا ازش خوشم نمیومد این مانع شدنشم اعصابمو بهم ریخته بود _ ممنون بابت بیشنهادتون خیلی خنثی و جدی به چشماش زل زدم و گفتم : _ آدرس لطفاً مرد که معلوم بود حرصش دراومده بود سری از روی تاسف تکون داد و گفت: _ سرتق تر از اونی هستی که بخوای به حرفم گوش بدی باشه اونجاست بادست به پشت سرش اشاره کرد گردنمو یکم کج کردم و به کوچه تاریکی که نشون داد نگاه کردم تاریکیش یکم غیر عادی بود اما این چیزا که سرم نمی شد ازش تشکر کردم و به سمت کوچه حرکت کردم داشتم بهش نزدیک میشدم که از پشت سر با صدایی بلند گفت : _ مراقب خودت باش پسر بدون اینکه برگردم یا بایستم دستمو بردم بالا و بلند گفتم : _ هستم وارد کوچه شدم ، گویی این کوچه انتهایی نداشت چشمم افتاد به یه در قدیمی هلش دادم اما باز نشد به بالای در نگاه کردم با یکم حساب سرانگشتی فهمیدم میتونم برم بالای دیوار با جون کندن از دیوار رفتم بالا وپریدم پایین یه باغ خیلی بزرگ و بی سرو ته پُراز درخت های خشکیده بود ، دیوار های ترک خورده همین طور که جلوتر میرفتم عمارت بزرگی مقابل خودم دیدم با دیوار های بلند وپر از پنجره های گنبدی شکل که همه شیشه ها شکسته بود و تاریکی محض درون عمارت از بیرون به راحتی محسوس بود.
  2. سایه نشین به قلم : Eyvin A ژانر اصلی: ترسناک. پارت‌گذاری: هر روز؛ به جز روزهای پنجشنبه و جمعه. خلاصه: خنده‌های مرگ را می‌شنید؛ امّا هراسی نداشت. کنجکاوی‌های ویرانگرش زندگی‌اش را رو به تباهی می‌بُرد و با این حال بارها مرزها را می‌شکست. تمام عمرش به دنبال ناشناخته‌ها می‌دوید. هشدارها را بی‌پاسخ رها می‌کرد و خودش با دستان خود طناب مرگ را آرام- آرام به دور گردن خود می‌پیچید. بالأخره زمانش رسید؛ خنده‌ها به اشک تبدیل شد و برای اوّلین بار حس ترس را بیشتر از آن که باید، چشید. به آخرین اشتباهش که مرتکب شد، او را فرا خواند. مرگ قدم- قدم به او نزدیک می‌شد؛ او چاره‌ای جز گریختن نداشت. ترس درونش رخنه کرده بود و ریشه‌های مرگ ثانیه به ثانیه او را در بر می‌گرفت. ترس... صدای پای مرگ... بوی خون... به خودش که آمد؛ فهمید صدای زمزمه‌ها بیشتر از هر زمان دیگری به گوش می‌رسد، سلول به سلول بدنش فریاد کمک سر می‌دهند، موسیقی مرگ پخش می‌شود و سایه نشین از اعماق تاریکی بر می‌خیزد... . مقدّمه: گذشته که حالم را گرفته است. آینده که حالی برای رسیدنش ندارم. و حال هم حالم را به هم می‌زند. چه زندگی شیرینی! می‌شود بلیطم را پس بگیری؟! مقصد را اشتباه آمده‌ام، این‌جا را نمی‌خواهم! رسیده‌ام به حس برگی که می‌داند باد از هر طرف که بیاید سرانجامش افتادن است. هشدار! به هیچ عنوان از کارهای شخصیت‌های رمان تقلید نکنید، در غیر این صورت عواقبش به پای خودتون خواهد بود؛ برخی از اتّفاقات و موجوداتی که داخل رمان آورده شده، نشأت گرفته از دنیای واقعی‌ست. نکته: تمامی اسامی و نام اماکن تصادفی‌ست. سایه نشین به معنای فردی‌ست که غم دنیا رو ندیده باشه؛ ولی توی رمان معنای دیگه‌ای داره. هر جایی ایرادی از رمان منِ تازه وارد دیدید، خوش‌حال میشم بهم بگید⁦.
  3. نام رمان: آسانسور جهنمی نام نویسنده: KJ.HANA سه ژانر اصلی: تخیلی ترسناک معمایی خلاصه: آدم ها هیچوقت خوب کامل و یا بد کامل به دنیا نمیان. همه چیز بستگی داره به آدمای اطراف و اتفاقایی که میوفته. هرکس یک نیمه فرشته و یک نیمه شیطانی داره و خود اون شخص تصمیم میگیره که کدوم روی خودشو به ما نشون بده. اما چه اتفاقی میوفته اگه هر دو روی خوب و بد همدیگه رو ببینند؟ مقدمه: ما ۸ نفر بودیم.۸ نفر با زندگی معمولی که درگیر اتفاقاتی شدیم که نباید.تنها اشتباهمون بازی بود که نباید میکردیم ، وارد آسانسوری شدیم که نباید می شدیم.ما وارد بازی شدیم که بوی خون و مرگ می داد ، اون باعث میشد هر لحظه احساس مرگ کنیم. ما ۸ نفر بودیم اما بعد از اون اتفاق دیگه نه... پارت1: هیوا: از دفتر رئیس خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. از عصبانیت موهام رو بهم ریختم و به طرف آسانسور حرکت کردم. یه روزی خودم با دستای خودم میکشمش. شاید براتون سوال باشه که چه اتفاقی افتاده؟ بزارید براتون توضیح بدم اما اول بزارین خودمو معرفی کنم: اسم من هیوا آدینس. ۲۰ سالمه و یکی از طراحان اصلی شرکت B & A توی لندن هستم. اوهوم... همون شرکت معروف و با مدیر عاملی جناب دامون تهرانی!!!! مردی ک هرروز خدا مرگشو با دستای خودم تصور میکنم. چرا؟ چون اون عوضی یه رئیس سرد، بی احساس و خشنه که کل شرکت ازش وحشت دارن. و الان هم بعد از اینکه مطمئن شد خوب قهوه ایم کرده و گند زده به طراحی ک کلی براش وقت گذاشتم و تلاش کردم از دفترش بیرونم کرد. من... برای این طراحی ... حسابی کار کرده بودم. دوهفته کامل زمان برد، ۳ شبانه روز نخوابیدم تا بتونم کاملش کنم. بعد حضرت آقا در میاد میگه: طراحیت افتضاحه. و با آروم ترین و رو مخ ترین لحن ممکن!!!! اون... یه عوضی به تمام معناس. از لحاظ روحی و جسمی داغون بودم. قیافم داغون داغونه شبیه روح های توی فیلمای ترسناک شدم موهای بهم ریخته مشکیم رو صورتم ریخته و چشم هام پف کرده و رنگ صورتم فرقی با گچ دیوارای شرکت نداره. با همین وضع رو به روی آسانسور وایمیسم و دکمه رو میزنم تا بالا بیاد و به طبقه ۱۰ ام که دفترمه برگردم ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم. کارما بزنه به کمرت الهی دامون که خوابو ازم گرفتی. همینطوری داشتم زیرلبی دامون رو مورد عنایت قرار میدادم که آسانسور بعد یه قرن رسید. همینطوری به عددی که نشون میداد طبقه ۵ ام زل زده بودم منتظر باز شدن در بودم. همینکه در باز میشه با قیافه های متعجب دو تا از همکارهام رو به رو میشم. بدون اینکه به خودم زحمت بدم و ازشون بپرسم از چی تعجب کردن و یا حتی به صورتشون نگاه کنم بیصدا وارد آسانسور میشم‌. همینکه در بسته شد هردوشون با چشمای گرد شده بهم نگاه میکنن. باز چشون شده رو فقط خدا میدونه. هردوشون رو میشناسم : بردیا تابش و تیام زارع. جزو تیم فناوری اند و با هوراز پارسا به معنای واقعی کلمه بمب انرژی شرکت محسوب مبشن. این دوتا دلقکی که الان گیرشون افتادم همیشه خدا دردسر درست میکننولی با اینحال همیشه کارشونو بی عیب و نقص انجام میدن.بخاطر همینم هست که تا الان اخراج نشدند. ولی الان چه نقشه شومی برام کشیدن که دارن این اداهارو درمیارن رو نمیدونم. اصلا میدونی چیه؟ نچ نمیخوام بدونم؛ بخاطر اون دامون آشغال به اندازه کافی عصبیم. سری تکون میدم و دکمه طبقه 10 رو فشار میدم و بر میگردم سرجام.همین که دکمه رو میزنم تیام میپره پشت بردیا. کلافه با صدایی گرفته میپرسم: میرید بالا؟ تیام خودشو بیشتر پشت بردیا قایم میکنه. حال بردیا هم بهتر از اون نیست ، با رنگی پریده و چشمایی که تعجب میکنم کف آسانسور نیوفتادند بهم زل زده. هردوشون مثل بید میلرزند. با اینکه از رفتاراشون گیج شدم ولی شانه ای بالا میندازم و برمیگردم. به خل و چل بازیاشون عادت کردم برای همین جدی نمیگیرمشون. پارت2: با صدای خیلی آروم جوری که مثلا من نشنوم باهم پچ پچ میکنن تیام: واقعیه!! این لعنتی واقعیه بردیا!!! نمیخوام... دیگه نمیخوام برم بالا نمیخواااام!!!! بردیا: اون... اون حتی حرف زد.اون حرف زد. تیام... آسانسور داره میره بالا نه پایین!! تیام: ما... میمیریم... مگه نه؟ حالا چیکار کنیم؟ بردیا: نباید باهاش حرف بزنیم وگرنه میبرتمون... فقط خفه شو تیام... دهنتو ببند ، صدات درنیاد. درباره چه کوفتی حرف میزنن این دیوونه ها؟ دیگه نمیتونم تحملشون کنم به اندازه کافی اعصابم داغون هست. عصبی سمتشون برمیگردم و داد میزنم - شماها امروز چه مرگتون شده؟؟! بیشتر به گوشه آسانسور برمیگردند. هوفی میکنم و برای صدمین بار برمیگردم. بیخیال دختر ارزششو ندارن که بخوای دستتو به خونشون کثیف کنی و بری زندان. آسانسور در طیقه هشتم متوقف میشه و یکی دیگه به جمعمون اضافه میشه. خدارو شکر میکنم که هوراز نیست. همینکه داخل شد اون دوتا دلقک اون پشت سر هاشونو بالا میگیرن و نگاهش میکنن. با لبخندی که همیشه رو لباشه نگاهمون میکنه. کارن: سلام پسرا. سلام هی... خدای من هیوا حالت خوبه؟ شبیه روح شدی ، چیشده؟ تیام و بردیا بالاخره از اون پشت با تعجب میان بیرون بهم نگاه میکنن. تیام: صبرکن... چی؟هیوا؟ بردیا: برگام... واقعا خودشه. تیام بردیارو کنار میزنه و میاد رو به رو و موهامو از صورتم کنار میزنه. تیام: هیوا؟ چرا انقدر ... داغونی؟ پوکر فیس به هر سه تاشون که منتظر جواب منن نگاه میکنم و با تشر رو به تیام میگم: - از جلو چشام خفه شو فقط تیام دستاشو به نشونه تسلیم بالا میبره. کارن: بار اولتونه که میبینینش که اینطوری میکنین؟ بردیا: حاجی فکر کردیم یه روح واقعیه طوری برمیگردم طرفش که تیام هم یه قدم به عقب برمیگرده. - روح؟؟! ناموسا؟ الان داری جدی میگی؟ تیام: عامم... گوش کن... میتونیم توضیح ب... نزاشتم حرفشو کامل بزنه. صورتمو برمیگردونم و میگم : - نمیخوام حتی یه کلمه بشنوم. کارن وقتی میبینه خیلی عصبیم میاد رو به روم و میگه: - حسابی عصبانی امروز؟ چیشده؟ چپ چپ نگاهش میکنم . کارن: صبر کن...نگو که باز... با حالت زاری میگم: - آرهههه... بازم طراحیمونو قبول نکرد عوضی. دستی به پیشونیش میکشه. کارن: محض رضای خدا این پسر چشه؟ هیچوقت از هیچی خوشش نمیاد. - کارن ، الانه که بزنم زیر گریه. کارن: باور کن منم همینطور ولی بیا جنبه مثبت قضیه رو نکاه کنیم. میتونیم بازم روی یه طرح دیگه باهم کار کنیم. مگه نه؟ ما همیشه تهش کارمون خوب از آب درمیاد. - ولی کارن... ما واقعا خیلی سر این طرح سخت کار کردیم. کارن: میدونم ولی اینکه برای ما چیز جدیدی نیست. اون همیشه طرحامونو قبول نمیکنه ولی در آخر از طرحامون استفاده میکنه . بیا دوباره انجامش بدیم و اینکه... نگاهش میکنم و با خنده میگم: - خوشبین باش. آره بیا انجامش بدیم * کارن سرمد * اون هم مثل من طراح اصلی شرکته و هردو لیدر تیم طراحی هستیم و به خاطر همین ما تنها کسایی هستیم که با رییس شرکت مستقیم در ارتباطیم. چه سعادتی کارن قبل از اینکه من استخدام بشم اینجا کار میکرده و اولین نفری بود که وقتی اومدم اینجا باهام هم صحبت شد. اون موقع کارن تنها لیدر تیم و تنها طراح اصلی بود تا وقتی که من تو کارم حرفه ای تر شدم و دامون والا مقام بهم ارتقا درجه عطا کردند تا با کارن جزو طراح اصلی شرکت بشم. الان باهم تیم طراحی رو رهبری میکنیم و تبدیل به یه دوست خیلی صمیمی شده برام. اون همیشه با همه مهربون و خوش برخورده و همیشه خدا هم خوشبینه و تقریبا کل شرکت عاشقشن. با صدای عصبی تیام همگی برمیگردیم طرفش. پارت 3 تیام: دوباره اون دامون عوضی داره عوضی بازی در میاره؟ دندون قروچه ای میکنه و با پوزخند میگه تیام: فقط شنیدن اسمش باعث عصبانیتم میشه. بردیا: هی ... این نفرت شدید نسبت بهش رو تمومش کن. ما همه ازش متنفریم ولی باهاش کنار میایم. آروم باش. ایندفعه دستاشو مشت کرد که نشون از عصبی بودن بیش از حدش بود. تیام: تو متوجه نمیشی. موضوع... فقط درباره رییس عوضی بودن نیس... کارن: یادمه تو و هوراز و دامون بهترین دوستای بچگی بودین. سه تایی باهم بزرگ شدین.قبل از اینکه دامون رییس بشه با من توی تیم طراحی بود. به طرف کارن برمیگردم و با چشمای گرد شده نگاهش میکنم . - اون اینجا تو تیم طراحی کار میکرد؟ اون یه طراح بوده؟؟ کارن: آره. اون آدم خیلی خوبی بود ، خیلی هم با استعداد بود ؛ ولی گمونم رییس بودن حسابی تغییرش داده. تیام: هیچوقت فکرشو نمیکردم که داشتن این موقعیت باعث میشه که... با بغض حرفشو ادامه داد: - اون... دوست دوران بچگیم بود ولی الان ... هه ... حتی شنیدن اسمش باعث میشه حالت تهوع بگیرم... سعی میکنم آرومش کنم. - هی هی اغراق نکن. هیچوقت نمیدونستم دوست دوران بچگیته... بین حرفم پرید تیام: بود... دوست دوران بچگیم بود. تو متوجه نیستی هیوا ، پس لطفا تلاش نکن. اصلا میدونی چیه؟ من هزار بار فکر اینکه از این شرکت استعفا بدم به سرم زده ، ولی من همین الانشم دوستایی پیدا کردم که ارزششون از اون بیشتره. بهش نشون میدم چقدر قویتر از اونیم که فکر میکنه ؛ بهش نشون میدم که دیگه بهش هیچ احتیاجی ندارم. بردیا: خیلی خب کافیه دیگه. برای اینکه جو عوض بشه نگاهی به بردیا کردم و چشمکی نثارش کردم که با تعجب نگاهم کرد خیلی عادی ادامه دادم - هی میخوام که همگیتون بیاین دفترم. منو کارن میخوایم یه چیزی رو نشونتون بدیم. بردیا که انگار فهمیده باشه چی به چیه گفت: - به روی چشم بانوی من نگاهی به تیام کردم -در خدمتگذاری حاضرم بانو انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش به حدی عصبی بود که سفیدی چشماش رو به قرمزی بود. تیام همیشه همینطور بود. هیچوقت برای مدت طولانی عصبی نمیموند و با یه شوخی ساده حال و هواش عوض میشد. لبخندی میزنم و همگی به طرف دفتر کار منو کارن حرکت میکنیم.
  4. آرمیتا

    خانه اجنه

    موضوع:خانه اجنه نام نویسنده:آرمیتا حسینی ژانر:ترسناک،مرموز،پلیسی،عاشقانه. خلاصه رمان:موضوع درباره دختری به نام سایه است،سایه پلیس جوانی است که پرونده بسیار مرموزی را بر عهده می گیرد،این پرونده در ظاهر یک پرونده ساده است اما در حقیقت یک پرونده بسیار عجیب و غیر قابل باور است،سایه بعد از فهمیدن ماجرای پرونده سعی می کند همه چیز را درست کند اما...............
  5. نام رمان: ماری اژدها نما! نویسنده: rangin کاربر انجمن رمان های عاشقانه ژانر: ترسناک، تخیلی مقدمه: مار و اژدها از یک خانواده اند! هر دو کودکند، اما کمی جثه اژدها بزرگ تر است! فرقی ندارد مار باشی یا اژدها مهم باوریست که از بدو تولد در ذهنت بوده است... خلاصه: به دنبال موجودات عجیبی به نام « تیپوس ها»! چه کسی می‌داند آنها کجا هستند؟ دخترکی که به دنبال تیپوس ها روانه شهری غریب و سراسر عجیب می‌شود...
  6. مقدمه: چشم آبی تر از آیینه گرفتارم کرد آن سیه موی چه رندانه سر دارم کرد روح پژمرده ی من حوصله اش بود کجا او به یک موج چنین واله و پرگارم کرد سال ها بود که در غفلت خود شاد بودم تا که یک برق چنین تیشه یِ حجارم کرد گفته بودم که دگرپیرم و دل وارد بازی نکنم وه چه رقصی است که این نادره ناچارم کرد من که در گبر و یهودی بودنم شک ها بود او چنین اهل دل و عابد و دین دارم کرد بحر بی آبی من موج خروشان تهی دستی بود او یکی تاج به من داد و کله دارم کرد سال ها ارزن هستیم جویی ارزش داشت گرمیش بین که چه سان راهی بازارم کرد «فهیم بخشی» خلاصه: رمان در مورد دختری هست به نام تانیا! تانیای قصمون پدر و مادرش رو توی یه تصادف از دست داده و توی یه برج همراه خانواده عمو خسرو که رفیق شفیق باباش بوده زندگی میکنه، البته توی واحد رو به روییشون! تانی خانوم با وجود غم بزرگ زندگیش، خیلی شر و شیطونه. جوری که پسرا از دستش عاصی هستن! حالا یه روز که تانیا با دلی، بهترین دوستش(دختر عمو خسرو) می‌ره خرید با آقا تیان رمانمون آشنا میشه که......... میدونم خلاصه نویسیم افتضاحه ها......! پس نظرت چیه توی ادامه رمان باهامون همراه بشی......! مرسی از همراهیتون♥️
  7. Baran_ghashghaee_nejad

    جن ها را فرا میخوانم

    به نام خالق جن و انس نام رمان:جن ها را فرا می خوانم ژانر:ترسناک،پلیسی نویسنده:باران قشقایئ نژاد خلاصه:داستان راجب پسریه به اسم رضا نیک نام…. رضا پلیسه و ۲۸ سالشه ،تنها زندگی میکنه و علاقه زیادی به عکاسی داره…. ماجرا برمیگرده به اون روز…. اون روزی که رضا اونارو دید…. ***** _مامااااان،دوربینم رو ندیدی؟ بعد از اندکی سکوت مامان با صدای آرومی گفت:نه پسرم ندیدم اه، یعنی چی پس این دوربین لعنتی چیشد.یک ساعت و ۴۵ دقیقه اس که دارم کل اتاق رو زیر و رو میکنم،یعنی چی؟ پوف کشداری کشیدم که چشام افتاد به کوله پشتیم! چییییییییییی؟دوربین توی کیف بود و من داشتم الکی انرژی هسته ای به هدر می دادم؟ هوووف باز خوبه که پیدا شد! صدای عربده ریحانه از توی غذا خونه(آشپز خونه)رو شنیدم:رررررررضااااااا بیا غذا کوفت کن. اِع اِع اِع دختره چشم سفید به من میگه بیا غذا کوفت کن؟الان یه کوفت کنی بهت نشون میدممممم که ده تا کوفت از بغلش بزنه بیرون خخخخ لبخند شیطانی زدم و به سمتم کمدم رفتم…. بعد از انجام ماموریت رفتم توی غذاخونه،مامان و آبجی ریحانه هم درحال چیدن میز شام بودن. رو به میترا گفتم: _بابا هنوز نیومده؟ میترا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _زنگ زدم بهش ،گفت تو راهه. باشه آرومی گفتم،با به یاد آوردن چند لحظه قبل لبخند دندون نمایی زدم که از چشم میترا دور نموند. _یا ابرفض،مامانی رضا جن زده شده خود به خود میخنده! لبخندم رو کوچیک تر کردم و با لحن مسخره ای گفتم: _بروز رسانیم سوخته خخخخ میترا صورتش رو جمع کرد و با غیض نگاهم کرد و گفت: _مسخره! چشمک زدم و گفتم: _اسم بابات اسخره بغل دستیش اکبره میترا نگاهش رو ازم گرفت و رو به مامان گفت:مامان من میرم اتاقم لباسام رو عوض کنم. ها ها ها برو تو اتاقت ببین چی انتظارتو میکشه خخخ،خندم رو مخفی کردم و سرمو با گوشیم گرم کردم،میترا آروم آروم به سمت اتاقش داشت میرفت. 1 2 3 میترا:جیغغغغغغغغغغغغغغ ماماننننننن ،جیغغغغغغغغغ با شنیدن صدای میترا نتونستم دیگه جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده،میترا با سرعت به سمتم داشت میومد.با دیدن قیافه اش دیگه داشتم از خنده ریسه میرفتم. کاسه رنگ قرمز رو گذاشته بودم بالای در و با باز کردن در،کل رنگ ریخت روش و تموم هیکلش قرمز شده بود. با تته پته و خنده گفتم:می..می..میترا….شبیه جن شدی خخخخخخخخ هههههههههه میترا پاشو محکم کوبید روی زمین و رو به مامان داشت از من شکایت میکرد.مامان زل زده بود به میترا و پلک نمی زد، یک آن مامان زد زیر خنده و میترا با دیدن خنده مامان عصبی شد و عربده ای کشید که از ترس دستشوییم گرفت. میترا با اخم و غر غر کنان رفت سمت حموم و در حموم رو محکم بست که از صداش یه متر پریدم هوا.… *** خب همه ی وسایل ها آماده اس همه چیز رو برداشتم. آروم به سمت تخت خوابم رفتم و روی تخت دراز کشیدم گوشیم رو از روی میز کوچیک کنار تختم برداشتم و شماره ی رادین رو گرفتم یه بوق دو بوق صدای رادین توی گوشم پیچید: _الو،سلام داداش نفسی کشیدم و گفتم: _سلام داداش،وسایل رو آماده کردی؟ رادین با لحن عجیبی گفت: _آره داداش حله،فردا ساعت ۷ میام دنبالت، اممممم چیزه داداش،میگم مطمئنی میخوای این کار رو انجامش بدی؟ اخم هام رو کشیدم تو هم و با اطمینان گفتم: _آه مطمئنم،خب دیگه کاری نداری؟ رادین بعد از کمی مکث گفت: _نه داداش،خدافظ _خافظ گوشی رو راس ساعت ۶ تنظیم کردم و گذاشتمش روی میز کوچیک کنار تختم،پتو رو کشیدم روی خودم و بشمار 2 به خواب رفتم…. با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم،هنوز گیج بودم دو سه بار سرم رو به سمت چپ و راست تکون دادم و بعد از شستن دست و صورتم یه صبحونه مشتی آماده کردم برای خودم و شروع به خوردن کردم.مامان و بابا و ریحانه خواب بودن و بهتر بود سر و صدا نکنم چون اگه سر و صدا بکنم ریحانه بیدار میشه و جیغ جیغ میکنه تو سرم اول صبحی. بعد از خوردن صبحونه و شستن ظرف ها به سمت کمدم رفتم و و لباس هام رو عوض کردم. وسایلم رو برداشتم و یه نگاه به ساعت انداختم،6:55 دقیقه ی صبحه و الان هاس که دیگه رادین بیاد.از خونه خارج شدم و دم در وایسادم که بعد از چند دقیقه ماشین رادین رو از دور تشخیص دادم،ماشین جلوی پام وایساد کیف پشتیم رو گذاشتم صندلی عقب و در جلو رو باز کردم و با کله رفتم داخل ماشین ، همون لحظه که من وارد شدم رادین سرش رو برگردون سمتم که با برخورد کله هامون مواجه شدیم.هردوتامون سر هامون رو گرفتیم و به دست و پا چلفتی بازیامون خندیدیم. رادین با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: _سلام،صبح بخیر نگاهش کردم و لبخندم رو کوچیک تر کردم و گفتم: _سلام صبح شما هم بخیر رادین کمی جدی شد و گفت: _آماده ای.؟ قاطعانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم: _آره مطمئنم بعد از حدود یک ساعت رانندگی رسیدیم به خونه ی مورد نظر که یک خونه ی ویلایی خیلی قدیمی پایین شهر بود.پیاده شدم و کوله پشتیم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم که رادین هم متقابلا کوله پشتیش رو برداشت و باهام هم قدم شد. به در خونه که رسیدم دیدیم در بازه ولی دور از ادب بود که مث گاو سرمون رو بندازیم پایین بریم داخل برای همین چندبار در زدم،بعد از گذشت حدود یک دقیقه یه دختر بچه حدودا ۴ یا ۵ ساله اومد دم در، پیرهن گل دار صورتی بلندی پوشیده بود که بلندیش به نوک انگشت های پاش میرسید. موهای پریشون و کوتاهی داشت که تا روی سرشونه هاش بود. صورت رنگ پریده و چشمای مشکی داشت. آروم خم شدم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: _عمو جون،مامان بابات خونه هستن؟ دختر بچه با کمی مکث و صدایی که توش استرس و ترس کاملا مشهود بود، اهوم آرومی گفت، یکم رفتم جلوتر که از ترس یکم رفت عقب ،سرجام وایسادم. لبخند مهربونی زدم و گفتم: _آروم باش عمو جون من میخوام بهتون کمک کنم،میشه بری به مامان یا بابات بگی بیاد دم ‏در دختر بچه سری تکون داد و رفت داخل خونه.….
  8. راتین؛رائیکاونرگس خواهروبرادرن.یه سری اتفاق واسشون میافته که باعث میشه بفهمن دورگه جن وانسان هستن..... راتین متولدآذر.سال هزاروسیصدوهشتاد.خوشتیپ.شیطون.پایه رائیکا متولدآذر.دویاسه دقیقه بعدازراتین.کمی شیطون.پایه نرگس متولدنوزده دی هزاروسیصدوهشتادوچهار.شیطون.دیوونه.شادوسرحال شروع رمان نرگس هودی مشکیمو که عکس عینک هشت ضلعی داشت وبه انگلیسی نوشته بود محسن ابراهیم زاده روپوشیدم شلوارلی مشکیموهم صاف کردم موهامم بافتم شال مشکیمو سرکردموعینک هشت ضلعی سرمه ای رنگم روکه البته فیک بودروی چشمام گذاشتم.جورابای مشکیمم پوشیدم وساعت دخترونموتوی جیب هودی عزیزم که تازه خریده بودمش گذاشتم.یه جامدادی مخصوص داشتم که سرمه ای رنگ بودومحتویاتش اینابود سه تاپیکسل...یکیش محسن.یکیش یه دختربادوربین.یکیش ماه تولدم هندزفری مشکیم اسپیکرسفیدم کابل او تی جی سفید فلش هشت گیگ مشکیم دستمالی که هم برای پاک کردن صفحه تبلت بودوهم برای عینکم اونوهم برداشتم.تبلتم روهم توی جیب جلویی کوله لی ام قراردادم.هدفون سیم دارموپیش تبلت گذاشتم وجامدادیمم توی جیب پایینی که چسبی بودگذاشتم لباسامم که توی زیپ اصلی ویکمیش هم پیش لباسای رائیکاوراتین بودتوی چمدون مشترکمون...رفتم سمت دستشویی طبقه بالاودوسه قطره آب زدم به انگشتام.بااون آب مژه هامومرتب کردم.بادوازپله ها رفتم پایین.دیدم راتین ورائیکابامامانم وبابام دورمیزنشستن وصبحونه میخورن. ساعت شیش(صبح)بودکه رفتیم وسوارماشین شدیم باتوجه به عشق وعلاقم به محسن ازراتین خواستم فلششوبزنه روی آلبوم محسن.اونم همینکاروکردمنم باشنیدن آهنگ موردعلاقم؛باتبلتم فیلم گرفتم ازخودم وگذاشتم توگروه واتساپ که مال دخترداییم بودومن وخودش ودخترعممو الیناوزهرادوستام وصبا دوستِ دخترداییم عضوبودیم.همه هم بدبختی آنلاین بودن سریع جوابااومد ازطرف دخترعمم یه عالمه استیکرشاد ازدوستم زهرایه استیکربوس ویه قلب آبی وقرمز ازالینا یه کلمه عاشقتم ازدخترداییم ودوستش هم هرکدوم یجوری ناراحت بودن آخه من ازوقتی بدنیااومده بودم کرج زندگی میکردیم اماهمین امسال یعنی خردادماه نودوهشت رفتیم همدان.بجزچهارتاعمم هیچکیوتوکرج نداشتیم خوشحال بودم که میریم کرج اماامیدواربودم بتونم برم دوستاموببینم بابچه هاخداحافظی کردم واومدم بیرون.همینطورباعشق به آهنگاگوش میدادم الان رسیده بودبه مرورخاطرات توی تک تک لحظه هام به فکرتم عزیزم نزارهمه دردامومن توخودم بریزم بااین همه رفتارات اون کارات آخه من موندم خوب گوش بکن ایندفعه این آهنگوواسه توخوندم رائیکا خیلی آروم تودلم باآهنگ میخوندم.میتونستم حس کنم که نرگس وراتینم دارن زمزمه میکنن.سه تامونم عاشق محسن بودیم؛مسیح وآرش؛حمیدهیراد؛امیرعباس گلاب وماکان بندهم به ترتیب دوس داشتیم.نگاهم ازپنجره گرفتم وبه راتین دوختم؛غم عجیبی توچشماش بود.راحت فهمیدم داره به کی فکرمیکنه؛معلوم بودکه دلش براش تنگ شده.غم دوریش به سه تامونم آسیب زد؛اما راتین روخیلی بیشترازماداغون کرد -رائیکا...؟رائیکا..؟ +جانم ببخشیدحواسم نبود!چیزی شده؟ دیدم که بغضشوبه سختی قورت دادوگفت -نه...فقط..یه چایی میدی بهم؟ +قهوه آوردم خوابت نبره...تلخ میخوای یاقندبندازم توش؟ میدونستم چی میگه.امامیتونست ازدیشب تاحالا خاطراتوفراموش کرده باشه؛مثله همیشه گفت +تلخ مثله زندگیم....توکه میدونی راتین یواش لیوان کاغذی روازدست رائیکاگرفتم.آروم برگشتم سمتش یهوگفت -ببخشیدولی مامان گفت بهتره لیوان کاغذی بیاریم +عیب نداره.بایه بارکه نمیمیرم -داداشی.بیخیال...ازفازغم دربیا..دلم میگیره لبخندی به روش پاچیدم خواهرکوچولوم بامهربونی تمام سعی داشت من از یاداون بیام بیرون...آهی کشیدم..بامن وخواهرام چکارکردی...؟چرا اونکاروکردی..؟چرابازندگیمون بازی کردی...؟من که دوستت داشتم خیلی هم زیاد نرگس اعصابم داغون شد خداجونم...؟من ورائیکاوازهمه مهمتر؛راتین؛مگه چکارکرده بودیم؟ چیشد که اینجوری شد؟چرا باهامون اینکاروکرد؟ باپخش آهنگ یاداون روزها افتادم...آخرین روزای خوشبختی وشادی راتین سنگ زدبه این دلم بازم دم نمیزنم ازهرچی بکنم ولی ازفکرت دل نمیکنم چجوری دلت اومددل کندی رفتی؟ چطوری دستاموتوول کردی رفتی؟ توبارفتن دین ودنیاموگرفتی زندگیموخیلی مشکل کردی رفتی (محسن ابراهیم زاده سیم آخر رائیکا کیفموبه همراه سبدخوراکیاوچایی روی زمین گذاشتم.کمرموصاف کردم که همزمان شدباآخ گفتن راتین -مامان...؟مامان..؟ -دادنزن داداش.رائیکاچمدون کو؟ +راتین آوردش.راتین کجاگذاشتیش؟ -گذاشتم اتاق. حدودده دقیقه پیش رسیدیم.الان توخونه عمه دومیم هستیم عمه اولم اسمش مریم .دومی محدثه.سومی مطهره.چهارمی مهسان اسم دومی وسومی وچهارمی رومیدوستم عین اسم خواهریاست نرگس زنگ زدم به دخترعمم وگفتم که اومدیم باهاش قرارگذاشتم برای ساعت پنج عصر.به الینا وزهراهم پیام دادم که بیان تاهمشونوباهم ببینم.ناهاروخوردم رفتم آماده شدم پیش به سوی قرار خدایا انقددلم تنگ شده بود که بدبختاروسه تایی چلوندم.بیچاره هاشدن این شکلی?آخی....یکم رفتیم جلوتر تا رسیدم به محل موردنظرم.همونطورکه حرف میزدیم واردمغازه شدم وازفروشنده خواستم انگشترودستبند ست برامون بیاره؛پنج تا انگشترودستبندمثله هم خریدم وبه هرکدوم یکی یدونه دادم.یکیشم نگه داشتم برای نازنین همینطور که راه میرفتیم درباره مدتی که نبودم ازشون پرسیدم یهو فاطمه گفت -خب ازتوچخبر؟نمیشه که همش ماهاتعریف کنیم الینا-آره راست میگه.توهم بگوچیکاراکردی؟ +خب...کارخاصی نکردم...راستش میخوام درباره یه چیزی ازتون نظربخوام.میتونین کمک کنین؟ فاطمه-چی شده؟ الینا-من که هستم.کمکی هم خواستی روم حساب کن زهرا-آره منم هستم.چی شده؟ +خب...من چندوقت پیش یه خواب بدی دیدم درباره محسن بود...؟ توگروه براتون تعریف کردم..؟ -خب یادمونه +بعدازاون زیادخواب درباره محسن میدیدم.ولی یه مدته خوابای عجیبی میبینم.مثلاتوخواب حس میکنم اطرافم چندنفردارن پچ پچ میکنن یاوقتی بیدارم حس میکنم یه سری سایه ازکنارم ردمیشن به نظرتون مشکل چیه؟ فاطمه-خب الینا-اِم زهرا-چی بگم؟ منتظربودم نظرشونوبگن که فاطمه-ببین نترسی ها...ولی...توی رمان هیچکسان ومحله ممنوعه که خودتم خوندیشون...اینکاراواسه جن هاس.ینی جن ها الینا-نکنه میخوای بگی جن هااذیتش میکنن؟ فاطمه-خب...آره امکانش هست +خودمم حدس زده بودم...ولی خب..چهارتامغزبهترازیه مغزه.ولی الان که اینجوری گفتین وحدسم درست بوده...مغزم پوکید فاطمه-ببخشید ولی خب امکان داره.به کس دیگه ای بجزما..؟ اصن نذاشتم حرفش تموم شه وگفتم +فکرشم نکن.به هیچکس نگفتم زهرا-حالابیخیال...ازفکرش بیاین بیرون.حالایه باراومدی پیشمونا بیابریم ببینیم دنیادست کیه +هوف.ولش کنین.بیاین بریم بچه ها...بیخیالش بادیدن مغازه بستنی فروشی ذوقی کردم که نگو +بچه ها بستنی زهرا-تواین هوا؟توفصل زمستونیما +خواهش میکنم فاطمه-راست میگه.بستنی میچسبه.اسفندیم وهواخوبه بانرگس موافقم...الیناتونظری نداری؟موافق مخالف یا رای نمیدی؟ -من بستنی دوست...موافق...خوبه؟ زهرا-شوخی کردم منم بستنی..ولی چه بستنی ای؟ +قیفی میخواممممم.... صبرنکردم بیان پاتندکردم که اونام تندتربیان.رسیدن بهم که سوالی نگاشون کردم.همزمان به هم نگاه کردن وگفتن بستنی قیفی رفتم تواونام اومدن دنبالم.گفتم:آقاچهارتابستنی قیفی؛شکلاتی لطفا رائیکا +الونرگس ........ +کجایین؟بیادیگه.شام میریم پارک.بافاطمه بیاین اینجا ........ +باشه زودبیاین بای ........ انقدبدم میادیکی گوشیشوجواب نده یادیرجواب بده. -چیمیگی زیرلبی غرغرمیکنی دختر؟ باحرص گفتم +راتین -آخ ببخشید.گازنگیرمنو +راتین میکشمت دویدم دنبالش.خوبه توحیاط بودیم.یهوراتین وایساد.منم وایسادم وبه جایی نگاه کردم که راتین نگاه میکردازچیزی که گوشه حیاط دیدم شوکه شدم.میشه گفت یکم ترسناک بودعین فیلما پرسیدم:چیشد؟ -اونودیدی؟ +چیو -یه سایه سیاه که ازاون گوشه حیاط نگام میکنه.دیدیش؟ +نه باباخیالاتی شدی.ول کن بیا وسایلوبچین توصندوق نمیدونم چراولی نخواستم بهش بگم که منم سایه سیاه رودیدم راتین کلافه دستی به صورتم کشیدم.یعنی چی بود؟چراحس کردم دهنشوبازکردوصدام زد؟گوشیوبرداشتم.بایدبرم به کامران بگم.شاید یه چیزی بدونه.آخه عاشق کتاباوفیلمای ترسناکه واردروبیکاشدم.بازکه آنلاینه؛چقدبیکاری توپسر.سریع یه وویس براش فرستادم؛امیدوارم بفهمه قضیه روجواب داد -به به سلام.چیشده یادکردی مارو؟مشکل چیه؟ویس روگوشیدم. مطمئن باش خیالاتی شدی؛رائیکاخانم چطورن؟نرگس خانوم چی؟ +ای مرض.گفتم شایدشایدتویه کمکی بدی به من.کجایی؟درضمن باخواهرای من چکارداری نکبت؟ -جات خالی.خونه.پای تلویزیون.توکجایی؟همدان خوش میگذره؟ +من کرجم.همدانم خوبه به کوری چشمای جنابالی.بایز -بایزنگو.خونه ای؟ +نه.شام میریم پارک سنگی.چطور؟ -آهان.باش.سلام منوبه رائیکاخانوم نرگس خانوم پدرمادربرسون +باشه ازروبیکااومدم بیرون....بدبختانه هردفعه میخواستم دوستیم باکامرانوقطع کنم نمیشد...کامی یکم...البته ازیکم هم بیشترهیزه همش چشمش دنبال رائیکاونرگسه نشستم روی سکویی که کنار آبنما توی حیاط بود آبنماسه تاطبقه داشت؛آب ازطبقه پایین توسط یه لوله میرفت بالاوبه حالت فواره ای میریخت توبالاترین طبقه ووقتی پرمیشدسرریزمیکردتوطبقه وسطی وپایینی.همینطورکه به حوض خیره بودم در حیاط باصدای تیک بازشد ونرگس وفاطمه اومدن تو.باهم حرف میزدن وهواسشون به من نبود. بالبخنددستاموروی سینم چلیپاکردم ورفتم وایسادم سرراهشون؛فاطمه میخواست سرشوبرگردونه که بادیدن من حرف تودهنش ماسید...عزیزم... باتعجب گفت-راتین...؟ +جانم داداشی...؟ دستاشوبازکردوپریدبغلم.خوشحال بودم. مثله خواهرم بودوبه اندازه رائیکاونرگس دوسش داشتم.ازبغلم اومدبیرون ودرحالی که میخندید -چه عجب...ما این داداشمونو دیدیم.دلم برات تنگ شده بود. +منم همینطور بادست راستم نرگس وبادست چپم فاطمه روهدایت کردم به سمت تاب سه نفره ی توحیاط عمم اینا.نشستم وسط واونام دوطرفم. سراشونوگذاشتن روشونم...همینطورکه سرشونونوازش میکردم رفتم به گذشته ای که خیلی دورنبود ( +بریم کجا؟ فرشته-پاتوق +چشم فرشته-راتینم.قشنگم.به دختراهم بگو آماده شن بریم دنبالشون +دوس نداری بدون مزاحم بریم خوش گذرونی؟ فرشته-اِاِاِ ؛راتین خواهراتن.مزاحم من که نیستن.میدونم دوس داری باهامون بیان...تازه پاتوق بایدتعدادنفرات بالاباشه تابچسبه +اونم چشم.هرچی فرشته زندگیم بگه.... ) نرگس وفاطمه همزمان-راتین...داداشی داری گریه میکنی؟ +راستش خاطراتمونوبه یادآوردم...ببخشید میگما...منوچن تادوس دارین؟ فاطمه-کوفت..یه دنیا +ممنونم نفسم نرگس-منم یه دنیا +ممنونم عشقم رائیکا-به به چه عجب شمادوتااومدین.پاشین بریم که دیره میخواست بره سمت صندوق که گفتم:نهههههههه فهمیدمنظورمو.وسایلوگذاشت صندلی عقب وعشقم ونفسم هم نشستن...راه افتادیم به سمت پارک سنگی نرگس درگوشم پیشنهادشوگفت.قبول کردم؛خیلی زرنگ بود فاطمه-راتین همدم جونتوآوردی؟ راتین-خودت چی فکرمیکنی نفس؟ -اوم مگه میشه داداش راتین من؛همدمش روازخودش دورکنه؟آوردیش راتین-اوهوم.آوردمش نفس گفتم+ما یه پیشنهادداریم.من وفاطمه ورائیکاچن تاآهنگ میگیم؛توهم باید آهنگای درخواستیمونو توپارک بزنی؛قبول؟ راتین-چشم عشقم...ولی رائیکاهم همدم جونشوآورده ها ما-یوهوووو +سیم آخر ومن وتو.محسن ابراهیم زاده فاطمه-نرو.مسیح وآرش رائیکا-نبض احساس.مرتضی پاشایی +آهنگ من وتومحسن ونرو مسیح وآرش روراتین میزنه.نبض احساس وسیم آخرم رائیکامیزنه.چطوره؟ راتین ورائیکا-اوکیه.پس بگین قبل ازشام کی بزنه بعدازشام کی؟ +خب...نرو وسیم آخر قبل شام.من وتو ونبض احساس بعدش وسایلوبرداشتم.ظرف غذادست من بودومخلفاتی مثه نون ونوشابه و...دست فاطمه...راتین ورائیکاهم که همدماشونوبرداشتن باصدای تقریبابلندگفتم +سلاممممم خانواده محترم یکم حال احوال کردیمووسایلوجابجاکردیم شوهرعمه بزرگم-به به راتین ورائیکامیخوان هنرشونونشون بدن آقاسورن ماشالا هم خودت هم خانومت هم بچه هات هنرمندین بابامم گفت-ممنون.نظرلطفته شوهرعمه دومیم-شکسته نفسی میفرمائیدآقا یک ساعت بعد +راتین بدوبزن دیگه -چشم نرومسیح وآرش ای پی) تکلیفموروشن نکردش آخرش دارن همه حرف میزنن پشت سرش دیگه چقد باید ازش دفاع کنم هرچی بگم هیچکی نمیشه باورش چقدبگم دلت هنوزم پیشمه دروغ بگم هم به خودم هم به همه بایدیکم دیگه بهش فُرصصصصصصت بدم دورمیشم ازفکرایی که توسرمه ****&&&&&&&&**** نرووووووکه تلخه حالوروزمممممممم برام سخته هنوزمممممم بدون توووووو نروووووو واست چی کم گذاشتمممممممم؟ کسی جزتونداشتمممممم به جون تووووووو ننننننننرو ****&&&&&&&&**** کاشکی میفهمیدی دل من باتوعه این جای خالی توی سینه ام جاتوعه گفتی که تقصیره منه باشه قبووووول گناه این قلبه شکسته ام باتوعه چقدبهت گفتم نروپیشم بمون؟ چی شداصن کشیدبه اینجاکارمون؟ قلبمو تا کی بایدآرومش کنممممممم؟ چقدبایددروغ بگم به این واون؟ ****&&&&&&&&**** نرووووووکه تلخه حالوروزمممممممم برام سخته هنوزمممممم بدون توووووو نروووووو واست چی کم گذاشتمممممممم؟ کسی جزتونداشتمممممم به جون تووووووو نننننننننرو ****&&&&&&&&**** راتین آخرین نُت روهم زدم...همدموکنارگذاشتم درواقع بعدازمرگ فرشته؛به یادخاطراتی که بافرشته وگیتارم داشتم.اونوازخودم دورنمیکردم انگارتنهایادگاری فرشته بود؛بخاطرهمین دخترا تصمیم گرفتن اسم گیتارموبزارن همدم منم باکمال میل پذیرفتم....یاعلی!چقدآدم اطرافمون بودن...تشویق کردن ومتفرق شدن یادعموی عوضیم افتادم...باعث مرگ فرشته عموم یه شرکت مهندسی موفق داشت ویه خونه هزاروپونصدمتری تومهرشهرویه ماشین سیصدمیلیونی؛اماهمیشه به بابام حسادت میکرد میگفت((باباومامان(پدربزرگ ومادربزرگ پدریم)سورن و زنش روبیشترازمن و زنم دوس دارن))یامیگفت((حاج آقا وحاج خانم (پدربزرگ ومادربزرگ مادریم)سورن و زنش روبیشترازمن و زنم دوست دارن آخرش زهرخودشوریخت ویه نفرواجیرکرد تاباماشین بزنه به فرشته ازروزمرگ فرشته تابیست روزهمش مینشستم پای سجاده ودعامیکردم.همش باخداحرف میزدم وگریه میکردم.رائیکاونرگس وفاطمه خیلی بهم کمک کردن.روزبیستم مامانم اومدوگفت بابات زنگ زد گفت عموت ایناهفته پیش ازسفربرمیگردن...توفرودگاه میفهمن دزد زده به شرکتشون...نصف پولاشون توگاوصندوق شرکت بوده...همروبرده بودن؛بااعصاب داغون میرن خونه ومیخوابن...بعدازیه ساعت بابوی دودبیدارمیشن...بابدبختی آتش نشان هامیارنشون بیرون...کل سندهاوبقیه پولاهم توخونه بودن...همه چیزشون...ماشین...لباس...وسایل خونه...همه شون دودمیشه میره هوا...زنعموت سوختگیش شصت درصدبوده...میره کُما.عموتم باپنجاه درصدسوختگی بستری میشه هانیه بابیست درصدسوختگی خوب میشه عموت هم خوب میشه امابعدازبهوش اومدنش میفهمه ورشکست شده وسکته میکنه...زنعموت هنوزتوکُماست امادوساعت پیش عموت مرد...اونروزفقط به این فکرمیکردم که نکنه دعای من؛گِله وشکایت هام ازعموپیش خدا.... هانیه رو یتیم کرده باشه.هانیه هیفده سالش بود...برعکس عمووزن عموم خیلی مهربون بود بعدازمرگ فرشته...رائیکاونرگس وفاطمه بایه عالمه تلاش موفق شدن منوازاون حالت افسردگی بیارن بیرون...تلاش هاشون سه ماه بعدمرگ فرشته جواب داد البته هانیه باوجودمرگ پدرش بهشون خیلی کمک کرد.....چندماه ازمرگ عموگذشته بودکه زنعموم طاقت نیاوردوازحرص وجوش وتنهایی فوت کرد؛هانیه داغون شد امااینبارمن همراه رائیکاونرگس وفاطمه بهش کمک کردیم.ازاونموقع بنده یه خواهر دیگه دارم که همون هانیه است یه لحظه حس کردم یه سایه پشت بابامه.یهوبایه صدای وحشتناک گفت -ولیدها....راتین.رائیکا.نرگس.فاطمه....ارباب بزرگ منتظرشماست.به زودی به ماملحق میشوید.برگشتم سمت دخترا...هرسه تاشون به پشت سربابام خیره بودن.امیدواربودم جیغ نکشن چون مطمئن بودم فقط مامیبینیمش یهونرگس چشماش گردشدودهنشوبازکردکه سریع اِس دادم به هرسه تاشون (جون من جیغ نزنید.چرااونجارو نگاه میکردین؟ نرگس-راتین.رائیکا.فاطمه...یه لحظه میاید؟ قضیه روفهمیدم وباهم بلندشدیم رفتیم سمت لوازم ورزشی...که نرگس-شمام دیدینش؟ فاطمه-اوهوم رائیکا-اره +منم دیدمش شنیدین حرفشو؟ -ارع؛-اوهوم؛-یس +به نظرتون چی بوده؟ نرگس-راستش...من یه مدته حس میکنم توخواب چن نفربالاسرم پچ پچ میکنن یاتوبیداری یه سری سایه ازکنارم ردمیشن رائیکا-راتین امروزتوحیاط عمه اینا....منم اونودیدم فاطمه-منم یه مدته یه صداهایی میشنوم...گفتم شایدبخاطر رماناییه که میخونم یهویه صدایی گفت (من...به شماکمک میکنم...به شرطی که...فرداهمراه پدرومادرانتان بیرون ازخانه نروید بااینکه هرسه تامون شدیم عین سکته ای ها؛ولی جواب دادم +چه تظمینی میدی که کمک میکنی شایدمیخوای بکشیمون؟ (نشانه ای دارد...اگرهرچهارنفرشما...برسرسجاده نمازصبح...خوابتان برد...این یعنی که من دروغ گوهستم...امااگربرای نمازبیدارشدیدوسرحال بودید....من راست گوهستم...چطوره؟) +نفس.عشق.گل.جواب؟ فاطمه-اوکی نرگس-پذیرفتم رائیکا-قبوله +صدای عزیز.باشه.ببینیم راست میگی یادروغگویی؟ (فرداشمارا رأس ساعت شش عصرمیبینم....درحیاط خانه عمه تان -به به..راتین جان ورائیکاجان ونرگس جان؛اوه فاطمه جانم هستن که صدای مزخرفشومیشناسم...رسول !+سلام.میدونی که خواهرای من؛جانِ تونیستن...؟ -رع باو.بیخی.چوطوری؟ +خوب...به کوری چشم هرآن کس که نتوانددید -اوه.تیکه روگرفتما +پروندم ودادم که بگیریش -خب...اینجایی؟ +دنبال فضولمم...میدونی...پیش پای تو...یکی ازجن هایی که باهام دوسته اومده بود...نمیدونی...انقدجیگره....خیلی خوبه -جن؟؟؟باجن دوستی؟ ناخودآگاه گفتم +مگه نمیدونی؟من ورائیکاونرگس وفاطمه...دورگه جن وانسانیم بابامامانمون کسای دیگه ای هستن.به رسم دورگه هاماروگذاشتن پیش خانواده های دیگه؛تازه..رهبرای بعدی جامعه دورگه ها ماهستیم -واقعا؟؟؟؟ نرگس رسول صمیمی ترین رفیق کامرانه.کامرانم که میشناسید؛شاگردبابام توآموزشگاهش بود؛راتین رواونجادیدوباهم دوست شدن؛البته راتین رفیق صمیمی نداره.کامرانم درحدسلام علیک وحال احوال؛ بعدازدیدن رسول وحرف زدن راتین بااون صداهه؛باقیافه پوکر رفتیم سمت مامان اینا؛فهمیدم چیکارکنم؛حوصلمون سرمیرفت؛پیشنهادخوبی بود +بچه هابازی....نظرتون؟ راتین-وسطی رائیکا-وسطی فاطمه-اِم...چی بگم...وسطی بهترازوالیباله +خب؛کی میاد؟ مامانم وعمه مریم وعمه محدثه وعمه مهسان اعلام حضورکردن عمه مطهره هم که همزمان باماازکرج رفتن و الان همدان زندگی میکنن.توپوبرداشتم وبقیه هم دنبالم. یه جای خلوت وایسادیم.مامان وراتین یارکشی کردن؛من وفاطمه ورائیکاباراتین؛عمه هام بامامانم داشتیم برنده میشدیم....یهوتوپی که داشت باسرعت میومدسمت صورتم ومیخواست لواشکش کنه؛بافاصله یه آدم جلوترازمن روهواایستادوچن لحظه بعدافتادزمین.دوباره اون صدای مرموزروشنیدم(خخخ.ولیدخانوم بپا؛توپ بعدی میره توصورت راتین؛من نیستم مراقبش باشم ها درست گفت؛توپ رفت توصورت راتین؛امابازم اون اتفاق؛صدا اومد(چه کنم که دل رحمم وهمیشه بایدمراقبتون باشم ****&&&&&&&&**** نشستیم سرسفره؛داشتیم غذامیخوردیم که...یه سنگ شوت شدتوسفره صدابازم گفت (سریع یکم الویه بایه ذره نون بزارین پای اون بوته یه صدای دیگه باحرص گفت (حامی پس اسمش حامی بود؛یهوحامی گفت (جونم هاموس جون وایییی صداجدیده هاموس بوددددد (مرض بگیری حامی که فهمیدن کی ام حامی گفت(بچه هامنتظرم فردا....بای چندساعت بعد -بچه هااااا بیاین داریم میریم چهارتایی رفته بودیم قدم بزنیم؛وحالامامان صدامون میزدکه بریم پیششون؛یواش هندزفریموگذاشتم توگوشم؛آهنگ موردعلاقه امو پلی کردم...رفتیم سمت مامان اینا؛یهویه دستی قرارگرفت روشونم برگشتم سمتش...هیچکس نبود....!مگه میشه...؟یهوصدای حامی اومد(دخترزیرپاتو بپا) امادیرگفت؛پاموگذاشتم رویه سنگ کوچولو وافتادم؛ راتین-چیشد؟ +هیچی؛افتادم.خوبم نگران نباشید بلندشدم وراه افتادیم (دختره سربه هوا؛ولیدبی دست وپایی هستیا راتین-اوی؛حامی...درست بحرفا (پوزش ولیدبزرگ رائیکا-هارهارهار؛ولیدبزرگ دیگه چه صیغه ایه؟ (صیغه محرمیت دوماهه.خخخخخ +انترروآب بخندی؛درست ج بده (جان جان باتوهرآن ماتومبهوت میشم میدونی اینویانمیدونی تو؟؛اینم ج تو میم بده +مرض؛گفتم شعربگو؟مسخره (اسم بابات...رادوینه +جاااااااان؟ (بابای اصلیتون؛بابای جنتون؛اسمش رادوینه +جن؟جن چرا؟مگه بابامون سورن نیست؟ (باباحرفایی که راتین به رسول زدرومن بهش تلقین کردم؛درست بودهمه حرفاش؛دورگه ایدشماها؛فرداسرقرارایناروبهتون میگم؛بای +بای راتین عِه....میگم این حرفاروازکجام درآوردم؟...پس آقا حامی*تلقین*کرده بهم...عجب.این حامیه هم دیوونَسا؛مرض داره انگاری...شنگوله مامان-راتین؛دخترااااا؛کجایین پس...؟ +آمدیم مادر....اومدیم باباچراقاطی میکنی مامانی مامان-دخترتوچراکجکی راه میری؟ نرگس-ام...چیزه....من...خب..یه کوچولوپام دردمیکنه مامان-مراقب خودت باش دخترررررر -چشم؛ببخشید...خب بریم؟ مامان-بریم...وسایلوبیارین نفری یه چیزبرداشتیم؛بچه هاکه اومدن توماشین من؛عمه هام هرکدوم باماشین خودشون اومدن ومامان وباباهم باماشین خودشون یهوآهنگی پلی شد که خیلی دوسش داشتم....کلی باهاش حال کردیم بازم یادفرشته افتادم...سیستموکم کردم رائیکا-چیشد؟ +هیچی (وا...؟ولیدام مگه گریه میکنن؟خجالت بکش ولیدبزرگه) +حامی؛بس کن تروخدا (اوکی؛چراقاط میزنی ولیدبزرگه حامیییییییی+ رائیکا رفتیم خونه عمه محدثه خونشون سه تااتاق بلاوسه تااتاق پایین داشت البته یکیش قبلاانباری بودووقتی ماوعمه مطهره اینارفتیم همدان تبدیلش کردن به یه اتاق که اگه ماوعمه ایناوآقاجونم ایناباهم رفتیم خونشون؛جاداشته باشن یه اتاق دادن منوراتین.یکی برای نرگس وفاطمه(بخاطرقرارفرداباحامی اومدپیش ما)یکیش مامانم وبابام یکیش خودشوشوهرش.یکیشم برای پسرنُه ماهه اش بود ****&&&&&&&&**** چشماموبازکردم اه اینامیوفتادن پیش هم تاصب نمیخوابیدن نگاه کردم به ساعت گوشیم سه نصف شب بود نگام افتادبه راتین بیداربود...دستشوگذاشته بودزیرسرش وبه سقف نگامیکرد +بریم پیششون؟ -بریم...منتظربودم اگه تاپنج دقیقه دیگه بیدارنشدی برم پیششون که دیگه بیدارشدی...بهتردوتایی بریم ****&&&&&&&&**** +سلام بردخترای پرحرف ولجبازمون -سلام خواهرچی شده ازاینورا انقدسروصداکردین نزاشتین بخوابیم که راتین-ولشون کن بزارخوش باشن خلاصه اونشب کلی ورورکردیم(حرف زدیم خودمونه) یهو درزدن.بعدش یهو دربازشد ولی کسی نیومدتو.ترسیدیم. (بچه ها اگه میخواید سالم بمونیدهمین الان بخوابیدهمینجا.نریدتواتاق خودتون)خیلی حرفش برام سنگین بود.یعنی چی؟اگه بریم اتاق مثلاچی میشه؟ (دست وپات میشکنه.ازعقب میوفتی زمین سرت میخوره به کف اتاق بیهوش میشی.ممکنه پای چشمتم یه بادمجون دربیاد وا ازکجافهمیدی من چی گفتم؟- خوندن ذهن انسان سخت نیست) ه+مگه نمیگی ماهاولیدیم؟ (چراولی بلدنیستین ذهنتونوقفل کنین.میتونم بخونمش اه....مزخرف آخرشم همونجاافتادیم وخوابیدیم نرگس دههههه.....اگه شدمن بکپم عین آدم...اَه...مسغره(میدونم مسخره درسته؛ولی کِرم دارم نمیدونم چرا خوابم نمیبره...پنج دقیقه پیش بیدارشدم والانم نمیتونم بخوابم...ایش مزخرف داشتم خواب محسنومیدیدم میخوام اِدامشوببینم چرخیدم که...وا؟چراآسمون اینشکلیه؟بزارساعتوببینم عه ساعت پنج ونیمه...حالاصبحه یاعصره؟ حرفای حامی توذهنم اکو شد...پس بیدارشدیم برای نماز...ینی حامی میاد -توچرانمیخوابی؟؟ +عه توهم بیداری؟راستش ازپنج دقه پیش بیدارشدم خوابم نمیبره -آره بیدارم...منم مثه تو...عجیبه صدای اذان اومد...واییی صدای اذان توکرج یه چی دیگس بلندشدم برم وضوبگیرم...ببینیم حرفای حامی درست بودیانه؟ دردستشویی بازشدکه راتین اومدبیرون بعدشم رائیکاپریدتو جلل الخالق چرااینجوری شد؟اصن ایناکی بیدارشدن؟ یک ساعت بعد سجادموتاکردم...خداکنه حامی راست گفته باشه وبیاد...وگرنه کله اشومیکنم...عبضی..داشتم خواب محسنومیدیدم کثابت -خب دخترابریم بکپیم...خوابتون میاد؟ +من که نه -منم نه -احساس میکنم جغدم +خوبه والا..فکرنمیکردم یه روزی یکی مثه این حامیه اوسگولمون کنه -خواهر بااجازت کپی کنم؟ +کپی باذکرمنبع آزاد خخخخ متن آهنگ تولدت محسن ابراهیم زاده امشب تولدتوعه من خیلی دورممممممممم امابیاخیال کنیممممم پیشت نشستم ببندچشاتوتامنوووووبهترببینی منم برای دیدنتتتتت چشاموبستمممم شایدالان دوروبرت؛خیلی شلوغهههههه اماکنارت واسه من؛یه جانگه داررررر نزارکسی بفهمه که؛دلت گرفتهههههههه آهنگی که دوسش دارییییی؛بزار رو تکرارررررر کاش میشدبازم پیشت بمونم میشدبازم واست بخونم نمیشه کاش میشدبتونممممم کاش؛ میشدگذشته برگرده چقدزمونه نامرده ببین باماچیکارکردهههههه لالالالالالالالالا لالالالالا لالالالالا لالالالالا لالالالالا لالالالالالالا ای کاش اینجوری نمیشدماجراموننننن ای کاش میشدهدیه امو...خودم بیارمممم چشمامومی بندم تورو...بهتر ببینممممم من که به غیرازاین دیگه....راهی ندارمممم کاش؛ میشدبازم پیشت بمونم میشدبازم واست بخونم نمیشه کاش میشدبتونممممم کاش؛ میشدگذشته برگرده چقدزمونه نامرده ببین باماچیکارکردهههههه ازنیم ساعت پیش که بیدارشدم این آهنگوزدم روتکراروباهاش میخونم؛ فاطی که خواب بود پس شروع کردم به مرتب کردن لباسام که توکوله ام بود؛ رخت خوابارم که نیم ساعت پیش جمع کردم ؛آخیش لباسام تموم شدبزارببینم امروزبرنامه مامان ایناچیه اگه کاری نداشتن یه سربریم بیرون باراتین ورائیکاوفاطی هعی خدادلم برای نازی شده قد یه نخودانقددوست دارم هرچه زودتربرگردیم همدان که ببینمش فکرکنم هنوزهیچکس بیدارنشده چون اگه بیداربودن سروصداشون میومد فاطی فاطی پاشودخترحوصلم سرمیره+ کوفته برنجی ابله؛میزاری کپه مو بزارم یانه؟- نه نمیزارم کپه توبزاری رشته فرنگی ابله+ خدایا من چه گ ه ی خوردم اومدم پیش این دیوونه- اون که غذاته ولی دیوونه خودتی+ باغرغربلندشدرفت چپیدتودستشویی بلنددادزدم رشته فرنگی ابله؛زودگمشوبیابیرون؛کاروزندگی داریما+ بلتدترازمن دادزد چشم کوفته برنجی ابله؛آها راستی کاروزندگیت چیه اون وخ؟- تیکه تیکه کردن تو؛مسخره گمشوبیابیرون؛این الان منو به فنامیده+ فاطمه اه اه اینم خل میزنه مشنگ اومدم بیرون ولی بابدترین صحنه عمرم روبروشدم سرم گیج رفت وافتادم زمین راتین رائیکا صدای گرومپ روشنیدی؟+ آره توهم شنیدی؟ازطبقه بالابودانگار- وایییی دخترابالابودن بدوبریم بالا+ اگه بگم بدترین صحنه عمرم بودباورمیکنید؟معلومه که نه هردوتاشون افتاده بودن ولی حالتشون یجوری بودکه معلوم بودخواب نبودن نبضشونوگرفتم ناآروم بود یهویه صدایی اومد دیدی ولیدبزرگه؟دیدی میتونم خیلی آسون بکشمتون؟دیدی چقدراحت این دوتادخترجذاب که ازقضاخواهراتن روبردم به دیارباقی؟بستگی داره به خودتون اگه باهام همکاری کنید سعی میکنم ازخیراین دوتادخترجذاب وخوشگل وخوش هیکل بگذرم ونزنم ناقصشون کنم حالادیگه خودت میدونی؛ جوابت چیه؟البته اگه همکاری نکنی؛این دوتاخوشگل رو به یه روش عذاب آور میکُُشم یهویکی گفت دستت به ولیدچهارم بخوره کله اتومیکنم؛خودت میدونی که اگه دستت بهشون آسیبی بزنه میتونم چه) بلاهایی برسرت بیارم؛ازشون دورشو؛همین الان گورتوگم کن خدایاحامی بود....تنهاچیزی بودکه خوشحالم میکرد دوباره حامی گفت میدونی که اگه بخوام میتونم زندگیتوازبین ببرم یاحتی زندگیتوجهنم کنم؛من ازطرف رهبر اجازه دارم؛ حالاخودت میدونی اگه دوس داری بمیری به این کارادامه بده واگه جونتودوس داری تسخیر روتموم کن یهوصدابایه لحن وحشتناک گفت اینباربه خاطر جونم؛ولی دوباره میگردم حامی؛منتظرم باش یهوهوای اتاق به شدت سردشد بعدهم نرگس وفاطمه انگارکه سطل آب یخ ریخته باشی روشون؛باشدت پریدن رفتم سمتشون؛باتعجب اطرافونگاه میکردن گفتم +دختراحالتون خوبه؟ نرگس-آره...چخبره؟چیشده؟ +هیچی...بعداتوضیح میدم..توچیزی یادت نیست؟ یهوحامی حرف زد -اگه چیزی یادته میتونی دقیقِ دقیق توضیح بدی؟ -چراچرا؛فاطی رفت دستشویی که یهو یه هاله ای دیدم مثه آدم بود؛ رَدا شنل قرمزمشکی تنش بود چشماش نصفش سیاه ونصفش قرمزبود؛دهنش لب نداشت؛دهنش دایره بودودندون هاش تیزتیزی بود وای وای؛جن های اصیل وکامل فهمیدن که ولیدهاروپیداکردیم؛بایدبرم پیش هاموس وهامون وداهی +اوناکی ان؟ هاموس که میشناسید؛هامون داداششه؛داهی هم داداش منه؛هرچهارتای ماهم دورگه ایم؛خب من بایدبرم؛خداحافظ دانای کل حدودنیم ساعت ازرفتن حامی گذشته بود؛دراین دقایق راتین ورائیکا اتفاقات رخ داده رابرای دوولیددیگر شرح داده اند. ناگهان ذرات دایره ایِ کوچک وزیبایی پدیدمی آیند؛کم کم درکنارهم تجمع میکنند وهیبت انسانی که به حالت چهارزانونشسته رابه وجود می آورند؛ یک پسر...یک پسرجوان..کت وشلوار اسپرت وجذب چرمی به رنگ مشکی وپیراهن سفیدی که به تن داشت؛اوراجذاب ترازحدمعمول نشان میداد.موهای خرمایی وحالت داری که به اندازه یک انگشت؛بلندبود به صورت کج برپیشانی اش وبرروی چشم راستش ریخته شده بود واو راخواستنی ترمیکرد؛چشمان قهوه ای رنگ وگیرایش؛بینی متناسب باپوست لطیف وسفیدش؛لب های صورتی پررنگ...ابروانی همرنگ موهایش؛همه وهمه دست به دست یکدیگرداده بودندتا دل وقلب کوچک یکی ازولیدها را برای لحظه ای؛فقط برای لحظه ای بلرزاند؛خنده ی جذابی کردکه ته دل نرگس ولیدجوان ضعف رفت....صدای جذاب وگیرایش همه (حتی منه نویسنده را شوکه میکند -سلام؛چرابادهنای بازنگام میکنید؟ نرگس باصدایی که نامحسوس میلرزدمیگوید -تو...تو..صدات ؟ -بله بله دیگه بایداز روصدام منوشناخته باشید...درسته؛من ادامه دارد ؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛ (رفقا ببخشیدولی اینجایکم کرم درونم فعاله؛میخوام بزارمتون توخماریش؛راستی ازاین به بعدیه جاهایی خودمم نظرمیدم؛مثه الان؛ نرگس خدایا کت وشلواروپیرهنشو....موهاشووووو...چشماشووووو دماغشو...رنگ لباشوووو....وایییی پوستشوووو صداشوکه دیگه هیچ...چقدجذابه...من غش -سلام؛چرابادهنای بازنگام میکنید؟ برگام وپرام باهم ریخت...گفتم +تو...تو..صدات....؟ -بله بله دیگه بایدازروصدام منوشناخته باشید...درسته؛من....حامی ام؛البته...ممنونم ازتعریفاتون...رائیکای جوان رائیکاکوبیدروپیشونیش وگفت -وای بچه ها...حامی میتونه ذهنوبخونه یادحرفام افتادم...سرخ شدما....سریع گفتم +بابت حرفای صبحم معذرت میخوام؛داشتم خواب خوبی میدیدم ونتونستم ادامه شو ببینم -به یه شرط میبخشم...بگم چه خوابی میدیدی +فقط موضوعشوبگو -اوکی...خوابِ بچه هانزاشتن حرفش تموم شه باهم گفتن -محسن ابراهیم زاده رومیدیده +دیدی برادر؟اینامیدونن چه جونور ای ام همه خندیدیم +راستی حامی؛چراگفتی ولیدچهارم وپنجم؟ -خب...رادوین...ینی باباتون...بهم گفت که شش ولیدوجوددارن منم براساس تحقیقام شماهاروپیداکردم اولیش راتین.دومی رائیکا.سومی روهنوزپیدانکردم.چهارمی نرگس.پنجمی وششمی هم یکیشون فاطمه است ویکیشون خواهردوقلوشه...البته شک دارم که کدومشون پنجم وکدوم ششمن -چی؟...چی گفتی..؟ینی من...یه خواهردوقلودارم؟..وای خدایا فاطمه همیشه یه خواهریابرادرمیخواست...بااین ولیدبودنمون بهش رسید..یه برادر ینی راتین وچهارتاخواهر؛چون حامی گفت که ولیداباهم خواهربرادرن نرگس حوله رودرآوردم...نه نه صبرکن ببینم...آهای شمایی که داری رمان رومیخونی...چشاتو ببند...البته برای اطمینان برم یجایی سنگربگیرم خوب...چشاتونوبازکنید...راحت باشید موهامودورم ریختم...ازحموم که میومدم موهام یکم فرفری میشد تبلتمو برداشتمو نشستم روی مبل تک نفره توی اتاق؛البته تکیه دادم به یکی ازدسته هاش وپاهامم ازاون یکی دسته مبل آویزون کردم...بریم که رمان بخونیم...اینجوری فازش بهتره یهوفاطی ازحموم پریدبیرون...داشت لباس میپوشیدکه صدای زنگ تبلتم بلندشد یه نفسُ یه آه؛داری میری کجا؟رها شدم بایه دله سربه هوااااااا یکی بودونبودویه عاشقی بود؛زیرآسمون این شهرکبود دادوفریاد_محسن ابراهیم زاده نازی بود?انگشتمو ازوسط صفحه کشیدم به سمت راست؛زدم روبلندگو -الوسلام نرگس....ببین هیچی نگوفقط گوش کن؛الان مامانم وبابام رفتن بیرون؛توخونه تنهام؛یهو یه صدایی پیچیدتوخونه...الان ازروبیکابرات میفرستمش زودآنلاین شوگوش کن همین...قطع کرد
×
×
  • اضافه کردن...